بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
تقدیم به روح پرفتوح امامرضواناللهعلیه و همه شهدای والامقام اسلام، صلواتی اهدا میکنیم.
خداوند متعال را شکر میکنم که ادامه حیات و توفیقی لطف فرمود که باز در واپسین روزهای زندگی، هم به عتبه بوسی حضرت ثامن الحججصلواتاللهعلیهوعلیآبائهوأبنائهالمعصومین و هم به زیارت شما عزیزان، سروران، بزرگواران، خدمتگزاران به اسلام و نظام و منتسبین به دستگاه ولایت امام زمانعجلاللهفرجهالشریف شرفیاب شوم.
بنده از همه آقایان تشکر میکنم که اجازه فرمودند ما بار دیگر چند دقیقهای بیاییم اوقات شریف عزیزان را بگیریم و انشاءالله وسیلهای شود که هم خداوند متعال از رفتار و گفتار و این نشستوبرخاست ما راضی و خشنود باشد و هم قلب مقدّس ولی عصرارواحنافداه و فعلاً ولینعمت و میزبان ما حضرت رضاصلواتاللهعلیه شاد شود و به برکت انفاس قدسیه عزیزان، خداوند متعال پیرمرد گنهکاری را هم مورد عفو و مغفرت خودش قرار دهد.
موضوعی که برای صحبت در نظر گرفته شده است موضوع معاد باوری است. حقیقت این است که بنده در حضور شما عزیزان که همه شما از فضلا، تحصیلکردهها، معلمان و مربیان هستید، در اینگونه زمینهها مثل بقیه موضوعات میتوانم چند دقیقهای در حد درس پس دادن حرفی بزنم و چیز خاصی برای گفتن خدمت شما که مثلاً احتمال بدهم شما نمیدانید و برای شما بیان کنم در چنته ما نیست. اگر خدا توفیق دهد و بتوانیم عرایضی تقدیم کنیم، آنچه گفته شود بازگو کردن مطالبی است که خود حضرات، بیشتر از ما در این زمینهها مطالعه و بحث و تحقیق دارند و داشتهاند و حضور ما هم درواقع درس پس دادنی است که خدمت آقایان میآییم ولی بههرحال برای اطاعت امر، با توکل بر خدا و توسل به ذیل عنایت حضرت رضاصلواتاللهعلیه چیزی که به ذهن قاصر خودم میرسد را خدمت شما ارائه میکنم، انشاءالله اشکالات آن را برطرف و نقایص آن را تکمیل بفرمایید.
ما با یک نگاه سطحی عامیانه، موجوداتی که در این عالم هستند را میتوانیم به دو دسته تقسیم کنیم؛ موجودات جاندار و موجودات بیجان. در خصوص موجودات بیجان هم میبینیم که تحولاتی پیدا میکنند اما این تحولات غالباً در اثر عاملهای بیرونی است. فرض بفرمایید کوه و دشت و زمینهای بیابانیای که افتاده است، در اینها هم گاهی تغییراتی پیدا میشود. حتی سنگهای کوه ریزش میکند، گاهی خرد میشود، گاهی پودر میشود؛ اما اینها در خودشان یک عامل درونی برای این تحول ندارند. تابش آفتاب و نزول باران و اجسام جوّی و برخورد با اینها، عوامل مزاحمی است که تغییراتی را در اینها ایجاد میکند. اگر اینها نبود، اقتضاء خودشان بود که بدون هیچ تغییری بمانند. به اینها موجودات بیجان و مرده میگوییم؛ مرده به معنای نداشتن روح.
در مقابل موجودات بیجان، یک موجوداتی هستند که در درون خودشان عاملی برای تحول وجود دارد و این عامل درونی معمولاً سه تا کار میکند؛ اولاً این حیاتی که دارند را حفظ میکند تا زندهبودنشان ادامه پیدا کند. حالا یک روز، دو روز، یک سال، ده سال، هزار سال، به تفاوت؛ اما خودشان یک عاملی دارند که حیاتشان را نگه میدارد. اثر دوم این است که نهتنها به همان حالت اول باقی میمانند بلکه رشد هم پیدا میکنند؛ و اثر سوم این است که عاملی برای تکثیر در آنها وجود دارد یعنی نهتنها خودشان رشد میکنند بلکه یک چیزی مثل خودشان از آنها به وجود میآید که بعد از نابود شدنشان هم باقی میماند.
این سه تا خاصیت حیات، در گیاهان، در حیوانات و در انسان هست؛ اول اینکه تغذیه میکنند، موادی را جذب میکنند تا زنده بمانند، از اکسیژن هوا استفاده میکنند تا زنده بمانند و اگر اینها نباشد میمیرند. دوم اینکه رشد میکنند؛ گیاه از اولی که از زمین سر میزند جوانه کوچکی است و به مرور زمان رشد میکند. گاهی طول یک درخت تا بیست متر هم میرسد و باز هم رشد میکند. در حیوان و انسان هم همینگونه است که در حال رشد هستند؛ و سوم اینکه تولیدمثل میکنند؛ گیاه، خودش که رشد میکند یک بذری را در خودش تهیه میکند که بعد، آن را میکارند و دوباره مثل آن سبز میشود. حیوان هم یا تخمگذار است و یا بچهزا و مثل خودش را تولید میکند. انسان هم همینگونه است. به اینها آثار حیات میگوییم؛ عاملی که هم باعث حفظ حیات میشود، هم باعث رشد میشود و هم باعث این میشود که مثل خودشان را ایجاد کنند.
یک تقسیم فرعی روی این موجوداتی که جان دارند و زنده هستند این است که این تغییراتی که ایجاد میکنند و این آثار حیاتی که بروز میدهند، گاهی یک درکی هم نسبت به اینها دارند. یک وقت هم نه، به حسب ظاهر هیچ درکی ندارند و یک عامل طبیعی هست که در یک شرایط خاصی این آثار را ایجاد میکند. از اینجا این موجودات زنده به دو دسته نباتات و حیوانات تقسیم میشوند.
درختهای جنگل یا گیاهی که در باغچه است ظاهراً درکی ندارند. آثار حیاتی از آنها ظاهر میشود ولی خودشان نمیفهمند که دارند چه کار میکنند و دنبال چه میگردند؛ نه احساس نیازی میکنند و نه عقل و شعوری نسبت به آینده خودشان دارند. دیگر خدا آنها را اینگونه آفریده و این قوه حیات را، حالا اسم آن را روح یا چیز دیگری بگذاریم، در آنها قرار داده که این آثار را ایجاد کند.
حیوانات هم به نوبه خود اقسامی دارند که یک بخش از آنها که حالا دقیقاً بیان اینکه بهاصطلاح فصل حقیقی آنها چیست آسان نیست اما شعور آنها فرق میکند، خیلی شعور قویتر، عمیقتر و آثار عجیبتری دارند. بالاخره در میان این موجوداتی که ما با این اوصاف در این عالم میبینیم کاملترین این موجوداتی که ما با آنها آشنا هستیم خود انسان است که حالا ما در فرهنگ خودمان میگوییم گل سرسبد هستی، اشرف مخلوقات و از اینگونه تعبیرات؛ یک تعبیراتی که خیلی هم خالی از حقیقت نیست.
ما یعنی این جناب انسان که بنده هم یکی از آنها هستم و خودمان را اشرف مخلوقات میدانیم، وقتیکه حال خودمان را مشاهده کنیم میبینیم که همین آثار حیات به اضافه درک و آگاهی در ما وجود دارد. برای ادامه حیاتمان تنها اینگونه نیستیم که مثل یک گیاهی که در باغچهای میروید منتظر باشیم تا آبی به او برسد و نوری به او بتابد بلکه خودمان تلاش میکنیم تا آنچه باعث حیات ما است را جذب کنیم. حتی نوزادمان هم از این خصیصه خالی نیست؛ همین که به سینه مادر میچسبد و مُک میزند یعنی اینکه من دنبال یک چیزی هستم که حیات خودم را حفظ کنم؛ شیر بخورم تا زنده بمانم. البته درک در اینجا خیلی ضعیف است و این یک درک غریزی است و این درک غریزی، کمکم رشد میکند؛ یعنی همانگونه که بدن او رشد میکند درک او هم رشد میکند؛ چه چیزی بخورم؟ چگونه؟ تا میرسد به انواع خوردنیهایی که در این عالم وجود دارد و دیگر از حد شمارش خالی است و دقیقاً نمیشود شمرد که ما چند نوع خوردنی در عالم داریم یا میتوانیم درست کنیم؛ ولی همه اینها در حدی است که اول یک احساس نیازی میکنیم، میگوییم گرسنه هستیم و عاملی ما را تحریک میکند برای اینکه چیزی پیدا کنیم و بخوریم. پس یک درک و یک شناخت ضعیفی داریم که به دنبال این بگردیم که چیزی را که مایه حیات ما است را کسب کنیم و منتظر نمانیم تا اتفاقاً پیدا شود و مثلاً یک کسی آبی به لب ما برساند، بلکه میگردیم تا آب پیدا کنیم.
بزرگتر که میشویم نیازهای دیگری هم پیدا میکنیم. حالا بهعنوانمثال چند نمونه آن را عرض میکنم تا یک منظومهای از مطالب را خدمت آقایان درس پس بدهم؛ اجمالاً نیاز به بازی؛ گاهی بچهها احساس میکنند که باید یک کارهایی انجام دهند که ما اسم آن را بازی میگذاریم و گاهی آنچنان میل به بازی دارند که گرسنگی را یادشان میرود! حاضر هستند گرسنگی و تشنگی را تحمل کنند اما دست از بازی نکشند. این هم یک نیازی است که خدا در وجود انسان قرار داده است. حالا اینکه چه حکمتی دارد و چرا خدا اینگونه قرار داده آن خودش یک بابی است که باید در آن تحقیق کرد و تحقیقات هم کردهاند و الحمدلله شما هم بهتر از من میدانید؛ تا میرسد به نیاز جنسی و نیازهای روانی؛ انسان میخواهد در جامعه محترم باشد، دیگران به او احترام بگذارند، برای او موقعیتی قائل باشند، اگر حرفی میزند رد نکنند، اگر در مجلسی وارد میشود به او احترام کنند و جلوی پای او بلند شوند. تا اینجاها آثار حیات را به شکل کاملتری از حیوانات و نباتات، در همه انسانها و در خودمان مشاهده میکنیم و اگر کسی شک داشته باشد اصلاً او را انسانِ بالفعلی حساب نمیکنیم.
در اثر همین فعالیتهایی که انجام میدهیم کمکم متوجه میشویم که همیشه هم نمیتوانیم خودمان بالفعل تلاش کنیم و نیازمان را تهیه کنیم. فرضاً اگر تشنه هستیم همیشه هم اینگونه نیست که یک آبی باشد و برویم تهیه کنیم و برداریم بنوشیم. گاهی باید مقدمات آن را از مدتها پیش فراهم کنیم. این فعالیتهایی که انسانها در طول تاریخ کردهاند از قبیل ایجاد قنوات و کشف چشمهها و بعد دستگاههای تهیه و تصفیه آب و امثال اینها، همه اینها نمونه کوچکی از این است که بشر درک کرده که همیشه آنچه را که میخواهد برای او حاضر نیست. بعضی چیزها است که باید مقدمات آن را از مدتها پیش فراهم کند. معمولاً میگوییم که اینها از عقل انسان است؛ عقل انسان میگوید که باید یک مقدماتی را از جلوتر تهیه کند که روزی به آن احتیاج دارد. یک مثل ساده عوامانهای هست که میگویند آدم، پیری دارد، کوری دارد، حتی برای زندگی سالهای آخر عمر خودش هم تا جوان است باید یک راه درآمدی دستوپا کند.
تا اینجاها را همه میدانند و با هر کسی که صحبت کنیم هیچ کسی هم انکار نمیکند و همه اتفاق نظر دارند که بله، همینگونه است، انسان این است. ما، هم برای نیازهای فوری خودمان، هم برای نیازها آینده نزدیک خودمان و هم برای دوران کوری و پیریمان، از حالا باید فکر آن را بکنیم که بعد از پنجاه سال، خانهای داشته باشیم، یک راه درآمدی، حقوق بازنشستگی و این چیزها را داشته باشیم. این زندگی انسان است. بعد هم درک ما این است که یک وقتی هم دیگر اینها از کار میافتد و إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیهِ رَاجِعون؛[1] دوباره زیر خاک برمیگردیم و خاک میشویم و همه چیز تمام میشود. این درک عمومی ما از زندگی است.
تاریخ و بیشتر، منابع دینی ما نشان میدهد که از همان اوائلی که انسان روی زمین خلق شده است یک کسانی، تک و توکی، پیدا شدهاند و یک حرفهای عجیبی زدهاند که باعث تعجب دیگران شده است؛ گفتهاند آهای آدمیزادها! شما که میبینید اینجا زنده هستید و خیال میکنید که بعد از پنجاه، شصت سال، صد سال نابود میشوید، اینگونه نیست و دوباره زنده میشوید. البته آن وقتها عمرها طولانیتر هم بوده، هشتصد، نهصد سال هم عمر میکردهاند؛ در هر زمانی یکی، دو نفر پیدا میشدند که از این حرفها میزدند و همیشه این اشخاص کمیاب وقتی این حرف را میزدند دیگران به آنها میخندیدند. اگر هم اینها خیلی جدی میگرفتند و پافشاری میکردند مردم با آنها مقابله میکردند که این حرفهای دیوانگی چیست که شما میزنید؟! أَوَآبَاؤُنَا الْأَوَّلُونَ؛[2] پس این پدران ما که مُردند اینها هم دوباره زنده میشوند؟! چه حرفها! حتماً اینها دیوانه هستند! أَفْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَم بِهِ جِنَّةٌ؛[3] مگر میشود که آدم بعد از اینکه خاک شد و استخوانهای او پودر شد دوباره زنده شود؟!
أَإِذَا مِتْنَا وَكُنَّا تُرَابًا وَعِظَامًا أَإِنَّا لَمَبْعُوثُونَ؛[4] أَإِذَا ضَلَلْنَا فِي الْأَرْضِ أَإِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ؟![5] این حرفها چیست؟! آدم عاقل این حرفها را میزند؟! بعد هم میگفتند اگر دیگر از این حرفها بزنید شما را از شهر بیرون میکنیم! اصلاً شما به درد زندگی نمیخورید!
البته این اشخاص یک چیزهای دیگری هم میگفتند؛ میگفتند خداوند متعال، عالَم را آفریده و دستوراتی داده که انسانها باید اطاعت کنند. آنهایی هم که گاهی با این حرفشان مخالفت میکردند مخالفتشان خیلی جدی نبود؛ میگفتند بله، ما هم قبول دارم که انسان باید در مقابل یک کسانی که بر ما حق دارند خضوع کند و اینها هم همین بتها هستند، پدران ما هم همین کارها را میکردند و در مقابل بتها به خاک میافتادند؛ چَشم، ما هم این کار را میکنیم؛ اما اینکه یک کس دیگری هم باشد که ما ندیدهایم و باید از او اطاعت کنیم گردن آنهایی که میگویند؛ ولی در موضوع اینکه دوباره زنده میشویم خیلی جدی برخورد میکردند. آن جا صرفاً نمیگفتند تو میگویی مثلاً باید خدای یگانه را بپرستیم؛ میگفتند تو میگویی همه اینها را رها کنیم و بیاییم فقط یکی را بپرستیم؟! تعجب اینها از این بود؛ اما اینجا میگویند اصلاً دیوانه شدی که این حرفها را میزنی؟! طرفی که خاک شد و هیچ اثری از او نمانده، احیاناً یک تکه استخوانی از او مانده باشد، یعنی این دوباره زنده میشود؟! این جا خیلی جدی برخورد میکردند و این حرفها سختشان بود و باور نمیکردند که کسی این حرفها را جدی بگوید و میگفتند این حرف، دیوانگی است؛ ولی بالاخره این انبیا آنقدر پافشاری و اصرار میکردند و با صورتهای مختلفی برای آنها صحبت میکردند که بابا! آن خدایی كه شما را از هیچ آفریده، دوباره هم میتواند بیافریند. حالا آنها را هم ته دلی میگفتند، آنها اصلش را هم معلوم نبود که چقدر قبول داشته باشند که خدا ما را آفریده، اما در هر صورت آفرینش هم حد و حسابی دارد، دیگر تمام شد، دیگر آنچه به ما داده بود تمام شد؛ بنابراین بزرگترین مشكلی كه انبیا در طول تاریخ، در مقام دعوت خودشان و هدایت انسانها با آن مواجه بودند انكار معاد بود.
شما اگر آیههای سورههای كوچك قرآن كه معمولاً سورههایی هستند كه در اوائل بعثت نازل شده و غالباً هم مكی هستند و در مكه نازل شده را ملاحظه بفرمایید به صورتهای مختلفی این مسئله را خیلی ساده و ارسال مسلَّم بیان میکند و گاهی یك استدلال و یك اشارهای هم به مخالفتهای آنها میکند که شبیه زمینهسازی برای پذیرش است. این قسمهایی كه خدا میخورد که وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا * وَالْقَمَرِ إِذَا تَلاَهَا،[6] و چیزهای دیگر، همه اینها به خاطر این است كه با یك مسئلهای مواجه است و چیزی را میخواهد به مردم بقبولاند كه آمادگی پذیرش آن را ندارند؛ نهتنها نمیپذیرند، اصلاً مدعی آن را رأی به جنون میکنند! ولی پیغمبران وظیفهشان بود و این كار را كردند و كم یا بیش موفقیتهایی هم به دست آوردند. حالا در خصوص تعدادش که آیا اینها بیشتر بودهاند یا آنها، شاید همیشه منكرین یا شاكّین بیشتر بودهاند؛ وَلَـكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ یعْلَمُونَ؛[7] وَمَا كَانَ أَكْثَرُهُم مُّؤْمِنِینَ؛[8] ولی بههرحال گاهی هم كسانی پیدا میشدند که قضیه را خیلی جدی میگرفتند. آنهایی كه جدی میگرفتند، به این اندازه كه یك بار دیگر هم دوباره زنده میشویم و مثل این زندگی را خواهیم داشت اکتفا نكردند و حتی به آنجایی رسید كه گفتند اصلاً زندگی آن است، این زندگی یك مرگ تدریجی است، یك مقدمات زندگی است، آماده شدن برای زندگی است، اصلاً این پیش آن، زندگی نیست؛ وَمَا هَذِهِ الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِی الْحَیوَان؛[9] غیر از جمله اسمیهای كه با إنّ تأكید شده، لام تأكید، ضمیر فصل، خبر محلی به الف و لام؛ یعنی حیات فقط آن است؛ لَهِی الْحَیوَان. بعد هم حاضر شدند در همین راه که به دیگران بقبولانند و اثبات كنند و شبهات آن را برطرف كنند همه چیز و همه مزایای زندگی خودشان را فدا كنند و مشی خودشان هم آنچنان بود كه وقتی كسانی آنها را میدیدند، میدیدند که هیچ دلبستگیای به این دنیا ندارند. دیگران سر و دست میشکستند كه مثلاً ده سال دیگر فلان پستی را پیدا كنند، چقدر درآمد داشته باشند ولی آنها الآن هم اگر لازم باشد همه ثروتی كه دارند و حتی جان خودشان را در راهی كه به نظر خودشان صحیح است و برای زندگی دیگرشان مفید است میدهند. همینگونه كه اولیا و بزرگان دین و شاگردان برجسته انبیا همین كارها را كردند. این یک نگاه اجمالی به زندگی انسان و تاریخچه زندگی انسان بود تا آنجایی که همه میدانند و قرآن هم نقل میکند که گذشتگان اینگونه بودهاند و عملاً حالا هم همینگونه است.
تا آن جایی که کسانی میگفتند اصلاً محال است که اینجور چیزی بشود، یک بحث علمی و نظری بود و باید اثبات شود که اصلاً آیا امکان دارد که آدم زنده شود یا نه؟ شاید اگر ملاحظه فرموده باشید، حالا نمیدانم، یک وقت بنده اینگونه به نظرم رسید که بیشتر آیات مربوط به معاد، در مقام اثبات امکان معاد است؛ خدایی که شما را یک بار آفرید دوباره هم میآفریند، این آسانتر است؛ وَهُوَ أَهْوَنُ عَلَیهِ؛[10] شما هیچ بودید و شما را آفرید، حالا یک بار که آفرید، یک بار دیگر هم میآفریند. ابداع آن مشکلتر است، یک بار که آفریده، یک بار دیگر هم میآفریند، اینکه آسانتر است؛ بیانات اینگونه است؛ یعنی آنها آنقدر سرسخت بودند که زحمتها بر این بود که اصلاً امکان آن را اثبات کنند؛ ببینید این زمینِ خشک است، بهار که میشود، باران که میبارد این سبز میشود، زنده میشود، إِنَّ ذَلِكَ لَمُحْیی الْمَوْتَى؛[11] همان خدایی که این زمین مرده را زنده میکند آدمهای مرده را هم دوباره زنده میکند. چقدر بیان سادهای در حد اینکه طرف را از آن انکار، پایین بیاورند. این چه استنکاری است که شما دارید؟! همان کسی که این زمین خشک را زنده میکند شما را هم زنده میکند؛ چرا نفی میکنید؟! چرا میگویید نمیشود؟! همه در مقام این است که اصلاً این کار، شدنی است. حالا که شدنی است و امکان دارد اینکه خدا هم میکند یا نه، آن یک بحث دیگری است، حالا اثبات آن دلایل محکمتری میخواهد.
بههرحال این جریان از دیرباز در میان بشر بوده و خدا هم هیچ وقت خسته نشده از اینکه با این مردم چگونه صحبت کند و همان حرفها را مرتب تکرار کند؛ این پیغمبر آمد، دوباره همان حرفها را به آنها بگوید که بیخود انکار نکنید! خدا همه کاری میتواند بکند، همانگونه که خاکِ مرده را زنده میکند، شما هم که مردید شما را هم دوباره زنده میکند؛ و چیزهایی از این قبیل. تا به آن جا میرسد که نه، دلیل هم دارد، باید بشود، اگر نشود با حکمت خدا منافات دارد، با عدالت خدا منافات دارد؛ آن دلایلی که هم در خود قرآن و هم در فرمایشات اهلبیت و علما و بزرگان به آن اشاره شده است.
هیچکدام از این بحثها تازگی ندارد و تاریخچه آن را همه میدانید و هم دلایل امکان و هم دلایل اثبات و وقوع آن در کتابها پر است و از اینگونه مسائل در مکاتب مختلف به شکلهای مختلفی وجود دارد. حالا کسانی گفتند بله، امکان دارد، بعد هم گفتند ما قبول کردیم، خدا هم دوباره ما را زنده میکند، زنده هم که کرد آن جا هم یا عذاب است یا ثواب، اینها را هم قبول داریم، امیدواریم انشاءالله ما هم بهشتی باشیم و اهل ثواب باشیم، حالا امیدواریم. آنهایی که قبول دارند و انکار نمیکنند و جزو اصول دین آنها هم هست که معاد و روز قیامتی وجود دارد، بچه هم بودیم همینها را میگفتند که خدا یکی است و دو نیست، پیغمبران برای هدایت بشر آمدند، خدا روز قیامت انسانها را زنده میکند، اصول دین را میگویند، همه پذیرفتیم؛ اما آیا واقعاً در زندگیمان هم این اعتقادات ما درست نمود دارد؟! زندگی ما بر همین اساس مبتنی است یا زندگی ما با این فکر و اعتبار ما خیلی با هم نمیخواند؟! این کار شاید عجیبتر از آنهایی باشد که اصل آن را انکار میکردند. آنها میگفتند عقل ما میگوید چنین چیزی نمیشود. خب بعد برایشان دلیل آوردند که حکم الأمثال فیما یجوز و ما لایجوز واحد؛ وقتی زمینِ خشک میشود زنده شود آدم مرده هم میشود زنده شود، چه فرقی میکند؟! این یکجور زندگی، امکان دارد، آن هم امکان دارد؛ و برهان آوردند که نه، خداوند حکیم که این عالم را آفریده اگر اینگونه نشود این زندگی کار لغوی است؛ یک کسی را اینجا بیاورد، امکانات به او بدهد، بیاید هزاران انسان دیگر را سر ببرد، بکشد، با یک بمب، همه را نابود کند، هیچ کس هم نگوید چرا چنین کردی! این کارِ لغوی است. اینها دلیل این است که یک روز باید به اینها رسیدگی شود. در کلام هم برهان مهم معاد همینهاست؛ عدالت و حکمت الهی است.
حالا که اینها را گفتیم و قبول کردیم آیا زندگی ما هم همینها را نشان میدهد یا نه، زندگی ما بیشتر به آنها شبیهتر است؟! اجازه بدهید یک مقدار بیپرده صحبت کنیم؛ بنده یک آخوندی هستم، هشتاد و چند سال از عمر من گذشته است. مقدماتی پیش آمد تا طلبه شدم. شرایطی پیش آمد، بزرگانی را دیدم، درس خواندم، بهاصطلاح مجتهد شدم، بعد علوم عقلی خواندم، بالاخره حالا یک آخوندِ پیر شدهام و مثلاً خیلی جاها هم من را میشناسند. حالا این لباس را کنار میگذاریم، قیافه بنده را فراموش کنید؛ یک موجودی اینجا هست، صبح از خواب بلند میشود، صبحانه چه چیزی داریم؟ ظهر چه چیزی بخوریم؟ فلان چیز. امروز گوشت نداریم، پول نداریم بخریم، خب از همسایه یا از قصاب قرض کن و الیآخر تا شب. سایر نیازهای خودمان را هم به همان صورتی که مردم دیگر دارند برآورده میکنند ما هم داریم برآورده میکنیم. کجای این زندگی ما نشان میدهد که من معتقد به معاد هستم یا نیستم؟! اگر یک کافری بودم که اصلاً خدا و معادی هم قبول نداشتم در همین شرایط محیط که یک مردمی هم معتقد هستند که امام حسینی هست و گریه میکنند، در میان این مردم، صبح که من از خواب بلند شدم و احساس گرسنگی میکنم، اگر کافر بودم مثلاً چه کار میکردم؟ همین کار را میکردم. برای آینده هم که بالاخره حالا درس بخوانم بعد چه کاره میشوم؟ آدم یک درآمدی داشته باشد، برای کوری و پیری خودش یک فکری بکند، بروم یک جایی ببینم چقدر حقوق میدهند، آن جا که درس بدهم چطور میشود، روضه بخوانم چقدر به من پول میدهند، اگر کافر هم بودم همینطور.
در این محیط اینکه زندگی و خواستههای بدنی من تأمین شود، زنده بمانم، رشد کنم، تولیدمثل کنم با همینهاست. این اعتقاد به خدا و قیامت یک حاشیهای است. من وقتی مؤمن باشم، مثلاً اول مغرب میروم دو رکعت نماز پشت سر امام میخوانم، خم و راستی میشوم، اگر نباشم نمیروم. اگر یک مذهب دیگری داشته باشم کلیسا میروم، به همین اندازه. یک چیزی گوشهای از زندگی ماست. اگر یک کسی از آنها خبر داشته باشد میشود بگوید این مؤمن است یا کافر است وگرنه همه زندگی ما مثل همه کفار میماند؛ من شب که در خانه میخوابم فکر این هستم که مثلاً اگر بچه من مریض بود کدام بیمارستان ببرم؟ کدام دکتر بهتر عمل میکند؟ کدام دارو بهتر است؟ اگر فلان جا چقدر پول از من بخواهد من چه کار کنم؟ آیا جایی مثلاً بیمهای، چیزی هست و میتوانم استفاده کنم؟ همه اینها مثل همه است. اگر اهل بازار باشم چه کنم جنس خودم را بیشتر بفروشم؟ درآمد داشته باشم؟ احیاناً کلاه سر خریدار بگذارم؟ بگویم جنس چنین و چنان است، مارک آن فلان است، یکجوری پول بیشتری از او بگیرم؛ نمیکنم؟! و اگر آخوندی باشم با یک آخوند دیگری، ماه رمضان در یک شهری بروم، ببینم کار این بیشتر گرفته و بنا است بیشتر پول گیر او بیاید، یک وقت که صحبت میشود میگویم بله، ایشان یک وقتی هم پهلوی من درس میخواند! آدم خوبی است ولی چند سال پیش، ما خدمت ایشان بودیم، یک درسی برای او میگفتیم؛ یعنی میخواهم به او بفهمانم که این شاگرد من است، به من باید بیشتر بدهید، من استاد هستم؛ نمیکنم؟! وَ قِس علیه فَعلَلَ و تَفَعلَل؛ تا برسد به آن بالابالاها. این همان اعتقاد به این است که إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِی الْحَیوَان؟! و واقعاً من با این کافری که اصلاً یادش از قیامت نیست و یا میگوید قیامتی نیست، فرق اساسی دارم؟! چه فرق میکند؟!
گاهی اتفاق میافتد که همان کافری که قیامت را هم قبول ندارد یک کارهای خوبی میکند از من بهتر! کمتر ظلم میکند؛ حق دیگران را کمتر تضییع میکند؛ شما ندیدهاید؟ من دیدهام؛ بنده با این چشمهایم، با همین چشمهایم، چند سال پیش، با چند نفر که دو نفر از آنها در لباس اهل علم بودند با هم به آفریقا میرفتیم. حالا برای چه میرفتیم، مقدمات آن بماند. در این فرصت، گفتیم حالا که میخواهیم برویم، با هواپیما نرویم؛ از اینجا با ماشین برویم و از میان جنگلها و قبایل آفریقا عبور کنیم و اینها را ببینیم. در این مسیر به یک جایی رسیدیم که یک جنگلی بود که روز، وسط ظهر، روی زمین آن اثری از آفتاب دیده نمیشد. درختها آنچنان در هم تنیده بود و پوشیده بود که آفتاب از لابهلای برگهای درختان به زمین نمیافتاد؛ درختها شاید هزار سال قدمت داشتند، بلند بودند، منطقهای بود خیلی پوشیده از درخت و سبزی. یک منطقه استوایی بود. گفتند در اینجا قبایلی زندگی میکنند. ما به یک جایی رسیدیم، راستش دوستان ما گفتند اینجا از ماشین پیاده نشویم، خطرناک است، این کسانی که اینجا زندگی میکنند هیچ حسابی ندارد، یک وقت هوس کردند یکی را میزنند میکشند و گوشت او را میخورند! صحیح نیست و خلاف احتیاط است که اینجا از ماشین پیاده شویم.
در یک چنین جایی، منطقه سبز و خرم، آدمهایی که دیدیم باور کنید آدم وقتی به صورت آنها نگاه میکرد میترسید. یک قیافههای عجیبی درست کرده بودند. همه آنها هم طبیعی نبود. اینها از بچگی لبهایشان را به یک چیزی آویزان میکنند، یک سنگی، چیزی به آن میبندند و آویزان میکنند و لب آنها برمیگردد. کمکم این که سنگین میشود و برمیگردد اینها رشد میکند. وقتی جوان میشوند اصلاً لب آنها برگشته است. شاید بعضی از این قبایل آفریقایی را در تلویزیون دیده باشید. رنگ پوستشان را خیال میکنید همین الآن واکس مشکی زدهاند، میدرخشد، سیاه، لبهای برگشته، قیافههای عجیبوغریب. گفتند این فلان قبیلهای است، در اینجا زندگی میکنند، اینگونه هستند و مراسم اینها به این صورت است. اصلاً اینکه لبهایشان اینگونه باشد افتخار آنها است! چقدر زحمت کشیدهاند تا این لبها را اینگونه بار آوردهاند که برگردد و رشد کند و اینگونه شود.
در میان این قبیله یک زن سالمندی بود که سفیدپوست بود. پیدا بود از این نژاد نیست و غریب است. این را نشان دادند که در یک چادر زندگی میکرد و برای ما اینگونه تعریف کردند که این یک دختر جوان انگلیسی کاتولیک بوده که از جوانی قربة الی الله برای خدمت به اینها از لندن به اینجا آمده است و تا حالا که پیر شده در بین اینها زندگی کرده، به اینها خدمت کرده، مهربانی کرده، به آنها مریض داری یاد داده، غذا درست کردن را در حدی که بتوانند به آنها یاد داده، به آنها یاد داده که خانهشان را چه کار کنند. کمکم یک درمانگاه و پزشک هم در این جنگل برای آنها درست کرده است؛ یک دختر راهبه کاتولیک، از اروپا به اینجا آمده، اینجا مانده، دهها سال با اینها زندگی کرده که به اینها خدمت کند! بنده در دلم گفتم اگر ولی امر شیعه به بنده امر میفرمودند که چند روز برو اینجا با اینها زندگی کن، میرفتم؟! یک دختر مسیحی، جوان، قاعدتاً ظاهر او هم نباید خیلی بد بوده باشد، آمده اینجا پهلوی اینها مانده، آنقدر به اینها محبت کرده تا این را پذیرفتهاند، او را تکه نکردهاند و بخورند، بعد هم اینقدر خدمات برای آنها انجام داده تا اینها یک مقداری بهاصطلاح بوی تمدن به دماغشان خورده و هنوز هم آنجاست. حالا فرض کنید منکر معاد هم باشد، حالا ظاهراً که اینگونه نیست، مسیحیها هم اعتقاد به معادشان خوب است.
گاهی ما با همه بلبلزبانیهایی که در مسائل اعتقادی و دینی میکنیم در مقام عمل از یک آدم ضعیف الایمان یا بی دین ضعیف تر هستیم! آنوقت قرآن در اولین صفحهاش – احتیاج نیست در لابهلای قرآن بگردیم و آیه را پیدا کنیم – میفرماید بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ*الم* ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَیبَ فِیهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِینَ؛[12] این کتاب، کتابی است که اگر کسی بخواهد از آن استفاده کند باید متقی باشد؛ متقین چه کسانی هستند؟ الَّذِینَ یؤْمِنُونَ بِالْغَیبِ وَیقِیمُونَ الصَّلوةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ ینفِقُونَ؛[13] بعدش وَبِالآخِرَةِ هُمْ یوقِنُون.[14]
یک جای دیگر دارد که الَّذِینَ یظُنُّونَ أَنَّهُم مُّلاَقُوا الله. آدم در اولی که میخواهد به طرف دین بیاید و دین را بپذیرد همان ظنش هم کافی است، انکار نکند، حالا ظن هم داشته باشد کافی است، احتیاط کند؛ اما اگر میخواهید از هدایت قرآن استفاده کنید باید بِالآخِرَةِ هُمْ یوقِنُون. یوقِنُون همینگونه است که ما هستیم؟! حالا ما که جزو خوبان و سلطان علماء و مجاهدان و انقلابیان هستیم تا آن کسی که قرآن میخواهد، چقدر فاصله داریم! قران میفرماید إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِی الْحَیوَان؛ باور کنید! لَهِی الْحَیوَان! انسان در روز قیامت میگوید یا لَیتَنِی قَدَّمْتُ لِحَیاتِی! کاش برای زندگیام فکری کرده بودم، آنها که یک مرگ بود.
ما همین قرآن را قبول داریم؟! ما تربیتشدگان این قرآن هستیم؟! بله، حقیقت این است که از آن اوجی که قرآن برای انسان نشان میدهد خیلی فاصله داریم! بالاخره این یک واقعیتی است؛ دیگر خوبان این مردم و مؤمنان و معتقدان و مدافعان معاد، ما هستیم دیگر، همین که انکار نمیکنیم و میگوییم راست است و انشاءالله خدا روز قیامت ما را میبخشد، خود همینها هم نعمتی است که خدا داده است، اگر اینگونه نبودیم چه کار میکردیم؟!
ما انسانهای مؤمنِ مسلمانِ معتقد به معاد، در طول تاریخ هزار و چهارصد ساله خودمان، تحولاتی پیدا کردهایم. یک مروری روی زندگی مؤمنان و مسلمانان بهعنوان یک امت داشته باشم؛ خصوصیات فردی را کنار بگذاریم. یک امت مسلمان، از اولی که پیغمبر آمد در طول بیست و سه سالی که پیغمبر در میان مردم بود با ایشان چگونه برخورد کردند؟ داستانهای عجیبی است، همه ما میدانیم. عجیب این است که در میان همه این مردم، گاهی یک کسی مثل زید بن حارث پیدا میشد.
پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله یک روز در مسجد تشریف آوردند، دیدند رنگ زید زرد شده، چشمان او به گودی فرو رفته و حالت ظاهری او خیلی مطلوب نیست. فرمودند كَيْفَ أصْبَحْتَ؟ حال شما چطور است؟ عربها وقتی میخواهند احوالپرسی کنند میگویند كَيْفَ أصْبَحْتَ؛ حال شما چطور است؟ چرا اینگونه هستی؟ گفت أصْبَحْتُ مُوقِنًا. حضرت فرمودند ادعای عجیبی کردی، هر چیزی یک علامتی دارد، علامت یقین تو چیست؟ گفت همین که ملاحظه میفرمایید، شب از ترس عذاب خوابم نمیبرد، روزها میل به غذا پیدا نمیکنم، همیشه به یاد آخرت و اصلاح رفتارم هستم و اینکه کجای آن عیب دارد و باید جبران کنم، دیگر اینگونه هستم که میبینید، این وضع بدن من است، ضعیف و لاغر و زردرنگ شدهام، گودی چشمانم هم از بیخوابی و گریه است. حضرت در حق او دعا کردند که خدا تو را بر این یقینت ثابت بدارد. عرض کرد من یک خواهش از شما دارم. فرمود چیست؟ عرض کرد دعا کنید خدا شهادت را روزی من کند. حضرت دعا کردند و بعد از چندی در یکی از جنگها به شهادت رسید.
اگر چیزی تعجب دارد اینها عجیب هستند، امثال ما که الحمدلله فراوان است! او گفت أصْبَحْتُ مُوقِنًا، پیغمبر هم او را زود تصدیق نکرد؛ فرمود علامت یقین تو چیست؟ گفت این است که میبینید؛ یعنی اگر آدم به یک چیزی باور داشته باشد آناً فآناً در رفتار او اثر میگذارد. این یکطرف قضیه که اگر کسی یقین به معاد داشته باشد شبانهروز او، تمام لحظات او، تحت تأثیر آن یقین واقع میشود یعنی آنهایی که آگاه هستند وقتی نگاه میکنند از حرف زدن او، از رفتار او و از گفتار او میفهمند که این چه اعتقادی دارد و کدام اعتقاد است که الآن در این رفتار او اثر دارد.
البته آنهایی که بصیر هستند مثل انبیا و اولیا، میدانند که کمال ایمان و یقین آنها این است که مؤمن بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِي قَلْبِهِ[15] باشد. آن را هم سرشان میشود. بالاخره همانها هم در حرف زدن و رفتار آنها نشان میدهد که این خندهها خندههای ته دلی است یا نه، برای شاد کردن مؤمنان است و برای اینکه دیگران را ناراحت نکنند. این از یکطرف. از طرف دیگر، به یک معنا، هر چه انحراف هست ریشه در انکار معاد دارد. ممکن است بفرمایید عجب آخوند دروغگویی هستی! بیخودی حرف میزنی! خب خیلی چیزها هست که ربطی هم به معاد ندارد! اگر بنده دروغ میگویم قرآن که دروغ نمیگوید؛ إِنَّ الَّذِینَ یضِلُّونَ عَن سَبِیلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِیدٌ بِمَا نَسُوا یوْمَ الْحِسَاب؛[16] نمیگوید بما انکروا، نمیگوید عذاب آخرت برای کسانی است که انکار معاد کردهاند؛ میفرماید فراموش کردند؛ بِمَا نَسُوا یوْمَ الْحِسَاب.
از همین جا ما باید به یک نکتهای توجه کنیم که درسهایی که میخوانیم یا چیزهایی که میپذیریم یا اعتقاداتی که از کودکی از پدر و مادر و تلقینات مکتبخانه و چیزهای دیگر آموختهایم، اینها آن وقتی نقش خودشان را درست ایفا میکنند که در ذُکر ما باشند و در ذهن ما زنده باشد، یادمان باشد وگرنه یک چیزی را ثابت کردیم، در یک کتابی خواندیم، بله، راست میگویی، یک وقتی من در فلان کتابی خواندم که یک دلیلی آورده بود، درست هم بود، این خیلی هنری ندارد، کاری انجام نمیدهد؛ یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَد،[17] تا آنجا که میفرماید وَلاَ تَكُونُوا كَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ.[18] یک عده کسانی هستند که اهل تقوا هستند، همان تقوایی که شرط آن بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ است اما یک عدهای هستند که اینها گمراه هستند و عذاب ابدی خواهند داشت؛ آنها چه کسانی هستند؟ نمیگوید آنهایی که منکر خدا هستند، منکر معاد هستند؛ وَلاَ تَكُونُوا كَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ، میفرماید خدا را یادشان رفت. نمیگویند نیست، میگویند العیاذ بالله! چه کسی گفته نیست؟! همه چیز درست بود ولی یادم نبود؛ وَلاَ تَكُونُوا كَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ.
اگر نسیان خدا پیدا شد، اصلاً آدمیزاد خودش را هم یادش میرود! یادش میرود که این آدم است! خیال میکند مثل یک کچه سگی است که دنبال چیزی میگردد؛ مثل الاغی است که دنبال الاغ ماده میافتد؛ تو بشر هستی! خلیفة الله هستی! گل سرسبد خلقتی! خدا آنچنان ظرفیتی به تو داده که در هر حالی و در هر جایی که باشی میتوانی با او باشی. آن وقت این انسان مثل یک حیوان، مثل یک سگ، مثل یک خوک، مثل یک گاو میشود. حالا جای این دارد که اضافه کنیم گاو و الاغ هم بیست و چهار ساعت ایام سال خودشان دنبال مسائل جنسی خودشان نیستند و یک فصلی دارد. نه پرندگانشان، نه حیواناتشان، نه وحششان اینگونه نیستند. جاذبه جنسی آنها هم در سال چند روزی است، حالا با تفاوت حیوانات مختلف، یک مدتی است و بعد هم تمام میشود و آرام میشود؛ ولی برخی از انسانها تمام ایام سال، تمام ساعات شبانهروز را دنبال این مسائل هستند، آخر شب هم که خسته شدهاند و دیگر حال حرف زدن ندارد فیلمش را تماشا میکنند! آن وقت این انسان گل سرسبد خلقت شده است! إِنَّ الَّذِینَ یضِلُّونَ عَن سَبِیلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِیدٌ بِمَا نَسُوا یوْمَ الْحِسَاب؛ یادشان رفته که هر نفسی که میکشند باید حساب آن را پس بدهند؛ ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ.[19]
بعد از این دوران تاریخی هزار و چهارصد ساله که نوساناتی داشت و تحولاتی پیدا کرد، خدا یک نعمتی به ما داد که در طول این هزار و چهارصد سال، پیدا کردن نظیر آن بسیار مشکل است. بنده که در حد اطلاعات تاریخی خودم بسیار سختم است که بتوانم نظیری برای این نعمت پیدا کنم، چون از نزدیک هم ایشان را میشناختم که چگونه آدمی بود. حالا دیگران شاید خبر نداشتند که ایشان چگونه آدمی بود ولی در اثر معاشرتهایی که با ایشان داشتم از خیلی چیزهایی که در ظاهر هم نمودی نداشت ولی دائماً در دل او بود و توجه داشت اطلاع داشتم، یاد گرفته بودم، فهمیده بودم.
خدا یک کسی را اینجا فرستاد، آنقدر آثار کرامت در وجود ایشان ظاهر کرد که متأسفانه ما نرسیدیم اینها را شمارش کنیم که این مرد چند جور برجستگی داشت؛ جوانِ برومند تحصیلکرده به محل اجتهاد رسیده، واقعاً در فضلای جوان کمنظیر، کتابهایی که نوشته و بعد از شهادت آقا مصطفی چاپ شد را ملاحظه فرمودهاید، اینها را یک جوان نوشته، تفسیر، مسائل دیگر، تحقیقات. من از جوانی ایشان با ایشان آشنا بودهام، برجستگیهای فکری و نبوغ فکری ایشان را از نزدیک میدانستم و مثلاً بهعنوان یک طلبه با ایشان بحث میکردم. حالا چنین کسی که به این مقام رسیده، یکدفعه میپرد؛ شب میخوابد صبح از دنیا رفته است. نزدیکان ایشان نگران هستند که این را چگونه به امام بگویند که شما چنین فرزندی را از دست دادهاید؟
چند نفر میآیند با هم فکر میکنند و با هم با حالت حزن خدمت امام میروند به یک صورتی که ایشان آمادگی پیدا کند که یک مصیبتی واقع شده است. امام نگاه میکند که چیست؟ هیچی نمیگویند. شاید بعضی از آنها اشک از چشمانشان جاری شده باشد. میفرمایند مصطفی طوری شده؟ سکوت میکنند؛ با سکوتشان جواب میدهند. فرمود إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ! این یکی از الطاف خفیه الهی است؛ چون وفات ایشان بود که منشأ شروع انقلاب شد. فاتحههایی که برای ایشان گرفتند، در فاتحهها مسائلی مطرح شد و انقلاب شروع شد.
امام، جوانی به این سن که حالا به تعبیر خودش میگفت عصاره وجود من بود را از دست میدهد ولی نهتنها گریه نکرد و به سر نزد بلکه گفت این از الطاف خفیه الهی بود! شما این را چگونه درک میکنید؟! انسان چطور میتواند اینگونه شود؟ اینها حرف یک شاهی سنار نیست. تا کسی شصت سال ریاضت نکشیده باشد، آن هم ریاضت به آن معنایی که او میداند، ما ریاضت میکشیم خیال میکنیم همین جا بنشینم و ذکر بگوییم این ریاضت است، اینگونه نمیشود که چنین فرزندی را از دست بدهد و این حال را داشته باشد. من خار به پای بچهام برود شب خوابم نمیبرد.
خدا یک چنین کسی را فرستاد، به برکت ایمان و معرفت و اخلاص او، یک تحولی در جامعه ما به وجود آورد که همه ما ریزهخوار خان برکت آن مرد هستیم. تحولی که روزبهروز آن، نشانه اعجاز بود. من چند سال پیش در همین شهر، زمان حیات آقای طبسی بود، خدا انشاءالله ایشان را رحمت کند، ایام عید نوروز بود، خدمت مقام معظم رهبری رسیدیم. من بودم و آقای طبسی و مقام معظم رهبری. پیش از اینکه آقا تشریف بیاورند من با آقای طبسی داشتیم راجع به کرامات امام رضاعلیهالسلام صحبت میکردیم. ایشان که تشریف آوردند متوجه شدند ما داریم درباره چه حرف میزنیم. ایشان این جمله را فرمودند که این انقلاب هر روز آن، معجزه بود! این یک حرف عوامانه نسنجیدهای نیست که کسی بگوید. کسی که از پیش از جریان انقلاب در جریان انقلاب بود تا الآنی که ملاحظه میفرمایید، فرمودند این انقلاب هر روز آن معجزه بود.
در اثر این اعجازها چیزهایی در این مملکت واقع شد که ما خواب آن را هم نمیدیدیم. فکر نمیکنم شما هیچ کدام یادتان باشد که مثلاً پیش از انقلاب، حالا وضع خیابان لالهزار و استانبول تهران را نمیگویم، وضع همین خیابانهای شهر مشهد چگونه بود؟! اصلاً آدم باور نمیکرد که این شهر با این جایی که حرم است و مردم به زیارت میآیند این در یک شهر است. آن جا اصلاً یک عالَم دیگری بود. در فرصت کوتاهی این عوض شد. نهتنها شکل ظاهری و فرهنگ مردم عوض شد بلکه باورهای آنها هم عوض شد.
آن باورها چندی در زندگی مردم نمایان بود. جوانها وقتی ازدواج میکردند، میگفتیم مَهر او چند است؟ میگفتند یک دور تفسیر المیزان. مَهر هزار سکه تمام بهار آزادی، یک دور تفسیر المیزان بود. والله که ما هیچ وقت خواب چنین چیزی را هم نمیدیدیم که یک دختر و پسر جوان اینگونه ازدواج کنند. اینها به برکت این انقلابی بود که به دست امام در این کشور واقع شد. آیا ضمانتی دارد به اینکه این آثار مثبت ادامه پیدا کند؟ کسی ضمانت کرده؟ هیچ کس ضمانت نکرده، بلکه قرآن دائماً به گوش ما میخواند که به آنچه الآن دارید مغرور نشوید! مواظب باشید شیطان شما را فریب ندهد و منحرفتان نکند!
ما نباید به آنچه این انقلاب برای ما آورده مغرور شویم. الآن در خیابانهای مشهد که میروید ما گاهی در همین کنار حرم با صحنههایی مواجه میشویم که یاد خیابانهای قبلی زمان شاه میافتیم! اینها زنگ خطری است. حالا اگر دلها را هم بشکافیم شاید در دلها هم یک چنین تحولاتی پیدا شده باشد، فقط در قیافهها و روسریها و سینههای باز نیست. حالا این داستانی بود که ریشه این تحولات اساسی چه بود، بنیاد آن چه چیزهایی بود، به کجا منتهی شد و الآن مسئله بعدیاش خطرهایی است که ما را تهدید میکند، آسیبهایی که الآن شروع شده و خطرهایی که در آینده ما را تهدید میکند؛ چه کار باید بکنیم؟
سادهترین کاری که ما میتوانیم بکنیم که عملی هم هست این است که از اینجا که بلند میشویم برویم در خانه حضرت رضاصلواتاللهعليه، حالا نمیگویم مثل بعضی از حیوانات؛ مثل بعضی از کسانی که عجز خودشان را درست درک میکنند، صورت خودمان را روی خاک بگذاریم و بگوییم دست ما و دامن شما، به ما کمک کنید! اول خودمان را و بعد سعی کنیم دیگران را بیدار کنیم و نگذاریم که به این غفلتها مبتلا شوند؛ وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ. خدا نکند روزی بیاید که ما که باید مردم را به یاد خدا بیندازیم خود ما مبتلا به غفلت شویم و از آن فرصتهایی که برای ما پیش آمده تا مردم را به خدا دعوت کنیم به چیزی مبتلا شویم که خود آن را وسیله دنیای خودمان قرار دهیم، بعد هم دیگران از ما یاد بگیرند که غیر از این هم چیزی نیست، علما هم همین هستند، آنها هم فکر زندگیشان هستند، فکر درآمد و پست و مقام خودشان هستند، اگر از کسی هم حمایت میکنند به خاطر این است که برایشان منافعی دارد و اگر آن منافع قطع شد معلوم نیست چگونه باشند. خدا نکند اینگونه چیزی برای ما پیش بیاید که آن وقت عذاب ما خدایی نکرده مضاعف خواهد شد. نهتنها به خاطر اینکه بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ هستیم بلکه به خاطر اینکه «بما انسوا یوم الحساب» هستیم زندگی ما باعث میشود که دیگران هم خدا و دین را فراموش کنند! میگویند اگر چنین چیزهایی بود اینها هم بودند، پس معلوم میشود خبری نیست.
سادهترین کاری که بنده برای خودم سراغ دارم همین توسل به اهل بیتصلواتاللهعليهماجمعين است مخصوصاً که اینجا در کنار آستانه مقدس حضرت رضاصلواتاللهعليههستیم، فقط یک شرط دارد و آن شرط این است که دیگر با آنها بازی نکنیم؛ یعنی اینگونه نباشد که عمل ما بگوید که تو داری ما را گول میزنی! از ما سادهتر پیدا نکردی که بیایی او را گول بزنی؟! تو فلان کسی نیستی که فلان جا بودی و فلان چیز را گفتی؟! آن جا وظیفهات بود چنان بکنی، فراموشش کردی، یادت رفت، به خاطر اینکه نکند به منفعت من ضرر بخورد. از یک کسی پیروی کردی به خاطر این بود که چون یک روزی ما با او سروکاری داریم، بالاخره باید اینها را هم داشته باشیم. این نبود؟! پس ما کجا بودیم؟! اگر شما دل به اینوآن بستید پس برای چه به سراغ ما آمدهاید؟!
باور کنیم و به خودمان بباورانیم که بهترین راهی که خدا برای تقرب به خودش برای ما انسانها فراهم کرده آشنایی با اهلبیت است. چیزی نیست که شفاعت آنها برای تحقق آن مؤثر نباشد، نه در امور دنیا و نه در آخرت؛ نه در موفقیتهای مادی و نه در موفقیتهای معنوی؛ بِكُم يُنَزِّلُ الغيثَ وَ بِكُم يُمسكُ السَّماءَ أن تَقَعَ عَلى الأرض إلّا باذنِهِ وَ بكُم يُنَفِّسُ الهَمَّ وَ يَكشِفُ الضُّرّ؛َ[20] اگر ما اینها را باور نکنیم و در زندگی خودمان اثر ندهیم چه کسی میخواهد باور کند؟! پس اثر باور به دین، اثر باور به خدا و اثر باور به معاد کجا ظاهر میشود؟! و اگر ما چنین باوری داشته باشیم خیلی آقا میشویم، دیگر حاضر نیستیم به قول معروف در مقابل فلک هم سر خم کنیم؛ ما چنین آقایی داریم، به چه کسی برویم تملق کنیم؟! برای چه؟! تا اینگونه کسانی را داریم چه نیازی هست؟! یک گوشه چشمی که بکنند برای زندگی مادی و معنوی و فردی و اجتماعی ما کافی است، به شرطی که راست بگوییم؛ صادقانه بگوییم آقا! گداییم، آمدهایم.
پروردگارا! تو را به مقام پیغمبر اکرم و اهل بیتصلواتاللهعليهماجمعين و همه اولیا و انبیا قسم میدهیم، به برکت این عزیزان و از صدقه سر این بزرگان، پرده غفلت را از جلوی چشم ما بردار!
نور ایمان و معرفت را در دلهای ما بیفزا!
ما را به وظایفمان آشناتر بفرما!
ما را در انجام وظایف موفقتر بدار!
روح امام را با انبیا و اولیاء خودت محشور بفرما!
ساعتبهساعت بر علو درجات ایشان بیفزا!
سایه مقام معظم رهبری را بر سر ما مستدام بدار!
توفیق قدردانی از این نعمت عظیم را به همه ما مرحمت بفرما!
توفیق انجام وظیفه را به همه ما مرحمت بفرما!
قلب مقدس ولی عصرارواحنافداه را از همه ما راضی بفرما!
ما را مشمول دعاهای آن حضرت قرار ده!
عاقبت امر ما ختم به خیر بفرما!
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
یکی از حضار: نتیجهای که از صحبتهای شما گرفتم این بود که برای تقویت باور، یکی ریاضت شرعی و یکی هم توسل به ائمه مؤثر است؟
حاجآقا: من به اندازه فهمی که داشتم گفتم این نزدیکترین راه است اما اینکه بخواهم بگویم منحصر به همین است خیلی از دهان من بزرگتر است که این حرف را بزنم؛ ولی این اندازه را فهمیدهام که این راه خیلی راه شیرین، آسان، کم مؤونه و پر اثری است. حتی آن وقت که آدم هیچی در اختیار ندارد جز یک توجه قلبی، همان مؤثر است. از آن مضایقه نکنید. فرض کنید افتادیم و زبان ما هم بند آمده است و حرف هم نمیتوانیم بزنیم اما در دلمان که میتوانیم بگوییم یا صاحبالزمان! نمیتوانیم بگوییم؟!
التماس دعا
[1]. بقره، 156.
[2]. صافات، 17.
[3]. سبأ، 8.
[4]. مؤمنون، 82.
[5]. سجده، 10.
[6]. شمس، 1 و 2.
[7]. يوسف، 21.
[8]. شعراء، 8.
[9]. عنكبوت، 64.
[10]. روم، 27.
[11]. روم، 50.
[12]. بقره، 1 و 2.
[13]. بقره، 3.
[14]. بقره، 4.
[15]. نهجالبلاغه، حکمت 333.
[16]. ص، 26.
[17]. حشر، 18.
[18]. حشر، 19.
[19]. تکاثر، 8.
[20]. زیارت جامعه کبیره.