بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
تقدیم به روح ملکوتی امام راحل و همه شهدای والامقام اسلام صلواتی اهدا میکنیم.
خدای متعال را شکر میکنم که حیات و توفیقی افاضه فرمود که امروز در جمع بهشتی شما عزیزان ما را راه بدهند و تشرف پیدا کنیم و چهرههای نورانی شما را از نزدیک زیارت کنیم و خدا را بر این نعمتهای عظیمش شکر کنیم.
در جریان مبارزاتی که به دست مبارک امام شروع شد و به دست مبارک ایشان به پیروزی رسید و میراثی برای آیندگان به ما سپرده شد، تحولات بسیار گوناگونی واقع شده که بعضیهایش را دیدهاید و بیشترش را شنیدهاید. در هر مقطعی – گاهی چند روز و گاهی چند ماه و گاهی چند سال- حوادثی اتفاق میافتاد که دلها مضطرب و زیر و رو میشد، کسانی نا امید میشدند، کسانی ریزش و سقوط میکردند، بعد جوانه میزد، از نو بهار میشد، امیدها پیدا میشد، حرکتها شروع میشد. در طول بیش از پنجاه سالی که از شروع نهضت امام تا به حال میگذرد، همیشه این نوسانات بوده و به این زودیها هم تمام نمیشود، شاید هم تا پایان این عالم با ویژگیهای خاص خودش همچنان باقی بماند. این کاری است که طرحش و اجرایش از خدای متعال است. این نقشه آفرینش آدم در این عالم، آمدن پیغمبران یکی پس از دیگری، ائمه اطهار صلواتاللهعلیهم، این چهارده قرن – ظهور پیغمبر(ص) تا به حال- کسی این نقشهها را جز خود خدا نکشیده، اختیار اصلیاش هم جز به دست خدا نیست. سلسله جنبان اوست.
هدف از این کار چیست؟ خدا خیلی چیزهای عظیمی آفریده که ما عقلمان هم نمی رسد. اما در میان همه این مخلوقات عظیم – که با حسابهای و ارقام نجومی هم شمارش را نمیتوانیم تعیین کنیم، چه برسد به اینکه بر همهاش احاطه پیدا کنیم- جای جانشین خود خدا خالی میماند. هیچ جا نفرمود جبرئیل را که خلق کردم او خلیفه من است. میکائیل را خلق کردم، بهشت را آفریدم، عوالم مختلف را [آفریدم و او] جانشین من است؛ هیچ جا نفرموده است. بعد از اینکه همه عالم آفریده شد وهمه جا فرشتگان فراوان هستند؛ ما فکر میکنیم فقط چند فرشته هستند که در یکی از کهکشانها زندگی میکنند. خیر. در فرمایشات امیرالمومنین(ع) هست که در این فضای لایتناهی [که البته بنده میگویم لایتناهی] به اندازه جای پوست گاوی نیست که خالی باشد از فرشتهای که مشغول عبادت نباشد. هرجا را شما فرض کنید، فرشتگان هم حضور دارند. این عالم پر است از مظاهر حق و فرمانبرداران دستگاه الهی. با همه اینها، وقتی آسمان از همه اینها پر شد، خدا به فرشتگان وحی کرد که من میخواهم یک موجودی خلق کنم که جانشین من است. به تعبیر امروزی قائم مقام من است؛ إِنّي جاعِلٌ فِي الأَرضِ خَليفَةً.
این داستان را همه میدانید. این داستان در بزرگترین سوره قرآن در همان اوایلش ذکر شده است، از آیات سیام سوره بقره شروع میشود. آنچه طی هزاران سال گذشته، و آنچه در زمان خودمان هم دیدهایم و هست، یک بخشی از این ماجراست. و آن ماجرای خلافت الهی روی زمین است. تجسم این خلافت هم در بین این مخلوقات دوپاست که ملاحظه میکنید. بعضیهایشان خلیفه کامل هستند، بعضیهایشان مراتب نازلتر دارند، بعضیها هم فقط استعدادش را دارند، استعدادی که به فعلیت نمیرسد. حالا این خلیفه هنرش چیست؟ چه ویژگیای دارد که در میان همه مخلوفات اینقدر ممتاز است؟ با وجود این همه فرشتگان عظیم که زندهشدن همه مردگان دست یکی از آن فرشتههاست، نفخ صور میکند، همه مردهها زنده میشوند. این موجود خیلی عظیمی باید باشد. صور اسرافیل! صور یعنی شیپورش را میدمد، یک فوت میکند، همه مردگان زنده میشوند، چنین قدرتی خدا به او داده است، اما این خلیفه خدا نیست! خلیفه خدا موجودی است که از یک اسپرم آفریده میشود، یک قطره آب پلیدی، و به جایی میرسد که همه آن فرشتگان باید در مقابلش به زمین بیفتند. عجیب این است! و این با آن اوجی که میگیرد میتواند یک دفعه سقوط کند و از هر حیوانی پستتر شود. ویژگی این موجود این است.
انسان میتواند آنچنان اوجی بگیرد که حتی مثل اسرافیل و میکائیل هم در مقابلش خاضع باشند، و از آن اوج عظمت به اختیار خودش میتواند دفعتا سقوط کند که از هر جنبدهای پستتر شود. این تعبیر قرآن است. إن شر الدواب – دواب جمع دابة است، دبیب یعنی جنبیدن، کرمی را که در گل و لایها میجنبد دبیب میگویند، یک موجودی که چنین حرکتی دارد میشود دابة. یعنی میجنبد، جنبده. یک موجودی که به آن عزت میرسد میتواند آنچنان سقوط کند که از هر جنبدهای – یعنی حتی از کرم توالت- پستتر بشود. این آیه قرآن است، من از خود نمیگویم. إِنَّ شَرَّ الدَّوَابَّ عِندَ اللّهِ، بدترین جنبدهها این آدمی است که الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِینَ لاَ یَعْقِلُونَ، و در آیه ای دیگر الَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ. ویژگیاش عقل است و ایمان. اگر این دو را داشته باشد، از همه بالاتر میرود، و اگر اینها را از دست بدهد از هر جنبدهای پستتر است. این بینش قرآنی است.
این بساطی را که خدا راه انداخته، که پیغمبرها بیایند و دعوت کنند، با مخالفتها مواجه بشوند، بعضیهایشان را مجروح کنند، بعضی را از شهر بیرون کنند، زندانی کنند، بکشند، سر ببرند، سرشان را با اره ببرند، همه اینها در تاریخ بوده؛ تا فجیعترین حادثهای که ما در عالم سراغ داریم، حادثه کربلا اتفاق بیفتد، همه اینها در مسیر این است که کسانی که لیاقت آن را دارند که جزو دستگاه خلافت الهی بشوند، خودشان را پیدا کنند و به این مقام برسند.
به یک معنا اگر بپرسند خدا عالم را برای چه آفریده است، در یک کلمه میشود جواب داد، برای اینکه زمینه پیدا شود برای پیدایش یک موجودی که بتواند مظهر همه کمالات الهی باشد و آن ولی الله الاعظمارواحنا فداه است. دیگران هم باید هراندازه که بتوانند به او شباهت پیدا کنند. هدف زندگیشان همین است. تا آنجایی که ممکن است به او شبیه شوند. راهش چیست؟ یک راه هم بیشتر ندارد. همه این حرفها و این مقامات و این ترقیات و این تکاملها یک راه بیشتر ندارد و آن این است که این موجود آگاهانه خدا را بشناسد و خود را تسلیم خدا کند. اطاعت و بندگی خدا؛ «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ». راه فقط همین است. منتهی برای اینکه این عبادت و اطاعت تحقق پیدا کند، معرفت باید حاصل شود، وگرنه کسی را که نمیشناسد، چطور میتواند عبادت کند؟ اول باید خدا را بشناسد تا بتواند او را بپرستد. بعد آنچنان ساخته شده باشد، که بفهمد این هدف ارزشمندترین هدف است و همه چیز را باید پای این هدف فدا کرد.
خدا از آن بندههای خالصش که به آن مقام خلافت میرسند، یک توقعاتی دارد که ما درست نمیتوانیم تصورش کنیم. اما از گوشه و کنار آیات میتوان فهمید خدا از اولیاء خودش چه توقعاتی دارد. همه ما میدانیم و الحمدلله این مراحل را طی کردهایم -خدا این معرفتها و ایمانها را مفتی به ما داده است، زحمتی نکشیدهایم- میدانیم بالاترین انسانهایی که به این مقام رسیدند وجود مقدس پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم است. خدا به این بندهاش که عزیزترین بندگانی است که آفرید (و هر موجود کاملی که آفریده شود به این جهت است که شمهای از کمالات او را دارد)، به این بندهاش که عزیزترین، شریفترین و کاملترین است میگوید: پیغمبر من! مبادا بگویی فردا فلان کار را میکنم؛ خودم میکنم؛ مبادا بگویی! پس چه کنم؟ بگو هرچه خدا میخواهد؛ وَلَا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فَاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا؛[1] مبادا بگویی من فردا فلان کار را میکنم. تو کی هستی؟ إِلّآ أَن یَشَآءَ اللهُ؛ کار آن است که خدا میخواهد. تو کمالت این است که بفهمی در مقابل اراده خدا صفری؛ این را بفهمی و به این افتخار کنی که هیچ چیز برای خودم نمیخواهم. حکم آنچه تو فرمایی! به کسی که به عالیترین کمالات رسیده، که خدا بیواسطه با او حرف میزند، کسی که همه چیز را از صدقه سر او آفریده، تازه به او میگوید مبادا بگویی یک چیزی را من انجام میدهم؛ وَلَا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فَاعِلٌ ذَلِكَ؛ مبادا بگویی یک کاری را من انجام دهنده هستم. پس چی؟ إِلّآ أَن یَشَآءَ اللهُ. همیشه باید در ذهنت باشد کار آن است که خدا میکند. من افتخارم این باشد که مجرای اراده الهی باشم. کار خدا به دست من انجام شود. اگر اراده او نبود من کجا بودم؟ من را از چه چیز پستی به اینجا رسانده. کی رسانده؟ خدا؛ و هر لحظه اگر لطف او نباشد، من هیچ هستم. این تازه سفارشی است که به کسی که به آن «مرحله آخر» رسیده میگوید.
راه، راه بندگی است، ما باید بفهمیم بندهایم، هرچه او میخواهد از مجرای اراده ما و به دست ما تحقق پیدا کند، این افتخاری است برای ما؛ وگرنه اگر اراده او نباشد، خواست او نباشد، توفیق او نباشد، قدرتی که او به ما بدهد، حیاتی که او داده، اگر یک لحظه حیات ما را بگیرد، چه کسی میتواند اعتراض کند؟ پس ما آفریده شدهایم برای اینکه هرچه بیشتر به او نزدیک شویم. و نزدیک شدن به این است که کار او به دست ما انجام شود. چه زمانی این مسئله محقق میشود؟ آن وقتی که خودمان را تسلیم او کنیم. إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ، یک معنایش همین است. اسلام یعنی تسلیم شدن؛ وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ. آدم خودش را تسلیم خدا کند؛ من در اختیار تو هستم، هرچه تو امر کنی. بگوید اینجا را نگاه کن! چشم؛ چشمت را ببند! چشم؛ به پیش، چشم؛ بدو، چشم؛ بایست، چشم؛ حرف بزن، چشم؛ سکوت کن، چشم. اگر اینطوری شدی، تو کار خدایی میکنی. اما قدرت همین کار را هم خدا میدهد. او فکرش را میدهد. او ارزشش را میدهد. او توانش را میدهد. اما خلیفة الله است.
این را شما بگذارید درمقابل کسانی مثل برخی مرتاضان که در گوشه و کنار با برخی موجودات ارتباط پیدا میکنند و یک ریاضتهایی میکشند و یک کارهایی انجام میدهند تا بتوانند یک کار جدیدی که دیگران قادر به انجامش نیستند، انجام بدهند. یعنی میشود برده یک شیطان. کم هم نیستند. آنقدر استاد میبینند؛ از یک کشور به کشور دیگر، هزاران کیلومتر راه طی میکنند، یک کسی را پیدا میکنند، نوکریاش را میکنند، برای اینکه کاری یادشان بدهد و انجام دهند، تا بتوانند یک کار جدیدی انجام بدهند که دیگران بلد نیستند. یعنی با کمال ذلت، اسارت و بردگی و نوکری یک مخلوق پست دیگری را میپذیرند. حالا راه دوری نرویم. مگر در آدمیزادها سراغ نداریم کسانی را که همه چیز خودشان را در اختیار کسی قرار میدهند که قدرتی دارد، پولی دارد، مقامی دارد، ریاستی دارد، تا به بعضی خواستههایشان برسند؟ و کسانی از همین موجود دوپا، که پستتر از هر جنبدهای میشود، اینها نمونههایش هستند.
برخی حاضرند انقلابی که برای برقراری نظام اسلامی و در سایه ریختن خون جوانان و شهدا به پیروزی رسیده است، را به پای دشمن بریزند و خونهای پاک را فدا کنند که چند روزی بیشتر روی صندلی ریاست بنشینند. مردم بیگناه، مردم ذیحق، بچههای معصوم، کسانی که خونهای پاکشان را در راه انقلاب فدا کردند تا این انقلاب شکل گرفته، تا چیزی به نام جمهوری اسلامی به معنای واقعیاش در عالم شکل بگیرد. همه را فدا میکند، تا اینکه چند روز بیشتر رییس باشد. دیگر از این پستتر چه چیزی هست؟ در آدمیزاد چنین استعدادی است؛ آدمی میتواند به این درجه از پستی برسد! این کار معجزه خداست. غیر از خدا چه کسی میتواند چنین چیزی خلق کند؟ یک چیزی بسازد که یک دفعه میتواند از آن اوج به این حضیض پستی و ذلت و درماندگی سقوط کند.
انبیاء و ائمه اطهار آمدند تا به ما بگویند چه کنیم که اینگونه نشویم. طوری بشویم که دوستان خدا هستند. دوستانی که خدا دستشان را به آن مقام عالی رسانده. شما میتوانید برسید. البته مراتب دارد، اما میتوانید در آن مسیر سیر کنید. هر اندازه همت داشته باشی، میتوانی برسی. از اینجا میتوانیم استفاده کنیم که ما برای چه آفریده شدهایم، انبیا برای چه آمدند، تا برسیم به اینکه نهضت حضرت امام برای چه بود. آیا صرفا برای این بود که چند گرسنه سیر شوند؟ یا مثلا چهارتا آخوند به حکومت برسند؟ خیر. ایشان آمد که دست یک ملت هفتاد- هشتاد میلیونی را بگیرد و از آن پستی و ذلت به اوج برساند، تا جایی که مظهر قدرت و رحمت خدا بشویم. در این مجال خیلی میتوان حرف زد، اما هم از من گذشته و هم وقت شما عزیز است و نباید خیلی معطلتان کنم.
ما از همین ملت خودمان، از نژاد آریایی ایرانی، کسی را داشتیم در زمان پیغمبر(ص) که به جایی رسید که فرمود این ایرانی «مِنّا أهلَ البَيتِ» است. پیرمردی هم بود. برخی نوشتهاند عمرش تا سیصد سال هم رسید. برای پیدا کردن پیغمبر(ص) هم خیلی زحمت کشیده بود. گویا از اطراف اصفهان بوده است. آنقدر گشته تا پیغمبر(ص) را پیدا کرده است. اما با آن همتی که داشت، در آن پیری رسید به مقامی که فرمودند: «سَلمانُ مِنّا أهلَ البَيتِ»؛ از خانواده ماست. پس میشود رسید. اختصاص به کسی ندارد. ایرانی و ترک و غیره فرقی ندارد. همت میخواهد. إن اکرمکم عندالله اتقاکم. همه این بساطها برای این است که این راه را یاد بگیریم، و به اندازه همتمان حرکت کنیم.
خدا هیچ احتیاجی به خون و کار و پول ما ندارد، اما به ما افتخار میدهد و میگوید از پولتان به من قرض بدهید. آیا خدا این قدر فقیر است که میگوید به من پول قرض بدهید؟ بعضی از یهودیها چنین فکر کردند. گفتند إِنَّ اللَّهَ فَقِيرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِياءُ؛ خدا تهی دست و ما پولدار هستیم، کسی که پول ندارد قرض میکند. اما به ما افتخار میدهد و میگوید به من قرض بده تا ما همت کنیم و به سمت او حرکت کنیم. لطف و محبت از این بالاتر نمیشود. این مسئله فقط درباره پول نیست. خیلی از ما از روی نادانی خیال میکنیم که خیلی منت سر خدا داریم که انقلاب کردیم. اینطور آدمها در زمان خود پیغمبر(ص) هم بودند؛ یمُنُّونَ عَلَیکَ أَنْ أَسْلَمُوا قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَی إِسْلَامَکُم بَلِ اللَّهُ یمُنُّ عَلَیکُمْ أَنْ هَدَاکُمْ لِلْإِیمَانِ؛ منت سر خدا نگذارید که مسلمان شدید و دستور خدا را اطاعت میکنید. اگر پای منت گذاشتن باشد خدا باید منت بگذارد که شما را هدایت کرد. شاید بین ما و بین هم لباسهای بنده کسانی پیدا بشوند که منت سر خدا بگذارند که چند سال زندان رفتم، شکنجه تحمل کردم، سختی کشیدم. ولی خدا میفرماید: لَّا تَمُنُّوا عَلَی إِسْلَامَکُم؛ من باید منت سر شما بگذارم که یادت دادم چطور ترقی پیدا کنی، توفیقت دادم تا به من نزدیک شوی. اگر پولی در راه خدا خرج میکنیم، زندان میرویم، یا به شهادت میرسیم، همه از هدایت اوست. اینها همه مال اوست. وگرنه اینها را چه کسی به دست ما داده است؟ ثانیا چه کسی توفیق داد این امانت را در این راه مصرف کنیم؟ مگر هرکسی چنین توفیقی نصیبش میشود؟ افراد زیادی بودند که این نعمتهای الهی را در راه شیطان صرف کردند و برده شیطان شدند. نمونههایش را هم در جامعه میبینیم. خدا بر ما منت میگذارد که راه را به شما نشان دادم تا نوکر پستتر از گاو و خر نشوید. آنهایی که افتخار میکنید به آنها تقرب پیدا کنید و به آنها نزدیک شوید تا آنها لبخندی به شما بزنند و به شما بارکالله بگویند، آنها پستترین جنبندگانند، و نوکری آنها افتخار ندارد! من به شما این امکان را دادم که نزدیک من بیایید.
کمتر از همسر فرعون نباشید! در یک دستگاهی که فرعون میگفت أناَ رَبُّکُمْ الأعْلی. اگر این سخن را از او نمیخریدند که نمیگفت. میگفت من برترین خدای شما هستم. در یک چنین مردمی، یک خانمی پیدا شد و گفت تو چیزی نیستی و من به حرف تو گوش نمیدهم. جواب داد: میزنم و میکشم. همسر فرعون گفت هرکاری میخواهی بکن. دستور داد بدنش را میخکوب کردند و دانه دانه میخ کوبیدند تا شاید دست بردارد. اما تسلیم نشد. گفت: رَبِّ ابْنِ لِی عِندَکَ بَیتًا. من یک خانهای نزد خودت میخواهم. معرفت را ببنید! من میخواهم نزد تو بیایم؛ اینکه فرعون با من چه میکند، مهم نیست. یعنی یک آدم حتی اگر همسر فرعون هم باشد، خدا این استعداد را در او قرار داده که بخواهد پهلوی خود خدا برود. در همه ما هم چنین استعدادی وجود دارد. باید بشناسیم و همت حرکت داشته باشیم. هرچه هم بدهد از او کم نمیشود. اگر میلیونها نفر هم برای چنین جایگاهی داوطلب باشند، جا برای کسی تنگ نمیشود. نفر بعدی هم بیاید همین مقام به او داده میشود. آنجا جایی نیست که کم بیاید و مزاحم همدیگر بشوند. اگر همه انسانها هم بیایند، جا تنگ نمیشود و از قدرت او هم کم نمیشود. دوست دارد هرچه بیشتر بیایند و این از رحمت اوست، نیازی به ما ندارد. هرچقدر ببخشد، باز هم دوست دارد که باز هم ببخشد؛ زمینهای باشد تا به آنها ببخشد. برای این که راهی پیدا کنیم و به خدا نزدیک شویم. همه این حرفهایی که ما میزنیم، حرفهایی است که بزرگان به ما گفتهاند و ما درس پس میدهیم.
این راه مقداری پیچ و خم دارد. البته پیچ و خمش هم تقصیر خودمان است، وگرنه آن راه صاف است؛ اطاعت محض. ما به آن پیچ و خم میدهیم. از عارفی پرسیدند بین انسان و خدا چقدر راه است؟ گفت خیلی نزدیک است، یک قدم راه است. پایت را بلند کن و روی نفست بگذار، به خدا میرسی. فاصلهای با خدا نداریم. همه اینها برای این است که ما راه بندگی را بشناسیم و تمرین کنیم. یک روز اطاعت از پدر و مادر است، یک روز احسان به همسر است، یک روز مهربانی با فرزند است. یک روز رسیدگی به همسایه است، یک روز آموزش صحیح دادن به نادانهاست، یک روز راهنمایی کردن کسانی که راه را گم کردهاند، آدم چگونه با آنها حرف بزند، چطور دستش را بگیرد که قبول کند، دلشان را نرم کند تا بپذیرند. همه این حرفها برای یک چیز است: به خدا نزدیک شویم. هرچه فکر کنیم آنجا هست.
همه ما میدانیم که این دنیا جای کار است؛ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَ لا حِسابَ وَ غَداً حِسابٌ وَلا عَمَلَ. اینجا کشت است و آنجا برداشت است. اما خدا از لطفش برای بندگانی که در راهش قدم برمیدارند در همین دنیا یک چیزهایی میدهد که لا عین رأت ولا أذن سمعت ولا خطر على قلب بشر؛ خدا در همین دنیا، در همین فضای آلوده و کثیف، به برخی از بندگانش چیزهایی میدهد که نه چشمی دیده، نه گوشی شنیده و نه بر قلب هیچ انسانی خطور کرده است. برای اینکه مقداری باور کنیم که اینها عملی و قابل اجراست و برای من و شما هم اگر بخواهیم و همت کنیم، وجود دارد عرض میکنم.
با یکی از دوستان که همدرس بودیم، به درس مرحوم آیتالله بهجترضواناللهعلیه میرفتیم. آن زمان شهر قم، انتهایش خیابانی بود که به پل صفائیه میخورد. اینجایی که الان دفتر مقام معظم رهبری است، آخر شهر بود. بعد از آن باغات بود؛ شاید قریب به پنجاه سال قبل. مرحوم آقای بهجت آن زمان وقتی از درس خارج میشدند، نزدیک غروب به سمت این باغات و زمینهای کشاورزی راه میافتادند. نماز مغرب و عشایشان را در همین زمینها میخواندند. یعنی در محل فعلی پل صفائیه. آن رفیق ما که الان هم در قید حیات است و در همین تهران هم زندگی میکند، میگفت یک شب آقای بهجت بعد از نماز فرمودند اگر سلاطین عالم میدانستند در نماز چه لذتی هست، همه سلطنتهای خود را رها میکردند و نماز را یاد میگرفتند؛ حیف که نمیدانند چه لذتی دارد. آقای بهجت آدمی نبود که همینطوری حرفی را بی حساب و به مبالغه بگوید. خیلی حساب شده حرف میزد. میگفت سلاطین عالم که این همه وسائل عیش و نوش برایشان فراهم است، اگر میدانستند این دو رکعت نماز چه لذتی دارد، از همه آنها چشم میپوشیدند و دنبال نماز میرفتند. چون بالاخره آنها دنبال لذت بودند. آنقدر نماز لذت دارد که آن لذتها در مقابلش رنگ میبازد.
این همینجا در همین دنیاست، با اینکه اینجا محل جزا نیست و بنا نبوده اینجا پاداش بدهند، اما از روی لطف انعامی میدهد. گاهی به کارگرانی که کار میکنند یک انعامی میدهند. وقتی کارگرها بار میوه را خالی میکردند، یک چیزی روی آن میگذاشتند و به آنها میدادند که به آن سرباری میگفتند. مزدهایی که خدا در دنیا میدهد سرباری است. مزد اصلی نیست. سرباری چیزی است که اگر سلاطین میدانستند همه لذتها را رها میکردند و دنبال همین سرباری میآمدند. وَآتَیْنَاهُ أَجْرَهُ فِی الدُّنْیَا وَإِنَّهُ فِی الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِینَ؛[2] جای اصلیاش آنجاست، اما در همینجا هم چیزی به او دادیم تا دلش خوش باشد. ما را برای این چیزها آفریدهاند. راهش هم بندگی است. چرا ندارد؛ بندگی میخواهد.
خدا به حضرت ابراهیم در سن قریب به صد سالگی، یک جوانی داده بود که در آن زمان نمونه بود. از زیبایی، از کمال، خیلی دوست داشتنی بود. خدا به ابراهیم فرمود باید سر این پسرت را ببری. پیرمرد صدسالهای که تا به حال بچهدار نشده و خدا همچنین جوان رعنایی به او داده است، یک کلمه در دل و ذهنش نگذشت که مخالفت کند. به پسرش گفت: إِنِّی أَرَى فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُكَ؛[3] در خواب دیدم که سر تو را میبرم. یعنی من وظیفهای دارم که سر تو را ببرم. خواب انبیا یک نوع وحی است. خب این جوان پانزده- شانزده ساله طبیعتا باید وحشت کند. تو که پدر من هستی سر من را ببری؟ اما به ذهنش چنین چیزی نگذشت. وقتی حضرت ابراهیم گفت چنین خوابی دیدهام، گفت: یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَر؛ دستور خداست عمل کن! نگران نباش که من دست و پا بزنم و در حین جان دادن من ناراحت بشوی؛ من تسلیم هستم و هرکاری دستور خداست انجام بده. یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِن شَاء اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ. این انشاءالله همان است که فرمود: وَلَا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فَاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا* إِلَّا أَن یَشَاء اللَّهُ. این جوان گفت ان شاءالله هیچ عکس العملی انجام نمیدهم. خواهی دید که من کاملا صبورم. دستور خداست، فوری عمل کن! این همان گوهری است که فرشتگان باید در مقابلش به خاک بیفتند. به ذهنش هم خطور نمیکند که چرا. او خداست و همه چیز مال اوست. به من چه مربوط است که چرا؟
اینها آمدهاند که ما را تربیت کنند و مقداری به آنها نزدیک شویم. راهش چیست؟ آزمایش است. باید تمرین کنیم. یک بندباز و یا کشتی گیر یک شبه به مهارت نمیرسند. باید مدتی تمرین بکنند. ما را آوردهاند تمرین بدهند. ده سال، بیست سال، کمتر یا بیشتر، دورانهای تمرین عبودیت است. هر روز که بیدار میشویم، هنوز چشممان باز نشده، باید بگوییم خدایا به امید تو. چه میخواهم؟ حکم آنکه تو فرمایی! چه دوست دارم؟ آنچه تو بگویی! اگر این شدی، آنوقت تو را کنار ابراهیم مینشانند، کنار پیغمبر اسلام(ص)، کنار سیدالشهدا(ع). اینکه ما میگوییم یا سیدالشهدا! ما تورا دوست داریم و میخواهیم کنار تو باشیم، میدانیم مقامش چطور است؟ بعد از آن همه حرفها که همه شهید شدند و تنها شد و خودش آخرین نفسهایش است، میگفت: إلهِى رِضاً بِقَضائِکَ. آیا من وظیفه بندگی را عمل کردم؟! لا مَعبودَ سِواکَ؛ تو و تو، و بس. چیز دیگری را نمیشناسم. اگر به ما گفتهاند برای سیدالشهدا عزاداری کنید، برای اینکه شمهای از سیدالشهدا(ع) یاد بگیریم. بدانیم راه صحیح بندگی خداست. در امور تشریعی یاد بگیریم حکم خدا چیست و عمل کنیم، و در امور تکوینی تقدیر خدا چیست، راضی باشیم. آخر عرایضم قصهای نقل میکنم.
در روایت آمده که حضرت داوودعلینبیناوآلهوعلیهالسلام از خدا خواست که خدایا در این عالم همنشین من را در بهشت معرفی کن! آن کسی که در بهشت بناست الی الابد با هم زندگی کنیم، به من معرفی کن. خدا به جناب داوود وحی فرمود و آدرس خانمی را داد. اسمش را هم گفت خلادة بود. این خانمی که در این خانه زندگی میکند، همسر شما الی الابد در بهشت است. الی الابد با شما زندگی خواهد کرد. حضرت داوود با شوق آمد ببیند چه کسی است. آدرس را پیدا کرد. در زد. خانم پرسید که هستی؟ گفت من داوود پیغمبر هستم. پرسید آیا آیهای در مذمت من نازل شده؟ جواب داد: نه آیهای در مذمت شما نازل نشده، اما پیامی است اگر در را باز کنید و اجازه بدید، من آن پیام را بگویم. در را باز کرد. حضرت داوود پرسید: شما اسمت فلان است؟ جواب داد بله، اسم من این است، اما ممکن است کس دیگری هم این اسم را داشته باشد. حضرت داوود گفت: حقیقت این است که من از خدا خواستم همسرم را در بهشت به من معرفی کند، خدا شما را به من معرفی کرد. با تعجب جواب داد: اشتباه میکنید، من کجا و این حرفها کجا؟ داوود گفت: بالاخره وحی خداست، آمدهام ببینم چه کار کردهای که به این مقام رسیدهای. خانم جواب داد: من یک آدم عادی هستم و هیچ کار فوقالعاده ای ندارم. مثل مردم دیگر هستم. بعد از اصرار فراوان حضرت داوود، آن خانم گفت: اگر چیزی بتوانم بگویم این است که هیچ حادثهای برای من اتفاق نیفتاده که در دلم بگویم ای کاش جور دیگری بود. هرچه اتفاق افتاده گفتم این را خدا مقدر فرموده و او مصلحت من را از همه بهتر میداند. در دلم هم خطور نکرد که ای کاش جور دیگری میشد. حضرت فرمود: این مقامی است که انبیا آرزویش را دارند به خاطر همین است که خدا این مقام را به تو داده است.
امور تشریعی چرا ندارد. هر کار گفتند باید بگوییم چشم. نماز صبح را باید پیش از آفتاب بخوانی؛ چرا ندارد. بندگی این است که آنچه تو میگویی عمل کنم. این در دستوراتی است که من با اراده خودم انجام بدهم. اما آنچه که اتفاق میافتد. آنچه که مربوط به خداست و تقدیر خداست، مطمئن باشم و راضی باشم به آنچه او انتخاب کرده است. اگر خودم کوتاهی کردم، حساب دیگری است، جبران و استغفار کنم. اما آنچه خدا تقدیر کرده، راضی باشم. این میشود بندگی در دو بعد تشریعی و تکوینی. تشریعی یعنی اینکه ببینیم وظیفه ما چیست و عمل کنیم؛ تکوینی اینکه آنچه خدا مقدر کرده، نگوییم ای کاش جور دیگری بود. او از تو بهتر بلد است. بدانیم آنچه را که او مقدر کرده، در نظامی است که -به قول اهل معقول- نظام احسن است. یعنی از این بهتر نمیشود. ما اشتباه میکنیم. ممکن است در تابلویی که شما میبینید یک نقطه سیاهی باشد، شما بگویید ای کاش این نقطه سیاه نبود رنگ سبز یا صورتی بود، در صورتی که اگر این نقطه سیاه نبود، این گل زیبا نمیشد، این تابلو زیبا نمیشد. زیبایی تابلو به این است که این نقطه سیاه باشد. ما وقتی فقط آن نقطه سیاه را میبینیم میگوییم زشت است، اما این یک پازل بینهایت است که همه چیزش به هم مربوط است. هرچیزی در جای خودش قرار دارد. اگر به کل این پازل نگاه کنیم هیچ وقت نمیگوییم فلان جایش بد بود. همه جایش زیبا بود. بیخود نبود که حضرت زینب(س) فرمود: ما رأیت إلا جمیلا. چون میدید این نقطه سیاه چه ارتباطی با نقطه سفید کنارش دارد. اگر آن نقطه سیاه نبود، آن سفیدی جلوه نمیکرد.
اگر یزید نبود، مقام سیدالشهدا(ع) در عالم معلوم میشد؟ فداکاری حضرت سیدالشهدا(ع) چطور میشد مشخص بشود که حضرت سیدالشهدا(ع) تا کجا حاضر است بندگی خدا را بکند؟ تا آنجا که طفل شیرخوارش را روی دست بگیرد. خون گلویش را بگیرد روی زمین نریزد نکند عذاب بر اهل زمین نازل شود. اگر شمر و یزید نبودند این زیبایی چطور میتوانست جلوه کند؟ این تابلو را باید در جامعیت آن دید. آن وقت همهاش زیباست. آنچه که مهم است، این است که من و شما در هر حال و لحظهای ببینیم از ما چه خواستهاند؛ آن را درست انجام بدهیم. امام اگر فرمود ما مرد وظیفهایم، مرد نتیجه نیستیم. برای این بود که بنده بود. دنبال این بود که ببیند خدا چه فرموده، نتیجه به خودش مربوط است. من باید فکر بندگی خودم باشم. میگویند شاد باش، شادی کنم. غمگین باش، چشم! اشک بریز، چشم! امروز روز عید است، شاد باش به شادی اهل بیت(ع)، بخند، شیرینی بده، مهمانی برگزار کن، هدیه ببر، از خطاهای دیگران چشم پوشی کن، ببخش دیگران را، به گل روی امیرالمؤمنین(ع) به گل روی حضرت زهرا(س). فردا روز عزاست از صبح تا شب سیاه بپوش، گریه کن، بر سرت بزن، هر دو برای این است که بندهایم. هر دو باید سر جای خودش باشد. من و شما فقط باید مواظب باشیم که این لحظه وظیفهام چیست. نسبت به شخص خودم، نسبت به همسرم، نسبت به بچههایم، و بالاتر از همه نسبت به کسی که جانشین امام معصوم(ع) است. ببینم اشاره او به کدام طرف است، به همان طرف بروم. به اشاره او دقت کنم.
من کسی را ندیدم در بین دوستانی که میشناسم، مثل جناب سید حسن نصرالله باشد نسبت به مقام معظم رهبری. میفرمود شما خیال نکنید ما منتظریم آقا امر کنند تا ما یک کاری را انجام دهیم. اگر احتمال دهیم که کاری را دوست دارند انجام میدهیم، چون برای ما ثابت شده که خدا به ایشان فهم و بصیرتی داده که به ما نداده است. او چیزهایی میفهمد که ما نمیفهمیم. او جز رضای خدا چیزی نمیخواهد. یعنی اگر احتمال بدهیم ایشان چیزی را دوست دارند، دنبال آن احتمال میرویم، چه برسد به اینکه دستور بدهد.
وای به حال همچون منی که رهبری دستور بدهد که فلان کار را بکن و انجام ندهم، یا بگوید چنین کاری را نکن و من با پررویی انجام دهم! چقدر آدم میتواند پست بشود؟ من و شما باید سعی کنیم این وظایف را در هرحالی خوب بشناسیم. آنچه میتوانیم و قادریم عمل کنیم. اما اینکه برای من چه سودی داشته باشد، برایم مهم نباشد، زیرا به من خواهد گفت: اصلا تو چه داری، و که هستی؟ اگر میخواهی چیزی باشی، او باید تو را بالا ببرد. پس باید کاری کنی که او دوست دارد.
الحمدلله خدا رهبری به ما داده – از عمق دلم عرض میکنم – که من در طول تاریخ در بین رهبران مسلمان اعم از شیعه و سنی نمیشناسم کسی را که به این جامعیت باشد، از علم، از تقوا، از سیاست، از تدبیر، از سعه صدر، از صبر، از حلم، از دلسوزی، از خیرخواهی برای دوست و دشمن. برای دشمن خود هم بدی نمیخواهد، مگر اینکه امر الهی و وظیفه دینی باشد. این را مقایسه کنید با رهبران دیگری که چند سالی حکومت میکنند و بعد از دوران رهبریشان که از مصونیت میافتند، باید به زندان بروند. همین نخست وزیر سابق اسرائیل نبود که به زندان بردند؟! آن رئیس جمهور فرانسه نبود که اکنون دادگاهی شده است؟! حتی در دادگاه و قانون خودشان محکوم هستند. آن زمانی هم که سرکار هستند، مردم میدانند اینها چه فسادهایی میکنند، اما خب چارهای ندارند.
خدا به ما کسی را داده که دشمنانش هم نتوانستهاند نقطه سیاهی در زندگیاش پیدا کنند. منصفانشان اعتراف کردهاند که هیچکس در سیاست مثل او در صفا و پاکی ندیدهایم. آیا این برای ما نعمت و افتخار نیست؟! چطور میتوانیم این نعمت را شکر کنیم؟ اگر خدای نکرده تار مویی از ایشان کم بشود چه کسی میتواند جای ایشان را بگیرد؟ البته خزانه خدا خالی نیست. وقتی امام از دنیا رفت ما تو سرمان میزدیم که چه کسی میتواند جای ایشان را بگیرد. الحمدلله خدا نسخه بدلش را در خزانهاش داشت و آورد و ما نمیشناختیم. حالا هم هست خزانه خدا خالی نیست. اما تا آنجا که ما میشناسیم، جانشین مناسبی برای ایشان نمیشناسیم.