بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/11/17، مطابق سیام جمادی الاولی 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(17)
در جلسه گذشته درباره مصلحتهای همراهی با جماعت و گستره لزوم آن صحبت کردیم. همچنین گفتیم که در مسائل اعتقادی و فکری، نظر اکثریت جامعه به خودی خود حجت نیست، و تشخیص راه حق راههایی دارد که باید آنها را پیمود. اما در مقام عمل گاهی مصالح اجتماعی و حتی مصالح فردی اقتضا میکند که انسان با کسانی موافقت کند که نمیداند راه یا افکارشان درست است یا خیر؛ حتی گاهی انسان میداند که اشتباهات یا انحرافاتی دارند، ولی لازم میشود که با آنها همراهی کند. مثال روشن این مسئله تقیه است که به خصوص در مذهب شیعه بسیار شناخته شده است. در اینگونه موارد، انسان با دو مصلحت متزاحم روبهرو میشود که اگر شخص بر طبق وظیفه خودش عمل کند، جانش به خطر میافتد و تکالیف شرعی دیگری ترک میشود؛ و اگر بخواهد آنها را رعایت کند، باید بر خلاف وظیفهای شرعی که خودش فهمیده و برایش حجیت دارد، عمل کند.
اکنون این سؤال مطرح میشود که در چه مواردی چنین تزاحمی واقع میشود و لازم است که انسان در آن مصلحت همراهی با اجتماع را رعایت کند؟ پاسخ کلی مسئله این است که هر کس باید طبق فتوای مرجع تقلید خودش عمل کند. در جلسه گذشته نیز به فتوای حضرت امام و بسیاری از فقیهان دیگر در ایام حج مثال زدیم که میفرمودند: در نماز جماعت اهل تسنن شرکت کنید و مثل آنها نماز بخوانید و ثواب این نماز بیشتر از نمازی است که خودتان میخوانید.
در اینجا ممکن است کسانی به اشتباه همراهی با جماعت را یکی از راههای تشخیص حق بدانند. برای مثال، در برخی مسائل، اکثر مسلمانها نظری دارند و عده کمی از آنها نظر دیگری دارند. فردی که میخواهد اسلام را بپذیرد و به دستورات اسلام عمل کند، ابتدا این سؤال برایش پیش میآید که کدام طرف درست میگویند. ابتدا به ذهنش میآید که از اکثریت پیروی کند. آیا در اینجا اکثریت برای انسان حجت میشود؟! آیا در اینجا نیز میتوان با تکیه بر روایاتی که به همراهی با جماعت توصیه می کنند، نتیجه بگیریم که اکثریت بهتر میفهمند؟!
روشن است که اگر انسان به صحیح بودن یک طرف یقین پیدا کند، باید طبق آن عمل کند. حجیت قطع ذاتی است و کسی که به چیزی قطع دارد، یعنی یقین دارد که خدا همین را از او میخواهد و نمیتوان از چنین کسی خواست که به گونهای دیگر عمل کند. بنابراین به کسیکه یقین دارد که راه اکثریت درست است، نمیتوان گفت که برخلاف یقینات عمل کن! چنین کسی تا یقین دارد که آن راه درست است، نمیتواند به درستی گفته شما یقین پیدا کند. البته میتوان در فرصتی مناسب با او بحث کرد و آرام آرام مبادی شناختی در اختیار او قرار داد و برایش اثبات کرد که اشتباه کرده است، اما تا وقتی یقین دارد، نمیتوان به او گفت که به یقینات عمل نکن. البته وجود چنین فرضی بسیار نادر است و در اغلب موارد ممکن است که انسان به درستی رأی اکثریت ظن پیدا کند. آیا این ظن برای انسان حجت است؟ آیا انسان میتواند بگوید اینکه اکثریت چنین کاری را میکنند، برای من حجت است؟ ما میدانیم که صرف تبعیت از اکثریت هیچ حجیتی ندارد. وقتی پیغمبران به انجام وظایف رسالتشان اقدام کردند، اکثریت قریب به اتفاق مردم برخلاف آنها بودند، ولی هیچگاه نگفتند که شما باید ببینید که اکثریت مردم چه میگویند و همانگونه رفتار کنید. در آیات بسیاری از قرآن نیز از کسانی که ملاک رفتارشان را رأی اکثریت قرار میدهند، مذمت شده است.
بدون شک تبعیت از اکثریت راهی برای کشف واقع نیست و باید دید که در شرع مقدس یا در روش عقلایی چه راهی حجت است. ما اصلی عقلایی داریم که در اکثر امور زندگیمان جاری است و هیچگاه به دنبال دلیل برای آن نیستیم. این اصل که در عمل مورد قبول همه است، «رجوع الجاهل الی العالم» است. وقتی مریض میشویم و نمیدانیم باید چگونه خود را معالجه کنیم، به پزشک مراجعه میکنیم. اگر میخواهیم خانه بسازیم، و نمیدانیم چگونه بسازیم، از معمار میپرسیم. هیچ کس نیز به خاطر این کار ما را مذمت نمیکند. به صورت ارتکازی این قضیه در ذهن انسان هست که اگر نزد متخصص بروم مرا به واقع راهنمایی میکند، و اگر نزد متخصص نروم، چون خودم اهل این کار نیستم، به احتمال قوی اشتباه میکنم و ضرر دیگری نیز برای خودم درست میکنم. راه ساده عقلایی رجوع به متخصص است. حال اگر متخصصان نیز با هم اختلاف داشتند و احتیاط و جمع بین نظر آنها نیز میسر نبود، تحقیق میکنیم که کدام از این پزشکان حاذقتر و نظرش درستتر است. باز روش عقلایی رجوع به چنین کسی است. در شرایط مساوی اگر انسان خلاف این کار را انجام دهد، مذمتش میکنند. به او میگویند تو که میدانستی او حاذقتر است، چرا نزد کسی دیگر رفتی؟!
در امور دینی نیز همین طور است. مسئله تقلید که در اولین باب از رسالههای عملیه مطرح شده ناشی از همین سیره عقلایی است؛ البته در سیره عملی اصحاب پیغمبر اکرم و ائمه اطهار صلواتاللهعلیهماجمعین نیز شواهدی برای این مسئله وجود دارد. تعبیراتی مثل اینکه فرمودهاند: فارجعوا الی رواة حدیثنا[1] یا اینکه میفرمایند: از محمدبنمسلم سؤال کنید؛ او به احکام ما آگاه است، مؤید همین روش عقلایی است. همانگونه که درباره بیماری وقتی به پزشک حاذقتر مراجعه میکردم، حتی اگر اتفاقا او اشتباه کند، کسی مرا مذمت نمیکند، درباره امور دینی نیز وقتی من از فقیهی تقلید کردم، هرچند نظرش صائب نباشد، خداوند مرا مواخذه نمیکند؛ للمصیب اجران وللمخطئ اجر واحد.
این مسایل را همه ما میدانیم، اما در عمل میبینیم که بسیاری از مردم -حتی کسانیکه سوءنیتی از آنها ندیدهایم و به دنبال وظیفه خود بودهاند- گاهی این مسایل را رعایت نمیکنند و در جمعی تابع نظری انحرافی میشوند. گاهی بدون اینکه هیچ الزامی داشته باشند یا مصلحت اقوای دیگری در کار باشد، به دنبال کسی راه میافتند و کمکم فرقهای انحرافی درست میشود؛ مسئلهای که در این زمانه بازار آن کمابیش رواج دارد.
این مسئله از صدر اسلام تاکنون فسادهای بسیار زیادی برای مسلمانها به بار آورده است و اختلافاتی ایجاد کرده که گاه به تکفیر طرفین انجامیده است؛ حتی گاهی در اختلافات مذهبی شیعه، فرقههایی پیدا شدهاند که همدیگر را تخطئه میکرده و گاهی به تکفیر هم رسیده است. نتیجه این اختلافات را میتوانید حدس بزنید! شیطان از ابتدا میدانست که این ضعف در آدمیزادها وجود دارد؛ تجربه چند هزار ساله برای این کار را نیز دارد، دشمنان نیز آزمودهاند که بهترین راه برای شکست و تسلط بر کسانی که پیرو روش صحیح هستند، ایجاد اختلاف است. این تعبیر شایعی است که میگویند: اگر میخواهی ریاست کنی، اختلاف ایجاد کن! اختلاف باعث میشود که نیروها پراکنده شوند و نتوانند مقاومت کنند.
امروز ما در همه سطوح با این مشکلات مواجه هستیم. اگر معاندان و کسانی که با دین مخالفند، رأیی را ابداع و مطرح کنند، خیلی زود میتوان فهمید که سخنشان باطل است، ولی همیشه اینگونه نیست. بسیاری از مردم به افرادی حسن ظن داشتند و رأیشان را پذیرفتند، در حالیکه آنها تظاهر میکردند که طرفدار حق هستند؛ حتی کارهای خوبی هم برای جلب توجه دیگران انجام میدادند؛ پس از مدتی مذهبی ساخته و فرقهای ایجاد کردند که مقابله با آنها هزینههای بسیار سنگینی داشته است.
البته پدیدههای اجتماعی تک عاملی نیستند. اینگونه نیست که چیز معینی باعث انحراف اجتماعی شود. غالبا عوامل مختلفی دست به دست هم میدهند و زمینه را برای پدیده اجتماعی فاسد و مخربی فراهم میکنند. طبیعیترین عاملی که باعث میشود کسانی انحرافی را ایجاد و ترویج کنند و بعد نیز کسانی آن را بپذیرند، نادانی است. وقتی انسان متولد میشود، خود به خود علم ندارد. بیشتر اطلاعاتی که ما درباره همه چیز و از جمله درباره دین حق و باطل داریم، کسبی است. بخشی از اعتقادات ما از راه قوه عقلی است که خداوند به ما داده است، بخشی در اثر تلقینات پدر و مادر و دیگران است، و برخی دیگر به خاطر تقلید از سرشناسان جامعه است. اینها یک دسته از چیزهایی است که باعث میشود که انسان کج بفهمد و کج برود.
معمولا قدرت تعقل انسان در کودکی ضعیف است، کمکم رو به رشد میرود و در دورانی به حد نصابی از تعقل میرسد. اگر انسان به فکر کردن عادت نکند، و پدر و مادر و مربیان به او یاد ندهند که درست فکر کند، قدرت تعقلش رشد نمیکند. گاهی تربیت نادرست باعث میشود که انسان اصلا از فکر کردن درباره این مسائل زده میشود و میگوید: چیزی که بناست با تحمیل، فشار و تهدید به انجام آن وادار شوم، اصلا کنار میگذارم و نمیخواهم آن را بفهمم. بنابراین برای اینکه بتوانیم درست بفهمیم، ابتدا باید قدرت تعقلمان را تقویت کنیم. اولین راه شناخت حقیقت، عقل است. کسانی که در این مسئله ضعیف هستند، هدف خائنانی قرار میگیرند که مردم را منحرف میکنند. به گونهای برای آنها مغالطه میکنند که نمیتوانند حق و باطل آن را تشخیص دهند و خیال میکنند که درست میگویند.
همه ما میدانیم که در بسیاری از مسایل قدرت تعقل اکثریت مردم ضعیف است و بسیار اتفاق میافتد که در مسایلی اشتباه میکنند، بهخصوص وقتی آن مسئله از چیزهایی باشد که نیازمند دلایل بسیار پیچیده و دقیق باشد. خداوند میداند که انسان اینگونه است و برای مسایلی که برای صلاح و سعادت انسانها لازم است و ممکن است بیشتر مردم عقلشان به آن نرسد، یا مورد لغزش واقع شوند و یا در اثر مغالطات به اشتباه بیفتند، راه دیگری قرار داده است که آن راه وحی است. ما بدون کمک وحی چگونه میتوانستیم بفهمیم که در روز چند رکعت نماز باید بخوانیم؟! چگونه باید میفهمیدیم که نماز صبح را باید پیش از طلوع خورشید بخوانیم؟ روشن است که عقل ما به بسیاری از این مسایل نمیرسد. برخی از احکام شرع آن قدر اسرار پیچیدهای دارد که اگر متخصصان سالها زحمت بکشند، باز نمیتوانند علت آن را بفهمند.
گاهی خداوند نسبت به شخص خاصی دستوری داده است که ما مصلحت آن را اصلا نمیتوانیم بفهمیم. نمونه بارز آن داستان حضرت ابراهیم است. خداوند به حضرت ابراهیم دستور دارد که فرزندت اسماعیل را به قربانگاه ببر و سرش را ببر! هیچ عقلی میتواند این دستور را توجیه کند؟! البته بعد معلوم شد که این دستور امتحان بوده است و جبرئیل گوسفندی را از بهشت آورد و به او گفت: سر این گوسفند را ببر! آن امتحان بود و میخواستیم ببینیم تو چقدر مطیع امر خدا هستی! مصلحت این دستور این بود که مرتبه تسلیم حضرت ابراهیم در مقابل خدا فعلیت پیدا کند؛ و بگوید: خدایا! من در مقابل تو هیچ هستم. اگر چنین دستوری صادر نشده بود، حضرت ابراهیم به این اندازه از رشد نمیرسید. اینها چیزهایی است که برای افراد نادری از اولیای خدا اتفاق میافتد و غالبا هم اوامر امتحانی است.
ولی گاهی نیز اوامر حقیقی است و به هر حال باید پای آن ایستاد. برای مثال، سیدالشهدا علیهالسلام باید به کربلا بیاید و خود و یارانش شهید و فرزندانش هم اسیر شوند، طفل شیرخوارهاش هم به شهادت برسد. من و شما با چه دستگاهی تعقلی میتوانیم این مسئله را تحلیل کنیم؟ امروز بعد از 1400سال کمی از آثار آن را میبینیم. اگر آن جریان نبود، در طول این سالها شاید دیگر اسمی از اسلام باقی نمانده بود. به برکت همان خون گلوی یک طفل ششماهه این همه برکات باقی مانده است! این تکلیفی نیست که بتوان فهم آن را به عقل واگذار کرد.
گفتیم دلیل عقلی را باید با تقویت قوه عاقله، تفکر و تمرینات عقلی رشد داد تا بتواند حق و باطل را تشخیص بدهد. اصلا اینکه این همه به علم منطق اهمیت میدهند برای این است که در تشخیص حق و باطل و صحیح و سقیم اشتباه نکنیم و بتوانیم مغالطه را از برهان تشخیص دهیم. اما بسیاری از بزرگان با اینکه استاد منطق هستند، در مسئلهای اشتباه میکنند و به جای برهان مغالطه میکنند. درباره وحی نیز وقتی پیامبر وحی دریافت میکند،حتما میفهمد که منظور چیست، اما وقتی این وحی به ما منتقل میشود، ما باید معنای آن الفاظ را به دست آوریم. در بسیاری از الفاظ احتمالات متعدد وجود دارد. در اینجا مسئله حقیقت و مجاز، مشترک لفظی و معنوی، عام و خاص، مطلق و مقید و... مطرح میشود که علم اصول برای آن به وجود آمده است تا کسانی بتوانند از وحی درست استفاده کنند و استنباط صحیحی داشته باشند.
ولی ملاحظه میفرمایید که باز اکثر مسائل ریز مورد اختلاف است و بزرگانی با اینکه با کمال دقت این مسائل را بررسی و در آن بحثهای طولانی میکنند،باز در مسایلی اشتباه نیز دارند. شاهد آن همین اختلاف فتواهاست. بنابراین این مسایل ضمانت صحت صد در صدی برای انسان ایجاد نمیکند و بالاخره ابهاماتی باقی میماند. برخی از موارد ابهامانگیز با احتیاط برطرف میشود، اما گاهی این مسئله ریشه پیدا میکند و به مسائل اعتقادی برمیگردد. وقتی انسان تاریخ تحول عقاید و پیدایش فرقههای مختلف وعوامل روانی آنها را بررسی میکند، میفهمد که چه عوامل مختلفی برای این کار وجود داشته است و چقدر ما باید در برخورد با این راهها محتاطانه برخورد کنیم که حتیالمقدور اشتباه نکنیم.
خوشبختانه ضروریات و مسائلی اساسی که حتما باید آنها را به حق شناخت، با ادله قطعی ثابت شده است و غالبا جای ابهامی ندارد، اما ابهام در مسائل فرعی بسیار زیاد است و کوتاهی در تعقل و کوتاهی در متد تحقیق در علوم نقلی در این مسایل از عواملی است که موجب انحراف در تشخیص میشود. اگر انسان غیرمتخصص بگوید چه کسی گفته که من باید تقلید کنم، و من خودم میفهمم، به احتمال قوی خیلی زود به اشتباه مبتلا میشود. مثل این است که بیماری بگوید آن دکتر پیر نمیفهمد و من خودم دوای درد خودم را بهتر میفهمم. در این صورت احتمال اینکه اشتباه کند بسیار زیاد است و گاهی باعث مرگ خودش نیز میشود.
این دام برای همه افراد باز است و اینطور نیست که هر که به این اشتباهات مبتلا شد، حتما منافق بوده و از ابتدا با دین دشمنی داشته است. اما جهل تنها عامل انحرافات نیست. بیشتر این انحرافات با عوامل روانی همراه است و فرد دلخواهها و سلیقههایی دارد که میخواهد به آنها برسد. گاهی میداند که این خواسته برخلاف حکم شرعی و خواست خداست، ولی برای رسیدن به آن تلاش میکند. این انحراف قطعی و نوکری شیطان است. چنین کسی از جنود شیطان و وسیله اغوای دیگران میشود. البته گاهی این دلخواهها آن قدر نرم اثر میگذارند که خود فرد هم باور نمیکند که به خاطر آنها این کارها را میکند. گاهی خیال میکند که فقط به دنبال حق است، در صورتی که ناخودآگاه به دنبال چیزی دیگری است که خواستههایش را تأمین کند و آن را دوستتر میدارد.
این عوامل در همه انسانها کمابیش وجود دارد، اما وقتی اوج میگیرد که این دلخواهها به صورت ملکهای ثابت درآید. در این حالت انسان در هر مسئلهای گرفتار ایفای نقش این دلخواه است. گاهی این دلخواهها از منفعت شخصی، راحتطلبی، لذت شخصی و... فراتر میرود؛ برای مثال دوست دارد که مشهور باشد، احترامش کنند و دستش را ببوسند، دوست دارد مردم اموالشان را به او تقدیم کنند! کسیکه آگاهانه به دنبال شهرتطلبی، جاهطلبی، ریاستطلبی و دنیاطلبی است، از جنود شیطان میشود و گاهی حتی به مقام استادی شیطان نیز میرسد! ولی تأثیر این خواستهها فقط به صورت آگاهانه نیست. اگر این خواستهها در انسان شدت پیدا کرد، خوف این میرود که ناخودآگاه نیز در فکر او اثر بگذارد. حتی وقتی انسان از حسن نیت خودش آگاه است نیز باید نگران باشد که نکند این خواستهها ناخودآگاه مرا به طرف دیگری ببرد. اینکه در روایات مخالفت با هوای نفس را از شرایط فقیه لازم الاتباع دانستهاند، به خاطر همین مسئله است. وقتی انسان به دنبال هوای نفسانی خودش است، نمیفهمد و گاهی خودش متوجه نیست و دنبالهرو شیطان میشود.
مهمترین عامل انحرافات همین انگیزههای نفسانی است. دوست دارم که معروف بشوم، مردم دستم را ببوسند و پولهایشان را به من بدهند، کاری میکنم که بیشتر جذب بشوند. کرامتی برای خودم درست میکنم، دعایی کردهام که اتفاقا مستجاب شده، میگویم به دعای من بود که شما شفا پیدا کردید. بعد هم برای اینکه این مریدان باقی بمانند و رقیبان آنها را نربایند، میگویم اگر میخواهید تابع من باشید باید سبیلتان چنین باشد، و ریشتان چنان باشد! اینگونه بدعت به وجود میآید. ما که امروز میبینیم چه بدعتهایی در عالم اسلام پیدا شده است و چه انسانهای سالم و نجیبی به دام آنها افتادهاند، میفهمیم که چرا امام سجادعلیهالسلام از خداوند درخواست میکند که خدایا مرا از اهل بدعت دور بدار!
برای مصونیت از این آفت باید انسان دقت کند و از این آفت فرار کند. در همین حوزه بزرگانی را سراغ دارم که افتخار شاگردی برخی از آنها نصیب من نیز شده و واقعا نمونههایی از تقوا، صفا و نورانیت بودند که در عالم انسانیت میدرخشیدند. روزی از یکی از این بزرگواران درباره مسئلهای که کمی نیاز به دقت داشت، سؤال کردم. ایشان گفت: من فتوا نمیدهم، اما به عنوان یک نظر طلبگی میگویم که این طور است. ایشان این قدر از اینکه مورد مراجعه دیگران شود و از او تقلید کنند، پرهیز میکرد. داستانهای بسیاری در این باره وجود دارد. سفارش میکنم که اینگونه داستانها را خوب و با دقت گوش بدهید و به یاد داشته باشید. آنها را یادداشت و مرور کنید، گاهی آنها را برای دوستانتان نیز نقل کنید. خود این داستانها خیلی آموزندگی دارد. استدلالهایی که مفاهیم کلی را به ما القا میکند، به اندازه دیدن یک نمونه عینی کارآیی ندارد.
بخشی از راههای تعلیم و تربیت قرآن کریم استدلالات عقلی است، ولی قرآن نیز در بیشتر موارد با ذکر داستان به این مهم میپردازد. ببییند قرآن چگونه به ذکر جزئیات داستان حضرت خضر و حضرت موسی میپردازد! چقدر داستان بنیاسرائیل و داستان انبیای دیگر در قرآن ذکر شده است؟ خداوند به خاطر اینکه این جزئیات برای ساختن من و شما بسیار مؤثر است، اینگونه آنها را نقل کرده است. تأثیر دیدن نمونههای عینی بسیار بیشتر از استدلالهای عقلی است. اگرچه ما نمیتوانیم آن وقایع را به چشم خود ببینیم، ولی قرآن با نقل یقینی، آنها را چنان برای ما بیان میکند که گویا داریم آنها را میبینیم. همین نقل، حکم حس عینی نسبت به یک قضیه شخصی را دارد و گاهی اثری که در نفس انسان ایجاد میکند، از ده برهان بیشتر است. خداوند انسان را اینگونه خلق کرده است و برای اینکه به آن دامهای شیطان مبتلا نشویم، توجه به این قضایای تاریخی بسیار مهم است.
چرا قرآن میگوید: وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِیَ آتَیْنَاهُ آیَاتِنَا فَانسَلَخَ مِنْهَا... وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا؛[2] داستان بلعم باعورا را به یاد بیاور! اگر میخواستیم کاری میکردیم که خیلی مقامش عالی شود، اما خودش نخواست. این همه علما، عباد و زهاد در بنیاسرائیل بودند؛ چرا خداوند این داستان را برجسته و برای ما نقل میکند؟ زیرا امثال این جریان برای ما هم ممکن است زیاد اتفاق بیفتد. او به حدی رسید که هر دعایی میکرد مستجاب میشد. مردم از راههای دور برای حاجت و التماس دعا نزد او میآمدند. او نیز دعا میکرد و دعایش مستجاب میشد. وَلَـكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ؛ خداوند در قرآن به جز بلعم باعورا، هیچ کسی را به سگ تشبیه نکرده است. اینها را باید ما جدی بگیریم. قرآن بیخود نازل نشده است. قرآن فقط برای این نازل نشده است که در ماه رمضان تندتند آن را بخوانیم و ختم کنیم. خداوند میگوید: اینها را گفتیم که فکر کنید.
نتیجه اینکه به بهانه همراهی با جماعت نمیتوان از بدعتگزاران تبعیت کرد و مثل آنها شد. در اعتقاد و عمل، تا انسان مزاحم اقوایی پیدا نکند باید به وظیفه خودش عمل کند؛ البته در شرایطی که انسان با دشمن مشترکی مواجه است که بهتنهایی از او شکست میخورد، لزوم جماعت معنا دارد. همیشه اهل حق، دشمنی ابلیس و اتباع ابلیس را دارند و همیشه باید سعی کنند بیجهت ایجاد اختلاف نکنند. نباید بیجهت در ملأ عام به کسانیکه مورد احترام دیگران هستند، فحش داد. چه مصلحتی دارد که شما در تلویزیون به کسانی که مورد احترام عدهای از مسلمانها هستند، فحش بدهید؟! اگر میخواهی کسی را هدایت کنی، کار مثبت انجام بده و راه اهلبیت و راه صحیح را اثبات کن! اگر میگویی لعن دشمنان اهلبیت ثواب دارد، خب در خانهات بنشین و زیارت عاشورا را با صد لعن و سلام بخوان. اما چه لزومی دارد این مسایل را در تلویزیون مطرح کنی؟! آن هم در شرایطی که دشمنان میکوشند بین مسلمانها اختلاف ایجاد کنند. در بعضی از کشورهای اسلامی تمام تلاش دشمنان این است که بین شیعه و سنی ایجاد اختلاف کنند. بهخصوص در کشورهایی که جمعیت اهل تسنن آنها زیاد است، سعی میکنند که آنها را نسبت به شیعه بدبین کنند. ما باید نزد خدا حجت داشته باشیم! اگر روز قیامت از من پرسیدند که انگیزه تو از فلان سخن چه بود، چه میگویم؟ آیا میگویم انگیزهام حفظ مصالح اسلام بود یا میگویم خواستم مشهور بشوم و مریدهای خاص پیدا کنم؟!
من برای کارهای خود باید ببینم نزد خدا حجت دارم یا ندارم. گاهی انسان در اجتماع باید برخلاف وظیفه شخصی خودش عمل کند. این خود یک حجت شرعی است. در اینجا واجب است که تقیه کند. در روایات بسیاری از کسانی مذمت شده است که در تقیه مسامحه کردهاند. در برخی از روایات آمده است که ائمه فرمودهاند: خون بسیاری از ما به گردن کسانیاست که اسرار ما را افشا کردند و باعث شدند که به این بلاها مبتلا شویم. مواظب باشیم چنین مسئولیتهای طرفینی نیز وجود دارد. حتی در جایی که برای تقیه یا مصالح اسلامی و یا برای اطاعت از ولیفقیه کاری را انجام میدهیم، باید حجت شرعی داشته باشیم و سخن هر کسی را به آسانی قبول نکنیم. ولیفقیه کسی است که واقعا لیاقت ولایت بر امت را دارد. او میتواند از کسانی باشد که ما نزد خدا بگوییم ما جانشینی بهتر از او برای امام زمان نتوانستیم بشناسیم؛ اما دلخواه، همشهریبودن، همزبان بودن و... نزد خداوند حجت نیست، و اگر بر آنها مفاسدی مترتب شد یا به خاطر آنها از انجام تکالیفی باز ماندیم، از ما رفع مسئولیت نمیکند.