بحث ما پیرامون مسأله تزكیه نفس و اهمیت آن از دیدگاه قرآن و اسلام بود. در جلسات گذشته، مطالبى را پیرامون این موضوع بیان كردیم. اشاره شد كه از آیات قرآن و روایات ائمه معصومین(علیهم السلام) استفاده مىشود كه هدف تزكیه نفس این است كه به خداى متعال تقرب پیدا كنیم؛ یعنى هدف و كمال نهایى انسان، «قرب الى اللّه» است. هم چنین استفاده كردیم كه یگانه راه رسیدن به «قرب الى اللّه» عبودیت و «بندگى» است: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ.1
نیز گفتیم كه كمال انسان كمالى اختیارى است و اختیار ملازم با این است كه دو یا چند راه پیش روى انسان وجود داشته باشد، به طورى كه انسان از هر راه كه بخواهد، بتواند برود. از این رو خداوند هم خیر و خوبى را به انسان شناساند و هم شناخت شر و بدى را در نهاد او قرار داد: وَ نَفْس وَ ما سَوّاها. فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها.2 انسان هم مىتواند به اعلى عِلّیّین برسد و هم این استعداد را دارد كه به اسفل سافلین سقوط كند. و هدایتگر و یارى رسان انسان در سیر صعودى به مراتب كمال، خداى تبارك و تعالى است و طلایه دار مسیر سقوط و اسفل السافلین نیز شیطان است؛ همان كه قسم یاد كرده كه همه انسان ها را به این حضیض سقوط بكشاند: فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ؛3 به عزتت سوگند كه همگى را از راه به در خواهم برد.
1. ذاریات (51)، 56.
2. شمس (91)، 7ـ8.
3. ص (38)، 82.
نقطه اوج و قله مسیر تكامل انسان جایى است كه اگر به مدد حق بتواند به آن دست یابد، حایلى بین خود و خدا نمىبیند؛ نقطهاى كه به تعبیر مناجات شعبانیه، روح انسان معلَّق و آویخته به عزت الهى مىشود: وَ تَصِیرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ. در این مقام انسان كاملاً درك مىكند و به عیان مىبیند كه از خودش هیچ ندارد و با خدا همه چیز دارد. این اوج ترقى انسان و نهایت قرب و ارتباط و تعلّق او به خدا است. این مقامى است كه در آن، انسان دیگر هیچ خواستهاى از خود ندارد و فقط خواست و اراده خدا مطرح است و بس. صاحب این مقام چیزى را اراده مىكند كه خواست و اراده خدا به آن تعلّق گرفته است. خلاصه، این مقامى است كه به وصف در نمىآید و تا انسان خود به آن نرسد برایش قابل درك نیست. البته نیل به این مقام براى انسان هاى عادى میسر نیست؛ اما باید این نقطه اوج مد نظر باشد تا راه گم نشود؛ مانند قله كوه كه اگر هم به آن نرسیم ولى در هر لحظه با نظر به آن مىتوانیم بفهمیم كه آیا در مسیر هستیم یا منحرف شده ایم.
در مقابل آن نقطه اوج كه انسان همه چیز را از خدا مىداند و مىبیند، نقطه حضیض و نهایت سقوط این است كه انسان بخواهد همه چیز و همه كس تحت اراده او در آیند و خود تابع هیچ چیز و هیچ كس نباشد. چنین انسانى در پى آن است كه بر همه چیز تسلط پیدا كند و همه تابع اراده او شوند و به میل او رفتار نمایند. او معتقد است زیر بار هیچ كس نباید برود، حرف هیچ كس را نباید بشنود، تسلیم هیچ كس نباید بشود و تنها اراده خودش بر سرنوشت او و بلكه بر همه جهان و جهانیان حاكم باشد. آرى، انسان گاه به مرتبهاى مىرسد كه با وجود آنكه خود مىداند و درك مىكند كه «بنده» و «مملوك» است، اما از روى علم و عمد این امر را انكار مىكند. به طور كلى یكى از ویژگى هاى انسان این است كه گاه با اینكه مطلبى مثل آفتاب برایش روشن است اما چشمش را مىبندد و انكار مىكند! ربوبیت خدا را نسبت به خود كاملاً مىفهمد، اما مىگوید ابداً چنین چیزى وجود ندارد! حقانیت انبیا كاملاً برایش به اثبات مىرسد، اما زیر بار نمىرود و مىگوید وحى و معجزات انبیا تخیّل و سحر و جادو است! او فقط خود را مىبیند و حاضر نیست غیر خود را ببیند. این همان «خودپرستى» است. البته خودپرستى مراتبى دارد، كه بالاترین مرتبهاش این است كه انسان كاملاً و در همه شؤون، خود
را جاى خدا بگذارد و با سر دادن نداى «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى»1 بگوید اصلاً آن «خدا»یى كه شنیدهاید من هستم!
از نمونه هاى بارزى كه تا نهایت درجه سقوط به پیش رفت و همه شؤون خدا را براى خود قایل شد و با گفتن أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى ادعاى خدایى كرد فرعون است. حضرت موسى(علیه السلام) نزد فرعون رفت و او را به خدا و ایمان به او دعوت كرد. فرعون گفت: این خدایى كه تو مىگویى كیست و در كجا است؟ حضرت موسى(علیه السلام) فرمود: او خالق آسمان و زمین و كسى است كه همه هستى از او است. فرعون گفت: چه دلیلى دارى بر اینكه چنین خدایى وجود دارد و تو نیز فرستاده او هستى؟ موسى(علیه السلام) فرمود: خداوند به من معجزاتى داده است؛ و سپس فوراً در همان مجلس معجزه «عصا» و «ید بیضا» را به فرعون نشان داد. موسى(علیه السلام) ناگهان عصایش را به زمین انداخت و تبدیل به اژدهایى بزرگ گردید كه به این طرف و آن طرف حركت مىكرد. فرعون با دیدن این صحنه دچار وحشت شد و چون جرأت نكرد در آن جلسه حرف ها و ادعاى موسى را انكار كند، از این رو مهلتى براى فكر كردن خواست. سپس براى آنكه در ظاهر و در چشم مردم چنین وانمود كند كه من به دنبال كشف حقیقت هستم، به وزیرش هامان دستور داد برجى بلند برایش بسازد تا از فراز آن به جستجوى خدا در آسمان بپردازد: یا هامانُ ابْنِ لِی صَرْحاً لَعَلِّی أَبْلُغُ الْأَسْبابَ. أَسْبابَ السَّماواتِ فَأَطَّلِعَ إِلى إِلهِ مُوسى وَ إِنِّی لَأَظُنُّهُ كاذِباً؛2اى هامان، براى من برجى بلند بساز، شاید من به آن راه ها برسم؛ راه هاى [دست یابى به] آسمان ها، تا از خداى موسى اطلاع حاصل كنم و من او را دروغ پرداز مىپندارم. بعد هم به قول خودش، در آسمان ها در پى خداى موسى تحقیق كرد، اما خبرى از خدا نبود! از این رو به مردم گفت: من جز خودم هیچ خدایى سراغ ندارم: ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِله غَیْرِی.3 شاهد سخن در این كلام حضرت موسى(علیه السلام) است كه خطاب به فرعون گفت: لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛4 قطعاً مىدانى كه این [نشانه ها] را جز پروردگار آسمان ها و زمین فرو نفرستاده است. با دو تأكید مىفرماید تو «مى دانى». در ادبیات عرب، هم حرف «لام» و هم
1. نازعات (79)، 24.
2. غافر (40)، 36ـ37.
3. قصص (28)، 38.
4. اسراء (17)، 102.
حرف «قد» هر دو براى تأكید به كار مىروند. در این آیه مىفرماید: لَقَدْ عَلِمْتَ؛ تحقیقاً، تحقیقاً، تو مىدانى كه این معجزاتى كه من نشان دادم جز از جانب «ربُّ السماوات و الارض» نیست.
این بیان قرآن و كلام صادق خداوند است. مىفرماید، فرعون هم یقین داشت كه خدایى كه موسى مىگوید، هست، و هم یقین داشت كه موسى فرستاده آن خدا است؛ اما با این همه انكار كرد و گفت: إِنِّی لَأَظُنُّهُ كاذِباً، موسى دروغ مىگوید و ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِله غَیْرِی، غیر از خودم، خدایى براى شما سراغ ندارم!
داستان فرعون و نظایر آن نشان مىدهد كه انسان تا چه حد ممكن است سقوط كند، و تا چه حد مىتواند خودپرست و فریب كار باشد. با اینكه حقیقت كاملاً بر او مكشوف است، با این حال از سر خود پرستى و براى حب مقام و ثروت و نظایر آنها، دست به انكار مىزند. البته تعداد چنین افرادى كه تا این حد بتوانند در مقابل نداى وجدان خود و آفتاب حقیقتى كه بر وجودشان تابیده مقاومت كنند، زیاد نیست، اما بالاخره قرآن گواه است كه چنین انسان هایى كه به معناى حقیقى كلمه به اسفل سافلین فرو افتادهاند وجود داشتهاند. این راه هنوز هم بسته نیست و ممكن است هنوز هم باشند یا بیایند كسانى كه حتى گستاخانهتر از فرعون هم سخن بگویند!
به هر حال اینها دو قطب مخالف مسیرى است كه پیش پاى انسان قرار دارد. یك طرف قطبى است كه انسان براى خودش هیچ نمىبیند: عَبْداً مَمْلُوكاً لا یَقْدِرُ عَلى شَیْء؛1 بندهاى مملوك كه خودبخود بر هیچ كارى توانایى ندارد. امورش را كاملاً به خدا تفویض كرده و حتى امر اختیار خود را نیز به خدا سپرده است: اِلهى اَغْنِنى بِتَدْبیركَ لى عَنْ تَدْبیرى وَ بِاخْتیارِكَ عَنْ اِخْتیارى؛2 خدایا مرا از اینكه خودم انتخاب كنم بى نیاز كن! تو به جاى من اختیار كن! این مقامى است كه در آن، انسان مىبیند كه ذره ذره وجود به هستى خدا بسته است و همگى شعاع نور وجود اویند. مىبیند كه همه عالم به اراده او در چرخش و گردش است و اگر لحظهاى و آنى نظرش را بردارد همه نیست و نابود مىشوند. در چنین مقامى بنده به عیان مىبیند كه اراده
1. نحل (16)، 75.
2. بحار الانوار، ج 98، باب 2، روایت 3.
خدا همان و بود یا نبود شیئى نیز همان. إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ؛1 چون به چیزى اراده فرماید، كارش همین بس كه بگوید: «باش»؛ پس [بى درنگ] موجود مىشود.
در آن سو، در منتهى الیه قطب مخالف نیز جایى است كه انسان چیزى غیر خود را نمىبیند! جایى است كه خود را دقیقاً به جاى خدا مىنشاند و با فریاد «اَنَا رَبُّكُمُ الاَْعْلى» ادعاى خدایى مىكند! و همه چیز و همه كس را براى خود و در خدمت خود خاضع و خاشع مىخواهد، و اراده و خواستى جز اراده و خواست خود نمىپسندد.
آن گاه بین این دو قطب، مراتب بى شمارى وجود دارد كه از نظر تعداد به بى نهایت میل مىكند. اگر انسان موحدى در مقام «عبد خالص» نبود كه همان مقام توحید خالص است، در هر مرتبه دیگرى كه باشد طبیعتاً آمیزهاى از توحید و شرك خواهد بود. بسیارى از انسان هاى موحد كه به خدا و پیامبران و حساب و كتاب ایمان آوردهاند همینگونهاند؛ یعنى رگه هایى از شرك در ایمانشان دیده مىشود. البته این مراتب شرك، مراتبى نیست كه به اصل ایمان و سعادت انسان لطمه بزند اما قطعاً در تنزّل درجات كمال او اثر مىگذارد. افراد عادى معمولاً متوجه این گونه شرك ها نیستند و عمرى بى آنكه خود توجه داشته باشند با شرك زندگى مىكنند و سرانجام نیز در همین حالت غفلت و بى خبرى از این شرك هاى خفى از دنیا مىروند. اما بزرگان و كسانى كه ایمان و معرفتشان كاملتر است به این مسأله توجه دارند.
درباره مرحوم شیخ انصارى یا مرحوم میرزاى شیرازى نقل كردهاند كه وصیت كرده بود بعد از فوت من تمام نمازهایم را قضا كنید! براى كسى مثل شیخ انصارى یا میرزاى شیرازى این حرف بسیار عجیب است. به هر حال یكى از نزدیكان جرأت به خرج داده بود و پرسیده بود، آقا مگر شما چقدر نماز باطل یا نماز قضا دارید كه مىفرمایید همهاش را قضا كنند؟! بر حسب نقل، ایشان فرموده بودند: من هنگامى كه نماز مىخوانم خیلى لذت مىبرم؛ لذتى كه با هیچ لذت دیگرى قابل مقایسه نیست. از این خوف دارم كه این لذت ها در نیّتم تأثیر گذاشته باشد و نمازهایم را قربةً الى اللّه نخوانده باشم، بلكه یك عامل هم این بوده كه مىخواستهام به این لذت برسم!
این حرف شاید در نظر ما شبیه افسانه باشد! اما بزرگانى مثل شیخ انصارى بزرگیشان به همین است كه حتى این گونه انگیزه هاى بسیار ظریف و ناپیدا از نظر آنان دور نمىماند.
1. یس (36)، 82.
این دید و مقام شیخ انصارى را مقایسه كنید با امثال بنده كه عمرى نهایت آرزو و تلاشمان این است كه به جایى برسیم كه از نماز خواندن لذت ببریم، و در آخر هم معلوم نیست به آن برسیم. شیخ انصارى از همان چیزى كه بسیارى از ما یك عمر در آرزوى آن هستیم استغفار مىكند! شیخ مىترسد كه نكند همین لذت، بتى بوده كه بین او و خدا مانع شده است. اینها مراتبى از شرك هاى خفى و اخفى است كه ممكن است مانع رشد و تكامل بیشتر بشود اما انسان را جهنمى نمىكند. شاید آیه شریفه سوره یوسف نیز اشاره به همین مطلب باشد: وَ ما یُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ؛1 بیشترشان به خدا ایمان نمىآورند جز اینكه [با او چیزى را]شریك مىگیرند.
به هرحال اینها شرك هاى خفى و ضعیفى است كه جز اولیاى خاص الهى كسى از آنها مصون نیست. ما اگر در خودمان دقت كنیم، خواهیم دید كه حتى عبادت هاى بسیار خوب و عالى ما نیز توأم با نه یك شرك، كه شرك هاى فراوان است! شاید براى ما بسیار كم اتفاق بیفتد كه بتوانیم نمازى با حضور قلب كامل بخوانیم؛ نمازى كه از ابتدا تا انتها تمام حواسمان به خدا و اشكمان جارى باشد و خضوع و خشوع كامل داشته باشیم. حال اگر به ما مىگفتند، هر چند این نماز را بخوانى باز هم تو را به جهنم مىبریم، آیا باز هم نماز مىخواندیم؟! اگر مىگفتند، در مقابل این نماز ذرهاى مزد و پاداش به تو نخواهیم داد، هنوز هم حاضر بودیم چنین نمازى بخوانیم؟! از این رو معلوم مىشود در خواندن این نماز نیت هاى دیگرى نیز دخیل بوده؛ و این همان شرك خفى است. عبد خالص امام سجاد(علیه السلام) است كه عرضه مىدارد، خدایا اگر بارها مرا در جهنّم سوزانت ببرى دست از محبت تو بر نخواهم داشت! همین مسایل است كه سبب شده بگویند: «حسنات الابرار سیئات المقربین». شیخ انصارى از همان نمازى كه ما آن را جزو حسنات عالى خود مىدانیم عذر خواه است و از خدا طلب استغفار مىكند!
البته باز هم تأكید مىكنیم كه گرچه این مراتب شرك وجود دارد و بیشتر ما نیز به آنها مبتلا هستیم، اما اینها آن شركى نیست كه «ذنب لا یُغْفَر» است و خدا هرگز آن را نمىبخشد: إِنَّ اللّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَكَ بِهِ؛2 خداوند این را كه به او شرك آورده شود، نمىآمرزد. آن شرك اگر باشد
1. یوسف (12)، 106.
2. نساء (4)، 48 و 116.
هیچ عملى از انسان پذیرفته نمىشود و هر عمل صالحى هم انجام دهد مانند گردى در هوا پراكنده مىشود و از بین مىرود. وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَل فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً؛1 و به هر گونه كارى كه كردهاند مىپردازیم و آن را [چون] گَردى پراكنده مىسازیم. با چنین مرتبهاى از شرك و كفر كه همان شرك و كفر «جلى» است هیچ عبادتى اثرى ندارد. به تعبیر قرآن: وَ الَّذِینَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَراب بِقِیعَة یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتّى إِذا جاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً وَ وَجَدَ اللّهَ عِنْدَهُ؛2 انسان هاى كافر مىپندارند اعمال نیكى كه انجام مىدهند آب زلالى است كه از آن استفاده خواهند كرد، اما به هنگام تشنگى و نیاز مىبینند آبى در كار نیست و سرابى آب نما است. مرتبه عالى این كفر و شرك در فرعون بود. سردمدار این مقام فرعون و ابلیس و دوستان و یارانش هستند، ولى مراتب نازله آن ممكن است در ما هم وجود داشته باشد كه باید مراقب باشیم رشد نكند و آن را برطرف كنیم.
درست است كه ما به چنان ورطهاى از سقوط نیفتادهایم كه مانند فرعون «انا ربكم الاعلى» بگوییم، اما ریشه هایى از آن فرعونیت و انانیت را در وجود خود داریم. براى ما نیز مانند فرعون مواردى پیش مىآید كه حقیقتى بر ما معلوم است اما چون به نفع ما نیست آن را انكار مىكنیم. «كافر» از «كفر» به معنى پوشاندن گرفته شده، و به كافر به این لحاظ كه روى حقیقت را مىپوشاند كافر گفتهاند. پس اگر حقیقتى بر ما معلوم شد و آن را پوشاندیم و انكار كردیم، مرتبهاى از كفر در ما هست. این كفر گرچه تا ضعیف است ضررى ندارد، اما اگر رشد كند مانند علف هرزى است كه به ریشه ایمان آسیب مىرساند و آن را خشك و تباه مىسازد. از این رو نباید از هواپرستى و خودپرستى هایى كه در وجودمان هست و گهگاه رخ نشان مىدهد به سادگى عبور كنیم. این فرعونى كوچك است كه اگر به آن میدان دهیم هیچ بعید نیست كارمان را روزى به جایى برساند كه فریاد «انا ربكم الاعلى» نیز برآوریم!
ریشه همه كفرها «خودپرستى» است. فرد در هر مرتبهاى از مراتب شرك و كفر خفى و جلى كه
1. فرقان (25)، 23.
2. نور (24)، 39.
باشد، اگر بررسى كنیم، خواهیم دید كه به همان نسبت دچار خودپرستى است. اگر بخواهیم ملاكى داشته باشیم كه مشخص كند هریك از رفتارهاى ما روى قوس صعود و تكامل است یا روى قوس سقوط و تنازل، باید ببینیم این كار را واقعاً چون «خدا» خواسته انجام مىدهم یا چون «خود»م مىخواهم. البته در برخى از مراتب شرك خفى ممكن است آن خودپرستى آن چنان مخفى و ناپیدا باشد كه حتى بر خودمان نیز پوشیده بماند.
به هرحال از تسویلات نفس نباید غافل بود. یكى از تسویلات نفس این است كه براى خودپرستى گاهى از در منطق و استدلال وارد مىشود و سعى دارد به انسان بقبولاند كه اصلاً این كارى كه تو مىكنى عین عقل و منطق است؛ نظیر آنچه ابلیس براى توجیه خودپرستى خود انجام داد. او هم براى سرپیچى از مسیر عبودیت و گرفتن طریق انانیت، به اصطلاح خودش با خدا بحث علمى كرد و برهان منطقى آورد كه سجده او بر آدم كارى خطا است! باید از این گونه تسویلات نفس به خدا پناه ببریم.
در همین زمانِ خودمان كسانى را مىشناسیم كه به چنین مصیبتى گرفتار آمدهاند. آنان كه در اثر رشد انانیت در نفسشان، ایمان خود را از دست دادهاند، سخنان كفرآمیز خود را در قالب استدلال علمى و برهانى ـ البته از دید خودشان ـ بیان مىكنند. برخى از اینها كسانى هستند كه چند سال در حوزه علمیه تحصیل كردهاند و با قرآن و حدیث و فلسفه و كلام آشنا هستند. چنین كسى كه بیش از چهل سال در اسلام رشد كرده و با قرآن سر و كار داشته به یك باره نظریه مىدهد كه «ایمان با یقین جمع نمىشود و اساساً ایمان همیشه در جایى مطرح است كه انسان نسبت به آن مسأله جهل و تردید داشته باشد»! این سخن از كسى كه قرآن را دیده، خوانده و مىشناسد و هنوز هم به ظاهر دم از اعتقاد به قرآن مىزند بسیار عجیب است؛ قرآنى كه مرتب از اعتماد به ظن و گمان در مسایل اصول اعتقادات مذمت مىكند و انسان را به تحصیل یقین فرا مىخواند. در همان ابتداى قرآن و در آیات ابتدایى سوره بقره، قرآن در توصیف مؤمنان و آنان كه «ایمان» آوردهاند، مىفرماید یكى از علایم آنها «یقین» است: وَ بِالاْخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ.1 قرآن شك داشتن را در حوزه مسایلى كه متعلَّق ایمان هستند عیب و اشكال فرد دانسته و با كنایه، چنین كسانى را انسان هایى سطحى و سبك مغز معرفى مىكند: بَلِ
1. بقره (2)، 4.
ادّارَكَ عِلْمُهُمْ فِی الْآخِرَةِ بَلْ هُمْ فِی شَكّ مِنْها بَلْ هُمْ مِنْها عَمُونَ؛1 بلكه علم آنان درباره آخرت نارسا است؛ [نه] بلكه ایشان درباره آن تردید دارند؛ [نه]، بلكه آنان در مورد آن كور [دل]اند. افرادى كه وقتى به آخرت مىرسند ظرفیت علمشان به آخر مىرسد و كشكول علمشان تهى مىگردد! نه فقط علمشان تمام مىشود بلكه در حال شك و تردید به سر مىبرند، و بلكه بالاتر، اصلاً نسبت به این حقیقت كورند و توان دیدن آن را ندارند.
در سیره پیامبر و ائمه(علیهم السلام) نیز بر تحصیل یقین نسبت به این مسایل تأكید شده و از شك و تردید، تحذیر شده است. یكى از نمونه هاى آن، جریان گفتگوى پیامبر(صلى الله علیه وآله) با جوانى در مسجد است. پیامبر(صلى الله علیه وآله) یك روز صبح وارد مسجد شدند و جوانى را دیدند كه حال ظاهرىاش آشفته و پریشان بود. به او فرمودند: كَیْفَ اَصْبَحْتَ؛ چگونه صبح كردى؟ عرض كرد: اَصْبَحْتُ موقِناً؛ صبح كردم در حالى كه یقین دارم. حضرت فرمودند: علامت یقینت چیست؟ عرض كرد: طورى شدهام كه گویا اهل بهشت را مىبینم كه در آن متنعماند و جهنمیان را مىبینم كه در عذابند، و شب ها از این حال خوابم نمىبرد. پیامبر براى او دعا كردند و فرمودند: خدا تو را بر این حال ثابت بدارد.2
آرى، ایمانى كه خدا و پیامبر به دنبال آن هستند چنین ایمانى است كه توأم با یقین باشد و یقین آن قدر قوى بشود كه گویى آخرت و بهشت و جهنم را در همین دنیا مىبیند. حتى براى یقین نیز درجاتى قرار دادهاند و از مؤمن خواستهاند از «علم الیقین» عبور كند و به «عین الیقین» برسد، و به آن نیز اكتفا نكند و در پى نیل به «حق الیقین» باشد. آن گاه با این اوصاف، كسى كه ادعاى مسلمانى هم دارد ادعا مىكند، اصلاً یقین با ایمان جمع نمىشود!!
سرّ این مطلب چیست؟ چرا با وجود این همه آیات و روایات فراوان كه دالّ بر تلازم «ایمان» و «یقین» از دیدگاه اسلام است باز هم مىگویند «ایمان» ملازم با «جهل» و «شك» است و هیچگاه با یقین جمع نمىشود؟! آن هم كسى كه تا حدود زیادى بر آیات و روایات
1. نمل (27)، 66.
2. بحار الانوار، ج 70، باب 52، روایت 17.
مسلّط است و به قول خودش معتقد به اسلام و قرآن است. نمىتوان پذیرفت چنین كسى از این آیات و روایات، اطّلاع ندارد! پس مشكل چیست؟ مشكل این است كه در اثر خودپرستى به جایى رسیده كه اَضَلَّهُ اللّهُ عَلى عِلْم. قرآن در این باره مىفرماید: أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللّهُ عَلى عِلْم وَ خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً فَمَنْ یَهْدِیهِ مِنْ بَعْدِ اللّهِ؛1 پس آیا دیدى كسى را كه هوس خویش را معبود خود قرار داد، و خدا او را با علمْ گمراه گردانیده و بر گوش او و دلش مُهر زده و بر دیدهاش پرده نهاده است؟ آیا پس از خدا چه كسى او را هدایت خواهد كرد؟
آرى، مشكل در هوا پرستى است. اگر كسى خود را به جاى خدا گذاشت و خواستِ دل را به جاى خواست خدا نشاند و تابع هوا و هوس خود شد، خداوند با وجود علمْ او را گمراه مىكند. البته خدا با كسى دشمنى ندارد؛ منظور این است كه خداوند اثر طبیعى و ذاتى پیروى از هوا و هوس را چنین قرار داده است: إِنَّ اللّهَ لا یَظْلِمُ النّاسَ شَیْئاً وَ لكِنَّ النّاسَ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ؛2 خدا به هیچ وجه به مردم ستم نمىكند، لیكن مردم خود بر خویشتن ستم مىكنند. خدا و پیامبران به انسان هشدار لازم را دادهاند و او را از طغیان و سركشى بر حذر داشتهاند. آنان او را آگاه كردهاند كه در این سراشیبى ها اگر جانب احتیاط را رعایت نكند و سرعت بگیرد كنترل نفس از دستش خارج شده و اسب چموش نفس او را بر زمین خواهد زد و مغزش را متلاشى خواهد نمود. حال اگر كسى به این هشدارها توجه نمىكند و بى محابا در سراشیبى اشكال به خدا و پیامبر و قرآن و تظاهرات بر علیه خدا به پیش مىتازد، عوارض طبیعى آن نیز دامن گیرش خواهد شد و به مرحلهاى مىرسد كه با وجود علم راه انكار را در پیش مىگیرد؛ اَضَلَّهُ اللّهُ عَلى عِلْم.
البته پیامبر، پیامبر رأفت و رحمت است و حریص بر هدایت ما (عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْكُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ)3 اما وقتى كسى خودش نخواهد، پیامبر كارى از پیش
1. جاثیه (45)، 23.
2. یونس (10)، 44.
3. توبه (9) 128: بر او [ پیامبر] دشوار است كه شما در رنج بیفتید، به [ هدایت] شما حریص و نسبت به مؤمنان دل سوز و مهربان است.
نمى برد؛ چرا كه بنا بر این است كه هدایت انسان اختیارى باشد. خداوند در قرآن خطاب به پیامبر(صلى الله علیه وآله) مىفرماید این افراد را به حال خودشان رها كن: فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ یُرِدْ إِلاَّ الْحَیاةَ الدُّنْیا؛1 از هركس كه از یاد ما روى بر تافته و جز زندگى دنیا را نخواسته است، روى بر تاب. اینان كسانى هستند كه در اثر پیروى از هوا و هوس خویش و خودپرستى، همه راه ها را از هر طرف بر خود بستهاند و خود بر چشم و گوش خویش پرده افكندهاند تا حقیقت را نبینند و نشنوند. بیم دادن و ندادن خدا و پیامبر براى اینان مساوى است. وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ. وَ سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ؛2 و ما فرا روى آنان سدّى و پشت سرشان سدّى نهاده و پردهاى بر [چشمان]آنان فرو گسترده ایم، در نتیجه نمىتوانند ببینند؛ و آنان را چه بیم دهى [و]چه بیم ندهى [به حالشان تفاوت نمىكند] ایمان نخواهند آورد.
كسى كه كارش به جایى رسیده كه صریحاً مىگوید من حرف «تونى بلر» را از سخن امام سجاد(علیه السلام) بیشتر قبول دارم و بهتر مىپسندم، دیگر از او چه انتظارى مىتوان داشت؟! خداوند چگونه چنین كسى را هدایت كند و انذار پیامبر(صلى الله علیه وآله) براى او چه اثرى دارد؟! انذار پیامبر در كسى اثر دارد كه خشیت الهى را در دل داشته باشد، نه كسى كه از تظاهرات علیه خدا هم بیم ندارد! إِنَّما تُنْذِرُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَیْبِ؛3 تو تنها كسانى را كه در نهان از پروردگارشان مىترسند، هشدار مىدهى.
خلاصه این كه، نقطه اوج ترقّى و تكامل انسان قرب به خدا است و آن هم یك راه بیشتر ندارد: خداپرستى؛ نقطه مقابل آن نیز سقوطى است كه تا اسفل سافلین فرود مىآید، و آن هم یك راه دارد: خودپرستى.
1. نجم (53)، 29.
2. یس (36)، 9ـ10.
3. فاطر (35)، 18.