بسم الله الرحمن الرحیم
یازدهمین همایش رابطین دفتر پژوهشهای فرهنگی ـ قم ـ 1388/07/22
الحمدلله رب العالمین و الصلوة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب اله العالمین ابی القاسم محمد و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین. اللهم کن لولیک الحجة ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعة و فی کل ساعة ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً و تمتعه فیها طویلا.
قبل از هر چیز فرا رسیدن ایام سوگواری حضرت امام جعفر صادق ـعلیه السلامـ را به پیشگاه مقدس ولی امر ـعجل الله تعالی فرجهـ و نائب شایسته اش حضرت آیت الله العظمی خامنه ای تسلیت عرض میکنم. موضوع بحث «ولایت فقیه، محور حاکمیت اسلام و ضامن تحقق عدالت و پیشرفت»؛ تعیین شده است. در این عنوان سه مفهوم کلیدی وجود دارد : ولایت فقیه، عدالت، و پیشرفت. اول به مفهوم پیشرفت میپردازم و توضیح کوتاهی عرض میکنم، بعد به ارتباط پیشرفت با عدالت و نهایتاً نقش ولایت فقیه در تحقق آنها خواهیم پرداخت.
پیشرفت در ادبیات سیاسیـ اجتماعی امروز، تعریفهای خاصی دارد. در اقتصاد، توسعه و پیشرفت تعریف خاصی شده در جامعه شناسی ابعاد گسترده تری برایش قائل شده اند. آنچه به نظر مناسب میرسد که پیرامون این موضوع گفته شود، این است که واژه پیشرفت، صرفنظر از معادلات آن در زبانهای دیگر، این معنا را متضمن است که ما راهی داریم و باید در آن راه پیش برویم. راه طبعاً مقصدی دارد که باید به آن مقصد منتهی شود. اختلافی که در محافل آکادمیک دنیا درباره پیشرفت و مؤلفهها؛ و عوامل و موانع آن وجود دارد، برمیگردد به اینکه هدفِ در نظر گرفته شده برای پیشرفت چیست؟ آن مقصدی که ما باید به آن برسیم چیست؟ راه آن کدام است تا بدانیم چگونه در آن راه باید پیش رفت؟ در فرهنگ امروزی دنیا، غالباً اهداف و آرمانها، بر محورهای مادی دور میزند. خواه پیشرفت اقتصادی، که کاملاً اهداف مادی را در نظر میگیرد و خواه پیشرفت وسیع اجتماعی، که عمدتاً ابعاد فرهنگی را در برمیگیرد. هر کدام که باشد، نهایتاً به اغراض و اهداف مادی منتهی میشود. بر این اساس، جامعه ای پیشرفته است که بتواند تولید بیشتر داشته باشد؛ تکنولوژی پیشرفته داشته باشد؛ با صرف وقت کمتری محصول بیشتری برداشت کند؛ درآمد سرانه بالا برود و دارای سایر شاخصههایی باشد که برای پیشرفت در اقتصاد ذکر کرده اند؛ و همچنین مشابه آن در سایر علوم اجتماعی وجود دارد.
امّا ما به عنوان مسلمان یک اختلاف اساسی با این طرز فکر داریم ــ که گهگاه در فرمایشات مقام معظم رهبری ـحفظه الله تعالی؛ اشاره شده است ــ و آن این است که اهداف ما با توجه به بینش اسلامی، منحصر در اهداف مادی و دنیوی نیست. ما در سیر و حرکتِ زندگی مان مقصدی داریم که در اغراض مادی خلاصه نمیشود؛ بلکه اغراض مادی یا آرمانهای دنیوی، اغراضی متوسط و اهدافی میانی برای رسیدن به هدف نهایی تلقی میشوند. البته ما براساس بینش اسلامی، طالب استفاده بیشتر از نعمتهای خدا در این عالم هستیم که لازمهاش پیشرفت علم و صنعت و تکنولوژی است، طالب این هستیم که اقشار مختلف جامعه از بهرههای زندگی بیشتر بهرهمند شوند، راحتتر زندگی کنند، از نعمتهای خدا بیشتر استفاده کنند؛ اما این هدف نهایی نیست. ما معتقدیم که هدف از حرکت و سیر انسان که کل زندگیش را در برمیگیرد، تکامل انسانیت اوست.
در فرمایشات امام ـرحمه اللهـ ، فرمایشات مقام معظم رهبری، بزرگان و فیلسوفان و عارفان اسلامی، بر این مطلب تأکید شده است که: انسان وقتی متولد میشود حیوان بالفعل است و انسانیت او بالقوه است. استعدادهایی در وجود اوست که باید در جهت به فعلیت رساندن آنها تلاش کند تا در نهایت، انسان بالفعل شود. وقتی حداقلِ انسانیت را پیدا کرد و به نصاب انسانیت رسید، میتواند در مراحل رشد و تکامل انسانیت سیر کند تا به مقام انسان کامل برسد. این زندگی برای چنین مقصدی است. هدف از خلقت ما در این عالم این است که از مرحله حیوانیت حرکت کنیم و به مرحله انسانیت برسیم. نصاب انسانیت را واجد شویم و بعد سعی کنیم در مسیر تکامل انسانیت پیش رویم و این پیشرفت به سوی هدفی است که مرزش را نمیتوان تعیین کرد. شاید به همین مناسبت باشد که در فرهنگ اسلامی، از آن هدف نهایی به «قرب خدا»؛ تعبیر شده است. نمیشود معین کرد که انسان به کجا میرسد. سیری است که میل به بینهایت دارد. اگر به یک معنا بینهایتِ واقعی هم نباشد، یعنی بینهایت از لحاظ مراتب، میتوان گفت: از لحاظ زمان بینهایت است. اگر از لحاظ مراتب کمال هم نگوییم بینهایت است؛ اما میل به بینهایت میکند. عنوانی کلی که به آن مراتب عالی صدق میکند و در فرهنگ اسلامی پذیرفته شده است، این است که انسان به خدا نزدیک میشود. تعبیری که قرآن از آسیه همسر فرعون نقل میکند بسیار زیباست: «فىِ مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِیكٍ مُّقْتَدِر»1.؛ نباید حضرت آسیه کم شمرده شود. قرآن میفرماید: این خانم الگویی است برای همه مردان و زنانِ مؤمنِ عالم: «وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذینَ آمَنُوا امْرَأَةَ فِرْعَوْن...»2.؛ سخنی که از او نقل میکند این است که «... رَبِّ ابْنِ لىِ عِندَكَ بَیْتًا فىِ الْجَنَّة...»3.چیزی که مهم است، تعبیر «عندک»؛ است. میخواهد به جایی برسد که نزد خدا و همسایه خدا باشد. مفهوم جوار الهی در فرهنگ ما هم رایج است و شاید کمتر به معنای آن توجه میشود. جوار یعنی همسایگی و از کلمه جار گرفته شده است. جار به معنای همسایه است. جوار و مجاورت یعنی همسایه بودن. انسان به یک جایی میرسد که همسایه خداست. آنجا کجاست؟ چه مقامی است؟ چه عزّت و لذّتی دارد؟ ظاهراً تا زمانی که کسی در آن وادی گامی نگذارد و از شمیم آنجا استشمام نکند، سر در نمیآورد که چگونه جائی است.
به هرحال ما به این دنیا آمدهایم برای اینکه زمینه رشد خویش و رسیدن به آن مقام را فراهم کنیم. ویژگی انسان هم این است که در این مسیر باید با اختیار خودش پیش رود. خداوند مخلوقاتی در درجات مختلفی دارد که بسیاری از این مقامات برای ما قابل درک نیست. در روایات به بعضی از مقامات ملائکه اشاره شده است که واقعاً عجیب است؛ از جمله ملائکه مهیمن، ملائکه عالین، کروبیین و چیزهایی از این قبیل و اوصافی برایشان نقل شده است. در بعضی از روایات درباره ملائکه مهیمن آمده که آنها آنچنان غرق در تماشای جلوههای الهی هستند که خبری از آفریده شدن عالم و آدم ندارند و اصلاً توجه ندارند که عالمی آفریده شده است، آدمی در این عالم هست و یا چه حوادثی اتفاق افتاده و خواهد افتاد. خدا از این گونه مخلوقات فراوان خلق کرده است به گونهای که دیگر جای خالی در آسمانها؛ برای ملائکه باقی نمانده است. این نکته هم در روایت آمده است که در همه آسمانها؛ به اندازه پوست گاوی جای خالی وجود ندارد که در آن ملکی به عبادت مشغول نباشد. یا در حال رکوع هستند یا سجود. تصور این مطلب برای ما مشکل است، زیرا ما اصلاً نمیدانیم فضای آسمانها تا کجا و چقدر است و همین اندازه میتوانیم بگوئیم: فضای لایتناهی! رحمت خداوند چنان واسع است که هر چیز استعداد وجود داشته به او وجود بخشیده است. جای یک موجود خالی بود. موجودی که با اختیار خودش حرکت کند. مخلوقاتِ دیگر، از قبیل ملائکه، خلقتشان به گونهای است که تغییری نمیکنند و هرآنچه خداوند به آنها داده است همان را دارند:؛ «وَ مَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَّعْلُومٌ»4. در این عالم هستی که کرانهاش ناپیداست، جای موجودی خالی بود که با اراده خویش بتواند از صفر به سوی بی نهایت حرکت کند. چنین موجودی این امکان را دارد که خلیفة الله شود :؛ «وَ إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائكَةِ إِنىِّ جَاعِلٌ فىِ الْأَرْضِ خَلِیفَةً...»5.؛ پس حیات ما در این عالم بر این اساس است که از صفرِ انسانیت شروع کنیم و به سوی بینهایتِ انسانیت پیش رویم و به آنجایی که اسمش قرب خداست، واصل شویم. هیهات که ما به مقام بعضی از بندگان شایسته خدا از شاگردان انبیاء پی ببریم، چه رسد به مقام انبیاء و ائمه معصومین(ع) که خیلی فراتر از فهم مثل بنده است. ولی این مسیری است که خدا برای انسان قرار داده تا هر که بههر اندازه همت دارد در این مسیر پیش رود. مقصد، چنین مقصدی است؛ لذا راه، راهی طولانی خواهد بود. برای این است که امیرالمؤمنین ـعلیه السلامـ بعد از آن عبادتهایی که انجام میدهد: اول شب به خانه فقرا میرود، بعد به نماز میایستد، هزار رکعت نماز میخواند، آن مناجاتها، آن گریهها؛ را میکند، در آخر هم میگوید: «آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّرِیقِ وَ بُعْدِ السَّفَر...»6؛ چقدر توشه علی کم و چقدر راه طولانی است! راهی که بخواهد به آن مقام برسد، پیداست که چقدر باید طولانی باشد. در این راه ما میخواهیم پیش برویم. پس هدف، رسیدنِ به تکنولوژی پیشرفته یا رفاه اقتصادی نیست؛ اینها ابزارهای کوچکی برای زمینه سازی حرکت ماست. مسیر خیلی طولانیتر از اینهاست و سیر یک سیر دیگری است. ما میخواهیم در مسیر انسانیت پیشرفت کنیم؛ لذا برای کسی که چنین بینشی دارد، محصور کردنِ هدف به این که درآمد ما چند دلار یا چند یورو باشد، خیلی حرفِ بچهگانهای؛ است. اما به هرحال خدا این نعمتها؛ را در این عالم قرار داده که ما از آنها استفاده کنیم و در مسیر رسیدن به آن هدف، این ابزارها را بهکار بگیریم. همه اینها قابل استفاده ماست و در راه رسیدن به آن مقصد نیز میتواند نقشی داشته باشد. این موضوع که چگونه این نعمتهای مادی میتواند در سیر الی الله نقش داشته باشد مطلبی است که جای بحث از آن اینجا نیست.
چنین سیری برای انسان باید میسّر شود؛ امّا نه فقط برای یک نفر یا دو نفر یا صد نفر، بلکه برای انسانیت از آغاز آفرینش انسان تا واپسین روزی که انسان روی این زمین زندگی میکند. همه انسانند، همه مخلوق خداوند هستند و همه باید تکامل پیدا کنند. این عالم فقط برای اهل ایران یا اهل قم آفریده نشده است. فقط برای روحانیان یا دانشگاهیان هم خلق نشده است؛ بلکه برای تکامل همه انسانها؛ آفریده شده است. زمینه باید طوری فراهم شود که همه انسانها؛ بتوانند ترقی کنند. نباید مانعی برای ترقّی هیچ انسانی در این عالم باقی بماند. موانع را غالباً خود انسانها؛ در اثر ظلم و ستم، جهالت، افزونطلبی، و برتریطلبی به وجود میآورند. اگر اینها برداشته شود، راه برای همه باز میشود. بعضی از دستوراتی هم که در شرایع، بخصوص در شریعت اسلام، بیان شده است، برای رفع همین موانع است تا همه بتوانند در این مسیر به سوی آن هدف متعالی به حرکت بیفتند.
برای اینکه چنین شرایطی فراهم شود، و همه انسانها بتوانند در این مسیر به سوی آن هدف عالی حرکت کنند، ضوابطی لازم است. به طور کلی، و در یک کلمه، انسان در این زندگی ـکه در حوزه اختیارش واقع شده و باید با رفتارهای اختیاری حرکت کندـ باید یک سلسله حقوقی داشته باشد که از آن بهرهمند شود و یک سلسله تکالیفی که انجام دهد؛ یعنی برای اینکه ما بتوانیم این مسیر را بپیماییم باید بتوانیم از نعمتهای خداوند استفاده کنیم؛ اینها حقوق ماست تا بتوانیم حرکت کنیم، و از طرفی دست دیگران را هم بگیریم و نگذاریم مانعی برای حرکت آنها پیش آید؛ اینها هم تکالیف ماست. البته مقصود در اینجا، تکالیف و حقوق اجتماعی است و الاّ دایره تکالیف، خیلی وسیعتر است و اصل تکالیف هم، تکالیف در برابر خداوند متعال است.
برای اینکه آن هدف برای زندگی در این عالم تحقق پیدا کند و هر کسی به حق خودش برسد، لازم است یک نظام عادلانه، که حقوق و تکالیف افراد در آن تعیین شده است، وجود داشته باشد. هدف رسیدن به آن کمال و پیشرفت در آن مسیر بود؛ امّا برای اینکه پیشرفت، همگانی باشد و همه انسانها؛ بتوانند از آن استفاده کنند، باید براساس یک نظام عادلانهای باشد که حقوق و تکالیف متناسب با هم در بین افراد توزیع شده باشد.
از همین جا تعریف عدالت هم برای ما به دست میآید. واژه عدالت نیز، یک واژه مبهمی است که برای آن انواع و اقسام تعاریف ذکر شده است. در هر دهه کتابهای فراوانی درباره عدالت نوشته میشود. فهرست کتابهایی که در همین دهه اخیر تحت عنوان عدالت نوشته شده است، واقعاً تعجب برانگیز است که غالباً هم مربوط به مغرب زمین است. مباحث مختلفی پیرامون عدالت مطرح شده است که گاهی به اصلِ عدالت و چیستی آن میپردازد، گاهی به رابطه عدالت با قانون، رابطه عدالت با آزادی، رابطه عدالت با سیاست، رابطه عدالت با دین، یا سایر عناوین. کتابهای فراوانی هر سال در این زمینه نوشته میشود. طبعاً تعریفهای متعددی درباره عدالت شده است. در فلسفههای حقوق، فلسفههای سیاست و فلسفههای اجتماعی که جا دارد دانشپژوهانی که در این رشتهها؛ کار میکنند، در این زمینه تزهایی بگیرند و تحقیق کنند و در دسترس دیگران قرار دهند.
همان طور که مفهوم پیشرفت را، بدون در نظر گرفتن تعاریف دیگر مکاتب، تحلیل کردیم و به یک تعریف تحلیلی از آن دست یافتیم، درباره مفهوم عدالت نیز باید چنین کنیم. عدالت توزیع متناسب حقوق و تکالیف بین افراد میباشد. در برخی مکاتب بر روی کلمه «تساوی»؛ تکیه میکنند و گمان میبرند که عدالت یعنی مساوات. ولی ما از کلمه «متناسب»؛ استفاده میکنیم. این تعریف، تعریفی اجمالی از عدالت در فرهنگ ماست. عدالت و قسط دو لفظ مترادف یا خیلی متقارب المعنی هستند که بسیار مورد تأکید قرآن میباشند. برخی خواستهاند بین این دو لفظ تفاوتی قائل شوند؛ امّا به نظر میرسد فرقی بین این دو واژه نیست. به هرحال اگر اندکی هم تفاوت بین مفهومشان باشد، قدر متیقن این است که خیلی به هم نزدیک هستند.
قرآن درباره هدف از بعثت انبیاء میفرماید: «لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَیِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمیزانَ لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْط وَ أَنْزَلْنَا الْحَدیدَ فیهِ بَأْسٌ شَدیدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ لِیَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ یَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَیْبِ إِنَّ اللَّهَ قَوِیٌّ عَزیز»7؛ : ما انبیای خود را با دلایل روشن فرستادیم، و كتاب و میزان و معیار شناسایى حقّ از باطل را در اختیارشان قرار دادیم «لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْط»؛ تا مردم قیام به عدالت كنند. بعد به این مطلب اشاره میکند که اجرای عدالت لوازمی دارد که به استفاده از آهن احتیاج پیدا میکند: «وَ أَنْزَلْنَا الْحَدیدَ فیهِ بَأْسٌ شَدیدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ». یعنی با توجه به این واقعیت که در زندگی انسانی، همیشه افرادی افزون طلب و ستمگر یافت میشوند، باید قدرت سلاح وجود داشته باشد، تا عدالت برقرار شود. آن عدل الهی هم که به دست مبارک ولی عصر ـعجل الله تعالی فرجه؛ برقرار خواهد شد، با استفاده از سلاح خواهد بود.
نتیجه اینکه، پیشرفتی که ما میخواهیم نه پیشرفت به مفهوم اقتصادی آن است و نه حتی پیشرفت به مفهوم جامعه شناختی آن. پیشرفتی انسانی که مورد نظر ماست، تکامل در انسانیت و رسیدن به قرب الهی است. این پیشرفت، پیشرفت حقیقی است و این بدون برقراری نظامی عادلانه برای همه انسانها، میسّر نمیشود. توزیع عادلانه و متناسب حقوق و تکالیف، موجب میشود که زمینه چنان پیشرفتی برای همه انسانها؛ فراهم شود، تا «... فَمَنْ شاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْیَكْفُر...»8.
این نظام عادلانه بدون ناظم و بدون مجری ضوابط و مقررات، عملی نیست. از دیرباز یک تئوری وجود داشته که ممکن است ارزشهای اخلاقی در جامعه آنچنان گسترش پیدا کند که نیازی به دستگاهی نباشد که اجرای قوانین را ضمانت کند. پیروان گرایش آنارشیستی چنین فکر میکردند که ممکن است جامعه تحت تربیت اخلاقی به فضایلی دست یابد و فضایل آنچنان گسترش پیدا کند که همه به دلخواه خود و داوطلبانه حق را رعایت کنند و کسی به حق دیگری تجاوز نکند. اما تاریخ بشریت نشان میدهد که این فرضیه واقع بینانه نیست؛ بلکه یک فرضیه ایده آلی است که تا به حال تحقق پیدا نکرده است، و با این شرایطی هم که در انسانها؛ وجود داشته و دارد ــ و در عصر حاضر در بعضی از جهات غلیظ تر و شدیدتر و ناهنجارتر شده استــ امیدی نیست که جامعه بشری به جایی برسد که همه انسانها؛ داوطلبانه اخلاق را رعایت کنند و بدون ترس از هیچ قدرت حاکمی، هیچ کس بر دیگری ظلم نکند. از این جهت است که در میان اکثریت بلکه قریب به اتفاق دانشمندان، گرایشهای آنارشیستی منقرض و مطرود شده است. در تئوری مارکسیسم نیز شبیه چنین نظریهای وجود داشت. میگفتند: همه اختلافات و ظلمها؛ در اثر اشکالات اقتصادی است و وقتی مالکیت برداشته شود، زمینه ظلم برداشته میشود و همه به هر چه نیاز دارند میرسند و اخلاق، جای حقوق را میگیرد. این هم یک تئوری ایده آلی، شبیه همان آنارشیسم است.
به هرحال واقع بینی اقتضاء میکند که برای اجرای ضوابط عادلانه در جامعه وجودِ دستگاه حاکمه ضروری است. دستگاهی که این قدرت را داشته باشد که اگر کسانی به حقوق، جان، مال و ناموس مردمان مظلوم و محروم تجاوز کردند، بتواند جلوی آنها را بگیرد و آنها را سر جایشان بنشاند. وظیفه اصلی دستگاه حاکمه هم چنین چیزی است. البته این مطلب شعبههای مختلف پیدا میکند که در جای خودش گفته میشود. ذکر این مطلب، مقدمه ای برای مسأله ولایت فقیه بود.
گفتیم پیشرفت واقعی انسان نیازمند نظامی عادلانه است، و برقراری نظام عادلانه احتیاج به ناظم و دستگاه حاکم دارد تا بتواند جلوی تخلفاتی که انجام میگیرد، افزون طلبیها؛ و تجاوزها را بگیرد و متجاوزین را به کیفر برساند. از اینجا مسایل مربوط به فلسفه سیاست مطرح میشود که اصلاً این حاکمیت چیست؟ چگونه پدید میآید؟ چه کسانی حق حاکمیت دارند؟ مشروعیت حکومت بر چه اساسی پیدا میشود؟ و.... در میان کسانی که در فلسفه سیاست بحث کرده اند، یک اختلاف اساسی وجود دارد که بر اساس آن میشود آنها را به دو دسته تقسیم کرد: یک دسته کسانی که بحثهایشان سکولاریستی است، حال از هر فرقه و مکتبی که باشند: سوسیالیست، لیبرال، کمونیست، یا هر مذهب دیگری داشته باشند. این دسته با گرایش اومانیستی و گرایش سکولاریستی که دارند، توجهی به آفریننده این جهان و ماورای این زندگی مادی ندارند. میگویند: بر فرض این که خدا و جهان ماورائی وجود داشته باشد، تأثیری در حیات ما ندارد. خدا، خدایی خودش را کند و ما هم انسانیت خودمان را. نه ما با او کاری داریم و نه او با ما کاری داشته باشد. البته اکثریت این دسته، ایمانی به وجود خدا و به عالمی فراتر از این عالم مادی ندارند. در مقابل این دسته، کسانی هستند که معتقدند عالمی فراتر از این عالم وجود دارد و برای آن آفرینندهای است؛ نه آفرینندهای که آفریده و رها کرده؛ بلکه آفرینندهای که؛ «... كُلَّ یَوْمٍ هُوَ فی؛ شَأْنٍ»9، دائماً دستاندرکار است و همه چیز با او تکویناً ارتباط دارد و در مورد انسان این رابطه هم تکوینی است و هم تشریعی.
البته این دو دیدگاه، دو قطب هستند و بین این دو قطب، طیفی از گرایشهای متوسط وجود دارد که بعضی به این قطب نزدیکترند و برخی به آن قطب. فلسفه سیاسی اسلام روشن است. ما معتقدیم: خدایی داریم که در همه چیز به او نیازمندیم. از پیغمبر اکرم –؛ صلی الله علیه و آله –؛ روایت شده که حضرت فرمود: من چشمم را که باز میکنم، امید ندارم که بتوانم ببندم، و وقتی میبندم امید ندارم که بتوانم باز کنم، جز به قدرت خدا. این بینش قلّه است و ما آمدهایم تا شبیه آن شویم. به ما دستور دادهاند: سعی کنید در این راه پیش بروید؛ خدا را به یاد داشته باشید؛ خدا همه جا هست؛ احکام او در همه جا جاری است؛ در همه جا باید از او اطاعت کرد. قدرت نهایی، کامل، بی معارض و بلامنازع برای اوست. بدون اذن او در عالم هستی چیزی واقع نمیشود؛ «وَ ما تَشاؤُونَ إِلاَّ أَنْ یَشاءَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمینَ»10.؛ با این بینش نمیتوانیم بگوییم: «ما اختیارمان با خودمان است، یا اینکه: خدا کارهای هست، حق حاکمیت با اوست، اما او دیگر تفویض کرده و گفته من به خودتان واگذار کردم!»؛ از جمله اموری که خدا نمیتواند انجام دهد، سلب مالکیت و قدرت و اراده از خودش و تفویض مالکیت و قدرت و ارادهاش به غیر است. مگر خدا میتواند خدائیاش را به دیگری بدهد؟ در عالم قدرتی جز قدرت خدا نیست. هر که هر توانائی دارد، قدرتی است که خدا به او ارزانی داشته و به صورت عاریه در دست اوست و هرگاه اراده کند، از او خواهد گرفت.
آیا با این بینش میتوان گفت: خدا ما را آفریده و حق حاکمیت هم با اوست؛ او هر کاری که میخواست، میتوانست انجام دهد، اما گفت: من شما را به خودتان واگذار کردم، از خودم سلب حاکمیت کردم، هر کاری که دوست دارید، انجام دهید؟ اعتقاد ما این است که خداوند میتواند به کسی اذن دهد که از طرف او دستور دهد، نه آنکه حاکمیت را به دیگری تفویض و واگذار کند. در این صورت، در واقع اراده خداوند است که از مجرای کلام آن شخص و اراده او جاری میشود و نفوذ پیدا میکند. ما در مقابل اراده خدا چه داریم؟ وجود من در هر لحظه از اوست، اراده من، فکر من، فهم من، قدرت من همه از اوست. هر لحظه اراده کند میتواند همة آنها را یکجا از من بگیرد. نمونهای که به عنوان شاهد بر این مطلب میتوان ذکر کرد، کسی است که مثلاً در اثر سکته از دنیا میرود، اگر چشمش باز باشد، فرصت بستن آنرا پیدا نمیکند و اگر بسته باشد، فرصت بازکردن آنرا نمییابد. با یک شوک، همه اعضاء از کار میافتند.
لازمه تفویض این است که خداوند، خدای دیگری خلق کند. همانطور که این سؤال غلط و پارادوکسیکال است که: آیا خداوند میتواند خدای دیگری خلق کند، ما براساس بینشمان، نمیتوانیم تصور کنیم که خداوند بهطور کل، اختیار ما را به دست خودمان داده باشد؛ به طوری که دیگر اختیاری دست او نباشد. چنین عقیدهای همان مذهب تفویض است. ما معتقدیم که؛ «لا جبر و لا تفویض»11. همان طور که جبر نیست، تفویض هم نیست. خدا چیزی را به کسی واگذار نمیکند بهگونهای که از دست خود او برود؛ بلکه در طول قدرت خودش، قدرتی عاریتی به دیگری میدهد. افعال اختیاری که ما انجام میدهیم، لحظه به لحظه با قدرتی است که او به ما میدهد. با این وصف، چگونه امکان دارد امور را به ما تفویض کند و بگوید: هر کار میخواهی بکن! این تصوری است که از جهل به خدا ناشی میشود. مراتب معرفت و خداشناسی در افراد، مختلف است و توقّع نیست که شناخت همه از خدا در سطح امیرالمؤمنین ـعلیه السلام؛ باشد؛ مراتب فرق میکند. برخی هم معرفتشان اینگونه است!
اکنون این سؤال مطرح میشود که بر اساس بینش اسلامی، چگونه کسی بر دیگری حق حاکمیت پیدا میکند؟ یک انسان از کجا حق پیدا میکند که به دیگری امر و نهی کند و بگوید: تو باید این کار را انجام دهی؟ گفتن این مطلب آسان به نظر میرسد؛ اما واقعاً کسی این حق را دارد که به من چنین امری کند؟ اگر دارد، از کجا چنین حقی را آورده است؟ در صورتی میتوان گفت این حق را دارد که خداوند به او داده باشد و اگر خدا چنین حقی به او داد او واجد این حق میشود؛ البته بدون اینکه این حق از خدا سلب شود. این بدان معنا است که حقِ داده شده به او در طول حق خداست. مثال مالکیت فرزند صغیر در برابر مالکیت پدر، مثال ساده و خوبی برای این مطلب است. وقتی پدر در خانه به فرزند کوچکش چیزی را میبخشد و میگوید: این لباس، این اسباب بازی، این خوراکی برای توست و در اتاق خودت بگذار، واقعاً آن شیء از ملک او خارج میشود؟ خیر، این ملک پدر است و فرزند در طول مالکیت پدر، مالکیتی ضعیف پیدا میکند. این مثالی است برای اینکه ما بفهمیم مالکیت طولی به چه معنا است. در مالکیتهایی که خداوند به ما میدهد، هیچگاه مالکیت خدا سلب نمیشود. قویترین مالکیت برای او ثابت است و تنها شعاعی از مالکیت او در عالم اعتبار به من و شما داده میشود؛ تا اینکه زندگی ما اداره شود و این حرکت را ادامه دهیم و به آنجایی برسیم که او مقدّر فرموده است.
بر این اساس، پیامبری که از طرف خدا مبعوث میشود، اگر فقط کارش پیام آوری باشد ـبه حسب ظاهرِ بعضی از روایات، انبیائی بودهاند که فقط نقششان پیامآوری بوده است، به این معنا که پیامی را از خدا دریافت کنند و به مردم برسانندـ؛ اگر گفت : فلان پیام را از طرف خدا برای شما آوردهام، ما موظّفیم پیام خدا را بپذیریم. حال اگر بعد از آن بگوید: فلان کار را هم انجام بدهید، میتوانیم سؤال کنیم: آیا در پیامهای خدا این نیز وجود دارد که ما این کار را انجام دهیم؟ شما این حق را دارید که به ما امر و نهی کنید یا نه؟ اگر در پیام خدا این بود که باید از پیغمبر اطاعت کنید، اطاعت او بر ما واجب میشود و اگر نبود نه. قرآن مکرر میفرماید:؛ «وَ أَطیعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ...»12. اگر عبارت «و الرسول»؛ نبود، صرف اینکه پیامبری مقام نبوت و مقام رسالت دارد، اطاعتش واجب نمیشد. چون این پیام را از طرف خدا آورده که باید از پیامبر اطاعت کنید، اطاعت از ایشان هم بر ما واجب شد. پس پیغمبر به اذن الله، حق حاکمیت بر ما دارد.
نکته بعد اینکه، پیامبر خدا که عمرش همیشگی نیست. قرآن میفرماید: «؛ إِنَّكَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُون»13؛ حال این سؤال مطرح میشود که بعد از ایشان تکلیف چیست؟ ما معتقدیم بعد از او هر کس بخواهد حاکمیت مشروع داشته باشد، باید از طرف خدا و پیامبر باشد و این امتیاز مکتب شیعه است که معتقد است: جانشین پیامبر را باید خدا تعیین کند، و حتی خود پیامبر هم به دلخواه خود، حق ندارد جانشین تعیین کند و بگوید: بر شما واجب است از او اطاعت کنید؛ مگر اینکه خدا به او فرموده باشد. آری، پیامبر ـصلی الله علیه و آلهـ جانشین تعیین کرد، علی علیه السلام را نصب کرد؛ اما به امر الله این کار را انجام میدهد. وقتی خداوند فرمود: «یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْك...»14؛ آن وقت علی را روی دست بلند میکند و میگوید:؛ «من کنت مولاه فهذا علی مولاه»15. امامت علی ـعلیه السلامـ و اطاعت از علی و یازده فرزند گرامی او ـعلیهم السلام؛ به امر پیامبر ـصلی الله علیه و آلهـ بر ما واجب است و ایشان این امر را از طرف خداوند به ما ابلاغ کرد و لذا این تکلیف اینگونه به ما ابلاغ شد که: «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا أَطیعُوا اللَّهَ وَ أَطیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْكُم...»16.
در دهه اول انقلاب، یکی از نمایندگان مجلس شورای اسلامی، در مجلس، برای اثبات ولایت فقیه به آیه بالا استناد کرد. امام به رئیس مجلس تلفن زدند و فرمودند: این آیه مربوط به ائمه اثنی عشر ـعلیهم السلامـ است. در این آیه مقصود از «اولی الامر منکم»، ائمه اثنی عشر ـعلیهم السلام؛ است که اطاعتشان مثل اطاعت پیامبر است. اما وقتی امام ـعلیه السلامـ حکومت داشت، آیا این امکان وجود داشت که خودشان در هر شهری حکومت کنند؟ آیا ممکن بود که مردم هر مشکلی داشتند، پیش شخص امام بیایند؟ چنین امکانی که وجود نداشت. در چنین وضعیتی، چگونه نیاز حکومتی مسلمانی که در مصر بود، باید برطرف میشد؟ آیا لازم بود در کوفه، نزد امیرالمؤمنین ـعلیه السلامـ بیاید؟ در این صورت عسر و حرج پیش میآمد و نیاز مردم برطرف نمیشد. علی ـعلیه السلامـ ولات و عمّالی مثل مالک اشتر و محمد بن ابی بکر، تعیین میکرد و میفرمود: اطاعت اینان بر شما واجب است، چون من میگویم. مگر اطاعت من بر شما واجب نبود؟ من میگویم از اینان اطاعت کنید. اطاعت ایشان اطاعت من است، مخالفت ایشان هم مخالفت با من است. امام صادق ـعلیه السلام؛ نیز، همین کار را میکردند و میفرموند:؛ «... فَإِذَا حَكَمَ بِحُكْمٍ وَ لَمْ یَقْبَلْهُ مِنْهُ فَإِنَّمَا بِحُكْمِ اللَّهِ اسْتَخَفَّ وَ عَلَیْنَا رَدَّ وَ الرَّادُّ عَلَیْنَا كَافِرٌ رَادٌّ عَلَى اللَّه...ِ»17.
هنگامی که دسترسی به امام معصوم ـعلیه السلام؛ امکان ندارد، امام، فقیه را به عنوان حاکم، برای ما تعیین کردهاند: «... فَإِنِّی قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَیْكُمْ حَاكِما...»18. اگر ایشان، این کار را نمیکردند، ما بلاتکلیف بودیم. چراکه کسی حق ندارد از پیش خودش، حکومت و امر و نهی کند.
آخرین تئوریای که بشر برای ادارة؛ جامعه به آن رسیده، نظریه دموکراسی است؛ به این معنا که کسانی حق خودشان را به یک نفر واگذار کنند تا او حکومت کند. در مقابل این نظریه، سؤال میکنیم: آیا من به عنوان یک مسلمان ـنه در فضای فرهنگ غرب؛ حق دارم یک انگشت خودم را ببرم؟ مسلماً حق ندارم. این انگشت مال من نیست؛ بلکه مال خداست؛ آری، اگر او اجازه بدهد، میتوان دست را برید؛ خواه به عنوان دزد یا به عنوان دیگر. حد دزد این است که چهار انگشتش را ببرند. آیا دزد میتواند از پیش خود این کار را بکند؟ خیر، چنین حقی ندارد. چون خدا این اجازه را نداده است. آیا اگر کسی اوقاتش تلخ شود، حق دارد به صورت خود سیلی بزند؟ خیر، چنین حقی ندارد. وقتی کسی حق ندارد به صورت خود سیلی بزند، چگونه میتواند، به دیگری حق بدهد که به صورتش سیلی بزند؟ در نظریه دموکراسی گفته میشود: مردم، حق خود را به نماینده خویش تفویض میکنند. سؤال این است: حقی که ندارند را تفویض میکنند یا حقی که دارند؟ وقتی من حق ندارم خودم را مجازات کنم (حتی اگر مجرم باشم) چگونه این حق را به دیگری، به آقای فرماندار، آقای قاضی، یا آقای رئیس جمهور تفویض کنم؟ چیزی ندارم که به او تفویض کنم. برای مجازات مجرم، باید قانون اجازه بدهد و قانون از کسی پذیرقته است که حق قانونگذاری دارد، و جز خدا کسی استقلالاً چنین حقی ندارد؛ اگر او اجازه مجازات داد، میتوان مجرم را مجازات کرد وگرنه، کسی چنین حقی ندارد. اوست که باید به حاکم حق بدهد.
بر این اساس، در زمانی که ما دسترسی به امام معصوم ـعلیه السلامـ نداریم، آن کسی که به نیابت عامه، جانشین امام معصوم است، از طرف خدا مأذون است که احکام الهی را اجراء کند و بر ما هم واجب است که از او اطاعت کنیم، ولی فقیه است چراکه امام معصوم او را تعیین کرده است. این پایة مسأله ولایت فقیه است و نظام اسلامی ما بر این اساس به وجود آمد. آن روزی که مردم در مقابل شاه قیام کردند و سینههایشان را در مقابل مزدوران شاه سپر کردند و گفتند: سرنیزهات را اینجا بزن، چه هدفی داشتند؟ وقتی از ایشان سؤال میشد: چرا اینگونه رفتار میکنید؟ میگفتند: آقا اجازه داده و فرموده است: تقیه حرام است، حتی بلغ ما بلغ! اگر مرجع ما اجازه نداده بود چنین نمیکردیم. این انقلاب و این نظام براساس ولایت فقیه به وجود آمد نه اینکه انقلاب ولایت فقیه را بوجود آورد. قانون اساسی براساس ولایت فقیه اعتبار پیدا میکند نه اینکه به او اعتبار میدهد. اگر قانون اساسی را امام امضاء نکرده بود، ارزشی نداشت؛ همان طور که امام فرمود: اگر همه مردم به رئیس جمهوری رأی دهند، امّا ولی فقیه او را نصب نکند، ولو انسان صالح و عادلی باشد، در حکم طاغوت است. چرا؟ برای اینکه خدا باید حق بدهد و به او این حق داده نشده است. به عنوان مثال، وقتی اتومبیلی میخواهد مورد معامله قرار بگیرد، تا وقتی مالک معامله را امضاء نکند، خریدار مالک نمیشود؛ گرچه گفتگو کرده باشند و بر سر قیمت توافق حاصل شده باشد. در تمام حکمهایی که امام و مقام معظم رهبری به رؤسای جمهور دادند، این مطلب آمده است که: بعد از تنفیذ رأی مردم شما را به ریاست جمهوری منصوب کردم. این مثل «انکحت»؛ در نکاح است. اگر خواستگاری صورت گرفت و عروس و داماد با هم توافق کردند و مهریه و سایر شرایط مشخص شد، بازار و مهمانی و اینگونه آداب هم تمام شد، آیا آنها زن و شوهرند؟ خیر، تا انکحت و قبلت نگویند، زن و شوهر نمیشوند. باید به جائی برسد که قطع حاصل شود که از آن لحظه حکمش با قبل فرق کرد. در حکومت هم هر کس شرایط حکومت را داشته باشد و کاملاً هم عادل باشد و به فرض، عین یک فقیه جامع الشرایط هم رفتار کند حق حکومت ندارد، تا ولی فقیه بگوید: من به تو اجازه دادم.
امیدواریم که خدای متعال به همه ما توفیق دهد، معارف اسلامی را درست درک کنیم و نعمتی را که خدا به ما داده بشناسیم و در تشخیص اولویتها؛ اشتباه نکنیم.
1. قمر / 55.
2. تحریم / 11.
3. همان.
4. صافات / 164.
5. بقره / 30.
6. نهج البلاغه ، ناشر : هجرت ، ص 481.
7. حدید / 25.
8. کهف / 29.
9. الرحمن / 29.
10. تکویر / 29.
11. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج25، ص: 328.
12. آل عمران / 132 و نساء / 59 و....
13. زمر / 30.
14. مائده / 67.
15. أمالی المفید، ص: 58.
16. نساء / 59.
17. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج2، ص: 221.
18. همان.