بسم الله الرحمن الرحیم
در جمع تعدادی از بانوان شركتكننده در دورههای آموزشی مبانی اسلامی ـ 1393/02/04
مهمترین مسأله متناسب با ایام فاطمیه و آنچه مقام معظم رهبری در آغاز سال جدید مطرح فرمودند، مسأله فرهنگ است. مقام معظم رهبری بارها بر این مسأله تأکیده کرده و امسال را سال «اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی» نامیدند. ایشان توضیح دادند که فرهنگ مهمتر از اقتصاد است؛ رخنه اقتصادی را با سبد کالا میتوان جبران کرد، اما اگر رخنهای در فرهنگ به وجود آید خطرهای جبرانناپذیری دارد. از این تعبیرات به خوبی میتوان اهمیت موضوع فرهنگ را به خصوص در زمان حاضر درک کرد. البته ایشان بیش از دو دهه است که در فرصتهای مختلف بر مسأله فرهنگ، تهاجم فرهنگی، شبیخون فرهنگی و از این قبیل تعابیر تأکید میفرمایند، گو اینکه چندان نتیجه عملی نداشته است. تعبیرات اخیر ایشان نشانه احساس اهمیت ویژه مسائل فرهنگی در این زمان است، چرا که چنین تعابیری را نه تنها از خود ایشان، بلکه حتی تعابیر مشابه را از حضرت امام (ره) هم نشنیدهایم. تعبیرات بسیار پر باری بود.
در عین حال که میفهمیم مسأله فرهنگ خیلی اهمیت دارد، باید درباره نوع اهمیت آن بیشتر بیندیشیم. چه شده است که مقام معظم رهبری چنین تعبیراتی را به کار میبرند و با اینکه محور نامگذاری بیشتر سالهای گذشته مسائل اقتصادی و اجتماعی بوده، الان مسأله فرهنگ را مطرح کرده و تصریح کردهاند که این مسأله خیلی مهمتر از مسائل اقتصادی است. برای روشن شدن ابعاد مختلف موضوع فرهنگ، باید بحث مفصلی در این زمینه انجام شود و فرصت زیادی میطلبد. در این فرصت کوتاه، به این نکته اشاره میکنیم که اصلا فرهنگ در زندگی انسان چه اهمیتی دارد و بعد به اهمیت آن در انقلاب اسلامی میپردازیم. آن وقت شاید بتوانیم درک کنیم که نکته اصلی تأکیدات مقام معظم رهبری چیست و چه احساس خطری کردند که این تعبیرات را به کار بردند.
بحث را با مطلبی مقدماتی و بیانی ساده شروع کرده و از به کاربردن تعبیرات علمی که نیازمند توضیح و تبیین است صرف نظر میکنیم. حرکات همه انسانها از بدو تولد برخاسته از چیزی است که ما اسمش را غریزه میگذاریم؛ طفل شیرخوار دوست دارد شیر بخورد. اندکی بعد که بیشتر رشد میکند احتیاج به نوازش دارد. در مرحلهای دیگر احتیاج به بازی و اسباببازی دارد. مجموعه این حرکات را کمابیش به صورتهای مختلف در حیوانات هم میبینیم؛ همه حیوانات غذا میخورند و در راستای تأمین نیازهای دیگرشان تلاش میکنند. بچه حیوانات خیلی دوست دارند بازی کنند. خاصیت همه این رفتارها این است که چرابردار نیست؛ هنگامی که گرسنه میشود، سراغ غذا رفته و غذا میخورد و به این نکته فکر نمیکند که چرا باید غذا بخورد. روشن است که گرسنه باید غذا بخورد و طبیعی است که اگر نیازهای دیگری را احساس کند در صدد ارضایش برمیآید و دیگر فکر و تأمل نمیکند که چرا باید چنین کاری بکند. احساس نیاز میکند و باید این کار را انجام بدهد. این طور رفتارها -که یک نوع ادراک در آن هست و مثل گیاه نیست که ظاهرا ادراکی ندارد- ناشی از تحریک عاملی درونی است. صاحب رفتار میفهمد چه میکند و حتی از چنین رفتارهایی لذت میبرد، هرچند چرا ندارد و فکر نمیکند که آیا باید انجام داد یا خیر. وقتی چنین کاری را انجام داده و از انجامش لذت ببرد انگیزهاش قویتر میشود. دفعه بعد برای دستیابی به لذت مجدد، با انگیزه قویتری میخواهد آن کار را انجام دهد.
به تدریج و با مرور زمان زمینهای برای انسان فراهم میشود که میخواهد دلیل انجام کارهایش را بداند و بگوید چرا و برای چه انجام میدهم؟ این یک زمینه رشد خاص ادراکی است که در انسان فراهم میشود و او را آماده میکند که از مرز حیوان بالاتر برود؛ افق دیگری به روی انسان باز میشود و میفهمد که چرا بعضی کارها را باید انجام بدهد و بعضی کارها را نباید انجام بدهد؛ برای انجام دادن یا انجام ندادن، چِرایی وجود دارد. از اینجا به تدریج زمینه مفهومی پیدا میشود که بعدها در ادبیات علمی ما فرهنگ نامیده میشود، یعنی کمکم در اثر تلقین، خانواده و عوامل دیگر برای انسان انگیزه درونی پیدا میشود که چراییها را بفهمد و کمکم خوب و بد برایش مطرح شود؛ برخی کارها خوب است و باید انجام بدهد و برخی کارها بد است و نباید انجام شود، در صورتی که در دوران قبلی این حرفها مطرح نبود؛ هنگامی که گرسنه میشد میبایست غذا بخورد و دیگر خوب و بد نداشت.
در همه محیطهای انسانی که تاریخش از روزگاران قدیم به ما رسیده، کمابیش در برخی سنین زمینه مطرح شدن باید و نباید برای انسان پیدا میشود. در ادبیات عمومی ما اینگونه گفته میشود که وقتی انسان سرِ عقل بیاید و عقل پیدا کند متوجه بایدها و نبایدها میشود، زیرا لزوم انجام دادن و یا انجام ندادن یک کار، حکم عقل است. این جاست که در اقوام و اجتماعات مختلفی که در عالم وجود دارد و یا از گذشتههایشان اطلاع داریم یک سلسله باید و نبایدهایی مطرح شده و کسانی روی این رفتارهای انسان مطالعه کرده و آنها را فرهنگهای انسانی نامیدهاند. بعد از این بود که گفته شد هر قومی یک فرهنگی دارد و از باید و نبایدهای مخصوص خود تبعیت میکند. با این بیان، فرهنگپذیری یکی از ویژگیهای انسان دانسته شد و جامعهشناسان به جای تعبیر حیوان ناطق در منطق کلاسیک، از تعبیر حیوان فرهنگپذیر در علوم اجتماعی بهره بردند. به گفته جامعهشناسان، بچه از زمانی رشد کرده و شخصیت پیدا میکند که فرهنگپذیر باشد.
برخی این مسأله را مورد مطالعه قرار دادند که چگونه انسان به فکر باید و نباید میافتد و به تعبیر دیگر، باید و نباید از کجا پیدا میشود؟ چرا ما باید اینها را بپذیریم؟ چرا باید فرهنگپذیر باشیم و به چه دلیل همان دوران قبلی را ادامه ندهیم؟ اصلا چه کسی گفته که بعضی کارها را باید انجام داد و بعضی کارها را به دلیل زشت و بد بودن باید ترک کرد؟ این سؤال مخصوصا با توجه به این نکته پررنگتر مطرح میشود که بیش از نیم قرن است که چنین گرایشهایی در دنیا به عنوان یک مکتب مطرح شده است.
ابتدا جوانانی در آمریکا با این قید و بندها و به اصطلاح، با این فرهنگها به مبارزه پرداختند و خطشکنی کردند. اینگونه بود که بایدها و نبایدها زیر پا گذاشته شد و از راه گفتار و رفتار مورد تمسخر قرار گرفت. نمونهاش این شلوارهای پاره است که میپوشند و مد میشود. اگر کسی به آنها بگوید چرا شلواری که میپوشی باید پاره باشد یا چرا باید ابتدا حتما سر زانویش را بسابند تا بپوشید، میگویند مد است! و در پاسخ به اینکه چرا مد است میگویند: میخواهیم آن آداب و رسوم را بشکنیم؛ اگر قبلا پوشیدن چنین لباسهایی زشت بود، الان دیگر نه تنها زشت نیست، بلکه خیلی هم خوب است که انسان شلوار پاره بپوشد! کمکم مدلهای عجیب و غریب آرایش مو در جوامع ظاهر شد؛ شکلهایی که مثلا تا چندی پیش اگر کسی با چنین قیافهای در خیابان راه میافتاد میگفتند حتما دیوانه است، اما حالا مد به حساب آمده و ستارههای سینما، ورزشکارها، و ... مدهایی مانند تاجخروس درست میکنند. چرا باید اینگونه باشد؟ پاسخ چنین کسانی این است که چرا ندارد و میخواهیم مقررات و آداب و رسوم را بشکنیم.
به هر حال زمینه فرهنگ از آن زمان شکل میگیرد که در انسان زمینه فهم خوبی و بدی کارها به وجود میآید. البته کسانی بعدا درباره چیستیِ عقلی که به خوبی و بدی حکم میکند بحثهایی مطرح کردند. اینکه آیا ما واقعا چیزی به نام عقل داریم که میگوید باید این کار را انجام داد و یا نباید فلان کار انجام شود؟ اگر عقل، واقعیت دارد، آیا دو نوع عقل – عقل نظری و عقل عملی- داریم؟ اینگونه مباحث در شناختشناسی و فلسفههای مضاف مطرح شده است. در نوشتههای دوران انقلاب و بعد از آن درباره رابطه باید و هست بحثهای بسیاری صورت پذیرفته است؛ و برخی گفتهاند که انسان دو گونه ادراک بر اساس دو نوع عقل –عقل نظری و عقل عملی- دارد و هیچکدام به دیگری ربطی ندارد.
صدها و هزارها کتاب نوشته شده و دانشمندان زیادی در این زمینه مطالعه و تحقیق کردهاند که اصلا فرهنگ چیست؟ بد و خوب به چه معناست؟ منشأ خوب و بد کجاست؟ آیا هر فرهنگی را باید پذیرفت؟ چرا نباید با فرهنگ مبارزه کرد؟ اینگونه سؤالها همچنان ادامه دارد و هر روز بر تعدادشان افزوده میشود. کمکم کار به جایی رسیده است که آن قدر فرهنگهای مختلف با محتواهای متفاوت در عالم پیدا شده، طرفدارانی پیدا کرده، و فیلسوفانی در مقام توجیه آنها برآمدهاند که انسان با معمای حل تضاد فرهنگها مواجه شده است. وقتی فرهنگها باعث تضاد و تزاحم در مقام عمل شده و در رفتارها دعوا راه بیفتد چه باید کرد؟ در این زمان میتوان به روشنی این مسأله را درک کرد. در یک خانواده، پدر و مادر یک فرهنگ دارند و جوانها با فرهنگ دیگری زندگی میکنند. پدر و مادر از رفتار جوانانشان رنج میبرند، در عین حال، جوانان به مد لباس، آرایش، سخن گفتن، رفتار با دیگران و ... خیلی هم افتخار میکنند. با این معضل اجتماعی و با این اختلاف فرهنگها چه باید کرد؟
بعضی قائل به پلورالیسم فرهنگی شدند و گفتند فرهنگها مختلف، و همگی خوب هستند، چرا که برآمده از اندیشه و اعمال انسان است و درباره آنها بد معنا ندارد: برخی انسانها این فرهنگ را میپسندند و دستهای فرهنگ دیگر را دوست دارند. باید و نبایدهای هر کسی برایش مقدس است و دیگران هم باید به آنها احترام بگذارند. برخی دیگر با انکار پلورالیسم فرهنگی، امکان قضاوت بین فرهنگها و امکان تقسیم فرهنگ به خوب و بد را پذیرفتند. بر این اساس، برخی فرهنگها باید ادامه پیدا کند و فرهنگ مضر و غیرصحیح باید کنار گذاشته شود.
به هر حال، کار اختلاف فرهنگها به نزاع و جنگهای فرهنگی کشیده است. امروزه بازار جنگهای فرهنگی و به اصطلاح جنگهای نرم در عالم داغتر از جنگهای گرم است و جنگهای گرم نظامی جای خود را به جنگهای سرد فرهنگی داده است. کسانی که از راه جنگهای نظامی در صدد دستیابی به اهدافشان بودند حالا به این نتیجه رسیدهاند که اشتباه کردهاند و اکنون بدون آن هزینههای جنگ نظامی با کارهای فرهنگی میتوانند به مقاصدشان برسند. با این بیان، چیستیِ فرهنگ و جایگاه مسأله فرهنگ در زندگی انسان روشن شد.
بخشی از فلسفههای مضاف به تحقیق درباره پایهها و ریشههای فرهنگ، تعدد فرهنگها، قضاوت درباره فرهنگها، و ... پرداخته است. فلسفه ارزشها و فلسفه اخلاق، مادر همه فلسفههای مضافی است که با فرهنگهای انسانی ارتباط دارد. در این رشته بحثهای مفصلی درباره ملاک ارزشها و خوب و بد صورت پذیرفته و درباره منشأ آنها تحقیق شده است.
افرادی مانند اگوست کنت که پدر جامعهشناسی معرفی میشود، فرهنگهای معروف و برجسته دنیا را برای دوران خاصی از زندگی بشر دانستهاند که به تدریج برچیده شده و جای خود را به فرهنگهای دیگر خواهند داد. آنها یک تقسیم کلی برای زندگی انسان ارائه دادند که بر اساس آن، انسان در یک دوران مانند حیوانات در جنگل زندگی میکرده و اصلا خوب و بد و مسألهای به نام فرهنگ برایش مطرح نبوده است. البته این تحلیل یک نوع غیبگویی است. به گفته آنها، به تدریج در اثر عواملی، فرهنگهایی پیدا شده است. ابتدا در فرهنگهای خانوادگی، پدر، مادر، و فرزندان آداب و رسومی برای خودشان قرار دادند و با گسترش آنها آداب محلی و فرهنگ قومی پدید آمده است. بسیاری از این طرز تفکرها هیچ اساس علمی ندارد؛ ابتدا از خیال، و فکر نادرست، و خرافه شروع شده و امروز هم با گذشت هزاران سال نمیتوان یک دلیل علمی برای آنها ارائه داد. رفتارهای حیوانی و طبیعی در انسان و حیوانات بوده و هست، چرا که مقتضای طبیعت آنهاست، اما به اعتقاد برخی، منشأ اینگونه رفتارهایی که گفتیم به یک سلسله افکار و اندیشههای غیرعلمی، اسطورهای، افسانهای، و خرافی برمیگردد، مانند اعتقادهای غلطی که امروز در همه دنیا هنوز هم کمابیش وجود دارد. نحوست عدد سیزده و انجام ندادن برخی کارها در فلان روز و فلان وقت از این قبیل است. هنوز هم در آسانسورهای آمریکا طبقه سیزده را به صورت 1+12 مینویسند. همراه بودن عدد سیزده در یک حاثه ناخوشایند باعث این تصور نادرست شده است که عدد سیزده خصوصیتی دارد. این امور به مرور زمان کمی شکل علمیتر پیدا کرده و در قالب سحر و جادو درآمده و قواعد، دستورات، و آثاری برای آنها ذکر شده است. بر اساس این اعتقاد، چنین اموری بصورت کاملتر با نام دین منتشر شده و اموری مانند وجود خدا، قیامت و ... از همان مفاهیمی است که هیچ دلیل علمی ندارد؛ چه کسی خدا را دیده است؟ برپاییِ قیامت در کدام آزمایشگاهی مشاهده شده است؟ دوران اسطورهها که شامل خرافات و سحر و جادو میشود شامل دین هم میشود. مجموعه اینها یک دوره تشکیکی و دارای مراتب است. گاه خرافاتش خیلی بیپایه است و گاه اسطورههایش شکل علمی پیدا کرده است. دین شکل کاملتر همان افسانهها و اسطورههاست. اینکه جهنم هست و افرادی در آتش انداخته شده و سالها میسوزند را چه کسی دیده است؟! بالاخره با پیشرفت علم معلوم میشود اینها دروغ است و واقعیتی ندارد! از اینجا به بعد دوران علم است که از قرن هیجدهم شروع شده و تدریجا در حال تکامل است. روزی خواهد رسید که بساط همه این افسانهها و سحر و جادوها –دینها- برچیده خواهد شد، زیرا بشر خواهد فهمید که آنچه بر دنیا حاکم است قواعد علمی است، نه خرافات و افکار اشتباه. یک دسته از کسانی که درباره فرهنگ انسانی کار کردهاند به این نتایج رسیدهاند.
گذشته از توضیحات مفصل پیرامون هر یک از دورههای زندگی بشر بر اساس دیدگاه اینگونه افراد، یک سؤال کلی برای هر عاقلی مطرح است که نمیتوان از کنارش گذشت؛ بالاخره ما باید و نباید میخواهیم یا خیر؟ در صورت مثبت بودن پاسخ، بر چه اساسی باید و نباید میخواهیم؟
همانگونه که اشاره شد حدود بیش از نیم قرن است که عدهای جوان منکر باید و نبایدهای فرهنگی بوده و دلیلی برای رعایت آنها نمیبینند. آنها میخواهند بگویند کار شما بیخود است و چرا این قدر قید و بند درست کردهاید. دیگر نباید پذیرفت که نیازهای جنسی را باید با ازدواج تأمین کرد و ازدواج باید مراتبی داشته باشد و بر اساس شروط و قراردادهایی مانند مهریه صورت پذیرد! این حرفها چیست؟! نیاز جنسی هست و باید قید و بندهای ارضای آن را شکست و از بین برد. بنابراین، نیازها باید طبق میل و خواسته انسان ارضا شود. در مقابل، عدهای مسأله باید و نباید را اصلا ویژگی انسانیت انسان میدانند. اگر باید و نباید در کار نباشد، انسان با الاغ فرقی نخواهد داشت. به همین دلیل قرآن کریم درباره کسانی که اینها را زیر پا میگذارند، تعابیری مانند إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعَامِ[1]، فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْحِمَارِ[2]، فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ[3]، و ... دارد. واقعا فرق انسان با حیوانات در درک لزوم پذیرش بایدها و نبایدها نهفته است. هنوز اکثریت دانشمندان و فیلسوفان دنیا بلکه اکثریت انسانهای روی زمین، معتقدند که باید و نبایدهایی را باید پذیرفت و نمیشود آنها را به کلی رها کرد، اما اختلاف در این است که چه باید و نبایدهایی را باید پذیرفت؟ ادیان موجود یا شبه ادیانی مثل بودیسم، هندوئیسم، و ... قواعد و مقرراتی دارند و برای خود ارزشهایی قائلاند. همانگونه که ادیان ابراهیمی مانند اسلام، یهودیت، و مسیحیت همگی اینگونهاند. گاه فیلسوفانی هستند که اصلا خدا را قبول ندارند، اما ارزشها میپذیرند. آنها اخلاق را قبول دارند، اما اخلاق منهای دین را مطرح میکنند. کسانی که همه چیز را بخواهند از بین ببرند خیلی نادرند، ولی به هر حال فکرش هست و در میان جوانها طرفدار زیاد دارد. پس، این یک سؤال اصلی است.
جوانی که در ایران یا هر جای دیگر دنیا به دوران بلوغ و سپس به دوران جوانی میرسد، میگوید چرا باید قیودی را بپذیرم و چرا باید زندگی قید و بند داشته باشد؟ پذیرش باید و نباید، خوب و بد، زشت و زیبا چه دلیلی دارد و چرا انسان نمیتواند مثل حیوانات هر چه دلش خواست انجام دهد؟ این یک سؤال اصلی است. اینکه این سؤال از چه وقت پیدا شده و چگونه مطرح شده است خیلی روشن نیست، اما با محاسبه میتوان به یک زیربنای فکری نانوشته در اختلاف فرهنگها پی برد. بالاخره هر طایفهای مجموعه از ارزشهایی برای خود قائل است و گاه درصدد انتقال آنها به دیگران برمیآید. گاهی اوقات نیز پذیرش تنوع فرهنگها ریشه در پلورالیسم فرهنگی دارد و گفته میشود: «عیسی به دین خود، موسی به دین خود»، اما سؤال این است که چرا انسان اصل این باید و نبایدها را میپذیرد؟ با دقت میتوان به این نکته دست یافت که ارزشها لایه رویینِ باورهاست. انسان ابتدا به برخی هستها و واقعیتها معتقد میشود و براساس آنهاست که میگوید باید چنین کرد یا نباید چنان کرد. این رابطه بین زیربنای فکری و زیربنای رفتاری در اغلب موارد نوشته شده نیست و به عبارت دیگر، رابطهای نانویسا است، اما این رابطه وجود دارد.
در مقام ریشهیابی فرهنگهای مختلف مانند چهارشنبه سوری، سیزده به در، بد بودن انجام برخی کارها در روزی خاص، و ... به این نتیجه میتوان دست یافت که این کارها نتایج بهتری دارد، زیرا لذت بیشتری دارد؛ روز طبیعت را باید گرامی داشت. خوب است یک روز مردم خوش باشند. طبیعت را باید تمیز نگه داشت تا مردم بیشتر از آن استفاده کرده و لذت ببرند. زیربناییترین اندیشهای که فرهنگهای مختلف بصورت نانوشته بر آن مبتنی هستند این است که انسان باید لذت ببرد و تمام فعالیتهای وی در راستای لذت بیشتر باشد، حتی وقتی میگویند فلان کار را نکنید برای این است که نهایتا لذتها را کم میکند؛ نباید دزدی کرد، زیرا با دزدی امنیت مردم سلب شده و باعث ناراحتی آنها میشود؛ عموم مردم میخواهند راحت باشند، شب راحت و با آرامش خاطر بخوابند و از زندگیشان بیشتر لذت ببرند. بهرهمندی از امنیت، نوعی لذت به حساب میآید. راستگویی نیز اینگونه است؛ راستگویی خوب و دروغ گفتن بد است، زیرا با شایع شدنِ دروغگویی، نمیتوان به هیچ کس اعتماد کرد؛ همه اطلاعاتی که ما از دیگران به دست میآوریم برای این است که به ما خبر میدهند و اگر اطمینان نکنیم که اینها راست میگویند انگار هیچ استفادهای از آنها نکردهایم. پس، روح چنین فرهنگهایی به این برمیگردد که چه کنیم در زندگی خوش باشیم. این اصل نانوشتهای است که عموم فرهنگهای دنیا بر آن مبتنی است؛ آنچه در اصطلاح علمی اصالت لذت نامیده میشود. بر این اساس، خوب، چیزی است که در نتیجه برای فرد یا برای همه لذت بیشتری داشته باشد و بد چیزی است که ناراحتی، نگرانی، ناامنی، درد، و مشقت بیشتری داشته باشد. طبعا چنین لذت یا ناراحتی تا دم مرگ است و پس از آن دیگر ادامه پیدا نمیکند. پس، چارهای نیست که در جوانی و پس از آن، در دوره سالمندی خوش بگذرانیم. احترام پدر و مادرخوب است. وقتی پدر و مادر میبینند روزی پیر میشوند و نمیتوانند روزگارشان را تأمین کنند، فرهنگ احترام به پدر و مادر را رایج میکنند تا موقع پیریشان کمک کار داشته باشند. اینگونه خدمت به پدر و مادر خوب و ارزشمند میشود و ریشهاش احتیاج پدر و مادر سالمند و لزوم تأمین راحتی آنها است.
پس، در زندگی باید به گونهای رفتار کرد که قبل از مردن هر چه بیشتر از زندگی لذت برد. بر این اساس، فرهنگی خوب است که لذت بیشتری برای انسان تأمین کند و آداب و رسومی که با چنین فرهنگی مزاحم باشد، بد است؛ اوامر و نواهی متعدد با زندگیِ راحت و لذت بیشتر ناسازگار است و بر اساس این طرز تفکر بد تلقی میشود. پس، باید سراغ فرهنگی رفت که بیشترین لذت را برای انسان تأمین کند. نتیجه همه فرهنگهای دنیا - غیر از فرهنگ ادیان- همین است.
در این میان به گواهیِ تاریخ، کسانی پیدا شدند که گفتند ما پیغمبریم و از طرف خدا آمدهایم که به بشر بگوییم این کار را باید کرد و آن کار را نباید کرد. در مقابلِ فرهنگ جهانی، فرهنگ دینی مطرح شد که بر اساس آن، خدا و دین است که به انسان میگوید چه کار را باید انجام داد و چه کارهایی باید ترک شود. به عبارت دیگر، منشأ پیدایش باید و نباید دین است، بخلاف فرهنگهای دیگر که منشأ ارزشها و آداب و رسوم را امور خانوادگی، قومیت، نژاد، شرایط محیط زندگی، و ... دانستهاند. اما در فرهنگ دینی اینگونه نیست. خداوند به اولین انسان هم که پیغمبر بود، امر و نهی کرده است. بنابراین، اصل فرهنگ از وحی الهی و برای راهنمایی بشر است. درست است که خدا خوشیِ انسان را میخواهد، اما بخلاف فرهنگ غیر دینی که این لذت را تا لحظه مرگ میداند، در فرهنگ دینی، زندگی دنیا سفری به سوی منزل ابدیت است و پس از مرگ زندگیِ تازهای شروع میشود. اندیشه زندگی انسان تا ابدیت و بینهایت فکری جدید است. ارزشهای مادی در فرهنگ غرب بر باور و اندیشه مادی و طبیعی مبتنی است، اما ارزشهای معنویِ دینی بر این باور الهی مبتنی است که زندگی دنیوی مقدمهای برای زندگی اخروی است. همانگونه که زندگی بچه در شکم مادر یک دوران جنینی است، زندگی او در این دنیا و بعد از تولد هم دوران جنینی طولانی است. در این مدت به انسان مهلت داده میشود که خودش را برای زندگی جدید دیگر بسازد. پس این دوران هم خودش اصالت ندارد. باید و نبایدهای این دوران را چه چیزی تعیین میکند؟ پاسخ آن است که بذر آنچه برای زندگی ابدی اخروی مفید است باید در این دوران کاشته شده تا به موقع درو شود. این بینشی جدید با ارزشها و باورهای متفاوت است. این بینش نظاممند و قابل تبیین است؛ مشخص است که از کجا شروع میشود، به کجا ختم میشود، چه نتایجی دارد، چه عرصههایی را در برمیگیرد. تبیین فلسفیِ چنین بینشی این است که خداوند انسان را برای یک زندگی سعادتمندانه خلق کرده است و راه رسیدن به آن زندگی این است که انسان خودش را در این دوران بسازد. بینش فرهنگ دینی اینگونه است که خداوند از لطف، کرم و رحمت خودش انسان را آفرید و به او این امتیاز را داد که سرنوشت خودش را بسازد. این بالاترین افتخاری بود که خدا به مخلوقی داد؛ دوران زندگی دنیوی را برای خودسازی تعیین کرد، اما اصل هدف، بعد از این دوران شروع میشود. در مقابل، فرهنگ غیردینی هیچ تبیینی ندارد، چرا که بر اساسِ آن، زندگی، جز زندگی دنیا نیست؛ یک روز متولد میشود و یک روز هم میمیرد؛ مَا هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا نَمُوتُ وَنَحْیَا وَمَا یُهْلِكُنَا إِلَّا الدَّهْرُ[4]؛ «غیر از زندگانى دنیاى ما [چیز دیگرى] نیست؛ مىمیریم و زنده مىشویم، و ما را جز طبیعت هلاك نمىكند». بر اساس این فرهنگ همه چیز پوچ است و انسان مطابق میل و خواسته خویش عمل میکند.
مقتضای فرهنگ دینی این است که انسان برنامهای کاملا منظم و دقیق داشته باشد و هر چه بیشتر دقت کند، برای هدف اصلی - سعادت ابدی- مؤثرتر است، حتی یک کلمه حرف – مانند گفتن یا الله- در زندگی انسان اثر دارد. انتخاب یکی از این دو فرهنگ اهمیت زیادی دارد و نباید اینگونه تلقی شود که تفاوت چندانی بین این دو راه وجود ندارد، زیرا امر دایر بین موت و حیات است، آن هم حیات بینهایت. یک راه، زندگیِ محدود همراه با رنجها، بیماریها، ظلمها، و اموری از این قبیل است و در مقابل، زندگی نامحدودی است که هیچ ناراحتی در آن وجود ندارد: لَا یَمَسُّنَا فِیهَا نَصَبٌ وَلَا یَمَسُّنَا فِیهَا لُغُوبٌ[5]؛ «در اینجا رنجى به ما نمىرسد و در اینجا درماندگى به ما دست نمىدهد.» در زندگی اخروی حتی خستگی چیدن میوه بهشتی هم وجود ندارد.
در قدم اول باید بین این دو راه یکی را انتخاب کنیم. انسان در این مسأله که مهمترین مسأله زندگی است مسامحه میکند. آیا واقعا اینگونه نیست؟ میگوید امشب عروسی داریم باید شرکت کنیم، فردا شب پاتختی داریم، باید حضور داشته باشیم، و ... به هر حال، فعلا باید زندگی روزمره را جلو برد تا بعد ببینیم چه میشود!؛ آیا قیامتی هست یا نیست، امام حسینی بود یا نبود؟ اگر همیشه دغدغه این مسائل را داشته باشیم که نمیتوانیم زندگی کنیم! آیا واقعا زندگی میکنیم تا از همین چند روزه قبل از مرگ لذت ببریم یا اینکه برای زندگی ارزش دیگری قائلیم و حیات اخروی را میپذیریم؟
با فرض حل اختلاف فرهنگهای گوناگون، و با صرف نظر از بحث درباره شاخههای گوناگون فرهنگ در ادیان ابراهیمی، ادیان شرقی، و ... در درون همین فرهنگ شیعی و انقلابی خودمان گرایشهای مختلفی وجود دارد. چگونه باید با آنها برخورد کرد؟ سه گرایش کلی در میان همین بچههای مسلمان و انقلابی قابل مشاهده است:
اینکه برخی با نوشتار، گفتار یا رفتارشان نشان دادهاند که انسان باید برای دستیابی به لذت، آن هم لذت دنیایی زندگی کند درست است، اما غیر از اینها بالاخره امور دیگری نیز در حاشیه زندگی قابل توجه است. برای مثال، برخی کارها در زندگی انسان ضرورت دارد؛ برای درمان بیماریها، تهیه خوراک، و ... باید کشاورزی، نانوایی، قصابی، پزشکی، و ... وجود داشته باشد، اما نقاشی، شعر، و هنرهای دیگر چنین ضرورتی ندارد، اگر اصلا شاعر نمیداشتیم به جایی بر نمیخورد؛ نه مؤمنی کافر میشد و نه کافری مؤمن، اما بالاخره شعر هنری بسیار زیبا است؛ هنری بسیار بزرگ که جایگاه بلندی دارد و انسان در زندگی نمیتواند آن را نادیده بگیرد. هر چند شعر، نقاشی، هنر، موسیقی و .... در حد کشاورزی، صنعت، و انرژی اتمی نیست، ولی باید برای آنها در حاشیه زندگی جایی در نظر گرفت. این تبیین درباره دین هم جاری است. این گرایش، نمیگوید دین دروغ است و باید با دین مبارزه کرد یا به قول برخی جامعهشناسان باید کنار گذاشته شود، بلکه برای دین هم واقعیتی قائل است.
لذت هنر برای انسان انکارناپذیر است. گاهی شعرا از خواندن یا شنیدن شعر چنان لذت میبرند که نمونهاش را در میان لذتهای مادی سراغ ندارند، اما اینگونه امور اصالت و ضرورت ندارند. طبق این نگرش، دین هم مانند نقاشی و شعر برای انسان خوب است. انسان گاه دوست دارد در گوشهای خلوت کرده و با خدای خویش راز و نیاز کند. همانگونه که برخی شعرا شبهای چهاردهم میخواهند با ماه صحبت کرده، یا با مهتاب راز و نیاز کنند، انسان میخواهد در گوشهای با خدا راز و نیاز کند و از این عبادت لذت میبرد. این نوع لذت را نمیتوان نادیده گرفت.
بر اساس این گرایش، دین، مورد قبول و امری مقدس است که باید به آن احترام گذاشته شود، اما ضرورتی هم ندارد و اگر دین هم در کار نبود مشکلی پیش نمیآمد. بسیاری از جوانها یا حتی برخی سیاستمداران و کهنهکاران هم اینگونه فکر میکنند که واقعیت زندگی همین است که همه – از جمله کفار- دارند، اما ما در حاشیه زندگیمان امتیازی به نام دین داریم که آنها ندارند. طبیعی است که اگر جایی بین این امتیاز و آن واقعیت زندگی تضاد پیدا شد، اصل همان زندگی عینی است؛ اصل را باید بر این گذاشت که لذتهای مادی را تا جایی که برای انسان ضرر ندارد تأمین کند. البته دین هم محترم است، اما اگر با مسائل جدی زندگی تزاحم داشت باید کنار گذاشته شود، چرا که دین و مراسم اعیاد و عزاداری، و مانند اینها، حاشیههای زندگی است و بود و نبودش تفاوتی ندارد.
برخی گرایش بیشتری به دین دارند. به اعتقاد آنها دین با بعد روحی و معنوی انسان سر و کار دارد؛ روح انسان را تقویت کرده و تعالی میبخشد، او را با خدا آشنا میکند، در قیامت هم برای او سودمند است، اما عرصه دین غیر از عرصه مسائل جدی زندگی است؛ ما چه مسلمان باشیم، چه کافر، باید کشاورزی کنیم. کشاورزی و کسب درآمد ربطی به دین ندارد. ازدواج کردن، تولید نسل، تشکیل حکومت و ... مختص مسلمان یا کافر نیست، بلکه در هر دو صورت لازم است. برای هر جامعهای حکومتی لازم است. باید یک شکل حکومتی را تعریف کرد که منفعتش بیشتر و ضررش کمتر باشد. صنایع، علم، و تکنولوژی هم از واقعیات زندگی مشترک است و ربطی به دین ندارد. بله، ارتباط با خدا، اخلاق، معنویات، و مانند اینها مربوط به دین است و خیلی هم خوب است. ارزشش هم از آنها کمتر نیست، اما این دو عرصه ربطی به هم ندارند. باید حساب دین را از حساب دنیا جدا کرد. دین را باید برای دینداران، ارباب دین، رجال دین، ارباب کلیسا، آخوندها، و کسانی که کارشان با دین است گذاشت، اما مسائل زندگی ربطی به آنها ندارد.
رفتن به کلیسا و مسجد، شرکت در عزاداری سیدالشهدا علیه السلام، و اموری از این قبیل اختیاری است؛ اگر انسان دوست داشت، شرکت میکند، و در صورتی که تمایل نداشت ترک میکند، اما برخی مسائل اینگونه نیست؛ همه باید قانون را رعایت کنند، باید کسب و کار و زندگی کنند، مقررات راهنمایی و رانندگی باید رعایت شود، و امثال این امور ربطی به دین ندارند. پس، ما دو عرصه در زندگی داریم. انسان سکه دوروست که یک رویش معنویات و روی دیگرش مادیات است. مادیات را باید با علم، صنعت، تکنولوژی، هنر، و مانند اینها تأمین کرد. پرداختن به بُعد دیگر زندگی انسان که آن هم خیلی مهم است با دین و توسط علما و روحانیون است. این دو بُعد زندگی از یکدیگر جدا هستند و نباید هیچکدام در عرصه دیگری وارد شود، وگرنه از بین خواهند رفت.
بعضی از مسئولین در سالهای گذشته اینگونه تعبیر میکردند که اگر دین بخواهد در مقولات دیگر – مانند آزادی- وارد شود گور خودش را کنده است، چرا که دو عرصه متفاوت هستند. نماز، روزه، سینهزنی، و مانند اینها مربوط به دین است، اما سیاست و اقتصاد ربطی به دین ندارد و دین نباید در این عرصهها دخالت کند. این هم یک نوع گرایش است که هرچند دین را بد نمیداند، اما آن را غیر مرتبط با عرصه مادی زندگی میداند. همانگونه که گفته شد بحث درباره گرایشهای جامعه خودمان است، وگرنه کسانی هستند که دین را افیون جامعه و مانع پیشرفت میدانند!
برخی دیگر معتقدند که دین باید در امور یاد شده دخالت کند.
پس سه نوع گرایش داریم: یکی اینکه دین امری حاشیهای و در حد هنرهایی مانند نقاشی و موسیقی اهمیت دارد، به گونهای که اگر هم دین در کار نبود اتفاقی نمیافتد. دوم آنکه دین، خوب است، اما عرصهای جدا از علم و صنعت و مانند آن دارد. از این رو، دین نباید در اموری که مربوط به آن نیست، دخالت کند. سوم آنکه اصلا همه اینها در سایه دین و فرهنگ دینی ارزش و مشروعیت پیدا میکند، زیرا خدایی که انسان را آفریده است هدفی داشته و برنامهاش را در دین تعیین کرده است. اگر انسان این برنامه را رعایت نکند به سعادت مطلوب نمیرسد. اصل، دین است و دین بر همه چیز حاکم است. از این رو، همه چیز را باید بر اساس ارزشها و محک ارزش دینی سنجید و حلال و حرام، یا خوب و بد بودن کارها را مشخص کرد.
هر سه گرایش در متن جامعه ما و حتی در عالیترین سطح مدیران کشور وجود دارد. گرایش غالب، گرایش دوم است که سکولاریزم نام دارد. در این گرایش، دین نفی نمیشود، اما دین غیر از سیاست تلقی میشود. این گرایش هرچند به زبان آورده نشود، اما گرایش غالب است. طبعا خود این گرایشها در عمل با یکدیگر اصطکاک پیدا میکنند. یک عده حزباللهی و طرفدار گرایش سوم هستند که به فرمایش امام، رهبری، آیه قرآن، و مانند آنها استناد میکنند. در مقابل، برخی سخن از حقوق بشر، آزادی، دموکراسی، علم و صنعت، پیشرفت، و مانند آن میزنند. اینها به راحتی با هم آشتی نمیکنند. این اختلافات باعث شده از اول انقلاب تا به حال، مسئولین اجرایی، قانونگذاری، و قضایی با هم اختلافاتی داشته باشند. اگر این اختلافها بخواهد حل شود، ابتدا باید جایگاه دین، مسجد، حسینیه، مدرسه، دانشگاه، بازار، جبهه، و ... مشخص شود.
چه باید کرد که این اختلافات خیلی موجب تنش در جامعه نشود؟ به گفته سیاستمداران بهترین راهش این است که دولتی سر کار بیاید که هر گروهی را قدری راضی کند، زیرا همه را به طور کامل نمیشود راضی کرد. اگر سکولارها را راضی کند، بسیجیها و حزباللهیها قانع نمیشوند و اگر بنا بر قانع کردن بسیجیها باشد، اکثریت سکولارها و دنیاپرستان راضی نمیشوند. به راستی، راه حل چیست؟ برخی معتقدند باید همه را به گونهای و تا حدی با تدبیر راضی کرد. این کار نام دیگری با عنوان اعتدال دارد. برخی در تفسیر اعتدال تصریح میکنند که اعتدال، در نظر داشتن یک مقدار ارزشهای دینی، و یک مقدار هم فرهنگ جهانی است، نه ارزشهای دینی بصورت کامل مورد توجه قرار گیرد و نه فرهنگ جهانی بصورت کامل لحاظ شود، بلکه از هر کدام مقداری گرفته شود.
این طرز تفکر در فرهنگ ما التقاط نام دارد. به گونهای میان فرهنگها جمع میشود که کمتر دعوا و تشنج شود؛ هم اسلام است، هم حقوق بشر، حقوق شهروندی، آزادی، دموکراسی، و خلاصه، همه چیز هست. این آخرین چیزی است که سیاستمداران ما به ذهنشان خطور کرده است. معنای چنین نگرشی دشمنی با اسلام یا ملت ایران نیست.
اما اگر واقعا پایههای باور دینی محکم باشد انسان نمیتواند التقاط را بپذیرد. امام هیچ وقت حاضر نبود از اسلام دست بردارد و میفرمود: اینها از اسلام سیلی خوردند. در عین حال که مردم انقلاب کردند، نفرمودند اینها از مردم ایران سیلی خوردند، بلکه فرمود: اینها از اسلام سیلی خوردند، همچنانکه به گفته ایشان، خرمشهر را خدا آزاد کرد. درست است که مردم زحمت کشیدند و این قدر شهید دادند، اما خرمشهر را خدا آزاد کرد. تکیه کلام امام، خدا و اسلام و دین بود، ولی همه این طور نیستند. ما ایمان امام را نداریم و آن چیزهایی که او باور داشت به همان صورت باور نداریم. نتیجه آنکه وقتی بخواهیم خوب مدیریت کنیم، به هر گروه و مجموعهای پست و مقام میدهیم تا سرشان گرم شده و دورانی را بگذرانیم که کمتر دعوا و گرفتاری داشته باشد. این وضع موجود جامعه ماست.
حالا در این وضع، جایگاه فرهنگ چیست؟ چه چیزی مهمتر از همه است؟ آیا تلاش و دست و پا زدن برای برداشتن تحریمها از همه چیز مهمتر است؟ مگر زمان شاه تحریمهایی وجود داشت؟! پس برای چه انقلاب کردیم؟ کاری کردیم که دنیا ما را بپذیرد و بگوید اینها هم جزء ما هستند. این هم زمان شاه بود. دیگر چرا کاری کردیم که بگویند اینها اصلا ضد تمدن هستند؟ اقلا همان کاری را میکردیم که جبهه ملی میگفت و سخن از انتخابات آزاد و سلطنت شاه و ... میزد، دیگر چرا این قدر کشته بدهیم؟ اگر از همان روز کاری میکردیم که در خیلی از کشورهای دیگر کردند، مانند انتخابات آزاد در مصر که شاه هم باشد و سلطنت کند و حکومت برای نخست وزیر باشد، ممکن بود کمی تنش ایجاد شود، اما بالاخره به گونهای قابل حل بود. پس، این همه جنگ، صدها هزار شهید، چه قدر ویرانی، بمبارانها، و پرپر شدن دستهگلهایی که هر کدام به کل اینها میارزید، برای چه بود؟ برای اینکه تحریم برداشته شود؟! تورم برداشته شود؟! بیکاری کم شود؟! مادری که سه فرزندش شهید شده بود حاضر نبود یک قطره اشک از چشمش سرازیر شود و به دیگران هم میگفت شما حق ندارید اینجا گریه کنید، اینجا مجلس عروسی است، من به شهادت فرزندم افتخار میکنم. آیا اینها برای برداشته شدن تحریمها و کاهش نرخ تورم بود؟! بالاخره همه ما امام نیستیم و آن باور در ما وجود ندارد. باید نگران نسل بعدی باشیم که آیا آن باورها و ارزشها را خواهند داشت یا خیر، چرا که دیگر نه امام هست و نه جنگ، و اینگونه نیست که هر روز جنازههای شهدا را بیاورند. امروزه دیگر صحبت از گرانی سکه و دلار، بالا و پایین رفتن قیمتها، سبد کالا، و ... است.
چه باید کرد؟ چه چیزی برای ما اهمیت دارد؟ آیا فقط اقتصاد؟! به فرمایش مقام معظم رهبری، اگر رخنهای در اقتصاد پیدا شود با سبد کالا قابل جبران است، اما رخنه فرهنگی قابل ترمیم نیست. کدام فرهنگ؟! کسانی که اینگونه باورها را ندارند، فرهنگ را گویشها، رقصهای محلی، زبان فارسی، آداب و رسوم محلی، غذاهای سنتی، و اموری از این قبیل میدانند. هنگامی که به وزیر ارشاد اسبق گفتند شما به عنوان وزیر ارشاد اسلامی برای اسلام چه کار کردید؟ کدام ارزش اسلامی را احیا کردید؟ گفت چه ارزشی بالاتر از آزادی! مگر آزادی ارزش نیست؟ ما میخواهیم به مردم آزادی بدهیم تا هر کار دلشان میخواهد بکنند. لازمه این طرز فکر این است که کسانی سر کار بیایند که نسبت به مسائل دینی حساسیت نداشته باشند، وگرنه درگیری به وجود میآید. آمر به معروف کشته میشود و هیچ اتفاقی نمیافتد. برای اینکه مشکلی پیش نیاید میگویند آرام باشید، همه چیز درست میشود، کار و برنامه تولید شده و تا چند روز دیگر اعلام میشود، اما هیچ خبری هم نمیشود. «شما آرام باشید»، فکر سیاستمدارانهای است که بالاخره مسئولین به آن میرسند. چرا؟ چون ایمان امام وجود ندارد، وگرنه اینگونه نمیشد.
راهکار این است که باید آن ایمان را تقویت کرد. دو نسل گذشت و کسانی که از امام و جنگ و ارزشهای اسلامی و انقلاب آموخته بودند رفتند. امروز دوره جوانهایی است که سرگرم تلویزیون و برنامههای اینترنت هستند. برای این جوانها چه فکری باید کرد؟ اگر فکری میشود کرد، فکر فرهنگی است. باید کاری کرد که زیربنای فکری آنها عوض شود، یعنی باید بفهمند که انسان برای لذت بردن خلق نشده است. مسأله اصلی، زندگی برای خوشی بیشتر، هرچند با به حاشیه بردنِ دین نیست. این فرهنگ باید عوض شود.
چرا مقام معظم رهبری فرمودند که مسأله فرهنگ مهمتر است؟ شاید یکی از دلایلش همین باشد که در قالب نقش فرهنگ در زندگی انسان تبیین شد. اگر بخواهیم انسان باشیم باید فرهنگ داشته باشیم وگرنه انسان با حیوان تفاوتی نخواهد داشت: إِنْ هُمْ إِلاَّ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبیلاً[6]؛ «آنان جز مانند ستوران نیستند، بلكه گمراهترند.» فرهنگ به این معناست که بدانیم چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. چرا برخی چیزها خوب دانسته میشوند و برخی بد؟ پاسخ را باید در تأثیر آنها در سعادت و شقاوت ابدی انسان جستجو کرد. فقط خداوند است که میداند در این چند سال زندگی دنیا چه باید بکنیم تا به نتیجه مطلوب برسیم. این فرهنگ، همان فرهنگی است که مقام معظم رهبری میخواهد، وگرنه منظور ایشان از قابل ترمیم نبودنِ رخنه فرهنگی این نیست که مثلا اگر فلان گویش ضعیف شد، رخنهای در فرهنگ ایجاد شده و باید ترمیم شود! آیا مثلا با متروک شدن برخی لهجهها، یا فراموش شدن رقص عشایر در اثر شهرنشینیِ آنها رخنهای در فرهنگ ایجاد میشود که قابل ترمیم نیست؟! آیا منظور مقام معظم رهبری این است؟! یا منظورشان از رخنه فرهنگی چیزی است که با باورها و ارزشهای دینی ما اصطکاک داشته باشد؟ بهترین خدمتی که در این زمان برای نسل حاضر و نسل آینده میتوان انجام داد تقویت پایههای فکری آنهاست که مسأله طرح ولایت یکی از راه حلهاست.
[1] . أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلاَّ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبیلا؛ «یا گمان دارى كه بیشترشان مىشنوند یا مىاندیشند؟ آنان جز مانند ستوران نیستند، بلكه گمراهترند»؛ فرقان (25)، 44.
[2] . مَثَلُ الَّذینَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ یَحْمِلُ أَسْفاراً بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذینَ كَذَّبُوا بِآیاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمینَ؛ «مَثَل كسانى كه [عمل به] تورات بر آنان بار شد [و بدان مكلّف گردیدند] آن گاه آن را به كار نبستند، همچون مَثَلِ خرى است كه كتابهایى را بر پشت مىكشد. [وه] چه زشت است وصف آن قومى كه آیات خدا را به دروغ گرفتند. و خدا مردم ستمگر را راه نمىنماید.»؛ جمعه (62)، 5.
[3] . وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ یَلْهَثْ ذلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذینَ كَذَّبُوا بِآیاتِنا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَكَّرُون؛ «و اگر مىخواستیم، قدر او را به وسیله آن [آیات] بالا مىبردیم، امّا او به زمین [دنیا] گرایید و از هواى نَفْس خود پیروى كرد. از این رو داستانش چون داستان سگ است [كه] اگر بر آن حملهور شوى زبان از كام برآورد، و اگر آن را رها كنى [باز هم] زبان از كام برآوَرَد. این، مَثَل آن گروهى است كه آیات ما را تكذیب كردند. پس این داستان را [براى آنان] حكایت كن، شاید كه آنان بیندیشند.»؛ اعراف (7)، 176.
[4] . جاثیه (45)، 24.
[5] . فاطر (35)، 35.
[6]. فرقان (25)، 44.