بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلَوةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
تقدیم به روح ملکوتی امام راحلرضواناللهعلیه، شهدای والامقام اسلام و همه علما و حقدارانمان، مخصوصاً مرحوم آقای کرباسی، صلواتی اهدا میکنیم.
خداوند متعال را شکر میکنم که حیات و توفیقی عنایت فرمود که بار دیگر در جمع نورانی شما عزیزان شرفیاب بشوم و لحظاتی را به امید اینکه گفتوگویی درباره وظایفمان و آنچه مرضی خداست مطرح کنیم سپری کنم. امیدوارم که خداوند متعال به همه ما توفیق بدهد که لحظهلحظه عمرمان را در راهی که مرضی خدا و اولیایش است صرف کنیم و این عمر عزیز را که بازگشتنی نیست، بیهوده یا خدایی نکرده در راه نادرست صرف نکنیم.
این نعمتی که خداوند متعال به ما و بهخصوص به شما عزیزان مرحمت فرموده که در این دوران، با این شرایط خاص جهانی، فرهنگ الحادی و ناهنجاریهای اخلاقی، توفیق پیدا کردهاید که در یک مجموعهای که حسن ظن و اطمینان ما این است که مورد توجه خاص حضرت بقیهاللهارواحنافداه است شرکت داشته باشید و از فیوضات معنوی اینجا بهرهمند شوید نعمت بسیار عظیمی است. از پیشگاه الهی عاجزانه درخواست میکنیم که خداوند متعال به برکت انفاس قدسیه بنیانگذار این مؤسسه و اعمال خالصانه اساتید و خدمتگزاران این مجموعه، شما را از همه آفات و بلیات دنیوی و اخروی حفظ بفرماید و انشاءالله همه شما را از یاران مرضی حضرت ولیعصرارواحنافداه قرار دهد.
وقتی آدم، دوستانش را سالی یک بار یا دو بار ببیند حرف گفتنی زیاد دارد که بزند. اینکه آدم در بین حرفها چه چیزی را انتخاب کند انتخابش کمی مشکل است. من از اوایل طلبگی و یا حتی قبل از طلبگی یک سؤالی در ذهنم بود و دنبال این بودم که یک راهحل یا جواب قانعکنندهای برای آن پیدا کنم ولی پیدا نمیکردم تا اینکه بالاخره خدا توفیق داد طلبه شدم و کمی درس خواندیم و با کتابهای تاریخ و حدیث و با مضامین قرآنی آشنا شدم و دیگر کمکم زمینهای فراهم شد که یک جوابی برای این سؤال پیدا کنم. احتمال میدهم آن سؤال در ذهن شما هم یا بوده و یا هنوز هم باشد.
برای مقدمه این سؤال، یک جملهای عرض کنم و آن این است که همه ما کمیابیش میدانیم که در بین انسانها کسانی، هم سابقاً بودهاند و هم حالا هستند که بنا ندارند راه درست را بروند و تصمیم گرفتهاند که عبد نفسشان و یا عبد شیطان باشند. اینها حسابشان جداست و توقعی از آنها نیست. همه سران استکبار جهانی اینگونه هستند. کسانی که از روی عناد، با انبیا و اولیای خدا مبارزه کردند، آنها را به شهادت رساندند، زندان کردند، آواره کردند، شکنجه دادند، حساب آنها روشن است؛ اما سؤال از اینجا برای من مطرح میشد که گاهی کسانی ایمان میآورند، حتی به انبیاسلاماللهعلیهماجمعین و اولیائشان و جانشینان و دوستانشان هم کمک میکنند، هم از مالشان در راه آنها صرف میکنند، هم در دفاع از آنها جانشان را به خطر میاندازند و حتی گاهی حاضر میشوند عِرض و ناموسشان فدای راه انبیا شود. آدم در تاریخ زندگیشان میبیند که اینها مدتی اینگونه رفتار کردهاند. بالاخره وقتی کسانی در جنگ میروند، آن هم در یک جنگی که مسلمانها در اقلیت هستند و مشرکان، اکثریت چند برابری دارند، به امید نان و حلوا که نمیآیند در چنین جنگی شرکت کنند. دیگر باید جانشان را کف دست بگیرند و بروند.
در صدر اسلام کسانی بودهاند که در چندین غزوه شرکت کردهاند، غزوههایی که در ظاهر، کفار غالب بودهاند یعنی آنها ازلحاظ عِدّه و عُدّه برتری داشتهاند و اینها برای انجام وظیفه و دفاع از اسلام شرکت کردهاند ولی بعد از مدتی تغییر موضع دادهاند و به گونه دیگری شدهاند. حتی کار به جایی رسیده است که بعضیهایشان به روی اولیای خدا شمشیر کشیدهاند! همان کسی که تا دیروز میگفتند این فرمانده ما است و واجبالاطاعة و مفترضالطاعة است، امروز به روی او شمشیر کشیدند! حاضر شدند او را به قتل برسانند و بالاخره بعد هم رساندند! قاتل امیرالمؤمنینصلواتاللهعليه از خوارج بود که اینها در جنگ صفین در رکاب امیرالمؤمنینصلواتاللهعليه با معاویه میجنگیدند. مدتها جنگیدند، سختیها را تحمل کردند، افرادی از آنها کشته شدند، بعد کمکم بعضیهایشان به شکلهای مختلفی تغییر موضع دادند. کار به آنجا رسید که بعضی از کسانی که در جنگ صفین در رکاب امیرالمؤمنینصلواتاللهعليه با معاویه میجنگیدند، آمدند در کربلا با امام حسینعلیهالسلام جنگیدند و شاید کسی که قاتل مباشر سیدالشهداصلواتاللهعليه بود یعنی شمر بن ذیالجوشن از همین خوارج بود. حالا این یک فرد شاخصی است که آدم میتواند نشان بدهد که در تاریخ، معروف است و همه او را میشناسند و بعد هم عاقبتش به اینجا رسید. نهتنها فقط در سیاهیلشکر شرکت کرد بلکه اینگونه که ظاهر بسیاری از روایات و تواریخ است اصلاً قاتل مباشر سیدالشهداصلواتاللهعليه این بود. بعضیها هم گفتهاند سنان بن اَنس بود. مراتب پایینتر از این بسیار زیاد هست؛ کسانی که در یک برههای از زمان یک راهی را میرفتهاند و بعد تغییر مسیر دادهاند. چه طور میشود که آدم اینگونه میشود؟!
از همین باب و از همین مایه سؤال، این سؤال مطرح است که شواهد تاریخی نشان میدهد که همه مردم در عالَم میدانستند که اگر در زمان سیدالشهداصلواتاللهعليه یک کسی به عنوان یک انسان، دوستداشتنی باشد کسی بهتر از امام حسینعلیهالسلام روی زمین، پیدا نمیشد؛ از اخلاقش، از منشش، حتی از قیافه ظاهریاش، از کرمش و از بخشش و علم و حلم و از گذشتش. آدم آن زمان هم اگر میخواست یک کسی را پیدا کند و از او الگو بگیرد و عاشق او بشود جا داشت که عاشق سیدالشهداصلواتاللهعليه میشد. حتی کفار هم فردی از این کاملتر نمیشناختند؛ آن وقت چه طور میشود یک جمعیتی که خودشان را مسلمان و پیرو جدّ همین امام حسینعلیهالسلام میدانند، بارها امام حسینعلیهالسلام را روی دست پیغمبرصلیاللهعلیهوآله و روی شانههای ایشان دیده بودند، علیرغم آن سفارشهایی که درباره ایشان کرده بودند چه طور میشود که بیایند و با ایشان بجنگند؟! آخر برای چه؟! اینهایی که امام حسینعلیهالسلام را به شهادت رساندند آیا مشرک بودند؟! آیا یهودی بودند؟! آیا مسیحی بودند؟! آیا زرتشتی بودند؟! اینهایی که امام حسینعلیهالسلام را به شهادت رساندند همین مسلمانهایی بودند که سالها پای منبر پیغمبرصلیاللهعلیهوآله حضور داشتند و در نماز پیغمبرصلیاللهعلیهوآله شرکت میکردند! خیلیهایشان در جنگها شرکت کرده بودند! بعضیهایشان هنوز آثار جنگ بر بدنشان بود و بهاصطلاح معلول جنگی بودند! چه طور میشود اینها بیایند و جمع بشوند و سیدالشهداصلواتاللهعليه را به شهادت برسانند؟!
این سؤال از بچگی در ذهنم بود. شاید حالا هم هنوز جواب درست و حسابی نداشته باشم. شاید شما بهتر بدانید. این را عرض کردم که این نوع تحول، چیزهایی است که در فرهنگ اسلامی و بهخصوص در فرهنگ شیعی ما اسمش فتنه است. معروفترین مصادیق فتنه چنین چیزهایی است؛ نَخْشَى أَن تُصِیبَنَا دَآئِرَةٌ؛[1] قرآن میفرماید شما خودتان الآن در وسط دایره هستید، فتنه شما را احاطه کرده و نمیفهمید.
برای اینکه خیلی وقت شما را نگیرم، یک جواب برای کلی این مسئله از نهجالبلاغه یاد گرفتهام. البته خیلی سالهای پیش یاد گرفتهام، بعد هر روز بیشتر برای من روشن شد و باور کردم و در بین سخنرانیهایی که پیش میآید، به نحوی به این فرمایش امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه اشاره میکنم. حالا اینکه مقدمه فرمایش ایشان چه بوده و در چه مقامی این فرمایش را فرمودند را درست نمیدانم اما خطبهای که در نهجالبلاغه ضبط شده از همینجا شروع میشود که إِنَّمَا بَدْءُ وُقُوعِ الْفِتَنِ؛[2] کأنه سؤال شده بوده یا بالاخره بحث حضرت به اینجا کشیده شده بوده که چه طور میشود فتنه در جامعه پیدا میشود؟! یک عدهای مسلمان هستند و یکمرتبه منحرف میشوند! راه صحیحی را میروند، یکمرتبه عوض میشوند! چه طور میشود که اینگونه میشوند؟! کأنه این سؤال مطرح بوده و حضرت جواب میفرمایند. حالا یا جواب سؤال مقدَّم بوده، یا واقعاً سؤالی شده بوده یا حضرت به عنوان پاسخ یک چنین سؤالی این بیان را فرمودند که إِنَّمَا بَدْءُ وُقُوعِ الْفِتَنِ أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ وَ أَحْكَامٌ تُبْتَدَعُ، يُخَالَفُ فِيهَا كِتَابُ اللَّهِ وَ يَتَوَلَّى عَلَيْهَا رِجَالٌ رِجَالًا عَلَى غَيْرِ دِينِ اللَّهِ؛ میفرمایند آغاز پیدایش فتنهها دو چیز است و دو تا عامل دارد؛ إِنَّمَا بَدْءُ وُقُوعِ الْفِتَنِ أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ وَ أَحْكَامٌ (در بعضی از نسخ آراءٌ) تُبْتَدَعُ، يُخَالَفُ فِيهَا كِتَابُ اللَّهِ.
اولین عاملی که باعث وقوع فتنه میشود این است که در میان مردمی، تبعیتِ از هوای نفس رواج پیدا میکند. مردم به جای اینکه ببینند خدا از آنها چه میخواهد و وظیفهشان چیست، میبینند که دلشان چه میخواهد؛ أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ؛ دلخواههایی که دنبال میشود؛ یعنی کسانی دنبال دلخواههایشان میروند. خب همه ما دلخواه داریم و کمیابیش هم همه ما در زندگی از دلخواهمان یک نوع پیروی میکنیم؛ بالاخره گرسنه میشویم غذا میخوریم دیگر، دلمان میخواهد غذا بخوریم. خسته میشویم، دلمان میخواهد بخوابیم، خب میخوابیم؛ و همین طور نیازهای دیگری که آدم احساس میکند و به صورتی آنها را ارضا میکند؛ ولی این غیر از این است که آدم دنبال هوس باشد یعنی اصلاً این منشش باشد.
یک وقت است که آدم یک میل، هوس یا نیازی در خودش احساس میکند و درک میکند که یک نیازی هست. فکرش را هم که بکند عقل هم تأیید میکند که این نیاز را باید برطرف کرد؛ خب گرسنه میشود، آدم باید غذا بخورد. عقل هم میگوید غذا بخور تا تجدید قوا بشود و بتوانی ادامه حیات بدهی و کار خودت را انجام بدهی. این تنها این نیست که چون دلم میخواهد غذا میخورم. عقل هم اتباع هوا و ارضای این خواسته را تأیید میکند. حتی بالاتر، شرع هم تأیید میکند.
بسیاری از همین چیزهایی که ما دلمان میخواهد تکلیف واجب هم است که حتماً باید انجام بدهیم و اگر انجام ندهیم، مثلاً برای آدم ضرری داشته باشد، با اینکه آدم دلش هم میخواهد اما اگر انجام هم ندهد ضرری متوجه به او میشود، برای حفظ نفس و برای مصالح دیگری واجب است که آنها را انجام بدهد. حالا مثالهایش را شما خودتان میتوانید در ذهن مبارکتان بیاورید، گفتن بعضیهایش خیلی جالب نیست. چیزهایی که از رفتارهای حیوانی حساب میشود در یک حالاتی، انجام آنها واجب است. پس هم دل آدم میخواهد، هم عقل تأیید میکند و هم شرع. علاوه بر اینکه شرع تا آنجا تأیید میکند که گاهی کار را واجب میکند، باید انجام بدهی و اگر ترک کنی گناه کردی! خب اینها هیچ وقت فتنه ایجاد نمیکند. اصلاً زندگی بر همین اساس است. اسلام آمده که این هواها، این هوسها، این میلها و این نیازها را کانالیزه کند، برای آنها راه تعیین کند و بگوید این خواستهات را از این راه ارضا کن! این خواسته را خدا در وجود ما قرار داده، از این راه مشروع ارضا کن تا به گناه نیفتی! اصلاً دین برای همین آمده است. این موجب فتنه نمیشود.
اما اگر بنا شد آدم هر چه دلش میخواهد انجام بدهد، اصل این باشد، چیزی که امروز فرهنگ جهانی میگوید. امروز بت همه عالم و فرهنگ جهانی، آزادی است. آزادی یعنی هر طور دلت میخواهد زندگی کن فقط مزاحم آزادی دیگران نشو! این قید را میزنند چون اگر هر کس بخواهد هر کار که دلش میخواهد انجام بدهد دیگر هرجومرج میشود. این است که میگویند رعایت حق دیگران را بکن، دیگر هر کار میخواهی بکن!
اگر شما به کشورهای اروپایی سفر کرده باشید یا فیلمهایی از آن دیده باشید که البته من توصیه میکنم که این فیلمها را هیچ وقت نبینید اما ممکن است آدم یک وقت پیش آمده و سفری کرده و دیده است. بههرحال بنده به دلایلی از اوایل انقلاب، شاید به بیش از چهل کشور دنیا رفتهام؛ مثلاً چندین سفر به آمریکا رفتهام، چند سفر به انگلیس رفتهام، به آلمان رفتهام، به فرانسه رفتهام. بالاخره کمیابیش زندگی آنجا را دیدهام و لمس کردهام. افتخارشان، بهخصوص آمریکاییها، در اروپا هنوز یک مقداری هنجارهای قومی و ملی وجود دارد، یک آداب و سنن و یک چیزهایی را رعایت میکنند ولی در آمریکا اینگونه نیست و خیلی کم است. اینکه میگویم اینگونه نیست نه اینکه هیچ کس پیدا نمیشود. بالاخره در این کشور چند صد میلیونی، یک کسانی از بقایای مسیحیانی که متدین بودند و علاقه داشتند هستند و هنوز هم فرهنگ مسیحی کمیابیش در هنجارها و در رفتارهایشان مؤثر است ولی افتخارشان این است که ما شرایط زندگی را بهگونهای فراهم میکنیم که هرکس هرگونه که دلش میخواهد زندگی کند!
به عنوان نمونه، بنده دعوت داشتم که در یک دانشگاهی سخنرانی کنم. آنوقتها آقای دکتر حداد هم همراه ما بودند و ایشان مترجم ما بودند. من بلد نبودم انگلیسی صحبت کنم، ایشان ترجمه میکردند. سر کلاس دانشگاه مهمی در نیویورک، از اقوام مختلف شرکت داشتند. معمولاً زن و مرد، کنار هم، دست در گردن هم، این خیلی طبیعی است. اینها که دیگر اصلاً چیزی حساب نمیشود. دست انداختن در گردن هم طبیعی است. خیلیهایشان هم یک شیشه آب جو دستشان بود. البته آنهایی که رعایت هنجار را میکردند، یک کاغذی روی آن میپیچاندند ولی یک شیشه آب جو هم دستشان بود. بسیاری از آنها یک سیگار هم زیر لبشان بود. استاد دانشگاه که سر کلاس میآمد، آن هم یک سیگار زیر لبش بود. میآمد و میرفت روی میز مینشست. اینهایی هم که نشسته بودند، دختر و پسر و پیر و جوان، کلاسهای دانشگاه، دیگر سن و اینها در آن معتبر نیست. از پیرمرد شصت، هفتاد ساله هست تا دختر هفده، هیجده ساله. شما هرگونه لباسی که فکر بکنید در اینها پیدا میشود. دیگر حالا من اسم نبرم که مثلاً چند درصدِ بدنشان پیداست، مخصوصاً اگر تابستان باشد یا هوا گرم باشد. اینکه عیبی باشد یا خجالتی باشد که مثلاً بعضی اندامها پیدا باشد بههیچوجه اصلاً مطرح نیست و این چیزها عادی است. افتخار هم میکنند که ما هر طور که دلمان میخواهد میآییم؛ و بیشتر از اینها چیزهایی است که گفتنی نیست.
منظورم این است که افتخار میکنند که محیط ما محیطی است که هر کس هرگونه که دلش میخواهد زندگی میکند. این فرهنگ غربی که میگویند این است. در قرآن ما اسم این فرهنگ چه گذاشته شده است؟ أَرَأَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ.[3] این را میفرماید هواپرستی؛ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ. چرا اینگونه میکنی؟! دوست دارم! دلم میخواهد!
البته این فرهنگ، یواشیواش ترجمه شده و در فرهنگ ما هم نفوذ کرده است و بچههای ما هم دارند یاد میگیرند. اگر پیشترها به بچهها میگفتند که چرا این کار را کردی؟! یک عذری میآورد؛ حالا راست یا دروغ، بالاخره یک چیزی میگفت. حالا از آن میپرسی چرا اینچنین کردی؟! میگوید دلم میخواهد! دوست داشتم! یک کمی که بزرگتر میشود بی اذن پدر و مادر بیرون میرود، میرود با پسر همسایه صحبت میکند یا در پارک میروند. به آن میگویند چرا با پسر غریبه بیرون رفتی؟! میگوید دوست دارم! دلم میخواهد! این فرهنگی است که اتِّبَاعُ الْهَوَى نام دارد. تنها این نیست که آدم یک کاری را مطابق میلش انجام بدهد؛ اصلاً خدای او هوسش است! هرچه هوسش میگوید همان را عمل میکند.
هدف از آمدن انبیا و مصیبتها و گرفتاریهایی که برای آنها پیش آمده تا شهادت سیدالشهداصلواتاللهعليه مبارزه با این فرهنگ است و اینکه به جای اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ، اتَّخَذَ إِلَهَهُ الله؛ هوا را بردار، به جای آن الله بگذار! منتها این یک طیفی از مسائل را در برمیگیرد، یک حد آن واجب است، یک حد آن مستحب است و یک حد آن هم اگر رعایت نشود اصلاً موجب کفر و ارتداد میشود؛ ولی کل این راه، این است: وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِی كُلِّ أُمَّةٍ رَّسُولاً؛ که چی؟! أَنِ اعْبُدُواْ اللّهَ؛[4] همه پیغمبران آمدند که بگویند الله باید پرستش بشود، هر چه او میگوید باید عمل کنید نه اینکه هر چه دلتان میخواهد یا هر چه مردم میخواهند یا هر چه جامعه میپسندد. خط بطلان روی همه اینها؛ هر چه خدا گفته است. راه کمال شما این است. اگر این راه را رفتید به جایی میرسید که شما میشوید خلیفهالله؛ کار خدایی به دست شما انجام میگیرد.
این کراماتی که از اولیای خدا سر میزند که همه ما کمیابیش شنیدهایم و بعضیهایش را هم دیدهایم اینها کار افراد عادی که نیست. اینها یک تفضل الهی است که خدا به کسی میدهد که بندگی او را کرده باشد. این بندگی، او را به آن جایی میکشاند که کار ربوبی انجام میدهد. این جوهرِ دین است. دین یعنی این؛ یعنی شما راهی را انتخاب کنید که راهنمایتان خدا و راهنمایان خدایی هستند. اگر این راه را انتخاب کردید به جایی میرسید که در همین دنیا هم به اذن الهی میتوانید کارهای خدایی انجام بدهید.
به نظرم همه شما اسم مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی را شنیدهاید. دیگر ایشان کراماتشان عالمگیر است و مرزها را درنوردیده است. هر کس اسم ایشان را شنیده باشد میداند که ایشان چه کراماتی داشتهاند؛ بیماریهای لاعلاجی که همه دکترها میگفتند دیگر چارهاش فقط مرگ است، ایشان یک دانه مَویز یا انجیر به دستشان میداده و میگفتهاند بخور! میخوردهاند و خوب میشدهاند!
یک داستان عجیبی هست که من از بزرگان مورد اعتماد شنیدهام؛ یکی از کسانی که سالها در مشهد با مرحوم آقا شیخ حسنعلی معاشرت داشته بود میگفت که زمان رضاشاه، یک نایبالتولیهای از طرف رضاشاه تعیین شده بود. میدانید که رضاشاه، املاک امام رضاعلیهالسلام را به نام خودش ثبت کرد و خودش را متولی آنها قرار داد. آن وقت او نایبالتولیه میفرستاد یعنی تولیت، من هستم که شاه هستم و هر کسی که به عنوان تولیت به آنجا میآید نایبالتولیه است. او خودش را به عنوان متولی املاک حضرت رضاعلیهالسلام میدانست و هرگونه که دلش میخواست با املاک امام رضاعلیهالسلام رفتار میکرد. اسم بیمارستان امام رضاعلیهالسلام را بیمارستان شاه رضا گذاشت! همینجا هم اسم امام رضاعلیهالسلام تبدیل شد به شاه رضا!
او یک نایبالتولیه فرستاده بود یعنی این نماینده شاه در استان خراسان است. این نایبالتولیه، آدمِ اروپا رفته غربزدهای بود و خیلی به علوم جدید اهمیت میداد. ازجمله اینکه خدا دو تا بچه به او داده بود و او هر روز بدن این بچهها را با الکل میشست که ضدعفونی بشوند! خیلی مقید به تمیزی و رعایت بهداشت بود. بچههایش را هم اینقدر دوست میداشت که برای اینکه میکروب روی بدنشان نماند اصلاً هر روز بدنشان را با الکل میشست.
اتفاقاً این دو تا بچه به حصبه مبتلا شدند. دکترهای مشهد آمدند و معالجه کردند و ناامید شدند. از تهران، دکتر متخصص خواست و آنجا آمد و یکی، دو روز معاینه کرد و بالاخره گفت کاری از دست ما برنمیآید. بالاخره این بچهها مُشرِف به مرگ شدند. این بچههایش که اینگونه بزرگشان کرده بود و مواظب بود که مریض نشوند اینها تمام امیدش بودند و حالا به مریضیای مبتلا شده بودند که همه دکترها میگفتند علاجی ندارد.
او یک پیشکاری داشت که البته خیلی باید با ترسولرز در مقابل آقا حرف میزد چون او خیلی قلدر بود. یک روز آمد و گفت آقا! اگر اجازه میدهید من یک چیزی خدمتتان عرض کنم. گفت بگو! گفت شما که دیگر از این دکترها ناامید شدهاید، یک دکتری هست، البته دکتر نیست ولی مداوا میکند. گفت اگر دکتر نیست که ولش کن! گفت حالا اجازه بدهید من عرض کنم. گفت بگو! گفت خیلی تجربه شده که کسانی که به دستور ایشان عمل کردهاند خوب شدهاند. شما که ناامید هستید، حالا این را هم ببیند. گفت خب بگو بیاید! گفت آقا! این یک دکتری نیست که بیاید. گفت پس چی؟! گفت شما باید پهلوی او بروید.
یک فکری کرد و گفت حالا کجاست؟ گفت کنار حرم یک مدرسهای هست به نام مدرسه خیراتخان. آنجا یک حجرهای هست و ایشان در آن حجره هستند. گفت در حجره مدرسه؟! دکتر؟! گفت آقا! بله.
بالاخره با ترسولرز و اینها گفت خیلی خب، برویم دیگر! دید هیچ امیدی برای ماندن بچهها ندارد این بود که با خودش گفت برای آخرین امید به اینجا میرویم شاید بچهها علاج پیدا کنند.
خودش با این پیشکارش، دو نفری به مدرسه خیرات خان آمدند. بچهها را نیاوردند؛ نمیتوانستند بیاورند چون حالشان خیلی خراب بود. در مدرسه خیرات خان به اتاق آقا شیخ حسنعلی رفت و دید یک پیرمردی است که لباسهای کهنهای به تن او و یک عمامهای به سرش است. گفت این است؟! گفت بله. یک کمی اوقاتش تلخ شد و گفت خیلی خب! دید ایشان روی یک زیلو یا حصیری نشسته است، ناچار شد آنجا روی حصیر بنشیند. ما همیشه روی مبل مینشستیم! بالاخره این پیشکار شروع کرد به گفتن. او که کسر شأن میدانست که بگوید من مثلاً برای چه پیش شما آمدهام. پیشکار گفت آقا! ایشان دو تا بچه دارد و مریض شدهاند، لطفی بفرمایید و یک دستوری بفرمایید!
ایشان دست در جیبش کرد و دو دانه انجیر خشک، گویا یک کمی پرزهای لباسش هم به این انجیر چسبیده بود! این انجیرها را درآورد و به این آقای نایبالتولیه داد و گفت بخور! گفت قربان! بچههای من مریض هستند، آنها در خانه هستند. گفت میدانم، بخور! این دیگر اگر کارد هم به او میزدی خونش درنمیآید! من بچهام مریض است، در خانه هست، این میگوید تو انجیر بخور!
بالاخره آقا گفته بود و جلوی این خیلی بیادبی بود که انجیرها را نخورد. انجیرها را گرفت و بالاخره بهزور در دهانش گذاشت و یکطوری این را قورت داد. بلند شد و خداحافظی کرد و بیرون آمد. بیرون که آمدند این پیشکار را به فحش کشید که من را پهلوی چه کسی آوردهای؟! من میگویم بچهام مریض است، میگوید تو انجیر بخور بچهات خوب میشود! آخر این آدم عقل دارد؟! این هم خودش را خیلی کنار کشید که مورد ضرب و شتمی قرار نگیرد و آرامآرام با این به خانه برگشتند.
وقتی به خانه برگشتند دیدند بچهها نشستهاند و دارند با هم بازی میکنند! بچههایی که حصبهای بودند و از جایشان نمیتوانستند تکان بخورند و همه دکترها جوابشان کرده بودند، نشسته بودند و داشتند بازی میکردند. این تعجب کرد، پیششان آمد و با خودش گفت من خواب هستم؟! بیدار هستم؟! روی سر بچهها دست کشید و گفت به دکتر بگویید بیاید! یک دکتر آمد و به دکتر گفت بچهها را معاینه کن! دکتر گفت این بچهها را؟! اینها که چیزیشان نیست، اینها سالم هستند. گفت اِاِاِ! اینها سالم هستند؟! اینها همانهایی هستند که دیروز...! دکتر گفت امروز اینها سالم هستند.
روزی نبوده که دهها از اینگونه کرامتها از ایشان ظاهر نشود. قبر ایشان هم در صحن مطهر حضرت رضاعلیهالسلام است، انشاءالله مشرَّف که شدید فاتحهای بخوانید، انشاءالله برای شما هم مفید خواهد بود. اگر انسان اطاعت خدا بکند خدا یک چنین چیزهایی به او میدهد. این اصل مسئله.
حالا انبیا آمدند، مردم را دعوت کردند، کسانی هم مراحلی را طی کردند، نماز خواندند، روزه گرفتند، حتی جهاد رفتند؛ ولی بعد برگشتند! چه شد؟! أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ؛ یک دلخواهها و آرزوهایی داشتند که یک مدتی خفته بود و خیلی معلوم نبود. خودشان هم شاید متوجه نبودند. کمکم اینها از زیر خاک درآمد، جوانه زد، رشد کرد، هوسها گُل کرد. دیدند در این راه، با این قید احکام شرعی و اطاعت از پیغمبر و امام، آن هوسها برآورده نمیشود. از طرفی با خوشان گفتند تا حالا چندین سال است که ما اینهمه مسلمانی کردهایم و زحمت کشیدهایم. این بود که یواشیواش دنبال این رفتند که یک راهی پیدا کنند که در درجه اول، اینها را با هم جمع کنند یعنی هم مسلمان باشیم و هم هواپرست! یک مدتی با دین بازی کردند و کلاهشرعی درست کردند. بالاخره به یک جاهایی رسید که دیدند دیگر صاف و صریح باید خلاف دستور شرع و خدا عمل کنند و دیگر کلاهشرعی هم برنمیدارد. آنهایی که آن علاقه شدید هوای نفسانی در دلشان رسوخ داشت، درنهایت تسلیم شدند!
وقتی به ابن سعد پیشنهاد شد که تو باید بروی در کربلا با امام حسینعلیهالسلام بجنگی، ابن سعد کسی بود که پدرش، سعد بن ابی وقاص، یکی از مشاهیر آن زمان بود و فاتح قادسیه بود و درواقع اینها بودند که ایران را فتح کردند. بعد از رحلت پیغمبرصلیاللهعلیهوآله هم در بین اصحاب و در جامعه اسلامی، شخص محترمی بود. این پسر آن سعد بن ابیوقاص است. اول که این پیشنهاد را به او کردند یکه خورد؛ من بروم امام حسین را بکشم؟! بالاخره گفت اجازه بدهید فکر کنم. یک شب مهلت خواست تا فکر کند. شب تا صبح قدم زد و مدام با خودش فکر کرد که آیا من بروم قبول کنم یا نه؟! به او گفته بودند اگر بخواهی استاندار تهران بشوی، مُلک ری را داشته باشی، مُلک ری همین تهران است، اگر بخواهی استاندار اینجا بشوی باید این کار را بکنی! میل خودت است؛ اگر میخواهی که ما حکمش را بنویسیم و به تو بدهیم، باید به کربلا بروی و با امام حسینعلیهالسلام بجنگی. اگر هم که نمیخواهی ما یک کس دیگری را معین کنیم.
او آنقدر عاشق این مقام بود که درنهایت، دَم صبح با مشورت پسرش قبول کرد. در دلش گفت حالا ما میرویم. اولاً که شاید بشود جنگ نکنیم. حالا اگر جنگ هم شد خب بعد توبه میکنیم!
این عنصر اولی است که باعث فتنه میشود؛ أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ؛ دنبال دلخواه رفتن. خب این کار همه نیست که عمر سعد بشوند. خیلیها دلشان میخواست شاه بشوند اما همه که شاه نمیشوند. آن هم یک عُرضه و یک مقدماتی میخواهد. بالاخره صدرنشین جهنم شدن هم مقامی است! آن را به همه نمیدهند. بقیه مردم به دنبال یک لقمه نان و آب هستند، امروز سبز هستند، فردا سیاه هستند، دیگر کاری به این چیزها ندارند. آنها بیشتر فریب این سردستههای هواپرست را میخورند. این سردستههای هواپرست میآیند یک حرفهای مندرآوردی را به اسم دین یا به عنوان هنجارهای اخلاقی، ارزشهای ملی و چیزهایی از این قبیل درست میکنند و مردم را دعوت میکنند به اینکه به اینها عمل کنید. یک رابطه دوستی هم با مردم برقرار میکنند. از راههای مختلفی هم سعی کنند باندشان را تقویت کنند و طرفدار پیدا کنند. معلومات بشر هر چه هم بیشتر میشود راه این کارها را بیشتر یاد میگیرند.
امروز مسئله تبلیغات، رشتههای دانشگاهی دارد. یک رشته بزرگی از روانشناسی، روانشناسی تبلیغ است؛ پروپاکاند؛ پروپاکاندا. راههایش را باید بروند یاد بگیرند که چگونه تبلیغ کنند که دیگران را فریب بدهند.
اینها برای اینکه مردم را فریب بدهند، میآیند بهاصطلاح یک هنجارهایی درست میکنند، ارزشهایی را در جامعه مطرح میکنند و تبلیغ میکنند که این کارها خوب است. فرض کنید چهارشنبهسوری یا ارزشهای ملی. اینها را مطرح میکنند که بالاخره مردم تحت این عنوان، گرایش پیدا کنند و اینها یک شعار بشود و به دنبال اینها یک گروهی را تشکیل بدهند و آنها را به هر راهی که بخواهند بکشانند.
این عامل دوم میشود؛ آراءٌ تُبْتَدَعُ؛ یک رأیهای مندرآوردی و بدعتآمیز. اینها را خدا نگفته، پیغمبر نگفته، دلیل عقلی هم ندارد؛ یک چیزهایی درست میکنند که مردم خوششان بیاید، یکطوری جمعشان کنند و بگویند اینها در طول تاریخ و در اقوام مختلف سوابق زیادی دارد. نتیجه اینها این میشود که يَتَوَلَّى عَلَيْهَا رِجَالٌ رِجَالًا عَلَى غَيْرِ دِينِ اللَّهِ؛ یعنی یک رابطه ولایت، دوستی، همبستگی، بین مردمی با مردم دیگر پیدا میشود؛ بر چه اساسی؟ عَلَى غَيْرِ دِينِ اللَّهِ؛ یعنی ملاک شعاری که مطرح میکنند دین خدا نیست و شعارهای دیگری است؛ آزادی است، دموکراسی است، حقوق بشر است و الیآخر؛ یک چیزهایی که مردم را جذب کند اما صحبت دین و خدا نیست.
کسانی هم دنبال اینها میآیند؛ يَتَوَلَّى. این را من از خودم درنمیآورم؛ کلمه کلمهاش را دقت بفرمایید؛ يَتَوَلَّى از همان ماده تولّی و ولایت است؛ یعنی پیوند برقرار کردن، رابطه برقرار کردن، همبستگی؛ کسانی با دیگران همبستگی پیدا میکنند؛ بر چه اساسی؟! عَلَى غَيْرِ دِينِ اللَّهِ؛ حالا هر چه باشد. اگر اینگونه شد زمینه فتنه در جامعه فراهم میشود.
مردمی دنبال دین میگشتند، ارزشهای ملی و ارزشهای مندرآوردی به آنها تحویل داده میشود! یا اینکه دیگر دنیا اینگونه میگوید، حالا این زمانش گذشته که ما از چه بگوییم و ...، دنیا اینگونه میپسندد؛ یعنی خدای ما دنیاست و هر چه آن میگوید را باید عمل کنیم. از این تعبیرات که امروز دیگر دنیا این حرفها را نمیپسندد نشنیدهاید؟ اینها یعنی چه؟ یعنی تاریخمصرف اسلام گذشت!
يَتَوَلَّى عَلَيْهَا رِجَالٌ رِجَالًا؛ کسانی یک رابطه ولایی بینشان برقرار میشود یعنی تابع دیگری میشوند و ولایت دیگران را میپذیرند، نه براساس دین خدا که چون خدا گفته، براساس ولایتفقیه نیست بلکه براساس ولایت شیطان است! اسمش دموکراسی است، اسمش آزادی است، اسمش ارزشهای دیگر است.
یکی از بزرگانی که حیات دارند، اگر خواستید بعداً اسمشان را هم میگویم، فرمودند که من به وزیر ارشاد سابق در دولت هشتم، گفتم شما اسم وزارتخانهتان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است. در این کارهای شما هیچ صحبتی از اسلام دیده نمیشود! این چه اسمی است که اسم بیمسمایی است؟! بعضی از کارهای شما با اسلام جور درنمیآید! گفت اولاً این اسم اسلامی، این یک پسوند سیاسی است که بعد از انقلاب میگویند، مثل انجمن اسلامی یا خانه دهدار اسلامی یا ...؛ اسم اسلامی میگذارند و تشریفاتی است. ما وظیفهمان همان وظیفه فرهنگ و هنر زمان شاه است. این همان وزراتخانه است. کارمان هم همانهاست؛ ترویج زبان فارسی، آداب ایرانی، سنتها، آوازها، رقصهای ایرانی؛ کار ما اینهاست. گفتم آخر پس اینهمه مردم انقلاب کردند که ارزشهای اسلامی پیاده شود و امام میفرماید و این حرفها، پس اینها چیست؟! پس چه کسی باید اینها را ترویج کند؟! گفت چه ارزشی بالاتر از آزادی؟! ما بالاترین ارزشها را در مملکت رواج دادیم!
این همان وزیر ارشادی است که فرار کرد و الآن در لندن است. میگفت وزراتخانه ما اسمش اسلامی است و این حرفها. این فقط یک اسم است. در خصوص ارزشها هم بله، ما باید ارزشها را رعایت کنیم اما بالاترین ارزشها آزادی است! ما داریم آزادی را ترویج میکنیم؛ یعنی به جای خداپرستی، هواپرستی را ترویج میکنیم!
أَفَرَأَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ؟! این یک معیار کلی است که اسلام به دست ما داده است. دهها و شاید اگر با وسایطش در نظر بگیریم، صدها آیه با لحنهای مختلف در تأیید این مطالب وجود دارد که شما که جوان هستید، مخصوصاً آنهایی که بحثهای قرآنی را دنبال میکنند، میتوانید همت داشته باشید و پیدا کنید. ریشه همه این حرفها این است که اصلاً دین برای این است که به جای هوای نفس، خدا را بپرستید.
یک نکته مهم هست که حتی بسیاری از کسانی که شارح نهجالبلاغه بودهاند یا دیگران که بحثهای تربیتی نهجالبلاغه را دنبال کردهاند تا اینجاها را از خود نهجالبلاغه استفاده کردهاند و شرح دادهاند اما از این نکته غفلت کردهاند و آن این است که گاهی دلخواه باعث این میشود که شناخت آدم هم عوض بشود!
یک وقت من میدانم این گناه است، این کار بدی است، دلم میخواهد انجام میدهم، بعد هم مثلاً پشیمان میشوم و توبه میکنم یا خدایی نکرده اصرار میکنم ولی بالاخره قبول دارم که این، گناه است. این خطرناک است، باید از این کار پرهیز کنیم اما بههرحال این باعث کفر نمیشود؛ تا من قبول دارم که این کار، بد است و گناه است، لااقل میگویم انشاءالله حالا پیر که شدم توبه میکنم. آنهایی که صافتر باشند بعد از عملشان زود توبه میکنند و پاک میشوند.
ولی یک وقتی آدم کمکم شک میکند که اصلاً چرا گناه باشد؟! از کجا معلوم که گناه است؟! این یک روندی است که نمونههای بسیار فراوانی دارد. خود بنده کمیابیش تجربه کردهام، شما هم میتوانید ببینید یک چنین تجربهای برای شما هم اتفاق افتاده است یا نه. یک وقت یک کاری را معتقد بودید که کار بدی است و انجام نمیدادید. یک وقت شرایطی پیش آمد و شیطان بر آدم غالب شد یا رفقا، آدم را به اینجا کشیدند که مثلاً حالا یک پُک بزنی چیزی نمیشود. با اینکه میگفتم بد است و آدم به سرفه میافتد و چیز مضری است ولی بالاخره حالا یک چند روزی مثلاً یک سیگاری کشیدیم ولی میدانم که بد است.
بعد یواشیواش وقتی آدم یک کاری را دلش میخواهد انجام بدهد و مخصوصاً یک کمی هم به آن عادت کرده باشد و بخواهد ترک کند سخت است؛ توجیه میکند، میگوید نه، من حالا از آن جهت این کار را انجام میدهم، دکتر گفته مثلاً نمیدانم چنین بکند و از اینطور چیزها؛ ولی آنهایی که یک کمی جسورتر باشند، وقتی شما بگویید که بالاخره آقا! این فتوای مراجع است که حرام است. اول میگوید نه، حالا معلوم نیست، شنیدهام بعضی از مراجع هم جایز میدانند، من از آنها تقلید میکنم.
وقتی بحث جدیتر میشود میگوید حالا از کجا معلوم که آنها درست میفهمند؟! حالا گفتهاند ولی آنها که حتماً رأیشان مطابق واقع نیست، شاید اشتباه کردهاند! یک کمی که بحث جدیتر میشود گفته میشود که آقا! این تنها فتوای یک مجتهد نیست، این حدیث دارد؛ میگوید خب شاید سند حدیثش ضعیف است و اعتباری ندارد. میگوییم نه آقا! این سندش معتبر است، فقها این را اثبات کردهاند، رجالش این است. آخرش به اینجا میرسد که حالا از کجا معلوم که امام درست گفته باشد؟! جوّ فرهنگی کسانی که متأثر از فرهنگ غربی هستند در دلشان همین است که عصمت امام از کجا؟! شاید گوشه و کنار در بین بعضی از نویسندگان و گویندگان و سخنرانان، اینها را شنیده باشید که عصمت و امثال اینها را بعضی شیعهها درآوردهاند و اینها اعتباری ندارد! چه دلیلی دارد؟! خودشان اینهمه میگویند ما گناه کردیم!
آخر به اینجا میرسد که آقا! این آیه قرآن است، حالا بگویید امام –العیاذبالله- اشتباه کرده، اینکه دیگر آیه قرآن است. دیگر نوبت به چه میرسد؟! به اینکه قرآن هم نقدپذیر است؛ یعنی بعضی از مطالب قرآن هم درست نیست!
کار از کجا شروع شد؟! از یک گناه دلخواه. چیز سادهای هم بود. ادامه که پیدا کرد رسید به آن جایی که از کجا معلوم که خدا درست گفته باشد؟! ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن كَذَّبُوا بِآیاتِ اللَّهِ وَكَانُوا بِهَا یسْتَهْزِؤُون؛[5] نهتنها دین را انکار میکنند بلکه دین را مسخره میکنند! امروز متأسفانه در داخل کشور خود ما هم کسانی هستند که گاهی صریحاً بعضی احکام دین مثل قصاص را انکار میکنند یا میگویند انسانی نیست یا مسخره میکنند!
حالا شما میگویید آقا شیخ! اینجا آمدهای که برای ما این چیزها را بگویی که دیگران، سیاستمداران یا نمیدانم روشنفکران، چه میگویند؛ به ما چه؟! ما همه درس قرآن میخوانیم، حدیث میخوانیم، خدا و پیغمبر را قبول داریم، این حرفها چه ربطی به ما دارد؟!
خیلی معذرت میخواهم؛ ربطش از اینجا شروع میشود که اول، آن کفر از یک گناه کوچک شروع شد. وقتی ادامه پیدا کرد، آدم مدام خواست کارش را توجیه کند. وقتی به آن گناه عادت کرد و نمیتوانست آن را ترک کند در مقام توجیهش برآمد و کمکم به آن جایی رسید که اصلش را انکار کند!
شما آیهای سراغ دارید که این معنا را برساند؟ حالا یک آیهاش را که خودم برای شما خواندم. یک آیه دیگر؛ چه کسی بلد است یک آیهای که بگوید اگر کسی به دنبال هوای نفس برود و عمل کند کارش به کفر میکشد؟ چه کسی چنین آیهای بلد است؟
یکی از حضار:
إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْكُم بَینَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَیُضِلَّكَ عَن سَبِیلِ اللَّهِ.[6]
حاجآقا:
احسنتم! این آیه فیالجمله دلالت دارد، قبول دارم، در سوره ص است و ظاهراً در مقام خطاب به حضرت داوود است. بله، اما باز هم آیه صریحتر داریم که هوای نفس اصلاً فهم آدم را عوض میکند! اگر کسی دنبال هوای نفس برود اصلاً فهمش عوض میشود! همان آیهای که اول که خواندم که أَفَرَأَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ به دنبالش این است که وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن یَهْدِیهِ مِن بَعْدِ اللَّهِ؛ اگر کسی تابع هوای نفس شد و هوای نفسش را خدای خودش قرار داد خدا او را با اینکه علم دارد گمراهش میکند! خیلی عجیب است! آدم، علم داشته باشد، باز هم گمراه بشود! وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ؛ خدا چشم و گوشش را مُهر میزند که دیگر حقیقت را نبیند و نشنود و درک نکند! نهتنها آخرش به کفر میانجامد بلکه اصلاً فهمش یک فهم غلطی میشود، کجفهم میشود، دیگر حرف حساب به گوشش فرو نمیرود. همه اینها برای این است که آدم از اول یک کمی مسامحه میکند و با کجروی و رفتار کج، خیلی مبارزه نمیکند. میگوید حالا این چیزی نیست، حالا این بگذرد، فردا درست میشود، جبرانش میکنیم. آدم آرامآرام کشیده میشود.
آن که میخواستم خدمت شما عزیزان که جوان هستید و اول عمرتان هست و میتوانید یک عمر بابرکتی از خدا بگیرید که لحظهبهلحظهاش سعادتهای بیحساب و ثوابهای بیشمار داشته باشد این است که قدر عمرتان را بدانید! توجه داشته باشید که از مسیر صحیح زاویه نگیرید! مسامحه نکنید و بگویید حالا این اشکالی ندارد، بعد درست میکنیم. همینکه خط، مایل ترسیم شد و زاویه باز شد دیگر معلوم نیست که به خط مستقیم برگردد. پیش میرود. یک وقت آدم نگاه میکند میبیند آن خط اصلی گم شده و اصلاً نمیداند کجا بوده است!
حالا آن سؤالی که مطرح کردم که چه طور شد مثل شمری که در رکاب امیرالمؤمنینصلواتاللهعليه با معاویه میجنگید، حالا بیاید در لشکر پسر معاویه، پسر علیعلیهالسلام را بکشد، این یکباره نشده است. این آرزوی ریاست و فرماندهی لشکر در دلش بود. جوایزی که خاندان بنیامیه بیحساب تقسیم میکردند، چند هزار میلیارد دلار، چیزهایی که اصلاً حساب نجومی داشت و ما عددش را هم بلد نیستیم بگوییم. اختلاس از فلان بانک، سیصد هزار میلیارد! این چه طور میشود؟! اولش با یک رشوه؛ مثلاً فرض کنید در یک پستی بوده، حالا من اسم بعضی از پستها را نبرم، شاید جسارت بشود. معمول است، بعضی از پستها هست که کارشان کمتر بدون رشوه پیش میرود. همین دیشب یکی مطرح میکرد که یک کاری در یک دستگاهی داشتم، گفتند صد میلیون باید بدهی! پنجاه میلیونش را من برمیدارم، پنجاه میلیونش را هم باید بدهم به فلانی تا کار تو را درست کند! صاف و صریح. خودش هم گفته همهاش هم برای من نیست، صد میلیون از تو میگیرم، پنجاه میلیونش را باید به آن یکی بدهم.
من و شما اگر بخواهیم پنجاه میلیون پول جمع کنیم چه قدر شهریههایمان را باید روی هم بگذاریم؟! چه وقت این صد میلیون پول گیرمان میآید؟! حالا اگر بگویند اینجا را امضا کن و صد میلیون بگیر! چه چیز از این بهتر؟! از اینجا شروع میشود. میگوید بعد میروم با آقا تسویهحساب میکنیم، درست میکنیم، حلالش میکنیم! قدمبهقدم شروع میشود.
شما هنوز به این اندازهها نرسیدید که رشوههای میلیونی و میلیاردی به شما تقدیم کنند اما شیطان یک رشوههایی متناسب با شما هم دارد! مواظب باشید گول شیطان را نخورید! قدمی که میخواهید بردارید یک لحظه فکر کنید که آیا خدا به این کار راضی هست یا راضی نیست؟! اگر امروز امام زمانعجلاللهفرجهالشریف من را ببینند میفرمایند بارکالله یا روی خودشان را از من برمیگردانند؟! دیگران چه میگویند؟! هر چه میخواهند بگویند؛ نه روزی شما دست آنهاست و نه عزت و ذلت شما دست آنهاست. ما دنیایمان را هم باید ببینیم خدا چه میخواهد. عزت و ذلت دنیا هم دست خداست.
شما میبینید کسانی انتظار میرفت چه عزتها و چه محبوبیتهایی پیدا کنند ولی به یک راههایی رفتند و به یک جاهایی کشیده شدند که چهبسا به خیال خودشان ظاهرش را هم درست کردند اما مردم نمیخواهند دیگر به قیافهشان نگاه کنند؛ نمیخواهند حرفشان را گوش کنند؛ در رادیو، تلویزیون یک جایی اگر صحبت کنند کانالش را عوض میکنند. این ذلت است.
خدا میفرماید إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا؛[7] آنهایی که با خدا ارتباط دارند خدا مِهرشان را در دلها میاندازد. البته آن دلهایی که لیاقتش را داشته باشند وگرنه دلهای کفار چه ارزشی دارد که محبت مؤمن داشته باشند؟! در دلهای آنهایی که لیاقت این محبت را داشته باشند؛ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا. ما دنیا را هم اگر بخواهیم باید اطاعت خدا بکنیم. آخرت که هدف اصلی است و هیچ راهی جز اطاعت خدا ندارد.
برای اینکه ما بیشتر با خدا آشنا بشویم خدا یک وسایلی را برای ما فراهم کرده است و فرموده وَابْتَغُواْ إِلَیهِ الْوَسِیلَةَ.[8] معرفتی که ما نسبت به اهلبیتصلواتاللهعليهماجمعين پیدا کردیم نمیدانید که چه کیمیایی است! آن بیچارههایی که محروم هستند نمیتوانند استفاده کنند اما برای من و شما دم دستمان است. هر روز و هر ساعت، هر جا که باشیم میتوانیم سیممان را به مرکز رحمت الهی وصل کنیم. ته دلت بگو آقا! کمکم کن! کافی است؛ اما راست بگو! خدا این راه را که برای ما باز کرده است، نشناسیم؟! دنبالش نرویم؟! استفاده نکنیم؟!
کلمات خدا و اولیای خدا در دست ماست. اینها نور است، سعادت دنیا و آخرت را تأمین میکند. به جای اینها برویم یک چیزهایی بشنویم، یک فیلمهایی تماشا کنیم، یک کتابهایی بخوانیم که چهبسا شبهههایی در ذهن ما ایجاد کند، ایمانمان را ضعیف کند؛ که چه بشود؟! که به ما بگویند روشنفکر؟! دیگر کافی است؟!
پروردگارا! تو را به حق اولیا و عزیزترین عزیزانت، پیغمبر اسلام و اهلبیتش، قسم میدهیم دلهای ما را از همه آلودگیها پاک بفرما!
نور معرفت، ایمان، ولایت، در دلهای ما بتابان!
روح امام و شهدا را با انبیا و اولیا محشور بفرما!
سایه مقام معظم رهبری را بر سر ما مستدام بدار!
در ظهور ولیعصرارواحنافداه تعجیل بفرما!
ما را از خدمتگزاران راستین آستان آن حضرت محسوب بفرما!
عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما!
وصلِّ علی محمد وآله الطاهرین
[1]. مائده، 52.
[2]. نهجالبلاغه، 50.
[3]. فرقان، 43.
[4]. نحل، 36.
[5]. روم، 10.
[6]. ص، 26.
[7]. مریم، 96.
[8]. مائده، 35.