فصل ششم: تعریف حقیقت فصل و بیان حقیقت آن

 

 

 

فصل ششم

تعریف حقیقت فصل و بیان حقیقت آن

 

 

 

 

اَلْفَصْلُ السّادِس

فی تَعْریفِ الْفَصْلِ وَ تَحْقیقِه

 

وَالْفَصْلُ اَیْضاً یَجِبُ اَنْ نَتَكَلَّمَ فیهِ وَنَعْرِفَ حالَه. فَنَقُولُ: اِنَّ الْفَصْلَ بِالْحَقیقَةِ لَیْسَ هُوَ مِثْلَ النُّطْقِ وَالْحِسِّ، فَاِنَّ ذلِكَ غَیْرُ مَحْمُول عَلى شَىْء اِلاّ عَلى ما لَیْسَ فَصْلا لَهُ، بَلْ نَوْعاً، مِثْلَ اللَّمْسِ لِلْحِسِّ عَلى ما عَلِمْتَ فی مَوْضِع آخَرَ، اَوْ شَخْصاً مِثْلَ حَمْلِ النّطْقِ عَلى نُطْقِ زَیْد وَعَمْرو. فَاِنّ اَشْخاصَ النّاس(1) لایُحْمَلُ عَلَیْها النُّطْقُ وَلاَ الْحِسِّ فَلا یُقالُ لِشَىء مِنْها اَنَّهُ نُطْقٌ اَوْ حِسٌّ، لَكِنْ یُشْتَقُّ لَهُ مِنْ اَسْمائِها اِسمٌ. فَاِنْ كانَتْ هذِهِ فُصُولا فَهِىَ فُصُولٌ مِنْ جِهَة اُخْرى، وَلَیْسَتْ مِنَ الْجِهَةِ الَّتی هِىَ اَقْسامُ الْمَقُولِ عَلى كَثیرینَ بِالتَّواطُؤ. فَالاَْوْلى اَنْ تَكُونَ هذِهِ مَبادِئَ الْفُصُولِ لا الْفُصُول، فَاِنَّها اِنّما تُحْمَلُ بِالتَّواطُؤ عَلى غَیْرِ اَشْخاصِ النَّوْعِ الَّتی یُقالُ اِنّها فُصُولُها. وَذلِكَ لاَِنَّ النُّطْقَ یُحْمَلُ عَلى نُطْقِ زَیْد وَنُطْقِ عَمْرو بِالتَّواطُؤ، وَالْحِسّ یُحْمَلُ عَلَى الْبَصَرِ وَالسَّمْعِ بِالتَّواطُؤ.

فَالْفَصْلُ الَّذی هُوَ كَالنُّطْقِ وَالْحِسِّ لَیْسَ هُوَ بِحَیْثُ یُقالُ عَلى شَىْء مِنَ الْجِنْسِ، فَلَیْسَ الْحِسُّ وَلا النُّطْقُ حَیْواناً اَلْبَتَّهَ. وَاَمّا الْفَصْلُ الَّذی هُوَ النّاطِقُ وَ الْحَسّاسُ فَالْجِنْسُ بِالْقُوَّةِ هُوَ، وَاِذا صارَ هُوَ بِالْفِعْلِ صارَ نَوْعاً. وَاَمّا كَیْفَ ذلِكَ فَقَدْ تَكَلَّمْنا فیهِ وَبَیَّنا اَنَّهُ كَیْفَ یَكُونُ الْجِنْسُ هُوَ الْفَصْلُ وَهُوَ النَّوْعُ فِى الْوُجُودِ بِالْفِعْلِ وَكَیْفَ تَفْتَرِقُ هذِهِ بَعْضُها مِنْ بَعْض، وَأنّ النَّوْعَ بِالْحَقیقَةِ شَىْءٌ هُوَ الْجِنْسُ اِذا صارَ مَوْصُوفاً بِالْفِعْلِ، وَأنّ ذلِكَ


1. این جمله توضیحى است براى «فان» نخستین؛‌‌ یعنى توضیحى است براى آنچه گفتیم نطق و حسّ بر انسان حمل نمى‌‌شود.

التَّمیزَ وَالتَّفْریقَ هُوَ عِنْدَ الْعَقْلِ، فَاِذا احْتیلَ وَفصل وَتمیز فى الوُجُود فى المُرَكبات صارَ الْجِنْسُ مادَّةً وَالْفَصْلُ صُورَةً، وَلَمْ یَكُنِ الْجِنْسُ وَلا الْفَصْلُ مَقُولا عَلَى النّوْعِ.

 

فصل ششم

تعریف حقیقت فصل و بیان حقیقت آن

 

مصنف، در این فصل یك بار دیگر به تعریف و بیان حقیقت فصل برمى‌‌گردد. در گذشته درباره جنس و فصل مباحثى را مطرح نمود و تكمیل آن بحث‌‌ها را به آینده موكول كرد. آن بحث‌‌هایى كه وعده طرح آن‌‌ها را داده بود در همین فصل است. از این‌‌رو، مى‌‌گوید همچنان كه جنس و نوع را شناختیم، باید درباره فصل نیز بحث كنیم.

با توجه به دو گونه فصل: اشتقاقى و مواطاة، مى‌‌گوید: اگر فصل انسان را نطق و فصل حیوان را حسّ و حركت بالاراده بنامیم، به خوبى پیداست اینگونه فصول بر خودِ «نوع» حمل نمى‌‌شوند. به طور مثال نمى‌‌توان گفت «الحیوان حس» یا «الانسان نطق»؛ بلكه باید مشتقّى را از آنها گرفت و آن را حمل كرد. اینگونه فصل‌‌ها را فصل اشتقاقى مى‌‌گویند. یعنى فصلى كه مشتقّى از آن گرفته مى‌‌شود. از این رو، بهتر آن است كه به اینها «مبدأ الفصل» گفته شود. نطق، مبدئى است كه هرگاه مشتقّى از آن گرفته شود، همان فصل خواهد بود. مبدأ اشتقاق نمى‌‌تواند فصلى باشد كه بر نوع یا بر جنس قابل حمل باشد. از این رو، نمى‌‌توان گفت: «الحیوان حس» یا «الانسان حس» البته، حس از آنرو كه اقسامى دارد بر بعضى از امور قابل حمل است. چنانكه گفته مى‌‌شود «السمع حس» اینجا جنس بر نوع حمل شده است. یا نطق كه یك ماهیت نوعى است بر ماهیّت فصل و بر یك مصداق از آن‌‌كه به طور مثال در «زید» است حمل مى‌‌شود. امّا، این حیثیّت، دیگر حیثیّتِ حمل نوع بر فرد

است. یا در آنجا كه مى‌‌گوییم «الانسان حس»، حمل جنس بر نوع است. حاصل آنكه: حس به عنوان فصلى براى حیوان، یا نطق به عنوان فصلى براى انسان، محسوب نمى‌‌شود. فصل واقعى اشتقاقى است و آنها مبدأ فصل مى‌‌باشند كه اگر بخواهیم به صورت فصل درآیند باید آنها را به صورت یك مفهوم مشتق در نظر بگیریم.

فرق میان فصل مواطاتى و فصل اشتقاقى

مبادى اشتقاقات مانند نطق و حسّ، فصل محسوب نمى‌‌شوند. از این رو، نمى‌‌توان گفت: «الانسان نطق»؛ گرچه نطق كلّى را مى‌‌توان بر نطقِ زید حمل نمود كه از قبیل حمل ماهیت نوعیه بر فرد است. امّا، آن نطق كلّى، فصل براى انسان محسوب نمى‌‌شود. چنان‌‌كه «حس» را مى‌‌توان بر «حسّ لامسه» حمل كرد و گفت «اللمس حس» كه از قبیل حمل جنس بر نوع است ولى آن حسّ، فصل براى حیوان نیست.

مصنف، یك‌‌بار دیگر به این مطلب اشاره كرده است كه هرگاه «حس» بر «لمس» حمل شود از قبیل حملِ جنس بر نوع است. همچنین حمل «انسان» بر زید، یا حمل «نطق» بر نطق زید، حمل طبیعت بر فرد است. و اگر بخواهیم «حسّ» را بعنوان فصل حیوان، یا نطق را بعنوان فصل انسان در نظر بگیریم باید مشتقّى از آنها بصورت «حساس» و «ناطق» بسازیم. پس، سزاوارتر آن است كه آنها مبادى فصول بشمار آیند نه خود فصول.

و امّا، فصلى كه ناطق و حساس باشد، بالقوّه با جنس یكى است. و هرگاه، جنس فعلیّت یابد، همان نوع خواهد بود. امّا، اینكه چگونه چنین چیزى تحقق مى‌‌یابد، درباره فرایند آن در گذشته سخن گفتیم و تبیین كردیم كه جنسیّت، لابشرط است؛ و نوع در حقیقت همان جنس است كه فعلیّت و تحصل یافته است و تفكیك حیثیّت جنسیّت و نوعیّت در خارج ممكن

نیست. چنین نیست كه در خارج بتوان حیوانیتى كه در انسان است را از انسانیت آن تفكیك كرد. و در واقع، تفكیك جنس از نوع فقط در عقل و ذهن انجام مى‌‌گیرد.

در بعضى موارد كه یك شىء در خارج مركّب از دو حیثیت باشد، ممكن است آن جنس از حیثیّت «لابشرطى» بیرون رود و بر جزئى از یك شىء حمل شود؛ آنسان كه گفته شود این حیوانیّتِ آن است و حیثیّت فصلى آن هم به طور جداگانه منظور گردد. به طور مثال بگوییم: این بدن انسان است. و آن نفس او است. یكى منشأ جنس است و دیگرى منشأ فصل است. چنین چیزى در مركبّات، ممكن است. امّا، وقتى جنس و فصل در خارج از هم تفكیك شدند دیگر جنس و فصل نخواهند بود بلكه مادّه و صورت خواهند بود.

بنابراین، اگر چاره‌‌اى بیندیشیم و میان جنس و فصل در خارج تفصیل دهیم و این دو حیثیّت مركّبات را، در عقل از هم تفكیك كنیم. چنانكه میان جسمیّت و ناطقیّت نوع انسان، جدایى بیفكنیم در این صورت، جنس آن، مادّه خواهد بود، و فصل آن، صورت. و بدین‌‌سان، جنس و فصل كه به شكل ماده و صورت درآمده‌‌اند قابل حمل بر نوع نخواهند بود.

ثُمَّ مِنَ الشُّكُوكِ الَّتی تَعْرِضُ عَلى هذا الْكَلامِ، بَلْ عَلى وُجُودِ طَبیعَةِ الْفَصْلِ ما اَقُولُه: اِنَّهُ مِنَ الْبَیِّنِ اَنَّ كُلَّ نَوْع مُنْفَصِلٌ عَنْ شُرَكائِه (1) فِى الْجِنْسِ بِفَصْل. ثُمَّ ذلِكَ الْفَصْلُ مَعْنىً اَیْضاً مِنَ الْمَعانی، فَاِمّا اَنْ یَكُونَ اَعَمَّ الْمَحْمُولاتِ، وَ اِمّا اَنْ یَكُونَ مَعْنىً واقِعاً تَحْتَ اَعَمِّ الْمَحْمُولاتِ. وَ مُحالٌ اَنْ یُقالَ: اِنَّ كُلَّ فَصْل هُوَ اَعَمُّ الْمَحْمُولاتِ، فَاِنَّ النّاطِقَ وَ اَشْیاءَ كَثیرَةً مِمّا یَجْری مَجْراهُ لَیْسَ مَقُولَةً وَلا فی حُكْمِ مَقُولَة، فَیَبْقى اَنْ یَكُونَ واقِعاً تَحْتَ اَعَمِّ الْمَحْمُولاتِ. وَ كُلُّ ما هُوَ واقِعٌ تَحْتَ مَعْنىً اَعَمَّ مِنْهُ فَهُوَ مُنْفَصِلٌ عَمّا یُشارِكُهُ فیهِ بِفَصْل یَخْتَصُّ بِهِ، فَیَكُونُ اِذَنْ لِكُلِّ فَصْل فَْصلٌ، وَ یَذْهَبُ هذا اِلى غَیْرِ النَّهایَةِ.


1. «منفصل عن شركائه» یعنى «متمایز عن شركائه».

فصل، تحت هیچ مقوله‌‌اى نیست تا نیازمند جنس باشد

مصنف، در اینجا شبهه‌‌اى را مطرح مى‌‌كند كه مقدمه براى طرح یك مسأله در فلسفه گردیده است. و چنان‌‌كه ملاحظه مى‌‌شود بسیارى از مطالب در كلام شیخ با عبارت كوتاهى در میان یك فصل ذكر مى‌‌شود و آنگاه در كتاب‌‌هاى دیگر به صورت یك موضوع و مسأله مستقل درباره‌‌اش بحث مى‌‌شود؛ و گاهى چند صفحه را به خود اختصاص مى‌‌دهد. در حالى كه در كلام ایشان به طور استطرادى ذكر مى‌‌شود.

اینجا هم جناب شیخ شبهه‌‌اى را بیان مى‌‌كند و پاسخ آن را مى‌‌دهد كه بعدها به صورت یك مسأله مستقل درآمده و پیرامون آن بحث‌‌هاى مفصّل مطرح شده است. آن شبهه این است كه: ما براى فصل نمى‌‌توانیم جنس قائل شویم. فصل، داخل تحت هیچ مقوله‌‌اى نیست. همین مسأله است كه بعدها به صورت یك موضوع مستقل مطرح شده و با تفصیل درباره‌‌اش بحث كرده‌‌اند. در نهایة الحكمة(1) و اسفار(2) هم به تفصیل از این مسأله سخن به میان آمده است. منشأ همه آن تفاصیل، شبهه‌‌اى است كه شیخ آن را اینجا بیان كرده و بدان پاسخ مى‌‌دهد.

توضیح شبهه: فصل، یك ماهیّت است؛ و ماهیّت هرگاه تحت یك مفهوم اعمّ قرار گیرد نسبت به آن نوع خواهد بود. و وقتى نوع باشد با سایرِ انواع «ما به الاشتراكى» خواهد داشت كه آن جنس است. از این رو، نیازمند یك فصل ممیّزى خواهد بود تا این فصل را كه نوعى از آن جنس است از سایر انواع تمیز دهد. و در این صورت نقل كلام مى‌‌شود به فصل جدید كه خودش نوعى است مندرج تحت آن جنس و به نوبه خود نیاز به فصل ثالثى خواهد داشت و نقل كلام مى‌‌شود در آن فصل ثالث و رابع و همین‌‌طور تا


1. ر.ك: نهایة الحكمة، مرحله پنجم، فصل ششم، همچنین رجوع كنید به تعلیقه استاد بر نهایة الحكمة شماره (100) و (101).

2. ر.ك: اسفار، ج 2؛‌‌ والتحصیل: ص 515.

بى‌‌نهایت! در نتیجه، لازمه‌‌اش آن است كه هر فصلى خود، داراى فصول نامتناهى باشد.

عرضى بودن جوهریت براى ناطق

پاسخ شبهه: هرچند فصل تحت یك مفهوم اعمّى قرار مى‌‌گیرد؛ مع‌‌الوصف، مفهوم اعمّ، جنس براى آن نخواهد بود. یعنى گو اینكه ما به فصل ناطق، جوهریت را اطلاق مى‌‌كنیم؛ امّا، جوهریت براى ناطق جنس نیست. جوهریت براى ناطق یك مفهوم عرضى است. این، راه‌‌حلّ شبهه بود كه بعدها به صورت یك مسأله مستقلى در آمد.

از جمله شكوكى كه بر این سخن، بلكه بر اصل وجود طبیعت فصل وارد مى‌‌شود، این است كه: هر نوعى را كه شما فرض كنید با انواع دیگرى كه در یك جنس شریك هستند، تمایزشان به فصل حاصل مى‌‌شود. پس نقل كلام مى‌‌كنیم به این فصل كه خودش یك ماهیّت است. یا باید بگوییم خوداین ماهیّت، مقوله است، تا مندرج تحت مقوله دیگرى نباشد، یعنى خودش جنس الاجناس باشد. این فرضْ بیِّن الفساد است. زیرا،هیچ‌‌گاه فصل، جنس الاجناس نمى‌‌شود؛ فصل همیشه اخصّ از معناى جنسى است. پس، لاجَرَم، باید بگوییم خودش مندرج تحت یك مقوله و جنس الاجناس است. امّا فرض اینكه مندرج تحت مقوله شد، لازمه‌‌اش اینست كه نوعى از آن مقوله باشد و طبعاً انواع دیگرى خواهد داشت، و امتیاز این نوع با سایر انواع با فصل دیگرى خواهد بود. در نتیجه،فصل دوّمى باید باشد. پس نقل كلام مى‌‌شود به فصل دوّم، همان سخنان در اینجا تكرار مى‌‌شود و روند سلسله تا بى‌‌نهایت ادامه مى‌‌یابد. پس، هر جا نوعى بخواهد به وسیله فصلى تحقق یابد، باید فصول بى‌‌نهایتى در آنجا تحقق یابد!

وَالَّذی یَجِبُ اَنْ یُعْلَمَ حَتّى یَنْحَلَّ بِهِ هذا الشَّكُ اَنَّ مِنَ الْحَمْلِ ما یَكُونُ الْمَحْمُولُ فیهِ مُقَوِّماً لِماهِیَّةِ الْمَوْضُوعِ، وَمِنْهُ ما یَكُونُ اَمْراً لازِماً لَهُ غَیْرَ مُقَوِّم لَماهِیَّتِهِ كَالْوُجُودِ. وَأنّه لَیْسَ یَجِبُ اَنْ یَكُونَ كُلُّ مَعْنىً یَكُونُ اَخْصَّ وَیَقَعُ تَحْتَ مَعْنىً اَعَمَّ، اِنّما یَنْفَصِلُ عَنْ شُرَكائِهِ فیهِ بِفَصْل فِى الْعَقْلِ هُوَ مَعْنىً یُغایِرُ ذاتَهُ وَماهِیَّتَهُ، وَاِنّما یَجِبُ ذلِكَ اِذا كَانَ ما یُحْمَلُ عَلَیْهِ مُقَوِّماً لِماهِیَّتِهِ فَیَكُونُ كَالْجُزْءِ فِى الْعَقْلِ وَالذِّهْنِ لِماهِیَّتِهِ، فَما یُشارِكُهُ عِنْدَ الْعَقْلِ وَالذِّهْنِ وَالتَّحْدیدِ فی ذلِكَ الْمَعْنى شارَكَهُ فی شَىْء هُوَ جُزْءٌ ماهِیَّتِهِ، فَاِذا خالَفَه(1) یَجِبُ اَنْ یُخالِفَهُ فی شَىْء لایَتَشارَكانِ فیهِ، وَیَكُونُ ذلِكَ جُزءاً آخَرَ عِنْدَ الْعَقْلِ وَالذِّهْنِ وَالتَّحْدیدِ مِنْ ماهِیَّتِهِ.(2) فَتَكُونُ مُخالَفَتُهُ الاَْوَّلِیَّةُ لَهُ بِشَىْء مِنْ جُمْلَةِ ماهِیَّتِهِ، لَیْسَ بِجَمیعِ ما یَدْخُلُ فی ماهِیَّتِهِ، اَعْنی عِنْدَ الذَّهْنِ وَالتَّحْدیدِ، وَالْجُزْء(3) غَیْرُ الْكُلِّ، فَتَكُونُ مُخالَفَتُه لَهُ بِشَىْء غَیْرِهُ وَهُوَ الْفَصْلُ.

توضیح بیشتر

آنچه باید بدانیم تا این شك حلّ شود این است كه گاهى ما محمولى را بر موضوعى حمل مى‌‌كنیم، كه محمول از مقومات موضوع، یعنى ذاتىِ براى موضوع است، مانند حمل جنس بر نوع. وقتى مى‌‌گوییم: «الانسان حیوان» حیوانى كه بر انسان حمل مى‌‌شود از مقوّمات انسان، یعنى از ذاتیاتِ آن است. و گاهى محمول، از مقوماتِ موضوع نیست. به طور مثال وقتى مى‌‌گوییم: «الانسان ماش»، یا «الانسان متحیّز» یا «الانسان زمانى» اینها


1. اینگونه تعبیراتِ شیخ، احتیاج به توضیح دارد. «خالفه» در اینجا یعنى جهت اختلافش را در نظر بگیریم. یعنى حیثیّت اختلافى كه این ماهیّت با ماهیّت دیگر دارد نیازمند یك «ما به الامتیاز» است كه منشأ اختلاف این ماهیّت با ماهیّت دیگر شود.

2. «من ماهیته» صفت براى «جزءاً آخر» است.

3. در نسخه چاپ قاهره جمله «والجزء... و هو الفصل.» سرسطر و به صورت یك مطلب جدا و مستقل از مطالب پیشین آورده شده؛‌‌ در حالى كه جمله مذكور، دنباله مطالب گذشته است.

محمول‌‌هایى هستند كه بر انسان حمل مى‌‌شوند، امّا نه به صورت ذاتى؛ اینها امورى عرضى هستند كه بر انسان حمل مى‌‌شوند. همچنین وقتى مى‌‌گوییم «الانسان ممكن الوجود» در این مثال «امكان» ذاتى براى انسان است؛ امّا، نه ذاتى باب ایساغوجى (یعنى نه از قبیل جنس و فصل) بلكه ذاتىِ باب برهان و عَرَضىِ باب ایساغوجى است.

به هر حال، این‌‌گونه مفاهیم، مفاهیمى خارج از ذات هستند و مقوّم ذات نیستند. پس دو گونه محمول وجود دارد: یكى محمولِ مقوّم ذات؛ دیگرى محمولِ خارج از ذات. خواه خارج از ذات، ذاتى باب برهان باشد یا نباشد.

محمولى كه مقوّم ذات نیست ممكن است امرِ لازمى باشد كه هیچگاه از آن جدا نشود و در عین حالْ جزء ماهیّت موضوع نباشد مانند امكان. پس هرگاه دو ماهیّت، مندرج تحت یك معناى عام باشند، بدین معنا نیست كه آن معناى عامّ حتماً جنس آن دو است تا تمایز آنها نیاز به یك یا چند فصل داشته باشد. به عنوان مثال: مفهوم «عَرض» كه حمل بر همه اعراض مى‌‌شود بدان معنا نیست كه عَرَض جنس است؛ و هرگاه، كم بخواهد از كیف، انفصال پیدا كند؛ باید فصلى بدان افزوده شود. خیر! كم خودش جنس الاجناس است و هیچ نیازى به فصل ندارد. به دیگر سخن، اشتراكى كه كم و كیف در مفهوم عَرَض دارند از قبیل اشتراك نوع در جنس نیست، بلكه از قبیل اشتراك دو ماهیت در یك امرِ عَرَضى خارج از ذات است.

پس، اینكه شما گفتید هرگاه تحت «اعم المحمولات» واقع شود نیاز به فصل دارد، این كلّیت ندارد. چنین نیست كه هر چیزى كه تحت معناى عامى واقع شد حتماً باید وجه تمایزش فصل باشد. بلكه ممكن است هر دوى آنها به تمام ذات از هم تباین داشته باشند. دو شىء متباین به تمام ذات، تحت یك مفهوم عامى قرار مى‌‌گیرند كه آن مفهوم عامّ، مقوّم آنها نیست.

حاصل آنكه: در جایى ما نیازمند به فصل هستیم تا منشأ تمایز یك ماهیّت

از ماهیّت دیگر شود كه معناى عامى كه بر دو ماهیّت حمل مى‌‌شود مقوّم ماهیّت آنها باشد. یعنى اگر آن معناى عامّ، ماهیّتِ جنسى (مقوّم ماهیّت) بود، در این صورت تمایزِ آن دو نوع از یكدیگر نیازمند به فصل خواهد بود. و در این صورت، جنس مى‌‌شود جزئى از ماهیّت (ما به الاشتراك) و نیاز به جزء دیگرى (ما به الامتیاز) دارد كه آن همان فصل خواهد بود. و این دو جزء در عالم عقل و ذهن جزء الماهیة خواهند بود.

پس، در عالم عقل و ذهن وقتى ما حدّ شىء را بیان مى‌‌كنیم یك «ما به الاشتراك» (معناى عامّ) مطرح مى‌‌شود كه جنسِ آن است و شامل ماهیّات نوعیه دیگرى نیز مى‌‌گردد. به طور مثال «انسان» با «غنم» در جنس حیوانیت اشتراك دارد. جزء ذاتى دیگرى هم مورد نیاز است كه منشأ افتراق مى‌‌شود. یعنى حیثیّت اختلافى كه این ماهیّت با ماهیّت دیگر دارد، به وسیله یك «ما به الامتیاز» صورت مى‌‌گیرد. این «ما به الامتیاز» هم در عقل و ذهن و در مقام تحدید، جزء دیگرى براى همان ماهیّت خواهد بود. پس، اختلاف اوّلى و ذاتى كه این شىء با شىء دیگر دارد با جزئى از ماهیّت خودش مى‌‌باشد. یعنى منشأ اختلاف ذاتیش هم چیزى از ماهیّت خودش خواهد بود.

و در واقع، حدّ یك ماهیّت دست‌‌كم داراى دو جزء است: یك جزء «ما به الاشتراك» ذاتى است؛ یك جزء هم «ما به الامتیاز» ذاتى است. البته همه این امور، مربوط به مقام عقل و تحدیدات ذهنى است. وگرنه ممكن است در خارج یك امر بسیطى باشد و دو جزء نداشته باشد.

(والجزء غیر الكل) بدیهى است كه جزء غیر از كلّ است. پس، منشأ امتیاز ماهیّتْ چیزى خواهد بود كه جزئى از آن است نه كلّ ماهیّت.

وَأمّا اِذا كانَتِ الْمُشارَكَةُ فی اَمْر لازِم وَكانَ لایُشارِكُهُ فی اَجْزاءِ حَدِّ الْماهِیَّةِ اَصْلا وَكانَتِ الْماهِیَّةُ بِنَفْسِها مُنْفَصِلَةً لابِجُزْء مِنْها، مِثْلَ اِنْفِصالِ اللَّوْنِ عَنِ الْعَدَدِ، فَاِنَّهُما وَاِنِ اشْتَرَكا فِى الْوُجُودِ، فَالْوُجُودُ ـ كَما اِتَّضَحَ فی سائِرِ ما تَعَلَّمْتَ

مِنَ الْفَلْسَفَةِ ـ لازِمٌ غَیْرُ داخِل فِى الْماهِیَّةِ، فَلا یَحْتاجُ اللَّوْنُ فِى انْفِصالِهِ مِنَ الْعَدَدِ عِنْدَ التَّحْدیدِ وَالذِّهْنِ اِلى شَىْء آخَرَ غَیْرِ ماهِیَتِهِ وَطَبیعَتِهِ. وَلَوْ شارَكَهُ الْعَدَدُ فی مَعْنىً داخِل فی ماهِیَّتِهِ لَكانَ یَحْتاجُ اِلى اَنْ یَنْفَصِلَ عَنْهُ بِمَعْنىً آخَرَ غَیْرِ جُمْلَةِ ماهِیَّتِهِ. لكِنْ جُمْلَةُ ماهِیَّةِ اللَّوْنِ غَیْرُ مُشارِكَة اَلْبَتَّةَ لِماهِیَّةِ الْعَدَدِ، وَاِنَّما تُشارِكُها بِشَىْء خارِج عَنِ الْماهِیَّةِ. فَلا یَحْتاجُ اِذَنْ اللَّوْنُ اِلى فَصْل یُخالِفُ بِهِ الْعَدَدَ.

تمایز ذاتى بسائط از یكدیگر

آنچه تاكنون گفته شد در صورتى بود كه مشاركت در یك امر ذاتى باشد. چنان‌‌كه مخالفت هم مى‌‌بایست در یك امر ذاتى باشد؛ در این صورت، ماهیت، مركب از دو جزء عقلى مى‌‌شود كه یكى از آن دو، جنس و دیگرى فصل خواهد بود.

امّا، اگر ملاحظه شود كه دو چیز در یك محمول غیر ذاتى با هم اشتراك دارند؛ و بین آن دو چیز، شىءاى كه جزء حدّ و مشترك بین آنها باشد وجود ندارد؛ در این صورت هر دو بسیط خواهند بود. چنان‌‌كه كمیّت و كیفیت در چیزى كه جزء حدّ و ماهیّت آن دو باشد مشاركت ندارند؛ بلكه هر یك از آنها جنس الاجناس است و در نتیجه این ماهیّت از آن ماهیّت، به تمام ذات، انفصال دارد. تمایز دو مقوله و دو «جنس الاجناس» به تمام ذات است. مانند تمایز رنگ از عدد. زیرا، رنگ از مقوله كیف است و عدد از مقوله كم، و اختلاف آنها به تمام ذات خواهد بود.

هرچند مفهوم «وجود» بر هر دو حمل مى‌‌شود چنان‌‌كه مفهوم «عَرَض» نیز بر هر دو حمل مى‌‌شود؛ امّا، حمل یك عرضى عام است. نه آنكه از قبیل حملِ «جزء الماهیة» بر «كل» و از قبیل حمل جنس بر نوع باشد.

درست است كه مفهوم «وجود» اعمّ از كم و كیف و قابل حمل بر هر دوى

آنهاست لیكن وجود بر اساس آنچه در بخشهاى دیگر فلسفه آموخته‌‌اید، امر لازمى است كه داخل در ماهیّت نیست. اگر وجود داخل در ماهیّت یك شىء باشد هر ماهیّتى باید واجب الوجود باشد. پس حمل وجود بر اشیاء، از قبیل حمل بر یك امر عارض و خارج از ماهیّت است. از این رو،هرگاه بخواهیم رنگ را در ذهن از عدد تفكیك كنیم، نیازمند چیزى غیر از ماهیّت آن دو كه بسیط‌‌اند نیستیم. بنابراین، تمایز آن دو به تمام ذات خواهد بود.

آرى، اگر بین عدد و رنگ، امرى كه داخل در ماهیّت بود و مشترك بود یعنى جنس مشترك، وجود مى‌‌داشت؛ آنگاه، براى تمایز آنها نیاز به شىء دیگرى كه منشأ امتیاز آنها شود وجود مى‌‌داشت. امّا، آن دو اساساً اشتراك ذاتى ندارند؛ تا ما به دنبال ممیّزى براى آنها بگردیم. كلّ این ماهیّت (ماهیّت رنگ) با كلّ آن ماهیّت (ماهیّت عدد) تباین دارند. البته، هر دو در «وجود» مشترك‌‌اند. زیرا، مفهوم وجود بر آنها حمل مى‌‌شود چنان‌‌كه مفهوم «عَرَض» نیز بر آنها حمل مى‌‌شود. امّا این مشاركت‌‌ها در ماهیّت نیست. بلكه در چیزى خارج از ماهیّت است. پس، براى اینكه «لون» با «عدد» تمایز پیدا كند، نیاز به فصلى نخواهد داشت. زیرا، به تمام ذات، از هم تباین دارند.

وَنَقُولُ اَیْضاً اِنَّ الْجِنْسَ یُحْمَلُ عَلَى النَّوْعِ عَلى أَنَّهُ جُزْءٌ مِنْ ماهِیَّتِهِ، وَیُحْمَلُ عَلى الْفَصْلِ عَلى أَنَّهُ لازِمٌ لَهُ لاعَلى أَنَّهُ جُزْءٌ مِنْ ماهِیَّتِهِ. مِثالُهُ الْحَیْوانُ یُحْمَلُ عَلَى الاِْنْسانِ عَلى أَنَّهُ جُزْءٌ مِنْ ماهِیَّتِهِ، وَیُحْمَلُ عَلَى النّاطِقِ عَلى أَنَّه لازِمٌ لَهُ لا عَلى أَنَّهُ جُزْءٌ مِنْ ماهِیَّتِهِ. فَاِنَّما یُعْنى بِالنّاطِقِ شَىْءٌ لَهُ نُطْقٌ وَشَىْءٌ لَهُ نَفْسٌ ناطِقَةٌ مِنْ غَیْرِ اَنْ یَتَضَمَّنَ نَفْسُ قَوْلِنا اَلنّاطِقُ بَیاناً لِذلِكَ الشَىْءِ اَنَّهُ جَوْهَرٌ اَوْ غَیْرُ جَوْهَر. اِلاّ اَنَّهُ یَلْزَمُ اَنْ لایَكُونَ هذا الشَىْءُ اِلاّ جَوْهَراً وَاِلاّ جِسْماً وَاِلاّ حَسّاساً، فَتَكُونُ هذِهِ الاُْمُورُ مَقُولَةً عَلَیْهِ قَوْلَ اللاّزِمِ عَلَى الْمَلزُومِ لاَِنَّها غَیْرُ داخِلَة فی مَفْهُومِ النّاطِقِ، اَىْ شَىْء ذی النُّطْقِ.

ذاتى بودن مفهوم جنس نسبت به نوع

گفتیم، اگر ماهیّت فصلى مندرج تحت مقوله‌‌اى مى‌‌بود لاجرم، نوعى از انواع آن مقوله مى‌‌بود؛ و براى تمایزش از سایر انواع نیاز به فصل دیگرى مى‌‌داشت. و در این صورت نقل كلام مى‌‌شد به فصلِ مذكور، و این روند همچنان ادامه مى‌‌یافت و لازمه‌‌اش وجود فصول نامتناهى در هر ماهیّت بود.

جناب شیخ در مقام جواب از اشكال فوق، از مقدماتى استفاده مى‌‌كند كه از جمله آنها این است: چنین نیست كه هر مفهوم عامّى كه بر یك شىء حمل مى‌‌شود، مفهومِ جنس بوده و از ذاتیات آن شىء باشد. بلكه ممكن است، آن مفهوم عام، از لوازم عامّه باشد؛ مثل اینكه مفهوم وجود بر همه اجناس عالیه و مقولات و انواع حمل مى‌‌شود؛ و با این حال جزئى از ماهیّت هیچ یك از آنها نیست.

این مقدمه در گذشته با تفصیل، توضیح داده شد. امّا، مصنف در اینجا این مطلب را اضافه مى‌‌كند كه در «ما نحن فیه» مفهوم جنس كه بر نوع حمل مى‌‌شود، ذاتى بوده و جزئى از ماهیّت نوع بشمار مى‌‌آید، ولى این، بدان معنا نیست كه مفهوم مذكور بر هر چیزى حمل شود جزئى از ماهیّت او خواهد بود.

مطلب فوق در واقع، مقدّمه دیگرى است كه بر مقدمه نخستین افزوده مى‌‌شود. مقدّمه نخست آن بود كه هر مفهوم عامّى، مفهوم جنس نیست بلكه ممكن است از اعراض عامّه باشد. مقدّمه دوّم این است كه یك مفهوم ممكن است نسبت به یك شىء ذاتى باشد؛ امّا، نسبت به شىء دیگر عَرَضى باشد. وقتى مفهوم جنس را نسبت به نوع مى‌‌سنجیم، مى‌‌بینیم داخل در ماهیّت نوع است و از این رو، ذاتى است. یعنى هرگاه بخواهیم این نوع را درك كرده، حدّش را بیابیم ناگزیر باید به مفهوم جنس توجّه كنیم. امّا، همین مفهوم نسبت به مفهوم فصل، ذاتى نیست. یعنى چنین نیست كه براى درك مفهوم

ناطق، لازم باشد كه مفهوم جنس را درك كنیم. آرى، اگر بخواهیم انسان را درك كنیم، باید از جنس عالى شروع كنیم و بگوییم «جسم»، «جوهر»، «ذو ابعاد ثلاثة»، «نام»، «حسّاس»، «متحرك بالارادة»، «ناطق»؛ آنگاه براى رعایت اختصار همه آنها را تحت مفهوم حیوان، جمع مى‌‌كنیم و مى‌‌گوییم «حیوان ناطق»؛ گرچه در مفهوم «حیوانیت»، جوهریّت هم نهفته است؛ امّا، فهمیدن مفهوم «ناطق» نیازمند فهمِ «جسم»، «ذو ابعاد ثلاثة» یا «نامى متحرك بالاراده» نیست. «ناطق» یعنى چیزى كه نطق دارد. حال، آیا جوهر است یا نه؟ براى درك معناى ناطقیّت ضرورتى ندارد كه بدانیم جوهر است بلكه جوهر نسبت به آنْ یك مفهوم عَرَضى است كه خارج از مفهوم ناطق است و به صورت عَرَضى لازم بر آن حمل مى‌‌شود. یعنى از خارج مى‌‌فهمیم چیزى كه مصداق ناطقْ جوهر است، جسم است، ذوابعاد ثلاثة است و حساس و متحرك بالاراده است. وگرنه، از خود مفهوم ناطق، جوهریت و جسمیّت فهمیده نمى‌‌شود.

وقتى جسم بر نوعى حمل مى‌‌شود به عنوان اینكه جزئى از ماهیّت آن است حمل مى‌‌شود یعنى ذاتىِ براى آن ماهیّت است. امّا، اگر جسم را بر فصل حمل كنیم و به عنوان مثال بگوییم «الناطق حیوان»، حیوانیّت را كه جنس است بر فصل حمل كرده‌‌ایم؛ و این، بدان معنا نیست كه جزء ماهیّت ناطق است.

انسان نوعى از حیوان است و حیوانیّت، جزء ماهیّت آن مى‌‌باشد. امّا همین حیوانیّت بر ناطق، از آن رو حمل مى‌‌شود كه لازمِ آن است، نه از آن رو كه جزء آن است. معناى ناطق عبارت است از چیزى كه نطق دارد. چنین چیزى ضرورتاً لازم نیست كه جوهر و حیوان باشد. چنین نیست كه در مفهوم و ماهیّت ناطقیّتْ جوهریّت نهفته باشد تا براى درك آن، جوهریّت به عنوان جنس و جزئى از ماهیّت ناطق، اخذ شود.

مسامحه‌‌اى در تعبیر مصنّف

در این تعبیر شیخ كه مى‌‌گوید ناطق یعنى «شىء له النطق» یك نحو مسامحه وجود دارد كه صدرالمتألهین نیز بدان توجّه داده است. به عقیده صدرالمتألهین در «ناطق» حتى مفهوم «شیئیّت» هم اخذ نشده است. «شىء» هم مفهوم عرضى است كه بر همه موجودات حمل مى‌‌شود و نمى‌‌توان آن

را در مفهوم فصل كه یك مفهوم ذاتى است اخذ كرد. و به تعبیرى كه محقق خراسانى در كفایة الاصول به كار برده است، فرق میان مبدأ اشتقاق با خود مشتق آن است كه مشتق «لابشرط» است؛ و مبدأ اشتقاق «بشرط لا» است. بنابراین، حتى مفهوم شىء هم در مفهوم ناطق اخذ نمى‌‌شود.

ظاهراً منظور جناب شیخ هم این نبوده كه واقعاً «شىء» جزئى از مفهومِ «ناطق» باشد. بلكه منظور ایشان آن است كه چیزى كه نطق دارد به آن، ناطق گفته مى‌‌شود.

علم ما از خارج به لزوم جوهریتِ ناطق

نكته دیگر آنكه شیخ تأكید كرد كه مفهوم ناطق خود بخود دلالتى نداردبر این‌‌كه جوهر است یا عرض! هرچه نطق داشته باشد به آن ناطق مى‌‌گویند. یا هر شىءاى كه نفس ناطقه داشته باشد بدان ناطق گفته مى‌‌شود. بدون آنكه در واژه «ناطق» جوهریّت یا عَرَضیّت نهفته باشد.ولى ما از خارج مى‌‌دانیم كه این شىء كه نطق دارد یك لازمه هم دارد و آن جوهریّت است. یعنى باید چیزى «لا فى موضوع» باشد تا نطق داشته باشد. نه اینكه مفهوم جوهر، جزء ماهیّتش مى‌‌باشد. در مثالِ مورد بحث كه «انسان» است مى‌‌گوییم از خارج مى‌‌دانیم انسانى كه ناطق است، «جسمیّت» و «حسّاسیّت» هم دارد. امّا، این بدان معنا نیست كه مفهوم ناطق مشتمل بر اینها است.

توجیه نظر شیخ

جناب صدرالمتألهین در اینجا هم اشكال كرده كه ما از خارج نیز نمى‌‌دانیم كه لازمه ناطق، جسمیّت است، زیرا «مَلَك» هم ناطقیّت دارد با این‌‌كه جسم نیست.

البته، این كلام شیخ هم قابل توجیه است. زیرا، منظور جناب شیخ هم آن نیست كه همه جا «ناطقیّت» ملازم با «جسمیّت» است، بلكه در «ما نحن فیه» كه ناطق به عنوان فصل انسان در نظر گرفته مى‌‌شود، از خارج مى‌‌دانیم كه این ناطق، جسم است.

حاصل آنكه: این‌‌گونه مفاهیم (جوهریّت، جسمیّت و حساسیّت) كه بر «ناطق» حمل مى‌‌شوند، بسان حملِ لازم بر ملزوم، بر آن حمل مى‌‌شوند. زیرا، آنها داخل در مفهوم ناطق نیستند. مفهوم ناطق، یعنى «نطق‌‌دار» و مفاهیم مذكور، در حوزه مفهومى ناطق جایى ندارند.

فَنَقُوْلُ الاْنَ: اَمّا الْفَصْلُ فَاِنَّهُ لا یُشارِكُ الْجِنْسَ الَّذی یُحْمَلُ عَلَیْهِ فِى الْماهِیَّةِ فَیَكُونُ اِذَنْ اِنْفِصالُهُ عَنْهُ بِذاتِهِ. وَیُشارِكُ النَّوْعَ عَلى اَنَّهُ جُزْءٌ مِنْهُ فَیَكُونُ اِنْفِصالُهُ عَنْهُ لِطَبیعَةِ الْجِنْسِ الّتی هِىَ فی ماهِیَّةِ النَّوْعِ وَ لَیْسَتْ فی ماهِیَّةِ الْفَصْلِ. وَ اَمّا حالُهُ مَعَ سائِرِ الاَْشْیاءِ، فَاِنَّ الْفَصْلَ اِنْ شارَكَها فِى الْماهِیَّةِ وَجَبَ اَنْ یَنْفَصِلَ عَنْها بِفَصْل، وَ اِنْ لَمْ یُشارِكْها فِى الْماهِیَّةِ لَمْ یَجِبْ اَنْ یَنْفَصِلَ عَنْها بِفَصْل. وَلَیْسَ یَجِبُ اَنْ یَكُونَ كُلُّ فَصْل یُشارِكُ شَیْئاً فی ماهِیَّة، فَلَیْسَ یَجِبُ لامَحالَةَ اِذا وَقَعَ الْفَصْلُ تَحْتَ ما هُوَ اَعَمُّ مِنْهُ اَنْ یَكُونَ وُقُوعُهُ تَحْتَهُ هُوَ وُقُوعُهُ تَحْتَ الْجِنْسِ، بَلْ قَدْ یُمْكِنُ اَنْ یَقَعَ تَحْتَ ما هُوَ اَعَمُّ مِنْهُ وَ یَكُونُ الاَْعَمُّ داخِلا فی ماهِیَّتِهِ، وَیُمْكِنُ اَنْ لایَقَعَ تَحْتَ ما هُوَ اَعَمُّ مِنْهُ اِلاّ وُقُوعَ الْمَعْنى تَحْتَ اللاّزِمِ لَهُ دُوْنَ الدّاخِلِ فی ماهِیَّتِهِ، مِثْلَ النّاطِقِ مَثَلا، فَاِنَّهُ یَقَعُ تَحْتَ الْمُدْرِكِ عَلى اَنَّ الْمُدْرِكَ جِنْسٌ لَهُ، وَالْمُدْرِكُ یَقَعُ تَحْتَ الْجَوْهَرِ عَلى اَنَّهُ ـ اَعْنِى الْجَوْهَرَ ـ لازِمٌ لَهُ لاجِنْسٌ عَلى الْوَجْهِ الَّذی اَوْمَأْنا اِلَیْهِ، وَیَقَعُ اَیْضاً تَحْتَ الْمُضافِ ـ لا عَلى اَنَّ الاِْضافَةَ جَوْهَرَةٌ اَوْ داخِلَةٌ فی ماهِیَّتِهِ ـ بَلْ عَلى أَنَّها لازِمَةٌ لَهُ.

رابطه فصل با جنس و نوع

آنچه تاكنون گفتیم در واقع مقدماتى بود كه براى پاسخ به اشكال پیشین باید در نظر گرفته شود از این پس جناب شیخ به متن جواب مى‌‌پردازد.

فصل با جنسى كه بر آن حمل مى‌‌شود اشتراك در ماهیت ندارد. فصل ناطق با جنس انسان كه حیوانیت است یك امر مشترك ذاتى ندارند تا نیازمند به فصل دیگرى باشد. پس، تمایز فصل از جنس، انفصال بالذات است. یعنى به تمام ماهیت از هم جدا هستند. ولى فصل را كه نسبت به نوع مى‌‌سنجیم یك نحو مشاركتى دارد از این جهت كه فصل، جزئى از ماهیت نوعیه است و با چنین مشاركتى است كه هر دو بر یك نوع صادق‌‌اند.

پس، فرق فصل كه بر نوع حمل مى‌‌شود با خود نوع همین است كه نوع ماهیت جنسى را در بر دارد اما فصل داراى آن ماهیّت جنسى نیست.

تا این‌‌جا رابطه ناطق را با حیوان و با انسان دانستیم. نسبت به حیوان به تمام الذات با هم تباین دارند، و نسبت به انسان كه یك نحو مشاركتى در آن دیده مى‌‌شود جهت امتیازش به این است كه انسان داراى جنس حیوان است امّا فصل چنین نیست.

اكنون ببینیم كه فصل یك ماهیّت چه نسبتى با سایر فصول دارد. مثلا اگر «ناطق» را با «حسّاس» بسنجیم آیا مى‌‌توان ما به الاشتراكى میان آنها در نظر گرفت؟ و اگر مابه‌‌الاشتراك داشته باشند مابه‌‌الامتیاز آنها چه خواهد بود؟ جناب شیخ مى‌‌گوید: ممكن است بعضى از فصول با بعضى دیگر جهت اشتراك ذاتى داشته باشند. مثلا اگر «مُدْرِك» را به عنوان یك مفهوم عامى در نظر بگیریم كه هم بر ادراك حسى حمل مى‌‌شود و هم بر ادراك عقلى و آن را به منزله یك جنس تلقى كنیم كه دو نوع دارد یك ادراك حسى و یك ادراك عقلى. ادراك عقلى همان ناطقیت است كه اختصاص به انسان دارد، و ادراك حسى همان حساسیت است كه به حیوانات نسبت مى‌‌دهیم. اگر حساس را

مساوى با مدرك گرفتیم یا مدرك را به عنوان جنس براى حساس و براى ناطق در نظر گرفتیم مى‌‌توان گفت كه فصلى نسبت به فصل دیگر حالت جنس دارد. یعنى ما به الاشتراك ذاتى میان آنها وجود دارد.

نتیجه آنكه: اگر یك فصل با ماهیت دیگرى در یك امر ذاتى اشتراك داشته باشد لاجرم نیازمند به فصل خواهد بود. اما اگر اشتراك ذاتى با ماهیتى نداشته باشد طبعاً نیازمند فصل هم نخواهد بود.

پس چنان نیست كه هر فصلى با هر فصل دیگرى داراى ما به الاشتراك و ما به الامتیاز ذاتى باشد، گاهى ممكن است فصلى با فصل دیگر اشتراك ذاتى داشته باشد و تمایز آنها از یكدیگر نیازمند به فصل ثالثى باشد، و گاهى هم ممكن است فصلى با فصل دیگرى تمایز ذاتى داشته باشد و نیاز به فصل دیگرى نداشته باشد تا توهّم شود كه نیاز به فصل تا بى‌‌نهایت ادامه مى‌‌یابد، چنانكه در فصل جسم گفته شد. دیگر كلیت ندارد تا بگوئید نقل كلام مى‌‌شود و تا بى‌‌نهایت پیش مى‌‌رود.

و نیز، لازم نیست هر فصلى را كه با هر چیز دیگرى بسنجیم اشتراك در ماهیت داشته باشند. پس اگر فصلى تحت مفهوم عامى قرار مى‌‌گیرد معنایش این نیست كه آن مفهوم عام هم به طور حتمْ جنس براى فصل است. ممكن است فصل تحت یك مفهوم اعمى قرار گیرد كه آن مفهوم اعم، جنس براى فصل باشد، چنان‌‌كه ممكن است تحت یك معناى عامى قرار گیرد كه از قبیل «وقوع النوع تحت الجنس» نباشد بلكه از قبیل «وقوع الملزوم تحت اللازم» باشد. مانند ناطق كه تحت عنوان مدرك قرار مى‌‌گیرد از آن رو كه مدرك جنس براى آن است و ادراك حسى و نطقى دو نوع براى آن محسوب مى‌‌شوند. در این‌‌جا مى‌‌توان گفت ادراك حسى با ادراك نطقى دو نوع هستند از این رو براى تمایزشان نیاز به فصل دارند. ولى آنگاه كه مى‌‌گوئیم مدرك تحت جوهر قرار مى‌‌گیرد این بدان معنا نیست كه جوهر هم جنس براى مدرك است.

حمل جوهر بر مدرك از قبیل حمل لازم بر ملزوم است نه حمل جنس بر انواع. و چنانكه گفته شد جوهر وقتى بر ناطق حمل مى‌‌شود بدان معنا نیست كه ناطق نوعى از جوهر است و جوهر جنس براى آن است. و گاهى ممكن است یك مفهوم اضافى بر آن حمل شود، ولى این هم بدان معنا نیست كه مندرج تحت اضافه است و اضافه جنس براى آن است. به طور مثال بین مدرك (با كسر) و مدرك (با فتح) یك نحو تضایفى است. اما این بدان معنا نیست كه ادراك نوعى اضافه است. خیر، اضافه به صورت عرضى بر آن حمل مى‌‌شود. نه به معناى این‌‌كه اضافه جنس براى ادراك است. و نه به معناى این‌‌كه اضافه جوهر آن را مى‌‌سازد و یا داخل در ماهیت آن است بلكه از آن رو كه اضافه لازمه آن است.

فَالْفَصْلُ لَیْسَ یَحْتاجُ فِى انْفِصالِهِ عَنِ النَّوعِ إِلى فَصْل آخَرَ، وَلَیْسَ یَحْتاجُ فِى انْفِصالِهِ عَنِ الاْشْیاءِ الْمُشارِكَةِ لَهُ فِى الْوُجُود وَسائِرِ اللَّوازِمِ إِلى مَعْنىً غَیْرِ نَفْسِ ماهِیّتِهِ، وَلَیْسَ یَجِبُ أَنْ یَقَعَ لا مَحالَةَ تَحْتَ ما هُوَ أَعَمُّ مِنْهُ وُقُوعَ النَّوْعِ تَحْتَ الْجِنْسِ، بَلْ قَدْ یَقَعَ وُقُوعَ الْمَلْزُومِ الاَْخَصِّ تَحْتَ اللاّزِمِ الَّذى لا یَدْخُلُ فِى الْماهِیَّةِ.

وَأَمّا إِذا أَخَذْتَ الْفَصْلَ كَالنُّطْقِ مَثَلا، فَإِنَّما یَجِبُ أَمْثالُهُ فى فُصُولِ الاَْشْیاءِ الْمُرَكَّبَةِ. فَإِنْ عَنَیْتَ بِالنُّطْقِ كَوْنَهُ ذا نَفْس ناطِقَة كانَ مِنَ الْمَعانى الْمُؤَلَّفَةِ مِنْ نِسْبَة وَجَوْهَر، عَلى ما عَلِمْتَ مِنْ حُكْمِهِ فى مَواضِعَ أُخْرى. وَإِنْ عَنَیْتَ نَفْسَ النَّفْسِ النّاطِقَةِ كانَتْ جَوْهَراً وَكانَتْ جُزْءَ جَوْهَر مُرَكَّب تُخالِفُهُ بِالْفَصْلِ الْواقِعِ بَیْنَ الْبَسیطِ وَالْمُرَكَّب فِى الْجَواهِرِ، عَلى نَحْوِ ما تَحَقَّقْتَ كَثیراً.

بى‌‌نیازى فصل براى امتیاز از نوع به فصل دیگر

پس براى این‌‌كه فصل از نوع امتیاز یابد نیازمند به فصل دیگرى نیست بلكه خود بخود این امتیاز را دارد كه نوعْجنس دارد ولى فصلْ جنس ندارد، و اگر

فصل در یك معناى عامى با ماهیات و فصول دیگرى مشاركت دارد لازمه‌‌اش این نیست كه انفصالش از آن معانى باید به فصل دیگرى (به یك امر ذاتى) باشد. و اگر دیدیم مفهوم عامى بر فصل حمل مى‌‌شود لزومى ندارد بگوئیم آن مفهوم عام جنس است براى فصل، و فصل نوعى از آن جنس است. زیرا ممكن است آن معناى عام یك امر عرضى لازمى باشد نه امر ذاتى. بلكه ممكن است دخول فصل تحت آن معناى عام از قبیل دخول ملزوم تحت یك لازم اعم باشد كه آن لازم داخل در ماهیتش نیست. همه این‌‌ها در صورتى است كه ما فصل را همان فصل مشهورى (یعنى ناطق) بگیریم اما در فصل اشتقاقى مطلب به گونه دیگرى است.

فصل اشتقاقى

فصل اشتقاقى در برابر فصل مواطاتى به كار مى‌‌رود، یعنى همان فصلى كه بالتواطؤ قابل حمل باشد. اگر منظور از فصل، «نطق» باشد نه «ناطق» در این صورت ممكن است آن را با یك شىء مركب بسنجید كه یك جهت جنسى مشتركى با آن داشته باشد و یك جهت فصلى. و این اشكالى ندارد.

همچنین مى‌‌توان منظور از «نطق» نفس «ناطقه» باشد. اگر معناى «نطق» را این‌‌گونه در نظر بگیریم مفهوم فصل مركب از جوهر (نفس ناطقه) و یك اضافه (داشتن نفس ناطقه) خواهد بود.

حال آیا مفهومى كه مركب از یك جوهر و یك اضافه مى‌‌باشد خودش یك ماهیت بشمار مى‌‌آید ماهیتى مركب از دو مقوله؟ پاسخ این است: چیزى كه مركب از دو مقوله باشد نمى‌‌تواند ماهیت حقیقى باشد. چنین مفهومى داخل در هیچ مقوله‌‌اى نیست. مفهومى كه مركب از جوهر و اضافه باشد جامع جوهر و عرض است، خودش مقوله سومى نخواهد بود. (این مطلب را در جاهاى دیگر بیان كرده‌‌ایم). اگر جوهر را با عرض تركیب كنیم

نوع جدیدى را به وجود نمى‌‌آورد و داخل تحت هیچ مقوله‌‌اى واقع نمى‌‌شود، بلكه تنها یك تركیب اعتبارى بین دو ماهیت متباین است.

اگر مقصود ما از نطق، «ذو نفس ناطقه» است. خود نفس ناطقه، مندرج تحت مقوله جوهر است و از این جهت نوعى از جوهر به شمار مى‌‌رود و نسبت به سایر انواع باید فصلى داشته باشد، و امتیازش از انواع جسمانى به این است كه نفسْ جوهرى بسیط است. برخلاف جسم كه جوهرى مركب است. هنگامى كه جوهر را در تقسیم اوّلى به دو قسم تقسیم مى‌‌كنیم مى‌‌گوییم: جوهر یا مركب است یا بسیط؛ اگر مركب باشد جسم است و اگر بسیط باشد یا «جزء الجسم» است (یعنى یا جزء این مركب است) یا نیست؛ اگر جزئش باشد، ماده یا صورت خواهد بود، یعنى اگر جزء بالفعل آن است مى‌‌شود صورت و اگر جزء بالقوه است مى‌‌شود ماده! و اگر بسیط بود یا تعلق به ماده دارد كه نفس است یا تعلق به ماده ندارد كه عقل است.

پس، هرگاه «نطق» بگوئیم و از آن، نفس ناطقه نه «ذو نفس» بودن را اراده كنیم؛ در این صورت، واقعاً یكى از اقسام جوهر و جزئى از آن خواهد بود.

زیرا نفس جزئى از انسان است كه انسان خود یك جوهر مركب است: مركب از نفس و بدن! پس نفس، جزئى از جوهر مركب است نه خود جوهر مركب. یعنى جسمش جوهرى مركب از ماده و صورت است ولى خود نفس جزئى از مركب است.

تفاوتى كه نفس با انسان یا با جسم دارد این است كه انسان، موجود و جوهر مركبى است؛ اما، نفس جوهر مركب نیست. چنانكه در این باره بارها صحبت شده، و به خصوص در تقسیم اولیه براى جوهر در كتاب منطق این مطلب به طور مفصل بحث شده است.

وَلَنَرْجِعِ الاْنَ إِلَى الْمُقَدَّماتِ الَّتى فِى الشَكِ، فَنَقُولُ: أَمَّا الْمُقَدَّمَةُ الْقائِلَةُ إِنّ الْفَصْلَ لاَِنَّهُ مَعْنىً مِنَ الْمَعانى فَإِمّا أَنْ یَكُونَ أَعَمَّ الْمَحْمُولاتِ، وَإِمّا أَنْ یَكونَ

مَعْنىً واقِعاً تَحْتَ أَعَمِّ الْمَحْمُولاتِ، فَمُسَلَّمَةٌ. وَأَمّا الاُْخْرى وَهِىَ الْقائِلَةُ إِنّ كُلَّ ما هُوَ أَعَمُّ الْمَحْمُولاتِ فَهُوَ مَقُولَةٌ، كَذِبٌ. وَإِنَّمَا الْمَقُولَةُ أَعَمُّ الْمَحْمُولاتِ الْجِنْسِیَّةِ اَلْمَقَوِّمَةِ لِلْماهِیَّةِ، لاَ الَّتى هِىَ أَعَمُّ الْمَحْمُولاتِ وَلَیْسَ تُقَوِّمُ ماهِیَّةٌ كُلَّ ما تَحْتَها، بَلْ تَلَزَمُ الاْشیاءَ. وَالْقائِلَةُ الاُْخْرى إِنَّ كُلَّ ما هُوَ واقِعٌ تَحْتَ مَعْنىً أَعَمَّ مِنْهُ فَهُوَ مُنْفَصِلٌ عَمّا یُشارِكُهُ فیهِ بِفَصْل یَخْتَصُّ بِهِ، كاذِبَةٌ. لاَِنَّ الْمُشارِكاتِ إِذا كانَتْ مُشارِكَةً فِى اللاّزِمِ دُونَ الْمَعْنىَ الدّاخِلِ فِى الْماهِیَّةِ، لَمْ یَكُنْ الاِْنْفِصالُ عَنْها بِفَصْل بَلْ بِمُجَرَّدِ الْماهِیَّةِ.

بررسى مقدّماتى كه شبهه مستشكل، مشتمل بر آنها است

تاكنون درباره فصلْ مطالب مبسوطى را بیان كردیم. از مباحث پیشین بدست آمد كه ما گاهى ناطق را فصل قرار مى‌‌دهیم و گاهى نطق را كه یك فصل اشتقاقى است. اما فصل مواطاتى كه بر نوع حمل مى‌‌شود (ناطق) مندرج تحت مقوله جوهر نیست و جوهر یكى از مفاهیمى است كه لازمه این نوع است. و منافات ندارد كه جوهر نسبت به چیزى جنس باشد و نسبت به چیز دیگر مفهوم عرضى و لازم باشد. پس از بیان این مطالبْ شیخ تفصیلا به بررسى كلام مستشكلى مى‌‌پردازد كه اشكالى را در مورد فصلْ مطرح كرده بود مبنى بر اینكه فصلْ هم براى تمایزش احتیاج به فصل دیگرى دارد و این امرْ به تسلسل مى‌‌انجامد.

شبهه مستشكل مشتمل بر مقدماتى بود كه یكى از آنها از این قرار است.

مقدمه نخست: فصل، یا «اعم المحمولات» است یا داخل تحت «اعم المحمولات». و چون فصل، اعم نیست؛ پس، داخل تحت «اعم المحمولات» است. در این مقدمه اشكالى نیست. ما هم مى‌‌پذیریم كه فصلْ داخل تحت مفهوم «جوهر» قرار مى‌‌گیرد همان‌‌گونه كه داخل تحت مفهوم «وجود» قرار مى‌‌گیرد.

مقدمه دوم: اگر چیزى داخل تحت «اعم المحمولات» واقع شود داخل تحت مقوله‌‌اى خواهدبود. امّا این مقدّمه به عنوان یك قاعده كلى درست نیست، زیرا «اعم المحمولات» همیشه مقوله نیست، بلكه تنها در جایى «اعم المحمولات» مقوله است كه به عنوان جنس نسبت به انواع در نظر گرفته شود. به عبارت دیگر: هر اعمى مقوله نیست؛ مقوله آن محمول اعمى است كه نسبت به موضوعاتش جنس باشد.

اصل اشكال این بود كه هر فصلى نیاز به فصل دیگرى دارد. پس، فصول در هر نوعى غیر متناهى است! پاسخ آن این است كه هر فصلى احتیاج به فصل دیگرى ندارد. گرچه با این بیان پاسخ اشكال تمام شد. اما، این مطلب ارتباط پیدا مى‌‌كند با مسئله دیگرى كه در فلسفه مطرح است و جناب شیخ آن را به عنوان ذیلى بر این مطلب آورده است.

در كتاب‌‌هاى فلسفه این مطلب مطرح مى‌‌شود كه «فصول الجواهر جواهر» و «فصول الاعراض اعراض» آنگاه بحث مى‌‌كنند كه آیا ممكن است فصل یك جوهر، عرض باشد یا نه؟ بعد از این‌‌كه پذیرفتیم جوهر، جنس باشد براى دو نوع؛ مانند جوهر براى انسان و شجر؛ فصلى كه انسان را از شجر یا از سایر حیوانات متمایز مى‌‌كند آیا مى‌‌تواند یك امر عرضى باشد؟ البته عرض در این‌‌جا در مقابل جوهر است نه در مقابل ذاتى! یعنى بدون شك فصل، ذاتى است و فصل ماهیّت عرضى مى‌‌تواند عرض باشد، امّا سؤال اینست كه آیا عرض مى‌‌تواند فصل جوهر باشد؟

درباره این مطلب حكما بحث كرده‌‌اند كه محال است عرض مقوم جوهر باشد. پس، «فصول الجواهر جواهر وبالعكس». فصل عرض نیز نمى‌‌تواند جوهر باشد. فرض كنید «سواد و حلاوت» كه دو كیف هستند: یكى كیف مذوق و دیگرى كیف مبصر هر دو مندرج تحت مقوله كیف‌‌اند و جنس قریب آنها كیف محسوس است، و براى تمایزشان احتیاج به فصل دارند. آیا فصل آنها

مى‌‌تواند جوهر باشد، یعنى جوهرى سبب تمیز كیف مذوق از كیف مبصر شود، یا این‌‌كه فصل آن نیز باید عرض باشد؟فلاسفه معتقدند محال است جوهر در عرض دخالت كند و جزئى از ماهیت عرض قرار گیرد. از این رو گفته‌‌اند: فصول الجواهر جواهر و فصول الاعراض اعراض. جناب شیخ توضیح مى‌‌دهد كه معناى جمله مذكور آن نیست كه فصول جواهر مندرج تحت مقوله جوهرند انسان كه نوع مندرج تحت جنس است. یعنى درست است كه به فصل جوهر جوهر مى‌‌گوئیم و جوهر را بر آن حمل مى‌‌كنیم اما نه به عنوان حمل جنس بر نوع بلكه به عنوان حمل لازم بر ملزوم. نمى‌‌توان گفت فصل به حمل شایع جوهر نیست؛ ولى مى‌‌توان گفت به حمل اوّلى جوهر نیست. درباره فصل انسان كه ناطق است مى‌‌توان گفت به حمل اوّلى جوهر نیست با آن‌‌كه انسان خودش جوهر است. زیرا در مفهوم ناطقیتْ جوهریت نهفته نیست و جوهر، جنس ناطق نمى‌‌باشد. اما نمى‌‌توان گفت به حمل شایع هم جوهر نیست، بلكه ناطق به حمل شایع جوهر است. همانگونه كه جوهر بر انسان حمل مى‌‌شود بر ناطق هم حمل مى‌‌شود. ولى حمل شدن جوهر بر انسان كه نوعى از جوهر است حمل اوّلى است، زیرا جزئى از ماهیت آن است. اما حمل شدنش بر ناطق حمل اوّلى نیست.

پس این‌‌كه گفته مى‌‌شود: «فصول الجواهر جواهر» یعنى: «یحمل علیها الجواهر» و لازمه‌‌اش آن است كه فصل جوهر به گونه‌‌اى باشد كه جوهر بر آن حمل شود.

فَتَعَیَّنَ بَعْدَ هذا أَنَّهُ لا یَجِبُ أَنْ یَكُونَ لِكُلِّ فَصْل فَصْلٌ. وَیَجِبُ أَنْ یَعْلَمَ أَنَّ الَّذى یُقالُ مِنْ أَنَّ فُصُولَ الْجَوْهَرِ جَوْهَرٌ، وَفُصُولُ الْكَیْفِ كَیْفٌ، مَعْنى ذلِكَ، أَنَّ فُصُولَ الْجَوْهَرِ یَلْزَمُ أَنْ تَكُونَ جَوْهَراً، وَفُصُولُ الْكَیْفِ یَلْزَمُ أَنْ تَكُونَ كَیْفاً، لا أَنَّ فُصُولَ الْجَوْهَرِ یُوجَدُ فى مَفْهُومِ ماهِیّاتِها حَدُّ الْجَوْهَرِ عَلى أَنَّها جَواهِرُ فى أَنْفُسِها،

وَفُصُولُ الْكَیْفِ یُوجَدُ فى ماهِیَّتِها حَدُّ الْكَیْفِیَّةِ عَلى أَنَّها كَیْفِیَّةٌ. إِلاّ أَنْ نَعْنِىَ بِفُصُولِ الْجَوْهَرِ مَثَلا لاَ الْفَصْلَ الْمَقُولَ عَلَى الْجَوْهَرِ بِالتَّواطُؤِ، بَلِ الْفَصْلُ الْمَقُولُ عَلَیْهِ بِالاِْشْتِقاقِ:أَعْنى لاَ النّاطِق بَلِ النُّطْقِ، فَیَكُونُ حینَئِذ ما عَلِمْتَ، وَیَكُونُ فَصْلا بِالاِْشْتِقاقِ لا بِالتَّواطُؤِ، وَالْفَصْلُ الْحَقیقى الَّذى یُقالُ بِالتَّواطُؤِ وَلَیْسَ یَجِبُ إِذا كانَ الْفَصْلُ الَّذى بِالتَّواطُؤِ مَوْجُوداً أَنْ یَكُونَ أَیْضاً اَلْفَصْلُ الَّذى بِالاِْشّتِقاقِ مَوجُوداً، إِنَّما یَكُونُ هكَذا لا فى كُلِّ ما هُوَ نَوعٌ، بَلْ فیما هُوَ نَوعٌ جَوْهَرِىٌّ دُونَ الاَْنْواعِ الْعَرَضیَّةِ، وَلَیْسَ أَیْضاً فى كُلِّ نَوْع جَوْهَرِىٍّ، بَلْ فیما كانَ مُرَكَّباً وَلَمْ یَكُنْ جَوْهَراً بَسیطاً.

فصل الجوهر جوهر، و فصل الكیف كیف

از آنچه گذشت روشن شد كه لازم نیست براى هر فصلى، فصلى باشد. و معناى این سخن حكما كه مى‌‌گویند «فصول الجوهر جوهر و فصول الكیف كیف» آن است كه فصول جوهر باید جوهر باشد و مفهوم جوهر بر آنها حمل شود.

اما، معناى این‌‌كه بر فصول جواهر جوهر حمل مى‌‌شود آن نیست كه فصول جواهر از انواع جنس جوهر هستند. یعنى لازمه‌‌اش جوهریت است نه این‌‌كه جنس آنها جوهر باشد. و معناى این‌‌كه فصول كیف، باید كیف باشد آن است كه كیفیت به عنوان یك مفهوم لازمى بر آنها حمل شود نه به عنوان جنس. معناى جمله مذكور، آن نیست كه در فصول جوهرى (مثل ناطق) مفهوم جوهر به عنوان جزئى از ماهیت ناطق لحاظ شده باشد یعنى حمل جوهر بر آن، حمل ذاتى باشد. حمل در این‌‌جا حمل عرضى است یعنى وجود آن به گونه‌‌اى است كه «لافى موضوع» است. همچنین در مورد كیف هم كه مى‌‌گوئیم «فصول الكیف كیف» بدان معنا نیست كه در اینفصولْ مفهوم كیفیت به عنوان جزئى از ماهیت آنها اخذ شده است. مگر این‌‌كه مقصود ما از فصول جواهر، فصلى كه به طور تواطى بر جوهر حمل شود نباشد. بلكه منظور فصل اشتقاقى باشد. یعنى اگر بحث را در «نطق»

مطرح كنیم و از آن «نفس ناطقه» را اراده كنیم در این صورت بر «نفس ناطقه» جوهر به حمل اوّلى حمل مى‌‌شود. زیرا نفس از انواع جوهر است و از این رو مى‌‌توان گفت داخل در تحت جوهر است، و جوهر جزئى از ماهیت نفس به شمار مى‌‌آید.

شایان ذكر است كه منظور از فصل حقیقى همان فصل مواطاتى است، و فصل اشتقاقى از نظر منطقى فصل نیست. نكته دیگر: چنین نیست كه هرجا فصل مواطاتى باشد باید فصل اشتقاقى هم وجود داشته باشد. یعنى به طور مثال در انسان وقتى ناطقیت را به عنوان فصل حقیقى داریم یك مبدء اشتقاقى هم به عنوان نفس ناطقه داریم كه غیر از بدن است و مفهوم ناطق از آن گرفته مى‌‌شود. امّا این مطلبْ كلّیت ندارد و چنان نیست كه در هر نوعى امر خاصّى وجود داشته باشد كه مبدء فصل اشتقاقى قرار گیرد. مثلا اعراض كه موجودات بسیطى هستند دیگر ماده و صورت ندارند و چنان نیست كه جنس از مادّه، و فصل از صورتشان گرفته شود. همچنین مجرّدات تام مانند عقول كه جوهرْ جنس آنهاست جزء دیگرى ندارند كه فصل آنها از آنْ اخذ شود. وجود فصل متواطى براى آنها مستلزم آن نیست كه فصل اشتقاقى هم داشته باشند یعنى عقل هم ماده و صورتى داشته باشد كه از صورتش فصل مواطاتى گرفته شود و چون امر بسیطى است فصل اشتقاقى ندارد. هر فصلى براى عقل ذكر شود كه او را از سایر انواع جوهرى جدا كند آن فصل مواطاتى خواهد بود. زیرا موجود بسیطى است و داراى اجزاء نیست تا گفته شود یك جزئش مبدء اشتقاقى براى فصل است. پس لازمه هر نوعى آن نیست كه فصل اشتقاقى داشته باشد. بلكه تنها جواهر مركّب داراى اجزاء هستند، و یك جزء آن مى‌‌تواند مبدء اشتقاق براى فصل شود و فصل اشتقاقى را پدید آورد. اما اگر چیزى جوهر نباشد یا جوهر باشد ولى مركب نباشد (بسیط باشد) هرگز فصل اشتقاقى نخواهد داشت. زیرا جزئى ندارد كه مبدء اشتقاق براى فصلش باشد.

فَالْفَصْلُ الَّذى یُقالُ بِالتَّواطُؤِ مَعْناه شَىْءٌ بِصِفَةِ كَذا مُطْلَقاً، ثُمَّ بَعْدَ ذلِكَ عَلى سَبیلِ النَّظَرِ وَالتَّأَمُّلِ یُعْلَمُ أَنَّهُ یَجِبُ أَنْ یَكُونَ هذا الشَّىْءُ الَّذى بِصِفَةِ كَذا جَوْهَراً أَوْ كَیْفاً. مِثالُهُ أَنَّ النّاطِقَ هُوَ شَىْءٌ لَهُ نُطْقٌ. فَلَیْسَ فى كَونِهِ شَیْئاً لَهُ نُطْقٌ هُوَ أَنَّهُ جَوْهَرٌ أَوْ عَرَضٌ، إِلاّ أَنَّهُ یُعْرَفُ مِنْ خارِج أَنَّه لا یُمْكِنُ أَنْ یَكُونَ هذا الشَّىْءُ إِلاّ جَوْهَراً أَوْ جِسْماً.

معناى فصل مواطاتى

پس فصل مواطاتى معنایش این است كه چیزى است كه فلان صفتى دارد و بس. چنانكه «ناطق» یعنى «شىء له النطق» و چیز دیگرى به عنوان جزء ماهیت در آن نیست. چنین نیست كه گفته شود: «جوهر له النطق» یا «عرض له النطق».

بعد با دقت و تأمل در مى‌‌یابیم كه چنین چیزى نمى‌‌تواند جوهر نباشد چنان‌‌كه نمى‌‌تواند در غیر جسم باشد. و در ما نحن فیه انسان نمى‌‌تواند جز جسم باشد. یعنى جسمى است كه داراى نفس است و ناطقیت دارد.(1)

البته، این مباحث از لحاظ ظرافت بسیار ظریف و دقیق و قابل تحسین است و ذهن وقّادى را مى‌‌طلبد كه این‌‌گونه مطالب را با چنین دقتى تصور كند و میان حیثیت «بشرط لا» و «لا بشرط» تفكیك كند و حمل اوّلى را از حمل شایع باز بشناسد. چنان‌‌كه حمل جوهر بر انسان حمل اوّلى است اما بر ناطق حمل اوّلى نیست.

این‌‌ها بحث‌‌هاى بسیار ظریف و ماهرانه‌‌اى است ولى همه آنها مبتنى بر یك اصول موضوعه است از جمله این‌‌كه ما ماهیت شىء را مركب از جنس و فصل بدانیم و جنس و فصل را به عنوان دو مفهوم تحلیلى از نوع در نظر بگیریم و این امور را بر همه‌‌ى ماهیات تعمیم دهیم.

اما، اگر كسى در این جهت تشكیك كرد و جنس و فصل را به این شكل


1. مرحوم صدرالمتألهین در مثال فوق مناقشه كرده است. ولى خواننده گرامى در مثال مناقشه نكند.

براى شناخت ماهیت لازم ندانست دیگر ضرورتى براى این بحث‌‌هاى دقیق باقى نمى‌‌ماند. به دیگر سخن، اگر كسى دستگاه تعریف حد را كه از ارسطو مأثور است كه هر حدى باید مشتمل بر جنس و فصل باشد و جنس و فصل هم به این ترتیب منتهى به اجناس عالیه و مقولات عشر مى‌‌شود، نپذیرفت (چنان‌‌كه شیخ اشراق نپذیرفته و شاید در این زمینه حق با ایشان باشد) دیگر جایى براى این بحث‌‌ها باقى نمى‌‌ماند.

مناقشه در دستگاه جنس و فصل

البته، این بحث‌‌ها درباره جنس و فصل با این عرض و طول موجب شكوفایى اذهان مى‌‌شود و قدرت تفكر و تأمل و تشقیق شقوق را مى‌‌افزاید و قابل تحسین است. ولى باید توجه داشت كه تركیب هر ماهیتى از جنس و فصل، كلیت ندارد(1) و ضرورت ندارد كه ما همیشه تعریف را به این صورت در نظر بگیریم. البته، اگر چیزى در خارج مركب باشد و یك جزء آن مشترك بین دو یا چند نوع باشد مى‌‌توان مفهوم جنس را از جزء مشترك و مفهوم فصل را از جزء مختص به دست آورد، و در سایر موارد با شناختن اجزاء، كل را شناخت ولى تعمیم این قاعده نسبت به همه ماهیاتْ صحیح نیست. بنابراین، كافى است كه به طور مثال بگوئیم آب مركب است از اكسیژن و ئیدروژن. اگر واقعاً آب مركب از این دو عنصر باشد و ما آنها را بشناسیم همین كافى است براى معرّفى آب بگوییم: آب مركب از این دو عنصر است و ضرورت ندارد كه در این‌‌جا یك مفهوم «لا بشرطى» اخذ كنیم و در تعریف آب، از آن استفاده كنیم. انسان نیز اگر واقعاً مركب از جسم و روح است هرگاه ما این دو جزء حقیقى را بشناسیم مى‌‌توانیم مجموع آنها را تعریف انسان قرار


1. در بحث برهان شفاء به طور مفصّل به این مبنا اشاره شده است. همچنین در تعلیقه بر نهایة الحكمه.

دهیم و دیگر لزومى ندارد كه دو مفهوم جنس و فصل را به صورت «لا بشرط» اخذ كنیم.

آرى، بحث‌‌هائى در این‌‌جا وجود دارد كه اگر این‌‌ها دو جزء هستند چگونه با دوئیت خود یگانه مى‌‌شوند و یك موجود (انسان) را تشكیل مى‌‌دهند؟ آیا واقعاً تركیب این دو جزء، تركیب حقیقى است؟ و آیا شىء سومى از آنها پدید مى‌‌آید؟ و اگر شىء سومى پدید مى‌‌آید آیا یك صورت جدیدى غیر از آن صورتى كه اجزائش داشته خواهد داشت یا صورت جدیدى ندارد؟ این‌‌ها بحث‌‌هاى فراوانى است كه در همه جا پاسخ یكسان ندارد. و به هر حال نمى‌‌توان گفت: همه جا شناخت هر ماهیتى متوقف بر شناخت جنس و فصل است و همه اجناس هم در اجناس دهگانه مندرج هستند و باید به صورت «لا بشرطى» اخذ شوند تا قابل حمل بر كل باشند.

حقیقت این است كه حمل جنس بر كل شىء، نیز از روى مسامحه است. جنس از جزء شى حكایت دارد كه آن همان ماده‌‌اش مى‌‌باشد و اگر آن را بر كل اطلاق كنیم یك نوع مسامحه خواهد بود.

نكته دیگر این‌‌كه غالب این بحث‌‌ها مبتنى بر مباحث لغوى و زبان‌‌شناسى است و ممكن است در زبان‌‌هاى مختلف، تفاوت داشته باشد. این‌‌گونه مباحث اساساً در شمار بحث‌‌هاى فلسفى نیست.

البته، آن كسانى كه فلسفه را تحلیل زبان مى‌‌دانند حق دارند به این‌‌گونه مباحث بپردازند. ولى اگر ما فلسفه را شناخت حقیقت اشیاء مى‌‌دانیم و تحلیل زبان را جزء فلسفه نمى‌‌دانیم باید بیشتر توجه‌‌مان به شناختن حقایق باشد و بر بحث‌‌هاى لغوى و ادبى تكیه نكنیم.

به هر حال، ما در جاهاى مختلف به این مطلب اشاره كرده‌‌ایم به ویژه در شرح برهان شفا گفته‌‌ایم كه دستگاه جنس و فصل ارسطوئى درباره حد و تعریف همیشه پاسخگو نیست.