بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/02/20، مطابق با سیزدهم 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(22)
در جلسات اخیر به بررسی داستانهای قرآن درباره زندگی بنیاسرائیل بعد از خروج از مصر و نکتهها و عبرتهای آن پرداختیم. گفتیم که بنیاسرائیل در این مسیر توقفهایی داشتند؛ از جمله اینکه حضرت موسی چهل روز مأمور شد در کوه طور به مناجات با خدا بپردازد تا تورات بر او نازل شود. در این مدت برای بنیاسرائیل که در دامنه این کوه توقف کرده بودند، داستان پرستش گوساله اتفاق افتاد. قرآن درباره نزول تورات و پیمان محکمی که خداوند درباره عدم تخلف از دستورات تورات از آنها گرفت، میفرماید: وَإِذْ أَخَذْنَا مِیثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُواْ مَا آتَیْنَاكُم بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُواْ مَا فِیهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ.[1] در سه جمله، ابتدا میفرماید ما پیمان و میثاق مهمی از شما گرفتیم. سپس میفرماید کوه طور را بالای سر شما آوردیم. سپس میفرماید: آنچه را که به شما دادیم، محکم بگیرید. خذوا ما آتیناکم بقوة وَاذْكُرُواْ مَا فِیهِ؛ نه اینکه فقط تورات را بگیرید و بهخودتان بچسبانید و ببوسید. باید آنچه در آن است یاد بگیرید، به یاد داشته باشید و به آن عمل کنید. این کار زمینهای فراهم میکند که شما تقوا داشته باشید و راه صحیح را بپیمایید و به نجات و سعادت برسید.
در این آیه خداوند میفرماید: کوه طور را بالای سر شما بالا بردیم. همچنین در سوره اعراف با تعبیر دیگری میفرماید: وَإِذ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَظَنُّواْ أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ خُذُواْ مَا آتَیْنَاكُم بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُواْ مَا فِیهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ. همانطور که مشاهده میکنید قسمت دوم این آیه، همانند آیه قبل است و جمله خُذُواْ مَا آتَیْنَاكُم بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُواْ مَا فِیهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ عینا تکرار شده است. در آنجا فرمود رفعنا فوقکم الطور، اما اینجا میفرماید: وَإِذ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ؛ «نتقنا» تقریبا به معنای رفعناست؛ البته با اندکی تفاوت. «رفع» به معنای بلند قرار دادن، بالابردن و چیزی را در جای بلند قرار دادن و چیزی را از پایین به طرف بالا بردن است، اما «نتق» یک بار اضافی در معنایش وجود دارد و به این معناست که چیزی را از جایی بکنند؛ حتی ممکن است برای این کندن آن را تکان بدهند. این تعبیر برای میخی که در جایی کوبیده شده است و برای کندن آن ابتدا آن را تکان میدهند و بعد از جا میکنند، به کار میرود. بنابراین نتقنا یعنی چیزی در جایی کوبیده شده و ثابت بود، ما آن را متزلزل ساختیم، از جا کندیم و بالا بردیم. در آیه گذشته واژه الطور به کار رفته است و در این آیه واژه الجبل. بیشتر مفسران گفتهاند که طور نام همان کوهی است که حضرت موسی برای عبادت به آنجا میرفت؛ البته طور در لغت به معنای مطلق کوه نیز آمده است. سپس اضافه میکند: كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ؛ وقتی این کوه را بالا بردیم همانند یک سایبان شد. آن چنان این کوه بالای سر آنها مشهود بود که ترسیدند آن کوه روی آنها بیفتد؛ وَظَنُّواْ أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ. سپس میفرماید: خُذُواْ مَا آتَیْنَاكُم بِقُوَّةٍ...
در ترجمه آیات بالا، آیا احتمال میدهید که نیمه اول آیه با نیمه دوم آن هیچ ارتباطی نداشته باشد؟! هر کس با ذهن ساده این آیات را ملاحظه کند؛ صدر و ذیل آیه را به هم مربوط میداند. در سوره بقره ابتدا میفرماید: واذ اخذنا میثاقکم و سپس به مسئله رفع طور میپردازد. میثاق گرفتن با اینکه کوه بلندی در جایی قرار دارد، چه ارتباطی دارد؟ بعضی آن قدر این مسئله بالابردن کوه را بعید شمردهاند که هر گونه تکلفی را مرتکب شدهاند تا این قضیه را به عنوان امری خارقعادت انکار کنند. بعضی گفتهاند: اصلا معنای جبل کوه سنگی نیست؛ جبل به معنای چیز بزرگ است و کوه نیز مصداقی از آن است، و ممکن است مراد از جبل در آیه ابر بزرگی باشد! درباره واژه «نتقنا» نیز اینگونه توجیه کردهاند که تکان دادن و درآوردن اصل معنای نتق نیست و اصل معنا همان رفع است. بعضی دیگر گفتهاند: رفعنا فوقکم الطور؛ یعنی شما پای کوه طور ایستاده بودید و شما چیز کوچکی در مقابل عظمت آن کوه بزرگ بودید. اما دربرابر این دیدگاه نیز باید گفت: در این صورت سایبان شدن کوه را چگونه توجیه میکنید؟ «ظلة» به معنای سایبان است و به چیزی گفته میشود که همانند چتر از بالا سایه بیاندازد. سایه دیوار را ظله نمیگویند.
اکنون این پرسش مطرح میشود که گرفتن میثاق با این معجزه چه ارتباطی دارد؟ کسی که با روحیه بنیاسرائیل و داستانهای آنها آشنا باشد، میداند که آنها مسائل دینی و اعتقادی را جدی نمیگرفتند. آنها مردمی سطحینگر بودند؛ با این که دیدند که خداوند چگونه آنها را از ظلمهای فرعون نجات داد، دیدند که به وسیله حضرت موسی دریا شکافته شد، دوازده راه پدید آمد و هر دستهای از راهی بیرون آمدند، اینها همه معجزات الهی بود و آنها همه اینها را دیدند، ولی وقتی بتخانه قشنگ، بتهای زیبای و مراسم جشن و پایکوبی بتپرستان را دیدند به حضرت موسی گفتند: ما هم دلمان میخواهد این طوری عبادت کنیم! بتی برای ما درست کن! در غیبت چند روزه حضرت موسی، سامری گوسالهای درست کرد و به آنها گفت: خدای موسی همین است. آنها دیدند که سامری خود این گوساله را درست کرده است ولی سخنش را قبول کردند و جلوی گوساله به خاک افتادند و سجده کردند. حال قرار است برای چنین قومی تورات نازل شود و دارای شریعتی شوند که باید به آن عمل کنند و زندگی فردی و اجتماعی و اعتقادات دنیا و آخرتشان را با آن محک بزنند. این شریعت عامل هدایتشان است و اگر بنا باشد آن سبک بشمارند و و یک روز آن را قبول و یک روز رد کنند، نقض غرض میشود. حکمت الهی اقتضا میکند اکنون که با این تشریفات تورات نازل شده است، از ابتدا پایش را محکم کند تا بنیاسرائیل مواظب باشند و آن را یکدستی نگیرید. این بود که جلوی چشمشان کوه را بالای سرشان برد تا ببینند که کارها برای خداوند این طور آسان است و اگر تخلف کنند میتواند آنها را مجازات و نابود کند. خداوند از روی لطف و رحمتش حجت را بر آنها تمام کرد و کوه را بالای سر آنها برد تا بدانند باید تورات را جدی بگیرند.
وَإِذْ أَخَذْنَا مِیثَاقَكُمْ لاَ تَسْفِكُونَ دِمَاءكُمْ وَلاَ تُخْرِجُونَ أَنفُسَكُم مِّن دِیَارِكُمْ...؛[2] در این آیه خداوند محتوای میثاق بنیاسرائیل را بیان میکند. اینکه باید به این تورات به صورت جدی عمل کنید، همچنین بهخصوص درباره کبائر موبقه تأکید میکند که مواظب باشید مبادا به این کارها مبتلا شوید؛ خون همدیگر را نریزید و همدیگر را از خانههایتان بیرون نکنید. سپس میفرماید: ثُمَّ تَوَلَّیْتُم مِّن بَعْدِ ذَلِكَ...؛ باز هم شما اعراض کردید، میثاق را شکستید و مرتکب این گناهان شدید. در آیات بعد خداوند چند نمونهای از این تخلفات را برجسته میکند. یکی از آنها داستان قتلی است که بین خودشان اتفاق افتاده بود، که در این جلسه به آن میپردازیم.
بنیاسرائیل دوازده دسته بودند که هر کدام به یکی از فرزندان حضرت یعقوب انتساب داشتند. هر کدام از این گروهها حتی هنگامی که از مصر خارج میشدند، میخواستند گروه جداگانهای باشند. خداوند نیز به خاطر ملاحظه حال آنها هنگام شکافتن دریا، دوازده مسیر پیش روی آنها قرار داد که هر کدام از راهی جداگانه خارج شوند. در طول مسیر نیز آنها دستهدسته بودند و هر کدام برای خود هویت مستقلی داشتند. همچنین هنگامیکه در شامات ساکن شدند نیز محلههای مختلفی داشتند و هر محله مخصوص طایفهای خاص بود. نوعی ناسیونالیسم افراطی داشتند و تقید داشتند که این هویت طایفگیشان محفوظ بماند. گاهی خود اینها با هم اختلاف پیدا میکردند که به زد و خورد میانجامید و حتی همدیگر را میکشتند. از جمله قتلی در میان آنها اتفاق افتاد که خیلی محرمانه و سری بود؛ کسی پسر عموی خودش را ترور کرده و نقشههای بسیار چیده بود که راز این قتل فاش نشود. او جنازه پسر عمویش را در محله دیگری انداخت تا تصور شود که اهل آن محله که از عشیره دیگری بودند، این کار را کردهاند. خداوند همین مسئله را سوژهای قرار داد تا آنها را متنبه کند تا هم به عیوب خودشان بیشتر آگاه شوند و هم از عقوبت الهی بیشتر بترسند. این قتل زمینه اختلاف و فتنه بزرگی در بنیاسرائیل را فراهم کرد و آنها هنگامیکه دیدند هیچ علامتی برای شناسایی قاتل ندارند، نزد حضرت موسی آمدند و از او درخواست کردند که مسئله را برای آنها روشن کند.
خداوند این داستان را این گونه آغاز میکند: وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُواْ بَقَرَةً؛ وقتی برای حل مسئله نزد حضرت موسی آمدند، خداوند به او وحی فرمود که به اینها بگو گاوی را ذبح کنید! حضرت به آنها گفت: خداوند میفرماید اگر میخواهید قضیه حل شود، بروید یک گاو ذبح کنید! اما آنها گفتند ما را مسخره کردهای؟! گاو ذبح کردن چه ربطی به کشف قاتل یک انسان دارد؟! حضرت فرمود: قَالَ أَعُوذُ بِاللّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِینَ؛ مسخره کردن کار بیعقلان است؛ این سخن حقی است و خداوند فرموده است. وقتی بنیاسرائیل دیدند که مسئله جدی است، شروع کردند از همان بهانههای بنیاسرائیلی آوردن، و از خصوصیات این گاو پرسیدند. قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ؛ گفتند: از خدایت بخواه! این تعبیرات سراپا سبک، اهانتآمیز و ناشی از بیایمانی و سستایمانی است. حضرت موسی میگوید: خدا فرموده است. آنها میگویند: برو از خدایت بپرس! نمیگویند از الله بپرس یا از خدای ما بپرس، میگویند: از خدای خودت، همان که گفته ما گاو بکشیم، از آن بپرس گاو چطور باید باشد. قَالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنّهَا بَقَرَةٌ لاَّ فَارِضٌ وَلاَ بِكْرٌ عَوَانٌ بَیْنَ ذَلِكَ فَافْعَلُواْ مَا تُؤْمَرونَ؛ فرمود: آن گاو نه خیلی جوان و نه خیلی پیر است؛ بینابین است؛ بروید عمل کنید. قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ یُبَیِّن لَّنَا مَا لَوْنُهَا؛ گفتند: نه خیر! اینطوری فایده ندارد، برو از خدایت بپرس که چه رنگی باشد؟ قَالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنّهَا بَقَرَةٌ صَفْرَاء فَاقِـعٌ لَّوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِینَ؛ فرمود: زرد رنگ بهگونهای که در مقابل نور درخشان است، و هنگامی که مردم به آن نگاه میکنند خوششان میآید. قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ یُبَیِّن لَّنَا مَا هِی؛ گفتند: برو بپرس این چه گاوی است؛ ما نمیتوانیم بفهمیم. إِنَّ البَقَرَ تَشَابَهَ عَلَیْنَا وَإِنَّآ إِن شَاء اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ؛ اگر خدا گفت و واقعا مشخص شد که کدام گاو را باید بکشیم، انشاءالله عمل میکنیم. قَالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لاَّ ذَلُولٌ تُثِیرُ الأَرْضَ وَلاَ تَسْقِی الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لاَّ شِیَةَ فِیهَا؛ فرمود: این گاو خیلی رام نیست، تحت فرمان کشاورز نیست که هر کاری از او بخواهند انجام بدهد، بدنش هم یکدست زرد است، هیچ لکهای در آن نیست. قَالُواْ الآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوهَا وَمَا كَادُواْ یَفْعَلُونَ؛ از آنجا که در میان بنیاسرائیل فقط یک گاو با این خصوصیات بود، بالاخره به ذبح این گاو اقدام کردند، در حالی که حاضر نبودند اینکار را انجام بدهند.
در روایات متعددی آمده است که همان ابتدا که خداوند فرمود بقرهای را ذبح کنید، هر گاوی را ذبح کرده بودند، تکلیفشان انجام میگرفت، اما با این فضولیها کار خودشان را سنگین و سنگینتر کردند تا تکلیفشان به گاوی رسید که منحصرا در قوم بنیاسرائیل فقط یک رأس از آن وجود داشت. این گاو نیز مال جوانی بود که خداوند میخواست به نوایی برسد. وقتی بنیاسرائیل آمدند تا گاو را از او بگیرند، گفت: من به این آسانیها گاو را نمیدهم. باید مبلغ سنگینی از طلا به من بدهید، تا گاو را به شما بفروشم. بالاخره بنیاسرائیل دیدند که هیچ چارهای جز خریدن آن گاو از این جوان ندارند، آن را به هر قیمتی که گفت خریدند و ذبحش کردند. در روایت آمده است که علت اینکه خدا میخواست این پولها در کیسه این جوان برود، این بود که این جوان نسبت به پدر و مادرش خیلی برَ و احسان داشت، و روزی با اینکه با پدرش کار داشت، وقتی دید او خواب است مدتی صبر کرد تا بیدار شود و پدر در مقابل این احسانی که او کرده بود این گاو را به او بخشیده بود. خداوند خواست که این گاو به هر قیمتی که این جوان میگوید به فروش برود تا منفعت قابل توجهی به این جوان برسد.
خداوند در ادامه میفرماید: وَإِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادَّارَأْتُمْ فِیهَا وَاللّهُ مُخْرِجٌ مَّا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ؛ انسانی را کشتید وگردن یکدیگر انداختید، اما خدا بنا دارد که این راز را افشا کند. فَقُلْنَا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَا؛ تکهای از آن گاو را به این مقتول بزنید، كَذَلِكَ یُحْیِی اللّهُ الْمَوْتَى وَیُرِیكُمْ آیَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ؛ خداوند اینگونه مردهها را زنده میکند و آیات خودش را به شما نشان میدهد تا تعقل کنید و بفهمید. باز از عجایب روزگار است که برخی در صدد تأویل این آیات نیز برآمده و گفتهاند: اصل اینکه بنیاسرائیل مرتکب این قتل و جنایت شدند به این علت بود که در مصر روحیه آنها با شرک سرشته شده بود. خداوند میفرماید این قتل را هم به حساب شرک بگذارید؛ و اضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَا یعنی این قتل را به حساب بعضی از آن عقاید شرکآمیزتان بگذارید! ببینید تکلف کار را به کجا میکشاند! اصلا در زبان عربی هیچگاه «ضرب ببعضه» به این معنا به کار نرفته است! حتی در زبان عربی رایج در میان بیابانیها نیز چنین چیزی نقل نشده است؛ حال چگونه برای آیات قرآن که ابلغ کلمات است چنین معنایی درست میکنند؟! روشن است که این امر اعجازآمیزی بوده است و حقیقتا بخشی از آن گاو کشته را برداشتند و به آن مقتول زدند. خداوند میخواست بگوید ببینید! دم گاو با زنده شدن انسان و با کشف رازی که شما میخواستید، هیچ ارتباطی ندارد، اما هنگامیکه ما اراده کنیم انسان مرده با دم گاو هم زنده میشود.
خب ما از این داستان چه استفادهای باید بکنیم؟ یکی اینکه مسئله ضعف ایمان و دلبستگی به محسوسات و اسباب ظاهری اگر افراطی بشود کار دست انسان میدهد و او را نسبت به دین، معجزات، انبیا و کرامات اولیای خدا بدبین میکند. در چنین حالتی انسان به همه چیز شک میکند و به هرچه میرسد میگوید نکند این هم مثل آن است. برای مثال همان فردی که آن تکلفها را در تفسیر آیه فقلنا اضربوه ببعضها کرده بود و گفته بود به این معناست که این قتل را به حساب شرک بگذارید، درباره کذلک یحیی الله الموتی نیز گفته است: احیا در اینجا احیای اعتباری است و مردهای در این داستان زنده نشد، و این آیه بدان معناست که شما مردمی بسیار پست بودید و ما شما را عزت بخشیدیم!
توجه داشته باشیم که اگر انسان به ظواهر دلبستگی پیدا کند و ماورای اسباب ظاهری را باور نکند، بسیار خطرناک است. خداوند در صفحات آغازین قرآن میفرماید: الم *ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِینَ* الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ... اولین شرط اینکه انسان بتواند در دستگاه خداپسند وارد شود، زندگی مقبولی پیدا کند، و به طرف سعادت حرکت کند، این است که به غیب ایمان داشته باشد. نباید چیزهایی را که عقل امکان آنها را محال نمیداند و شواهدی بر وقوعش است، به صرف عدم درک حسی رد کنیم. متأسفانه یکی از چیزهایی که در این عصر بسیار رایج شده، همین نوع تکلفاتی است که بعضی از مفسران مرتکب شدهاند تا آیات قرآن را بهگونهای تأویل کنند که به مسایل نسبت معجزه داده نشود. البته انسان نباید خیلی زودباور باشد و هر کسی هر ادعایی کرد قبول کند. زودباور نباشید و به راحتی چیزی را تصدیق نکنید، اما چیزی را هم که دلیل دارد، انکار نکنید. اگر انسان با چیزی روبهرو شد که بعید به نظر میآید، ابتدا باید درباره آن تحقیق کند، و اگر دید که نفی و اثباتش تأثیری ندارد، آن را رها سازد؛ فضعه فی بقعة الامکان. اما اگر دید لازم است آن را یا تصدیق یا انکار کند، باید برای تصدیق یا انکار آن به دنبال دلیل برود. انکار هم کاری اختیاری است که از ما سر میزند و دلیل میخواهد، و تا زمانیکه دلیلی بر آن پیدا نکردهایم، باید بگوییم ممکن است.
نکته دوم توجه به اهتمامی است که قرآن و دستگاه الوهیت به مسئله عهد و پیمان دارد. در جلسه گذشته نیز گفتیم که قرآن میگوید حتی اگر با مشرکان و دشمنانتان هم عهد و پیمان بستید، تا آنها عهدشکنی نکردهاند، شما نباید عهد خود را بشکنید. در این آیات نیز خداوند با این منطق با بنیاسرائیل سخن میگوید. درست است که بتپرستی خلاف عقل، زشت و پلید است، و درست است که هر عاقلی میداند که خون بیگناه را نباید ریخت و این از بدترین گناهان است، اما با این منطق با آنها صحبت نمیکند. میفرماید: شما با خدا عهد بستید که این کارها را نکنید. در زندگی اجتماعی احترام به پیمان بسیار لازم است. اگر انسان به عهد، پیمان و قرارداد خودش پایبند نباشد، سنگ روی سنگ بند نمیشود. در این صورت هیچ کس به هیچ کسی اعتماد نمیکند. در جامعه باید افراد به همدیگر اعتماد پیدا کنند؛ وقتی طرف بفهمد که صادقانه میخواهید حق را بگویید به دلیلتان گوش میدهد، اما وقتی شما را به چشم خیانت نگاه کند و این که همیشه میخواهید او را فریب دهید، به حرف حسابتان هم توجه نمیکند و میگوید این هم فریب دیگری است. بنابراین در زندگی اجتماعی مهمترین اصلی که میتواند زمینه سعادت انسانها را فراهم کند آن است که به عهد و پیمانشان عمل کنند. قرآن هم میفرماید: وَأَوْفُواْ بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِكُمْ؛ به عهدی که با من میبندید وفا کنید، تا من هم به عهدی که با شما دارم وفا کنم. این مسئله در زندگی اجتماعی اصلیترین ارزش است که پایه همه ارزشها بر آن استوار است.
نکته سوم اینکه توجه داشته باشیم خداوند عمل کردن بر خلاف دستورات خود را حتی اگر از طرف عزیزترین بندگانش هم باشد، نادیده نمیگیرد. خداوند بسیاری از چیزها را کتمان میکند و اسرار را فاش نمیکند، اما اگر خواستید کلاه سر خدا و دین خدا بگذارید و حق را پایمال کنید، خداوند نیز همین را آشکار میکند و شما را رسوا میسازد تا دیگر از این کارها نکنید؛ فَجَعَلْنَاهَا نَكَالاً لِّمَا بَیْنَ یَدَیْهَا وَمَا خَلْفَهَا وَمَوْعِظَةً لِّلْمُتَّقِینَ. اینگونه از عقوبتها، عقوبتهای بازدارنده است؛ یعنی نفعش برای دیگران است. خود فرد گناهی مرتکب شده است و با این عقوبت که در دنیا میبیند از عقوبت آخرتیاش کاسته میشود، ولی تأثیر مهم آن این است که یک عامل بازدارندهای است که دیگران عبرت بگیرند و ببینند که اگر این کار را بکنند به این سرنوشت مبتلا میشوند.
یکی از عواملی که ما باید در زندگی به آن توجه داشته باشیم این است که از مکر خدا بترسیم. حتی یکی از بزرگترین گناهان کبیره «امن من مکر الله» است. گاهی خداوند یکباره یقه انسان را میگیرد؛ این را مکر میگویند. در این حالت انسان خودش هم باور نمیکند که چنین اتفاقی بیفتد، بارها گناهی را مرتکب شده بود و خدا پوشانده بود، دیگر باور نمیکرد که خداوند سرّش را فاش کند، ولی وقتی کار به جایی میرسد که ضرر آن به دیگران میرسد، امر بر دیگران مشتبه میشود، و حق پایمال میشود، خداوند یقه او را میگیرد؛ فَأَخَذْنَاهُم بَغْتَةً وَهُمْ لاَ یَشْعُرُونَ؛[3] اصلا نفهمیدند چه بلایی به سرشان آمد، شاید بعضی وقتها خیلی خوشحال هم هستند که پیشامد خوبی برای ما رقم خورد، غافل از اینکه در باطن این پیشامد عقوبتی بزرگ است، و این عقوبت به واسطه گناهانی است که مرتکب شدهاند و خواستهاند با خداوند حقهبازی کنند. خداوند این را برنمیتابد.