وصایاى پیامبر(ص) به امیرالمؤمنین(ع)
به همین جهت مناسب دیدم فرمایشى از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) را مطرح كرده پیرامون آن مطالبى را معروض دارم. البته آنچه مطرح مىشود بخشى است از یك روایت نسبتاً مفصل، و از این بخش تنها فرازى از آن مد نظر است و در واقع آن را مقدمهاى قرار خواهیم داد براى بحثى كه با این ایام و مسأله كربلا و عاشورا و قیام حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) ارتباط دارد. ابتدا این بخش از روایت را با هم مرور مىكنیم:
عَنْ مُعاوِیَةَ بْنِ عَمّار قالَ سَمِعْتُ اَباعَبْدِ اللهِ(علیه السلام) یَقُولُ: كانَ فی وَصِیَّةِ النَّبیِّ لِعَلِیٍّ(علیه السلام) اَنْ قالَ: یا عَلِیُّ اُوصیكَ فی نَفْسِكَ بِخِصال فَاحْفَظْها عَنّی ثُمَّ قالَ: «اللّهُمَّ اَعِنْهُ»ـ اَمَّا الاُْولى فَالصِّدْقُ فَلا تَخْرُجَنَّ مِنْ فیكَ كَذِبَةٌ اَبَداً، وَالثّانِیَةُ الْوَرَعُ وَلا تَجْتَرِئْ عَلى خِیانَة اَبَداً، وَالثّالِثَةُ الْخَوْفُ مِنَ اللهِ عَزَّ ذِكْرُهُ كَاَنَّكَ تَراهُ، وَالرّابِعَةُ كَثْرَةُ الْبُكاءِ مِنْ خَشْیَةِ اللهِ یُبْنى لَكَ بِكُلِّ دَمْعَة اَلْفُ بَیْت فِی الْجَنَّةِ، وَالْخامِسَةُ بَذْلُكَ مالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دینِكَ...(1)
در این روایت، امام صادق(علیه السلام) چند وصیت را كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به امیرالمؤمنین على(علیه السلام) فرموده است نقل مىكند. در بسیارى از موارد، پیامبر و ائمه اطهار(علیهم السلام) و بزرگان ما مطالبى را كه مایل بودهاند مورد توجه فرزندان، نزدیكان و دوستانشان قرار گیرد، آنها را تحت عنوان «وصیت» (= سفارش) مطرح مىكردهاند. این وصیت غیر از آن وصیتى است كه افراد مطالبى را عنوان مىكنند تا بعد از مرگ ایشان انجام شود. در هر صورت، در این روایت هم پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مطالبى را كه به نظر مباركشان اهمیت بهسزایى داشته است به امیرالمؤمنین(علیه السلام) وصیّت فرمودهاند.
1. بحارالانوار، ج 77، باب 3، روایت 8، ص 70.
مناسب است توجه كنیم كه در اینجا وصیتكننده و فرد مخاطب وصیت چه كسانى هستند. وصیتكننده، شخص اول عالم امكان و محبوبترین خلق خدا و كسى است كه با الهام الهى به همه اسرار هستى و عوامل هدایت و ضلالت و سعادت و شقاوت بشر آشنا است. مخاطب وصیت نیز شخصیتى است مانند امیرالمؤمنین(علیه السلام) كه محبوبترین خلایق نزد رسول گرامى اسلام(صلىالله علیه وآله) است. طبیعى است كه انسان هر كس را بیشتر دوست بدارد سعى مىكند مهمترین و باارزشترین چیزهایى را كه دارد در اختیار او قرار دهد. با این حساب، مطالبى را كه پیامبر اكرم(صلىاللهعلیهوآله) براى امیرالمؤمنین(علیهالسلام) بیان فرمودهاند، باید جزو نابترین و گرانسنگترین گوهرهاى عالم به حساب آورد. اكنون با توجه به این مقدمه به سراغ وصایایى مىرویم كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در این روایت به امیرالمؤمنین(علیه السلام) توصیه فرمودهاند.
رسولخدا(صلى الله علیه وآله) مىفرمایند:
یا عَلِیُّ اُوصیكَ فی نَفْسِكَ بِخِصال فَاحْفَظْها عَنّی؛
یا على! من چند چیز را به تو نصیحت و سفارش مىكنم كه مایلم آنها را به خاطر بسپارى و به آنها اهمیت بدهى و حتماً مراعات نمایى. بعد نیز خودشان دعا مىكنند كه: اَللّهُمَّ اَعِنْهُ؛ خدایا على را كمك كن كه به این مطالب و وصایا عمل كند. در برخى نقلها دارد كه خود امیرالمؤمنین(علیه السلام)از پیامبر(صلى الله علیه وآله) درخواست كرد كه دعا كنند خداوند آن حضرت را در عمل به این وصایاى پیامبر(صلى الله علیه وآله) یارى كند و رسولخدا(صلى الله علیه وآله) نیز دعا كردند.
عبارت «فَاحْفَظْها عَنّی» را اگر بخواهیم به زبان عامیانه خودمان ترجمه كنیم، یعنى یا على! این مطالب را دستكم نگیر و بدان كه بسیار مهم و اساسى است! طبیعتاً خود این بیان بر اهمیت مطلب مىافزاید و آن را دو چندان
مىكند. امیدواریم كه ما هم این سفارشهاى پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) را جدى بگیریم و اینگونه نباشد كه از گوشى بشنویم و از گوش دیگر بیرون كنیم. انشاءالله جداً تصمیم بگیریم كه این نصایح را در زندگى خود پیاده كنیم و از خداى متعال نیز درخواست نماییم كه توفیق عمل به آنها را به ما عنایت فرماید.
دروغ، رذیلهاى خطرناك
اولین سفارش پیامبر(صلى الله علیه وآله) به امیرالمؤمنین(علیه السلام) این است:
لا تَخْرُجَنَّ مِنْ فیكَ كَذِبَةٌ اَبَداً؛هیچگاه دروغى از دهان تو صادر نشود!مطلب بسیار مهمى است. همین كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) آن را به عنوان اولین سفارش مطرح مىفرماید، نشان از اهمیت بالاى آن دارد.
یكى از مشكلات اساسى بسیارى از انسانها دروغ است. اگر انسان بتواند دروغ نگوید بسیارى از مشكلاتش خودبهخود حل مىشود. این گفته، هم در مورد زندگى و سعادت فردى و شخصى و هم در عرصه عمومى و زندگى اجتماعى صادق است. انسان اگر بخواهد دروغ نگوید، خودبهخود مجبور مىشود بسیارى از گناهان و كارهاى خلاف را انجام ندهد، و به دنبال آن طبیعتاً از مضرات و آثار سوء گناه بركنار خواهد بود. به همین ترتیب، افراد یك جامعه نیز اگر تصمیم بگیرند كه دروغ نگویند بسیارى از كاستىها و مشكلات و ناهنجارىهاى آن جامعه خودبهخود حل خواهد شد. مؤید این مطلب روایتى است كه از رسولخدا(صلى الله علیه وآله) نقل شده است. در این روایت چنین دارد كه شخصى خدمت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) رسید و به آن حضرت عرض كرد: یا رسولالله، مطلبى به من بیاموز كه در پرتو آن، خیر دنیا و آخرت نصیب من گردد. پیامبر(صلى الله علیه وآله) به او فرمودند:
لا تَكْذِبْ؛(1) دروغ نگو!
این كه انسان مراقب باشد دروغ نگوید بسیار مهم است و تأثیرى بهسزا در تكامل روحى و معنوى و سعادت او دارد. به ویژه جوانها و نوجوانها كه در ابتداى راه هستند و هنوز به گناه آلوده نشدهاند و بسیار راحتتر مىتوانند به تربیت نفس خود بپردازند، باید به این مسأله بسیار توجه كنند. این عزیزان باید از هماینك و در همین آغاز راه تصمیم جدى بگیرند كه زبانشان را به دروغ آلوده نكنند و حتى به شوخى هم دروغ نگویند؛ چرا كه دروغ شوخى به تدریج زمینه را براى دروغ جدى فراهم مىكند. اگر زبان عادت كرد كه خلاف واقع بگوید، كمكم حد و مرز شوخى و جدى را كنار مىگذارد و به جایى مىرسد كه دیگر نمىشود جلوى آن را گرفت. از این رو باید از همان ابتدا مواظبت كرد و در هیچ موردى، حتى به شوخى، زبان به خلاف واقع باز نكرد. در روایتى از امیرالمؤمنین على(علیه السلام) چنین نقل شده است:
لا یَجِدُ عَبْدٌ طَعْمَ الاْیمانِ حَتّى یَتْرُكَ الْكِذْبَ هَزْلَهُ وَجِدَّهُ؛(2) هیچ بندهاى طعم ایمان را نخواهد چشید، تا آن كه دروغ را، چه جدى و چه شوخى، ترك كند.
در هر صورت، دروغ یكى از موانع جدى تكامل انسان و نیل به سعادت اخروى و حتى دنیوى است. امیدواریم كه خداى متعال توفیق ترك كامل این رذیله خطرناك را به همه ما عنایت فرماید.
نشانههاى مؤمن واقعى
سفارش بعدى پیامبر(صلى الله علیه وآله) در این حدیث شریف این است:
1. بحارالانوار، ج 72، باب 114، روایت 43، ص 262.
2. بحارالانوار، ج 72، باب 114، روایت 14، ص 249.
اَمَّا الثّانِیَةُ الْوَرَعُ وَلا تَجْتَرِئْ عَلى خِیانَة اَبَداً؛ دومین سفارش این است كه راستكردار باش و هیچگاه درصدد خیانت برمیا!
«راستى» و «درستى» دو مطلبى است كه مورد تأكید همه انبیا قرار گرفته است و از تعلیمات مهم و اساسى آنان به شمار مىرود. در روایتى از امام صادق(علیه السلام) نقل شده كه آن حضرت مىفرماید: نماز و روزه دلیل بر خوبى و ایمان شخص نیست، بلكه آنچه باید شخص را با آن آزمود دو چیز است: راستى در گفتار، و اداى امانت و درستى در كردار. متن حدیث چنین است:
لا تَغْتَرُّوا بِصَلاتِهِمْ وَلا بِصِیامِهِمْ فَاِنَّ الرَّجُلَ رُبَما لَهِجَ بِالصَّلاةِ وَالصَّوْمِ حَتّى لَوْ تَرَكَهُ اِسْتَوْحَشَ وَلكِنْ اِخْتَبِرُوهُمْ عِنْدَ صِدْقِ الْحَدیثِ وَاَداءِ الاَْمانَةِ؛(1) نماز و روزه افراد شما را فریفته نكند؛ همانا فرد گاهى به نماز و روزه حریص مىشود (و به آنها عادت مىكند) به گونهاى كه اگر آنها را ترك نماید وحشت مىكند؛ و لیكن مردم را در راستگویى و اداى امانت بیازمایید.
یعنى نماز و روزه و حتى سجده و ركوع طولانى علامت مؤمن واقعى نیست؛ چرا كه بسا فرد این كارها را از سر عادت انجام دهد و چنان به آنها خو بگیرد كه اگر آنها را ترك كند دچار نگرانى و اضطراب خاطر شود؛ همانگونه كه طبیعت هر نوع اعتیادى همین است. از این رو امام صادق(علیه السلام)مىفرماید، براى سنجش ایمان و صلاح افراد، معیارتان راستگفتارى و درستكردارى آنان باشد.
خــوف از خدا
و امــا وصیت ســـوم:
1. اصول كافى، ج 2، باب الصدق، ص 104، روایت 2.
وَالثّالِثَةُ الْخَوْفُ مِنَ اللهِ عَزَّ ذِكْرُهُ كَاَنَّكَ تَراهُ؛ سومین سفارش این است كه از خدا بترسى، آنچنان كه گویى او را مىبینى!
سفارش سوم پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این فرمایش، مسأله ترس از خداست.
متأسفانه امروزه برخى از مفاهیم دینى در فرهنگ ما بسیار كمرنگ شده و گرچه ممكن است آنها را به زبان و لفظ بگوییم، اما حقیقت آن در رفتار و عمل ما بسیار كم یافت مىشود. یكى از این موارد مسأله «ترس از خدا» است. البته باید توجه داشت كه ترس از خدا در حقیقت ترس از اعمالى است كه خود انسان انجام مىدهد.
وجود خداوند عین فیاضیت و رحمت است و اقتضاى آن، رساندن فیض و رحمت به موجودات است:
كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ؛(1) رحمت را بر خویش واجب فرموده است.
خداى متعال بىجهت كسى را عقاب نمىكند. اگر مىگوییم از خدا بترسیم، در واقع یعنى بترسیم از این كه كارى انجام دهیم كه عدل و حكمت الهى اقتضا كند كه خداى متعال ما را در برابر آن مؤاخذه و عقاب كند.
همچنین باید توجه داشته باشیم كه عذاب و عقاب مختص به آخرت نیست و ممكن است انسان كارهایى انجام دهد كه علاوه بر آخرت در همین دنیا نیز دچار عذاب الهى گردد. عذاب دنیایى هم فقط زلزله و سیل نیست، بلكه عذابهاى بسیار بالاترى هم وجود دارد كه با زلزله و سیل و امثال آنها قابل مقایسه نیست، كه برخى از آنها جنبه اجتماعى و برخى نیز جنبه فردى دارد.
یكى از عذابهاى بزرگ دنیایى كه ما از آن غافلیم، وجود اختلاف در بین
1. انعام (6)، 12.
مردم یك جامعه و نزاع و كشمكش میان آنها است. خداوند در قرآن كریم در این باره مىفرماید:
قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلى أَنْ یَبْعَثَ عَلَیْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ أَوْ یَلْبِسَكُمْ شِیَعاً؛(1) بگو او توانا است كه از بالاى سرتان یا از زیر پاهایتان عذابى بر شما بفرستد یا شما را گروه گروه گرداند (و دچار تفرقه سازد).
جامعهاى كه نسبت به احكام اسلامى قدردان نباشد و آنها را پاس ندارد، درباره نعمت نظام و حكومت اسلامى ناسپاسى نماید، و نسبت به ولىّامر و رهبر خود وفادار نباشد مؤاخذه خواهد شد. مؤاخذهاش این است كه بینشان ایجاد اختلاف و چند دستگى مىشود و به جان هم مىافتند و هر كدام در طرد و حذف دیگرى تلاش مىكند. كمترین ضرر اختلاف و چند دستگى نیز این است كه جامعه درجا مىزند و به جاى آن كه فرصتها، نیروها و امكانات، صرف پیشرفت جامعه شود صرف اصطكاكها و تقابلها و خراب كردن یكدیگر مىگردد. از این رو حقیقتاً این، یكى از بزرگترین عذابها و بلاهاى الهى است كه ممكن است بر جامعهاى نازل گردد، و ما از این امر غافلیم. غفلت هم تا آنجا است كه این تشتتها را نه تنها بلا و عذاب نمىبینیم، كه فكر مىكنیم تكثرگرایى و وجود احزاب مختلف و به جان هم افتادن، یكى از مصادیق مهم پیشرفت است، و اسم آن را هم «توسعه سیاسى» مىگذاریم. این بدترین نوع تباهكارى است؛ تباهكارى و خسرانى كه انسان آن را عین نیكوكارى و صلاح مىپندارد! قرآن كریم در این باره مىفرماید:
هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالاَْخْسَرِینَ أَعْمالاً * الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَهُمْ
1. همان، 65.
یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً؛(1) آیا شما را از زیانكارترین مردمان آگاه گردانیم؟ [آنان] كسانىاند كه كوشششان در زندگى دنیا به هدر رفته و خود مىپندارند كه كار خوب انجام مىدهند.
ما نیز اكنون كارمان به جایى رسیده كه خودمان از كیسه بیتالمال مسلمین پول خرج مىكنیم تا اختلاف و چند دستگى ایجاد شود! به اسم «توسعه سیاسى» پول مىدهیم كه احزاب درست شوند و به جان هم بیفتند و هر یك دیگرى را تخریب كند! اى كاش دستكم این همه، از اموال شخصى و ارث و میراث پدرى این «توسعهگران» بود، ولى تأسف مضاعف از این است كه با پول بیتالمال این كارها انجام مىشود. پولهایى كه باید صرف فقرا، نیازمندان، خانوادههاى شهدا و مسائل و مشكلات جامعه شود، به احزاب مىدهند تا جنگ و دعوا راه بیندازند و نامش را هم توسعه سیاسى مىگذارند و آن را از افتخارات خودشان مىشمارند! این در حالى است كه همانگونه كه اشاره كردیم، قرآن این دستهبندىها، گروهگرایىها و جناحبازىهایى را كه باعث مىشود مسلمانان نیروهایشان را بر ضد یكدیگر به كار گیرند و به تخریب هم مشغول شوند، یكى از عذابهاى بزرگ الهى در این دنیا مىشمارد.
دیگر عذاب بزرگ دنیایى كه ما از آن غافلیم، و البته جنبه فردى دارد،این است كه انسان از انس با خدا و لذت مناجات با او و شیرینى عبادت حضرتش محروم مىگردد. بسیارى از افراد اصلا به ذهنشان هم خطور نمىكند كه این امرْ عذابى براى آنها است و از این ناحیه هیچ احساس كمبود و ناراحتى و نگرانى نمىكنند.
بسیارى از ما تصور مىكنیم نعمتهاى خداوند فقط این است كه خانه بخریم، شغل مناسبى پیدا كنیم، جوانها ازدواج كنند، قیمتها ارزان شود و
1. كهف(18)، 103 و 104.
نزولات آسمانى بر ما نازل گردد. گرچه اینها نعمتهاى خداوند هستند، اما یكى از بزرگترین نعمتهاى خداوند به بندهاش این است كه او را با خود مأنوس مىكند و محبت خود را به دلش مىاندازد، به گونهاى كه از مناجات با خدا و عبادت او لذت مىبرد و هیچگاه احساس كسالت و خستگى نمىكند. گرچه براى بسیارى از ما شاید این حرفها شبیه افسانه باشد، اما خداوند بندگانى دارد كه بزرگترین لذت آنها و لذتبخشترین لحظات زندگى آنان زمانى است كه سر بر درگاه حضرت احدیت مىسایند و در پیشگاه حضرتش تضرع و زارى مىكنند و اشك مىریزند. این نعمتى است كه خداوند فقط به برخى از بندگان خود عنایت مىفرماید و همه افراد از آن بهرهمند نیستند.
یكى از بالاترین عقوبتها و عذابهایى كه خداوند متوجه برخى افراد مىكند این است كه لذت عبادت را از آنان سلب مىكند و طورى مىشود كه خواندن دو ركعت نماز آنچنان بر آنان سخت مىشود كه گویى مىخواهند كوهى سنگین را بر دوش بكشند. براى چنین كسانى برخاستن براى نماز صبح از كوه كندن سختتر است، چه رسد به این كه بخواهند نیمهشب و سحرگاهان از بستر گرم و نرم برخیزند و در خلوت شب با پروردگار خویش نجوا نمایند. این در حالى است كه خداوند در وصف بهشتیان مىفرماید:
كانُوا قَلِیلاً مِنَ اللَّیْلِ ما یَهْجَعُونَ * وَبِالاْسْحارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ؛(1) و از شب اندكى را مىآرمیدند. و در سحرگاهان [از خدا] طلب آمرزش مىكردند.
همچنین خطاب به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مىفرماید:
وَمِنَ اللَّیْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَ سَبِّحْهُ لَیْلاً طَوِیلاً؛(2) و بخشى از شب را در برابر او سجده كن و شب[هاى] دراز، او را به پاكى بستاى.
1. ذاریات (51)، 17 و 18.
2. انسان (76)، 26.
اما بسیارى از مردم از این نعمت محرومند و نه تنها از سحرخیزى و نماز شب و مناجات شبانه لذتى نمىبرند، كه براى نماز صبحشان هم با كراهت بیدار مىشوند و تابستان كه شبها كوتاه مىشود، چیزى به طلوع آفتاب نمانده كه نماز مىخوانند!
به هر صورت، اینها نیز عذابهاى الهى است كه ما غالباً از آنها غافلیم. در بُعد فردى بالاترین عذاب این است كه توفیق عبادت و لذت انس و مناجات با خدا از انسان گرفته شود. در بعد اجتماعى نیز یكى از بالاترین عذابها ایجاد اختلاف و تشتت و چند دستگى بین مردم است. فرهنگ و بینش اسلامى اقتضا مىكند كه ما به این عذابها بیش از سایر عقوبتها توجه داشته باشیم و پناه ببریم به خدا از این كه به چنین عذابهایى مبتلا شویم، و اگر خداى ناكرده مبتلا شدیم، دست به دامان خداى متعال گردیم تا آنها را از ما رفع كند.
به هر حال، سفارش سوم پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به امیرالمؤمنین(علیه السلام) این است كه مىفرماید، از خدا بترس و آنچنان پروا داشته باش كه گویا او را مىبینى.
گریه از خشیت الهى
و اما وصیت چهارم:
وَالرّابِعَةُ كَثْرَةُ الْبُكاءِ مِنْ خَشْیَةِ اللهِ یُبْنى لَكَ بِكُلِّ دَمْعَة أَلْفُ بَیْت فِی الْجَنَّةِ؛ سفارش چهارم این است كه از خشیت خداوند بسیار گریه كنى؛ كه در مقابل هر قطره اشكى كه بریزى خداوند هزار خانه در بهشت به تو عنایت مىفرماید.
سفارش سوم این بود كه از خدا بترس، آنچنان كه گویا او را مىبینى؛ اما این سفارش امرى بالاتر از آن را توصیه مىكند. البته این كه انسان احساس كند
خداوند حاضر و ناظر است و از ترس او گناه نكند، حالتى بسیار خوب و درجهاى بسیار بالا است؛ اما گاهى خوف از خداى متعال آنچنان در روح و جان فرد رسوخ مىكند كه در نتیجه آن حالتى به نام خشوع و خشیت در او به وجود مىآید. این حالت كه با نرمدلى خاصى همراه است موجب مىشود كه انسان هنگامى كه خدا را یاد مىكند بىاختیار اشكش جارى مىشود. پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به امیرالمؤمنین(علیه السلام) سفارش مىكنند كه سعى كن این كار را زیاد انجام دهى و این حالت را بسیار در نفس خود ایجاد نمایى: كَثْرَةُ الْبُكاءِ مِنْ خَشْیَةِ اللهِ؛ كثرت و بسیارىِ گریه از خشیت خداوند. در ادامه براى بیان اهمیّت این كار مىافزایند: این كار آنچنان نزد خداوند محبوب است كه در مقابل هر قطره اشكى كه از چشم تو جارى گردد خداى متعال نه یك خانه و دو خانه و حتى صد خانه، كه هزار خانه در بهشت به تو عطا مىكند! آرى هزار خانه براى هر قطره اشك! منتها اشكى كه از سر «خشیت الهى» باشد.
در جاى خود بحث شده و بزرگان توضیح دادهاند كه گریه انواع مختلفى دارد. گاهى گریه از ترس عذاب است. گاهى براى طلب حاجت و حل مشكلى است. گاهى اشك شوق است، و.... در این میان یك گریه هم از روى حیا، از روى بریدگى و انقطاع الى الله و از سر احساس ضعف و عجز در برابر عظمت بىانتهاى الهى است. این همان گریهاى است كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در اینجا مىفرماید در مقابل هر قطره آن خداوند هزار خانه در بهشت به بندهاش عنایت مىفرماید.
البته متأسفانه وضعیت فرهنگى جامعه ما به گونهاى شده كه این قبیل مطالب شاید به ذهن و گوش برخى جوانها و نوجوانهاى ما ثقیل و سنگین بیاید و براى آنان غریب بنماید. این امر ناشى از ضعف فرهنگ
اسلامى و نقص و كمبود معرفت ما است، وگرنه امثال و نظایر این مطلب در قرآن و روایات ما فراوان است.
بذل جان در راه دین
آنچه كه در این بحث مىخواهیم بیشتر روى آن تأكید كنیم و آن را مدخل و مقدمهاى براى طرح بحثى به مناسبت ایام محرم و عاشورا قرار دهیم، سفارش پنجمى است كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در این فرمایش به امیرالمؤمنین(علیه السلام) مىفرمایند:
وَالْخامِسَةُ بَذْلُكَ مالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دینِكَ؛ یا على! سفارش پنجم من به تو این است كه مالت را و خونت را در راه دینت نثار كنى.
یكى از ویژگىهاى مهم مكتب تشیع، مسأله شهادتطلبى و ایثار جان و خون در راه دفاع از دین است. این ویژگى كه اصل آن از سیره اهلبیت(علیهم السلام) استفاده مىشود، آنچنان در شیعه برجسته است كه شیعه امروزه در دنیا به همین وصف شناخته مىشود و جامعهشناسان آن را یكى از رمزهاى موفقیت و بقاى شیعه در طول تاریخ ارزیابى مىكنند.
همه ما كم و بیش مىدانیم كه تاریخ شیعه از همان صدر اسلام تا كنون، همیشه با غربتى فوقالعاده همراه بوده است. این حدیث را مكرر شنیدهایم كه:
اِرْتَدَّ النّاسُ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ اِلاّ ثَلاثَةٌ؛(1) پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) تمامى مردم، به جز سه نفر، از دین برگشتند!
بر طبق این حدیث، بعد از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) همه مردم به نحوى در دینشان
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 22، باب 10، روایت 76، ص 351. در این باب چند حدیث دیگر نیز به همین مضمون وجود دارد. البته متن روایاتى كه در این باره وارد شده با آنچه كه در متن آمده اندكى متفاوت است، گرچه از نظر مفاد و مضمون همانچه را كه در متن آمده است افاده مىكند.
انحراف و خلل پدید آمد و فقط سه نفر بودند كه هیچ خللى در ایمانشان پدید نیامد. آن سه نفر عبارت بودند از: سلمان، ابوذر و مقداد. البته بعداً عمار و چند نفر دیگر هم به این جمع ملحق شدند، اما در هر صورت عده آنها در مقایسه با تعداد افراد جبهه مقابل بسیار ناچیز و اندك و در حدى بود كه اصلا به حساب نمىآمد.
پس از آن نیز همواره شیعه اقلیتى در میان جامعه اسلامى بوده كه تحت فشارهاى گوناگون قرار داشته و انواع بلاها، ستمها، رنجها و نامردمىها در حق او روا داشته شده است. همه ما كم و بیش با نمونههایى از این موارد آشنا هستیم و نیازى به ذكر آنها در این مقال نیست.
در این میان، امامان معصوم(علیهم السلام) و رهبران شیعه همیشه در صدر كسانى بودهاند كه شدیدترین غربتها و رنجها و بلاها را متحمل گشتهاند. سیره آنان نیز در مقابل این ظلمها و فشارها این بوده كه در هر شرایطى دست از مرام و عقیده و روش خود برنداشتهاند و براى حفظ آن تا پاى جان مقاومت كردهاند. در همین باره این روایت از اهلبیت(علیهم السلام) مشهور است كه فرمودهاند:
ما مِنّا اِلاّ مَقْتُولٌ اَوْ مَسْمُومٌ؛(1) هیچ یك از ما نیست مگر آن كه یا با شمشیر و سلاح و یا به وسیله زهر و سمّ به شهادت رسیده است.
از این رو هیچ یك از ائمه اهلبیت(علیهم السلام) از دست دشمنان خود در امان نبودهاند و سرانجام پس از تحمل انواع محرومیتها و ستمها و نامردمىها به شهادت رسیدهاند. این دشمنى آنچنان شدید بوده است كه برخى از امامان را در همان ایام جوانى و قبل از رسیدن به سن 30 سالگى به شهادت رساندهاند.
فلسفه دشمنى امویان و عباسیان با ائمه(علیهم السلام)
این مسأله جاى تأمل است كه این چه دشمنى و خصومتى بوده كه با
1. بحارالانوار، ج 7، باب 9، روایت 71، ص 216.
امیرالمؤمنین و اهلبیت(علیهم السلام) داشتهاند؟ چه چیز موجب گردیده كه دشمنان اهلبیت(علیهم السلام) تا این حد بر دشمنى خود اصرار بورزند و تلاش كنند به انحاى مختلف آن بزرگواران را در فشار و تنگنا قرار دهند؟ آیا این مسأله صرفاً یك عداوت و كینه خانوادگى و طایفهاى و قبیلهاى بوده است كه آنان را تا این حد جرىّ كرده كه فاجعه و مصیبتى همچون كربلا و عاشورا را رقم زدهاند؟ آیا صرف این كه اهلبیت(علیهم السلام) از تیره و قبیله بنىهاشم بودهاند و آنها از تیره و قبیله بنىامیه، باعث شده كه آنها تا این حد با اهلبیت(علیهم السلام) دشمن باشند، به گونهاى كه حتى یكى از آنها را هم سالم نگذاردهاند و همه را به شهادت رساندهاند؟ وانگهى این دشمنى به بنىامیه اختصاص ندارد و بنىالعباس هم كه داراى رابطه خویشاوندى نزدیكى با اهلبیت(علیهم السلام) بودند در دشمنى و ستمگرى به اهل بیت(علیهم السلام) با بنىامیّه شریك بودند و برخى از دشمنىها و جنایتهاى آنان از كارهایى كه بنىامیه كردهاند به مراتب شدیدتر و بدتر بوده است.
مسأله هنگامى جالبتر مىشود كه توجه كنیم اصلا بنىالعباس به نام اهلبیت(علیهم السلام) روى كار آمدند و بهانه قیام خود علیه بنىامیه را حمایت از اهلبیت(علیهم السلام) قرار دادند. شعار بنىعباس این بود كه ما براى رضایت آلمحمد(صلى الله علیه وآله) قیام كردهایم. آنان براى جلب حمایت مردم اینگونه تبلیغ مىكردند كه چون بنىامیه در حق اهلبیت و آلپیامبر(علیهم السلام) ستم مىكنند و خون آنها را بر زمین مىریزند، ما آمدهایم تا از اهلبیت(علیهم السلام) حمایت كنیم و حق آنها را از بنىامیه بگیریم. مردم خراسان و ابومسلم خراسانى كه به كمك ایشان ابوالعباس سفّاح و بعد از او منصور دوانیقى و دیگران بر سر كار آمدند، ادّعا داشتند كه حامى اهلبیت(علیهم السلام) هستند و آمدهاند تا ستمها و سختگیرىهایى را كه در حق اهلبیت(علیهم السلام) روا داشته مىشود، بردارند. امّا در عمل همه دیدند كه
سختگیرىها و فشارهاى بنىعبّاس نسبت به اهلبیت(علیهم السلام) هیچ كم از بنىامیه نداشت و در مواردى فراتر و شدیدتر نیز بود.
از این رو این دشمنى، مسأله یك اختلاف شخصى و خانوادگى و دعواى قومى و قبیلهاى نیست و بسیار فراتر از اینها است و از جاى دیگر آب مىخورد. به عنوان ذكرى از هزاران مورد، مناسب است براى پى بردن به علت اصلى این دشمنىها، به یك نمونه تاریخى اشاره كنیم:
سفیان بن نزار نقل مىكند كه من و جمعى دیگر در مجلس مأمون بودیم. مأمون رو به ما كرد و گفت: مىدانید چه كسى تشیع را به من آموخت؟ همه گفتند: نمىدانیم. مأمون گفت: من تشیع را از پدرم هارون آموختم! همه تعجب كردند و گفتند: هارون اهلبیت(علیهم السلام) را به قتل مىرساند، تو چگونه تشیع و ارادت به اهلبیت(علیهم السلام) را از او آموختى؟! مأمون گفت: روزى فضل بن ربیع بر پدرم هارونالرشید وارد شد و گفت: كسى بر در است كه گویا موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن ابىطالب است. پدرم رو به من و امین و مؤتمن و سایر درباریانى كه حضور داشتند كرد و گفت: وضع خودتان را مرتب كنید و مراقب رفتار خود باشید! سپس دستور داد كه موسى بن جعفر(علیهما السلام) را سواره تا جلوى تخت او بیاورند! موسى بن جعفر(علیهما السلام) در حالى كه آثار عبادت بر چهرهاش كاملا نمایان بود به مجلس ما درآمد و خواست كه در جلوى در از مركبش كه الاغى بود پیاده شود. پدرم هارونالرشید فریاد زد: نه به خدا قسم! باید همانطور سوار بر مركب تا جلوى تخت من تشریف بیاورید و پایتان را از روى مركب بر روى تخت من بگذارید و پیاده شوید! موسى بن جعفر(علیهما السلام) با همان الاغش تا جلوى تخت پدرم رفت و آنجا از مركب پیاده شد و پدرم آن حضرت را با احترامى فوقالعاده در كنار خود نشاند. در طول مدتى هم كه با
حضرت مشغول صحبت بود بسیار با ادب و احترام با امام هفتم(علیه السلام) برخورد مىكرد. هنگام خداحافظى نیز از تخت خود به زیر آمد و با تعظیم و احترامى عجیب آن حضرت را مشایعت كرد. سپس به من و امین و مؤتمن اشاره كرد كه تا هنگام خروج حضرت از قصر، ایشان را همراهى كنیم و ركاب آن حضرت را بگیریم تا بر مركب سوار شوند!
مأمون مىگوید هنگامى كه حضرت تشریف بردند و مجلس خلوت شد، من از پدرم سؤال كردم: این شخص چه كسى بود؟ تا به حال چنین احترامى از شما نسبت به كسى ندیده بودیم! در شأن ما نبود كه در مقابل یك نفر تا این حد خود را كوچك كنیم و او را اینگونه احترام و مشایعت نماییم!
هارون گفت: من اگر در ظاهر امام مردم هستم و بر آنها حكومت مىكنم، با زور و قدرت شمشیر به این مقام رسیدهام، اما امام واقعى و برحق، این شخص، یعنى موسى بن جعفر(علیهما السلام) است! پسرم، این شخص از من و هر كس دیگرى به مقام خلافت رسولالله(صلى الله علیه وآله) شایستهتر است! اما در عین حال بدان كه قسم به خدا اگر تو كه فرزندم هستى در امر خلافت با من درافتى و نزاع كنى، چشمانت را از كاسه بیرون خواهم آورد! چرا كه مُلك و پادشاهى عقیم است.(1)
از اینرو مسأله دشمنى بنىامیه و بنىعباس با اهلبیت(علیهم السلام) اختلاف خانوادگى و قبیلهاى نبود كه بخواهند با بنىهاشم عداوت بورزند. صحبت بر سر این بود كه اهلبیت(علیهم السلام) مىخواستند اسلام در جامعه پیاده شود و آن كس متصدى خلافت مسلمین و اداره امور آنها باشد كه خداى متعال او را تعیین كرده و به او اجازه داده است. در مقابل، بنىامیه و بنىالعباس مىخواستند به نام خلافت و جانشینى پیامبر(صلى الله علیه وآله) به هوا و هوسها و مطامع دنیوى خود برسند.
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 48، باب 6، روایت 4، ص 121.
اختلاف بر سر حكومت و ولایت و رهبرى جامعه بود. بنىامیه و بنىعباس مىخواستند حكومت در دست آنها باشد، و اگر كسى در این امر با آنها منازعه مىكرد و یا احتمال مىدادند كه ممكن است تهدیدى براى حكومت آنها باشد به شدت با او برخورد مىكردند و او را از میان برمىداشتند. به همین دلیل هم بود كه با اهلبیت(علیهم السلام) دشمنى مىكردند و آن بزرگواران را یكى پس از دیگرى به شهادت رساندند.
این همه نیز در حالى بود كه ائمه(علیهم السلام) تقیه مىكردند و رسماً اظهار نمىكردند كه ما مدعى خلافت و حكومت هستیم و زمام ولایت و رهبرى جامعه باید به دست ما باشد. در حالى كه چنین اظهارى نمىكردند بلاهایى بر سر آنان آمد كه شاهد آن هستیم، و اگر علناً چنین ادعایى را مطرح مىكردند قطعاً دشمنان آنها نمىگذاشتند هیچ اثر و هیچ اسم و رسمى از شیعه و اهلبیت(علیهم السلام) باقى بماند. این تشیعى كه امروزه به ما رسیده و همین مقدار از معارف اهلبیت(علیهم السلام) كه در دست داریم، در اثر تدبیرها و تلاشهاى شبانهروزى اهلبیت(علیهم السلام) است. همان گونه كه بقاى اصل اسلام نیز مرهون تدابیر و تعالیم اهلبیت(علیهم السلام) است و اگر نبود تلاشهاى آن بزرگواران و خوندلهایى كه خوردهاند، امروزه جز نامى از اسلام باقى نمانده بود. درسها و تعالیم اهلبیت(علیهم السلام) و شاگردانى كه تربیت كردند رمز بقا و ماندگارى اسلام گردید. از این رو به جز شیعه، سایر فِرَق اسلامى نیز اسلام خود را مرهون تلاشهاى آن بزرگواران هستند.
دو پرسش مهم
به هر حال، اهلبیت(علیهم السلام) كارشان این بود كه به هر نحو ممكنْ اساس اسلام را
حفظ كنند و اجازه ندهند در تلاطم حوادث روزگار، ماهیت آن مسخ گردد یا به فراموشى سپرده شود. آن بزرگواران در این راه از نثار هیچ چیز دریغ نداشتند و این كار را هرچند به قیمت تمام زندگى و اموالشان و حتى جان خود و فرزندان و همسرانشان انجام مىدادند. غربتها، فشارها، آزار و اذیتها، زندانها، تبعیدها، اسارتها و خون دادنهاى اهلبیت(علیهم السلام) در طول تاریخ، گواهى روشن بر این مدعا است. در این میان، بیتالغزل و نقطه اوج این فداكارىها حركت و قیام سرور شهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام) و حادثه خونبار كربلا است. به لحاظ اهمیت و نقش ویژهاى كه این حركت در تاریخ اسلام و حفظ و بقاى آن دارد شایسته است كه ما پیوسته آن را مورد دقت و تأمل قرار دهیم و با كاوش زوایاى مختلف آن، درسها و عبرتهاى مهم و گوناگون آن را بیش از پیش دریابیم و آنها را چراغ راه زندگى خود قرار دهیم.
یكى از مسلّمات ما شیعیان كه جزو فرهنگ تشیع شده این است كه: خون سیدالشهدا(علیه السلام) اسلام را بیمه كرد. این جمله در اذهان همه ما از كوچك و بزرگ، و زن و مرد وجود دارد و به آن اعتقاد راسخ داریم. بر اساس همین بینش هم هست كه ما ایام محرم و صفر و عزادارى سالار شهیدان(علیه السلام) را با تمام توان پاس مىداریم؛ چرا كه احترام به سیدالشهدا(علیه السلام) در واقع احترام به اسلام است.
اگر از زاویه مذكور به مسأله كربلا و قیام امام حسین(علیه السلام) نگاه كنیم، دو پرسش مهم فراروى ما رخ مىنماید:
یكى این كه، چگونه قیام سیدالشهدا(علیه السلام) موجب بقاى اسلام شد؟ این پرسش، به اصطلاح مربوط به جنبه تكوینى و بُعد هستىشناختى این مسأله است. در این پرسش در حقیقت این مسأله را جستجو مىكنیم كه چگونه
شهادت یك یا چند نفر در كربلا موجب حفظ و بقاى اسلام شده است و از نظر وجودى و تكوینى چه رابطهاى بین این دو وجود دارد؟ نظیر این امر در مورد انقلاب خودمان نیز مطرح است و این پرسش قابل طرح است كه چگونه شهادت شهداى عزیز انقلاب و جنگ تحمیلى موجب حفظ و بقاى انقلاب گردید؟ طرح كلى این سؤال به این صورت است كه، چه رابطهاى بین «شهادت» و «بقاى دین» وجود دارد؟
پرسش دوم در این باره این است كه اصولا آیا جایز است كسانى جان خود را به خطر بیندازند و براى حفظ و بقاى دین تا مرز كشته شدن و شهادت پیش بروند؟ این پرسش در واقع مربوط به بُعد حقوقى و قانونى، و به اصطلاح، تشریعى این مسأله است. این پرسش زمانى بیشتر اهمیت و جایگاه خود را پیدا مىكند كه توجه كنیم در اسلام، در بسیارى از موارد حتى اگر تكلیفى واجب هم باشد، ولى عمل به آن مستلزم خطر و ضررى براى فرد باشد آن حكم برداشته مىشود و انجام آن تكلیف واجب در آن شرایط از فرد خواسته نمىشود. به عبارت دیگر، در دوَران امر بین انجام یك واجب و حفظ جان، فقه و قانون اسلام مىگوید حفظ جان واجب است، و آن تكلیف را از گردن شخص برمىدارد.
این مطلب كه «حفظ جان واجب است»، ادلّه و مستندات متعددى دارد كه از جمله مهمترین و مشهورترین آنها این آیه شریفه به شمار مىرود كه مىفرماید:
وَلا تُلْقُوا بِأَیْدِیكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ؛(1) و خود را با دست خویش به هلاكت میفكنید.
هرچند درباره دلالت این آیه جاى بحث هست، اما به طور كلى قاعدهاى در
1. بقره (2)، 195.
فقه و شریعت اسلامى داریم كه بر اساس آن، هر حكمى كه موجب ضرر و زیان گردد برداشته مىشود. این قاعده مصادیق و موارد بسیار فراوان و متعددى در فقه دارد. براى مثال، كسى كه وضو گرفتن برایش ضرر دارد، لازم نیست وضو بگیرد و باید تیمم كند. یا اگر كسى مریض است و روزه برایش ضرر دارد روزه بر او واجب نیست و مىتواند هرگاه بهبودى پیدا كرد قضاى آن را به جا بیاورد.
تقیه و جایگاه آن در اسلام
در همین باره، یكى از مباحث مهمى كه مطرح مىشود مسأله «تقیه» است كه از احكام مهم در فقه اسلام و به ویژه فقه شیعه به شمار مىرود. بر اساس این حكم انسان مىتواند (و بلكه واجب است) براى حفظ جان خویش، ایمان و اعتقاد خود را مخفى كند و با این كه قلباً مؤمن و مسلمان است، به دین و مذهب دیگرى تظاهر نماید.
تقیه از احكام مسلّم و قطعى اسلام است و در قرآن كریم بدان تصریح شده است. این مسأله در اسلام، اولین بار در مورد عمّار پیش آمد. عمار یاسر از بزرگان صحابه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله)بود كه در جنگ صفین در ركاب امیرالمؤمنین(علیه السلام) به شهادت رسید. او و پدر و مادرش یاسر و سمیّه، جزو اولین مسلمانان صدر اسلام هستند. مشركان مكه به سراغ یاسر و سمیه آمدند و از آنها خواستند كه اظهار كفر نمایند و از اسلام تبرّى بجویند. آنها از این كار امتناع ورزیدند. مشركان به شكنجه و آزار آن دو پرداختند، اما یاسر و سمیّه حتى در زیر شكنجه حاضر به تبرّى از پیامبر(صلى الله علیه وآله) و اسلام و اظهار كفر نشدند و سرانجام نیز زیر شكنجه به شهادت رسیدند. در این بین، فرزند آنها عمار به ظاهر اظهار كفر كرد و از اسلام تبرّى جست و به این وسیله جان خود را نجات
داد، اما در عین حال از این كار خود بسیار ناراحت و نگران بود. از این رو گریان و نالان خدمت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) شرفیاب شد و با حالت انفعال و شرمندگى قضیه را تعریف كرد. بر حسب نقل، در اینجا بود كه این آیه شریفه نازل گردید:
مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِیمانِهِ إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاِْیمانِ...؛(1) هر كس پس از ایمان آوردنش، به خدا كفر ورزد عذابى سخت خواهد داشت[مگر آن كس كه اكراه شده ولى]قلبش به ایمان اطمینان دارد.
در هر صورت، نقل شده كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) رفتار عمار را تأیید كردند و فرمودند، اى كاش پدر و مادرت هم به زبانْ اظهار كفر كرده بودند و زنده مىماندند.
تقیه فقط به فرد و موارد شخصى اختصاص ندارد، بلكه «تقیه اجتماعى» هم داریم. اگر در جایى گروهى از مؤمنان و مسلمانان در صورت پافشارى بر مواضع و ایمان خود جانشان به خطر مىافتد، مىتوانند به ظاهر با كفار همراهى كنند و اظهار كفر نمایند تا جانشان را نجات دهند و با حفظ جان خود، با استفاده از فرصتها و امكاناتى كه پیش خواهد آمد به تقویت و ترویج اسلام و احیاناً مقابله با كفار اقدام نمایند. آیهاى كه در قرآن به این مطلب اشاره دارد این آیه شریفه است:
لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِكَ فَلَیْسَ مِنَ اللهِ فِی شَیْء إِلاّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً وَ یُحَذِّرُكُمُ اللهُ نَفْسَهُ وَ إِلَى اللهِ الْمَصِیرُ؛(2) مؤمنان نباید كافران را به جاى مؤمنان به دوستى بگیرند، و هر كه چنین كند، در هیچ چیز [او را] از [دوستىِ]خدا [بهرهاى]نیست، مگر این كه از آنان به نوعى تقیه كنید، و خداوند شما را از [عقوبت]خود مىترساند، و بازگشت [همه]به سوى خدا است.
1. نحل (16)، 65.
2. آلعمران (3)، 28.
بنابراین، حفظ جان در اسلام بسیار مهم است و در تعارض با بسیارى از تكالیف، حفظ جانْ مقدّم است و باید براى حفظ جان خود، آن تكلیف را در آن شرایط ترك كرد و كنار گذاشت. اشاره كردیم كه حتى در مورد واجبات اساسى و مهمى همچون نماز و روزه و مانند آنها، اگر انجامشان موجب به خطر افتادن جان فرد شود، نباید آنها را انجام دهد.
واجبات كه جاى خود دارد، همانگونه كه صریح آیه قرآن اشاره دارد، براى حفظ جان مىتوان اصل اسلام و ایمان و تشیع را نیز كنار گذاشت و به ظاهر اظهار كفر و بىدینى كرد. این امر اختصاص به فرد هم ندارد و حتى اگر گروه و جامعهاى از مسلمانان نیز در چنین شرایطى قرار بگیرند، مىتوانند به ظاهر از اسلام و ایمان برائت و بىزارى بجویند. در هر صورت، دایره تقیه بسیار وسیع و فراگیر است.
نقد یك نظریه در تحلیل حادثه عاشورا
اكنون سؤال این است كه پس چرا امام حسین(علیه السلام) در مقابل یزیدیان تقیه نكرد؟ نه تنها تقیه فردى و شخصى نكرد و جان خویش را نجات نداد، كه فرزندان، همسران، برادران، خویشان و دوستان و حتى طفل شیرخوار خود را نیز وارد معركه كربلا نمود و در این راه قربانى كرد. این حركت امام حسین(علیه السلام)چگونه با موازین فقهى اسلام كه شرح آن گذشت قابل تطبیق است و توجیه مىشود؟ این پرسشى بسیار مهم و اساسى است.
پرسش مذكور سابقهاى دیرینه دارد و از دیرباز مورد بحث و بررسى قرار گرفته است. برخى كوتهنظران در پاسخ به این سؤال، به جاى پاسخگویى، به پاك كردن اصل مسأله پرداختهاند و در واقع از دادن پاسخ فرار كردهاند. این افراد مىگویند، امام حسین(علیه السلام) نمىدانست كه كشته مىشود، وگرنه به سمت
كوفه حركت نمىكرد!! كوفیان از آن حضرت دعوت كردند و بیش از 12 هزار نامه نوشتند كه اگر امام حسین(علیه السلام) به كوفه بیاید با آن حضرت بیعت خواهند كرد. امام حسین(علیه السلام) نیز به اعتماد كوفیان و نامههاى آنها حركت كرد و خبر نداشت كه آنان او را در مقابل یزید و یزیدیان تنها مىگذارند و این سفر به كشته شدن و شهادت آن حضرت و یارانش منجر خواهد شد. بر اساس این تحلیل، اگر امام حسین(علیه السلام) از سرانجام این حركت آگاهى مىداشت، طبق همان دستور كلى تقیه و وجوب حفظ جان، هرگز دست به چنین اقدامى نمىزد و حادثه كربلا و عاشورا به وجود نمىآمد.
كسانى كه با معارف شیعه و سیره اهلبیت(علیهم السلام) و تاریخ ایشان آشنایى دارند، به خوبى مىدانند كه این پاسخ بسیار خام و نسنجیده است. قرائن و شواهد متعدد و فراوانى وجود دارد كه امام حسین(علیه السلام) از این امر كه سرانجام در این راه كشته خواهد شد آگاهى داشت و این مسأله كاملا براى آن حضرت روشن بود. از جمله این شواهد این است كه هنگامى كه حضرت خواست از مدینه حركت كند، به كنار قبر جدش رسول خدا(صلى الله علیه وآله) آمد و با آن حضرت وداع كرد و فرمود، در خواب دیدم كه جدّم رسولخدا(صلى الله علیه وآله) به من فرمود:
اُخْرُجْ فَاِنَّ اللهَ قَدْ شاءَ اَنْ یَراكَ قَتیلا؛(1) به سمت عراق حركت كن، كه خداوند اراده فرموده تو را كشته ببیند.
در هر صورت، دهها شاهد روایى و تاریخى وجود دارد كه تأیید مىكند امام حسین(علیه السلام) از این كه سرانجام در این راه كشته خواهد شد خبر داشت. بنابراین جایى براى این سخن باقى نمىماند كه بگوییم امام حسین(علیه السلام) چون از عاقبت حركت و كار خود اطلاع نداشت دعوت مردم كوفه را اجابت كرد، و اگر
1. بحارالانوار، ج 44، باب 37، روایت 2، ص 364.
مىدانست كه كوفیان عاقبتْ بىوفایى مىكنند و آن حضرت را به شهادت مىرسانند در مدینه مىماند و از جاى خود حركت نمىكرد.
ما نظیر این قضیه را در طول 8 سال جنگ تحمیلى و دفاع مقدس خودمان نیز فراوان و متعدد داشتیم. بسیارى از افراد در شبهاى عملیات، خود را روى مین یا سیم خاردار مىانداختند و پل عبور سایر رزمندگان مىشدند، در حالى كه یقین داشتند این كار به كشته شدن و شهادت آنان منجر خواهد شد. همچنین كم نبودند كسانى كه به وسیله خواب یا از راههایى دیگر، از پیش نسبت به شهادت خود خبر داشتند و در مواردى حتى از روز و ساعت و محل شهادت خود خبر مىدادند.
ما از كسانى كه نظر مذكور را در مورد امام حسین(علیه السلام) و حادثه كربلا دارند سؤال مىكنیم، آیا این قبیل رزمندگان برخلاف حكم اسلام رفتار كردهاند و بر اساس حكم «وجوب حفظ جان» باید به جبهه نمىرفتند و این رشادتها را به خرج نمىدادند؟! اگر آنها به جبهه نمىرفتند و با نثار خون و جانشان از كیان اسلام و مسلمین دفاع نمىكردند، پس چه كسى بایستى این بار را بر دوش مىكشید؟! در حقیقت همین جانبازىها و نثار خونها بود كه انقلاب و اسلام را در این كشور حفظ كرد. اكنون نیز اگر من و شما مىتوانیم در ایام محرم آسودهخاطر و با آرامش خیال در حسینیهها و مساجد و تكایا به عزادارى بپردازیم و براى امام حسین(علیه السلام) اشك ماتم بریزیم از بركت خون همان شهداى والامقام است.
بنابراین، این تصور كه اگر انسان به شهادت و كشته شدن خود در راهى یقین دارد، نباید اقدام كند و حفظ جان واجب است، اندیشهاى جاهلانه و باطل است. كسانى كه چنین حرفها و مطالبى را عنوان مىكنند از معارف اسلام و تشیع آگاهى و شناخت لازم را ندارند و با روح آن بیگانهاند.
ممكن است كسى بگوید: بلى، جنگ حسابش جدا است. اگر كسى ابتدا آغازگر جنگ بود و به ما حمله كرد، طبیعى است كه باید دفاع كنیم، گرچه به كشته شدن و شهادت ما منجر شود. اما در قضیه كربلا مسأله متفاوت بود. در آنجا یزید حرف و هدف اولش جنگ نبود. او ابتدا در همان مدینه از امام حسین(علیه السلام) خواست كه بیعت كند. اگر اباعبدالله(علیه السلام) این پیشنهاد را پذیرفته بود و با یزید بیعت كرده بود او با آن حضرت كارى نداشت و مسأله به جنگ و شهادت و اسارت اهلبیت(علیهم السلام) كشیده نمىشد. در واقع چون امام حسین(علیه السلام) سرسختى نشان داد و حاضر به بیعت با یزید نشد كار بالا گرفت و به جنگ و در نهایت به شهادت آن حضرت و یارانش منجر گردید.
بنابراین حساب جنگ و جبههاى كه ما در ایران خودمان و 8 سال دفاع مقدس داشتیم با قضیه كربلا و امام حسین(علیه السلام) متفاوت است و نباید آنها را با یكدیگر قیاس كرد. در جنگ تحمیلى، دشمنان ما آغازگر جنگ بودند و به ما حمله كردند و ما نیز لازم و واجب بود كه دفاع كنیم، و طبیعى است كه در جنگ نیز نان و حلوا پخش نمىكنند و قطعاً تلفات خواهیم داشت و كسانى كشته خواهند شد و به شهادت مىرسند. از این رو در دفاع گرچه انسان بداند و یقین داشته باشد كه كشته مىشود، باید به مقابله برخیزد و دفاع كند.
اما قضیه كربلا مثل جنگ تحمیلى ما نبود. امام حسین(علیه السلام) مىتوانست بیعت با یزید را بپذیرد، و در این صورت مسأله با خوبى و خوشى تمام مىشد و یك قطره خون هم ریخته نمىشد! حتى حرّ هم كه آمد و جلوى آن حضرت را گرفت، گفت من وظیفه دارم شما را به كوفه ببرم تا در آنجا بیعت كنید. در آن مرحله هم اگر امام حسین(علیه السلام) این پیشنهاد را مىپذیرفت قضیه اصلاح مىشد و ختم به خیر مىگردید و آن شهادتها و اسارتها و فجایع به بار نمىآمد!
دیدگاه صحیح در تحلیل واقعه عاشورا
غرض از این تفاصیل و نقض و ابرامها روشن كردن این مطلب است كه پرسشى كه طرح كردیم بسیار جدى است و جا دارد در مورد آن بحثهاى مفصل و گسترده حتى در سطوح دقیق علمى و اجتهادى صورت بگیرد. خدا را شاكریم كه امروزه به بركت انقلاب، ذهن مردم و به ویژه جوانهاى ما بسیار باز شده و سطح آگاهى و بصیرت آنها آنچنان بالا رفته كه حتى براى درك معارف و مسائل عمیق و دقیق دین نیز آمادگى دارند. از این رو به بركت این رشد فكرى ما اكنون مىتوانیم مباحث نسبتاً دقیق علمى و تخصصى را حتى در مجامع عمومى و غیر تخصصى طرح كنیم و از بابت درك و هضم آن از جانب مخاطبان نگران نباشیم.
در هر صورت، سؤال این است كه اگر حكم اسلام این است كه حفظ جان واجب است و براى آن كه جان به خطر نیفتد، باید تقیه كرد، پس چرا امام حسین(علیه السلام) این كار را نكرد و تقیه را كنار گذاشت؟ اگر همانطور كه عمار یاسر در زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) به ظاهر اظهار كفر نمود، امام حسین(علیه السلام) نیز بر مواضع خود پافشارى نمىكرد، جان خود را نجات مىداد و مىتوانست سالیانى به ترویج و تقویت مبانى و معارف اسلام بپردازد. حتى امام حسین(علیه السلام) لازم نبود مانند عمار اظهار كفر نماید، بلكه فقط كافى بود كه اعلام كند با یزید مخالفتى ندارم. اگر همین یك جمله را مىگفت جان خود را حفظ كرده بود و مىتوانست با ادامه حیات خود خدمات ارزندهاى براى اسلام و جامعه اسلامى انجام دهد.
شبهه مذكور هنگامى بیشتر تقویت مىشود كه توجه كنیم امام حسین(علیه السلام) سالهاى زیادى در كنار برادرش امام حسن(علیه السلام)حكومت كسى همچون معاویه را تحمل كرده بود و امام حسن(علیه السلام) حتى به امضاى صلحنامه با معاویه تن داد. در طى این سالها امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) در مدینه زندگى مىكردند و به
ایفاى مسؤولیتها و وظایف دینى خود و هدایت و ارشاد مردم مىپرداختند و معاویه هم در شام به حكومت و كار خود مشغول بود. چه اشكالى داشت كه این روش در زمان یزید هم ادامه پیدا مىكرد؟
البته یزید با معاویه تفاوتهایى داشت. او جوان و ناپخته بود و سیاست نمىدانست و در بسیارى از موارد حتى در ظاهر هم مسائل اسلامى را رعایت نمىكرد؛ اما در هر صورت مىشد كم و بیش به گونهاى با او كنار آمد. به ویژه اگر توجه كنیم كه از آن طرف، قیمت مخالفت با یزید و كنار نیامدن با او هم بسیار گران تمام شد. بهاى این كار آن بود كه سر اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بالاى نى رفت، 18 نفر از بهترین افراد و شخصیتهاى بنىهاشم و جمعى از بهترین مسلمانان به شهادت رسیدند، عقیله بنىهاشم، حضرت زینب(علیها السلام) و زنان و دختران اهلبیت(علیهم السلام) به اسارت درآمدند و در پیش چشم نامحرمان از این شهر به آن شهر گردانده شدند و خلاصه چه فجایعى كه به بار نیامد. با این احوال چرا امام حسین(علیه السلام) همان رویّه برادرش امام حسن(علیه السلام) و زمان معاویه را اتخاذ نكرد و عَلَم مخالفت با یزید را برافراشت و راه ناسازگارى با او را در پیش گرفت؟
بررسى تفصیلى و گسترده این بحث نیاز به زمان و فرصتى بیش از مقال حاضر دارد، اما ما در اینجا سعى مىكنیم تا حد امكان برخى زوایاى آن را، هرچند به صورت اجمالى، روشن كنیم.
اولین نكته در این باره این است كه باید توجه داشته باشیم مفهوم «دفاع» به همین معنایى كه معمولا از این كلمه در ذهن ما وجود دارد محدود نمىشود. ما نوعاً هنگامى كه بحث «دفاع» مطرح مىشود دفاع از آب و خاك به ذهنمان مىآید. براى مثال، هنگامى كه مىگوییم: «جوانان ما در جنگ تحمیلى 8 سال به دفاع پرداختند»، همین معنا به ذهنمان مىآید كه یعنى از آب و خاك این
مملكت در مقابل تعرض بیگانه دفاع كردند. هر ملتى هم معمولا از چنین عِرق ملى برخوردار است و در صورت تعرض دیگران به آب و خاكش، به مقابله با آن برمىخیزد و از خود دفاع مىكند. نهایت این است كه ما چون مسلمان هستیم، به جاى دفاع از میهن و وطن و امثال آنها، تعبیراتى چون: دفاع از میهن اسلامى، آب و خاك اسلام و نظایر آنها را به كار مىبریم.
اما باید بدانیم كه دفاع منحصر به دفاع از آب و خاك نیست. البته قطعاً اگر دشمنى به حریم آب و خاك یك كشور اسلامى تعرض كند بر مسلمانان واجب است كه از سرزمین اسلام دفاع كنند و آن را از تعرض بیگانه مصون بدارند. اما باید توجه داشت كه مورد دفاع تنها چنین جایى نیست. دفاعِ واجبتر و لازمتر جایى است كه دشمنان به مرزهاى ایمان و دین مردم و جامعه اسلامى هجوم برند.
آیا آب و خاك كشور اسلامى مهمتر است یا قلب و روح مردم آن؟ خاك كشور اسلامى نیز اگر ارزش دارد و مىگوییم، باید از آن دفاع كرد، از جهت انتسابش به اسلام و جامعه اسلامى است، وگرنه این خاك در زمانى كه در دست كفار بود هیچ ارزشى نداشت. براى یك مسلمان آب و خاك ارزش ذاتى ندارد، بلكه از آن جهت كه «دارالاسلام» و متعلق به مسلمانان است ارزش و اهمیت دارد. حال آیا مىتوان تصور كرد كه «خاك» به جهت انتسابش به «اسلام» شرف و حرمت پیدا كند، اما خود «اسلام» حرمت و شرف نداشته باشد؟ خاك به دلیل تعلق و ارتباطش به اسلام آن قدر مهم مىشود كه مىگوییم و مىپذیریم كه دهها هزار نفر براى آن قربانى شوند و جان خود را فدا كنند؛ حال اگر اصل «اسلام» در خطر باشد چه باید بگوییم؟ اگر دشمنان اسلام گفتند، آب و خاكتان ارزانى خودتان و ما به آن كارى نداریم، اما مسلمان نباشید و دست از اسلام بردارید، آیا در اینجا ما وظیفهاى نداریم؟
حمله و تعرض لازم نیست حتماً به آب و خاك و با توپ و تانك باشد تا بگوییم دفاع واجب است. اگر بدانیم دشمنان درصدد ضربه زدن به اصل اسلام و برانداختن نظام اسلامى هستند، در آنجا نیز لازم است به مقابله و دفاع برخیزیم و اقدام لازم را انجام دهیم.
گاهى دشمن به آب و خاك و ثروتها و معادن كشور ما كارى ندارد و درصدد نیست اداره كشورمان را به دست گیرد و مىگوید همه اینها ارزانى خودتان باشد و اگر حاضر باشید با شما معامله مىكنیم و بهاى واقعى كالاها و ثروتها و معادنتان را نیز پرداخت مىكنیم؛ اما فقط دست از اسلام و احكام اسلامى بردارید.
گاهى حتى تا این مقدار هم راضى مىشوند كه نماز و روزه و مسجد و اذان و روضه و سینه و امثال آنها وجود داشته باشد و فقط خواستار آن هستند كه ما دست از «احكام اجتماعى اسلام» برداریم. مىگویند همه اینها را داشته باشید، اما دست دزد را نبرید، زناكار را تازیانه نزنید، موارد مجازات اعدام در احكام اسلامى را كنار بگذارید و در یك كلمه، كارى به سیاست و مسائل حكومتى نداشته باشید. این مسألهاى است كه امروزه در بسیارى از كشورهاى اسلامى وجود دارد. كشورهاى اسلامى متعددى را مىتوانید پیدا كنید كه مسجد دارند، اذان مىگویند، و نماز و روزه و مناسك حج و سایر وظایف اسلامى خود را انجام مىدهند، اما چون حساب سیاستشان از دینشان جدا است و دینشان از مسجدشان تجاوز نمىكند، امریكا و اروپا و استعمارگران كارى با آنها ندارند.
صِرف مسجد ساختن و نماز خواندن و عزادارى كردن، براى امریكا و اروپا ضررى ندارد و خطرى براى آنها ایجاد نمىكند. از این رو آنها با چنین اسلامى مخالفت جدى و مشكل چندانى ندارند. مسأله آنجا براى آنها حساس و مهم مىشود كه اسلام بخواهد در پیكره اجتماع جریان پیدا كند و احكام اجتماعى
اسلام اجرا گردد و جامعه بر اساس احكام اسلامى اداره شود. اینجا است كه امریكا و اروپا احساس خطر مىكنند و وارد معركه مىشوند.
اگر بخواهیم اقتصاد اسلامى داشته باشیم و بگوییم جامعه اسلامى باید آیه شریفه «لَنْ یَجْعَلَ اللهُ لِلْكافِرِینَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلاً»(1) را نصبالعین خود قرار دهد و عزت و استقلال خود را حفظ كند، اینجا است كه استعمارگران دیگر ساكت و آرام نمىنشینند. این آیه مىگوید: كفار نباید در هیچ بعدى، اعم از نظامى، اقتصادى، تجارى، علمى، سیاسى، فرهنگى و... بر مسلمانها تسلط داشته باشند و مسلمانان موظفند براى رفع هرگونه سلطه كفار بر خود تلاش كنند. قرآن مىفرماید، مسلمان و جامعه اسلامى باید عزتمندانه زندگى كند:
وَللهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِینَ؛(2) عزت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است.
اگر مساجد از نظر ظاهرى آباد باشد و صداى اذان هم بلند و صفوف و جمعیت نمازگزاران هم فشرده و طولانى، اما اقتصاد كشور اسلامى در دست امریكا باشد، این جامعه اسلامى نمىتواند عزتمندانه زندگى كند. این همان اسلامى است كه حضرت امام(رحمه الله) از آن به نام «اسلام امریكایى» یاد مىكرد. امریكا با این اسلام كارى ندارد و شاید براى ترویج آن پول هم خرج كند. امریكا مىگوید، هرچه مىخواهید نماز بخوانید، عزادارى كنید، روزه بگیرید و حج انجام دهید، اما نبض اقتصادتان در دست ما باشد و تابع سیاستهاى بانك جهانى و صندوق بینالمللى پول باشید. امریكا مىگوید، هر كار مىخواهید انجام دهید، اما بازار و قیمت جهانى نفت باید در كنترل ما باشد، ما بگوییم با چه كسى معامله كنید
1. نساء (4)، 141: خداوند هرگز بر مؤمنان، براى كافران راه [تسلطى] قرار نداده است.
2. منافقون (63)، 8.
و قراردادهایتان را با كدام شركتها منعقد نمایید و در مورد فنّاورى هستهاى و غنىسازى اورانیوم هم ما باید براى شما تصمیم بگیریم.
اینجا است كه ما مىگوییم دفاع فقط در مقابل آب و خاك نیست. هجوم بر عزت و استقلال جامعه اسلامى مهمتر از تعرض به مرزهاى آبى و خاكى آن است. همانگونه كه هجوم به آب و خاك نیازمند دفاع است، دفاع در برابر این هجوم نیز لازم و واجب و بلكه بسیار لازمتر و واجبتر است.
بسیارى از مردم تصور مىكنند دفاع تنها در جایى است كه دشمن شمشیر كشیده و مىخواهد گردن مردم جامعه اسلامى را بزند، در حالى كه لگدكوب كردن عزت و استقلال و شرف مسلمانان بسیار بدتر و دردآورتر است. براى مسلمان افتخار است كه در راه دینش و عزت و شرفش به شهادت برسد اما ریزهخوار سفره كفار نشود و اجازه ندهد آنها به او دستور بدهند و سرنوشتش را تعیین كنند. تن دادن به چنین ذلتى از هر مرگ و كشتهشدنى بدتر است و امام حسین(علیه السلام) فرمود: هیهات منّا الذّلّة،(1) و فرمود:
اِنّی لا اَرَى الْمَوْتَ اِلاّ سَعادَةً وَلاَ الْحَیوةَ مَعَ الظّالِمینَ اِلاّ بَرَماً؛(2)همانا من مرگ را جز سعادت، و زندگى با ستمگران را جز عجز و درماندگى نمىبینم.
اگر امام حسین(علیه السلام) فرمود: «هیهات منا الذلة»، این سخن یك پند و موعظه اخلاقى نبود، بلكه مطلب این است كه من حاضر نیستم زیر بار ذلت بروم و اسلام چنین اجازهاى به من نمىدهد.
ما گاهى این مطالب را طورى طرح مىكنیم یا برایمان مطرح مىكنند كه
1. احتجاج، ج 2، ص 300.
2. بحارالانوار، ج 44، باب 26، روایت 4، ص 193.
تصور مىكنیم اینها یك خصیصه و ویژگى شخصى و فردى امام حسین(علیه السلام) بوده است. این تصور قطعاً باطل است. صحبت سلیقه شخصى و تكلیف اختصاصى نیست. اگر سیدالشهدا(علیه السلام) زیر بار زور نرفت و تن به ذلت نداد از آن جهت بود كه دستور دین چنین است، و دین و دستورات آن به امام معصوم(علیه السلام) اختصاص ندارد، بلكه مربوط به همه مسلمانها است. امام حسین(علیه السلام) مىخواهد به دستور دین عمل كند. آن حضرت مىخواهد به ما مسلمانها بگوید شما هم باید اینگونه باشید و وظیفه و تكلیف دینى شما این است.
اینگونه نیست كه امام حسین(علیه السلام) نباید زیر بار ذلت برود، ولى این امر براى سایر مسلمانان اشكالى نداشته باشد! ملاك حركت امام حسین(علیه السلام)این است كه اگر یزید بر سر كار باشد احكام اسلامى عوض خواهد شد و حرمت و شرف احكام اسلامى شكسته مىشود و عزت اسلام از بین خواهد رفت و احترامى براى احكام دین باقى نخواهد ماند.
هنگامى كه رئیس و خلیفه جامعه اسلامى بىباكانه و علناً شراب مىخورد، طبیعى است كه دیگر احترامى براى حكم «حرمت خمر» باقى نخواهد ماند. معاویه اگر هزار فساد و اشكال داشت اما ظاهر را حفظ مىكرد و در ملأ عام حریم احكام اسلامى را نگاه مىداشت. مسائل و شرایط حكومت معاویه با شرایط حكومت یزید متفاوت بود و وضعیت به گونهاى نبود كه همه چیز اسلام بر باد برود. معاویه حكومتش را به نام اسلام و با شعار حفظ اسلام تبلیغ مىكرد. هرچه بود او از جانب عثمان به حكومت شام گمارده شده بود و در باور عمومى جامعه اسلامى آن روز، عثمان خلیفه پیامبر(صلى الله علیه وآله) محسوب مىشد و بدین ترتیب حكومت معاویه در شام، در افكار عمومى به عنوان خلافت و حكومت اسلامى تلقى مىگردید. پس از كشته شدن عثمان نیز معاویه با شعار
خونخواهى خلیفه پیامبر و این كه عثمان به ناحق كشته شده و قاتلانش باید قصاص شوند، قیام كرد. از این رو معاویه با اینگونه تبلیغات، افكار مردم و جامعه اسلامى را به نفع خود تحت تأثیر قرار داد و بسیارى از مردم او را واقعاً دلسوز و خیرخواه اسلام و مسلمانان مىپنداشتند.
معاویه نمىگفت احكام اسلام باید تعطیل شود و نبوت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) را علناً انكار نمىكرد. او در مقابله خود با امیرالمؤمنین على(علیه السلام) به آن حضرت تهمت مىزد كه شما قاتلان عثمان را فرارى دادهاید و من مىخواهم آنها را دستگیر و قصاص كنم. از این رو جنگ خود با امیرالمؤمنین(علیه السلام) را به عنوان یك تكلیف شرعى و حكم اسلامى جلوه مىداد.
در هر صورت، شرایط و مسائل حكومت معاویه با حكومت یزید بسیار متفاوت بود و ما فعلا در این مقال درصدد تشریح و بررسى آن نیستیم. یزید برخلاف معاویه حتى ظواهر را نیز حفظ نمىكرد و علناً به شرابخوارى و فسق و فجور مىپرداخت. پس از به شهادت رساندن امام حسین(علیه السلام) یزید كار را به جایى رساند كه صراحتاً پیامبرى پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و نزول وحى را انكار كرد و گفت بنىهاشم براى رسیدن به ریاست و قدرت، به دروغ ادعاى پیامبرى و نزول وحى را مطرح كردند!
لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا *** خَبَرٌ جاءَ وَلا وَحْىٌ نَزَل(1)
بنىهاشم چند صباحى با حكومت و سلطنت بازى كردند و اكنون نوبت ما است، وگرنه نه وحیى از آسمان نازل شده و نه خبرى از خدا به ما رسیده است!
بدین ترتیب یزید گرچه به آب و خاك اسلام حمله نكرد، ولى اساس اسلام را مورد هجوم قرار داد. در چنین جایى دفاع به مراتب واجبتر و لازمتر است.
1. كشف الغمة فی معرفة الأئمة(علیهم السلام)، ج 2، ص 21.
دفاع از دین مسلمانان و اساس اسلام قطعاً بالاتر و مهمتر از دفاع از آب، خاك، مال و حتى جان مسلمانها است. آیا مىتوان پذیرفت كه اگر كسى در راه دفاع از آب و خاك و جان و مال مسلمانان كشته شود شهید و مأجور است، اما اگر براى جلوگیرى از تعرض به اصل و اساس اسلام اقدام كند و منجر به كشته شدن و خونریزى شود اشكال دارد؟! حفظ چند وجب خاك مهمتر است یا حفظ ایمان مردم و اساس اسلام؟
قیام امام حسین(علیه السلام) براى حفظ اساس اسلام بود. آن حضرت مىدانست كه اگر حكومت یزید به این وضع ادامه پیدا كند، باید فاتحه اسلام را خواند. فرمایش خود آن حضرت در این باره این است:
وَعَلَى الاِْسْلامِ السَّلام إذْ قَدْ بُلِیَتِ الاُْمَّةُ بِراع مِثْلِ یَزید؛(1) آنگاه كه امت به حاكمى مانند یزید دچار گردد، اسلام از دست خواهد رفت.
از این رو قیام و حركت امام حسین(علیه السلام) امرى لازم و واجب بود و مىبایست انجام بگیرد، گرچه آن حضرت علم داشت كه این امر به شهادت خود و فرزندان و یارانش و اسارت خانواده و اهلبیت گرامىاش منجر خواهد شد. تأكید مىكنیم كه این وجوب یك تكلیف شخصى و موردى نبود كه به امام حسین(علیه السلام) و زمان آن حضرت اختصاص داشته باشد و نسبت به افراد و زمانهاى دیگر چنین تكلیفى مطرح نباشد، بلكه مانند همه واجبات دیگر هرگاه كه موضوع آن محقق شود تكلیف نیز وجود خواهد داشت.
حفظ جان یا حفظ دین؟
پس پاسخ این مطلب كه «حفظ جان واجب است» این است كه بلى حفظ جان
1. بحارالانوار، ج 44، باب 37، روایت 2، ص 326.
واجب است، اما تا زمانى كه امرى واجبتر و مهمتر از حفظ جان مطرح نباشد. اگر در جایى هستید و شرایطى بر شما حاكم است كه نماز خواندن جان شما را به خطر مىاندازد، آنجا نماز را ترك كنید و جانتان را حفظ كنید. البته بعداً كه شرایط عوض شد و برایتان امكان فراهم گردید، باید قضاى آن را به جا بیاورید. اگر وضو برایتان ضرر دارد لازم نیست براى نماز وضو بگیرید و تیمم كافى است. نماز اگر فوت شد، مىشود قضایش را به جا آورد. وضو اگر ممكن نبود، مىشود به جاى آن تیمم كرد. اما اگر اسلام رفت و اساس آن فرو ریخت، چه بدلى مىتوان جاى آن گذاشت؟ بدل اسلام كفر است؛ آیا مىشود بگوییم اسلام را كنار مىگذاریم و كفر را جایگزین آن مىكنیم؟! اسلام بدل ندارد. از این رو اگر اسلام و اساس آن در معرض خطر قرار گیرد، باید هرچند به قیمت جان تمام شود با آن خطر به مقابله برخاست و جلوى آن را گرفت. تأكید مىكنیم كه دفاع، تنها منحصر به دفاع از آب و خاك نیست، بلكه مهمترین و بالاترین و واجبترین دفاع، دفاع از اسلام و ارزشهاى اسلامى است. از همین رو است كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به امیرالمؤمنین(علیه السلام)مىفرماید:
وَالْخامِسَةُ بَذْلُكَ مالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دینِكَ؛ سفارش پنجم من به تو این است كه مالت را و خونت را فداى دینت نمایى.
در برخى شرایط و براى برخى چیزها انسان باید نه تنها مال، كه اگر لازم باشد خون خود را هم بدهد. آن مورد كجا است و آن چه چیز است؟ پیامبر(صلى الله علیه وآله) مىفرماید، آن چیز دین است و آن مورد جایى است كه دین احتیاج به خون داشته باشد. اگر دین و حفظ و بقاى آن نیازمند نثار خون و بذل جان بود، نباید دریغ كرد و باید همه چیز را در راه آن فدا نمود، همانگونه كه سیدالشهدا(علیه السلام) كرد.
تا اینجا پاسخ یكى از دو سؤالى كه مطرح كرده بودیم روشن شد. یك سؤال
این بود كه آیا جایز است كسانى جان خود را به خطر بیندازند و براى حفظ و بقاى دین تا مرز كشته شدن و شهادت پیش بروند؟ توضیح دادیم كه این پرسش از آن جهت مهم است كه «وجوب حفظ جان» یكى از احكام مسلّم و مهم اسلام است. از نظر احكام اسلامى جان مسلمان آن قدر مهم و باارزش است كه براى حفظ آن حتى مىتوان واجباتى مثل نماز و روزه و حج را كنار گذاشت و از انجام آنها خوددارى نمود.
از این رو اگر انسان در موردى مىداند كه در صورت اقدام، جانش به خطر مىافتد و كشته خواهد شد، از نظر احكام اسلامى نباید آن كار را انجام دهد و مُجاز نیست جان خود را در مخاطره قرار دهد.
با توضیحاتى كه دادیم مشخص شد وجوب حفظ جان تا جایى است كه چیزى مهمتر از جان مطرح نباشد. اگر در جایى امرى مهمتر از جان در میان باشد، جان دادن نه تنها جایز است، كه از اوجب واجبات است. یكى از موارد و مصادیق مهم این امرْ جایى است كه دین و اساس اسلام در خطر باشد. در چنین جایى دیگر حفظ جان موردى ندارد، بلكه باید جان را فداى دین و اسلام كرد. اگر «حفظ اسلام» متوقف بر بذل جان است، باید جان را فداى دین كرد و «حفظ جان» دیگر موضوع نخواهد داشت. حركت و قیام حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام) نیز بر همین اساس توجیه و تفسیر مىشود. پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نیز به امیرالمؤمنین(علیه السلام) مىفرماید، اگر لازم شد خونت را در راه دینت نثار كن.
از این رو رفتن به جبهه و جنگ براى دفاع از اسلام گرچه مستلزم به مخاطره انداختن جان است، اما اشكالى ندارد و بلكه واجب است. البته در نوع موارد، حضور در جبهه فقط با «احتمال» كشته شدن همراه است، اما حتى اگر كسى «یقین» داشته باشد كه در صورت رفتن به جبهه و جنگ شهید خواهد
شد، باید در جبهه حاضر شود و به دفاع بپردازد. فرزندان رشید این ملت در طول 8 سال دفاع مقدس دقیقاً از همین منطق پیروى كردند و جانبازىهاى آنان بر همین اساس تفسیر مىشود و توجیه مىیابد. از خداى متعال مسألت داریم كه آن عزیزان را میهمان سرور و سالار شهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام) قرار دهد.
پرسش دوم: رابطه حفظ دین با بذل جان
اكنون نوبت پرسش دیگر و رسیدگى به پاسخ آن است. سؤال این بود كه چه رابطهاى بین قیام امام حسین(علیه السلام) و حفظ اسلام وجود دارد و چگونه شهادت آن حضرت موجب بقاى اسلام گردید؟ شكل كلى این سؤال این است كه اصولا دادن خون و جان، و حفظ و بقاى دین چه رابطهاى با یكدیگر دارند؟
نظیر پرسش اول، در اینجا نیز ابتدا باید خود سؤال و شبهه را مقدارى بپروریم و بیشتر باز كنیم:
برخى احكام و تكالیف در دین جنبه شخصى و فردى دارد؛ بدین معنا كه هر كس اگر فقط خودش باشد و خودش، مىتواند آن تكلیف را انجام دهد. به عبارت دیگر، در این مواردْ تكلیف متوجه فرد است و انجامش از فرد خواسته شده است. براى مثال، نماز از این سنخ تكالیف است. نماز من به كس دیگرى ربطى ندارد و وظیفهاى است براى شخص من و خودم باید این وظیفه را انجام دهم. در اینجا هنگامى كه مىخواهم نماز بخوانم، طبق دستور مذهب و مرجع تقلید خودم وضو مىگیرم و نماز مىخوانم.
در مورد این سنخ تكالیف كه جنبه شخصى دارد، اگر فرد در شرایط و موقعیتى قرار بگیرد كه با انجام آن تكلیف جانش به خطر بیفتد، در آنجا همانگونه كه در پرسش اول اشاره كردیم، فرد باید تقیه كند؛ یعنى باید در ظاهر
طورى رفتار كند كه دیگران به دین و مذهب و آیین او پى نبرند. تقیه تقریباً در همه زمانها در طول تاریخ اسلام مصداق داشته و دارد. به ویژه در زمانهاى گذشته كه شرایط خاصى بر جوامع حاكم بود، مسأله تقیه به خصوص در میان شیعه بسیار مهم بود و شیعیان در بسیارى از موارد مجبور بودند تقیه كنند و طورى رفتار نمایند كه معلوم نشود شیعه و پیرو اهلبیت(علیهم السلام) هستند. ائمه ما(علیهم السلام) نیز بر مسأله تقیه بسیار تأكید مىورزیدهاند، تا آنجا كه فرمودهاند:
اَلتَّقِیَّةُ دینی وَدینُ آبائی؛(1) تقیه دین من و دین پدران من است.
به عبارت دیگر، تقیه عین دین و جزو دین است و كسى كه در شرایط تقیه قرار دارد اصلا دینش و حكم و وظیفه دینىاش همین است كه مثلا، به روش اهلسنّت وضو بگیرد. بنابراین در مورد اینگونه تكالیف، براى حفظ جان باید از انجام تكلیف و عمل به حكم چشم پوشید و به عبارتى، عمل به دین و حكم دینى را فداى جان كرد.
حال سؤال این است كه پس در كجا است كه مىگوییم اگر حفظ دینت متوقف بر نثار جان است جانت را فدا كن تا دینت باقى بماند؟ همان دینى كه مىگوید براى حفظ جانت نماز نخوان و حتى گاهى مىگوید علناً اظهار كفر كن تا جانت محفوظ بماند، همان دین در مواردى هم مىگوید جانت را فداى دینت كن و جانت را بده تا دین محفوظ بماند. چگونه با فدا شدن جان من دین باقى مىماند و چه رابطهاى بین این دو امر وجود دارد؟
بررسى رابطه «حفظ دین» با «بذل جان»
براى آن كه پاسخ این پرسش بهتر روشن شود اشاره مىكنیم كه در یك تقسیم
1. بحار الانوار، ج 2، باب 13، روایت 41، ص 73.
مىتوانیم كلیه مسائلى را كه در دین و اسلام مطرح است و اسلام را تشكیل مىدهد به دو بخش «احكام» و «عقاید» تقسیم كنیم. توضیح دادیم كه در بخش احكام، حتى در احكام مهمى مثل نماز و روزه و حج، حكم خود اسلام این است كه اگر مستلزم به خطر افتادن جان باشد، باید آنها را كنار گذاشت و جان را حفظ كرد. بنابراین طبیعتاً رابطه بین «نثار خون و جان» و «بقا و حفظ دین» را نمىتوان در این بخش از اسلام جستجو كرد. اینجا مسأله به عكس است و اسلام با دستور تقیه، حكم را برمىدارد و جان را مقدّم مىكند و دستور به حفظ آن مىدهد.
بنابراین به طور طبیعى نوبت به این احتمال مىرسد كه بگوییم منظور این است كه جانمان را بدهیم تا «عقاید» خود را حفظ كنیم؛ یعنى در موردى كه حفظ ایمان و عقیده قلبى متوقف بر بذل جان است اسلام دستور مىدهد جان را فداى ایمان و عقیده كنیم.
اما با اندك تأملى مشخص مىشود كه این احتمال درست نیست. سرّ مسأله نیز این است كه عقیده امرى قلبى است و حفظ امر قلبى در هر شرایطى ممكن است. بلى، امكان دارد با القاى شبهاتى بتوان عقیده را سست و در نهایت زایل كرد، اما این فرض وجود ندارد كه بگوییم من یا باید عقیدهام را حفظ كنم و جانم را بدهم، و یا این كه جانم را حفظ كنم و دست از عقیدهام بردارم. اعتقاد در دل و قلب ما است و كسى به دل و قلب ما راه ندارد. ما مىتوانیم در دل و قلبمان به خدا، پیامبر، معاد و سایر اعتقادات اسلامى معتقد باشیم بدون آن كه حتى یك نفر از این امر آگاهى داشته باشد.
پس خون دادن ربطى به اعتقاد ندارد و تصور نمىشود كه ما در موردى مجبور باشیم براى حفظ ایمان و عقیده شخصى خود جانمان را فدا كنیم. اتفاقاً اسلام به ما اجازه داده كه براى حفظ جانمان، در ظاهر و به زبان اظهار كفر
كنیم، همانگونه كه عمّار این كار را كرد. دلیلش هم همانگونه كه گفتیم این است كه ایمان و اعتقاد مربوط به دل است و انسان مىتواند هم جانش را حفظ كند و هم در قلب و دلش به اسلام معتقد باشد گرچه به ظاهر مجبور شود اظهار كفر نماید. در هر صورت، این مسأله روشن است و بیش از این نیاز به بحث ندارد.
بدین ترتیب این سؤالْ همچنان باقى است كه، در چه موردى است كه حفظ دین متوقف بر نثار جان است؟ این كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) به امیرالمؤمنین(علیه السلام) مىفرماید: بَذْلُكَ مالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دینِكَ، در كجا است؟ چگونه نثار خون امام حسین(علیه السلام) باعث حفظ دین شد و چه مسألهاى در میان بود كه باید آن حضرت جان خود را فدا مىكرد تا دین باقى بماند؟ كجا است كه امر دایر مىشود بین دین و جان من، و یا باید دین بماند یا جان من حفظ شود و اسلام مىگوید جانت را بده تا دین بماند؟
پاسخ این است كه این مسأله نه مربوط به دین و وظیفه فردى اشخاص است و نه مربوط به اعتقاد و ایمان قلبى، بلكه بحثِ «اسلام اجتماعى» و «بقاى دین در جامعه» است. بحث این است كه من فدا شوم تا دین براى جامعه باقى بماند. دین و اعتقاد یك «فرد» مطرح نیست، بلكه دین و اعتقاد «جامعه» در میان است. مسأله، اجراى احكام اسلام در جامعه و ایجاد یا بقاى دولت و نظام اسلامى است كه مجرى احكام اسلام در جامعه است. اگر برقرارى و یا حفظ دولت اسلامى منوط به این است كه منِ نوعى فدا شوم، باید این كار را انجام دهم. اگر امر دایر است بین این كه یا من باید فدا شوم یا دین براى دیگران و جامعه باقى بماند، باید من خود را فداى دین جامعه كنم. اگر وضعیت و شرایط به گونهاى است كه اگر من بذل جان نكنم كفار بر جامعه اسلامى مسلط مىشوند و دین از جامعه رخت برمىبندد، آنجا است كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله)
مىفرماید: بَذْلُكَ مالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دینِكَ؛ باید هم بذل مال كنى و هم جانت را بدهى تا دین باقى بماند.
آیا امام حسین(علیه السلام) كه جانش را فدا كرد به این دلیل بود كه العیاذ باللهـ خودش بىدین مىشد و خوف آن را داشت كه دین خودش از دستش برود؟! روشن است كه هرگز اینگونه نیست. امام حسین(علیه السلام) از آن بیم داشت كه دین از جامعه رخت بربندد. آن بزرگوار خون مقدسش را نثار كرد تا اسلام در جامعه باقى بماند. آن حضرت كه معصوم بود و خطرى دین شخص او را تهدید نمىكرد؛ آنچه در معرض تهدید بود ادامه حیات اسلام در جامعه اسلامى بود. بنابراین اباعبدالله(علیه السلام) فدا شد تا مردم مسلمان بمانند و اسلام براى جامعه آن روز و نسلهاى بعد باقى بماند.
با این حساب، پیرو امام حسین(علیه السلام) هم باید همینگونه باشد. همانطور كه قبلا نیز اشاره كردیم، این امر اختصاصى به امام حسین(علیه السلام) ندارد و اینگونه نیست كه یك تكلیف خاص براى شخص آن حضرت باشد. این تكلیف نیز همانند سایر تكالیف اسلام، بین همه مسلمانان مشترك است و اگر موضوع آن تحقق یابد هر مسلمانى چنین وظیفهاى پیدا مىكند؛ یعنى اگر بقاى دین در جامعه منوط به بذل جان باشد، باید جانش را فدا كند.
پیرو سیدالشهدا(علیه السلام) نمىتواند فقط نگران دین شخص خودش باشد و به دین جامعه كارى نداشته باشد. امام حسین(علیه السلام) دین شخص خودش كه مشكلى نداشت و مشكلى پیدا نمىكرد، آنچه در خطر بود و مىرفت دچار مشكل شود بقاى اسلام در جامعه بود. اگر امام حسین(علیه السلام) با یزید بیعت مىكرد و كربلا و كشته شدن را انتخاب نمىكرد، با توجه به وضعى كه پیش آمده بود، اسلام به تدریج به كلى از بین مىرفت و حداكثر یك یا دو نسل بعد، جز نامى از اسلام
باقى نمىماند. در چنین شرایطى بود كه امام حسین(علیه السلام) احساس كرد كه باید جانش را فدا كند. البته نادر اتفاق مىافتد كه خون یك یا چند نفر معدود موجب بقاى اسلام در جامعه شود، اما جریان كربلا و خون امام حسین(علیه السلام) و یاران اندكش از همان موارد نادر بود و در نهایت موجب گردید وضعیت جامعه متحول شود و مردم از خواب غفلت بیدار شوند.
تــكرار تاریخ
آنچه كه در زمان اباعبدالله(علیه السلام) پیش آمد در هر زمان دیگرى نیز ممكن است اتفاق بیفتد. همیشه این احتمال وجود دارد كه وضعیت و شرایطى پیش بیاید كه اساس اسلام در معرض تهدید قرار گیرد و بقاى دین در جامعه با خطر جدى مواجه گردد. در چنین شرایطى مسلمانان وظیفه دارند با آن تهدید و خطر مقابله كنند و اقدام لازم را انجام دهند تا اساس و كیان اسلام در جامعه پابرجا بماند.
البته عواملى كه موجب بروز خطر براى كیان اسلام در جامعه مىشوند مختلفند. گاهى تهدید و به خطر افتادن دین از ناحیه القاى شبهات فكرى و اعتقادى است كه موجب تضعیف ایمان و اعتقاد مردم و جامعه مىشود. طبیعتاً راه مقابله با تهدیداتى كه از این ناحیه پیش مىآید تعلیم و آموزش مردم و كار فرهنگى كردن است. به همین دلیل نیز ائمه اطهار(علیهم السلام) در هر وضعیتى كه فرصت پیدا مىكردند و شرایط ایجاب مىكرد، شاگردانى را تربیت مىكردند و شبههها را پاسخ مىدادند و مبانى فكرى و اعتقادى مردم را تقویت مىكردند و تحكیم مىبخشیدند. تربیت كسانى امثال «هشام بن حَكَم» به همین منظور بود كه با دیگران بحث كنند و شبههها را پاسخ دهند. به هر صورت، راه مقابله با اینگونه تهدیدها جان دادن و نثار خون نیست، بلكه در اینجا حفظ دین به وسیله تعلیم و تربیت مردم و جامعه میسّر مىگردد.
اما گاهى مسأله بالاتر از اینها است و وضعیت و شرایطى پیش مىآید كه اصل دین و حیات آن در مخاطره قرار مىگیرد و به گونهاى مىشود كه عمل به دین در صحنه اجتماع مشكل مىشود و مىرود كه دین و احكام و ارزشهاى اسلامى به كلى از صحنه جامعه رخت بربندد. در این شرایط ممكن است یك یا چند نفر به صورت شخصى و در شرایطى خاص بتوانند به اسلام و احكام و ارزشهاى آن پاىبند بمانند و عمل كنند، اما وضعیت عمومى جامعه به گونهاى به پیش مىرود كه دین نمىتواند بروز و ظهور اجتماعى و عمومى داشته باشد. اینجا است كه حفظ دین مستلزم نثار خون و بذل جان است.
فرض كنید، خداى ناكرده، در كشور ما شرایطى پیش بیاید كه دولتى كافر بر مردم ما مسلط شود كه حتى اجازه نماز خواندن و روزه گرفتن و عزادارى براى اهلبیت و امام حسین(علیهم السلام) را هم به مردم ندهد. چیزى شبیه آنچه كه در زمان حكومت كمونیستها در شوروى سابق و در كشورهاى آسیاى میانه حكمفرما بود. كمونیستها مساجد را بسته بودند و تبدیل به سربازخانه و موزه و مراكز دیگر كرده بودند، بیان و تبلیغ دین و مسائل دینى اجازه داده نمىشد، آموزش قرآن در مدارس ممنوع بود و خلاصه، وضعیتى پیش آورده بودند كه دین نمىتوانست هیچگونه بروز و ظهور علنى و عمومى و اجتماعى داشته باشد.
البته وضعیتى كه گفتیم منحصر به فرض مذكور نیست و فروض مختلف دیگرى نیز مىتواند داشته باشد. یكى دیگر از این فروض، وضعیتى بود كه حكومت بنىامیه و به ویژه یزیدبنمعاویه در جامعه اسلامى به وجود آورده بود. حكومت اموى مانع انجام اعمال و تكالیف دینى مردم نبود و نمىگفت نماز نخوانید، روزه نگیرید یا حج نروید. بنىامیه نه تنها در این قبیل امور مانع مردم نبودند، كه خودشان نیز نماز مىخواندند، مسجد مىساختند، اقامه جماعت
داشتند، امیرالحاج تعیین مىكردند و گاهى نیز خود در مراسم حج شركت جسته و حج مىگزاردند. بدین ترتیب آنها خودشان هم به نحوى مروّج اسلام و قرآن و نماز و مسجد بودند و به احكام اسلام عمل مىكردند، چه رسد به اینكه بخواهند مانع انجام تكالیف دینى دیگران بشوند.
با این حال، پس چگونه بود كه مىگوییم دین به خطر افتاده بود، و چرا امام حسین(علیه السلام) احساس تكلیف و وظیفه كرد كه باید قیام كند تا دین حفظ شود؟ دین كه به ظاهر بسیار هم دایر و رایج و بازارش گرم بود. آیا مىگفتند نماز نخوانید؟ مىگفتند اذان نگویید؟ آیا بحث این بود كه قرآن نخوانید یا مسجد نسازید؟
كسانى كه به سوریه و دمشق رفتهاند، دیدهاند كه مسجد اموى پس از صدها سال هنوز هم پابرجا است. این مسجد را بنىامیه ساختهاند و مسجد بسیار بزرگ و محكمى هم هست. این مسجد شاهدى است بر این كه بنىامیه با مسجد ساختن و اذان گفتن و نماز خواندن مخالفتى نداشتند و خودشان نماز جمعه و جماعت نیز اقامه مىكردند. پس به راستى مسأله چه بود و چرا امام حسین(علیه السلام) براى دین احساس خطر كرد؟ چه وضعى پیش آمده بود كه آن حضرت مىفرمود اگر ادامه پیدا كند فاتحه اسلام خوانده مىشود؛ و عَلَى الاِْسْلامِ السَّلام؟
بیان امام حسین(ع) در فلسفه قیام عاشورا
سید الشهدا(علیه السلام) خود در سخنانش اینگونه به این پرسش پاسخ مىدهد:
اِنَّ هؤُلاءِ الْقَوْمَ قَدْ لَزِمُوا طاعَةَ الشَّیْطانِ وَتَوَلَّوْا عَنْ طاعَةِ الرَّحْمانِ وَاَظْهَرُوا الْفَسادَ وَعَطَّلُوا الْحُدُودَ وَاسْتَأْثَروُا بِالْفَیْءِ وَاَحَلُّوا حَرامَ اللهِ وَحَرَّمُوا حَلالَهُ.(1)
1. بحار الانوار، ج 44، باب 37، روایت 2، ص 382.
آن حضرت در این فرمایش بیان مىدارد كه چرا من قیام كردم و حاضر شدم خونم را بدهم، فرزندانم شهید شوند و اهلبیتم به اسارت بروند. مگر بنىامیه چه كردهاند؟ حضرت نمىفرماید، اینها نماز نمىخوانند، روزه نمىگیرند یا حج نمىروند؛ چون این كارها را انجام مىدادند. پس مشكل چه بود؟ مىفرماید، بنىامیه بنایى را گذاردهاند و رویّهاى را در پیش گرفتهاند كه نتیجه آن، این شده كه خدا در جامعه اطاعت نمىشود و پیروى شیطان رایج و ظاهر و آشكار شده است. آنان كارى كردهاند كه هر فساد و تباهكارى كه مىخواهند علناً انجام مىدهند و ثمرهاش این شده كه حدود الهى در جامعه متروك واقع گردیده و اجرا نمىشود و حرام خدا حلال، و حلال خدا حرام شده است.
شرابخوارى در اسلام حرام است و اگر كسى این كار را انجام دهد و ثابت شود، باید حد بر او جارى گردد و تازیانه بخورد. بنىامیه خودشان و دوستان و كارگزارانشان شراب مىخوردند. با این حساب اگر بنا بود كسى براى شرابخوارى تازیانه بخورد، آنان خودشان و دوستان و بستگانشان باید در صف اول تازیانه مىخوردند. از این رو آنها این حكم را تعطیل كرده بودند. در سایر موارد نیز هرجا كه مصلحتشان اقتضا نمىكرد و در مورد دوستان و كسانى كه از حزب و جناحشان بودند و كسانى كه به قول امروزىها به آنها رأى داده بودند، احكام و مجازاتهاى اسلامى را عمل نمىكردند و فاكتور مىگرفتند. بر این اساس است كه امام حسین(علیه السلام)مىفرماید:
عَطَّلُوا الْحُدُودَ... وَاَحَلُّوا حَرامَ اللهِ وَحَرَّمُوا حَلالَهُ؛ حدود الهى را تعطیل كردند،... حرام خدا را حلال، و حلال خدا را حرام نمودند.
بنابراین معناى به خطر افتادن دین در زمان امام حسین(علیه السلام) این نبود كه مردم نتوانند نماز بخوانند و روزه بگیرند و یا قائل به بتپرستى شوند و به بت سجده
كنند! هیچ كس نمىگفت بت بپرستید یا نماز نخوانید و روزه نگیرید و قرآن نباشد. همان مسجد اموى دارالقرآن و دارالحفاظ بود و قرآن در آن تعلیم داده و حفظ مىشد. پس مسأله و مشكل در كجا بود؟ مشكل بر سر «احكام اجتماعى» اسلام بود. احكام فردى مثل نماز و روزه كه چندان ارتباطى به حكومت پیدا نمىكرد مشكل و مسألهاى نداشت. نماز خواندن یا نخواندن مردم مشكلى براى معاویه درست نمىكرد. او خودش هم مىگفت، من با شما نجنگیدم كه نماز بخوانید یا روزه بگیرید، اینها كارهایى است كه به خودتان مربوط است؛ من با شما بر سر «حكومت» جنگیدم. شما هرچه مىخواهید نماز بخوانید، روزه بگیرید، مسجد بسازید و به حج بروید، اما به حكومت من كارى نداشته باشید!
اگر بخواهیم با زبان و ادبیات امروز جامعه خودمان بیان كنیم، معاویه مىگفت: هرچه مىخواهید نذر و نیاز كنید، نوحه بخوانید، سینه و زنجیر بزنید، عَلَم و كُتل بردارید، سفره حضرت رقیه(علیها السلام) بیندازید و آش امام حسین و اباالفضل العباس(علیهما السلام) درست كنید، ولى كارى به حكومت و سیاست نداشته باشید.
آش پختن و سفره انداختن و نذر و نیاز كردن و زنجیر زدن هیچ خطرى براى حكومت امثال معاویه ندارد. به همین دلیل آنها نه تنها براى این امور مانعى درست نمىكنند، كه تأیید هم مىكنند و حتى خودشان برنج و روغن تعاونى هم مىدهند، پرچم هدیه مىكنند، قرآن برایمان چاپ مىكنند و پول تعمیر مسجدهایمان را نیز مىپردازند. البته بگذریم كه در برخى كشورهاى اسلامى، دولتها براى مسجد پول ندارند، اما براى كلیسا و كنشت و آتشكده بودجه اختصاص مىدهند!
در هر صورت، صِرف مسجد و نماز و قرآن و نوحه و سینه، براى حكومتها هیچ ضررى ندارد و آنها هم با این امور كارى ندارند. آنچه براى
حكومتها مشكل درست مىكند و دردسرساز است احكام اجتماعى اسلام است. حكومتى كه بخواهد به فساد و تباهكارى بپردازد و ثروت ملى را به یغما ببرد و براى منافع شخصى و حزبى با شیاطین و قدرتهاى استعمارى كنار بیاید، با احكام اجتماعى اسلام مشكل خواهد داشت و آن را مانعى بر سر راه خود مىبیند. آنچه مانع مىشود چنین حكومتى نتواند به اغراض و منافعش دست پیدا كند احكام و مسائل فردى اسلام نظیر نماز و روزه و نذر و نیاز نیست، بلكه اسلامى است كه بخواهد در حیطه مسائل اجتماعى و سیاسى و حكومتى دخالت كند و در این رابطه امر و نهى و دستورى داشته باشد. اگر اسلام بخواهد «میزان قوانین اجتماعى» قرار گیرد و بنا شود روابط و مناسبات اجتماعى بر اساس قوانین و احكام اسلامى تنظیم گردد، اینجا است كه بین دین و حكومت تزاحم و اصطكاك پیدا مىشود، و در اینجا است كه حكومت درصدد حذف و تعطیل دین برمىآید. آنگاه در چنین شرایطى است كه اسلام در معرض مخاطره قرار مىگیرد و ممكن است حفظ و بقاى آن در گرو نثار خون و جان باشد.
قیام حسینى، الگوى نهضت خمینى(رحمه الله)
انقلاب اسلامى ایران و حركت حضرت امام(رحمه الله) نیز بر همین اساس شكل گرفت. جوانهاى ما آن سالها نبودند و اگر بخواهند، باید به كتابها و اسناد مراجعه كنند، اما افراد مسنتر آن سخنرانىهاى امام(رحمه الله) در سالهاى 42 و 43 را به یاد دارند. ایشان در آن روزها در مسجد اعظم و مدرسه فیضیه كه سخنرانى فرمودند، محور و تكیه اصلى و بارز سخنشان این بود كه مىفرمودند، اى بازاریان و كسبه، اى كشاورزان، اى علما و اى همه مردم و ملت ایران، من
احساس خطر براى اسلام مىكنم. مىفرمود: علماى اسلام به داد اسلام برسید.(1)امام(رحمه الله) براى بسیج مردم و به حركت درآوردن و شوراندن آنها علیه نظام ستمشاهى و تحریك غیرت آنان، مرتب این مسأله را تكرار مىكردند كه «اسلام در خطر است». هنگامى كه حضرت امام(رحمه الله) اینگونه صحبت مىكرد و فریاد مىزد، اقشار مختلف مردم كه عاشق اسلام بودند بدنشان به لرزه مىافتاد و با تمام وجود احساس وظیفه مىكردند كه باید از اسلام دفاع كنند.
اما مگر چه خبر بود كه امام(رحمه الله) مىفرمود، اسلام در خطر است؟ مگر رژیم پهلوى مىخواست چه آسیبى به اسلام وارد كند؟ آیا مىگفت نماز نخوانید؟ آیا جلوى مسجد ساختن و قرآن خواندن مردم را گرفته بود؟ آیا با عزادارى و روضهخوانى براى امام حسین و اهلبیت(علیهم السلام) مخالفت مىكرد؟ آیا براى رفتن مردم به حج و زیارت مانع درست كرده بود؟ آیا مىگفت اعتقاد به خدا نباشد؟
كسانى كه آن روزها را ندیدهاند و به یاد ندارند تاریخ را مطالعه كنند تا حقیقت ماجرا بر آنها روشن شود. مسأله این نبود كه رژیم شاه جلوى نماز خواندن و مسجد ساختن و عزادارى مردم را گرفته بود و با آنها مخالفت مىكرد. البته پدرش در ابتدا كه به قدرت رسیده بود چند صباحى این ناشىگرى را كرد و مجالس عزادارى سالار شهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام) را قدغن كرد، اما بعد خودش فهمید چه غلطى كرده و دست برداشت. پسرش هم تا حدودى از پدرش عبرت گرفت و این قبیل كارها را تكرار نكرد. البته شرایط اجتماعى هم در زمان او چنین اقتضایى نداشت.
1. بخشى از عین صحبتهاى حضرت امام(رحمه الله) چنین است: اى سران اسلام به داد اسلام برسید، اى علماى نجف به داد اسلام برسید، اى علماى قم به داد اسلام برسید. (صحیفه نور، ج 1، ص 105)
در هر صورت، شاه برخلاف پدرش نه تنها روضهخوانى را ممنوع نكرد، كه خودش هم در كاخ سعدآباد روضهخوانى مىكرد و آن مراسم از رادیو نیز پخش مىشد. شاه نه با نماز و روزه مخالفت مىكرد و نه با این كه مردم به حج و زیارت خانه خدا بروند. او حتى خودش هم به مكه رفته بود و لباس احرام پوشیده بود و عكسش را هم گرفته بودند و آن زمان در ادارات و اماكن دولتى هم نصب كرده بودند تا به مردم نشان دهند شاه آدم خوب و مسلمانى است! او نه تنها نمىگفت خدا نباشد، كه براى ایجاد مقبولیت در بین مردم، سلطنتش را به خدا منتسب مىكرد و مىگفت «شاه سایه خدا است». پس چه شده بود كه حضرت امام(رحمه الله) آنگونه براى اسلام احساس خطر مىكرد و فریاد برآورده بود كه علماى اسلام به داد اسلام برسید؟
مسأله و مشكل اصلى رژیم شاه این بود كه حركتهایى را آغاز كرده بود كه حضرت امام(رحمه الله) با تیزبینى و دوراندیشى، به درستى تشخیص داد كه این اقدامات آغاز یك روند بلندمدت است كه در پى اسلامزدایى و در نهایت، محو كامل اسلام است. مسأله ابتدا از «لایحه انجمنهاى ایالتى و ولایتى» آغاز شد. از جمله موارد قابل تأمل در این لایحه، یكى این بود كه براى اولین بار در ایران، شرط اسلام و مسلمان بودن را براى انتخاب كردن و انتخاب شدن ملغى كرده بود. بر اساس یكى از بندهاى این لایحه كه دولت شاه آن را به مجلس پیشنهاد داده بود، نه براى رأىدهندگان و نه براى انتخاب شوندگان، دیگر لازم نبود كه مسلمان باشند و از هر كیش و مذهبى كه مىبودند اشكالى نداشت. از جمله بندهاى مهم دیگر این لایحه، یكى هم این بود كه از آن پس لزومى نداشت كه نمایندگان مجلس به قرآن قسم یاد كنند، بلكه هر كس اگر به كتاب مقدس خودش قسم مىخورد كافى بود. این مطلب دوم توجیه روشنى هم داشت؛
مىگفتند وقتى قرار شد مسلمان بودن براى نماینده شرط نباشد، طبیعتاً به نماینده یهودى و مسیحى كه نمىشود گفت به قرآن قسم بخورد! آنها باید به تورات و انجیل خودشان قسم بخورند. بدین ترتیب با این توجیه، در متن لایحه انجمنهاى ایالتى و ولایتى قسم خوردن به قرآن را برداشته بودند و به جاى آن قسم خوردن به «كتاب مقدس» را گذاشته بودند. البته همه اینها مقدمهچینى و توطئهاى بود براى رسمیت بخشیدن به «بهائیت» و نفوذ دادن صریح و آشكار آن در دستگاه حكومت. مسأله این بود كه فردا بهائیت هم رسمیت پیدا كند و یك نماینده بهایى بیاید در مجلس و به كتاب به اصطلاح مقدس بهائیان قسم بخورد!
از جمله اقدامات دیگر شاه در روند اسلامزدایى این بود كه علناً در مقابل روحانیت قد علَم كرده بود و مىگفت من روح اسلام را از این آخوندها بهتر مىفهمم! او با این سخن كه تعبیر خود او بود، ادعا مىكرد این مطالبى كه من مىگویم و كارهایى كه مىكنم روح اسلام آنها را اقتضا مىكند و این روحانىها و عمامهبهسرها نمىفهمند و از مسائل سیاسى و اجتماعى سر درنمىآورند و چون نه اسلام را مىشناسند، نه اجتماع را و نه سیاست را، بىجهت هیاهو به پا مىكنند!
بدین ترتیب حرف شاه این بود كه روحانیت كارى به سیاست و اداره كشور نداشته باشد و فقط به درس و بحثش بپردازد. او مىگفت، روحانیت سیاست را نه مىفهمد و نه توان اجراى آن را دارد، و من كه شاه مملكت هستم روح اسلام را از اینها بهتر درك مىكنم! تكیه اصلى شاه روى همین قسمت بود كه روحانیت به سیاست و كشوردارى و حكومت كارى نداشته باشد. او مىگفت، روحانیت بگوید مسجد بسازید، ما مىسازیم! بگوید قرآن چاپ كنید، ما بهترین قرآنها را برایشان چاپ مىكنیم! مىخواهند روضه بخوانند و مردم عزادارى كنند، هیچ مانعى نیست و ما خودمان هم كمك مىكنیم! اصلا ما در
كاخ خودمان روضه مىگیریم و همین روحانىها بیایند روى منبر كاخ ما روضه بخوانند، اما كارى به سیاست و حكومت نداشته باشند! این كه بگویند این قانون خوب است، آن قانون با اسلام نمىسازد، فلان قانون باید عوض شود و...، اینها مسائل سیاسى است و مربوط به ما است و به روحانیت ارتباطى ندارد.
شاه مىگفت، ما به امور مربوط به حكومت و سیاست و اداره كشور مىپردازیم و روحانیت هم به فكر دین و امور دینى مردم باشد و مسائل و مشكلات دینى آنها را حل و فصل كند. در یك كلمه، حرف شاه جدایى دین از سیاست بود و همان چیزى كه مسیحیت شعار آن را مىداد و مىدهد: كار خدا را به خدا و كار قیصر را به قیصر وا بگذار! یعنى حكومت و سیاست و اداره امور دنیا در اختیار پادشاهان و سلاطین، و دین و قرآن و قبر و قیامت و آخرت هم از آنِ خدا و پیغمبر و كلیسا و روحانیت!!
سكولاریزم، دشمن دیرین اسلام
آرى، چیزى كه شاه آن روز مىگفت و به دنبال آن بود، مسأله جدایى دین از سیاست بود. امروزه از این مطلب با اصطلاح «سكولاریزم» تعبیر مىشود و كسانى امروزه در این كشور و در همین جمهورى اسلامى به دنبال همین امر هستند. اگر در اوایل پیروزى انقلاب كسانى در پشت پرده و در لفافه و مجالس خصوصى از سكولاریزم دم مىزدند، در این سالها مىبینیم افراد مختلفى در روز روشن و در ملأ عام، تحت لواى اصلاحات و اصلاحطلبى، با صراحت تمام شعار سكولاریزم سر مىدهند و سرسختانه از آن دفاع مىكنند.
سكولاریزم و جدایى دین از سیاست یعنى همان حرفى كه شاه مىزد و همان كارى كه پهلوى مىخواست انجام دهد و حضرت امام(رحمه الله)سرسختانه و با تمام قوا مقابل آن ایستاد. سكولاریزم و جدایى دین از سیاست یعنى این كه
احكام اجتماعى، اقتصادى، جزایى و حقوقى اسلام كنار گذاشته شود و مسلمانها فقط به امور شخصى خودشان، مثل نماز و روزه و گریه براى امام حسین(علیه السلام) بپردازند. سكولاریزم یعنى این كه دست دزد را نبرید، زناكار را تازیانه نزنید، قصاص را بردارید و خلاصه، همه آن چیزهایى كه مربوط به مسائل اجتماعى است، گرچه در قرآن آمده باشد، باید تعطیل گردد و كنار گذاشته شود. سكولاریزم یعنى این كه اصولا تاریخ مصرف اینگونه حرفها و قوانین و مقررات گذشته و امروزه دیگر باید آنها را به تاریخ سپرد!!
امروزه صریحاً مىگویند و مىنویسند كه در تعارض بین حقوق بشر و اسلام، حقوق بشر مقدّم است و اسلام كنار گذاشته مىشود! مىگوییم در قرآن آمده:
الزّانِیَةُ وَالزّانِی فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِد مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَة،(1)وَالسّارِقُ وَالسّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما،(2)وَلَكُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ یا أُولِی الاَْلْبابِ،(3)آقایان پوزخند مىزنند و مىگویند این حرفها قدیمى شده و ما امروزه اعلامیه جهانى حقوقبشر را داریم واینآیات خلاف اعلامیه جهانى حقوقبشراست!ریشه وخمیر مایه اصلى چیزى كه آقایان به نام اصلاحات از آن دم مىزنند اینها است.
اكنون مناسب است از خود بپرسیم اگر حضرت امام(رحمه الله) اینك زنده بودند و این كارها را مىدیدند و این مطالب را مىشنیدند چه عكسالعملى نشان مىدادند؟ آیا حركتها و اقدامات رژیم منحوس پهلوى و لایحه انجمنهاى ایالتى و ولایتى و انقلاب سفید و اصلاحات شاهنشاهى خطرناكتر بود یا اصلاحاتى كه امروزه اصلاحطلبان به دنبال آن هستند و چشمههایى از آن را
1. نور (24)، 2: به هر یك از زن و مرد زناكار صد تازیانه بزنید.
2. مائده (5)، 38: دست مرد و زن دزد را قطع كنید.
3. بقره (2)، 179: و اى خردمندان، شما را در قصاص زندگانى است.
نیز به اجرا گذاشتهاند؟ این مسأله نیاز به تأمل جدى دارد و به خصوص نسل جوان ما باید با خود خلوت كند و حقیقتاً به این موضوع فكر كند.
بنده به قطع مىگویم، والله العلىّ العظیم! و قسم به خون سیدالشهدا(علیه السلام)! آنچه امروزه اصلاحطلبان در ایران مىخواهند به آن جامه عمل بپوشانند از آنچه شاه به دنبال آن بود بدتر و به مراتب خطرناكتر است! بسیارى از سردمداران اینها نه ایمانى به خدا و نه اعتقادى به وحى و قرآن و اسلام دارند. ماهیت و روح و حقیقت سكولاریزم یعنى اسلام بى اسلام! اگر حقیقتاً سكولاریزم در این مملكت پا بگیرد و اجرا شود طولى نخواهد كشید كه شما در این كشور اثرى از اسلام نخواهید دید و تنها معدود افرادى یافت خواهند شد كه چیزى از حقیقت اسلام بدانند و بدان عمل كنند.
سكولاریزم سنگ بناى اصلى دینزدایى و اسلامزدایى است. دقیقاً به همین دلیل هم هست كه ظرف این چند سال اخیر در صدها كتاب و مقاله و مجله و روزنامه و سخنرانى به تعریف و تمجید از سكولاریزم و مذمت دخالت دین در سیاست و امور اجتماعى پرداخته شد. برخى از این نویسندگان و گویندگان و حامیان و مجریان این نظریه هماینك پستهاى حساسى را در این كشور در اختیار دارند كه تعدادى از آنها قبلا حتى در پستهاى مهمترى هم بودند. همین الآن نیز مقالات و كتابهاى این افراد با انواع كمكهاى دولتى و غیر دولتى با تیراژهاى بالا و در روزنامههاى كثیرالانتشار چاپ و توزیع مىشود. براى نمونه و به عنوان مشتى از خروار مىتوانید یكى، دو شماره از روزنامه «شرق» را ورق بزنید(1) و قضاوت كنید آیا مطالبى كه در این جریده نوشته مىشود براى اسلام خطرناكتر و بدتر است یا آنچه كه شاه مىگفت.(2)
1. براى نمونه در این عبارات دقت كنید:
احمد قابل: راهكارهاى عرفى بشر امروز برتر از راهكارهاى مورد تأیید شرع است (ر.ك: 2روزنامه شرق، 1382/09/19، ص13).
فرجاد: چنانچه ارتباط یك زن و مرد بالغ از روى عقل و اندیشه صورت پذیرد به هیچ وجه خلاف نیست مگر در شكل تجاوز باشد (ر.ك: روزنامه شرق، 1382/09/20، ص18).
احمد صدرى: باید به دین اجازه رشد و تغییر داد تا تدریجاً مثل اروپا در ایران هم یك «دینِ ما بعد روشنگرى» پدید آید (ر.ك: روزنامه شرق، 1383/02/05، ص13).
مهرانگیز منوچهریان: كلیه اطفالى كه به دنیا مىآیند، خواه از نكاح، خواه خارج از نكاح، مشروعند! طفل نامشروع وجود ندارد، و این كلمات موهن باید از كلیه قوانین حذف شود (ر.ك: روزنامه شرق، 1382/10/11، ص14).
حسینیان واقعى در این زمان و همه زمانها باید به رهبر و مقتداى خود اقتدا كنند و آماده باشند كه هرگاه اسلام در معرض خطر قرار گرفت به دفاع از آن برخیزند و جان خود را نثار اسلام نمایند. مخاطب این سفارش پیامبر(صلى الله علیه وآله) فقط امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیست و همه مسلمانان و به ویژه شیعیان و حسینیان همیشه باید این سخن را در گوش جان خود داشته باشند كه:
اَلْخامِسَةُ بَذْلُكَ مالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دینِكَ.
نگاه كلیسایى به حادثه عاشورا
یكى از نظرات و دیدگاههایى كه در مورد حادثه كربلا و عاشورا از سوى برخى افراد مطرح شده این است كه این مسأله خواست خداى متعال بوده و از ازل اینگونه مقرر گردیده بود كه امام حسین(علیه السلام) در كربلا به شهادت برسد و آن مصیبتها را متحمل شود تا در ازاى آن، دوستان اهلبیت و امام حسین(علیهم السلام) مورد شفاعت و آمرزش قرار گیرند. بر اساس این دیدگاه، این واقعه اراده الهى و تقدیرى بود كه خداوند مقدّر فرموده بود و در كار خدا نیز چون و چرا راه ندارد:
لا یُسْئَلُ عَمّا یَفْعَلُ وَهُمْ یُسْئَلُونَ؛(1) در آنچه [خدا] انجام مىدهد چون و چرا راه ندارد ولى آنان [=انسانها] سؤال خواهند شد.
1. انبیاء (21)، 23.
بر این اساس، دیگر معنا ندارد در مورد حادثه كربلا بخواهیم چون و چرا كنیم و به بحث و تحلیل بپردازیم كه چرا امام حسین(علیه السلام) به كربلا رفت و چرا جانش را فدا كرد و چگونه این حركت موجب حفظ و بقاى اسلام گردید و.... آنچه در این باره مىتوانیم بگوییم فقط همین است كه این امر اراده حق تعالى بود و خداى متعال چنین مىخواست:
اِنَّ اللهَ قَدْ شاءَ اَنْ یَراكَ قَتیلا... واَنْ یَراهُنَّ صَبایا؛(1) همانا خداوند مىخواهد تو را كشته... و اهلبیتت را اسیر ببیند.
حكمت و علت اساسى این كار نیز این بود كه كسانى به واسطه محبت امام حسین(علیه السلام) و عزادارى و گریه براى آن حضرت، مشمول عنایت خداوند قرار گیرند و گناهان آنها آمرزیده شود.
شبیه این تصور در آموزههاى دین مسیحیت نیز وجود دارد و شاید اصل این نظریه در مورد كربلا و امام حسین(علیه السلام) نیز از آنجا اقتباس شده باشد. مسیحیان معتقدند انسان ذاتاً گناهكار آفریده شده و داراى گناه ذاتى است. خداى متعال براى آن كه این گناه جبران شود و انسان لیاقت بهشت و برخوردارى از نعمتهاى الهى در آخرت را پیدا كند، فدیهاى براى آن قرار داد. فدیه گناه ذاتى انسان این بود كه خداوند العیاذ باللهـ فرزندش حضرت عیسى(علیه السلام) را مبعوث كرد تا در این عالم او را به دار بزنند و به صلیب بكشند. از این رو طبق عقیده مسیحیان، فلسفه به صلیب كشیده شدن حضرت عیسى على نبینا و آله و علیه السلامـ این بود كه در پرتو آن، انسان كه موجودى ذاتاً گناهكار است مورد بخشش قرار گیرد. بنابراین شهادت حضرت عیسى(علیه السلام) امرى مقدّر و حسابشده و جزو برنامه خلقت بود و بدون آن اساساً خلقت سامان نمىیافت
1. بحارالانوار، ج 44، باب 37، روایت 2، ص 364.
و انسان به غایت وجود خویش نمىرسید. اگر انسان مىخواست به بهشت برود راهى جز این نبود كه در عوض گناه ذاتى او عیسى(علیه السلام) كه پسر خدا است به دار آویخته شود و بدین وسیله گناه انسان پاك گردد و شایستگى بهشت را پیدا كند!
این مسأله یكى از اركان اساسى مسیحیت موجود است و مسیحیان سخت بر این عقیده پافشارى مىكنند، تا بدان حد كه آن را جزو شرایط اصلى ایمان قرار دادهاند؛ یعنى اگر كسى این عقیده را كه اصطلاحاً «آموزه نجات» نامیده مىشود قبول نداشته باشد اصلا مؤمن و مسیحى نیست و كافر محسوب مىشود.
روشن است كه این عقیده امرى است نامعقول كه براى آن هیچ توجیه و تبیین عقلانى نمىتوان ارائه داد. به همین جهت خود مسیحیان نیز مىگویند این مطالب فوق عقل است و فقط باید به آنها ایمان آورد. به راستى چگونه تصور مىشود كه العیاذ باللهـ خداى متعال به صورت روحى دربیاید و در حضرت مریم(علیها السلام) حلول كند و بعد هم در قالب ماده به شكل حضرت عیسى(علیه السلام) متجسّد گردد و از حضرت مریم(علیها السلام) متولد شود؟!! صرفنظر از این كه بر اساس بیان قرآن، اصل داستان به صلیب كشیده شدن حضرت عیسى(علیه السلام) واقعیت ندارد و مردم كسى را كه تصور مىكردند حضرت عیسى(علیه السلام) است به دار آویختند، در حالى كه او فقط شبیه حضرت عیسى(علیه السلام) بود و خداى متعال آن حضرت را از شر دشمنان ایمن ساخت و به آسمان برد:
وَقَوْلِهِمْ إِنّا قَتَلْنَا الْمَسِیحَ عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ رَسُولَ اللهِ وَما قَتَلُوهُ وَما صَلَبُوهُ وَلكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَإِنَّ الَّذِینَ اخْتَلَفُوا فِیهِ لَفِی شَكّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْم إِلاَّ اتِّباعَ الظَّنِّ وَما قَتَلُوهُ یَقِیناً * بَلْ رَفَعَهُ اللهُ إِلَیْهِ وَكانَ اللهُ عَزِیزاً حَكِیماً؛(1) و گفته ایشان كه: «ما مسیح، عیسىبنمریم، پیامبر خدا را
1. نساء (4)، 157 و 158.
كشتیم»، و حال آن كه آنان او را نكشتند و مصلوبش نكردند، لیكن امر بر آنان مشتبه شد؛ و كسانى كه درباره او اختلاف كردند، قطعاً در مورد آن دچار شك شدهاند و هیچ علمى بدان ندارند، جز آن كه از گمان پیروى مىكنند، و یقیناً او را نكشتند. بلكه خدا او را به سوى خود بالا بُرد، و خدا توانا و حكیم است.
همانگونه كه اشاره كردیم، این دیدگاه در مورد امام حسین(علیه السلام) نیز شبیه گفته مسیحیان در مورد حضرت عیسى(علیه السلام) است و مطرح مىكند كه آمدن سیدالشهدا(علیه السلام) به كربلا و كشته شدن آن حضرت، وظیفهاى اختصاصى براى شخص اباعبدالله(علیه السلام) بود تا به بركت آنْ مردم نجات پیدا كنند و به بهشت بروند.
نقد دیدگاه كلیسایى در مورد عاشورا
با توضیحاتى كه تا كنون درباره مسأله كربلا و حركت امام حسین(علیه السلام) دادهایم روشن شده كه این دیدگاه باطل و چنین اعتقادى مردود و غیر قابل پذیرش است. گرچه همانگونه كه قرآن كریم مىفرماید، خداى متعال نیازى ندارد كه در قبال كارش به كسى توضیحى بدهد و این دیگران هستند كه باید در مقابل خداوند پاسخگوى كارها و اعمال خود باشند (لا یُسْئَلُ عَمّا یَفْعَلُ وَهُمْ یُسْئَلُونَ،(1) اما باید توجه داشته باشیم كه خداى متعال «حكیم» است و كارى را بىحكمت انجام نمىدهد: وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَكِیمُ.(2)
این كه عدهاى مرتكب گناه شوند و بعد ما به شخصى دیگر بگوییم تو جانت را فدا كن تا گناه آنان آمرزیده شود چه ربطى به هم دارند؟! آیا این امر مىتواند با «حكمت» و «عدالت» خداوند سازگار باشد؟ همچنان كه اشاره كردیم، این سخن ظاهراً عقیدهاى وارداتى است كه از ادیان دیگر گرفته شده است.
1. انبیاء (21)، 23.
2. نحل (16)، 60، و موارد دیگر.
همانگونه كه بیان كردیم، در حركت امام حسین(علیه السلام) صحبت از وظیفه شخصى و اختصاصى نیست. آنچه كه حضرت انجام داد بر اساس تكلیف و وظیفه شرعى بود كه در هر زمان و مكان دیگرى هم كه موضوع آن محقق شود این تكلیف نیز وجود خواهد داشت. اساساً احكام اختصاصى در اسلام فقط در مورد شخص پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مطرح است و غیر از ایشان، براى هیچ كس دیگرى حكم اختصاصى جعل نشده است. البته این احكام اختصاصى نیز چند حكم معلوم و مشخص است كه در كتابهاى فقهى آمده و غیر از آنها ما در اسلام چیزى به عنوان حكم اختصاصى كه خاص یك نفر باشد و هیچ كس دیگر در اسلام، در آن حكم شریك نباشد، نداریم. فقط براى شخص وجود مقدس نبى اكرم(صلى الله علیه وآله) است كه چنین احكامى، آن هم چند حكم محدود و مشخص، قرار داده شده است. معروفترین احكام اختصاصى پیامبر(صلى الله علیه وآله) یكى این بود كه نماز شب بر آن حضرت واجب بود، در حالى كه براى سایر مسلمانان مستحب است. حكم دیگر در مورد تعدد زوجات بود كه آن حضرت مىتوانست بیش از چهار همسر دائم اختیار كند، در حالى كه براى مسلمانان دیگر، حتى ائمه معصومین(علیهم السلام)، اختیار بیش از چهار همسر دائم جایز نیست. حكم سوم نیز این بود كه غیر از ازدواج و سایر راههاى معمول براى محرمیت، زنى مىتوانست خودش را به پیغمبر ببخشد و از این طریق همسر آن حضرت شود:
وَامْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِیِّ إِنْ أَرادَ النَّبِیُّ أَنْ یَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ؛(1) و زن مؤمنى كه خود را به پیامبر ببخشد، در صورتى كه پیامبر بخواهد، او را به زنى گیرد. [چنین ازدواجى] ویژه تو است نه دیگر مؤمنان.
1. احزاب (33)، 50.
از دیگر احكام اختصاصى پیامبر(صلى الله علیه وآله) یكى نیز این است كه بر آن حضرت جنگیدن با كفار واجب است حتى اگر پیامبر(صلى الله علیه وآله)تنها بماند و هیچ كس دیگرى همراه آن حضرت نباشد:
فَقاتِلْ فِی سَبِیلِ اللهِ لا تُكَلَّفُ إِلاّ نَفْسَكَ وَحَرِّضِ الْمُؤْمِنِینَ؛(1) پس در راه خدا پیكار كن؛ تو تنها عهدهدار وظیفه خود هستى. و[لى]مؤمنان را [بر این كار]تشویق نما.
این در حالى است كه براى سایر مسلمانان تكلیف جنگیدن با كفار فقط در جایى است كه جمعیت آنها دستكم، نصف لشكر كفار باشد؛ براى مثال، اگر لشكر كفار 200 نفر است، سپاه مسلمین دستكم؛ به 100 نفر برسد. اما اگر جمعیت كفار، مثلا، 1000 نفر و جمعیت مسلمانها 100 نفر باشد، آنجا واجب نیست جهاد كنند، بلكه باید موقتاً با كفار صلح كنند و پیمان و توافقى به امضا برسانند تا فعلا از آن مخمصه نجات پیدا كنند و به دنبال فرصت و شرایط مناسب باشند. البته در اوایل اسلام، این نسبت 101 بود و اگر جمعیت كفار به ده برابر مسلمانها نیز مىرسید باز هم بر مسلمانان واجب بود كه به جهاد اقدام كنند:
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِینَ عَلَى الْقِتالِ إِنْ یَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ یَغْلِبُوا مِائَتَیْنِ وَإِنْ یَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ یَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ الَّذِینَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَفْقَهُونَ؛(2) اى پیامبر، مؤمنان را به جهاد برانگیز. اگر از [میان] شما بیست تن با استقامت باشند بر دویست تن چیره مىشوند، و اگر از شما یكصد تن باشند بر هزار تن از كافران پیروز مىگردند، چرا كه آنان قومىاند كه نمىفهمند.
اما بعد از آن، حكم تغییر یافت و براى وجوب جهاد، نسبت به نصف و 21 تقلیل پیدا كرد:
1. نساء (4)، 84.
2. انفال (8)، 65.
الاْنَ خَفَّفَ اللهُ عَنْكُمْ وَعَلِمَ أَنَّ فِیكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ یَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صابِرَةٌ یَغْلِبُوا مِائَتَیْنِ وَإِنْ یَكُنْ مِنْكُمْ أَلْفٌ یَغْلِبُوا أَلْفَیْنِ بِإِذْنِ اللهِ وَاللهُ مَعَ الصّابِرِینَ؛(1)اكنون خداوند به شما تخفیف داد، و دانست كه در شما ضعفى است. بنابراین، هرگاه یكصد نفر با استقامت از شما باشند، بر دویست نفر پیروز مىشوند، و اگر یك هزار نفر باشند، بر دو هزار نفر به فرمان خدا چیره خواهند شد، و خدا با صابران است.
اما غیر از احكام اختصاصى كه براى پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) قرار داده شده، ما در اسلام براى هیچ كس دیگر، حتى شخص امیرالمؤمنین(علیه السلام)، یا امام حسن(علیه السلام)، یا امام حسین(علیه السلام)، و یا شخص امام زمان(علیه السلام) و سایر ائمه(علیهم السلام) نداریم. بلى، ممكن است شرایطى پیش بیاید كه حكمى در یك زمان، بیش از یك مصداق پیدا نكند، اما این منافات با كلیت و عمومیتِ حكم ندارد. حكم، كلى و عمومى و براى همه است و اگر به فرض در همان زمان مصداق دیگرى نیز یافت مىشد حكمش همین بود، اما فعلا یك مصداق بیشتر پیدا نكرده است. همچنین اگر در زمانهاى دیگر موضوع آن حكم محقق شود، باز هم آن حكم جارى خواهد بود. براى مثال، اگر شرایطى كه براى امام حسین(علیه السلام) پیش آمد براى امام رضا(علیه السلام) یا امام عسكرى(علیه السلام) نیز پیش مىآمد آنها نیز وظیفه داشتند همان كارى را بكنند كه سیدالشهدا(علیه السلام) انجام داد. اگر مىبینیم سایر ائمه(علیهم السلام) چنین اقدامى نكردهاند، از آن جهت است كه شرایط آنها متفاوت بوده و موضوع حكم براى آنها محقق نشده است. در فقه، اصطلاحاً گفته مىشود «حكم تابع موضوع و قیود موضوع است»؛ یعنى ابتدا باید موضوع یك حكم با تمام قیود و شرایطى كه دارد محقق شود تا آن حكم فعلیت پیدا كند و بدون تحقق موضوع و قیود آن، حكمى در كار نخواهد بود.
1. همان، 66.
بنابراین دو مطلب را در اینجا باید مد نظر قرار دهیم. یكى این كه حكم اختصاصى جز براى پیامبر(صلى الله علیه وآله) نداریم، و دوم این كه، خداى متعال هیچ كارى را به گزاف انجام نمىدهد و تمامى كارهایش، اعم از تكوینى و تشریعى، داراى حكمت است. البته این حكمتها گاه براى ما نیز معلوم است و گاهى هم ما حكمت آن را نمىدانیم، اما این منافات ندارد با این كه به هر حال، تمامى افعال الهى داراى حكمت باشد. نتیجه این دو امر این است كه تكلیفى كه یك مصداقش در مورد سیدالشهدا(علیه السلام)
تحقق پیدا كرده، دستورى عام و كلى است كه حتماً حكمتى دارد و خداى متعال بر اساس آن حكمت چنین تكلیفى را قرار داده است. این حكم تابع موضوعى با قیودى خاص است كه هرگاه و براى هر كس آن موضوع با تمام قیودش محقق شود حكم نیز وجود خواهد داشت و عیناً باید همان كارى را بكند كه امامحسین(علیه السلام) انجام داد. البته بحث از این كه این موضوع دقیقاً چیست و قیودش كدام است بحثى مفصل است كه در اینجا قصد ورود به آن را نداریم، اما به هر حال مصداق تام و اتمّ این موضوع براى سیدالشهدا(علیه السلام) محقق گردید.
در هر صورت، این پندارى خام و اندیشهاى باطل است كه تصور كنیم مبناى حادثه عاشورا این بوده كه خداى متعال از ازل چنین تقدیر كرده كه امام حسین(علیه السلام) كشته شود تا فدیه گناهان دیگران و سبب نجات آنها و دخولشان به بهشت باشد! این تصور از القائات شیطانى است و شیطان همانگونه كه با القاى چنین اندیشهاى مسیحیان را به گمراهى كشانده، سعى دارد از طریق آن، مسلمانانى را نیز از رسیدن به حقیقت بازدارد.
همچنان كه به تفصیل بیان كردیم، مبناى اساسى قیام امام حسین(علیه السلام) و شهادت آن حضرت، حفظ دین بود. سیدالشهدا(علیه السلام)جان خود را فدا كرد تا
دیگران هدایت شوند و اسلام حفظ شود و باقى بماند. سایر ائمه معصومین(علیهم السلام) نیز جانشان را در این راه نثار كردند؛ همانگونه كه خود فرمودهاند:
ما مِنّا اِلاّ مَسْمُومٌ اَوْ مَقْتُولٌ؛(1) هیچ یك از ما نیست مگر آن كه مسموم گردیده یا كشته شده است.
بنابراین همه این تلاشها و جانبازىها و تحمل مصائب و مشكلات، در راه دین و براى حفظ اسلام و ارزشهاى اسلامى در جامعه بوده است.
روشهاى تضعیف دین و ارزشها در جامعه
به لحاظ اهمیت مسأله مناسب است مقدارى این موضوع را بیشتر باز كنیم كه چگونه دین و بقاى آن در جامعه مورد تهدید واقع مىشود و ارزشها و احكام و عقاید اسلامى در جامعه رو به ضعف گذارده و كمكم به كلى به فراموشى سپرده مىشود. به ویژه در شرایط كنونى براى ما بسیار مهم است كه بدانیم دشمنان چه روشها و تدابیرى را در این راه به كار مىگیرند و چگونه مىشود كه مردم و جامعهاى كه به اسلام و احكام و اعتقادات و ارزشهاى اسلامى پاىبندند ایمانشان به تدریج ضعیف و در مواردى به كلى زایل مىگردد.
راه طبیعى و معمول براى این كار كه امروزه استفاده مىشود و همه ما به خصوص در این سالهاى اخیر از نزدیك شاهد آن بودهایم، القاى شبهات فكرى است. در این روش، دشمنان شبهات و سؤالاتى را درباره مبانى دین و احكام شرعى و ارزشها و اعتقادات اسلامى مطرح مىكنند و افرادى كه معرفت و شناخت چندان عمیقى از اسلام ندارند تحت تأثیر این القائات قرار مىگیرند و ایمانشان تضعیف مىگردد. القاى این شبهات و برخى عوامل دیگر
1. بحار الانوار، ج 27، باب 9، روایت 19، ص 217.
دستبهدست هم مىدهند و كمكم كار به جایى مىرسد كه، خداى ناكرده، اسلام به كلى از جامعه رخت برمىبندد و چیزى جز نام آن باقى نمىماند.
براى القاى شبهات نیز از روشها و ابزارهاى مختلفى استفاده مىشود. كتاب، سخنرانى، روزنامه و مجله، معلم و استاد، فیلم، ایجاد و پخش شایعات، و دهها مورد دیگر، ابزارها و عواملى هستند كه دشمنان از آنها براى مقاصد سوء خود استفاده مىكنند. براى مثال، گاهى براى القاى شبهه از «پرسشنامه» استفاده مىكنند. اگر فرزندتان در مدرسه تحصیل مىكند شاید به برخى از این پرسشنامهها برخورد كرده باشید. این پرسشنامهها كه به بهانه كارهاى آمارى و بالا بردن سطح معلومات و نظایر آنها بین دانشآموزان توزیع مىشود، بسیار حسابشده و كاملا جهتدار طراحى مىگردد. سؤالات این پرسشنامهها به گونهاى است كه ناخودآگاه به تضعیف مبانى اعتقادى و دینى و اسلامى فرد منجر مىشود؛ به خصوص اگر توجه كنیم كه مخاطب این پرسشها نوجوانى است كه از نظر شرایط سنّى هنوز در وضعیتى نیست كه نسبت به مسائل دینى و اسلامى آشنایى عمیق و گستردهاى داشته و ایمان و اعتقادش آنچنان راسخ شده باشد. اضافه كنید كه در مواردى حرفها و مطالبى كه معلم در سر كلاس مطرح مىكند كاملا در جهت تقویت شبهاتى است كه پرسشنامه سعى در القاى آن دارد. براى آن كه چندان هم كلىگویى نكرده باشیم و به شكل عینى و ملموس معلوم شود كه چه مىگوییم، برخى سؤالات یكى از این پرسشنامهها را عیناً در اینجا مىآوریم:ـ اگر دین زندگى انسان را بهتر مىكند چرا جوامع اسلامى پیشرفت نمىكنند؟
ـ چرا باید انسانها حتماً دیندار باشند؟
ـ آیا نمىتوان توانایىهاى روحى خاصى را از غیر طریق دینى (مثل یوگا) به دست آورد؟
ـ چرا باید حتماً دین اسلام را انتخاب كرد؟
ـ چرا با این كه ظلم سراسر جهان را فرا گرفته، امام زمان(عج) ظهور نمىكند؟
ـ چرا خدا این همه خودش را مىستاید؟
ـ چرا خدا شیطان را آفریده كه ما را گمراه كند؟
ـ آیا اسلام كه در 1400 سال پیش ظهور كرده، مىتواند همه مسائل كنونى بشر را حل كند؟
ـ چرا انسانها حق ندارند به جز اسلام دین دیگرى را انتخاب كنند؟
ـ چرا خداوند مسلمانان و انسانهاى مظلوم را كه در سراسر دنیا به صورت وحشیانه كشتار مىشوند نجات نمىدهد؟
ـ چرا دیه زنان نصف مردان مىباشد؟
ـ چرا در محاكم قضایى این قدر نسبت به زنان ظلم مىشود و چرا منطبق با زمان براى زنان قانونى متناسب وضع نمىشود؟
بىهیچ توضیحى روشن است كه صِرف طرح چنین سؤالاتى براى دانشآموز مقطع راهنمایى و دبیرستان (و گاهى حتى ابتدایى) چه اثرات مخرّب و ویرانگر فكرى و اعتقادى مىتواند در پى داشته باشد.
اما دشمنان به درستى دریافتهاند كه صرف القاى شبهات «علمى» براى تضعیف و سلب ایمان مردم و افراد یك جامعه كافى نیست و تدابیر «عملى» نیز لازم است و باید برنامههایى را نیز در حوزه رفتار و عمل تدارك دید. اصل این مسأله نیز به این برمىگردد كه اصولا «ایمان» از دو ركن تشكیل مىشود: یكى «علم»، و دیگرى بناگذارى بر ترتیب اثر و «عمل» به آن علم. ما این مطلب را در برخى مباحث دیگر به تفصیل بیان كردهایم.(1)
1. ر.ك: محمدتقى مصباح یزدى، كاوشها و چالشها، ج 2، ص 155 ـ 236.
صِرف «علم» و «دانستن» براى انسان ایمان نمىآورد. براى تولّد ایمان باید علاوه بر علم، خواست و تمایل قلبى نیز در كار باشد، وگرنه در بسیارى از موارد، انسان با آن كه به چیزى یقین دارد، در عمل برخلاف آن رفتار مىكند. كم نبوده و نیستند كسانى كه در نفس خود یقین داشته و دارند كه خدایى وجود دارد، ولى با این حال به زبان خدا را انكار كرده و مىكنند. فرعون یكى از این افراد است. حضرت موسى(علیه السلام) كه پیامبر الهى است و از ظاهر و باطن افراد آگاهى دارد به فرعون مىگفت، تو مىدانى من فرستاده خداوند هستم و این معجزاتى كه انجام مىدهم با قدرت و تأیید الهى است. قرآن كریم در این باره مىفرماید:
لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماواتِ وَالأَْرْضِ بَصائِرَ...؛(1) تو قطعاً مىدانى كه این آیات را جز پروردگار آسمانها براى روشنى دلهاـ نفرستاده است.
به جز فرعون، بسیارى از فرعونیان نیز به این مسأله یقین داشتند و با این حال آن را انكار مىكردند.مؤید این مطلب،باز هم فرمایش خداىمتعال در قرآنكریم است:
فَلَمّا جاءَتْهُمْ آیاتُنا مُبْصِرَةً قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِینٌ * وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوًّا فَانْظُرْ كَیْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدِینَ؛(2) و هنگامى كه آیات روشنگر ما به سویشان آمد، گفتند: این سحرى آشكار است. و با آن كه دلهایشان بدان یقین داشت، از روى ظلم و تكبر آن را انكار كردند. پس ببین فرجام فسادگران چگونه بود.
از این رو اینگونه نیست كه انسان هرچه را كه دانست و بدان یقین پیدا كرد، به آن ایمان نیز پیدا كند. براى ایمان، غیر از دانستن باید دلش بپذیرد و بنا بگذارد كه به لوازم آن ملتزم شود و آن را منشأ اثر قرار دهد و بر طبقش عمل نماید. اما
1. اسراء (17)، 102.
2. نمل (27)، 13 و 14.
اگر علم دارد، ولى به لوازم آن ملتزم نیست، كافر است. چنین كفرى كه از روى علم و عمد است بدترین نوع كفر نیز هست. كفر گاهى به دلیل جهل و ناآگاهى است، اما گاهى منشأ كفر، عناد و كینهتوزى و لجاجت است. این دومى كه «كفر جحودى» نامیده مىشود به مراتب از كفر نوع اول بدتر است.
در هر صورت، سالهاى بسیارى است كه روانشناسان به ایناصل روانشناختى پى بردهاند كه اگر بخواهند اعتقادى را از مردم و افراد یك جامعه بگیرند لازم نیست كه مستقیماً آن اعتقاد را مورد نقد و هجوم قرار دهند، بلكه كافى است كه بستر اجتماعى را طورى فراهم كنند كه مردم در عمل برخلاف آن رفتار كنند. اگر زمینه و بستر گناه در جامعه فراهم و فراوان باشد و مردم به ارتكاب گناه عادت كنند، كمكم خودبهخود ایمانشان تضعیف و در نهایتْ سلب مىگردد.
این یك رابطه دو سویه است كه اعمال و رفتار انسان اگر در جهت صلاح و سداد باشد موجب تقویت ایمان مىگردد، و گناه و زشتكارى ایمان را تباه مىسازد و از بین مىبرد. طبق یك تفسیر، این آیه شریفه به جنبه مثبت این رابطه اشاره مىكند و بیان مىدارد كه عمل صالح ایمان را رفعت مىبخشد و تقویت مىنماید:
إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّیِّبُ وَالْعَمَلُ الصّالِحُ یَرْفَعُهُ؛(1) سخنان پاكیزه به سوى او بالا مىرود، و كار شایسته به آن رفعت مىبخشد.
جهت منفى اینرابطه و تأثیر گناه در تباه ساختن ایمان نیز در این آیه شریفه بیان شده است:
ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِینَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآیاتِ اللهِ وَكانُوا بِها یَسْتَهْزِؤُنَ؛(2) سپس سرانجام كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به جایى رسید كه آیات خدا را تكذیب كردند و آنها را به ریشخند گرفتند.
1. فاطر (35)، 10.
2. روم (30)، 10.
یعنى اگر كسانى به راستى به خدا و آیات الهى ایمان و اعتقاد داشته باشند اما عملا به لوازم آن پاىبند نباشند و مكرراً برخلاف آن عمل كنند و بر این امر اصرار بورزند، عاقبت كارشان بدانجا خواهد انجامید كه ایمانشان را از دست مىدهند و خداوند و نشانههاى او را انكار خواهند كرد و مورد استهزا قرار خواهند داد.
در هر صورت، دشمنان براى آن كه ایمان مردم را تضعیف نمایند، باید روى دو عامل كار مىكردند: یكى شناخت، و دیگرى رفتار و عمل. در بعد رفتار، با فراهم كردن زمینه گناه و فساد، مردم را به مخالفت عملى با لوازم ایمان و اعتقادشان سوق مىدهند، كه این امر با توجه به آن اصل روانشناختى كه اشاره كردیم، منجر به ضعف ایمان افراد خواهد شد. در بعد شناخت نیز سعى مىكنند با القاى شبهات، در باورها و اعتقادات مردم ایجاد تشكیك نمایند. آنان اینگونه القا مىكنند كه بسیارى از مطالبى كه در دین آمده با عقل جور درنمىآید و در واقع، حرفهایى است كه روحانیون از خودشان ساختهاند. براى مثال، در مورد معاد مىگویند مگر امكان دارد كه انسان پس از مرگ دوباره زنده شود؟! انسانى كه تمام استخوانهایش مىپوسد و تبدیل به خاك مىشود چگونه دوباره جان مىگیرد و به زندگى بازمىگردد؟!
البته اینگونه القائات تازگى ندارد و از دیر زمان مطرح بوده است. تمامى انبیا(علیهم السلام) با چنین مطالبى مواجه بودهاند. براى مثال، یكى از مطالبى كه قرآن كریم دهها بار از قول مخالفان انبیا: نقل مىكند همین مسأله انكار معاد است:
قالُوا أَإِذا مِتْنا وَكُنّا تُراباً وَعِظاماً أَإِنّا لَمَبْعُوثُونَ؛(1) گفتند: آیا چون بمیریم و خاك و استخوان شویم، آیا واقعاً باز ما زنده خواهیم شد؟
1. مؤمنون (23)، 82.
وَقالُوا أَإِذا كُنّا عِظاماً وَرُفاتاً أَإِنّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِیداً؛(1) و گفتند: آیا وقتى استخوان و خاك شدیم، به آفرینشى جدید برانگیخته مىشویم؟ وَضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَنَسِیَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ یُحْیِ الْعِظامَ وَهِیَ رَمِیمٌ؛(2) و براى ما مَثَلى آورد و آفرینش خود را فراموش كرد، گفت: چه كسى این استخوانهاى پوسیده را زندگى مىبخشد؟
روشهاى پاسدارى از دین و ارزشها
و اما اكنون باید ببینیم راه مقابله با این دسایس دشمنان چیست و كسانى كه دغدغه دین و حفظ و بقاى اسلام را دارند، در مقابل این ترفندها باید چه اقداماتى انجام دهند تا دین در جامعه باقى بماند و ایمان و اعتقاد مردم حفظ شود و دچار تزلزل نگردد.
به نظر مىرسد طبیعتاً همانگونه كه دشمنان براى تخریب ایمان و اعتقاد جامعه از دو راه «نظرى» و «عملى» وارد مىشوند، جبهه حق و مؤمنان نیز باید روى همین دو بعد سرمایهگذارى نمایند و كار كنند. گرچه در این زمینه، هر دو بعد نظرى و عملى بسیار مهم و اساسى هستند، اما آنچه كه ما در این بحث بیشتر مىخواهیم بر روى آن تأكید كنیم، مسأله بعد «شناختى» و «نظرى» است، زیرا بُعد عملى آن مربوط به دستگاههاى اجرائى است.
به طور قطع، یكى از اقدامات مهمى كه براى تقویت ایمان و اعتقاد مردم و جامعه و جلوگیرى از تضعیف و تخریب آن باید انجام گیرد، تقویت بُعد شناختى و معرفتى جامعه است. پیامبران الهى نیز در طول تاریخ بدین امر اهتمام فراوان داشتهاند و یكى از رئوس كارهایشان همین بوده كه با تبیین منطقى و مستدل معارف دین، ایمان و اعتقاد دینى را در مردم ایجاد و تقویت نمایند.
1. اسراء (17)، 49 و 98.
2. یس (36)، 78.
در زمینه بعد شناختى و معرفتى باید دو كار ایجابى و سلبى انجام گیرد. در بعد اثباتى و ایجابى، باید عقاید صحیح و مسائل اسلامى و معارف دین با دلایل محكم اثبات شود و براى مردم و افراد جامعه تبیین گردد. در بعد سلبى نیز باید شبهاتى كه در مورد معارف و عقاید و احكام اسلامى مطرح مىگردد با بیانهاى متین و مستدل و محكم پاسخ داده شود.
به طور طبیعى ابتدا باید بنیان اعتقادى قوى و محكمى براى جامعه درست كرد، و این كار از طریق اقامه دلایل و بیان براهین منطقى صورت مىپذیرد. یك مسلمان باید براى هر اعتقادش، از خداشناسى گرفته تا وحى و نبوت و معاد و سایر مباحث، دلیلى محكم داشته باشد تا دیگران نتوانند به آسانى در ایمان و باور او رخنه و تشكیك ایجاد نمایند. طبیعتاً هرچه این بنیان فكرى مستحكمتر بنا شود تخریب و سست كردن آن نیز براى دشمنان دشوارتر خواهد بود. البته انجام چنین كارى در سطح وسیع اجتماعى به برنامهریزى قوى و تشكیلات وسیع و گسترده و در عین حال منسجمى در زمینه تعلیم و تربیت نیاز دارد. هماینك در كشور ما نهادها و سازمانها و مراكز مختلفى همچون: آموزش و پرورش، آموزش عالى و دانشگاهها، وزارت ارشاد و حوزههاى علمیه در این زمینه مسؤولیت دارند. البته این كه هر یك از این دستگاهها تا چه حد به مسؤولیت خود عمل مىكنند و اقداماتشان حسابشده و با برنامه است، بحثى جداگانه دارد كه باید در جاى خود بدان پرداخته شود و از بحث فعلى ما خارج است.
به هر حال، این امور مربوط به جنبه اثباتى و ایجابى كار در بعد شناختى است. اگر تاریخ و سلوك انبیاى الهى(علیهم السلام) را بررسى كنیم ملاحظه خواهیم كرد كه همه انبیا این كار را به خوبى انجام مىدادهاند و بدان اهتمام فراوان داشته و همیشه آماده پاسخگویى به سؤالات افراد در این زمینه بودهاند.
و اما جنبه سلبى كار در بعد شناختى، همچنان كه اشاره كردیم، مربوط به رفع شبهات و پاسخگویى به آنها است. براى تثبیت عقاید و معارف اسلامى، صِرف تبیین استدلالى و برهانى آنها كافى نیست، بلكه باید به شبهاتى هم كه در مورد آنها وجود دارد یا جدیداً مطرح مىشود توجه كرد و آنها را مرتفع نمود و پاسخ داد. پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) و ائمه معصومین(علیهم السلام)، البته هر كدام بسته به مقتضیات و شرایط زمان و روزگار خودشان، به این امر نیز توجه خاصى داشتهاند. مناظراتى كه توسط آن بزرگواران انجام شده و در تاریخ به ثبت رسیده، به همین منظور بوده است. این مناظرهها در زمان پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و امیرالمؤمنین(علیه السلام) و دهههاى اولیه تاریخ اسلام سادهتر و محدودتر بود، اما به مرور بیشتر و گستردهتر شد و در زمان امام صادق و امام رضا(علیهما السلام) به اوج خود رسید.
ما اكنون در كتب تاریخى و روایى موارد و نمونههاى متعددى از این مناظرهها را در دست داریم كه توسط خود ائمه(علیهم السلام)و یا شاگردان آنان انجام شده است. در هیچ یك از این مناظرات، موردى وجود ندارد كه ائمه(علیهم السلام) پاسخى قانعكننده و كوبنده به طرف مقابل نداده باشند. بسیارى از این مناظرات با بزرگترین علما و دانشمندان و سردمداران علمى ادیان و مذاهب آن زمان صورت گرفته و همگى آنان در پایان این مناظرات آنچنان مجاب و محكوم مىشدند كه هیچ حرفى براى گفتن نداشتند. بسیارى از آنان پس از مناظره، در مقابل عظمت علمى و دانش و معلومات گسترده ائمه(علیهم السلام) انگشت حیرت و تعجب به دهان مىگرفتند و اعتراف مىكردند كه یك فرد عادى و انسان معمولى نمىتواند تا این حد دانش و معلومات داشته باشد.
به هر حال، در جهت تقویت ایمان و اعتقاد مردم، یكى از كارهایى كه
ائمه(علیهم السلام) بدان اهتمام داشتند، انجام مناظره و پاسخگویى به شبهات معاندان و مخالفان بود. حكومتهاى اموى و عباسى نیز تا حدودى ائمه(علیهم السلام) را در این فعالیتشان آزاد گذارده بودند و آن بزرگواران كم و بیش مىتوانستند آزادانه به این كار مبادرت ورزند. خلفاى اموى و عباسى گاه حتى در جهت سیاستهاى خود و براى كسب وجهه و پایگاه اجتماعى، خودشان زمینه و امكان این امر را براى ائمه(علیهم السلام) فراهم مىساختند. براى مثال، مأمون براى جلب حمایت مردم خراسان كه طرفدار و دوستدار اهلبیت(علیهم السلام) بودند سیاستش این بود كه به ظاهر خود را علاقهمند به اهلبیت(علیهم السلام) نشان مىداد و از همین رو بود كه امام رضا(علیه السلام) را از مدینه به خراسان آورد و در ظاهر ایشان را به ولایتعهدى منصوب كرد. در راستاى همین سیاست، مأمون گاهى جلسات علمى تشكیل مىداد و از امام رضا(علیه السلام) دعوت مىكرد كه با علما و دانشمندان سایر ادیان و مذاهب به بحث و مناظره بپردازد.
البته این طور هم نبود كه حكومتهاى اموى و عباسى كاملا دست ائمه(علیهم السلام) را در این امر باز بگذارند، بلكه ملاحظاتى نیز در این زمینه داشتند كه موجب مىگشت محدودیتهایى را در این باره نسبت به ائمه(علیهم السلام) اعمال كنند. یكى از آن ملاحظات این بود كه در اثر این مناظرات، مردم به وجهه علمى بسیار ممتاز ائمه(علیهم السلام) پى مىبردند و موجب اعجاب آنان مىگشت. این امر به نوبه خود موجب محبوبیت آن بزرگواران در دلها و قلبهاى مردم مىشد. محبوبیت ائمه(علیهم السلام) در میان مردم نیز مىتوانست زمینهاى براى گرایش مردم به آن بزرگواران و در نتیجه، تهدیدى جدى براى حكومتهاى اموى و عباسى باشد. بدین روى، خلفاى بنىامیه و بنىعباس تا جایى دست ائمه(علیهم السلام) را در كارهاى علمى و فرهنگى باز مىگذاشتند كه به این مرز نرسد.
ملاحظه دیگر امویان و عباسیان در همین زمینه این بود كه بیم آن را داشتند كه در نتیجه این بحثها و مناظرات، حقیقت براى مردم روشن شود و بفهمند كه در مسأله خلافت حق با ائمه(علیهم السلام) است و آن بزرگواران هستند كه واقعاً شایستگى این مقام را دارند. ماهیت اینگونه مباحث در مواردى به گونهاى بود كه مستقیماً غاصب بودن امویان و عباسیان و برحق بودن ائمه(علیهم السلام) نسبت به امر خلافت را برملا مىساخت. دستكم این بود كه مردم مىفهمیدند بسیارى از كارهاى بنىامیه و بنىعباس برخلاف اسلام و سنّت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) است و آنان در واقع از عنوان «خلافت رسولالله(صلى الله علیه وآله)» براى رسیدن به مطامع دنیوى و هوا و هوسهاى خود سوء استفاده مىكنند. ناگفته پیدا است كه این امر مىتوانست زمینه شورش مردم بر ضدّ خلفا و برچیده شدن بساط حكومت آنها را فراهم كند. مىگسارى، قماربازى، ترتیب دادن مجالس رقص و موسیقى، ارتكاب فحشا و نظایر آنها امورى بود كه در حكومتهاى اموى و عباسى كاملا شایع و رایج بود. مباحثات علمى ائمه(علیهم السلام) مىتوانست به روشن شدن افكار عمومى در این زمینهها و افشاى ماهیت ضد اسلامى حكومتهاى خلفا منجر شود، و این چیزى بود كه خلفا به شدت از آن پرهیز داشتند.
وضعیت فرهنگى جامعه آن روز به گونهاى بود كه اكثر مردم خلفاى اموى و عباسى را حقیقتاً «خلیفه رسولالله» مىدانستند و خلفا از این عنوان استفادههاى مهمى مىكردند. یكى از بزرگترین این استفادهها دستاندازى به ثروت بىحساب بیتالمال مسلمین بود. بر اساس احكام اسلامى، اختیار بسیارى از اموال و دارایىهاى جامعه اسلامى به دست «ولىّامر» و خلیفه مسلمین است. خمس، زكات، انفال، صدقات، و درآمدهاى خراجى و مالیاتى از جمله این موارد است. درآمدهاى خراجى در آن زمان مبالغ بسیار هنگفت و
سرشارى را در برمىگرفت و به حدى مىرسید كه از حساب و شمارش بیرون بود. امویان و عباسیان با استفاده از عنوان «خلیفه رسولالله» بر این درآمدها چنگ انداخته بودند و به طور بىحساب از آنها در راه هوا و هوسها و شهوترانىها و خوشگذرانىهاى خود استفاده مىكردند. توده مردم نیز به سبب ناآگاهى و عدم آشنایى با اسلام راستین، واقعاً مىپنداشتند كه امویان و عباسیان «خلیفه رسولالله» هستند و از این رو نسبت به این كه این درآمدها در اختیار آنان باشد اعتراض و اشكال و سؤالى نداشتند. مناظرات و مباحث علمى ائمه(علیهم السلام) اگر كاملا آزاد بود مىتوانست این پرده ناآگاهى را كنار بزند و مردم را با اسلام واقعى و حقیقى آشنا كند و عدم صلاحیت خلفاى اموى و عباسى را برملا سازد و طبیعتاً مقدمات خروج این منبع عظیم قدرت و ثروت را از دست امویان و عباسیان فراهم كند.
متأسفانه در نظام ما نیز در زمینه استفاده از بیتالمال و صرف آن، انحرافاتى دیده مىشود. برخى خیال مىكنند همین كه به مقام و منصبى رسیدند و وزیر و وكیل و رئیسجمهور شدند دیگر اختیار بیتالمال مسلمین به دست آنها است و آنان آزادند و حق دارند در هر راهى كه مایلند آن را مصرف كنند. براى آنها چندان مهم نیست كه این اموال صرف چه امورى مىشود و گویا بىخبرند كه بیتالمال مسلمین صرف چه ریخت و پاشهایى كه نمىشود. این افراد فكر مىكنند كه مردم با رأیى كه به آنها دادهاند اختیار اموال و ثروتها و درآمدهاى عمومى را به آنان واگذار كردهاند كه بىهیچ ضابطهاى بذل و بخشش كنند. بىجهت نیست كه در موارد متعددى شاهدیم این پولها صرف برگزارى برخى جشنوارهها و جشنها و تئاترها و برنامههایى مىشود كه نمونه كاملى از هرزگى و بىدینى و لاابالىگرى است.
سكولاریزم و پىآمدهاى آن در جامعه اسلامى
در واقع، مرزى كه خلفاى اموى و عباسى براى ائمه(علیهم السلام) قرار داده بودند عدم ورود به مسائل سیاسى و اجتماعى و امورى بود كه به نوعى به حكومت آنها ارتباط پیدا مىكرد. به عبارتى، آنان سعى داشتند مسائل اسلامى را به دو دسته امور شخصى و فردى، و امور اجتماعى و حكومتى تقسیم كنند. در حیطه مسائل فردى و شخصى، ائمه(علیهم السلام) تا حدّى آزاد بودند كه كار خودشان را انجام دهند و نظرات و دیدگاههاى علمى خویش را نیز ابراز نمایند. مسائلى از قبیل: طهارت، نجاست، نماز، روزه، غسل و تیمم در این حیطه قرار مىگرفتند و خلفاى اموى و عباسى در زمینه آنها چندان سختگیرى نمىكردند. اما امورى را كه به نحوى به حكومت و خلافت و اغراض و آمال دنیوى آنان مربوط مىشد اجازه نمىدادند كه ائمه(علیهم السلام) در آنها وارد شوند. این در واقع همان چیزى است كه امروزه به نام «نظریه تفكیك دین از سیاست» آن را مىشناسیم.
برخلاف تصور بسیارى از افراد، نظریه جدایى دین از سیاست سخنى نیست كه به تازگى مطرح شده باشد، بلكه سابقهاى بسیار دیرین دارد و در واقع به همان سالهاى اولیه ظهور اسلام بازمىگردد. ریشه این مسأله در حقیقت به آغازین روزهاى رحلت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مربوط مىشود.
همه ما مىدانیم كه مسأله غدیر و اعلام خلافت و ولایت حضرت على(علیه السلام)فقط حدود دو ماه قبل از وفات پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله)اتفاق افتاد. بین هیجدهم ذىالحجه كه تاریخ حادثه غدیر است، با رحلت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله)، یعنى بیست و هشتم صفر، فقط هفتاد روز فاصله وجود دارد. با این كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در روز غدیر صریحاً مسأله خلافت و جانشینى حضرت على(علیه السلام) را مطرح كرد، اما تنها پس از هفتاد روز گویا همه، این سخن آن حضرت را از یاد بردند.
خلیفه دوم خودش از اولین كسانى بود كه روز غدیر با امیرالمؤمنین(علیه السلام) بیعت كرد و خطاب به آن حضرت گفت: بَخٍّ بَخٍّ لَكَ یا عَلِیُّ اَصْبَحْتَ مَوْلایَ وَمَوْلا كُلِّ مُؤْمِن وَمُؤْمِنَة.(1) اما همین خلیفه دوم و سایرین، پس از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) آنچنان كه گویا اصلا غدیرى در كار نبوده، این بحث را مطرح كردند كه باید تصمیم بگیریم پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) چه كسى خلیفه باشد! به عبارت دیگر، اینگونه القا كردند كه مسأله جانشینى پیامبر(صلى الله علیه وآله) مسأله ریاست دنیوى است كه خود مردم باید رأى بدهند و توافق كنند و تصمیم بگیرند.
بدین ترتیب، مسأله جدایى و تفكیك دین از سیاست در واقع اساسش در سقیفه گذاشته شد. البته آن روزها این اصطلاحات وجود نداشت كه مثلا نام آن را «سكولاریزم» بگذارند، اما آنچه كه در سقیفه انجام شد بذر اولیه و ریشه همین چیزى است كه آقایان امروزه با عنوان «سكولاریزم» از آن نام مىبرند.
بارى، مسأله جدایى دین از سیاست كه اساس آن در سقیفه بنیان نهاده شد به تدریج رشد كرد و كمكم كار به جایى رسید كه خلفایى كه به نام «خلیفه رسولالله» بر مسند خلافت تكیه مىزدند رسماً شراب مىخوردند! شراب هم كه مىخوردند نه از این شرابهاى رقیق و در حد نصف پیمانه و یك پیمانه، بلكه در حدى كه آنچنان مست مىشدند كه از حال عادى خارج مىشدند و نمىفهمیدند چه مىگویند و چه مىكنند. كار از پیمانه و پیاله گذشته بود و حوض شراب درست كرده بودند و خود را در آن مىانداختند و غوطهور مىساختند!
نوشتهاند یكى از خلفا چنان مست شد كه قرآن را به عنوان هدف و نشانه گذاشته بود و به آن تیراندازى مىكرد! آرى، ثمره سكولاریزم و تفكیك دین از
1. بحار الانوار، ج 21، باب 36، ص 387.
سیاست این شده بود كه خلیفه رسولالله براى تفریح و سرگرمى قرآن را نشانه تیر قرار مىداد!
یكى دیگر از خلفا و به اصطلاح جانشینان پیامبر(صلى الله علیه وآله) یك روز كه براى نماز صبح آمد، آنچنان مست و از خود بىخود بود كه به جاى دو ركعت چهار ركعت خواند! وقتى مردم گفتند، مثل این كه اشتباه شد و شما چهار ركعت خواندید؛ گفت: امروز بسیار سرخوشم، اگر مىخواهید بیشتر هم برایتان مىخوانم!!! جالب و بلكه عجیب هم این است كه اینها امورى نبود كه مخفى باشد و مردم ندانند و نبینند! مردم به چشم خود مىدیدند كه خلیفه آنها آنچنان مست است كه نماز صبح را چهار ركعت مىخوانَد، اما فردا صبح باز هم براى اقتدا به همین خلیفه و امام جماعت پشت سر او صف مىكشیدند!
در چنین حكومتى اگر كسى بخواهد، براى مثال، مسأله شك بین سه و چهار و مسائلى از این قبیل را مطرح كند اشكالى ندارد، چون این مسائل هیچ اصطكاكى با خلافت و كارهاى خلفا پیدا نمىكند. اما اگر متعرض این مسأله بشود كه، براى مثال، شرابخوار را حتماً باید تازیانه زد، مرتكب فحشا را حتماً باید به مجازات رساند، در این صورت اولین كسى كه باید تازیانه بخورد و حد بر او جارى شود خود جناب خلیفه است! به علاوه، تنها خود خلفا هم كه نبودند، بلكه پاى اطرافیان و بادمجان دور قابچینها و همچنین رقاصههایى كه شمع بزم مجالس آنها بودند نیز در میان بود و آنها هم باید مجازات مىشدند. البته آن روزها رقاصه از ارمنستان نمىآوردند، بلكه از همان زنهاى مملكت اسلامى بودند كه البته برخى از آنها سابقه مسیحیت و امثال آن داشتند. به هر حال چه مىدانیم، شاید برخى از آن رقاصهها هم مثل برخى جشنها و جشنوارههاى ما از ارمنستان و جاهاى دیگر دعوت مىشدند!
در هر صورت، مقصود این است كه بساط سكولاریزم از سقیفه شروع شد و به یك قرن نرسید كه چنین وضعى را در جامعه اسلامى، آن هم در بالاترین و مهمترین جایگاه آن، یعنى خلافت رسولالله(صلى الله علیه وآله)، به وجود آورد. البته بسیارى از مردم نیز كم و بیش به كارهایى كه خلفا انجام مىدادند چندان بىمیل نبودند. آنها نیز بدشان نمىآمد كه هم نام مسلمان داشته باشند و احیاناً نمازى بخوانند و روزهاى بگیرند و هم گاهى لبىتر كنند و بزمى و شاهد بزمى داشته باشند! به ویژه جوانترها و نسلهاى جدیدى كه دوران صدر اسلام را درك نكرده بودند، پایههاى ایمانى و اعتقادى چندان محكمى نداشتند و وجود چنین خلفایى به آنها اجازه مىداد كه بتوانند از انواع تمتعات بهره ببرند و شهوات و غرایز حیوانى قوى و سركش خود را ارضا كنند.
در این بین، یكى از فسادهاى رایج و بسیار گسترده خلفا و اطرافیان آنها مسأله فساد مالى بود. هنوز 40 سال از رحلت پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) نگذشته بود كه برخى از اصحاب پیامبر(صلى الله علیه وآله) و شخصیتهاى مهم و تأثیرگذار زمان آن حضرت، چنان ثروتهایى اندوخته بودند كه وقتى پس از مرگشان مىخواستند ثروتشان را تقسیم كنند شمشهاى طلایشان را با تبر مىشكستند! آرى، صحبت از ترازو و قیراط و گرم و مثقال نبود، آن قدر طلا روى هم انباشته بودند كه آنها را با تبر مىشكستند و بین ورثه تقسیم مىكردند!
بىجهت نبود كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) هنگامى كه به خلافت رسید با آن همه مشكلات مواجه گردید. این افرادى كه طى قریب به سى سال پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) به چنین ثروتهایى رسیده بودند طبیعتاً نمىتوانستند با على(علیه السلام) و عدل او كنار بیایند. از این رو بناى مخالفت با آن حضرت را گذاشتند و انواع موانع و مشكلات را بر سر راه حكومت امیرالمؤمنین(علیه السلام) ایجاد كردند. آنان كه در زمان
خلفاى پیشین سالها بىحساب و كتاب در بیتالمال مسلمین به چَرا مشغول بودند و طلاهایشان را باید به ضرب تبر خُرد كرد، به یكباره چشم باز كردند و خود را با خلیفهاى مانند امیرالمؤمنین على(علیه السلام) مواجه دیدند. على(علیه السلام) خلیفهاى بود كه وقتى براى كار و صحبت شخصى و خصوصى به نزد او مىرفتند شمع بیتالمال را خاموش و شمع خودش را آن هم اگر داشتـ روشن مىكرد! دیده بگشا كه تفاوت ره از كجا تا به كجا است؟! یكى آنچنان بیتالمال را غارت كرده و چپاول نموده كه تبر هم جواب طلاهایش را نمىدهد، و دیگرى براى سوختن شمعى بىارزش آن هم فقط در حد ساعتى و كمتر از ساعتىـ چنین وسواس و دقت به خرج مىدهد!
امروزه نیز متأسفانه برخى ردپاهایى از این قبیل فسادهاى مالى در نظام اسلامى ما هم دیده مىشود. كسانى طى این سالها ثروتهایى اندوختهاند كه مجوّز تأسیس بانك خصوصى به آنها داده مىشود! این در حالى است كه برخى نهادهاى این كشور كه اموال و ثروتهاى كلانى را هم در اختیار دارند، به دلیل نرسیدن سرمایهشان به حد نصاب لازم نمىتوانند بانك خصوصى دایر كنند! حال یك نفر چنان ثروتى به هم زده كه مىتواند بانك خصوصى تأسیس كند! این پولها از كجا آمده است؟ آیا از كدّ یمین و عرق جبین، یا ارث و میراث پدرى به این ثروتهاى نجومى و بىحد و حصر دست یافتهاند؟!
خون امام حسین(ع) ضامن بقاى اسلام در جامعه
آنچه گفتیم، دورنمایى بود از شرایطى كه امام حسین(علیه السلام) با آن مواجه بود. آن حضرت پس از شهادت پدر بزرگوارش امیرالمؤمنین(علیه السلام) و در دوران امامت امام حسن(علیه السلام) سالها شاهد چنین اوضاعى بود و به خاطر مصالح اسلام صبر
كرد و خون دل خورد. سالهایى نیز در دوران امامت خود این اوضاع را تحمل كرد. باز اشتباه نشود، شرایطى كه امام حسن(علیه السلام) با آن مواجه بود اقتضاى همان برخورد و رویّه را مىكرد. از این رو هر امام دیگرى هم در شرایط امام حسن(علیه السلام) بود همان كارى را مىكرد كه امام حسن(علیه السلام) انجام داد. آن حضرت در زمانى زندگى مىكرد كه هر روز شاهد و ناظر بود كه ائمه جمعه و جماعات، بر سر منبرها قربة الى الله پدرش امیرالمؤمنین(علیه السلام) را لعن مىكردند! امام حسن(علیه السلام) در آن شرایط راهى جز خون دل خوردن و صبر كردن نداشت و كار زیادى نمىتوانست انجام دهد. در این سالها، امام حسین(علیه السلام) نیز در كنار برادر حضور داشت و عكسالعملش در برابر این مسائل همان بود كه برادرش امام حسن(علیه السلام) انجام مىداد. پس از امام حسن(علیه السلام)، امام حسین(علیه السلام) نیز كمابیش همان رویّه و شیوه برادر را در پیش گرفت و حركت و فعالیت چندانى بر ضد حكومت اموى نداشت.
البته اینگونه نبود كه امام حسین(علیه السلام) هیچ فعالیتى انجام ندهد، بلكه كم و بیش به صورت پنهانى و مخفیانه اقداماتى صورت مىداد. آن حضرت با برخى از صحابه پیامبر(صلى الله علیه وآله) كه هنوز زنده بودند و برخى افراد دیگر كه شایستگى و لیاقتى در آنها مىدید به وسیله نامه و دادن پیغامْ ارتباط برقرار مىكرد. به ویژه در ایام حج، آن حضرت فرصت را غنیمت مىشمرد و به طور خصوصى با مسلمانان دیدار و براى آنها صحبت مىكرد و ارشادشان مىنمود. امام حسین(علیه السلام) در این دیدارها و ملاقاتها ضمن بیان مسائل و مشكلات جامعه آن روز، خطرى را كه متوجه اسلام بود خاطرنشان مىكرد. برخى از این ملاقاتها و مطالبى را كه حضرت طى آنها بیان داشتهاند، در كتب تاریخى و روایى آمده است.
امّا با توجه به شرایطى كه در آن روزگار وجود داشت، اینگونه فعالیتهاى امام حسین(علیه السلام) در حدى نبود كه بتواند در برابر تبلیغات شیطانى گسترده و پردامنه معاویه تأثیر چندانى داشته باشد. سرانجام نیز كار به جایى رسید كه معاویه بدعتى خطرناك را بنیان نهاد و خلافت را به صورت موروثى درآورد. تا پیش از معاویه، خلافت و حكومت خلفاى پیشین هر اشكالى كه داشت اما به هر حال موروثى نبود، و اولین كسى كه این بدعت را در اسلام گذاشت معاویه بود. در واقع پس از معاویه و در ادامه حركت او است كه ما شاهد موروثى شدن مسأله خلافت در جامعه اسلامى هستیم.
معاویه در روزهاى آخر عمرش تصمیم گرفت تا زنده است از نفوذ و موقعیت خود در بین رؤسا و شخصیتهاى تأثیرگذار آن زمان استفاده كند و براى پسرش یزید بیعت بگیرد. این همان حركتى بود كه در نهایت به قیام امام حسین(علیه السلام) و رویارویى آن حضرت با حكومت اموى منجر گردید.
در این میان آنچه مهم است پاسخ به این سؤال است كه چرا امام حسین(علیه السلام) قیام كرد؟ در اینجا و در پاسخ به این پرسش، حرفها و مطالب مختلفى بیان شده كه ما برخى از آنها را مطرح و نقد كردیم. از جمله اشاره كردیم كه برخى گفتهاند امام حسین(علیه السلام) برنامه و هدف اولى و اصلىاش در این حركت، براندازى حكومت بنىامیه و یزید و به دست گرفتن خلافت و حكومت بود.
همچنان كه پیش از این اشاره كردیم، این دیدگاه قطعاً درست نیست و به هیچ وجه با شواهد تاریخى و روایى سازگارى ندارد. امام حسین(علیه السلام) در همان ارتباطات مخفیانه و محدودى كه در زمان حكومت معاویه با برخى افراد و مردم داشت، این مطلب برایش به اثبات رسیده بود كه گفتههایش تأثیر چندانى بر آنان ندارد و آنها مردمى نیستند كه حضرت بخواهد به پشتوانه آنها حركتى
انجام دهد و به رویارویى نظامى با حكومت اموى برخیزد. آن حضرت تجربه پدر و برادرش را پیش چشم داشت و از نزدیك دیده بود كه آن مردم چه معاملهاى با آنها كردند. این در حالى بود كه اصحاب پدر و برادرش به زمان رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) نزدیكتر بودند و بسیارى از آنها از اصحاب خود پیامبر(صلى الله علیه وآله) محسوب مىشدند، ولى وضعیت عمومى مسلمانانى كه در زمان امام حسین(علیه السلام)بودند بسیار متفاوت بود. وقتى آن افراد كه ایمان و تقوا و اعتقادشان به مراتب قوىتر بود چنان معاملهاى را با پدر و برادرش كرده بودند، سیدالشهدا(علیه السلام) دیگر چه انتظارى مىتوانست از مردم زمان خود داشته باشد؟
از این رو اگر كسى كمترین آشنایى با تاریخ و مسائل زمان امام حسین(علیه السلام) داشته باشد هرگز چنین اندیشه خامى را مطرح نخواهد كرد كه آن حضرت در پى حكومت و به دست گرفتن خلافت بود. با همه تمهیداتى كه اندیشیده شد و امام حسین(علیه السلام) ابتدا حضرت مسلم را فرستاد و سایر اقداماتى كه صورت گرفت، ما مىبینیم كل افرادى كه با آن حضرت همراه شدند به هزار نفر هم نمىرسید. این در حالى است كه تعداد لشكر عمر سعد در كربلا را از 30 تا 120 هزار نفر نوشتهاند. ما اگر كمترین رقم، یعنى 30 هزار نفر را هم بگیریم، آیا معقول است كه كسى با هزار نفر در مقابل 30 هزار نفر صفآرایى كند و هدفش براندازى حكومت و به دست گرفتن خلافت باشد؟! به علاوه، آن هزار نفر نیز تا شب عاشورا بیشترشان رفتند و تنها بین 70 تا 100 نفر با امام حسین(علیه السلام) باقى ماندند. آیا انسان عاقل احتمال مىدهد كه كسى بخواهد با 72 نفر به جنگ 30 هزار نفر برود و مقصودش این باشد كه آنها را شكست داده، از مهلكه جان سالم به در برَد و بر كرسى حكومت و خلافت بنشیند؟!
پس قضیه چه بود؟ چرا با همه این احوال امام حسین(علیه السلام) به كربلا آمد و با
72 نفر در مقابل 30 هزار نفر صفآرایى كرد؟ نتیجه چنین تقابلى از پیش روشن بود كه چیزى جز كشته شدن آن حضرت و یارانش و اسارت حرم آلپیامبر(صلى الله علیه وآله) نخواهد بود. پس چه چیزى در میان بود كه با این وجود، امام حسین(علیه السلام) كشته شدن را انتخاب كرد؟
مسأله، همانگونه كه قبلا نیز اشاره كردیم، خطرى بود كه اسلام را تهدید مىكرد. با توجه به مطالبى كه اخیراً بیان كردیم، روشن شد كه براى تضعیف و سلب ایمان و اعتقاد مردم یك جامعه دو راه اساسى وجود دارد: یكى این كه با القاى شبهات فكرى و علمى، در باورهاى مردم ایجاد تشكیك كنند و آنها را نسبت به عقایدشان دچار شك و تردید سازند و آن قدر این كار را ادامه دهند تا در نهایت، كمكم آن تردید نیز تبدیل به قطع شود. راه دوم هم این است كه بستر و زمینه اجتماعى را طورى فراهم كنند كه ارتكاب گناه آسان و رایج گردد. عادت كردن به گناه، سرانجامش آن خواهد شد كه ایمان از قلبها و دلهاى مردم رخت برمىبندد و حتى آنها را به مقابله با دین مىكشاند:
ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِینَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآیاتِ اللهِ وَكانُوا بِها یَسْتَهْزِؤُنَ؛(1) سپس سرانجام كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به جایى رسید كه آیات خدا را تكذیب كردند و آن را به ریشخند گرفتند.
هر دوى این كارها در زمان معاویه به اندازه كافى انجام شده بود. او با تبلیغات فراوان و سیاستهاى شیطنتآمیز خود، اعتقادات دینى مردم را، به ویژه در مسأله امامت و خلافت و حكومت سست كرده و به انحراف كشانده بود. از آثار تبلیغات او همین بس كه روز چهارشنبه نماز جمعه خواند و همه هم به او اقتدا كردند و كسى هم اشكال نكرد كه نماز جمعه چه ربطى به چهارشنبه دارد؟!!
1. روم (30)، 10.
از نظر عملى هم معاویه با دادن رشوههاى كلان و فراوان و گماردن افراد فاسد و فاسق در پستها و مناصب حكومتى، شرایط گناه و فساد را كاملا در جامعه مهیا كرده بود. او دست عمّالش را در ارتكاب انواع فسادها، ظلمها و جنایتها باز گذاشته بود و به اصطلاح امروزه، كاملا با تساهل و تسامح و «تولرانس» با آنها برخورد مىكرد و در برابر همه چیز لبخند مىزد و در این زمینهها هیچ سختگیرى در حكومت او وجود نداشت. به ویژه زمینه اِعمال هرگونه ظلم و ستم نسبت به پیروان و دوستداران امیرالمؤمنین(علیه السلام) فراهم شده بود و دوستان خالص آن حضرت را هر كجا مىدیدند یا ترور مىكردند و یا رسماً دستگیر مىنمودند و به شهادت مىرساندند.
طبیعتاً در چنین شرایطى جنگ 72 نفر در مقابل 30 هزار نفر منطقاً و عقلا به هیچ وجه امكان پیروزى ندارد و شكستش حتمى است. بلى، از طریق معجزه این امكان وجود داشت كه در چنین تقابلى حكم به پیروزى 72 نفر بدهیم، اما قرار نبود معجزهاى اتفاق بیفتد و اتفاق هم نیفتاد. اگر براى اصلاح مردم قرار بر معجزه بود خداى متعال مىفرماید ما مىتوانستیم نشانهاى فرو فرستیم كه مردم بخواهند یا نخواهند، در برابر آن خاشع شوند و ایمان بیاورند:
إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَیْهِمْ مِنَ السَّماءِ آیَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِینَ؛(1) اگر بخواهیم، معجزهاى از آسمان بر آنان فرود مىآوریم تا در برابر آن، گردنهایشان خاضع گردد.
به هر حال در شرایط عادى كه قرار است مردم با انتخاب و اختیار خودشان ایمان بیاورند و به وظایفشان عمل كنند، هیچ راهى براى غلبه 72 نفر بر 30 هزار نفر وجود ندارد. به همین دلیل هم در شرایط عادى، اسلام هیچگاه به
1. شعراء (26)، 4.
چنین رویارویى و تقابلى دستور نداده است. حداكثر نصابى كه براى مقابله با كفار قرار داده شده است نسبت یك به ده است، كه آن هم فقط براى اوایل اسلام بود و بعد در زمان خود پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) این نسبت به 21 تقلیل پیدا كرد؛ یعنى مسلمانان فقط در صورتى وظیفه جهاد و رویارویى نظامى با كفار دارند كه تعداد آنها دستكم، نصف تعداد لشكر كفار باشد. پیش از این به آیاتى كه در این باره نازل شده اشاره كردیم:
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِینَ عَلَى الْقِتالِ إِنْ یَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ یَغْلِبُوا مِائَتَیْنِ وَإِنْ یَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ یَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ الَّذِینَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَفْقَهُونَ * الاْنَ خَفَّفَ اللهُ عَنْكُمْ وَعَلِمَ أَنَّ فِیكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ یَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صابِرَةٌ یَغْلِبُوا مِائَتَیْنِ وَإِنْ یَكُنْ مِنْكُمْ أَلْفٌ یَغْلِبُوا أَلْفَیْنِ بِإِذْنِ اللهِ وَاللهُ مَعَ الصّابِرِینَ؛(1) اى پیامبر، مؤمنان را به جهاد برانگیز. اگر از [میان]شما بیست تن با استقامت باشند بر دویست تن چیره مىشوند، و اگر از شما یكصد تن باشند بر هزار تن از كافران پیروز مىگردند، چرا كه آنان قومىاند كه نمىفهمند. اكنون خدا بر شما تخفیف داده و دانست كه در شما ضعفى هست. پس اگر از [میان]شما یكصد تن با استقامت باشند بر دویست تن پیروز گردند، و اگر از شما هزار تن باشند، به توفیق الهى بر دو هزار تن غلبه كنند، و خدا با شكیبایان است.
آنچه كه امام حسین(علیه السلام) را به این تقابل كشاند این مسأله بود كه در آن شرایط، تنها راه حفظ اسلام در جامعه و نشان دادن راه صحیح به مردم آن زمان و نسلهاى بعدى، همان كارى بود كه امام حسین(علیه السلام) انجام داد. امام حسین(علیه السلام) كشته نشد تا در عوض آن، دوستانش به بهشت بروند، بلكه آن حضرت فدا شد تا دین براى جامعه آن روز و همینطور نسلهاى بعدى باقى بماند. این گفته
1. انفال (8)، 65 و 66.
مستندات فراوانى دارد كه از جمله آنها این فراز از زیارت اربعین حضرت اباعبدالله(علیه السلام) است:
وَبَذَلَ مُهْجَتَهُ فیكَ لِیَسْتَنْقِذَ عِبادَكَ مِنَ الْجَهالَةِ وَحَیْرَةِ الضَّلالَةِ؛(1) و خون قلبش را در راه تو نثار كرد تا بندگانت را از ناآگاهى و سرگردانى گمراهى نجات بخشد.
این تعبیر شبیه تعبیرى است كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در وصیت خود به امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود:
فَالْخامِسَةُ بَذْلُكَ مالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دینِكَ؛(2) و پنجمین سفارش من به تو این است كه مالت را و خونت را فداى دینت نمایى.
در این فراز از زیارت اربعین نیز مىفرماید: وَبَذَلَ مُهْجَتَهُ فیكَ؛ سیدالشهدا(علیه السلام) خون قلبش را در راه تو بذل و ایثار كرد؛ كه چه بشود؟ لِیَسْتَنْقِذَ عِبادَكَ مِنَ الْجَهالَةِ وَحَیْرَةِ الضَّلالَةِ؛ براى آن كه مردم را از ناآگاهى و حیرانى و گمراهى نجات بخشد.
تبلیغات سوء و پردامنه معاویه آنچنان در مردم اثر گذاشته بود كه آنان راه درست را گم كرده بودند و نمىدانستند حق چیست و باطل كدام است. حركت روز عاشورا و كارى كه امام حسین(علیه السلام) در كربلا كرد همه این طلسمها را شكست و تمامى سحر و افسونهاى بنىامیه را باطل كرد و مردم به حقیقت پى بردند و فهمیدند در جامعه چه خبر است. برخورد بنىامیه با امام حسین(علیه السلام) و فجایعى كه در این راه مرتكب شدند آنچنان رسوا و ننگین و بىرحمانه بود كه هر كس آن را شنید، فهمید كه جانشین پیامبر نمىتواند چنین جنایت هولناك و سیاهى مرتكب شود.
1. بحار الانوار، ج 101، باب 18، روایت 30، ص 177.
2. بحار الانوار، ج 77، باب 3، روایت 8، ص 70.
جنایت كربلا در تاریخ نمونه نداشت و مردم حتى از كفار هم ندیده و نشنیده بودند كه چنین كارى كرده باشند. از این رو حركت امام حسین(علیه السلام) بنىامیه را به كلى رسوا كرد و تمام رشتههاى چندین ساله معاویه را در كمتر از یك روز پنبه كرد. كسى نمىتوانست باور كند كه خلیفه پیامبر با كسى، آن هم فرزند رسولخدا(صلى الله علیه وآله) و خاندان آن حضرت، چنین معاملهاى انجام دهد. همه قطع و یقین پیدا كردند كه چنین كسى نمىتواند خلیفه پیامبر باشد.
حركت امام حسین(علیه السلام) آنچنان توفنده و تأثیرگذار بود كه با وجود گذشت نزدیك به 1400 سال از آن، هنوز كوچكترین غبارى بر آن ننشسته و كسى نتوانسته ذرهاى در این امر تشكیك كند كه یزید و یزیدیان بر باطل و امام حسین(علیه السلام) و یارانش برحق بودند. در همه چیز تشكیك كردند. حتى در مسألهاى مثل غدیر كه در اصلش نمىتوانستند تشكیك كنند، مفهوم آن را مورد تردید قرار دادند. حتى كار به جایى رسید كه در همین مملكت شیعه، برخى كه ادعاى تشیع هم دارند، گفتند معناى «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ...» ولایت و امامت نیست، بلكه منظور محبت و دوست داشتن امیرالمؤمنین(علیه السلام) است! با این همه، كسى درباره قضیه عاشورا و كربلا نتوانسته تشكیك كند. همه، از دوست و دشمن، مؤمن و كافر، مسلمان و غیر مسلمان، اعتراف دارند كه این خونى است كه از روى مظلومیت و براى دفاع از عقیده و ایمان، و نجات مردم ریخته شده است.
در هر صورت، باز هم تأكید مىكنیم كه حركت امام حسین(علیه السلام) نه به هدف كسب قدرت و ریاست بود و نه براى این كه در ازاى كشته شدن آن حضرت، دوستانش به بهشت بروند، بلكه نجات اسلام و حفظ و بقاى آن در جامعه بود كه باعث گردید سیدالشهدا(علیه السلام) خونش را ایثار كند و جانش را فدا نماید.
حفظ اسلام یك وظیفه و تكلیف عمومى است كه البته مراتب مختلفى
دارد. بالاترین مرتبه این تكلیف همان است كه موضوعش براى امام حسین(علیه السلام) اتّفاق افتاد و باعث گردید آن حضرت، به معناى واقعى كلمه، تمام آنچه را كه داشت فداى دین نماید. اگر چنین مرتبهاى از این تكلیف در هر زمان و مكان دیگرى نیز موضوع پیدا كند، پیروان امام حسین(علیه السلام) و رهروان مكتب سرخ عاشورا باید همانچه را كه امام حسین(علیه السلام) انجام داد عمل كنند. این همان مرتبهاى است كه حضرت امام(رحمه الله) درباره آن مىفرمود: امروز تقیه حرام است ولو بلغ ما بلغ.(1)
امام امت در واقع با الهام از مكتب عاشورا و سیدالشهدا(علیه السلام) بود كه آن روزى كه براى اسلام احساس خطر كرد، فرمود: ما سینههایمان را براى سرنیزههاى شما آماده كردهایم. اگر آن روز امام امت این حركت را انجام نداده بود، امروز معلوم نبود من و شما در این كشور از اسلام و تشیع خبرى داشته باشیم، و دست كم، جرأت اظهار آن را نداشتیم.
در هر صورت، آنچه در كربلا پیش آمد، و همچنین حركت امام خمینى(رحمه الله) بالاترین مرتبه تكلیف حفظ اسلام است و مراتب دیگرى از آن نیز وجود دارد كه در صورت تحقق هر مرتبه، همه مسلمانان وظیفه دارند به اقتضاى همان مرتبه، به تكلیف خود عمل كنند.
در پایان از خداى متعال مسألت داریم كه ما را از پیروان و رهروان مكتب امام حسین(علیه السلام) و عاشورا قرار دهد و روح حضرت امام راحل(رحمه الله) و شهداى ما را با ارواح طیبه انبیا و اولیا و حضرت سیدالشهدا(علیهم السلام) محشور بفرماید. آمین.
1. ر.ك: صحیفه نور، ج 1، ص 40.