پند جاوید
شرح وصیت امیرالمؤمنین على(علیه السلام) به فرزندش امام حسن مجتبى(علیه السلام)
جلد اول
آیتالله محمدتقى مصباح یزدى
نگارش:
على زینتى
مصباح یزدی، محمدتقی، 1313 -
پند جاوید: شرح وصیت امیرالمؤمنین على(علیه السلام) به فرزندش امام حسن مجتبى(علیه السلام) / محمدتقی مصباح یزدی؛ نگارش: علی زینتی.-
قم: انتشارات مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى(قدس سره) ، 1391.
ج. (انتشارات مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى(قدس سره) ، 273؛ اخلاق؛ 32) /// مجموعه آثار؛ 1/2؛ مباحث اخلاقی؛ 4).
1. اخلاق اسلامی. 2. علیبن ابیطالب(ع) امام اول، 23 سال قبل از هجرت ـ 40ق. 2. نهجالبلاغه ـ برگزیدهها. 3. پند و اندرز. الف. زینتی، علی، 1343 ـ ، گردآورنده. ب. عنوان.
9 پ 6 م /1/ 38 BP
پند جاوید جلد اول
مؤلف: آیتالله محمدتقى مصباح یزدى
نگارش: علی زینتی
ناشر: انتشارات مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى(قدس سره)
نوبت و تاریخ چاپ: پنچم، تابستان 1394
چاپ: زمزم
شمارگان : 2000 قیمت: 16000 تومان
قیمت دوره: 31000 تومان
مركز پخش: قم، خیابان شهدا، کوی ممتاز، پلاک 38.
تلفن و نمابر: 37742326-025
8-102-411-964-978 :شابک
كلیه حقوق براى ناشر محفوظ است
نهجالبلاغه، دریایى است بىكران كه گوهرهاى قیمتى بسیارى در خود نهفته دارد. این كتاب كه به درستى «برادر قرآن» نام گرفته است داراى ابعاد مختلفى است و در طول تاریخ مورد توجه بسیارى از اندیشمندان و عالمان مسلمان و غیر مسلمان قرار گرفته است. هركس به فراخور ذوق و درك و استعداد خویش، به گوشهاى از این دریا پرداخته و از ذخایر پیدا و پنهان آن بهرهمند گشته است. یكى از جنبههاى مهم و برجسته این كتاب، كه حجم نسبتاً زیادى از مطالب نهج البلاغه به آن اختصاص دارد، بُعد اخلاقى و تربیتى آن است. پندهاى گرانمایه امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این زمینه مىتواند رهگشا و دستگیر همه سالكان پا در ركابى باشد كه تشنه معنویت و در جستجوى حقایق ناب و خالص براى طىّ طریقند. از همین روى، استاد فرزانه و عالم روشنضمیر، حضرت آیةالله مصباح یزدى دام ظله، محور یك سلسله از درسهاى اخلاق خود را یكى از مكتوبات بسیار مهم و پرارزش امیرالمؤمنین(علیه السلام) قرار دادهاند و روح تشنگان معارف الهى و مواعظ اخلاقى را از این سرچشمه پرفیض سیراب كردهاند. این مكتوب، چیزى نیست جز وصیت آن حضرت به فرزند عالىقدرش امام حسن مجتبى(علیه السلام) كه داراى مضامینى بسیار عالى و كمنظیر است.
اكنون خدا را شاكریم كه در سالى كه مقام معظم رهبرى، حضرت آیةالله خامنهاى مدظلهالعالى، آن را سال امیرالمؤمنین نامیدهاند، مىتوانیم مجموعه این مباحث را در قالب كتاب حاضر به همه دوستداران آن حضرت و پیروان راه ولایت تقدیم نماییم. از آنجا كه مطالب این كتاب، ابتدا در قالب سخنرانى عرضه شده است، طبیعتاً با نوع كتابها، كه از آغاز به قصدكتاب نگاشته مىشوند، تفاوتهایى دارد. البته در مقام نگارش تغییراتى در عبارات داده شده است، ولى در هر حال هنوز هم شكل گفتارى، كم و بیش در سراسر كتاب دیده
مىشود. لازم به ذكر است كه به علت حجم زیاد مطالب، این كتاب در دو جلد تنظیم شده كه جلد دوم آن نیز انشاءالله به زودى منتشر خواهد شد.
در پایان لازم مىدانیم از جناب آقاى على زینتى كه كار نگارش این سخنرانىها را انجام دادهاند و نیز از جناب حجةالاسلام محمدمهدى نادرى كه تدوین نهایى و ویرایش این مجموعه را بر عهده داشتهاند تقدیر و تشكر نماییم.
انتشارات مؤسسه آموزشى و پژوهشى امامخمینى(قدس سره)
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
مِنَ الْوَالِدِالْفانِ. المُقِرِّ لِلزَّمانِ المُدْبر العُمُرِ، المُسْتَسْلِم لِلدَّهْرِ الذّامِّ لِلدُّنْیا، السَّاكِنَ مَسَاكِنَ المَوْتى، والظّاعِن عَنْها غَداً. إِلَى الْوَلَدِ المُؤَمَّلِ مَالایُدْرَكُ السَّالِكِ سَبیلَ مَنْ قَدْهَلَكَ، غَرَضِ الأَسْقامِ، وَرَهِینَةَ الأَیّامِ، وَرَمیَّةِ المَصَائِب و عَبْدِالدُّنیَا، وَ تَاجِرِالغُرُورِ، وَغَریمِ المَنایا وأَسیرِ المَوْتِ وَحَلِیفِ الهُمُومِ، وَقَرِینِ الأَحْزَانِ، وَ رَصیدِالآفَاتِ، وَ صَریعِ الشَّهَوَاتِ وَ خَلیفَةِ الأَمْوَاتِ.
أمّا بَعْدُ فَاِنَّ فِیمَا تَبَیَّنْتُ مِنْ إدْبَارِ الدُّنْیَا عَنِّی وَجُمُوحِ الدَّهْرِ عَلَیَّ وَ إقْبَالِ الآخِرَة اِلَىَّ مَایَزعُنی عَنْ ذِكْرِ مَنْ سوَایَ وَالاِْهْتِمَامِ بِمَا وَرَائی غَیْرَ أَنِّی حَیْثُ تَفَرَّدَ بِی دُونَ هَمِّ النَّاسِ هَمُّ نَفْسی، فَصَدَفَنی رأیی وَ صَرَفَنی عَنْ هَوایَ، وَ صَرَحَ لِی مَحْضُ أَمْری فَأَفْضَى بی إلى جِدٍّ لایُرى مَعَهَ لَعِبٌ، وَ صِدْق لاَیَشُوبُهُ كَذِبٌ وَجَدْتُكَ بَعْضِی بَلْ وَجَدْتُكَ كُلِّی حَتّى كانَّ شَیْئاً لَوْ أَصَابَكَ أَصَابَنِی، وَ حَتّى كَانَّ المَوْتَ لَوْ أَتَاكَ أَتَانِی، فَعْنَانِی مِنْ أَمْرِكَ مَا یَعْنِینیِ عَنْ أَمْرِ نَفْسِی فَكَتَبْتُ إِلَیْكَ كِتابِی هذا مُسْتَظْهِراً بِهِ إِنْ أَنَا بَقِیتُ لَكَ أَوْ فَنِیتُ.
این، وصیّتنامه پدرى سالخورده و در آستانه فناست كه به گذر زمان معترف گشته، زندگى را پشت سر نهاده، تسلیم روزگار شده و نكوهشگر دنیا گردیده است. [اینك]در محله مردگان مسكن گزیده و فردا از این منزلگاه كوچ خواهد كرد. به فرزند(ى) وصیت مىكند كه آرزومند دست نایافتنىها، پوینده راه مردگان، در معرض آفات و بلیّات و اسیر گذشت روزگار و در تیررس مصائب است. [او] برده دنیا، سوداگر فریب و نیرنگ، بدهكار فنا و گرفتار مرگ است هم سوگند اندوههاى ـ جان آزار ـ، همنشین غمها، هدف آفتها و آماج حوادث، مغلوب خواهشهاى نفسانى و جانشین مردگان مىباشد.
اما بعد؛ اینك كه به وضوح پشتنمودن دنیا و چموشى و گردنكشى آن را دریافته و روىآوردن آخرت را دیدم باید مرا از یاد هر كسى جز خودم و از توجه به آنچه پشت سر نهادم باز دارد، لكن وقتى كه فكرم صادقانه و صریح بر من آشكار شد و از پیروى هوى و هوس جلوگیرم شد و حقیقت كار را بر من هویدا نمود، و آن گاه كه مرا به جدّى كه از شوخى عارى و صدقى كه از هر كذب برى است رهنمون گشت، تو را پارهاى از خود، بلكه تو را تمام جان خودم یافتم تا بدان جا كه اگر آسیبى به تو رسد، [گویا] به من رسیده و اگر مرگْ تو را دریابد، رشته زندگى مرا بریده. و از همین روى كار تو را چون كار خود شمردم و این اندرزها را به تو دادم تا تو را پشتیبان بود. خواه من زنده و در كنار تو باشم و خواه مرده باشم.
بعد از استناره و استفاده از حدیث معراج و مواعظ خداى متعال كه در شب معراج براى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) بیان فرموده بودند، و نیز بعد از آن كه دل خود را با مواعظ رسول خاتم(صلى الله علیه وآله) به یكى از بهترین و برگزیدهترین اصحابشان ـ حضرت ابوذر رضوانالله علیه ـ منوّر ساختیم، اینك اگر خداى متعال توفیق بدهد درباره وصایاى امیرالمؤمنین(علیه السلام) به فرزند دلبندشان، امام حسن مجتبى صلوات الله علیه صحبت نموده، از آن استفاده مىكنیم.
این وصیّت را مرحوم مجلسى رضوان الله علیه در كتاب شریف «بحارالانوار»(1) نقل فرموده و مرحوم حرّانى نیز آن را با اندك تفاوتى در «تحف العقول»(2) آورده است. همچنان كه مرحوم سید رضى رضوانالله علیه نیز آن را در «نهجالبلاغه»(3) جمعآورى نموده است. البته این حدیث در كتابهاى دیگرى هم نقل گردیده كه در بیشتر موارد از آن به عنوان وصیّت امیرالمؤمنین(علیه السلام) به حضرت امام حسن مجتبى صلواتالله علیه تعبیر شده است. درخور عنایت است كه در بعضى از منابع، مخاطب حضرت على(علیه السلام) در این وصیّت، محمّد حنفیّه
1. بحارالانوار: ج 74، ص 200.
2. تحف العقول: ص 70.
3. نهج البلاغه: نامه 31.
معرفى شده است؛ یعنى این وصیّت براى محمّدبن حنفیه نوشته شده است كه در آینده صحت و سقم این احتمال بررسى خواهد شد. ان شاء الله. به هرحال خصوصیّات و ویژگیهایى در این وصیّت وجود دارد كه در كمتر وصایایى نظیر آن یافت مىشود. این وصیّت گهربار با مضامینى بسیار عالى و مقدّمه و مدخلى خاص همراه است كه در جاهاى دیگر همانند آن خیلى كم پیدا مىشود. افزون بر این، در كیفیت ورود و خروج مطالب نكتههاى روانشناختى و تربیتى رعایت شده است كه بسیار آموزنده مىباشد.
كلمه «وصیّت» به معناى سفارش است. در این جا منظور از وصیّت، اصطلاح فقهى آن ـ كه بعد از مرگ اختصاص دارد ـ نیست. بلكه همان گونه كه اگر خطیب جمعه مىگوید: «اوصیكم بتقوى الله»، معنا و مقصودش این نیست كه وصیّت مىكنم كه بعد از مرگ من تقوا داشته باشید، این وصیّت امیرالمؤمنین(علیه السلام)، نیز مشتمل بر سفارشهایى است كه حضرتشان آنها را براى اشخاص مختلف در تمام اعصار، از جمله براى فرزندانشان بیان كردهاند و منظور این نیست كه فقط نزدیكان حضرت و آن هم بعد از مرگ او به آن مراجعه كنند.
حضرت على(علیه السلام) در ابتداى این وصیّت، نخست خود را معرفى مىنماید و به بیان شخصیّت خود، به عنوان وصیّت كننده مىپردازد كه در چه موقعیّتى قرار دارند و به چه لحاظى این وصیّت را انجام مىدهند. آنگاه به معرّفى شخصیّت مخاطب مىپردازند كه مخاطب چه شخصى است و در چه موقعیّتى قرار دارد. و در نهایت هم به بیان رابطه وصیّتكننده با وصیّتشونده اشاره دارند. البته در آغاز وصیّت خلاصهاى از وصایا را به صورت یك بیان فشرده متذكّر شده، آن گاه بیانات تفصیلى خود را شروع مىفرمایند.
هر چند كه در كیفیّت بیان حضرت على(علیه السلام)، نكتههاى آموزندهاى نهفته است كه جاى تأمل فراوان دارد، اما این كیفیّت خاص ورود و خروج مطلب، و خصوصیّاتى كه براى وصیّتكننده
و وصیّتشونده بیان شده، موجب اشتباهها و سوء برداشتهایى از این وصیّت گردیده است. به عنوان مثال در این وصیّت براى گوینده، امیرالمؤمنین صلوات الله علیه، اوصافى ذكر شده است كه در نگاه اول سزاوار یك امام معصوم نیست. همین طور براى مخاطب، یعنى امام حسن مجتبى(علیه السلام) نیز اوصاف و خصوصیّاتى بیان گردیده كه متناسب با مقام و شأن یك امام معصوم نمىباشد. به همین جهت عدهاى مىگویند آن دسته روایات و كتبى كه مخاطب این وصیّت را محمّد بن حنفیه معرفى مىكنند، ترجیح دارند و به صواب نزدیكتر مىباشند. چون در این وصیّت تعبیراتى به وصیّتكننده و وصیّتشنونده نسبت داده شده است كه سزاوار مقام عصمت و امامت نیست. مگر این كه بگوییم مخاطب حضرت، یك شخص غیر معصوم مىباشد. لذا این كیفیّت بیان از یك طرف موجب این برداشت نادرست از این حدیث شریف شده است و از طرف دیگر، كسانى كه در ایمان خود دچار ضعف شدهاند این روایت را شاهدى بر عدم عصمت ائمه اطهار(علیهم السلام) مىدانند و مىگویند ائمه اطهار(علیهم السلام) براى خودشان مقام عصمت قایل نبودهاند و این مقاماتى كه شیعیان براى ائمه معصومین ذكر كردهاند، غلوّ و مبالغهاى بیش نیست وگرنه هرگز خود ائمه(علیهم السلام) براى خودشان علم غیب و عصمت قائل نبودند و این وصیّت خود شهادت مىدهد كه آنها خود را فردى عادى، گنهكار، خطاكار و حتى در بعضى موارد جاهل و نادان مىدانستند. این گروه، یكى از شواهد بر ادعاى خود را همین تعبیراتى دانستهاند كه در ابتداى این روایت و وصیّت آمده است. مثل تعبیر «تاجرالغرور» ـ تاجر فریب و نیرنگ ـ و یا عبارت «صریعالشهوات» ـ زمین خورده شهوتها ـ كه حضرت این دو صفت را در مورد مخاطب خود یعنى امام حسن(علیه السلام) به كار گرفتهاند كه هرگز با مقام عصمت مناسبت ندارد. و اگر مخاطب، امام معصوم باشد به یقین چنین تعبیرى صحیح نیست. چون وقتى حضرت على(علیه السلام) مىفرمایند: این وصیّت را به كسى مىگویم كه، «صریعالشهوات» است؛ یعنى مخاطب من كسى است كه در میدان مبارزه با شهوات زمین خورده و مغلوب شده است، چنین تعبیرى با امامت امام حسن(علیه السلام) تناسب ندارد. پس یا مخاطب وصیّت، امام حسن(علیه السلام) نیستند و یا طبق نظر بعضى، عصمت براى ائمه(علیهم السلام) ضرورى نیست.
اما باید گفت كه هر دو برداشت نادرست است. البته نمىگوییم این روایت قطعىالصدور است و حتماً به همین ترتیب صادر شده است. ولى از آن جا كه مضامین شریف و عالى و محتواى الهى گونهاى كه در متن روایت هست، و بزرگان و افراد برجستهاى این روایت را نقل كردهاند، به ظن و گمان قوى این روایت صادر شده است. و از طرف دیگر اگر با اندكى تدبیر در تعابیر این وصیّتنامه نگاه كنیم، به ناصواببودن دو برداشت مذكور، پى خواهیم برد. چرا كه حضرت مىخواهند این وصیّت را به گونهاى بیان بفرمایند كه همه مردم از آن استفاده كنند. اگر حضرت به عنوان یك امام معصوم، امام معصوم دیگرى را موعظه مىكردند، طبعاً تعبیراتى متناسب با مقام عصمت به كار مىگرفتند، كه به یقین در این صورت، من و شما از وصیّت حضرت بىبهره بودیم و نكتههاى فوقالعاده ظریف و در سطح خیلى عالى را بیان مىكردند كه هرگز براى ما قابل استفاده نبود. حال به صورت یك فرضِ صحیح، در نظر بگیرید كه اگر دو نفر معصوم بخواهند همدیگر را موعظه كنند، چه خواهند گفت؟ كاملا روشن است كه اگر چنین وصیتى با توجه به علم الهىِ دو انسان معصوم و اینكه چیزى براى آنها مخفى نیست، بیان مىشد، براى دیگران هیچ فایدهاى نداشت و مىگفتند آنها معصوم بودند و این حرفها را زدند، به ما ربطى ندارد.
امّا حق این است كه اگرچه امیرالمؤمنین سلام الله علیه مخاطبشان را فرزند معصوم خودشان قرار دادهاند، ولى هدف اساسى و اصلى ایشان آن است كه عموم مردم از این استفاده كنند. و چه بسا هدف اصلى، دیگران بودند و امامحسن صلوات الله علیه نیازى به چنین وصیّتى نداشتند.
به هرحال اینگونه سخنگفتن كه در ابتدا موقعیّت وصیّتكننده را معین مىكند، و بعد موقعیّت وصیّتشونده را تبیین مىنماید، این معنا را افاده مىكند كه من به عنوان امام معصوم، براى مأموم خودم وصیّت نمىكنم ـ چه وصیّتشونده معصوم باشد و چه غیر معصوم ـ بلكه فقط به عنوان پدرى پیر، كه عمرى را سپرى كرده و مُشرف به مرگ است مىخواهم وصیّت كنم. جالبتر این كه بیان اوصاف وصیّتشونده خود دلالت دارد كه مخاطب این وصیّت هر شخصى است كه این خصایص و ویژگىها را دارد، هرچند كه مخاطبِ حاضر، امام حسن(علیه السلام) باشند.
اینك باید مشخص نمود كه گوینده این وصیّت چه فردى است؟ حضرت، خود را پدرى پیر معرفى مىفرمایند كه مرگش نزدیك شده و در مقام وصیّت به جوانى است كه در نهایت قدرت جوانى قرار دارد.
این تعابیر چنین موقعیّتى را تصویر مىكند كه حضرت، خودش را فقط به عنوان یك پدر در نظر مىگیرند؛ پدرى پیر كه با معلومات و تجربیّاتى فراوان از زندگانى خود و گذشتگانِ خود براى مخاطبى وصیّت مىكند كه هنوز همه مشكلات زندگى را درك نكرده و مصائب فراوان دیگرى بر سر راه اوست كه باید با آنها دست و پنجه نرم نماید. هر جوانى كه خود را در آینده با مشكلات فراوان روبهرو مىبیند و پندى را انتظار دارد كه راهگشاى زندگى او باشد، علاقمند مىشود تا از این وصیّت استفاده كند. اگر حضرت(علیه السلام) مىفرمود: هذِهِ وَصِیَّةٌ مِنَ الاِْمَامِ الْمَعْصُومِ، عَلِىٍّ اَمیرِالْمُؤْمِنِینَ اِلَى وَلَدِهِ الْمَعْصُومِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِى؛ این وصیّت امام معصوم على امیرالمؤمنین به فرزند معصومش امام حسنبن على است، دیگران انگیزهاى براى گوشدادن به چنین وصیّتى را نداشتند؛ چرا كه مىگفتند صحبتى است بین دو امام معصوم و به ما ربطى ندارد. پس حضرت خودش را تنزّل مىدهد و در موقعیّتى خاص، فرض مىكند و در نقش و قالب گفتگویى كه بین پدرى پیر و پسر جوان او انجام گرفته است، سخن مىگویند تا همه جوانهاى دیگر بتوانند از این وصیّت استفاده كنند. این خود انگیزهاى است تا اینكه دیگران از این وصیّت درس بگیرند. از همین روست كه رابطه پدر و پسر را درست تصویر و معرفى مىفرمایند: اى پسرم! من چقدر به تو علاقه دارم! آن قدر به تو علاقمند هستم كه حتى وقتى كه تمام فكرم متوجه شخص خودم مىباشد، باز تو را نمىتوانم فراموش كنم!
توجّه انسان در زندگى روزمرّهاش به بسیارى از مسائل مختلف جلب مىشود. به خاطر مسؤولیتهاى مختلفى كه دارد و یا به علّت مشاهدات و ادراكاتى كه براى او حاصل مىشود، مسائل عدیدهاى براى او جلب توجه مىكند. امّا با وجود این، هرگز پاره تن خود و فرزند خود را فراموش نمىكند. از این روى حضرت مىفرمایند: آن وقتى كه من دیگران را كنار بگذارم و فقط خودم باشم و خودم، در آن وقت هم تو را نمىتوانم فراموش كنم. تو اى فرزندم! مثل جزئى از وجود من هستى، بلكه تمام هستى من تو هستى. گویا تو، خود من هستى.
حضرت على(علیه السلام) از این جهت این سخنان را بیان مىفرمایند كه آدمى وقتى نصیحت دیگرى را با گوش جان مىشنود كه مطمئن باشد خیرخواه اوست و اعتقاد قلبى دارد كه این سخنان را از روى محبت و خیرخواهى به او مىگوید. شما هم مىتوانید چنین حالتى را آزمایش كنید. به هر میزان كه به كسى اطمینان دارید، به همان مقدار هم به حرفش توجه مىكنید. لذا اگر احتمال بدهید كه با توجّه به مصالح شخص دیگرى این حرفها را مىزند ـ چه سخن نیك، چه بد ـ چون خیر شما مطرح نیست و براى شما دلسوزى ندارد، به سخن او كمتر توجه و دقت مىكنید. یا اصلا انگیزهاى ندارید تا به نصیحت او توجه و عمل كنید. امّا اگر مطمئن شدید این گفتگویى كه انجام مىگیرد و این سخنى كه به شما مىگوید از سر دلسوزى و خیرخواهى است و فقط خیر شما را مىخواهد، كاملا دقت مىنمایید كه چه مىگوید، تا خوب بفهمید و خوب عمل كنید. از این جهت حضرت بعد از معرّفى خود به عنوان پدرى كه سالهاى آخر عمرش را مىگذراند، مخاطبش را هم به عنوان فرزند جوانى كه در معرض آفات و بلیّات و گرفتارىهاى زیاد است در نظر مىآورند و مىفرمایند: من آنقدر به تو علاقه دارم كه گویا تو جزئى از وجود منى، بلكه گویا تو تمام وجود منى! از همینرو مخاطبى كه این سخنان را مىخواند توجه مىكند كه گوینده چه اندازه خیرخواه شنونده بوده و این سخنان را از سر دلسوزى گفته است. به یقین وقتى پدرى براى پسرش این گونه سخن مىگوید و چنین مطالبى را بیان مىكند ـ آن هم پدرى مثل امیرالمؤمنین كه پسر خودش را همانند خود مىبیند ـ جا دارد كه ما نیز از این وصیّتنامه استفاده كنیم و ببینیم چه رازى در كار بوده و چه چیز موجب سعادت مىشود تا ما هم با نیل به آن سعادتمند شویم. پس در واقع حضرت(علیه السلام) از همین طریق، ابتدا ایجاد انگیزه مىكنند تا توجه مخاطب را بیشتر جلب نمایند و آن گاه لب به سخن مىگشایند و دُرافشانى مىفرمایند.
همان گونه كه گفته شد، كمتر موعظهاى هست كه خصوصیّات این وصیّت الهى در آن رعایت شده باشد؛ چرا كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) در موقعیتى است كه تازه از جنگ صفین برگشته و مشكلات جنگ را پشت سرگذاشتهاند؛ جنگى كه در نهایت به مسأله حكمیت و توابع آن منتهى شد و اینك حاصل تجارب عمرشان را یكجا به فرزندشان تحویل مىدهند. چون دیگر
روزهاى آخر عمر است و نمىشود فرصت را از دست داد. لذا آنچه را در این عمر شصت ساله كسب كرده، به بهترین كسى كه او را جزئى از وجود خود، بلكه تمام وجود خود مىداند، تحویل مىدهد. و چه كسى سزاوارتر، از چنین فرزندى كه ثمره درخت شصت ساله عمر خود را به او بسپارد؟
بارى، در این وصیّت ارزشمند مطالب گرانبهایى بیان شده كه با نهایت اهتمام، بهترین و مفیدترین اندوختههایى كه در كمال انسان تأثیر دارد، بیان گردیده است. بدان امید كه این توضیحات باعث شود گوینده و شنونده و خواننده، در فهم این وصیّت و عمل كردن به آن، توجه و عنایت بیشترى داشته باشند. ان شاء اللّه.
پس در این وصیّت، امیرالمؤمنین(علیه السلام) خودشان را به عنوان پدرى پیر كه اواخر عمر خود را سپرى مىكند در نظر آورده و بدون آنكه امامت و علم امامت و عصمت و... را در نظر گرفته باشند، به نصیحت فرزند خود مىپردازند و مىفرمایند:
مِنَ الْوالِدِ الْفانِ المُقِرِّ لِلزَّمانِ المُدْبِرِ العُمْرِ، المُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْرِ الذّامِّ لِلدُّنْیَا ...؛ این وصیت از آن پدرى است كه در شُرُف سفر به آخرت مىباشد و به گذشت زمان و پشت نمودن دنیا اقرار دارد.
جالب توجّه اینكه حضرت(علیه السلام) نمىفرماید: مِن على امیر المؤمنین؛ وصیّتى از امیرمؤمنین به ...، بلكه مىفرمایند این وصیّت پدرى است كه فانى شونده و مُشرف به مرگ و مقرّ به گذشت زمان ... تا همگان، خود را مخاطب وصیّت پندارند. البته تعبیر «اَلْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ» مقدارى براى ما ناآشنا است. این تعبیر را این چنین مىتوان معنا نمود: انسان طبعاً دوست دارد تا با عواملى كه حیات و لذتهاى او را تهدید مىكنند، مبارزه و آنها را محكوم و نابود كند. یكى از چیزهایى كه انسان را راحت نمىگذارد، همین مسأله گذر زمان است كه جوان را پیر مىكند. اگر چه در پیرى حیات و زندگى براى مدّتى ادامه پیدا مىكند، ولى در نهایت او را فرتوت ساخته و سرانجام مىمیراند. اگر گذر زمان نبود، انسان مىتوانست باقى باشد و وجودى ابدى یابد. انسان مایل نیست عمرش بگذرد و زندگىاش خاتمه یابد، بلكه مىخواهد باقى باشد و عمرى با دوام و ابدى داشته باشد. این، خواست فطرى هر انسانى است. ولى چه سود كه گذر زمان
واقعیّتى است كه نمىشود با آن مبارزه كرد. باید پذیرفت كه انسان موجودى است با عمرى محدود و به یقین این عمر سپرى خواهد شد. لذا هر چند مرگ تلخ است و آدمى از آن گریزان، ولى چارهاى نیست جز اینكه مرگ را بپذیرد. پس پدرى به فرزندش وصیّت مىكند كه این معنا را پذیرفته و در مقابل زمان تسلیم شده است و به یقین مىداند كه زمان در حال گذر است و چارهاى براى آن نمىتوان اندیشید. به تعبیر عامیانه، معناى اَلْمِقِرِّ لِلزَّمَان همان لُنگانداختن و تسلیمشدن در برابر گذر عمر و زمان است. یعنى دیگر قبول كردم كه این عمر محدود مىباشد و روزى به پایان مىرسد. حال به پشتوانه همین امر مسلّم، حضرت مىفرمایند: المُدْبِرِ الْعُمْر؛ یعنى پدرى كه عمرش گذشته و سپرى شده و عمر به او پشت كرده و در حال رفتن است؛ رفتنى كه بازگشت ندارد. و این پدر در برابر روزگار تسلیم شده است. تعبیر المُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْر هم شبیه اَلْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ است. البته این تعبیر، مقدارى رساتر و غلیظتر است و این حالت را مجسّم مىكند كه گویا دو نفر در میدان مبارزه و جنگ با هم مىجنگند و یكى مشاهده مىكند كه دیگرى در شُرُف پیروزى است، لذا دستهایش را بالا برده و تسلیم مىشود. حال، همین حالت را انسان در مقابل گذر زمان دارد؛ در حالى كه مایل نیست تسلیم گذر زمان شود و مىخواهد باقى بماند و ابدى باشد، اما در جنگ با زمان، سرانجام شكست خود را مسلّم مىبیند، لذا دستهایش را بالا مىبرد، در برابر زمان و روزگار تسلیم مىشود و مىپذیرد كه این عمر در گذر است. آرى، ما نیز باید بگذاریم و برویم و چارهاى جز این نیست. بنابراین منظور از اَلْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْر، آن كسى است كه در مقابل روزگار دستهایش را به علامت تسلیم بالا برده و پذیرفته است كه این عمر، گذراست و نمىتوان با آن مبارزه نمود.
در ادامه حضرت على(علیه السلام) خود را به عنوان وصیّتكننده این چنین معرفى مىكنند: اَلذَّامِّ لِلدُّنْیَا؛ یعنى این وصیّت از جانب كسى است كه عمرى را سپرى كرده است و با نظر نكوهش به دنیا نگاه مىكند. گویا مىفرمایند: توقع نداشته باشید كه من در این وصیّت، مطالبى را براى شما بگویم كه شما را به زرق و برق دنیا تشویق كند. بلكه از اوّل، بناست كه با نظر نكوهش به دنیا بنگرم و از دنیا بدگویى نمایم. پدرى كه عمرى را سپرى كرده است، ولى از زندگى دنیا خیلى دل خوشى ندارد، چگونه به دیگران بگوید كه قدر زندگى دنیایتان را بدانید و هرچه
مىتوانید لذّت ببرید؟! این گونه نیست. این پدر اینگونه نصیحت مىكند كه دنیا را داراى مقامى ارجمند و لایق خضوع و ستایش ندانید. قائل نباشید. بلكه مىفرماید: من دنیا را نكوهش مىكنم، چون در موقعیّت و مكانى قرار گرفتهام كه مردگان در آنجا بودهاند؛ یعنى در جایى زندگى مىكنم كه كسانى كه قبلا آنجا زندگى مىكردند، الآن مردهاند و اثرى از آنها باقى نمانده است و من نیز به همین زودىها خواهم مُرد. در همین سرزمین و محل سكونت ما، قبلا هزارها انسان زندگى مىكردند و اینك از دنیا رفتهاند. آیا ما كه جاى آنها را گرفتهایم جاودانه زنده و باقى خواهیم ماند!؟ به یقین ما نیز مانند آنها خواهیم مُرد. پس این پدر، پدرى است كه خود را در چنین موقعیتى مىبیند. در جایى كه قافله مردگان از آن عبور كردهاند و او هم یكى از آنهاست. هر كدام مدتى در این منزلگاه توقف كرده، آنگاه بار سفر بستند و رفتند و من هم به دنبال آنها خواهم رفت. بدین جهت در ادامه حضرت در معرفى وصیتكننده مىفرمایند: اَلظّاعِنِ عَنْها غَدا؛ یعنى این وصیّت كسى است كه فردا از این منزلگاه كوچ خواهد كرد. اكنون به طور موقّت در این كاروانسرا توقّفى دارد اما همانند قافلههاى پیشین كه رفتند و جزء مردگان شدند، او نیز خواهد رفت.
با این بیان، موقعیّت وصیّتكننده مشخص مىشود، لذا اگر كسى بخواهد وصیّتكننده را بشناسد، كافى است كه در همین اوصاف و ویژگىها نظر و تأمل نماید تا وصیّتكننده را شناخته و آنگاه در نظر بگیرد كه آیا مفاد آن وصیّت براى او نیز مفید خواهد بود یا خیر؟
حضرت در ادامه سخن، مخاطب وصیّتنامه را این گونه معرفى مىفرمایند: اِلَى الوَلَد الْمُؤَمَّل ما لا یُدْرَكُ، السّالِكِ سَبِیلَ مَنْ قَد هَلَكَ، غَرَضِ الاْسْقَامِ وَ رَهینَة الاَیّامِ وَ...؛ وصیّت من به آن فرزندى است كه آرزوهاى دست نایافتنى دارد و همانند گذشتگان، رو به سوى مرگ در حركت است و هدف آفات گرفتارىهاست و...»
این پدر به فرزندش وصیّت مىكند و حاصل عمرش را به وى تحویل مىدهد. این فرزند، آرزوهایى دارد و تب جوانى در وجودش شعلهور است. مىدانیم كه دوران جوانى دوران
امیدها و آرزوهاست. اگر این امیدها و آرزوها نباشد، در دنیا كسى هیچ فعالیّتى نمىكند. حیات انسان، توأم با آرزوهاست. فعالیّتى كه جوان در دوران جوانى دارد، به خاطر این است كه امید بیشترى دارد. هر قدر به پیرى نزدیكتر مىشود و سالخوردگى و فرتوتى او افزون مىگردد، امیدش كمتر مىشود و فعالیّتش نیز فروكش مىكند. این تعبیر حضرت(علیه السلام)، كه مىفرمایند: اَلسَّالِكِ سَبِیلَ مَنْ قَدْ هَلَكَ، غَرَضِ الاْسْقَام، از جهتى شبیه این تعابیر قرآن كریم است كه مىفرماید: اِنَّ الاْنسانَ لَفى خُسْر(1) ؛ وَ كانَ الاْنسانُ عَجُولاً(2) یا اِنَّ الاْنْسانَ خُلِقَ هَلُوعا(3) كه ممكن است در ذهن افراد زیادى این سؤال جوانه بزند كه آیا این مذمتهایى كه از انسان شده است، شامل معصومین هم مىشود؟ مگر آنها هم عجول و هلوع خلق شدهاند؟! و همین طور سایر اوصاف مذمومى كه در قرآن كریم درباره انسان بیان شده است، چه سان شامل ائمه(علیهم السلام)مىشود؟ جواب این سخنان واضح است. مخاطب این آیات انسان عادى است و این تعابیر صرفنظر از ویژگىهاى خاص الهى و تربیتهایى كه ائمه(علیهم السلام) دارند، بیان شده است؛ یعنى مقتضاى طبیعت انسان این است كه هلوع و عجول و... باشد و نوع انسانها این گونه آفریده شدهاند. البته توجه داریم كه وقتى حضرت مىفرمایند: «من به فرزندى وصیّت مىكنم كه آرزوهایى دارد، امّا به همه آرزوهاى خود نمىرسد» و یا صفات دیگرى را بیان مىكند كه تا حدودى زنندگى و زشتى بیشترى دارد، معنایش این نیست كه امام حسن(علیه السلام) واجد این اوصاف هستند، بلكه مقصود حضرت این است كه من در چنین موقعیّتى هستم و به جوانى كه او هم در چنین موقعیّتى است، نصیحت مىكنم. یعنى خودم را مثل یك انسان عادى فرض مىكنم و فرزند خود را هم مثل یك انسان عادى در نظر مىآورم. از این جهت كه من پدر سالخوردهاى هستم و او هم جوان، و من تجربیاتى دارم كه او ندارد، مىخواهم حاصل تجربیات خود را به وى منتقل كنم. پس واضح شد كه آن دو برداشت، نادرست و هر دو بىمورد است. لذا مىگوییم، حضرت موقعیّت وصیّتشونده را اینگونه ترسیم مىفرمایند كه: ... اَلسَّالِكِ سَبِیل مَنْ قَدْهَلَكَ، غَرَضِ الاَْسْقَام ورَهِینَةِ الاَْیَّامِ وَ رَمِیَّةِ الْمَصَائِبِ وَ ...؛ یعنى مخاطب
1. عصر/ 2.
2. اسراء/ 11.
3. معارج/ 19.
وصیّت راه كسانى را مىپیماید كه آنها از دنیا رفتهاند و هلاك شدهاند. البته این هلاكت، هیچ معناى ارزشى ندارد، بلكه هلاكت در اینجا به معناى مُردن است كلمه «غَرَض» نیز به معناى «هدف و نشانه تیر واقع شدن» مىباشد. طبیعى است كه هر جوانى مشكلات، مرضها و مصیبتهایى پیش رو خواهد داشت كه از هم اكنون چون تیرهایى او را نشانه گرفتهاند. به دیگر سخن، او هدف اسقام و امراض واقع شده و گروگان ایّام است؛ روزگار، او را به عنوان گروگان در اختیار خود گرفته است و مصیبتها مثل تیرهایى او را نشانه گرفتهاند.
در اینجا حضرت، دو تعبیر دیگر جهت معرفى وصیّتشونده بیان مىفرمایند كه موجب شده عدهاى توهّم كنند، مخاطب این وصیّتنامه محمّد بن حنفیّه است و امام مجتبى(علیه السلام) كه شخصى معصوم هستند، مورد خطاب این وصیّت نمىباشند. آن دو عبارت، در این كلام حضرت است كه مخاطب خود را عَبْدُالدُّنْیَا وَ تاجِرُ الغُروُرِ معرفى مىكند. این تعبیر بسیار نامأنوس است. و در نظر ما معنا و مفهوم ارزشى بسیار منفى دارد، در حالىكه منظور بیان، یك معنا و مفهوم تكوینى است. موجودى كه در این عالم است، محكوم عوامل طبیعى این عالم مىباشد و این عوامل، مالك او هستند و او عبد آنها و تسلیم قوانین حاكم بر این جهان طبیعت است. صرف نظر از آن تأییدات الهى و تعلیمات سبحانى، انسان به طور طبیعى به عنوان اینكه انسان است ـ اعم از انبیا و اولیا و سایر مؤمنان ـ تسلیم قوانین طبیعى مىباشد. چنین موجودى تجارتش، تجارت غرور است. چون اگر توجه كنیم كه دنبال چه مىگردد و چه را با چه معامله مىكند و انتظار چه امرى را دارد، در خواهیم یافت كه حقیقت زندگى دنیا به جز غرور و فریب، هیچ نیست. حقیقت زندگى دنیا جز كالاى فریب نیست؛ وَ مَا الحَیَوةُ الدُّنْیَا اِلاَّمَتاعُ الغُروُرِ.(1) وقتى وضعیّت كلى چنین است، هركسى كه با متاع دنیا سروكار دارد، به حكم تكوین تاجر الغرور است. بنابراین سخنان حضرت(علیه السلام) در مقام مذمت مخاطب بیان نشده است كه چون به تجارت غرور مشغول هستید، پس كار بسیار بدى انجام مىدهید، بلكه مقصود این است كه طبع زندگى دنیا این چنین است. و این سخن، بیان واقعیّت تكوینى دنیاست.
1. آل عمران/ 185.
آرى، در مقام موعظه باید اینگونه سخن گفت تا وقتى مخاطب به خود توجه مىكند، ببینند كه تاجر الغرور است و دیگر به این متاع غرور، دل نبندد.
در ادامه حضرت، مخاطب خود، یعنى انسان، را اینگونه توصیف مىكنند كه: وَغَریِمِ الْمَنَایَا وَ اَسیِرِ المَوْتِ وَ حَلیِفِ الْهُمُومِ، و قَریِنِ الاَحْزَانِ وَ رَصَیْدِ الاَْفاتِ وَ صَریعِ الشَهَّواتِ و خَلیفَةِ الاَمْواتِ؛ آدمى وامدار و بدهكار مرگ و بلا و گرفتار چنگال مرگ است و همسوگند و همپیمان غمها و رنجهاست ... آفات و گرفتارىها و مرگ، او را اسیر خود كرده است. بدهكارى است كه طلبكار، دست از او نمىكشد؛ یعنى اجل، طلبكارى است كه هر انسانى را دنبال مىكند، و دست از سرش بر نمىدارد تا طلبش را وصول كند. پس انسان، غریم و بدهكار است؛ بدهكارى كه در چنگال طلبكار ـ مرگ و آفات و بلایا ـ گرفتار شده است.
تعبیر دیگرى كه بعضى آن را مناسب مقام امام حسن(علیه السلام) نمىدانند، این سخن امام على(علیه السلام) است كه حضرتشان(علیه السلام) مىفرمایند: وَ قَرینِ الاَحْزانِ وَ رَصیدِ الاَفَاتِ و صَریعِ الشَّهَوَاتِ؛ تو اى جوان! قرین هموم و همراه حُزنها و اندوهها خواهى بود و آفات و مصائب به تو روى خواهند آورد و اسیر و مغلوب خواهشهاى نفسانى هستى. كسانى كه این تعابیر را مناسب مقام امام حسن(علیه السلام) نمىدانند، مىگویند: در اینجا اینگونه فرض شده است كه گویا امام حسن(علیه السلام) انسانى است كه با شهوتها به مبارزه برمىخیزد و در این مبارزه شكست مىخورد و نقش زمین مىشود. صریع به كسى گفته مىشود كه در مُصارعه و مسابقه كشتى، زمین مىخورد. پس صریع الشهوات؛ یعنى زمین خورده شهوتها، در حالى كه امام حسن(علیه السلام) زمین خورده شهوتها نمىباشند. امّا باید توجه داشت كه این بیان نیز مبیّن یك واقعیّت است. یعنى خداى متعال غرایز را آن چنان بر انسان مسلط كرده است كه انسان به كلى نمىتواند از اینها رها شود. اگر این غرایز نباشند، اصلا زندگى دنیا ادامه پیدا نمىكند. چه آن غرایزى كه موجب بقاى زندگى شخصى مىشود؛ مثل خوردن و آشامیدن، و چه آن غرایزى كه موجب بقاى نوع انسان مىشود؛ مثل غریزه جنسى و چه سایر غرایز، همگى ابزارى هستند كه به وسیله آنها زندگى دنیا ادامه پیدا مىكند. پس خواهناخواه انسان طورى آفریده شده است كه نمىتواند به كلى خودش را از این غرایز رها كند و به همه آنها جواب منفى بدهد. انسان عادى
هرگز چنین كارى را نمىتواند بكند. حالا اگر انسان غیر عادى بتواند چنین كارى را بكند، آن سخن دیگرى است كه اینك در مقام بیان آن نیستیم. سخن و بحث اینجاست كه یك جوان، داراى غرایزى است كه این غرایز بر او مسلط مىشوند و او نمىتواند خود را از چنگ آنها رها سازد. البته توجه داریم كه ارضاى هر غریزهاى نامطلوب نیست، بلكه ارضاى بعضى از غرایز گاهى اوقات واجب مىشود.
وصف دیگر وصیتشونده در لسان على(علیه السلام) خَلِیفَةِ الاَْمْواتِ است؛ یعنى شنوندهاى كه این نصیحتها را مىشنود و مخاطب این وصیّت است، همانند خود وصیت كننده، ساكن مساكن موتى بوده و در همان جایى سكونت گزیده است كه مردگان در آنجا بودند و زندگى مىكردند. پس این كسى هم كه این وصیّت را مىشنود، او هم جانشین مردگان است. من و شما هم به عنوان مخاطبان این وصیت باید توجه داشته باشیم كه این جایى كه قرار گرفتهایم، جایى نیست كه انسان بتواند تا ابد در آنجا زنده بماند.
تمام آنچه بیان شد در مقام معرفى وصیّتكننده و وصیّتشونده بود كه خود نیز حاوى نكتههاى آموزنده خاصى است.
بعد از معرفى وصیتكننده و بیان ویژگىهاى مخاطب وصیّت، اینك حضرت(علیه السلام)به بیان انگیزه وصیّت و رابطه بین وصیّتكننده و وصیّتشونده پرداخته، مىفرمایند: امّا بَعْدُ، فَاِنَّ فیما تَبَیَّنْتُ مِنْ إِدْبارِ الدُّنْیا عَنِّى وَجُمُوحِ الدَّهْرِ عَلَىَّ و اِقْبالِ الاَخِرَةِ اِلَىَّ، ما یَزَعُنِى عَن ذكْرِ مَنْ سِواىَ، وَ الاِْهْتِمامِ بِما وَرائِى ...؛
وقتى متوجه شدم كه دنیا به من پشت كرده و عمر من سپرى شده و آخرت به من روى آورده است، این امر باید مانع توجه من به دیگران شده و اجازه ندهد كه من به فكر دیگران باشم؛ مىبایست فقط به فكر خود باشم و به چیزهاى دیگر اهتمام و توجه نداشته باشم، امّا چه كنم كه تو را نمىتوانم فراموش كنم؛ چرا كه وقتى به خودم توجّه مىكنم و به فكر خودم مىافتم كه دیگر آخرِ زندگى است ـ به خصوص وقتى كه توجه پیدا مىكنم كه آخرتى در پیش
دارم و زندگى ابدى در انتظار من است و باید همگى را فراموش كنم و اهتمامى به دیگران نداشته و سخت به خود بیندیشم ـ در همین حال كه من به فكر خودم هستم، باز از تو غافل نیستم.
به بیانى دیگر وقتى به جاى همّ خودم، همّ مردم در دل من جایگزین مىشود و منحصراً همین همّ ظهور مىكند، و فكرم صادقانه با من سخن مىگوید و به طور صحیح بر من نمایان مىشود و جلوه مىنماید و مرا از هواى خودم منصرف مىكند و كار خالص خودم براى من زُلال مىشود و از آلودگىها و كدورتها پاك مىگردد، در چنین حالى باز هم تو را بخشى از خودم مىیابم. حضرت اینگونه با مخاطب خود ارتباط دارد كه مىگوید وقتى به طور خالص، فقط به فكر كار خودم هستم و اندیشه من بهگونهاى حقیقى و جدّى و به دور از هر شوخى و بازى ـ كه هیچگونه دروغى همراهش نیست؛ صدقٌ لا یَشوُبُه كذب ـ نمود پیدا مىكند، در چنین حالتى نه تنها تو را بخشى از خودم مىیابم، بلكه حتى تو را تمام خودم مىبینم.
صرفنظر از اینكه وجود ائمه صلواتالله علیهم نور واحد و یك حقیقت هستند، از آن جهت كه پدرى با فرزند خود همصحبت است، ابتدا فرزند را بخشى از وجود خودش مىبیند كه تكویناً از او جدا شده است و حكم نیمهاى از وجود او را دارد و وقتى توجه پیدا مىكند كه خودش از دنیا خواهد رفت و فرزند او جانشین اوست، چنین تصور مىكند كه گویا، این خودش مىباشد كه در فرزندش باقى مانده است. پس در آن زمان، فرزند را تمام وجود خویش و خود را در او باقى مىبیند. امّا حضرت(علیه السلام) به این دلیل اینگونه سخن مىگوید كه نظر شنونده را جلب نماید كه من به تو علاقمندم و نهایت خیرخواهى و دلسوزى را نسبت به تو دارم تا جایى كه هر چه براى خودم مىخواهم، براى تو نیز مىخواهم: حَتَّى كَاَنَّ شَیْئاً لَوْ أَصَابَكَ أَصَابَنِى؛ گویا اگر مشكلى براى تو پیش بیاید، این مشكل براى من پیش آمده است. آن چنان تو را با خودم یكى مىبینم كه اگر مرگ به سراغ تو آید، آن را مرگ خودم مىبینم. پس هرچه را براى خودم مهم مىشمارم، همان را براى تو نیز مهم مىدانم.
همانگونه كه مىدانید، در زندگى امورى وجود دارند كه انسان براى آن اهمیّت زیادى قایل است، در حالى كه نسبت به امور دیگر بىتفاوت بوده، وجود و عدم آنها براى او مساوى است
و گویا هیچ اهمیّتى ندارند. با وجود این، حضرت مىفرمایند: آن چیزهایى كه براى خودم جنبه حیاتى داشته و اهمیّت دارند، براى تو نیز مهمّ مىدانم. حالا كه من چنین حالتى دارم و تو را نیز در چنین حالى یافتم، كَتَبْتُ إِلَیْكَ كِتابى هذا مُسْتَظِهَراً بِهِ اِنْ أَنَا بَقیتُ لَكَ اَوْ فَنَیْتُ؛ این نامه را براى تو مىنویسم و آن را پشتوانه و پناهگاهى براى تو قرار مىدهم تا چه من باقى باشم و چه از این دنیا بروم از این نامه استفاده كنى؛ چرا كه این نامه، حاصل عمر من است كه اینك در دسترس تو مىباشد.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
فَاُوصِیْكَ بِتَقْوىَاللّهِ یا بُنَیَّ وَ لُزوُمِ أَمْرِهِ، وَ عِمارَةِ قَلْبِكَ بِذِكْرِهِ، وَالاِْعْتِصامِ بِحَبْلِهِ، وَأَیُّ سَبَب أَوْثَقُ مِنْ سَبَب بَیْنَكَ وَ بَیْنَاللّهِ جَلَّ جَلالُهُ إِنْ أَخَذْتَ بِهِ.
اى پسرم! تو را سفارش مىكنم به پرهیزگارى و پرواى از خداوند و ملازمت امر و فرمان او و این كه دل خود را با یاد خدا آباد سازى و به ریسمان [اطاعت و بندگى] او چنگ زنى! چه وسیله و سببى محكمتر از آن رشته پیوندى كه بین تو و خداست، [البته] اگر به آن وسیله دست بیاویزى و چنگ بزنى؟(1)
همانگونه كه گذشت، حضرت(علیه السلام) در این پندنامه الهى مخاطب خود را با ویژگىهاى خاصّى معرفى مىفرمایند و براى وصیّتكننده و وصیّتشونده، اوصافى را برمىشمارند كه اینگونه سخن گفتن موجب مىشود تا دیگران هم خود را مشمول این اوصاف بدانند و مورد خطاب این وصیتنامه بشمارند، از طرفى پى مىبرند كه این وصیّت را از چه كسى مىشنوند و وصیّتكننده با وصیّتشنونده، چه رابطه و نسبتى دارد و از چه روى اقدام به این وصیّت نموده است؛ چرا كه بیان این رابطه و نسبت، موجب مىشود تا مخاطب و شنونده وصیّت، نهایت و عمق ارتباط عاطفى و عقلانى را با وصیّتكننده برقرار كند و مطمئن شود كه وصیّتكننده یقیناً خیرخواه اوست. این مطلب، خود نكتهاى است كه در پذیرفتن موعظه و نصیحت، بسیار مؤثر است. اینك بعد از كسب اعتماد و اطمینان مخاطب، حضرت با بیان ارزشهاى حقیقى، ساخت دل و ذهن هر دلداده سلیمالعقلى را منوّر مىسازد.
1. این قسمت از وصیّتنامه در برخى كتب با اندكى اختلاف نسخه نقل شده كه به لحاظ عدم تغییر كلى در معنا از نقل آن بىنیاز هستیم.
اینك حضرت(علیه السلام) خلاصهاى از وصایا را به صورت فشرده ذكر مىكنند كه این نیز یكى دیگر از انبوه ویژگىهاى خاص و منحصر به فرد این وصیّت است كه در هر ویژگى آن، چندین نكته تربیتى نهفته است. یكى از آن نكات این است كه وقتى انسان فرصت ندارد همه این وصیت طولانى و بلند را مطالعه كند، خلاصهاش را كه كمتر از یك صفحه است مىخواند و به مفاد آن پى مىبرد. به علاوه، وقتى آدمى از ابتدا از خلاصه مطالب یك كتاب و رساله آگاه باشد، با آمادگى بیشتر و بهترى به درك تفصیلى مطالب مىشتابد و در ذهن خود آنها را جاى مىدهد. به هرحال، در ابتدا یك سلسله موعظههاى كوتاه و فشرده، ایراد شده كه تقریباً مطالب و سخنان بعدى، توضیح و تفصیل همین مطالب فشرده است. در این مواعظ كوتاه و فشرده حضرت(علیه السلام) بر روى سه ارزش اساسى و بنیادین در زندگى انسان تأكید مىفرمایند كه عبارتند از: تقوا، یاد و ذكر خدا، چنگ زدن به ریسمان الهى.
روشن است كه مخاطب این وصیّت، شخصى بیگانه با معرفت الهى و اسلامى و و محروم از ایمان نیست، بلكه فرض كلام بر این است كه مخاطب این وصیّتنامه، هرچند هنوز تربیت كامل نشده، امّا به خدا ایمان دارد و اسلام را نیز قبول نموده و عقاید اصلى و ضرورى را پذیرفته است. از همین روى وصیّت را از آن جا شروع نمىكند كه باید بدانى خدایى هست و باید او را شناخت و عبادت نمود. البته در آینده راجع به خداشناسى مطالبى بیان خواهد شد، ولى چون فرض سخن بر این است كه مخاطب به خدا و اصول اساسى و ضروریات دین اعتقاد دارد، دیگر در مواعظ كوتاه سراغ خداشناسى نرفته است، بلكه ابتدا به تقوا سفارش مىكنند. تقوا، محور اصلى مطالب و مواعظ همه كتب آسمانى و توصیههاى بزرگان و انبیا و اولیا است. به طورى كه گویا هر كسى مسؤولیت امامت را بر عهده مىگیرد و با مردم صحبت مىكند ـ هر چند براى مدتى كوتاه ـ باید در صحبت خود مردم را به تقوا سفارش كند، همچنان كه در هر یك از خطبههاى نماز جمعه و هر نماز دیگرى كه خطبه دارد، امام جمعه باید مخاطبان را به تقوا سفارش نماید و وصیّت به تقوا، ركن آن خطبه محسوب مىشود، به گونهاى كه اگر خطبهاى این موعظه و سفارش به تقوا را نداشته باشد ناقص تلّقى مىشود.
در آیات كریمه فراوانى از قرآن، به صور مختلف لفظ تقوا و یا مشتقات آن وارد شده است. یكى از بزرگترین ارزشها در نظام ارزشى اسلام، یا بگوییم محور همه ارزشها، تقواست. حضرت حق جل جلاله مىفرماید: اِنَّ اَكْرَمْكُمْ عِنْدَاللَّهِ اَتْقیكُم(1)؛ ملاك كرامت و ارزشمندى در پیشگاه خدا، تقواست كه هیچ بدیل و جانشینى ندارد. بنابراین به طور طبیعى اوّلین مطلبى كه توجه مخاطب این وصیّتنامه را به خود جلب مىكند، باید چیزى باشد كه محور همه وصایا و مواعظ است؛ یعنى همان تقوا.
درباره تقوا به مناسبتهاى مختلفى بحث كردهایم. لذا در اینجا فقط اشاره مىكنیم كه حضرت مىفرمایند: فَاُوصِیكَ بِتَقْوَىاللّهِ و لُزُومِ اَمْرِهِ؛ تو را به تقوا و ملازمت امر خداوند سبحان سفارش مىكنم. تقوا اطلاقات متعدد و معانى مختلفى دارد. در بعضى موارد تقوا به معناى اجتناب از گناهان مىباشد و در موارد دیگر مقصود از تقوا، رعایت همه احكام شرعى، اعم از واجبات و محرمات است. اگر منظور از تقوا فقط اجتناب از گناهان باشد، در این صورت باید گفت عبارت لُزُومِ اَمْرِه به عبارت تَقْوَى اللّه عطف شده و دو عبارت، معطوف به یكدیگر مىباشند. لذا معطوف و معطوفٌعلیه متباین خواهد بود؛ زیرا در این صورت مقصود از تقوا، فقط ترك گناهان و پرهیز از معاصى است و منظور از لُزُومِ اَمْرِه رعایت وظایف الهى و واجبات و تكالیفى است كه آدمى باید به آنها پایبند باشد. در واقع تقوا یعنى ترك منهیّات و لُزُومِ اَمْرِهِ یعنى انجام وظایف و واجبات. امّا اگر معناى عام تقوا ـ كه شامل انجام وظایف و ترك منهیّات هر دو مىشود ـ منظور باشد، در این صورت عبارت لُزُومِ اَمْرِه، عطف خاص بر عام خواهد بود. یعنى ابتدا به مطلق تقوا سفارش مىفرمایند و بعد به خصوص لُزُومِ اَمْرِه؛ ملازم امر خدا و تكالیف او بودن، توصیه مىنمایند تا آنچه را فرمان او است دقیقاً رعایت كنیم.
البته این احتمال ضعیف هم وجود دارد كه مقصود از كلمه امر در اینجا امر تشریعى نیست، بلكه امر به معناى كار مىباشد. اَمْرُاللّه یعنى كار خدا. و چون در نسبت دادن، كمترین ملازمه و ارتباط كافى است، لذا در اینجا لُزُومِ اَمْرِه یعنى ملازم كارهاى خدایى باشید و كارى را
1. حجرات/ 13.
كه رنگ خدایى ندارد رها كنید. به هرحال اولّین وصیّت و سفارش حضرت(علیه السلام) این است كه، تقوا را رعایت كن و این كلام جامع، شامل تمام ارزشهایى مىشود كه در اسلام و در همه ادیان الهى معتبر است.
حضرت على(علیه السلام) از آن روى نخست ما را به تقوا سفارش مىكنند كه، تقوا محور همه ارزشهاست. و افزون بر آن، اگر روحیه تقوا و خداپروایى در نهاد آدمى وجود نداشته باشد؛ یعنى مواظب نباشد كه احكام الهى را رعایت كند و واجبات را انجام بدهد و محرمات را ترك كند، راه به جایى نمىبرد. انسانى كه حالت بىبند و بارى و بىمبالاتى و بىتفاوتى بر او حاكم باشد، در زندگى خود سردرگم بوده و راه به جایى نمىبرد. اوّلین شرط در مسیر تكامل آن است كه آدمى، براى اعمال و رفتار خود معیار و ضابطهاى در اختیار داشته باشد و هواهاى نفسانى خود را تحت كنترل بگیرد. آدمى براى ترقى و تعالى، باید طغیان و سركشى و بىبند و بارى را رها كند، والاّ مادامى كه پیرو هواى نفس خود باشد و هرچه دلش مىخواهد انجام دهد، هرگز به جایى نمىرسد. پس قدم اوّل این است كه خودش را كنترل كند. گویا از همین روست كه وصیّت اول حضرت(علیه السلام) رعایت تقوا مىباشد.
دوّمین وصیّت اساسى، حضرت على(علیه السلام) ذكر و یاد خداوند است كه موجب آبادى قلب مىگردد، لذا سفارش مىفرماید: وَ عِمَارَةِ قَلْبِكَ بِذِكْرِهِ؛ قلب خود را با ذكر و یاد خدا آباد ساز. چنان كه ملاحظه خواهید نمود، در ادامه این وصیّت الهى مباحث و جملاتى خواهد آمد كه محور همه آنها را قلب تشكیل مىدهد و در اینجا ابتدا راجع به «عمارت قلب» صحبت مىفرماید. گویا اینگونه فرض شده كه قلب هم مىتواند آباد یا ویران باشد. از این جملات گهربار استفاده مىشود كه قلب، یك حیات و موت مخصوص به خود دارد. این از عجایب است كه قلب هم باید یك نوع حیات، و یك نوع مرگ داشته باشد، همانگونه كه قلب باید آرامش داشته و بعضى از مشكلات را بپذیرد و برخى از حقایق را باور نماید. طبیعى است كه هیچ كس نمىخواهد وجودش بىثمر و عاطل و باطل، و همانند صحراى بایر، بىآب و علف و
لم یزرع باشد. انسان مىخواهد، وجودش منشأ اثر باشد. دوست دارد حیات داشته باشد، رشد و نمو بكند و میوه و ثمر بدهد. قلب انسان هم مانند یك سرزمین آباد مىتواند آبادانى داشته باشد و در مقابل ممكن است همانند یك شهرِ ویران و سرزمین بایر باشد. به تعبیر دیگر، هم مىتواند به صورت یك خانه آباد و یا كاخى مجلّل در بیاید و هم مىتواند مانند یك مخروبه و به ویرانهاى تبدیل شود. این مسألهاى است در اختیار خود انسان كه دل خود را به صورت ویرانه و زمینى بایر درآورد یا آن را به كاخى مجلّل و سرزمینى آباد و حاصلخیز تبدیل كند و محصولاتى مطلوب از آن برداشت نماید. به هرحال حضرت(علیه السلام) به اجمال مىفرمایند: باید قلبت را آباد كنى! البته حضرت(علیه السلام) در چشماندازى اندك به راه آبادانى قلب اشاره مىكنند كه آبادانى قلب به این است كه به «یاد خدا» در آن باشد. اگر یاد خدا در دل نباشد، دل ویرانه مىشود؛ مثل یك مخروبه یا یك زمین بایر، كه حاصلى از آن به عمل نمىآید. پس باید بدانیم كه دل، موجودى است و حقیقتى دارد كه با «یاد خدا» آباد مىشود و اگر «یاد خدا» در دل نباشد، ویران مىگردد. البته بحث از حقیقت دل مناسب این مقام نیست تا به آن بپردازیم كه چگونه چیزى است و به چه لحاظ به روح انسان و قواى روحى انسان «قلب» اطلاق مىشود.(1)در هر صورت مواظب باشید و دل خود را آباد كنید و نگذارید ویران شود. و راه آن این است كه «یاد خدا» را در دل خود زنده نمایید.
حضرت در سومّین وصیّت بنیادین خود مىفرمایند: وَ اعْتَصِموُا بِحَبْلِهِ؛ به ریسمان خداوند چنگ بزنید.
معناى فارسى اعتصام، همان چنگ زدن مىباشد. یعنى آن گاه كه انسان به چیزى مىچسبد و چنگ مىزند، این حالت را اعتصام مىگویند. البته گاهى به جاى اعتصام، «استمساك» و یا «تمسّك» هم به كار مىرود؛ مثلا در این آیه مبارك حضرت حق جل جلاله به استمساك تعبیر كرده و مىفرماید: فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى(2)، كه استمساك همان مفهوم اعتصام را افاده
1. براى اطلاع بیشتر مىتوانید به كتاب «اخلاق در قرآن» جلد 1، صفحات 239ـ 266 نوشته استاد مصباح مراجعه كنید.
2. بقره/ 256.
مىكند. لفظ «حبل» هم به معناى «ریسمان» است. امّا نكته قابل بررسى این است كه انسان چه زمانى به ریسمانى مىچسبد و چنگ مىزند؟ و چه وقتى احساس مىكند كه باید ریسمانى را بگیرد و به آن بچسبد؟ انسان، هم آنگاه كه مىخواهد صعود كند، به ریسمانى چنگ مىزند و به كمك آن بالا مىرود و هم آنجایى كه معلّق و در حال سقوط است و یا مىترسد سقوط كند، به چیزى مانند ریسمان مىچسبد كه مبادا سقوط كند. پس آن جایى كه انسان احساس خطر مىكند، به چیزى مانند طناب احتیاج دارد تا به وسیله آن خود را از خطر سقوط نجات دهد. چون مىداند اگر به این ریسمان بچسبد، سقوط نمىكند. همینطور آن وقتى كه مىخواهد تكامل پیدا كند نیازمند وسیلهاى است كه به كمك آن مدارج كمال را طى نماید. پس وقتى امر مىفرمایند كه به ریسمانى بچسبید و چنگ بزنید، معنایش این است كه شما در یك موقعیت خطرناك و در معرض هلاكت قرار گرفتهاید و در حال انحطاط و سقوط مىباشید و اگر مىخواهید از این خطر رهایى پیدا كنید، باید به چیز محكمى كه وسیله نجات شماست چنگ بزنید، كه اگر این كار را نكنید سقوط خواهید كرد. پس وقتى چنین دستورى به انسان داده مىشود كه به «حبل الهى» چنگ بزن، در وهله نخست به انسان هشدار مىدهد كه در موقعیتى خطرناك قرار دارى و مواظب باش كه سقوط نكنى. گویا مثل كسى است كه بین زمین و آسمان قرار گرفته و در حال سقوط است و لذا هشدار مىدهد. معمولا چنین حالتى براى ما پیش نیامده كه از یك مكان خیلى مرتفع سقوط كنیم و یا به طور معلّق بین آسمان و زمین قرار بگیریم و یا خطر خیلى بزرگى را تجربه كنیم. به هرحال حالت وحشتناكى است كه انسان خود را بین زمین و آسمان و یا درون یك دره هولناكى كه هیچ چیز نمىتواند از سقوط او جلوگیرى كند، مشاهده نماید. در آن زمان، وحشت عجیبى انسان را فرا مىگیرد و از عمق جان، احساس مىكند كه باید به جایى بچسبد؛ مثلا اگر در اتومبیل هست مىخواهد به جایى بچسبد تا شاید از خطر محفوظ بماند و یا اگر مىبیند كه از مكان بلندى در حال سقوط است مىخواهد وسیلهاى وجود داشته باشد تا آن را در دست گرفته و جان خود را نجات دهد.
شخص مؤمن باید همیشه احساس كند كه در معرض خطر است؛ چرا كه زیر پاى او جهنم و
درّهاى است كه هر لحظه ممكن است در آن سقوط كند. او در فضایى معلّق است كه یك طرفش ملكوت و رحمت الهى و طرف دیگر آن سقوط در عذاب ابدى است و هیچ ضمانتى براى سقوطنكردن وجود ندارد. پس آدمى در لبه پرتگاه چنین درّهاى است؛ درّهاى كه تا ابد براى انسان عذاب را به دنبال مىآورد. اگر واقعیت چنین بود كه با مردن همه چیز تمام مىشد، خیلى مشكل نداشتیم. امّا واقعیت این است كه آدمى با یك لغزش اندك به یك شكنجه ابدى كه هرگز تمام شدنى نیست، مبتلا مىشود. براى بسیارى از مردم وقتى گرفتارى و یا دشوارى پیش مىآید، آرزوى مرگ مىكنند و مىگویند: كاش مىمردیم و این گرفتارى را نمىدیدیم! صرفنظر از اینكه او هرگز به بعد از مرگ فكر نمىكند كه چه پیش مىآید؟ و چه خبر است؟ و چه بر سر او خواهد آمد؟ امّا همین كه این دردهاى شدید را احساس مىكند، آرزوى مرگ مىنماید. حتى آنهایى كه معتقد به خدا هستند مىگویند: خدایا مرگ ما را برسان كه دیگر نمىتوانیم تحمّلكنیم! چون نمىتوانند این دردهاى سخت را به جان بخرند و به قضاى الهى راضى باشند. از آنجا كه تحمّل این درد و قبول این صبر خیلى سخت است، مرگ را آرزو مىكنند. چون استقامت خود را در مقابل دردها و گرفتارىهاى این دنیا از دست دادهاند و توان صبر بر قضاى الهى را از كف دادهاند، مرگ را آسانتر مىپندارند و آرزومند آن مىشوند. و یا حداقل اینگونه تخیّل كنند كه تحمّل مرگ و حوادث بعد از مرگ از این درد آسانتر و راحتتر است.
قرآن كریم در مقام بیان دردهاى ابدىِ روز قیامت كه هرگز تمام شدنى نیست، از زبان حال اهل جهنم و مبتلایان به این دردها مىفرماید: وَ نادَوْا یا مالِكُ لِیَقْضِ عَلَیْنا رَبُّكَ ...(1)؛ یعنى رو به مالك دوزخ مىآورند و مىگویند: كارى بكن كه خدا مرگ ما را برساند! آنقدر از عذاب به تنگ مىآیند كه به مالك دوزخ التماس مىكنند كه تو از خدا بخواه تا خدا مرگ ما را برساند، بلكه بمیریم و نجات پیدا كنیم، كه البته آنها در جواب مىشنوند: اِنَّكُمْ ماكِثُون(2)؛ اینجا دیگر از مرگ خبرى نیست و شما براى همیشه در جهنم بوده، جاودانه در عذاب الهى خواهید ماند. در هر صورت باید توجه داشته باشیم كه بسیارى از مشكلات دنیوى و اخروى ما، مولود غفلت و
1. زخرف / 77.
2. زخرف/ 77.
بىتوجهى است و چون غرق در غفلت هستیم هرگز احساس درد و خطر نمىكنیم و ذرّهاى توجّه نداریم.
امام خمینى(رحمه الله) در كلمات خود بعضى از واژهها را زیاد به كار مىبردند؛ از آن جمله همین كلمه «توجه» است. اگر در كلمات و مواعظ امام خمینى(رحمه الله) دقت كرده باشید، مىبینید كه ایشان مكرر مىگویند: «آقایان توجه داشته باشید و عنایت بفرمایید...». پس اگر از واژه «توجه» زیاد استفاده مىكنند، سرّى دارد؛ چرا كه بسیارى از مشكلات، از رهگذر بىتوجهى و غفلت رخ مىدهد. اگر توجه داشته باشیم كه هر لحظه امكان دارد در دریایى از آتشِ ابدى سقوط كنیم دیگر آرامش از ما سلب مىشود و نمىتوانیم با آرامش در این دنیا زندگى نماییم. اگر آدمى مقدارى دقیقتر فكر كند و این حالت را براى خود مجسّم نماید، روحیّهاى براى او پیدا مىشود كه بسیار كارساز خواهد بود. آن گریههاى اولیاى خدا، آن دعاى ابوحمزه و سایر مناجاتها، از كسى بر مىآید كه آن توجهات را پیدا كرده باشد. اگر ذرّهاى توجه پیدا شود، آن نالهها هم پیدا مىشود. بنابراین اگر ما احساس درد نمىكنیم، از این روست كه توجّه نداریم كه با چه خطرهایى مواجه هستیم. اگر آدمى توجّه نماید و پى ببرد كه زندگى دنیا براى انسان، مثل معلّق شدن در فضایى است كه همیشه دریایى از آتش زیر پاى او شعلهور است و این دریاى آتش از شهوات خود آدمى شعله مىگیرد، اوّل چیزى كه به فكر او خطور مىكند و از درون، قلب وى را بىقرار مىسازد این است كه دل را به جایى گره زند و به جایى دست بیاویزد و چارهاى بیندیشد تا در این درّه سقوط نكند. این مهمترین چیزى است كه بعد از توجه، براى انسان پیش مىآید. اگر این حالت را درست تصور كنیم، ضرورىترین كارى كه انسان باید انجام دهد، همان «اعتصام بحبلالله» است. قرآن و اهلبیت(علیهم السلام) به صورتهاى مختلف این حالت دردآلود و غمانگیز را بیان كردهاند و داروى آن را نیز معین فرمودهاند؛ همانند تعبیر اعتصام بحبلالله و یا تعبیراتى مانند فَقَدِ اسْتَمْسِكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى(1) و یا و مَنْ یُسْلِمْ وَجْهَهُ اِلىاللّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى(2).
1. بقره/ 256.
2. لقمان/ 22.
لفظ «عروة» به معناى دستگیره است و در مصداق، آن جایى را گویند كه آدم دستش را محكم به آن مىگیرد تا نیفتد و سقوط نكند. اگر به دستگیرههاى ظروف و كوزهها و مانند اینها «عروة» مىگویند، از همین روست كه ما آنها را در دست مىگیریم. ولى آدمى چیزى را براى امنیّت و سقوط نكردن در دست مىگیرد كه «وثقى» باشد؛ یعنى مورد اعتماد بوده و استحكام آن از هر چیز دیگرى بیشتر باشد. واضح است كه وقتى فردى در حال سقوط است به طناب و یا دستگیره و یا هر وسیله دیگرى كه محكم مورد اطمینان است چنگ مىزند؛ به چیزى كه وى را از سقوط حتمى، نجات قطعى مىبخشد. این نیاز، یك نیاز فطرى است. اگر آدمى توجه كند، این نیاز را احساس كرده و در پى وسیلهاى كه آن نیاز را تأمین و ارضا كند، به تكاپو مىافتد. خداى متعال هم انسان را متوجه ساخته و به او مىگوید: براى برطرف ساختن این خطر باید به ریسمان محكمى دستآویزى كه مایه نجات تو باشد و این، همان ریسمان الهى است كه تو را نجات مىدهد. ریسمانهایى كه مثل تار عنكبوتند، قابل اعتماد نیستند. اگر مىخواهى به سعادت برسى، با تار عنكبوت نمىتوان رسید. اگر مىترسى سقوط كنى، با چسبیدن به تار عنكبوت نجات پیدا نمىكنى؛ چرا كه وَ اِنَّ اَوْهَنَ الْبیُوتِ لَبَیْتُ العَنْكبوُت(1). تأثیر دنیا و اسباب موجود در آن، در نجات آدمى، شبیه تأثیر تار عنكبوت است. فقط یك سبب و وسیله نجات وجود دارد كه مؤثر و شكستناپذیر است و این سبب، همان ریسمان الهى است كه هرگز پاره و گسسته نمىشود و كسى نمىتواند آن را قطع كند. در واقع، این ریسمان محكم و قابل اعتماد همان رابطهاى است كه انسان با خدا دارد. اگر این رابطه را بشناسد و تقویت كند، به ریسمانى چنگ زده كه گسستنى نیست. قرآن مىفرماید: لاَ انْفِصامَ لَها(2)؛ این ریسمان، گسسته و قطع نمىشود. اما اگر به ریسمان دیگرى چنگ بزند، دیر یا زود گسسته مىشود. البته ریسمانهاى غیر الهى همیشه زود و سریع قطع مىشود، ولى ما بعضى امور زودگذر را طویل المدت مىپنداریم، در حالى كه در مقیاس الهى همه چیز زود است؛ اِنَّهم یَرَوْنَهُ بَعیِداً وَ نَرَیهُ قَرِیبا(3). به هرحال براى رسیدن به خواستهها، اسباب دنیوى فراوانى وجود
1. عنكبوت/ 41.
2. بقره/ 256.
3. معارج/ 6.
دارد كه مىپنداریم آنها ما را به خواستههایمان مىرساند و از خطر نجات مىدهند، غافل از آن كه فقط یك سبب و آن، همان سبب الهى ـ راه خدا ـ است كه ما را نجات مىدهد.
البته راه خدا مىتواند مصادیق متعددى داشته باشد. از همین رو تعبیر حبل الله در آیه شریف: وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعا(1)، به صورتهاى مختلفى تفسیر شده است كه در واقع جملگى مصادیق حبلالله مىباشند. یكى از مصادیق حبلالله، قرآن است و دیگرى اسلام و یكى هم اهلبیت(علیهم السلام) مىباشد همانگونه كه ولایت ائمه اطهار نیز از مصادیق حبل اللّه ذكر شده است. پس اگر حبلاللّه به این انوار مقدس و قرآن كریم و اسلام تفسیر شده است، مقصود همه اینها ارائه مصداق است و منظور همان ارتباط با خداست. اگر انسان بخواهد نجات یابد باید با خدا ارتباط پیدا كند. در آنجایىكه اهلبیت(علیهم السلام) سخنى را بیان كردهاند، پذیرفتن آن و توجّه به آن، همان ارتباط با خداست. در آنجایى كه مطلبى از قرآن به ما رسیده است، پذیرفتن آن مطلب و عمل كردن به آن، همان اعتصام بالقرآن و ارتباط با خداست. خلاصه هرچه به او ارتباط دارد، مصداق رابطه با خداست. حبل هم در اینجا نقش رابطه را دارد كه، چیزى را از مبدأ به مقصد پیوند مىدهد. گاهى به جاى «حبل»، «سبب» به كار مىرود كه «سبب» نیز به همین معناست. «سبب» در لغت به معنى «ریسمان» و «رابطه» است. یعنى وسیلهاى كه چیزى را به چیز دیگر وصل مىكند و حقیقت معناى «سبب» همین مفهوم است. شاید این كلام خداوند سبحان كه مىفرماید: وَابْتَغوُااِلَیْهِ الْوَسیلَة(2)، معناى عامى داشته باشد كه «سبب» و «حبل» را شامل مىشود و توسّل به ائمهاطهار(علیهم السلام) نیز یكى از مصادیق وَابْتَغُوا اِلَیْهِ الْوَسیلَة است؛ یعنى براى ارتباط با خدا باید راهى را بجوییم. این راه، همان راهى است كه خدا قرار داده است تا بدان وسیله آن ارتباط برقرار گردد. در واقع، براى نجات باید بهترین وسیله را جستجو نمود.
بر همین اساس است كه حضرت بعد از عبارت وَالاْعْتِصامِ بِحَبْلِاللّه، مىفرماید: واَىُّ سَبَب اَوْثَقُ مِنْ سَبَب بَیْنَكَ و بَیْنَاللّهِ جَلَّ جَلالُه؛ كدامین وسیله از آن وسیلهاى كه تو را با خدا پیوند دهد محكمتر است؟! آرى، ما ناچاریم به وسیلهاى توسل پیدا كنیم و به ریسمانى چنگ بزنیم
1. آل عمران/ 103.
2. مائده/ 35.
تا هدایت یابیم، و كدامین ریسمان محكمتر از آن ریسمانى است كه بین تو و خداست؟ اصل وجود تو عین ارتباط با خداست. اگر اراده خدا و ارتباط با خدا نباشد، تو و همه عالم مگر چه هستید؟ اصل و بنیان وجود شما از لحاظ تكوین به خدا بسته است. همه هستى به اراده او بسته است. چه رابطهاى محكمتر از این وجود دارد؟ و چه چیزى اعتبارش بیشتر و ارتباطش كاملتر از رابطه انسان با خداست تا انسان از آن طریق به مقصد خود برسد؟
بنابراین حضرت(علیه السلام)، اوّل به تقوا امر فرمودند، بعد «ذكر و یاد خدا» را سفارش نمودند و در نهایت هم ما را به این نكته توجّه مىدهند كه انسان راهى ندارد جز اینكه رابطه خود را با خدا تقویت كند تا بتواند خود را از خطرها حفظ نماید و خداست كه او را نگه مىدارد. البته خدا از روى جبر كسى را نگه نمىدارد. بلكه اگر انسان به او اعتصام نمود، آنگاه او را مصون خواهد داشت. این سنّت و ناموس الهى است؛ چون این عالم، عالم جبر نیست. بناست كه هر كسى راه سعادت خود را، خود انتخاب كند. اگر استقبال نمودى و به این ریسمان خدا چنگ زدى، تو را حفظ مىكند. اما اگر عقب رفتى، او با اصرار به سراغ تو نمىآید و جبراً تو را به سوى هدایت نمىكشاند. اگر خداوند مىفرماید: لَوْ شاءَ لَهَدَیكُمْ اَجْمَعین(1)؛ لفظ «لو» در این جا براى امتناع است؛ یعنى «لو امتناعیه» است و به این معناست كه خدا به اجبار نمىخواهد كسى را هدایت كند. اگر مىخواهى هدایت شوى باید دست خودت را به سوى او دراز كنى تا دست تو را بگیرد و تو را هدایت كند. در این عالم همه دستشان را به سوى این و آن دراز مىكنند، ولى فراموش كردهاند و یا نمىدانند كه دستشان را به سوى چه كسى باید دراز كنند و به چه چیزى باید چنگ بزنند: اَىُّ سَبَب اَوْثَقُ مِنْ سَبَب بَیْنَكَ وَ بَیْنَ اللّهِ اِنْ اَنْتَ اَخَذْتَ بِهِ اگر انسان به ریسمان الهى چنگ بزند، به محكمترین وسیله نجات دست پیدا كرده است و اگر حبلاللّه و رابطه با خدا را رها كند، خود مقصر است.
گر گدا كاهل بود، تقصیر صاحبخانه چیست؟
باید از خدا خواست كه توفیق اعتصام به حبلالله را به همه عنایت بفرماید.
1. انعام/ 149.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
فَأَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ، وَ أَمِتْهُ بِالزُّهْدِ، وَ قَوِّهِ بِالْیَقینِ، وَ نَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ.
[اى پسرم] دل خود را با پند و اندرز زنده بدار و با زهد و پارسایى بمیران و با یقین آن را تقویت كن و به حكمت، آن را روشن و منوّر نما!
موضوع سخن وصیّتنامهاى است كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) در سالهاى آخر عمر براى فرزندشان امام حسن(علیه السلام) مرقوم فرمودند. در مقدمه این وصیّتنامه، فشردهاى از مواعظ ایراد شده است كه به منزله خلاصه محتواى وصیّتنامه مىباشد. همانند نویسندهاى كه در یك فصل كوتاه، ابتدا خلاصه كتاب یا نوشته ذكر مىكند و بعد تفصیلا به شرح آن مىپردازد. حضرت على(علیه السلام)نیز در اینجا چنین عمل نمودهاند.
تاكنون چند جمله از بخش اوّل سخن، كه در واقع خلاصه نامه بود، توضیح داده شد: و اینك به توضیح جملات بعدى این وصیّتنامه الهى مىپردازیم.
حضرت على(علیه السلام) محور این قسمت از مواعظ را قلب قرار دادهاند و مطالبى را درباره قلب انسان بیان مىكنند. این روش، شاید از این روست كه راه صلاح و اصلاح انسان، اصلاح قلب است؛ بلكه حقیقت انسان، همان قلب او است. اگر انسان بخواهد به خدا نزدیك شود، باید از راه دل، این هدف را دنبال كند. اگر بخواهد خود را از آلودگىها پاك كند، باید دل را از آلودگىها تطهیر نماید. به هرحال این قلب است كه نقش اساسى را در زندگى انسان ایفاء مىكند. چون قسمت عمده این بخش از وصیّتنامه در مورد قلب مىباشد، خوب است توضیحى درباره مفهوم قلب بدهیم.
اگر تعبیر ابعاد صحیح باشد، مىتوان گفت: انسان داراى ابعاد وجودى مختلفى است. انسان بدن و روح دارد. روح هم داراى صفات ویژه و یا مراتب خاصّى است. یك سلسله مراتب طولى و یك مجموعه مراتب عرضى دارد. اگر دقت كنیم ما چیزهاى مختلفى را به انسان نسبت مىدهیم؛ مثلا «درككردن» و «شناختن» و «دوست داشتن» و همینطور میلهاى مختلف و حالات متفاوت باطنى دیگر را به انسان نسبت مىدهیم.
در مجموع مىتوان گفت آنچه را به انسان نسبت مىدهیم، در سه مقوله قابل تقسیمبندى است:
الف) امورى كه مربوط به بدن هستند، مانند آنچه به كمك عضلات و اعصاب و... در بدن انجام مىگیرد. البته آنها از اینرو به روح نسبت داده مىشوند كه معمولا در مقوله تحریك روح یا عمل روح دستهبندى مىشوند. اگر بگوییم كه روح قوه عامله دارد، این عمل در همین امور بدنى ظاهر مىشود.
ب) امورى كه به «آگاهى»، «شناخت»، «دانستن» و «فهمیدن» مربوط مىشوند. شاید جامعترین كلمهاى كه در اینجا به كار مىرود، همان «علم» است؛ اعم از علم حضورى و شهود قلبى یا علوم حصولى با تمام اقسام آن. به هرحال این هم یك دسته از امورى است كه ما به روح خودمان نسبت مىدهیم.
ج) گروه دیگر، همان گرایشها و میلها و كششها مىباشند. در روانشناسى، این امور را به چند مقوله جداگانه همانند عواطف، احساسات، انفعالات؛ مثل «ترس»، «امید»، «محبّت»، «عشق»، «بغض»، «عداوت»، «شادى»، «حزن» و «اندوه» تقسیم مىكنند. این دسته، چیزهایى هستند كه عین علم نیستند، امّا بدون ادراك هم تحقق پیدا نمىكنند؛ مثلا انسان نمىتواند بترسد، ولى نداند كه مىترسد و نفهمد كه ترسیده است. آدمى هرگاه بترسد، ترس او با علم و ادراك توأم است. درست است كه ترس، علم نیست، امّا بدون ادراك هم نیست. و یا محبّت اگرچه علم نیست، امّا بدون علم هم نیست؛ یعنى نمىشود كه انسان كسى را دوست بدارد، ولى نداند كه دوست مىدارد و یا نسبت به كسى دشمنى داشته باشد، ولى نداند كه با او دشمن است.
البتّه علم و آگاهى هم مراتبى دارد، ولى در تمام مراتب آن ـ اعم از ناآگاهانه، نیمه آگاهانه و آگاهانه ـ نوعى ادراك وجود دارد.
بنابراین در یك عبارت موجز مىتوان گفت: امورى كه به روح نسبت داده مىشوند، عبارتند از: بینش، گرایش، كُنش یعنى كارهایى كه روح در بدن انجام مىدهد آنچه در دایره كُنش قرار مىگیرد، به قلب مربوط نیست و ارتباطى به آن ندارد. هیچ آیه و روایت و دلیلى نداریم كه بگوید، قلب انسان، بدن او را رشد مىدهد و یا قلب انسان، بدن را تغذیه مادّى مىكند. این افعالى كه در بدن انجام مىگیرد و به روح نسبت داده مىشود، هرگز به قلب منتسب نمىشوند. امّا دو مقوله دیگر، یعنى بینش و گرایش به قلب نسبت داده شده است. به عبارت دیگر از علم حضورى گرفته تا علوم و ادراكات دیگر و از احساسات و عواطف تا انفعالات، همه اینها به قلب نسبت داده شده است. البته در قرآن، هم لفظ «قلب» استعمال شده و هم لفظ «فؤاد» به كار رفته است كه مصداق «فؤاد» و «قلب» یكى است. اگر خداوند سبحان در قرآن مىفرماید: مَاكَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى(1)؛ دل آنچه را دید، درست دید، دروغ نبود و به راستى دید، منظور از این رؤیت، رؤیت قلبى است. این علم، یك علم شهودى و یك علم حضورى و باطنى است؛ یعنى دل، دیده است. پس دل، یك نوع علم و ادراك از قبیل علم حضورى و رؤیت دارد. یا در جایى دیگر حضرت(علیه السلام)مىفرمایند: لا تُدْرِكُهُ العُیُونُ بِمُشاهَدَةِ العِیانِ وَ لكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلوُبُ بِحَقایِقِ الاْیمان(2)؛ دل، خدا را مىبیند. این علم، علم حضورى است و یك نوع شهود است كه به قلب نسبت داده مىشود.
امّا انتساب عواطف و احساسات به قلب، امرى مسلّم و پذیرفته شده است و نسبتدادن این امور به قلب بسیار شایع است. در قرآن، موارد زیادى از این قبیل امور به قلب نسبت داده شده است. تقریباً مىتوان گفت كه كلمه «دل» در فارسى كاملا معادل كلمه «قلب» و «فؤاد» در عربى است. ما در فارسى امور بسیارى از این نوع را به دل نسبت مىدهیم. مثلا مىگوییم: «دلم مىخواهد»، «دلم دوست مىدارد»، «دلم تنگ شده»، «دلم شاد است»، «دلم اندوهگین شده»، «دلم گرفتهاست» یا «دلم فلان چیز را دوست مىدارد و فلان چیز را دوست نمىدارد». در
1. نجم/ 11.
2. نهجالبلاغه: خطبه 178.
عربى هم همین نسبتها دقیقاً استعمال مىشود. پس مىتوانیم بگوییم، كلمه «قلب» از دو حیثیتِ كاملا متفاوت برخوردار است: 1. حیثیت علم و ادراك 2. حیثیت میل و گرایش
همانگونه كه مقولاتى از قبیل آگاهى و دانستن و شناختن و مانند آن به دل نسبت داده مىشود، امورى از قبیل و كشش و میل و گرایش ـ اعم از گرایش مثبت مانند محبت و گرایش منفى مانند دشمنى ـ هم به دل نسبت داده مىشود.
با عنایت به مطالب فوق، مىتوان گفت قلب موجودى است كه، دو حقیقت متفاوت را داراست. به لسانى دیگر قلب موجودى است كه هم كارهایى را انجام مىدهد و هم حالاتى در او پدید مىآید. در یك كلام گویا قلب براى تأثیر و تأثّر، هر دو ساخته شده است. مثل اینكه، چشم براى این ساخته شده است كه ببیند و اگر نبیند معیوب و یا نابیناست. دل هم باید چیزهایى را ببیند و نیز چیزهایى را بشنود و نیز باید حالاتى را بپذیرد و امورى در آن پدیدار گردد؛ مثلا چیزهایى را باید دوست و چیزهایى را باید دشمن داشته باشد؛ یعنى قلب باید گرایشهایى داشته باشد، همانگونه كه باید بینشهایى داشته باشد. حال اگر دلى آنچه را كه مىبایست داشته باشد داشت، سالم است. و قرآن چنین دلى را قلب سلیم(1) مىنامد. امّا اگر از آنچه كه مىبایست داشته باشد، برخوردار نبود و نسبت به آنچه كه باید بداند، جاهل بود و یا در فهم آنچه را كه مىبایست بفهمد دچار اعوجاج و خطا شد و یا آنجایى كه باید آرامش پیدا كند، مضطرب گردید و آنجایى كه مىبایست بترسد، هیچ عكسالعملى نشان نداد و در یك كلام آنچه از او متوقَّع بود، بروز ننمود، این دل، مریض است و قرآن در مورد چنین انسانهایى مىگوید: دلهاى آنها مریض است؛ فى قُلوُبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضا(2). پس به این اعتبارْ قلب و دل، همان روح انسان است و داراى ادراكها و میلها و گرایشهایى است. حال اگر این قلب، آنچنان كه بایسته است، باشد قلبى سالم و سلیم است و اگر آنچنان كه مىبایست، نباشد، آن قلب، قلبى مریض است.
1. یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ. اِلاّ مَنْ اَتَى اللّهَ بِقَلْب سَلیم. شعراء/ 89 ـ 88.
2. بقره/ 10.
حالات و صفاتى كه به دل نسبت داده مىشود، صفات و حالاتى دو سویه هستند، كه یك طرفش مطلوب و طرف دیگر آن نامطلوب است. مثلا وقتى دل سالم باشد، این حالت دل مطلوب است و باید اینگونه باشد و در مقابل، دل مریض نامطلوب است و نباید دلى اینگونه باشد. اگر گفته مىشود این دل زنده است؛ یعنى حیات دل از جمله حالات و اوصاف مطلوب دل است. وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما یَنْبَغى لَهُ اِنْ هُوَ اِلاّ ذِكْرٌ وَ قُرْانٌ مُبینٌ * لِیُنْذِرَ مَنْ كانَ حَیَّاً و یَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْكافِرین(1)... این كتاب آسمانى، تنها ذكر و قرآن مبین است تا افرادى را كه زندهاند، انذار كند و بر كافران، اتمام حجت شود... انذار قرآن و دعوت انبیا و تعلیمات آنها در دلى اثر مىكند كه زنده باشد. همانگونه كه خداوند مىفرماید: أِنَّكَ» لاتُسْمِعُ الْمَوْتى(2) نمىتوانى به مُردهها چیزى را بفهمانى. كسانى كه دلشان مرده است، چیزى را نمىتوانند بفهمند و انذار قرآن و انبیاء در آنها تأثیر ندارد. این تعبیر با همان سلامت و مرض قلب مناسبت دارد. اگر قلب، سالم بود، حالتى مطلوب است؛ چرا كه عاقبت مرض به مرگ و نابودى منتهى مىشود. همانگونه كه اگر انسان مریض شد و معالجه ننماید باید به مرگ تن دهد، دل هم اگر مریض شودو معالجه نگردد و مرضش طولانى شود، خواهد مُرد.
توقّع این است كه بگوییم دل را باید زنده نگهداشت و اگر دلى مُرد، این حالت بسیار بدى است. امّا در این وصیّتنامه و سفارش الهى مىبینیم كه هم دستور داده شده كه دل را زنده نگهدار، و هم توصیه و سفارش شده است كه دل را بمیران. این تعبیر خیلى عجیبى است كه مىفرمایند: فَأَحْىِ قَلْبَكَ بالْمَوْعِظَةِ، وَأَمِتْهُ بِالزُّهْد؛ با موعظه دل را زنده كن و با زهد دل را بمیران! مگر مُردن دل هم مطلوب است؟ باید گفت كه این مُردن، در مقابل آن حیاتى است كه مطلوب نیست. دل و قلب انسان سكّهاى دوروست كه براى حیات و زنده نگهداشتن یك رویه و میراندن رویه دیگر آن باید كوشید. گرایشها و میلها و شوقهایى كه به دل نسبت داده مىشود، مختلف هستند. یك سلسله میلهاى الهى، مانند میل به كمال و گرایش به كمال بىنهایت و رو به قرب خداآوردن، شوقهاى مطلوب هستند و باید زنده باشند و هرچه زندهتر،
1. یس/ 69ـ70.
2. روم/ 52.
فعّالتر و مفیدتر باشند، مطلوبتر است. ولى در برابر، دل انسان یك سلسله میلهایى هم به طرف حیوانیّت و پستى و به سمت پایین دارد كه این هم خود یك نوع میل و گرایش است. شهوات و سایر تمایلات شیطانى و حیوانى و تمام تمایلات و گرایشهاى نفس امّاره كه در انسان هست و به دل نسبت داده مىشود، از جمله اوصاف دل و گرایشهاى آن است كه چون نامطلوب هستند، باید كشته شوند. نباید اجازه داد این میلها در انسان قوّت یابند و نفس امّاره بر انسان تسلّط پیدا كند؛ باید این میلها را كُشت، والاّ نمىگذارند انسان ترقّى كند. البته كشتن این امیال به این معنا نیست كه به هیچ صورتى و در هیچ جا نباید اِعمال و به كار گرفته شوند. بلكه مقصود این است كه بهكارگیرى آنها باید در جهت تكامل باشد و به عنوان وسیلهاى براى كمال و تعالى و اطاعت خدا اعمال شوند، كه این خود جنبه دیگرى از تعالى و حالات مطلوب دل مىباشد. اگر انسان به امورى همانند شهوت خوردن و آشامیدن و شهوات حیوانى و زیاده خواهىها و فزون طلبىهاى دنیوى حرص و طمع و آز و مانند اینها تمایل پیدا كند، گروهى دیگر از میلهاى نامطلوب بروز مىكنند كه وقتى شعله بكشند، حیات انسان را مىسوزانند و آخرت انسان را نابود مىكنند از اینرو باید این میلها را خاموش كرد و كُشت. پس اگر حضرت(علیه السلام) در این وصیّت مىفرمایند: «دل را بمیران»، مقصودشان آن دلى نیست كه حیاتش مطلوب است، بلكه این موت، موت شهوت و موت حیوانیّت انسان است. حیات و زندهبودن دو معنا دارد: از یك جنبه، حیات دل، مطلوب و از جنبه دیگر نامطلوب است. مفهومى كه ما از حیات در ذهن خود داریم، همان چیزى مىباشد كه منشأ حركت و فعالیّت است. لذا وقتى مىگوییم این حیوان حیات دارد و زنده است، منظور این است كه نَفَس مىكشد و جنب و جوش دارد. و وقتى كه از حركت بیفتد و نفس نكشد، مىگوییم مرده است. پس مقصود ما از حیات همان فعّالبودن است. ولى در اینجا دلى را «زنده» مىگوییم كه در جهت خاصّى فعّال باشد. هر فعالیتى نشانه زنده بودن نیست، بلكه فعالیتى كه در جهتى خاص باشد، علامت زنده بودن است. از همین رو باید دید در كدام جهت فعّال است؟ آیا در آن جهتى كه مىبایست فعّال باشد، فعال است یا نه؟ رو به كمال دارد و توجهش به خداست و در آن جهت فعّالیّت مىكند یا خیر؟ دلى كه در راه خیر، فعّال است باید زنده نمود و همواره زنده نگهداشت و این فعالیّت را باید تعالى بخشید و عاملش را باید تقویت نمود. امّا جهت یك نوع از فعالیّتها، شیطان و
تمایلات شعله كشیده از آتش شهوت است كه این نوع فعالیتها را نباید زنده كرد، بلكه باید آن را كشت و خاموش نمود.
بنابراین حیات دل، یعنى حیات آن شأنى از دل كه مطلوب است؛ همان شأن الهى دل. در جایى دیگر هم كه مرگ دل، مطلوب است، مرگ شأن حیوانى و شیطانى دل، مطلوب مىباشد. در نتیجه از یك طرف، حیات دل، مطلوب است و از جانب دیگر، مرگ آن هم مطلوب است.
اینك بعد از توصیه به كشتن و زنده نمودن دل، این مهم جلوه مىنماید كه چسان مىتوان از دلى زنده برخوردار بود و یا دل را كشت؟! و راه رسیدن به دل زنده و دل مرده كدام است و از كجا مىگذرد؟ و چگونه مىتوان حیات و مرگ دل را به دست آورد؟
زمینه این موعظه امیرالمؤمنین (علیه السلام) این جاست كه دلى داریم كه این دل حیات و مرگ دارد. یك نوع از حیات این دل مطلوب است و آن موتى كه در مقابل این حیات قرار دارد، نامطلوب است. از طرف دیگر، یك نوع از مرگ این دل هم مطلوب است و آن حیاتى كه در برابر این موت است، نامطلوب مىباشد. به تعبیر دیگر، حیات مطلوب دل، عبارت است از زنده و فعال بودن تمایلات الهى و حاكم بودن آن تمایلات بر انسان، و مرگ نامطلوب دل، عبارت است از كشتن تمایلات الهى در انسان و مرگ مطلوب دل، عبارت است از كشتن تمایلات پست حیوانى، و حیات نامطلوب دل، یعنى زنده كردن تمایلات پست حیوانى و حاكم شدن آنها بر انسان. حال چه كنیم كه هم حیات مطلوب دل و هم مرگ مطلوب دل را به دست آوریم؟ و از جانب دیگر از حیات نامطلوب و مرگ نامطلوب آن نیز برحذر باشیم؟
حضرت براى احیاى دل و داشتن یك دل زنده توصیه مىفرماید: أَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوعِظَةِ؛ بهترین راه براى اینكه دل زنده بشود، این است كه انسان موعظه گوش كند و یا موعظه بخواند و كتابهایى كه در آنها موعظه هست مطالعه نماید؛ مثلا از قرآن كریم و مواعظ انبیا و اهل بیت(علیهم السلام) استفاده كند و یا خودش، خود را موعظه نماید. انسان مىتواند واعظ خود باشد و مفاهیمى را به خود القا و تلقین كند و به یاد خود بیاورد. با شنیدن و خواندن و تلقینِ موعظه، دل زنده مىشود. تجربه آن بسیار راحت است. در آن جایى كه انسان توجهش را به موعظه
معطوف مىدارد، احساس مىكند حالتى در نهاد او ظهور مىیابد كه باعث مىشود دل و باطن در جهت خاصّى فعّال گردد؛ مثلا قبلا تنبل بود و تمایل نداشت نافله بخواند، امّا بعد از خواندن یا شنیدن این مواعظ، احساس مىكند كه به خواندن نافله تمایل پیدا كرده است. و یا تاكنون روحیه او به گونهاى بود كه اگر جلوى تلویزیون مىنشست و فیلمهاى مبتذل تماشا مىكرد، بیشتر خوشش مىآمد تا اینكه قرآن و حدیث بخواند و یا به قرآن گوش دهد؛ ولى حال بعد از موعظه، دیگر چنین نیست بلكه تمایلات و گرایشهاى او بر عكس شده است. تا قبل از موعظه به امورى كه انسان را به طرف آخرت مىكشاند، تمایلى نداشت امّا وقتى پاى مجلس موعظهاى نشست به محض اینكه از آنجا بیرون آمد، احساس مىكند تمایل دارد كه این قبیل مطالب را بخواند و بشنود. پس حركتى و حیاتى در قلب او پیدا شده است؛ چون قبلا قلب او مرده بود و این تمایلات در او خفته و خاموش بود و این خفتن و این بىحركتى، نشانه مرگ دل است، امّا الآن زنده شده و حركت كرده است.
پس موعظه مىتواند دل را زنده كند؛ یعنى دل را به آن طرفى كه بایسته است، مایل سازد و گرایشهایى را در دل انسان ایجاد و فعّال نماید و شوقهایى را برانگیزد كه مطلوب است. از همین روست كه موعظه مىتواند دل را زنده سازد.
از طرف دیگر، گاهى عواملى مانند اسباب طبیعى، مقتضاى سن، عوامل فیزیولوژیك و ژنتیك و ترشح هورمونهاى خاص و...، حالتى را در انسان پدید مىآورند كه تمایلات شهوانى و حیوانى در او قوت مىیابد و انسان از درس خواندن و مطالعهكردن و عبادتنمودن و ... باز مىماند و جهت حركت او به سوى دیگرى معطوف مىگردد. وجود چنین عواملى در انسان باعث مىشود كه او به سمت تمایلات دیگرى كشانده شود. همینطور گاهى اوقات عوامل بیرونى نیز به این امر كمك مىكنند. مثلا دیدن بعضى از مناظر و شنیدن بعضى از مطالب و مانند اینها كمك مىكند كه این نوع گرایشها شدیدتر بشوند. مىدانیم كه از این نوع گرایشهاى نامطلوب در وجود آدمى بسیار بروز مىنمایند و جوانان بیشتر از دیگران در معرض تهدید شدید این نوع گرایشهاى نامطلوب هستند. در این حالت نیز به یك معنى دل زنده است، امّا زندگى و حركتش به طرف شیطان است. این زندگى را باید كُشت. این تمایلات را باید فرو نشاند. این آتش را باید خاموش كرد. ولى چگونه؟ در این مقام، حضرت(علیه السلام) راه آن را بیان
مىفرمایند: أَمِتْهُ بِالزُّهْدِ؛ روش آن این است كه انسان التذاذات مادّى را كم كند و زهد بورزد. وقتى التذاذهاى مادّى انسان زیاد باشد و خوراكهاى محرّك زیاد مصرف كند و مناظر محرّك ببیند و سخنان تحریكآمیز بشنود، به حالات شیطانى مبتلا مىشود. لذا اگر مىخواهد از این حالات فرار كند و مبتلا و محكوم این حالات شیطانى نشود، باید از طریق اسبابش وارد شده، آن تمایلات را تعدیل نماید، چرا كه وقتى علّت آمد معلول هم به دنبال آن خواهد آمد. لذا اگر مىخواهد معلول تحقق پیدا نكند باید به علت آن اجازه تحقق یافتن ندهد. این چیزى است كه باتوجه به وضعیّت جسمى و روحى براى جوانان و به خصوص افرادى كه در بحران جوانى به سر مىبرند، بسیار رخ مىدهد كه راه آن، كاستن از لذّات دنیوى است. البته راههاى كاستن از لذّات دنیوى بسیار زیاد است؛ مانند روزه گرفتن و انجام عبادات و اشتغالات فكرى و ذهنى بیشتر و امور دیگرى كه هر یك به گونهاى باعث مىشوند تا رغبت انسان به دنیا و لذایذ دنیا كم شود.
بنابراین تا اینجا دانستیم كه یك نوع حیات براى دل، مطلوب است و آن حیاتى است كه انسان را به طرف خدا و معنویات و كمال سوق مىدهد. اگر چنین حالات و انگیزهها و شوقهایى در وجود انسان زنده شد، مىگوییم دل او زنده است. این زندگى همان زندگى مطلوب است و بهترین راه تحصیل آن همان موعظه است. چون به وسیله موعظه است كه آدمى به آخرت و فواید و مزایاى آن شوق پیدا مىكند و در برابر از عذاب آخرت و سختىهاى آن بىزارى مىجوید. این حیات همان حیات مطلوب است و راه تحصیل آن هم «موعظه» است. امّا موت مطلوب دل ـ كه همان موت شهوات و فرو نشاندن و خاموش كردن شعلههاى آتش شهوت و گرایشهاى شیطانى است ـ به وسیله «زُهد» تحصیل مىشود كه حضرت مىفرمایند: و أمِتْهُ بِالزُّهْدِ.
با بیان فوق، آشكار شد كه چطور هم حیات دل و هم مرگ آن هر دو مطلوب است و راه تحصیل آن كدام است. چرا كه حیات، یك شأن از شؤون دل، و مرگ شأن دیگرى از شؤون دل است و هر دو را باید تحصیل نمود.
در ادامه، حضرت على(علیه السلام) دو حالت دیگر از حالات پسندیده قلب را به همراه طریق تحصیل
آنها بیان مىفرمایند: و قَوِّهِ بِالْیَقینِ، ونَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ؛ با یقین، دل را تقویت و با حكمت، آن را منوّر ساز. هر عضو و یا عاملى وقتى كار خودش را به خوبى انجام بدهد و واجد چیزهایى شود كه براى او مطلوب است این عامل و عضو قوى خواهد شد. و این حقیقتى است كه در موجودات جاندار اعمّ از گیاه و حیوان و انسان به وضوح حاكمیت دارد. اگر انسان بتواند كار دلخواهش را انجام بدهد، موجودى قوى است و اگر نتواند آن را انجام دهد، ضعیف است. اگر بدن انسان، رشد لازم را داشته باشد قوى است و اگر نداشته باشد، ضعیف است. دل هم همینطور است. اگر دل آدمى توانایى رسیدن به چیزهاى مطلوب را داشته باشد و به آنها نیز برسد و با فعالیتهاى باطنى خود به آنها نایل آید، این دل، دلى قوى است. امّا گاهى هرچه تلاش مىكند و این طرف و آن طرف مىزند به جایى نمىرسد، در این صورت این دل، دلى ضعیف است. خدا هم از این جهت دل را به انسان داده است كه كارهاى مطلوب را انجام دهد و به آن كمالاتى كه باید، برسد و آن قوتها و نیروهایى را كه باید، به دست آورد، و خودش را به ضعفها مبتلا و آلوده نسازد كه موجب عقبافتادگى و نقص و انحطاط وى مىشوند.
نكته مهم در این مقام این است كه چه كنیم تا دل قوى گردد؟ گفتیم روح انسان از دو منظر و دو دیدگاه مورد توجه است. و هر چند كه از هر دو دیدگاه به آن قلب گفته مىشود، ولى از دو دیدگاه متفاوت مورد عنایت است: یكى از بُعد درك، علم و آگاهى؛ دیگرى از بُعد گرایش، میل و عواطف. در اینجا بیشتر عنایت به آن بُعد درك و شعور و علم و آگاهى قلب است.
بُعد علمى دل به وسیله یقین تقویت مىگردد. اگر دل توانست آن مطالبى را كه لازم است، تحصیل كند و آن مطالبى كه براى انسان اولویت دارند؛ مانند اعتقادات سرنوشتساز و ضرورى را بفهمد و در مرتبه عالى آنها را درك كند، این دل، قوى است. چون كار خودش را خوب انجام داده است. اما اگر دل دچار حالتى شد كه علم یقینى پیدا نكرد و دچار شك و وسواس و تزلزل شد و به تردید مبتلا گردید، این قلب، قلب ضعیفى است و نمىتواند كار خودش را انجام بدهد، مگر اینكه به درجه یقین برسد كه در این صورت دل قوى خواهد بود. اما نتوانست به یقین برسد، موجودى ضعیف و ناتوان است كه بالاخره به هلاكت انسان منتهى خواهد شد.
انسان اگر مىخواهد دلى قوى داشته باشد؛ یعنى به آنچه در بُعد شناخت، مطلوب است برسد، باید سعى نماید تا یقین كسب كند. آدمى تا در امور معرفتى خود بىتفاوت است،
نمىتواند دلى قوى داشته باشد. بنابراین باید نسبت به معارف اعتقادى خود و هر دانشى كه در سرنوشت او مؤثر است، مانند معرفت به خدا و معاد و ... و یا حتى نسبت به امور ساده اوّلیه دنیوى حساس باشد و اگر احساس كرد كه نسبت به عقاید دینى خود ضعف دارد، نباید آرام بگیرد. نباید آزاد و رها و بىتفاوت بنشیند تا به خودى خود اتفاقى بیفتد، بلكه باید تلاش كند تا به كمال معرفت و یقین نایل آید. والاّ اگر دل براى كسب یقین به كار گرفته نشود روز به روز ضعیفتر گشته، رو به انحطاط مىگذارد تا آنجا كه به هلاكت انسان ختم مىگردد. همانند اعضاى بدن كه اگر عضوى اصلا فعالیت نكند ضعیف و ناتوان مىشود؛ مثلا اگر چشم انسان براى چند سال بسته باشد، بعد از آن مدت ضعیف و یا كور مىشود و لذا به آنهایى كه یكى از دو چشم آنها خیلى قوى و دیگرى خیلى ضعیف است مىگویند، چشم قوى را مدتّى ببندید و یا عینك سیاه بزنید تا تعادل حاصل شود. همینطور اگر آدمى براى مدتى دست خود را ببندد و با آن كار نكند، بعد از مدتى بىحس و یا حتى فلج مىشود. به هرحال هر عضوى با كاركردن قوى و با كار نكردن ضعیف مىشود. حال، دل هم همین حالت را دارد. لذا اگر مىخواهیم آن را قوى سازیم، باید با تفكر استدلالى و برهانى آن را فعّال نماییم تا به یقین برسد. راههاى زیادى براى كسب یقین وجود دارد كه اینجا فرصت پرداختن به آنها نیست. یكى از آنها راه استدلال عقلى است كه از این طریق، یقین حصولى براى انسان حاصل مىشود. پس وقتى در حالت شك به سر مىبریم و یا به بعضى از اعتقادات درست یقین نداریم، نباید بىتفاوت بوده موضوع را رها كنیم، بلكه باید تلاش نماییم تا به یقین نایل آییم. پرواضح است كه آنهایى كه یقین ندارند، مشكلى در كارشان وجود دارد و قلبشان در این بُعد ضعیف است. امّا چرا ضعیف شده است، باید علل آن را پیدا كرد و آنها را معالجه و درمان نمود. خداى متعال براى اینها راهى قرار داده است و آنها را از پیمودن راهى كه به یقین منتهى نمىشود و یا از امورى كه مانع رسیدن انسان به مرحله یقین مىشود منع نموده است. اگر از ما یقین را خواسته و مىفرماید: وَ بِالاْخِرَةِ هُمْ یُوْقِنوُن(1)، راه آن را هم مشخص و معیّن كرده است و باید آن راه را طى نمود. پس اگر قلب قوى مىخواهیم باید سعى كنیم كه شناخت و معرفت یقینى حاصل كنیم.
همانطور كه وقتى مواد غذایى به درخت یا بدن حیوان یا انسان مىرسد، كمالى بر درخت
1. بقره/ 40.
یا بدن حیوان یا انسان افزوده مىشود. یعنى یك امر وجودى پدید مىآید كه قبلا نبوده است و همین باعث مىشود كه بدن، قوّتى تازه بیابد، در اینجا هم قلب انسان به موجودى زنده تشبیه شده است كه احتیاج به غذا دارد. اگر حقایق یقینى به قلب برسد، قوّت پیدا كند. ولى اگر در حال جهل بماند و علوم یقینى به او نرسد، در حال ضعف باقى مىماند و روز به روز ناتوان مىشود تا این كه از بین رفته و نابود مىگردد.
پس راه تقویت قلب این است كه با اكتساب یقین و تحصیل علوم یقینى آن را تقویت كنیم. یكى از وظایف قلب، تحصیل علوم یقینى است كه اگر قلب در این جهت به كار گرفته شود، تقویت مىگردد. همانگونه كه هر قوهاى به واسطه كار كردن و فعالیت نمودن، تقویت مىشود، قلب هم با انجام اعمال مطلوب، تقویت مىگردد. امّا در كنار این معنا، معناى دیگرى نیز براى «تقویت قلب» بیان شد كه قلب، همانند بدن باید با غذاى خاص خود تقویت شود. همچنانكه اگر غذا به بدن نرسد، ضعف پیدا مىكند، قلب انسان هم باید به وسیله یك غذاى معنوى تقویت بشود؛ یعنى باید قلب به وسیله غذاى متناسب با آن كه همان درك و علم و شناخت و یقینى مىباشد تقویت گردد.
از سوى دیگر مىتوان معناى دیگرى براى قَوِّهِ بِالْیَقینِ؛ دل و قلب خود را با یقین قوى كن! در نظر گرفت كه آن معنا از مقایسه این فراز با فراز بعدى كه مىفرماید: ونَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ؛ قلب خود را با حكمت نورانى گردان، استفاده مىشود. بدین بیان كه چون حكمت در لسان اكثر آیات و روایات ـ اگر نگوییم در همه موارد ـ در مورد حكمت عملى به كار رفته است، منظور حضرت على(علیه السلام) از یقین در عبارت قَوِّهِ بِالْیَقینِ همان معارف نظرى است و مقصود از حكمت در عبارت نَوِّرِهِ بِالْحِكْمَة معارف عملى است. حكمت عملى به آن مطالب یقینى و محكم و معارف حقّهاى گفته مىشود كه آثار آن در عمل انسان ظاهر مىشود؛ یعنى معارف محكمى(1)كه در مورد دستورات عملى به كار گرفته مىشود. اعتقادات حقّه كه اصطلاحاً به آنها «معارف نظرى» و یا «حكمت نظرى» گفته مىشود، موجب قوّت قلب مىگردد. قوّت در اینجا در مقابل ضعف قرار دارد. اگر قلب انسان در حال شك به سر برد و حقایق را به طور یقینى درك نكند این قلب ضعیف است و چون بید در مقابل باد شكوك و شبهات مىلرزد و استقرار ندارد.
1. اگر به این معارف، حكمت نیز گفته مىشود از همین روست كه معارفى محكم و متقن مىباشند.
امّا یقین، عنصرى قوى است كه وقتى وارد قلب شد، و قلب به آن متّصف گردید دیگر هیچ بادى نمىتواند آن را تكان دهد و یا بلرزاند. یعنى شكها، شبههها و مغالطههایى كه شیاطین انس و جنّ القا مىكنند، نمىتوانند این قلب را متزلزل كنند. زیرا قلب، واجد معارف یقینى شده و قوى است. اما اگر در حالت شك به سر برد متزلزل بوده، مثل یك شاخه نازكى است كه در مقابل باد مىلرزد و استحكام ندارد. بنابراین اگر قلب قوى مىخواهیم؛ یعنى قلبى مىخواهیم كه در مقابل شبههها و مغالطهها استقامت كند و پایدار بماند و سست نشود و نوسان و اضطراب پیدا نكند، باید یقین كسب نماییم.
یكى از صفات دیگر دل نورانیت و یا تاریكبودن آن است. دلى كه مطالب حكیمانه ـ اعم از امور عملى و نظرى ـ در آن نباشد، دل تاریكى است و نمىداند چه باید بكند و به چه باید معتقد باشد و حق چیست و باطل كدام است؟ براى اینكه دل، نورانى گردد باید تحصیل حكمت نماید؛ یعنى حالت دیگر قلب كه مطلوب است، نورانیّت آن مىباشد كه به حكمت تحصیل مىشود. پس قلب، هم باید محكم و مستحكم و هم نورانى باشد. هر دو حالت در نظر گرفته شده، براى قلب ضرورى است؛ چرا كه گاهى راه قلب روشن است و مىتواند در پرتو نور حركت كند و گاهى در كوره راهى تاریك قرار مىگیرد كه هر چند خود قلب محكم است، امّا چون مسیرش تاریك است ره به جایى نمىبرد.
در قرآن و روایات غالباً حكمت در مورد حكمت عملى به كار رفته است كه راه را روشن مىكند. كسى كه متحلّى به حلیه حكمت عملى است، مىداند چه چیزهایى را باید به دست بیاورد و چه رفتارى را باید انجام دهد و چه صفاتى را باید واجد شود و در واقع راهش روشن است. امّا اگر این راه روشن و حكمت عملى را نداشته باشد، هرچند اعتقادات او محكم باشد و قلب قوى داشته باشد، ولى چون نمىداند چه رفتارهایى را باید انجام دهد و چه صفاتى را باید كسب نماید، راه به جایى نمىبرد.
پس قلب با معارف حقّه و یقینى ـ معارف نظرى - قوت پیدا مىكند؛ یعنى با هیچ طوفان شك و شبههاى از جا كنده نمىشود، بلكه با حكمت عملى، راه خود را پیدا مىكند و مسیر او
روشن و نورانى مىشود و دیگر در تاریكى غوطهور نیست. بنابراین وجه، عبارت قَوِّهِ بِالْیَقین، اشاره دارد به این كه با معارف حقّه و معارف یقینى قلب را تقویت كن، و عبارت نَوِّرْهُ بِالْحِكْمَة، به این معنا دلالت مىكند كه با حكمت عملى راه قلب را روشن كن تا بتواند راهش را ببیند و آگاهانه راه را بپیماید. آیاتى كه نور را وسیله رفتار انسانى معرّفى مىكنند، مؤید این معنا هستند؛ مانند این آیه شریفه كه خداى متعال مىفرماید: أوَ مَنْ كَانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نوُرَاً یَمْشى بِهِ فِى النّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِى الظُّلُماتِ لَیْسَ بِخارِج مِنْها...(1)؛ آیا كسى كه مرده [جهل و ضلالت ]بود و ما او را زنده كردیم و به او روشنى علم و دیانت دادیم كه با آن روشنى میان مردم مشى كند، همانند كسى است كه در تاریكىهاى [جهل و گمراهى] فرو رفته و از آن بیرون نمىآید؟ منظور از نُوراً یَمْشِىِ بِهِ فِى النَّاس، نورى است كه به وسیله آن در میان مردم و اجتماع حركت مىكند. پس انسان در راه رفتن و حركت كردن به نور احتیاج دارد و آن نور در سایه تقوا حاصل مىشود. و یا در آیه دیگرى مىفرماید: یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنوُا اتَّقُوا اللّهَ وَ آَمِنُوا بِرَسُولِهِ یُؤْتِكُمْ كِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ یَجْعَل لَكُمْ نُورَاً تَمْشُونَ بِه(2)؛اى كسانى كه به حق گرویدید اینك خداترس و متّقى شوید و به پیامبرش ایمان آورید تا خدا شما را از رحمتش دو بهره نصیب گرداند و نورى از پرتو ایمان به شما عطا كند كه بدان نور، راه [سعادت] را بپیمایید. پس اگر كسى بعد از ایمان آوردن به خدا و پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) تقوا پیشه كند، خدا نورانیتى برایش قرار مىدهد كه راهش را روشن مىكند.
بنابراین اگر حضرت على(علیه السلام) مىفرماید: «به وسیله حكمت، دل را نورانى كن!» كه اگر دل نورانى باشد راه را پیدا مىكند، منظور از حكمت در اینجا حكمت عملى است؛ زیرا حكمت عملى است كه موجب رفتار صحیح مىشود.
البته سخنان اهلبیت(علیهم السلام) ژرفایى بىمنتها دارد كه عقل انسان از درك عمق آن قاصر است و با احتمالهایى كه به ذهن مىآید باید سعى كنیم از انوار كلمات ائِمه اطهار(علیهم السلام) بیشتر استفاده كنیم.
1. انعام/ 122.
2. حدید/ 28.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
وَذَلِّلْهُ بِذِكْرِ الْمَوْتِ، وَقَرِّرْهُ بِالْفَناءِ وَأَسْكِنْهُ بِالْخَشْیَةِ، وَأَشْعِرْهُ بِالصَّبْرِ، وَبَصِّرْهُ فَجائِعَ الدُّنْیا وَحَذَّرْهُ صَوْلَةَ الدَّهْرِ، وَفُحْشَ تَقَلُّبِهِ، وَ تَقَلُّبَ الْلَّیالى وَالأَْیَّامِ.
[اى پسرم، دل خود را] با یاد مرگ خوار و ذلیل گردان و به فنا و ناپایدارى [زندگى دنیا] او را معترف ساز و با خشیت الهى دل خود را آرام كن و لباس صبر به او بپوشان و او را به بدىها و فجایع دنیا بینا ساز و از سطوت و قهر و دگرگونىهاى روزگار و پیشآمدهاى آشكار شب و روز بر حذر بدار!
همانگونه كه گذشت قلب دو وظیفه مهمّ را بر عهده دارد: یكى شناخت و درك و دیگرى تمایلها كه منشأ حركت مىشوند. البته تمایلها هم به نوبه خود به دوگونه تقسیم مىشوند؛ به این معنا كه جهت یك دسته از تمایلات به سوى الله و بهشت، و جهت گروه دیگر به سوى شیطان و جهنم است، درحالىكه هر دو از آنِ قلب مىباشند؛ یعنى قلب مىتواند هم تمایلات الهى داشته باشد و هم تمایلات شیطانى.
نیك توجّه داریم كه منشأ حركت انسان، تمایلات قلبى اوست؛ زیرا حركتهاى اختیارى انسان همیشه محتاج و نیازمند انگیزه مىباشند و باید عاملى باشد تا انگیزش را ایجاد كند. این میلهاى مختلف گاهى تحریك مىشوند، در انسان ایجاد شوق نموده، او را به یك سمت و سوى خاص به حركت درمىآورند. اینجا است كه گاهى در اثر غلبه غرایز حیوانى، قلب آدمى چموشى مىكند و مثل اسبى مىماند كه وقتى انسان مىخواهد سوار آن شود، تسلیم نمىشود و نمىگذارد كه لجام او را بگیرند و هر چه سعى كنند و دهنه اسب را بكشند، تسلیم نمىشود تا
مهار در دست سوار بیاید. همانند اسبهایى كه تربیت نشدهاند و وقتى مىخواهند سوارشان شوند وحشىگرى مىكنند و بالا و پایین مىپرند و اجازه نمىدهند كه سوار، آنها را به طرفى كه مىخواهد، حركت دهد و گاهى صاحب خود را به زمین مىزنند. قلب انسان نیر حالات و رفتارى شبیه حالات و رفتار اسبهاى تربیت نشده را دارد. آن قدر شهوات و تمایلهاى حیوانى و شیطانى و جاهطلبى و مقامپرستى و شهوات جنسى و امورى از این قبیل در انسان قوى و نیرومند مىشود كه غلبه بر آنها دشوار مىگردد و به آسانى نمىتوان آنها را مهار كرد. به دیگر سخن، قلب چموشى مىكند و دهنهاش را مىكَند. همانگونه كه سواركار نمىتواند بر اسبى كه هنوز تربیت نشده، سوار شده و با آن حركت نماید و سوار چنین اسبىشدن با زمینخوردن همراه است، آدمى هم با قلب چموش نمىتواند یك زندگى سالم و اعمالى پسندیده داشته باشد. با این توصیف چه كار باید كرد تا این اسب سركش نفس را مهار و رام نمود و او را از این حالت چموشى بیرون آورد؟ و چسان مىتواند به قلبى رام دست یافت؟
اگر نفس یا قلب انسان از آن جهت كه داراى تمایلهاى حیوانى است چموشى نماید؛ یعنى غرایز در او قوى و تحریك شود، به آسانى نمىتوان او را رام نمود. اگر چنین حالتى براى انسان پیدا شد تنها عاملى كه مىتواند انسان را از خطر نفس سركش رهایى بخشد، «یاد مرگ» است. انسان اگر یاد مرگ را به دل خود القا كند، دل او آرام مىگیرد. آدمى هر چه بیشتر بتواند دل را متوجه مرگ كند، این اسب چموش بیشتر رام مىگردد؛ یعنى انسان به خود بفهماند كه بالاخره مُردن وجود دارد و هر چند الآن قوى و فعّال است، ولى این قوّت روزى تمام خواهد شد و به پایان خواهد رسید. به خود بگوید به قدرت خود مغرور نباش كه این قدرت هم تمام مىشود و روزى خواهى مُرد. البته آدمى به هر وسیلهاى كه بتواند دل را متوجه مرگ بكند، این اثر را به دنبال خواهد داشت. چون یاد مرگ است كه قلب را رام مىكند. در این مورد نمونههاى زیادى وجود دارد و شاید همه ما بعضى از آنها را تجربه كرده باشیم. مانند اینكه در یك برهه از زمان، تمایلى خاص در ما قوى شده و قوّت مىگیرد، امّا در همان حال، توجه به
مطلبى ممكن است ما را كاملا از آن موضوع منصرف نماید و آن غریزه با همه توانش از تحریك نفس باز مىماند و ناگهان نفس رام مىشود و سركشى خود را كنار مىگذارد. البته این حالت در امور دنیوى نیز وجود دارد. به هر حال بهترین وسیله رام نمودن قلب، یاد مرگ است؛ یعنى آدمى در این اندیشه باشد و دایماً این فكر را در ذهن خود زنده نگهدارد كه به زودى خواهد مُرد. توجه به مُردن، انسان را از حالت طغیانگرى و عصیانجویى نجات مىدهد و دل را از حالت چموشى خارج مىسازد. به هر میزان مرگ را براى خود مجسّم نماید و بیشتر به مرگ توجه پیدا كند، نفس بهتر و زودتر رام مىشود. پس با این بیان، معناى كلام حضرت(علیه السلام)كه مىفرماید: وَ ذَلِّلْهُ بِذِكْرِ الْمَوْتِ؛ نفس را با یاد مرگ رام كن، كاملا روشن مىگردد.
مىدانیم كه «ذلول» در مقابل «جموح» و «چموش» به كار مىرود و به معناى رام مىباشد و معمولا هر دو، وصف مَركب قرار مىگیرند. اگر دل، چموشى كند، مىتوان با یاد مرگ آن را رام ساخت.
اگر مىخواهیم یاد مرگ را در دل تقویت كرده، نفس را رام كنیم، بهترین راه این است كه از او اقرار بگیریم كه تو همیشه زنده نخواهى بود و روزى خواهى مُرد و محكوم به فنا هستى و گویا از همین روست كه بعد از عبارت ذَلِّلْهُ بِذِكْرِ الْمُوت، حضرت(علیه السلام) مىفرماید: وَ قَرِّرْهُ بِالْفَناء؛ از او اقرار بگیر كه فانى شدنى هستى! پس توجه به محدود بودن عمر و فرا رسیدن مرگ و فانى بودن دنیا نفس را رام مىگرداند.
نیك مىدانیم كه اسب رام نیز گاه به هنگام راه رفتن، آرامش و آسایش را از راكب خود سلب مىكند و به اصطلاح «لُكه» مىرود. یعنى در حالى كه رام شده و در دست سوار است و دیگر چموشى نمىكند تا راكب را به زمین بزند، امّا آرام هم حركت نمىكند، بلكه مرتّب سوار خود را تكان مىدهد. پس ضرورى است جهت استفاده مفید و مؤثر بعد از رام كردن، به آرامكردن آن بپردازیم. چون تنها رامكردن كافى نیست. براى انسان نیز صرف رام بودن نفس، كفایت نمىكند بلكه باید آدمى از نفسى آرام و با وقار و آرامش برخوردار باشد. لذا حضرت بعد از
اینكه مىفرمایند: با یاد مرگ دل را رام كن، در ادامه مىفرمایند: وَاَسْكِنْهُ بِالْخَشْیِةِ؛ و با خشیت الهى دل را آرام ساز! وقتى انسان مىتواند كاملا از نفس استفاده كند كه مثل اسب راهوار شود؛ چرا كه شاید حتى اسب رام هم به هنگام حركت آرام قدم نگذارد و صاحبش را خسته كند؛ اگر چه چموش نیست و صاحبش را به زمین نمىزند، امّا حركتش راهوار نیست و سوار را خسته مىكند. لذا باید او را افزون بر رامبودن، آرام ساخت. حال اگر مىخواهید از این نفس، سوارى بكشید و درصدد هستید كه از آن استفاده كنید، اوّل با یاد مرگ، رامش كنید و افسارش را به دست بیاورید، و آن گاه با خشیت الهى آن را آرام سازید تا آسودهخاطر باشید. توجه به این مطلب لازم است كه هرقدر خشیت الهى در دل قوىتر باشد، مركب قلب رهوارتر خواهد بود و از آن بهتر مىتوان استفاده كرد.
ذَلِّلْهُ بِذِكْرِ الْمُوتِ؛ با یاد مرگ دل را رام كن! تا بدانجا كه بر فنا و نابودى از نفس اقرار بگیرى كه روزى فانى خواهد شد و از بین خواهد رفت؛ وَقَرِّرْهُ بِالْفَناءِ، بعد از این كه نفس رام شد، آنگاه واَسْكِنْهُ بِالْخَشْیَةِ؛ آن را با خشیت الهى آرام كن.
بعد از برخوردار شدن دل از دو صفت قرار و آرامش آن چه مهمّ به نظر مىآید مراقب بودن حال قلب است كه حضرت(علیه السلام) در ادامه این پندنامه الهى، ما را این چنین به مواظبت از قلب وصیّت مىفرمایند: وَأَشْعِرْهُ بِالصَّبْرِ؛ لباس صبر بر قلب بپوشان، معناى «أَشْعِرْ» پوشاندن است. لفظ «شعار» در عربى به معناى «لباس زیر» است و براى «لباس رو» لفظ «دثار» به كار مىرود. و «مدّثر» به كسى گفته مىشود كه لباسى روى دیگر لباسهاى خود مىپوشد، مانند پالتو یا عبایى كه روى لباسهاى زیرین یا روى سر قرار مىگیرد و تمام بدن را مىپوشاند. «لباس زیر» را از این جهت «شعار» مىگویند كه به تن مىچسبد. و مقصود از «اَشْعِرْهُ» در كلام حضرت على(علیه السلام) این است كه براى قلب شعارى قرار بده؛ یعنى به قلب خود، لباس زیر بپوشان كه به آن بچسبد و به آن متصل باشد و قلب را بپوشاند و آن «شعار» و «لباس»، همان «صبر» است كه مستقیماً به خود قلب باید بچسبد و آن را بپوشاند.
در اینجا احتمال معناى دیگرى هم وجود دارد كه «اَشْعِرْهُ» به معناى «اَعْلِمْهُ» باشد؛ یعنى از شعور به معناى آگاهى گرفته شده باشد. و لذا وقتى آن حضرت(علیه السلام)مىفرمایند: «صبر را شعار قلب، قرار بده»؛ یعنى، همانگونه كه در جنگ شعار داده مىشود تا موجب شناخت و آگاهى گردد، در اینجا نیز با شعار و آگاهى دادن، قلب را از صبر آگاه ساز تا مبادا در مقابل وسوسههاى شیطانى استقامت خود را از دست بدهد و از مسیر حق منحرف گردد. البته معناى اوّل «اَشْعِرْ» كه به معناى شعار و لباس زیر مىباشد، مناسبتر است؛ یعنى: اِجْعَلِ الصَّبْرَ شَعَاراً لَه؛ صبر را لباس زیرین قلب قرار بده. طبق این معنا، قلب به صورت موجودى تصور شده كه لخت و عریان است و به لباس احتیاج دارد. این لباس گاهى لباس رو مىباشد كه درست به تن نمىچسبد و لذا بر روى تن تأثیر چندانى ندارد. و بیشتر در ظاهر و در تماس با دیگران مؤثر است و نقش دارد. امّا گاهى لباس زیر مقصود است كه به تن مىچسبد و در اینجا منظور این است كه صبر، همانند لباس زیر به قلب بچسبد و با متن و حاق قلب تماس داشته باشد. این نوع لباس است كه مناسب قلب مىباشد، چون این نوع لباس است كه در قلب تأثیر دارد و حالتى را در درون قلب به وجود مىآورد كه او را از جزع و فزع و بىتابى خلاص و رها مىسازد.
انسان وقتى خواستهاى دارد و به آن نمىرسد و یا به مصائبى مبتلا مىگردد و یا مشكلاتى براى او پیش مىآید و با گرفتارى و ناخوشى و مرض و فقر و یا هر چیز ناخوشایندى؛ مانند همسایه بد و رفیق نامناسب و ... مواجه مىشود، یكى از دو نوع برخورد و عكس العمل را نشان مىدهد: یا در مقابل این مشكلات جزع و فزع مىكند، داد و فریاد مىزند، بىتابى مىكند و لب به گله و شكایت مىگشاید، ناراحتى مىنماید و مضطرب مىشود و آرامش خود را از كف مىدهد، یا در مواجهه با مشكلات خم به ابرو نمىآورد و بىتابى نمىكند و توان تحمل این مشكلات و مصائب را دارد و آنچه در این مقام، مقصود و مهمّ مىنماید همانا یافتن روش صحیح عكس العمل به این مشكلات و مصائب است، چون نحوه برخورد با حوادث و رویدادها و نشان دادن عكس العمل تا حدود زیادى در اختیار خود انسان است؛ به گونهاى كه اگر انسان خودش را درست تربیت كند و تمرین صبورى نماید و سعه صدر تحصیل كند،
مىتواند توان تحمّل خود را در برابر مشكلات افزایش داده، بر پیشآمدهاى روزگار فایق آید. ولى اگر از این روحیه برخوردار نباشد، در برابر مصائب زود از كوره به در رفته، داد و فریاد به آسمان مىرساند، بىتابى مىكند و در مواجهه با اندك مشكلى متانت و سنگینى خود را مىبازد و عنان اختیار از كف مىدهد.
ناگفته نماند كه تصبّر با صبورى تفاوت دارد؛ چرا كه گاهى انسان در ظاهر اظهار بىتابى نمىكند و داد و فریاد نمىزند، امّا دل او مضطرب است و آرامش درونى ندارد و در انجام كارهاى روزمرّه و اداره زندگى ناتوان مىماند. آرامش ظاهرى دارد ولى در واقع، حال او همانند انسانهاى ضعیف و مضطرب است و در عمق جانش بىقرار است امّا مطلوب آن است كه این حالت آرامش از ظاهر به درون و عمق قلب سرایت كند و قلب از باطن به حالت صبر، شكیبایى، بردبارى و تحمّل سختىها متّصف شود، در این صورت یك انسانى موفّق خواهد بود. ولى اگر صرفاً در ظاهر اظهار تصبّر نماید ولى در باطن اضطراب داشته باشد، این چنین شخصى نمىتواند آدم موفّقى باشد؛ چون در پى هر كارى كه برود پیشرفتى ندارد و سرمایه عمر و هستى و دستاوردهاى زندگى را از دست مىدهد. وقتى انسان مىتواند از وقت و عمر و امكاناتش درست استفاده كند كه دلش آرام باشد و اضطراب نداشته باشد. البته باید توجه داشت، هرگز مقصود این نیست كه منتظر زندگىاى بىمشكل و بى دغدغه باشیم؛ چرا كه مشكلات براى همه پیش مىآید و زندگى دنیا بدون سختى نیست و از اساس، آفرینش انسان با سختى و رنج توأم است: لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسَانَ فى كَبَد(1) اگر چه شكل مشكلات با هم فرق مىكند، ولى هیچ انسانى نیست كه در این عالم بدون سختى زندگى كند. هرچند انسانها از نظر مدت ابتلا به سختى و نوع آن با هم متفاوتند، ولى زندگى همه آنها سختى عجین گشته است. اگر انسان خود را به گونهاى تربیت كند كه در مقابل سختىها صبور بوده و تحمل داشته باشد و خودش را نبازد، انسان موفّقى خواهد بود. مقصود تعالیم الهى نیز همین است، اما اگر نازپروردهاى باشد كه به محض مواجه شدن با هر سختى و یا پیشامدى خود را ببازد، این چنین انسانى در مقابل كشاكش روزگار، دوام نیاورده و از درون از هم فرو مىپاشد. رمز
1. بلد/ 4.
موفقیّت انسان این است كه بتواند در مقابل سختىها صبور باشد. و این صبر نباید صرفاً یك حالت ظاهرى و «دثار» باشد، بلكه «شعار» است و باید به دل بچسبد و صبر و شكیبایى در عمق دل رسوخ كند. اگر بىتابى حالت خوبى نیست، تصبّر ظاهرى و صرفاً در ظاهر اظهار تحمّل و خودنگهدارى نمودن ـ و از درون مضطرب بودن ـ نیز ناپسند و نكوهیده است. آدمى باید از درون صبور و شكیبا باشد. بنابراین شاید تفسیر این جمله حضرت على(علیه السلام) كه مىفرماید: أَشْعِرْهُ بِالْصَّبْرِ؛ صبر را شعار دل قرار بده! این باشد كه صبر، لباسى است كه باید به قلب بچسبد؛ یعنى آن چنان صبر را با دل مأنوس و قرین ساز كه به دل بچسبد و دیگر از آن جدا نشود. به بیان دیگر نه تنها باید صبر در ظاهر جلوه كند، بلكه باید در عمق جان نفوذ نماید. اگر این حالت در درون دل آدمى به وجود آید او موفق خواهد شد و الاّ هرگز.
گفتیم براى اینكه آدمى قلب خود را رام كند، باید به یاد مرگ باشد. امّا مهم این است كه چگونه مىتوان به یاد مرگ بود؟ باید گفت انسانها همانند دیگر امور در اینجا نیز با هم متفاوت هستند. برخى افراد به صِرف اینكه توجه كنند روزى خواهند مُرد و این عمر دوام ندارد، براى همیشه یاد مرگ در دل آنها زنده خواهد ماند. امّا بعضى اشخاص باید نمونههاى عینى از مرگ را مشاهده نمایند تا به مرگ توجه كنند و دربارهاش بیندیشند؛ یعنى تا آن را به چشم نبینند، در آنها اثر نمىگذارد. روشن است كه دیدن اثرى دارد كه شنیدن و دانستن، آن اثر را ندارد. انسان، بسیارى از چیزها را مىداند، اما دانستن، آنگونه كه دیدن اثر مىگذارد، در حالات و رفتار انسان تأثیر نمىگذارد. لذا وقتى همان چیز را مىبیند اثر دیگرى در او نمودار مىگردد. داستان حضرت موسى(علیه السلام) را شنیدهاید كه وقتى براى مناجات به طور رفته بود، خداى متعال به او وحى فرمود كه در غیبت تو، قومت گوسالهپرست شدند. حضرت موسى(علیه السلام) این را شنید و از آن آگاه شد و چون خدا چنین فرموده بود، هیچ جاى شك نبود ولى از شنیدن این خبر چندان مضطرب نشد. امّا وقتى در میان مردم آمد و دید كه گوسالهپرست شدهاند و گوسالهپرستى آنها را مشاهده نمود، خیلى مضطرب و خشمگین گردید كه قرآن مىفرماید: وَ أَلْقَى الأَْلْواحَ وَأَخَذَ بِرَأْسِ أَخیهِ یَجُرُّهُ اِلَیْهِ(1)؛ عصبانى شد و بر سر هارون داد و فریاد برآورد كه
1. اعراف/ 150.
چرا گذاشتى این مردم گوسالهپرست شوند. این خشم و عصبانیت به خاطر دیدن آن حالت بود والاّ قبلا هم مىدانست كه اینها به گوسالهپرستى روى آوردهاند. اثرى كه در دیدن در دل انسان مىگذارد هرگز دانستن و شنیدن ندارد و نمىگذارد؛ چرا كه انسان به گونهاى آفریده شده است كه از چیزى كه مىبیند، خیلى بیشتر از آنچه كه مىشنود و یا با استدلال به آن پى مىبرد، متأثر مىگردد.
پس بهترین راه براى اینكه آدمى دل خود را متوجه مرگ و فنا و بىارزشى دنیا ـ در مقابل آخرت ـ بكند، این است كه مشكلات و فجایع دنیا و پستى و بلندىهاى روزگار و نابودى خانهها و كاخهاى ویران شده را از نزدیك ببیند. دانستن و مطالعه تاریخ آن آثار گر چه مفید است ـ همانگونه كه گفتگویش نیز خوب است ـ امّا همانند دیدن آنها مؤثر نیست. اگر انسان از نزدیك آنها را ببیند، اثرش بسى بیشتر از دانستن است. شاید علت تأكید قرآن بر سیر در آفاق نیز همین نكته باشد كه در دیدن اثرى نهفته است كه در شنیدن و مطالعهكردن و ... نیست و لذا حضرت حق مىفرماید: قُلْ سِیروُا فِى الاَْرْضِ فَانْظُروُا كَیْفَ كان عاقِبَةُ الذَّینَ مِنْ قَبْلُ(1)؛ یا فَسِیْروُا فِى الاَْرْضِ فَانْظُروُا كَیْفَ كانَ عاقِبَةُ المُكَذِّبیِن(2)؛ یعنى در زمین سیر كنید و ببینید كه سرنوشت گذشتگان به كجا انجامید، یا در روى زمین گردش كنید تا بنگرید عاقبت آنان كه انبیا را تكذیب كردند به كجا منتهى شد. شاید علت این دعوت خداوند، دیدن و عبرت گرفتن از سرنوشت گذشتگان باشد و لذا به اِعْلَمُوا؛ دانستن و یا به اِسْمَعُوا؛ شنیدن، اكتفا نمىكند، بلكه مىفرماید: فَسِیرُوا فِى الاَْرْضِ فَانْظُروُا...؛ از نزدیك بروید ببینید و تماشا كنید. یعنى دعوت به دیدن است، نه دانستن و نه شنیدن. خود ما زیاد شنیده و یا مىشنویم كه در فلان مكان سیلى آمده و یا زلزله رخ داده و یا مشكلات طبیعى دیگرى پیش آمده، ولى این شنیدن با آن وقتى كه در شهر و كشور خودمان زلزله رُخ مىدهد و صحنههاى عجیبى از ویرانى و مصائب و مشكلات را به وجود مىآورد و از نزدیك آن را مىبینیم، تفاوت دارد و تأثیر آن یكسان نیست.
1. روم/ 42.
2. نحل/ 36.
در اینجا هم بیانات امیرالمؤمنین(علیه السلام) حول این محور است كه سعى كنید تا مشكلات و بىوفایىها و بىاعتبارىها و فراز و نشیبها و سختىهاى دنیا را از نزدیك ببینید و تماشا كنید تا اثر كافى و مؤثر را ببخشد و دل شما را از این دنیاى دنى بیزار سازد. اگر زرق و برقها و كاخها و ساختمانها و باغها و منظرههاى زیباى دنیا را با چشم مىبینیم و موجب مىشود كه به دنیا دلبستگى پیدا كنیم، باید در كنار آن سختىها و ویرانىهایش را هم با چشم ببینیم تا حالت تعادل پیدا كنیم و این قدر دلباخته دنیا نشویم. والاّ دلباخته به دنیابودن باعث مىشود كه آخرت را فراموش كنیم و عذاب ابدى را براى خود بخریم و لذا حضرت به بیان مطالبى در این خصوص مىپردازند و مىفرمایند: بَصِّرْهُ فَجائِعَ الدُّنْیا؛ فجایع دنیا را جلوى قلب بگذار، تا قلب ببیند و آگاه گردد.
البته ممكن است بَصِّرْه به معناى بصیرت باشد و مقصود این است كه آدمى در مقابل فجایع دنیا و خدعههاى اهل دنیا هشیار و بصیر باشد تا فریب نخورد. به هر حال حضرت نمىفرمایند به قلب بفهمان و یا به یاد او بیاور؛ چون تنها یادآوردن مقصود نیست، بلكه هدفى بالاتر و برتر از یادآوردن، مطرح است؛ یعنى باید كارى انجام داد كه دل، فجایع دنیا را ببیند.
در ادامه این فراز از وصیّت، حضرت على(علیه السلام) دل را به عبرت گرفتن از فراز و نشیب زندگى فرا مىخوانند: وَ حَذِّرْهُ صَوْلَةَ الدَّهْرِ وَ فُحْشَ تَقَلُّبِهِ وَ تَقَلُّبَ اللَّیالى وَالأَْیَّامِ؛ دل را از سطوت روزگار و دگرگونىهاى بىحد و حساب آن بر حذر بدار. روزگار، حالت حمله و غلبه بر انسان دارد. دل آدمى خواستههاى بىپایان دارد و هیچگاه قانع نمىشود. در این میان افراد زیادى بودند كه قدرتها داشتند، امّا حوادث روزگار آنچنان بر آنها مسلّط شد كه بین آنها و خواستهها و داشتههایشان جدایى انداخت. و لذا دل را بر حذر بدار از اینكه روزگار بر انسان آنچنان بتازد كه دیگر مجال حركت و فكر براى تو باقى نگذارد. و نیز قلب را از دگرگونىهاى روزگار برحذر بدار؛ چرا كه تقلّب و دگرگونىهاى دنیا فاحش و عظیم است: وَفُحْشِ تَقَلُّبِهِ وَ تَقَلُّبِ اللَّیالى وَ الأَْیَّام. اینگونه نیست كه زیر و روشدن و فراز و نشیب دنیا اندك باشد؛ مثلا نفع و
ضررى كه دارد اندك و ناچیز باشد، بلكه برخى دگرگونىهاى دنیا بسیار عجیب است، به گونهاى كه برخى افراد از قلّه كوه به قعر درّه خوارى و ذلت مىكشاند و كاملا منحط مىسازد. امروز در اوج قدرت قرار دارد ولى فردا در حضیض ذلّت است. نه تنها در امور مادى بلكه در امور معنوى نیز جریان به همین شكل رقم مىخورد. افراد زیادى بودند كه مدارج عالیهاى از علم، تقوا، معنویات و عرفان را كسب كردند، امّا بعد از مدتى كوتاه آنچنان سقوط كردند، كه باور نمودن آن مشكل است. در همین عمر كوتاه ما، چنین حوادثى پیش آمده كه اگر حضور نداشتیم و نمىدیدیم و فقط مىشنیدیم، باور نمىكردیم كه چه كسانى به چه جاهایى و به چه مقاماتى نایل شدند، امّا در یك لحظه و فاصله كوتاهى سقوط كردند و از قصرهاى بهشتى به عمق جهنم فرو غلطیدند. لذا باید بدانیم كه هر لحظه ممكن است چنین حوادث و حالاتى بروز كند و تمام هستى و نیستى ما را به تاراج ببرد. پس باید از آنها بر حذر باشیم كه این خطرها سر راه همه ما وجود دارد. باید بصیرت داشته و از اینها عبرت بگیریم و به خودمان مغرور نشویم و یك آن هم، از چنین خطرهایى كه در كمین همه ما نشسته است، غافل نشویم و این عبرتآموزى ممكن نمىشود مگر اینكه دگرگونىها و زیر و رو شدنهاى آشكار روزگار را به قلب نشان دهیم تا عبرت گیرد و بتوانیم خود را از این دگرگونىهاى فاحش برحذر بداریم.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
وَأَعْرِضْ عَلَیْهِ أَخْبارَ الْماضِینَ وَ ذَكِّرْهُ بِما أَصابَ مَنْ كانَ قَبْلَكَ مِنَ الاَْوَّلیِنَ، وَسِرْ فِى دِیارِهِمْ، وَاعْتَبِرْ آثارَهُمْ، وَانْظُرْ ما فَعَلوُا وَأَیْنَ حَلُّوا وَنَزَلوُا، وَعَمَّنِ انْتَقَلُوا، فَاِنَّكَ تَجِدُهُمْ قَدْ انْتَقَلوُا عَنِ الأَْحِبَّةِ، وَحَلُّوا دارَ الغُرْبَةِ وَكَأَنَّكَ عَنْ قَلِیل قَدْ صِرْتَ كَأَحَدِهِمْ، فَأَصْلِحْ مَثْواكَ، وَلا تَبِعٌ اَخِرَتَكَ بِدُنْیاكَ.(1)
[اى پسرم] سرگذشت و خبرهاى پیشینیان را به دل خود عرضه بدار و مصائب گذشتگان را به او یادآورى كن. در شهر و دیار آنها سیر و سیاحت نما و از آثار و نشانههاى [باقیمانده از] آنها عبرت بگیر و نگاه كُن چه كردند و كجا بار افكندند و جاى گرفتند. و از چه [كسانى] جدا شدند و دل بریدند. همانا خواهى یافت كه آنها از دوستان خود جدا شدهاند و در دیار غربت سكنا و مأوا گزیدهاند و گویا كه به زودى تو هم جزء آنها خواهى بود. پس اقامتگاه و مأواى خود را اصلاح و آباد كن و آخرت خود را به دنیایت مفروش!
بىتردید سرگذشت پیشینیان و مردمان گذشته، چراغ راه آیندگان است و آن چه این مهم را میسور مىسازد آن است كه پیام تاریخ دریافت شود و دل، عبرت پذیرد حضرت على(علیه السلام)در ادامه وصیّت خود به امام حسن(علیه السلام) مىفرمایند: سرگذشت پیشینیان و مردمان گذشته را به دل خود عرضه بدار كه چه افرادى در این دنیا زندگى انسانى و شرافتمندانهاى داشتند، امّا در ذلت و خوارى فرو غلطیدند و به سرانجام بدى دچار شدند و چه افرادى با رعایت آداب زندگى
1. در متن برخى كتب، با آنچه در اینجا آمده جابجایى و حذف وجود دارد و متن بالا كاملتر از دیگر كتب مىباشد.
انسانى عالىترین مدارج كمال را طى نمودند و سرفراز به بارگاه حق شتافتند و در مقام قرب الهى سكنا گزیدند. از اینرو باید انسان آثار و اعمال گذشتگان را بررسى و مطالعه كند و ببیند چه چیزهایى موجب مىگردد كه یك قوم و مردمى، با عزّت زندگى كنند؟ و چه امورى باعث مىشود كه مردمى به ذلّت و خوارى بیفتند؟ آنگاه آنچه را موجب سعادت مىشود، كسب و از آنچه موجب بدبختى مىگردد، اجتناب نماید و در یك كلام از گذشته گذشتگان عبرت آموزد، همانگونه كه قرآن كریم بارها ما را به این نكته مهم سفارش مىفرماید: قُلْ سِیروُا فِىالاَْرْضِ فَانْظُروُا كَیْفَ كَانَ عاقِبَةُ الذَّینَ مِنْ قَبْل(1). و اینك در این فراز از پندنامه الهى، آن امام متقین(علیه السلام)این مهم را بررسى مىنماید كه به شرح آن مىپردازیم.
معمولا چنین نیست كه انسان تمام عمر خود و سرتاسر دوران زندگى خویش را با مرض و بدبختى سپرى سازد و تمام مدت عمر در بدبختى و ناكامى به سر برد، بلكه هر كسى هم خوشى و همناخوشى داشته و خواهد داشت. تحولاتى كه به وقوع مىپیوندد مهمّ نیست، بلكه مهم آن است كه آدمى ببیند و بیندیشد كه این روزگار چقدر تحول و پستى و بلندى دارد و چگونه این تحولات و فراز و نشیبها رقم مىخورند و سرنوشت آدمى را نیز متحول مىسازند. به یقین اگر انسان خوب بیندیشد از مجموع این تحولات و دگرگونىها دو نكته را به دست مىآورد و براى همیشه در نظر خواهد داشت:
1. خوشىها و كامیابىها و موفقیتهاى دنیوى، موقّت است. و نباید به آنها مغرور شد. 2. ناخوشىها و ناكامىها و شكستهاى دنیوى نیز موقت است و روزى تمام خواهد شد لذا نباید مأیوس گردید.
بنابراین به خوشىهاى زودگذر و موفقیتهاى موقت و كامیابىهاى گذراى این دنیا نباید مغرور شد؛ چون افراد بسیارى پیش از ما زندگى مىكردند و از نعمتهاى بیشترى نیز برخوردار بودند و كامیابىهاى بیشترى داشتند، امّا این نعمتها و كامیابىها براى آنها باقى نماند، پس ما نیز نباید به این نعمتهایى كه در دست خود داریم دل ببندیم و مغرور شویم كه
1. روم/ 42.
اینها نیز ماندنى نیستند. روزگار پستى و بلندى بسیار دارد و این زیر و رو شدنها بسى سخت و فاحش است و اگر انسان غفلت كند از اوج عزّت به حضیض ذلت سقوط مىنماید. ولى اگر به تحولات، نیكنظر كند و خوب بیندیشد، نه تنها به داشتن نعمتهاى دنیوى مغرور نمىشود، بلكه از نداشتن آنها هم خیلى نگران و مأیوس نمىگردد. از اینرو اگر روزى گرفتارىاى پیش آید آن را همیشگى نمىپندارد و به یقین مىداند كه نه این گرفتارى همیشگى است و نه آن آسایش بادوام است، بلكه این نیز مىگذرد. قرآن مىفرماید: فَاِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً * اِنَّ مَعَ العُسْرِ یُسْرا(1). پس نه به نعمتهایى كه نصیب شما شد، دل خوش نمایید و نه از سختىها و گرفتارىهایى كه براى شما پیش مىآید، ناامید و مأیوس شوید؛ چرا كه پستى و بلندى دنیا زیاد است و ناپایدار.
به یقین مطالعه و دقت در آثار و اخبار گذشتگان یكى از بهترین راههاى عبرت و پند گرفتن است. مطالعه و دانستن جزئیات تاریخى اثر زیادى در روح انسان مىبخشد. نتیجه اولیّه آن این است كه آدمى ماهیت زندگى دنیا را بهتر مىشناسد و پى مىبرد كه این خوشىها و ناخوشىها و قوّتها و نیروها و سلطنتها و حكومتها و كاخها همگى زایل و ویران شدهاند و صاحبان آنها مردهاند و ما نیز بدون استثنا به این نقطه خواهیم رسید و روزى از این دنیا رخت برمىبندیم و در یك كلام درمىیابیم كه دنیا محل گذر است، نه جایگاه اقامت. مثلا اهرام مصر را در نظر بگیرید كه از جمله عجایبى است كه علم با همه پیشرفت و ترقى هنوز نتوانسته كشف كند كه چه كسانى و با چه معلومات و بر اساس چه فرمولهاى علمى، آنها را ساختهاند و با چه وسیله و قدرتى این سنگهاى عظیم را روى هم سوار كردهاند. اسرار این آثار و هزاران پدیده عجیب دیگر كه از گذشتگان باقى است، همچنان ناشكفته و ناشناخته مانده است. به هرحال چه آن قدرتهایى كه در دل كوه، كاخها ساختند و علوم و صنایع را به اوج خود رساندند و چه دیگران كه از تأمین اوّلین نیازهاى خود ناتوان بودند و زندگى پر مشقّتى داشتند، همه رفتند. حال كه گذشتگان بعد از عمرهاى كوتاه و طولانى مردند آیا من و
1. انشراح/ 5 و 6.
شما باقى خواهیم ماند؟! آیا ما تافته جدا بافته خلقت هستیم و عمر جاودان خواهیم داشت؟! چه افرادى كه در تمام زندگى جز فقر و تنگدستى قرینى نداشتند و تنها مصائب و مشكلات، رفیق و همدم آنها بود و چه كسانى كه تلاش كردند و براى خود و خانوادهشان وسایل عیش و نوش فراهم ساختند و مدتها در كنار دوستان و محبوبهاى خود زندگى كردند، امّا عاقبت جملگى مردند و به فراق آنها مبتلا شدند. این داستانها و سرگذشتها براى همه ما رخ خواهد داد و سرانجام این دنیا، مرگ است. زندگى این دنیا و پدیدههاى این عالم ماندنى و جاودانه نیستند. در مقابل این حیات زندگى دیگرى هست كه ماندنى و جاوید است و نابود شدنى نیست. اگر تمام وسایلى كه در این عالم موجب مرگ مىشوند در آن عالم فراهم شوند، هرگز موجب مرگ نمىشوند و در آن عالم دیگر مرگ جایى ندارد. مثلا در این عالم سوختگى ساده، انسانى را از بین مىبرد و نابود مىسازد، امّا آتشى كه در آن دنیا در جهنم هست و انسانهاى گناهكار را معذّب مىسازد، هزاران مرتبه قوىتر از آتش این دنیاست ولى هرگز او را از بین نمىبرد. خداوند سبحان مىفرماید: كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُم جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذاب(1)؛ هرگاه پوستهاى تن آنها بسوزد پوستهاى دیگرى به جاى آن قرار مىدهیم تا كیفر را بچشند. در جایى دیگر مىفرماید كه آنها با التماس و تضرع به مالك جهنم مىگویند كه به خدا بگو تا مرگ ما را برساند، در جواب مىشنوند كه این خواسته برآورده نمىشود و شما در اینجا ماندنى هستید؛ اِنَّكُمْ ماكِثُون(2).
گفتیم مهم آن است كه انسان دنیا را با آخرت مقایسه كند و ببیند چه نسبتى با هم دارند؟ آیا ارزش دارد كه به خاطر لذایذ این دنیا از سعادت آخرت صرفنظر كند؟ به فرض كه سلطنت فرعونها براى انسان حاصل شود و بتواند این اهرام را بسازد و یا سلطنتى همانند سلطنت هارونالرشید براى او میسور گردد و یا اموال قارون كه اِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ اوُلِى الْقُوَّة(3)؛
1. نساء/ 56.
2. زخرف/ 77.
3. قصص/ 76.
حمل كلیدهاى گنجهاى او براى یك گروه نیرومند مشكل بود، در اختیار او قرار بگیرد و این ثروتها را مالك شود و تا آخر عمر یك تب هم بر او عارض نگردد و هرگز هیچ ناراحتى نكشد و به فراق محبوبى هم مبتلا نشود و با تمام لذت و خوشى زندگى كند آیا باز در مقایسه با سعادت اخروى ارزش دارد كه به خاطر لذت زندگى دنیا از زندگى و لذت اخروى دست بكشید؛ در حالى كه زندگى این جهان محدود و تمامشدنى است و زندگى آن جهان ابدى و تمامناشدنى است؟!
علت ترجیح زندگى محدود دنیا بر زندگى جاودان آخرت، همانا دلبستگى است. هر چه دلبستگى انسان به دوستان و محبوبهاى این دنیا بیشتر باشد، وقتى مىخواهد از این دنیا كوچ كند و جدا شود، سختى و رنجش بیشتر است. از جانب دیگر چون پا به عالمى مىگذارد كه با آنجا هیچ انس و آشنایى ندارد سخت نگران و هراسان است و افزون بر آن، توشهاى را هم فراهم نكرده است. حال با این وصف آیا ارزش دارد و عاقلانه است كه انسان را از خوشىها و لذتها و سعادتهاى ابدى كه عقل در مقابل شنیدن آن متحیّر مىماند آنقدر فاصله بگیرد كه دچار هراس و احساس غربت شود؟! قرآن مىفرماید: فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَا اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ اَعْیُن؛ هیچ كس نمىداند (و در فكرش نمىگنجد) كه پاداش نیكوكارىاش چه نعمتها و لذّتهاى بىحدّ و حصرى است كه روشنىبخش (دل و) دیده است و در عالم غیب براى او ذخیره شده است(1). آیا این عمل عاقلانه است كه انسان از همه لذتها و خوشىهاى ابدى براى چند روز خوشى موقت و گذرا صرفنظر كند؟ به یقین اگر تمام این لذتهاى دنیوى براى انسان حاصل مىشد، باز هم ارزش این همه دلبستن را نداشت؛ چرا كه اینها جملگى در گذر و تمامشدنى است، در صورتى كه به یقین مىدانیم تمام لذات دنیوى هم براى هیچ كس فراهم نشده است و تنها ممكن است هر كدام از آنها براى افراد انگشتشمارى و آن هم براى چند روزى حاصل شده باشد. از طرف دیگر توجّه داریم كه هیچ كس در این دنیا بدون سختى زندگى نكرده و زندگى او دایماً با خوشى و راحتى همراه نبوده است. این مسأله مهمى است كه باید هر كسى آن را در عمق قلب باور و در گستره میدان عمل براى خود حلّ نموده، تكلیف خود را مشخص نماید.
1. سجده/ 17.
ما مىدانیم و معتقدیم كه عالم آخرت، عالم ابدى است و همه ما به آنجا خواهیم رفت و مخاطب این نامه هم كسى است كه به این امور اعتقاد دارد، ولى صِرف چنین اعتقادى اثر زنده و دایمى ندارد. باید كارى كرد كه این اعتقاد، زنده و فعّال باشد. راه زنده كردن این اعتقاد هم این است كه آدمى آثار به جا مانده از گذشتگان را ببیند و بشنود و آنها را مطالعه كند و در مورد آنها بیندیشد. آن وقت است كه با تمام وجود تصدیق مىكند كه اینجا جاى ماندن نیست و «آنچه نپاید، دلبستگى را نشاید». از اینرو حضرت على علیه الصلوة و السّلام مىفرماید: اَعْرِضْ عَلَیْهِ اَخْبارَ الماضیِن؛ اخبار و سرگذشت افرادى را كه پیش از شما بودند به دل عرضه كن! تا دل گمراه نگردد و فریب نخورد. همانگونه كه گذشت، محور این فرموده، قلب است و سر و كار انسان با دل است. اگر مىخواهید به سعادت برسد باید دل خود را اصلاح كند. اگر مىخواهد مشكلات او حل شود، باید مشكلات دل را حل كند. خوب است بدانیم كه چسان و چرا حضرت(علیه السلام) محور سخن را قلب قرار داده است و مىفرماید: اَعْرِضْ عَلَیْهِ ...؛ اخبار گذشتگان را بر دلت عرضه كن!؟ شاید علت این فرمایش این باشد كه گاهى انسان چیزى را مطالعه مىكند و یا مىشنود ولى سطحى و گذرا نگاه مىكند و به دلش نمىنشیند و آن را به دل راه نمىدهد و درست و عمیق درباره آن، فكر نمىكند؛ مثلا به زیارت اهل قبور مىرود و مىبیند كه اینها مردهاند، اما یك نگاه سطحى نموده و رد مىشود. واضح است كه این گونه نگاه كردن و دیدن، هرگز به دل سرایت نمىكند. باید طورى ببیند و بشنود و بیندیشد كه به دل برسد و به دل سرایت كند. باید خوب بفهمد و درك كند و تأمل نماید. پس گویا به همین منظور مىفرماید: اَعْرِضْ عَلَیْهِ اَخْبارَ الْماضیِنَ وَ ذَكِّرْهُ بِمَا أَصابَ مَنْ كانَ قَبْلَكَ مِنَ الاْوَّلیِنَ؛ اخبار گذشتگان را به دلت عرضه كن و جریانهایى را كه بر پیشینیان رفته است، به یاد دل بیاور!
تاكنون سفارش امام به این بود كه آدمى اخبار گذشتگان را مطالعه كند و یا از دیگران بشنود و از طریق گوش با آنها آشنا شود. در اینجا علاوه بر سفارش پیشین حضرت تأكید مىفرماید كه از چشم نیز براى پىبردن به بىوفایى دنیا كمك بگیر و به شنیدن و مطالعه نمودن و حتى به تفكر در آثار گذشتگان اكتفا نكن، بلكه سیر و گردش نما و از نزدیك آمال و آرزوهاى بر باد
رفته پیشینیان را مشاهده كن! و سِرْ فِى دِیارِهِمْ وَ اعْتَبِرْ اثارَهُمْ وَانْظُرْ ما فَعَلُوا وَ أَیْنَ حَلُّوا وَ نَزَلُوا ...؛ در شهر و دیار آنها سیاحت كن و به آثار باقیمانده از آنها به دیده عبرت بنگر و نگاه كن چه كردند و كجا رفتند و در كجا مسكن گزیدند... . بنابراین انسان باید بكوشد تا اعتقاداتى فعّال و ایمانى زنده داشته باشد و در این مسیر باید از چشم و گوش استفاده كند و اخبار گذشتگان را بشنود و آثار باقیمانده از پیشینیان را ببیند و لذاست كه حضرت مىفرماید: سِرْ فِى دِیارِهِمْ وَاعْتَبِرْ آثارَهُمُ، وَانْظُرْ ما فَعَلُو اَیْنَ حَلُّوا وَ نَزَلُوا وَ عَمَّنِ انْتَقَلُوا؛ در سرزمینهاى آنها گردش كن و آثارشان را تماشا كن و ببین چه كاره بودند و چه ساختند و چه كارهایى انجام دادند و به چه نتایجى رسیدند و چه به دست آوردند و آنگاه بعد از این كارهاى پر مشقت و این زندگى پرتلاطم و پر فراز و نشیب، كجا رفتند و در كجا منزل كردند و جاى گرفتند و فرود آمدند؟ و از چه كسانى جدا شدند؟! چه بسا از محبوبهایى جدا شدند كه حتى براى یك ساعت هم طاقت دورى از آنها را نداشتند و اینك براى همیشه از آنها دور شدهاند.
در اینجا حضرت(علیه السلام) چه زیبا جواب آن سؤالات را بیان مىفرماید: فَاِنَّكَ تَجِدُهُمْ قَدِ انْتَقَلُوا عَنِ الاَْحِبَّةِ وَحَلُّوا دَارَ الغُرْبَة؛ بعد از اینكه آثار آنها را دیدى و فكر كردى، به این نتیجه مىرسى و در مىیابى كه آنها از دوستان و محبوبهایشان جدا شدند و به جایى وارد شدند كه با آنجا بیگانه و در آن غریب هستند؛ چرا كه تمام انس آنها با دنیا و اهل دنیا بود و با اهل آخرت هیچ الفت و انسى نداشتند. از آن جا كه تمام انس آنها با دنیا بود، حال كه از دنیا مىروند، در آن عالم غریب و تنها هستند؛ مثل مسافرى كه به جایى بیگانه و غریب وارد مىشود و در آنجا هیچ آشنایى ندارد و گویا در خانه غربت وارد شده است.
حال كه سرگذشت و وضعیت زندگى دیگران را دیدى و به نتیجه زندگى آنها و سرانجام پرتلاطم آن پى بردى این سؤال مهمّ، ظهور مىنماید كه خود ما چه كار كردهایم و چه مىكنیم؟ آیا به سرنوشت آنها مبتلا نخواهیم شد؟ آیا راه نجاتى براى خود در نظر گرفتهایم؟ اینجاست كه حضرت(علیه السلام) آدمى را به سرنوشت محتومش آگاه مىسازد و مىفرماید: وَكَأَنَّكَ عَنْ قَلیل قَدْ صِرْتَ كَأَحَدِهِم؛ گویا به زودى شما هم جزو یكى از آنها مىشوید و طولى نمىكشد كه به همان سرنوشت دچار مىگردید. پایان زندگى این دنیا همین نقطه است و بس.
انسان بعد از این كه با مطالعه در احوال و آثار گذشتگان به بىوفایى دنیا واقف گشت و نسبت به آینده و سرنوشت محتوم خود آگاهى یافت، بىتردید در پى چارهاى بر مىآید تا براى آینده خود به وجه نیكو و مناسب چارهاندیشى كند. آدمى بعد از مطالعه احوال گذشتگان باید به این نتیجه رسیده باشد كه زندگى این دنیا جادهاى است كه گریزى جز گذر از آن نمىباشد و هرگز منزل و مسكن نیست كه در آن اقامت كند!. جریان كلّى حاكم بر عالم و آدم از روز نخست كه این عالم پدیدار شده، پیوسته در یك مسیر بوده و هست و هرگز لحظهاى توقف نداشته و ندارد. پس براى او نیز جاى درنگ نیست تا چه رسد به اقامت نمودن. گردش ایّام در اختیار انسان نیست و چه بخواهد و چه نخواهد لحظهها همچنان در گذرند. و انسان دایماً در حال سیر و حركت است اما تو ببین كجا مىروى؟ و آنجایى كه اقامت خواهى كرد كجاست؟ و در آن جا سرانجام تو چه خواهد بود؟ آیا عاقلانه است در بین راه، سرمایه را از دست بدهى و در حال غفلت خوش بگذرانى و وقتى به منزل مىرسى دیگر آه در بساط نداشته باشى؟ و این در حالى است كه هرگز در این راه به هیچ كس خوش نگذشته است و زندگى هرگز از سختى جدا نبوده، نشده و نمىشود و اگر كسانى هم خوشىهایى داشتهاند، موقّت و محدود بوده و با هزاران نوع رنج و غم و غصه توأم بوده است. حال وقتى كه سرنوشت بشر اینگونه است و حكم حتمى و كلّى عالم و آدم چنین است. پس وَ لا تَبِعْ آخِرَتَكَ بِدُنْیاكَ فَاَصْلِحْ مَثْواك؛ هرگز آخرت خود را به دنیا مفروش و جایگاه و منزلگاه خود را درست كن و آباد ساز! ببین كجا مىروى، آنجا را اصلاح و آباد كن!
بعد از آن كه حقیقت دنیا را شناختى و دانستى كه حقیتقش جز سیر و سفر و گذر هیچ نیست و منزلكردن در آن ناممكن است حال آیا ارزش دارد كه آخرت جاوید همیشگى را بفروشى و در عوض این دنیاى ناپایدار را خریدارى كنى؟! واضح است كه اگر آدمى آن اندیشهها و آن تأملات را داشته باشد، قطعاً به این نتیجه خواهد رسید كه سرتا پاى این معامله ضرر است. از
اینرو هرگز به چنین معاملهاى راضى نخواهد شد كه دنیاى این چنینى خود را به آخرت آن چنانى بفروشد: لا تَبِعْ اخِرَتَكَ بِدُنْیَاك.
در پایان، این نكته قابل عنایت و بررسى است كه چه ارتباطى بین حالات قلب و بین دیدن و شنیدن آثار گذشتگان وجود دارد كه حضرت(علیه السلام) در پى اصلاح قلب، ما را به دیدن و مطالعه آثار گذشتگان سفارش مىفرماید. به یقین در نظر حضرت(علیه السلام)بین این مطالب، ارتباطى وجود دارد و ما به اندازه فهم ناقص خود و تصوّرى كه از ارتباط این مباحث داریم، مطالبى را عرضه مىداریم و در همان حال اقرار و اعتراف مىكنیم كه عمق این مطالب و مباحث خیلى فراتر از فهم ما است.
همانگونه كه گذشت حضرت مىفرمایند: در روزگار و احوال گذشتگان مطالعه كنید كه سرانجام آنها به كجا انجامید؟ شاید نتیجه این سخن و پند ثمین این است كه به همان گفته حضرت پى ببریم كه فرمودند: وَلاَتَبِعْ اخِرَتَكَ بِدُنْیَاكَ فَأَصْلِحْ مَثْواك؛ حال كه توجه كردید و فهمیدید كه سرانجام گذشتگان، مرگ و رفتن است و دانستید كه این زندگى در واقع یك گذرگاه و ممرّ و جادهاى براى رسیدن به آخرت است، پس مبادا تمام همّت خود را مصروف راه ساخته و از مقصد غافل شوید بلكه باید توجه خود را به مقصد معطوف دارید؛ فَأَصْلِحْ مَثْواك و جایگاه و اقامتگاه خود را اصلاح كنید. شما در این عالم در حال سفرید و اینجا «مثوا» و منزلگاه نیست. منزلگاه، آخرت است. پس به فكر اصلاح منزل و مأوا و مقصد نهایى خود باشید. لاتَبِعْ اخِرَتَكَ بِدُنْیاك و این زندگى گذراى زودگذر دنیا را به زندگى ابدى و جاودان آخرت معامله نكنید. با توجه به مطالب فوق، شاید ارتباط این بخش با سخنان سابق این باشد كه وقتى حضرت على(علیه السلام) سفارش مىفرمایند: «قلب خود را اصلاح كنید»، این مشكل مطرح مىشود كه اختیار قلب به طور مستقیم در دست آدمى نیست تا هرگونه كه دلش مىخواهد، همانگونه آن را بسازد. پس قلب را چگونه اصلاح كنیم؟ اینجاست كه گویا جواب داده مىشود كه قلب را باید از راه چشم و گوش اصلاح نمود. چون در واقع آنچه در قلب اثر مىگذارد همین دیدنىها و شنیدنىها است. از اینروى اگر به دیدنیها و شنیدنیهاى خود جهت صحیح بدهیم تا قلب چیزهاى مفید را ببینید و بشنود، اصلاح خواهد شد؛ مثلا اگر چیزى را ببیند و بشنود كه براى او عبرتانگیز است، این امر خود موجب اصلاح قلب مىشود. پس به
عنوان احتمال شاید وجه ارتباط بین این دو بخش از مواعظ حضرت(علیه السلام) همین باشد كه جهت دادن به دیدنىها، شنیدنىها و ... موجب جهت دادن به قلب و اصلاح قلب مىشود ولذا در مقام اصلاح قلب ما را به اصلاح دیدنىها و شنیدنىها و ... سفارش مىفرمایند.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
وَ دَعِ الْقَوْلَ فیِمَا لا تُعْرِفُ، وَالنَّظَرَ فیِمَا لاتُكَلَّفْ، وَأَمْسِكْ عَنْ طَریِق إِذا خِفْتَ ضَلالَتَهُ، فَاِنَّ الْكَفَّ عِنْدَ حَیْرَةِ الضَلالَةِ خَیْرٌ مِنْ رُكُوبِ الاَْهْوالِ. وَ أْمُرْ بِالْمَعْروُفِ تَكُنْ مِنْ أَهْلِهِ، وَ أَنْكِرِ الْمُنْكَرَ بِلِسَانِكَ وَ یَدِكَ، وَ بایِنْ مَنْ فَعَلَهُ بِجُهْدِكَ.
[اى پسرم!] از آنچه نمىدانى سخن مگو و كلام را واگذار و درباره آنچه تكلیف ندارى، اندیشه مكن(1) و از راهى كه بیم گمراهى آن مىرود، امتناع نما! كه همانا به هنگام ترسِ از گمراهى و سرگردانى ضلالتْ دست كشیدن از عمل، بهتر از اقدام و ارتكاب اعمال هولناك است. [اى پسرم] به نیكىها امر كن و از اهل نیكى و خوبى باش و با دست و زبانت زشتىها را ناپسند بشمار و با تلاش و كوشش، خود را از افرادى كه مرتكب منكر مىشوند، دور نگهدار!
اینك بعد از آن مواعظ فشرده و بیان حالات قلب، حضرت على(علیه السلام) با بیان سفارشهاى تفصیلى خود در اوّلین گام به ما وصیّت مىفرمایند كه: دَعِ الْقَوْلَ فِى ما لا تَعْرِف؛ از آنچه اطلاع ندارى سخن مگو! شاید ارتباط مباحث گذشته با این بخش از وصیّت، چنین باشد كه اگر بخواهیم به این وصیّت عمل كنیم و درباره دنیا و آخرت خود بیندیشیم، به این نتیجه مىرسیم كه همه گذشتگان رفتند و سرانجامِ ما هم، همانند آنها مرگ است. طبق مفاد وصیّت، نتیجه مىگیریم كه باید براى آخرت خود فكرى كنیم. لذا با این سؤال مواجه مىشویم كه چه كار باید بكنیم و به چه چیز باید اهتمام داشته باشیم كه براى سعادت ابدى مفید باشد؟ و كسى كه در ابتداى راه است و تازه به تكلیف رسیده به چه چیزهایى باید اهتمام داشته باشد؟ و بعد از درك
1. در برخى نسخ بجاى «النظر فیما لاتكلف» آمده «الخطاب فیما لاتكلف» كه در این صورت معنا چنین است: «از آنچه به شما مربوط نیست و تكلیف ندارى دم مزن».
این حقایق چه كارى باید بكند و به چه امورى باید توجه نماید تا در آینده دچار حسرت نشود و به خسران جبرانناپذیر مبتلا نگردد؟ به تعبیرى دیگر اوّلین قدمها در مسیر گذر از دنیا به آخرت از كجا مىگذرد و انسان چگونه باید این راه را طى نماید تا سرانجام میهمان رضوان الهى شود و به غضب و عذاب خداوند مبتلا نگردد؟ گویا در همین راستا است كه حضرت(علیه السلام)به بیان سفارشهاى خود پرداختهاند كه اینك به شرح آن پندها مىپردازیم.
همانگونه كه در ابتداى این وصیّتنامه گذشت، مخاطب این سفارشها مسلمانى است كه اعتقادات صحیح دارد و نسبت به واجبات و محرمات اطلاعات اجمالى دارد و ضروریات و قطعیات اسلام را مىداند. با این وصف، طبیعى است كه چنین شخصى اهتمام به انجام واجبات و ترك محرّمات خواهد داشت؛ یعنى به توصیه آغازین این كلام (تقوا)، كاملا پایبند است و از محرّمات اجتناب مىكند و واجبات را نیز امتثال مىنماید. امّا اینك بعد از عمل كردن به این نصیحت، یعنى عمل به امورى كه واجب بودن آن را مىداند و نیز ترك آنچه از حرام بودن آن آگاه است، این سؤال جلوهگر مىشود كه چه كنیم تا در مسیر زندگى بهترین استفاده را از دنیا براى زندگى آخرت ببریم؟ و چگونه از دنیا براى تحصیل آخرت استفاده كنیم تا دنیا هدف ما قرار نگیرد؟ خلاصه بعد از آگاهى از اینكه زندگى دنیا، ابزار و وسیلهاى بیش نیست حال، این پرسش رخ مىنماید كه پس چه چیز براى ما مهم است؟ به چه باید اهمیّت داد و در مقام عمل چه باید كرد؟ گویا در این مقام است كه حضرت على(علیه السلام)مىفرمایند اولین قدم این است كه درباره آنچه نمىدانیم و شك داریم، تحقیق كنیم تا وظایف خود را بهتر درك كنیم و هرگز قدم در بیراهه نگذاریم.
البته این سخن خود یك مطلب اساسى است كه در همین بخش، در ضمن مطالبى كه آینده در ذیل «تفقّه در دین» مىآید، مورد بحث قرار خواهد گرفت. امّا قبل از رسیدن به بحث «تفقه در دین» سكوت كردن در مواردى كه انسان نسبت به آنها جهل دارد، خود مطلب مستقلى است كه حضرت على(علیه السلام) ما را به آن سفارش كرده، مىفرمایند: «از آنچه نمىدانى سخن مگو.»
این اصل را باید در نظر داشته باشیم كه زندگى دنیا سرمایهاى است كه باید با آن سعادت ابدى را كسب نمود. لذا كسى كه با این دید به دنیا نگاه مىكند، باید مواظب باشد كه سرمایه را از كف ندهد. در قرآن شریف عمر به سرمایه تشبیه شده است و این تعبیر و تشبیه زیاد به كار رفته است كه عمر را سرمایهاى معرّفى مىكند كه با آن كسب و تجارت مىكنیم: یا اَیُّهَا الَّذینَ امَنُوا هَلْ أدُلُّكُمْ عَلى تِجارَة تُنْجیكُم مِنْ عَذاب اَلیم(1) اى اهل ایمان! آیا شما را به تجارتى سودمند كه شما را از عذاب دردناك نجات بخشد، راهنمایى كنم؟
اِنَّ الَّذینَ یَتْلوُنَ كِتابَ اللّهِ وَ اَقاموُا الصَّلوةَ وَ اَنْفَقوُا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرّاً وَ عَلانِیَةً یَرجُونَ تِجارَةً لَن تَبوُر(2)؛ آنها كه كتاب خدا را تلاوت مىكنند و نماز را به پا داشته، از آنچه روزىشان نمودیم پنهان و آشكار به فقیران انفاق مىكنند، (با این اعمال) تجارتى را امید دارند كه هرگز زیان و زوال نخواهد داشت.
در واقع از آنجا كه آدمى در زندگى روزمرّه خود با مفاهیم «معامله» و «تجارت» و ... بیشتر از هر مفهوم دیگرى آشناست، لذا حضرت حق جل جلاله الفاظى همانند «معامله» و «داد و ستد» را، كه براى ما خیلى مأنوس هستند، به كار گرفته است. تعبیر لا تَبِعْ اخِرَتَكَ بِدُنْیاك، در كلام امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز بر همین اساس آمده است؛ یعنى چون ما با مفهوم خرید و فروش و داد و ستد آشنا هستیم و از طرفى مىدانیم كه دنیا و آخرت را مىشود با یكدیگر عوض و معامله نمود، و از طرفى مىدانیم كه دنیا و آخرت را مىشود با یكدیگر عوض و معامله نمود، لذا فرمودهاند: لا تَبِعْ اخِرَتَكَ بِدُنْیاك!
ما در زندگى روزمرّه چارهاى از تجارت نداریم و دایماً چیزى را مىدهیم و چیزى را در مقابل آن مىگیریم. عمر ما نیز چنین است؛ چرا كه عمر ما باقى و ثابت نمىماند، بلكه دایماً در حال گذر و صَرف شدن است و چه بخواهیم و چه نخواهیم مىگذرد و پایان مىیابد، پس باید سعى كنیم كه به جایش متاع ارزشمندى را بگیریم. باید به جاى این عمرى كه مىگذرد و آن را از دست مىدهیم چیز باارزشى كسب كنیم و متاع مناسب و درخورى را در عوض دریافت كنیم.
1. صف/ 10.
2. فاطر/ 29.
امّا اگر این عمر در مقابل چیزى صرف شد و با چیزى معاوضه گردید كه هیچ بازدهى ارزشمندى ندارد، در واقع سرمایه خود را بیهوده صرف نموده و به هدر دادهایم؛ چرا كه در مقابلش هیچ چیزى كسب نكردهایم. مسلّم است كه این عمل كار عاقلانهاى نیست، چرا كه آدمى سرمایه گرانقیمتى چون عمر را صرف مىكند، اما در مقابلش هیچ چیزى نمىگیرد. بدتر و احمقانهتر آنجاست كه عمر را صرف گناه كند؛ چون نه تنها چیزى در مقابلش نمىگیرد، بلكه به جاى آن عذاب را براى خود مىخرد؛ یعنى علاوه بر این كه سرمایه خود را از دست داده، عذاب هم براى خود خریده است. آنچه در اینجا مهم است این است كه آدمى سعى كند در برابر سرمایهاى كه از دست مىدهد، متاع و بهرهاى بهتر از آن دریافت كند. گاهى انسان در مجلسى مىنشیند و از هر درى سخنى مىگوید و تفاخر نموده، سعى مىكند تا در تمام مسائل اظهارنظر نماید؛ از مسائل علمى، فلسفى، فقهى، اخلاقى و اجتماعى گرفته تا مسائل مربوط به مهندسى ساختمان، معمارى و پزشكى. چه بسا حالتى متخصصانه به خود گرفته و با بیانى خیلى قاطع و جذّاب ابراز عقیده مىكند كه نه، اینگونه است و آنطور نیست، در صورتى كه اگر كلاه خود را قاضى كند، مىبیند كه در آن زمینه چیزى نمىداند و تنها از روى هواى نفس حرف مىزند. مسلّم است كه این كار انرژى فراوان و وقت زیادى را از انسان مىگیرد و عمر او را تلف مىكند بدون اینكه هیچ سودى عاید او شود. حال خود قضاوت كنیم، اگر عمر ما صرف اینگونه سخنان بشود بازدهش چه مىشود؟ درباره همه مسائل، از ریز و درشت عالم اظهارنظر كردیم، در حالى كه هیچ كدام آنها را نمىدانستیم. نه تنها در آن امور خبره نبودیم، بلكه حتى اطلاعات اندك هم نداشتیم، ولى چون حرف پیش آمد ما هم چیزى گفتیم. جالب اینجاست كه گاهى اوقات به جنگ و جدال هم كشیده شده و آتش بحث و مجادله داغ و شعلهور مىشود و سر و صدا به گوش فلك مىرسد ولیك چه فایده كه چیزى حاصل نشده و نتیجهاى نداشته است. این مثال، خود یك نمونه كوچكى از هزاران مشغله روزانه است كه براى از دست دادن سرمایه عمر، پیشه خود ساختهایم كه جز حماقت هیچ اسمى ندارد. اینكه آدمى سخنى بگوید كه خودش هم نمىداند چه مىگوید و نمىداند آیا درست مىگوید یا نه و بعد هم به خاطر آن سخن بیهوده درگیر جدال و بحث شود و بى آنكه بداند، اصرار كند كه حق همین است كه من مىگویم و شما اشتباه مىكنید، آیا جز حماقت مىتوان نامى بر آن نهاد؟ این
قبیل اعمال و رفتارها بین اهل دنیا بسیار رایج است، در حالى كه همه مىفهمند كه این كار، جاهلانه و عملى ناپسند است. اگر انسان فقط به این انگیزه كه چون سخن پیش آمده است، حرف بزند و در صدداظهار وجود باشد و بس، به یقین كارى نادرست انجام داده است و هیچ فایده و حاصلى جز تباهى سرمایه عمر و بىبها شدن در دیده دیگران ندارد و چه بسا دشمنى و كدورت را به همراه مىآورد. و لذا حضرت(علیه السلام) در اولین قدم مىفرمایند: اگر كار نیك انجام نمىدهى و سودى كسب نمىكنى، حداقل سرمایه عمر و ایمان را از كف مده و از آنچه نمىدانى سخن مگو. آنچه گذشت مربوط به مقام سخنگفتن بود. در میدان عمل و دیگر حوزههاى فعالیت نیز وضع به همین منوال است. به عنوان نمونه گاه در كارهایى وارد مىشویم كه به ما هیچ ربطى ندارد و هیچ وظیفهاى نسبت به آنها نداریم و ورود در آن كارها نه نفعى براى دنیا و نه سودى براى آخرت ما دارد و چه بسا ضررهاى دنیوى و حتّى اخروى فراوانى را در پى داشته باشد. امّا گویا چارهاى نداریم جز این كه «فضول مَنِشانه» در هر كارى دخالت كنیم و در هر عملى كه پیش مىآید سرى داشته باشیم و نخود هر آشى شویم. مسلّم است كه این چنین روحیهاى آدمى را به بیراهه مىكشاند و بدون اینكه هدفى داشته و نتیجهاى به دست آورد، وقت خود را تلف كرده و نیروى خود را به هدر مىدهد. در حالى كه اگر به خود رجوع نماید، درمىیابد كه وظیفهاى در این امور نداشته و این كارها به وى مربوط نیست.
البته گاهى اوقات امر به معروف و نهى از منكر و یا هدایت و ارشاد و یا تعاون در كار خیر ـ واجب باشد یا مستحب ـ مطرح است، كه در این صورت به یقین مشاركت در این امور پسندیده و ممدوح است، به خصوص اگر با قصد خالص همراه باشد. امّا اگر هیچیك از این امور نبود و دخالت ما در این كارها هیچ تأثیرى نداشت و وظیفهاى هم نسبت به آن امور نداشتیم، به یقین دخالت در آن اعمال كار نابخردانهاى است. وقتى انسان در زندگى هدف مشخصى را پیش روى دارد، باید درصدد رسیدن به آن هدف باشد و از راه درست و صحیح حركت كند، مبادا به بیراهه رفته، در راهى كه به هدف منتهى نمىگردد و یا در راههایى كه مشتبه هستند و معلوم نیست به كجا ختم مىشوند قدم بردارد. آیا عاقلانه است كه وقتى آدمى هدفى و مقصدى دارد و مىخواهد به آن برسد، راه صحیح را رها و راه مشكوك را برگزیند و بگوید انشاءالله به هدف مىرسیم؟! به یقین آن كسى كه راه مشكوك را انتخاب مىكند، انگیزه وى هم یك انگیزه الهى و پسندیدهاى نیست.
به هرحال وقتى كه آدمى راه یقینى و روشن را رها و در پى نیل به هدف از راه مشكوك و یا نادرست طى مسیر كرد و از رسیدن به مقصد باز ماند، آیا جز خودش كس دیگرى را مىتواند ملامت كند؟! پس باید سرمایه خود را در راهى صرف كنیم كه از نظر گفتار و فكر و پندار و عمل متضرّر نشویم. حال با عنایت به سخنان فوق به این فراز از سخن حضرت على(علیه السلام) دقت كنید كه مىفرماید:
1. دَعِ الْقَوْلَ فِى ما لا تَعْرِفُ؛ درباره چیزى كه به آن آگاهى و معرفت ندارى سخن مگو!
وقتى دیگران به بحث مىپردازند شما در حالى كه به آن مسأله علم و آگاهى و شناخت ندارید، بىجهت وارد نشوید؛ چرا كه وارد شدن در چنین بحثى براى شما هیچ نفعى ندارد و خسران محض است. به طور مسلّم بحث علمى و تحقیقى هدفدار كه انسان مىداند چه كار مىكند و به دنبال چه مىگردد، از این دایره خارج است، امّا اظهار نظر و فتوا دادن درباره چیزى كه انسان نمىداند ـ اعمّ از مسائل فقهى، سیاسى، اجتماعى، پزشكى، معمارى و... ـ كارى بس نارواست كه باید از آن پرهیز نمود. افزون بر این چه بسا كه موجب ضرر غیرقابل جبران گردد؛ مانند دخالت و اظهارنظر بىمورد در مسائل پزشكى كه باعث وخیمتر شدن حال مریض شود و یا با مرگ او منتهى گردد كه این دخالت كارى بسیار نابجا و خطرناك است.
پس، این نصیحتى عاقلانه است و عقل آدمى نیز مىفهمد كه درباره چیزى كه نمىداند، نباید اظهار نظر كند. دَعِ الْقَوْلِ فِى مالا تَعْرِف. اگر به همین یك كلام عمل كنیم چقدر در عمر خود صرفهجویى مىكنیم؟ اگر وقت و عمر و سرمایهاى كه صرف گفتن سخنان گزافه و اعمال بیهوده نمودهایم، در مسیر تحصیل علم و انجام عبادت صرف مىنمودیم به چه نتایج بسیار خوب و ارزشمندى نایل مىشدیم؟!
2. وَالنَّظَرَ فِى مالا تُكَلِّف درباره چیزى كه تكلیف ندارید، اندیشه ننمایید و از اظهار عقیده و اعمال نظر درباره آن پرهیز كنید و ذهن خود را به چیزهایى كه تكلیفى ندارید، مشغول مسازید. البته گاهى انسان احساس مىكند و به طور یقینى مىداند كه نسبت به امورى ـ در زندگى فردى و اجتماعى ـ مسؤول است و لذا باید مطابق آن چه وظیفه خود تشخیص مىدهد، عمل كند. همانگونه كه گاهى اوقات مىداند كه هیچ تكلیفى ندارد و یا به طور قطعى مىداند كه نسبت به امورى قدرت ـ بالفعل و بالقوّه ـ ندارد تا وارد شود و یا مسأله به گونهاى است كه ارتباطى با او
ندارد و نمىتواند نقشى ایفا كند، كه در این صورت حتى ذهن خود را نباید به این امور مشغول سازد. البته عنایت دارید كه مرز جغرافیایى و قرب و بُعد مكانى تأثیرى در مكلّف بودن و نبودن ندارد. چه بسا نسبت به امورى در آن نیمكره دیگر زمین مكلّف باشیم و وظیفه و تكلیفى بر عهده ما باشد، امّا نسبت به بعضى از امورى كه در خانه خود ما مىگذرد تكلیفى نداشته باشیم. به هرحال اگر دانستیم كه نسبت به چیزى تكلیفى نداریم، هرگز نباید خود را به آن مشغول سازیم. به عنوان نمونه به چند مسأله ساده كه ممكن است براى ما پیش بیاید توجه كنید: گاهى آقایان نسبت به وضعیت دكوراسیون و پرده و فرش اتاق اعتراض مىكنند كه چرا اینجا گذاردید و آنجا نگذاردید؟ چرا اینطور شد و آنطور نشد و...، در حالى كه هرگز تكلیفى نسبت به این امور ندارند؛ زیرا در حیطه مسؤولیت خانمهاست و آقایان نباید بىجهت ذهن خود را به این كارها مشغول كنند و سزاوار است كه در این امور مطابق سلیقه خانمها عمل شود. پس توجه داریم كه گاهى حتى نسبت به مسائل و امور اتاق شخصى خود تكلیفى نداریم، بلكه باید به دنبال تكلیف خود باشیم و ذهن خود را به چیزى كه نسبت به آن تكلیف داریم و موّظف هستیم، مشغول سازیم. به علاوه اینگونه دخالتهاى بىمورد احیاناً موجب اختلاف و درگیرى و بگومگو و بحث و جدال بىفایده مىشود. بسیار تعجب برانگیز است كه انسان اینقدر فرصت و فراغت بال مىیابد كه دیگر هیچ تكلیفى ندارد تا درباره آن بیندیشد، لذا به سراغ كارهاى بیهوده و عبث مىرود. در حالى كه اگر تمام مدت 24 ساعت را صرف تكالیفى كه بر عهده اوست نماید، كافى نیست ولى باز خود را به بیهوده كارى مشغول مىسازد و این وقت گران و بس كوتاه و اندك را صرف امورى مىكند كه به یقین هیچ تكلیفى نسبت به آنها ندارد. لذا حضرت على(علیه السلام) مىفرماید: دَعِ النَّظَرَ فِى ما لاتُكَلَّفَ؛ نسبت به چیزى كه تكلیف ندارید، فكر و اندیشه نكنید و از دخالت بیجا بپرهیزید.
3. اَمْسِكْ عَنْ طَریق اِذا خِفْتَ ضَلالَتَه؛ از پیمودن راهى كه بیم گمراهى در آن هست خوددارى كن.
انسان، گاهى اوقات بعد از معین شدن هدف و مقصد دو راه پیش روى خود مىبیند: یكى راهى كه حتماً به هدف منتهى مىگردد و دیگرى راهى مشكوك است و بیم آن مىرود كه به بیراهه بینجامد. در اینصورت باید از آن راه روشن و یقینى طى مسیر كند و اگر انسان راه
مستقیم و روشن را رها سازد و راه مشكوك را برگزیند كارى غیر عاقلانه را مرتكب شده است. پس انسان باید از راهى كه بیم گمراهى در آن دارد، اجتناب كند و راه روشن و یقینى پیش روى دارد، نباید در راهى كه مطمئن نیست قدم بگذارد. پس به یقین، آنگاه كه از گمراهى و سرگردانى در امان نیستید، توقف بهترین راه است؛ فَاِنَّ الكَفَّ عِنْدَ حَیْرَةِ الضَّلاَلَةِ، خَیْرٌ مِنْ رُكُوبِ الاَْهْوالِ. توقف به هنگام تردید بهتر است از گام نهادن در راهى كه مصون از خطر نمىباشد؛ چرا كه حداقل ضرر بیراهه رفتن این است كه چون به نقطه پایان مىرسید باید دوباره آن راه را طى كنید. افزون بر این اگر در این راه درههاى خطرناك، كورهراههاى پر پیچ و خم و باریك و پر از سنگلاخ وجود داشت و به نابودى و هلاكت انسان ختم گردد، و در این صورت چه كسى را مىتواند ملامت كند؟ آیا جز خود، چه كس دیگرى را مستحق ملامت مىداند!؟
وقتى گفته مىشود فكر خود را مشغول امورى كه به شما مربوط نیست، نكنید و در كارهایى كه مسؤولیت ندارید دخالت بىجا ننمایید و كار دیگران را به خودشان بسپارید. این توهم، خودنمایى مىكند كه پس انسان باید به كار دیگران نظر داشته باشد و این پندار را به اندیشه مىآورد كه «عیسى به دین خود و موسى به دین خود». البته این تفكر واهى از همان ابتدا در بین فرقهها و گروهها و نحلههاى مسلمان و غیرمسلمان وجود داشته و هنوز هم ادامه دارد و شكل جدید آن را در فرهنگ امروز جهان غرب مشاهده مىكنید. در صدر اسلام هم گروههایى بودند كه وقتى اینگونه مواعظ را مىشنیدند كه «به فكر كار خود باشید» یا آنجا قرآن مىفرماید: یا اَیُّها الذَّینَ آمَنُوا عَلَیْكُمْ اَنْفُسَكُمْ لاَ یَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ اِذَا اهْتَدَیْتُم(1)؛اى اهل ایمان شما خود را بپایید زیرا اگر همه عالم گمراه شوند و شما راه هدایت باشید از كفر آنها به شما زیانى نخواهد رسید، آنها از این مواعظ چنین برداشت مىكردند كه نجات در انزوا و گوشهگیرى است و مىگفتند: پس ما به دیگران كارى نداریم و باید به سراغ كار خود برویم. لذا در گوشهاى از خانه و یا مسجد مشغول عبادت مىشدند و كارهاى اجتماعى را كاملا رها مىكردند.
فِرق صوفیهاى كه امروز وجود دارند كمابیش ـ با ضعف و شدّت ـ همین گرایشها را دارند.
1. مائده/ 105.
اگر امروزه اینگونه برداشتهاى نادرست در مشرق زمین رونق دارد، ریشه در كجفهمى از این مواعظ دارد. در فرهنگ غرب هم اگر این اندیشه باطل حاكمیّت دارد، ریشه در افكار باطل دیگرى دارد.
مىدانید كه بت مغربزمین و دنیاى كفر و استكبار، «آزادى» است. شعار آنها این است كه «هر كارى كه مىخواهید انجام دهید و به دیگران كارى نداشته باشید». هر كسى آزاد است تا هرگونه كه دلش مىخواهد زندگى كند. امروزه این اندیشه تا به آنجا پیشرفت نموده است كه رسماً همجنسبازى شكل قانونى پیدا كرده و براى طرفدارى از همجنسبازى بزرگترین تظاهرات برپا مىشود! حتى در كشورهاى مترقى و به اصطلاح متمدن ازدواج مرد با مرد قانونى مىشود! و افتخار مىكنند كه ما چنین قانونى داریم و این چنین آزاد هستیم!! امّا در مقابل اگر كسى به شخص دیگرى نصیحتى بكند، بىادبى تلقى مىشود. كسى حق دخالت در كار دیگران را ندارد. به هرحال گرایش فكرى غلط و برداشت نادرست از توصیهها و دستورات اخلاقى اسلام، این توهم باطل را در پى دارد كه وقتى مىگویند به فكر خود باشید، گمان مىكنند مقصود این است كه ما تكلیفى نسبت به دیگران نداریم و یا در بعضى از جوامع این فرهنگ غلط، شكل قانونى به خود مىگیرد كه هر كسى مجاز است هر كارى كه خواست انجام دهد و آزادانه به هر عملى اقدام نماید و هیچكس حق اعتراض به او را ندارد، مگر اینكه مزاحم آزادى دیگران شود در حالى كه اسلام هیچكدام از این دو مبناى فكرى را نمىپسندد؛ چرا كه از واجبات قطعى اسلام «امر به معروف و نهى از منكر» مىباشد و در بعضى روایات «امر به معروف و نهى از منكر» از «نماز» مهمتر شمرده شده است. چون اگر «امر به معروف و نهى از منكر» ترك شود، حتى نماز و دیگر فرایض نیز ترك مىشوند. در واقع رواج فرایض دیگر همگى به رواج امر به معروف و نهى از منكر بستگى دارد. به فرموده حضرت باقر(علیه السلام): اِنّ الاَْمْرَ بِالْمَعْروُفِ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ سَبیلُ الاَْنْبیِاءِ وَ مِنْهاجُ الصُّلَحاءِ فَریضَةٌ عَظیمَةٌ بِها تُقامُ الْفَرائِضُ...؛ همانا امر به معروف و نهى از منكر راه انبیا و طریقه صالحان مىباشد و فریضه مهّمى است كه دیگر فرایض بدان اقامه مىشود.(1) مسلّم است كه فریضه «امر به معروف و نهى از منكر» هرگز با آن برداشت صوفى مسلكانه تناسب ندارد كه گوشهاى را اختیار نموده و
1. وسائل الشیعه: ج 11، ص 395.
مشغول ذكر و عبادت باشیم و با دیگر انسانها بیگانه بوده از آنها كناره بگیریم و با دیگران ارتباطى نداشته باشیم. اسلام مىگوید همانطور كه نسبت به خود مكلف هستید، نسبت به سایرین هم تكالیفى دارید. البته با شرایط و ضوابط خاصى كه در كتب مربوط بیان گردیده است. همانگونه كه نماز از ضروریات اسلام است و شرایطى دارد، «امر به معروف و نهى از منكر» نیز از ضروریات اسلام است و شرایطى دارد. اگر شرایطش تحقق یافت به عنوان یك تكلیف واجب باید انجام بگیرد، چه خوشایند دیگران و فرهنگ دنیا باشد چه نباشد. پس وقتى حضرت على(علیه السلام) مىفرماید: دَعِ النَّظَرَ فِیما لا تُكَلِّفُ؛ درباره چیزى كه تكلیف ندارى، اندیشه نكن، به یقین امر به معروف و نهى از منكر كه یك تكلیف قطعى است، منظور نیست. مقصود حضرت(علیه السلام)این است كه درباره آنچه تكلیف نداریم، اندیشه نكنیم، در حالىكه امر به معروف و نهى از منكر یك تكلیف الهى است و ما را در برابر دیگران مكلّف مىسازد. در واقع «امر به معروف و نهى از منكر» كار و تكلیف ما است. گویا جهت دفع همین توهم و پندار ناصواب كه انسانها در برابر یكدیگر تكلیف ندارند، حضرت(علیه السلام) بلافاصله در چند جمله بعد مىفرماید: وَ أْمُرْ بِالْمَعْروُفِ ...؛ یعنى اگر مىگویم به فكر خود باشید و در امورى كه به شما ارتباط ندارد دخالت نكنید، به این معنا نیست كه «امر به معروف و نهى از منكر» نیز نكنید، بلكه وَ أْمُرْ بِالْمَعروُفِ تَكُنْ مِنْ أَهْلِهِ وَ اَنْكِرِ الْمُنْكَرَ بِلِسانِكَ وَ یَدِك؛ به نیكى امر كن و خود از اهل نیكى باش و با دست و زبانت زشتیها را ناپسند شمار!
امر به معروف افزون بر اینكه براى دیگران مفید است و جامعه را اصلاح مىكند و نتیجه صلاح جامعه عاید خود شخص هم مىشود، فایده دیگرى نیز دارد كه وقتى انسان در مقام انجام این تكلیف برآید و دیگران را به انجام كار خیر وادار مىكند، انگیزه مىشود كه خود او نیز آن كار خیر را انجام دهد و اهتمام بیشترى به آن داشته باشد. البته این تأثیر امر به معروف در صورتى است كه به انگیزه خیرخواهى و به عنوان یك تكلیف انجام بگیرد نه به عنوان یك حرفه و شغل. چون گاهى ممكن است، انجام این وظیه الهى شكل شغل و حرفه را به خود بگیرد؛ مثل این كه كسى را موظف كنند تا در مقابل اجرتى كه مىگیرد دیگران را موعظه كند و
آنها را به معروف تشویق و از منكر باز دارد. اینگونه امر به معروف و نهى از منكر ممكن است هیچ تأثیرى در خود گوینده نداشته باشد، چون كمتر با دل مخاطب ارتباط پیدا مىكنند، و تأثیر آن هم از همین صدایى كه از دهان آدم خارج مىشود، تجاوز نكرده و با قلب خود او هیچ ارتباط و پیوندى پیدا نمىكند؛ یعنى از آنجا كه ممكن است آنچه مىگوید از سر دلسوزى و خیرخواهى نباشد و سخنش از دل برنخیزد، لذا بر دل نمىنشیند و خود گوینده را نیز تحت تأثیر قرار نمىدهد. نیز ممكن است امر به معروف كننده خود مرتكب گناه شود و به دیگران بگوید گناه نكنید. به یقین كلام آن شخص كه مىگوید گناه نكنید و گناه بد است، در حالى كه خود به گناه مبتلا است، تأثیرى به غایت ناچیز دارد. چون در واقع انگیزه غیرالهى دارد و چه بسا این سخن را به خاطر این كه حرفه او شده است به دیگران مىگوید و در پى كسب مابهازاى آن است تا دستمزدى را كه تعیین شده، دریافت كند. خداى متعال چنین انسانهایى را نكوهش كرده مىفرماید: أتَأْمُروُنَ النّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ اَنْفُسَكُمْ وَ اَنْتُم تَتْلُونَ الْكِتابَ اَفَلا تَعْقِلوُن(1)؛ آیا مردم را به نیكوكارى دستور مىدهید و خود را فراموش مىكنید و حال آنكه كتاب خدا را مىخوانید. چرا در آن تعقل و اندیشه نمىكنید [تا گفتار نیك خود را به عمل در آورید؟] اما اگر امر به معروف و نهى از منكر به عنوان یك تكلیف شرعى انجام شود، در این صورت براى دلسوزى نسبت به دیگران و این كه مبادا به بیراهه بروند انجام مىگیرد و انگیزه مادى و گرفتن دستمزد در اندیشه وى نیست و چه بسا خود را در معرض خطر قرار مىدهد تا امر به معروف نماید و دیگران نجات پیدا كنند. تمام همّت و توان خود را به كار مىگیرد تا تكلیف الهى انجام شود. در این صورت، هم خودش بهتر عمل مىكند و هم در دیگران تأثیر عمیق مىگذارد و هرگز مصداق این آیه نخواهد بود كه تَأْمُروُنَ النَّاسَ بِالْبِّرِ وَ تَنْسَونَ اَنْفُسَكُم. از اینروى یكى از فواید اینگونه امر به معروف و نهى از منكر نمودن این است كه انسان خودش نیز در انجام آن كار خیر و تكلیف شرعى جدّىتر مىشود و میزان پاىبندى وى به آن عمل افزون مىگردد. چون وقتى اهتمام نمود كه دیگران را به كار خیر وادار نماید، خودش هم در آن راه جدّىتر مىشود.
نكته دیگر این است كه «امر به معروف و نهى از منكر» تنها از راه زبان انجام نمىگیرد،
1. بقره/ 44.
بلكه گاهى اوقات شرایط ایجاب مىكند كه انسان آستین همت بالا زده و در میدان عمل به نیكى امر نماید و از منكرات جلوگیرى كند و كارهاى معروف و پسندیده را محقق سازد. البته همانگونه كه گذشت با رعایت شرایطى كه تفصیل آن در كتب مربوطه بیان شده است. اما در صورتى كه انسان نتواند با موعظه و نصیحت از گناه جلوگیرى كند و كارهاى پسندیده را رواج دهد و قدرت دیگرى نیز ندارد تا آن را به كار بگیرد در این صورت وظیفه دیگرى بر عهده دارد كه حضرت على(علیه السلام)آن را در ادامه بیان مىكنند و مىفرمایند: وَ بایِنْ مَنْ فَعَلَهُ بِجُهْدِك؛ با تلاش و كوشش خود را از كسانى كه اهل منكر هستند دور نگهدار! انسان اگر توان انجام امر به معروف و نهى از منكر را ندارد، باید از كسانى كه مرتكب كارهاى ناپسند و ناروا مىشوند دورى نماید و گرنه آنها كمكم وى را به آن راه مىكشانند؛ چرا كه معاشرت با اینگونه افراد باعث مىشود كمكم قبح این منكرات از چشم و دل انسان برداشته شود و به تدریج او نیز به این اعمال آلوده شده و در خدمت شیطان درآید و همرنگ معاشران گردد و لذا حضرت مىفرماید: با تمام جدیّت از آنان كنارهگیرى كنید.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
وَ جاهِدْ فىِ اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ وَ لا تَأْخُذْكَ فِى اللّهِ لَوْمَةُ لائِم، وَ خُضِ الْغَمَراتِ اِلَى الْحَقِّ حَیْثُ كانَ، وَ تَفَقَّهْ فِى الدِّیِنِ، وَ عَوِّدْ نَفْسَكَ التَّصَبُّرَ عَلَى المَكْرُوهِ، فَنِعْمَ الخَلْقُ الصَّبْرَ.
[اى پسرم] در راه خدا آنگونه كه باید، جهاد كن و در [راه انجام امر] خدا تحت تأثیر سرزنش هیچ سرزنشكنندهاى واقع مشو و در رنج و سختىهاى نیل به حق، در هر كجا كه باشد وارد شو و دین را نیكو بیاموز و خودت را به شكیبایى ورزیدن بر ناخوشىها عادت بده كه صبر چه نیكو خویى است!
جوهره فرمودههاى حضرت على(علیه السلام) در آن فرازهایى كه تاكنون بیان شد، رعایت جانب احتیاط در زندگى بود و بیشتر بر این پافشارى داشت كه انسان باید در زندگى احتیاط رعایت نماید و بجا سخن گوید و بجا دم فرو بندد و بىمورد در كار دیگران دخالت نكند و از ضلالت و گمراهى برحذر باشد و جز از سر خیرخواهى لب به سخن نگشاید و در آنچه شك دارد اظهارنظر نكند تا آنگاه كه روشن گردد. و از آن روى كه مواعظ در برخى اذهان ناآزموده و ناپخته موجب این توهّم ناصواب مىگردد كه: پس انسان باید تنها به فكر خود باشد و تنها به نجات خویشتن خویش بیندیشد و نسبت به دیگران مسؤولیتى ندارد، لذا حضرت على(علیه السلام) در ادامه براى دفع آن پندار نابجا و جلوگیرى از این برداشت نادرست، وظایف اجتماعى انسان را مورد توجه قرار مىدهند و در كنار اهتمام به تكالیف فردى، مسؤولیت اجتماعى انسان همانند امر به معروف و نهى از منكر و جهاد در راه خدا را یادآور مىشوند و خاطر نشان مىسازند كه وظایف انسان در برابر اجتماع در واقع وظیفه خود اوست و تأثیر آن در زندگى
آدمى بیشتر و مهمتر از تكالیف فردى است. و اینك به شرح و بیان این بخش از پندنامه آن حكیم الهى مىپردازیم.
قبل از هر سخن، توجّه به این نكته ضرورى است كه نفع و ضرر ناشى از انجام و یا اهمال تكالیف اجتماعى، از هر تكلیف فردى مهمتر و تأثیر آن بر جامعه و خود فرد بیشتر است. به بیانى دیگر، سود و ضرر این نوع وظایف هم به خود شخص برمىگردد و هم به اجتماع. درست است كه اگر انسان خدمتى براى جامعه انجام دهد جامعه منتفع مىشود، ولى نخستین كسى كه از این اقدام نفع مىبرد، خود اوست. و آن تأثیرى است كه این عمل به طور مستقیم بر این فرد دارد و از طرف دیگر اجر و پاداشى است كه در مقابل انجام این وظیفه، به او داده مىشود و اگر آن وظیفه را ترك كند، اولین متضرّر، او و بیشترین ضرر، متوجه خود اوست كه از تأثیر مثبت آن وظیفه محروم مىگردد، افزون بر اینكه موجبات عقاب خود را فراهم نموده است.
نكته قابل توجّه آنكه: گاهى اهمیّت یك تكلیف اجتماعى به حدّى است كه با چندین تكلیف فردى هم، قابل مقایسه نیست و حتّى اگر شخص به صد عبادت و عمل شخصى بپردازد، ولى آن عمل اجتماعى واجب را ترك كند و در انجام آن سهلانگارى و اهمال نماید، از عقاب و تأثیر منفى ترك آن مصون نخواهد بود؛ و ثواب آن عبادات شخصى با عقاب ترك این وظیفه اجتماعى برابر نخواهد بود چون برخى وظایف اجتماعى، از قبیل بعضى از مراتب امر به معروف و نهى از منكر و یا جهاد در راه خدا، به قدرى مهمّ و سرنوشتساز هستند كه ضرر ناشى از ترك یا اهمال در این وظایف، كه به خود آن فرد و جامعه مىرسد، با منفعت ناشى از هر عبادت و عمل مستحبى دیگر، به هر میزان كه باشد، قابل مقایسه و جبران نیست؛ زیرا هیچ عمل عبادى فردى و مستحبى دیگرى، جاى آن وظیفه اجتماعى را نمىگیرد. پس وظایف انسان، نسبت به جامعه اعم از وظیفه مالى، فرهنگى، تربیتى، علمى و یا هر نوع وظیفه دیگرى كه انسان نسبت به دیگران و جامعه انسانى دارد، در واقع وظایف شخصى خود اوست و نتیجه آن، قبل از هر كسى به خودش بر مىگردد.
بنابراین، همانطور كه به وظایف فردى خود اهتمام داریم، باید به وظایف اجتماعى نیز به همان میزان، بلكه بیشتر توجه نماییم و در صدر تمام تكالیف اجتماعى، «امر به معروف و نهى از منكر» قرار دارد كه باید به آن اهتمام وافى داشته باشیم. در اهمیّت این وظیفه اجتماعى و همگانى و این نظات ملّى همین بس كه هرگز و به هیچ وجه نمىتوان آن را مهمل گذاشت، بلكه باید به اشكال مختلف، از در هم كشیدن چهره و اظهار ناخرسندى تا موعظه و نصیحت فعالیت عملى، براى تحقق آن اقدام نمود. همانگونه كه گاهى به كارگیرى نیروى بدنى نیز در امتثال امر به معروف و نهى از منكر ضرورت مىیابد و یا حتى از این مرحله گذشته و با جانفشانى و فدا كردن سرمایه عمر باید امر به معروف و نهى از منكر نمود، كه جملگى حكایت از اهمیّت این وظیفه خطیر اجتماعى مىكنند. همچنان كه در بعضى از مراحل، مبارزات اجتماعى به عنوان مصداقى از امر به معروف و نهى از منكر واجب مىگردند. همانند نهضت سیدالشهداء صلوات الله علیه كه حضرتشان در بیان فلسفه قیام خود مىفرمایند: اِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الاِْصْلاحِ فِى اُمَّةِ جَدِّىِ اُریدُ أَنْ اَمُرَ بالْمَعْروُفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَر(1)؛ همانا به انگیزه اصلاح امت جدّم قیام كردم و مىخواهم امر به معروف و نهى از منكر نمایم؛ یعنى آن حضرت اولین علّت و فلسفه قیام خود را امر به معروف و نهى از منكر بیان مىفرمایند. به هرحال، «امر به معروف و نهى از منكر» داراى مراتب متعددى است و هر مرتبه هم شرایط خاص خود را دارد كه باید در جاى خود مورد بررسى و بحث قرار گیرد.
در پى بیان اهمیّت وظایف اجتماعى، اینك شایسته است به برشمردن و بررسى برخى از آنها بپردازیم. به یقین یكى از وظایف اجتماعى كه همانند نماز اهمیت داشته و بر انسان واجب است، «جهاد فى سبیلالله» مىباشد. البته توجه داریم كه مصداق معروف جهاد فى سبیلالله، جنگ با كفّار است و گرنه جهاد در راه خدا منحصر در جنگ و قتال نیست و بسته به شرایط مختلف زمانى و مكانى مصادیق متنوّع پیدا مىكند و به اشكال گوناگون ظهور مىیابد، منتها در هر مكان و زمانى به نوعى خاص جلوهگر مىشود. از این روى جا دارد این موضوع به طور مستقل، مورد بحث و تحقیق قرار گیرد تا انواع و مصادیق مختلف جهاد تبیین گردد. به طور
1. موسوعة كلمات الامام الحسین(علیه السلام)، ص 291.
قطع مبارزه مسلّحانه در میدان جنگ یكى از انواع جهاد است، همانگونه كه انواع دیگر جهاد علمى و فرهنگى و اقتصادى و سیاسى امروز در جامعه ما مورد نیاز است. البته این اقسام جهاد هم به نوبه خود شرایطى دارد كه متأسفانه در این زمینه بحث گسترده و عمیق، كمتر انجام گرفته است. نوع دیگرى از جهاد كه در آیات و روایات مورد تأكید فراوان واقع شده «جهاد با نفس» است كه پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله)درباره عظمت و اهمیت آن چه زیبا بیان مىفرمایند: مَرْحَباً بِقَوْم قَضوُا الْجِهادَ الاَْصْغَرَ وَ بَقِىَ عَلَیْهِمْ الجِهادُ الاَْكْبَرُ فَقیلَ یا رَسولَ اللّهِ مَا الجِهادُ الاَكْبَرُ؟ قال: جِهادُ النَّفْس(1)؛ خوشا به حال گروه و جمعیتى كه جهاد اصغر (مبارزه مسلّحانه در میدان جنگ) را انجام دادند و براى آنها انجام جهاد اكبر باقى مانده است. از حضرتش سؤال شد: جهاد اكبر چیست؟ پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: جهاد اكبر همان جهاد با نفس است.
لفظ جهاد و مجاهده، به خاطر خصوصیت معنایى كه در بردارد در جایى فرض مىشود كه كسى در برابر انسان قرار بگیرد و با تلاش و صرف نیرو در برابرش خصومت و یا مقاومت به خرج دهد. از همین روست كه با شنیدن لفظ جهاد، جنگ در جبهه و هزینه نمودن نیرو و توان، به ذهن متبادر مىشود. ولى گاهى اوقات دشمن، دشمن داخلى است كه از خصمى، خطرناكتر مىباشد، همانگونه كه پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) مىفرمایند: اَعْدىَ عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتى بَیْنَ جَنْبَیْك(2)؛ دشمنترین دشمنان تو نفس تو است كه در درون تو مىباشد.
جهاد اكبر (جهاد با نفس) همان مقاومت در برابر خواهشهاى نفس است؛ یعنى انسان در مقابل تمایلات نفسانى، مقاومت و آنها را كنترل نماید و اگر بخواهند طغیان كنند آنها را سركوب نماید. پس جهاد اكبر و جهاد بانفس هم نوعى صرف نیرو در مقابل دشمن است، و چون دشمن، داخلى است و مبارزه با خود و خواهشهاى نفسانى بسیار دشوار است آن را جهاد اكبر مىنامند.
رهبر كبیر انقلاب اسلامى حضرت امام خمینى(رحمه الله) در زمینه، جهاد اكبر (جهاد با نفس) بحثهاى زیادى داشتند و خود از جهاد اكبر شروع كردند و بعد از پیروزى در این جهاد توانستند دین را احیا و جامعه اسلامى را از سقوط حتمى نجات بخشند و كلمات ایشان
1. كافى: ج 5، كتاب الجهاد.
2. بحارالانوار: ج 70، ص 64، روایت 7.
همچون چراغ پرفروغى است كه مىتواند همیشه فرا راه زندگى ما قرار بگیرد. لذا نباید فرمودهها و كتابهاى آن رادمرد الهى و زندهكننده اسلام ناب محمدى(صلى الله علیه وآله) را فراموش كنیم، بلكه باید در تمام حالات مدّنظر و آویزه گوش خود سازیم. ما باید قبل از هر چیز به جهاد با نفس، خودسازى و تزكیه بپردازیم تا در میدانهاى دیگر مبارزه اعم از سیاسى، نظامى، اقتصادى، فرهنگى و... پیروز شویم.
در میان انواع جهاد، آنچه امروز بیش از همه حوزه و دانشگاه وظیفه سنگینى نسبت به آن دارند، «جهاد فرهنگى» است. یعنى این كار بر عهده بسیجیان حوزه و دانشگاه است و در محدوده مسؤولیت كسانى است كه خود را سرباز امام زمان صلوات الله علیه مىدانند. همه ما ریزهخوار خوان وجود مقدس حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه هستیم و معتقدیم ائمه اطهار واسطه در فیض و نزول رحمت الهى هستند، همانگونه كه در زیارت جامعه كبیره خطاب به آن انوار مقدسه مىگوییم: بِكُمْ یُنَزِّلُ الغَیْث(1)؛ به بركت انوار طیّبه شما اهلبیت، باران نازل مىشود. پس از این جهت، وظیفه طلاب خیلى سنگینتر است. از جانب دیگر شغل و معلومات و امكانات علمى آنها نیز ایجاب مىكند كه در این راه پیشقدم باشند جوانان بسیجى اعم از دانشگاهى و غیر دانشگاهى باید همچون بازوان توانایى آنها را كمك كنند. بنابراین جهاد فرهنگى وظیفهاى است كه قبل از همه متوجه روحانیون و حوزه علمیه است كه اینك به توضیحى درباره آن مىپردازیم.
در خصوص این نوع جهاد نیز شرایطى وجود دارد كه در اینجا به آنها اشاره مىكنیم. از جمله اینكه نخست باید دشمن فرهنگى را شناسایى كرد و سپس راههاى نفوذ آن را در جامعه تشخیص داد و آنگاه براى مقابله با آنها، سلاح مناسب تدارك و تهیه نمود. همانطور كه در میدان نظامى، در مقابل سلاحهاى مدرن با شمشیر و نیزه نمىتوان جنگید و باید سلاحهاى مناسبى تهیه كرد، در مقابله با تهاجم فرهنگى و میدان جهاد فرهنگى نیز باید ابزارى متناسب
1. مفاتیح الجنان: زیارت جامعه كبیره.
با تجهیزات و توطئههاى دشمن تهیه كرد. این كار به عنوان یك وظیفه شرعى بر اهل علم و فرهیختگان جامعه واجبِ متعیّن است. این نكته نباید از انظار دور بماند كه چون هم اكنون براى انجام این وظیفه مهمّ یعنى جهاد فرهنگى و مقابله با تهاجم فرهنگى، به میزان كافى نیرو نداریم، وظیفه روحانیان و فرهیختگان به مراتب سنگینتر است تا با تمام قوا به افشاى توطئههاى دشمن بپردازند و به مقابله با این هجوم برخیزند؛ زیرا در جهاد نظامى همه اقشار ملت، حتى نوجوانان هم مىتوانند به گونهاى مشاركت داشته باشند، امّا این جبهه، جبههاى است كه باید طبقه تحصیل كرده یعنى مسؤولیت آن را بر عهده بگیرند در درجه اوّل، وظیفه علما و فضلاى حوزه علمیّه است كه این جهاد را عهدهدار بشوند و جدّى بگیرند و بدانند كه این خطر كمتر از خطر حزب بعث و حمله آمریكا و استكبار جهانى و هر دشمنى نظامى دیگر نیست و حتى این خطر، كمتر از خطر بمت اتم هم نیست. چون این خطر ایمان جوانان ما را تهدید مىكند، همان گونه كه متأسفانه اندكى از آثار آن هماكنون ظاهر شده و دستاوردهاى انقلاب اسلامى ما در معرض آسیبهاى جدّى قرار گرفته است. در تهاجم فرهنگى، دشمن اعتقادات و ایمان مردم را مورد حمله قرار داده و مىخواهد مردم را نسبت به دین و سرنوشت و كشور خود بىتفاوت كند و در نتیجه به اهداف شوم خود برسد. بنابراین وظیفه فرهیختگان و مرزبانان عقیده و ایمان مردم است كه با روشنگرى، مردم را از این خطر كه ارزندهترین سرمایههاى آنان را تهدید مىكند آگاه كنند و دشمنان فرهنگ و تمدّن اسلامى را به آنها معرّفى نمایند.
یكى دیگر از شرایط جهاد فرهنگى داشتن انگیزه و نیّت الهى است، و از این جهت مثل سایر جهادهاى اسلامى است و تفاوتى با هم ندارند؛ یعنى هر قدر معرفت انسان بیشتر و نیّتش خالصتر باشد، كار او بیشتر ارزش خواهد داشت و نتیجهاى كه عاید مىشود، تابع مرتبه ایمان و معرفت و خلوص نیّت مجاهدان این جبهه است. كارها و خدماتى كه انسان به عنوان وظیفه شرعى براى اجتماع انجام مىدهد در صورتى براى خودش نیز مفید است كه از انگیزه الهى ناشى شده باشد. ممكن است كسى تمام سرمایه خود را صرف كارهاى خیر و خدمات
اجتماعى نماید و مردم هم از آنها كاملا بهرهمند شوند، امّا چون هدف و نیّت او خالص براى خدا نبوده است، هیچ بهرهاى از انفاق خود نخواهد برد. به عنوان مثال ثروتمندانى كه بیمارستانها و موسّسات خیریّهاى را به هدف مشهور شدن مىسازند، هر چند بیماران زیادى در آن مداوا مىشوند و مردم از آن موسّسات منتفع مىگردند و مؤسّسان چنین مراكزى به هدف خود كه همان شهرت بین مردم بود مىرسند، ولى از اجر و پاداش معنوى بهرهاى نخواهد داشت؛ زیرا انگیزه آنها چیزى جز ریا و خودنمایى نبوده است.
در جهاد نظامى نیز ممكن است كسى در جبهه جنگ برترین دلاوریها را انجام بدهد و حتى به درجه شهادت هم برسد، ولى نفعى براى خودش نداشته باشد. در روایتى كه مؤیِّد اعتبارات و دلایل عقلى است این چنین نقل شده كه، در یكى از میدانهاى جنگ، شخصى وارد میدان مىشود و شروع به جنگآورى و مبارزطلبى مىكند و جنگ و نبردى شایان توجه انجام مىدهد. در این هنگام یكى از اصحاب كه كنار رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) ایستاده بود و مردانگى و شجاعت این شخص را مشاهده مىكرد، خدمت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) عرض كرد كه این شخص با این دلاورى كه انجام مىدهد چه مقامى دارد؟ حضرت نگاهى كرده، فرمودند: هیچ. شخص سؤال كننده گمان مىكند كه حضرت رسول(صلى الله علیه وآله وسلم) متوجه نشدند كه چه كسى را مىگوید، لذا به حضرت عرضه مىدارد: آن شخص را مىگویم كه اینگونه مردانگى از خود نشان داده و شجاعت به خرج مىدهد. حضرت مىفرمایند: بله، همین فرد را مىگویم؛ این جنگاورى براى او هیچ فایدهاى ندارد. عرض كرد: چرا؟ حضرت فرمودند: وى به انگیزه فرار از بدگویى مردم به جبهه آمده است. چون این شخص در كوچههاى مدینه كه راه مىرفت، زنها به او گفتند: عجب شخص بىدرد و بىاحساسى است! پیرمردها به میدان جهاد رفته و از شهادت استقبال مىكنند، ولى این جوان گویا از غیرت و مردانگى بویى نبرده است كه جبهه را رها كرده و در خانه مانده است! همین سخنان باعث شد كه او هم تصمیم بگیرد و به جنگ بیاید، لذا با خود گفت: من هم به میدان جنگ مىروم و یك جنگ نمایانى مىكنم كه همه بگویند عجب جنگ نمایانى كرد.!! چون در واقع این فرد براى كسب نام و شهرت به میدان جنگ آمده است، ثوابى ندارد. و یا در روایت دیگرى، در مورد شخصى كه به میدان جنگ آمده بود مىفرمایند: این فرد كشته راه الاغ شد! چون نیّت او به دست آوردن الاغ بوده است و لذا ثوابى نمىبرد.
در جهاد سیاسى و اقتصادى و فرهنگى نیز همین شرایط لازم است. آن كسى كه موعظه مىكند، آن وقتى این موعظه براى او كارآمد خواهد بود و ثواب خواهد داشت كه قصدى خالص داشته باشد. امّا اگر مقصودش این باشد كه به او بگویند: «باركالله! أحسنت! عجب وعظ خوبى!» این شخص هم مثل همان «شهید الحمار» است و كار فرهنگى او هیچ فایدهاى ندارد. اگر چه ممكن است افراد زیادى از وعظ و درس او استفاده كنند و به مقامات عالى علمى برسند، امّا براى خودش هیچ فایدهاى نخواهد داشت.
افزون بر آنچه گذشت، در جهاد علمى و فرهنگى لازم است بدانیم وظیفه ما چیست و همان را دنبال كنیم و دنبال هوس و تمایل خود نرویم. وقتى اصل دین در خطر است، در پى نقش دیوار نباشیم. در حالى كه ستونهاى دین فرو مىریزد، نباید فكر و اندیشه خود را متوجه زینت و نقش ظاهر آن نماییم. اگر واقعاً مىخواهیم براى خدا درس بخوانیم، باید ببینیم جامعه به چه درسى احتیاج دارد كه اگر آن را نخوانیم و یاد نگیریم دین مردم به خطر مىافتد؟ آیا درسها و كارها و امورى كه صدها متولّى دارد و ما هم مجدداً همان كار را و یا كارى نظیر آن را انجام مىدهیم، یك كار خدایى و خدمت به اسلام است؟ در حالىكه مىبینیم در بخش دیگر، كارها و علوم و مسائلى وجود دارند كه به اندازه كافى كار نشده و وظیفه بر زمین مانده است، انجام كارهاى تكرارى چه ضرورت و چه دلیل شرعى دارد؟! پس در كارهاى فرهنگى و علمى و درس خواندن نیز باید اولویّتها را در نظر گرفت و بعد از تشخیص وظیفه اقدام نمود. یعنى كار و درسى را انتخاب كرد كه مورد حاجت است و در پرتو آن خدمتى بهتر و لازمتر انجام مىپذیرد.
یكى از بزرگترین آفات و خطرهاى فعالیتهاى علمى و فرهنگى این است كه انسان بعد از تشخیص وظیفه و تحصیل مقدمات آن و آماده شدن براى انجام آن وظیفه، تحت تأثیر كلام دیگران قرار گیرد و در میدان عمل سُست و در مقام نیّت و انگیزه دچار انحراف شود. به عنوان
مثال اگر انسان لحظهاى درنگ كرده، اهداف خود را بررسى كند كه چه انگیزهاى موجب انتخاب فلان شغل و یا برگزیدن رشته تحصیلى خاص شده و یا چه چیز موجب شده است كه فلان درس را انتخاب كند، به نتایج عجیبى مىرسد و چه بسا آن نتایج برایش بسیار ناخوشایند باشد و حتى نخواهد این انگیزهها را وارسى كند تا در عمق نهانخانه دل دست كم مطلب براى خودش روشن شود، و فقط مىگوید انشاءالله درست است و خدا قبول مىكند، در حالى كه اگر یك بازنگرى دقیق نسبت به اهداف و انگیزهها صورت بگیرد روشن خواهد شد كه چه اهداف بىارزشى را دنبال مىكند و چسان فرسنگها از حقیقت عقب مانده و فكر و دل خود را به سراب مشغول كرده است.
بىتردید از عوامل مؤثر در رفتار همه انسانها افكار مردم است. آراى مردم و سخن دیگران در رفتار آدمى سخت تأثیر دارد. به عنوان مثال برخى كارها را وقتى انسان انجام مىدهد، همه به او احسنت و آفرین مىگویند و او نیز با دریافت این تشویقها و تمجیدها، انگیزهاش براى آن كار قوىتر مىشود. در مقابل گاهى انسان با شناختى دقیق و تلاشى تام و تصحیح تشخیص مىدهد كه مثلا فلان كار خوب است و باید انجام بگیرد، امّا به دلیل اینكه مردم آن را نمىپسندند و یا به هر دلیل دیگرى، هرگز آن را تعقیب نمىكند و رغبتى به انجام آن نشان نمىدهد. در اینگونه موارد وظیفه چیست؟ و چقدر انسان مىتواند در مقابل آرا و افكار عمومى مقاومت كند؟ آیا آنچه را كه وظیفه خود تشخیص داده است انجام مىدهد و یا آنچه مردم مىپسندند؟ به عنوان نمونه، گاه انسان كارى را برحسب آگاهى دقیق، براى خود وظیفه تشخیص داده و آن را بر خود واجب مىداند كه باید انجام بدهد، اما اگر این كار را انجام دهد، همسر و پدر و مادر و برادر و خواهر و... او را ملامت مىكنند. در چنین شرایطى چقدر مىتواند مقاومت كند و در مقابل افكار دیگران به وظیفه خود پایبند باشد؟ با عنایت به همین وضعیت است كه قرآن مىفرماید:
یا اَیُّها الَّذینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِى اللّهُ بِقَوْم یُحِبُّهُمْ و یُحِبُّونَهُ أَذِلَّة عَلَى الْمُؤْمِنیِنَ أعِزَّة عَلَى الْكافِرینَ، یُجاهِدوُنَ فِى سَبیلِاللّهِ وَلایَخافُونَ لَوْمَةَ لائِم؛ اى اهل ایمان هر كسى از آیین خود بازگردد [به خدا زیانى نخواهد رسید] خداوند
گروهى را خواهد آورد كه آنها را دوست دارد و آنها هم خداوند را دوست دارند و در برابر مؤمنان فروتن و در برابر كفّار، سرافراز هستند. آنها در راه خدا جهاد مىكنند و از سرزنش سرزنشكنندگان هراسى ندارند.(1)
همین تعبیر در این وصیّت امیرالمؤمنین علیهالسلام آمده است كه مىفرماید: جاهِدْ فِى اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ، وَ لا تَأْخُذْكَ فِى اللّهِ لَوْمَةُ لائِم؛ در راه خدا آنطور كه شایسته است جهاد كن و سرزنش هیچ سرزنش كنندهاى تو را از راه خدا باز ندارد.
در راه خدا حق جهاد را به جا آورید و آنچه را وظیفه است به طور كامل انجام دهید و هرگز از مال و جان و آبرو و عزت خود در راه انجام وظیفه دریغ نكنید و هر چه وظیفه خود تشخیص دادید، امتثال كنید. این مهم، آنگاه تحقق خواهد یافت كه شخص تحت تأثیر كلام ملامتكنندگان واقع نشده، نكوهش دیگران، او را از انجام وظیفه در راه خدا منصرف نكند؛ لا تَأْخُذْكَ فِى اللّهِ لَوْمَةٌ لائِم.
این آفت بزرگ، دامنگیر فرد و جامعه هر دو مىشود و اثر سوء آن، فرد و جامعه هر دو را به انحراف مىكشاند. گاهى آدمى بعد از تأمل و فكر فراوان تصمیم مىگیرد و راهى را انتخاب مىكند و با اقامه دلایل متقن و محكم، كارى را واجب و مطلوب خدا تشخیص مىدهد، امّا وقتى كه به میدان عمل پا مىگذارد، با مشاهده عكسالعمل دیگران و گفتههاى مردم كه مىگویند: اینكار را نكن و مبادا آن را انجام دهى، در تیررس ملامت دیگران قرار مىگیرد و در انجام آن وظیفه یقینى و خطیر سست شده، از انجام آن صرفنظر مىكند و وظیفهاى را كه واجب تشخیص داده بود ترك مىنماید. اینجاست كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) به امام حسن(علیه السلام) این آفت را تذكّر داده، مىفرمایند: باید جهاد كنى، مبادا افكار دیگران تو را تحت فشار قرار دهد و مانع از انجام وظیفه الهى شود و مبادا تحت تأثیر سخن دیگران كارى را كه وظیفه خود تشخیص دادهاى، ترك كنى.
متأثّرنشدن از اظهار نظر دیگران تا بدانجا اهمیت دارد كه در كلام ائمه معصومین(علیهم السلام)معیار
1. مائده/ 54.
شیعه بودن معرفى شده است. در حدیثى امام باقر(علیه السلام) خطاب به جابربن یزید جعفى كه یكى از اصحاب سرّ حضرت مىباشد مىفرماید: وَاعْلَمْ بِاَنَّكَ لاتَكوُنُ لَنا وَلِیّاً حَتّى لَوِ اجْتَمَعَ عَلَیْكَ اَهْلُ مِصْرِكَ وَ قَالُوا اِنَّكَ رَجُلٌ سوءٌ لَمْ یَحْزُنْكَ ذلِكَ وَ لَوْ قالوا اِنَّكَ رَجُلٌ صالِحٌ لَمْ یَسُرَّكَ ذلِكَ وَلكِنْ اِعْرِضْ نَفْسَكَ عَلى كِتابِ اللّهِ؛(1) اى جابر! اگر مىخواهى از شیعیان ما باشى، شیعه ما اینگونه است كه اگر همه مردم شهر جمع شوند و شعار بدهند: «مرده باد جابر! جابر مرد بدى است! او كافر است»، سرزنش مردم هرگز تأثیرى در دل تو نگذارد و تو را ذرّهاى هراسان نسازد و از طرف دیگر لَوْ قَالُوا: اِنَّكَ رَجُلٌ صَالحٌ لَمْ یَسُرَّكَ ذلِكَ... اگر همه اهل شهر جمع شوند و بگویند: «آفرین! احسنت! زنده باد جابر!» تحسین مردم هرگز نباید در دلت اثر كند و ذرهاى تو را شادمان سازد. البته به دست آوردن این حالت و روحیه بسیار مشكل است. تصور كنید كه اگر یك نفر به ما بگوید: «چرا فلان كار را انجام دادى؟!» ناراحت شده، در عمل سست مىشویم، چه رسد به اینكه تمام مردم ما را ملامت كنند و بگویند: عجب كار بدى انجام دادى!
اهلبیت(علیهم السلام) مىخواهند افرادى را تربیت كنند كه از مال و جان و عزت و آبرو و سرمایه و عزیزان خود در راه انجام وظیفه الهى دریغ نكنند و متزلزل نشوند. تربیتشدگان مكتب اهل بیت(علیهم السلام) به یقین این روحیه ایثار را در جهاد فرهنگى نیز حفظ مىنماید و تمام عمر را صرف تبیین و ترویج ارزشها و عقاید اسلامى مىكنند. اگر چنین كسى در این راه مورد ملامت قرار گیرند، هرگز متزلزل و پشیمان نمىشوند. به عنوان مثال، كسى كه با هدف و انگیزه الهى به تحصیل علوم دینى و تبلیغ معارف الهى، یا به كار دیگرى مىپردازد هرگز از ملامت دیگران دلسرد نمىشود؛ لذا هر چه بگویند: «اگر فلان كار را مىگرفتى ماهیانه چقدر درآمد داشتى؛ و با این قرض و بدهكارى و خانه گِلى و این وضع فلاكتبار كه نمىتوان درس خواند و دین را ترویج نمود و...»، در عقیده صحیح او تأثیرى نمىگذارد و او را سست نمىسازد. این كلام یكى از معانى فرمایش حضرت على(علیه السلام) است كه مىفرماید: لا تَأْخُذْكَ فِى اللّهِ لَوْمَةُ لائِم. بنابراین انسان باید در خود بنگر، اگر اعمال و رفتارش بر اساس وظیفه و مورد رضاى خداى متعال نیست در آنها تجدیدنظر نموده آنها را تصحیح كند و بعد از تشخیص قطعى وظیفه نباید
1. تحف العقول ـ بدان [اى جابر] كه تو پیرو ما نخواهى بود مگر آنكه اگر همه همشهریان تو جمع شوند و بگویند: جابر مرد بدى است، نگران نشوى و اگر همه بگویند: جابر مرد خوبى است، باز هم دلخوش نگردى بلكه خود را به كتاب خدا عرضه كنى.
كوتاهى كند. اگر به خاطر حرف مردم آن وظیفه را ترك كند، باید در شیعه بودن خود تردید نماید.
بنابراین ما باید قرآن و كلام خدا و خواست خداوند سبحان را ملاك كارهاى خود قرار دهیم: اِعرِضْ نَفْسَكَ عَلى [مَافِى] كِتَابِاللّهِ فَاِنْ كُنْتَ سالِكاً سَبیلَهُ زاهِداً فى تَزْهیدِهِ راغِباً فى تَرْغیبِهِ خائِفاً مِنْ تَخْویفِهِ فَاثْبُتْ وَ اَبْشِرْ فَاِنَّهُ لا یَضُرُّكَ ما قیلَ فِیكَ وَ اِنْ كُنْتَ مُبائِناً لِلْقُرآنِ فَمَاذَا الَّذى یَغُرُّكَ مِنْ نَفْسِك(1)؛ خود را بر قرآن عرضه كن! پس اگر راهت راه قرآن بود و زهد مطلوب قرآن را داشتى و به آنچه قرآن دعوت نمود، راغب و از آنچه ترا از آن برحذر مىداشت ترسان بودى، پس ثابت باش و بشارت باد بر تو كه در این صورت آنچه (بدخواهان) درباره تو بگویند به تو آسیب نخواهد رساند و اگر با عرضه خود بر قرآن خود را در خلاف راه قرآن یافتى، در این صورت چه چیزى تو را به خود مغرور مىكند؟! یعنى ما باید فقط توجه داشته باشیم كه قرآن چه چیزى را خوب و چه چیزى را بد مىشمارد، همان را تبعیّت كنیم.
واضح است كه باید تمرین كنیم تا بتوانیم خودمان را این چنین بسازیم و تربیت نماییم تا تحت تأثیر سخن دیگران قرار نگیریم و به آنچه وظیفه خود تشخیص دادیم عمل كنیم. البته در تشخیص وظیفه نباید كوتاهى كرد و لذا در ادامه حضرت(علیه السلام) سفارش مىفرماید: وَتَفَقَّهْ فِى الدّینِ. اگر آدمى بخواهد به وظیفه خود عمل كند، باید ابتدا وظیفه را بشناسد و شناخت وظیفه جز از راه تفقّه در دین و فهم حقایق دینى و معارف الهى میسّر نمىشود.
بنابراین انسان باید قبل از هر چیز نسبت به دین خود بصیرت داشته باشد تا با علم و آگاهى اولویّتها را بشناسد و بر طبق آن به وظایف خود عمل كند و هیچ سخن و زخم زبانى هر چند جانسوز باشد او را از انجام وظیفه و سلوك در راه خدا باز ندارد.
1. بحارالانوار: ج 78، باب 22، ص 162، روایت 1.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
وَجاهِدْ فِى اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ وَلاتَأْخُذْكَ فِىاللّهِ لَوْمَةُ لائِم وَخُضِ الْغَمَراتِ اِلىَ الْحَقِّ حَیْثُ كانَ، وَ تَفَقَّهْ فِى الدِّینِ، وَ عَوِّدْ نَفْسَكَ التَّصَبُّرَ عَلَى الْمَكْرُوهِ، فَنِعْمَ الْخُلْقُ الصَّبْرَ.
[اى پسرم] در راه خدا آنگونه كه باید، جهاد كن و تحت تأثیر سرزنش هیچ سرزنشكنندهاى واقع مشو و در رنج و سختىهاى نیل به حق، در هر كجا كه باشد وارد شو و دین را نیكو بیاموز و خودت را به شكیبایى ورزیدن بر ناخوشىها عادت بده كه صبر چه نیكو خلقى است!
حضرت على(علیه السلام) بعد از امر به جهاد، سفارش مىفرماید: وَلا تَأْخُذْكَ فِى اللّهِ لَوْمَةُ لائِم، تا آدمى در مقام انجام وظیفه، تحت تأثیر سخنان دیگران، به خصوص سخنان بىارزش آنها قرار نگیرد. والاّ اگر توجه او به حرف و سخن مردم باشد كه آنها چه مىگویند، در موارد بسیارى ـ اگر نگوییم در همه موارد ـ از انجام وظیفه باز خواهد ماند؛ چراكه در تمام اعمال و همه موارد افرادى پیدا مىشوند كه انسان را به علل عدیده ملامت مىكنند. اگر توجه آدمى به ملامت دیگران باشد، هیچوقت موفق نمىشود و نمىتواند وظیفهاش را آنگونه كه بایسته و شایسته است، انجام بدهد. از همین روست كه اول باید تلاش نماید وظیفه خود را خوب تشخصیص داده و بعد كوشش كند آن را آنطورى كه مرضىّ خداست، انجام دهد. مدح و مذمت و ستایش و نكوهش دیگران، نباید براى او فرقى داشته باشد و در دل او تأثیر بگذارد.
سفارش حضرت(علیه السلام) به چنین مطلبى بعد از امر به جهاد، از اینرو است كه سخنان دیگران انسان را از انجام وظیفه و جهاد باز ندارد. چون معناى عام مجاهده، تلاش در راه
انجام وظیفه است و اگر در قالب صیغه مفاعله به كار مىرود به این جهت است كه همیشه در مقابل انجام وظیفه، القائات شیاطین جنّ و انس و هواى نفس وجود دارد كه باید در مقابل آنها استقامت نمود. گویا دو نفر در برابر هم قرار گرفتهاند؛ یعنى هواهاى نفسانى در مقابل عقل انسان و یا در مقابل فرمان خدا قرار مىگیرند؛ لذا به مجاهده تعبیر مىشود. اگر گفته مىشود انسان باید همیشه با نفس خود درگیر باشد و مجاهده كند، نشان از همین معنا دارد و منظور این است كه باید سعى كند تحت تأثیر شیطان و افكار دیگران قرار نگیرد و تنها خدا را در نظر داشته و بر اساس وظیفه الهى گام بردارد. لذا حضرت على(علیه السلام) بعد از امر به جهاد سفارش مىفرماید: در انجام وظیفه و مجاهدت، اسیر سرزنش ملامتگران مباش تا بتوانى جهاد و وظیفه الهى را به شكل مطلوب انجام دهى.
انسان اگر بخواهد وظیفهاش را انجام بدهد و با نفس خود مجاهده كند و در مقابل هواهاى نفسانى بایستد و تحت تأثیر سخنان دیگران واقع نشود، دو چیز لازم دارد: یكى آنكه حق را واقعاً بشناسد و در تشخیص وظیفه خود اشتباه نكند. چون شناختن وظایف و تطبیق كلّیات بر مصادیق كار بس مشكل است و سهلانگارى در این كار موجب ناشناخته ماندن حق و پوشیده و نامعلوم ماندن وظیفه مىگردد. البته تطبیق كلّیات بر مصادیق در بعضى موارد خیلى دشوار نیست و هر كسى مىتواند با در دست داشتن قاعده كلى، مصادیق آن را تشخیص و وظیفه خود را به طور دقیق بشناسد. ولى در بسیارى از موارد، آن چنان پیچیده است كه تشخیص وظیفه مشكل مىگردد؛ همانند مواردى كه لفظ عامّ، مورد تخصیص و یا لفظ مطلق، مورد تقیید واقع مىگردد، و یا در مقام عمل، تزاحم پیدا مىشود كه باید اهمّ و مهم را رعایت كرد و كیفیت انجام كار و مصادیق تكلیف را دقیقاً تشخیص داد. به عنوان نمونه یكى از واجبات و ضروریات دین، امر به معروف و نهى از منكر است. كسانى گمان مىكنند كه اگر خواسته باشند كسى را از منكر نهى كنند، باید با لحن عتاب آمیزى با او سخن بگویند، در
حالىكه مىدانیم راههاى مختلف و عدیدهاى براى انجام این فریضه وجود دارد و هزار نكته باریكتر از مو در راه انجام امر به معروف و نهى از منكر وجود دارد؛ مثلا باید با بیان و لحنى مقبول و پسندیده نهى از منكر كنیم تا مخاطبْ خیرخواهى ما را احساس كرده، از كرده خود پشیمان گردد. متأسفانه بسیارى از اوقات، نه تنها انگیزه ما براى امر به معروف و نهى از منكر انگیزه الهى نیست و آنچه انجام مىگیرد از سر خیرخواهى و انجام وظیفه نیست، بلكه كار ما خود گناه بزرگى است؛ مثل آنجایى كه انسان به بهانه نهى از منكر، آبروى شخص را مىریزد و یا خردهحسابهاى شخصى خود را تسویه مىكند. در حالى كه ریختن آبروى مؤمن از گناهان كبیره است و بسیارى از این روشها نه تنها روش صحیح انجام یك تكلیف نیست، بلكه خود به گناهى دیگر منتهى مىگردد.
متأسفانه گاهى براى انجام یك تكلیف واجب چند گناه كبیر مرتكب مىشویم و به كیفیتى امر به معروف و نهى از منكر را انجام مىدهیم كه نه تنها طرف تحت تأثیر قرار نمىگیرد، بلكه بیشتر لجاجت كرده و عمداً مرتكب خطا و گناه دیگر مىشود؛ یعنى امر به معروف و نهى از منكر به شكلى بسیار نامطلوب انجام مىگیرد كه از نظر نتیجه نه تنها در شخص تأثیر مثبت ندارد، بلكه چه بسا او را به لجاجت وا مىدارد تا در گناه اصرار ورزد.
بنابراین در انجام تكلیف امر به معروف و نهى از منكر كه از ضروریات دین و از اهمّ فرایض است باید بر اساس شرایط و ضوابط خاص و معیّن شده، عمل نمود تا امر به معروف و نهى از منكر به نحو مطلوب انجام پذیرد. باید بیاموزیم كه با هر شخصى به چه كیفیت و زبانى سخن بگوییم و با توجه به چه شرایط زمانى و مكانى این وظیفه حساس را انجام دهیم تا اثر مطلوب را ببخشد و خود ما به غرور و خودپسندى و بزرگىفروشى مبتلا نشویم. اگر در انجام فریضه الهى، با انگیزه الهى وارد عمل شده و این نكات را رعایت كنیم و حكمت انجام آن وظیفه را نیز مدّنظر داشته باشیم هرگز نتیجه معكوس، عاید نخواهد شد.
پس باید توجه داشت كه صرف علم به تكلیف و اینكه واجبى در قرآن بیان شده و یا از ضروریات دین شناخته شده است، در اقدام به آن واجب كفایت نمىكند. بلكه باید شرایط و ضوابط امتثال آن را نیز آموخت تا بتوان آن تكلیف ضرورى و واجب را درست انجام داد. اگر
انسان به شرایط و ضوابط امر به معروف و نهى از منكر توجه نداشته باشد ممكن است در انجام این تكلیف، به گناهى زشت و بزرگتر مبتلا شود. مثلا كسى، گناهى كوچك انجام داده و چه بسا مخفیانه هم آن را مرتكب شده كه كسى نفهمیده است، اما كسى كه شرایط امر به معروف و نهى از منكر را نمىداند، در نزد دیگران آبروى او را مىریزد. ریختن آبروى مؤمن، خود گناه كبیره است، در حالىكه او به گمان خودش، امر به معروف نموده و غافل است از اینكه گناه كبیرهاى را مرتكب شده است.
بنابراین وقتى آدمى در مقام انجام وظیفهاى برمىآید باید چَند نكته مهمّ را رعایت نماید: اول باید تلاش كند تا درست وظیفهاش را بشناسد و به شرایط و ضوابط آن كاملا آگاه شود. البته این نكته مربوط به مقام شناخت و معرفت است؛ یعنى در ابتدا باید شناختِ درست و مطابق با واقع از حق داشته باشد. و همینطور راه صحیح انجام آن تكلیف و وظیفه خطیر را یاد بگیرد و آنگاه پا به میدان عمل گذارد. البته مىدانیم كه به این مجموعه فعالیتها «تفقّه فىالدین» گفته مىشود. و مقصود این است كه آدمى باید در دین خود ریزبین و ژرفاندیش باشد و عمق معارف الهى را درك كرده، وظیفه خود را بفهمد. این فهم عمیق از دین را «تفقّه فىالدّین» مىگویند. این مفهوم، از آن معنایى كه ما از فقاهت در ذهن خود داریم عامتر و در عین حال دقیقتر از آن چیزى است كه ما اصطلاحاً آن را فقه مىنامیم.
مرحله دوم، در انجام تكالیف، مرحله عمل است. بعد از آن كه دانستیم كه چه كارى باید انجام دهیم، نوبت همت نمودن و زحمتكشیدن براى انجام وظیفه است. انسان در اینجا باید با مشكلات دست و پنجه نرم كرده و به آنچه آن را حق یافته است، عمل نماید. پس در مقام شناخت باید به وسیله علم و تحصیل معرفت و تفقّه در دین، حق را از باطل شناخت و در میدان عمل مىبایست با تلاش و زحمت و تمهید مقدمات، به حق و تكلیف عمل نمود و آنچه را مورد رضایت خدا است انجام داد.
شاید از همین جهت است كه حضرت در ادامه مىفرماید: خُضِ الغَمَراتِ اِلَى الْحَقِّ حَیْثُ
كانَ؛ یعنى در مرتبه دوم، تأكید بر این است كه براى تحقق یافتن حق در خارج، باید تلاش كرد و سختى ها را تحمّل نمود. اینگونه نیست كه وقتى شما به حق معرفت پیدا كردید و دانستید كه حق چیست، گمان كنید كه دیگر راحت شده و به پایان خط رسیده و وظیفهاى ندارید جز این كه در خانه بنشینید و با خاطرى آرام و راحت بیاسایید و فارغ از هر نوع تكلیف و تعهدى آسوده خاطر بیارمید، بلكه وظیفه شما در مقام عمل هنوز بر زمین مانده و باید دل به دریا زده خود را به آب و آتش بسپارید. و در امواج بلایا و مشكلات وارد شوید و تا اعماق مصایب پیش رفته و حق را در خارج محقق سازید. اینگونه نیست كه با یافتن حق براى همیشه راحت باشید. شخص مؤمن اگر بخواهد به وظیفهاش عمل كند و آخرتش را آباد نماید، باید این آمادگى را داشته باشد كه هرچه لازمه تحقق یافتن حق است به جان بخرد تا آن وظیفه را انجام دهد، هرچند مستلزم ورود در كارهاى بسیار مشكل و دشوار باشد. روشن است كه آدمى از كارهاى مشكل و دشوار سخت هراسان و گریزان است. و گویا تنبلى و تنآسایى براى او پدیدهاى غریزى شده و طبع او با تلاش و كوشش و به استقبال شداید و مصایب رفتن سازگار نیست و از سختكوشى و انجام مسؤولیتهاى دشوار، گریزان است. بسیارى از انسانها مىخواهند راحت در گوشهاى بنشینند و به زعم خود انجام وظیفه كنند! مثلا تسبیحى در دست گرفته و صلوات بفرستند و یا یك سوره قرآن بخوانند و یا اگر میل داشتند، كتابى را گشوده و مطالعه كنند. درست است كه این كارها، خوب است و ثواب دارد امّا به شرط اینكه وظیفه مهمترى در كار نباشد. مسلمان شیعه على(علیه السلام) باید آماده فعالیت باشد. باید جنب و جوش داشته و آماده فداكارى و جانبازى باشد. نباید راحت در گوشهاى نشسته، تنبلى را پیشه خود سازد و اسم آن را دیندارى، تقدّس، زهد و مانند آنها بگذارد. اینها همگى خود فریب است، نه دیندارى و تقدّس. اگر شبزندهدارى و برخاستن در نیمه شب و نافله خواندن وظیفه آدمى شناخته شده و باید انجام بگیرد، به هنگام صبح نیز باید آماده فعالیت و انجام وظیفه باشد. نه اینكه موقع كار بگوید یك ساعت قرآن قرائت مىكنم و بعد هم چند ركعت نماز! برنامهریزى دقیق و نظم در كارها یكى از مهمترین عوامل و موفقیت محسوب مىشود. آدمى مىبایست قرائت قرآن و راز و نیاز مناجات با خدا را در موقع مناسب و هنگام سحر انجام
دهد؛ زیرا در شب و به هنگام سحر بیشترین آمادگى روحى براى مناجات و راز و نیاز فراهم است و گویا خداى متعال در این آیه شریفه: وَقُرآَنَ الفَجْرِ اِنَّ قُرْآنَ الفَجْرِ كانَ مَشْهُودا(1)، توجه ما را به این نكته جلب نموده و مىفرمایند: قرائت قرآن به هنگام طلوع فجر مشهود فرشتگان شب و روز است. اگر مىخواهید قرآن بخوانید وقت آن «بین الطلوعین» و پیش از اذان صبح است؛ چرا كه اِنَّ ناشِئَةَ اللَّیْلِ هِىَ اَشَدُّ وَطْأً واَقْوَمُ قیلا * اِنَّ لَكَ فِى النَّهارِ سَبْحاً طَویلا. البته نماز شب و (دعا و ناله سحر) بهترین شاهدِ اخلاص و (صفاى) قلب و دعوى صدق ایمان است. و تو را روز روشن وقت كافى و فرصت وسیع (براى فعالیت) است.(2)
اگر واقعاً تمایل دارید عبادت كنید، زمان آن، وقت فراغت است. وقت خلوت و آرامش شب، زمان عبادت است. یعنى آنگاه كه دیگران در رختخواب نرم و ناز آرمیدهاند و تن را به آرامش تام سپردهاند و چشم همگان در خواب است و كسى جز خداى متعال از حال انسان آگاه نیست، بجاست تن را از بستر راحت جدا و روح را براى عرض نیاز به درگاه بىنیاز آماده نمائید؛ چرا كه هنگام سحر وقت عبادت خالصانه و بىریاست و روز وقت كار و تلاش است كه باید با تمام قوا به انجام وظایف محوّله پرداخت. دیر سر كار رفت و یا مثلا درس و تحقیق و مطالعه را تعطیل نمود. همانگونه كه نمىتوان به بهانه كار و تجارت و...، نماز و دیگر واجبات را تعطیل نمود. درس و تحصیل و تحقیق هم واجب است و چیزى جاى آن را نمىگیرد. عمل مستحب هرگز جاى عمل واجب را نمىگیرد و از عمل واجب، كفایت نمىكند. در مورد اعمال دیگر نیز وضع به همین ترتیب است. به عنوان مثال كارمند دولت حق ندارد به بهانه اینكه هنوز زیارت عاشورا را نخواندهام، از حضور به موقع در اداره و محل كار تأخیر نماید؛ زیرا هر چند زیارت عاشورا از سر اخلاص و براى خدا باشد هرگز جبران آن تأخیر را نمىكند. اگر دوست امام حسین(علیه السلام) هستید، باید اول وقت پشت میز كار خود باشید چون وظیفه شما این است و آنچه واجب است همین كار مىباشد و این اعمال مستحب است و جاى عمل واجب را نمىگیرد.
1. اسراء/ 78.
2. مزمل/ 6 و 7.
شاید توصیه به انجام وظایف و مسؤولیتهاى خطیر فردى و اجتماعى، برخى افراد را به افراط در فعالیت مبتلا نماید، بهگونهاى كه قبل از اندیشه، عمل نموده و حركات فیزیكى بر فعالیت فكرى و اندیشیدن سبقت بگیرد. لذا مناسب است جهت تبیین این مهمّ اشاره كنیم كه همیشه آماده به كار بودن و براى هر نوع فعالیتى بى جهت تلاش نمودن و بدون تأمل اقدام كردن و بىهدف ماجراجویى نمودن، شایسته هیچ فرد عاقل با ایمانى نیست، بلكه باید قبل از هر اقدامى وظیفه خود را شناخت و راه تحقق آن را به دست آورد و آنگاه دست به كار شد. به بیان دیگر، هر چند كه روحیه راحتطلبى و تنآسایى مذموم و نامطلوب است و باید این روحیه را از خود دور نمود، ولى همیشه آماده فعالیت بودن نیز ناپسند است و نباید بىهدف و بىجهت فعالیت نمود، بلكه باید حق را در اندیشه و عمل شناخت و آنگاه اقدام نمود. حضرت(علیه السلام) مىفرمایند: خُضِ الْغَمَراتِ اِلَى الْحَقِّ حَیْثُ كَانَ؛ یعنى براى شناخت حق باید در اعماق دریا شداید فرو رفت تا حق را در باب اندیشه و اعتقاد و در میدان عمل هر دو به دست آورد. و آنگاه دست به كار شد. نظیر این تعبیر در جایى دیگر در مورد تحصیل علم وارد شده است كه حضرت صادق(علیه السلام) مىفرماید: اُطْلُبِ الْعِلْمَ وَلَوْ بِخَوْضِ اللُّجَجِ وَشَقِّ الْمُهَج(1)؛ براى دست یافتن به علم باید در دل دریاهاى عمیق فرو بروید و تا نقد جان خودتان را نیز آماده كنید كه اگر خونتان هم در این راه ریخته شود جا دارد و شایسته است.
پس انسان باید هم براى شناختن حق در مقام معرفت و هم جهت رسیدن به حق در میدان عمل، آماده تلاش باشد و تنبلى و راحتطلبى را در هر دو حوزه از خود دور كند كه این روحیه هیچ وقت شایسته انسان نیست و وى را از رسیدن به اهدافش باز مىدارد. مبادا به اسم زهد و تقوا و ترك دنیا، تنبلى و راحتطلبى را پیشه خود سازیم. تنبلى و تنآسایى خود را زهد و تقوا و ترك دنیا نامیدن نه تنها آدمى را از تقوا و زهد باز مىدارد، بلكه به شكلى دیگر او را به انحراف مىكشاند. و شایسته نیست آدمى خود را با این اعمال فریب دهد. به یقین خدا از دل افراد بهتر آگاه است كه آیا انگیزه آنان واقعاً زهد است یا راحتطلبى و تنآسایى.
1. بحارالانوار: ج 78، ص 277، روایت 113.
كسى كه مىخواهد با صفت راحتطلبى و تنآسایى مبارزه كند، باید با مشكلات و شداید و گرفتارىها دست و پنجه نرم كند و به تدریج روحیه وظیفهشناسى و فداكارى در راه انجام آن را در خورد تقویت نماید. البته تحمّل مشكلات براى كسانى كه نازپرورده بوده و راحتطلبى و تنآسایى عادت كردهاند كار دشوارى است؛ چون این افراد معمولا در مواجهه با مشكلات و سختىها تاب نمىآورند و مقاومت خود را از دست مىدهند و زود شكست مىخورند و گاه به محض اینكه احساس كنند كه مشكلات سخت و طاقتفرسا وجود دارد، تكلیف را رها مىكنند؛ مثلا كسى كه در منزل شخصى خود، غرق آسایش و یا در نزد والدین خود با ناز و نعمت بزرگ شده، اینك اگر بخواند در شهر و محلى دور از والدین و در دیار غربت و با تحمل مشكلات تحصیل نماید تاب نمىآورد و تحمّل نمىكند و چون كار دشوارى است آن را رها مىسازد. به عنوان نمونه كسى كه تشخیص داده است درس خواندن وظیفه او مىباشد و این تكلیف بر او متعیّن شده است، باید خود را براى تحصیل، مهیا كند و مشكلات را به جان بخرد. ولى چون به تحمّل غربت و سختىها و گرسنگى و نابسامانى نه تنها عادت ندارد، بلكه آشنا هم نیست، لذا همان روزهاى اوّل متوجّه مىشود كه اینجا با خانه شخصى خیلى فرق دارد. در آنجا مادر غذا را آماده مىكرد و با ناز و خواهش و تمنا او را به غذا خوردن دعوت مىنمود، امّا در اینجا باید خودش وسایل غذا را مهیا نماید و ظرف بشوید و .... از جانب دیگر گاهى چنان شرایط بد اقتصادى به او روى مىآورد كه مجبور مىشود براى امرار معاش، تن به قرض دهد و یا گاه دوست ناباب و بداخلاق با او هم اطاق شده و مشكلات او را دوچندان مىكند. طبیعى است كه چنین شخصى چون در رفاه زندگى مىكرده است این مشكلات را تحمل نمىكند و درس را رها ساخته، از زیر بار مسؤولیت و وظیفه شرعى خود، شانه خالى مىكند.
این یك مثال ساده از مشكلات شخصى است والاّ انجام وظیفه در برابر مشكلات اجتماعى صدها برابر دشوارتر است. اگر آدمى بخواهد یك زندگى منظم و مطابق با خواست خداوند سبحان و پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) داشته باشد، باید مبارزاتى سخت و مشكلاتى حادّ را تحمل نماید. واضح است كه شخص ناز پرورده همان روز اول فرار را بر قرار ترجیح داده،
مىگوید ما چنین تكلیف و ثوابى را نخواستیم، خداحافظ. همان یك لقمه نان از راه كسب و كشاورزى و... خیلى راحتتر به دست مىآید و این مسؤولیتها و خون دل خوردنها و سختىها را هم ندارد، مگر بهشت رفتن فقط از همین راه ممكن است! آدم پول در مىآورد، به فقرا خدمت مىكند و به بهشت هم مىرود. هزاران راه و كار خیر وجود دارد كه مىتواند ما را به بهشت برساند چه لزومى دارد كه اینهمه زحمت را تحمل كنیم؟! ولى باید توجه داشت كه «بقدر الكدّ تكتسب المعالى فمن طلب العلى سحر اللیالى»؛ اجر و پاداش نیز به اندازه تحمّل سختىها و مشكلات است و همه بهشتیان از مقام و منزلت یكسان برخوردار نیستند و اگر انسان مىخواهد در آن عالم دچار حسرت نشود مىبایست مشكلاتِ بهترین بنده خدا بودن را به جان و دل پذیرا باشد.
آدمى مىبایست روحیه تنبلى و تنآسایى را كنار گذاشته، با آن مبارزه كند؛ چون چنین روحیهاى گاه او را وادار مىسازد كارهاى خود را توجیه نماید. به عنوان مثال چون تحمل مشكلات تحصیل علوم دینى برایش دشوار است مىگوید جانم در خطر است و ضعیف و مریض شدهام و باید تحصیل را رها كرده، شغل دیگرى را انتخاب كنم؛ یعنى چنین براى خود توجیه مىكند كه ترك تحصیل یك واجب شرعى است، نه درس خواندن! اگر آدمى مىخواهد به این وساوس شیطانى مبتلا نشود، باید در برابر سختىها و مشقتها تمرین داشته باشد. باید به حالت تصبّر روى آورد و صبورى نمودن را تمرین كند. به كسى كه ملكه صبر و شكیبایى را دارد، «صبور» و یا «صبّار» گفته مىشود. امّا تصبّر به معناى تمرین صبر است. تصبّر، آن است كه انسان هنوز به مشكلات و شداید عادت نكرده و تازه براى اوّلین بار با آنها مواجه مىشود، لذا چنین شخصى صبر نمودن را تمرین مىكند و خودش را به تحمّل سختىها وادار مىنماید تا كمكم از آن روحیه ناز پروردگى بیرون آید و اندك اندك به سختىها و مشكلات عادت كند. به این مرحله كه همان تمرین صبر كردن است، «تصبّر» مىگویند. از نظر ادبا نیز یكى از معانى «باب تفعّل» تكلّف است. و در اینجا «تَكَلَّفَ الصَّبْرَ» یعنى صبر را بر خود تحمیل مىكند.
پس «تفقه فىالدین»، بر خلاف گمان بعضى، كار راحتى نیست و نه تنها نان خوردن از راه دین نیست، بلكه تقویت و سیراب ساختن درخت دین است؛ چون تفقّه در دین كار بسیار دشوارى است و تحصیل علوم دینى و بصیرت پیدا كردن در دین در گرو تحمل مشكلات است. حضرت(علیه السلام) بعد از توصیه به «تفقه فىالدین» مىفرماید: عَوِّدْ نَفْسَكَ التَّصَبُّرَ عَلَى الْمَكْروُهِ؛ خود را به رنج و سختىهایى كه در راه رسیدن به حق وجود دارد عادت بده و دین را بیاموز!
پس اگر مىخواهید موفق شوید باید خود را به «تصبر» و تمرین صبر و تجربه نمودن آن عادت دهید. و تمرین بلند مدت لازم است تا كمكم ملكه صبر پیدا شود و آن وقت است كه صبر كردن آسان مىگردد. درست است كه در ابتدا، این كار دشوار است ولى باید قدم به قدم این كار را انجام داد و آن را با تلقین همراه ساخت تا تحمل مشكلات كمكم آسان گردد كه «اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرا»(1) و «سَیَجْعَلُ اللّهُ بَعْدَ عُسْر یُسْرا»(2). خداوند سبحان این سنت را قرار داده كه اوّل باید با سختىها و مشكلات دست و پنجه نرم نمود تا نوبت ظفر آید؛ یعنى خداوند بعد از صبر مشكلات را آسان مىنماید و آدمى بدون صبر نمىتواند تكالیفش را انجام بدهد.
بجاست كه در اینجا اشارهاى به اقسام صبر داشته باشیم. حضرت رسولاكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) مىفرمایند: اَلصَّبْرُ ثَلاثَةٌ: صَبْرٌ عَلَى المُصیبَةِ وَ صَبْرٌ عَلَى الطّاعَةِ وَ صَبْرٌ عَلَى المَعْصِیَة(3)؛ صبر سه قسم است: 1. صَبْرٌ عَلَى المُصیبَة؛ صبر بر مصایب و بلایا 2. صَبْرٌ عَلَى الطّاعَةِ؛ صبر در انجام طاعات و وظایف 3. صَبْرٌ عَلى المَعْصِیَة؛ صبر از معصیتنمودن و به گناه آلودهشدن.
گاه آدمى با پیشامد ناگوار و مصیبت سختى همچون فقر، مریضى، فراق دوستان و مرگ عزیزى مواجه مىشود كه در این موارد باید بر این مصایب صبر نماید. این نوع صبر را «صبر بر مصیبت» گویند. امّا صبر بر معصیت زمانى است كه بر انسان شهوت و یا غضب و ... غالب شده و انسان در شرف ابتلا به گناه قرار مىگیرد. اگر آدمى در این حالت خود را حفظ كند و به
1. انشراح/ 6.
2. طلاق/ 7.
3. بحارالانوار: ج 71، ص 77، روایت 12.
آن معاصى مبتلا نگردد، آن را «صبر على المعصیة» مىگویند؛ یعنى خود نگهدارى و آلوده نشدن به گناه نیز صبر است.
قسم دیگر صبر، صبر در انجام طاعات است. انجام تكلیف الهى همیشه آسان نیست. مثلا درس خواندن به عنوان یك تكلیف، كار آسانى نیست. عالمشدن، مشكل است. یك وقت كسى مىخواهد فقط نمره بگیرد البته در این صورت مشكلات كمترى دارد، امّا اگر بخواهد چیزى یاد بگیرد و عالم و دانشمند بشود و یا بخواهد وظیفهاش را انجام بدهد، كار آسانى نیست، بلكه باید استخوانها نرم نمود و مغز سایید تا به هدف نایل شد. به یقین شنیدهاید كه مىگویند: ملاشدن چه آسان، آدم شدن چه مشكل، ولى مرحوم حاج شیخ عبدالكریم رضوان الله علیه مىفرمودند: ملاشدن چه مشكل، آدم شدن محال است. به هرحال تحصیل كردن و دانشمند شدن به ویژه اگر به قصد طاعت و انجام تكلیف شرعى باشد با تحمّل محرومیتها و مشكلات همراه است و در هر صورت اگر بصیرت داشته باشیم و موقعیت خود را بفهمیم و وظایف خود را دریابیم، هرگز در مقابل مشكلات تسلیم نشده و از انجام هر كارى كه ما را در انجام آن تكالیف موفق سازد، فروگذار نخواهیم نمود.
بنابراین اگر حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) مىفرماید: اَلصَّبْرُ نِصْفُ الاْیمان(1)، و یا امام صادق(علیه السلام) مىفرمایند: اَلصَّبْرُ رَأْسُ الاْیمان(2)، این تعبیرها هرگز مبالغه نیست. حتى اگر كسى بگوید صبر، نصف اعظم ایمان است، باز هم مبالغه نكرده است. اگر انسان بخواهد رفتارى پسندیده و خداپسند داشته باشد و پیرو على(علیه السلام) باشد، باید خودش را به تحمل سختىها عادت بدهد و هرگز این چنین نیست كه حالت صبوریت و صبّاریت به طور آنى و فورى براى آدمى محقق شود، بلكه با تمرین به دست مىآید و ممارست مىخواهد و آدمى وقتى مىتواند تمرین كند كه علىرغم وجود كارهاى آسان، به كار سخت تن بدهد؛ مثلا با وجود غذاى لذیذ از خوردن آن خوددارى كند تا بر نفس خود مسلط بشود. اگر غذاى لذیذ نداشت و مجبور شد غذاى نامطلوب بخورد كه این، هنر نیست. اگر زمانى كه غذا در سفره آماده است و بوى آن همه جا پر نموده و اشتها را تحریك كرده است، خوددارى نمودید و نخوردید و یا حداقل چند دقیقه
1. بحارالانوار: ج 82، ص 137، روایت 22.
2. كافى: ج 2، ص 87، روایت 1.
صبر كردید، اولین قدم را در تمرین صبر برداشتهاید؛ یعنى اگر غذا سر سفره آماده بود، امّا چند دقیقه كنار سفره نشستید و دست به غذا نزدید این تمرین صبر است. یا اگر آدمى بخواهد به نامحرم نگاه نكند، باید به بعضى چیزهاى حلال هم نگاه نكند تا به دام محرّمات نیفتد؛ یعنى براى محرمات باید حریمى قرارداد و نباید تا مرز، پیش رفت. اگر تا لب مرز پیش رفت، با كوچكترین حركتى از مسیر منحرف شده و در ورطه گناه فرو مىغلطد؛ وَ مَنْ وَقَعَ فِى الشُّبُهاتِ وَقَعَ فِى الحَرامِ كَراع یُرَاعِى حَوْلَ الحِمى یُوشَكُ أَنْ یُوَاقِعَهُ...(1). پس اگر مىخواهید در چاه نیفتید باید كمى با چاه فاصله بگیرید. همینطور اگر مىخواهید چشم شما به نامحرم نیفتد، باید از بعضى چیزهاى حلال هم چشمپوشى نموده و خوددارى كنید و این، تمرین در كنترل نگاه است.
همینطور اگر مىخواهید گوش شما با محرّمات آشنا نشود، باید از بعضى مشتبهات هم خوددارى كنید، نه اینكه تا مرز پیش بروید كه در آن صورت تا ارتكاب حرام فاصلهاى نیست. اگر مىخواهید مبتلا به حرام نشوید، باید براى خود حریم قایل شوید؛ یعنى باید بعضى از مشتبهات را ترك كنیم تا به حرام مبتلا نشویم. اینها نیز مصادیقى دیگر از صبر است كه باید رعایت شود.
1. كنز العمال: ج 1، ص 729.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
واَلْجِىءْ نَفْسَكَ فِى الاُْمُورِ كُلِّهَا إلَى اِلهِكَ فَاِنَّكَ تُلْجِئُهَا إلى كَهْف حَریِز و مَانِع عَزیِز، و أَخْلِصْ فِى الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ، فَاِنَّ بِیَدِهِ الْعَطَاءَ وَ الْحِرْمانَ، وأكْثِرِ الاِْسْتِخَارَةَ وَ تَفهَّمْ وَصِیَّتِى ولاتَذْهَبَنَّ عَنْكَ صَفْحاً(1)، فَاِنَّ خَیْرَ القَوْلِ ما نفَعَ و اعْلَمْ أَنَّهُ لاخَیْرَ فِى عِلْم لایَنْفَعُ، وَلا یُنْتَفَعُ بِعِلْم لا یَحِقُّ تَعَلُّمُهُ.
[اى پسرم] در تمام امور و كارها خودت را به پروردگارت بسپار كه خود را به پناهگاهى سخت محكم و مدافعى نیرومند سپردهاى و تمام خواستههایت را فقط از پروردگارت بخواه كه بخشیدن و محروم ساختن به دست اوست و همواره از خداوند طلب خیر نما، و وصیّت مرا نیك بفهم و با بىتوجهى و بىاعتنایى از كنار آن مگذر چون نیكوترین گفتار همانا سخنى است كه سود بخشد. و بدان در علمى كه نفع نباشد هرگز خیرى نیست و از علمى كه آموختن آن سزاوار و شایسته نیست سودى به دست نمىآید.
زندگى دنیا هرگز عارى و خالى از بلایا و مصایب نیست و به یقین هر انسانى با حوادث ناگوار و پدیدههاى دشوار روبهرو خواهد شد. آنچه در برخورد با حوادث و بلایا حایز اهمیت است، مشخص نمودن جایگاه این بلایا و مصایب در زندگى است. بدین معنا كه هر شخصى باید قبل از وقوع بلایا و حوادث ناگوار، در ساخت ذهن و فضاى عملى زندگى خود براى آنها جایى باز نماید تا اگر روزى به وقوع پیوست از علاج آن باز نماند و تسلیم آن نشود و همهدار و
1. در برخى نسخ به جاى «لاتذهبن عنك صفحا» عبارت «تذهبن عنها صفحاً» آمده است كه تفاوت معناى آنها در متن بررسى گردیده است.
ندار خود را نبازد. لذا شایسته است عواملى را كه در برخورد با حوادث ناگوار و خطرها مؤثر هستند، بشناسیم و با تدبیر لازم، در برابر آنها عكس العمل مناسب نشان دهیم و زیر بار سنگین مصایب جان سالم به در بریم و از انجام مسؤولیت خطیر خود باز نمانیم. از اینرو ضرورى است به بررسى انواع خطرها و بلایا و برخى عوامل مؤثر در برابر آنها بپردازیم، كه در این قسمت از این وصیت شریف به آن اشاره شده است.
بىتردید انسان در زندگى با خطرها و دشمنان فراوانى مواجه خواهد شد كه برخى از این خطرها، زندگى مادّى و جان و مال وى را تهدید مىكنند و بعضى بستگان و عزیزان و ناموس و آبروى او را در معرض خطر قرار مىدهند و برخى دیگر روح و دل او را تهدید مىكنند. همانگونه كه خطرهاى دیگرى از ناحیه وساوس نفسانى و شیطنت شیاطین جنّى و انسى متوجه انسان مىشوند و او را در عقاید و افكار دچار شك و تردید مىسازند و یا او را به گرایشها و صفات مذموم اخلاقى مبتلا مىنمایند و آدمى را به رفتارهایى مبتلا مىكنند كه براى آخرت و كمال و سعادت ابدى وى ضرر دارد. البته اینكه كدامیك از این خطرها مهمتر و خطرناكتر است، به معرفت آن شخص بستگى دارد. طبعاً آنچه براى مؤمن مهمتر است، خطرهاى معنوى مىباشد. مؤمن از مبتلا شدن به گناه، بیشتر از هر مصیبت و گرفتارى دیگر مىترسد؛ یعنى ترسش از ابتلاى به گناه از دیگر ترسها بیشتر است؛ چون مىداند كه مبتلا شدن به گناه ضرر عظیمى دارد كه به آسانى قابل جبران نیست.
بنابراین شخص مؤمن از ضررهاى مادّى كمتر هراس دارد؛ چون از یك جهت ضررهاى مادّى قابل جبران هستند و از جانب دیگر اینگونه ضررها موجب تكفیر گناهان و ترفیع مقامات معنوى مىشوند و حتى آن ضررهایى كه واقعاً جنبه دنیوى دارند، ممكن است زمینه سعادتهاى اخروى را فراهم كنند و وسیلهاى براى كمال و ترقى انسان شوند. لذا این چنین ضررهایى انسان مؤمن را چندان نگران نمىكنند. براى مؤمن ضررهاى معنوى و اخروى، از ضررهاى مادّى و دنیوى بسیار مهمتر است، بلكه قابل مقایسه نیست. لكن باید توجه داشت
كه چون مراتب ایمان همه انسانها به یك اندازه نیست، از همین رو برخى افراد از ضررهاى دنیوى بیشتر مىترسند؛ مثلا ترس و نگرانى انسان از مبتلا شدن به امراض و بیمارىها، به خصوص مرضهاى صعبالعلاج، بیشتر از خوف مبتلا شدن به یك گناه است. این وضعیّت از نقص معرفت و ضعف ایمان انسان ناشى مىشود. ولى با وجود این، یك نكته مسلّم است و آن این است كه هر چند ایمان مؤمن ضعیف باشد، باز هم از به خطر افتادن اصل ایمان و اعتقادش بیش از هر خطر دیگرى نگران است و در كنار دیگر نگرانىهایش از به خطر افتادن ایمان و اعتقادش بیشتر هراس دارد.
نكته مهم این است كه چه تدبیرى بیندیشیم تا بتوانیم از این خطرها به سلامت بگذریم؟ البته ما در ظهور و بروز بسیارى از این خطرها و یا در فراهم آمدن مقدمات آنها نقش داریم. به هر حال اكثر ما وقتى در معرض خطرهاى جدّى قرار مىگیریم، احساس ضعف مىكنیم و خود را در علاج آن ناتوان مىبینیم. مثلا وقتى زلزلهاى پیش مىآید و یا مرضى شیوع پیدا مىكند و یا به هر دلیلى مشكلى براى ما رخ مىدهد كه رهایى از آن براى ما آسان نیست، از آن جا كه خود را عاجز مىبینیم، به جایى تكیه مىكنیم و یا به كسى پناه مىبریم و از او كمك مىگیریم. بنابراین اگر آدمى احساس كند كه خطرى متوجه او شده و یا مشرف به هلاكت است، بیش از هر چیز وجود تكیهگاه و پناهگاهى را ضرورى مىیابد. چون خودش را در رفع این خطر ناتوان مىبیند، درخواست كمك مىكند. البته این حالت در زندگى براى همه پیش مىآید و آدمى دایماً با آن دست به گریبان مىباشد، هر چند كه گاهى از آن غافل است.
به هرحال انسان پیوسته با خطر مواجه است، و هر وقت با خطرى روبهرو مىگردد احساس مىكند كه باید به جایى پناه ببرد و درصدد بر مىآید تا وسیلهاى براى حفظ و مصونیّت خود از این خطرها، پیدا كند.
شایان توجه است كه انسان متناسب با اعتقادات و روحیهاش و نوع خطرى كه او را تهدید مىكند چارهجویى مىكند و به پناهگاهى متناسب با آن اعتقادات و آن خطر، پناه مىآورد تا
خود را از آن خطر مصون سازند. از همین روست كه بعضى از انسانها وقتى احساس خطر مىكنند، قبل از هر چیز متوجه خدا مىشوند؛ چرا كه قدرت او را فوق همه قدرتها مىدانند و بر این باورند كه هر موجودى هر قدر هم قدرت داشته باشد، قدرت خود را از خدا كسب كرده است و معتقدند كه اگر انسان به غارى پناه مىبرد، آن غار را نیز خداوند سبحان ساخته و پناهگاه حیوانات و یا انسانها قرار داده است. و یا اگر براى جلوگیرى از مرض و بیمارى به واكسیناسیون و یا سایر وسایل پیشگیرى پناه مىبرند از این جهت است كه آن نیز وسیلهاى است كه خداند منّان قرار داده است. كسانى كه ایمان قوى دارند، وقتى با خطرى مواجه مىشوند، قبل از هر چیز به خدا توكل مىكنند و خودشان را در پناه خدا قرار مىدهند. همانگونه كه یك جوجه به زیر بال مادرش پناه مىبرد و یا طفلى خودش را در آغوش مادر مىاندازد، آنها نیز خود را در پناه خداوند قرار مىدهند.
ولى كسانى كه ایمانشان ضعیف است، ابتدا به سراغ اسباب طبیعى مىروند؛ به عنوان مثال اگر مریض شوند، اول به سراغ پزشك و دارو مىروند و دست به دامن آنها مىشوند و یا اگر مشكل دیگرى پیش آید در ابتدا به دنبال وسیله طبیعى متناسب با آن مىروند و در نهایت اگر عاجز و درمانده شدند و وسیله طبیعى نیافتند و از همه جا ناامید گردیدند آن وقت به نذر و نیاز و توسّل به ائمّه معصومین(علیهم السلام)روى مىآورند تا مشكلشان حل شود. لذا در مرحله نهایى روبه خدا و اولیاى خدا مىروند. روشن است كه اینگونه برخورد نمودن با مشكل و از این زاویه به موضوع نگریستن نشانه ضعف ایمان است. مؤمن واقعى وقتى احساس خطر كرد، در وهله اوّل باید به خدایى كه راه علاج آن مشكل را نیز آفریده است، روى آورد؛ چون مىداند قدرت اوست كه بر همه قدرتها برترى دارد و او پناهگاهى است كه مىتواند انسان را حفظ كند و نگهبانى است كه مىتواند هر دشمنى را از انسان دور سازد. همه اسباب و وسایل دیگر در مقابل نیروى قوىتر شكست مىخورند و در این میان تنها كسى كه شكست در كارش راه ندارد، خداند قادر و متعال است و بس.
البته به امر و فرمان خدا باید به اسباب طبیعى نیز متوسل شد؛ یعنى این چنین نیست كه وقتى انسان مریض شد به پزشك مراجعه نكند و دارو مصرف نكند و یا وقتى خطرى پیش
مىآید و زلزلهاى رخ مىدهد و سیلى سرازیر مىگردد از زیر سقف بیرون نرود و همانجا به خدا و ائمه متوسل گردد، بلكه در حالى كه دل متوجه خداست از اسباب طبیعى كه خدا قرار داده نیز باید بهره گرفت و استفاده از اسباب طبیعى را به عنوان وظیفه الهى تلقى نمود؛ زیرا خدا حكمتهایى را در استفاده از این اسباب قرار داده و از انسان خواسته است كه از طریق اسباب طبیعى امراض و مشكلات خود را درمان كند.
آدمى به میزان ایمان و مرتبه معرفت خود به هنگام احساس خطر به پناهگاهى پناه مىبرد و به سوى آن توجه مىكند. البته این توجه خود باعث تقویت ایمان مىشود؛ چون تكامل ایمان و معرفت به كمك همین توجهات و فكر كردن و به دنبال حالات قلبى پدید مىآید و با انجام رفتار مناسب ایمان نیز قوىتر مىشود. از همین روست كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) مىفرماید: أَلْجِىءْ نَفْسَكَ فِى الاُْمُورِ كُلِّهَا اِلى اِلهِكَ فَاِنَّكَ تُلْجِئُهَا اِلى كَهْف حَریز وَ مانِع عَزیز وَ اَخْلِصْ فِى الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ؛ در هر حالت و موقعیتى كه در برابر دشمن و یا خطرى قرار گرفتید و نیازمند نیروى قوى شدید، به خداوند متعال پناه ببرید كه اگر به چنین پناهگاهى تكیه نمایید از خطر مصون مانده و هرگز در برابر دشمن و خطر، شكست نخواهید خورد.
شایان عنایت است كه پناه بردن به ملجأ و پناهگاه الهى فقط براى دفع دشمن و خطر نیست، بلكه براى جلب منفعت نیز باید از خدا استمداد جوید؛ چرا كه تمامىامور به دست خداى متعال است و همه چیز، اعمّ از دفع بلایا و اعطاى عطایا و نعمتها را باید از درگاه ربوبى او مسئلت نمود.
همچنین باید توجه داشت كه اعتماد به خدا و روى آوردن به درگاه حضرت حق، هم در میدان عمل و هم در مقام اعتقاد و ساحت قلب هر دو لازم و ضرورى است. البته آنچه در این میان مهم است همان حالت قلبى است. آن زمانى كه انسان احساس نیاز و یا احساس خطر مىكند در هر دو حالت باید جوارح و جوانح او متوجه خدا باشد؛ مثلا اگر براى نفس كشیدن احتیاج به هوا دارد، در عمق دل باید توجه داشته باشد كه خدا این هوا را به ریه او مىرساند، و
یا اگر مىتواند پلك چشمان خود را به هم بگذارد توجه دارد كه خدا این قدرت را به او داده، و یا اگر مىتواند مطالعه بكند و به كمك مغز خود مطلبى را مىفهمد در اعماق قلب خود معتقد است كه خدا این قدرت فهم را به او داده است.
به هرحال چنین روحیهاى، روحیه یك بنده خالص است. اخلاص یعنى اینكه انسان خود را براى خدا خالص كند، به گونهاى كه هیچ شائبهاى از غیر خدا در وجودش نباشد. اگر امیدى دارد، به خداست و اگر ترسى دارد، از خداست و اگر كمكى مىخواهد، از خدا مىخواهد. یعنى همان اَخْلِصْ فِى الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ؛ در مقام سؤال و خواستن نیازمندىها، درخواست و سؤال خود را براى خدا خالص كن و از اعماق دل خود بر این باور باش كه اوست كه باید برآورد. لذا به غیر او امید نداشته باش. بنابراین اگر مشاهده مىكنیم كه اوامر الهى ما را به حسب شرایط به توسل به اسباب طبیعى امر مىكنند، نباید انجام این تكالیف به گونهاى باشد كه به آن وسایل و اسباب دل ببندیم، بلكه باید آنها را صرفاً یك وسیله و ابزار در نظر آوریم كه فقط براى انجام وظیفه به سراغ آنها مىرویم والاّ اعتماد و توجه قلبى باید به خدا باشد و هر چیزى را از او بخواهیم: فَاِنَّ بِیَدِهِ الْعَطاءُ وَالْحِرْمانُ؛ كه هم دادن به دست خداست و هم نومید ساختن به دست اوست. هم بخشیدن به دست خداست و هم محروم كردن به دست اوست.
بسیارى از حالاتى كه ما در زندگى داریم یا برخوردهایى كه با دیگران مىنماییم، بر همین اساس است. آدمى اگر به كسى اعتماد مىكند و یا دل مىبندد از این روست كه امید دارد در موقع گرفتارى، مشكلش را رفع مىكند. لذا وقتى كه مشكلى پیش مىآید و یا روابطش با دیگران به هم مىخورد، ناامید شده و احساس تنهایى و بىیاورى مىكند. همینطور براى اینكه از منافعى بهرهمند گردد، به چاپلوسى، تواضع، تذلّل و فروتنى روى مىآورد تا از این طریق بتواند از آن منافع استفاده كند؛ چرا كه از اعماق دل بر این باور است كه فلان شخص را از خود راضى كنم تا به منافع مورد نظرم برسم. با خود مىگوید اگر به او احترام كنم و در برابر او خم شده و دست او را ببوسم، او به من كمك خواهد كرد و اگر این آداب را رعایت نكنم به منافع خود نخواهم رسید. اما اگر معتقد بود كه همه این نعمتها از خداست و دلها نیز به دست اوست، به جاى اینكه در مقابل دیگران كرنش كند، در مقابل خداى خودش كُرنش
مىكند و در مقابل هیچ بندهاى ذلیل نشده و احساس ذلت نمىكند، بلكه فقط و فقط در برابر خداوند و دستورهاى او خضوع و كرنش مىنماید و اگر در برابر برخى افراد تواضع و خضوع مىكند، آن نیز به انگیزه امتثال امر خداوند و در واقع كرنش در برابر دستور حضرت سبحان است؛ یعنى چون خدا دستور داده است كه در مقابل برخى افراد مانند پدر و مادر خضوع كنید؛ وَاخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَة(1)، در برابر آنها تواضع مىكند، كه در این موارد نیز این خضوع، در واقع، خضوع برابر امر خداست. یعنى چون خدا فرموده است، احترام و خضوع مىكند و در واقع این احترام، احترام به خداست. چنین خضوع هرگز احساس ذلت نمىآورد؛ زیرا این تذلّل، تذلّل در پیشگاه الهى و به دستور اوست. امّا اگر معتقد 0باشد كه بدون این چاپلوسىها و فروتنىها به خواسته خود نمىرسد در این صورت تن به ذلت سپرده و در واقع به نوعى شرك مبتلا شده است؛ چرا كه دیگران را هم در مُلك خدا مؤثر مىداند. و از جانب دیگر اعتقاد و ایمانش ضعیف و احساس شكست و حقارت و كوچكى و پستى بر روح او حاكمیت دارد و بر گستره اعمال او نفوذ نموده است، در حالىكه هرگز خداوند سبحان راضى نیست كه بندهاش اینگونه باشد. خدا مىخواهد كه دل بندهاش متوجه او و چشمش به دست او باشد و در مقابل هیچ كس تذلل نكند، مگر در مواردى كه خشوع و خضوع نسبت به دیگران حكمتى داشته باشد و خدا به آن امر فرموده باشد؛ مانند خضوع نسبت به پدر و مادر و استاد و مؤمنان، آنهم از این جهت كه آنها بندگان شایسته خدا هستند و در نزد خدا از جایگاه ویژهاى برخوردار مىباشند و احترام نمودن آنها، در واقع، تذلّل در مقابل خداست.
بنابراین اگر آدمى به خاطر رسیدن به نعمتهاى دنیوى در مقابل كسى خضوع نماید، مرتكب نوعى شرك شده است، افزون بر اینكه خداوند هم دوست ندارد بندهاش در بند اراده دیگران باشد، بلكه مىخواهد خالص براى خودش باشد. همانگونه كه مىفرماید: اَلا لِلّهِ الدِّینُ الْخالِص(2)؛اى بندگان آگاه باشید كه دین خالص (بى هیچ شرك و ریا) براى خداست، و نیز مىفرماید: وَ ما اُمِرُوا اِلاَّ لِیَعْبُدُوا اللّهَ مُخْلِصینَ لَهُ الدِّین(3). حضرت(علیه السلام) هم بر همین اساس
1. اسراء/ 24.
2. زمر/ 3.
3. بینه/ 5.
مىفرماید: أَخْلِصْ فِى الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ. لذا به همان اندازه كه انسان ناخالصى داشته باشد و غیر خدا در اعمال و وجود او نفوذ كرده باشد، از ارزش او كم مىشود. همانگونه كه ناخالصى طلا عیار آن را پایین مىآورد و از ارزش آن مىكاهد، گاه یك نفر آنقدر ضعیف و ناخالص مىشود كه دیگر طلایى در وجودش دیده نمىشود. ارزش انسان نیزمانند طلا، بسته به ناب و خالص بودن اوست. خدا مىخواهد بندهاش ناب و خالص باشد و موجود دیگرى در او سهم نداشته باشد. البته این علامت بخل خدا نیست، بلكه كمال بندهاش را مىخواهد، كه اگر اینگونه شد به خدا نزدیك مىشود و تكامل پیدا مىكند. و خدا چون كمال و سعادت بندهاش را مىخواهد، وى را از ابتلاى به شرك بر حذر مىدارد و به او مىگوید خود را براى من خالص كن.
اگر آدمى معتقد باشد كه رسیدن به نعمتى و یا محروم شدن از نعمتى به دست خداست، در مقابل هیچ شخص دیگرى خضوع و خشوع و اظهار تذلل نمىكند و اگر هم گامى در برابر دیگران خضوع مىكند، از اینروست كه خدا دستور داده است، لذا در واقع تذلل او فقط در پیشگاه الهى است. خداى متعال در مقام تبیین این معنا مىفرماید: إنْ یَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ اِلاّ هُوَ وَ إِنْ یُرِدْكَ بِخَیْر فَلا رادَّ لِفَضْلِهِ یُصِیبُ بِهِ مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِه(1). اگر چه در این آیه مخاطب، پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) هستند اما منظور این است كه ما را آگاه سازند والاّ روشن است كه معرفت آن حضرت(صلى الله علیه وآله) بسیار بیشتر از حدّ درك ماست. به هرحال خدا مىفرماید: اگر بخواهم ضررى به تو برسانم، هیچ كس نمىتواند جلوى مرا بگیرد و اگر بخواهم نفعى هم به كسى برسانم، كسى نمىتواند منع كند، پس چرا دل تو متوجه غیر خداست و چرا امید تو به غیر اوست؟ مگر دیگران چه دارند كه خدا ندارد؟! و دیگران چه دادهاند كه او نداده است؟! آیا سزاوار است كه بنده خداشناس به غیر خدا توجه نماید و براى گدایى در خانه هر بیگانهاى برود؟! ولى در خانه محبوب نرود. كوبه در منزل نیازمندان را بكوبد ولى كوبه در خانه بىنیاز را نه! انسان هر چه دارد، از گدایى به درگه حضرت بىنیاز است و هر آنچه در اختیار اوست جملگى عاریه است. حال، بنده خداشناس چگونه به اموال عاریتى دیگران دل ببندد، امّا به صاحب مال و ثروت عالم و صاحب هستى، توجه نكند؟ آیا این جز جهالت و نادانى است؟! پس عاقلانه آن است كه: اَخْلِصْ فِى المَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ فَاِنَّ بِیَدِهِ الْعَطَاءُ وَالْحُرِمانُ.
1. یونس/ 107.
حال كه نیاز به درگاه نیازمند بردن، ننگ است و ناپسند و باید تنها از حضرت حق درخواست نمود و بس. لازم است بدانیم كه از آن درگاه چه طلب نماییم و از او چه چیزى را بخواهیم. حضرت على(علیه السلام) در این مورد، اینگونه به ما سفارش مىفرمایند: وَ اَكْثِرِ الاِْسْتِخارَةَ؛ همیشه از خدا خیر خود را طلب نما. در مقام توضیح این فراز از پندنامه آسمانى باید به بررسى مفهوم استخاره پرداخت.
براى كلمه استخاره سه معنا مىتوان بیان نمود:
1. استخاره به معناى جستجوى خیر؛ یعنى وقتى مىخواهید كارى انجام دهید ابتدا درست فكر كرده و بهترین راه را بیابید و آنگاه اقدام نمایید. طبق این معنا استخاره یعنى خیر را جستجو نمودن و از بین راهها و وجوه مختلفى كه براى یك اندیشه و فكر و یا عمل وجود دارد بهترین و صحیحترین وجه را برگزیدن. البته انسان خود فطرتاً نیز كمال جوست و همیشه طالب بهترینها است.
2. استخاره یعنى از خدا خیرخواستن و طلب خیرنمودن؛ طَلَبُ الْخَیْرِ مِنَ اللّهِ.از آنجا كه انسان همیشه به دنبال خیر خود مىباشد. لذا از خدا هم همیشه خیر خود را مىخواهد.
3. استخاره به معناى كشف مصلحت واقعى به وسیله یكى از روشهاى معرفى شده؛ بدین معنا كه آدمى به كمك روشى كه در برخى آیات و روایات براى كشف مصلحت واقعى و رسیدن به آن معرفى شده است حركت مىكند و آن را كشف و به آن عمل مىكند. در واقع در پرتو این روش به مصلحت خود دست مىیابد. به عنوان مثال از طریق قرآن و یا تسبیح و یا وسایل دیگرى كه در بعضى از روایات به آن اشاره شده است به مصلحت خود پى برده و عمل مىنماید.
از بین این سه معنا آنچه در اینجا مناسب است، همان معناى دوّم یعنى از خدا خیر خواستن؛ طَلَبُ الْخَیْرِ مِنَ اللّهِ، مىباشد كه به دنبال اَخْلِصْ فِى الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ...، مىفرماید: دایماً خیر خود را از خدا بخواه!
در اینجا مناسب است جهت پاسخ به برخى سؤالات و شبهات و روشن نمودن بعضى نكات مجهول و مبهمى كه اذهان را به خود مشغول نموده است، به ذكر چند نكته در خصوص استخاره اصطلاحى رایج بپردازیم:
جایگاه به كارگیرى و استفاده از استخاره اصطلاحى آن جایى است كه انسان به كمك عقل خود و یارى و مشورت دیگران نمىتواند مصلحت و خیر خود را تشخیص دهد؛ یعنى آدمى در موقعیتى قرار گرفته كه كاملا متحیّر و سرگردان است و راه به جایى نمىبرد. از اینروى براى رفع تحیّر خود دست به استخاره مىزند. گویا بیان عقلى و روایات مجوِّز استخاره، اینگونه او را راهنمایى مىكنند كه جهت رفع تحیّر و تشخیص مصلحت و خیر خود باید چارهاى بیندیشى و یا روایات مىگویند از این طریق عمل كن و خیر خود را از خداى علیم و حكیم بخواه! مسلّم است كه خدا به او وحى نمىكند كه خیر واقعى چیست، بلكه او استخاره را وسیلهاى بین خود و خدا قرار داده است و گویا مىگوید: اى خدا، من این عمل را به عنوان علامت رضایت تو و آنچه تو آن را خیر مىدانى، در نظر مىگیرم، پس مرا به راه صواب راهنمایى فرما. بنابراین باید استخاره را براى رفع تحیّر به كار گرفت، نه اینكه دایماً براى هر كار سهل و سادهاى استخاره كنیم و یا عقل خود را كنار بگذاریم و استخاره را جانشین آن سازیم و یا مشورت را رها نماییم و استخاره كنیم. اگر تمام كتب روایى را بررسى نمایید هرگز جایى را نخواهید دید كه ائمه(علیهم السلام) فرموده باشند، عقل خود را به كار نگیرید و مشورت نكنید و استخاره كنید، بلكه استخاره براى آن جایى است كه از تمام راههاى معقول و متداول براى تشخیص خیر و صلاح خود اقدام نموده، ولى به جایى نرسیده باشید و تحیّر، گریبانگیر شما شده است، كه در این هنگام براى رفع تحیّر، استخاره مىنمایید.
نكته دیگرى كه لازم است بدان بپردازیم بررسى دلیل استخاره است. به چه دلیل انسان براى
رفع تحیّر خود به سراغ استخاره مىرود و دلیل او بر انتخاب استخاره چیست؟ استفاده از استخاره به عنوان روشى جهت رفع تحیّر، احتیاج به دلیل تعبّدى خاص ندارد؛ چون این عمل خود یك راه خروج از تحیّر است. آنجا كه عقل تحیّر را براى آدمىمضرّ مىداند، وسیلهاى را لازم مىداند كه وى را از تحیّر خلاصى بخشد. حال كه رفع تحیّر ضرورت یافت، بهكارگیرى هر وسیله مشروعى كه این تحیّر را مرتفع سازد نیكو و شایسته است. در این صورت كه استخاره براى رفع تحیّر بهكار گرفته مىشود، مطلوبیّت نیز مىیابد. استخاره در حقیقت نوعى دعاست. گویا با این عمل، آدمى به خدا عرضه مىدارد: خدایا من متحیّرم و تو از همه آگاهتر و رحیمتر هستى، پس آن راهى را كه خیر من در آن است به من نشان بده! به بیان دیگر انسان در استخاره، یك آیه قرآن را وسیله قرار مىدهد تا از این راه بفهمد كه خیر او در نظر خداوند چیست؟ در واقع از آنجا كه شخص مؤمن به خداى متعال اعتماد و حسن ظن دارد و مىداند كه خدا علیم و قادر است، عرضه مىدارد: خدایا من دعا مىكنم، تو دعاى من را مستجاب فرما و راه خیر را به من بفهمان! و چون شخص مؤمن چنین حُسن ظنى به خدا دارد لذا وقتى از او راهنمایى مىخواهد، مطمئن است كه خدا هم او را به راه راست راهنمایى خواهد كرد.
بنابراین اگر دلیل شرعى خاص بر استخاره نداشته باشیم، باز هم خلاف شرع نیست. چون در واقع با استخاره چیزى را علامت قرار مىدهیم و مىگوییم: خدایا تو راه خیر و شر را به وسیله این علامت به من بنما! البته دلیل شرعى خاص و روایات زیادى نیز در مورد استخاره نقل شده است كه بیان آن از حوصله این مقال خارج است.(1)
واضح است كه سنّت و ناموس الهى اینگونه نیست كه انسان از یك راه غیرعادى واقعیتها را كشف و به آنها علم و آگاهى پیدا كند. همانطور كه رزق و روزى وى را از راه غیبى تأمین نمىكند و براى كسب روزى هزاران اسباب و وسایل قرار داده است كه هر یك خود هزاران حكمت دارد، و گرنه خدا عاجز نیست كه جلوى در خانه هر كسى یك زنبیل غذا و آذوقه و...
1. براى توضیح بیشتر به كتاب بحارالانوار، ج 77 و ج 91 و كتاب «ارشاد المستبصر فى الاستخارات» مىتوان رجوع نمود.
از آسمان نازل كند و روزى وى را به او برساند. پس وسایلى كه در این دنیا فراهم شده تا انسان با تلاش و كوشش از دل كوهها و دریاها، غذاى خود را به دست آورد، همگى هزاران حكمت نهفته در خود دارد. از جمله اینكه اینگونه كارها و فعالیتها باعث ایجاد روابط اجتماعى مىشود و هر كدام زمینه هزاران تكلیف را فراهم مىسازد و یا این تلاشها و كوششها به نوعى صحنه و جلسه امتحان آدمى را فراهم مىنمایند تا با این وسیله تكامل خود را رقم زند. حال در این مقام، استخاره نیز نوعى تلاش است كه آدمى در موقع تحیّر و سرگردانى انجام مىدهد تا خیر و شر خود را تمیز دهد. یعنى حتى آنگاه كه عقل خود را ناقص و تجربه خود را ضعیف مىیابد، باز هم خود را تسلیم تحیّر نمىسازد و از فعالیت باز نمىایستد و به دنبال یافتن خیر و شر بر مىآید كه خود نشان از تلاش مستمر او مىدهد. در واقع انسان، اول باید نیروهاى خود را به كار بگیرد. و از فكر و تجربه خود بهرهبردارى كند و مشكلات و مسائل خویش را حل نماید و آنگاه كه خود را عاجز دید و عقل و تجربه خویش را كافى ندانست، از متخصصان و كسانى كه تجربه بیشترى دارند، كمك بگیرد و با آنها مشورت كند. و در نهایت اگر بعد از این دو مرحله نیز دریافت كه همچنان راه نیل به حق مسدود و یا او از درك آن ناتوان است نباید تن به تحیّر و سرگردانى سپارد، بلكه باید از خدا خیر خود را بخواهد و هر چه سریعتر گریبان خود را از چنگال سرگردانى و تحیّر نجات بخشد. خصلت برجسته مؤمن این است كه هرگز مأیوس نشده و همیشه از خدا خیر خود را طلب مىنماید؛ یعنى در پهنه بیابان بىكران ناتوانى، شخص مؤمن مأیوس نمىشود و مىگوید: رَبِّ إِنِّى لِما اَنْزَلْتَ اِلىَّ مِنْ خَیْر فَقیر(1)؛ خدایا هر خیر و نیكى كه بر من فرو فرستى به آن نیازمندم! بنابراین مىتوانیم بگوییم كه مؤمن هرگز در زندگى به بنبست نمىرسد؛ چون اگر چنین وضعیتى نسبت به تشخیص مصلحت براى وى پیش آید، هرگز مأیوس نشده و از خدا خیر و مصلحت خود را مىطلبد و مىگوید: بار خدایا خودت مرا هدایت فرما! لذا از راه قرآن، و یا قبضه تسبیح و... مصلحت خود را از خدا مىخواهد.
پس شخص مؤمن بعد از اینكه از اسباب دیگر استفاده كرده و به جایى نرسید، آنگاه به سراغ استخاره مىرود، نه اینكه بطور دایم و براى هر كار كوچك و بزرگ همانند آب خوردن و
1. قصص/ 24.
درس خواندن و... استخاره كند. این گونه عمل نمودن خلاف اهداف الهى و حكمت خداوند سبحان و سیره پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) و ائمه اطهار(علیهم السلام) است. هرگز نخواهید یافت كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) به اصحابشان فرموده باشند، براى هر كارى استخاره كنید. یا ائمه(علیهم السلام) به اصحابشان فرموده باشند كه عقل خود را به كار نگیرید و مشورت نكنید و همیشه براى هر كارى استخاره كنید. اگر دقت كنیم به كار نگرفتن عقل و كنار گذاردن مشورت، كفران نعمت خداست. و خداوند و اهلبیت(علیهم السلام) هرگز ما را به كفران نعمت «عقل» و «مشورت» امر نمىفرمایند. خدا به ما عقل داده تا آن را به كار بگیریم. نباید عقل را تعطیل نمود. همینطور خداوند منّان به كمك نیروى عقل و وجود انسانهاى صاحب فكر و اندیشه راه مشورت را فراروى ما گشوده است و اگر این دو نتوانستند ما را یارى دهند، آنگاه باید به سراغ اسباب دیگر برویم. قاعده و قانون این است كه انسان با عقل خود و یا روشهاى معقول و یا تجربه دیگران كارهاى خود را انجام دهد. لذا براى به دست آوردن احكام شرعى نباید از استخاره استفاده كند، بلكه باید با اجتهاد و یا تقلید، احكام شرعى را بفهمد و انجام دهد. یا در تشخیص مصالح زندگى عادى نباید به استخاره تكیه نماید، بلكه باید عقل خود را به كار گیرد و یا با دیگران مشورت كند. البته اگر یقین پیدا كرد كه از كشف حقیقت و آگاه شدن از واقعیت و دستیافتن به واقع، عاجز است، در میدان عمل نباید تن به سرگردانى و بلاتكلیفى دهد و مأیوس شود، بلكه باید از خدا بخواهد و دعا كند تا خدا او را هدایت كند. پس توجه داریم كه در وادى اندیشه و فكر هرگز جاى استخاره نیست و استخاره فقط ما را به هنگام تحیّر در عمل كمك مىكند كه به كدام سوى برویم و چه را انجام بدهیم، نه آنكه یك مطلب علمى و مسأله فكرى را حل نماییم و پاسخ دهیم.
بعد از بیان این مطالب مهم و خطیر، یك هشدار كلى و توصیه جامع لازم است تا مخاطب را براى اقدام نمودن به آن مطالب آماده سازد و وى را به رعایت آنها ترغیب نماید و الاّ بیان آن مطالب بىاثر مىگردد. لذا اینك بعد از بیان این سفارشهاى كلّى، حضرت(علیه السلام) در ادامه
مىفرماید: وَ تَفَهَّمْ وَصِیَّتِى وَلاتَذْهَبَنَّ عَنْكَ صَفْحاً؛ كاملا دقت كن تا وصیّت و سفارشهاى مرا بفهمى و سطحى به آن نگاه نكن و بىتفاوت با آن برخورد ننما، بلكه دقت كن تا به عمق آنها برسى!
در اینجا بین نسخههاى مختلفى كه این وصیت را نقل كردهاند كمى اختلاف وجود دارد. در یك نسخه مىفرماید: وَلا تَذْهَبَنَّ عَنْكَ صَفْحا، امّا در نسخه نهجالبلاغه آمده است: لاتَذْهَبَنَّ عَنْهَا صَفْحا. اگر لاتَذْهَبَنَّ عَنْها صَفْحا باشد، مخاطب لاتَذْهَبَن خود شخص مىباشد؛ یعنى تو از كنار این وصیّت با بىتوجهى و بىاعتنایى نگذر لاتَذْهَب؛ یعنى لاتَذْهَبْ اَنْتَ كه ضمیر در عَنْهَا به این وصیّت اشاره دارد و صَفْحا هم به معناى اعراض و بىتوجهى است.
امّا طبق نسخهاى دیگر كه مىفرماید: لا تَذْهَبَنَّ عَنْكَ صَفْحاً، ممكن است لاتَذْهَبَنَّ فعل مؤنث غایب باشد، كه در این صورت مفاد سخن اینگونه مىشود كه: لاتَذْهَبْ وَصِیَّتى عَنْكَ صَفْحا؛ مبادا این وصیّت بدون این كه اثرى در تو ببخشد تو را بگذارد و درگذرد.
به هر حال تأكید بر این است كه در این وصیتهایى كه نمودم دقت كن و اینها را به كار گیر. فَاِنَّ خَیْرْالْقَوْلِ مانَفَعَ وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لاخَیْرَ فى عِلْم لا یَنْفَعُ؛ سخنْ آن وقتى خیر است كه به تو نفعى ببخشد و در عمل، آن را به كار گیرى و بدان اگر علمى به دست بیاورى كه از آن استفاده اى نكنى، آن علم لغو خواهد بود. چون تحصیل علم براى این است كه در عمل از آن استفاده كنى. اگر علمى تحصیل نمایى و به آن عمل نكنى، مثل این است كه نسخهاى از پزشك بگیرى ولى به آن عمل نكنى. مسلّم است كه این عمل، كار لغوى است. انسان اگر نسخهاى را از پزشك بگیرد و آن را در جایى بایگانى كند جز بیهوده كارى عملى انجام نداده است؛ چون نسخه براى این است كه به آن عمل شود. در ادامه حضرت با این سخن كه: وَلا یُنْتَفَعُ بِعِلْم لا یَحِقُّ تَعَلُّمُهُ، یك تلازم طرفینى را بیان مىفرمایند؛ یعنى علمى مطلوب است و شایسته و سزاوار است آن را بیاموزى كه براى تو نافع باشد. از آن طرف اگر دیدى علمى نافع نیست، بدان كه خیرى هم در این علم نیست و نباید به دنبال تحصیل آن بروى چون این تلازم، طرفینى است.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
یا بُنَىَّ اِنِّى لَمّا رَأَیْتُكَ(1) قَدْ بَلَغْتَ سِنّاً ورَأَیْتُنِى اَزْدادُ وَهْناً بادَرْتُ بِوَصِیَّتِى اِلَیْكَ لِخِصَال؛ مِنْهَا اَنْ یَعْجَلَ بِى اَجَلى دَوْنَ أَنْ اُفْضِىَ اِلَیكَ بِمَا فِى نَفْسِى، اَوْ اَنْقُصَ فِى رَأْیِى كَمَا نَقَصْتُ فِى جِسْمِى، اَوْ أَنْ یَسْبِقَنِى اِلَیْكَ بَعْضُ غَلَباتِ الْهَوى و فِتَنِ الدُّنْیَا وَ تَكُونَ كَالصَّعْبِ النَّفُورِ وَاِنَّمَا قَلْبُ الْحَدَثِ كَالاَْرْضِ الخَالِیَةِ، مَا اُلْقِىَ فیِهَا مِنْ شَیْىء الاّ قَبِلَتْهُ، فَبادِرْ(2) بِالاَْدَبِ قَبْلَ أن یَقْسُوَ قَلْبُكَ وَ یَشْتَغِلَ لُبُّكَ، لِتَسْتَقْبِلَ بِجِدِّ رَأْیِكَ مِنَ الأَمْرِ ما قَدْ كَفَاكَ أَهْلُ التَّجَارِبِ بُغْیَتَهُ وَ تَجْرِبَتَهُ فَتَكوُنَ قَدْ كُفیتَ مَؤُونَةَ الطَّلَبِ، وَ عُوفیتَ مِنْ عِلاجِ التَجْرِبَةِ، فَأَتَاكَ مِنْ ذلِكَ مَا كُنَّا نَأْتیهِ، وَ اسْتَبَانَ لَكَ مِنْهَا مَا رُبَّما أَظْلَمَ عَلَیْنا فِیهِ.
اى پسرم! از آنجا كه مشاهده نمودم تو به سنّى (سنّ رشد) رسیدهاى و دریافتم سستى و ضعف خودم رو به فزونى گذارده است، [لذا] به منظور اهدافى، اقدام به وصیّت براى تو نمودم: از آن جمله اینكه [مبادا] قبل از بیان آنچه در دل دارم، اجل من فرا رسد و فكرم همانند بدنم دچار نقص و كاستى گردد و پیش از [وصیت] من، تمایلات نفسانى بر تو مسلّط شوند و فتنههاى دنیا پیشدستى نمایند و تو را مانند شتر گریزپاى درآورند. همانا قلب نوجوان همچون زمین بكر و ناكِشته مىماند كه با چیزى مواجه نگردد، مگر این كه آن را بپذیرد. از این روى قبل از آنكه دلت سخت و عقلت مشغول گردد، به ادب بپرداز! تا با جدیّت تمام و اراده قاطع از آنچه
1. در برخى نسخ به جاى عبارت «لَمَّا رَاَیْتُكَ قَدْ بَلَغْتَ»، تعبیر «لَمَّا رَاَیْتَنِى قَدْ بَلَغْتُ ...» آمده كه در این صورت معنا چنین مىشود: «از آنجا كه مشاهده مىكنم سنى از من گذشته»؛ یعنى حضرت(علیه السلام) حال خودشان راتوصیف مىفرمایند نه اینكه وضعیّت امام حسن(علیه السلام) را بیان كنند.
2. در برخى نسخهها به جاى «فَبَادِرْ»، «فَبَادَرْتُكَ» آمده است كه در این صورت معنا چنین مىشود: «پس به تربیت و تأدیب تو مبادرت كردم».
پیشینیان رنج تحصیل و تعب آزمودنش را به دوش كشیدهاند، استقبال كنى. پس با این حال تو از زحمت تحصیل آن آسوده و از رنج آزمودن آنها معاف شدهاى. بنابراین آنچه ما به دنبالش مىگشتیم، اینك خودش به سراغ تو آمده و چه بسا آنچه براى ما مبهم بود، اینك براى تو واضح و روشن گشته است.
بخش اوّل وصیّتنامه، مواعظ اساسى و كلى حضرت(علیه السلام) بود كه آن را به طور اجمال و فشرده بیان نمودند و گویا اینك از این فراز، بخش تفصیلى این وصیّت را شروع مىفرمایند. همانطور كه در آغاز این وصیّت گذشت، كیفیت بیان مطالب به گونهاى است كه پدرى در سنین سالخوردگىِ خود، براى فرزند دلبند جوانش وصایایى را بیان مىنماید و تمام تجارب عمرش را یكجا به وى مىسپارد و تحویل مىدهد. لذا به معصوم بودن و مقام عصمت وصیّتكننده و وصیّتشونده عنایتى ندارد كه آیا احتیاج به این وصیّت و سفارشها دارد یا نه؟ چون مقصود اصلى، و مقصد اساسى این است كه دیگران از این وصیّت استفاده كنند. اگر در ظاهر و نگاه اوّل، وصیّتكننده امام معصوم و مخاطب آن نیز فرزند معصوم اوست، اما كیفیت سخن به گونهاى است كه هر پدر و فرزندى مىتواند از این وصیّت استفاده كند. لذا ایراد تعابیرى كه چندان با مقام عصمت مناسبت ندارد، با صدور این كلام از شخص معصوم و براى مخاطب معصوم منافات ندارد. در واقع وصیّتكننده نوعى براى وصیّتشونده نوعى وصیّت نموده است. در واقع حضرت در اینجا در نقش پدرى پیر، براى فرزند جوان خود سفارشهایى را ایراد مىكند و مىفرماید: یَا بُنَىَّ اِنِّى لَمَّا رَأَیْتُكَ قَدْ بَلَغْتَ سِنّاً ...؛ اگر من اقدام به موعظه مىنمایم، از این روست كه از یك طرف مشاهده مىكنم تو به سنّى رسیدهاى كه به این مواعظ احتیاج دارى و موقع آن فرارسیده است كه این مطالب را براى تو بیان كنم و از جانب دیگر خودم نیز به خط پایان عمر نزدیك شده و به سنّى رسیدهام كه به قول معروف آفتاب لب بام هستم. لذا فرصت را غنیمت شمرده و این وصایا را براى تو بیان مىكنم.
قبل از شرح و تفسیر مفاد این فراز از پندنامه آسمانى لازم است به توضیح و تبیین چند نكته
نهفته در كیفیت بیان این وصیّت بپردازیم. علاوه بر محتواى الفاظ و معناى كلمات، در كیفیت بیان این وصیّتنامه گرانسنگ و به خصوص این بخش از وصیتنامه نكتههاى ظریف و بسیار ارزندهاى نهفته است كه حتى برخى دیدههاى تیزبین و اندیشههاى پر فروغ، از رعایت آنها عاجز و از پى بردن به آنها فرو مىمانند و تنها افراد بهرهمند از تأییدات الهى و علم آسمانى قادر به رعایت آنها هستند كه اینك در حد توان و فرصت به بعضى از آنها نكات نغز و لطیف و دقیق اشاره مىكنیم.
اگر چه حضرت(علیه السلام) هنوز به بیان تفصیلى وصیّتنامه خویش نپرداختهاند و سفارشهاى خود را بیان نفرمودهاند، امّا در پرتو این كیفیت خاص از ایراد سخن به طور غیر مستقیم نكات مهم و مواعظى را گوشزد مىنمایند و مخاطب را متوجه نكاتى ظریف مىفرمایند كه معمولا مورد غفلت واقع مىشوند؛ نكتههایى كه عادتاً مورد غفلت قرار مىگیرند، مانند این اصل اساسى كه گوینده در بیان مطالب خود باید موقعیت شنونده و میزان آمادگى وى را در شنیدن كلام و فهمیدن آن مطالب و استفاده از آن در نظر بگیرد و همیشه آن را مدّ نظر داشته باشد. به عنوان مثال، یك بچه پنج ساله به طور متعارف آمادگى گوشدادن و فهمیدن برخى مطالب را ندارد و در دلش آنها را به بازى مىگیرد، ولى یك جوان از همان مطالب بهترین بهرهبردارى را مىنماید. از همینرو معلمان و مربیان باید میزان فهم و درك و سطح معلومات و ظرفیتهاى احساسى و ادراكى و عاطفى و شناختى مخاطب خود را در نظر بگیرند كه آیا مفاد سخنان آنها براى شنونده مفید است یا نه؟ مثلا بعضى از مواعظى كه براى جوان مفید است، براى كودك یا سالمند چندان فایدهاى ندارد و بر عكس. لذا باید تمام ابعاد ظرفیت شنونده را در نظر گرفت. گویا حضرت على(علیه السلام)در راستاى رعایت همین نكته دقیق و ظریف است كه مىفرماید: قَدْ بَلَغْتَ سِنّاً...؛ یعنى از آنجا كه دوران طفولیّت و بچهگى را پشت سر گذاردهاى و به سنّى رسیدهاى كه استعداد فهم این مطالب را كسب نمودهاى، این مطالب را براى تو بیان مىكنم. آرى، حضرت(علیه السلام) موقعیت شنونده را در نظر گرفته، به طور دقیق و در زمان كاملا مناسب و
مطابق با ظرفیت مخاطب، وصیّت خود را ایراد مىكنند تا براى وى قابل فهم و مفید باشد و الاّ اگر این نكته رعایت نشود، بیان هر سخنى بیهوده و لغو خواهد بود.
به آن روى دیگر این سخنان گهربار كه بنگریم مىبینیم حضرت(علیه السلام) به توصیف موقعیت خود پرداخته، مىفرماید: وَرَأَیْتُنِى اَزْدادُ وَهْناً بادَرْتُ بِوَصِیَّتِى اِلَیْكَ لِخِصال؛ از جانب دیگر وقتى حال خود را بررسى مىكنم، مىبینم كه روز به روز ضعیفتر مىشوم و بر ضعف و سستى و ناتوانى جسمانى من افزوده مىشود. لذا به بیان این وصیّت مبادرت نمودم كه مبادا قبل از اینكه این مطالب را براى تو بیان كنم، اجل من فرا برسد و این مطالب را ناگفته باقى گذارم. این كلام امیر كلام، خود درس بسیار مهم دیگرى را به ما مىآموزد كه اگر براى كسى زمینه كار خیرى فراهم شد و وقت انجام آن نیز فرا رسید، مسامحه نكند؛ چرا كه فِى التَّأْخِیرِ آفَات، از كجا معلوم است در آینده زنده باشیم و امكان انجام این كار فراهم باشد تا این كار را انجام بدهیم؟ اگر الان زمینه كار خیرى فراهم شده است و مىتوان آن را انجام داد، نباید تأخیر بیندازیم و سستى و مسامحه كنیم. شاید در آینده نباشیم و یا اگر زنده هم باشیم، چه بسا كه توان انجام این كار را نداشته باشیم. مثلا ممكن است زنده باشیم، اما بیمارى و ناتوانى و یا هزاران مانع و آفات در زندگى پیش آید كه دیگر قادر به انجام آن عمل خیر و كار نیك و پسندیده و آن مسؤولیت خطیر نباشیم. پس وقتى زمینه انحام كار خیر و پسندیدهاى فراهم شد، باید فرصت را غنیمت شمرده، هرچه زودتر آن را انجام دهیم. لذا حضرت هم مىفرماید: به وصیّت مبادرت كردم چون نگران بودم كه اجل من فرا برسد و این مطالب، ناگفته باقى بماند. بنابراین یكى از علل مبادرت به این وصیّت این نگرانى است كه: أَنْ یَعْجَلَ بى اَجَلى دَوْنَ أَنْ اُفْضِىَ اِلَیْكَ مَا فِى نَفْسى؛ قبل از بیان آنچه در دل دارم اجل من فرا برسد. از این روى شتاب كردم كه مبادا این كار را انجام نداده از دنیا بروم. و نیز از اینرو اقدام به وصیّت نمودم كه مشاهده كردم فكر من همانند بدنم در حال پیرشدن است؛ اَوْاَنْقَصَ فِى رَأْیِى كَمَا نَقَصْتُ فِى جِسْمِى. شاید این مطالبى را كه امروز، به این صورت در ذهن خود دارم و مىتوانم بیان كنم، در آینده نتوانم اینها را به این صورت ارائه كنم و رأى و فكر من نیز مانند بدنم ضعف پیدا كند.
توجه داریم كه در جواب این اشكال كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) امام معصوم هستند و پیرى در وجود امام معصوم موجب ضعف نمىشود، همان سخنان قبلى كافى است كه حضرت(علیه السلام) این وصیّت را به عنوان یك امام معصوم بیان نمىكنند، بلكه به عنوان پدرى كه به پیرى رسیده و كولهبارى از تجارب را به همراه دارد، این سخنان را بیان مىفرمایند و نكتهاى مهم و درسى دیگر را به ما مىآموزد كه اگر امروز سلامت فكرى و بدنى دارید و مىتوانید كار عملى و علمى انجام بدهید، آن را انجام دهید و به تأخیر بیندازید. گمان مبرید این توان، همیشه و تا آخر عمر براى شما محفوظ خواهد ماند. وقتى انسان پیر شود، دیگر نمىتواند خیلى كارهاى عملى و علمى را انجام دهد؛ مثلا نمىتواند درست تحقیق و مطالعه و یا عبادت كند. پس این سخن حضرت(علیه السلام) خود، یك موعظه غیر مستقیم است كه اگر امكان انجام كار خیر براى شما فراهم است این فرصت را غنیمت بشمارید؛ چرا كه معلوم نیست در آینده این زمینه فراهم باشد.
به بیان دیگر حضرت(علیه السلام) در این بخش ما را از وجود چند مانع اساسى در مسیر انجام كار خیر آگاه مىفرمایند. آن موانع عبارتند از:
1. فرا رسیدن اجل و به پایان رسیدن حیات
2. از دست دادن سلامت و قوت فكر و رأى
3. از بین رفتن زمینه مناسب.
قبل از به وجودآمدن این موانع باید كار نیك را انجام داد و به آینده حواله ننمود. گویا از همین روست كه حضرت(علیه السلام) به بیان این وصیّت ثمین و گرانسنگ پرداختهاند؛ چرا كه خود مىفرمایند: قبل از فرارسیدن مرگ و نقص جسم و فكرم و پیش از غلبه تمایلات شیطانى بر تو و از كف دادن آمادگى لازم این وصیّت را بیان مىكنم.
اگر نیك بنگریم این سخنان حضرت یك پند غیرمستقیم دیگر نیز در بر دارد و آن سفارش، این است كه اى انسانها! تا آلوده نشدهاید قدر خودتان را بدانید و اگر آلودگى شما اندك است، مواظب باشید گسترش نیابد كه در این صورت دیگر موعظه در قلب شما اثر نكرده، براى شما
فایدهاى نخواهد داشت. فرصت را غنمیت شمارید و تا آلودگىها قلب شما را تسخیر نكردهاند، آن را به صیقل موعظه بسپارید. همانگونه كه موعظهكنندگان نیز باید فرصت را مغتنم دانسته و قبل از مكدّر شدن قلب، آن را نورانى و زنده سازند.
نكته جالب توجه دیگر در این سفارش حضرت، رعایت ادب و اهتمام وافر در كسب اعتماد مخاطب است. از همین رو حضرت(علیه السلام) نفرمودند: چون ترس و واهمه دارم شما زنده نباشید، این وصیّت را بیان مىكنم؛ چون اینگونه سخن گفتن نه تنها براى مخاطب جالب و منقول نیست، بلكه به زبان آوردن این نوع سخنان نسبت به شخص دیگر، به خصوص جوانى كه در پى جلب رضایت او و به دست آوردن قلب او هستیم تا به حرفهاى ما گوش دهد پسندیده نیست؛ نه تنها خوب نیست و خلاف ادب است، بلكه انزجار و روى گرداندن وى را نیز به دنبال دارد. وقتى سخن، باعث انزجار و نفرت مخاطب شود، دیگر نه تنها در وى مؤثر واقع نمىشود بلكه موجب بروز عكسالعمل از طرف مخاطب نیز مىگردد. لذا حضرت به بیان این سخن در مورد خودشان كه مىفرمایند: «شاید اجل من فرا برسد...»، اكتفا نموده و عنایت دارند كه مخاطب، خود پى خواهد برد كه شاید مرگ وى نیز به زودى فرا رسد؛ چون روى پیشانى كسى نوشته نشده كه تا چه زمانى زنده مىماند. چه بسیار جوان هایى كه قبل از سن پیرى از دنیا رفتند و حال آن كه هرگز تصور نمىكردند در این سنین، مرگ به سراغ آنها بیاید.
پس علت دیگر مبادرت به وصیّت، این است كه قبل از تسخیر دل شنونده توسط جنود شیطان و مؤثر واقع نشدن موعظه و از بین رفتن شرایط اثرپذیرى دل و غالب شدن هواى نفس بر آن و آلوده شدنش فرصت را مغتنم بشماریم و قلب او را به وسیله موعظه، نورانى و زنده نماییم. دلى كه آماده شنیدن وصیّت و موعظه نباشد همانند شتر و مركب چموشى است كه همیشه فرارى است و رَم مىكند و نه تنها به این وصایا و پندها گوش نمىدهد، بلكه از آنها گریزان و فرارى است. افزون بر این حضرت(علیه السلام) هشدار مىدهند كه از ابتلاى به گناهان و پیروى از هواى نفس بپرهیزید كه گناه و پیروى از هواى نفس، انسان را آن چنان گمراه مىسازد كه هرگز كلام حق در او مؤثر واقع نمىشود و هدایت نمودن وى دشوار مىگردد. از همین رو
مىفرماید: اَوْ أَنْ یَسْبِقَنى اِلَیْكَ بَعْضُ غَلَباتِ الْهَوى وَفِتَنِ الدُّنْیا وَ تَكُونَ كَالصَّعْبِ النَّفُورِ؛ به این منظور اقدام به وصیّت نمودم كه مبادا پیش از بیان این وصیّت، تمایلات نفسانى بر تو مسلط شوند و فتنههاى دنیا پیشدستى نمایند و تو را همانند شتر گریزپاى از شنیدن مواعظ گریزان سازند. این تعبیر حضرت(علیه السلام) بسیار ادبى و جالب و شیرین است كه مىفرماید علت دیگر مبادرت به وصیّت این بود كه ترسیدم: یَسْبِقَنِى اِلَیْكَ غَلَباتِ الْهَوى؛ قبل از اینكه وصیّت من به تو برسد، غلبه هوا سبقت بگیرد و به تو برسد. وقتى هواى نفس بر تو عارض شد و فتنههاى دنیا تو را فرا گرفتند، دیگر نه تنها آمادگى شنیدن مواعظ را نخواهى داشت بلكه مثل مركبى چموش كه هرگز تن به سوارى نمىدهد و سوار شدن بر آن دشوار است، از مواعظ مىگریزى؛ تَكُونَ كَالصَّعْبِ النَّفُور. لذا پیش از آنكه هواى نفس به تو روى آورد و بر تو غالب شودو آمادگى پذیرش موعظه را از تو سلب كند، مبادرت به این وصیّت كردم و آن را براى تو نوشتم؛ چرا كه اِنَّما قَلْبُ الْحَدَثِ كَالاْرْضِ الْخالِیَةِ، ما اُلْقِىَ فیها مِنْ شَىْء اِلاّ قَبِلَتْةُ ...؛ قلب نوجوانان همانند زمین بكر و كاشته نشده مىماند كه با هرچه مواجه شود آن را مىپذیرد. اگر من قلب تو را به انوار موعظه و سفارشهاى خود تربیت نكنم به انحراف نفسانى و اعوجاج فكرى مبتلا مىگردد.
سنین جوانى زمان مناسبى براى موعظه است؛ چون دل جوان مثل زمین بكر و كاشته نشدهاى است كه هنوز بذرى در آن نپاشیدهاند و آمادگى كِشتن را دارد. زمینى كه آماده كشت باشد، هر بذرى كه در آن بپاشند، سبز مىشود و رشد مىكند. اما اگر علفهاى هرزه در آن روییده باشد و یا قبلا بذر دیگرى در آن كاشته باشند، كشت بذر جدید در آن بسیار دشوار است و هرگز مثل حالت قبل سریع و كم زحمت رشد و نمو نمىكند. قلب جوان نیز چنین حالتى دارد و صاف و پاك است و افكار و عقاید نادرست در آن رسوخ نكرده است. ملكات نفسانى مذمومه هنوز در قلب جوان جوانه نزده و یا اگر هم آلودگى دارد خیلى سطحى است و زود مىآید و زود هم برطرف مىشود؛ یعنى گناه و افكار غلط ملكه او نشده و در نفس وى رسوخ و ثبات پیدا نكرده است. لذا قلب او براى تعلیم و تربیت آماده است و هر بذر علمى و تربیتى كه در آن كاشته شود
با كمترین زحمت و در كوتاهترین زمان ممكن به شكلى مطلوب رشد مىكند. اما وقتى انسان پا به سن گذاشت، چون حالات نفسانى در او ملكه شده و ثبات پیدا نموده و در جان و نفس او راسخ شده است، ایجاد تغییر در آن خیلى مشكل مىشود. مثل زمینى كه علفهاى هرزه در آن روییده و بذرهاى مختلفى در آن كاشتهاند، و از انواع علفهاى هرزه و نباتات و گیاهان پر شده است. وقتى در آن زمین بذر گل بكارند، زود رشد نمىكند و چه بسا بقایاى علفها و نباتات قبلى مانع رشد مطلوب آن مىشوند. از همینرو حضرت مىفرمایند: چون دل جوان از هر آلودگى پاك و خالى است و به زمین آمادهاى مىماند كه هنوز چیزى در آن كاشته نشده است و هر بذرى كه در آن بپاشند، مىپذیرد و هر نهالى كه در آن غرس كند چند روزه مىبالد و رشد مىكند، پس فَبادِرْ بِالاَْدَبِ قَبْلَ اَنْ یَقْسُوَ قَلْبُكَ وَیَشْتَغِلَ لُبُّكَ؛ قبل از آنكه قلب تو سخت و عقلت به امور دیگر مشغول گردد، به تربیت خود اقدام كن! گویا تعبیر «قَبْلَ اَنْ یَقْسُوَ قَلْبُكَ» به جنبه عملى قلب نظر دارد و عبارت «یَشْتَغِلَ لُبُّك» به جنبه علمى آن اشاره دارد. لذا مىتوان گفت دل جوان از دو جهت آماده تعلیم و تربیت مىباشد.
وقتى دل انسان به افكار پراكنده و مختلف و مطالب متناقض و گاه آلوده و باطل مشغول شد، در واقع از جنبه نظرى دچار انحراف شده است و اندك اندك استقامت خود را از دست مىدهد، به گونهاى كه حتى در مطالب بسیار روشن و واضح نیز تردید روا مىدارد. واضح است كه اگر قلب انسان از نظر علمى دچار اعوجاج شود، به هر چیزى با شك و تردید نگاه مىكند. به علاوه وقتى مفاهیم مختلف و مطالب پراكنده ذهن او را پر كرد، دیگر مفهوم جدید و حق را به آسانى نمىپذیرد و گاه امتناع مىورزد. در مقابل، وقتى ظرف ذهن خالى باشد هرچه در آن بریزند جاى مىدهد و مىپذیرد. مشكل اساسى اینجاست كه وقتى سنّ آدمى بالا رفت، ذهنش از مفاهیم و افكار مختلف و احیاناً متناقض پر مىشود و دیگر آمادگى پذیرش مطلب حق و جدید را ندارد.
توصیف جنبه عملى دل نیز به همین ترتیب است كه وقتى دل به اخلاق ناپسند و زشت آلوده شد، قساوت پیدا مىكند و دیگر موعظه در آن اثر نمىكند و تربیت نمودن آن مشكل مىشود. در پرتو تشبیه معقول به محسوس مىتوان مطلب را اینگونه تبین نمود: لیوانى را در
نظر بگیرید كه به روغن و یا گریس آلوده شده است حال اگر بخواهید آن را تمیز كنید و از آن استفاده نمایید باید خیلى زحمت بكشید و تلاش كنید تا تمیز شود. امّا اگر این لیوان آلوده نشده باشد، كاملا تمیز و شفاف بوده و مىدرخشد و هیچ مشكلى براى استفاده از آن ندارید و به آسانى مىتوانید از آن استفاده كنید. دل انسان نیز چنین حالتى دارد؛ مادامى كه آلودگىهاى اخلاقى در آن رسوخ نكرده و وارد قلب او نشده، صاف و شفاف است و تربیت آن خیلى راحت است. اما وقتى به گناهان و معاصى آلوده شد و صفات مذموم در آن رسوخ كرد، تمیز نمودن آن مشكل مىشود و به راحتى نمىتوان آن را تربیت نمود و به آداب سالم و صحیح آراست و چه بسا تمیزنمودن آن و زدودن خصال ناپسند غیر ممكن مىشود.
پس این نكته بسیار مهم و درخور تأمل را نباید فراموش نمود كه اگر دل به افكار غلط و یا اخلاق و اعمال نكوهیده آلوده شد، اول باید با زحمت فراوان آن آلودگىها را زدود و بیرون ریخت و دل را تمیز نمود تا براى دریافت معارف صحیح و حق و صفات پسندیده آمادگى پیدا كند و آنها را پذیرا شود. دل و قلب آلوده به معاصى و رذایل اخلاقى و انحرافات فكرى، همچون ظرف آلوده، هرگز قابلیت پذیرش معرفت حق و آداب پسندیده را ندارد.
حضرت على(علیه السلام) با بیان این فراز از پندنامه، به فرزندشان امام حسن(علیه السلام) هشدار مىدهند كه قدر خود را بداند و توجه داشته باشد كه در چه دورانى قرار گرفته و در چه وضعیتى به سر مىبرد. جوانى و آن صفاى دل و باطن را كه هنوز آلوده نشده و پلیدىها در آن رسوخ نكرده ارج نهد. و این فرصت را غنیمت بشمارد و بداند چنین سرمایهاى همیشه نقد نمىشود و ممكن است روزى قلب او را قساوت بگیرد كه در این صورت راه تحصیل تمام مراتب كمال و تعالى به روى وى سدّ خواهد شد؛ چرا كه از چیزى متأثر نمىشود و قلبى كه سخت شود و متأثر نگردد، راه سعادت را به روى صاحب خود مىبندد. بهطور طبیعى قلب انسان باید متأثر شود و رقّت پیدا كند و اشكى بریزد نه اینكه آنقدر بىتفاوت باشد كه عالىترین مواعظ و كوبندهترین مطالب تأثیرى در آن پدید نیاورد. قرآن مجید بر این مطلب بسیار تكیه كرده و
اهل كتاب و به ویژه یهود را به خاطر این صفت خیلى مذمت مىكند: ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ بَعْدَ ذلِكَ فَهِى كَالْحِجارَةِ اَوْ اَشَدُّ قَسْوَةً وَ اِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الاْنْهارُ ...(1)؛ آنگاه دلهاى شما همچون سنگ و یا بدتر از سنگ سخت شد؛ چرا كه برخى از سنگها شكافته مىشوند و نهرهاى آب از آنها جارى مىگردد. امّا دلهاى شما از یك قطره اشك هم مضایقه مىنماید. یا در آیه دیگرى مىفرماید: اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذینَ امَنُوا اَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُم لِذِكْرِ اللّهِ وَما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلا تَكُونُوا كَالذَّینَ اُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَیْهِمُ الاْمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُم(2)؛ آیا هنوز وقت آن فرا نرسیده كه دلتان نرم بشود و خشوع پیدا كند و در برابر ذكر خدا و كلام حق خاشع گردد و قلبتان بشكند؟ مثل كسانى كه قبلا به آنها كتاب داده شد نباشید؛ همانند یهود نباشید كه زمانى دراز بر ایشان گذشت و دلهایشان سخت گردید و قساوت پیدا كرد. وقتى انسان مطلب حقى را بشنود ولى پشت گوش بیندازد و اعتنا نكند، بعد از مدتى كمكم بهطور كلى آمادگى تأثر از حق را از دست مىدهد. چه بسا كه اگر از همان اول بىاعتنایى نمىكرد، تحت تأثیر واقع مىشد و آمادگى پذیرش حق را از دست نمىداد ولى افسوس كه فَطالَ عَلَیْهِمْ الاَْمَدُ؛ زمانى مدید و طولانى بر آنها گذشت و بسیار گناه كردند تا آنگاه كه فَقَسَتْ قُلُوبُهُم؛ قلبشان سخت شد.
در اینجا نیز حضرت(علیه السلام) هشدار مىدهند كه مبادا شما هم اینگونه شوید كه وقتى موعظهاى را مىشنوید بىتفاوت از كنار آن بگذرید. اگر بىتفاوت از كنار آن گذشتید، ضررش از عمل نكردن به آن موعظه بیشتر خواهد بود. چون اگر با بىتفاوتى برخورد كنید به تدریج روحیه پذیرش حق در شما از بین مىرود. پس دقت كنید به آن ترتیب اثر دهید و قبل از آنكه قلب شما را قساوت بگیرد و امور دیگرى ذهن شما را مشغول سازد، به تهذیب اخلاق و اصلاح خود بپردازید. به یقین وقتى دل قساوت مبتلا شد، دیگر هیچ یك از این انفعالات در آن پدیدار نمىشود و هیچ تأثیرى در آن رخ نمىدهد و هرگز رقّت نخواهد یافت. همانگونه كه ذهن انسان این چنین است اگر از مفاهیم مختلف پر شد و به افكار پلید مشغول گردید، دیگر به مطالب حق و افكار صواب اعتنا نمىكند و جایى براى مطالب صحیح باقى نمىماند، قلب هم اگر پر شد و مشغول گردید دیگر از آنها متأثر نمىگردد. این سخن حقیقتى است كه هر یك
1. بقره/ 74.
2. حدید/ 16.
از ما مىتوانیم آن را تجربه و آزمایش كنیم؛ مثلا آن روزى كه از صبح تا شب گپ مىزنید و از این طرف و آن طرف سخن مىگویید و ذهنتان را به این مطالب مشغول مىسازید، هرگز به هنگام مطالعه و دریافت سخن مفید تمركز حواس نخواهید داشت؛ چراكه دلمشغولى شما باعث گردیده كه ذهن از افكار مختلف پر شودو دیگر جایى براى فكر جدید باقى نماند. به یقین چنین حالتى را در مورد قلب و محتویات آن بارها تجربه نمودهاید؛ مثلا روزى كه دلمشغولى شما به امور دنیوى زیاد است، حضور قلب شما در نماز دشوار و یا كمتر مىگردد چرا كه قلب سرگرم دنیا و مشحون از انفعالات دنیوى گشته است.
قلب آدمى، دمادم و پیوسته در تیررس افكار پلید و تمایلات نفسانى و فتنهها قرار دارد و لازم است انسان تدبیرى بیندیشد كه از حمله انبوه تیرهاى پلیدى و انحراف و آلودگى مصونیت یابد.لذا باید قبل از اینكه افكار پراكنده و ناصواب به ذهن هجوم آورند و آن را فرا بگیرند و پلیدىها در دل لانه كنند و جاخوش نمایند و محلى براى فكر و معرفت مفید باقى نگذارند، مواعظ حق و صحیح و افكار درست را بیاموزد و خود را اصلاح كند. اگر این فرصت را مغتنم بشمارد و قبل از سخت شدن دل و مشغول شدن ذهن در صدد اصلاح خود برآید، در تربیت فكرى و قلبى خود موفقتر خواهد بود و از جانب دیگر سریعتر به اهداف خود خواهد رسید. چون از طرفى هنوز آلودگى در ذهن و قلب او بروز نكرده است تا مانع پیشرفت او گردد و از طرف دیگر چون آمادگى پذیرش را از كف نداده است مىتواند از تجارب دیگران بهره بگیرد و از نتیجه یك عمر تلاش دیگران یكجا استفاده كند و آنچه را دیگران با یك عمر تلاش و زحمت به دست آوردهاند، یكجا در كف بگیرد. همانگونه كه حضرت(علیه السلام) مىفرماید: این مواعظى كه من بیان مىكنم محصول یك عمر تلاش و زحمت است. شصت سال تجربه كردهام تا اینها را به دست آوردهام و اینك محصول یك تجربه شصت ساله را، كه یك عمر پرتلاش و زحمت در نقد آن هزینه شده است، یكجا در اختیار تو قرار مىدهم. پس در مصونیت خویش بكوش و قبل از حمله افكار پلید و وساوس شیطانى خود را آماده ساز، كه معرفت و حكمت تنها در دل پاك حلول مىكند و بس.
آموزشگاه زندگى، درس تجربه مىآموزد و آنكه با درایت و دقت لازم به آموختن بپردازد، از دو نوع سود بهره خواهد برد. از این دو، یكى نقد است و آن دیگرى تلاش آگاهانه را مىطلبد. آنچه نقد است، تجربه شاگردان پیشین این آموزشگاه است كه اینك حاضر و آماده و بدون دردسر و زحمت در اختیار انسان قرار مىگیرد و مىتواند از تجارب تمام انسانهایى كه قبلا پا به عرصه زندگى گذاردهاند بهره بگیرد و استفاده كند. حضرت در این مورد مىفرمایند: لِتَسْتَقْبِلَ بِجِدِّ رَأْیِكَ مِنَ الاْمْرِ ما قَدْ كَفاكَ اَهْلُ الْتِّجارِبِ بُغْیَتَهُ وَ تَجْرِبَتَهُ؛ این وصیت را به تو مىكنم تا با دقت و جدیت از تجاربى كه پیشینیان زحمت تجربه نمودن آن را متحمل شدهاند استقبال كنى، كه: فَتَكُونَ قَدْ كُفیتَ مَؤُونَةَ الطَّلَبِ وَ عُوفِیتَ مِنْ عِلاجِ التَّجْرِبَهْ؛ مؤونه و زحمت تحصیل و طلب نمودن آنها را از دوش شما برداشتهاند؛ چرا كه آنها زحمت این كار را به دوش كشیدهاند، و اینك نتیجهاش را به شما تحویل دادهاند. فَأَتاكَ مِنْ ذَلِكَ ما كُنّا نَأْتیه؛ چیزى كه ما قبلا به سراغش مىرفتیم و در تمام عمر زحمت بهدستآوردن آن را مىكشیدیم، اینك حاضر و آماده به سراغ شما مىآید و به جاى اینكه شما به سراغ او بروید، او خود نزد شما آمده است و حتى بهتر از خود ما كه زحمت این تجارب را متحمّل شدهایم، از این تجارت متحمّل مىشوید. وَ اسْتَبانَ لَكَ مِنْها ما رُبَّمَا اَظْلَمَ عَلَیْنا فِیه؛ سود دیگر آن است كه اگر برخى از نكات آن براى ما مخفى و مبهم باقى مانده باشد، وقتى آن تجربه در اختیار تو قرار مىگیرد، با فكر خود نكات مبهم آن را برطرف مىسازى و چون این تجارب را با فكر خود توأم كنى، آن نقطههاى مبهم روشن خواهد شد و از آن تجربه بهتر بهرهمند مىگردى. پس در كنار آن تجربه، خود نیز باید تلاش كنیم تا به تجارب جدید و تكمیل تجارب قدیم موفق شویم.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
یا بُنَیِّ إِنِّی وَ إِنْ لَمْ أَكُنْ قَدْ عُمِّرْتُ عُمْرَ مَنْ كانَ قَبْلِى، فَقَدْ نَظَرْتُ فِى أعمارِهِمْ و فَكَّرْتُ فِى أخْبارِهِمْ، وَ سِرْتُ فِى آثارِهِمْ حَتَّى عُدْتُ كَأَحَدِهِمْ، بَلْ كَأَنِّی بِمَا انْتَهى إلَیَّ مِنْ اُمُورِهِمْ قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ أَوَّلِهِمْ إلى آخِرِهِمْ، فَعَرفْتُ صَفْوَ ذلِكَ مِنْ كَدَرِهِ، وَ نَفْعَهُ مِنْ ضَرَرِهِ، وَ اسْتَخْلَصْتُ لَكَ مِنْ كُلِّ أَمْر نَخیلَهُ، وَتَوَخَّیْتُ لَكَ جَمیلَهُ، وَ صَرَفْتُ عَنْكَ مَجْهُولَهُ، و رَأیْتُ حَیْثُ عَنانِى مِنْ أَمْرِكَ ما یَعْنِى الوالِدَ الشَّفیقَ، و أجْمَعْتُ عَلَیْهِ مِنْ أَدَبِكَ أَنْ یَكُونَ ذلِكَ وَ أَنْتَ مُقْبِلُ الْعُمْرِ وَ مُقْتَبِلُ الدَّهْرِ، ذُو نِیَّة سَلیمَة وَ نَفْس صَافِیَة، وَ أَنْ اَبْتَدِئَكَ بِتَعْلیمِ كِتابِ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ تَأویلِهِ وَ شَرایِعَ الاِْسْلامِ وَ أحْكامِهِ وَ حَلاَلِهِ وَ حَرامِهِ لا اُجاوِزُ بِكَ ذلِكَ إلى غَیْرِهِ، ثُمَّ أَشْفَقْتُ أَنْ یَلْتَبِسَ مَا اخْتَلَفَ النّاسُ فیهِ مِنْ أَهْوَائِهِمْ وَ آرائِهِمْ مِثْلَ الَّذِی الْتَبَسَ عَلَیْهِمْ وَ كانَ إحْكامُ ذلِكَ لَكَ عَلى ما كَرِهْتُ مِنْ تَنْبیهِكَ لَهُ أحَبَّ اِلىَّ مِنْ اِسْلامِكَ اِلى أَمْر لا آمَنُ عَلَیْكَ فیهِ الْهَلَكَةَ وَ رَجَوْتُ أَنْ یُوَفِّقَكَ اللّهُ فیهِ لِرُشْدِكَ وَ أَنْ یَهْدِیَكَ لِقَصْدِكَ، فَعَهِدْتُ اِلَیْكَ وَصِیَّتى بِهذِهِ.
اى پسر عزیزم! اگرچه من عمر همه پیشینیان را ندارم ولیك از آنجا كه در اعمال و رفتار آنها نیك تأمّل نمودهام و در وقایع و رویدادهاى زمان آنها اندیشیده و در آثار ـ باقىمانده از ـ آنها سیر وتفحّص كردهام، گویا یكى از همان پیشینیان به شمار مىروم. بلكه به خاطر آگاهى و اطلاعى كه از امور آنها دارم گویا با اوّل تا آخر آنها زندگى نمودهام و لذا صاف و روشن آن را، از تیره آن و نفع آن را، از ضررش شناختم و از هر چیزى زبده آن را براى تو انتخاب و زیبا و پسندیده آن را براى تو گزینش ـ و بیان ـ نمودم و آنچه را نامعلوم و ناشناخته بود از تو دور نمودم و چون به كار تو چون پدرى مهربان عنایت داشتم و بر ادب آموختن تو همّت گماشتم، لذا مناسب
دیدم كه این عنایت در عنفوان جوانىِ تو به كار رود و در بهار زندگى، در حالى كه تو تازه به زندگى روى آورده اى و روزگار را پیش روى دارى و داراى نیّتى سالم و نفسى پاك هستى، خواستم (تربیت) تو را به تعلیم كتاب خداوند و بیان آن و مقررات و احكام اسلام و حلال و حرام آن آغاز كنم و هرگز به غیر آن روى نمى آورم. بعد از این، نگرانم كه مبادا اختلاف عقاید و آراى مردم كه برخاسته از هوا و هوس آنهاست، همان گونه كه [حق]را بر مردم مخفى نگهداشته، بر تو نیز پوشیده دارد. بدین دلیل با اینكه از پرداختن به این شبهات [كه ذهن صاف تو را تیره مىسازد]نافر شدم، امّا محكم نمودن عقاید تو را از تسلیم نمودن و سپردن تو به دست شبهات كه از هلاكت و تباهى تو در آن ایمن نیستم، بهتر مىدانم و امید دارم كه خداوند تو را در هدایت یافتن موفق بدارد و به راه راست راهنمایى فرماید. پس تو را به این وصیّتم سفارش مىكنم و اندرز مىدهم.
همانگونه كه گذشت در این بخش از وصیّت، حضرت على(علیه السلام) بهطور غیرمستقیم نكتههاى آموزندهاى را بیان مىكنند؛ یعنى قبل از اینكه مستقیماً به بیان مواعظ و نصایح بپردازند، به نكاتى اشاره مىكنند كه از لحاظ تعلیم و تربیت حایز اهمیّت مىباشد و در واقع به گونهاى غیر مستقیم رعایت آن نكات را به ما گوشزد مىفرمایند.
كلام حضرت على(علیه السلام) آنگونه است كه نه تنها الفاظ آن بیانگر معنایى فصیح و بلیغ است، بلكه كیفیت سخن و شكل كلام نیز با مخاطب، سخن مىگوید و پیامى را بیان مىكند. از همینرو ضرورى است جهت دستیابى به پندهاى بىبدیل حضرت على(علیه السلام)ـ كه بصورت غیر مستقیم بیان فرمودهاند ـ ابتدا سخنان آن حضرت را از نظر بگذرانیم كه مىفرمایند:
«اى فرزندم! هر چند من عمر زیادى ندارم و به اندازه همه پیشینیان زندگى نكردهام، ولى از آنجا كه اخبار و آثار آنها را مطالعه كردهام، گویا عمرى به بلنداى عمر همه آنها دارم و به اندازه همه گذشتگان عمر نمودهام. چون تمام تجاربى را كه از زندگى
آنها به دست مىآید، فرا گرفتهام، گویا غیر از عمر خودم، به اندازه عمر همه انسانهاى دیگرى كه قبل از من بودهاند، زندگى كردهام؛ یعنى به اندازهاى از آثار گذشتگان اطلاع دارم كه مىتوان گفت به همان اندازه هم عمر كردهام و گویا با همه آنها زندگى كرده و عمر صدها و بلكه هزارها انسان را دارا هستم. پس، از ذخایر علمى و تجربىاى برخوردار هستم كه نه تنها حاصل عمر یك انسان است، بلكه گویى حاصل عمر همه گذشتگان است. و اینك مىخواهم همه آن اندوختههاى علمى و تجارب را در اختیار تو بگذارم.»
گویا حضرت على(علیه السلام) با بیان این سخنان مىخواهند بهطور ضمنى بفرمایند: اگر مىخواهید كسى را تحت تربیت بگیرید، اول باید اعتماد علمى او را به خود جلب كنید. تا متربّى بداند كه با چه كسى مواجه است و آیا او قابلیت تربیت نمودن را دارد یا نه؟! اگر شنونده و متربّى چنین اعتمادى به مربّى خود و گوینده داشته باشد، به حرفهایش درست توجه مىكند. اما اگر نداند كه با چه كسى مواجه است و چه كسى در صدد تربیت او برآمده و او را نصیحت مىكند، دقیق به سخن او گوش نداده و دل نمىسپارد و از پندهاى وى استفاده نمىكند؛ یعنى، درست و صحیح آن را درك نمىكند و در مقام عمل نیز درست و دقیق به آن عمل نمىكند. پس اگر حضرت(علیه السلام) در ابتداى این سخنان مىفرمایند: «من حاصل عمر هزارها و میلیونها انسان پیشین را یكجا در اختیار شما قرار مىدهم و...»، از اینروست كه لازم مىبیند، متربى و مخاطب باید با اعتماد بیشترى به سخنان مربى گوش دهد تا بتواند در تربیت موفق گردد. براى روشن شدن جایگاه این نكته در تعلیم و تربیت به این مثال توجه كنید: در نظر آورید كه مىخواهید به كسى هدیهاى بدهید. آن شخص گیرنده به همان اندازه كه این هدیه برایش ارزش دارد، به آن توجه و اهتمام دارد؛ مثلا براى یك هدیه صدتومانى ـ با صرفنظر از ارزش معنوى آن ـ چندان بهایى قایل نیست و اگر گم شود براى او مهمّ نیست. لذا در نگهدارى از آن دقت و مراقبت زیادى نمىكند. ولى اگر آن هدیه یك دانه برلیان باشد كه در دنیا بىنظیر است و قابل قیمتگذارى نیست، بیشتر توجه مىكند و این هدیه را درست حفظ و نگهدارى مىكند. گویا در این وصیّتنامه، حضرت على(علیه السلام) ابتدا خود را معرفى مىكنند و موقعیّت خود
را بهطور مفصّل بیان و ارزش وصایا و اندوختههاى خود را گوشزد مىفرمایند تا مخاطب به ایشان به عنوان یك انسان عادى نگاه نكند، بلكه بداند كسى به ارشاد و راهنمایى وى روى آورده است كه حاصل عمر همه گذشتگان را در اختیار دارد. اینك انسانى فرزانه و دانشمندى الهى به تربیت و ارشاد شما روى آورده است و اندوختهاى بىبدیل و درّى یگانهزا كه سرآمد عمر همه بشریت است به شما هدیه مىدهد. این هدیه یك پیشكش بسیار ثمین و ارزشمند است كه روز به روز آن را اندوخته و كنار گذارده و اینك یكجا آن را به شما مىدهد. لذا باید همچون جان، آن را عزیز شمرد و از آن نگهدارى نمود. ارزان به دست نیامده است تا ارزان از كف شود. و از سوى دیگر آن هدیه را در موقعیّت مناسب خود به كار بگیرید و از وجود ذىقیمت آن كاملا بهرهمند شوید و مبادا به بهانه نگهدارى، آن را راكد و بىمصرف رها سازید.
تعبیر دیگرى كه حضرت على(علیه السلام) جهت نفوذ در عمق دل مخاطب و به دست آوردن اعتماد وى به كار گرفتهاند، واژه زیبا و دلنشین «یَا بُنَىَّ» است. این واژه بیانگر نهایت عطوفت و مهربانى است. حضرت نمىفرماید، «یَا اِبْنِى»،«یَا وَلَدِى» بلكه مىفرماید: «یَابُنَى؛ پسركم، فرزند عزیز و دلبندم». البته اینگونه تصنیفها كه در زبان عرب براى اظهار محبت و عطوفت به كار گرفته مىشود، بسیار است و حضرت(علیه السلام) در اینجا یكى از آنها را به كار گرفته و مىفرمایند: «پسركم، اى فرزند عزیز و دلبندم، گرچه زیاد عمرنكرده و با انسانهایى كه قبل از من زندگى مىكردند، نبودهام، ولى از آنجا كه در افكار و آثار و اخبار آنها اندیشیده و از همه آنها اطلاع دارم، گویا من هم یكى از آنها هستم و به اندازه عمر همه كسانى كه قبل از من بودند، زندگى كرده و سالها به همه پیشینیان به سر بردهام. نكته دیگرى نیز از این تعبیر به دست مىآید و آن اینكه اگر انسان در زندگى دیگران مطالعه نماید و از تمام فراز و نشیب روزگار آنها آگاه باشد مانند این است كه به اندازه همه آنها عمر داشته و از دانش همه انسانهاى قبل از خود آگاه است و گویا از اول تا آخر با آنها بوده و عمر آنها را دارد.
پس بر ما نیز لازم است قدر این وصیت را بدانیم؛ چون على(علیه السلام) در ازاى آن، عمر خود را دادهاند و از اندوخته لحظه لحظه عمر و روزهاى زندگانى خود آن را فراهم ساخته و اینك در اختیار ما نهادهاند.
شاید به ذهن بیاید كه پذیرش مطلق و نقل نمودن تاریخ گذشتگان و كالبد شكافى حوادث پیشین و تاریخ و تجربه مردمان سلف، جز نقّالى نیست و پذیرش بىچون و چراى آن، كارى است غیر منطقى و بر فرض صحت، آنقدرها اهمیت ندارد. افزون بر آن كه گذشتگان از پیشرفت چندانى در عرصههاى علمى و فرهنگى برخوردار نبودهاند تا تأثیر خطیرى در زندگى ما داشته باشند. مهم این است كه بر آن سنگ بنا علمى جدید افزوده شود. از اینرو حضرت على(علیه السلام) مىفرمایند: من صرفاً به جمع نمودن اطلاعات اكتفا ننمودم، بلكه بعد از جمعآورى این اطلاعات آنها را نقد و بررسى كرده، سبك و سنگین نمودم. و آنها را به اندیشه الهى و ناب محك زده، صحیح را از ناصحیح جدا نمودم و سره را از ناسره باز شناختم و درست و نادرست و سودمند و زیانآور آنها را معین كردم. چه بسا افرادى كه گمان مىكردند از عمر خود سود بردهاند و مردم نیز زندگى آنها را ایدهآل مىپنداشتند، ولى وقتى بررسى كردم، فهمیدم كه نه تنها سود نبرده، بلكه زیان هم كردهاند. من تمام این معلومات را بازشناسى نموده، سودمند و مضرّ آن را تشخیص دادهام و از بین انبوه معلوماتى كه از گذشتگان به دست آوردهام، آنچه را مفید و مهم یافتم براى شما انتخاب كردم. و تنها آن معلوماتى را كه نافع و با اهمیت است بازگو مىسازم. لذا در این مجموعه اطلاعات، از امورى كه موجب شك و تردید شما مىشوند و شما نمىتوانید درست و نادرست بودن آنها را تشخیص دهید و به سرگردانى و تحیّر شما منتهى مىگردد، صرفنظر نمودم. تنها مطالبى را براى شما بازگو مىكنم كه یقیناً و كاملا شما را نفع رساند و ضررى متوجّه شما نسازد؛ چرا كه خود را در موقعیّت پدرى مهربان یافتهام كه نسبت به فرزند عزیز خویش با تمام وجود، عطوفت و مهربانى ابراز مىنماید و هر آن چه مهم و خیر و صلاح اوست براى او بیان مىكند و سعى دارد كه بهترین ادبها را به او ارائه نماید. چون آنچه براى هر پدر مهربانى حایز اهمیّت است، براى من نیز مهم مىباشد، از این رو سعى دارم كه بهترین ادبها را براى تو بیان كنم؛ یعنى از آنجا كه در جایگاه پدرى مهربان نسبت به فرزند عزیزش قرار دارم، آنچه را براى تو اهمیّت دارد و خیر و صلاح تو را به دنبال دارد، بیان مىكنم و در مقام تأدیب، آداب صحیح را به تو مىآموزم. البته در نظر دارم تا زمانى كه نوجوان هستى به این كار اقدام نمایم، چون باروزگارى روبرو هستى كه آن را هیچ نمىشناسى، پس چه بهتر كه تا جوان هستى و آغاز عمر تو ست، این نصایح را در اختیار تو بگذارم تا در
طول مدت زندگى از آن استفاده كنى. لذا مىتوانى به طور كامل از این نصایح بهرمند شوى. از سوى دیگر، تو در مقطعى از عمر خود از این ذخیره معنوى بهره مىبرى كه نیّتى سالم دارى و قصد و نیّت هیچ، آلوده نشده است و دلى پاك و با صفا دارى. از همین رو در چنین موقعیّت حساس و خطیرى تصمیم گرفتم كه قبل از هر اقدامى ابتدا قرآن و حقایق آن و حلال و حرام الهى و احكام دین را به تو بیاموزم؛ چرا كه این علوم ضرورىترین معارفى هستند كه تعلیم آنها به تو بر من لازم است.
توجه دارید كه اگر چه حضرت(علیه السلام) این نصایح را به صورت گزارش بیان مىفرمایند، امّا نكات قابل توجهى را گوشزد مىنمایند كه هر یك خود پندهایى حكیمانه است. و اینك به چند نمونه آن اشاره مىكنیم:
هر معلم و مربّى و یا هر پدر مهربانى كه واقعاً دلسوز فرزند خود باشد، در قدم نخست و قبل از آلوده شدن دل و درون، باید حقایق دین را به فرزند خود بیاموزد. به بیان دیگر، لازم است ابتدا عقاید و افكار صحیح را به فرزند خود، آموزش دهد وگرنه اگر تعلل نموده و این مهم را به تأخیر بیندازد، دل جوان به عقاید انحرافى آلوده مىشود و اصلاح كردن وى، زحمتى دو چندان مىطلبد؛ چرا كه اوّل باید آن آلودگىها را بزدایید و آنگاه با تلاش پیگیر معارف صحیح را به او بیاموزید و جایگزین آن عقاید انحرافى كنید. پس تا دل او آلوده نشده و داراى نیّتى سلیم و نفسى صاف و دلى پاك است، معارف مهم و علوم اساسى را به او تعلیم دهید و در اوّلین گام نیز باید امورى را به او بیاموزید كه اگر نداند نه تنها ضرر مىكند، بلكه راه هر اصلاح و پیشرفتى را به روى وى سد مىسازد. چون امور قابل تعلیم چند نوع مىباشند: یك دسته از علوم هستند كه دانستن آنها نافع مىباشد؛ در برابر گروهى دیگر از علوم قرار مىگیرند كه ندانستن آنها چندان ضرر نمىرساند و لذا در مرتبه دوم اهمیّت قرار دارند؛ نوع سوم علوم آن دانشهایى هستند كه ندانستن آنها باعث مىشود، راه سعادت سدّ گردد و اساسىترین و
مهمترین امور را از دست بدهیم؛ دسته چهارم علومى هستند كه دانستن آنها را سعادت را سدّ مىكند و باعث شقاوت مىشود. پس علوم را از این جهت مىتوان به چهار گروه تقسیم نمود:
علومى كه دانستن آنها مضرّ است؛
علومى كه دانستن آنها نافع است؛
علومى كه ندانستن آنها مضرّ است؛
علومى كه ندانستن آنها مضرّ نیست.
حال، از بین گروههاى مختلف علوم، هیچ علم و معرفتى مهمتر از دانستن آنچه در قرآن كریم آمده، نیست. چون ندانستن آن، موجب سدّ راه سعادت مىگردد. از اینرو آموختن آن در درجه نخست اهمیت قرار دارد.
به یقین اگر علم و معرفتى غیر از معارف قرآن در سعادت بشر مؤثر بود و یا نقش برتر را داشت، خداوند متعال بخل نمىورزید و آن را به بشر، هدیه مىكرد. تمام مقدماتى كه براى نزول قرآن كریم فراهم شده، از جمله انتخاب بهترین بندگان خدا براى پیامآورى و انجام این رسالت جاودانه و از جانب دیگر تشریفات خاص و عبادتهاى ویژهاى كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم)انجام دادند تا زمینه نزول آن هدیه الهى را فراهم و آمادگى لازم را تحصیل نمودند، همگى نشان از شدّت اهتمام خداوند نسبت به سعادت بندگانش دارد و ارزشمندى هدیه الهى را به اثبات مىرساند و این كه هرگز در تمام تاریخ بشریت چنین تحفهاى به انسان عطا نشده است. آیا ممكن است كه بهترین هدیه الهى به بیان آنچه براى بشر ضرورت دارد نپرداخته باشد؟ یعنى نیاز اساسى انسان را فروگذارده باشد و به آنچه مورد نیاز است و براى انسانها ضرورت دارد نپرداخته باشد؟! آیا این، كار حكیمانهاى است كه خداى عالم ـ با آن همه محبت و رحمتى كه نسبت به بندگان خود دارد و بهترین بندگان خود را به عنوان پیامبر انتخاب نموده است ـ كتابى را نازل فرماید كه پاسخگوى نیازهاى اساسى بشر نباشد و آنچه را مردم به آن احتیاج دارند فرو گذارد، و حتى برعكس، مطالبى را بیان نماید كه به درد مردم نمىخورد؟! قطعاً بهترین و اساسىترین مطالبى كه مورد نیاز بشر مىباشد در قرآن وجود دارد.
پس اگر پدر مهربانى خیر فرزند خود را مىخواهد، باید قبل از هر اقدامى سعى كند تا معارف قرآن و حلال و حرام دین را به او بیاموزد. چون اینها همان امورى هستند كه اگر انسان
نداند، ضرر مىكند و سعادت دنیا و آخرت خود را مىبازد. از همینروست كه حضرت مىفرمایند: ابتدا به تعلیم كتاب خداوند سبحان و تفسیر آن و آموزش آیات و الفاظ و حقایق آن روى آورید و تا این معارف را نیاموختهاید، هرگز به سراغ معارف دیگر نروید. من نیز، قبل از هر چیز شما را به آموزش همین معارف سفارش مىكنم؛ یعنى اولویت با معرفت خدا و معرفت دین خدا و معارف قرآنى است؛ تا اینها را نیاموختهاید، سراغ علوم و معارف دیگر نروید.
از این سخن حكیمانه حضرت(علیه السلام) یك اصل آموزشى و تربیتى دیگر بهدست مىآید كه لازم است مربیان و معلمان دلسوز و آنهایى كه نگران آینده فرزندان خود هستند، به آن توجه كنند. طبق این اصل در بیان مطالب، باید به توان مخاطب توجه نمود. بدینمعنا كه بعد از تشخیص مطالب ضرورى باید آن معرفت، با سطح فهم و درك مخاطب هماهنگى داشته باشد؛ مثلا اگر لازم است قبل از هر چیز، معارف الهى را به وى بیاموزید، باید توان مخاطب، شرایط شنونده و متعلّم را در نظر بگیرید. چه بسا اشخاصى كه تازه به مرز رشد رسیدهاند و ظرفیّت درك بسیارى از معارف را ندارند، لذا نباید مطالبى را به آنها القا نمود كه توانایى درك آن را ندارند. اگر چه امیرالمؤمنین(علیه السلام) این وصایا را براى شخصى بیان مىكند كه حدود سى سال دارند، ولى معنایش این نیست كه به محض اینكه شنونده آماده شد تا مطلبى را بشنود و معرفتى را بیاموزد، معارفى بسیار بلند و عالى را كه اشخاص بالغ هم درست نمىفهمند، به او بگویید؛ بلكه باید به تناسب میزان درك او معارف را در اختیارش قرار داد.
بنابراین از بین امورى كه قابل آموزش است، حضرت على(علیه السلام) اولویت را به معارف دینى دادهاند كه یاد گرفتن و نیاموختن آنها موجب ضرر مىشود. همچنین، در تعلیم معارف دینى و هر معرفت دیگرى باید آن معرفت را در حدّ فهم و درك فرد به وى آموزش داد. نباید سطح مطالب آنقدر پایین باشد كه براى مخاطب سبك جلوه كند یا نباید آنقدر بالا باشد كه از درك آن عاجز شده و گاه آنرا بیهوده تلقى نماید.
آنچه تاكنون از این وصیّت بیان نمودیم به جهات مثبت امور و معارف نظر داشت كه مربى براى متربى انجام مىدهد و یا آنچه را كه تعلیم آن لازم است براى او بیان مىكند. امّا همین مقدار كافى است؟ آیا بیان اصول دین و ادّله آن براى او، كفایت مىكند؟ مثلا آیا صرف بیان توحید و نبوت و معاد و صفات الهى و امامت و... و ادّله هر یك كافى است؟ آیا جهت تعلیم احكام دین باید به بیان و حلال و حرام اكتفا نمود و یا بیش از این لازم است؟
این مهم نیز در بیان آن مرد خدا تدبیر شده است. حضرتش(علیه السلام) در این راستا مىفرمایند: ثُمَّ أَشْفَقْتُ أَنْ یَلْتَبِسَ مَا اخْتَلَفَ النَّاسُ فیهِ مِنْ أَهْوائِهِمْ وَ آرائِهِمْ مِثْلَ الَّذِی الْتَبَسَ عَلَیْهِمْ وَ كانَ إِحْكامُ ذلِكَ لَكَ عَلى ما كَرِهْتُ مِنْ تَنْبیهِكَ لَهُ أَحَبَّ اِلىَّ مِنْاِسْلامِكَ اِلى أَمْر لا امَنُ عَلَیْكَ فیهِ الْهَلَكَةَ؛ یعنى علاوه بر تعلیم مطالب مهم و ضرورى باید به بیان لغزشگاهها نیز پرداخت و آنها را گوشزد نمود تا از بروز انحراف جلوگیرى شودو مطالبى كه مورد اختلاف است و موجب بروز شبهه و تردید مىشود، بیان مىگردد تا مردم گمراه نشوند. البته حضرت مىفرماید: دوست ندارم و مایل نیستم چنین مطالبى را مطرح كنم، و صلاح نمىبینم به مباحث شبهه آلود و تردیدهاى فكرى ناشى از افكار متناقض و اذهان غبار گرفته روى آورم و در كنار معارف اثباتى فكر تو را به بیان شبهات و مباحث متناقض مشوّش سازم، ولى چون نگرانم كه در اعوجاج كجاندیشان و القاى بدخواهان، گرفتارآیى و به دام كسانى كه جز گمراهى تو را نمىخواهند، نیفتى، بعد از بیان معارف و احكام الهى به تبیین شبهات و پاسخ آنها روى آوردم تا با دست پر و فكرى مسلح با اهل شبهه مواجه شوى. از اینرو بعد از تعلیم معارف، شما را بدون پشتوانه رها نمىسازم تا در دام شبههها و القاهاى باطل فرو غلطید، بلكه شما را به پاسخ آن شبههها مسلح مىسازم كه از هلاكت نجات یابید و به وادى ایمن ساكن شوید. بنابراین در هدایت نمودن، تنها بیان معارف و احكام كفایت نمىكند، بلكه باید به بیان شبهات و لغزشگاهها نیز بپردازیم. صرف بیان معارف، براى هدایت و مصونیّت از القاهاى شیاطین، كافى نیست تا به محض آگاهى از حق، خاطرتان آسوده باشد، بلكه باید قدرت دفاع از معارف و احكام را در برابر شبههها و القاهاى باطل داشته باشید تا در ورطه هلاكت فرو نروید.
با این سخن به وضوح دریافت مىشود كه تعلیم و تربیت، هم جنبه اثباتى داشته و هم جنبه نفى دارد؛ باید به همراه بیان معارف حق، لغزشگاهها را نیز یادآورى نمود. انسان، نه تنها
باید اثبات توحید حق را بداند، بلكه باید بطلان تثلیث را نیز بیاموزد. پس هم باید معارف حقه را بیان كرد و اثبات نمود و هم در كنار آن باید لغزشگاهها و شبههها را مطرح نمود و جواب داد تا در دام شیاطین فرو نغلطیم.
در بین احكام و معارف اثباتى، تشخیص حقیقت چندان دشوار نیست ولى آنگاه كه انسان در معرض القاهاى باطل و در تیررس شبهههاى رنگارنگ قرار مىگیرد، شناخت حق بسیار دشوار مىگردد؛ چرا كه باطل با پوشش حق، خود را عرضه مىكند، از اینرو یافتن طریق هدایت در لابهلاى اعوجاجهاى فكرى، بس دشوار مىشود. گویا از همین روست كه حضرت در ادامه با دعایى چنین مىفرمایند: وَرَجَوْتُ اَنْ یَوَفِّقَكَ اللَّهُ فِیهِ لِرُشْدِكَ وَ أَنْ یَهْدِیَكَ لِقَصْدِكَ، فَعَهْدْتُ اِلَیْكَ وَصیَّتى بِهذِهِ؛ امیدوارم خداى تعالى تو را به آنچه رشد و صلاح توست توفیق دهد و از آنچه موجب گمراهى و انحراف توست، باز دارد و تو را به راه میانهاى كه در وسط افراط و تفریط قرا گرفته است، هدایت كند. راه صحیح و طریق قصد، همان راهى است كه محفوف به دو راه افراط و تفریط مىباشد.
با توجه به هجوم افكار باطل و عقاید منحرف، بىتردید درك حقیقت و عمل نمودن به آن براى انسان مشكل مىشود و كمتر به یافتن راه هدایت و طریق قصد موفق مىشود و بیشتر به سمت افراط و یا تفریط منحرف مىگردد. هدف از ارسال رسل و انزوال كتب نیز هدایت بشر در این وادى حیرت است. خداوند سبحان رهیافتگان را امت برگزیده خود مىخواند و مىفرماید: ثُمَّ اَوْرَثْنا الْكِتابَ الذَّینَ اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنَا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیْراتِ بِاذْنِ اللَّهِ ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبیر(1)؛ پس این كتاب آسمانى را به گروهى از بندگان برگزیده خود به میراث دادیم، امّا از آن میان عدّهاى به خود ستم كردند و عدّهاى میانهرو بودند و عدّهاى به اذن خدا در كارهاى خیر پیشى گرفتند كه این، فضیلت بزرگى است و یا در جایى دیگر مىفرماید: وَ عَلَى اللَّهِ قَصْدُ السَّبیلِ وَمِنْها جائِرٌ وَ لَوْ شاءَ لَهَدیكُمْ اَجْمَعین(2)؛ بر خداست كه راه قصد و میانه و طریق صحیح را به بندگان خود نشان دهد اما برخى از راه هها بیراهه است و اگر خدا بخواهد همه شما را هدایت مىكند و یا در سوره نحل مىفرماید: وَ بِالنَّجْمِ هُمْ یَهْتَدوُنَ؛(3)
1. فاطر/ 32.
2. نحل/ 9.
3. نحل/ 16.
خداى متعال ستارگان را قرار داده است كه از جمله منافع آنها این است كه، مردم در شبهاى تاریك از نور آنها استفاده مىكنند و هدایت مىیابند تا در بیابان تاریك راه را گم نكرده، به بیراهه نروند. این كلام خداوند سبحان كه مىفرماید: وَ عَلَى اللّهِ قَصْدُ السَّبیل(1)، به اصطلاح عرفى، یك گریز است؛ یعنى وقتى به كمك نور ستارگان راه راست را به ما مىنمایاند، به یقین در امور معنوى هم براى ما راه نجات ارائه مىكند. پرواضح است كه تنها در بیابان بیراهه وجود ندارد، بلكه در امور معنوى هم راههاى انحرافى فراوان پیش روى ماست و رهزن ما مىگردد و به یقین انحراف در عقاید و افكار زشتتر و چه بسا غیرقابل جبران مىباشد و ضررى بیشتر از انحراف در بیابان را متوجه انسان مىنماید. آیا آن خدایى كه براى هدایت در بیابان تاریك، ستارگان را قرار داده است تا از نورشان استفاده كنیم و در راه صحیح قدم برداریم، براى حركت در مسیر زندگى معنوى ما را رها ساخته و راهنمایى براى ما قرار نداده است؟! خدایى كه مصلحت شما را تا این حد رعایت كرده كه در ظلمت شب و بیابان بىانتها بتوانید از نور ستارگان كمك بگیرید، آیا براى سعادت و كمال نهایى مخلوقات خود كارى نكرده و مصلحتاندیشى نفرموده و راه را نشان نداده است به یقین این چنین نیست، بلكه: وَ عَلىَاللّهِ قَصْدُ السَّبیل، خدا راه را نشان مىدهد و براى هدایت معنوى انسان، راهنماهاى فراوان تدارك نمودهاند. در همین راستاست كه به وجود راههاى انحرافى، تصریح مىكنند و در ادامه مىفرمایند: وَ مِنْها جائِر؛ بسیارى از راهها، راه انحرافى و مسیر جور است و باعث منحرف شدن از مسیر صحیح مىگردد. گمان نكنید كه هر جا خطى كشیدند و چراغى نصب نمودند آن راه، طریق صواب و راه قصد است؛ بلكه بعضى از راهها بیراهه و گمراهكننده مىباشد. این خداست كه راه حقیقى را نشان مىدهد. اگر قدردانى كردید و از نعمت خدا و هدایتهایى كه در كتاب، نازل كرده است، استفاده نمودید، به هدایت نایل مىشوید. ولى اگر از آنها استفاده نكرده، ناسپاسى نمودید و به گونهاى عمل كردید كه گویا خدا ما را بدون هدایت رها ساخته است، به یقین به بیراهه و ضلالت، مبتلا مىشوید. پس خداوند سبحان و ائمه هدى(علیهم السلام) با بیان معارف حق، روش تشخیص بیراههها را از طریق صواب براى ما بیان مىفرماید، همانگونه كه على(علیه السلام) در وصیت الهى خود، روش صحیح زندگى را براى ما بیان فرموده است.
1. نحل/ 9.
بىتردید، قرآن عظیم و عترت شریف، اساسىترین ركن هدایت و حقیابى است كه خداوند فرا روى بشر گشوده و به انسان ارزانى نموده است. علاوه بر هدایت، ضرورىترین نیازهاى انسان كه در طول مدت عمر خود بدان احتیاج دارد در این دو منبع فیض لایتناهى بیان گردیده است. در برابر این نعمت بىبدیل، كوتاهى ما نیز بىهمتاست؛ چون اگر از ما بپرسند در زندگى چه اندازه از قرآن و اهلبیت(علیهم السلام) هدایت مىجویید، پاسخى نداریم. اى كاش عمق فاجعه، همین مقدار بود، ولى افسوس كه در نهان خانه اصلا احساس نیازى به قرآن و هدایت اهلبیت(علیهم السلام) نمى كنیم! لذا انگیزهاى براى رجوع به قرآن نداریم. حال، اگر فردى یا گروهى یا جامعهاى در زندگیشان احساس نیاز به قرآن نكردند و به سراغ قرآن كه چراغ هدایت است نرفتند و گمراه شدند، چه كسى را باید ملامت كنند؟ خداوند سبحان، راه و چاه را از هم جدا كرده و براى راه صحیح، علایمى قرار داده و مربیان و هدایتگرانى فرستاده است؛ اگر شما استفاده نكردید، چه كسى سزاوار ملامت است؟ روشن است كه جز خودتان را نباید ملامت كنید. باید از كتاب خدا و آنچه در مورد كتاب خدا از جانب ائمه اطهار(علیه السلام) بیان شده و در واقع، تفاسیر و تفاصیل قرآن است، استفاده نمود، كه تنها رهنماى ما قرآن و عترت مىباشد. كتاب و عترت براى ما اوّلین راهنما هستند و بیش او پیش از هر چیز ارزش دارند. اگر از این دو منبع الهى استفاده كردیم، در دنیا گمراه و دچار اضطراب و شك و تردید نخواهیم شد. ولى اگر این دو را پشت سر گذاشتیم و قرآن متروك و مهجور گردید، نباید امید داشته باشیم كه از جایى دیگر نور هدایت بر ما بتابد. قالَ الرَّسوُلُ یا رَبِّ اِنَّ قَوْمى اتَّخَذوُا هَذا الْقُرْاَنَ مَهْجوُرا(1)؛ و پیامبر گوید: بار پروردگارا! قوم من از قرآن دورى جستند. اگر از قرآن و عترت استفاده كردیم، ممكن است خدا از راه دیگرى هم به ما كمك كند و به هدایت خود، هدایت دیگرى را بیفزاید. اما اگر از این هدایت استفاده نكردیم، نباید طمع داشته باشیم كه راه صحیح و مستقیم زندگى را پیدا كنیم و منحرف نشویم.
1. فرقان/ 30.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
وَ اعْلَمْ مَعَ ذلِكَ یا بُنَىَّ أَنَّ أَحَبَّ ما أَنْتَ اَخِذٌ بِهِ مِنْ وَصِیَّتِى إِلَیْكَ تَقْوَى اللَّهِ وَالاِْقْتِصَارُ عَلَى ما فَرَضَهُ اللّهُ عَلَیْكَ، وَاَلأَخْذُ بِمامَضى عَلَیْهِ الاَْوَّلوُنَ مِنْ آبائِكَ وَالصَّالِحوُنَ مِنْ أَهْلِ بَیْتِكَ فَانِّهُمْ لَنْ یَدْعوُا أَنْ یَنْظُروُا لأَِنْفُسِهِم كَما أَنْتَ ناظِرٌ، وَ فَكَّروُا كَما أَنْتَ مُفَكِّرٌ، ثَمَّ رَدَّهُمْ آخِرُ ذلِكَ أِلىَ الاَْخْذِ بِما عَرَفوُا، وَالاِْمْساكِ عَمّا لَمْ یُكَلَّفُوا فَاِنْ أَبَتْ نَفْسُكَ عَنْ أَنْ تَقْبَلَ ذلِكَ دوُنَ أَنْ تَعْلَمَ كَما عَلِموُا فَلْیَكُنْ طَلَبُكَ لِذلِكَ بِتَفَهُّم وَ تَعَلُّم لاَبِتَوَرُّطِ الشُّبَهاتِ وَ عُلُوِّ الْخُصُوماتِ، وَ ابْدَأْ قَبْلَ نَظَرِكَ فِى ذلِكَ بِالاِْسْتَعانَةِ بِاِلَهِكَ عَلَیْهِ وَ الرَّغْبَةِ أِلَیْهِ فِى تَوْفیقِكَ وَ نَبْذِ كُلِّ شَائِبَة أَدْخَلَتْ عَلَیْكَ كُلَّ شُبْهَة، أَوْ أَسْلَمَتْكَ أِلَى ضَلالِة فَاِنْ أَیْقَنْتَ أَنْ قَدْ صَفالَكَ قَلْبَكَ فَخَشَعَ وَ تَمَّ رَأْیُكَ فَاجْتَمَعَ، وَ كَانَ هَمُّكَ فِى ذلِكَ هَمّاً واحِداً، فَانْظُرْ فیما فَسَّرْتُ لَكَ، وَ أِنْ لَمْ یَجْتَمِعْ لَكَ رَأْیُكَ عَلَى ما تُحِبُّ مِنْ نَفْسِكَ وَ فَراغِ نَظَرِكَ وَ فِكْرِكَ، فَاعْلَمْ أَنَّكَ أِنَّما تَخْبِطُ خَبْطَ الْعَشْواءُ (وَ تَتَوَرَّطُ الظَّلْماءَ) وَ لَیْسَ طالِبُ الدِّینِ مِنْ خَبَطَ وَلاخَلَطَ، وَالاِْمْساكُ عِنْدَ ذلِكَ أَمْثَلُ وَ إِنَّ أَوَّلَ ما أَبْدُؤُكَ بِهِ فى ذلِكَ وَ آخِرَهُ أَنِّى أَحْمَدُ أِلَیْكَ اللّهَ أِلهَىِ وَأِلَهَ الاَوَّلینَ وَالاَْخِرینَ وَ رَبَّ مَنْ فِى السّماواتِ وَالاَْرَضینَ بِما هُوَ أَهْلُهُ، وَ كَما یُجِبْ وَ یَنْبَغى لَهُ وَ نَسْأَلَُه أَنْ یُصَلِّى عَلَى سَیِّدَنَا مُحَمَّد النَّبِى(صلى الله علیه وآله)، وَ عَلَى أَنْبِیاءِ اللَّهِ بِجَمیعِ صَلاةِ مَنْ صَلَّى عَلَیْهِ مَنْ خَلْقِهِ، وَ أَنْ یُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْنَا بِما وَفَّقَنا لَهُ مِنْ مُسألِتِهِ بِالاِْسْتِجابَةِ لَنا فَاِنَّ بِنَعْمَتِهِ تُتَمُّ الصّالِحاتِ.
بدان اى پسرم! كه از بین سفارشهایم آنچه بیشتر دوست دارم آن را به كارگیرى همانا تقوا و اكتفا نمودن به واجبات الهى و آنچه حضرت حق واجب نموده و عمل به آنچه سلف صالح و پیشینیان شما عمل مىكردند، مىباشد؛ چرا كه آنها نیز همانند شما پایبندى و نیكاندیشى را ترك نكرده و همانگونه كه شما تفكر مىكنید،
آنها نیز مىاندیشیدند و در نهایت اگر به نتیجهاى مىرسیدند، عمل مىكردند و در آنجا كه مسؤولیتى نداشتند ـ از هر اقدامى ـ دست مىكشیدند.
حال، اگر تو حاضر نیستى از روش آنها پیروى كنى و روش آنها را پیش روى گیرى و مىخواهى خودت آنچه را آنها مىدانستند بدانى و بفهمى پس باید به انگیزه تفهّم و تعلّم در صدد فهم آنها برآیى نه اینكه در شبهات غوطهور شده و به جدل و بحث و جنجال روى آورى. و قبل از روى آوردن به تحقیق، از خداى خود یارى بجویى و براى توفیق خود رو به سوى او آورى و هر شایبهاى كه تو را دجار شبهه مىنماید و تو را تسلیم گمراهى مىسازد، ترك نمایى. حال، اگر مطمئن شدى كه قبلت پاك و روشن گشته و آماده پذیرش است و عزمت جزم و یكدل شده و همّ تو در این مورد، وحدت یافته است و یك جهت شده، آنگاه در آنچه برایت تبیین كردم، نیك بنگر. و اگر آنچه از آسودگى فكر و فراغ خاطر كه دوست دارى، حاصل نشد، بدان كه در این صورت كوركورانه قدم برمىدارى و در تاریكى گام مىگذارى و حال آنكه طالب دین هرگز به راه ندانسته قدم نمىگذارد و همه چیز را با هم نمىآمیزد. و در این هنگام درنگ نمودن بهتر و مناسبتر است.
همانا اولین و آخرین سخن من در این باره این است كه خداى خود و خداى پدران اوّلین و آخرین و پروردگار اهل آسمانها و زمینها را به آن چه شایسته اوست و آنچنان كه بر او بایسته و رواست، سپاس مىگویم و همانگونه كه دوست دارد و سزاوار است از او مسئلت مىكنیم كه بر پیامبر ما حضرت محمد(صلى الله علیه وآله) و همه انبیا به همه درودهایى كه مخلوقاتش فرستادند، درود فرستد. و از او مىخواهیم كه نعمتش را بر ما با اجابت، تمام كند كه همانا اتمام كارهاى شایسته، به مدد نعمت او بوده است.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) بعد از بخش اول وصیّت، كه وصایاى موجز و خلاصه بود، اینك به بخش تفصیلى این وصیَّت مىپردازند و مىفرمایند: اى پسرم، مهمترین چیزى كه شما باید به آن
توجه كنى و من آن را بیشتر دوست دارم، همان تقواى الهى و اكتفا نمودن به واجبات الهى و عمل به سیره سلف صالح است. این تعبیر حضرت(علیه السلام) كه مىفرمایند: اَنَّ اَحَبَّ مَا اَنْتَ اَخَذٌ بِهِ؛ آنچه بیشتر دوست دارم به آن توجه كنى ... موجب جلب توجه شنونده و اهتمام بیشتر و شدیدتر وى مىگردد. این كیفیت بیان نشان از رعایت قواعد بلاغى در كلام آن حضرت مىدهد. در این كلام كیمیا اثر علاوه بر تقوا به اكتفا نمودن به واجبات الهى نیز توصیه شده است. علت توصیه و سفارش به «تقوا» روشن و واضح است؛ امّا مقصود از «اكتفا نمودن به واجبات» چیست؟ علت این توصیّه حضرت(علیه السلام)چیست و چرا حضرت ما را به این نكته سفارش مىفرمایند؟ براى روشن شدن این مطلب لازم است به توضیح این فراز از این پند جاوید بپردازیم.
در مقام بیان آن سفارش گران مایه باید گفت كه انسان براى كسب معارف الهى، دو راه را مىتواند طى كند. یك روش این است كه فقط ضروریات دین را به طور مفصل بیاموزد و مستند به ادّله محكم و با استدلال اثبات كند، ولى براى تحصیل معارف جزئى و احكام فرعى به تحقیقات دیگران تكیه كند و از آنها تقلید نماید؛ مثلا بعد از اینكه با برهان متقن و استدلال محكم توحید و نبوت را اثبات كرد در فروعات توحید و نبوت به معلومات دیگران اعتماد نماید. و یا بعد از اینكه استناد به دلیل محكم پذیرفت كه قرآن كتاب خدا است و باید به این كتاب عمل نمود و هر چه در این كتاب بیان شده حق است، دیگر در مقام اعتقادات جزئى مانند اعتقاد به ملایكه و اعتقاد به عالم برزخ و اعتقاد به عالم قیامت و مواقف قیامت و... به سراغ برهان و استدلال نرفته و به صرف اینكه در قرآن آمده است، اكتفا مىكند و آن را باتمام فروعاتش مىپذیرد. حال به همین شیوه كه در اعتقادات عمل نمود، در احكام عملى نیز عمل مىكند. یعنى بعد از اینكه ضروریات دین را از راه استدلال یاد گرفت و ثابت نمود كه باید نماز خواند و روزه گرفت و ... دیگر در احكام تفصیلى نماز و روزه و... از فقها و مراجع و متخصصّان تقلید مىكند و به خود زحمت نمىدهد تا تفاصیل احكام را از طریق كتاب و
سنت و دلیل عقلى اثبات نماید. به بیان روشن مقصود این فراز از وصیّتنامه شاید این است كه ما باید اهتمام نماییم تا پایه احكام اعتقادى و عملى را را محكم كنیم و عقاید اصلى و اعمال ضرورى را اثبات نماییم و در آنها هرگز شك نداشته باشیم و ضروریات دین را استدلالى یاد بگیریم؛ كه چه هست و چه نیست، ولى در امور فرعى و اعتقادات جزئى، به یك بیان اجمالى اكتفا كنیم و بگوییم هر چه خداوند سبحان و پیغمبر(صلى الله علیه وآله) گفتند، همان درست است و در مقام عمل به احكام جزئى و كوچك نیز از متخصّصان و مراجع، تقلید كنیم. به عنوان نمونه اگر سؤال كنند اعتقاد شما در مورد چگونگى سؤال شب اول قبر چیست؟ مىگوییم هر چه خداوند متعال و پیغمبر(صلى الله علیه وآله) گفتند، همان درست است. در احكام عملى نیز به همین ترتیب عمل مىكنیم. یعنى ضروریات دین را با برهان دقیق و محكم اثبات مىكنیم ولیكن در اعمال جزئى و فروعات به گفته متخصّصان مربوط و فقها عمل مىكنیم و مسؤولیّتى فراتر از این را برعهده نمىگیریم. واضح است كه این راه تحصیل و معرفت، روشى احتیاطآمیز، و در مقایسه به روش تفصیلى، بسیار كم خطر است.
روش دوم این است كه در تمام امور اعتقادى و احكام عملى به دنبال یافتن دلیل و برهان باشیم. علاوه بر اعتقادات اساسى و احكام ضرورى، عقاید تفصیلى و فروعات آن و احكام تفصیلى و مسایل جزئى را نیز از راه برهان به اثبات برسانیم و همیشه و در همه حالات دنبالهرو دلیل باشیم و هرگز از مفاد ادّله و نتیجه براهین تخطّى نكنیم؛ چشم خود را از گفته دیگر متخصصّان فرو بندیم و تنها مقلّد دلیل باشیم، نه مقلّد صاحب دلیل.
این نكته درخور عنایت است كه این روش، یقیناً پیروانى اندك داشته و كمتر محقّق مىگردد؛ چون اگر بخواهیم تمام مسایل اساسى را خود، درك و اثبات كنیم و عقاید تفصیلى را نیز یكى بعد از دیگرى اثبات و ایرادهاى آن را بررسى كرده و جواب دهیم و صحیح و ناصحیح آن را مشخص سازیم، عملى بس دشوار است و براى همگان ممكن نیست. البته روشى ایدهآل و خوب است اما براى هر كسى ممكن نیست و هر كسى توان آن را ندارد. تنها براى كسانى كه استعداد و وقت لازم را دارند و افزون بر استعداد، با دقّت كافى و لازم، همراه با انگیزه پاك و الهى و قوى به دنبال این امور هستند و به صورت پىگیر آنها را دنبال مىكنند
روشى مفید و بسار ضرورى است، امّا اگر شرایط این روش فراهم نباشد، نباید از این روش بهره جست؛ بلكه بهتر و ضرورى است كه در صورت فقدان شرایط به همان روش اوّل اكتفا كنیم و در اثبات عقاید تفصیلى و جزئى به صرف اینكه گفته خداوند متعال و پیامبر و اولیاى دین، این است، بسنده نماییم و در احكام عملى و مسایل جزئى و ریز نیز پیرو متخصص باشیم و اگر سؤال كردند: دلیل شما بر این كار چیست؟ بگوییم: دلیل آن را نمىدانیم و چون متخصص چنین گفته است، ما نیز همانطور عمل مىكنیم؛ مثل سایر مسایل زندگى نظیر معالجه بیمارى، سیمكشى منزل ،تعمیر ساختمان و ماشین و... كه به متخصص مراجعه مىكنیم، در احكام عملى دین نیز به مراجع و متخصّصان رجوع كرده و برطبق گفته آنها عمل مىكنیم. اگر پزشكى را حاذق شناختیم، دیگر دلیل نمىخواهیم كه چرا این آمپول و قرص را تجویز كرده و چرا این دارو را توصیه مىكند بلكه چون او متخصص است و مسؤولیت با او مىباشد، هر چه بگوید مطاع مىشماریم و به آن عمل مىكنیم. از اینرو اگر شرایط طى نمودن مسیر از روش دوّم را نداریم، باید از شیوه اوّل بهره بگیریم تا از خطراتى كه در این مسیر، حیات آدمى را تهدید مىكند، محفوظ و مصون بمانیم. شخصى كه توان راه رفتن ندارد نباید از خطراتى كه در طىّ مسیر، او را تهدید و در معرض گمراهى و ضلالت قرار مىدهند، غافل باشد؛ به ویژه آن زمانى كه با شبههاى مواجه مىشود كه نه آن را مىداند و نه مىتواند آن را بفهمد. به هر حال خطرهاى مختلف اعتقادى و اخلاقى، ممكن است در مسیر زندگى علمى و عملى انسان پیش بیاید و آرام و قرار از وى سلب نماید. اما اگر همت بلند و نیّت خالص و وقت كافى و استعداد لازم را داشته باشد و انگیزهاى الهى محرّك او گردد، اشكال ندارد كه در مسیر و طریق دوّم قدم بگذارد و در مقام تفصیل بر آید و همه مسایل را از راه دلایل تفصیلى، اثبات و شبهات آنها را بررسى نماید و پاسخ دهد.
این، همان چیزى است كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) آن را خیلى دوست دارند و مىفرمایند: «دوست دارم از مجموعه وصیّت من به آن عمل كنى» یعنى همان تقوا در علم و عمل و اكتفا نمودن به تكالیف واجب. ملاحظه مىفرمایید كه این مسأله در دنیاى امروز ما چقدر اهمیت دارد. اگر انسان به این مسأله عمل كند، از بسیارى از انحرافات مصون مىماند. كسانى كه دچار
انحرافات شدند و مىشوند از این روست كه به این وصیّت عمل نكرده و نمىكنند و یا با انگیزهاى غیرالهى و روشى غلط، عمل مىنمایند و یا در مسیر تحصیل علم بیش از حد شتاب و عجله كرده و شتاب زده اقدام مىكنند و گاهى اوقات مقدمات علمى لازم را كسب نكرده و یا بدون راهنمایى و هدایت استاد و متخصص، وارد عمل مىشوند كه در انحراف آدمى هر یك از این عوامل كافى است. پس باید اول تكلیف خود را به طور روشن و دقیق بشناسیم و آنگاه استعداد و همّت و وقت كافى و فراغت لازم براى تحصیل تفصیلى علوم را تامین نماییم و از همه مهمتر نیّت خالص و انگیزهاى الهى و به دور از هوى و هوس را جوهره عمل خود سازیم و از خدا ـ جل جلاله ـ استعانت و راهنمایى بجوییم؛ و گرنه بدون استعانت از حضرت حق، پسندیده آن است كه قدم از قدم برندارید.
خلاصه؛ «وَاعْلَمْ مَعَ ذلِكَ یَا بُنَىَّ اَنَّ اَحَبَّ...» بدان، محبوبترین چیزى كه از وصیّت من باید به آن عمل كنى، در درجه اوّل همان تقواى الهى و پرواى از خداوند سبحان است كه وصیّت همه انبیا و اولیا مىباشد. و در مرتبه بعد به آنچه خدا بر تو واجب نموده است، اكتفا كن: «وَالاِْقْتِصارُ عَلَى ما فَرَضَهُ اللَّهُ عَلَیْكَ...»؛ معناى این جمله ـ با عنایت به جملات بعدى وصیّتِ حضرت ـ این است كه اگر همّت لازم و نیّت پاك و وقت كافى براى تحقیق ندارى و یا وسایل تحقیق و امكانات تلمّذ از استاد و... فراهم نیست، نباید به دنبال كنجكاوى در این امور بروى، بلكه باید به همان اعتقادات اجمالى اكتفا و در عمل نیز تقلید كنى. به تعبیر دیگر، باید وظیفه خود را تشخیص دهید و بدانید خدا از شما چه خواسته و چه چیزى را بر شما لازم و واجب كرده است، همان را دنبال كرده و عمل نمایید. آنچه اینك واجب نموده، این است كه عقاید اصلى و اساسى را حتماً فراگرفته و ضروریات دین را نیز خوب بیاموزید، ولى امورى افزون بر این، كه در توان شما نیست و شما شرایط آن را ندارید، بر شما واجب نیست و نباید آن را دنبال كنید كه موجب خسران و انحراف مىگردد. و سرانجام سوّمین مطلبى كه محبوب حضرت(علیه السلام) است و مىفرمایند دوست دارم به آن عمل كنى همانا پیروى نمودن از یافتههاى سلف صالح مىباشد: «وَالاَْخْذُ بِمَا مَضَى عَلَیْهِالاَوَّلُونَ مِنْ آبائِكَ وَالصَّالِحُونَ مِنْ اَهْلِ بَیْتِكَ ...»؛ آنچه بر تو واجب شده و مطلوب و محبوب من است پیروى از گذشتگان و سلف صالح و
عمل نمودن به آنچه آنها با تحقیق و بررسى به آن دست یافتهاند، مىباشد. چون آن دقت و تأملى كه تو در مورد زندگى دارى، آنها نیز از آن غافل نبودهاند. آنها هم براى زندگى خود فكر كردند و بعد از تفحّص و تحقیق كامل در مورد آنچه باید انجام دهند و آنچه باید معتقد باشند تصمیم گرفتند. آبا و گذشتگان صالح شما كه به آنها اعتماد دارید، بعد از تحقیق به این نتایج رسیدهاند. از اینرو به آنچه شناختند، عمل كرده و آنها را به كار گرفتند و آنچه را نفهمیده و درك ننمودند، رها ساختند. به هر حال، روش سلف صالح قابل اعتماد نیز یك راه مطمئن است كه حضرت(علیه السلام) توصیه مىكنند تا آن را پیش بگیریم.
تاكنون سه راه براى یك زندگى سالم مطرح شد. یكى از آن طرق، تحصیل علم در اصول اعتقادى و معارف اساسى عملى و تقلید در مسایل جزئى بود. روش دیگر اعتماد بر سیره سلف صالح بود و طریق سوّم تحصیل علم و معرفت در تمام اصول و فروغ است. حال اگر به روش اوّل و دوّم قانع نشده و تبعیّت از سلف صالح را نپذیرفته و درصدد هستید كه همه مسایل را به طور تحقیقى درك كنید و عقاید خود را محققانه بررسى نمایید و احكام و آراى فكرى خود را به طور اجتهادى به دست آورید و همانند دیگران در پى تحصیل علم و معرفت تحقیقى هستید، در این صورت نیز به این توصیه آن حضرت(علیه السلام) عنایت تامّ داشته باشید كه حضرت شرایط تحصیل معرفت را اینگونه بیان مىفرماید: «به انگیزه تفهّم و تعلّم در صدد فهم علوم بر آیید نه به قصد بحث و جدل و جنجال؛ فَلْیَكُنْ طَلَبُكَ ذلِكَ بِتَفَهُّم وَتَعَلُّم لا بِتَوَرُّطِ الشُّبَهَاتِ وَعُلُوِّ الْخُصُوماتِ». از این رو لازم است به بیان مبسوط وصایاى آن حضرت(علیه السلام) در این مورد بپردازیم و شرایط تحصیل علم را از زبان حضرتش بشنویم.
در مسیر تحصیل علم اوّلین قدم و شرط، داشتن نیت پاك است؛ باید ابتدا نیت خود را اصلاح كنید و غرض شما از تحصیل تنها فهمیدن باشد. مبادا نیّت شما درگیرشدن و بحث و جدل و
جنجال باشد. پس به نیّت خود خیلى توجه داشته باشید كه آیا واقعاً مىخواهید چیزى را بفهمید و یا مىخواهید جاروجنجال به پا نمایید و خودنمایى كنید. اگر این شرط را در خود احراز كردید كه به نحو تمام و كمال، واجد هستید و فقط در صدد فهم حقیقت مىباشید و غرض و مرضى در اندیشه و در كار ندارید، آنگاه در پى شرایط بعدى به دنبال تحصیل علم برآیید و الاّ در اوّلین قدم فروماندهاند هرگز پا در این عرصه نگذارید كه تحصیل معرفت با اغراض ناصواب، تحصیل دانش نیست و تحمیل معرفت است.
دوّمین شرط تحصیل علم، استعانت و توكّل به خداوند در آغاز و ادامه تحصیل است: وَابْدَأ قَبْلَ نَظَرِكَ فِى ذلِكَ بِالاِْسْتَعانِةِ بِاِلَهِكَ عَلَیْهِ وَالرَّغْبَةِ اِلَیْهِ فِى تَوْفیقِكَ ... از آنجا كه به دست آوردن علم تفصیلى و تحقیقى در تمام اعتقادات و احكام عملى، بسیار خطرناك است، باید از خدا كمك بخواهید و نیّت خود را خالص كنید تا معارف حق را درست تشخیص داده، احكام را آنگونه كه هست، درك نمایید و به آنها عمل كنید. بنابراین شرط دوّم تكیه نمودن به عنایت الهى است كه بىعنایت او كسى به هدف نرسیده است. البته هرچه هدف، مقدّستر باشد، تكیه به مقام قدس ربوبى ضرورت بیشتر و تأثیر عمیقترى دارد. توجه داریم كه نه تنها در ابتداى تحصیل، بلكه باید در طول مسیر و مدّت تحصیل نیز از خداوند سبحان، استعانت بجوییم و به عنایت او توكل نماییم؛ یعنى در لحظه لحظه تحصیل و در یك یك مطالب مورد بحث و تحقیق، از یارى جستن و توكّل نمودن به حضرت حق نباید غفلت نمود.
شرط سوّم تحصیل علم، پرهیز از شبههها و دورى نمودن از روشها، ادّله و مسیرهاى شبههانگیز است كه حضرت مىفرمایند: وَتَرْكِ كُلِّ شائِبَة اَدْخَلَتْ عَلَیْكَ شُبْهَةً اَوْ اَسَلَمَتْكَ اِلَى ضَلاَلة؛ در راه تحصیل دانش و علم از ادلّه و شواهدى كه شما را در شبهه و اشتباه عرق مىسازد، پرهیز كنید و راه صحیح را انتخاب نمایید تا شما را به مقصد برساند. هرگز به سراغ راههاى انحرافى ـ كه شما را به اشتباه و گمراهى مىاندازد و تسلیم ضلالت و گمراهى مىنماید ـ
نروید. لذا به ادّله و شواهدى تمسّك كنید كه موجب ضلالت و گمراهى شما نمىشوند البته جهت ورود به عرصه تحصیل باید این شرایط احراز شود؛ مثلا باید مطمئن باشید و یقین داشته باشید كه واقعاً دل شما صاف و نیّت شما پاك است. و یقین داشته باشید كه در نیت شما شایبهاى نیست و واقعاً قصد شما این است كه چیزى را بفهمید. حال اگر واقعاً دل صاف بود و شایبهاى نداشت و نیّت خالص شد و تمام مقصود شما فهمیدن بود و همینطور گام به گام و قدم به قدم بر عنایت و توفیق الهى تكیه داشتید و مسیر صحیح و دلیل سالم و برهانى محكم را به كار گرفتید، بدانید كه این تحصیل، پرده از واقعیّت مجهول برخواهد داشت و شما را به حقیقت مىرساند و این علم، همان نور الهى است.
اینك بعد از تحقّق این شرایط قبل، باید قصد خود را در جزم و تصمیم قطعى اتخاذ نمایید و با وحدت بخشیدن و متمركز ساختن قدرت و توان خویش به تحصیل معرفت روى آورید. وقتى تصمیم گرفتید در راه تحصیل علم قدم بردارید، هرگز نباید نیروى خود را صرف كارهاى دیگر كنید. بلكه باید تمام همّ و غمّ شما درك حقایق و تحصیل علم باشد. و تمام همّت و توان خود را در مسیر حلّ مسأله و درك حقایق موردنظر هزینه كنید و از پراكندهكارى بپرهیزید. منظور از تعابیر «تَمَّ رَأْیُهُ» یا «اَجْمَعَ عَزْمَهُ» و یا «اِجْتَمَعَ رَأْیُهُ» این است كه به تصمیم قطعى برسید و عزم خود را جزم نمایید.
بنابراین: فَانْظُرْ فیِما فَسَّرْتُ لَكَ وَ اِنْ لَمْ یَجْتَمِعْ لَكَ رَأْیُكَ عَلى ما تُحِبُّ مِنْ نَفْسِكَ وَ فَراغِ نَظَرِكَ وَ فِكْرِكَ فَاعْلَمْ اَنَّكَ اِنَّما تَخْبِطُ خَبْطَ الْعَشواءِ وَ تَتَورَّطُ الظَّلْمَاءَ؛ در شرایطى كه مفصلا براى تحصیل و تحقیق بیان كردیم، تأمل و فكر كن تا حقایق را بیابى. اگر این شرایط در شما جمع نشد و نتوانستید آنها را فراهم سازید پا به عرصه تحصیل نگذارید. مثلا اگر فراغت كافى و یا همت لازم و یا شرایطى كه تحقیق و بررسى ضرورت دارد، محقق نشد، هرگز در این راه قدم مگذارید كه بسیار خطرناك است. چون در صورت نبودن شرایط لازم، وارد بیابانى تیره و تارى مىشوید كه نمىتوانید راه را از چاه تشخیص دهید. و به یقین بدانید كه در صورت عدم
تحقق شرایط، از اهل لغزش خواهید بود. و بهجاى دریافت و درك حقایق فرسنگها از حق فاصله گرفته و دور مىافتید. بنابراین از ورود در این راه بپرهیزید كه تحصیل دانش دین هرگز با اشتباه و لغزش سازگار نیست: لَیْسَ طالِبُ الدِّینِ فِى خَبَط وَلا خَلَط [لَیْسَ طالِبُ الدِّینِ مَنْ خَبَطَ وَ لا خَلَط]؛ كسى كه طالب و خواهان معارف دین است، باید به گونهاى وارد این میدان شود و در این حوزه معرفت عمل نماید كه مرتكب اشتباه و لغزش نشود. كسى كه مرتكب خبط و خطا مىشود و یا نیّت او آلوده به انگیزههاى شیطانى و هواهاى نفسانى است، نمىتواند در پى تحصیل معارف دین برود و طالب دین باشد و به یقین، به گمراهى مبتلا مىگردد. پس در این صورت: الاِمْساكُ عِنْدَ ذلِكَ اَمْثَل؛ صرفنظر نمودن بهتر است. گویا به واسطه اهمیّت مطالب، در ادامه حضرت به حمد و سپاس الهى مىپردازند و این بخش از وصیّت را با دعا ختم مىفرمایند: «وَ اِنَّ اَوَّلَ ما اَبْدَؤُكَ بِهِ فِى ذلِكَ وَ آخِرَهُ اِنّى اَحْمَدُ اِلَیْكَ اللَّهَ اِلَهى وَ اِلهَ الاَوَّلینَ وَالاْخِرینَ وَ...؛
در واقع حضرت(علیه السلام) با این حمد و ثنا، بخش تفصیلى این وصیّتنامه را آغاز مىنمایند. البته این چند سطر، در برخى از نسخهها مانند نهج البلاغه بیان نشده است ولى در كتاب شریف بحارالانوار آمده است.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
یا بُنَىَّ قَدْ أَنْبَأْتُكُ عَنِ الدُّنْیا وَحالِها وَانْتِقالِها وَزَوالِهِا بِأَهْلِها، وَأَنْبَأْتُكَ عَنْ الاخِرَةِ وَما أَعَدَّ اللّهُ فیها لأَِهْلِها، وَضَرَبْتُ لَكَ أَمْثالاً لِتَعْتَبِرَ وَتَحْذُوَ عَلَیْها الاَْمْثالَ إِنَّما مَثَلُ مَنْ أَبْصَرَ الدُّنْیا كَمَثَلِ قَوْم سَفْر نَبا بِهِمْ مَنْزِلٌ جَدْبٌ فَأَمُّوا مَنْزِلاً خَصِیباً فَاحْتَمَلُوا وَعْثَاءَ الطَّریقِ وَ فِراقَ الصَّدِیِقِ، وَخُشُونَةَ السَّفَرِ فِی الْطَّعامِ وَالْمَنامِ لِیَأْتُوا سَعَةَ دارِهِمْ وَمَنْزِلَ قَرارِهِمْ، فَلَیْسَ یَجِدوُنَ لِشَیْیء مِنْ ذلِكَ أَلَماً وَلا یَرَوْنَ لِنَفَقَتِهِ مَغْرَماً وَلا شَىْءٌ أَحَبُّ إِلَیْهِمْ مِمّا یُقَرِّبُهُمْ مِنْ مَنْزِلِهِمْ، وَمَثَلُ مَنِ اغْتَرَّ بِها كَقَوْم كانُوا فِی مَنْزِل خَصِیب فَنَبَا بِهِمْ إِلى مَنْزِل جَدْب فَلَیْسَ شَیْىءٌ أَكْرَهَ إِلَیْهِمْ، وَلا أَهْوَلَ لَدَیْهِمْ مِنْ مُفارَقَةِ ما هُمْ فِیهِ إِلَى مَا یَهْجَمُونَ عَلَیْهِ، وَیَصیروُنَ إِلَیْهِ.
«پسركم من تو را از دنیا و حال آن و دگرگونشدن آن و از میانرفتن و دست به دستگشتن آن آگاه كردم. و تو را از آخرت و آنچه خدا در آنجا براى اهل آخرت آماده كرده است، خبر نمودم و براى تو درباره هر دو، مَثَلها آوردم تا از آنها عبرت بگیرى و آنها را دستور كار خود قرار دهى. داستان آنان كه دنیا را آزمودند و شناختند، همچون مسافرانى هستند كه در جایى ناسازوار و دور از آب و آبادانى منزل نمودند و آهنگ مكانى پرنعمت و دلخواه و گوشهاى سبز و خرّم را دارند. پس رنجِ راه را بر خود هموار كنند و بر جدایى از دوست و سختىِ خوراك و خوابِ سفر را به جان پذیرند تا به منزل فراخ خود رسند و در منزل آسایش خویش بیاسایند. پس رنجى كه در این راه بر خود خریدند، آزار نشمارند و هزینه سفرى كه پرداختند، غرامت به حساب نیاورند و هیچ چیز در نزد آنها خوشایندتر از آنچه به خانهاشان نزدیك نماید، نیست. و داستان آنان كه به دنیا فریفته گشتند، همچون گروهى است كه
در منزلى پرنعمت به سر برند و از آنجا رفته و در منزلى خشك و بىآب و گیاه اقامت نمودند. پس چیزى براى آنها ناخوشایندتر و ترسناكتر از ترك این منزل آباد به سوى آن منزلى كه به آن روى مىآورند، نیست.»
بخش اول وصیّتنامه مولا امیرالمؤمنین به فرزندشان امام حسن(علیه السلام) را كه مواعظ فشردهاى بود، تفسیر و تبیین كردیم و به اندازهاى كه خداوند تبارك و تعالى توفیق داد، در اطراف آن سخن گفتیم. بخش دوم این وصیّت گرانمایه مواعظ تفصیلى است كه هر مطلب را با توضیح بیشترى بیان مىفرمایند و در بعضى از قسمتها و موارد به شرح و توضیح آنچه در بخش اول بیان فرمودند، مىپردازند. همینطور كه اشاره شد، نسخههاى این نامه با هم خیلى متفاوت است. طبق نسخه بحارالانوار كه مدّنظر ماست، اینك حضرت(علیه السلام) بعد از حمد و ثناى الهى، توجه همگان را به موقعیّت انسان در زندگى دنیوى و ارتباط آن با زندگى اخروى جلب مىفرمایند.
اگر انسان بخواهد تصمیم آگاهانهاى بگیرد و راه صحیح را انتخاب كند، باید از برخى امور اطلاع و آگاهى كافى داشته باشد و افزون بر این شرایطى را در نظر گرفته و رعایت نماید. در این میان، شرط اول این است كه بداند در چه موقعیتى قرار دارد. اگر انسان موقعیت خود را درك نكند و نفهمد در كجا هست و از كجا آمده است و به كجا مىرود و چه هدفى پیش روى دارد و چه مشكلاتى سر راه اوست، نمىتواند یك تصمیم حساب شده و صحیح اتخاذ نماید. یعنى اگر بدون آگاهى و شناخت تامّ و عنایت كامل به امور فوق تصمیم بگیرد، بى تردید تصمیمى كوركورانه اتّخاذ نموده و راه به جایى جز تركستان نمىبرد. وقتى انسان مىتواند راه صحیح را انتخاب كند و تصمیم عاقلانه و سنجیده بگیرد كه بفهمد در كجاست و در چه موقعیّتى قرار دارد و دنیا چیست و چگونه محلى است و چگونه باید به آن بنگرد؛ چون تمام این امور در كیفیّت زندگى او تأثیر دارد. به ویژه نوع نگرش او به دنیا و اینكه دنیا و محل
زندگى خود را چگونه مىبیند و دركى كه از آن دارد، جملگى در عملكرد وى مؤثر است. از اینرو در اینجا به دیدگاههاى مختلف در مورد دنیا پرداخته و تاثیر آن را در رفتار آدمى بررسى مىكنیم.
بىتردید درك و بینش انسانها از موقعیتى كه در آن قرار دارند و زندگى مىكنند، متفاوت مىباشد. بعضى انسانها گویا با چشمى بینا به دنیا نگاه نمىكنند، لذا هرگز نمىتوانند تلقى و بینشى از دنیا و محل زندگى خود ارائه كنند و حالت گیجى و سردرگمى و خواب زدگى دارند، و اصلا توجه نمىكنند و نمىدانند كه از كجا آمده و به كجا مىروند. در واقع به انسان خوابآلودهاى مىمانند كه با حالت گیجى و سردرگمى از خواب بیدار شده است. گاه احساس گرسنگى مىكنند و درصدد خوردن چیزى برمىآیند و شكم خود را پر مىكنند و گاهى هم در اندیشه سیرابشدن از شربتى به سر مىبرند و ایّامى را هم در پى به چنگآوردن صندلى پست و مقام، به شب مىآورند و اصلا هیچ توجّه ندارند كه اینجا كجاست و امروز كجا هستند و دیشب كجا بوده و فردا بناست كجا باشند؟ واقعیت زندگى برخى افراد جز این نیست كه تنها به فكر بهرهمندى از متاع دنیا هستند و همانند چهارپایان مىخورند و مىآشامند:... وَالذَّینَ كَفَرُوا یَتَمَتَّعُونَ وَ یَأْكُلُونَ كَمَا تَأْكُلْ الاَْنْعامُ.(1) اینگونه افراد را باید رها ساخت تا بچرند؛ چون حیواناتى هستند كه از زندگى درك و فهمى ندارند و نمىتوانند تصمیم عاقلانه و سنجیدهاى اتخاذ كنند؛ مثل حیوانات هستند كه با احساس گرسنگى دنبال علف یا شكارى مىروند و با احساس تشنگى در پى سیراب شدن حركت مىكنند و به محض خستگى مىخوابند تا آنگاه كه احساس دیگرى در آنها پدیدار شود و درصدد ارضاى آن برآیند. فردا هم همینطور روز از نو، روزى از نو و حركت بر چرخه زندگى را مجدّداً از نو آغاز مىكنند. هرگز فكر نمىكنند كه از كجا آمده و حركت تكرارى كجا مىروند و چه هدفى دارند و چه باید بكنند و اصلا اینگونه امور براى آنها مطرح نیست.
1. محمد/ 12.
وضعیت چنین افرادى روشن و حسابشان پاك است؛ چرا كه از افراد گیج و خوابآلوده و مست و حیوان صفت كه درك و شعورى ندارند انتظارى نباید داشت؛ چون تعقل و تفكر ندارند. آنها كر و لالهایى هستند كه هیچ دركى و فهمى ندارند: اِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِنْدَاللّهِ الصُّمُّ البُكْمُ الَّذینَ لا یَعْقِلُون(1)؛ این افراد نه تنها بدترین انسانها بلكه بدترین جانوران هستند و هر انتظارى از آنها بیهوده است.
از دسته اوّل كه بگذریم، گروهى دیگر را مشاهده مىكنیم كه اندكى درباره خود و وضعیّت خود و جهان اطراف خود مىاندیشند. اینها در وهله اوّل درك مىكنند كه این جهان در حال حركت و گذر است. براى تبیین وضعیت این گروه، فرض كنید كسى در هواپیما به خواب فرو رفته و ناگهان بیدار مىشود و به اطراف خود نگاه مىكند، مىبیند كه یك عده نشسته و مشغول خوردن و آشامیدن هستند و یك دسته مشغول مطالعه و گروهى... . امّا آنگاه كه از پنجره به بیرون نگاه مىكند مىفهمد كه اینجا هواپیماست و در دل آسمان و بر فراز اقیانوسها در حال حركت است و بى اختیار به پیش مىرود؛ چرا كه خلبان شخص دیگرى است و از افراد دیگر هم كارى برنمىآید. هواپیما به اراده خلبان به حركت درآمده و در فضاى بیكران آسمان و بر فراز اقیانوسها به پیش مىرود و چه بخواهد و چه نخواهد باید با این كاروان همسفر باشد. حال تا این شخص به خود آید و بفهمد كه اینجا كجاست؟ و كجا مىروم؟ و هواپیما كجا مىرود؟ وقت مىگذرد؛ مثلا نمىتواند چند دقیقه هواپیما را متوقف سازد، تا فكر كند كه چه كار باید بكند و كجا برود و حتى اگر چنین حرفى را به زبان بیاورد، همه به او مىخندند، چون همگى مىدانند كه چه بخواهند و چه نخواهند هواپیما با سرعت زیاد حركت مىكند و به پیش مىرود. بنابراین این گروه در درجه اول درك مىكنند كه بر مركب تیزپایى سوار هستند كه تند و سریع در حال حركت است و اختیار آن هم در دست آنها نیست و نمىتوانند آن را نگهدارند. بعد از درك متحرك بودن آن، در پى دریافت مقصد این حركت هستند كه الآن كجاست و به كجا مىرود و در آینده به كجا مىرسد و ما را با خود به كجا مىبرد.
1. انفال/ 22.
این تشبیه و تنظیر در مورد دنیا و واقعیت زندگى دنیا جریان دارد و كاملا بر ماهیت دنیا و حیات دنیوى تطبیق مىكند؛ یعنى گروهى از مردم نیك دریافتهاند كه در این دنیا بر مركب زمان سوار هستند و نمىتوان گفت: یك مقدار آهستهتر! یا: توقف كن تا ببینیم امروز چه كار باید انجام دهیم! مثلا نمىتوان به روز چهارشنبه گفت: نگذر و ساكن باش و متوقف شو تا اندكى فكر كنم و تصمیم بگیرم! بلكه مركب زمان به سرعت به پیش مىرود و بدون هیچ توقفى حركت مىكند و حتى یك لحظه هم نمىتواند بایستد. شما صبح را نمىتوانید، متوقف كنید كه ظهر نشود و یا ظهر را نمىتوانید متوقف سازید تا شب نشود. خواه ناخواه مىگذرد. این همان عمر است كه سپرى مىشود؛ چه بخواهید و چه نخواهید در حركت است. هر انسانى با اولین نگاه مىتواند بفهمد كه در عالم و دنیایى زندگى مىكند كه طبیعت آن گذراست؛ یعنى این عالم و این فضا و این زندگى در گذر است و ماندن در آن راه ندارد.
حال بعد از درك گذرابودن هستى این سؤال جلوه مىكند كه هستى از كجا و به كدامین سوى حركت مىكند. این هواپیماى هستى با این سرعت ما را از كجا و به كجا مىبرد؟ به بیان دیگر، حال باید بیندیشد كه در كجاست؟ و به كجا مىرود؟ و عاقبت كار و سرنوشت او چیست؟ رَحِمَ اللَّهُ امْرَءً عَلِمَ مِنْ أَیْنَ وَ فى أَیْنَ وَ اِلَى أَیْنَ؛ رحمت خدا بر آن كسى كه بداند از كجا و در كجا و به كجا مىرود. امّا بعد از درك اوّلین واقعیت هستى و پى بردن به گذرا بودن آن، درك مردم از مراتب دیگر هستى بسیار متفاوت مىشود كه اینك به بیان دیدگاههاى آنها مىپردازیم:
خوب است جهت تبیین عقاید مردم در مورد دنیاى گذرا به همان مثال قبلى برگردیم. با عنایت به آن مثال، اگر دقت بفرمایید متوجه خواهید شد كه این همسفرانى كه در هواپیما هستند، خود دو دسته مىباشند: یك گروه معتقدند این دنیاى گذرا روزى به پایان رسیده و نابود مىگردد لذا فقط در این اندیشه هستند كه متاع و غذاى خوب به دست آورند و نیك و ایدهآل بخورند و بیاشامند. چون مىپندارند این دنیا روزى به نابودى مىانجامد و این خوردنىها و آشامیدنىها محدود است، پس باید در بهرهمندى از دنیا از دیگران سبقت گرفت
و حریصانه از آن استفاده نمود و هر چه زودتر و بیشتر و بهتر بهره خود را برگرفت، و گرنه تمام شده و دیگر پیدا نخواهد شد. بىتردید سرانجام اینگونه افكار و اعمال از ابتدا مشخص است كه جز بطلان و نابودى نخواهد بود؛ چرا كه همه چیز را محدود و نقطه پایان دنیا را نابودى و نیستى مىبیند. گویا هر چه هست همین چند روزه دنیاست، از اینرو دم را غنیمت شمرده و فقط به فكر خوشى خود هستند. چون پایانى جز نابودى براى این دنیا تصور نمىكنند كه دیر یا زود به این نقطه خواهد رسید.
در برابر همسفران قبلى، عدهاى دیگر قرار مىگیرند كه پایان این دنیاى گذرا را نابودى و پوچى نمىدانند، بلكه براى آن هدف و مقصدى در نظر مىگیرند و در این مدت زندگى دنیا، خود را براى رسیدن به آن هدف و مقصد آماده مىسازند و تمام اعمال خود را در راستاى رسیدن به آن هدف انجام مىدهند و با تدبیر و متانت و صبورى و برنامهاى حساب شده كارهاى خود را انجام مىدهند و خیلى به خوردن و آشامیدن و... توجه ندارند. با درایتى درخور و لازم درصدد انتخاب راه زندگى خود هستند. از روى تدبیر و اندیشه راهى را كه باید بروند، انتخاب مىكنند تا به هدف برسند و هرگز همانند گروه قبل حریصانه به متاع دنیا و محتواى این هواپیما نگاه نمىكنند كه هر چه به دستشان آمد، بخورند و بیاشامند و بهره ببرند، بلكه با تفكر و تدبیر و متانت و اطمینان خاطر و آرامش در پى انجام وظیفه خود هستند و با برنامهاى حسابشده و سبك و سنگیننمودن جوانب كار، به بررسى امور پرداخته و همیشه به انجام وظیفه خود مىاندیشند و حتى گاهى اوقات عملكرد گروه اوّل را تخطئه مىكنند كه چرا اینچنین عمل مىكنند؟ البته پاسخ آنها روشن است كه خواهند گفت: چون بناست چند صباح دیگر نابود شویم، لذا فرصت را غنیمت شمرده، تا توان داریم از متاع دنیا استفاده مىكنیم و لذت مىبریم؛ یعنى حال كه بناست روزى نابود شویم، پس حداقل این چند لحظه را مغتنم شمرده، خوش مىگذرانیم. ولى گروه دوم خود را اینگونه معرفى مىكنند كه ما در این دنیا مقصدى داریم و مىخواهیم هر چه زودتر به آنجا برسیم، از اینرو خودمان را براى رسیدن به آن مقصد آماده مىكنیم و از هماكنون لحظهشمارى مىكنیم و منتظریم هرچه زودتر به مقصد
رسیده و خود را به دوستان و اهل و عیال خود برسانیم. ما مشتاق زیارت آنها هستیم و این خوردن و آشامیدن، ما را از كارهایى كه باید انجام دهیم، بازمىدارد گمراه مىسازد.
همانگونه كه گذشت تاكنون سه تصویر و طرز تفكّر در خصوص حقیقت دنیا ارائه شد كه هر انسانى از بین این سه نوع طرز تفكر و رفتار یكى را انتخاب كرده و بر اساس همان بینش، زندگى مىكند. یا بینش دسته اول را مىپذیرد كه در واقع بینش نیست و بلكه یك زندگى حیوانى است، یا طرز تفكّر دسته دوّم را برمىگزیند كه چون دنیا را گذر از آبادى به ویرانى و نابودى مىپندارد، تا نیست و نابود نشدهاند خود را از دنیا سیر و پر مىسازد. و یا عقیده گروه سوّم را انتخاب مىكند كه دنیا را «دارالحركة الى دارالقرار» مىبیند. انسان تا این عقاید را یكى یكى بررسى نكند، نمىتواند تصمیمى صحیح اتخاذ نماید. پس در وهله اوّل باید راه نخست را كنار گذارد؛ یعنى از آنجا كه دیدگاه نخست دیدى حیوانى بیش نیست، باید آن را به طور قطعى رها نماید. حال از بین دو راه باقىمانده باید یكى را براى خود انتخاب كند؛ یعنى یا باید بپذیرد كه این دنیا نابود خواهد شد و پایانى جز نابودى ندارد و همه چیز، روزى از بین خواهد رفت. و همه به سوى عدمآباد، روان هستیم و نابود خواهیم شد. و یا باید بینش دسته سوم را بپذیرد كه معتقد هستند مقصدى بسیار مهم پیش روى داریم. مقصد منزلى است بسیار آباد كه دوستان باوفا در آنجا انتظار آمدن ما را مىكشند و عاشقانه منتظر ما هستند و ما هم در انتظاریم كه چه زمانى به مقصد مىرسیم.
مسلم است كه انسان باید دلیل هر كدام از این دو دسته را دقیق بررسى نماید و آنگاه با تكیه بر استدلال، یكى از این دو راه را بپذیرد. البته به یقین ـ چه بخواهیم و چه نخواهیم ـ در نهایت مطاف یكى از این دو راه را انتخاب و در زمره یكى از این دو گروه قرار خواهیم گرفت. پس خوب است ویژگىهاى این دو گروه را بدانیم:
كسانى كه مىپندارند هر چه هست و نیست همین زندگى چند روزه دنیاست و بعد از اتمام این دنیا دیگر از هیچ چیز خبرى نیست، انسانهایى حریص و لذتپرست و خودخواه و بىتوجه به دیگران و بىمبالات به هدف بوده، فقط به دنبال تأمین لذایذ زودگذر و ارضاى
خواهشهاى خود هستند و به چیزى غیر از خوردنىها و آشامیدنىها و لذایذ حیوانى كه در این عالم فراهم است، نمىاندیشند؛ چون مىپندارند این دنیا روزى به پایان مىرسد و همه چیز نابود خواهد شد. ولى در برابر كسانى باور دارند كه این زندگى یك سفر است و مقصدى دارد و مقصد آن نیستى و نابودى نیست؛ این دنیا «دارالحركة» و «دارالسیر» و «دارالسفر» مىباشد و مقصد این حركت و سیر «دارالقرار» است؛ محل قرار و سكون و آرامش آنجاست، آنجا منزل و مقصد اصلى است و در مقایسه با این دنیا، سرمنزل مقصود و زندگى جاودانه در آن جهان است و آنچه در این عالم زندگى و حیات مىپنداریم، جز نابودى و مرگ هیچ نیست. این نظر، درست نقطه مقابل افكار افرادى است كه تصور مىكنند اگر حیاتى هست، همین حیات فعلى و این جهانى است، كه بعد از لحظاتى چند، نیست و نابود مىشویم و مرگ و نیستى همه را فرا مىگیرد.
به هرحال عدهاى مىپندارند كه بعد از حیات این جهان به سمت مرگ و نابودى مىرویم و برعكس عدهاى هم معتقد هستند كه این حیات گذراست و ما در حال حركت به سوى حیات جاودانه هستیم. لذا مىگویند ما الان در چنگال مرگ دست و پا مىزنیم، و به مقصد كه رسیدیم آنجا دارالحیاة است: وَ ما هذِهِ الْحَیوةُ الدُّنْیا اِلاّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ اِنَّ الدَّارَ الاَْخِرَةَ لَهِىَ الْحَیْوَانُ لَوْكانُوا یَعْلَمُون(1)؛ زندگى این دنیا جز لهو و لعب نیست و زندگى واقعى، سراى آخرت است اگر مىدانستند. پس اصلا حیات آنجاست: یَالَیْتَنىِ قَدَّمْتُ لِحَیاتِى(2)؛ اى كاش براى حیات خود فكرى كرده بودم. این آیه نورانى به صراحت مىفرماید: حیات حقیقى آنجاست و بس.
همانگونه كه گذشت این دو نوع بینش موجب بروز دو نوع رفتار كاملا متفاوت و مختلف مىگردد: یك بینش، عدهاى را طمّاع و حریص مىسازد تا فقط به فكر لذایذ مادى خود باشند و بینش دیگر موجب مىشود كه عدهاى براى كارهاى معنوى بىقرار شده و اصلا نسبت به خوردنىها و آشامیدنىها نمىاندیشند و سخنى نمىگویند.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این بخش از كلامشان مثالى شبیه آنچه كه عرض كردیم بیان مىفرماید كه مردم درباره دنیا دو گونه بینش دارند: عدهاى دنیا را دقیق شناختند و كاملا به
1. عنكبوت/ 64.
2. فجر/ 24.
حقیقت آن آگاهى یافتند. اینها همانند همان افراى هستند كه از سرزمین خشك و بىآب و علف قحطىزده به سوى منزل سبز و خرم و آباد سفر مىكنند؛ یعنى این دنیا سفرى است كه از منزل قحطىزده و خشك، تا منزل سرسبز و خرم ادامه دارد. آنها خود را در سفر از یك بیابان خشك و بىآب و علف، به سوى سرزمین سبز و خرم و آباد مىبینند. تمام همت چنین مردمى این است كه هر چه بهتر وسیله سفر و حركت را فراهم كنند تا زودتر و سالمتر به مقصد برسند. و اگر هزینهاى هم صرف مىكنند، براى آنها سنگین نیست. چون هدف این است كه هر چه زودتر و زودتر به مقصد برسند. از اینرو اگر مركب تیزروترى وجود داشته باشد، سعى مىكنند آنرا انتخاب و تهیه نمایند و اگر انتخاب آن مركب نیز احتیاج به وسیلهاى دیگر داشته باشد، تلاش مىكنند تا آن وسیله را هم فراهم نمایند تا سریعتر به مقصد برسند. اگر در این راه هزینه و مخارج سنگینى نیز بر عهده آنها بیاید، هرگز نگران نبوده، بلكه به دنبال تحصیل آن تلاش مىكنند. حتى براى رسیدن به مقصد، پول خرج كرده و هر زحمت و تلاش جانكاهى را به جان مىخرند و با وجود این، خیلى خوشحالند؛ چراكه جز رسیدن به آن مقصد برتر، هدفى ندارند.
امّا در برابر، آن كسى كه دنیا را اینگونه مىبیند كه با مرگ از جایى سرسبز و خرم به طرف یك سرزمین خشك و بىآب و علف مىرود، هرگز تن به سختى نمىدهد و صرفاً در پىخوشى بیشتر است كه تا دوران خوشى سفر به سر نرسیده از آن بهرهمند شود؛ چرا كه در دیدگاه او مرگ به معناى نیستى محض و نابودى كامل است و بعد از مرگ، چیزى نیست و باقى نمىماند. و اگر هم هست براى او چیزى در آنجا وجود ندارد. چنین كسى باید فرصت این دنیا را غنیمت شمارَد و فقط به فكر آن باشد كه تا مىتواند از آب و نانى كه فراهم است، استفاده كند.
حضرت(علیه السلام) از بین چند دیدگاه متضاد درباره دنیا و آخرت، نظریه حق را به فرزند خود ارائه نموده و مىفرمایند:
یا بُنَّىَ قَدْ اَنْبَاْتُكَ عَنِ الدُّنْیا وَحالِها وَ زَوالِها وَانْتِقالِها بِاَهْلِها ...؛ اوّل تو را از وضع دنیا آگاه و ذهنت را با حقیقت آن آشنا ساختم كه این دنیا در حال انتقال و در گذر است و نابود خواهد
شد. این دنیا هرگز ماندنى نیست. و در مقابل، آخرت عالمى است پر از نعمت و لذت و بهجت، كه خدا براى دوستان خود فراهم كرده است. براى اینكه سراى دنیا و آخرت را با هم مقایسه كنید، نمونهها و مثالهایى براى شما بیان مىكنیم. از این نمونهها پند گرفته، درباره آنها بیندیشید و الگوى خود را برگزینید و انتخاب كنید، آنگاه هرگونهاى كه مىخواهید، زندگى كنید. پس با درك صحیح، الگوى خود را انتخاب، و طبق آن الگو رفتار كنید. امّا این مثل چیست؟ اِنَّما مَثَلُ مَنْ اَبْصَرَ الدُّنْیا،[مَنْ اَخْبَرَ الدُّنْیا(1)] كَمَثَلِ قَوْم سَفْر نَبَا بِهِمْ مَنْزِلٌ جَدْبٌ فَأَمُّوا مَنْزِلا خَصیباً...؛ كسانى كه با چشم باز و دیده بینا و بصیر به دنیا نگاه كردند و آن را شناختند [كسانى كه از دنیا آگاهى دارند و نسبت به امور آن با خبر هستند] همانند افرادى هستند كه خود را در حال سفر مىبینند؛ یعنى همچون كاروان مسافرى مىباشند كه از یك منزل خشك و بىآب و علف به قصد منزل سبز و خرم و پرنعمت در حركت هستند، تا روزى به آن مقصد مطلوب برسند. چون آن منزل را ایدهآل مىانگارند، مشكلات راه را كاملا تحمل كرده و به راحتى و با آغوش باز از آن استقبال مىكنند. براى چنین افرادى جدایى از دیگر دوستان تحمل مرگ آنها سخت نیست، چون دوستان حقیقى آنها در آن منزل هستند و در آنجا به هم خواهند رسید. اگر چند روزى هم فاصله بیفتد، نگران نمىشوند. چون معتقدند باید كارى كرد كه براى سراى جاودانه نافع باشد. وَخُشُونَةَ السَّفَرِ فِى الطَّعامِ وَالْمَنام؛ طبیعى است كه سفر مانند حضر و اقامت در منزل، راحتى ندارد و مقدارى سخت است. و خواب و استراحت و آرامش و غذا و.. همانند حضر، مرتب نیست. امّا این گروه تمام این مشقتها را تحمل مىكنند، چون مىدانند به زودى به خانهاى وسیع و منزلى آرام و آرامشى جاودان خواهند رسید: لِیَأْتُوا سَعَةَ دارِهِمْ وَمَنْزِلَ قَرارِهِمْ، فَلَیْسَ یَجِدوُنَ لِشَیْىء مِنْ ذلِكَ اَلَماً وَ لا یَروُنَ نَفَقَتِهِ مَغْرَماً وَلا شَیْىءَ اَحَبُّ اِلَیْهُمِ مِمَّا یُقَرِّبُهُمْ مِنْ مَنْزِلِهِم؛ لذا از این سختىها احساس درد و ناراحتى نمىكنند. همانگونه كه اگر كسى كه به سوى محبوب خود بشتابد، احساس خستگى نمىكند. اگرچه بدنش خسته مىشود، ولى احساس خستگى نمىكند. و اگرچه در این راه پول خرج مىكند امّا این را غرامت نمىشمارد. تصور نمىكند كه باج مىدهد، بلكه با افتخار و مباهات، در راه رسیدن به محبوب خویش هر زحمت
1. نسخه دیگر.
و هزینهاى را به جان مىخرد و تنها یك همت و اندیشه در ذهن دارد و آن رسیدن به منزل و مقصود است. در نظر او هیچ چیز محبوبتر از آنچه او را به منزل محبوب نزدیك كند، نیست. این سخن، بیان حال كسانى است كه، دنیا را آنچنان كه هست شناختند و درك كردند.
ولى در برابر این بینش، عقیده كسانى قرار مىگیرد كه ظاهر دنیا را دیدند و فریب خوردند و به همین ظاهر دلربا دل بستند و آن را پسندیدند. همانند افرادى كه به ظاهر دل فریب ماده تلخى كه به لعاب شیرینِ و خوشرنگ و خوشطعم و جاذبى پوشیده شده، فریفته مىشوند، ولى وقتى آن را مىخورند پى به تلخى آن مىبرند، افراد كوتهفكر و سبكاندیش هم از ظاهر دلچسب دنیا فریب مىخورند و گمان مىكنند كه مطلوب واقعى همین دنیاست. غافل از اینكه این ظاهر جذّاب و لعاب شیرین در حقیقت، یك زهر كشنده است. چون آنها ظاهر دنیا و رنگ و لعاب ظاهرى آن را دیدند ولى باطن آن را درك نكردند، فریب خورده و از واقعیت آن دور ماندهاند.
یكى از تعبیراتى كه قرآن كریم در مورد دنیا به كار مىگیرد، تعبیر «متاعالغرور» است كه مىفرماید: وَمَاالْحَیاةُ الدُّنْیا اِلاَّمَتاعُ الْغُروُر(1)؛ زندگى دنیا جز فریب نیست» معناى غرور در اینجا همان مفهوم عرفى رایج در زبان فارسى نیست. بلكه غرور همانا به معناى فریب است. یعنى دنیا ابزار نیرنگ و فریب است. مانند پستانكى كه براى بازداشتن كودك از مطلوب واقعى در دهان او مىگذارند و او را از پستان مادر غافل مىسازند و دور نگه مىدارند. و یا مثل رنگ و لعابى كه روى زهر كشندهاى مىكشند و آن را به عنوان یك خوردنى مطلوب و خوشطعم و رنگ به خورد غافلان مىدهند. چون آنها صرفاً به رنگ و شیرینى ظاهرى و سطحى آن نگاه مىكنند، فریب مىخورند.
البته توجه داریم كه فریبخوردههاى دنیا نیز خود چند گروه هستند: اولین گروه آنهایى مىباشند كه دیدگاهى حیوانى نسبت به دنیا دارند. همینطور از دو گروه دیگر كه دنیا را محل گذر مىدانند، آنهایى كه دنیا را پوچ و هیچ مىپندارند نیز جزء فریب خوردهها هستند. یعنى چه آنهایى كه از درك حقیقت دنیا غافل شدند و چه كسانى كه حقیقت دنیا را درك كردند، و آن
1. آل عمران/ 185.
را گذرا یافتند ولى عاقبت این حركت و سفر را نابودى پنداشتند، هر دو گروه غافل و فریبخوردهاند. منتها آنها به یكگونه غافلند و این گروه به نوع دیگرى از غفلت، گرفتارند. گروه اوّل یكگونه رفتار مىكنند و این گروه دوّم از غافلها نیز یك نوع رفتار دیگرى دارند. اگر چه گروه دوم از غافلها و فریب خوردهها با افراد فریب نخورده در این نكته مشترك هستند كه دنیا را گذرا مىبینند ولى تفاوت رفتار افراد غافل از یابندگان حقیقت واضح است. البته اگر چه این غافلها و فریب خوردهها با دسته اوّل كه اصلا خود را مسافر نمىدانستند و دنیا را گذرا نمىدیدند در غفلت و فریب خوردن مشترك هستند لیكن نوع رفتار آنها با هم متفاوت است. چون همانگونه كه اشاره شد، دسته اول كاملا گیج و مبهوت هستند و اصلا توجه ندارند كه حركتى هست یا خیر؟! سفرى هست یا خیر؟!. از همینروى دیدگاه و عملكرد آنها كاملا از عملكرد و دیدگاه آن گروه جدا است.
بنابر این مردم از سه منظر به دنیا مىنگرند: عدهاى از دنیا هیچ چیز جز زندگى محدود چند روزه نمىفهمند و كاملا بىتوجه و گیج هستند و مرگ را هم نابودى مىدانند. گروه دوم زندگى دنیا را سفر از بلاها و رنجها به سوى مقصدى ایدهال و آرمانى مىدانند و بالاخره دسته سوم زندگى دنیا را سفر از آرامش و آسایشها به سمت رنج و بلا و نابودى مىپندارند. اگر چه در بینش گروه سوم همانند گروه دوم، دنیا گذراست، ولى جهت حركت در نزد دو گروه متفاوت است. گروه سوّم ـ برعكس گروه دوّم ـ مىپندارند كه از جاى خوب و ایدهآل به سوى زندانى نامعلوم و تاریك مىروند، كه حضرت على(علیه السلام) در بیان نظر آنها مىفرمایند: فَلَیْسَ شَىْءٌ اَكْرَهَ اِلَیْهِمْ وَلا اَهْولَ لَدَیْهِمْ مِنْ مُفارَقَةِ ما هُمْ فیهِ اِلَى ما یَهْجَمُونَ عَلَیْهِ وَیَصیروُنَ اِلَیْهِ؛ هیچ چیز براى اینها از این سفر ناخوشایندتر نیست، كه از آن جایى كه بودند جدا شوند، و به منزلى كه دلخواهشان نیست بروند. براى چنین مردمى هر لحظه كه سپرى مىشود گویا یك عمر پربلا و گرفتارى و مشقت است كه مىگذرد. اینان خودشان را در حال نزدیك شدن به فقر و قحطىزدگى و بیابان بىآب و علف و مرگ و نابودى مىبینند. طبعاً هر لحظه كه مىگذرد، زندگى براى آنها بسیار سخت و سختتر مىشود و دلشان مىخواهد در همان بیابانى كه به خیال خودشان پر از نعمت است، بمانند و از جداشدن از آن بیمناك هستند. از اینرو نمىخواهند آن را از دست
بدهند. و این بینش سبب مىشود كه اینها ناراحتى و غم و غصهاى بىپایان در دل خود احساس كنند. و در عمل، حالت حرص و طمع و دستپاچگى و حیوان صفتى داشته و مىكوشند تا هرچه بهتر و بیشتر به دستآورند و هرچه نیكتر مصرف كنند. پس دم را غنیمت شمرده تا از لذایذى كه برایشان میسر شده است، بیشترین بهره و استفاده را ببرند. چون مىپندارند اگر لذت و مطلوبى هست، در همین دنیا است و بعد از مرگ و پس از آن كه به منزل رسیدند، دیگر از این لذت و نعمتها خبرى نیست.
بنابراین، انسان باید از روى بصیرت و بینش مستند و تحقیقى یكى از این دو دیدگاه را نسبت به دنیا بپذیرد:
1. زندگى، یعنى حیات چندروزه. در این دیدگاه، زندگى چیزى جز همین حیات چندروزه كه با مرگ به پایان مىرسد و همهچیز نابود و پوچ مىشود، نیست. دیگر بعد از این زندگى، دنیایى وجود ندارد تا لذت و نعمتى وجود داشته باشد. بلكه هرچه نعمت و لذت هست براى همین دنیا و در همین دنیاست.
2. زندگى، یعنى حیات آن جهانى؛ یعنى زندگى این دنیا نسبت به آنچه كه بعد از مرگ به آن مىرسیم قابل مقایسه نیست. حیات حقیقى و هدف و مقصد آنجاست و این دنیا گذرگاهى است به سمت حیات جاودان آن دنیا.
اینك بعد از بیان دیدگاههاى مختلف باید در اینباره خوب بیندیشیم و با انتخاب و اتخاذ دیدگاه صحیح و درست، به دنبال تحقق عملى آن بینش برآییم و الاّ پرواضح است كه صرف قبول و اعتقاد به آخرت و معاد كفایت نمىكند. یعنى اگر قبول كردیم كه معاد و آخرت حق هست و حیات واقعى آنجاست، پس باید در این عمر پنجاه، شصت ساله، خود را در سفر و در راه ببینیم و آن چنان رفتار كنیم كه یك مسافر عمل مىكند و به یقین بدانیم كه هر چه در راه سبكبارتر و سبكبالتر باشیم، راحتتر خواهیم بود. و هرچه كولهبار ما سنگینتر باشد، بیشتر خسته شده و احتمال اینكه دیرتر به منزل برسیم بیشتر است. لذا باید سعى كنیم
سبكبار و سبكبال باشیم تا راحت حركت كنیم. از همینرو باید دل از آنچه در اینجا هست، بریده و بدانیم كه اینها را باید گذاشت و رفت و اینها ماندنى نیست و این سبزهها لحظاتى دیگر خشك مىشوند و از بین مىروند و دل بستنى نیستند و نباید به آنها دل بست. اگر اعتقاد و بینش ما واقعاً چنین باشد، در رفتار ما اثر مىگذارد و براى سیركردن شكم خود هزاران نوع تملق و دروغ نمىگوییم و براى اینكه این زندگى گذرا را بگذارنیم، دنبال حرام و گناه نمىرویم و در مقابل هر كس و ناكس خم نشده و عزت و مناعت خود را حفظ مىكنیم و اگر گرفتارى و فقرى روى آورد هرگز اظهار نمىكنیم. به تعبیر قرآن اینگونه باید بود كه: یَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ اَغْنیِاءَ مِنَ التَّعَفُّف(1)؛ از شدّت خویشتندارى، افراد بىاطلاع آنها را غنى مىپندارند. عزت نفس و مناعت طبع، اجازه نداده و نمىگذارد نیازش را كسى بفهمد. همت او این نیست كه فقط نیاز مادّى خود را تامین كند، بلكه همّ او این است كه به كمالات معنوى برسد و درصدد دستیافتن به آنها مىباشد. اگر به دنبال لوازم این زندگى مىرود فقط به خاطر انجام تكلیفى است كه بر عهده اوست و در واقع مىخواهد سربار دیگران نباشد. اگر از این دیدگاه به امور دنیا نگریستیم تمام این فعالیتها عبادت خواهد بود و براى زندگى دنیا و سعادت آخرت، هر دو، مفید مىباشند. ولى اگر خود این امور دنیوى، مطلوب واقع شد و هدف قرار گرفت و دنیا هدف نهایى در نظر گرفته شد، سنگ بناى انحراف نهاده مىشود. چون در این صورت، علت تمام اعمال و نیروى محركه او در تمام فعالیتهایش حبّ دنیا خواهد بود. آنچه او را به حركت وا مىدارد، كسب لذایذ دنیا و سیر نمودن شكم و پوشیدن لباس، و تهیه خانه و اتومبیل و ... است. چرا كه وقتى بینش او اینگونه رقم خورد كه دنیا هدف است، رفتارى جز این را نباید انتظار داشت و رفتار متناسب با آن بینش، جز این نیست. چون فكر مىكند كه بعد از زندگى این دنیا نه تنها حیاتى وجود ندارد بلكه هیچ چیزى نیست و همه چیز نابود و پوچ مىشود. اما اگر كسى باور كرد كه اینجا راه است و هدف آنجاست، رفتارى متفاوت خواهد داشت و تمام فعالیت وى نوعى انجام تكلیف خواهد بود. در دلش هوسهاى دنیایى را نشخوار نمىكند و آرزوى رسیدن به مقام و مال را در سر نمىپروراند. آرزویش این
1. بقره/ 273.
است كه به دیدار محبوبش برسد و سعى دارد كه دنیا و متاع دنیا او را از محبوبش باز ندارد، لذا به چشم حقارت و نفرت به اینها نگاه مىكند. مثالى كه امیرالمؤمنین على(علیه السلام) براى توصیف دنیا بیان مىكند چه زیباست؛ آنجا كه مىفرمایند:
مَثَل زندگى دنیا و كالاهاى آن، همانند استخوان پوسیده خوك است كه در دست شخص جذامزدهاى باشد. براى درك دقیق این تمثیل تصور كنید خوك زنده چه حیوان نفرتآورى است تا چه رسد به مرده آن و حتى استخوان پوسیده آن كه زشتىاش در تصور نمىگنجد. دیدن استخوان پوسیده آن حیوان كثیف بد قیافه و تنفرآور كه از شدت پلیدى و تعفن غذاهاى متعفنى كه مىخورد، آن چنان چِندشآور است كه زبان از بیان و ذهن از تصور و خیال از تخیّل آن ناتوان است. به هرحال خوك زنده از شدت پلیدى چِندشآور است تا چه رسد به مرده آن و حتى بدتر، استخوان پوسیده آن كه میزان انزجار و تنفر از آن قابل وصف نیست. این كراهت آنگاه از مرز تصور هم خارج مىشود كه این استخوان پوسیده در دست یك فرد مبتلا به جذام قرار بگیرد. اگر شخصى به جذام مبتلا گردد قیافه او خیلى بد و زشت مىشود، بهگونهاى كه اگر گل هم در دست شخص مبتلا به جذام باشد، انسان تمایل ندارد به او نگاه كند، تا چه رسد به اینكه استخوان پوسیده خوك مردهاى را در دست خود بگیرد كه خود چندشآور است. حال خود بگویید كه انسان عاقل چقدر به این استخوان توجه داشته و به آن روى مىآورد؟! آن كسانى كه دنیا را شناختند، اینگونه به دنیا نگاه مىكنند. من و شما هم باید به دنیا اینگونه نگاه كنیم. اینك با این وصف خود بیندیشید كه آیا از این دسته هستیم یا از آن گروه؟
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
ثُمَّ فَزَّعْتُكَ بِاَنْواعِ الجَهالاتِ لِئَلاَّ تَعُدَّ نَفْسَكَ عالِماً، فَاِنَّ الْعالِمَ مَنْ عَرَفَ اَنَّ ما یَعْلَمُ فیما لا یَعْلَمُ قَلیلٌ فَعَدَّ نَفْسَهُ بِذلِكَ جاهِلا، فَازْدادَ بِما عَرَفَ مِنْ ذلِكَ فى طَلَبِ الْعِلْمِ اِجْتِهادَاً، فَما یَزالُ لِلْعِلْمِ طالِبَاً، وَفیهِ راغِباً، وَلَهُ مُسَتفیداً، وَلاَِهْلِهِ خاشِعاً وَلِرَأْیِةِ مُتَّهَماً وَلِلصُّمْتِ لازِماً، وَلِلْخَطَأِ جاحِداً وَمِنْهُ مُسْتَحْیِیاً وَاِنْ وَرَدَ عَلَیْهِ ما لا یَعْرِفُ لا یُنْكِرُ ذلِكَ لَما قَدْ قَدَّرَ بِهِ نَفْسَهُ مِنَ الْجَهالَةِ. وَ اِنَّ الْجاهِلَ مَنْ عَدَّ نَفْسَهُ بِما جَهِلَ مِنْ مَعْرِفَةِ الْعِلْمِ عالِماً وَ بِرَأْیِهِ مُكْتَفیاً فیما یَزالُ مِنَ الْعُلَماءِ مُباعِداً وَ عَلَیْهِمْ زارِیاً وَ لِمَنْ خالَفَهُ مُخَطِّیِاً وَ لِما لَم یَعْرِفْ مِنَ الاُْمُورِ مُضَلِّلا وَ اِذا وَرَدَ عَلَیْهِ مِنَ الاَْمْرِ ما لا یَعْرِفُهُ اَنْكَرَهُ وَ كَذَّبَ بِهِ وَ قالَ بِجَهالَتِهِ ما اَعْرِفُ هَذا، وَ ما اَراهُ كانَ، وَ ما اَظُنُّ اَنْ یَكُونَ، وَ اَنّى كانَ، وَ لا اَعْرِفُ ذلِكَ لِثَقَتِهِ بِرَأْیِهِ وَ قِلَّةِ مَعْرِفَتِهِ بِجَهالَتِهِ فَما یَنْفَكُّ مِمّا یَرى فیِما یَلْتَبِسُ عَلَیْهِ رَأْیُهُ و مِمَّا لا یَعْرِفُ لِلْجَهْلِ مُسْتَفیداً وَ لِلْحَقِّ مُنْكِراً و فِى اللِّجاجَةِ مُتَجِرِّیاً و عَنْ طَلَبِ الْعِلْمِ مُسْتَكْبِراً.(1)
پس تو را به انواع جهالت و نادانى سرزنش نمودم تا خود را عالم مپندارى. عالم كسى است كه بفهمد آنچه مىداند در برابر آنچه نمىداند، اندك است. از این رو خود را جاهل مىشمارد و در تحصیل علم سعى بیشتر مىنماید و پیوسته طالب و راغب علم است و از آن بهره مىجوید. در برابر اهل علم فروتن و خاشع است و دایماً ملازم سكوت است و از خطا حذر كننده و شرمنده است. اگر برایش مسألهاى پیش آید كه نمىداند، جهل [ خود] را انكار نمىكند؛ چون به جهالت خود اقرار دارد. و جاهل كسى است كه خود را، به آنچه نادان است، عالم مىپندارد و به نظر
1. این فراز از وصیت فقط در كتاب «تحف العقول» و «بحارالانوار» آمده است.
خود اكتفا مىكند و همیشه از علما دورى مىگزیند و بر آنها عیب مىگیرد و كسى را كه با او مخالفت ورزد، خطاكار مىشمارد و هرآنچه خود نداند گمراهى مىداند و اگر برایش مسألهاى پیش آید كه آن را نمىداند، انكار و تكذیب مىكند و از روى جهالت مىگوید: این مسأله را نمىشناسم (كنایه از بطلان آن نظر)؛ نمىبینیم [نمىپندارم] كه این چنین باشد! و گمان نمىكنم، [بتواند] چنین باشد! و از كجا [مىتواند درست] باشد در حالى كه من آن را نمىشناسم؟ تمام این سخنان به خاطر اعتماد به رأى خود و كمىِ آشنایى او به نادانىاش مىباشد. بر اثر خودرأیى و اشتباه در تشخیص پیوسته از جهل، فایده مىستاند و بهرهمند مىگردد و منكر حق مىباشد و در لجاجت متجرّى است و از طلب علم تكبر مىورزد.
از آنچه گذشت به اهمیّت آخرت و اینكه زندگى دنیا راهى است كه به آخرت ختم مىگرد، پى بردیم و نیك دانستیم كه باید این مسیر را پیمود تا به سرمنزل مقصود و هدف و منزل اصلى كه زندگى ابدى است، برسیم. از اینرو اگر تصور كنیم كه هدف و مقصد همین جاست، سخت به اشتباه افتادهایم و نیروهایى كه باید صرف رسیدن به هدف نماییم، در همین مسیر هدر دادهایم.
اگر انسان اندكى توجه و التفات نماید، به این گوهر ناب پى خواهد برد كه آنچه را او زندگى واقعى مىپندارد، نسبت به زندگى ابدى مثل مردن و نابودى است و زندگى حقیقى آنجاست و زندگى دنیوى صرفاً یك راه است، نه مقصد، و هدف و مقصد خیلى فراتر و والاتر و عالىتر از دنیاى گذراست.
حال اگر این سخن را باور كنیم كه دنیا راه رسیدن به آخرت است، طبعاً این سؤال كه خود مشتمل بر هزاران سؤال است، مطرح مىشود كه: چگونه باید در این مسیر و این عالم، زندگى كنیم تا به سعادت اُخروى برسیم؟ مىدانیم در مسیر كوتاه زندگى دنیا آنقدر مشكلات پیچیده وجود دارد كه سالها و بلكه قرنها تلاش دانشمندان نتوانسته مشكلات همین زندگى كوتاه دنیا را بر طرف كند تا چه رسد به زندگى جاودان اخروى كه از دسترس عقول به دور است. پس اگر زندگى حقیقى را فراتر از این زندگى بدانیم، این سؤال پیش مىآید كه براى آن عالم چه مشكلاتى وجود دارد و چه راهى را باید طى كنیم كه به هدف نهایى و سعادت جاودان برسیم؟
این سؤال پرسشى كلى است و در تحلیل نهایى براى هر لحظه از لحظات زندگى و هر عضوى از اعضاى بدن و نسبت به هر فردى كه با او زندگى مىكنیم و...، خود سؤال جزئىترى را به ذهن مىآورد؛ مثلا در مسیر گذر از دنیا چشم و گوش و دست و پا و مغز و دل و... چه كار باید بكنند و ما نسبت به پدر و مادر و اعضاى مختلف خانواده و فرزندان و اشخاص مختلف جامعه و در كل نسبت به تكتك انسانها چه مسؤولیتى داریم و چگونه باید رفتار كنیم تا به آن مقصد عالى نایل آییم؟ به هرحال مسایل پیچیدهاى كه هر كدام از آنها یك رشته از علوم را پدید آورده است، مطرح مىباشد كه اگر انسان بخواهد واقعاً به سعادت ابدى برسد باید راه حل آنها را بیاید و بداند در این دنیا چگونه باید زندگى كند تا بتواند خود را سالم نگه دارد و سعادت جاودان را در آغوش گیرد. اینك از یك دیدگاه به تبیین آن مسایل مىنشینیم.
اولین گام بعد از برخورد با مسایل پیچیده و انبوه سؤالات بىپایان، یافتن پاسخ این سؤالات است كه چسان مىتوانیم گریبان خود را از آن مسایل رها سازیم؟ روشن است كه انسان اگر بخواهد براى این سؤالها جوابى داشته باشد، باید تحصیل علم كند. اما این تحصیل كردن با تحصیلهاى دیگر خیلى فرق دارد. بسیارى از تحصیلهاى دیگر از روى هوى و هوس است و براى كسب شغل و درآمد و یا به خاطر احترام و ارزشى است كه جامعه بر آن قایل مىباشد. در حالىكه تحصیل علم در این امور باید با انگیزهاى الهى و هدفى پاك انجام گیرد و مجهولات بر طرف و به معلومات بدل گردد تا راه سعادت را یافته و بدانیم كه در هر لحظهاى چگونه قدم برداشته و با هر كسى چگونه رفتار كنیم. اگر با این انگیزه درس بخوانیم درس خواندنمان خیلى ارزش مىیابد.
شاید از این روى حضرت(علیه السلام) در اینجا به تحصیل علم و خطرات موجود در راه تحصیل آن مىپردازند كه براى نیل به سعادت باید به این سؤالها پاسخ دهیم و راه حل عملى ارائه نماییم كه این مهم جز از راه تحصیل علم ممكن نیست. بنابراین جهت رسیدن به كمال مطلوب چارهاى جز یافتن پاسخ علمى براى سؤالات و مشكلات فوق نیست، كه جواب آنها
نیز در پرتو تحصیل علم ممكن مىگردد. البته از جانب دیگرى مىدانیم كه تحصیل علم خود مطلوب فطرى انسان است. یعنى انسان قبل از اینكه به بلوغ عقلانى برسد در نهاد خود یك انگیزه فطرى براى تبدیل مجهولات به معلومات دارد؛ مثلا اگر دقت كرده باشید كودكان سه تا پنج سال معمولا زیاد سؤال مىكنند، این بدان جهت است كه یك عطش فطرى آنها را وا مىدارد تا مجهولات خود را به معلومات تبدیل كنند و چیزهایى را بدانند. پس وقتى مىگوییم تحصیل دانش، فطرى است و از یك انگیزه ناخودآگاه برمىخیزد به این معناست كه هرگز در ارزشمندى علم شك و تردید ندارد و براى تحصیل علم، لازم نیست ابتدا سودمند بودن آن را اثبات كند و آنگاه اقدام نماید؛ یعنى ننشسته حساب كند كه چرا من باید سؤال كنم و چرا باید مجهولات خود را به معلومات تبدیل نمایم؟! بلكه انگیزهاى ناخودآگاه او را سوق مىدهد تا جواب مجهولات خود را پیدا كند. از اینرو از همان دوران طفولیت این انگیزه در درون انسان شعله مىكشد و او را در پى تحصیل علم حركت مىدهد. البته گاهى اوقات این انگیزه فطرى به وسیله عوامل خارجى، تقویت و تشدید مىگردد؛ مثلا بعد از اینكه انسان به بلوغ درك رسید و فهمید كه باید مسایل زندگى خود را با تكیه به علم و دانش حل كند و راه و رسم زندگى را بیاموزد و بى فروغ دانش ره به جایى نخواهد برد، تحصیل علم براى وى ارزش مضاعف خواهد یافت و انگیزه وى براى تحصیل علم و دانش دو چندان مىگردد. باید توجه داشته باشیم كه عوامل خارجى، همیشه تقویتكننده یك انگیزه نیستند بلكه همانگونه كه مىتوانند تقویت كننده باشند، در برخى موارد باعث تضعیف یك انگیزه نیز مىشوند؛ مانند بعضى خطرات و آفاتى كه در راه تحصیل علم وجود دارد و موجب تضعیف انگیزه تحصیل علم مىشوند كه اگر انسان توجهى به این خطرها نداشته باشد، موجب خاموشى دایم این انگیزه مىشوند؛ یعنى در حالى كه این انگیزه مىتوانست موجب تقرب الى اللّه و تكامل و شناختن راه سعادت گردد، به علت تضعیف آن، در مسیر جهالتها و دامهاى رنگارنگ شیطان بروز مىیابد و به جاى تعالى و ترقى، موجبات انحطاط انسان را فراهم مىسازد و حتى گاه حیات را تهدید مىكند. گاهى اوقات این گرفتارىها آن چنان عمیق مىگردد كه آنچه آموخته، بیش از آنكه برایش نافع باشد، مضر واقع مىشود و مایه حسرت وى مىگردد. چون زحمت
مىكشد و درس مىخواند و به راحتىها و آسایشها پشت پا مىزند ولى در مسیر تحصیل علم به اشتباهها و آفتهایى مبتلا مىشود كه درس خواندن نه تنها برایش مفید واقع نمىشود، بلكه زیانهایى بسیار را به بار مىآورد و حسرت فراوانى را به دل او مىگذارد. از همین روست كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) بعد از توجه به اصل هدف و پیدایش یك بینش نسبت به زندگى دنیا و آخرت، عنان كلام را به بیان لغزشها و آفتها و خطرهایى كه در راه تحصیل علم براى طالبان علم و همه كسانى كه از علم بهره مىبرند وجود دارد، مىچرخانند و مىفرمایند: ثُمَّ فَزَّعْتُكَ بِانْواعِ الجَهالاتِ...؛ یعنى بعد از اینكه اهمیت آخرت را بیان كردم و مقام دنیا را در مقایسه با آخرت توضیح دادم، حال تو را از جهالتهایى كه در مسیر زندگىات وجود دارد و ممكن است به آن مبتلا شوى برحذر مىدارم. مبادا گمان كنى چون عالم هستى، از این جهالتها مبّرا مىباشى بلكه اشتباهات و دامهاى فریبنده شیطان در كمین توست و حتى این بحرانها تو را بیشتر از دیگران تهدید مىكند.
پرداختن به آفتها و لغزشهایى كه در راه تحصیل علم وجود دارد به اندازه بیان عوامل تقویتكننده آن، بلكه بیشتر از آن، اهمیت ادرد. از اینروى حضرت على(علیه السلام) مطالبى را در این مورد ذكر مىفرمایند كه در واقع یك دوره فشرده آداب تعلیم و تربیت را در بر دارد و از قواعدى سخن مىگویند كه هر شخص بصیر و آگاه كه در صدد تحصیل علم مىباشد، باید به آنها ملتزم و پایبند گردد و گرنه از تحصیل خود طرفى نخواهد بست.
حضرت(علیه السلام) به عنوان اوّلین هشدار، اصرار دارند كه محور همه آفتهایى كه علم و عالم را تهدید مىكند، غرور است. البته تمام آفات منحصر در این یك آفت نیست، ولى مىشود گفت كه محور اصلى و اساسى تمام آنها همان غرور است. انسان جاهل در مقابل هر مطلبى كه نمىداند، جز یك سؤال هیچ ندارد و این دارایى عین ندارى است و او به جهل خود آگاه است. این حالت به او اجازه نمىدهد تا به خود ببالد و خود را برتر بداند، بلكه چون مىفهمد كمبودهایى دارد كه باید مرتفع گردد، تواضع مىنماید تا كمبود ذهنى خود را مرتفع سازد.
حالت «ندارى» هرگز سبب بروز آفتى نمىگردد؛ مثلا موجب غرور نمىشود. هرگز كسى به جهل خود افتخار نمىكند و نمىتواند بگوید: چون نمىدانم پس خیلى مهم و والا مقام هستم. در این حالت، آفتى به نام غرور براى وى وجود ندارد. تا زمانى كه تنها داراى جهل بسیط است غرور، معنا و مفهوم ندارد. ولى وقتى یك مقدار از مجهولاتش به معلوم تبدیل شد و مقدارى دانش تحصیل كرد و علمى به دست آورد، آن وقت در معرض آفت غرور واقع مىشود. چون مىپندارد واقعاً چیزى مىداند و این پندار رهزن او گشته و سنگ بناى انحراف گزارده شده و بذر آفت غرس مىشود.
ممكن است بپرسید كه چگونه انسان وقتى هزاران مسأله ناشناخته و مجهول دارد و صرفاً یكى دو تا از آنها براى او معلوم شده است و هنوز بخش عمده آن مجهولات باقى مانده است، به غرور مبتلا مىشود ولى آن زمانى كه هیچكدام از مسایل را نمىداند و جز انبوه مجهولات هیچ نمىشناسد، این چنین آفت زده نیست؟! براى این سؤال دو جواب مىتوان بیان نمود:
1. انسان آن هنگام كه قدمهاى ابتدایى و اولیه را در مسیر تحصیل علم مىگذارد نمىداند كه مجهولاتش چقدر است، بلكه فقط مىداند كه هیچ نمىداند و بس. او مىداند كه مجهولات زیادى دارد و از مسایل فراوانى بىاطلاع است و با علوم مختلف ناآشناست و حتى نمىداند كه مثلا در فلان علم چه مسایلى وجود دارد و مطرح مىباشد؟ به عنوان مثال دانشآموزى كه تازه پا به دوره راهنمایى یا دبیرستان گزارده است، صرفاً مىداند در ریاضیات مسایلى مطرح است كه باید آنها را حل نمود ولى اصلا صورت مساله براى او مطرح نیست كه چیست؟ او نمىداند «معادله دو مجهولى» یعنى چه و مسایل هندسى چیست؟! و اساساً سؤالى براى او مطرح نیست و در ذهن او حتى ابهام هم وجود ندارد و چیزى نیست تا توجه كند كه آیا مىداند یا خیر؟ آیا مىتواند حل كند و پاسخ دهد یا خیر؟ او همین مقدار مىداند كه چیزهایى وجود دارد كه ریاضىدانها و شیمىدانها و فیزیكدانها و... از آنها صحبت مىكنند. ولى نمىداند كه آن مسایل چه مسایلى هستند؛ یعنى اصلا از صورت مسایل بىخبر است. از اینرو جهل محض
جایى براى بالندگى و غرور نیست. اما كسى كه چند مسأله را یاد گرفته است و با طرح چند مسأله و چند جواب از جانب استاد آشنا شده است، مىپندارد كه خیلى چیزها را مىداند، چون گمان مىكند علم همین مقدار است كه او مىداند؛ مثلا مىپندارد علم طب در همین چند مسأله محدود خلاصه مىشود. با این نگرش مىگوید مسایل زیادى از علم طب را یاد گرفتهام، غافل از اینكه خیلى از مسایل باقى مانده است كه او از آنها هیچ نمىداند. به عنوان مثال یك طلبه نوآموز وقتى چند مسأله صرف و نحو را یاد مىگیرد و صیغه ماضى و مضارع و... را مىآموزد، گمان مىكند كه همه چیز براى او حل شده است. چون تمام آیات قرآن و احادیث ائمه(علیهم السلام) یا فعل ماضى است یا مضارع و یا... و دیگر چیزى نمانده است كه به دنبال تحصیل آن باشد. پس یكى از علل ابتلا به غرور این است كه توجه نداریم كه چه مجهولات فراوانى هنوز باقى مانده است كه پاسخى براى آنها نداریم و گمان مىكنیم كه مجهولات، همان مقدار بود كه جواب آنها داده شده است و هیچ ابهام و اجمالى نیز باقى نمانده و هیچ مسألهاى بىجواب فروگذار نشده است.
2. عامل دیگر غرور، حبّ نفس است كه باعث مىشود انسان همیشه خوبىهاى خود را ببیند ولى عیبهایش را نبیند. همین عالم در مورد تحصیل علم اینگونه تبیین مىگردد كه تاكنون معلوماتى نداشت و مىدانست كه دست او خالى است و هنرى ندارد. اما وقتى كه چند كلمه از معلومات مختلف را یاد گرفت، این دانستهها در نظرش بزرگ مىنماید و مىپندارد تمام آنچه باید بداند یاد گرفته است. لذا مجهولات خود را فراموش مىكند و اصلا به جهالت خود توجه نمىكند و از آن غفلت مىورزد. در واقع خودخواهى و خودپسندى مانع مىشود تا ببیند كه چه چیزهایى را نمىداند. اگر خواسته باشیم در امور مادى مثال بزنیم، همانند شخص تهى دستى است كه از مال و ثروتهاى دنیا بىبهره و بىخبر است و نمىداند چه چیزهایى وجود دارد و فقط مىداند كه دست او خالى است. حال اگر ثروتى به دست آورد و یا معامله پر سودى انجام دهد و یا ارثى به او برسد و زندگى او آب و رنگى پیدا كند، زود از جاده حق منحرف مىشود. چون آنچه به دست آورده در نظرش خیلى زیاد و مهم مىنماید و گمان مىبرد كه خیلى ثروتمند شده است، ولى توجه نمىكند كه چه چیزهایى را ندارد. این یك
نمونه ساده از امور مادى بود و این معنا در امور معنوى، عمق بیشترى پیدا مىكند و انحراف به اوج اقتدار خود مىرسد تا آنجا كه انسان را از زندگى سالم باز مىدارد. وقتى داشتن و دانستن یك چیز اندك در نظرش انبوه جلوه نماید و تصور كند كه امور مهم و فراوانى را مىداند و مالك است، راه نیل به تمام مراحل بعدى ترقى و تكامل را به روى خود مىبندد، چون مىپندارد همه چیز را مىدانم و همه را به دست آوردهام و چیزى باقى نمانده است تا در پى آن باشم در حالى كه نمىداند چه چیزهایى را باید بداند و نمىداند چه چیزهایى را باید به دست آورد كه هنوز به دست نیاورده است.
به یقین داستان دانشمند علم نحو را شنیدهاید كه در كشتى نشسته بود و كسى نبود تا با او بحث كند مگر یك تاجر و شخص عادى، كه آن ادیب براى اینكه باب صحبت را باز كند و دانستههاى خود را عرضه بدارد به آن تاجر گفت شما چقدر علم نحو مىدانید؟ تاجر در جواب گفت: من چیزى نمىدانم. گفت: عجب! هیچ نمىدانى! گفت: نه. گفت: نصف عمرت بر فناست. تاجر قدرى ناراحت شد و گفت وقتى كه یاد نگرفتهام چه كنم؟ ولى طولى نكشید كه دریا طوفانى شد و كشتى در شرف غرق شدن قرار گرفت و ناخدا و ملوانان كشتى در صدد نجات مسافران برآمدند و بالاخره چارهاى ندیدند جز اینكه هر كس شنا مىداند، با شنا خود را به ساحل برساند. به آن ادیب گفتند: شما شنا كردن مىدانید؟ وى پاسخ داد: نه. در این هنگام آن تاجر رو به او كرد و گفت: پس اینك تمام عمرت بر فناست. تو آن وقت به من گفتى اگر علم نحو نمىدانى نصف عمرت از بین رفته است، اكنون كه خودت شنا نمىدانى، پس تمام عمرت بر فناست چون چارهاى جز سپردن جان به امواج دریا ندارى. در این داستان آن دانشمند نحو گمان مىنمود با دانستن چند مسأله از ادبیات، علّامه روزگار است و از هر بندى رهاست، غافل از آنكه حتى از بند آب روان نتوانسته رها گردد.
اگر خواسته باشیم درباره علت غرور كلىتر سخن بگوییم باید به خلقت انسان توجه كنیم اساساً موجودى ضعیف است و یكى از نمودهاى این ضعف، ظرفیت اندك اوست. مثلا كسى
كه طبابت مىداند، تصور مىكند كه تمام علوم در علم طب منحصر شده است و علوم دیگر در مقابل علم طب چیزى نیستند. و یا كسى كه ادبیات مىداند، مىپندارد همه علوم در ادبیات منحصر است و اگر ادبیات ندانیم بهرهاى از علم نبردهایم. این حالت اختصاص به علما و دانشمندان ندارد كه یك فقیه، فیلسوف و... اینگونه فكر كند، بلكه دارایى هر انسانى در نظرش بزرگ مىآید، و هرگز فكر نمىكند كه چیزهاى دیگرى هم هست كه باید آنها را بیاموزد، و یا آنها را به دست آورد. از آنجا كه دانستههاى وى و آنچه در اختیار دارد بر تمام زندگى او سایه افكنده است، دیگر رشتههاى علم اصلا در نظرش نمىآیند. بلكه با خود مىگوید اگر چیز مهمى بود ما هم مىدانستیم و داشتم. حال كه ما نداریم پس به یقین اهمیت چندانى ندارد، لَوْ كانَ خَیْراً ما سَبَقُونَا اِلَیْه(1)، حتى مىگوید اگر ما چیزى را نداریم پس معلوم مىشود كه فایده ندارد. همان علم و دانشى كه یاد گرفتهایم، مهم است و بقیه مسایل، مباحث مهمى نیستند. اگر كسى این مسایلى كه من مىدانم، بداند، كافى است. چون مسایل مهم همین مباحث مىباشند و بقیه اهمیّت ندارند. همه این پیامدهاى منفى از ضعف آدمیزاد سرچشمه مىگیرد كه چیز اندك وى در نظرش مهم مىآید، اما چیزهاى دیگرى كه در دنیا هست و دیگران مىدانند و دارند بىارزش و كمبها جلوه مىكنند.
به هرحال این آفتى بزرگ است كه انسان به آنچه خود مىداند اهمیت مىدهد و چیزهایى را كه دیگران مىدانند، به حساب نمىآورد و یا مسایلى را كه خود مىداند مهم مىشمارد ولى به مسایل دیگر بىاعتنا مىباشد. جالب اینجاست كه اگر دقت كنیم اكثر آن مسایلى كه مىداند علوم ظنى هستند، و از علوم برهانى و یقینى كه هیچ احتمال خطا در آن نیست، آگاهى بسیار كمى دارد. وقتى اغلب دانستهها و علوم، ظنى هستند، چرا بىجهت مغرور شویم؟ در علوم ظنى اختلاف نظر، زیاد است و این اختلاف نظر نشان از حل نشدن مباحث است و این كه هنوز حرفهاى ناگفته، فراوان است. ولى با وجود این همچنان گرفتار باد نخوت هستیم. در حالىكه ماهیّت اغلب عموم به گونهاى است كه مجال را براى ابراز عقاید مختلف باز مىنماید، چرا و چگونه عقیده مخالف خود را غلط مىانگاریم و نظر خود را عین صواب مىشماریم.
1. احقاف/ 11.
وقتى دانشمندى در مورد مسألهاى خاص تحقیق مىكند و یا در یك رشته علمى زحمت مىكشد و به نظریهاى دست مىیابد علىرغم تلاشهاى فراوان و زحمات طاقتفرسا، تنها به یك مظنّه قوى شخصى نایل مىگردد كه نتیجه تمام علوم، این چنین است. بنابراین باید از عمق وجود معتقد باشد كه دیگران هم كه فكر مىكنند و زحمت مىكشند، اگر به نتیجهاى خلافنظر او دست یافتند، نباید آن را تخطئه نماید. از كجا معلوم است كه ظن شما از ظن دیگران به واقع نزدیكتر باشد؟ اگر چه ممكن است كه در این مسأله خاص، اطمینان شخصى من قوىتر باشد ولى شخص دیگرى هم شاید همینگونه حساب كند و بگوید اطمینان شخصى من قوىتر است. اینجاست كه آفت غرور اثر دیگر خود را نشان مىدهد و سبب مىشود كه انسان به رأى خودش، اطمینان داشته باشد ولى حرف دیگران را تخطئه كند. یعنى وقتى تحقیق و تلاش نمود و به نظریهاى خاص رسید، عقیده سایر دانشمندان و محقّقان را به حساب نمىآورد و مىگوید فقط این حرفى كه من مىگویم درست است و بس. چه بسا همین شخص بعد از مدتى نظرش تغییر كند، ولى باز نسبت به عقیده دوم خود نیز همین بینش را خواهد داشت كه فقط آنچه من مىگویم درست است و بس، و هر كه و هر چه غیر از این بگوید، درست نیست. در حالىكه اگر توجه كنیم، مىبینیم اكثر قریب به اتفاق این علومْ ظنى هستند و قراین ظنى خاصى ما را به این نظر و عقیده رهنمون گشته است و شخص دیگرى هم قراین ظنى دیگرى در اختیار دارد و به عقیده دیگرى دست یافته است. بنابراین همانگونه كه ممكن است نظر شما صائب باشد احتمال دارد كه نظر او هم صائب باشد. هیچ ضمانتى وجود ندارد كه عقیده و نظر شما مهمتر و نزدیكتر به صواب باشد؛ جز خودخواهى و غرور و خودپسندى كه مىگوید رأى من نظر صائب است و دیگران هیچ نفهمیدهاند. و گرنه اگر به غرور و خودپسندى مبتلا نباشد با كمال تواضع مىگوید ظن من به اینجا منتهى شده است و امیدوارم كه دلیل خوبى براى عمل كردن باشد، شاید هم دیگران بهتر فهمیده باشند. ولیك افسوس كه عدد افرادى كه در مقام اظهار نظر، متواضعانه اظهارنظر مىكنند بسیار اندكند و افراد بسیارى به غرور و خودخواهى و خودپسندى مبتلا هستند و اصرار دارند نظر ما درست است و دیگران هر چه گفتند غلط و اشتباه است. و گاهى اوقات تعبیرات نابه جایى به كار
مىبرند؛ مثل اینكه، به قول امیرالمؤمنین(علیه السلام)، با زبان طعن مىگویند ما این چنین مطلب تازه و بكرى را تاكنون نشنیدهایم، اگر بود به یقین، بزرگان گفته بودند و ما دیده بودیم و به مدرك آن دست مىیافتیم. در حالىكه خودش هم یقین ندارد كه حكم و نظر صحیح چیست، این سخنان را مىگوید تا با زبان طعن به مخاطب خود بفهماند كه چرا آنها كه بزرگتر از شما بودند چنین نظریهاى را ابراز نكردند؟! شما از كجا مىگویید؟! پس معلوم مىشود گفته شما درست نیست و دلیل ندارد!! و به هرحال گستاخى و تجرّى و بىاحترامى بى حد و مرزى را در حق دیگران روا مىدارد، كه ریشه آن هم جز خودخواهى نیست.
اینك كه در آینه كلام مولى الموحدین على(علیه السلام) علت بروز آفتى چون غرور و خودخواهى علمى را مشاهده نمودیم، خوب است توصیف حضرت(علیه السلام) را در مورد علما و دانشمندان بدانیم. در كلام حضرت دانشمندان و علما دو دسته هستند؛ یعنى كسانى كه تنها گوشهاى از مسایل علمى را فرا گرفتهاند، دو گونه خلق و خو و رفتار و منش دارند. اینان چون از دو دریچه به علم خود مىنگرند، دو سبك رفتار متفاوت نیز دارند. گروه نخست افرادى هستند كه على(علیه السلام) در توصیف آنها مىفرمایند: آنها دانستههاى خود را در برابر مجهولات خود اندك مىبینند: فَاِنَّ الْعَالِمَ مَنْ عَرَفَ اَنَّ مَا یَعْلَمُ فیِمَا لاَیَعْلَمُ قَلیِل؛ دانشمند و عالم دانستههاى خود را در برابر آنچه نمىداند بسیار كم و اندك مىبیند. به تعبیرى دیگر یك اندیشه قرآنى در مورد علم خود دارد كه: وَما اوُتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ اِلاَّ قَلیِلا(1). توجه دارد كه یاد گرفتههاى او نسبت به مجهولاتش بیش از چهار كلمه نیست و در برابر مجهولات چیز قابل ملاحظهاى حساب نمىشوند و آنچه مىداند نسبت به چیزى كه نمىداند بسیار كم است. چون اینگونه به دانش خود نگاه مىكند، كه ندانستهها بیشتر از دانستههاست. دانستهها نسبت به ندانستهها چیز قابل توجهى نیست تا بزرگ جلوه كند، از اینرو باعث غرور و خودخواهى نمىگردد. به بیان دیگر آنگاه كه مىبیند تاریكىها زیاد است و بین انبوه ندانستهها یك یا چند نقطه سوسو مىزند دیگر نگاهش به آن
1. اسراء/ 85.
روشنىها دوخته نمىشود تا مغرور گردد. افزون بر این، چون به جهالت خود نگاه مىكند و خود را جاهل مىبیند، شیوه رفتارى خاص و سبك زندگى ویژهاى را در پیش مىگیرد. مانند اینكه همیشه سعى مىكند به علمش بیفزاید و دائماً در صدد علم اندوزى است و هیچگاه خود را بىنیاز از تحصیل علم نمىبیند؛ چرا كه خود را همیشه جاهل مىبیند. چنین كسى، به طور مداوم كتاب مجهولات خود را ورق مىزند و با خود مىگوید مجهولات بسیار زیادى باقى مانده است كه باید درس بخوانم و كوشش كنم تا مجهولات خود را مرتفع سازم؛ یعنى به واسطه معرفتى كه از نسبت معلومات به مجهولات خود دارد آن را به یقین كم مىبیند و كوشش او براى تحصیل علم، زیاد و رغبت او به تحصیل علم، روز افزون مىباشد به گونهاى كه مىكوشد هر لحظه علم تازهاى را به دست آورد: فَمَا یَزَالُ لِلْعِلْمِ طَالِباً، وَفِیهِ رَاغِباً، وَلَهُ مُسْتَفیداً؛ به علّت احساس جهالت و احساس عطش علم، همیشه تشنه دانش است و هیچ وقت احساس سیراب شدن از چشمهسار معرفت را ندارد و همیشه عطش دارد.
پىآمد و اثر دیگر چنین نگرشى این است كه وقتى با دیگران كه اهل دانش هستند برخورد مىكند، همیشه با فروتنى و خضوع رفتار مىكند و هرگز با گردنكشى و تكبر برخورد نمىكند. انسان وقتى خود را جاهل ببیند، در برابر دانشمندان و علما اظهار خضوع و فروتنى مىكند؛ چون با خود مىگوید آنها چیزى را مىدانند كه من نمىدانم، از همین رو باید در برابر آنها خضوع كنم. على(علیه السلام)مىفرمایند: این چنین افرادى نسبت به اهل علم خشوع خواهند داشت: وَلاَِهْلِهِ خَاشِعَاً. باید توجه داشته باشیم كه خشوع، بالاتر از خضوع است. خضوع بیشتر در مورد حركتهاى بدنى همانند سر خم كردن و احترام ظاهرى نمودن ظاهر مىشود، در حالىكه خشوع، شكستگى قلبى است؛ یعنى در دل، خود را كوچك مىداند و با قلب [نه صرف جوارح] در مقابل دانشمندان فروتنى دارد.
اثر سوم این طرز فكر این است كه چنین افرادى هرگز به رأى خود زیاد اتكا نمىكنند و استبداد به رأى ندارند و به آراى ظنى خود متكى نمىباشند، بلكه وَلِرَأْیِهِ مُتَّهِماً؛ همیشه خود را در معرض اتهام قرار مىدهند و مىگویند شاید رأى و نظر ما اشتباه باشد. چه زیباست كه بعد از هزاران تلاش و زحمت و سالها كوشش طاقت فرسا و پیمودن راههاى طولانى در مسیر
كسب علم و معرفت آنگاه كه به مطلبى دست مىیابد هرگز نمىگوید: حق همین است كه من مىگویم بلكه معتقد است شاید نظر من درست نباشد.
نمونه برجسته چنین افرادى مرحوم علامه طباطبائى(رحمه الله) است كه مكرراً در جواب سؤالاتى كه مطرح مىشد، مىفرمودند: «نمىدانم». با وجود اینكه استاد آن علم بودند و پنجاه سال در آن علم زحمت كشیده و صاحب نظر بودند ولى در وهله اول بدون هیچ دغدغه و تشویشى مىگفتند: «نمىدانم». آنگاه تأمل كرده و بعد از لحظهاى مىفرمودند: «مىشود اینگونه گفت» و یا «فكر كنید كه مىشود اینگونه جواب داد». روحیه و دل خاشع حضرت علامه(رحمه الله) را با كسى كه هرگز بر زبانش «نمىدانم» جارى نمىشود و یا كسى كه هیچ علم ندارد ولى خیلى قاطعانه اظهار نظر مىكند، مقایسه كنید تا به ارزش چنین خُلق حمیدهاى پى ببرید.
دانشمند و عالم حقیقى و واقعى توجه دارد كه بیشتر مسایل علمى او از ظنیات مىباشد و ممكن است رأى و نظر به دست آمده، اشتباه باشد. پس خود را در معرض اتهام قرار مىدهد. یك رفتار پسندیده و منش زیباى اینگونه افراد این است كه بیشتر، سكوت مىكنند یعنى نه تنها نظر قطعى نمىدهند بلكه سعى دارند كمتر اظهارنظر كنند و بیشتر تلاش آنها این است كه به خطاى خود پى ببرند: وَلِلصُّمْتِ لازِماً، وَلِلْخَطَأِ جاحِداً، وِمِنْهُ مُسْتَحْیِیاً. اینان حتى وقتى كه اشتباه مىكنند خجالتزده مىشوند و آن را عیب خود مىشمارند، ولى اشخاصى كه تازه بویى از معرفت به مشام آنها رسیده است، خیلى پرمدعا و پرحرف هستند. در هرجایى اظهارنظر مىكنند و در هر مسألهاى نظرقطعى مىدهند. و اگر مطلبى را اظهار مىدارند كه بعد معلوم مىشود اشتباه كردهاند مىگویند: دیروز رأى ما این بوده و امروز این است، و هرگز شرمنده نیستند. ولى انسان اگر از روى حساب حرفى بزند آنگاه كه اشتباه مىكند خیلى شرمنده مىشود. و اگر مطلب تازهاى براى او بیان شود انكار نمىكند و یا اگر سؤال و پرسشى ارائه شد كه جواب آن را نمىداند، سریع نمىگوید: «اینگونه نیست و این حرف غلط است»، بلكه صریح مىگوید: «نمىدانم». عالم و دانشمند واقعى چون بیشتر به جهل خود توجه دارد و خود را جاهل مىداند از همین رو دیگر متاعى براى عرضه در نزد خود نمىبیند تا بخواهد ارائه كند و خودپسندى و بزرگنمایى نماید و یا زود، مطلبى را انكار كند ولى در مقابل، انسانى كه
دانستههاى خود را زیاد مىپندارد، در واقع شخصى جاهل است كه اندیشههاى كاملا مغایر دارد. حضرت(علیه السلام) انسانهایى را كه به علم خود مغرور هستند جاهل شمرده و در توصیف آنها مىفرمایند: اِنَّ الْجاهِلَ مَنْ عَدَّ نَفْسَهُ بِما جَهِلَ مِنْ مَعْرِفَةِ الْعِلْمِ عالِماً؛ چنین افرادى در واقع جاهل هستند، چون با وجود اینكه مىدانند دانش اندكى دارند خود را عالم دانسته و در زمره علما و دانشمندان مىبینند و وقتى به عقیدهاى دست مىیابند به همان اكتفا كرده و هرگز خود را نیازمند تحصیل، بحث، تحقیق و... نمىبیند، بلكه مىگویند مطلب همین است كه ما فهمیدیم و مىگوییم كسى كه خود را عالم مىبیند دیگر احساس نیاز نمىكند تا از دانشمندان و علماى دیگر سؤال كند بلكه از علما و دانشمندان دورى مىگزیند و به بهانه اندك اشتباهى به آنها خرده مىگیرد كه چرا آنها اشتباه كردند: وَلِمَنْ خالَفَهُ مُخَطِّئا. از جانب دیگر چون خود نسبت به مطالب فراوانى كه در آن علم و معرفت ندارد، آگاه مىپندارد، خود وسیله گمراهى خویش را فراهم مىسازد و مطالبى را كه نمىداند، دروغ مىانگارد و از روى جهالت و با زبان طعن مىگوید: «اینها دیگر چیست؟ من با این همه تحقیق اینها را ندیدهام و نمىدانم و فكر نمىكنم اینگونه باشد!» در واقع چون حرف حسابى ندارد اینگونه جوابهاى بیجا را ارائه مىكند. حتى قدم بالاتر گذارده و مىگوید: «اگر مطلب درست و صحیحى بود، من مىدانستم. چون نمىدانم، معلوم مىشود كه درست نیست». اینگونه حرفزدن نشانه این است كه حتى به جهل خود آگاهى ندارد. از اینرو در رأى خود گستاخ است و نسبت به دیگران بىاحترامى مىكند و در پى افزایش علم خود نیست و وقتى مطلب حق به او عرضه مىشود، چون علم ندارد آنرا انكار مىكند.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
یا بُنَىَّ تَفَهَّمْ وَصِیَّتِى وَاجْعَلْ نَفْسَكَ مِیزاناً فیِما بَیْنَكَ وَبَیْنَ غَیْرِكَ، فَاَحْبِبْ [وَ أَحِب ]لِغَیْرِكَ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ وَاكْرَهْ لَهُ ما تُكْرِهُ لَها! لا تَظْلِمْ كَما لا تُحِبُّ أَنْ تُظْلَمَ وَ أَحْسِنْ كَما تُحِبُّ اَنْ یُحْسَنَ اِلَیْكَ! وَاسْتَقْبِحْ لِنَفْسِكَ ما تَسْتَقْبِحُهُ مِنْ غَیْرِكَ، وَارْضَ مِنَ النّاسِ ما تَرْضى لَهُمْ مِنْكَ! وَلا تَقُلْ بِما لا تَعْلَمُ، بَل لا تَقُلْ كُلَّ ما تَعْلَمُ وَلا تَقُلْ ما لاتُحِبُّ اَنْ یُقالَلَكَ!(1) وَاعْلَمْ أَنَّ الإِعْجابَ ضِدُّ الصَّوابِ وَ آفَةُ الأَلْبابِ(2) [ وَاسْعَ فِی كَدْحِكَ وَلا تَكُنْ خازِناًلِغَیْرِكَ!] وَ إِذا هُدِیتَ لِقَصْدِكَ فَكُنْ أَخْشَعَ ما تَكوُنُ لِرَبِّكَ!
پسركم، سفارش مرا درك كن و خود را میان خویشتن و دیگران میزان در نظر آور؛ پس آنچه براى خود، دوست مىدارى براى غیر خود نیز دوست بدار و آنچه براى خود نمىپسندى براى دیگران نیز مپسند! ستم مكن همانگونه كه دوست ندارى به تو ستم شود و نیكى كن همچنانكه دوست دارى به تو نیكى كنند! زشت بشمار براى خود آنچه را از غیر خودت زشت مىدانى و از مردم براى خود چیزى را بپسند كه خودت در حق آنان مىپسندى! مگو آنچه را نمىدانى، بلكه هر چیزى را كه مىدانى هم مگو و مگو آنچه را دوست ندارى به تو بگویند! تو نیز به دیگران مگو بدان كه خودپسندى خلاف حق و آفت خردهاست! [و سخت بكوش و خزانهدار دیگران مباش!] و چون راه خویش یافتى، تا توانى در برابر پروردگارت فروتن باش!
1. دربرخى نسخهها این عبارت چنین آمده: «ولا تقل ما لاتعلم بل لاتقل كلّ ماعلمت مما لاتحبّ ان یقال لك».
2. در بعضى نسخ بعد از عبارت آفةالالباب این جمله اضافه شده كه «فاسع فى كدحك ولا تكن خازناً لغیرك»؛ یعنى سخت بكوش و خزانهدار دیگرى مباش.
مطلبى كه در این وصیّت ثمین و گرانمایه مورد تأكید و توجه قرار گرفته است، اهمیّت زندگى ابدى در مقایسه با زندگى دنیاست و اینكه موقعیّت زندگى دنیا و بىارزشى آن در مقابل زندگى آخرت نباید فراموش و مورد غفلت واقع شود. البته این مطلب در لابهلاى سایر موضوعات به همراه مطالبى درباره اخلاق فردى و اجتماعى و روابط بین انسانها، به صور مختلف مورد تأكید حضرت(علیه السلام) قرار گرفته است.
همانگونه كه قبلا ملاحظه فرمودید حضرت(علیه السلام) در بخشى از وصیّت و سفارش الهى خود، مَثَلى راجع به دنیا و زندگى دنیا بیان فرمودند كه: اهل دنیا همانند كاروان در حال سفر هستند و نیل به مقصدى خاص را دنبال مىكنند تا بتوانند در راحتى و آسایش كامل به سر برده و همه خواستههاى خود را فراهم آمده، ببینند. البته این سفر با رنج و سختى، عجین گشته و انسان باید سختىهاى سفر را تحمّل كند تا به سلامت به منزل برسد و به اهدافش نایل آید و اگر بخواهد سختى این سفر را تحمل نكند و به جان پذیرا نباشد، به مقصد نخواهد رسید؛ چرا كه در این صورت باید ساكن و ثابت بماند تا از سختىهاى سفر خود را مصون نگه دارد، كه آن نیز ممكن نیست، ولى انسان اگر بداند كه دوره این سفر و زندگى دنیا هر چند با زحمت همراه باشد، كوتاه است و در مقابل زندگى ابدى، زمانى به حساب نمىآید، و اگر هزارها سال هم در دنیا عمر داشته باشد، باز در مقابل زندگى ابدى و بىنهایت آخرت، به اندازه یك چشم بر هم زدن نیست، هرگز به این دنیا دل خوش نمىكند و سعادت ابدى خود را به چند روز خوشگذرانى دنیا نمىفروشد. امّا اگر در بینش خود نسبت به دنیا اشتباه كند و تصور نماید كه مقصد همین جاست، در این صورت تمام ارزشها عوض مىشود و بنیان محاسبات تغییر مىكند و برخورد او با زندگى به گونه دیگرى رقم خواهد خورد و در نهایت، سعادت خود را در این دنیا مىجوید و از سعادت ابدى محروم خواهد ماند. به هرحال این مضامین عالى، بخشى از این وصیّت الهى آن انسان كامل بود كه بیان آن گذشت. حال بر اساس همان بینش الهى به تبیین روابط اجتماعى مطلوب مىپردازیم.
در این بخش از وصیّت، حضرت(علیه السلام) فصل دیگرى از اصول ارزشى را بیان و مطالب بسیار
مهم و ارزندهاى را در كیفیت ارتباط بین انسانها به بشر ارزانى مىفرمایند. البته این مطلب در جاى دیگرى از همین وصیت الهى نیز بیان خواهد شد، كه در آن جا از آن با بهترین كلام حكیمانه تعبیر كرده و مىفرمایند: وَ اَىُّ كَلِمَةِ حِكَم [اَحْسَنُ كَلِمَةِ حِكَم] جامِعَة اَنْ تُحِبَّ لِلّناسِ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ وَ تُكْرِهَ لَهُمْ ما تُكْرِهُ لَها؛ جامعترین كلمه حكمت كه مىتوان درباره معاشرت و كیفیت برخورد با دیگران گفت این است كه: «معیار اخلاق پسندیده، خودت هستى». حضرت على(علیه السلام) در اینجا مىفرمایند: «اى فرزندم، تو در رفتارت با دیگران به یك معیار و ملاك احتیاج دارى و باید وسیلهاى براى سنجش و تشخیص رفتار خوب داشته باشى تا به تو بگوید چگونه با دیگران رفتار كنى؟». به بیان دیگر گویا حضرت، اینگونه تصور مىكنند كه اى فرزند عزیزم تو به ناچار در طول عمر خود با انسانهاى فراوانى سروكار خواهى داشت و براى برخورد صحیح با آنها در موقعیتهاى مختلف به معیارى كامل و صحیح نیاز دارى و این معیار آن است كه به خود رجوع كنى؛ مثلا لازم است بدانى براى رعایت حقوق دیگران، چگونه باید با آنها برخورد كنى؟ و یا چگونه با آنها سخن بگویى؟ چرا كه براى انسان، همیشه این سؤال مطرح است كه با مخاطبم، فرزندم، همسرم، پدرم و مادرم، دوستم، همسایهام و بالأخره با سایر انسانها چگونه برخورد كنم و چسان رفتار نمایم و ملاك برخوردم با دیگران چیست و چه باید باشد؟
در شرع مقدس اسلام براى معاشرت، مقررات و قوانینى به طور تفصیلى و موردى، تعیین شده است؛ واجبات و مستحبات جزئى معاشرت با دیگران و همینطور در مقابلش، محرمات و مكروهات آن به بیانى مفصل در جاى خود بیان گردیده است. ولى محور سخن، هماكنون ارائه معیارى كلى در برابر پرداختن به جزئیات است كه آیا مىتوان معیارى كلى و جامع ارائه نمود تا در هر موقعیتى كه پیش مىآید و هر رفتارى كه انجام مىدهیم، آن را با این معیار بسنجیم و درست و یا غلط بودن آن را تشخیص دهیم و با آن معیار، تمام اعمال خود را تصحیح نماییم. اگر چنین میزانى وجود دارد، آن معیار چیست تا به كمك آن بتوان رفتارهاى صحیح و ناصحیح را از هم بازشناخت؟ اینجاست كه حضرت(علیه السلام) در مقام معرفى چنین معیارى بهترین كلام حكیمانه خود را بیان مىفرمایند كه تاكنون كسى نتوانسته است همانند او
چنین سخنى را بگوید: «اَحْسَنُ كَلِمَةِ حِكَم». آن سخن حكیمانه و معیار جامع این است كه در رفتار با دیگران، «معیار، خودت هستى»، با هر كسى آنگونه رفتار كنید كه دوست دارید با شما رفتار كنند. یعنى خودت را جاى طرف مقابل بگذار و بگو اگر به جاى او بودم، دوست داشتم با من اینگونه رفتار شود، پس من هم با او همانطور رفتار مىكنم كه دوست دارم با من رفتار كنند. اگر آدمى این میزان را در دست داشته باشد، بسیارى از مسایل و مشكلات معاشرتى وى حل مىشود. البته ممكن است اینگونه عمل نمودن در روزهاى اول مقدارى فكر و تأمّل و تحمّل، لازم داشته باشد ولى بعد از چندى تمرین، كاملا براى او ملكه مىشود و با هر كسى آنگونه برخورد مىكند كه دوست دارد با او رفتار كنند.
در نگاه مجدد به این معیار جامع، چند نكته با ارزش و مهم دیگر به دست مىآید. نخستین نكته دایره گسترده كاربرد این قاعده است؛ به این معنا كه از لحاظ كاربردى این معیار یك ملاك صد در صد ارزشى والا، با كارآیى وسیع را در اختیار ما قرار مىدهد و مسؤولیت ما را در تمام حوزههاى رفتارى معین مىكند. نكته دیگر علت بیان این معیار است كه چرا باید در مقابل دیگران اینگونه باشیم كه خود را به جاى آنها بگذاریم؟ نیك روشن است كه كیفیت رفتار و برخورد با دیگران از یك بینش و نگرش هستى شناسانه و انسانشناسانه سیراب مىگردد و آن برابر بودن تمام انسانها در انسانیت و كرامت انسانى است. طبق آنچه كه همه انبیا و كتب آسمانى فرمودهاند، همه ما از یك پدر و مادر هستیم. به علاوه اگر كسى در این نكته كه همه انسانها در انسانیت و شرافت انسانى مشترك هستند، اشكال و اختلاف نظر داشته باشد و یا حتى تردید كند، توقعات متقابل انسانى را نمىتواند انكار كند. نمىشود انتظار داشته باشد دیگران با او رفتار خاصى داشته باشند ولى او به نسبت دیگران، آن رفتار و آن اهتمام متقابل را نداشته باشد. بلكه به یقین اذعان دارد كه اگر ما توقعى از دیگران داریم، آنها هم چنین توقعى را از ما خواهند داشت. از اینرو براى اینكه توقع متقابل همدیگر را بفهمیم و بدانیم كه چگونه با دیگران رفتار كنیم، باید خود را در جاى طرف مقابل فرض كنیم كه اگر به
جاى او بودم چه توقعى داشتم، حال او هم، چنین توقعى را از من دارد. آنچه سنگ بناى چنین بینش و زیرساز فكرى این ارزش عملى را مىسازد همان توجه به كرامت انسانى و عنایت به حقوق و تكالیف متقابل است. باید توجه داشت كه همه ما داراى حقوق و تكالیف متقابل هستیم و انسانهایى هستیم كه در انسانیت، شریك و بر كرامت انسانى، هستى یافتهایم و باید با همدیگر زندگى و روابط اجتماعى داشته باشیم و بدون رعایت و حفظ روابط اجتماعى سالم، زندگى ما سامان نیافته و به اهداف مادى و معنوى خود نمىرسیم. از اینرو باید وظایف خود را نسبت به دیگران انجام دهیم و با صرفنظر از خصوصیات شخصى و نژادى و موقعیتى و... حقوق متقابل را رعایت كنیم؛ یعنى همین مقدار كه انسانهایى هستیم و باید با هم زندگى كنیم و از زندگى اجتماعى نمىتوانیم چشم بپوشیم و این زندگى به روابط متقابل نیازمند مىباشد، كافى است تا خود را به رعایت روابط اجتماعى متقابل ملزم سازیم و رفتار مناسب داشته باشیم و این مهم با این معیار كه خود را به جاى طرف مقابل فرض نماییم، به دست مىآید و محقق مىگردد.
پس این سخن حكیمانه حضرت(علیه السلام) یك معیار بسیار جامع را به منظور تعیین نوع رفتار و كیفیت روابط متقابل و رفتارهاى اجتماعى به دست مىدهد كه هر چه تلاش شود، ملاكى بهتر از این معیار نمىتواند ارائه نمود. اگر این میزان را در عمل مدّنظر داشته باشیم، در تمام حب و بغضها و توقعات و قضاوتهاى خود تجدید نظر خواهیم كرد و به رفتارمان شكل صحیحى خواهیم داد. این قاعده از آنچنان جامعیت و شمول و كلیّتى برخوردار است كه از تأثیرات فرهنگى، عقیدتى، حقوقى و ... عارى است و تنها انسان بودن، كافى است تا در شمول این معیار جامع قرار بگیریم؛ یعنى هم در نوع رفتارها شمول دارد و هم در نزد تمام فرهنگها و ملیتها و... مثلا در محیط خانواده صرفنظر از اینكه هر یك از زوجین چه ویژگىهاى رفتارى و اخلاقى دارند این معیار، كارساز خواهد بود؛ یعنى اگر چه ممكن است هر یك از زوجین، احكام و تكالیف خاصى هم داشته باشند، ولى در روابط متقابل، از همدیگر انتظاراتى دارند و در این انتظارات با هم مساوى هستند و در پرتو این معیار است كه مىتوانند به آنها شكل مناسب بدهند. چون هر شخصى از آن جهت كه انسان است از دیگران انتظاراتى
دارد و آنها هم طبعاً انتظارات متقابلى از او دارند. اگر در روابط مشترك خانوادگى یكى از طرفین بخواهد نسبت به همسر خود زورگویى كند، معنایش این است كه پذیرفته است شما هم مىتوانید به او زور بگویید. اگر زورگویى براى من بد است، براى او هم بد است. اگر براى من خوب است، پس براى او هم خوب است؛ چرا كه باید خود را جاى او بگذارد. همانند همین مسأله در مورد رابطه پدر و فرزند نیز جریان دارد ـ البته با صرف نظر از خصوصیاتى كه در پدرى و فرزندى هست كه پدر حقوق و وظایفى دارد كه فرزند ندارد و بالعكس ـ ولى از جهت اینكه هر دو انسان هستند و باهم زندگى مىكنند و روابط مشتركى دارند، وظایف آنها رابطه معین و شكل خاص به خود مىگیرد و براى اینكه این روابط به شكل صحیح خود به وجود بیاید، پدر باید فرض كند كه من پسر هستم و پسر هم باید فرض كه پدر است، آنگاه آنگونه رفتار كنند كه دوست دارند با آنها به عنوان پدر یا فرزند رفتار كنند. به عنوان نمونه، همه ما كم و بیش دوران كودكى خود را به خاطر داریم و به یاد مىآوریم كه گاهى رفتار پدر و مادر خود را دوست نداشتهایم و آنها را سرزنش مىكردیم. اینك كه خود پدر هستیم، باید آن رفتار نادرست را، نسبت به فرزند خود ترك كنیم و آن كارى را كه دوست نداشتیم پدر با ما انجام دهد، ما نیز با فرزند خود انجام ندهیم. اگر دوست داشتیم در یك شرایطى پدر با ما رفتار خاصى داشته باشد اكنون ما نیز با فرزند خود همانگونه رفتار كنیم: مثلا اگر اشتباهى مىكردیم، دوست داشتیم كه پدر، دوستانه و نه با رفتارى مسبدّانه و دیكتاتور مآبانه، ما را از اشتباه خود آگاه سازد، اكنون خود نیز باید با فرزند خود اینگونه رفتار كنیم؛ یعنى فرض كنیم كه این فرزند، پدر است و ما فرزند او هستیم همان سان كه اگر اشتباهى مىكردیم دوست داشتیم كه پدر با ما برخوردى ملایم و مناسب داشته باشد، حالا كه پدر هستیم همین رفتار را انجام دهیم. به این ترتیب این روحیه و شكل رفتار باید بین تمام افراد برقرار باشد. اگر هر شخصى خود را به جاى دیگرى فرض كند، بیشتر مشكلات اجتماعى حل مىشود.
از آنجا كه این فراز وصیّت از اهمیّت ویژهاى برخوردار است و مطلب تازه و بدیهى بیان شده است، حضرت على(علیه السلام) با عبارتى همچون یا بُنَىَّ تَفَهَّمْ وَصِیَّتِى، وصیّت خود را ادامه مىدهند تا
توجه مخاطب خود را كاملا جلب نموده و سخن خود را در عمق جان او جاى دهند و آنگاه مىفرمایند:
اِجْعَلْ نَفْسَكَ مِیزاناً فیِما بَیْنَكَ وَبَیْنَ غَیْرِكَ؛ در روابط با دیگران، خود را میزان و معیار روابط اجتماعى قرار دهید تا هرگز با مشكلى مواجه نشوید. امّا چگونه؟ بدین روش كه: اَحْبِبْ لَغَیْرِكَ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ؛ اگر چیزى را براى خود دوست دارى، براى دیگران هم دوست بدار. اگر دوست دارى كه دیگران براى تو این كار را انجام دهند، خودت را جاى دیگران بگذار و تو هم براى دیگران آن را انجام بده. آنچه براى خودت مىخواهى، براى دیگران هم بخواه؛ چرا كه آنها هم مثل تو انسان هستند. همینطور از جانب دیگر اِكْرَهْ لَهُ ما تُكْرِهُ لِنَفْسِكَ؛ اگر چیزى را براى خود نمىپسندى و دوست ندارى، پس براى دیگران هم دوست نداشته باش. اگر چیزى را واقعاً براى خود، بد مىدانى و زشت مىشمارى، براى دیگران هم بد بدان و آن را زشت و ناپسند بشمار. البته به كار گرفتن این معیار در گستره اعمال و افعال، رهاوردهاى زیبایى دارد كه در ادامه حضرت(علیه السلام) به ذكر چند نمونه از آن پیامدهاى نیكو مىپردازند:
اگر همیشه و به طور دقیق به این معیار پاىبند باشیم، هرگز به كسى ظلم نمىشود؛ یعنى چون هرگز دوست ندارید، كسى به شما ستم كند و به حق شما تجاوز روا دارد و آن را پایمال نماید، پس شما هم به كسى ستم نمىكنید. لا تَظْلِمْ كَما لا تُحِبُّ اَنْ تُظْلَمَ؛ همانطور كه دوست ندارى كسى به تو ظلم كند، پس تو هم به كسى ظلم نكن؛ چون او هم، مثل تو انسان است و همین توقع را دارد. اگر هر انسانى خود را میزان اعمال خویش قرار دهد، هرگز به دیگرى ظلم نخواهد كرد. و اگر چنین اندیشهاى در جامعه حاكم شود هرگز به كسى ظلم و ستم نمىشود و درصد قابل توجهى از مشكلات، حل خواهد شد. روى دیگر سكه آن است كه مىفرماید: اَحْسِنْ كَما تُحِبُّ اَنْ یُحْسَنَ اِلَیْكَ؛ آنچه براى خودت دوست دارى براى دیگران نیز دوست بدار. اگر دوست دارى به تو خوبى كنند، پس تو هم به دیگران خوبى كن. اگر چیزى ـ مثل توهین و بىادبى و مسخره نمودن و عیبجویى و بدزبانى به دیگران ـ را زشت مىدانى، پس در حق دیگران هم این اعمال را زشت بدان و از آنها اجتناب كن. چطور مىپندارى كه اگر دیگران به تو بىاحترامى كنند كار زشتى را مرتكب شدهاند، ولى اگر تو به دیگران بىاحترامى
نمایى زشت نیست؟. بنابراین، وَاسْتَقْبِحْ مِنْ نَفْسِكَ ما تَسْتَقِبِحُ مِنْ غَیْرِكَ؛ اگر رفتارى از رفتارهاى دیگران را در حق خود زشت مىشمارى، انجام آن را در حق خود نیز زشت بشمار. وَارْضَ مِنَ النَّاسِ لَكَ، مَا تَرْضَى بِهِ لَهُمْ مِنْكَ؛ با آنها همانگونه رفتار كن كه اگر آنها با تو رفتار مىكردند، مىپسندیدى. اگر دوست دارى آنها با تو به گونهاى رفتار كنند كه خوشنود و راضى مىشوى، اینك آنها هم از تو این توقع را دارند كه به گونهاى رفتار كنى كه آنها راضى مىشوند. آن چه موجب رضایت تو از دیگران هست، همان را موجب رضایت دیگران از خود بدان. همانطور كه دوست دارى دیگران كارى بكنند كه تو دوست دارى و راضى مىشوى، پس تو هم كارى كن كه دیگران از تو راضى باشند.
اینك با توجه به مطالب فوق، حضرت(علیه السلام) به بیان یك مصداق بارز از كیفیّت ارتباط با دیگران در حوزه رفتار عالم و متعلّم مىپردازند كه لازم است سخت به آن پاىبند باشیم. آن مصداق مهمّ این است كه همانگونه كه دوست ندارید به وسیله عمل دیگران به دردسر و گرفتارى مبتلا شوید، پس موجبات گرفتارى دیگران را نیز فراهم مسازید؛ مثلا در كیفیت ارتباط با دیگران و راهنمایى آنها و جواب به سؤالاتشان، اگر چیزى نمىدانید، صاف و صریح بگویید: «نمىدانم». چگونه شما توقع دارید كه اگر كسى چیزى را نمىداند، صریح و صاف بگوید: «نمىدانم»؟ چگونه اگر با سخنان جاهلانه خود موجب گمراهى و دردسر شما شود ناراحت مىشوید؟ دیگران هم وقتى چیزى را از تو مىپرسند و نمىدانى، صاف و صریح بگو نمىدانم و هرگز دیگران را به زحمت نینداز. پس در مقام پاسخ به سؤالات دیگران، همانگونه رفتار كنید كه انتظار دارید با شما آنگونه رفتار كنند؛ یعنى اگر مىدانید، جواب بدهید و اما اگر شك دارید و نمىدانید، طرف را به دردسر نیندازید. پس كسانى كه چیزى را نمىدانند و صاف و صریح نمىگویند: «نمىدانیم» و على رغم جهل، اظهار نظر مىكنند، رفتار درستى ندارند؛ چون توقع ما از دیگران این نیست كه با سخنان جاهلانه خود باعث دردسر ما شوند و ما را به بیراهه راهنمایى كنند. بلكه توقع ما این است كه اگر چیزى را نمىدانند صاف و صریح بگویند: «نمىدانیم». پس در وهله نخست، از آنچه نمىدانید، سخن نگویید. مرتبه بعد این است كه هر آنچه را مىدانید نیز مگویید: وَلا تَقُلْ بِما لا تَعْلَمُ، بَلْ لا تَقُلْ كُلَّ ما تَعْلَمُ، وَلا تَقُلْ مِمّا لا تُحِبُّ اَنْ
یُقالَ لَكَ. باید بررسى كنید كه آیا گفتن آن سخن به نفع و صلاح است یا نه؟ اگر گفتن آن موجب فساد مىشود و روابط اجتماعى را تهدید مىكند و به مخاطره مىاندازد، هرگز نباید بگویید. فرض كنید كه شما یكى از دو دوست را مشاهده مىكنید كه در حق دوست دیگر اشتباهى مرتكب مىشود و زبان به بدگویى گشاید، حال اگر شما به آن دوست دیگر بگویى كه فلانى در حق تو اینگونه رفتار كرده است ـ حتى اگر به حق و عمد هم باشد ـ به صلاح آنها نیست و دوستى آنها متزلزل مىشود؛ از اینرو لازم نیست هر چه مىدانید بگویید. بنابراین اولاً چیزى را كه نمىدانى مطلقاً مگو و ثانیاً هر چیزى را هم كه مىدانى نیز نگو. بلكه بنگر، آیا گفتن آن مصلحت دارد یا نه؟ اگر در جواز گفتن آن شك دارى كه خودت را جاى شنونده و طرف مقابل بگذار، و بر این اساس عملكرد خود را تصحیح نما.
با وجود اتقان معیار آداب و معاشرت، افراد زیادى این قاعده را رعایت نمىكنند. افراد زیادى وجود دارند كه حاضر نیستند، آنگونه كه خود از دیگران توقع دارند، عمل نمایند و توقع دیگران را برآورده كنند. هرگز خود را جاى دیگران در نظر نمىگیرند، بلكه خود را تافتهاى جدا بافته مىشمارند. امّآ آنچه اهمیّت دارد این است كه چرا اینگونه عمل مىكنند؟ ریشه این مرض چیست؟ و این بیمارى از كجا ناشى شده و آب مىخورد؟ و علت این انحراف چه چیزى است؟ حضرت در پایان این فصل مىفرمایند:
وَاعْلَمْ اَنَّ الاِْعْجابَ ضِدَّ الصَّوَابِ؛ توجه داشته باش كه ریشه مشكل در اینجا خودپسندى است؛ یعنى از آن جاكه خود را متفاوت با دیگران مىداند و تافتهاى جدابافته مىبیند؛ حاضر نیست رفتارى متساوى و یكسان با دیگران داشته باشد و مطابق توقع دیگران عمل نماید. بلكه مىگوید من باید این توقع را داشته باشم ولى دیگران هزگز نباید چنین توقعى داشته باشند. البته عوامل ریشهاى كه چنین بهانهاى را به دست آدمى مىدهند، مختلفند. یكى از آن اسباب ریشهاى این است كه خود را برتر از دیگران مىشمارد و تكبر مىورزد؛ مثلا خود را عالم مىپندارد و دیگران را جاهل و مىگوید: «چون من عالم هستم، دیگران باید به من احترام
بگذارند ولى من نه». یا آن دیگرى مىگوید: «من چون پولدار هستم، دیگران باید به من احترام بگذارند». و یا گمان مىكند چون فرد مؤمنى هستم و دیگران اهل معصیت، پس باید دیگران به من احترام كنند. اینگونه پندارهاى غلط منشأ این خطاست و همین امور باعث مىشود كه انسان، معیار حكیمانه معاشرت را زیرپا بگذارد و مسیر گمراهى را طى كند. اوّلین قدم، در انحراف گمراهشدگان همین جاست كه خودشان را یك سروگردن برتر از دیگران مىبینند و مزیتى براى خود قایل هستند كه گویا دیگران از آن بىبهره مىباشند و این بدترین دردى است كه انسان به آن مبتلا مىشود و به هلاكت دنیا و آخرت وى منجر مىگردد. باید با این درد به طور جدّى برخورد كرد. انسان باید سعى كند همیشه خود را از دیگران كوچكتر ببیند و اگر واقعاً از نعمتهایى برخوردار است و از مزیت و امتیازى نسبت به دیگران بهرهمند مىباشد، باید آنها را امانت الهى بشمارد كه خدا به ودیعه نزد او سپرده است و در واقع براى او نیست. آیا به مال و منال عاریهاى مىتوان نازفروشى نمود و مغرور شد؟ به علاوه چگونه و به چه دلیل ضمانت مىكند اینها تا آخر عمر براى او بماند؟ چه بسا آنها را از دست بدهد و یا عاقبت او به شرّ منتهى شود و آن كسى كه وى را جاهل و گمراه و گناهكار مىپنداشت، هدایت شود و اهل بهشت گردد، ولى او گمراه شده و جهنمى شود! به قول آن ضرب المثل معروف: «جوجهها را آخر پاییز مىشمارند». چه كسى مىداند كه عاقبت زندگىاش چه خواهد شد؟ نمونههاى عجیب و غریبى در همین مدت عمر خودمان دیدیم كه از قله اقتدار به ته درّه فرو غلطیدند. چه كسى مىتواند به عاقبت خیر خود اطمینان پیدا كند؟ بنابراین انسان باید سعى كند همیشه خود را كمتر از دیگران بداند تا تواضع براى او آسان شود و دادن حقوق دیگران سهل گردد و توقع او كم و از دام ابتلاى به عجب و غرور رهایى یابد.
پس سرّ اینكه عدهاى به این معیار جامع تربیتى، اجتماعى و اخلاقى پاىبند نبوده و حاضر نیستند خود را جاى طرف مقابل بگذارند این است كه خود را یك سر و گردن از دیگران بالاتر مىبیند و با خود مىگوید من باید با دیگران فرق داشته باشم. لذا براى رفتار دیگران قانون و معیار معین مىكند ولى خود هرگونه كه بخواهد رفتار مىكند؛ چرا كه در واقع گرفتار خودخواهى و خودپسندى و خودمحورى شده و از خود بسیار راضى است. اگر انسان
خود را همانند دیگران ببیند، توقع بىجا نخواهد داشت؛ ولى كسى كه فكر مىكند تافته جدابافتهاى است هرگز به این حكمت عملى عمل نخواهد كرد؛ مثلا كسى كه مىگوید: «دیگران باید ابتدا به من سلام كنند، ولى من نه؛ دیگران باید احترام كنند؛ ولى من نه؛ آنها باید نسبت به من گذشت داشته باشند، ولى من نه؛ آنها باید حاجت و نیاز مرا برآورند، ولى من نه و دیگران باید در برابر من خضوع كنند امّا من نه و ...»، چنین شخصى خود را تافته جدا بافته مىداند و از دیگران متمایز مىشمارد. و اگر چه صریحاً این روحیه را بر زبان جارى نمىسازد، امّا از عمق وجودش با این روحیه، رشد یافته و تربیت شده است. لذا نمىتواند این رفتار و احساس را ترك نماید. اگر ما درست فكر كنیم و در هر موردى خود را به جاى طرف مقابل بگذاریم و خود را معیار و میزان و وسیله سنجش رفتار با دیگران قرار دهیم و مطابق با آن معیار، عمل كنیم، مشكلات زندگى حل مىشود. به وسیله اینسخن حكیمانه و این درّ بىبدیل كه كسى برتر از آن نگفته است و نخواهد گفت، روابط انسانى اصلاح و بسامان مىگردد.
این یك روى سكه و یك نوع از مضرات اجتماعى و عملىِ خود پسندى و عجب بود. اما روى دیگر آن، آفات فكرى و علمى و عقلى خودپسندى است. خودپسندى، همانگونه كه رفتار آدمى را به تباهى مىكشاند، مغز و عقل و اندیشه انسان را نیز آفتزده مىسازد. عقل انسان مبتلا به خودپسندى، درست كار نمىكند. آنگاه كه از بند اعجاب رها گردد تحت حمایت رسول باطن و ظاهر به راه راست و معتدل هدایت مىشود. انسان اگر به عجب و غرور مبتلا نشود، راه بندگى را خواهد شناخت و با نهایت خشوع در پیشگاه الهى حضور مىیابد و خود را نسبت به خدا هیچ مىبیند. علامت نجات انسان از خودخواهى و غرور و گمراهىها این است كه در مقام عبادت و در پیشگاه الهى نهایت خضوع و خشوع را ابراز كند. تا خودپسندى و غرور در نهاد انسان هست، نمىگذارد دل ـ آنطور كه باید ـ خاشع شود تا منیّت هست، خضوع و خشوع ممكن نیست. هر وقت «من» شكست، آن وقت خشوع پیدا مىشود. اگر مىخواهیم خاشع باشیم، باید علاوه بر تحصیل لطف الهى، زمینه آن را فراهم و موانع آن را بر طرف نماییم و خودپسندى را كنار گذاشته و ضعف و ناچیزى خود را در پیشگاه الهى درك كنیم. آن وقت است كه حالت خشوع پیدا مىشود، و زمان حركت به سوى مقاصد عالى فرا مىرسد.
در بعضى از نسخههاى این وصیّت الهى، دو جمله دیگر اضافه شده است كه حضرت على(علیه السلام)مىفرمایند: وَاسْعَىْ (فَاسْعَ) (وَاسْعَ)(1) فِى كَدْحِكَ وَ لا تَكُنْ خازِناً لِغَیْرِكَ؛ سخت كوشش و تلاش نما و خزانهدار دیگرى نباش و چون راه خویش را یافتى تا مىتوانى در برابر خداوند سبحان فروتنى كن. در مورد این جمله، بعضى اینگونه اظهار عقیده مىكنند كه این جمله براى نجات انسان از تنبلى و تن آسایى ایراد شده است تا وى را از تنبلى نجات بخشد و او را بر حذر مىدارد كه در زندگى شخصى وارفته باشد و سستى و تنبلى را پیشه خود سازد. در ضمن مواعظ حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) به ابوذر خواندیم(2) كه تنبلى و سستى، انسان را از سعادت باز مىدارد. كسى كه در مورد دنیاى خود تنبل باشد، نسبت به امور آخرتش، بیشتر دچار تنبلى و سستى خواهد شد. بنابراین باید فعال و جدى و جستجوگر و پرتلاش بود. آدم وارفته و شل و سست، هم دنیاى خود را از دست مىدهد و هم آخرت خود را ویران مىسازد؛ چرا كه دنیا محل حركت و تلاش براى به دست آوردن نعمتها و امتیازهاى اخروى مىباشد. به تعبیر بهتر، این دنیا سیر و سفر است، همانگونه كه در سفر وقتى ماشین شما تندتر مىرود و از دیگر ماشینها سبقت مىگیرد، خوشحال مىشوید، سفر آخرت هم همینطور است و نباید آن را به بازى گذراند؟! این عالم جاى تلاش است و با تنبلى سازگار نیست و با آن كارى از پیش نمىرود. این یك معنا براى این كلام حضرت(علیه السلام)است كه مىفرماید: وَاسْعَىْ فِى كَدْحِكَ وَ ...؛ ولى یك معناى لطیفتر از این هم شاید بتوان ارائه نمود كه بعضى از شارحان و مفسران ذكر كردهاند. در قرآن كریم حضرت حق (جلّ جلاله) مىفرماید: یا اَیُّهَا الاِْنْسانُ اِنَّكَ كادِحٌ اِلىَ رَبِّكَ كَدْحاً فُمُلاقِیه؛(3) اى انسان! تو با تلاش و رنج به سوى پروردگارت مىروى و او را ملاقات خواهى كرد. در این آیه مبارك، مطلب بسیار بلندى بیان شده است كه موقعیت انسان را در حركت به سوى آخرت و تأثیر زندگى دنیوى را بر زندگى اخروى بیان مىكند. مىفرماید: حقیقت زندگى انسان، تلاش و حركت به سوى خداست. كادِحٌ اِلىَ رَبِّك،به كسى گفته مىشود
1. اختلاف نسخه.
2. شرح و تفسیر این مواعظ در كتاب وزین «ره توشه» از زبان استاد آیةاللّه مصباح بیان شده است.
3. انشقاق/ 6.
كه در مسیرى كه به خدا منتهى مىشود با تمام توان در حركت است. به بیان دقیقتر زندگى این چنینى در واقع تلاشى است براى اِنّا لِلّهِ وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُون(1)؛ یعنى زندگى، تلاش براى بازگشت به سوى خداست و ملاقات با اوست كه سرانجام این سفر را معین مىكند. پس منظور حضرت حق از عبارت كَادِحٌ اِلىَ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِیه(2) این است كه زندگى كدح و سراپا حركت است. آنهم حركت جهتدارى كه سمت و سوى آن به جانب خداست. بنابراین چه بهتر كه سعى كنیم از این حركت بهره ببریم. و سراى آن به جانب خداست. بنابراین چه بهتر كه سعى كنیم از این حركت بهره ببریم و سراى آخرت خود را آباد سازیم. در مقام توضیح این فراز خوب است بدانیم كه انسان دو گونه حركت و عمل دارد: یك نوع، اعمال تكوینى است كه چه بخواهیم و چه نخواهیم همه در حركت هستیم و این اعمال انجام مىشود و این حركت به وقوع مىپیوندد و این عمل و حركت به نفع همه نیست. چون آخر مقصد یكنواخت و یكسان نیست. اگرچه همه به آخرت خواهند رفت ولى آخرت، یك خانه نیست و دو خانه است. آنچه نوع مقصد را در آخرت تعیین مىكند، اعمال ارادى انسانهاست كه بعضى به بهشت و بعضى به جهنم خواهند رفت. پس این كدح طبیعى و تكوینى براى همه است. امّا كسانى از این سیر و حركت بهرهبردارى صحیح مىكنند كه با كدح ارادى، سعادت خود را رقم مىزنند، پس شاید معناى وَاسْعَ فِى كَدْحِك این باشد كه در این كدح و حركتى كه به سوى خدا دارى تلاش و سعى و جدّیت داشته باش، تا بتوانى از این حركت خوب استفاده كنى و توشهاى پرثمر بردارى و مقصد و سرانجام خوبى داشته باشى. لذا جهت اكمال این وصیّت نورانى در جمله دیگر مىفرماید: وَلاَ تَكُنْ خازِناً لِغَیْرِكَ...؛ خزانهدار دیگرى نباش. این جمله هم، بسیار حكیمانه است كه مىفرماید: در این تلاش طبیعى به سود اخروى خود فكر كن كه مقصد آنجاست و براى دیگران تلاش نكن! اگر تلاش مىكنى، ببین براى سعادت اخروى خود چه بهرهاى مىبرى. چرا به گونهاى تلاش مىكنى و كدح مىنمایى كه نفع آن عاید دیگران مىشود و خودت از آن بهرهاى نمىبرى؟ چرا مال و ثروت مىاندوزى و اینجا و آنجا حساب بانكى باز مىكنى
1. بقره/ 156.
2. انشقاق/ 6.
و شبانهروز در تلاشى تا صفر جلوى پسانداز خود را افزایش دهى ولى خودت بهرهبردارى نمىكنى و فردا شخص دیگرى بهره تلاش تو را صاحب مىشود و بهرمند مىگردد؟! انسان عاقل، هرگز كارى كه بهرهاى براى آخرت خودش ندارد، انجام نمىدهد و همیشه در پى این است كه ثمره و بهره تلاش عمل خود را خویش بچیند و در آخرت از آن بهرمند گردد و گرنه سعى بیهوده نمودن خطاست.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
وَاعْلَمْ یا بُنَىَّ اَنَّ أَمامَكَ طَریِقاً ذا مَسافَة بَعیِدَة، وَ أَهْوال شَدیدَة، وَاَنَّهُ لا غِنَى بِكَ عَنْ حُسْنِ الاِْرتِیادِ، وَقَدِّرْ بَلاغَكَ مِنَ الزّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهْرِ، فَلا تَحْمِلَنَّ عَلى ظَهْرِكَ فَوْقَ بَلاغِكَ [طاقَتِك] فَیَكوُنَ ثَقیلا وَ وَبالاً عَلَیْكَ، وَ إِذا وَجَدْتَ مِنْ أَهْلِ الْحاجَةِ مَنْ یَحْمِلُ لَكَ زادَكَ [اِلى یَوْمِ الْقِیامَة ]فَیُوافِیكَ بِهِ [غَدَا] حَیْثُ تَحْتاجُ اِلَیْهِ فَاغْتَنِمْهُ، وَ اغْتَنِمْ مَنْ اسْتَقَرْضَكَ فِى حالِ غِنَاكَ وَ جَعَلَ قَضاءَهُ لَكَ فِى یَوْمِ عُسْرَتِكَ [وَ حَمِّلْهُ اِیَّاهُ، وَ أَكْثِرْ مِنْ تَزْویدِهِ وَ أَنْتَ قادِرٌ عَلَیْهِ فَلَعَلَّكَ تَطْلُبُهُ فَلاتَجِدُه] وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمامَكَ عَقَبَةً كَؤُوداً [المُخِفُّ فِیها اَحْسَنُ حالا مِنَ المُثْقِلِ وَالمُبْطِىءُ عَلَیْها اَقْبَحُ حالا مِنَ الْمُسْرِع] لا مُحَالَةَ أَنَّ مَهْبِطُها بِكَ عَلى جَنَّة، أَوْ نار، فَارْتَدُ لِنَفْسِكَ قَبْلَ نُزوُلِكَ [وَ وَطَّئ المَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِكَ فَلَیْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ وَ لا اِلىَ الدُّنْیا مُنْصَرَفٌ.(1)]
و بدان كه راهى دراز و رنجى جانگداز پیش روى توست و همانا تو در آن از جستجوى نیكو و تلاش صحیح بىنیاز نیستى. توشه خود را به اندازه بردار؛ آنگونه كه تو را به مقصد رساند و پشت تو سبك باشد و بیش از آنچه توان دارى بر پشت خود مگذار كه سنگینى آن بر تو گران آید. و اگر مستمندى یافتى كه توشه تو را تا به قیامت ببرد و فردا ـ كه بدان نیازمندى ـ به كمال، به تو پس دهد، او را غنیمت شمار و غنیمت بدان كسى را كه در حال بى نیازى تو، از تو وام خواهد تا در روز تنگدستىات به تو بپردازد [تا مىتوانى بار خود را به پشت او بگذار و توشه او را سنگین ساز. چه بسا او را بجویى و نشانى از وى ندانى.] و بدان كه گردنهاى دشوار پیشاپیش توست [كه در آن سبك بارى از گرانبارى نیكوتر است و كند رونده از
1. این عبارات در برخى از نسخ اضافه شده است.
شتاب كننده، حال بدترى دارد] و محل فرودآمدن تو در آن مسیر ناگزیر یا بهشت است یا دوزخ. پس پیش از فرودآمدنت براى خود چارهاى بیندیش [و پیش از رسیدنت، منزل را آماده ساز كه پس از مرگ نه جاى عذر خواستن است و نه راهِ به دنیا بازگشتن.]
اشاره كردیم كه بخش عمده وصیّت حضرت على(علیه السلام) در مورد بیان موقعیت زندگى انسان در دنیا و نسبت دنیا با آخرت است. البته این مهم، مطلبى است كه در بسیارى از كلمات امیرالمؤمنین(علیه السلام) و در احادیث اولیاى دین و ائمه هدى(علیهم السلام) به چشم مىخورد. و شاید كمتر خطبهاى از نهج البلاغه را بتوان یافت كه در مورد این موضوع، مطلبى بیان نكرده باشد. آنچه در این خصوص اهمیت دارد، توجه به سرّ این گونه تأكیدهاست كه اینك به آن مىپردازیم.
توجه رغبت برانگیز انسان به دنیا و اهتمام سرسختانه وى به زندگى دنیوى و كسب مقام و مال دنیا را فراموش كردن و یا انكار آخرت در عمل، شاید علت پافشارى بر مذمت دنیا در لسان ائمه هدى(علیهم السلام) باشد. در واقع از این رو دنیا مورد مذمت قرار مىگیرد كه موجب غفلت انسان از آخرت مىشود. چون دیدنىها و شنیدنىهاى فریبا و جذاب این دنیا همیشه در برابر دیدگان انسان خودنمایى مىكنند و همچون صاعقهاى تمام وجود وى را تحت تأثیر قرار داده و رغبت وى را براى تحصیل آنها برمىانگیزند، در حالى كه آخرت، چون از شعور حسى انسان به دور و قابل ادراك حسى نمىباشد، بطور طبیعى و خود به خود كمتر مورد توجه و عنایت قرار مىگیرد. از همین رو ائمه هدى(علیهم السلام) با اهتمام كامل، به مذمت دنیا مىپردازند كه مبادا آخرت، فراموش و انسان، دلباخته مظاهر دلفریب دنیا گردد. به بیان دیگر به طور طبیعى و خود به خود انسان كمتر به فكر جهان دیگر ـ كه قابل درك حسى نیست ـ مىباشد. و اگر هم كسى به آخرت توجه دارد، یا برهان عقلى بر وجود آن اقامه مىكند و یا از بیانات انبیا و اولیا به وجود آخرت پى مىبرد، كه این میزان از آگاهى و آنهم به روش تعقلى، تأثیرى بسیار كم در انسانِ
ظاهربین دارد و عمل و رفتار وى را تحت تأثیر قرار نمىدهد و چه بسا آن را فراموش نیز مىكند؛ در حالىكه جلوهگرشدن دمادم دنیا در برابر دیدگان انسان او را سخت جذب خود مىكند. كمتر مسلمانى است كه در مورد آخرت و نسبت دنیا به آخرت جاهل بوده و یا شك داشته باشد، ولى چون این معرفت هر روز تجدید نمىگردد و در برخى افراد، عمق ندارد، در مقام عمل خیلى كم به آخرت توجه دارد، و بیشتر اوقات غفلت نموده و فكر مىكند كه آنچه مهم است و با آن سروكار دارد همین چند روز دنیاست و زندگى واقعى و حقیقى، زندگى همین دنیاست و اصلا توجه ندارد كه آخرتى در كار است و فراموش مىكند كه هدف و مقصد آنجاست. تنها انبیا و اولیاى خدا(علیهم السلام) هستند كه هیچ گاه از این مسایل غفلت نمىكنند، ولى عموم انسانها غافل هستند. بنابراین باید دایماً زندگى اخروى و اهمیّت آن را به انسان تذكر داد تا بداند زندگى چند روزه دنیا كه برایش تلاش مىكند و برنامهریزى مىنماید و در پى به دستآوردن پست و مقام و ریاست آن عرق مىریزد، یك سفر چندروزه بیش نیست و هدف و مقصد جاى دیگر است. از اینروست كه در نهجالبلاغه و سایر كلمات ائمه اطهار و قرآن كریم این همه بر مذمت دنیا و دلباختگان به دنیا پافشارى شده و با تعابیرى چون: وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا اِلاّ لَعِبٌ وَ لَهْوُ...(1)؛ زندگى دنیا جز بازى و سرگرمى نیست، و یا اِنَّ الَّذینَ لا یَرْجُونَ لِقاءَنا وَ رَضُوا بِالْحَیاةِ الدُّنْیا وَ اطْمَأَنُّوا بِها وَالَّذینَ هُمُ عَنْ آیاتِنا غافِلوُنَ * اُولئِكَ مَأْوئِهُمُ النّارَ بِمَا كانوُا یَكْسِبُون(2)آنهایى كه امیدى به ملاقات ما [در رستاخیز] ندارند و به زندگى دنیا راضى شدند و بر آن تكیه كردند و آنها كه از آیات ما غافل هستند، بخاطر كار و كردارشان جایگاهشان آتش است. و یا فَوَیْلٌ لِلْكافِرینَ مِنْ عَذاب شَدید * الَّذینَ یَسْتَحِبوُّنَ الْحَیوةَ الدُّنْیا عَلَى الاْخِرَةِ وَ یَصُدُّونَ عَنْ سَبیلِ اللّه(3)؛ واى بر كافران از مجازات شدید، آنهایى كه زندگى دنیا را بر زندگى آخرت ترجیح مىدهند و [مردم را] از راه خدا باز مىدارند، این مطلب را مكرّر بیان مىدارد. پس علت این است كه دنیا مظاهر دلفریب و جذاب دارد ولى آخرت در دیده ظاهربین مردم كمتر جلوهگر است. انسان به حسب زندگى طبیعى، دنیا را از راه حواس ظاهر درك مىكند و ظواهر آن
1. انعام/ 32.
2. یونس/ 7 و 8.
3. ابراهیم/ 2 و 3.
همیشه در برابر چشم او حاضر است، ولى درك انسان از آخرت از روشى است كه اینگونه جلوهگرى را ندارد و همیشه آخرت را در برابر دیدگان ظاهربین انسان مجسّم نمىسازد. از اینرو توجه انسان به دنیا و جاذبههاى آن بیشتر خواهد بود و او را از هدف و مقصد نهایى غافل مىسازد. پس به كسى احتیاج دارد كه به او تذكر دهد و وى را از خواب غفلت بیدار نماید.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) هم در همین راستا در چند فراز و چندین مرتبه، نسبتِ زندگى دنیا و آخرت و اهمیت آخرت را براى امام حسن(علیه السلام) بیان مىفرمایند و اینك بخشى دیگر از آن را پیش روى داریم كه مىفرماید:
وَاعْلَمْ اَنَّ اَمامَكَ طَریقاً ذامَسَافَة بَعیدَة، وَاَهْوال شَدیدَة؛ فرزندم، بدان كه پیش روى تو راهى بس دراز و بسیار طولانى قرار دارد و مسیرى خطرناك و پرخوف و هراس را باید پشت سر بگذارى.
بنابراین علت تمام این تكرارها، زدودن غفلت از فضاى ذهن و قلب آدمى است تا انسان را از تأثیر جلوههاى جذاب دنیا كه وى را به خواب ناز غفلت فرو مىبرد، بیدار سازد.
همانگونه كه گذشت زندگى دنیا گذرگاهى است كه انسان را به آخرت مىرساند و این زندگى، راه عبورى بیش نیست، یك راه و مسیر طولانى و پرخوف و خطر كه انسان، چارهاى جز گذر از آن را ندارد. البته مسافتى كه اینجا مورد توجه است، مسافت جغرافیایى نیست كه انسان از این نقطه حركت كند و به جاى دیگرى برسد و در این مدت چند كیلومتر هم طى مسافت نماید، بلكه این مسافت همان عمر است كه طى مىشود.
این سفر، دو خصوصیت دارد: یكى اینكه خیلى طولانى است و امتداد آن فوق توان و تصور ماست و معلوم نیست در كجا و چه زمانى تمام مىشود و عقل هرچه نیرو صرف كند و در حركتش شتاب بگیرد به منتهاى آن نمىرسد و از درك آن عاجز است. ویژگى دیگر این سفر این است كه مسیرى پرخطر و هولناك دارد؛ بهگونهاى كه لحظه به لحظه لغزش و انحراف در كمین انسان است و آرام و قرار را از وى سلب مىكند و یك آن غفلت، یك عمر پشیمانى و
فرسنگها دورى از حق را به دنبال دارد. این حساسیت فوقالعاده دقتى بیشتر و برتر را مىطلبد و انسان باید در سراسر طول عمر بر اعمال و رفتار خود مراقبت شدید داشته باشد؛ چرا كه حتى یك دقیقه بطالت عمر، خسرانى بىحساب را در پى خواهد داشت و باید گفت تنها انبیا و اوصیا و اولیا، این سفر را خوب شناختهاند و بس. امیرالمؤمنین(علیه السلام) و اولاد كرامش(علیهم السلام) مىدانند مقصد انسان كجاست و چقدر طولانى است و چه راهى را باید پشت سر بگذارد تا به آن مقصد برسد. ما هر چه بیشتر فكر كنیم كمتر مىفهمیم. گویا به واسطه همین درك عمیق است كه دوست و دشمن از فهم زندگى على(علیه السلام) و زیستن همانند آن حضرت اظهار عجز مىكنند. آن حضرت روزها یا در مزرعه كار مىكردند و یا در میدان جنگ حضور مىیافتند و یا آنگاه كه در رأس حكومت بودند به كار مردم مىپرداختند. تمام مدت روز به جز اوقاتى كه براى عبادتهاى خاص و واجب و بعضى مستحبات اختصاص داشت، بقیه اوقات، به این گونه كارها مشغول بودند و فعالیتهاى روزانه حضرت، بسیار تراكم داشت در شب، فعالیتها شكل دیگرى پیدا مىكرد كه قسمتى از اوقات شب براى رسیدگى به امور فقرا و ایتام و مساكین صرف مىگردید و بقیه به عبادت طى مىشد و فقط اندك ساعاتى از شب به خواب و استراحت سپرى مىگشت و بعد از آن سراسرِ شبِ حضرت را عبادت پر مىكرد؛ عبادتى كه با ناله و اشك و گریه قرین بود و از طول سفر و كمى توشه شیون مىنمودند. چون او مىدانست راه بس طولانى است و توشه به غایت اندك. او مىفهمید مقصدى كه انسان باید به آن برسد مسیرى طولانى دارد. ولى من و شما هر چه فكر كنیم كمتر مىفهمیم. به هرحال از كلمات ائمه اطهار(علیهم السلام) به دست مىآید كه طول این مسافت براى امثال ما قابل درك نیست و آنها چیزى را درك مىكردند كه ما نمىتوانیم بفهمیم. آیا آن كسى كه مىداند راهى دراز در پیش روى دارد و باید مسیرى طولانى را بپیماید، مىتواند آرام بنشیند و وقت خود را به بطالت بگذارند و حرف بىفایده بزند و ...!! انسان باید بسیار بىكار و بىهدف باشد تا به این كارها مشغول شود! با توجه به یك نمونه ساده از صدها مورد كه هر روز با آن سر و كار داریم، مىتوانیم رفتار خود را آزمایش نماییم. اگر روزى ملزم باشید كه راه كوتاهى همچون فاصله قم تا تهران را طى كنید، به یقین تا به مقصد نرسیدهاید آرام و قرار ندارید و سعى مىكنید با رعایت احتیاط هر چه زودتر به مقصد و منزل برسید و اگر با وسیله شخصى خود این مسیر را
مىپیمایید جانب احتیاط را بیشتر مد نظر دارید. لذا هر چند كیلومتر كه مىروید ماشین را متوقف مىسازید و وضعیت آن را كنترل مىكنید و سایر اقدامات احتیاطى لازم را به عمل مىآورید. به هرحال طبع و عقل انسان به گونهاى است كه اگر در مسیر و راهى است و مقصدى را پیشرو دارد، هرگز جانب احتیاط را در مورد مسیر و وسیلهاى كه او را به مقصد مىرساند، از نظر دور نمىسازد و تا به مقصد نرسیده ناآرام و بىقرار است. حال با این وصف، در آن راهى كه پایانش معلوم نیست، چگونه مىتوان راحت نشست و هیچ دغدغه عقب ماندن و دور افتادن از كاروان را نداشت!! آنچه تاكنون گفتیم تنها یك بُعد موضوع و مسأله بود ولى مشكل دوم هنوز بر زمین مانده است. مشكل، فقط طول مسیر نیست، بلكه این راه راهى است پر خطر، كه هر لحظه در معرض لغزش هستیم و درّههاى هولناك پرپیچ و خم كوهستانى را پیش روى داریم كه غفلت اندك، لغزیدن در قعر درّه را به دنبال دارد.
در یك كلام، راهى كه در پیش داریم هم طولانى است وهم دایماً با خطر همراه است و در هر لحظهاى هزاران خطر در كمین ماست. اگر خوب و دقیق در كنار و گوشه مسیر نگاه كنید و دقت نمایید افرادى را مشاهده مىكنید كه سخت لغزیدهاند و از حق منحرف شدهاند. كسانى لغزیدند كه اصلا باور نمىكردیم، و آنچنان از مسیر حق منحرف و دچار شك و وسوسه شدند كه تا مرز انكار پیش رفتند. البته این تنها آن مقدارى است كه ما مىفهمیم و از آن اطلاع داریم در حالىكه خیلى از لغزشهاست كه بر دیگران پوشیده است و اطلاع پیدا نمىكنند و كارشان مستور مانده و خدا هم پرده، بر روى اسرار آنها انداخته است. مبادا از خطرهایى كه دایماً در مسیر است، غفلت ورزیم. پس مسیر زندگى دو ویژگى دارد: یكى این كه بسیار طولانى است و دیگر آن كه بسیار پر خطر و هراسانگیز است: وَاعْلَمْ یا بُنَىَّ اَنَّ اَمامَكَ طَریقاً ذامَسافَة بَعیدَة، وَاَهْوال شَدیدَة.
اینك كه راهى چنین طولانى و پرخطر را پیش روى داریم، وظیفه چیست؟ آیا مىتوان از حركت باز ایستاد و خود را از خطر مصون داشت؟ پاسخ، بدون بیان، واضح است كه انسان چارهاى جز بودن ندارد و زمان او را با خود مىبرد. پس چه بخواهیم چه نخواهیم به سمت
آخرت در حركت هستیم و باید تدبیرى اندیشید تا سالم به مقصد برسیم. بنابراین لازم است تمام جوانب مسیر را برانداز نموده و با برنامهریزى قبلى حركت كنیم. باید بیاموزیم كه چگونه طى مسیر نموده و با چه وسیلهاى حركت نماییم. و چه زاد و توشهاى به همراه ببریم كه مناسب راه و مسافت باشد؛ چرا كه راه كوهستانى، یك نوع زاد و توشه و راحله و راه دریایى نوع دیگرى از زاد و توشه را مىطلبد. به خصوص وقتى كه راهى طولانى را پیش روى داریم.
پس باید با برنامهریزى قبلى اقدام نمایید كه: وَاَنَّه لا غِنَى بِكَ فِیهِ عَنْ حُسْنِ الاْرْتِیَاد. معناى دقیق لفظ «ارتیاد» طبق اصطلاح روز، «برنامهریزى» است. یعنى شما در این مسیر از یك نیك اندیشى صحیح بىنیاز نیستید و لازم است فكرى صحیح داشته و از راه صحیح وارد شوید و با سنجش و بررسى در این میسر قدم بگذارید. و چارهاى ندارید كه با برنامهریزى و حساب دقیق، راه خود را انتخاب و رهتوشه بردارید. خوب است جهت تبیین مقصود به یك مثال تكیه كنیم: فرض كنید كه قصد دارید به مسافرت بروید و در این سفر ده روز در راه هستید و در طول مسیر هم به غذا دسترسى ندارید. حال براى اینكه سالم به مقصد برسید باید حداقل مقدار غذایى كه براى ده روز لازم است، به همراه خود ببرید. یعنى آنچه «بلاغ» است به همراه خود بردارید. به بیان دیگر باید به میزانى كه ما را به منزل و مقصد مىرساند توشه برداشت نه آن قدر زیاد كه كوله بار سفر را سنگین كند و نه آن قدر كم كه براى مدت سفر كفایت نكند. از این رو اگر راه، محدود باشد به همان اندازه و اگر راه طولانى است به همان مقدار، زاد و توشه باید تهیه نمود. از آنجا كه در مسیر زندگى دنیا راهى نامحدود را پیش روى داریم كه همانند یك راه طولانى است، باید براى این راه طولانى توشه مناسبى داشته باشیم. اگر كمتر از مقدار ضرورت باشد موجب در راه ماندن و تلف شدن مىشود و اگر از میزان نیاز بیشتر باشد موجبات زحمت بیهوده و كُند شدن حركت را فراهم مىآورد. از اینرو باید با برنامهاى دقیق و حساب شده توشه برداشت كه افراط و تفریط هر دو زیان آفرین است و خلاف تدبیر و مقتضاى عقل مىباشد. عمق نابخردى آنجاست كه برخى انسانها متاعى را به همراه مىبرند كه هرگز مورد نیاز نیست و تنها بار و بنه را سنگین كرده و مانع ادامه مسیر مىشود و براى آنها زحمت و دردسر مىآفریند. وقتى بار و توشه سفر سنگین شد، هم سرعت حركت كُند مىشود
و هم مقدار مسافت طى شده تقلیل مىیابد و حتى گاهى اوقات انسان را از راه رفتن باز مىدارد. پس باید توجه داشته باشیم و همان متاعى را براى سفر برداریم كه لازم است و بدون آن، سفر ناممكن مىنُماید و از طرفى در مقدار آن نیز دقت كنیم كه زیاد شدن و یا كم شدن آن هر یك به نوعى باعث باز ماندن از ادامه مسیر مىشود؛ هر چه سبكبارتر، سفر راحتتر.
بنابراین انسان در این سفر طولانى و پر خطر باید دو موازنه را رعایت كند. در درجه اوّل از آن چیزى كه ضرورى است به میزان كفایت به همراه بردارد كه كم و یا زیاد آن هر دو موجب خسران مىگردد، و در دومین قدم صرفاً به آنچه كه لازم است، اكتفا كند و چیزهایى را كه لازم نیست، كنار گذارد تا مزاحم ادامه سفر نشود. پس هم باید زاد و توشه بردارید و هم باید سبكبار باشید كه هر قدر بار سفر سنگینتر باشد، دیرتر به مقصد مىرسید و انرژى بیشترى صرف مىكنید و گاه از راه رفتن باز مىمانید: فَلا تَحْمِلَنَّ عَلى ظَهْرِكَ فَوْقَ بَلاغِكَ؛ چیزى كه به آن احتیاج ندارید، برندارید و به پشت خود تحمیل مكنید، فَیَكوُنَ ثَقیِلا وَ وَبَالا عَلَیْك؛ كه اسباب زحمت مىشود و تو را از راه رفتن باز مىدارد.
كلام تاكنون اینگونه به نتیجه نشست كه زندگى دنیا سفرى طولانى و پرمخاطره است و سبكبار سفر نمودن در این مسیر مطلوب و پسندیده است. لذا ضرورى است بدانیم كه چگونه مىتوان سبكبار، زندگى كرد؟ و این مسیر را به راحتى پشت سر نهاد؟ حضرت على(علیه السلام) در قالب یك مثال زیبا آیین یك سفر راحت را تعلیم داده و مىفرمایند: انسانهاى مسافر معمولا در این فكر هستند كه كولهبار سفر خود راروى دوش دیگران بگذارند تا دیگران بار سفر آنها را بر دوش بكشند و حتى این عمل را نوعى زرنگى و زیركى مىشمارند. یعنى آرزوى مسافر سنگینبار این است كه هم سفرى داشته باشد كه بار سفر او را به دوش كشد و بدون كم و كاست و به دور از هر مزد و منتى آن را در مقصد تحویل او بدهد. عقل نیز چنین عملى را ستایش كرده و مىگوید كارى از این بهتر نیست كه در طى مسیر سبكبار حركت كرده و در مقصد كه به این بار و بُنه احتیاج داریم آن را تحویل بگیریم. لذا هیچ عاقلى نیست كه
چنین آرزویى نداشته باشد و اگر پیشنهاد چنین كارى شد، از آن استقبال نكند. پس تدبیر عقلا و مقتضاى حكم عقل آن است كه در طى سفر، بار و بنه خود را به دیگران بسپاریم و خود را سبكبار حركت كنیم ولى افسوس كه در این سفر دنیا كمتر كسى را مىتوان یافت كه اینگونه بیندیشد و عمل كند. یعنى كمتر كسى را مىتوان یافت كه ثروت و مال خود را كه در این دنیا به آن نیاز ندارد به مستمندان و نیازمندان دهد و در آخرت كه به آن نیاز دارد پس بگیرد. بىتردید چنین افرادى زیركترین و باهوشترین انسانها هستند كه این تقاضا را قبول مىنمایند و آنچه را كه نیاز ندارند به دیگران مىدهند تا در راه نیاز خود آن را صرف نمایند و در آخرت به هنگام نیاز آن را پس بگیرند. در حالى كه بسیارى از مردم از پرداخت حقوق واجب و وجوهات شرعیه خود امتناع مىورزند و فقط این دنیا را مىبینند، این گروه گویا روز قیام و خسران دنیا و آخرت را مىبیند و با هم مقایسه مىكنند و به این نتیجه شیرین دست مىیابند كه دنیا سفر است و در سفر، سبك بار بودن هنر. در این جا امیرالمؤمنین(علیه السلام) چه زیبا این نكته را بیان و ما را متوجه مىسازند كه چون دنیا سفر است و هیچ سفرى بدون بار و بنه نیست پس اگر در این مسافرت كسى گفت كه بار و بنه سفر را به من دهید تا بیاورم و موقعى كه احتیاج داشتید، برگردانم، سریع تقاضاى او را اجابت و كوله بار سفر خود را سبك نمایید. چون افزون بر اینكه سبكبال مىشوید بدون پرداخت وجهى بار و بنه خود را جابجا مىكنید و در آنجایى كه احتیاج دارید چند برابر آن را پس مىگیرید. بنابراین عاقلانه آن است كه متاع دنیا را در این سفر بر دوش دیگران بگذارید. مَنْ ذَا الَّذى یُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضاعِفَهُ لَهُ اَضْعافاً كَثیرَة(1)؛ چه كسى است كه به خدا به نیكى قرض دهد تا خدا آن را براى وى چندین برابر نماید. چه زبانى از این زبان گویاتر و چه مَثَلى از این مثل شیرینتر؟! خدایى كه همه چیز براى اوست، وجود و حیات و اموال شما از آن اوست و او خود آنها را به ما داده است مىگوید: این مالى كه به شما بخشیدم، به خود من، ـ یعنى به فقرا ـ قرض بدهید، تا من چند برابر آن را به شما برگردانم. اگر این سخن حضرت حق جل جلاله را قبول دارید چرا عمل نمىكنید؟! اگر عمل نمىكنید معنایش جز این است كه سخن خداوند سبحان را قبول نداشته و به آن اعتماد ندارید. اگر خدا
1. بقره/ 245.
مىگوید در این قرضالحسنه، هفتصد درصد به شما سود مىدهم حرفش را قبول نمىكنید ولى سخن افراد دیگرى را كه بیست درصد سود مىدهند، مىپذیرید!! چرا این را انتخاب مىكنید ولى آن را نه؟! آیا این عمل جز این است كه اعتماد به خدا و ایمان به آخرت در وجود شما ضعیف است؟ اگر به خداوند منان ایمان دارید، حالا كه در سفر هستید و زاد و توشه به همراه خود مىبرید كسى را پیدا كنید كه این زاد را براى شما برداشته و به پشت گیرد و در مقصد و روز قیامت كه به آن احتیاج دارید به شما باز گرداند.
پس این فرصت طلایى را غنیمت بشمارید و كولهبار سفر آخرت خود را سبك ساز. چه از این بهتر كه در تنگناى زندگى، بار شانه شما سبك شود و به وقت ضرورت و نیاز، چندین برابر پس بگیرید؟ گمان نكنید كه این عمل، باج دادن و كارى غلط و زیانبار است، بلكه فرصت بسیار مغتنمى است كه باید از آن استفاده نمایید و این بار را روى دوش او بگذارید و نه تنها همان مقدار كه قرض مىخواهد، بلكه آن مقدارى كه شما بر دوش دارید و بلكه اگر بیشتر هم مىتوانید بدهید، و روى دوش او بنهید. چون هدر نمىرود و محفوظ مىماند. پس هر چه بیشتر بار خود را سبك سازید! از جانب دیگر اكنون كه مىتوانید این كار را انجام بدهید كوتاهى نكنید كه چه بسا روزهاى دیگر قادر به انجام این كار نباشید. همین امروز كه توانایى دارید و دست شما باز است و از شما خواستهاند، فرصت را غنیمت شمارید.
فراز دیگر سخن حضرت(علیه السلام) به این نكته اشاره دارد كه این راه طولانى و پرپیچ و خم و پرفراز و نشیب و سراسر تب و تاب، بالأخره به یك گردنه هولناك منتهى خواهد شد. گردنهاى كه باید با همه پیچ و خمها و سختىها پشت سر گذارده شود. آن طرف گردنه یك دوراهى پیش روى شماست كه بر سر آن، اختیار انتخاب ندارید. یكى از این راهها به بهشت و راه دیگر به جهنم ختم مىشود. از همین رو باید قبل از رسیدن به گردنه تمام توان خود را به كار بگیرید؛ یعنى تا نفس باقى است و در این دنیا هستید براى خود فكرى نموده و چارهاى بیندیشید و از اینجا مسیر خود را انتخاب كنید وگرنه وقتى بالاى گردنه رسیدید و سرازیر شدید، دیگر عنان
حركت در دست شما نیست و قدرت انتخاب نخواهید داشت. پس پایان این راه طولانى، چنین گردنهاى است و قبل از رسیدن به گردنه باید تدبیر لازم را به خرج دهید و هر چه نیرو دارید در حسن انتخاب و حسن مشى به كار بگیرید تا گردنه را به راحتى پشت سر بگذارید؛ چرا كه وقتى به گردنه رسیدید و نفس به آخر رسید، دیگر نمىتوانید انتخاب كنید. و اگر هزارها بار بگویید: رَبِّ ارْجِعُون. لِعَلّى اَعْمَلُ صالِحاً ...(1)، یك قدم مرا به آنطرف گردنه برگردانید تا راه درست را انتخاب كنم، جواب خواهید شنید كه دیگر گذشت و بازگشت ممكن نیست. حال چون نمىدانیم در چه زمانى به گردنه مىرسیم، پس در تمام مدت و در لحظه لحظه طول مسیر باید راه صحیح را انتخاب كرده و در همان مسیر حركت كنیم؛ كه اگر اشتباه رفتیم دیگر راه برگشت وجود ندارد. پس قبل از این كه به گردنه برسید و به عالم آخرت پا گذارید براى خودتان برنامهریزى كنید و مسیر خودتان را مشخص نمایید. انتخاب صحیح در این مسیر همان سبكبار حركت نمودن است كه حضرت(علیه السلام) ما را به آن سفارش نمودند.
1. مؤمنون/ 99 ـ 100.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
وَ أعْلَمْ أَنَّ الَّذى بِیَدِهِ خَزائِنُ مَلَكُوتِ الدُّنْیا وَ الاَْخِرَةِ قَدْ أَذَنِ لِدُعائِكَ(1)، وَ تَكَفَّلَ لإِجابَتِكَ، وَ أَمَرَكَ أَنْ تَسْأَلَهُ لِیُعْطیَكَ وَ هُوَ رَحیمٌ كَریمٌ، لَمْ یَجْعَلْ بَیْنَكَ وَ بَیْنَهُ مَنْ یَحْجُبُكَ عَنْهُ، وَ لَمْ یُلْجِئْكَ إِلى مَنْ یَشْفَعُ لَكَ إِلَیْهِ، وَ لَمْ یَمْنَعْكَ إِنْ أَسَأْتَ مِنَ التَّوْبَةِ وَ لَمْ یُعَیِّرْكَ بِالاْنابَةِ، وَ لَمْ یُعاجِلْكَ بِالنِّقْمَةِ، وَ لَمْ یَفْضَحْكَ حَیْثُ تَعَرَّضْتَ لِلْفَضیحَةِ وَ لَمْ یُناقِشْكَ بِالْجَریمَةِ، وَ لَمْ یُؤْیِسْكَ مِنَ الرَّحْمَةِ، وَ لَمْ یُشَدِّدْ عَلَیْكَ فِى التَّوْبَةِ، فَجَعَلَ تَوْبَتَكَ التَّوَرُّعَ عَنِ الذَّنْبِ، وَ حَسَبَ سَیِّئَتَكَ وَاحِدَةً وَ حَسَنَتَكَ عَشْراً، وَ فَتَحَ لَكَ بَابَ الْمَتَابِ وَالاِْسْتِعْتابِ، فَمَتى شِئْتَ سَمِعَ نِداءَكَ وَ نَجْواكَ فَأَفْضَیْتَ إِلَیْهِ بِحاجَتِكَ وَ أبْثَثْتَهُ ذاتَ نَفْسِكَ وَ شَكَوْتَ إِلَیْهِ هُمُومَكَ وَ اسْتَعَنْتَهُ عَلى اُمُورِكَ، ثُمَّ جَعَلَ فِى یَدِكَ مَفاتیحَ خَزائِنِهِ بِما أَذِنَ فِیهِ مِنْ مَسْأَلَتِهِ، فَمَتى شِئْتَ اِسْتَفْتَحْتَ بِالدُّعاءِ أَبْوابَ خَزائِنِهِ.
و بدان، آن كسى كه گنجینههاى آسمان و زمین در دست اوست تو را در دعا رخصت داده و اجابت دعاى تو را ضمانت نموده است. و تو را فرموده كه از او درخواست نمایى تا تو را عطا نماید و او بخشیده و بزرگوار است. بین تو و خود كسى را نگمارده تا تو را از وى باز دارد. و تو را ناچار نكرده كه نزد او شفیع و میانجى آورى و اگر گناه كردى تو را از توبه منع ننموده و سبب بازگشت [ به سوى خدا] سرزنش نكرده و در كیفر تو شتاب نفرموده و آنجا كه سزاوار رسواشدن بودى، رسوایت نكرده و حساب گناهت را نكشیده و تو را از بخشایش خود نومید نساخته و در ـ پذیرش ـ توبه بر تو سخت نگرفته است. پس توبه تو را پرهیز از گناه در نظر گرفت و كار بد و گناه تو را یك گناه شمرد و هر كار نیك تو را ده حسنه به حساب آورد. و
1. این قسمت وصیت در برخى نسخهها اندكى تفاوت لفظى و جابجایى عبارت دارد.
درِ بازگشت و خشنود ساختن را گشود و هر زمان كه تو اراده نمودى صدایت را شنید و به راز دلت گوش داد. پس حاجت خود را به او مىرسانى و راز دل خود را نزد او مىگشایى و از اندوه خود به او شكایت مىكنى و در كارهایت از او استعانت مىجویى و سپس كلید گنجینههایى كه درخواست آن را اجازه داده، در دست تو نهاده است. پس هرگاه كه خواستى، درِ گنجینههاى او را با كلید دعا بگشایى!
در این فراز از وصیت، امیرالمؤمنین على(علیه السلام) از دعا و ارتباط انسان با خداوند سبحان و توبه و درخواست از خداى متعال سخن مىگویند و در لفافهاى از نور و زیبایى، نكتهها و گوهرهاى پرقیمتى را به بشر ارزانى مىفرمایند. براى اینكه بهتر بتوانیم از این فرمایشات استفاده كنیم، چند جملهاى را به منظور آمادگى بیشتر عرضه مىداریم.
به منظور درك عمیق و كامل یك نعمت و شىء ارزشمند، راههاى متعددى وجود دارد. یكى از آن روشها این است كه بین زمانى كه از این نعمت برخوردار هستیم و زمانى كه این نعمت را نداریم، مقایسه كنیم و ببینیم كه این دو حالت چقدر با هم فرق دارند. در آن وقت است كه ارزش وجود آن نعمت را نه تنها درك مىكنیم بلكه شاید با تمام وجود حس و لمس مىكنیم. همه نعمتهاى دنیایى، اعم از مادى و معنوى، همینطور هستند و به وسیله این محك، قابل ارزیابى مىباشند. به تعبیر معروف: «قدر نعمت كسى داند كه روزى به نبود آن، گرفتار آید.» تمام نعمتهایى كه از یكى از آن برخوردار هستیم در حد خود ارزشمند هستند و یكى از راههاى پى نبردن به میزان ارزشمندى آن همانا مقایسه زمان وجود این نعمت با زمان نبود آن است. از بزرگترین نعمتهاى الهى كه اصلا آن را نعمت نمىشماریم، همین حیات و زندگى این دنیا است. آرى، زندگى در این عالم از بزرگترین نعمتهایى است كه خداوند به ما ارزانى داشته است، در حالى كه از شدّت غفلت شاید افراد زیادى فكر كنند كه مگر حیات هم نعمت است! انسان، آن گاه مىفهمد كه حیات نعمتى بس بزرگ است كه به مصیبتى دچار گردد و مشرف به مرگ شود و خود را در حال جاندادن ببیند و یا احساس كند كه جانش در خطر
است. در آن وقت مىفهمد كه چیزى به نام حیات هم وجود دارد كه بسیار ارزشمند است. البته مقصود از حیات غیر از سلامتى است كه در حالت بیمارى بیشتر پى به ارزش آن مىبریم. سلامت، خود نعمت دیگرى است در بین انبوه نِعَم الهى كه گاهى اوقات از وجود آن غفلت مىورزیم تا چه رسد كه به ارزش و اهمیّت آن پى ببریم. ما هرگز توجه نداریم و كمتر مىتوانیم بفهمیم كه هر یك از اندامها و اعضاى ظاهرى بدن، مانند چشم و گوش و پا و دست و... و اندامهاى ناپیداى دیگر مانند مغز و كلیه و شش و قلب و... چه ارزشى دارند. جالبتر آن كه گاهى اوقات از وجود آنها غافل هستیم و تنها زمانى كه وجود یكى از آنها به خطر مىافتد و از سلامت و كمال آنها محروم مىشویم، از وجود چنین نعمت بزرگى آگاه مىشویم؛ مثلا انسان وقتى به چشمدرد و یا به كورى مبتلا مىشود، آن وقت مىفهمد كه نعمتى به نام چشم هم وجود داشته و چقدر ارزش دارد و ما بىخبرانیم! در آن هنگام، حاضر هستیم تمام ثروت خود را بدهیم تا سلامت به چشمهاى ما بازگردد و بینایى خود را بازیابیم. در این حالت است كه معلوم مىشود این دو بادامِ چشم كه در صورت ما چه ارزشى دارد! همین طور سایر نعمتها، مانند زبان و گوش و دیگر اندامها. وقتى شناخت ما و ارزشگذارى ما از نعمتهاى ظاهرى و مادى اینگونه باشد نسبت به نِعَم معنوى چه بگوییم، در حالى كه یقیناً نعمتهاى معنوى ارزش بیشترى دارند و اگر خداى ناكرده از آنها محروم شویم به درد بىدرمانى مبتلا شدهایم؛ چرا كه درمانِ نِعَم ظاهرى ممكن است، امّا درمان نعمتهاى معنوى سخت و گاه ناممكن است. یكى از ابتدایىترین این نعمتها نعمت حافظه است كه اگر انسان یك روز حافظهاش را از دست بدهد، آن گاه به وجود و ارزش بىحساب آن پى مىبرد؛ چون همه چیز را فراموش مىكند و پدر، مادر، فرزند، همسر، و... را نمىشناسد و زندگى او فلج خواهد شد و حتى جرأت خارج شدن از منزل و یا دور شدن از وسایل ضرورى را ندارد؛ چون در این صورت هرگز چیزى به خاطرش نمىآید و حتى نمىداند كجا هست و چه كار مىكند و چه كار باید بكند؟ پس اگر چنین حالتى رخ بدهد، آن گاه مىفهمیم كه نعمتى به نام حافظه وجود دارد و چه قدر ارزشمند است. یا اگر روزى خدا ذرّهاى از عقل را از انسان بگیرد و اندكى حالت جنون به او دست بدهد، در این حالت مرگ برایش از ادامه حیات آسانتر و شیرینتر مىشود؛ چرا كه مىبیند مردم او را از حیوان پستتر مىدانند.
گویا ساختار وجودى و ذهنى انسان به گونهاى است كه تا از نعمتهاى الهى برخوردار است و آنها در معرض خطر واقع نشده و یا از او سلب نگردیدهاند، هرگز پى به ارزش آنها نمىبرد و براى وى ارزشمند تلقى نمىشوند. و آن گاه كه به فقدان آنها متبلا گردید مىفهمد كه چه قدر ارزش دارند. این روحیه انسان نسبت به تمام نعمتهاى الهى است. در میان تمام نعمتها و قبل از همه، نعمت شناخت خداى متعال قرار دارد. ما نمىتوانیم به ارزش نعمت شناخت خداى متعال پى ببریم. همین مقدار، ایمان ضعیفى كه داریم و همه هم اقرار مىكنیم كه ایمان و معرفتمان به خداوند سبحان خیلى ضعیف و ناقص است، وقتى به ارزش و ضرورت آن پى مىبریم كه به شك و شبههاى مبتلا شویم. اگر این سوسوى ایمان خاموش گردد آن وقت مىفهمیم كه چه آتشى شعلهور گردیده كه جان ما را مىسوزاند و هیچ راه نجاتى نداریم. اگر خداى ناكرده رابطه ما با خداى متعال قطع شود، به گونهاى كه ذرّهاى ایمان در كف نداشته باشیم و در دل احساس نكنیم كه با جایى و با كسى ارتباط داریم كه حرفمان را بشنود و دردمان را درمان نهد، در این صورت جز گمراهى و حیرت و سردرگمى و بدبختى بهرهاى نخواهیم داشت. به قول آن حكیم كه مىگفت: «بى خدایى نكشیدى تا بدانى چه دردى است». ما چون نمىدانیم آنهایى كه ایمان ندارند در چه پستى و گمراهى و بدبختى به سر مىبرند، قدر ایمان ضعیف خود را نمىدانیم و به ارزش آن پى نمىبریم و غافلیم كه براى همین زندگى دنیا چه قدر مؤثر است. البته ثأثیر آن در آخرت و سعادت ابدى براى ما قابل اندازهگیرى و درك نیست و به یقین تأثیرش بیشتر از آن است كه عقل ما بفهمد.
بعد از نعمت ارتباط با خدا جل جلاله، نعمت شناخت و ایمان به خداوند سبحان برترین نِعَم الهى است. بسیار زیبا و بجاست كه به منظور درك این نعمت و پىبردن به ارزش والاى آن به یك تمثیل و مقایسه روى آوریم. تصور كنید اگر قرار بود متناسب با تشریفات متداول كه امروز براى ملاقات شخصیتهاى بزرگ به كار مىرود، براى ارتباط با خدا نیز همان تشریفات، اعمال شود، چه قدر نیرو و وقت صرف مىشد؟! شما اگر روزى بخواهید با رئیس ادارهاى ملاقات كنید، سریع و راحت و بدون زحمت به ملاقات وى موفق نمىشوید. بلكه
چندین مسؤول و مأمور، همچون رئیس دفتر و مسؤول ملاقات و حفاظت و حراست و... وجود دارد كه هرگز به سهولت اجازه ملاقات با وى را به شما نمىدهند. حتى اگر آن مسؤول خیلى شخص مردمى و صادق و منصف و عادل و دوستدار خلق خدا و متواضع باشد و تدابیرى اندیشیده باشد كه به ترتیب و با رعایت نوبت بتوان وى را ملاقات نمود تا حق كسى تضییع نشود، باز هم به علت كثرت مراجعه كنندگان و محدودیت وقت، به طور دلخواه در هر زمان و مكانى كه تمایل داشته باشید، این دیدار و ملاقات مقدور و میسور نخواهد بود. مراجعه كنندگان زیاد و درخواست ملاقات فراوان است. او هم انسان است و وقت محدودى دارد. و از جانب دیگر بر اساس دایره مسؤولیت وى، میزان وقت او نیز محدود خواهد بود؛ چرا كه هر قدر قدرت و مسؤولیت او بیشتر باشد، دایره نفوذ آن نیز زیادتر و وسیعتر است، در نتیجه تعداد افراد مترصد ارتباط با وى نیز بیشتر مىگردد و وقت او ضیقتر مىشود. مثلا اگر مالك تمام زمین و آسمانها باشد و اختیار اینها در دست او باشد، به همان میزان تقاضاى دیدار و مراجعات او بیشتر شده و وقت او محدودتر و امكان ملاقات با او كمتر مىگردد. این وضعیت ملاقات با فردى است كه در قدرت و مسؤولیت و عظمت محدود مىباشد، كه هر چه عظیمتر و پرقدرتتر مىشود و مسؤولیت او گستردهتر مىگردد، محدودیت وقت او نیز فزونى مىیابد و ملاقات با وى دشوارتر مىشود. اما اینك موجودى را در نظر بگیرید كه عظمت او نامتناهى است و اگر به همین روال بخواهد پیش رود، در عمر 100 ساله چند دقیقه از وقت وى سهم ما مىشود كه با او ملاقات كنیم؟! آیا بیش از یك لحظه سهم ما مىشود؟ مثلا اگر به این ترتیب از رئیس اداره، استاندار و رهبر كشور و مالك زمین و آسمان و كرات، و... پیش برویم؛ هر چه پیشتر و بیشتر كه مىرویم میزان وقت، كمتر و مراجعات، بیشتر و سهم هر یك، محدودتر مىشود. به یقین اگر عظمت و قدرت او نامتناهى باشد، سهم هر فرد به صفر مىرسد و تقریباً هیچ مىگردد. این سخن، طبق اندیشه معمولى و فكر بشرى است والاّ در مورد ملاقات با خداوند سبحان وضعیت كاملا برعكس است. در كنار آن عظمت نامتناهى، امكان دسترسى، آسان است و هیچ محدودیتى وجود ندارد. هر جا و هر وقت و در هر حالى شما بخواهید، ارتباط حاصل مىشود؛ فقط فشار یك دكمه لازم است و یك توجه قلبى كافى است. نه مسؤول و مأمورى وجود دارد و نه وقت قبلى لازم است و نه ثبت نام ضرورت دارد. حال خود قضاوت كنید كه این سهولت وصل به محبوب سرمدى چه قدر ارزش دارد؟! كسى مىتواند
زیبایى این معنا و ارزش این نعمت را درك كند كه براى ملاقات مدتها پشت در صبر نموده و منتظر مانده باشد و به ملاقات محبوب خود نایل نشده باشد. به یقین چنین كسى مىفهمد كه امكان ملاقات سالم و راحت چه قدر ارزش دارد. اگر تمام نعمتهاى خدا نبود جز همین یك نعمت، در تنبّه كافى بود. ولى افسوس كه ما سرتاپا غرق نعمت هستیم ـ و در حالى كه ارزش هر كدام فراتر از عقل و بیشتر از درك ما است ـ پى به ارزش آنها نمىبریم و كفران نعمت مىكنیم.
نكته دیگرى در این جا در خور عنایت است این است كه حضرت حق، هیچ ملاقات كنندهاى را بىجواب نمىگذارد و دست رد به سینه او نمىزند، در حالى كه ملاقات با دیگران این گونه نیست، كه بر هر ملاقات و ارتباطى مقصود نیز حاصل شودو به فرض اجازه ملاقات یافتن، هر حاجتى تأمین گردد. مگر كسى هست كه قدرت او وسعت و گسترش بىپایان داشته باشد تا همه خواستههاى دیگران را اجابت كند؟! بدیهى است كه هر كسى قدرت محدودى دارد و اگر تمام خزاین روى زمین در اختیار او باشد، روزى تمام مىشود. اما خداست كه خزاین تمام نشدنى دارد. طبق این سخن مولا امیر مؤمنان على(علیه السلام) اگر به هر كسى آن قدر ببخشد كه همه انسانها آن مقدار تمنا دارند، باز هم رحمت او به پایان نمىرسد. یك انسان چه قدر مىتواند تمنا داشته باشد؟ شش میلیارد انسان كه روى زمین زندگى مىكنند چه قدر مىتوانند تمنا داشته باشند؟ اگر انسانهاى گذشته و آینده همه را حساب كنیم و میلیارد به توان میلیارد خواسته داشته باشند و خداوند منان به هر نفرى مجموع این خواستهها را بدهد، باز یك سر سوزن از خزانه نعمت او كم نمىشود. كجا چنین عظمت و رحمت و كرم بى منتها و این گونه كیفیت سهل و راحت ارتباط را سراغ دارید؟!! به تعبیر دیگر، در رحمت او همیشه باز و گوش او همیشه آماده شنیدن حاجات ماست و نه تنها آماده، بلكه با اصرار ما را به خانه خود دعوت مىكند كه چرا نمىآیید؟! و لیك افسوس كه ما بىمعرفت و ناسپاس هستیم و با سوء پیشینه و زشترویى ناز هم مىكنیم. اگر كسى حسنى داشته باشد و ناز كند تناسب دارد، ولى كسى چون ما كه هیچ ندارد، به چه مىنازد؟! در حالى كه هیچ كمالى از خود نداریم و حتى فاقد اندك كمال هستیم. چنین مقام عظیم، این گونه ما را دعوت مىكند و ما ناز مىكنیم. این واقعیت زشتى است كه به آن مبتلا هستیم. عظمتى بى منتها و قدرتى زوالناپذیر كه با وفور و بخشش، هیچ كاستى نمىپذیرد، ما را مىخواند اما ما نفهمیده، وقیحانه آن را رد مىكنیم. كسى كه قدرت نامحدود و نامتناهى دارد ـ و نمىتوانیم حتى فكر خود را به گوشهاى از قدرت او برسانیم ـ به
ما اجازه داده است كه هر وقت مىخواهیم او را بخوانیم و به ملاقاتش برویم ولى ما ناسپاس هستیم. در حالى كه بار عام داده است: قَدْ اَذِنَ بِدُعَائِك، و هیچ واسطهاى نگمارده و شرط قبلى و ثبتنام و وقت گرفتن نمىخواهد و خود او اجابت ما را متكفل شده است، اما ما از این چشمه فیض محروم هستیم(1). اگر كسى درباره عظمت این نعمت فكر كند و ارزش آن را تصور نماید و از عظمت آن جان ببازد، جا دارد.
همانگونه كه گذشت خداوند متعال فرموده است: خواستههاى خود را از من بخواهید تا بدهم؛ اُدْعُونِى اَسْتَجِبْ لَكُمْ.(2) در این فراخوان عمومى، خداوند سبحان بدون واسطه و دربان و رئیس دفتر و بازرسى ما را فراخوانده است. یعنى هرگز ما را نزد دیگرى نفرستاده و مجبور نكرده است كه به سراغ كسى دیگر برویم تا پارتى بازى و وساطت كند، بلكه ارتباط مستقیم است و احتیاجى به واسطه نیست. جالبتر این كه عظمت این نعمت، حدّ و مرز ندارد و نه تنها آن چه را كه درخواست نمودهاید ضمانت مىكند، بلكه اگر خود را از فیض الهى محروم كرده و مرتكب گناه شدید باز هم خداوند نیاز شما را برآورده مىسازد. از اینرو اگر با چنین پرونده تاریك و سابقه سوئى به در خانه خدا رفتید و سؤال كردید و از گذشته خود اعلام پشیمانى نمودید، خدا هم راه جبران گذشته را مىنمایاند و هم به نعمت بىپایان خود حاجت شما را برمىآورد. در واقع این خود نعمتى دیگر است كه علاوه بر تأمین حال و آینده، راه جبران گذشته را نیز معرفى مىفرماید. كسى كه یك عمر پشت به خدا كرده و هزاران بلا به سر خود آورده و فطرت خود را مسخ كرده، اگر بخواهد گذشتهها را جبران كند، راه جبران آن مشخص شده است. یعنى علاوه بر این كه دعا را مقرر كرده كه هر وقت اراده نمودید، ارتباط برقرار كنید و هر چه مىخواهید بگیرید، طریق جبران گذشتهها را هم باز كرده است. این نعمت، فوق تمام نعمتهاى دیگر است كه آن را نعمت بىنهایت به توان بىنهایت مىتوان نامید. كسى كه بعد از 70 سال كفر و عصیان متنبه شده و به در خانه خدا آمده است علاوه بر این كه براى حال و آینده خود دعا مىكند و از خدا حاجت مىطلبد درصدد است تا گذشته تیره و تار چند
1. در آینده علت عدم اجابت برخى خواستهها بیان خواهد شد.
2. غافر/ 60.
سالهاش را نیز جبران كند، كه خدا این راه را هم باز كرده و با یك عمل یك ساعته آن را هم جبران مىكند.
خداوند سبحان مىفرماید: هر وقت پشیمان شدید، بیایید كه در به روى شما باز است و نه تنها از این ساعت به بعد اصلاح مىشود، بلكه گذشتهها هم جبران مىگردد و آن آتشى كه افروختید و خود را در درونش انداختید خاموش مىگردد. و نه تنها خاموش بلكه به سلامت و طراوت بدل مىشود: اِلاّ مَنْ تابَ وَ ءامَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَاُولَئِكَ یُبَدِّلُ اللّهُ سَیِئاتِهِمْ حَسَنات(1)؛ مگر آن كسى كه توبه نمود و ایمان آورد و عمل صالح انجام داد، كه خداوند گناهان این گروه را به حسنات تبدیل مىكند. اگر رفتار بدى داشتید و عصیان نمودهاید، راه توبه به روى شما باز است. ممكن است دیگران به كسى اجازه توبه بدهند تا گذشته خود راجبران كند، ولى وقتى آمد و اظهار پشیمانى نمود او را توبیخ و سرزنش مىكنند؛ اما اگر كسى واقعاً توبه كند و به سوى خدا بازگردد، هرگز توبیخ نمىشود؛ حتى به او نمىگویند كه چرا گناه كردى؟! در این مورد امام صادق(علیه السلام) مىفرمایند: مَنْ عَمِلَ سَیِّئَةً اُجِّلَ فِیها سَبْعَ ساعات مِنَ النَّهارِ فَاِنْ قالَ اَسْتَغْفِرُ اللّهَ الَّذى لا اِلَهَ اِلاّ هُوَ الحَىَّ القَیُّومُ ـ ثَلاثَ مَرّات ـ لَمْ تُكْتَبْ عَلَیْه(2)؛ كسى كه مرتكب گناهى مىشود، تا هفت ساعت به او مهلت داده مىشود، كه اگر سهبار استغفار نمود و گفت: اَسْتَغْفِرُ اللّهَ الَّذىِ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَىُّ الْقَیُّوم، آن گناه ثبت نمىشود. نه تنها به محض گناه، مجازات نمىشود، بلكه به فرشتگان مأمور ثبت اعمال مىفرماید: مؤمن وقتى مرتكب گناه شد، تا هفت ساعت ثبت آن را به تأخیر بیندازید تا بلكه توبه كند. بنابراین نه تنها فوراً مجازات را ثبت نمىفرماید، بلكه با مهلت دادن، پرونده او را پاك نگه مىدارد. بنابراین اگر انسان كارى انجام داد و به دست خود خویش را رسوا كرد، راه جبران آن معین شده است. البته هر كسى خود مىداند كه در گذشته چه اعمال و رفتارى داشته كه اگر آشكار مىشد، در میان فامیل و خویش و قوم و اهل شهر و همكاران و دوستانش بىآبرو مىگردید ولى به خاطر توبه، خدا به فضل و كرمش آبروى او را حفظ كرد. در اینجا امیرالمؤمنین على(علیه السلام)به امام حسن(علیه السلام)مىفرماید: ما چنین خدایى داریم. قدر باب گشوده دعا و توبه و جبران گذشتهها را بدان و هر چه مىتوانى از خدا بخواه كه اگر نخواهى از دستت رفته است و دیگر جبران امكان ندارد!!
1. فرقان/ 70.
2. كافى: ج 2، ص 437.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
وَ أعْلَمْ أَنَّ الَّذى بِیَدِهِ خَزائِنُ مَلَكُوتِ الدُّنْیا وَ الاَْخِرَةِ قَدْ أَذَنِ لِدُعائِكَ(1)، وَ تَكَفَّلَ لإِجابَتِكَ، وَ أَمَرَكَ أَنْ تَسْأَلَهُ لِیُعْطِیَكَ وَ هُوَ رَحیمٌ كَریمٌ، لَمْ یَجْعَلْ بَیْنَكَ وَ بَیْنَهُ مَنْ یَحْجُبُكَ عَنْهُ، وَ لَمْ یُلْجِئْكَ إِلى مَنْ یَشْفَعُ لَكَ إِلَیْهِ، وَ لَمْ یَمْنَعَكَ إِنْ أَسَأْتَ مِنَ التَّوْبَةِ وَ لَمْ یُعَیَّرْكَ بِالاِْنابَةِ، وَ لَمْ یُعاجِلْكَ بِالنِّقْمَةِ، وَ لَمْ یَفْضَحْكَ حَیْثُ تَعَرَّضْتَ لِلْفَضیحَةِ وَ لَمْ یُناقِشْكَ بِالْجَریمَةِ، وَ لَمْ یُؤْیِسْكَ مِنَ الرَّحْمَةِ، وَ لَمْ یُشَدِّدْ عَلَیْكَ فِى التَّوْبَةِ، فَجَعَلَ تَوْبَتَكَ التَّوَرُّعَ عَنْ الذَّنْبَ، وَ حَسَبَ سَیِّئَتَكَ وَاحِدَةً وَ حَسَنَتَكَ عَشْراً، وَ فَتَحَ لَكَ بَابَ الْمَتَابِ وَالاِْسْتِعْتابِ، فَمَتى شِئْتَ سَمِعَ نِداءَكَ وَ نَجْواكَ فَأَفْضَیْتَ إِلَیْهِ بِحاجَتِكَ وَ أبْثَثْتَهُ ذاتَ نَفْسِكَ وَ شَكَوْتَ إِلَیْهِ هُمُومَكَ وَ اسْتَعَنْتَهُ عَلى اُمُورِكَ، ثُمَّ جَعَلَ فِى یَدِكَ مَفاتیحَ خَزائِنِهِ بِما أَذِنَ فِیهِ مِنْ مَسْأَلَتِهِ، فَمَتى شِئْتَ اِسْتَفْتَحْتَ بِالدُّعاءِ أَبْوابَ خَزائِنِهِ.
و بدان، آن كسى كه گنجینههاى آسمان و زمین در دست اوست تو را در دعا رخصت داده و اجابت دعاى تو را ضمانت نموده است. و تو را فرموده كه از او درخواست نمایى تا تو را عطا نماید و او بخشنده و بزرگوار است و بین تو و خود كسى را نگمارده تا تو را از وى باز دارد. و تو را ناچار نكرده كه نزد او شفیع و میانجى آورى و اگر گناه كردى تو را از توبه منع ننموده و به سبب بازگشت [به سوى خود] سرزنش نكرده و در كیفر تو شتاب نفرموده و آنجا كه سزاوار رسواشدن بودى، رسوایت نكرده و حساب گناهت را نكشیده و تو را از بخشایش خود نومید نساخته و در ـ پذیرش ـ توبه بر تو سخت نگرفته است. پس توبه تو را پرهیز از گناه در نظر گرفت و كار بد و گناه تو را یك گناه شمرد و هر كار نیك تو را ده حسنه به حساب
1- این قسمت وصیت در برخى نسخهها اندكى تفاوت لفظى و جابجایى عبارت دارد.
آورد. و درِ بازگشت و خشنود ساختن را گشود و هر زمان كه تو اراده نمودى صدایت را شنید و به راز دلت گوش داد. پس حاجت خود را به او مىرسانى و راز دل خود را نزد او مىگشایى و از اندوه خود به او شكایت مىكنى و در كارهایت از او استعانت مىجویى و سپس كلید گنجینههایى كه درخواست آن را اجازه داده، در دست تو نهاده است. پس هرگاه كه خواستى، درِ گنجینههاى او را با كلید دعا بگشایى!
تاكنون بخشهایى از وصیت امیرالمؤمنین(علیه السلام) به امام حسن(علیه السلام) را قرائت كردیم و هم اینك به این فراز از آن پندنامه الهى مىپردازیم كه محور فرمایشات حضرت(علیه السلام)، ارتباط با خداوند است. نعمت ارتباط با حضرت حق، نعمتى بس عظیم است كه به انسان ارزانى شده است تا هر شخص در هر زمانى كه بخواهد بدون احتیاج به وساطت دیگران با خداى خود سخن بگوید. در این جا نیز حضرت(علیه السلام) وسعت بىكران آن رحمت الهى را گوشزد مىفرماید و شرایط آن را بیان مىنمایند تا انسان، ترغیب شده و از آن استفاده كند. البته توجه دارید كه نعمت ارتباط با خداى متعال، بزرگترین شرافت براى انسان است كه تمام خواستههاى خود را با خدا در میان مىگذارد و از او، طلب رحمت و فیض مىنماید. و انسان اگر بداند كه بدین وسیله مىتواند از رحمت الهى بهرمند گردد، طبعاً به آن ترغیب مى شود. از آن جا كه اصل وجود ارتباط بین خالق و مخلوق از اهمیّت ویژهاى برخوردار است و تبیین مفهوم آن و بیان ویژگىها و كیفیّت آن، نكات مبهم را روشن خواهد نمود، لذا در پرتو كلام حضرت على(علیه السلام) به این مهم مىپردازیم:
همان گونه كه گذشت سخن از ارتباط با خداست. اصل این ارتباط در نزد برخى ادیان پذیرفته شده است و در برخى نه. بعد از پذیرفتن ارتباط در كیفیت آن نیز اختلافنظر وجود دارد. خوب است كیفیت این ارتباط را بررسى كنیم و ببینیم آیا انسان بدون واسطه با خدا ارتباط
برقرار مىسازد و یا با واسطه؟ در چه زمانى و به چه شكلى این ارتباط ممكن است و نقش واسطهها در ارتباط با خدا چیست؟ در اولین جمله از این فراز وصیّت نامه، حضرت على(علیه السلام) اصل ارتباط مستقیم بین انسان و خدا را بیان مىفرمایند كه خداوند سبحان شما را مضطر و ناچار نكرده است كه نزد كسى دیگر بروید تا برایتان شفاعت كند، بلكه خود بدون واسطه مىتوانید به درگاه خدا رفته و حاجت خود را بخواهید: لَمْ یُلْجِئْكَ اِلىَ مَنْ یَشْفَعُ اِلَیْهِ لَكَ؛ بین خود و شما كسى را نگمارده است تا تو را از وى باز دارد و تو را ناچار كرده تا نزد او شفیع و میانجى آورى. پس طبق این سخن حضرت هر شخصى خود مستقیم مىتواند به درگه خداوند رفته و طلب فیض و حاجت نماید. امّا باید بررسى نمود كه این سخن حضرت(علیه السلام) با مسأله شفاعت چگونه سازگار است؟ ما معتقدیم كه خداوند متعال شفعایى قرار داده كه براى ما شفاعت مىكنند و واسطه فیض بین ما و پروردگار هستند، در حالى كه در این وصیت حضرت على(علیه السلام)مىفرمایند: بدون شفاعت و میانجى گرى، مىتوانید به درگاه خدا بروید!! همان گونه كه حضرت سجاد(علیه السلام) نظیر آن را در دعاى ابوحمزه ثمالى مىفرمایند: وَالْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِى اُنادِیهِ كُلَّما شِئْتُ لِحاجَتِى وَ اَخْلُو بِهِحَیْثُ شِئْتُ لِسِرِّى بِغَیْرِ شَفیعِ، فَیْقضِى لِى حاجَتى(1)؛ ستایش خداى را كه هر وقت بخواهم، بدون شفیعى او را براى حاجت خود مىخوانم و هرگاه كه بخواهم بدون میانجىگرى براى راز خود با او خلوت مىكنم و او حاجتم را برآورده مىسازد. گویا بین این سخن و مسأله شفاعت كه از معارف پذیرفته شده است، ناسازگارى به چشم مىخورد. باید این تعارض را به گونهاى جواب داد و حل نمود. در مقام رفع این توهّم مىتوان گفت: گاه مقصود از شفاعت همان مفهومى مىباشد كه در مسیحیت مطرح است، به این معنا كه انسان خود هرگز نمىتواند هیچ قدمى به سوى خدا بردارد و اندك ارتباطى با خدا برقرار كند و باید حتماً شخص دیگرى واسطه شود و این كار را انجام دهد، كه چنین اندیشهاى كاملا مطرود و مردود است و اسلام چنین مفهومى از وساطت را هرگز نمىپذیرد. این مفهوم تا اندازهاى شبیه مفهوم انحصارگرایى مسیحیت است. همانطور كه مىدانید یكى از وظایف پاپها و كشیشها این است كه بین انسانها و خدا واسطه شوند تا خدا گناهانشان را ببخشد؛ یعنى اگر كسى بخواهد گناهش بخشیده شود باید نزد كشیش رفته و به گناه خود اعتراف كند تا كشیش دعا نموده و آن
1. صحیفه سجادیه و مفاتیح الجنان، دعاى ابوحمزه ثمالى.
گاه خدا او را ببخشد. نظیر این مفهوم بین مشركان و بتپرستان نیز رایج بوده است كه به اعتقاد خودشان فرشتگان، دختران خدا هستند و اینها واسطه بین انسان و خداوند مىباشند. از اینرو باید اینها را عبادت كرد تا نزد خدا شفاعت كنند و غیر از این، راهى براى قرب به خدا نیست. چنین اعتقادى بدون شك اعتقادى شركآمیز و خلاف اسلام است و ما در اسلام هرگز چنین شفاعتى نداریم.
در كنار این مفهوم مردود، شفاعت دو معناى دیگر هم دارد. در واقع دو مصداق دیگر براى شفاعت مىتوان سراغ گرفت. یكى شفاعت در دنیا؛ یعنى توسلاتى كه نسبت به ائمه اطهار(علیهم السلام) انجام مىدهیم تا از خدا بخواهند كه دعاى ما را مستجاب فرماید. اما باید توجه كنیم كه این عمل به این معنا نیست كه اگر شفاعت و توسل این چنینى نباشد، راه مسدود است و اصلا دعایى مستجاب نمىشود و به بارگاه الهى نمىرسد، بلكه این خود نعمتى دیگر و باب دیگرى از رحمت الهى است كه خداى متعال گشوده است تا آن اندازه كه مىتوانیم دعا كنیم و به خدا توجه پیدا كرده و مستحق رحمت شویم و یك عامل تقویتكننده داشته باشیم تا بیش از آن چه استحقاق داریم، دریافت كنیم و هرچه زودتر و بهتر و بیشتر و كاملتر دعا مستجاب شود و آن چه مىخواهیم كاملاً حاصل گردد. تأثیر شفاعت در این جا تقویت است و گرنه این گونه نیست كه بدون توسل اصلاً نتوان دعا كرد. بلكه هر كسى در هر حالى و هر جایى مىتواند با خدا ارتباط برقرار كند و استغفار كند و حاجتى درخواست نماید. ولى توسل جستن و دیگران را شفیع قرار دادن، این كار را تقویت مىكند. البته این راه را خود خدا قرار داده تا علاوه بر این كه خود دعا مىكنیم، از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) هم استمداد بجوییم تا دعاى بهتر مستجاب شود. نمونه و مصداق بارز این مفهوم آیه شریفهاى است كه حضرت حق (جل جلاله) مىفرماید: وَلَوْ اَنَّهُمْ اِذْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ وَاسْتَغْفَرُوا اللّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسوُلُ لَوَجَدُوا اللّهَ تَوّاباً رَحِیما(1)؛ اگر این
1. نساء/ 64.
مخالفانى كه به خود ستم نمودند، نزد تو مىآمدند و از خدا طلب آمرزش مىكردند و پیامبر هم براى آنها استغفار مىكرد، خدا را توبهپذیر و مهربان مىیافتند. پس مطابق این معنا، شفاعت یك عامل تقویتكننده است؛ عاملى كه ضمانت مىكند تا دعا زودتر و كاملتر مستجاب گردد، نه این كه اگر این باب باز نشده بود و خداى متعال چنین وسیلهاى را قرار نداده بود، امكان دعا كردن نبود و تنها از همین راه مىبایست به درگاه خداى متعال دعا كرد و ارتباط برقرار نمود. بنابراین معنا، كمك گرفتن از اولیاى خدا و توسل و شفیع قرار دادن آنها صحیح است ولى معنایش این نیست كه اگر این نوع شفاعت را خداوند منان قرار نداده بود، ارتباط با خدا ممكن نبود، بلكه امكان آن همیشه وجود دارد ولى كسانى كه از این راه استفاده كنند، بهتر بهرهمند مىشوند. چون هر كسى به اندازه معرفت و ایمانش با خدا ارتباط برقرار مىكند و چون ایمان و معرفت ما ضعیف است، ارتباط ما نیز بسیار ضعیف انجام مىپذیرد و در مجراى بسیار محدودى با خدا ارتباط برقرار مىكنیم. اما وقتى خود را به راه محكمتر و شاهراه وسیع و مجرایى قوىتر مرتبط ساختیم، و در كنار آن خود نیز تلاش نموده و دعا كردیم و به باب وسیع رحمت الهى دست آویختیم، استحقاق ما براى رحمت، بیشتر مىگردد و فزونى مىیابد. نه اینكه بدون شفاعت اصلاً امكان برخوردارى از رحمت الهى وجود نداشته باشد.
یك نكته را نباید فراموش نمود و از آن غفلت ورزید كه خداى متعال از اینرو این نعمت را قرار داده و اعلام كرده كه نزد پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و یا بنابر عقیده ما نزد اهلبیت(علیهم السلام) رفته و توسل بجویید كه این راه براى رسیدن به رحمت الهى موثرتر است. ولى اگر كسى اعراض كرد و تكبر ورزید و گفت من خودم بدون واسطه و شفاعت دیگران رو به درگاه خدا مىآورم، این عمل موجب محرومیت از لطف الهى مىگردد؛ یعنى وقتى از این نعمتى كه خدا قرار داده اعراض كرده و استكبار نمود، از لطف و رحمت حضرت حق، محروم خواهد شد. به تعبیر دیگر وقتى مىگوید نمىخواهم زیر بار منّت پیغمبر و ائمه(صلى الله علیه وآله) بروم و خودم مىخواهم دعا كنم، این اعراض، موجب محرومیت از شفاعت مىشود. از اینرو كسانى كه مرتكب چنین عملى مىشوند، از رحمت الهى محروم مىگردند. خداوند درباره منافقان زمان رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) كه حاضر نشدند خدمت پیغمبر اكرم برسند و از آن حضرت بخواهند كه برایشان استغفار كند،
مىفرماید: سَواءٌ عَلَیْهِمْ اَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ اَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرُلَهُمْ لَنْ یَغْفِرَاللّهُ لَهُم(1)؛ چه براى آنها استغفار كنى چه نكنى تفاوت نمىكند و خداوند هرگز آنها را نمىبخشد. چون استنكاف كردند و تكبر ورزیدند و گفتند ما كارى به پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نداریم كه برایمان وساطت كند، لذا از شفاعت محروم مىشوند.
به هرحال چنین نیست كه اگر باب شفاعت دنیوى مفتوح نشده بود، ما راهى براى ارتباط با خدا نداشتیم و اصلاً امكان ارتباط با خدا نبود بلكه بدون وساطت هم مىشود با خداوند سبحان ارتباط برقرار كرد ولى اگر شفیع داشته باشیم این ارتباط محكمتر و استحقاق رحمت، بیشتر مىشود و زودتر و بهتر به نتیجه مىرسیم.
آن چه گذشت مربوط به شفاعت در این عالم بود ولى یك شفاعت هم در آخرت داریم كه خدا به وساطت و شفاعت ائمه هدى(علیهم السلام) افرادى را از آتش جهنم نجات مىدهد؛ یعنى آنهایى كه به خدا ایمان دارند و با ایمان وارد صحنه محشر شدهاند مورد شفاعت اهل بیت(علیهم السلام) واقع شده و به بهشت راه مىیابند. پس این شفاعت شامل حال افرادى مىشود كه اهل ایمان هستند نه افرادى كه در اثر گناه، ایمان از آنها سلب شده است. كسانى كه از این دنیا با ایمان مىروند و اگر گناهانى هم مرتكب شدهاند در اثر اجتناب از كبایر و یا برخى اعمال پسندیده در همین دنیا آمرزیده مىشوند و پاك و با ایمان وارد آن دنیا مىشوند، مشمول شفاعت مىگردند. البته راههاى آمرزش گناه متعدد است و یكى از راههاى آمرزش گناه، اجتناب از كبایر است: اَلَّذینَ یَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الاِْثْمِ وَالْفَواحِشَ اِلاَّ اللَّمَمَ اِنَّ رَبَّكَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ ...(2)؛ آنهایى كه از گناهان كبیره و اعمال زشت به جز صغیره دورى مىگزینند، آمرزش پروردگار تو گسترده است. كسانى كه مقید مىباشند و مرتكب گناهان كبیره نمىشوند موجبات آمرزش خود را فراهم مىآورند. چون یكى از گناهان كبیره همان اصرار بر صغیره است. در واقع این افراد نه تنها مرتكب گناهان كبیره نمىشوند بلكه بر گناهان صغیره نیز اصرار نمىورزند لذا خداوند لغزشها و گناهان
1. منافقون/ 6.
2. نجم/ 32.
كوچك آنها را مىبخشد. حتى اگر توبه هم نكرده باشد، اجتناب از گناه راهى براى آمرزش آنهاست. همانگونه كه توبه نیز راهى بر آمرزش گناه است كه در همین قسمت از فرمایش امیرالمؤمنین(علیه السلام) خواهد آمد. راه سوم، شفاعت است. این راه، شامل حال كسانى مىشود كه با توبه آمرزیده نشدهاند یا از بعضى از گناهان توبه نكردهاند و یا توبه آنها قبول نشده است، از این رو مدتى در عالم برزخ معذب خواهند بود، ولى در نهایت به واسطه شفاعت نجات پیدا مىكنند. در حقیقت آن چه سبب نجات آنها مىگردد همان ایمان آنهاست؛ یعنى علت نجات آنها ایمانشان است والاّ اگر بىایمان باشند و یا نسبت به دستورهاى الهى استخفاف كرده باشند، مخصوصاً نسبت به نماز استخفاف نموده باشند، هرگز مشمول شفاعت نمىشوند. امام صادق(علیه السلام) هنگام وفاتشان بستگان خود را جمع كرده و فرمودند: اِنَّ شَفاعَتَنا لا تَنالُ مُسْتَخِفّاً بِالصَّلاة(1)؛ شفاعت ما به كسانى كه نماز را سبك شمارند نمىرسد.
همان گونه كه گذشت این معناى شفاعت شرط دارد. شرط آن این است كه شخص ایمان آورده باشد و ایمانش را نیز تا هنگام مرگ حفظ نماید و در آخرت با ایمان وارد صحنه محشر شده باشد و اگر در اثر كثرت گناه ایمانش را از دست بدهد، مشمول شفاعت نخواهد شد. در واقع، شفاعت به آمرزش گناهان كمك مىكند. البته عامل اصلى آمرزش همان ایمان فرد است. و از آن جا كه خدا رحیم است، یك عامل تقویت كننده به منظور آمرزش گناهان و عفو از خطاها مقرر فرموده است كه همان شفاعت انبیا و اولیا و بندگان صالح خداوند متعال است؛ یعنى جزء اخیر علت تامه آمرزش گناهان و عفو نمودن در آن دنیا، شفاعت است. از همین روست كه نمىتوان شفاعت را پارتىبازى تلقى نمود؛ چرا كه هرگز نمىتوان كسى را بدون استحقاق شفاعت كرد. این گونه نیست كه بتوان بدون تحصیل شرایط و مقدمات در دنیا و آخرت، مشمول شفاعت شد، بلكه شرایطى لازم دارد كه باید تحصیل شود. براى شفاعت در این دنیا لازم است كه اهل استغفار و توسل باشد: فَاسْتَغْفَرُوا للّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُوُل(2). شفاعت در آخرت هم ایمان را لازم دارد و باید با ایمان از دنیا برود و در اثر كثرت گناه ایمانش از بین نرفته باشد و با ایمان وارد عالم آخرت شود تا بعد از تحمل عذاب در عالم برزخ و تصفیه شدن، از رهگذر شفاعت وارد بهشت و دار رحمت الهى گردد.
1. بحارالانوار: ج 83، ص 19.
2. نساء/ 64.
سخنان امیر كلام در لفظ و لحن و فضاى گفتار، دربردارنده معانى والا و بلندى است كه نور جلوهگرى یك بخش آن، چشم را از مشاهده جنبههاى دیگر جمال و جلال آن ناتوان مىسازد. مگر آن كه چند نفر با دیده بصیر به نظاره بنشینند و هر یك جلوهاى از آن را تبیین نمایند. این قسمت از كلام آن حضرت نیز به گونهاى است كه در عین حال كه ما را به ارتباط با خداوند دعوت و ترغیب مىنماید، جلوههاى رحمت الهى و سبقت رحمت و مغفرت بر سخط و عقوبت را نیز به تصویر مىكشد:
وَلَمْ یَمْنَعْكَ اِنْ اَسَأْتَ مِنَ التَّوْبَةَ وَلَمْ یُعْیِّرْكَ بِالاِْنابَةِ، وَلَمْ یُعاجِلْكَ بِالنِّقْمَةِ، وَلَمْ یَفْضَحْكَ حَیْثُ تَعَرَّضْتَ لِلْفَضیحَةِ، وَلَمْ یُناقِشْكَ بِالْجَرَیمَة؛ اگر مرتكب گناهى شدى، خداوند تو را از توبه نمودن باز نداشت و در كیفر تو شتاب نفرمود و اگر سزاوار رسوا شدن بودى تو را رسوا نساخت و از گناهان تو حساب نكشید. این سخنان علاوه بر این كه دلالت دارد خداوند سبحان باب دعا را به روى انسان گشوده است، جلوههایى از رحمت الهى را نیز بیان مىكنند تا انسان ترغیب شود و از این موقعیت و بابى كه به روى او گشوده شده است، استفاده كند و از این نعمت الهى بهره گیرد. حضرت(علیه السلام) به انسانهاى غافل یادآورى مىفرمایند كه خداوند متعال مىتوانست مقرر فرماید كه هر كس معصیت نمود، باید عذاب آن را نقد و فورى تحمل كند. اگر خداى سبحان چنین قانونى را قرار داده بود، خلاف عقل نبود؛ چون كسى كه علم زشتى مرتكب شده است، باید مجازات آن عمل ناپسند خود را ـ چه اندك چه زیاد ـ ببیند. ولى از آن روى كه حضرت حق (جلجلاله) به انسانها رحمت دارد، راه توبه را به روى گناهكاران گشوده و آنها را مجازات نفرموده است تا بلكه گناه گذشته بخشیده شود. این نعمت عظیم و بىحساب باعث مىشود كسى كه یك عمر طولانى را با گناه گذرانده و در اواخر عمر متنبّه و مستبصر شده است، با توبه واقعى و حقیقى همه گناهانش بخشیده شود. عدل الهى اقتضا مىكند هر شخصى كه كار ناشایست انجام داد مجازات آن را ببیند، ولى از آن جا كه رحمت الهى بر عدل او سبقت دارد، این امكان را براى انسان فراهم آورده است كه على رغم ارتكاب گناه و استحقاق
عقاب بتواند با توبه، گناه خود را جبران كند و از مجازات، خلاص شود. نكته ظریفتر این كه حضرت حق توبهنمودن را خیلى مشكل مقرر نكرده و براى آن شرایطى سخت و طاقتفرسا قرار نداده است تا غیر مقدور و دشوار شود؛ مثلا نفرموده است براى توبه نمودن، فلان عمل شاق را انجام بدهید و یا ریاضت بكشید تا گناهان گذشته را جبران كند وَلَمْ یُشَدِّدْ عَلَیْكَ فِىالتَّوْبَة؛ در توبه نمودن خیلى سختگیرى نكرده است. كافى است واقعاً پشیمان شوید و تصمیم بگیرد كه دیگر آن عمل را مرتكب نشوید. همین ترك گناه و پشیمان شدن باعث مىشود كه گناهان گذشته بخشیده شود. البته به شرط آن كه تصمیم قطعى بگیرد و به این تصمیم پاى بند باشید. البته اگر عبادتى را ترك كرده و یا مال كسى را خوردهاید، چون حقالناس است معیار دیگرى دارد. لذا طبق آن معیار باید جبران كرده و یا قضاى آن عبادات را ـ اگر قضا دارد ـ به جا آورید تا توبه ممكن گردد. به هرحال صرف پشیمانى و تصمیم قطعى بر ترك گناه براى توبه نمودن و آمرزش گناهان كافى است. از همین رو حضرت(علیه السلام)مىفرماید: فَجَعَلَ تَوْبَتَكَ التَّوَرُّعَ عَنِالذَّنْب؛ توبه همین است كه واقعاً از گناه اجتناب كنى. اگر بعد از تصمیم، پرهیز كرد و خود را حفظ نمود، همین كافى است كه گناه گذشته هم بخشیده شود.
جلوه دیگر از سبقت رحمت الهى، وسعت بىمنتهاى رحمت حضرت حق است. براى توضیح و تبیین این جلوه از سبقت رحمت الهى به یك بیان تمثیلى روى مىآوریم. فرض كنید براى اندازهگیرى كارهاى خوب و بد، مقیاسى را در اختیار داریم؛ مثلاً یك جمله سه كلمهاى را در نظر آورید كه اگر به شكلى خاص بیان گردد، گناه محسوب مىشود و موجب عقاب مىگردد و اگر به صورت دیگرى گفته شود، عبادت شمرده شده، ثواب را در پى دارد. بنابراین، مقیاس اندازهگیرى، یك جمله سه كلمهاى است كه مىتواند به صورت حسنه باشد و ممكن است به صورت گناه و سیئه نمودار گردد. حال، متناسب با همین مقیاس اگر گناهى صورت پذیرد، باید به همین اندازه عقاب در نظر گرفته شود؛ یعنى عقاب متناسب با این جمله سه كلمهاى است و ثواب هم همین طور. اما در نزد خداوند سبحان همین جمله سه كلمهاى اگر
عنوان گناه را بپذیرد یك عقاب را به دنبال خواهد داشت و اگر عنوان عبادت و انجام وظیفه را به خود بگیرد، ده برابر ثواب دارد؛ در حالى كه عدالت اقتضا مىكند كه اگر براى یك جمله سه كلمهاى گناه و معصیت، یك واحد عقاب درنظر گرفته شده براى عبادتش هم، ثوابى مساوى با آن یك واحد در نظر گرفته شود. ولى خداى متعال به خاطر رحمتى كه به بندگان خود دارد مىفرماید: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثَالِهَا(1)؛ یعنى حسنه را ده برابر پاداش مىدهد. از نظر عقلى و به مقتضاى عدالت، همان واحدى را كه براى سنجش ثواب در نظر مىگیریم، در مقابل گناه نیز باید محفوظ بداریم، ولى خداوند سبحان در مقام ثواب، ده برابر ثواب مىدهد كه خود یك رحمت فوقالعادهاى است كه نشان از سبقت رحمت الهى بر عدالت او دارد. عدالت اقتضا مىكند كه اگر گناهى انجام گیرد یك عقاب و اگر كار خوبى نیز انجام پذیرد یك ثواب منظور گردد. اما در دستگاه قضاوت الهى یك گناه، همان یك عقاب را دارد ولى یك ثواب، ده برابر پاداش داده مىشود كه خود، نشان دیگرى از رحمت الهى است تا انسان ها تشویق شده و به سوى خدا بروند و از این رحمت بهرمند گردند؛ خدایى كه حَسَبَ سَیِّئَتَكَ واحِدَةً وَحَسَبَ حَسَنَتَكَ عَشْراً؛ كار بد تو را یكى و كار خوب تو را ده برابر حساب مىكند.
نعمت بىپایان حضرت حق همیشه شامل حال همگان بوده و هست و حتى با تخلّف و معصیت نیز نه تنها باب رحمت الهى مسدود نمىشود، بلكه حتى زمانى كه انسان گناهى را مرتكب مىشود و مستحق عقوبت مىگردد نیز با توبه، او را مستحق نعمت خود مىسازد و نه تنها نعمت عمومى خود را ارزانى مىفرماید، بلكه گوش به دعا و خواسته او نیز مىسپارد تا حاجت اختصاصى وى را نیز اجابت نماید: فَمَتَى شِئْتَ سَمِعَ نِدَاكَ وَ نَجْوَاكَ، فَأَفْضَیْتَ اِلَیْهِ بِحَاجَتِكَ. این خود، باب رحمت الهى است كه فراروى انسان گشوده شده است و امكان ارتباط با خدا را در همه جا و در همه حال میّسر مىسازد تا هر وقت كه بخواهیم در خانه او را بكوبیم و هر وقت بخواهیم، این كلید را به كار بگیریم و قفل در رحمت الهى و وصال او را بگشاییم و
1. انعام/ 170.
آن حجاب بین خود و خدا را با این كلید برطرف سازیم و حاجات خود را از خدا بخواهیم و یك لحظه هم احساس ناامیدى را در خانه دل، راه ندهیم.
پس هر زمانى كه اراده كردید و خواستید خدا را بخوانید، چه فریاد بزنید و چه نجوا كنید و درگوشى او را بخوانید، ندا و نجواى شما را مىشنود. از اینروى فرصت را غنیمت شمرده و حاجت خود را در هرجا و هرحالى به او عرضه دارید و درد دل خود را با او در میان گذارید. اگر ناراحتى و گلایهاى دارید و اگر از او كمك مىخواهید و اگر در همه حال، حرف خود را با او بیان كنید و نه تنها همین یك حاجت، بلكه هر احتیاجى كه دارید از او بخواهید، كه هر مشكلى را حل و هر همّ و غمّى را برطرف مىنماید. او با دعا كلید همه خزاین خود را در اختیار شما گذاشته تا از آن خزاین رحمت و نعمتهاى الهى برخوردار گردید. هرگز نگفته است كه به اندازه نیاز و حاجت، به شما مىدهم، بلكه به اندازهاى كه همت دارید و بخواهید و به اندازهاى كه عقلتان مىرسد، به شما نعمت خواهم داد؛ یعنى با دعا كلید این خزاین را در اختیار شما نهاده است تا باب خزاین الهى را گشوده، از آن بهرهمند شوید: فَمَتَى شِئْتَاِسْتَفْتَحْتَ بِالدُّعَاءِ اَبْوَابَ خَزَائِنِه؛ كلید دعا، درهاى خزاین الهى را مىگشاید. ما اگر ثروتى داشته باشیم آن را در گاوصندوق نگه مىداریم و حفظ مىكنیم. قفل سرّى و رمزى براى آن نصب مىكنیم تا كسى نتواند آن را باز كند، ولى خداوند سبحان كلید خزاین بىنهایت رحمت خود را به راحتى در اختیار ما قرار داده است؛ نه قفل و رمزى براى آن قرار داده و نه محافظ و مأمورى بر آن گمارده است.
اما هزاران آه و افسوس! با وجود این كه رحمت خداوند منان این همه وسعت دارد و كلید خزاین رحمت واسعه الهى در دستان ما قرار داده شده و زمینه رشد ما مهیا و وسیله جبران گناهانمان فراهم شده است، از این وسایل و امكانات استفاده نمىكنیم. مگر این عمل چه قدر مؤونه لازم دارد كه این سان غافل و جاهل و بىهمّت و سست و تنبل شدهایم و از این همه وسایل رحمت الهى كه براى ما فراهم است، استفاده نمىكنیم و با كلید دعا، خزاین بىپایان رحمت الهى را به روى خود نمىگشاییم؟!
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
فَالْحِحْ عَلَیْهِ فِى الْمَسْأَلَةِ یَفْتَحْ لَكَ اَبْوابَ الرَّحْمَةِ وَلا یَقْنُطْكَ اِنْ اَبْطَأَتْ عَلَیْكَ الاِْجابَةُ فَاِنَّ العَطِیَّةَ عَلى قَدْرِ الْمَسْأَلَةِ، وَرُبَّما اُخِّرَتْ عَنْكَ الاْجابَةُ لِیَكُونَ اَطْوَلَ لِلْمَسْأَلَةِ وَاَجْزَلَ لِلْعَطِّیَةِ، وَ رَبَّما سَأَلْتَ الشَّىْءَ فَلَمْ تُؤْتَهُ وَاوُتیتَ خَیْراً مِنْهُ عاجِلاً وَ اجِلاً، اَوْ صُرِفَ عَنْكَ لِما هُوَ خَیْرٌ لَكَ(1) فَلَرُبَّ اَمْر قَدْ طَلَبْتَهُ فِیهِ هَلاكُ دینِكَ وَ دُنْیاكَ لَوْ اوُتِیتَهُ، وَلْتَكُنْ مَسْأَلَتُكَ فیِما یَعْنیِكَ مِمَّا یَبْقى لَكَ جَمالُهُ وَیُنْفى عَنْكَ وَبالُهُ وَ الْمالُ لا یَبْقى لَكَ وَلا تَبْقى لَهُ، فاِنَّهُ یُوشَكُ اَنْ تَرى عاقِبَةَ اَمْرِكَ حَسَناً اَوْ سَیِّئاً أو یَعْفُوَ الْعَفْوُّ الْكَریمُ.
پس طلبنمودن و دعاكردن اصرار بورز تا باب رحمت را براى تو بگشاید. دیر اجابت نمودن او تو را ناامید مگرداند كه همانا بخشش، بسته به مقدار درخواست است. و چه بسا در اجابت دعاى تو تأخیر رخ دهد تا درخواست تو طولانىتر گردد و بخشش او كاملتر شود. و چه بسا چیزى را خواستهاى و تو را نداده و بهتر از آن را در این دنیا یا آن دنیا داده و یا بهتر آن بوده كه آن را از تو بازدارد و چه بسا چیزى را طلب نمودى كه اگر به تو مىداد، تباهى دین و دنیاى خود را در آن مىدیدى. پس درخواستت چیزى باشد كه نیكى آن براى تو پایدارتر است و سختى و رنج آن از تو دور، كه نه مال، براى تو پایدار مىماند و نه تو براى مال، پایدار مىمانى. به زودى پایان كار نیك و یا بد خود را و یا بخشنده كریم تو را مىبخشد.
بىگمان مدعیان بندگى كم نیستند كه با صدایى به بلنداى فلك، ادعاى بندگى بر زبان جارى دارند، ولى در این میان آن كسى بند بندگى حضرت حق را به جان دارد كه در هر جلوهاى از
1. در برخى نسخهها به جاى این جمله، عبارت «او صرتَ الى ما هو خیر لك» بیان شده است.
جلوههاى عملى زندگى، این بنده بودن را ابراز دارد. به یقین اگر دل، بند بندگى بىنیاز را بر خود داشته باشد، نیاز جز به درگاه او نخواهد برد. از اینروى اگر چشم امید زبیگانه داشت و به نیازمندى روى نمود، همگان او را از انجمن بندگان خداوند خارج مىبینند، چرا كه بندگى خداوند را با خواندن غیر او مغایر مىبینند و گویا از همین روست كه حضرت رسول خاتم(صلى الله علیه وآله)مىفرمایند: اَلدُّعُاءُ مُخُّ الْعِبَادَة(1)؛ دعا مغز و لب عبادت و بندگى است. اینك در این فراز پندهاى الهى، مولى الموحدین امیرالمؤمنین على(علیه السلام) نیز درباره دعا و اهمیت و فواید آن و ترغیب به دعا كردن دُر افشانى مىفرمایند و در نهایت مطاف، دعا را به عنوان كلید خزاین رحمت الهى معرفى مىفرمایند. بنابر كلام امیر كلام، رحمت الهى خزاینى دارد بىپایان، كه هیچ گاه تمامشدنى نیست و براى استفاده از این خزاین، احتیاج به كلیدى است و آن كلید به عقیده حضرتشان همانا دعاست و هر كسى در هر وقت كه بخواهد مىتواند از این كلید استفاده كرده و درهاى رحمت الهى را به روى خود بگشاید و از رحمت حق (جلّ جلاله) برخوردار گردد. مسلّم است كه هر شخصى كه به خداى متعال و فرمایشات امیرالمؤمنین على(علیه السلام) ایمان داشته باشد، با شنیدن این بیانات تصمیم مىگیرد كه از دعا استفاده كند . چون كارى مفیدتر از دعاكردن و نتیجهاى بالاتر از دستیابى به خزاین رحمت الهى كجا مىتوان یافت تا از آن براى دنیا و آخرت بهره بگیریم؟! این معنا و این دامنه تأثیر دعا به گونهاى در آینه كلام حضرت على(علیه السلام) جلوهگر شده است كه جاى تردید و تأمل در بهرهگیرى از آن باقى نمىگذارد و هر شنوندهاى را بىدرنگ به سوى دعا فرا مىخواند. اما در این میان، چه بسا در برخى نفوس ناآشنا، توقع بىمورد و سؤالاتى بىپاسخ نیز بروز نماید كه حضرت(علیه السلام) جهت رفع آنها مطالبى را عنوان مىكنند.
شاید براى برخى این سؤال جلوه نماید كه چرا بارها دعا كردیم، ولى مستجاب نشد؟! اگر دعا كلید رحمت و خزاین الهى است، باید هر كس از این كلید استفاده كند از باب رحمت الهى دست خالى برنگردد و نتیجه بگیرد. پس چرا دعاى ما مؤثر واقع نشد و على رغم تلاشى كه
1. بحارالانوار: ج 93، ص 300، روایت 37.
نمودیم و این كلید را به كار گرفتیم، نتیجهاى حاصل نشد؟! این جاست كه حضرت على(علیه السلام) با كلام ثمین خود این شبهه را از اذهان دور ساخته، مىفرمایند: در دعا نمودن اصرار كنید. اینچنین نباشد كه اگر یك بار دعا كردید و مستجاب نشد، دعا نمودن را ترك و رها سازید. و از طرفى دیگر باید توجه داشته باشیم كه در دیر اجابت شدن هم حكمتهایى دارد؛ یعنى اگر دعاى شما در اولین مرتبه مستجاب نشد، نباید ناامید شوید. چه بسا خداوند سبحان به خاطر علت و حكمتى اجابت دعا را به تأخیر انداخته است. البته هدف و جهت این حكمت ممكن است متوجه شخص دعاكننده و یا متوجه شخص یا امور دیگرى باشد؛ مثلا خدا دوست دارد كه این شخص یكبار دیگر دعا كند و مشمول رحمت مجدد حضرت حق گردد؛ چون هر بار كه دعا مىكند مستحق یك نوع رحمت یا یك واحد خاصى از رحمت، كه متناسب با آن دعاست، مىشود. پس اگر دوباره دعا كند، مستحق رحمت مضاعف مىگردد. اگر خداوند متعال همان دفعه اوّل دعاى او را مستجاب و رحمتى را كه مستحق آن است بر او نازل فرماید، او دیگر دعا نمىكند، و وقتى كه دعا نكرد دیگر مستحق رحمت بیشترى، كه خدا دوست دارد این بنده مستحق آن شود، نمىگردد. از همین روست كه اجابت دعا را به تأخیر مىاندازد تا این دعاكننده مجدّد دعا كند و رحمت بیشترى بر او افاضه گردد؛ چون به وسیله دعاست كه بنده به خداوند منان تقرب مىجوید و مستحق رحمت بیشتر الهى مىشود و از جانب دیگر خداوند متعال هم دوست دارد كه به این بنده رحمت بیشتر برسد . البته ظرفیت بندگان خدا متفاوت است، چه بسا كه اگر چند دفعه دعا كرد و مستجاب نشد دیگر ظرفیت دعاى بیشتر را نداشته باشد كه در آن موقع خدا دعایش را استجابت مىفرماید. به هرحال یك دلیل تأخیر در اجابت این است كه شخص، مكرراً دعا كند و مستحق رحمت مجدّد حضرت حق گردد.
جوهره دعا، عبادت است. شخصى كه دستش را پیش خداوند منّان دراز مىكند، چه در ظاهر دست خود را بلند كند و یا در دل به خدا توجه پیدا كند و در خانه خدا گدایى نماید، عبادت كرده است؛ چرا كه این اعمال، همانا اعتراف عملى به عبودیّت خود، و ربوبیّت الهى است و
روح عبادت هم چیزى جز این معنا نیست. مگر مىپندارید كه عبادت خداوند چیست؟! كسى كه نماز مىخواند یا عبادت دیگرى انجام مىدهد، در واقع مىگوید، اى خدا تو مولایى و من بنده تو هستم. پس عبادت، اظهار عبودیّت در پیشگاه ربوبى است و چیزى جز این نیست. و دعا هم همین محتوا را در بر دارد. كسى كه دستش را دراز كرده و خدا خدا مىكند در واقع خود را بنده وى مىداند و به عنوان این كه بنده اوست دستش را دراز مىكند و این، همان عبادت است. اگر بر دعا هیچ اثرى مترتّب نمىشد جز این كه موجب تقرّب آدمى به خداوند سبحان و ثواب الهى مىشود، براى انسان، كافى بود كه دست از این عبادت برندارد. به یقین این خود خیلى بیش از آن حاجتى كه از خدا (جلّ جلاله) مىگیرد، ارزش دارد. در حالى كه آدمى هرگز نمىتواند به ارزش این عمل خود پى ببرد و نمىداند كه چه قدر فایده دارد. چون علاوه بر این كه با دعا به خدا تقرّب مىجوید و عبادت مىنماید و ثواب مىبرد، حاجت او نیز روا مىگردد و... البته عنایت دارید كه لطف خداى متعال و فضل الهى منحصر به این نیست.
باید توجه داشت كه فقط یكى از حكمتهاى تأخیر در اجابت دعا، مجدّداً دعا نمودن و استحقاق رحمت بیشتر یافتن، مىباشد. ولى حكمت تأخیر در اجابت منحصر در استحقاق رحمت مضاعف نیست. بلكه ممكن است، حكمت تأخیر در اجابت این باشد كه اگر دعا در آن وقتى كه آدمى مىخواهد اجابت گردد و با عجله مستجاب شود، آثار بدى در پى خواهد داشت كه دعا كننده خودش نمىداند و نمىپسندد. بسیارى از امور در یك زمان، مطلوب و در زمان دیگر، آن مطلوبیت را ندارد؛ یعنى گاهى اوقات به خیر و مصلحت انسان تمام مىشود و در یك وقت دیگر به ضرر وى مىانجامد. از اینرو گاهى اگر دعا در زمان خواسته شده، برآورده شود، به مصلحت دعاكننده نیست. به بیان دیگر گاهى اوقات آدمى چیزى را از خداوند مىخواهد كه خود نمىداند آن چیز در چه وقتى به مصلحت او و خوب است و چه زمانى بد و مضرّ است، ولى از آن جا كه انسان عجول است ـ وَكانَ الاِْنْسانُ عَجُولا(1) ـ دوست
1. اسراء/ 11.
دارد دعایش اجابت شود. فوراً در صورتى كه خداوند خیر و مصلحت او را در این مىبیند كه با تأخیر انجام گیرد. و اگر دعاى او زود مستجاب گردد و آن چه را كه خواسته، فوراً به او عطا گردد، مصلحت و مطلوب واقعى او نیست و شرایط و مصالح به گونهاى اقتضا مىكند كه این مطلوب در زمان دیگرى عطا گردد. حتى گاهى اوقات آن چه كه انسان از خدا مىخواهد، هیچ به صلاح او نیست، در این موارد خداوند سبحان اجابت نفرموده و یا اجابت را به تأخیر مىاندازند. در واقع این گونه دعا نمودن مثل این است كه طفل مریضى از مادر خود شیرینى یا غذاى خاصّى را بخواهد كه براى او اصلا مفید نیست و اگر استفاده كند، مرض او سخت و حادتر مىشود. این طفل چون به مضرّات آن، علم و آگاهى ندارد، اصرار مىكند كه مادرش آن شیرینى را به او بدهد؛ چراكه فقط شیرینى را درك مىكند، ولى مادر مهربان كه به مضرّات آن آگاه است از روى مهربانى آن را به او نمىدهد. حال اگر خداى متعال هم حاجت كسى را برآورده نمىسازد. و دعاى او بىتأثیر مىشود، به این سبب است كه آن چیز، صلاح او نبوده است و آنجا كه خداى متعال خیر و صلاح او را مىخواهد آن را به او عطا نمىفرماید.
همان گونه كه گذشت در برخى دعاها، خواستههاى آدمى به گونهاى است كه حضرت بارى آن را به مصلحت او نمىبیند و بنابر آنچه خود خیر و صلاح مىدانند در دعاها تبدیل و تغییر ایجاد مىفرماید. البته این كلام به این معنا نیست كه خداوند منان دعا را بىاثر كند. بلكه دعا اثر كرده و به خاطر تأثیر همین دعاست كه خداوند سبحان رحمت و خیرى به او عطا فرموده است. او مىپنداشت خیر در آن چیزى است كه او مىخواسته، ولى از آن جا كه خداوند مصالح بندگان خود را بهتر مىداند، چیزى را در مقام اجابت عطا مىفرماید كه واقعاً به مصلحت و خیر اوست. براى تبیین بهتر سخن، فرض كنید كسى دعا كرده و از خداوند سبحان مسألت نموده تا فلان مال و یا فلان همسر را نصیب او فرماید، ولى از آن جا كه خداوند سبحان ـ جل جلاله ـ مىداند این مال و یا این همسر به مصلحت او نیست، لذا در مقام اجابت، همسر یا مال دیگرى را ـ كه بهتر از آن مال یا همسر مىباشد ـ به او عطا مىكند. این
عطایا نیز در اثر استجابت همان دعاست؛ یعنى همان دعایى كه او براى مال یا همسرى خاص نموده بود، خدا آن دعا را به گونه بهترى مستجاب مىكند و چیز دیگرى به جاى آن، به او مىبخشد. در اینگونه موارد نباید تصور شود آن دعا را اجابت نفرمودهاند، بلكه در مقام اجابت آن دعاست كه این عطا انجام پذیرفته است. به بیان دیگر، خداى متعال در این جا اعمال ولایت كرده و چیزى به بنده خود عطا فرموده كه خیر او را در آن مىبیند. انسان گاه از روى جهالت و اندیشههاى واهى چیزى را كه به خیر و صلاح او نیست از خداوند درخواست مىكند، ولى خداوند سبحان خیر واقعى او را به وى مىدهد و بهتر از آن چه او درخواست كرده بود، به وى عطا مىفرماید. پس اگر دعایى مستجاب نمىشود، با وعدههاى الهى كه مىفرماید: اُدْعُونى اَسْتَجِبْ لَكُم(1)، یا وَ اِذا سَأَلَكَ عِبادِى عَنِّى فَاِنِّى قَریبٌ اُجیبُ دَعْوَةَ الدّاعِ اِذا دَعَان(2)، منافات ندارد؛ چون این وعدهها حتماً تحقق پیدا مىكند؛ البته گاهى اوقات با تأخیر و گاهى اوقات با تبدیل به احسن و عطاى چیزى بهتر از آنچه كه انسان خواسته است. مقتضاى بندگى خداوند این است كه بنده خدا همواره به خداوند منان حسن ظن و اعتماد داشته باشد و مبادا اینگونه پندارد كه خدا بخل ورزیده و آن چه را كه طلب كرده، به او نداده است، بلكه بهتر از آن چه مىخواسته به او داده است؛ یعنى علاوه بر نیل به خواستههاى بهتر از خواسته مقصود و موردنظر، دعا موجب تقرّب وى نیز مىگردد.
به دنبال این دُرافشانى كه حضرت(علیه السلام)، دعا را كلید فتح خزاین رحمت الهى معرفى مىكنند در ادامه مىفرمایند: باید در دعا اصرار نمایید، مبادا با یك بار دعا كردن و مستجاب نشدن، كلید فتح خزاین رحمت الهى را رها و ترك كنید. لذا نه تنها یك مرتبه و دو مرتبه و ده مرتبه و صدمرتبه، بلكه باید در دعا اصرار و پافشارى نمود كه خداى متعال الحاح در دعا را دوست دارد. به بیانى دیگر، افزون بر دعا نمودن، الحاح و اصرار در دعا نیز خود مطلوبیت دارد و پسندیده درگاه احدیّت است. اما این كه چرا خداوند سبحان با اولین دعا عطا نمىكند و
1. غافر/ 60.
2. بقره/ 186.
اجابت نمىفرماید در خود حكمتهایى نهفته دارد. در وهله نخست حضرت على(علیه السلام) مىفرماید: لایَقْنُطْكَ اِنْاَبْطَأَتْ عَلَیْكَ الاِْجَابَةُ؛ اگر اجابت دعا به تأخیر افتاد، هرگز نباید نا امید گردید و كلید خزانه رحمت الهى را رها سازید. باید اعتقاد واثق به خداوند متعال داشته باشید كه به هر اندازهاى كه درخواست و دعا كنید، به همان اندازه خدا به شما عطا مىفرماید. به ازاى هر بار كه دعا و مسألت مىكنید استحقاق مقدارى از رحمت الهى را پیدا مىكنید. پس هیچ دعایى بىاثر نیست. اگر خداوند سبحان، دعایى را اجابت نفرمود، دوباره دعا كنید تا دوبرابر از رحمت الهى برخوردار گردید. خواست و مشیت خداوند (جل جلاله) بر این قرار گرفته است كه رحمت بیشترى عطا فرماید. رحمت خداوند اگر چه بى حد و غیر متناهى است ولیك هرگز بىحساب و بىضابطه نیست و باید طرف، استحقاق پیدا كند تا مشمول رحمت الهى گردد و این استحقاق از چند راه تحصیل مىگردد كه یكى از آن طرق دعا نمودن است. پس اگر خداوند متعال بار اول دعاى شما را مستجاب نمىفرماید، یك بار دیگر دعا كنید تا مستحق رحمت دوباره شوید. و اگر ظرفیت و حوصله داشتید سه بار و چهار بار و ... دعا كنید و خداوند منّان هم اگر اجابت نمىنماید و به تأخیر مىاندازد از این روست كه مستحق رحمت بیشترى شوید. بیشتر دعا كنید تا در نتیجه، عطیهاى كه خدا به شما عطا مىكند، فراوانتر باشد. چون با بیشتر دعا كردن، استحقاق عطاى بیشترى را پیدا مىكنید لذا از دعا كردن نباید خسته شد؛ چرا كه: رُبَّما اُخِّرَتْ عَنْكَ الاِْجابَةُ لِیَكُونَ اَطْوَلَ لِلْمَسأَلَةِ وَ اَجْزَلَ لِلْعَطِیَّةِ.
در زمینه علت تأخیر اجابت دعا روایات زیادى وجود دارد كه مضامین بسیار ظریف و لطیفى را هم بیان مىدارند كه شنیدن آنها براى كسانى كه در وادى محبّت قدممىزنند، بسیار دلنشین مىباشد. به عنوان نمونه در حدیثى حضرت صادق(علیه السلام)مىفرمایند: اِنَّ الْعَبْدَ لَیَدْعُوا فَیَقُولُ اللَّهُ عَزَّوَجَلّ لِلْمَلِكَیْنَ: قَدِ اسْتَجَبْتُ لَهُ وَ لكِنْ اِحْبَسُوهُ بِحاجَتِهِ فَاِنّى اُحِبُّ اَنْ اَسْمَعَ صَوْتَهُ...(1)؛ وقتى كه مؤمنى دعا مىكند، خداى متعال به ملائكه مىفرماید: دعایش را مستجاب نمودم، ولى آن را نگه دارید و عطا نكنید كه من دوست دارم صداى این بنده مؤمنم را بشنوم. اگر دعاى او را
1. كافى: ج2، ص 489، روایت 3.
مستجاب كنید و خواسته وى را به او بدهید، دیگر مرا صدا نمىزند و من مىخواهم صدایش را بیشتر بشنوم. اما نسبت به شخصى كه دلش آلوده به نفاق است و خدا دوست ندارد صداى او را بشنود، مىفرماید: «زود حاجتش را بدهید». پس تأخیر اجابت دعا، نشان كم لطفى و كم محبتى خدا نیست. بلكه گاهى برعكس، هر چه بیشتر تأخیر شود، دلیل بر بیشتر دوست داشتن خداست كه از شنیدن صداى بندهاش خشنود مىگردد و او هم استحقاق رحمت بیشترى را پیدا مىكند.
با توجه به مطالب فوق گویا این قسمت از رهنمودهاى على(علیه السلام) كه مىفرماید: وَ رَبَّمَا سَأَلْتَ الشَّىْءَ فَلَمْ تُؤْتَهُ وَ اُوتیتَ خَیْراً مِنْهُ عاجِلا اَوْ آجِلا، ناظر بر همین مطلب است كه عدهاى در آخرت به اجابت دعاى خود مىرسند، ولى چون گفتگوى با حضرت دوست براى آنها دلنشین است هرگز خسته نمىشوند. در واقع از گذر دعا به همنشینى با خدا آن چنان دل دادهاند كه بر آورده شدن دعا، تنها وسیلهاى براى این هدف ایدهآل قرار گرفته است؛ اجابت دعا فراموش شده و خود دعا محفل انسى با خداوند شده است. در این فراز از وصیت، حضرت مىفرمایند گاهى اوقات با سؤال و دعا چیزى را از خداى متعال مىخواهید، ولى خداوند سبحان آن را به شما نداده، چیزى بهتر از آن عطا مىنماید. و شما مىپندارید كه دعا نكرده، این عطیه را دریافت داشتهاید، در صورتى كه آن عطیه به خاطر اجابت دعاى شما بوده است كه چیزى را از خدا ـ (جل جلاله) ـ خواسته بودید و آن را ندادند، ولى بهتر از آن را عطا فرمودند. كسانى هم هستند كه ظرفیت بیشترى دارند و خدا اصلا در این دنیا دعاى آنها را اجابت نمىفرماید و تحقّق آن را به آخرت واگذار مىكند چون از سویى در این دنیا به لذت گفتگوى با خداوند مشغول هستند و این عطیّه را بهتر مىشمارند و از طرفى در آخرت كه نیاز بیشترى به آن عطیه درخواست شده دارند از آن بهرهمند مىشوند. و چون مىدانند نعمتهاى اخروى خیلى بهتر از نعمتهاى دنیوى است، برآورده شدن در آخرت را ترجیح مىدهند.
به هر حال خداى سبحان همیشه بهترین را مىدهد. یا بهترین همین دنیا یا بهترین آن دنیا و گاهى اوقات بهترین، آن است كه خداى متعال اصلا دعا را اجابت نكند. چون چیزى كه مىخواهید مضرّ است و هیچ سودى ندارد. و اگر هم خدا به شما بدهد، بعد خودتان پشیمان
خواهید شد. موارد زیادى اتفاق افتاده است كه آدمى با اصرار فراوان در دعا و زحمت زیاد و نذرهاى سنگین چیزى را به دست مىآورد ولى بعد مىفهمد كه به دست خود چه مشكلاتى براى خود آفریده است. نمونههاى بسیار زیادى از این موارد وجود دارد و هر یك از ما در زندگى شخصى خود آن را تجربه كرده و یا در زندگى دیگران مشاهده نمودهایم كه افرادى با حرص و ولع فوقالعاده و كوشش فراوان و با نذر و نیازهاى خیلى سنگین چیزى را از خداى منان خواستند و به دست آوردند، ولى وقتى به آن دست یافتند، فهمیدند كه اگر نخواسته بودند و یا خداى سبحان به آنها نمىداد، بهتر بود. به عنوان نمونه گاه در ابتدا خداوند متعال به كسى فرزندى عطا نمىفرماید، ولى او با دعا و نذر و نیاز بسیار، به مطلوب خود مىرسد و خداوند، دعاى وى را اجابت و بچهاى به او مىدهد و این بچه بزرگ مىشود و آبروى او را در دنیا مىریزد و باعث معصیت و غصه و گرفتارى والدین مىگردد، تابدان جا كه والدین بارها آرزو مىكنند كه اى كاش این بچه را نمىداشتیم . اما خدا (جل جلاله) از این رو حاجت چنین فردى را با وجود پشیمانى بعدى عطا مىكند كه اگر برآورده نسازد، ممكن است به خدا بدگمان گردد و ایمان خود را از دست بدهد؛ چون با خود مىگوید با این همه عبادت و دعا و نذر و نیاز خدا حاجت حق و بجاى من را عطا نكرد!! همان بهتر كه ره بىایمانى را پیش گیریم تا لااقل حاجت حق دنیوى ما برآورده گردد!! در این حالت است كه حضرت حقّ (جل جلاله) خواسته وى را عطا مىفرماید تا او ایمان خود را از دست ندهد. این یك نمونه از هزارها دعا و انبوه خواستههاى دنیوى است كه اجابت آن به مصلحت بنده مؤمن نیست، ولى وى در برآورده شدن آن اصرار فراوان مىكند و تا مرز نفى ایمان پیش مىرود. حالات بندگان خداوند در برابر خواستهها و دعاهایى كه به درگاه حضرت بىنیازش دارند، متفاوت است. برخى افراد با برآورده نشدن حاجت موردنظر، ایمان خود را مىبازند كه خداوند براى جلوگیرى از این خسران، یك نوع تدبیر مىفرماید و برخى دیگر با برآورده شدن حاجتشان در تیررس شیطان قرار مىگیرند كه خداوند در اینجا تدبیر دیگرى اعمال مىفرماید. داستان آن كسى كه در زمان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) زندگى مىكرد و وضعیت معیشتى سختى داشت را شنیدهاید كه حضرت به او كمك كردند تا گوسفندى خرید و این گوسفند، گوسفند دیگرى را به دنیا آورد و همینطور
گوسفند دیگرى تا این كه كم كم در اثر زاد و ولد گوسفندان، صاحب یك گلّه بزرگ گوسفند شد. همچنان كه این گلّه بزرگ و بزرگتر مىشد، نگهدارى آن در شهر سخت و سختتر مىگردید تا آن جا كه براى نگهدارى از آنها به خارج از شهر رفت و در آن جا به گلهدارى پرداخت. از همین رو دیگر نمىتوانست مانند روزهاى قبل به فیض نماز جماعت به امامت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) نایل گردد و از این نعمت بىمنتهاى معنوى محروم شد و فاصله او از معنویت آن قدر زیاد گردید كه وقتى پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم)شخصى را براى دریافت زكات به نزد او فرستادند، به درخواست فرستاده پیامبر خدا جواب منفى داد و از پرداخت زكات، امتناع ورزید و گفت شما مىخواهید باج بگیرید!! من زحمتهاى فراوان متحمل شدهام تا این گله را فراهم آوردهام و هرگز آن را مفت به شما نمىدهم!!! بالأخره در سستى ایمان تا مرزى پیش رفت كه حضرت رسول(صلى الله علیه وآله وسلم) تصمیم گرفتند آن سرمایه اولیّهاى كه به او عطا فرموده بودند، پس بگیرند و آن شخص هم چون عطیّه رسول اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) را در برابر سرمایه فعلى خود مقدار ناچیزى مىپنداشت، پس داد. ولیك غافل از آن كه بنیان سرمایه او همان بخشش و كرامت رسول خداست. پس از آن، آفتى پیش آمد و گله را از بین برد. آن مرد با اصرار فراوان از خداوند سبحان كمك خواست و دعا كرد تا پولدار شود، اما پولدارشدن همان و محروم گردیدن از ایمان، همان. چرا كه قدم به قدم با پولدار شدن، از عبادت و نماز به امامت رسول اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) و حضور در مجالس پیغمبر خدا محروم گردید و تا به آنجا پیش رفت كه زكات را یك نوع باج، خواهى تلقى كرد و در نهایت حضرت رسول(صلى الله علیه وآله وسلم) براى این كه او را از این بدبختى و انحطاط نجات بخشند، كرامت خود را پس گرفتند تا بیش از این به ایمان و دینش ضرر وارد نیاید. بنابراین گاهى اوقات حاجات دنیوى مىتواند براى دین انسان ضرر داشته باشد و خداى متعال كه همه چیز را مىداند و خیر بنده خود را مىخواهد، آن حاجت را عطا نمىفرماید تا به دینش لطمه و ضررى وارد نشود و باعث از كف رفتن دین و دنیاى وى نگردد.
البته باید توجه كنیم كه مبادا مطالب فوق باعث بروز این وسوسه شود كه پس براى چه دعا كنیم؟! چه دعا كنیم و چه دست از دعا بكشیم، تدبیر آن به دست كسى است كه مصالح را بهتر مىداند و اگر بخواهد عطا كند، بدون دعا هم مىبخشد. پس چه نیازى به دعا نمودن است به
خصوص وقتى كه مستجاب هم نمىشود؟ از این كلمات امیرالمؤمنین(علیه السلام) معلوم مىشود كه دعا هم دیگر فایدهاى ندارد!
جواب، این است كه دعا، عبادت خداست و ثواب دارد، هر چند هرگز اجابت نگردد. افزون بر این، هیچ دعایى بىاجابت نخواهد بود، بلكه یا همان چیزى كه درخواست شده، در همان زمانى كه مد نظر است، عطا مىگردد و یا در وقت دیگرى اجابت مىگردد، یا به جاى آن چه كه خواسته شده است، چیز دیگرى عنایت مىشود. افزون بر تمام تأثیرات مذكور باید توجه داشته باشیم كه حتى اگر در دنیا هیچ مؤثر نباشد و ذرّهاى عطا نشود، به یقین دعا ذخیرهاى مناسب براى آخرت است. پس هرگز دعا بىاثر نیست. این گونه نیست كه شما دعا كنید ولى مستجاب نشود و كاملا بىاثر باشد، بلكه با توجّه به این كه تأثیرات دُعا متفاوت است، هیچ دعایى بىاثر نمىماند.
حال كه هیچ دعایى بىتأثیر نیست و هر دعایى در دنیا و آخرت تأثیر مناسب خود را دارد، لازم است بدانیم كه در دعا چه چیزى را از خداى منّان درخواست نماییم؟ واضح است كه انسان عاقل با كلیدى كه درهاى خزاین الهى را باز مىكند، باید درى را بگشاید كه ارزش آن بیشتر است؛ یعنى اگر خواسته باشد با كلید دعا درِ گنجینهاى از خزاین را بگشاید و یك دعاى مستجاب داشته باشد باید با آن كلید در صندوقى را باز نماید كه درون آن ذخایر ارزشمندترى وجود دارد. اگر در صندوقى یك برگ هزار تومانى و در صندوق دیگرى یك سكه بهار آزادى و در صندوق سوم یك دانه الماس وجود دارد، شخص اندیشمند عاقل با كلیدى كه یكى از سه صندوق را مىتواند بگشاید، آن صندوقى را باز مىكند كه نفع و ارزش محتواى آن بیشتر است و دوام زیادترى دارد. بنابراین باید در دعاى خود چیزى را از خداوند متعال بخواهیم كه كمال و ارزش و دوام بیشترى دارد. متاع دنیا نه وفایى دارد و نه چندان ارزشى و نه بقایى؛ اگر هم براى مدتى باقى بماند، براى همیشه باقى نخواهد نماند و بالاخره روزى از ما جدا خواهد شد. بنابراین بایسته است كه در دعا به امور دنیوى توجه نكنیم؛ چون هر چه از امور دنیوى را
بخواهیم تمام شدنى است. بهتر است با دعا چیزى را از خداوند سبحان بخواهیم كه تمام شدنى و فانى نیست و نه از آن جدا مىشویم و نه از ما جدا مىشود. باید چیزى را بخواهیم كه در آخرت براى ما باقى مىماند. وَلْتَكُنْ مَسْأَلَتُكَ فیِماَ یَعْنیِك؛ دعا براى چیزهایى كه دردى را درمان نمىكنند و حتى گاه حسرت سوزانندهاى را بر دل باقى مىنهند، فایدهاى ندارد. از همین رو باید چیزى را درخواست نمود كه درمان دردى باشد و رهاوردِ ماندگارى را به ارمغان آورد؛ نه آن كه چند روز باشد و بعد از چندى، وزر و بال انسان گردد. چیزى را از خداوند متعال مسألت نما كه وبال نباشد و گرفتارى ایجاد نكند. بنابراین چیزى را كه باید طلب نمود كه براى همیشه ماندنى و التذاذ از آن مستدام است و موجب سعادت جاودان مىگردد. عاقلانه نیست كه آدمى چیزى را از خداوند منّان بخواهد كه چند روزى بیش دوام ندارد.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
وَلْتَكُنْ مَسْأَلَتُكَ فیِما یَعْنیكَ مِمّا یَبْقى لَكَ جَمالُهُ وَ یُنْفى عَنْكَ وَبالُهُ وَالْمالُ لا یَبْقى لَكَ وَ لا تَبْقى لَهُ، فِاِنَّهُ یُوشَكْ أَنْ تَرى عَاقِبَةَ أَمْرِكَ حَسَناً أوْ سَیِّئاً أو یَعْفُوَ العَفُوُّ الْكَریِمُ.
وَ اعْلَمْ یا بُنَىَّ أَنَّكَ خُلِقْتَ لِلاْخِرَةِ لا لِلدُّنْیا وَ لِلْفَناءِ لا لِلْبَقاءِ وَ لِلْمَوْتِ لا لِلْحَیاةِ وَ أَنَّكَ فِى مَنْزِل قُلْعَة وَ دار بُلْغَة، وَ طَریق اِلىَ الاخِرَةِ وَ أَنَّكَ طَریدُ الْمَوْتِ الذَّى لا یَنْجُو هارِبُهُ وَ لابُدَّ أَنَّهُ مُدْرِكُكَ یَوْماً، فَكُنْ مِنْهُ عَلى حَذَر أَنْ یُدْرِكَكَ عَلى حال سَیِّئَة قَدْ كُنْتَ تُحَدِّثُ نَفْسَكَ مِنْها بِالتَّوْبَةِ، فَیَحَوُلَ بَیْنَكَ وَ بَیْنَ ذلِكَ، فَاِذاً أَنْتَ قَدْ أَهْلَكْتَ نَفْسَكَ.
پس درخواستت چیزى باشد كه نیكى آن براى تو پایدارتر است و سختى و رنج آن از تو دور است، كه نه مال براى تو پایدار ماند و نه تو براى مال پایدار مانى، به زودى پایان كار نیك و یا بد خود را مىبینى و یا بخشنده كریم تو را مىبخشد.
و بدان اى پسرم! همانا تو براى آخرت آفریده شدهاى نه براى دنیا و براى نیستى نه براى زندگى جاودان و براى مردن نه زنده بودن و بدان كه همانا در منزلى هستى كه از آن رخت خواهى بست و بیش از چند روزى در آن نتوانى نشست و در راهى هستى كه پایانش آخرت است و شكارِ مرگ هستى كه [هیچ ]فرار كنندهاى از آن فرار نكرده و به ناچار آن [مرگ] روزى تو را درمىیابد. پس بترس از آن كه در حالتى ناخوشایند و بد، تو را دریابد؛ تو با خود از توبه نمودن سخن گفته باشى و آن [مرگ] تو را از توبه نمودن باز دارد و آن هنگام است كه خویشتن را تباه كردهاى!
در بررسى پندنامه امیرالمؤمنین(علیه السلام) به امام حسن مجتبى(علیه السلام) سخن به این قسمت رسید كه محور فرمودههاى آن حضرت(علیه السلام) دعا بود و اهمیّت دعا و تأثیر آن در سعادت انسان و آمرزش
گناهان را بیان مىكردند. در پرتو كلام حضرت(علیه السلام) دریافتیم كه گاهى اوقات همان چه در دعا خواسته شده، اجابت مىگردد و در برخى موارد آن چه در دعا خواسته شده، مستجاب نمىشود و خداى متعال به جاى آن، نعمت بهترى را به بنده خود عطا مىفرماید. چون او مىداند كه آن نعمت، بیشتر از آن چه او درخواست كرده است مصلحت دارد و مورد نیازش مىباشد و یا آن كه اگر همان خواسته را عطا كند به ضرر بندهاش تمام مىشود ولى او خودش نمىداند، پس چیزى را عطا مىكند كه به مصلحت اوست. به هرحال علم و رَأفت الهى، دعا را به گونهاى رقم زده و به مقام اجابت مىرساند كه مصلحت دعا كننده اقتضا مىكند؛ هر چند ظرف تحقّق این مصلحت، در آخرت باشد و این دعا بیشتر، در آخرت مؤثر افتد. حال با تكیه بر آن انوار كلام سبحانى حضرت على(علیه السلام) به ارائه چند بحث، درباره دعا مىپردازیم تا افزون بر مطالب سابق ساحت ذهن ما به بركت پرتو كلام حضرت، نسبت به ارزش دعا و تأثیر آن در دنیا و عقبى منوّر گردد.
یكى از مباحث عمده در دعا، صحبت از استجابت دعاست. شاید زیاد تجربه نموده باشید كه گاهى آن چه كه در دعا خواسته شده است، مستجاب مىشود و گاهى دعا به شكل دیگرى به اجابت مىرسد. بنابراین مىتوانیم بگوییم: به یك معنا همه دعاها به درجه و مرتبه اجابت الهى مىرسند، البته اگر واقعاً دعا باشد و با رعایت شرایط، انجام پذیرفته باشد؛ مثلا اگر با حضور و رقّت قلب و با معرفت و قصد قربت انجام پذیرد، هرگز بدون اجابت نخواهد بود و اگر به قصد ریا و خودنمایى از خداى متعال چیزى خواسته شود، اجابت آن، تضمینى ندارد. بنابراین اگر دعایى صحیح انجام بگیرد، بدون اجابت نخواهد بود و به یك معنا همه دعاها مستجاب مىگردند؛ چون یا همان چیزى كه خواسته شده، عطا مىشود و یا چیزى بهتر از آن، عنایت مىگردد. اما به معنا و بیانى دیگر، مىشود گفت: همه دعاها به مرتبه اجابت نمىرسند، بلكه بعضى از دعاها مستجاب مىشوند و برخى دیگر بدون اجابت باقى مىمانند. یعنى در بعضى از دعاها همان چه خواسته شده بود، مستجاب مىشود و در برخى موارد آنچه خواسته
شده بود، عنایت نمىشود؛ یعنى دعا مستجاب شده است؛ چون آنچه درخواست شده بود عطا نشده است. با توجه به همین معناست كه در برخى روایات شرطى براى استجابت دعا بیان شده است كه امام صادق(علیه السلام) مىفرمایند: اِحْفَظْ اَدَابَ الدُّعَاءِ... فَاِنْ لَمْ تَأتِ بِشَرْطِ الدُعاءِ فَلا تَنْتَظِرِ الاِْجابَة(1) آداب دعا را رعایت كن... كه اگر شرط دعا را رعایت نكردى دیگر منتظر اجابت نباش. یا در ضمن برخى روایات هنگامى كه از حضرت على(علیه السلام)سؤال مىكنند كه چرا بعضى از دعاها مستجاب نمىشود، حضرت(علیه السلام) در جواب مىفرمایند: «علت عدم استجابت برخى دعاها عیبى است كه در كار شما وجود دارد»(2)؛ یعنى اجابت شدن دعا، شرایطى دارد كه اگر آن شرایط در دعا و یا در دعاكننده نباشد، آن دعا به اجابت نمىرسد. بنابراین اگر گفته مىشود كه هر دعایى، اجابتى دارد و هیچ دعایى بىاجابت نیست(3)، مقصود این است كه در دعا باید شرایط لازم و ضرورى، رعایت گردد. در این صورت است كه مىتوان گفت: دعاى بىاجابت نداریم و در هر دعایى یا همان چه خواسته شده است، عطا مىگردد و یا چیز دیگرى كه بهتر از مقصود است، عنایت مىگردد. با این نگرش، هرگز دعا بدون پاسخ نیست. اگر مىگوییم مستجاب شدن دعا شرایطى دارد و بدون آن اجابت نمىگردد، مقصود آن است كه اگر مىخواهیم همان چیزى كه خواستهایم، اجابت شود باید شرایط خاصى كه در دعا لازم است، رعایت گردد؛ مثلا از جمله شروط اجابت این است كه بگوید: خدایا اگر صلاح است عنایت فرما. مسلّم است كه چنین كسى اگر بداند آن چیز، بر خلاف مصلحت اوست هرگز آن را از خداوند سبحان نمىخواهد؛ چرا كه توجه دارد كه همه مصالح خود را نمىشناسد. لذا دعا را به همراه این شرط بیان مىكند و مىگوید: خدایا اگر صلاح است این دعا را مستجاب كن. پس كسى كه با این شرایط دعا مىكند، هرگز چیزى را كه بر خلاف حكمت الهى است، از خداى منّان نمىخواهد. چون مىداند از شخص حكیمى درخواست مىكند كه نظام عالم را بر اساس حكمت و عدالت بنا نموده است. از همینرو در اندیشه وى دعا براى آن چه بر خلاف حكمت الهى است، معنا و مفهوم ندارد. البته شرایط دیگرى نیز براى اجابت دعا وجود دارد كه بیان
1. میزان الحكمة: ج 3.
2. بحارالانوار: ج 93، ص 322، روایت 36.
3. بحارالانوار: ج 93، ص 322، روایت 36؛ كنزالعمال: روایت 3129.
یكایك آنها از حوصله این مقال خارج است؛ مثلا نباید در دعا خودنمایى و ریا نمود. واضح است كه خداوند سبحان در مقابل این دعا چیزى را به او عطا نمىفرماید. امّا اگر در دعا خودنمایى و ریا نباشد، خداوند دست رد به سینه بنده مخلص خود نمىزند و یا همان چیزى را كه خواسته است، عطا مىفرماید و یا نعمت دنیوى و یا اخروى دیگرى را منظور خواهد نمود. پس مشخص شد كه اگر مىگوییم: هیچ دعایى بىاجابت نیست؛ معنایش این نیست كه در همه دعاها همان چه خواسته شده، مستجاب مىشود.
از آن جا كه آدمى در پى یك تشویق و یا توبیخ اندك به افراط و تفریط مبتلا مىگردد و در مورد دعا نیز بروز چنین انحرافى گریبان برخى را سخت گرفته است، شایسته، بلكه بایسته، است جهت دفع این خطر به بیان نكته دیگرى كه در این مقام بپردازیم؛ چرا كه وقتى زیاد به دعا تشویق مىشود ـ آن گونه كه در سخنان قبلى حضرت(علیه السلام)ملاحظه فرمودید ـ برخى دچار افراط در دعا مىشوند در حالى كه این ترغیب و تشویق به این معنا نیست كه همه كارها را كنار بگذاریم و یك كتاب دعا در دست گرفته و دعا بخوانیم و از خدا بخواهیم تا كارها را بسامان سازد. دعا هرگز جاى تكلیف واجب را پر نكرده، از آن كفایت نمىكند. آنجایى كه تكلیف واجبى وجود دارد باید با تمام همت و دقت و با رعایت همه شرایط، وظیفه و تكلیف را انجام دهیم. همان طور كه هیچ دعا و ذكر و وردى به جاى نماز، كفایت نمىكند و نمىتواند تأثیر نماز را داشته باشد، جاى هیچ تكلیف واجب دیگر را هم نمىگیرد. آن گاه كه باید در جبهه جنگید، هرگز دعا جاى جنگ را نمىگیرد. در صدر اسلام و در زمان امیرالمؤمنین(علیه السلام) افرادى بودند كه در جنگها شركت نمىكردند و وقتى از آنها سؤال مىكردند كه چرا به یارى رزمندگان اسلام نمىروید و پا به پاى مردان مجاهد در كارزار شركت نمىكنید، جواب مىدادند: ما دوست داریم عبادت كنیم! و از این درگیرىها دل خوشى نداریم! پسندیده نیست كه در ریختن خون مردم شركت كنیم! و یا عدّهاى هم مىگفتند: ما در مسجد مىنشینیم و دعا مىكنیم تا رزمندگان پیروز شوند! دعا نیز یك راه یاورى و كمك است و ما از این طریق، دلاوران جبهه نبرد را
حمایت مىكنیم!! غافل از آن كه هر سخن جایى و هر نكته، مقامى دارد؛ علاوه بر آن كه چه بسا آنها یك دعاى مستجاب هم نداشته باشند. پس آن جا كه تكلیف واجبى وجود دارد، باید در آن تكلیف شركت نمود و آن را انجام داد كه هرگز دعا جاى آن تكلیف را نمىگیرد. نمونه دیگر و مصداق دیگر این سخنان مطالعه و تلاش فكرى است. ما غافلیم از این كه درس خواندن در این زمان، یك تكلیف خطیر و بسیار بزرگ است. امروز جهاد علمى همانند جهاد در جبهههاى جهاد نظامى بر ما واجب مىباشد و بلكه ضرورت جهاد در جبهه علمى بیش از جهاد نظامى است. چون به میزان كافى و وافى در حوزه علوم اسلامى كار نشده است و تعداد افرادى كه در این میدان اندیشه، فعالیت مىكنند، زیاد نیست و هنوز نیاز كشورهاى اسلامى به دانشمندى كه اسلام را درست بشناسد و بتواند آن را تبیین و تفسیر كند، برآورده نشده است. از آن جا كه به میزان كفایت در حوزه معارف اسلامى، عالم و دانشمند تربیت نشده و از طرفى نیاز به این اندیشمندان شدت و قوت روز افزون دارد، این واجب كفایى براى همه ما تعیّن یافته و حكم یك واجب عینى را دارد. و تا نیاز جامعه به عالم و دانشمند دین برطرف نشود، این تكلیف همچنان به عنوان یك تكلیف و واجب عینى به حال خود باقى است و باید تمام توان خود را در این مسیر به كار بگیریم و اگر در اداى این تكلیف كوتاهى كنیم و به جاى درس خواندن، كتاب دعا در دست بگیریم و دعا بخوانیم و بگوییم: خدایا به ما علم عطا فرما و اسلام را پیروز ساز و مردم را از جهالت، نجات عنایت فرما و... نه تنها به نتیجهاى نخواهیم رسید، بلكه مرتكب گناه نیز شدهایم. چون از تكلیف واجبى سرپیچى نمودهایم، لذا گنهكار هم هستیم. اگر مىخواهیم مردم از جهالت، نجات پیدا كنند باید درس بخوانیم و خود را از جهالت رها سازیم و آن گاه با بیان آموختههاى خود مردم را نیز از جهالت نجات بخشیم. دعا یك عمل مستحب است و هیچ گاه جاى تكلیف واجب را نمىگیرد. بىتردید همگان مىدانیم كه هیچ تكلیف مستحبى نمىتواند مزاحم تكلیف واجب شود؛ چون با تكلیف واجب همسنگ و همطراز نیست تا بگوییم كدام یك مقدم است. با وجود تكلیف واجب، عمل مستحب جایگاهى ندارد.
آنچه گفتیم در مقایسه اعمال واجب با دعا بود. اكنون یك قدم جلوتر گذارده و به مقایسه
دعا با دیگر اعمال مستحب مىپردازیم و در این مورد هم به طور خلاصه مىگوییم: حتى به جاى عمل مستحبى هم نمىتوان فقط دعا نمود؛ یعنى نخست باید بدانیم كه اعمال مستحب از درجه مطلوبیّت یكسان برخوردار نیستند و دعا اگر چه مستحب است، ولى مطلوبیّت آن از تمام اعمال مستحب بیشتر نیست تا به جاى تمام اعمال استحبابى فقط دعا نماییم، بلكه چه بسا مطلوبیت دعا از برخى اعمال كمتر باشد و اگر دعا با دیگر اعمال همسنگ و همطراز هم باشد، باز نمىتوان به جاى هر عملى فقط دعا نمود.
انسان موجودى یك بعدى نیست. روح انسان داراى ابعاد گوناگونى است. و هر بعدى از ابعاد وجودى انسان با یك دستورالعمل و رفتار خاص تكامل پیدا مىكند. لذا اگر آدمى به جاى بهرهورى از همه وسایل تكامل روح، فقط به یك رشته از وسایل، مانند عبادات و یا مستحبات فردى و یا اقتصادى و... بپردازد در واقع روحش نامتعادل و نامتوازن مىشود و راه تكامل را به روى خود سدّ مىنماید.
در یك تنظیر و مقایسه معقول به محسوس، این گونه مىتوان مقصود را بیان نمود كه همه اندامهاى انسان باید به طور متعادل رشد كنند. اگر بعضى از اندامها خیلى رشد نمایند، ولى اندامهاى دیگر رشد نكرده و یا كوچك بمانند، توازن و تعادل بدن به هم مىخورد؛ مثلا اگر سر انسان نسبت به بدنش خیلى بزرگ شود، یك انسان نامتعادلى خواهد شد افزون بر این، زیبایى خود را از دست مىدهد. چون زیبایى بدون توازن و تناسب معنا ندارد. روح انسان هم همین طور است و گفتیم كه روح انسان ابعاد مختلفى دارد كه اگر فقط یك بعد آن رشد كند، انسان، نامتعادل رشد كرده و در واقع از تكامل باز مىماند. اگر كسى فقط در باب دعا تكامل پیدا كند و در ابواب دیگر علمى و عملى ناقص بماند، نامتعادل رشد نموده است. اگر كسى دعا كند ولى صله رحم ننماید و به همسایه فقیر خود رسیدگى نكند و اصلاً بهرهاى از انفاق و خدمت به خلق نداشته باشد، هرگز به رشد و كمال انسانى نخواهد رسید. مانند این كه دعا مىكند، ولى پول را بیشتر دوست دارد و هیچ وقت از پولش براى كمك به دیگران استفاده نمىكند. چنین
شخصى در حد ایدهآل به رشد و كمال انسانى راه پیدا نكرده است. همان گونه كه عكس این گونه رفتار نیز مانع رشد آدمىاست؛ یعنى كسى كه همیشه در كارهاى عملى سبقت مىگیرد و به مردم خدمت مىكند ولى هیچ وقت براى آنها و یا براى خودش دعا نمىكند، دچار نقص روحى و كمبود رشد معنوى است. همه دستورات شرع مقدس را باید به صورت یك مجموعه هماهنگ در نظر گرفت و هر چیزى را به جاى خودش استفاده كرد و به كار گرفت. بنابراین وقتى سفارش مىفرمایند كه از دعا استفاده كنید و هر وقت كه خواستید، خزاین رحمت خدا را با كلید دعا به روى خود بگشایید، هرگز به این معنا نیست كه فقط دعا كنید و دیگر قرآن نخوانید و كارهاى مستحبى دیگر را رها سازید و به مطالعه و تحقیق و انفاق و صله رحم و كمك به مستمندان و رسیدگى به ناتوانها و... نپردازید و حتى اعمال و تكالیف واجب را هم به فراموشى بسپارید، بلكه هر چیزى جاى خودش نیكو است. دعا نباید مانع از تكالیف الهى و یا حتى اعمال مستحبى مثل خواندن قرآن و مانند آن شود. برنامههاى عبادى انسان باید با هم هماهنگ باشند و بهره و حظّ روح انسان از همه اینها به میزان متناسب تأمین شود. در یك كلام نباید فراموش كنیم كه در همه چیز رعایت اعتدال لازم است و در این خصوص وقتى اعتدال حاصل مىشود كه مجموعه دستورات دینى را هماهنگ با هم و به صورت مجموعهاى كامل در نظر بگیریم و به همان میزان و اندازهاى كه از هر كدام از عبادتها و دستورها تعیین شده است، اكتفا نماییم و هرگز دل به تفریط خوش نداریم و سرآسیمه به افراط نیز مبتلا نشویم.
آنگاه كه مىگوییم: باید از تمام عبادات و دستورات دینى جهت تكامل بهره گرفت، این ابهام اذهان را مشغول مىسازد كه هر فرد به چه میزان باید به عبادات و دستورات، عمل نماید؟ آیا مقدار آن در شرع، معین شده است؟ و آیا سهم همگان یكسان است؟ از اینرو در این جا به این نكته ظریف مىپردازیم كه هر كسى در هر طبقه و قشر و در هر سنى تكالیفش معین است. ولى مقصود این نیست كه همه به یك اندازه معیّن به این دستورات بپردازیم؛ مثلا همگان به
یك میزان معیّن، قرآن بخوانیم و نماز نافله و اعمال استحبابى انجام دهیم و یا همه باید به یك اندازه دعا نموده و انفاق نماییم و... بلكه تفاوت وجود دارد و معیار این اختلاف علاوه بر قدرت و توانایى مسؤولیت پذیرى نیز مىباشد. به عنوان نمونه آن كسى كه خود را براى تحصیل علم آماده كرده است، تكلیف و مسؤولیت بیشترى در این مورد بر عهده دارد و وظیفه وى با دیگران فرق مىكند. هنگامى كه عهدهدار انجام این تكلیف شد، دیگران به خاطر این كه او انجام این واجب كفایى را به دوش گرفته از زیر با آن شانه خالى مىكنند. بدین ترتیب او در این راستا مسؤولیت بیشتر و تكلیف خطیرترى دارد؛ چون وظیفه اصلى وى همین است. در این مقام هم فراموش نمىكنیم كه یك بعد تكامل روحى انسان از مسیر ارتباط با خدا و دعا مىگذرد و باید از دعا در این راه بهره جست. اما این گونه نیست كه تمام نیروى خود را صرف دعا كنیم و آن ساعاتى را كه براى درس و مطالعه و مباحثه مناسب است به دعا سپرى سازیم، بلكه باید از هر كدام از دستورات در جاى خود استفاده نمود؛ مثلا وقت فراغت و ایام تعطیل و برخى اوقات پرفضیلت باید به دعا بپردازیم نه این كه چون دعا خوب است، به جاى درس دعا بخوانیم و در وقت مطالعه، دعا بخوانیم و... امّا كسى كه ناتوان و وامانده است و كار و فعالیت اجتماعى از وى برنمىآید و مسؤولیت اجتماعى بر عهده او نیست، اگر در خانه نشسته و دعا بخواند و بیشتر اوقات خود را به دعا و قرائت قرآن سپرى سازد، حرجى بر او نیست. بنابراین اگر مىگوییم كارها را باید تقسیم كرد و از همه دستورات و تكالیف الهى باید بهره گرفت، به این معنا نیست كه سهم همه در انجام كارها یكسان مىباشد، بلكه همانند تمام فعالیتها و كارهاى واجب اجتماعى هر شخصى مسؤولیت و وظیفه خاص خود را دارد. كسى كه ثروت دارد وظیفهاش در انفاق از كارگرى به زحمت زندگى خود را تأمین مىكند سنگینتر است؛ وى باید متناسب با ثروت خود و آن كارگر نیز متناسب با درآمد خود انفاق كند. این جا كمیت مطرح نیست، بلكه نسبت با درآمد و امكانات مطرح است. به هر حال هر كسى كه با توجه به شناختى كه از دین و معارف دارد، و با عنایت به شرایط خاص ذهنى و موقعیت اجتماعى خویش، باید از انواع عبادتها در مسیر تكامل خود بهره بگیرد. البته تنظیم این چنین برنامهاى مشكل است و علماى علم اخلاق مىفرمایند باید به استاد مراجعه كرد. در
واقع یكى از اسرار نیاز به استاد در مسایل اخلاقى و تربیتى در همین نكته نهفته است كه اساتید اخلاق به همه مسایل اشراف دارند و مىتوانند جرح و تعدیل نمایند و براى هر شخصى متناسب با میزان شناخت و محدوده مسؤولیت و مقدار توان و جایگاه اجتماعى و نیازهاى وى برنامه تنظیم كنند. از همین رو خوب است كه آدمى در این جا با كسانى كه تجربه بیشترى دارند، مشورت كند.
همان گونه كه گذشت آدمى موجودى چند بعدى است و در تكامل وى توجه به تمام ابعاد، لازم است. براى تحقق این امر باید به همه دستورات اسلام، كه در آن به تمام ابعاد وجودى انسان توجه شده است، عمل نمود؛ یعنى این اصل را باید در نظر داشت كه روح ما به همه دستورات دینى نیاز دارد و به گونهاى باید از همه اینها استفاده كرد و بهرهمند گردید. باید دانست كه فروگزاردن یكى از آن دستورات، در واقع تندادن به نقص یك بعد روح است و كسى كه به برخى از فرامین دینى عمل مىكند، تكامل نمىیابد و راه رشد و تعالى روحى را به روى خود سد مىسازد. از این روى برجستگان اخلاق و رهروان طریق كمال با عنایت كامل، مراقبند كه مبادا دستورى مورد غفلت قرار بگیرد و یا به آن عمل نكنند. خوب است در این جا گوشهاى از تقیّد و تعبّد مرحوم علامه طباطبایى(رحمه الله) را در عمل به تمام دستورات اسلام متذكر شویم. ایشان مىفرمودند: استاد اخلاقم به من دستور داده بود كه از مجموعه مجلدات كتاب ثمین بحارالانوار، روایات مربوط به سیره پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم)را استخراج كنم، تا هم خودم در امور زندگى به سنتهاى رسول خاتم(صلى الله علیه وآله وسلم) توجه داشته باشم و هم دیگران از این مجموعه سنن الهى استفاده كنند. این دستور استاد، موجب شد كه ایشان كتابى را به نام سنن النبّى(صلى الله علیه وآله وسلم)، از كتاب شریف بحارالانوار استخراج نمایند، و تمام سنن پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) همیشه مد نظر مباركشان باشد و همه آنها را مورد توجه قرار دهند و به همه آنها عمل نمایند. به هر حال، در ضمن جمعآورى روایات مربوط، با روایتى به این مضمون، مواجه شدند كه: پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) از غذایى كه از ملخ دریایى تهیه مىشد، تناول مىفرمودند و آن را دوست مىداشتند. مرحوم
علامه از آن جا كه بنا گذاشته بودند به سنت پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) عمل كنند در پى یافتن ملخ دریایى برآمده و آن را پیدا كرده و یك وعده غذا از آن تهیه و تناول فرموده بودند تا براى یك بار هم كه شده آن غذایى را كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم)دوست داشتند، تناول كرده باشند. كسى كه مىخواهد رهرو ره كمال و تعالى باشد و به منتهاى كمال برسد و از پیامبر و ائمه اطهار(علیهم السلام) پیروى كند، باید سعى نماید، ریزهكاریهاى سیره پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و ائمه هدى(علیهم السلام) را مدّنظر قرار داده و به آنها عمل نماید: قُلْ اِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونى یُحْبِبْكُمُ اللَّهُ؛(1) همه رفتارهاى پیامبر خاتم و معصومان(علیهم السلام) باید مورد توجه ما باشد. مبادا به برخى از فرامین آن بزرگان توجه و عمل كنیم و باقیمانده آنها را پشت گوش اندازیم و رها سازیم و در نتیجه به صورت انسان یك بعدى رشد كنیم.
در خاتمه این فراز از وصیت و بحث دعا تذكر این نكته نیز ضرورى است كه اگر چه ممكن است دعا وسیلهاى براى تحقق نیازهاى انسان باشد و برخى از خواستههاى انسان را فراهم آورد، ولى معناى ترغیب به دعا این نیست كه جهت تحقق كارهایى كه به وسیله طبیعى نیاز دارد، نیز از دعا استفاده كنیم. انسانى كه به خداى سبحان و به حكمتهاى او معرفت دارد، به خوبى مىداند كه اگر در این عالم، اسباب و وسایلى براى كارها قرار داده شده است، مطابق با حكمت مىباشد. پس اگر براى یك لقمه نان باید تلاش كنیم، نشانه بخل خداوند منان نیست. خداوند متعال مىتوانست هر روز صبح، نیاز بندگانش را تأمین نماید؛ مثلا ملكى را بفرستد تا تمام نیازهاى آنها را هر روز آماده نماید. همانطور كه در بهشت این چنین است كه هر بندهاى هرچه بخواهد آماده است و وقتى تمایل نشان داد كه میوه درختى را بخورد، آن درخت، شاخهاش را پایین مىآورد و وى از میوه آن استفاده مىكند، در دنیا هم خدا مىتوانست این كار را بكند. اما اگر چنین بود دیگر هرگز آن انسان تكامل نمىیافت. این جا جاى آزمایش و پرورش استعدادهاست. در این دنیا آدمى باید با نیروى اختیار و اراده حركت كند تا رشد یابد. گمان مبرید كه اگر به زور كسى را به انجام كارى وادار كنند، همان نتیجه و ارزشى را خواهد داشت كه با اختیار و اراده خود آن كار را انجام دهد. نیك روشن است كه اگر آدمى با اراده خود عملى را انجام دهد، تكامل بیشترى خواهد یافت. هر قدر با اراده و آزادى بیشترى عملى را انجام دهد، تأثیر آن عمل در روح آدمى بیشتر و كمال برترى را تحصیل
1. آل عمران/ 31.
مىكند. البته در بعضى از اعمال و برخى موارد همانند مسایل اجتماعى باید تنبیه و تعزیر نمود تا عملى انجام و یا ترك گردد، اما این مسأله به اعمال فردى ربطى ندارد بلكه به خاطر تأمین مصالح اجتماعى است، به هرحال رشد انسان در گرو كارهایى است كه با اختیار و اراده خود انجام مىدهد. اگر خداى متعال، این همه وسایل و وسایط قرار داده كه مثلا براى یك لقمه نان این همه تلاش كنیم از این روست كه در این مسیر با هزارها آزمایش روبرو شده و از این رهگذر زمینه تكامل ما فراهم شود. در مسیر این آزمایش چندین گونه تكلیف متوجه انسان است كه اگر این تكالیف را به گونهاى صحیح انجام دهد و از آن آزمونها سربلند بیرون آید، رشد معنوى مىیابد و اگر در این امتحان مردود شود تا قعر ناكجا آباد گمراهى سقوط مىكند. به عنوان نمونه اگر در سیر زندگى و فعالیتهاى خود راستى و درستى و امانت را رعایت كند، رشد و تكامل مىیابد اما اگر تقلّب نماید، سقوط مىكند. با عنایت به همین نكته است كه انسان دایماً در معرض تكالیف قرار مىگیرد و به تبع آن، زمینه رشد انسانى او فراهم مىشود. خداوند سبحان همانطور كه به بعضى از انبیا علم لدنّى عطا فرموده و برخى از موجودات هستى را بىاختیار پاك و منزّه از گناه آفریده است كه مىتوانست در مورد ما نیز چنین كند، اما در این صورت دیگر تكاملى براى ما رقم نمىخورد.
جالب این جاست كه آدمى با وجود این كه مىداند این وسایلى كه خداى متعال مقرر فرموده از روى حكمت است، ولى وقتى نیازمند مىشود، دوست دارد فوراً و بدون زحمت آن نیاز برطرف و مراد دل وى حاصل شود. از اینروست كه اگر دعا كرد و مستجاب نشد، گلهمند مىشود كه چرا خداى متعال دعاى مرا مستجاب نكرد!؟ غافل از این كه در این مسیر صدها حكمت نهفته است و تا این رنجها و زحمتها و پیچ و خمها در كار نباشد، انسان نمىتواند رشد لازم را تحصیل نماید. پس نباید توقع داشته باشیم كه بدون درنگ و یا فقط با دعا تمام مشكلات و نیازها حل شود. باید به عمل و تلاش ادامه دهیم و در كنار فعالیت طبیعى و فیزیكى، در ذهن خود این نكته را مد نظر داشته باشیم كه اگر مصلحت باشد این دعا به مقام اجابت مىرسد و گرنه هر آن چه خدا مصلحت بداند، عطا مىنماید و اگر مطلوب دعا كننده به صلاح وى نباشد، در عوض آن، چیز بهترى را عنایت مىفرماید. البته شخص مؤمن هرگاه كه دعا مىكند، این قیود و شروط را هم ضمناً در دل و یا بر زبان خود دارد؛ یعنى اگر دعا مىكند به
زبان یا در دلش آن را به مصلحت داشتن و یا میسّر نبودن چیزى بهتر از این، مشروط مىسازد. گذشته از همه این مسایل، براى مؤمن، دعاكردن بهانهاى است كه با خدا صحبت و اظهار بندگى كند؛ اگر خواسته وى تامین شد چه بهتر، و گرنه مىداند خداوند هر گونه كه صلاح و مصلحت است خواسته وى را تأمین مىنماید.
در ادامه این فراز پندنامه الهى، حضرت(علیه السلام) به مطلبى كه قبلاً بیان فرموده بودند، برمىگردند و به مسأله دنیا و آخرت و مقایسه این دو مرتبه از هستى مىپردازند و گذرا و مقدماتى بودن زندگى این دنیا را گوشزد نموده، مىفرمایند: زندگى این دنیا راه است و هدف و سرمنزل نهایى نیست. در واقع باید بگوییم كه بحث از دعا جمله معترضهاى بود كه حضرت در لابه لاى بحث از دنیا و آخرت بدان پرداختند و اینك به مسأله قبلى و سخن اصلى و عمده این وصیت ثمین كه مربوط به آخرت و مقایسه دنیا و آخرت و اهتمام به آخرت مىباشد، باز مىگردند و مىفرمایند:
وَاعْلَمْ یا بُنَىَّ، اَنَّكَ خُلِقْتَ لِلاْخِرَةِ لا لِلدُّنْیا وَلِلْفَناءِ لا لِلْبَقاءِ وَلِلْمَوْتِ لا لِلْحَیاةِ، وَاَنَّكَ فِى مَنْزِل قُلْعَة وَدار بُلْغَة، وَطَریق اِلَى الاخِرَةِ؛ فرزند دلبندم! بدان كه تو براى آخرت خلق شدهاى نه براى دنیا. این دنیا مسیرى است كه تو را به آخرت مىرساند و سرانجام كار و هدف نهایى آن جاست. این راه را باید بپیمایى كه به مقصد برسى. پس تو براى آن جا آفریده شدهاى و این زندگى دنیا با همه مشكلاتش فانى خواهد شد. به یك معنا این زندگى براى فناست نه این كه فنا خودش هدف باشد.
با توجه به معناى «لام غایت» مىتوان گفت كه پایان زندگى دنیا فنا و مرگ است. بنابراین فنا از آنِ زندگى دنیاست و گرنه فناى مطلق نداریم؛ چون انسان نابود نمىشود بلكه در آخرت زنده مىشود و تا ابد باقى خواهد ماند. فنا، مربوط به زندگى دنیوى مخصوص آن است؛ یعنى پایان این زندگى، فنا است: خُلِقْتَ لِلْفَنَاءِ لاَ لِلْبَقَاءِ. البته در برخى روایات، عكس این مطلب بیان شده و فرمودهاند: خُلِقْتَ لِلْبَقَاءِ لاَ لِلْفَنَاءِ، كه این كلام مربوط به عالم آخرت است و بقا در آخرت منظور است. شما آفریده نشدهاید كه در آخرت بمیرید و هیچ شوید بلكه آفریده شدهاید كه در آن دنیا زندگى ابدى نموده، باقى بمانید. پس هر دو تعبیر، صحیح است. خُلِقْتَ لِلْبَقَاءِ؛
یعنى زندگى ابدى هدف است و خُلِقْتَ لِلْفَنَاءِ؛ یعنى به این عالم آمدید و از این عالم خواهید رفت؛ چرا كه براى ماندن در این عالم خلق نشدهاید. اگر مىفرماید: خُلِقْتَ لِلْفَنَاءِ، وَلِلْمَوْتِ لالِلْحَیَاة، منظور زندگى دنیوى است كه براى نابودى و مرگ آفریده شده است و ما و شما از این عالم مىرویم و خواهیم مُرد و منظور از مرگ، پایان این زندگى و غایت این زندگى است و اگر در جاى دیگر مىفرماید: خُلِقْتَ لِلْحَیاةِ لا لِلْمَوْت، منظور زندگى اخروى است و به معناى این است كه آفریده نشدهاید تا پوچ شوید و نابود گردید، بلكه آفریده شدهاید كه تا ابد در آن جهان باقى باشید. در این دنیا به یقین خواهیم مرد، پس زندگى این دنیا یك منزلگاه موقت است. این دنیا منزلگاه است و بس، و یا بهتر بگوییم قهوهخانهاى است كه لحظهاى در این جا توقف نموده و براى ادامه راه زاد و توشه برمىداریم. این جا جاى ماندن و كاخ اقامت ابدى نیست. انسان بدینمنظور در قهوهخانهاى منزل مىگیرد كه لحظهاى استراحت كند؛ هرگز به قهوهخانه نمىآید تا فرش زربفت پهن كند و انواع وسایل پخت و پز مدام و عیش بادوام تدارك نماید، بلكه چند لحظهاى استراحت كرده و تجدید قوا مىنماید و به سمت مقصد و مقصود حركت مىكند. به این چنین مكانى «منزل قلعه» مىگویند؛ یعنى جایى كه از این جا كنده خواهیم شد و جاى ماندن نیست؛ بلكه توقفگاه و ایستگاه موقت است. حقیقت زندگى دنیا چنین است و جاى این نیست كه براى همیشه بساط پهن نماییم و جا خوش كنیم؛ چون دار بُلْغَة، وَطَریق اِلَى الاخِرَةِ است. این جا مكانى است كه به محض رسیدن باید توشهاى برداریم و حركت خود را به سوى آخرت ادامه دهیم. اَنَّكَ طَریدُ الْمَوتِ الَّذِى لا یَنْجُو هارِبُهُ؛ مقصد آخرت است و مرگ آن چنان در پى ما روان است و به دنبال ما مىآید كه راه گریزى از آن نداریم. از نظر لغوى به فرزندى كه از خانواده خود فرار مىكند «طرید» گفته مىشود. گاهى زود متوجه مىشوند و به دنبالش مىروند و او را مىگیرند. اما گاهى آن قدر تند مىرود كه نمىتوانند او را بگیرند و عاقبت فرار مىكند كه در این صورت به او «فرارى» مىگویند. حال، حضرت(علیه السلام) در این مقام مىفرمایند: موت آن چنان به دنبال شما روان و دوان است كه هر چه تند بروید و از هر شگردى استفاده كنید، عاقبت به دام او گرفتار مىشوید و روزى به چنگ مرگ در خواهید افتاد. گمان مكنید كه اگر از انواع وسایل بهداشتى استفاده كردید و شرایط حفظ صحت را رعایت نمودید و تمام احتیاطهاى لازم را به كار گرفتید حتماً زندگى ابدى خواهید داشت،
بلكه یقیناً چنگال مرگ شما را به كام خود خواهد كشید. سرانجام یك روز ما را درخواهد یافت؛ لابُدَّ اَنَّهُ یُدْرِكُكَ یَوْما. این جاست كه گاه ما آمادگى مرگ را داریم و براى مردن مشكلى نداریم؛ یعنى آنچه براى آخرت لازم داشتهایم، انجام دادهایم و حساب ما پاك و صاف است، ولى مشكل آن زمان بروز مىكند كه در حال مرگ هیچ آمادگى نداشته باشیم و یا اصلا دوست نداشته باشیم كه در آن حال بمیریم. بنابراین حال كه نمىدانیم مرگ چه زمانى گریبان ما را خواهد گرفت، سعى كنیم همیشه به گونهاى باشیم و رفتار نماییم كه اگر در این حال مرگ ما فرا رسید، ناراحت نباشیم و حساب ما پاك و صاف باشد و بدهكارىهاى خود به خداوند سبحان و مردم را ادا كرده و نماز و روزه قضایى خود را به جا آورده باشیم. پس نگذاریم بدهكارىها بماند كه اگر مرگ فرا رسد یك لحظه هم مهلت نداریم. بدهى خویش را پرداخت و نماز قضاى خود را بخوانیم و یا روزه قضاى خود را بگیریم. همیشه آماده مردن و مرگ باشید. مبادا در حال معصیت و یا زمانى كه هنوز آمادگى ندارید و از گناهان و معاصى توبه نكردهاید مرگ فرا رسد. بپرهیزید از این كه در حالى مرگ شما را دریابد كه دوست ندارید در آن حال بمیرید، و چون نمىدانید كه چه زمانى مرگ مىآید، پس همیشه باید این آمادگى را در خود حفظ كنید: فَكُنْ مِنْهُ عَلى حَذَر اَنْ یُدْرِكَكَ عَلى حال سَیِّئَة قَدْ كُنْتَ تُحَدِّثُ نَفْسَكَ مِنْها بِالتَّوْبَةِ فَیَحُولُ بَیْنَكَ وَ بَیْنَ ذلِكَ؛ مبادا مرگ شما را در حالى دریابد كه آمادگى ندارید و با خود مىگفتید: در آینده از معاصى توبه خواهیم كرد. و حال آن كه مرگ رسیده و بین شما و توبه جدایى اندازد. در نظر داشتید بعد از این گناه توبه كنید و با خود مىگفتید حالا كه به این گناه مبتلا شدم و شیطان بر من غالب شده، در آینده توبه مىكنم! امّا از كجا مىدانید در حالى كه مبتلا به معصیت هستید مرگ فرا نرسد و اجازه و فرصت توبه نمودن داشته باشید؟! پس بترسید از این كه در حالى مرگ فرا رسد كه دوست ندارید در آن حال بمیرید و انتظار دارید فرصتى فراهم آید كه گذشته را جبران و از گناهان خود توبه نمایید. اگر چنین شد؛ یعنى غفلت و مسامحه كردید و توبه را به تأخیر انداختید و قضاى واجبات ترك شده را انجام ندادید و بدهكارىها را نپرداختید و حساب خود را با دیگران تصفیه ننمودید و مرگ فرا رسید و فرصت توبه و جبران گذشته را نداد، آن وقت چه كسى را ملامت خواهید كرد؟ به یقین كسى جز خود را نباید ملامت كنید؛ چون خودتان خویشتن خویش را تباه كردهاید: فَاِذاً اَنْتَ قَدْ اَهْلَكْتَ نَفْسَك، و از كس دیگرى نباید گله نمایید.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
یا بُنَىَّ اَكْثِرْ ذِكْرَ الْمَوْتِ وَذِكْرَ ماتَهْجُمُ عَلَیْهِ وَتُفْضِى بَعْدَ الْمَوْتِ اِلَیْهِ، وَاجْعَلْهُ اَمامَكَ حَتّى یَأْتِیَكَ وَقَدْ اَخَذْتَ مِنْهُ حِذْرَكَ وَشَدَدْتَ لَهُ اَزْرَكَ وَ لا یَأْتِیَكَ بَغْتَةً فَیَبْهَرَكَ وَ لا یَأْخُذْكَ عَلى غَرَّتِكَ وَ اَكْثِرْ ذِكْرَ الاخِرَةِ وَ ما فیِها مِنَ النَّعیمِ وَالْعَذابِ الاَْلیِمِ فَاِنَّ ذلِكَ یُزَهِّدُكَ فِى الدُّنْیا وَ یُصَغِّرُها عِنْدَكَ.
وَ اِیّاكَ اَنْ تَغْتَرَّ بِما تَرَى مِنْ إِخْلادِ أَهْلِها وَ تَكالُبِهِمْ عَلَیْها وَ قَدْ نَبَّأَكَ اللَّهُ جَلَّ جَلالُهُ عَنْها وَ نَعَتْ اِلَیْكَ نَفْسَهَا وَ تَكَشَّفَتْ لَكَ عَنْ مَساوِیها...
پسركم! فراوان به یاد مردن و به یاد پیشامدهاى بعد از مرگ كه ناگاه به آن درآیى، باش و مرگ را جلوى چشمان خود تصور كن تا آن گاه كه نزد تو مىآید خود را آراسته و آماده نموده و كمر خود را بسته باشى كه مبادا ناگهان بیاید و تو را مغلوب سازد و در حالى كه فریفته شدهاى تو را دریابد. فراوان به یاد آخرت و نعمتها و عذاب دردناك آن باش كه همانا یاد آخرت زهدورزى در دنیا را به تو مىآموزد و دنیا را در نزد تو كوچك و خوار مىسازد.
و مبادا دلگرمى اهل دنیا كه به دنیا دل بستهاند و بر سر دنیا به یكدیگر مىپرند، تو را فریفته سازد؛ چه آن كه خدا تو را از دنیا خبر داده و دنیا نیز وصف خویش را با تو در میان نهاده و از زشتىهایش برایت پرده گشاده است.
در شرح و تفسیر وصیّت مولا امیرالمؤمنین على(علیه السلام) به امام مجتبى(علیه السلام) به این فراز رسیدیم كه محور فرمودههاى حضرت(علیه السلام)، توجه به آخرت و زندگى ابدى و زنده نگهداشتن یاد مرگ مىباشد. بى تردید هر موجود زندهاى عاقبت خواهد مرد و پایان دنیا جز مرگ نخواهد بود.(1)
1. نهج البلاغه: خ 156.
ولى آنچه افزون بر این واقعیت مدّنظر اولیاى دین(علیهم السلام)مىباشد، همانا به یاد آوردن دایم این واقعیت خطیر است كه اثرات تربیتى و اخلاقى فراوانى بر رفتار و افكار آدمى دارد؛ یعنى بعد از آگاهى از این واقعیت بر هر شخص مسلمانى لازم است همیشه یاد مرگ را در خاطر خود زنده نگهدارد و تنها دانستن و باور داشتن مرگ كفایت نمىكند. در واقع عمق باور و منتهاى تأثیر آگاهى از مرگ و معاد در این نهفته است كه یاد آن همیشه در اذهان زنده باشد و لحظهاى فراموش نگردد. در این جا حضرت على(علیه السلام) ما را به این امر خطیر سفارش و تأثیر آن را در زندگى بیان مىفرمایند، به آن امید كه مایه هدایت رهیافتگان طریق حق گردد.
اگر در قرآن كریم دقت نماییم، مشاهده مىكنیم یكى از مسایلى كه بیش از هر مسأله دیگرى به آن اهمیت داده شده، زندگى اخروى و یاد مرگ است. دلیل آن هم این است كه اعتقاد به آخرت و توجه به زندگى ابدى بیشترین تأثیر و نقش را در رفتار انسان دارد. حتى اعتقاد به خداى متعال و اعتقاد به توحید همانند اعتقاد به آخرت، در تغییر و اصلاح رفتار و اعمال آدمى تأثیر ندارد. چه بسا افرادى كه اعتقاد به خداى متعال دارند، ولى اعتقاد به قیامت ندارند و با خود مىگویند در این دنیا هرگونه كه مىخواهیم رفتار مىكنیم و هر آن چه دلخواه ماست انجام مىدهیم و نهایت امر این است كه خدا راضى نیست؛ مهم نیست، عیبى ندارد!! اما اگر به معاد اعتقاد داشته باشد و باور كند كه تنها مسأله عدم رضایت خدا مطرح نیست، بلكه بناست كه براى همیشه بدبخت شود و به عذاب ابدى مبتلا گردد، دیگر این گونه به دلخواه خود عمل نمىكند؛ چون به سهولت نمىتواند از كنار عذاب دردناك و جاودان آخرت بگذرد، مگر آن كه بسیار غافل و نادان باشد. و گرنه اگر اندكى عقل داشته باشد و زندگى دنیا و حیات جاودان آخرت را با هم مقایسه كند، متناهى و نامتناهى را با هم بسنجد ـ البته هرگز نمىتوان متناهى را با نامتناهى مقایسه نمود ـ بعید است كه آن بىپایانِ جاودان را به این اندكِ گذرا معامله كند. البته كسانى هستند كه آن قدر به خداى متعال معرفت دارند و چنان محبت الهى در دلشان خانه كرده است كه اگر تمام زندگى دنیا و آخرت آنها با سختى و بدبختى و عذاب بگذرد ولى خدا از
آنها راضى باشد، رضایت خداوند منّان را مقدم مىدارند. ولى هزاران افسوس كه چنین افرادى بسیار نادر هستند. بیشتر انسانها به جاى رضوان الهى، بیشتر مشتاق بهشت و حور و قصور هستند. در حالى كه باید این روحیه را دوست بداریم و رضوان الهى براى ما از هر چیزى مهمتر باشد و تمام همّ و غم خود را معطوف تحصیل ذرهاى از رضا و رضوان الهى نماییم تا بلكه به آن نایل آییم. رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ اَكْبَرُ...(1)؛ رضوان الهى از هر چیزى برتر است. به هر حال واقعیت این است كه نوع انسانها تا به آن جا فرسنگها فاصله دارند. بسیار نادر و به غایت اندكند كسانى كه مانند على(علیه السلام) زبان حال و قالشان این باشد كه: وَ عِزَّتِكَ وَ جَلالِكَ لَوْكانَ رِضاكَ فِى اَنْ اُقْطَعَ اِرْبا اِرْباً وَ اُقْتَلَ سَبْعیِنَ قَتْلَةً بِاَشَدَّ ما یُقْتَلُ بِهِ النّاسُ لَكانَ رِضاكَ اَحَبُّ اِلى(2)؛ قسم به عزت و جلالت اگر رضاى تو در این باشد كه بدن من پاره پاره شود و هفتاد مرتبه به شدیدترین شكلى كه مردم كشته مىشوند كشته شوم، به جان خریدارم و هر آینه رضایت تو را بیشتر دوست دارم و اگر رضاى تو این باشد كه در عذاب آخرت بسوزم ولى تو از من راضى باشى، من رضایت تو را برمى گزینم. این سخن به ذهن هیچ فردى از افراد عادى خطور نمىكند، تا چه رسد كه بر زبانى جارى گردد و یا وجهه همت كسى واقع شود. فقط در این حد است كه لفظش را كسى بگوید، و ما آن الفاظ را تكرار كنیم والاّ ذرهاى از آن معرفت و آن عشق و محبتى كه آن امام معصوم نسبت به خداى متعال دارند، در تمام وجود ما یافت نمىشود تا چنین اثرى را به دنبال داشته باشد. در واقع براى عموم مردم بیش از هر چیز عذاب و خوف از عذاب و طمع در ثواب، مطرح و در اعمال آنها مؤثر است و بیشتر تحت تأثیر دو عامل انذار و تبشیر و خوف و رجا هستند. تعداد كسانى كه فقط در پى رضایت و خشنودى حضرت حق جلّ جلاله باشند و هیچ كدام از این دو عامل در آنها مؤثر نباشد، بسیار نادر است.
بنابراین اگر مردم اعتقاد به آخرت داشته باشند و بدانند نتیجه كارهاى خوب و بد و خیر و شرى كه انجام مىدهند تا ابد برایشان حفظ خواهد شد، حواسشان را جمع مىكنند. ولى اگر به آخرت توجه نكردند و آن را فراموش نمودند، هواى نفس بر آنها غالب مىشود و لذتهاى زودگذر دنیا را ترجیح مىدهند و دستشان به هر گناهى آلوده مىشود. پس آن چه بیش از هر
1. توبه/ 72.
2. بحارالانوار: ج 77، ص 27، روایت 6.
چیز مانع از ابتلاى به گناه و جنایت مىشود همانا خوف از شقاوت ابدى و عذاب جاودان است. و شاید بتوان گفت كه طمع در پاداش و نیل به سعادت، به اندازه فرار از عذاب و... مؤثر نیست.
با این بیان، واضح شد كه چرا در قرآن كریم و در سخنان اهل بیت(علیهم السلام) و از جمله نهجالبلاغه عمده مطالب حول محور دنیا و آخرت و بىاعتنایىنمودن نسبت به زندگى دنیا و لذایذ آن، و عشق آفرینى و ایجاد و افزودن محبت نسبت به زندگى اخروى است. واضح است كه مقصود از مطالب فوقالذكر آن نیست كه آدمى از زنده بودن فرار كند و بیزارى جوید؛ چرا كه زندگى دنیا نعمت بسیار ارزندهاى است و آخرت آدمى با آن رقم مىخورد و تعیین مىشود. آن چه در این آیات و روایات مورد توجه مىباشد، همانا دلبستگى به لذتهاى دنیاست كه چون موجب بىتوجهى و فراموش شدن آخرت مىگردد، مذموم شمرده است. پس اگر در فرمایشهاى امیرالمؤمنین(علیه السلام) این مطلب بارها تكرار شده، از این روست كه تكرار این نكات، مقصود و مطلوب مىباشد؛ چون از یك طرف مانع مىشود كه آدمى سریع آخرت را فراموش كند و از طرفى دیگر تأثیر ظواهر فریبنده دنیا و انگیزه روىآورى انسان را به طرف لذات دنیا بسیار تقلیل مىبخشد. بدین خاطر است كه دایماً انسان احتیاج به مذكِّر دارد تا فریب این لذات را نخورده و به آخرت توجه داشته باشد. به بیان دیگر، علت دیگر این همه اصرار و تكرار این است كه آدمى فراموش نكند كه زندگى به مرگ منتهى خواهد شد، كه اگر آخرت را فراموش نمود، خیلى آسان فریب شیطان را مىخورد و هدف از زنده بودن و زندگى خود را نیز فراموش مىكند و نمىداند كه عاقبت كار به كجا مىانجامد و این خود سبب مىشود كه این لذایذ و خوشىها را همیشگى پندارد و على رغم مشاهده مصیبتها و اتفاقها و تصادف ناگوار و حادثههاى دردناك و مرگهاى نابهنگام، باز این زندگى را همیشگى و آن لذّات سطحى و گذرا را مستمر بینگارد. اگر انسان توجه داشته باشد كه این زندگى پایانى دارد، به قدر و منزلت خود پى خواهد برد. اگر بدانیم و عنایت داشته باشیم این عمر موقت است و همیشگى نیست، قدر این لحظات را خواهیم دانست و این عمر را در راه صحیح صرف خواهیم كرد؛ یعنى به همان اندازه كه به گذرابودن این عمر توجه داریم، سعى مىكنیم كه حداكثر استفاده را
از آن ببریم. ولى اگر از محدود بودن این عمر كوتاه و فرصت زندگى غافل شویم، امروز سرگرم یك لذت و فردا سرگرم لذت دیگر شده و كمكم مرگ را فراموش مىكنیم و وقتى مرگ فراموش شد، غفلت بر انسان مستولى مىشود و با آمدن غفلت، هر انحراف و گناهى به دنبالش سهل شده و امكان بروز مىنماید. پس راه نجات از ابتلا به وساوس و دسایس شیطانى و هواهاى نفسانى این است كه توجه داشته باشیم مرگى در كار است و به زودى از این ویرانههاى دنیاى دنى كوچ خواهیم نمود.
در كنار تمام آن سخنان حایز اهمیت، نكتهاى نازكتر از مو اذهان نازك بین را متوجه خود مىسازد كه مجهول بودن زمان مرگ نیز همانند خود مرگ و اعتقاد به مرگ و آخرت، تأثیر برجستهاى در تغییر و تصحیح رفتار آدمى دارد. در واقع این نكته ظریفتر از مو، بزرگترین نعمت الهى به بشریت است؛ چون با توجه به مجهول بودن زمان مرگ، هر كسى در هر آنى احتمال مىدهد كه مرگش برسد. از اینروى به طور مستمر و دایم مواظب اعمال و رفتار خود مىباشد؛ یعنى از آن جا كه اجل هر كسى مجهول است و معلوم نیست چه زمانى فرا مىرسد، همین معلوم نبودن زمان مردن، باعث مىشود كه یاد مرگ، همیشه در دل آدمى حضور داشته باشد و به آن بیشتر توجه كند و قدر عمرش را بیشتر بداند و مراقبت عملكرد خود باشد. اگر یكى از سفارشهاى ائمه(علیهم السلام) این است كه زیاد به یاد مرگ باشید و از همینروست كه تأثیر زیادى بر تربیت آدمى دارد. و این جا هم حضرت على(علیه السلام) مىفرماید: یا بُنَىَّ اَكْثِرْ ذِكْرَ الْمَوْتِ وَ ذِكْرَ ما تُهْجُمُ عَلَیْهِ وَ تُفْضِى بَعْدَ الْمَوْتِ اِلَیْهِ، وَاجْعَلْهُ اَمامَكَ؛اى فرزندم! زیاد به یاد مرگ باش و فراوان به یاد بیاور كه بعد از مرگ با چه برمىآیى و به كجا خواهىرفت و چه حوادثى در انتظار توست؟ و مرگ و حوادث بعد از مرگ را جلوى چشمت قرار بده، به گونهاى كه همیشه به یاد مرگ باشى و لحظهاى مرگ را فراموش نكنى و آن را دایماً جلوى چشم خود مجسّم ببینى. پرواضح است كه اگر اینگونه زندگى كنى وقتى مرگ به سراغت مىآید، آمادگى پذیرش آن را داشته و كمرت را براى استقبال از مرگ بسته، كاملا مهیا خواهى بود. امّا در برابر، اگر مرگ را
فراموش نمودى دیگر براى سفر آخرت آمادگى نخواهى داشت و انجام واجبات و قضاى آنها را به تأخیر مىاندازى و حقوق مردم را ادا نمىكنى و با سهلانگارى و امروز و فردانمودن و گفتن این كه: هنوز جوان هستم و وقت هست، در انجام كارهاى خیر تساهل و تسامح مىكنى كه ناگهان مرگ، چوب بیدارى بر تن آرمیده در خواب غفلت تو مىنوازد و در وحشت بى ساحل خود، تو را رها مىسازد كه در آن لحظه از عهده هیچ كارى جز تسلیم در برابر عذاب اخروى بر نخواهى آمد. پس قبل از تسلیم شدن به عذاب الیم چارهاى بیندیش. آن چاره این است كه مرگ همیشه جلوى چشمت باشد و دایماً مواظب باشى كه وظایفت را انجام دهى كه مبادا فردا و یا یك ساعت دیگر ناگهان مرگ تو برسد، و تو را مغلوب و غافلگیر سازد. پس مرگ را جلوى چشمت بدار تا غافلگیر نشوى و هر وقت كه آمد، همانند میزبانى باشد كه انتظار آمدنش را داشتى.
انسان در نقطه وسط میدان جاذبه دو نیروى لذّات دلرباى دنیوى و نعم پایدار اخروى قرار گرفته است و به ناچار تحت تأثیر یكى از این دو نیرو رفتار خواهد نمود.
آن چه مطلوب است، توجه به آخرت است. براى این كه دنیا و لذایذ آن رهزن ما نگردد و ما را در خود غرق و از آخرت غافل نسازد، راههاى زیادى وجود دارد كه یك راه، آن است كه همیشه مرگ را به خاطر آوریم و عالم آخرت و نعمت پایدار و عذابهاى دردناك آن را در ذهن و خاطر خود زنده نگهداریم و جلوى چشمان خود مجسم ببینیم. این امور باعث مىشوند، رغبت ما به دنیا كم و دنیا در نظر ما كوچك گردد و به دنیا دل نبندیم و شیفته آن نشویم: وَ اَكْثِرْ ذِكْرَ الاَْخِرَةِ وَ ما فیِها مِنَ النَّعیِمِ وَالْعَذابِ الاَْلیِمِ، فَاِنَّ ذلِكَ یُزَهِّدُكَ فِى الدُّنْیا وَ یُصَغِّرُها عِنْدَكَ.
باید بدانیم كه دنیا نسبت به آخرت خیلى كوچك است و اگر ما خیال مىكنیم كه بزرگ است، از این روست كه با مقیاسهاى دنیایى پدیدهها و مسایل را مىسنجیم. به عنوان نمونه یك موجود ذرّه بینى را در نظر آورید كه از بن یك مو حركت مىكند تا به ابتداى آن مو برسد. این موجود كوچك و ریز ذرهبینى تا بخواهد حركت كند و به سر دیگر مو برسد، مدتها طول
مىكشد. چون حجم بدن و اندازه آن كوچك است و چون با مقیاس و اندازهاى كه خود در اختیار دارد امور را مىسنجد و به آن مىنگرد، خیال مىكند كه این راه خیلى طولانى و بسیار دراز است و سالها طول مىكشد تا آن را طى كند و به نقطه پایان و هدف برسد، در حالى كه در دیدگاه انسان، مو كوچكترین اندازه معروف و شناخته شده زندگى است كه آن را آنى مىكَند و دور مىاندازد و در منظر او چیزى نیست و مقدارى محسوب نمىشود و كوچكترین مقدار موجود حیات اوست. آن موجود ذرهبینى از بس خودش كوچك است ـ و اگر دیدى داشته باشد چشمانش ریز است ـ و دركش ناچیز، لذا این تار باریك موى را، یك راه خیلى طولانى و موجودى عظیم مىبیند كه گویا باید مدتهاى مدید حركت كند تا به نهایت آن برسد. همان گونه كه ملاحظه مىشود، این اختلاف قضاوت به میزان درك و فهم او بستگى دارد. به همین نسبت، من و شما هم نمىتوانیم تصور كنیم كه مدت عمر این زندگى چه قدر است. چون بینش ما محدود است، همانند آن موجود ذرهبینى كه آن تار مو را طولانى مىدید ما هم این دنیاى كوچك و كوتاه مدت را طولانى مىبینیم و نمىتوانیم بفهمیم كه چند سال دیگر و چه زمانى تمام مىشود و چگونه به پایان مىرسد. در حالى كه عقل مىداند این عالم على رغم وسعت زمانى بى حسابش، محدود و تمامشدنى است و حد و مرزى دارد و سرانجام تمام مىشود. ولى عمرِ آخرت تمام نمىشود. هزاران برابر بر این بیفزایید، تمام شدنى نیست و ابدى و نامتناهى است و هیچ چیز با آن قابل مقایسه نیست. این عالم هر قدر هم بزرگ باشد، هرگز نامتناهى نیست و هیچ نسبتى با نامتناهى ندارد. علاوه بر محدودیت در بعد زمانى، از لحاظ وسعت مكانى هم همین طور است. این كه خداى متعال مىفرماید به هر انسان مؤمنى، بهشتى مىدهیم كه وسعت آن به اندازه زمین و آسمان این جهان خواهد بود؛ جَنَّة عَرْضُها السَّمواتُ وَالاَْرْض،(1) در واقع بیانگر این است كه وسعت آن عالم تمام نمىشود و از نظر بعد مكانى هم نامتناهى است و اندازه محدودى ندارد. اما چرا با یك چنین عالمى روبرو هستیم؟ شاید از این روى باشد كه اینها ظهور رحمت الهى است و رحمت الهى هم بىپایان است. مگر رحمت خدا جل جلاله حد و مرزى دارد؟ در هر عالمى و نشئهاى و براى هر كسى كه ظرفیت داشته
1. آل عمران/ 133.
باشد و بتواند دریافت كند رحمت الهى ظهور خواهد نمود و خداى متعال چنان ظرفیتى به انسان داده است كه بتواند در آن نشئه، رحمت واسعه را دریافت نماید. این، از عظمت روح و وجود انسان است. و این عظمت و ظرفیت در اثر كارهایى به دست مىآید كه آدمى آنها را در همین 50 الى 100 سال انجام مىدهد. در حالى كه تمام این اعمال در مقابل آن دنیا و پاداش آن به اندازه یك چشم به هم زدن هم نیست. از طرفى لذات دنیا هم در برابر لذات و نعمتهاى بىپایان آخرت مقدارى محسوب نمىشوند و به اندازه مویى كه از سرتان مىكنید و دور مىاندازید هم نیستند؛ زیرا كه آن نامتناهى است و این متناهى، و متناهى را با نامتناهى نمىتوان سنجید تا نسبت آن دو را به دست آورده و از نسبت بین آن دو صحبت نمود. فقط عدهاى كه از بینش الهى بهرهمند هستند، قدر و منزلت و میزان آن را مىدانند از اینروست كه این دنیا در نظر امیرالمؤمنین على(علیه السلام) به اندازه ریزههاى برگ درخت ارزش ندارد(1) على به رأى العین مىبنید كه آخرت چیست و كجا قرار دارد و در مقابل، دنیا چه قدر و منزلتى در واقع دارد. اوست كه حقیقت دنیا را درك مىكند و مىگوید: دنیا به اندازه آب بینى یك بز مبتلا به زكام، كه به هنگام عطسه بیرون مىجهد، ارزش ندارد. یا به اندازه استخوان پوسیده خوك مردهاى كه در دست شخص مبتلا به جزام است، براى على(علیه السلام) ارزش نخواهد داشت. استخوان پوسیده خوك مردهاى كه در دست انسان جذامىاست، چه ارزشى دارد؟! امیرالمؤمنین على(علیه السلام) مىفرماید: دنیا براى من این اندازه هم ارزش ندارد؛ چون مىداند كه ارزش این دنیا در برابر آن دنیا چه میزان است. رحمتها و نعمتهاى بىپایان آن دنیا به قدرى براى على(علیه السلام)روشن و مبرهن است و به آن علم یقین دارد كه اگر پردهها كنار رود و واقعیت به رأىالعین آشكار گردد ذرهاى به یقین قبلى على(علیه السلام) نمىافزاید؛ لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدَتُ یَقینا(2).
امّا ما آدمیان دنیازده چون بینش ائمه هدى(علیهم السلام) را نداریم و از جانب دیگر باورى به غایت ضعیف در قلب داریم، اگر روزى ده مرتبه هم على(علیه السلام) بگوید كه دنیا ارزش ندارد و این قدر به آن نچسبید، باز باور نمىكنیم. و از آن جا كه ائمه اطهار(علیهم السلام) ما را در جهالت محض و عصیان
1. بحارالانوار: ج 78؛ نهج البلاغه: خ 32.
2. بحارالانوار: ج 40، ص 153.
تام مىبینند، سعى مىكنند تا به انواع بیانها و شیوههاى مختلف گفتارى، مقدارى ذهنِ دور از حقیقت ما را به واقعیت نزدیك كنند و چشم ما را به رؤیت حسن حقیقت بینا نماید؛ چون هواهاى نفسانى روى دلهاى ما پرده انداخته است و وساوس شیطانى قلوب ما را احاطه كرده و محبت دنیا دل حقیقتبین ما را كور كرده است و توان دریافت و فهم حقایق را ندارد. چون امیرالمؤمنین(علیه السلام) به دوستان خود و جملگى انسانها و بندگان خدا محبت دارند، مىخواهند با بیانات مختلف این حقیقت را آشكار نمایند تا عاشق استخوان خوك مرده نشویم و به نعم برترى كه براى ما ذخیره شده است دل ببندیم؛ چرا كه اگر به اینها دل ببندیم، از آنها محروم مىشویم. ما باید به وظیفه خود عمل نماییم و خداوند سبحان خود، به اندازهاى كه مزاحم با نعمتهاى اخروى نشود، از نعم حلال دنیایى به ما خواهد چشاند. از دنیا استفاده كنید ولى دل به آن نبندید كه مبادا فریب بخورید؛ وَاِیّاكَ اَنْ تَغْتَرَّ بِما تَرْى مِنْ اِخْلادِ اَهْلِها اِلَیْها.
آدمى معمولاً از محیط خود و رفتار دیگران متأثر مىگردد و در صدد است به گونهاى رفتار نماید كه با دیگران مخالفت نكند و در بین مردم انگشتنما نباشد و گاهى اوقات خیلى سریع و گسترده اثر مىپذیرد كه مبادا براى چند لحظه و یك گام از جمع عقب افتد. به بیان دیگر آدمى وقتى مىبیند مردم به چیزى اهمیت مىدهند، او چون فرصت ندارد حساب كند و یا تجربه نماید كه آیا این شىء این قدر اهمیت دارد یا خیر؟ و آیا این عمل صواب است یا خطا؟ و از آن جا كه مىخواهد از دیگران هم عقب نماند، سریع تحت تأثیر محیط و افكار عمومى واقع مىشود و از جمع پیروى مىكند. بىتردید اجتماع و رفتارهاى جمعى و محیط، تأثیر نافذى در رفتار افراد دارد؛ مثلا اگر روزى مشاهده كند كه مردم به چیزى خیلى علاقه نشان مىدهند و براى كسب آن و به دست آوردنش، دست پا مىشكنند، او هم تمایل نشان داده و دوست دارد آن را صاحب شود. یا اگر در جایى ببیند مردم صف كشیدهاند و شلوغ كردهاند با اولین نگاه به جمع اهل صف مىپیوندد. البته ممكن است با مقاومت فراوان، براى بار اول و دوم و سوم، توجه نكند و براى اقبال عمومى ارزشى قایل نشود، ولى سرانجام با دیدن رفتارهاى اجتماعى و تمایلات عمومى، در ارزشیابى خود تجدید نظر مىنماید و كم كم به هم سویى با جمع روى
مىآورد؛ یعنى خواه ناخواه انسان تحت تاثیر عمل و رفتار و قضاوتهاى دیگران واقع مىشود. نكته در خور عنایت این است كه این میزان تأثیرپذیرى، در فعالیتهاى دنیوى و اعمالى كه هدف آنها بهرهمندى از لذایذ دنیوى است، به مراتب شدیدتر و قوىتر مىگردد. وقتى چشمان خود را به صحنه اجتماع باز مىكنیم، مردمى را مىبینیم كه براى بهرهمندى از لذایذ دنیا به سر و روى همدیگر مىزنند. یا وقتى به بازار مىرویم، مشاهده مىكنیم كه عدهاى براى كسب متاع دنیا و عقبنماندن از دیگران چگونه سر هم كلاه مىگذارند و جنس را گران مىفروشند و به انواع تقلبها دست مىیازند. در یك كلام مردم را مشاهده مىكنیم كه جملگى، و هر یك به پیروى از دیگرى، در صددند تا از این متاع دنیا بیشتر بهره گیرند و تمام حرف و كلام و حال و قال آنها همین است و بس. اگر چهره دنیا و مردم دنیازده را جلوى چشممان مجسم كنیم، آنها را مثل عقابهایى مشاهده مىكنیم كه پنجههایشان را تیز كرده و روبهروى هم ایستادهاند و هر یك در این اندیشه است كه از این طعمه، بیشترین استفاده را ببرد؛ گاهى به جان هم مىافتند و منقار به هم مىزنند و چنگال به هم مىكشند تا متاع دنیا را از چنگ دیگرى درآورند. این بیان نه تنها نمودى واقعى از زندگى جملگى آدمیزادههاست، بلكه بسیارى از مسلمانها نیز چنین هستند. اما اگر مشاهده مىكنیم كه مردم بر سر دنیا به جان هم مىافتند، نباید ما هم فریب خورده و همچون لاشخورها بر سر متاع مردار دنیا با هم دعوا كنیم. متاع دنیا مثل لاشهاى است كه یك گروه كركس و لاشخور بر سرش دعوا مىكنند. یك مسلمان نیكاندیش باید حواس خود را جمع كند تا در سلك گرگها و لاشخوران در نیاید، و آن گونه كه خدا تعیین كرده است، كسب روزى نماید و به آن اندازهاى كه خداوند براى او مقدّر فرموده است، راضى باشد و مبادا هر روز در پى وسعت بخشیدن به زندگى خود برآید و فزون طلبى را پیشه خود سازد.
در پى بحث قبلى، ناگفته نگذاریم كه منع از فزونطلبى به معناى تنبلى نیست. آن چه ناپسند است زیادهخواهى و فراوان طلبى است، نه فراوان تلاش نمودن و زیاد كوشش كردن. بلكه باید زیاد كار كرد و درآمد آن را به دیگران بخشید، نه این كه درآمد افزونىِ بىحاصل را پیشه خود
سازیم. آن چه مطلوب است اطاعت خدا مىباشد كه بهترین شكل آن همان اعمال و رفتارها مىباشد. به یقین، دلبستن به دنیا و هر سال مدل ماشین و دكور خانه را تغییر دادن و خانه وسیعترى درست كردن مذموم بوده و نمونه اعلاى فریب خوردگى است. چون همین روحیه افزونطلبى و دلبستگى به دنیاست كه انسان را بدبخت مىكند. آدمى باید در این فكر باشد كه وظیفه خود را بشناسد و به آن عمل نماید و در مورد گذران زندگى دنیا هم مطمئن باشد كه خدا نخواسته است كه بنده صالح او در این عالم با ذلت و بدبختى زندگى كند. باید توجه ما به نعمتهایى باشد كه خدا براى اولیاى خود مقدّر فرموده است و الاّ این گونه متاعهاى دنیوى بین دوست و دشمن و كافر و مؤمن مشترك است و چیزهایى است كه كركسها و لاشخورها بر سرش دعوا مىكنند و مباد شما هم مانند آنها شوید. اگر مشاهده كردید مردم با حرص و ولع به این دنیا چسبیدهاند، مبادا گول خورده و شما هم به گوشهاى از دنیا بچسبید!
خدا حقیقت این دنیا را در همین دنیا بیان كرده است: وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا اِلاَّ مَتاعُ الْغُروُر(1)، وَمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا اِلاّ لَعِبٌ وَ لَهْو(2). این بیان خداوند سبحان در مورد حقیقت دنیا، به ما مىفهماند كه دنیا بازیچه و سرگرمى و لهو و لعب بیش نیست. از طرفى دنیا نیز خود را این گونه معرفى مىكند كه: هر لحظه یك گرفتارى و مصیبت و ظلم و كشتارِ بىرحمانه و درد و مرضِ بىدرمان و تصادف و فراق ناگوار و تلخ مرا در خود گرفته است: نَعَتْ اِلَیْكَ نَفْسَهَا. حال كه خودِ دنیا خویش را این گونه معرفى مىكند، پس چرا به آن دل مىبندیم؟ وقتى دنیا خودش خبر مرگ خود را مىدهد و خودش مىگوید: من رفتنى هستم، و خداوند سبحان نیز مىگوید: این دنیا دوام ندارد و بازیچه و سرگرمى است، پس نه تنها دل بستن به آن نشاید، بلكه دل كندن از آن بایسته است.
1. آل عمران/ 185.
2. انعام/ 32.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
وَ اِیّاكَ أَنْ تَغْتَرَّ بِما تَرى مِنْ إِخْلادِ أَهْلِهَا وَ تَكالُبِهِمْ عَلَیْها وَ قَدْ نَبَّأَكَ اللّهُ جَلَّ جَلالُهُ عَنْها وَ نَعَتْ اِلَیْكَ نَفْسَها وَ تَكَشَّفَتْ لَكَ عَنْ مَساوِیهَا فَاِنَّما أَهْلُها كِلاْبٌ عاوِیَةٌ وَ سِباعٌ ضارِیَةٌ، یَهِرُّ بَعْضُها بَعْضاً وَ یَأْكُلُ عَزیزُها ذَلیلَها [وَ یَقْهَرُ كَبیرُها صَغیرَها] قَدْ أَضَلَّتْ أَهْلَهَا عَنْ قَصْدِالسَّبیل، وَ سَلَكَتْ بِهِمْ طَریقَ الْعَمَى وَ أَخَذَتْ بِأَبْصارِهِمْ عَنْ مَنْهِجِ الصَّوابِ، فَتَاهُوا فِی حَیْرَتِها وَ غَرِقُوا فِی فِتْنَتِها، وَ اتَّخَذُوها رَبّاً، فَلَعِبَتْ بِهِمْ، وَ لَعِبُوا بِها وَ نَسُوا ماوَراءَها.
فَإِیّاكَ یا بُنَیَّ أَنْ تَكُونَ قَدْ شانَتْهُ كَثْرَةُ عُیُوبِها نَعَمٌ مُعَقَّلَةٌ وَ اُخْرى مُهْمَلَةٌ قَدْ أَضَلَّتْ عُقُولَها، وَ رَكِبَتْ مَجْهُولَها، سُرُوحُ عاهَة بِواد وَعْث، لَیْسَ لَها راع یُقیمُها. رُوَیْداً حَتّى یُسْفِرَ الظَّلامُ، كَأَنْ قَدْ وَرَدَتِ الظَّعیِنَةُ یُوشِكُ مَنْ أَسْرَعَ أَنْ یَلْحَقَ.
و مبادا دلگرمى اهل دنیا كه به دنیا دل بستهاند و بر سر دنیا به یكدیگر مىپرند، تو را فریفته سازد! چه خدا تو را از دنیا خبر داده و دنیا نیز وصف خویش را با تو در میان نهاده و پرده از زشتىهایش گشاده است. همانا دنیاپرستان سگهاى عوعو كننده و درندگانى هستند كه در پى صید بر سر یكدیگر بانگ مىزنند و افراد نیرومند ناتوانها را طمعه خویش مىسازند و بزرگانِ آنها بر كوچكها چیره مىگردند. دنیا اهلش را از راه راست منحرف كرده و به كوره راه كشانده و از دیدگانشان راه صواب را بسته است. در حیرت آن، سرگشته و در فتنههایش غرق شدهاند و آن را پروردگار خود گرفتهاند. پس دنیا با آنها به بازى پرداخته و آنها هم سرگرم بازى با دنیا شدند و آنچه را پس از دنیاست فراموش كردند.
مبادا اى پسر تو آنى باشى كه عیوب فراوان دنیا زشتش نموده است! گروهى از اهل دنیا به شتر پایبند نهاده، مىمانند و دستهاى دیگر رها و خرد خود از كف داده مىنمایند و بر بیراهه سوارند؛ و در كار خویش سرگردان در چراگاه زیان در بیانانى دشوار و صعبالعبور روان هستند، شبانى نسیت كه به كارشان رسد، باش، اندكى آرام، تا پرده تاریكى به كنارى رود! كه گویا كاروان به منزل رسیده و آن كه بشتابد، كاروان را دریابد.
دنیادوستى و حبّ آخرت هرگز با هم جمع نمىشوند(1)، لذا قلب آدمى به عنوان مركز حبّ و بغض، جایگاه یكى از این دو است و نمىتواند هر دو را با هم در خود جاى دهد. از نظر معارف اسلامى و الهى قلب مؤمن باید معدن آخرت دوستى باشد. در راستاى تأمین این مقصد مطلوب و ایدهآل، بیان عواملى كه رهزن آدمى شده و موجب تمایل وى به دنیا و فراموش نمودن آخرت مىگردد همواره مورد توجه و اهتمام بوده و هست. در این قسمت از بحث، بر شمردن همین عوامل مدّنظر است؛ چرا كه قلب انسان جایگاه حبّ و بغضها و منشأ تمام كمالات و انحرافهاست و اصلاح و تربیت آن موجب اصلاح آدمى مىگردد.
حضرت على(علیه السلام) در این قسمت از وصیتنامه رهنمودهایى در مورد عوامل دنیاپرستى و تحذیر از دلباختگى به دنیا بیان مىفرمایند.
قبل از هر عاملى به یكى از عوامل جذب دنیا كه بر دیگر عوامل سبقت دارد، اشاره مىكنیم. این عامل كه زمینهساز تأثیر دیگر عوامل است و موقعیّت را براى نفوذ عوامل دیگر فراهم مىسازد عدم رشد شناختى و اخلاقى آدمىاست. بدین معنا آدمى به واسطه عدم شناخت و تكامل معنوى لازم، سریع مجذوب دنیا مىگردد و آخرت خود را فراموش مىكند؛ چرا كه همگان مىدانیم لذایذ دنیا خود به خود و به طور طبیعى جاذبه دارند و انسان را به سوى
1. میزان الحكمه: ج 3، ص 297.
خود مىكشانند. از اینروى كسانى كه هنوز رشد معنوى نكرده و دلشان با معارف الهى و امور ماوراى حس آشنا نشده است، تحت تأثیر این جاذبه قرار مىگیرند و دنیا دوستى و دنیا پرستى در وجودشانجوانه مىزند. علاوه بر عدم رشد و تكامل آدمى، دل فریبى دنیا، خود عامل دیگرى است كه آدمى را مجذوب خویش مىسازد؛ یعنى جاذبههاىِ طبیعى لذایذ دنیا انسان را به خود جذب مىكنند. این جاذبهها آنچنان بشر را مجذوب مىسازند كه قدرت اندیشه از وى سلب مىگردد. البته در كنار این علل و اسباب، عوامل دیگرى نیز وجود دارند كه این جاذبه و كشش را افزون مىسازند. یكى از آن عوامل، عامل اجتماعى است. معمولا در هر اجتماعى اكثر مردم علاقه شدیدى به دنیا دارند و براى به دست آوردن متاع دنیا سر و دست مىشكنند. آدمى وقتى به اطراف خود مىنگرد و مىبیند همّت جمع زیادى متوجه به دست آوردن لذایذ دنیاست، سریع همرنگ جماعت شده و تحت تأثیر آن موج و تحریك اجتماعى، مجذوب دنیا مىگردد. وقتى آدمى مشاهده مىكند كه اكثر مردم به طرفى حركت مىكنند و بر سر متاع و كالایى سر و دست مىشكنند و حتى تا نقد جان بر آن پافشارى دارند، این وضعیت اجتماعى وى را به آن سمت تحریك مىكند و توجهش به آن جلب مىشود؛ چون مىپندارد كه یقیناً چیز مهمى است كه مردم به آن توجه دارند. از جانب دیگر وقتى انسان این حالت را در افراد سرشناس و اشخاص صاحب موقعیت اجتماعى مشاهده مىكند، بسیار سریعتر و عمیقتر تحت تأثیر موج توفنده دنیاطلبى واقع شده و بدون اندك فكر و اندیشهاى به آن سمت مىغلطد و به همان اعمال مبادرت مىورزد. با یك صغرى و كبراى ذهنى و استدلالى سطحى كه تشكیل مىدهد سریع جذب آن عمل مىگردد؛ مثلا پیش خود این چنین استدلال مىكند: بیشتر مردم و حتى افراد سرشناس و صاحب نفوذ، سرگرم متاع دنیا هستند و آن چه اكثریت مردم به آن توجه دارند و افراد سرشناس جامعه بدان مشغول هستند یقیناً عمل پسندیده و مطلوب و مهم است، پس من هم باید به این كار بپردازم. به بیان دیگر با خود مىگوید: افراد سرشناس زیادى به این عمل مشغول هستند (صغراىِ قیاس) و هر آنچه اكثر مردم و افراد سرشناس به آن مشغول هستند، پسندیده و مطلوب است (كبراىِ قیاس) پس من هم باید از آنها عقب نمانده و از این مطلوب غافل نشوم و به این عمل روى آورم (نتیجه قیاس). واضح است
كه این عامل جاذبه اجتماعى بیش از هر عامل اجتماعى و عوامل طبیعى دیگر كه در دنیا وجود دارد، انسان را به طرف دنیا سوق مىدهد. البته عوامل اجتماعى دیگرى، نظیر چشم و همچشمى و یا فرار از مذمت و نكوهش دیگران و... نیز وجود دارند كه آدمى را به سمت دنیا مىكشانند. به عنوان نمونه، برخى افراد به منظور فرار از حرف زشت دیگران و یا اینكه مبادا فامیلها و زن و فرزند وى به او بگویند: تو بىعرضه هستى كه كارى براى خود دست و پا نمىكنى و مقام و پست و پولى به دست نمىآورى و به یك زندگى محدود قناعت نمودى و...، با سرعت باور نكردنى به طرف دنیا رفته و از آخرت غافل مىشوند. عامل دیگرى كه باید به این عوامل اضافه نمود، عامل وسوسههاى شیطانى است كه همیشه در صحنه فعالیتها حاضر است و از دیگر عوامل نیز تغذیه و بهرهبردارى مىكند و موجب روى آوردن آدمى به دنیا شده و دنیا را در منظر وى دوستداشتنى و پسندیده جلوه مىدهد.
در مقابل عوامل مؤثر در بروز و ظهور و رشد نهال دنیاپرستى در نهاد آدمى، گروهى دیگر از عوامل قرار دارند كه مىتوانند عوامل و اسباب جذب دنیا را ریشه كن و وسوسههاى شیطانى دنیاپرستانه را تضعیف و این انگیزهها را كم رنگ كنند و عقل انسان را بیشتر فعّال سازند. یكى از این عوامل مؤثر در مبارزه با دنیاپرستى توجه ذهنى و قلبى به آیات الهى قرآن كریم و كلمات آسمانى انبیا و اولیا و مواعظ نورانى آن بزرگان است كه مىتوانند در مقابل وسوسههاى شیطان و جلوههاى فریبنده دنیا به عنوان یك عامل بازدارنده عمل كنند و در برابر جنود شیطان صفآرایى نموده، آنها را مغلوب سازند. اینك نیز اگر ما به بیانات آن امام همام روى آورده و به بررسى آن نشستهایم، از این روى است كه بتوانیم در مقابل جنود شیطان از جنود رحمان بهره بگیریم و از عواملى كه ما را به طرف خدا و معنویات سوق مىدهند، بیشتر استفاده كنیم و عوامل شیطانى را تضعیف نماییم. در این جا امیرالمؤمنین على(علیه السلام)به عامل اجتماعى كه موجب مىشود آدمى به سوى چیزى حركت كند كه بیشتر مردم و یا افراد معروف و سرشناس به آن سمت مىروند، توجه دارند. از آن روى كه مىبینند اكثر مردم، تحت تأثیر این عامل با
انگیزهاى زاید الوصف و قوىتر از انگیزه طبیعى به دنیا روى مىآورند، جهت خنثى نمودن آن عامل، به ایراد بیاناتى مىپردازند. از دیدگاه حضرت(علیه السلام)، مردم با این استدلال و برهان به دنیا روى آوردهاند كه چون اكثریت مردم و افراد سرشناس این كار را انجام مىدهند، پس عمل خوب و پسندیدهاى است و من هم باید این كار را بكنم. از آن جا كه حضرت(علیه السلام)این استدلال را مردود مىدانند سعى در پاككردن آن از ذهن مخاطب دارند. گویا به عقیده حضرت(علیه السلام)قاعده كلى در ذهن اكثریت جامعه این چنین است كه هر آنچه بیشتر مردم و افراد سرشناس و معروف به آن مشغول هستند، كار پسندیده و مطلوبى است، پس من نیز باید انجام دهم تا از بزرگان قوم و همه مردم عقب نمانم!! امّا حضرت این قاعده كلى را نفى كرده و مىفرمایند: اینطور نیست كه هر چه اكثریت مردم دنبال مىكنند و یا افراد سرشناس جامعه انجام مىدهند، خوب و پسندیده باشد و این سخن هرگز كلیّت ندارد. بایسته آن است كه نگاه كنید چه كسانى و به چه دلیلى این كار را انجام مىدهند؟ در كارهاى خود مرد دلیل باشید و عقلتان را به كار اندازید. به صرف این كه یك عدّه، یا اكثریت، یا حتى همه مردم این كار را مىكنند، نمىتوان آن را مطلوب شمرد، بلكه باید به عقل خود رجوع كنید. اگر از دید عقل شما این كار درست نیست، شما باید از عقل خود تبعیت كنید. هرگز نباید از اكثریت مردم یا اتفاق مردم پیروى و تبعیت كنید. به یقین این روایت معروف امام باقر(علیه السلام) به جابربن یزید جعفى فراموش نشده است(1) كه امام فرمودند: وَ لَوِ اجْتَمَعَ عَلَیْكَ اَهْلُ مِصْرِكَ وَقالوُا اِنَّكَ رَجُلٌ سُوءٌ لَمْ یَحْزُنْكَ ذلِكَ؛ یعنى اگر مىخواهى اهل ولایت ما باشى و ولىّ ما باشى، باید این گونه عمل كنى كه، اگر تمام اهل شهر جمع شوند و تو را به انجام كارى كه خدا از آن راضى است مذمت كنند، تو هیچ ناراحت نباشى، و از اعماق قلبت به مطلوب بودن آن اذعان داشته باشى و آن را فرمان خداوند و وظیفه خود بدانى! و اگر همه اهل شهر با تو مخالفت كنند و تو را شخص بدى بشمارند، تو هرگز از این سخن ناراحت و محزون مباش و نه تنها از آنها تبعیت نكن، حتى ناراحت هم نشو! مردم هر چه مىخواهند، بگویند؛ تو وظیفهات را انجام بده. از جانب دیگر: لَوِ اجْتَمَعَ عَلَیْكَ اَهْلُ مِصْرِكَ وَقالوُا اِنَّكَ رَجُلٌ صالِحٌ لَمْ یُسُرُّكَ ذلِكَ؛ اگر همه مردم جمع شدند و گفتند: «زنده
1. این روایت در ضمن مباحث قبلى در همین كتاب در ذیل بحث شیعه واقعى بیان شد.
باد فلانى» و دست و پایت را بوسیدند و... هرگز خوشحال نشو! مؤمن باید آن چنان قوى و در دین خود راسخ باشد و در رفتارش بر دلیل و برهان تكیه داشته باشد كه هرگز حرف مردم در او تأثیر نگذارد. اینك حضرت(علیه السلام) در این مقام مىفرماید: اگر مىبینید اهل دنیا و دنیازدگان بر سر متاع دنیا دعوا مىكنند و بر سر و روى هم مىزنند، مبادا شما هم به طرف آنها كشیده شوید و با خود بگویید به یقین چیز مهمى است كه همه براى آن سر و دست مىشكنند، بلكه باید دقت كنید و آنها را بشناسید كه چه افرادى هستند. از آن جا كه حضرت(علیه السلام) ما را به عمل عاقلانه مستند به دلیل و سند، دعوت فرمودند لذا جهت آشنایى ما، در معرفى این گروه دنیاطلب مىفرمایند: اِنَّما اَهْلُها كِلابٌ عاوِیَةٌ وَ سِباعٌ ضارِیَة؛ همانا آنها سگهایى هستند كه عوعو مىكنند و زوزه مىكشند و درندگانى هستند كه به روى هم شاخ و شانه مىكشند و به یكدیگر چشمغرّه مىروند؛ هر كدام كه قوىتر باشد آن یكى را مىدرد و گوشتش را مىخورد و ذلیلش مىكند. اكثر مردم دنیا و دنیاپرستان این گونه هستند. آنها دنیازدگانى هستند كه بر سر متاع دنیا دعوا مىكنند. حال، اگر جایى مشاهده نمودید كه یك مشت سگ و گرگ به جان هم افتادهاند، آیا شما هم باید جزء آنها شوید؟ آیا به دلیل این كه افراد سرشناسى هستند و تعداد آنها زیاد است شما هم باید همانند آنها عمل كنید؟ پس اگر جمعى را مشغول كارى مشاهده نمودید، باید بررسى كنید كه آنها چه كسانى هستند و چه كار مىكنند و هدفشان چیست و چه دلیل و انگیزهاى دارند؟ هرگز به تعداد و كمیّت جمعیّت افراد نظر نداشته باشید. اگر كارى مىكنند كه شرع و عقل آن را مىپسندد، انجام دهید. امّا اگر كار آنها را عقل و خدا و پیغمبر و امام و علما همگى نمىپسندند و مىگویند انجام ندهید، شما هم دورى كنید؛ هرچند كه دنیازدگان انجام مىدهند و مىگویند انجام دهید. هرگز نباید همانند اكثریت مردم، كه دنیازده هستند و عقلشان را به ثمن بخس در بیع نسیه فروخته و یا گم كردهاند و خدا و آخرت را فراموش نموده و همچون سگهاى زوزهكش و حیوانات وحشى كه به جان هم مىافتند و درندهخویى مىكنند، عمل كنید! مبادا به این دلیل كه اكثر مردم این گونه هستند، شما هم همان طور باشید! در این جا باز كلام حضرت به فریاد حقخواهان مىرسد كه: اِیّاكَ اَنْ تَغْتَرَّ بِما تَرى مِنْ اِخْلادِ اَهْلِها وَ تَكالُبِهِمْ عَلَیْها؛ مبادا فریب دنیازدگان را خورده و همانند آنها كه بر سر امور دنیا با هم مىجنگند و به این
دنیا علاقمند هستند و به آن چسبیدهاند، شما نیز به دنیا چسبیده و دلباخته آن شوید! در حالى كه خداوند سبحان مىفرماید: وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیَا اِلاّ مَتاعُ الغُروُرِ(1)، اِنّما الْحَیاةُ الدُّنْیَا لَهْوٌ وَ لَعِب(2)، آیا پسندیده است كه چون مردم دیگر بر سر دنیا دعوا مىكنند، شما هم خود را به آن مشغول سازید و همچون درندگان بر سر متاع دنیا به جان یكدیگر بیفتید؟! آیا عاقلانه است در حالى كه خود دنیا بدىهایش را براى شما آشكار كرده است و شما را به گرفتارىها و مصیبتها و مرضها و ناراحتىها و... كه جملگى ویژگىهاى این دنیاى پست و دنى هستند، مبتلا ساخته است، روى آورید و مجذوب آن گردید و از آخرت كه در آن جا این گونه ناملایمات، جایگاهى ندارند و این جنگها و حقكشىها و گرسنگىها و مرضها در آن جا نیست و حتى یك سردرد هم وجود ندارد، غافل شوید؟! دنیا دایماً خود را با همین ویژگىهاى ناپسند و نامطلوب معرفى و عرضه مىكند. پس فریب دنیا و مردم دنیازده را نخورید كه: وَ اِنَّما اَهْلُها كِلابٌ عاوِیَةٌ وَ سِباعٌ ضارِیَةٌ یَهِرُّ بَعْضُها بَعْضاً وَ یَأكُلُ عَزیزُها ذَلیلَها [وَ یَقْهَرُ كَبیرُها صَغیرَها]؛ دنیازدگان و دنیاپرستان سگهاى عوعوكننده و زوزهكشنده هستند؛ حیواناتى وحشى كه همدیگر را مىدَرند، و به همدیگر چشمغرّه مىروند و شاخ و شانه مىكشند. قوىها، ضعیفترها را نابود مىكنند. طبق قانونى كه حیوانات درنده در بین خود دارند و بزرگترها، كوچكترها را مقهور خود مىسازند و یا مىخورند عمل نكنید! آیا سزاوار است شخص عاقل از یك مشت سگ درنده تبعیت كند و همانند آنها زندگى نماید؟!
در ادامه، حضرت(علیه السلام) در نگاهى دیگر دنیازدگان را به چهارپایانى مریض و آفتزده كه چوپان، امیدى به بهبودى آنها ندارد و آنها را در بیابان خشك و سنگلاخ رها كرده است تشبیه مىكنند؛ یعنى دنیازدگان حتى از گله گوسفندى، كه یك چوپان از آنها مواظبت كند، بىارزشتر هستند. از آن جا كه هیچ امیدى به بهرهبردارى و استفاده از آنها نیست، رهایشان ساختهاند؛ چرا كه از موجود آفتزده جز بیمارى و ضرر نتیجهاى عاید نمىشود. هر امید و انتظارى غیر از این داشتن بىخردى است. پس بهتر آن كه رها شوند تا گرگ آنها را بدرد و بخورد. اكنون با
1. آل عمران/ 185.
2. محمد/ 36.
این وصف، آیا برازنده است كه از جمعیت كثیرى كه همچون چارپا در بیابانى رها شدهاند، پیروى كنید و بگویید؛ چون جمیعت آنها زیاد است، پس من هم باید همانند آنها باشم!؟
اگر حیوانى سالم باشد و استفاده از آن ممكن گردد، تحت نگهدارى و سرپرستى چوپانى قرار مىگیرد؛ همانند گوسفندى كه چوپان به امید استفاده از شیر و گوشت و... از آن نگهدارى مىكند. امّا اگر حیوان آفتزده چون جز بیمارى فایده و نتیجه دیگرى ندارد، چارهاى جز این نیست كه آن را در بیابان رها كنند تا بمیرد. از همین رو حضرت(علیه السلام) مىفرمایند: دنیازدگان كسانى هستند كه چوپان آنها را رها كرده است.
بعد از چشمپوشى از این تشبیه و تنزیل، در تطبیق این معنا بر معارف الهى باید گفت كه خداوند سبحان دنیا زدگان را رها كرده است، چون كسانى هستند كه امیدى به خوبى و مفید واقع شدن آنها نیست. قرآن كریم درباره آنان مىفرماید: سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَیْثُ لا یَعْلَمُون(1)، سَواءٌ عَلَیْهِمْ اَءَنْذَرْتَهُمْ اَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُون(2). در وصف حال همین گروه، خداوند سبحان به پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مىفرماید: فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَلَمْ یُرِدْ اِلاّ الْحَیاةَ الدُّنْیا(3)؛ از كسانى كه جز زندگى دنیا چیزى نمىخواهند و امید خیرى به آنها نیست اعراض كن و از آنها روى بگردان و به حال خود رهایشان ساز! خدا با آن همه رحمت بىپایان به پیغمبر خود مىفرماید: از كسانى كه از ذكر ما رو مىگرداندند و توجهشان فقط به زندگى دنیاست، روى بگردان؛ چرا كه اینها دنیازده و آفتزده هستند و پایه معرفت و شناخت و علم و دانش آنها به میزان و مقدار یك حیوان بیش نیست. غایت فهم آنها این است كه شكم را سیر و دامن را ارضا كنند. حتى از برخى حیوانات نیز پستتر هستند. چون آفتزده هستند، چوپان آنها را رها كرده است و دیگر امیدى به آنها نیست. آیا با وجود این اوصاف، پسندیده است كه چنین چارپایانى آفتزده و مریض ـ كه جز بیمارى و انتقال میكرب به انسانهاى دیگر ثمرهاى ندارد و به هیچ اصل ارزشى در وراى این دنیا توجه ندارند ـ الگو و سرمشق ما باشند و انسان چشم به آنها بدوزد و دنبال آنان حركت كند و به آنها تأسى جوید؟!
1. اعراف/ 182.
2. بقره/ 6.
3. نجم/ 29.
در ادامه همین تشبیه و تنزیلِ گویا و پر محتوا حضرت(علیه السلام)، مردم دنیا زده را به دو دسته تقسیم كرده و مىفرماید: نَعَمٌ مَعْقَّلَةٌ وَاُخْرى مُهْمَلَةُ؛ یعنى یك عده از این چارپایان زانوبند دارند و گروه دیگر كاملا رها هستند. امّا چرا حضرت(علیه السلام)، مردم دنیازده، این حیوانات آفتزده، را به دو دسته تقسیم فرموده است؟! مفسّران نهجالبلاغه و كلمات امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این مورد، بیانات مختلفى دارند. بعضى از مفسّران مىگویند: در این تقسیم عدهاى كه پایشان بسته است، افرادى هستند كه قدرت حركتشان كمتر و ضعیفتر مىباشد و در جامعه، توان اندك و قدرت مانور كمترى دارند و نمىتوانند تحرك زیادى داشته باشند؛ اینان مثل حیواناتى كه زانوبند دارند و با زانوبند حركت مىكنند. امّا گروهى دیگر رها هستند و جنب و جوش بیشترى دارند و آزادتر و قوىترند مقصود حضرت(علیه السلام) این است كه برخى مردم دنیازده چون قوىتر هستند در دنیاطلبى نهایت تلاش خود را هزینه مىكنند و هرگز خسته نمىشوند و دست از فعالیت نمىكشند، ولى گروهى دیگر چون توان كمترى دارند فرصت جولان پیدا نمىكنند و نمىتوانند تمام وقت مشغول تحصیل دنیا و بهرهورى از آن باشند. در تفسیر این فراز از پندنامه الهى مولىالموحدین بعضى دیگر از شارحان مىگویند كه این تقسیم به انواع دنیاپرستى نظر دارد؛ چرا كه مردم از لحاظ دنیاپرستى متفاوتند. برخى، درست است كه دلباخته دنیا هستند ولى از آن جهت كه به هر حال براى خودشان به عنوان یك انسان ارزش و شرافتى قایلند، لذا حد و مرزى براى خود تعیین نموده و دست به هر كارى نمىزنند. در برابر، عده دیگرى هستند كه همه معیارهاى ارزشى انسانى و اسلامى را زیرپا گذاشته، بدون هیچ قید و بندى به هر كارى تن مىدهند تا به مقصود خود كه همان متاع دنیاست نایل آیند.
البته مىدانید كه امروزه چنین اندیشهاى را درسرداشتن و برخورداربودن از این روحیه بىقید و بندى، از جمله ارزشهاى مهم محسوب مىگردد و گروهى معتقدند كه ارزش آدمى در آن است كه هیچ قید و بندى در مسیر نیّات خود نداشته باشد؛ همانند لیبرالیسم كه دموكراسى و آزادى مطلق را سرلوحه تمام برنامههاى خود قرار داده، هیچ قید و بندى را نمىپذیرد. بت بزرگ عصر ما نیز همین است. آنها مىگویند آدمى آزاد است تا هر چه مىخواهد انجام دهد،
مگر این كه براى دیگران مزاحمت ایجاد شود و یا موجب هرج و مرج گردد. تمام اعمال آدمى تا زمانى كه مزاحم دیگران نباشد مشروع و جایز است و هر كارى كه بخواهد مىتواند انجام دهد و هیچ حد و مرز و قید و بندى وجود ندارد كه او را مقید كند. این گروه مردم كه هیچ قید و بندى در زندگى ندارند، همان چارپایانى هستند كه در كلام امیرالمؤمنین(علیه السلام) كاملا رها توصیف شدهاند و به این طرف و آن طرف مىپرند و هیچ تقیّدى ندارند كه چه كارى را انجام دهند و از انجام چه كارى خوددارى كنند.
در برخى از نسخهها و كتب تعبیر قَدْ اَضَلَّتْ عُقُولَهَا به جاى عبارت قَدْ اَضَلَّتْ عَقْلَها ثبت شده است. اگر عُقُولَهَا باشد به این اعتبار است كه در این تشبیه، انسانهاى دنیازده به حیوانات تشبیه شدهاند؛ یعنى مردم دنیازده مثل چارپایان هستند، كه عقل خود را از دست داده و رها شدهاند و دیگر از عقل و شرع تبعیت نمىكنند. به هر حال، سُروُحُ عاهَة بِواد وَعْث لَیْسَ لَها راع یُقیمُها [یُثِیمُها] اَلْعَبَتْهُمُ الدُّنْیا فَلَعِبُوا بِها وَ نَسُوا ماوَرائَهَا(1)؛ دنیازدگان همچون چارپایان مبتلا به آفات و امراض مىباشند، كه در بیابان سنگلاخ رها شدهاند و چوپانى ندارند كه به امور آنها رسیدگى كند و آنها را تغذیه نموده و بچراند. دنیا اینها را به بازى دعوت كرد و آنها هم حاضر شدند و مشغول بازى گردیدند: اَلْعَبَتْهُم الدُّنْیا، فَلَعِبُوا بِها. و آن گاه كه سرگرم بازى با دنیا شدند، ماوراى دنیا را فراموش كردند. وقتى كه وضع دنیازدگان این چنین است، جا ندارد كه شخص عاقل در پى این چنین كسانى حركت كند و هر كارى كه آنها مىكنند او نیز انجام دهد.
از آن جا كه در اندیشه على(علیه السلام) دل بستن به دنیا مذموم و سرچشمه انحراف آدمى است، بیان حقیقت دنیا و موقعیت آن در برابر آخرت یكى از محورهاى اصلى سخنان ایشان را تشكیل مىدهد. اینك آن حضرت(علیه السلام) با بیانى شیرین و ادبى در حالى كه گویا در جایگاهى بلند ایستاده و از دور گرد و خاكى را مىبیند، این گونه صحنه دنیا را به تصویر مىكشند كه قافله و جمعیتى به این طرف مىآیند و در حالى كه دور دست را تماشا مىكنند، مىگویند: «رُوَیْداً حَتّى
1. این قسمت مطابق با متن كتاب اصول كافى است.
یُسْفِرَ الظَّلامُ...»؛ آه! صبر كنید! كمى آرام كه هوا دارد كمكم روشن مىشود. مثل اینكه دارند مىآیند، آه! آرى قافله رسید و كجاوهها ظاهر شدند. اندكى صبر كنید كه هوا روشن شود، گویا قافله دنیاییان رسید، نگاه كنید كه چه كسانى هستند! به نظر مىرسد كه بعضىها پیشاهنگ هستند و زودتر از بقیه مىرسند. گویا شتاب نموده و جلوتر افتادهاند و به زودى مىرسند. آنهایى كه عقبترند نیز در راهند، به زودى خواهند رسید و به اینان ملحق خواهند شد و...
مقصود حضرت(علیه السلام) از این بیان تمثیلى این است كه من در منزلى، در فضاى آخرت ایستادهام و نظاره مىكنم كه چگونه قافله دنیاییان به سوى آخرت مىآید. اگر به اندازه یك چشم بر هم زدن صبر كنید، خواهید دید كه هوا روشن شده و قافله اهل دنیا مىرسد. منتها بعضى زودتر و برخى دیرتر خواهند رسید و بالأخره روزى همه به این جا پاى مىگذارند. زندگى دنیا، مثل قافله و كاروان، مسافران خود را به منزل آخرت خواهد رساند. پس دل به این چند ساعت، چند روزى كه در این سفر مىگذرد، خوش ندارید. كه گذراست و در یك چشمبرهمزدن هوا روشن شده و تاریكى دنیا برطرف گردیده و افق روشن آخرت ظاهر مىگردد. فقط كافى است اندكى صبر كنید تا تاریكى شب دنیا از بین برود و افق آخرت روشن شود و قافله اهل دنیا گروه گروه، یكى بعد از دیگرى دیر یا زود به آخرت رسند. مطمئن باشید كه هرگز كسى نمىتواند خود را از این قافله كنار بكشد. حتى آنهایى كه عقب هستند نیز دیر یا زود ملحق خواهند شد: وَاعْلَمْ اَنّ كُلَّ مَنْ كانَتْ مَطِیَّتُهُ اللَّیْلَ وَالنَّهارَ، فَاِنَّهُ یُسارُ بِهِ وَ اِنْ كانَ لایَسِیرُ، اَبَى اللَّهُ اِلاّ خَرابَ الدُّنْیا و... . البته این خود مطلب بسیار عالى و پرمحتوایى است كه در آینده به آن خواهیم پرداخت.(1) در این مقام از این روى به آن مىپردازیم كه انسان وقتى در سفر است و در قافلهاى اسم خود را ثبت نموده است، مىپندارد كه مىتواند از قافله كناره بگیرد و بگوید كه دیگر نمىخواهم همراه این قافله باشم. این جاست كه آن حضرت(علیه السلام) گوشزد مىفرمایند: اگر چه دنیا قافلهاى بیش نیست، امّا كسى نمىتواند از قافله دنیا كناره بگیرد. این قافله، قافلهاى نیست كه بشود نام خود را از آن محو نمود و قلم گرفت. دنیا قافلهاى است كه اگر هم نخواهید، شما را با خود مىبرد؛ نمىتوانید قصد سیر نداشته باشید، در هر حال این قافله شما را سیر
1. شرح بیشتر این فراز در جلد بعدى همین نوشتار خواهد آمد. ان شاءالله.
مىدهد. چه بخواهید و چه نخواهید این راه را خواهید رفت و به آخرت خواهید رسید. شاید بپرسید مركب این قافله چیست كه آدمى مسلوبالاختیار اوست و اختیار آدمى را در دست خود مىگیرد و حتى در كند و تند رفتن نیز عنان آن از اختیار آدمى سلب شده و حرف او بىاعتبار و بىبهاست. واضح است كه مركب این سفر، حركت شب و روز است كه در اختیار من و شما نیست. اگر بخواهید حركت شب و روز را كند كنید، نمىتوانید و نیز اگر بخواهید به سرعت آن بیفزایید هم قادر نیستند. این مركبى است كه شما را بر آن سوار كردهاند و چه بخواهید و چه نخواهید شما را حركت مىدهد و به منزل آخرت خواهد رساند: وَ اعْلَمْ اَنَّ مَنْ كانَتْ مَطِیَّتُهُ اللَّیْلَ وَالنَّهارَ فَاِنَّهُ یُسارُ بِهِ وَ اِنْ كانَ لایَسیرُ اَبَى اللّهُ اِلاّ خَرابَ الدُّنْیَا و... . مركب همه ما شب و روز است. همه ما سوار بر این هواپیما و یا بهتر بگوییم زمانپیما كه عمود زمان را طى مىكند، به سوى آخرت در حركت هستیم و اختیار نداریم كه عنان چنین مركبى را بكشیم و بگوییم صبر كن تا از قافله جدا شویم. به یقین این قانون حتمى خداست كه دنیا خراب و ویران خواهد شد و آخرت پایدار خواهد ماند. گویا انسان در مقابل دو خانه واقع شده است، یكى خانهاى كه سقفش در حال فروریختن است و هماینك صداى ریزش و ویرانى آن به گوش مىرسد و دیگرى كاخ عظیم محكم و استوارى است كه هیچ چیز نمىتواند آن را حركت دهد. در این میان، انسان مخیّر است تا در خانهاى كه سقفش در حال فرو ریختن است، زندگى كند و یا در كاخ محكم و استوارى كه هیچ تزلزلى پیدا نمىكند، به سر برد. انسان عاقل كدام را اختیار مىكند؟ آیا دنیایى كه سقفش سست است و به زودى فرو مىریزد، برمىگزیند یا سراى سرسبز و مستحكم آخرت را انتخاب مىكند؟ انتخاب با شماست.
در پایان، تذكّر این نكته ضرورى است كه مقصود از بیان چنین مطالبى این نیست كه در این دنیا سست و تنبل و بىتفاوت باشیم و كارى نكنیم و با خود بگوییم چه بخواهیم و چه نخواهیم امروز و یا فردا خواهیم مرد و این دنیا روزى از بین مىرود، بلكه منظور این است كه به این دنیا دلبستگى پیدا نكنیم. در این دنیا كارها به دو گونه و با دو انگیزه انجام مىگیرد. یك
نوع، كارهایى كه به خاطر علاقه به دنیا انجام مىپذیرند، و گونه دیگر كارهایى كه به خاطر انجام وظیفه و تكلیف و براى رضایت خداوند سبحان انجام مىگیرند. البته شكل فیزیكى اعمال و كارها ممكن است با هم متفاوت نباشد، ولى انگیزه انجام آنها متفاوت است. آن گاه كه امیرالمؤمنین(علیه السلام)در بیابانهاى مدینه چاه حفر مىكردند و آب استخراج مىنمودند، كار آن حضرت(علیه السلام)از نظر فیزیكى با كار كسى كه از روى اغراض مادّى به همین اعمال اقدام مىكند فرق ندارد. و لیك یكى در پى رضاى خداوند منّان است و آن دیگرى به دنبال رضاى دل و استفاده دنیوى. و یا آن زمانى كه حضرت(علیه السلام) دانه خرما را به پشت مىكشیدند و در بیابان غرس مىكردند و نخلستان ایجاد مىنمودند، كارشان در ظاهر با سایر كشاورزان فرق نمىكرد ولى بین این دو كار، از زمین تا آسمان تفاوت وجود دارد. آنها این كارها را انجام مىدادند تا استفاده مادّى ببرند، در حالى كه على(علیه السلام) آن كارها را انجام مىداد تا رضایت خداى سبحان تحصیل شود. لذا هنوز آب قنات ظاهر نشده، مىفرمودند قلم و كاغذ بیاورند تا آن را وقف نمایند. اما وقتى كارخانه ما به بازدهى مىرسد و یا مزرعه ما به ثمر مىرسد و درختان آن به بار مىنشیند، حریص مىشویم و در این فكر هستیم كه درآمد بیشترى براى خودمان كسب كنیم. حال خود قضاوت كنید كه فرق این دو نوع كار تا چه اندازه است؟! اگر این تلاشها به خاطر خدا جل جلاله باشد، همه آنها عبادت است؛ چه كار در كارخانه باشد و چه كشاورزى در مزرعه و چه درس خواندن در مدرسه و چه مجاهدت در میدان جبهه و چه آزمایش در آزمایشگاه. هر نوع كار علمى و عملى و صنعتى و... اگر به خاطر خداوند منّان و كسب روزى و یا عدم وابستگى به دیگران و یا سربلندى جامعه اسلامى باشد عبادت است و چه بسا بسیارى از اینها واجب باشد. پس اگر حضرت(علیه السلام) این گونه دنیا را مذمّت مىكنند از این روست كه به دنیا دل نبندیم و هدفمان دنیا نباشد. اگر تحصیل متاع دنیا هدف كسى شد، دیگر به حلال و حرام بودن آن توجه نخواهد داشت، بلكه به كسب پول بیشتر و فراوانتر مىاندیشد. از همین رو دم را غنیمت شمرده تا درآمد بیشترى به دست آورد. به یقین در این حالت، تحصیل رضایت خدا جل جلاله و انجام تكلیف شرعى و وظیفه اجتماعى را فراموش و یا به بعد حواله مىدهد تا این كه كمكم خدا و... كاملا از لوح دل و صفحه ذهن او پاك مىشوند. امّا اگر هدف
این اعمال و كارها رضایت خداى سبحان و امتثال فرامین الهى، همانند تأمین روزى خانواده و یا خدمت به مردم و... باشد، دیگر كارى دنیایى نیست. هر چند كه یك خدمت مادى محض همانند كمك به فقرا باشد، باز هم كار دنیایى نیست، بلكه عملى الهى و پسندیده مىباشد. همین طور كمك معنوى و ارشاد و هدایت و آموزش و كارهاى علمى و اختراعات و... كه خدمات غیر مادى هستند و باعث ارتقاى سطح معلومات و فرهنگ مردم مىشوند، جملگى عبادتند و انجام آنها هرگز دنیاپرستى نیست، بلكه تحصیل آخرت است. دنیاپرستى آن است كه این كارها را فقط براى نفع مادّى خود انجام دهیم و مقصود حضرت(علیه السلام) این است كه ما دلباخته دنیا نشویم و هر كارى را با رعایت حلال و حرام و براى خدا جلّ جلاله و به نیّت قربت انجام دهیم تا براى آخرت مفید باشد.