بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/07/24 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
یکی از ضروریترین معارف اسلامی این است که سعادت حقیقی انسان در گرو ایمان است و لازمه ایمان انجام اعمال صالح است. هر چه ایمان قویتر و راسختر باشد، اعمال انسان هم صالحتر خواهد بود و هر چه ایمان ضعیفتر؛ باشد، اعمال انسان هم ضعف پیدا میکند و گاهی حتی مبتلا به معصیت هم میشود. در دورههای قبل درباره این مطلب با استفاده از آیات کریمه قرآن بحث شد؛ آیاتی که مراتب ایمان قوی و اعمالی که لازمه ایمان است را معرفی میکند. در مقابل، آیاتی حاکی از این است که اگر انسان ایمان نداشته باشد هر کار خیری که انجام بدهد، برای سعادت ابدیش نتیجهای ندارد و خدای متعال در همین دنیا از نعمتهای دنیا پاداشش را خواهد داد؛ اما بعد از رفتن از این عالم و در حیات ابدی، که اصل حیات حقیقی انسان است، دست خالی خواهد بود. اگر کسی قرآن را مرور کند به صدها آیه برخورد میکند كه نشان میدهد ایمان و عمل صالح ملاک سعادت است: إِلّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ1، الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ 2؛ و متقابلا ً آیات دیگری که میفرماید: اگر ایمان نباشد و کسی مبتلا به کفر شود هر کار خوبی انجام دهد برایش نتیجهای نخواهد داشت.
دو آیه این مطلب را به صراحت بیان میکند: آیه اول در سوره ابراهیم است که میفرماید: مَثَلُ الَّذِینَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ كَرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ فِی یَوْمٍ عَاصِفٍ لاَ یَقْدِرُونَ مِمَّا كَسَبُوا عَلَى شَیْءٍ ذَلِكَ هُوَ الضَّلاَلُ الْبَعِیدُ3؛ کسانی که کفر ورزیدند کارهایی که انجام میدهند مثل خاکستریست که به دست طوفان سپرده میشود؛ یعنی اعمال چنین کسانی مثل مشتی از خاکستر است که باد شدیدی به آن بوزد؛ تمام زحمتهایی که کشیدهاند و کارهایی که انجام دادهاند، به باد خواهد رفت؛ چیزی عایدشان نمیشود و نمیتوانند به آنها برسند و از آنها استفاده کنند؛ ذَلِكَ هُوَ الضَّلاَلُ الْبَعِیدُ،؛ این گمراهی خیلی دوری است؛ یعنی هرگز به هدایت نخواهند رسید.
آیه دوم هم در سوره نور است که میفرماید: وَالَّذِینَ كَفَرُوا أَعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ بِقِیعة یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً حَتَّى إِذَا جَاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئًا وَوَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسَابَهُ وَاللَّهُ سَرِیعُ الْحِسَابِ * أَوْ كَظُلُمَاتٍ فِی بَحْرٍ لُجِّیٍّ یَغْشَاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحَابٌ ظُلُمَاتٌ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ إِذَا أَخْرَجَ یَدَهُ لَمْ یَكَدْ یَرَاهَا وَمَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ4. در این دو آیه برای کافر و اعمالی که انجام میدهد دو تشبیه به کار رفته است: اول مثل تشنهای که در بیابانی به دنبال آب میگردد و از دور سرابی را میبیند و خیال میکند آب است؛ با شتاب بدنبال آب میرود که رفع تشنگی کند؛ اما وقتی به آنجا میرسد، میبیند آبی در کار نیست. در این جا تعبیر لطیفی هم دارد که وقتی به آن جا میرسد آبی نمیبیند؛ ولی خدا را آنجا مییابد، در حالی که به حساب اعمال او رسیدگی می کند و کیفرش را هم میدهد. تشبیه دیگر به دریای بسیار عمیقی است؛ خود عمق دریا باعث میشود کسی که در آن قرار میگیرد نور به او نرسد؛ علاوه بر این تاریکی، روی سطح دریا موج شدیدی وجود دارد که روی آن هم موج دیگری سوار است؛ روی این دو موج را هم ابر تیرهای فرا گرفته است، ظُلُمَاتٌ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ؛ انواع ظلمتهایی که بعضی روی بعضی دیگر سوار شده و هیچ جایی برای نفوذ نور باقی نگذاشته است. کسی که در چنین موقعیتی واقع شده، حتی دست خودش را هم نمیبیند؛ چون نوری نیست كه چیزی را ببیند؛ وَمَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ؛ کسی که خدا برایش نوری قرار ندهد، از کجا نور پیدا کند؟ چون کفر ظلمت است و نور از ایمان است، که کافر بهرهای از آن ندارد.
اجمالاً میدانیم که این مطلب از محکمات، بلکه از ضروریات همه ادیان الهی است که سعادت حقیقی انسان، که همان سعادت آخرت است، در گرو ایمان به خداست، و اعمال صالح زمانی مفید است که ناشی از ایمان باشد؛ بدون ایمان اگر کسی کار خیری انجام دهد نتیجهاش را در همین دنیا خواهد دید و بعد از آن دیگر خبری نیست؛ وَمَا لَهُ فِی الآخِرَة مِنْ نَصِیبٍ5؛ وَمَا لَهُ فِی الآخِرَة مِنْ خَلاَقٍ6.
در دورههای قبل این مطلب را از آیات قرَآن استفاده کردیم. اکنون مناسب است مروری هم بر این مفاهیم از منظر روایات داشته باشیم. این کار چند فایده دارد: فایده اول این که شکر نعمت ولایت است. اولین مرتبه شکر یک نعمت این است که انسان از آن نعمت استفاده کند. ما که ولایت اهل بیت و معارف اهل بیت(ع) را برای خود نعمت بزرگی میدانیم، اولین قدردانی از آن این است که ببینیم این نعمت چیست. جفاست که دسترسی به فرمایشات اهل بیت _صلوات الله علیهم اجمعین_ داشته باشیم و به آنها مراجعه نکنیم؛ چه رسد به اینکه بخش زیادی از مطالعات ما از گفتههای غیراهل بیت(ع)، بلکه از گفتههای دشمنان ایشان باشد که باعث شرمندگی است. اولین فایده؛ این بحث این است که به لطف خدا مقداری با احادیث آشنا شویم.
فایده دوم این که در دورانی که امواج انحرافات فکری بر همهی جوامع، و از جمله جوامع اسلامی وارد میشود و در عصری که اعتقادات، ارزشها و معارف ما از راههای مختلف، دائما در معرض هجمهها و حملههای شیاطین است، ما باید در مقابل آنها پناهگاهی داشته باشیم و سلاحی که به جنگ آنها برویم. حال چه عروهی وثقایی قویتر و مستحکمتر از فرمایشات اهل بیت(ع) که به آنها پناه ببریم تا در مقابل هجمههای شیاطین مصونیت پیدا کنیم؟ نکته دیگر این که عوامل مختلف طبیعی، اجتماعی و به خصوص عوامل شیطانی، از شیاطین جن و انس، دائماً به بشر القاء میکنند که مطلوبهای حقیقی انسان لذایذ مادی است و او را به سوی چیزهایی که منشأ لذتهای مادی میشود سوق میدهند؛ چیزهایی از قبیل خوراک، پوشاک، مسکن، اتومبیل، همسر، وسایل زینتی و چیزها دیگری، تا برسد به پست، مقام، عنوان و حتی اوصاف و القابی مثل آیت الله و دکتر و پروفسور؛ حتی گاهی آدمیزاد به جایی میرسد که باورش نمیشود چیز دیگری ارزشمندتر از اینها وجود دارد؛ و اگر از او بپرسند چه چیزی ارزش دارد، خیلی هنر کند، میگوید سلامتی؛ اما در عمق دلش ارزش را برای پول و امثال آن میداند، چون: زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ7. و اگر با دلیل عقلی یا به واسطه شنیدن آیه و روایتی متوجه شود که نوری مثل هدایت الهی، ایمان و محبت و معرفت اهل بیت(ع) از نعمتهای بزرگ خداست، خیلی این مسأله را جدی نمیگیرد. خدا نعمتهای زیادی به ما داده و ما هم چنان که به خاطر سلامتی، همسر خوب، خانه، و نعمتهای مادی دیگر خدا را شکر میکنیم، باید شکرگزار باشیم که خدا به ما نعمت ایمان را داده؛ اما این را خیلی جدی نمیگیریم، چون به نظر ما اینها حاشیه است و نعمتهای اصلی نعمتهای مادی است. حتی گاهی کار انسان به جایی میرسد که مصداق این آیه میشود که: فَأَمَّا الإِنسَانُ إِذَا مَا ابْتَلاَهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَكْرَمَنِ8؛ اگر خدا به او نعمتهای مادی عطا کند می گوید خدا به من اکرام کرد؛ اما اگر خدا روزیش را تنگ کند، مشکلاتی، مصیبتی یا گرفتاری برایش پیش بیاید فَیَقُولُ رَبِّی أَهَانَنِ9؛ خیال میکند وقتی خدا به او نعمت مادی نداد، چیز دیگری نعمت نیست؛ با این که نعمت ایمان، ولایت، معرفت، و نعمت محبت خدا و اهل بیت(ع)، نعمتهایی نیست که با همه نعمتهای دنیا قابل مقایسه باشد.
اگر همه نعمتهای دنیا از ابتدای آفرینش تا پایان دنیا را که به همه مخلوفات داده شده و میشود، همه؛ را جمع کنند و در یک کفه ترازو بگذارند، سر سوزنی از معرفت خدا بر همه آنها ارزش دارد؛ یک جو محبت اهل بیت(ع) بر همه این نعمتها برتری دارد. در روایت معروفی نقل شده است که یکی از اصحاب خدمت امام(ع) رسید و از فقر و دستتنگی خود نزد امام شکایت کرد. حضرت در جواب به او فرمودند: تو خیلی ثروت داری. او تعجب کرد و قسم خورد که من چیزی ندارم و چقدر مقروضم. باز حضرت فرمایش خود را تکرار فرمودند؛ او تعجب کرد. امام به او فرمودند: آیا حاضری ثروت فراوانی در اختیار تو قرار بگیرد و محبت اهل بیت(ع) را با آن ثروت معاوضه کنی؟ گفت: خدا نکند. حضرت فرمودند: پس تو ثروت زیادی داری؛ تو ثروتی داری که بر همه نعمتها میازرد؛ پس چطور میگویی چیزی ندارم.10؛ امام خواستند به او توجه بدهند که ارزش نعمتهای معنوی از نعمتهای مادی بیشتر است. اگر کسی بداند ایمانی كه خدا به او داده یعنی چه و چه گوهری است، آن؛ وقت اگر همه نعمتهای دنیا هم از دستش برود اهمیت نمیدهد.
البته باور کردن این مسأله مشکل است، و عمل کردن و التزام به آن مشکلتر. به همین دلیل باید گاهی به روایات و آیات توجه بیشتری داشته باشیم تا ارزش ایمان و فروع آن، از تقوی و محبت اهل بیت(ع) و ولایت و تشیع را درک کنیم و ببینیم ما چه داریم.
بر همین اساس، برای این که ارزش ایمان را بدانیم، مقداری از بیانات نورانی اهل بیت _صلوات الله علیهم اجمعین_ استفاده می کنیم تا بفهمیم چه گوهری را رایگان خدا در اختیار ما گذاشته است؛ نعمتی که برای کسب آن زحمتی نکشیدیم؛ اما بر همه نعمتهای عالم ارزش دارد.
برای اینکه این مسأله را بهتر درک کنیم مناسب است با استفاده از روایات بحثی در این زمینه داشته باشیم که اصل ایمان، ارزش مؤمن و مراتب ایمان چیست و بعد ببینیم ایمانی که چنین برکات و آثاری دارد چه ایمانی است و چگونه باید آن را کسب کرد. چون میدانیم کسانی ادعای ایمان میکنند، ولی خدا و پیغمبر ایمان آنها را قبول ندارند. قرآن میفرماید: قَالَتْ الأَعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا11، بعضی از اعراب گفتند ما ایمان آوردیم؛ اما خدا بلافاصله، به پیامبر(ص) فرمود: در جواب آن ها بگو ایمان ندارید؛ وَلَكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا یَدْخُلِ الإِیمَانُ فِی قُلُوبِكُمْ، هنوز ایمان در قلب شما وارد نشده است. بنابراین ما باید بفهمیم ایمان حقیقی چیست و چه لوازمی دارد. آیا ما که میگوییم مؤمن و شیعه هستیم و ولایت داریم، اهل بیت _صلوات الله علیهم اجمعین_ ما را به شیعه بودن قبول دارند، یا این که میفرمایند شما را به شیعه بودن نمیشناسیم؟
در کتابهای روایی ما معمولاً بخشی به بحث درباره ایمان و کفر اختصاص داده شده و هزاران روایت در زمینه ایمان و کفر، اوصاف مؤمن و صفات شیعه در آن گردآوری شده است. این مسأله نشان دهنده اهتمام بزرگان ما نسبت به این موضوع است. ما بهعنوان نمونه، از هر مقولهای چند حدیث را قرائت می کنم و انشاءالله اگر خدا توفیقی داد توضیحی هم درباره آنها عرض می کنیم.
در روایتی عظمت ایمان و قدر و منزلت مؤمن را در حدی معرفی میکند که اصلاً حقیقت آنها قابل شناختن نیست. میفرماید: لَا یَقْدِرُ الْخَلَائِقُ عَلَى كُنْهِ صِفَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ، «خلایق»؛ جمع محلی به «الف و لام»؛ است و ظاهرا حاکی از استغراق است، یعنی هیچ یک از خلایق نمیتوانند کنه صفت خدا را درک کنند. این اصل را همه قبول دارند که كنه خدا را نمیتوان شناخت. در ادامه میفرماید: فَكَمَا لَا یُقْدَرُ عَلَى كُنْهِ صِفَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَكَذَلِكَ لَا یُقْدَرُ عَلَى كُنْهِ صِفَةِ رَسُولِ اللَّهِ(ص) وَ كَمَا لَا یُقْدَرُ عَلَى كُنْهِ صِفَةِ الرَّسُولِ(ص) فَكَذَلِكَ لَا یُقْدَرُ عَلَى كُنْهِ صِفَةِ الْإِمَامِ(ع) وَ كَمَا لَا یُقْدَرُ عَلَى كُنْهِ صِفَةِ الْإِمَامِ(ع) كَذَلِكَ لَا یُقْدَرُ عَلَى كُنْهِ صِفَةِ الْمُؤْمِن12؛ همانطور که خدا را نمیشود درست شناخت، پیغمبر را هم نمیشود شناخت و همانطور که پیغمبر را نمیشود شناخت، امام را هم نمیشود درست شناخت و همانطور که امام را نمیشود شناخت، مؤمن را هم نمیشود شناخت. این حدیث احتیاج به تأمل زیادی دارد و به نظر بنده بهترین تعبیریست که علو مرتبه و مقام ایمان را معرفی میکند.
امام صادق(ع) در روایت دیگری میفرماید: الْمُؤْمِنُ أَعْظَمُ حُرْمَةً مِنَ الْكَعْبَة13؛ احترام مؤمن از کعبه بیشتر است. روایت مفصلتر دیگری به این مضمون از پیغمبر اکرم _صلی الله علیه و آله و سلم_؛ نقل شده که در مسجد الحرام رو به کعبه کرده و فرمودند: مَا أَعْظَمَكَ وَ أَعْظَمَ حُرْمَتَكَ عَلَى اللَّهِ14؛ چقدر مقام و احترام تو نزد خدای متعال عظیم است! بعد فرمودند: ولی احترام مؤمن پیش خدا از تو بیشتر است. در ادامه فرمودند: تو یک احترام داری؛ ولی مؤمن سه احترام دارد: هم خودش، هم جانش و هم عِرض و آبرویش احترام دارد و از همین جهت احترامش از کعبه بیشتر است. روایات متعدد دیگری هم به این مضمون داریم که حرمت مؤمن از کعبه بیشتر است.
در دعایی که مستحب است بعد از هر نماز بخوانند این گونه وارد شده: إِنَّ رَسُولَكَ الصَّادِقَ الْمُصَدَّقَ صَلَوَاتُكَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَالَ إِنَّكَ قُلْتَ مَا تَرَدَّدْتُ فِی شَیْءٍ أَنَا فَاعِلُهُ كَتَرَدُّدِی فِی قَبْضِ رُوحِ عَبْدِیَ الْمُؤْمِنِ یَكْرَهُ الْمَوْتَ وَ أَكْرَهُ مَسَاءَتَه15. این مضمون در چند روایت آمده است؛ از جمله از امام باقر(ع) نقل شده است که: قَالَ یَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَا تَرَدَّدْتُ فِی شَیْءٍ أَنَا فَاعِلُهُ كَتَرَدُّدِی عَلَى الْمُؤْمِنِ16؛ خدای متعال میفرماید من در هیچ چیزی تردید ندارم، همه چیز را جزماً میدانم که کدام اصلح است و آن را بدون تردید انجام میدهم اما در یک چیز تردید دارم. در این جا این توضیح لازم است که بزرگان درباره معنی تردید برای خداوند بیاناتی دارند که حاصل آنها این است که گاهی مصالح فعل و ترک کاری مساوی است؛ در این صورت اقتضائی برای هیچ یک از طرفین وجود ندارد. در چنین موردی جا دارد که بگوییم تردید وجود دارد.
اما چه چیزی است که خداوند در آن تردید دارد؟ خداوند میفرماید: من دوست دارم بنده مؤمن را ملاقات کنم؛ یعنی او را قبض روح کنم؛ ولی مؤمن مرگ را دوست ندارد و میخواهد زندگیاش ادامه داشته باشد تا وسیله تقرب به خدای متعال بیشتر برایش فراهم شود. در این روایت خداوند میفرماید: مَا تَرَدَّدْتُ فِی شَیْءٍ أَنَا فَاعِلُهُ كَتَرَدُّدِی عَلَى الْمُؤْمِنِ، ؛ لِأَنِّی أُحِبُّ لِقَاءَهُ وَ یَكْرَهُ الْمَوْتَ،؛ من لقاء مؤمن را دوست دارم اما او مرگ را دوست ندارد؛ فَأَزْوِیهِ عَنْهُ، من به خاطر این که او مرگ را دوست ندارد اجلش را به تأخیر میاندازم.
در پایان این روایت میفرماید: وَ لَوْ لَمْ یَكُنْ فِی الْأَرْضِ إِلَّا مُؤْمِنٌ وَاحِدٌ لَاكْتَفَیْتُ بِهِ عَنْ جَمِیعِ خَلْقِی. میدانیم که حکمت آفرینش این عالم و آفرینش انسان این است که عالیترین رحمتی که قابل اعطا به مخلوقی است ظرفیتش پیدا شود. تا زمانی که انسان خلق نشده بود ظرفی برای پذیرش رحمت خاصی که به انسان مؤمن در قیامت داده میشود وجود نداشت. انسان آفریده شد تا در میان همه انسانها کسانی ظرفیت دریافت عالیترین رحمت خدا را پیدا کنند. در این روایت خداوند میفرماید: وَ لَوْ لَمْ یَكُنْ فِی الْأَرْضِ إِلَّا مُؤْمِنٌ وَاحِدٌ لَاكْتَفَیْتُ بِهِ عَنْ جَمِیعِ خَلْقِی. اگر درعالم فقط یک مؤمن وجود داشت، و همه مخلوقات دیگر از بین میرفتند، هدفی که من از خلقت دارم با وجود آن مؤمن حاصل میشد و من به این مؤمن از سایر مخلوقات بسنده میکردم. در این جا این سؤال به ذهن میآید که اگر یک مؤمن بخواهد به تنهایی در این عالم زندگی کند وحشت او را فرا میگیرد و اگر کسی را پیدا نکند که با او انسی بگیرد و آرامش پیدا کند، از تنهایی خیلی ناراحت خواهد بود. خداوند این تصور ما را که با قیاس وضعیت خود ماست، این گونه دفع میفرماید که برای مؤمنی که تنها است انسی با خود قرار میدادم که هیچ وحشتی او را فرا نگیرد و آن چنان با خودم مأنوس میشد که از تنهایی احساس هیچ نگرانی نمیکرد. وَ جَعَلْتُ لَهُ مِنْ إِیمَانِهِ أُنْساً لَا یَحْتَاجُ فِیهِ إِلَى أَحَدٍ.
روایتی دیگر را اسحاق بن جعفر، برادر امام کاظم(ع) به واسطه آن حضرت، از پدرانشان، از پیغمبر اکرم(ص) نقل کرده که در نوع خود کم نظیر است. حضرت میفرماید: یُعَیِّرُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَبْداً مِنْ عِبَادِهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ فَیَقُولُ عَبْدِی مَا مَنَعَكَ إِذْ مَرِضْتُ أَنْ تَعُودَنِی17؛ ؛ خدای متعال در روز قیامت بعضی از بندگانش را سرزنش میکند؛ در این تعبیر این نکته لطیف نهفته است که بعضی از مؤمنین از عذاب خدا و جهنم نگرانی چندانی ندارند؛ بلکه آنچه بیشتر از آن میترسند این است که خدا از آنها گلهمند شود. از بزرگانی هم نقل شده که بعد از وفاتشان از ایشان پرسیدند با شما چگونه معامله کردند. آنها هم در پاسخ ناراحت بودند که از ایشان گله کردند چرا فلان حرفی را زدی یا فلان کاری را انجام دادی. در این روایت میفرماید خدا روز قیامت از بندهای گله میکند و با سرزنش میگوید: بندهی من؛ چرا وقتی که من مریض شدم به عیادت من نیامدی؟ آن بنده تعجب میکند و میگوید: خدای متعال تو منزهی از این که درد یا بیماری داشته باشی! خداوند میفرماید: برادر مؤمنت مریض شد، ولی تو به دیدنش نرفتی؛ وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی لَوْ عُدْتَهُ لَوَجَدْتَنِی عِنْدَهُ، به عزت و جلالم قسم اگر به عیادت برادر مؤمنت میرفتی من را آنجا مییافتی؛ ثُمَّ لَتَكَفَّلْتُ بِحَوَائِجِكَ فَقَضَیْتُهَا لَكَ؛ ممکن است به ذهن شخص این عذر بیاید كه من کار و گرفتاری داشتم و نتوانستم بروم؛ اما خداوند این گونه دفع دخل میفرماید: که اگر به عیادت برادر مؤمنت میرفتی به احترام او من خودم حوائجت را برآورده میکردم، و لازم نبود تو برای آنها زحمت بکشی، لَتَكَفَّلْتُ بِحَوَائِجِكَ فَقَضَیْتُهَا لَكَ وَ ذَلِكَ مِنْ كَرَامَةِ عَبْدِیَ الْمُؤْمِنِ. خدا عیادت یک مؤمن را به منزله عیادت خودش حساب میکند.
مشابه این روایت، روایت دیگری است که میفرماید وقتی کسی به زیارت برادر مؤمنش میرود و هیچ قصد دنیوی ندارد، خدا ملَکی را میفرستد که از او بپرسد برای چه آمدهای؟ او هم در جواب میگوید: برای دیدن برادر مؤمنم آمدهام. خدا هم میفرماید:؛ إِیَّایَ زُرْتَ وَ ثَوَابُكَ عَلَیَّ18، تو در واقع به دیدن من آمدهای و پذیرایی تو به عهده من است.
1؛ . شعراء / 227؛ ص / 24؛ انشقاق / 25؛... .
2؛ بقره / 25؛ همان / 82؛ همان / 277؛ آلعمران / 57؛... .
3؛ . ابراهیم / 18.
4؛ . نور / 39-40.
5؛ . شوری / 20.
6؛ . بقره / 102.
7؛ . آلعمران / 14.
8؛ . فجر / 15.
9؛ . فجر / 16.
10؛ . ر.ك: بحارالأنوار، ج 64، ص 147، باب الرضا بموهبة الإیمان و أنه من اعظم النعم؛ إِنَّ رَجُلًا جَاءَ إِلَى سَیِّدِنَا الصَّادِقِ (ع) فَشَكَا إِلَیْهِ الْفَقْرَ فَقَالَ لَیْسَ الْأَمْرُ كَمَا ذَكَرْتَ وَ مَا أَعْرِفُكَ فَقِیراً قَالَ وَ اللَّهِ یَا سَیِّدِی مَا اسْتَبَنْتَ وَ ذَكَرَ مِنَ الْفَقْرِ قِطْعَةً وَ الصَّادِقُ (ع) یُكَذِّبُهُ إِلَى أَنْ قَالَ خَبِّرْنِی لَوْ أُعْطِیتَ بِالْبَرَاءَةِ مِنَّا مِائَةَ دِینَارٍ كُنْتَ تَأْخُذُ قَالَ لَا إِلَى أَنْ ذَكَرَ أُلُوفَ دَنَانِیرَ وَ الرَّجُلُ یَحْلِفُ أَنَّهُ لَا یَفْعَلُ فَقَالَ لَهُ مَنْ مَعَهُ سِلْعَةٌ یُعْطَى هَذَا الْمَالَ لَا یَبِیعُهَا هُوَ فَقِیرٌ.
11؛ . حجرات / 14.
12؛ . بحارالأنوار، ج 64، ص 65، باب فضلالإیمان و شرائطه.
13؛ . همان، ص 71.
14؛ . همان.
15؛ . مستدركالوسائل، ج 5، ص 78.
16؛ . همان، ص 66.
17؛ . بحارالأنوار، ج 64، ص 69، باب فضلالإیمان و شرائطه.
18؛ . بحارالأنوار، ج 71، ص 345، باب تزاور الإخوان و تلاقیهم.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/08/01 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
اساس همه ارزشها از دیدگاه دین، ایمان به خداست و حتی شرط تأثیر سایر ارزشها وجود ایمان به خداست و در مقابل، اساس همه ضد ارزشها كفر به خدا و تكذیب آیات الهی است. وقتی ما اینگونه مطالب را می شنویم، زمینهای فراهم مىشود برای اینكه به نوعی مبتلا به غرور شویم؛ یعنی شیطان فوراً وسوسه مىكند که الحمدلله ما ایمان داریم و مشکلی نداریم. ما كافر نیستیم؛ پس اهل نجات هستیم! این مسألهای است كه قرآن برآن تاكید كرده است. عدهای هستند كه ادعای ارزش یا كمال مىكنند، ولی این ادعایشان واقعیت ندارد. گاهی عدهای به خاطر منافع دنیوی، به دروغ ادعایی مىكنند. إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللّهِ1؛ اینها مىآیند و مىگویند: شهادت مىدهیم تو پیغمبر خدا هستی. البته خدا مىداند تو پیغمبر هستی؛ اما وَ اللّهُ یَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِینَ لَكاذِبُونَ؛ اینها به دروغ چنین ادعایی میکنند.
ما شیعیان امیرالمومنین كه ادعا مىكنیم شیعه هستیم، واقعاً علی(ع) را دوست داریم؛ ولی آیا واقعاً ما شیعه علی هستیم؟ این از مواردی است كه شیطان انسان را فریب مىدهد و مىگوید: خداوند گناهان شیعیان را راحت مىآمرزد؛ پس خیالمان راحت است! نظیر این مسأله درباره محبت سیدالشهدا(ع)، عزاداری و گریه كردن بر آن حضرت است. در این موارد به جا است انسان به روایات و تعالیم خود اهل بیت(ع) مراجعه كند. آیا صرف این كه ما امیرالمؤمنین(ع) را قبول داشته باشیم، شیعه مىشویم؟ آیا همه فضائلی كه درباره شیعه هست، درباره ما هم صادق خواهد بود؟ وقتی انسان به روایات مراجعه مىكند، مىبیند مسأله این گونه نیست. بسیاری از ما فریب شیطان را مىخوریم. ولی ادعاهایی را که مىكنیم نمىتوانیم اثبات كنیم. مىگویند اگر راست مىگویید، باید امتحان شوید و آثارش در شما ظاهر بشود. حال با ملاحظه بعضی از روایات میخواهیم ببینیم ائمه معصومین(ع) از شیعیان چه انتظاری دارند.
بزرگان ما این روایات را در مجموعههایی گردآوری کردهاند که یکی از آنها باب نوزدهم از جلد شصت و پنجم بحار با عنوان «باب صفات الشیعة و أصنافهم و ذم الإغترار»؛ است؛ باب صفات شیعه و اصناف آنها و نكوهش مغرور شدن به تشیّع است.
عَنْ هَارُونَ عَنِ ابْنِ صَدَقَةَ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) قَالَ امْتَحِنُوا شِیعَتَنَا عِنْدَ مَوَاقِیتِ الصَّلَوَاتِ كَیْفَ مُحَافَظَتُهُمْ عَلَیْهَا2؛ اگر مىخواهید ببینید كسی شیعه است یا نه، امتحانش كنید. یكی از مواد امتحانی این است كه آیا وقت نماز را خوب رعایت مىكند یا به دنبال كسب و كار است. ماده دوم این که إِلَی أَسْرَارِنَا كَیْفَ حِفْظُهُمْ لَهَا عِنْدَ عَدُوِّنَا. این مسأله، بهخصوص در زمان صادقین -علیهماالسلام- خیلی اهمیت داشت. بنىعباس برای این كه از موقعیت سیاسی و اجتماعی بیشتری بهرهمند شوند، بهعنوان این كه ما طرفدار اهل بیت هستیم علیه بنىامیه قیام كردند، و بخصوص از شیعیانی كه در خراسان بودند و رهبرشان ابومسلم خراسانی بود، استفاده كردند؛ بهعنوان این كه ما خودمان از اهل بیت هستیم و مقصود ما حمایت از اهل بیت است بسیاری از مردم را از همین راه فریب دادند. ولی وقتی مسلط شدند و حكومت را كاملاً در دست گرفتند، كارهایی كردند كه حتی بنىامیه هم نكرده بود. در این شرایط موقعیتی پیش آمد كه وجود تشیّع به خطر افتاد و امام باقر و امام صادق -صلواتاللهعلیهما- با تدبیری الهی سعی كردند اساس و كیان تشیّع را حفظ كنند. یكی از آموزههایی كه باعث حفظ تشیّع شد تقیه بود؛ یعنی در مواجهه با دشمنان، اعتقادشان را ظاهر نمىكردند، یا اگر هم شناخته مىشدند اختلافشان را با آنها اظهار نمىكردند. این رفتاری بود كه خود اهل بیت(ع) داشتند و به شیعیانشان هم تعلیم مىدادند. هر چند شاگردهای خاصی داشتند، كه محرمانه آنها را تربیت مىکردند و حقایق را به آنها مىگفتند؛ ولی تأكید مىكردند كه اینها را بازگو نكنید. مسأله تقیه و كتمان اسرار اهلبیت(ع) یك مسأله حیاتی بود؛ و اگر این نبود، من و شما امروز از تشیّع و اهل بیت(ع) چیزی نمىدانستیم. من این مسأله را از روی تحقیق عرض مىكنم؛ شعار نیست. به بركت تقیه و دستوراتی كه اهل بیت در این زمینه دادند، تشیّع در عالم باقی ماند. مىگویند: یكی از راههای شناخت شیعیان ما این است كه ببینید آیا اسرار ما را حفظ مىكنند؛ یا نه، افشاگری مىكنند و چون طاقت ندارند، اسرار را لو مىدهند و باعث مىشوند خون شیعیان ما ریخته شود و باعث مىشوند تشیّع را از بین ببرند.
مسأله سوم این كه رفتارشان با دوستانشان كه نیازمند هستند چگونه است؟ آیا سایر برادرانشان را در اموالشان شریك مىكنند؟ آیا اموال خودشان را در اختیار آنها قرار مىدهند و نیاز آنها را برطرف مىكنند؟ تعبیر خاصی در عربی هست که معادل فارسی آن را نداریم و آن «مواسات»؛ است. «مواسات»؛ غیر از «مساوات»؛ است. یعنی اینكه انسان دست و دلش باز باشد و كسانی را كه حاجتی دارند مثل خودش حساب كند؛ فكر كند كه اموال و داراییهایش برای آنها هم هست. انگار اموال خودش را برای دیگران هم میداند و حاضر است در اختیارشان قرار دهد، تا نیازشان رارفع كنند. در حدی كه دیگران به اموال او نیاز دارند مضایقه نداشته باشد. حتی در بعضی از روایات خطاب به شیعیان مىگویند: آیا بیشتر دوست دارید كه مالتان را برای خودتان صرف كنید یا برای دوستانتان؟ شیعه باید نسبت به برادرانش «مواسات»؛ داشته باشد، آنها را شریك مال خود بداند و در نعمتهایی كه خدا به او داده دیگران را هم شریك كند. این از علائم شیعه است. در این روایت سه علامت برای شیعه ذكر شد که علامت دوم بیشتر در آن زمان خیلی مهم بوده است و در این زمان و به خصوص در کشور، مانند آن دوره احتیاجی به این نوع تقیه نداریم.
البته كتمان سر به معنای دیگری، همیشه مورد حاجت است. مراتبی از ایمان و معرفت اهل بیت وجود دارد كه كم كسی طاقت قبولش را دارد. چنین مراتبی را نباید برای هر کسی گفت؛ چون مردم برداشت غلط مىكنند و موجب انحرافشان مىشود. روزی در حالی که نگاه پیامبر اکرم(ع) به امیرالمومنین بود، فرمودند: اگر نبود ترس از اینكه مردم درباره علی چیزی را بگویند كه نصاری درباره عیسی گفتند، من فضائل علی را آشكارا بیان مىكردم. به زبان خودمان یعنی ممکن است علىاللهی شوند. فضائل و مقاماتی هست كه حتی مثل ابوذری هم نمىتوانست آنها را درك كند. لَوْ عَلِمَ أَبُوذَرٍّ مَا فِی قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَه3. حتی اصل مسأله ولایت و امامت را هم که قوام تشیّع به آن است، در آن زمان نمىبایست علنی گفت و الا شیعیان را درو مىكردند. غیر از این مسأله كه بیشتر اختصاص به آن زمان دارد، دو؛ علامت دیگر برای ما خیلی مهم است: یكی مسأله نماز و دیگری مسأله «مواسات»؛ در مال است. ما باید بدانیم اولیاء دین، ائمه اهل بیت، آنهایی كه ما ادعای محبت و پیروی از آنها را داریم، از ما چه توقعاتی دارند، و خود را با آنها تطبیق دهیم.
روایت دیگریست از عمرو بنابىالمقدام كه چند روایت در این زمینه نقل كرده است. این مختصری از مطالبی است كه از ایشان نقل شده: عَنْ عَمْرِو بْنِ أَبِی الْمِقْدَامِ عَنْ أَبِیهِ قَالَ قَالَ لِی أَبُو جَعْفَرٍ(ع) یَا أَبَا الْمِقْدَامِ إِنَّمَا شِیعَةُ عَلِیٍّ(ع) الشَّاحِبُونَ النَّاحِلُونَ الذَّابِلُونَ4؛ امام باقر(ع) میفرمایند: شیعیان ما علاماتی دارند: علامت اول این كه هر كسی با آنها مواجه مىشود اینها را رنگ پریده مییابد. «شاحب»؛ یعنی رنگ پریده. بعد مىفرماید: لاغر هستند؛ النَّاحِلُون. الذَّابِلُون؛؛ لبهایشان خشك است. ذَابِلَةٌ شِفَاهُهُمْ، خَمِیصَةٌ بُطُونُهُمْ؛ شكمهایشان گرسنه، لبهایشان خشكیده و بههم چسبیده است. مُتَغَیِّرَةٌ أَلْوَانُهُمْ مُصْفَرَّةٌ وُجُوهُهُمْ؛؛ رنگ پریده هستند و صورتشان زرد رنگ است. چطور شده که این گونه شدهاند؟
ممكن است بعضی از نوجوانها كه دل پاكی دارند، این گونه روایات را كه مىشنوند سعی كنند گرسنگی و بیخوابی بكشند، تا رنگشان زرد و بدنشان لاغر شود، تا بشوند شیعه! توجه داشته باشید که اینها اوصافی است كه جنبه غالبیت دارد؛ یعنی مقصود از ذكر این اوصاف ملزومات آنها است. خود رنگپریدگی هنر نیست؛ اما شیعیان از بس اهتمام به سحرخیزی و عبادت شب دارند، رنگ پریده هستند. مقصود اشاره به این است كه شیعیان سحرخیز هستند، و آدمهای پرخورِ شكمبارهای نیستند كه دائم به فكر خورن باشند. منظور این است كه اینها اهل شكمبارگی نیستند و فقط به اندازه لازم، از نعمتهای خدا استفاده مىكنند. این مطالب به قدری از ذهن ما دور است كه وقتی مىشنویم شاید تعجب كنیم. علت این كه بنده تصمیم گرفتم مقداری از این روایات را بخوانم، اگر چه معلوم نیست به كدامش عمل كنیم، ولی دست کم بدانیم چیست. بدانیم اهل بیت(ع) چه چیزی را مىپسندیدند و در چه فضایی مىاندیشیدند. إِذَا جَنَّهُمُ اللَّیْلُ اتَّخَذُوا الْأَرْضَ فِرَاشاً. وقتی هوا تاریك میشود ما چه كار مىكنیم؟ بسیاری از همان اول شب مىروند تفریح و شب گردی؛ تفریح شب برای جوانهای امروز یكی از كارهای عادی است. کسانی كه در خانه هستند و حوصله ندارند بیرون بروند، مىنشینند پای تلویزیون. این فیلم تمام شد، یكی دیگر؛ از این كانال به آن كانال تا آخر شب. یا بازار است، یا گردش یا تماشای تلویزیون و فیلم و امثال اینها. چند درصد این گونه نیستند؟! برنامه عمومی ما همینهاست. اما امام(ع) مىفرماید: شیعیان ما، وقتی تاریكی فضا را گرفت، دنبال بستری میروند كه استراحتی كنند تا بتوانند بعد به برنامههایشان ادامه بدهند. به فكر این نیستند كه روی تشك پر قو بخوابند. وَ اسْتَقْبَلُوا الْأَرْضَ بِجِبَاهِهِمْ؛ وقتی رفع خستگی شد، پیشانىهایشان را به زمین میگذارند و به سجده مىروند. خدا به پیغمبرش هم چنین دستوری مىدهد؛ نمىگوید سجده طولانی کن؛ مىگوید شب درازی را به سجده بگذران؛ وَ مِنَ اللَّیْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَ سَبِّحْهُ لَیْلاً طَوِیلاً. شیعیان واقعی منتظرند شب و وقت خلوتی فراهم بشود تا از مردم جدا شوند و بروند سراغ محبوبشان. كَثِیرٌ سُجُودُهُمْ، كَثِیرَةٌ دُمُوعُهُمْ؛ هم زیاد سجده مىكنند، هم بسیار اشك مىریزند. كَثِیرٌ دُعَاوُهُمْ، كَثِیرٌ بُكَاوُهُمْ؛ راز و نیازشان با خدا طولانی است، گریه و اشكریختنشان زیاد است. یَفْرَحُ النَّاسُ وَ هُمْ مَحْزُونُونَ؛؛ مردم به شادی مىپردازند؛ اما آنها دلهایشان غمگین است و به فكر آخرت است. فكر این كه چرا در کارمان كوتاهی كردیم. چرا مردم از دین روی گرداندند؟ چرا ارزشهای اسلامی ضعیف شد؟ چرا دستاوردهای انقلاب كمرنگ شده؟!
رُوِیَ أَنَّ أَمِیرَ الْمُومِنِینَ(ع) خَرَجَ ذَاتَ لَیْلَةٍ مِنَ الْمَسْجِدِ وَ كَانَتْ لَیْلَةً قَمْرَاءَ5. برنامه مسلمانها این بود: اول مغرب مىآمدند نماز مغربشان را در مسجد مىخواندند، بعد به خانه میرفتند شام مىخوردند؛ سپس برمىگشتند و نماز عشایشان را به جماعت مىخواندند. باز، به خانه برمىگشتند، و مىخوابیدند. آن وقتها كه چراغ برق و این حرفها نبود. بهطور طبیعی اقتضاء مىكرد كه زود بخوابند. البته اهتمام هم داشتند به اینكه اول شب بخوابند تا سحر بتوانند به عبادت بپردازند. شبی حضرت امیر(ع) بعد از نماز عشا از مسجد بیرون آمدند، و قاعدتاً باید به منزل میرفتند؛ ولی در آن شب مهتابی حضرت به خانه نرفتند. فَأَمَّ الْجَبَّانَةَ؛؛ به طرف یکی از محلات حركت كردند. لَحِقَهُ جَمَاعَةٌ یَقْفُونَ أَثَرَهُ؛؛ یك عده از شیعیان و دوستان، دنبال ایشان راه افتادند. فَوَقَفَ عَلَیْهِمْ؛ حضرت ایستاد و رو به اینها كرد؛ ثُمَّ قَالَ مَنْ أَنْتُمْ؟ و فرمود: شما كه هستید؟ قَالُوا شِیعَتُكَ یَا أَمِیرَ الْمُومِنِینَ؛ گفتند ما شیعیان شما هستیم. فَتَفَرَّسَ فِی وُجُوهِهِمْ. حضرت به قیافههایشان خیره شد. ثُمَّ قَالَ فَمَا لِی لَا أَرَی عَلَیْكُمْ سِیَماءَ الشِّیعَةِ؛؛ چطور شما مىگویید ما شیعه هستیم؟ من علامت شیعه در شما نمىبینم، سیمای شما به شیعیان نمىماند. قَالُوا وَ مَا سِیَماءُ الشِّیعَةِ یَا أَمِیرَ الْمُؤمِنِینَ؛ گفتند مگر شیعه چه قیافهایی دارد كه ما نداریم، علامتش چیست؟ فَقَالَ صُفْرُ الْوُجُوهِ مِنَ السَّهَرِ؛ حضرت فرمود: رنگهایشان از بیداری شب زرد شده. عُمْشُ الْعُیُونِ مِنَ الْبُكَاءِ؛ از بس از خوف خدا و شوق لقاء الهی گریه كردهاند چشمهایشان گود رفته است. حَدْبُ الظُّهُورِ مِنَ الْقِیَامِ؛ از بس برای نماز و عبادت ایستادهاند، پشتهایشان خمیده شده. خُمُصُ الْبُطُونِ مِنَ الصِّیَامِ؛ از روزهی بسیار شكمهایشان تهی و به پشت چسبیده است. ذُبُلُ الشِّفَاهِ مِنَ الدُّعَاءِ؛ از فرط دعا و ذكر خدا، لبهایشان خشكیده. عَلَیْهِمْ غَبَرَةُ الْخَاشِعِینَ؛ قیافهشان از خضوع و خشوعی كه دارند حالت غبارآلودگی و ژولیدگی دارد. فكر خودآرایی نیستند؛ اینها علامت شیعه است؛ شما كه این گونه نیستید چطور ادعا مىكنید كه ما شیعه هستیم؟!
مشابه این روایت از اصبغ بن نباته نقل شده و معلوم مىشود در میان گروهی كه به دنبال حضرت راه افتادند یكی هم اصبغ بوده که فردی شناخته شده است؛ آن كسی كه در روز آخر عمر امیرالمؤمنین(ع) هم اصرار مىكرد كه كلماتی از ایشان بشنود و در آخرین لحظات هم از دوستان خاص امیرالمومنین بود. اصبغ مىگوید: خَرَجَ عَلِیٌّ ذَاتَ یَوْمٍ وَ نَحْنُ مُجْتَمِعُونَ؛؛ حضرت بیرون آمدند در حالی كه ما هم جمعی بودیم. فَقَالَ مَنْ أَنْتُمْ وَ مَا اجْتَِماعُكُمْ؛؛ حضرت فرمود: شما كه هستید و برای چه جمع شدهاید؟ فَقُلْنَا قَوْمٌ مِنْ شِیعَتِكَ یَا أَمِیرَ الْمُومِنِینَ6؛ ما گروهی از شیعیانتان هستیم فَقَالَ مَا لِی لَا أَرَی سِیَماءَ الشِّیعَةِ عَلَیْكُمْ؟ پس چرا من قیافه شیعه در شما نمىبینم؟ فَقُلْنَا وَ مَا سِیَماءُ الشِّیعَةِ؟ فَقَالَ صُفْرُ الْوُجُوهِ مِنْ صَلَاةِ اللَّیْلِ. در آن روایت؛ صُفْرُ الْوُجُوهِ مِنَ السَّهَرِ.؛ بود «سَهَر»؛ یعنی بیداری؛ در این روایت مىفرماید مِنْ صَلَاةِ اللَّیْلِ؛ به خاطر این كه نماز شب را طولانی مىخوانند، رنگشان زرد مىشود. عُمْشُ الْعُیُونِ مِنْ مَخَافَةِ اللَّهِ. آنجا داشت عُمْشُ الْعُیُونِ مِنَ الْبُكَاءِ، اینجا مىفرماید: از ترس خدا گریستهاند و گریه موجب این شده كه چشمهایشان بههمخوردگی پیدا كند.
عَنْ سُلَیَْمانَ بْنِ مِهْرَانَ قَالَ دَخَلْتُ عَلَی الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ وَ عِنْدَهُ نَفَرٌ مِنَ الشِّیعَةِ وَ هُوَ یَقُولُ؛ سلیمان مىگوید رفتم خدمت امام صادق(ع) رفتم در حالی که عدهای از شیعیان در خدمتشان بودند و حضرت آنها را چنین نصیحت مىفرمود: مَعَاشِرَ الشِّیعَةِ كُونُوا لَنَا زَیْناً وَ لَا تَكُونُوا عَلَیْنَا شَیْناً؛؛ مایه زیور و زینت ما باشید، نه مایه ننگ و بدنامی ما. قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً؛ با مردم خوشگو باشید. سخنگفتنتان با مردم دلنشین باشد. خوب حرف بزنید و به صورت خوب ادا كنید؛ با احترام و با ادب. وَ احْفَظُوا أَلْسِنَتَكُمْ. شاید همانطور كه مرحوم مجلسی هم این احتمال را تقویت كردهاند، منظورشان همان حفظ لسان از اسرار باشد؛ ممكن هم هست از همه چیزهایی كه نباید گفت، یعنی زبانتان را از همه آفات زبانی حفظ كنید؛ وَ كُفُّوهَا عَنِ الْفُضُولِ وَ قُبْحِ الْقَوْلِ؛ (یا قَبیحِ الْقَوْلِ)؛ حرفهای زیادی نزنید و در چیزی كه گفتن و نگفتنش ضرورتی ندارد، زیادهگویی نكنید. از علائم شیعیان این است كه كم حرف مىزنند. وقتی حرفی مىزنند اثر خوبی بر آن مترتب مىشود. موجب هدایت كسی مىشود. موعظهای است یا اثر خوبی دارد؛ یا دست کم برای خدمت به دیگران و برای رضایت خداست.
امیدواریم خدای متعال به ما توفیق دهد كه معارف اهل بیت(ع) را بهتر یاد بگیریم و خوبتر عمل كنیم.
1. منافقون / 1.
2. بحارالأنوار، ج 65، ص 149، باب 19.
3. بحارالأنوار، ج 2، ص 190، باب 26، «أن حدیثهم(ع) صعب مستصعب».
4. بحارالأنوار، ج 65، ص 149، باب 19.
5. بحارالأنوار، ج 65، ص 150، باب 19.
6. بحارالأنوار، ج 65، ص 151، باب 19.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/08/08 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
همانطور كه در قرآن كریم اوصاف خاصی برای مؤمنین ذكر شده، در روایات شریفه هم همین عناوین، به؛ اضافه عناوین دیگر در مقام معرفی آنها و اوصافشان آمده است؛ به ویژه دربارهی عنوان «شیعه»، حساسیت خاصی در روایات وجود دارد. كلمه شیعه در نظر اهل بیت صلوات الله علیهم اجمعین ویژگی خاصی دارد. بودهاند بسیاری از كسانی كه خود را محب اهل بیت(ع) میدانستند- و واقعاً هم علاقه داشتند - اما در عینحال ائمه اطهار سلاماللهعلیهماجمعین به آنها میگفتند: شما شیعه نیستید؛ بگویید مؤمن یا محب اهل بیت هستیم؛ اما نگویید شیعهایم. ؛ چنین ادعایی را گاهی در روایات به عنوان دروغی كه موجب كیفر است معرفی كردهاند. عنوان شیعه قداست خاصی دارد و در كلام اهل بیت(ع) تأكید شده كسانی كه خود را شیعه میدانند باید اوصاف ممتازی داشته باشند. به همین مناسبت و برای تذكر بعضی از روایات را كه درباره اوصاف شیعه است میخوانیم. تا بدانیم از نظر اهل بیت(ع) شیعه واقعی چهگونه آدمی است و خودمان را محك بزنیم تا ببینیم آیا میتوانیم ادعای شیعه بودن بكنیم یا نه؟!
دَخَلَ سَدِیرٌ الصَّیْرَفِیُّ عَلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(ع)؛ وَ عِنْدَهُ جَمَاعَةٌ مِنْ أَصْحَابِهِ؛؛ سدیر وارد مجلس حضرت امام صادق(ع) شد در حالی كه عده زیادی در آنجا حضور داشتند. حضرت رو به سدیر كردند و این فرمایشات را به او فرمودند: فَقَالَ یَا سَدِیرُ لَا تَزَالُ شِیعَتُنَا مَرْعِیِّینَ، مَحْفُوظِینَ، مَسْتُورِینَ، مَعْصُومِینَ1؛؛ شیعیان ما در پناه خداوند خواهند بود، از چشم دشمنان مستورند و آفتی به آنها نمیرسد، به شرط آن كه سه مطلب را رعایت كنند؛ اگر این سه مطلب را رعایت كنند، به شیعهبودن هم پذیرفته شدهاند و خدای متعال به آنها عنایت خاصی دارد و ایشان را از آفات و بلیات حفظ میكند. اول این که رابطهشان را با خدا تصحیح كنند. مَا أَحْسَنُوا النَّظَرَ لِأَنْفُسِهِمْ فِیمَا بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ خَالِقِهِمْ.؛ خوب فكر كنند، ببینند رابطهشان با خدا چگونه است؟ آیا حق بندگی خدا را به جا میآورند؟
دوم آن که رابطهشان را با امامشان تصحیح كنند. آیا در هر حالی مطیع امامشان هستند؟! باید «ناصح للامام»؛ باشند. «ناصح»؛ در عربی یعنی صاف، خالص، یك رو، دلسوز. «النصیحه لأئمة المسلمین»؛ یعنی با امامشان یك رو؛ دلسوز و كاملاً مطعیش باشند.
سوم، نوع رابطهشان با سایر شیعیان است. شیعیان باید وظیفه خودشان بدانند كه به سایر شیعیان كمك كنند؛ از هر نوع كمكی كه از دستشان برمیآید. این را وظیفه؛ الهی، اخلاقی و انسانی برای خودشان تلقی كنند.
پس؛ اول مَا أَحْسَنُوا النَّظَرَ فِیمَا بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ خَالِقِهِمْ؛ یعنی خوب به رابطهشان با خدا نگاه میكنند، دوم: صَحَّتْ نِیَّاتُهُمْ لِأَئِمَّتِهِمْ؛ نیتشان در مقابل امامشان درست باشد؛ یعنی غل و غشی نداشته و كاملاً مطیع باشند. تصمیم داشته باشند اوامر امام را اطاعت كنند و تخلفی نكنند. سوم، وَ بَرُّوا إِخْوَانَهُمْ فَعَطَفُوا عَلَى ضَعِیفِهِمْ وَ تَصَدَّقُوا عَلَى ذَوِی الْفَاقَةِ مِنْهُمْ؛ رابطهشان را با برادران ایمانیشان تقویت كنند و به ضعفای شیعه توجه داشته باشند و به آنهایی كه احتیاج مالی دارند احسان و خدمت كنند.
امام(ع) در ادامه فرمودند: إِنَّا لَا نَأْمُرُ بِظُلْمٍ وَ لَكِنَّا نَأْمُرُكُمْ بِالْوَرَعِ الْوَرَعِ الْوَرَعِ؛ ما هرگز از شما نمیخواهیم ظلم یا كار نادرستی انجام بدهید؛ آنچه ما از شما میخواهیم، الْوَرَعِ الْوَرَعِ الْوَرَعِ؛ سه مرتبه تكرار فرمود، از گناهان پرهیز كنید. وَ الْمُوَاسَاةِ الْمُوَاسَاةِ لِإِخْوَانِكُمْ؛ باز دو مرتبه تكرار كردند نسبت به برادرانتان مواسات داشته باشید؛ یعنی آنها را شریك زندگی خودتان بدانید. سپس فرمودند اینكه ما اینقدر تاكید میكنیم به شیعیان دیگر كمك كنید برای این است كه اخوان شما، كه دوستان خدا هستند، همیشه در میان مردم، كم و مورد جفای دیگران بودهاند و دیگران آنها را ضعیف میشمرند و به ایشان ظلم میكنند. بعداً هم همینطور خواهد بود. چون شیعیان ما در اقلیت و ضعف هستند، به کمک احتیاج دارند. اگر به همدیگر كمك نكنید، نمیتوانید به زندگیتان ادامه دهید و به وظایفتان عمل كنید. فَإِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ لَمْ یَزَالُوا مُسْتَضْعَفِینَ قَلِیلِینَ مُنْذُ خَلَقَ اللَّهُ آدَمَ(ع)؛؛ از روزی كه حضرت آدم روی این زمین خلق شده، همیشه اولیاء خدا در اقلیت و مورد استضعاف بودند. در آینده هم، چنین خواهد بود.
عَنْ أَبِی زَیْدٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) قَالَ لَیْسَ مِنْ شِیعَتِنَا مَنْ یَكُونُ فِی مِصْرٍ یَكُونُ فِیهِ آلَافٌ وَ یَكُونُ فِی الْمِصْرِ أَوْرَعُ مِنْهُ2؛ اگر كسی در شهری كه هزاران نفر در آن زندگی میكنند ادعای شیعه بودن کند در حالی که بین مردم آن شهر كسانی هستند كه تقوایشان بیشتر از اوست، ادعای شیعه بودنش دروغ است؛ یعنی شیعه ما در هر شهری پارساترین مردم آن شهر خواهد بود.
عَنْ جَابِرٍ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(ع) قَالَ سَمِعْتُ جَابِرَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ حِزَامٍ الْأَنْصَارِیَّ یَقُولُ: لَوْ نَشَرَ سَلْمَانُ وَ أَبُوذَرٍّ رَحِمَهُمَا اللَّهُ لِهَؤُلَاءِ الَّذِینَ یَنْتَحِلُونَ مَوَدَّتَكُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ لَقَالُوا مجانین3.؛ اگر سلمان و ابوذر برای این اشخاصی كه ادعای تشیع و مودت اهل بیت(ع) میكنند مبعوث و دوباره زنده میشدند؛ و اینها سلمان و ابوذر را میدیدند، این مردم میگفتند آنها دیوانه هستند؛ انسان عاقل اینگونه زندگی نمیكند!
عنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(ع) أَنَّهُ دَخَلَ عَلَیْهِ بَعْضُ أَصْحَابِهِ فَقَالَ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنِّی وَ اللَّهِ أُحِبُّكَ وَ أُحِبُّ مَنْ یُحِبُّكَ4، كسی تازه خدمت امام رسیده بود، و در ابتدا بسیار تأكید كرد که من، هم شما را خیلی دوست دارم و هم همه دوستان شما را. سپس اضافه میكند: یَا سَیِّدِی مَا أَكْثَرَ شِیعَتَكُمْ؛ آقا چه قدر شیعیان شما زیاد هستند! فَقَالَ لَهُ اذْكُرْهُمْ؛ حضرت میفرماید: بگو چهقدر هستند؟ فَقَالَ كَثِیرٌ. فَقَالَ تُحْصِیهِمْ؛ مرد گفت: بسیارند. حضرت فرمود: شمارهاش را میدانی؟ فَقَالَ هُمْ أَكْثَرُ مِنْ ذَلِكَ؛؛ او گفت: تعدادشان بیش از آن است كه من شماره كنم. فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(ع): أَمَا لَوْ كَمُلَتِ الْعِدَّةُ الْمَوْصُوفَةُ ثَلَاثَمِائَةٍ وَ بِضْعَةَ عَشَرَ كَانَ الَّذِی تُرِیدُونَ. حضرت فرمودند اگر عده اینها به سیصد و سیزده نفر برسد آنچه باید در آخرالزمان واقع شود، اتفاق خواهد افتاد (گویا این مرد آمده بوده تا حضرت را به قیام تشویق كند)؛ ولی بدان اینهایی كه شما میگویید شیعه هستند، واقعاً شیعه نیستند. اوصاف شیعیان ما این است كه میگویم: وَ لَكِنْ شِیعَتُنَا مَنْ لَا یَعْدُو صَوْتُهُ سَمْعَهُ؛؛ صدایش از گوشش بالاتر نمیرود؛ یعنی طوری حرف میزند كه خودش میشنود، داد نمیزند. وَ لَا شَحْنَاؤُهُ بَدَنَهُ؛؛ بارش از تمام بدنش بالاتر نمیرود؛ یعنی سعی نمیكند بارش را بر دوش دیگران بگذارد. وَ لَا یَمْدَحُ بِنَا غَالِیاً؛ كسانی را كه در حق ما غلو میكنند ستایش نمیكند و اهل غلو را دوست نمیدارد. شیعه، «لامُفْرِطٌ وَ لامُفَرِّطٌ»، نه غلو میكند و نه تقصیر. اینگونه نیست كه وقتی كسانی غلو میكنند _العیاذبالله_ و اوصاف الهی را به اهل بیت صلوات الله علیهم اجمعین نسبت میدهند، خوشحال شود؛ شیعه باید به همان كه ائمه هستند ایمان داشته باشد. وَ لَا یُخَاصِمُ لَنَا وَلِیاً؛ (یا؛ وَالِیاً؛ یا مُوَالِیاً)؛؛ شیعه با كسی كه دوست ماست دشمنی نمیكند و با دوستان ما با مسالمت زندگی میكند. وَ لَا یُجَالِسُ لَنَا عَائِباً؛ با كسانی هم كه عیبجویی ما را میكنند، مجالست نمیكند؛ چون هم نشینی با اهل گمراهی، كمكم ایمان انسان را ضعیف میكند. وَ لَا یُحَدِّثُ لَنَا ثَالِباً، با كسی كه به ما بدگویی میكند اصلاً سخن نمیگوید. وَ لَا یُحِبُّ لَنَا مُبْغِضاً؛؛ اگر كسی دشمن ما باشد او را دوست نمیدارد. و بهعكس، وَ لَا یُبْغِضُ لَنَا مُحِبّاً؛؛ هیچ وقت دوستان ما را دشمن نمیدارد.
در این جا مسئلهای است که احتیاج به توضیح دارد. روایات زیادی داریم حاكی از اینكه عدهای ذاتاً آدمهای خوبی هستند. ؛ كسانی كه واقعاً محب اهل بیت(ع) باشند، ذاتشان پاك است. اگر گناهی میكنند، انسان باید گناهشان را دشمن بدارد، نه شخصشان را؛ بهشرط این كه واقعاً محبّت واقعی نسبت به اهل بیت داشته باشند. برعكس، اگر كسانی دشمن اهل بیت هستند، ذاتشان پاك نیست؛ و اگر كار خوبی میكنند انسان باید كارشان را دوست بدارد، نه شخصشان را. به همین مضمون روایاتی وجود دارد که خدای متعال اگر كسی را دوست بدارد، هیچ وقت او را دشمن نمیدارد و اگر گناهی مرتكب شود گناهش را دشمن میدارد، ؛ نه ذاتش را. اگر كسی را دشمن بدارد هیچ وقت او را دوست نخواهد داشت و اگر كار خوب هم میكند، كارش را دوست میدارد، نه شخصش را5.
در ادامه روایت سؤالی برای آن فرد روایت کننده مطرح شد. فَقُلْتُ فَكَیْفَ أَصْنَعُ بِهَذِهِ الشِّیعَةِ الْمُخْتَلِفَةِ الَّذِینَ یَقُولُونَ إِنَّهُمْ یَتَشَیَّعُونَ؛ من چگونه با كسانی كه ادعای شیعه بودن میكنند رفتار كنم؟ تكلیف اینها چه میشود؟ حضرت فرمودند: برای آنهایی كه ادعای شیعهبودن میكنند و این اوصافی كه گفتم ندارند، گرفتاریهایی پیش میآید. در مقابل نقصهایی كه دارند مشكلاتی در زندگی برایشان پیش میآید تا تطهیر شوند؛ فَقَالَ فِیهِمُ التَّمْیِیزُ وَ فِیهِمُ التَّمْحِیصُ وَ فِیهِمُ التَّبْدِیلُ یَأْتِی عَلَیْهِمْ سِنُونَ تُفْنِیهِمْ وَ سُیُوفٌ تَقْتُلُهُمْ وَ اخْتِلَافٌ یُبَدِّدُهُمْ؛؛ قطحی و تنگدستی برایشان پیش میآید. دشمنانی به جان آنها میافتند که آنها را میكشند و اذیت میكنند. آنها باید واقف شوند که این بلاها و گرفتاریها مجازات نقصهایشان است. چون خودشان را اصلاح نكردند، به این وسیلهها تطهیر میشوند. در بعضی از روایات، كیفیت تطهیر شیعیان گناهكار را در این دنیا و در حین مرگ و قیامت تفصیلاً بیان كرده است. ؛ اول، گرفتاریهای دنیاست كه در این جا اشاره شده؛ سپس اگر با اینها پاك نشدند، هنگام جان كندن، و بعد در عالم برزخ، تا اوایل قیامت و در بعضی روایات آمده كه مدتی در طبقه بالای جهنم میمانند تا تطهیر بشوند؛ سپس شفاعت ما شاملشان میشوند و نجات پیدا میكنند.
امام(ع) بیان اوصاف شیعه را این گونه ادامه میدهند: إِنَّمَا شِیعَتُنَا مَنْ لَا یَهِرُّ هَرِیرَ الْكَلْبِ وَ لَا یَطْمَعُ طَمَعَ الْغُرَابِ. یكی از ویژگیهای ادبیات عرب این است كه وقتی میخواهد صفات زشتی را توصیف كند تا مردم را از آن صفات منزجر كند، آنها را به بعضی از حیوانات نسبت میدهد و تشبیه میكند. در قرآن هم این روش مورد استفاده قرار گرفته است. فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ6؛؛ مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ7. در این روایت دو حیوان را ذكر میفرماید كه اوصاف زشتی دارند و همه میفهمند که شیعیان ما اینگونه نیستند. یكی سگ است كه وقتی جایی باشد، اگر فرد ناآشنایی وارد شود شروع به پارسكردن و حمله؛ میكند. خاصیت پرخاشگری و حملهكردن به دیگران، بدبین بودن به همه و قصد اذیت؛ دیگران، در شیعیان ما پیدا نمیشود. شاید دیده یا شنیده باشید، عدهای هستند که نان فحش دادنشان را میخورند! اصلاً زندگیشان با همین اداره میشود؛ به اشخاص بد میگویند تا مردم برای اینكه از بدگویی آنها در امان باشد خواستههایشان را تامین كنند. این، همان صفت سگ است. شیعیان ما این گونه نیستند؛ آری اگر كفار خواستند به دین ضرر و ضربه بزنند وظیفه خودشان را انجام میدهند؛ أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ8.؛ صفت دیگر هم صفت كلاغ است. معروف است كه كلاغ خیلی حریص است. وقتی یك ماده غذایی، به خصوص گردو یا بعضی از میوهها را میبیند، برمیدارد و زیر خاك ذخیره میكند. اینگونه نیست كه برای نیازش و به اندازهای كه سیر شود، دنبال غذا برود. غالب حیوانات به اندازهای كه احتیاج دارند میخورند؛ اما كلاغ نه، بهخیال خودش برای روز مبادا ذخیره میكند. امام(ع) میفرماید: شیعیان ما اینگونه نیستند. اینقدر حریص نیستند كه بخواهند برای ده سال و بیست سال و صد سال آینده و برای خانواده و هفتپشتشان ذخیره كنند. آنها به اندازه نیازشان تلاش میكنند و فكر و ذكرشان را صرف مسائل الهی و معنوی و تقرب به خدا و خدمت به خلق خدا میكنند.
نكته دیگر این که شیعیان ما عزت نفس بالایی دارند؛ بهخصوص در مقابل دشمنان ما. وَ لَا یَسْأَلُ النَّاسَ بِكَفِّهِ وَ إِنْ مَاتَ جُوعاً؛ اگر از گرسنگی بمیرد از مردم چیزی نمیخواهد. این تفسیری است برای این آیه شریفه كه میفرماید: یَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِیَاء مِنَ التَّعَفُّفِ ... لاَ یَسْأَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا9؛ مؤمنان صورت خود را با سیلی سرخ میكنند كه دیگران فكر كنند اینها متمول هستند. این اخلاق كه انسان صریحاً یا تلویحاً، ، نزد دیگران اظهار نیاز كند، از اخلاق شیعیان ما نیست. شیعیان ما آبرو دارند و آبروی خود را نگه میدارند. آبروی ما را هم با رفتارشان حفظ میكنند.
وقتی كلام به اینجا رسید، دیگر، راوی طاقت نیاورد تا ادامه صحبت امام را گوش كند؛ باز كلام امام را قطع كرد و گفت: قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَأَیْنَ أَطْلُبُ هَؤُلَاءِ الْمَوْصُوفِینَ بِهَذِهِ الصِّفَةِ؛؛ فدایت شوم، پس من چنین كسانی را از كجا پیدا كنم؟! اینهایی كه شما میگویید پیدا نمیشود! فَقَالَ اطْلُبْهُمْ فِی أَطْرَافِ الْأَرْضِ؛ اینها در گوشه و كنار پراكنده هستند.یعنی توقع نداشته باش به جایی كه میروی، همه اینگونه باشند، یا یك شهر، شهر خوبان و شهر شیعیان باشد، بلکه چنین كسانی در گوشه و كنار پراكنده هستند.
باز حضرت شروع میكنند به بیان بعضی اوصاف شیعیان. أُولَئِكَ الْخَشِنُ عَیْشُهُمُ؛ این شیعیانی كه ما گفتیم، زندگیشان با سختی میگذرد. با سختی زندگی، دست و پنجه نرم میكنند. هم لباسشان، لباس خیلی نرم و آنچنانی نیست، و هم سایر امور زندگیشان طوری نیست که تمام وسایل زندگیشان زیبا و ناب و کامل باشد. الْمُنْتَقِلَةُ دَارُهُمُ؛ اینها خانه بهدوشند. اینجور نیست كه علاقهای داشته باشند حتماً در شهری خانهی بزرگ و خوبی داشته باشند. امروز این خانه را اجاره میكنند، فردا جای دیگر مستاجر میشوند. در این شهر نشد، شهر دیگر. الَّذِینَ إِنْ شَهِدُوا لَمْ یُعْرَفُوا. همیشه یكی از درددلهای شیعیان این بوده كه در شهری كه زندگی میكنیم ما را قبول ندارند. گاهی به عنوان تحقیر میگویند: اینها جعفری، یا رافضی هستند؛ منزویمان میكنند. شیعیان از این مسأله رنج میبردند. در زمانی كه اکثریت جمعیت شهرها را دیگر مذاهب تشكیل میدادند؛ شیعیان خیلی در فشار بودند و احساس حقارت میكردند. گویا در این جا حضرت ایشان را دلداری میدهند و میگویند: نگران نباشید از اینكه مردم شما را نمیشناسند و قبول نمیكنند. شما باید به فكر این باشید كه خدا از شما راضی باشد. شیعیان ما اگر در مجلسی حضور پیدا كنند آنها را نمیشناسند و كسی به آنها توجه و اعتنایی نمیكند. إِنْ شَهِدُوا لَمْ یُعْرَفُوا وَ إِنْ غَابُوا لَمْ یُفْتَقَدُوا؛ اگر یك روز غائب شوند اصلاً کسی احوالشان را نمیپرسد كه این چه کسی بود كه هر روز به مسجد میآمد و او را میدیدیم...! إِنْ غَابُوا لَمْ یُفْتَقَدُو،؛ نشانه انزوای شیعه است. إِنْ مَرِضُوا لَمْ یُعَادُوا؛ اگر مریض بشوند كسی به عیادتشان نمیآید. إِنْ خَطَبُوا لَمْ یُزَوَّجُوا؛ وقتی به خواستگاری میروند، جواب رد میشنوند. وَ إِنْ مَاتُوا لَمْ یُشْهَدُوا؛ اگر بمیرند كسی به تشییع جنازهشان نمیآید. أُولَئِكَ الَّذِینَ فِی أَمْوَالِهِمْ یَتَوَاسَوْنَ وَ فِی قُبُورِهِمْ یَتَزَاوَرُونَ؛ ویژگی؛ ایشان این است كه در اموالشان با برادران دینی خود مواسات دارند؛ یعنی آنها را شریك مال خود میدانند و به زیارت قبور گذشتگانشان میروند و آنها را فراموش نمیكنند. آنقدر وفادارند كه خدمت به برادران دینیشان منحصر به زندگی دنیایشان نیست. وَ لَا یَخْتَلِفُ أَهْوَاؤُهُمْ وَ إِنِ اخْتَلَفَتْ بِهِمُ الْبُلْدَانُ؛ هر چند در شهرهای مختلف هستند؛ اما همه، دلهایشان یكی است. در مقابل، منافقین، كه قرآن بهخصوص روی این ویژگی؛ آنها تكیه میكند كه اگر همهشان در یك مجلس جمع شوند، دل دو نفرشان با هم نیست؛ چون هر كدام دنبال دنیایی میگردد كه مزاحم دنیای دیگری است. آنها حالت تكالب دارند؛ به جان هم میافتند تا بیشتر سود ببرند؛ رفاقتشان برای این نیست كه به هم كمك كنند تا خدا بیشتر از آنها راضی باشد. رفاقت؛ منافقین به خاطر این است که بتوانند از دیگری استفاده كنند تا مثلاً پارتیشان شود یا بتواننداز مالش استفاده كنند! اما شیعیان ما همدیگر را دوست دارند و دلشان یكی است؛ هر چند رنگها و نژادهایشان مختلف باشد.
1؛ . بحارالأنوار، ج 65، ص 153، باب 19، «صفات الشیعة و أصنافهم و ذم الإغترار».
2؛ . همان.
3؛ . همان.
4؛ . همان.
5. ر.ك: بحارالأنوار، ج 5، ص 157، باب 6، «السعادة و الشقاوة»؛ عَنْ صَفْوَانَ عَنِ ابْنِ حَازِمٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ السَّعَادَةَ وَ الشَّقَاوَةَ قَبْلَ أَنْ یَخْلُقَ خَلْقَهُ فَمَنْ عَلِمَهُ اللَّهُ سَعِیداً لَمْ یُبْغِضْهُ أَبَداً وَ إِنْ عَمِلَ شَرّاً أَبْغَضَ عَمَلَهُ وَ لَمْ یُبْغِضْهُ وَ إِنْ عَلِمَهُ شَقِیّاً لَمْ یُحِبَّهُ أَبَداً وَ إِنْ عَمِلَ صَالِحاً أَحَبَّ عَمَلَهُ وَ أَبْغَضَهُ لِمَا یَصِیرُ إِلَیْهِ فَإِذَا أَحَبَّ اللَّهُ شَیْئاً لَمْ یُبْغِضْهُ أَبَداً وَ إِذَا أَبْغَضَ شَیْئاً لَمْ یُحِبَّهُ أَبَداً.
6؛ . اعراف / 176.
7؛ . جمعه / 5.
8؛ . فتح / 29.
9؛ . بقره / 273.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/08/15 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
چند جلسهای است روایاتی را که از اهل بیت(ع) درباره اوصاف شیعیان و مؤمنین برجسته وارد شده، تلاوت میکنیم. چون احساس میشود در این عصر عوامل شیطانی بیش از پیش فعال شدهاند. دنیا با فریبندهترین چهرههایش و مفاسد اخلاقی با بدترین شکلهایش از کانون مغرب زمین به سایر کشورها سرازیر شده و اگر این روند ادامه پیدا کند عوامل گناه فراوانتر و بیشتر در دسترس قرار میگیرد و ما هم به تدریج فرهنگ دینی خود و فرمایشهای ائمه(ع) را فراموش میکنیم، و عوامل الهی و رحمانی ضعیفتر و کمرنگتر خواهد شد. این وضعیت بسیار نگران کننده؛ است. هدف ما از این جلسات بیشتر این است که خودمان را مهیا کنیم تا اولاً کمتر تحت تأثیر عوامل سوء شیطانی قرار بگیریم و بعد از آن، تا اندازهای که میتوانیم نقش مثبتی در جامعه ایفا کنیم. راه دیگری جز این وجود ندارد که در مقابل ظلمت فرهنگهای الحادی و کفرآمیز به انوار کلمات اهل بیت(ع) پناه ببریم. البته روایاتی که میخوانیم برای این نیست که فردا بخواهیم دقیقاً مثل آنها عمل کنیم. در روایات اخلاقی هم مانند روایات فقهی عام و خاص، حاکم و محکوم و وارد و مورود وجود دارد. خواندن این روایات برای این است که فضای ذهنی ما به فضای فرمایشهای اهل بیت(ع) نزدیکتر شود. ما نمیتوانیم به طور دقیق مثل آنها عمل کنیم. در اینجا هم نمیخواهیم نسخه بپیچیم. منظور ما از خواندن روایات آشنایی با ارزشهایی است که در فرهنگ اهل بیت(ع) مطرح بوده است.
عَنْ أَبِی الصَّبَّاحِ الْكِنَانِیِّ قَالَ قُلْتُ لِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) إِنَّا نُعَیَّرُ بِالْكُوفَةِ فَیُقَالُ لَنَا جَعْفَرِیَّةٌ1. ابیالصباح از شاگردان امام صادق(ع) است که ظاهراً در مدینه خدمت آن حضرت رسیده و عرض میکند: آقا، ما در کوفه منزوی شدهایم و مردم ما را فرقه جدایی میدانند و میگویند اینها جعفری هستند؛ گویا ما را از مسلمانها جدا میدانند. ابیالصباح به عنوان گله میگوید ما را «تعییر»، یعنی سرزنش میکنند. معلوم میشود شیعه، آن زمان در کوفه، در اقلیت قرار داشته و فضا طوری بوده که جعفری بودن یعنی تفاوت و تمایز با دیگران.
فَغَضِبَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(ع)؛ حضرت از این کلام ابیالصباح ناراحت و خشمگین شدند؛ اما نه از این که آنها را سرزنش میکنند؛ بلکه حضرت از این ناراحت شدند که اشخاصی که خودشان را به اهل بیت(ع) منتسب میکنند و با این عنوان شناخته میشوند، صلاحیت این انتساب را ندارند. اگر ایشان صالح و افراد ممتازی بودند، حضرت غضب نمیکردند. ثُمَّ قَالَ إِنَّ أَصْحَابَ جَعْفَرٍ مِنْكُمْ لَقَلِیلٌ؛ یعنی بیخود به شما جعفری میگویند. اصحاب جعفر در میان شما خیلی کم هستند. إِنَّمَا أَصْحَابُ جَعْفَرٍ مَنِ اشْتَدَّ وَرَعُهُ وَ عَمِلَ لِخَالِقِهِ؛ بیتردید به کسانی میتوان اصحاب جعفر گفت که نهایت تقوا و پارسایی را داشته باشند و برای خدا کار کنند؛ اینها جعفری هستند. اشکال در این است که به شما جعفری میگویند؛ در حالیکه صلاحیت جعفریبودن را ندارید.
مرحوم صدوق _رضوان الله علیه_ کتابی درباب «صفات الشیعه»؛ دارند که در آن این روایت را از ابوبصیر نقل کردهاند: قَالَ الصَّادِقُ(ع) شِیعَتُنَا أَهْلُ الْوَرَعِ وَ الِاجْتِهَادِ وَ أَهْلُ الْوَفَاءِ وَ الْأَمَانَةِ وَ أَهْلُ الزُّهْدِ وَ الْعِبَادَةِ.2؛ حضرت اوصاف شیعه را اینگونه بیان میکند که آنها اهل ورع و اجتهادند. در این جا معنی لغوی «اجتهاد»؛ منظور است؛ مثل آن فرمایش امیرالمؤمنین(ع) كه فرمود: أَعِینُونِی بِوَرَعٍ وَ اجْتِهَاد3. یعنی شیعیان اهل کوشش هستند؛ انسانهای تنبلی نیستند و در راه انجام وظیفه تلاش میکنند. وَ أَهْلُ الْوَفَاءِ وَ الْأَمَانَةِ؛ از ویژگیها و خواص بارزشان این است که اهل وفا و امانتداری هستند؛ اگر قولی میدهند سعی میکنند به قولشان دقیقاً عمل کنند. اگر امانتی به دستشان میسپارند، سعی میکنند امانت را حفظ کنند تا خیانت در امانت نشود.
حضرت در ادامه میفرماید: وَ أَهْلُ الزُّهْدِ وَ الْعِبَادَةِ. شیعیان ما اهل زهد و عبادت هستند؛ سپس بعضی از این عبادتها را به خصوص اسم میبرند: أَصْحَابُ إِحْدَى وَ خَمْسِینَ رَكْعَةً فِی الْیَوْمِ وَ اللَّیْلَةِ؛ اصحابی که شبانه روز، پنجاه و یک رکعت نمازشان ترک نمیشود؛ هفده رکعت نماز واجب و سی و چهار رکعت نماز نافله. الْقَائِمُونَ بِاللَّیْلِ؛ شبها برای عبادت قیام میکنند. الصَّائِمُونَ بِالنَّهَارِ؛ روزها روزه میگیرند. نه این که شیعیان در هر حالی و هر روز روزه میگیرند؛ بلکه یعنی به روزه گرفتن اهتمام دارند و برایشان یک ارزش است. یُزَكُّونَ أَمْوَالَهُمْ وَ یَحُجُّونَ الْبَیْتَ؛؛ آنها زکات مالشان را میدهند و حجشان را به جا میآورند. وَ یَجْتَنِبُونَ كُلَّ مُحَرَّمٍ؛ و از هر گناهی اجتناب میکنند. لازمه؛ اجتناب از محرمات هم انجام واجبات است؛ چون ترک واجب نیز گناه حرامی است. ؛ شما که جوان هستید اگر از اول تصمیم بگیرید، با توسلها و توکل به خدا، انشاءالله عنایات خدا شاملتان میشود و موفق میشوید از همه گناهان اجتناب کنید. اما اگر انسان سست بگیرد و بگوید بعضی از گناهان چیزی نیست و آنها را سبک بشمرد، هیچوقت موفق نمیشود همه گناهان را ترک کند. این یکی از شرایط عادی شیعیان است که از هر گناهی احتراز میکنند!
ظاهراً نوف یکی از شاگردان خصوصی امیرالمؤمنین(ع) بوده و از روایات بسیاری برمیآید که گاهی حتی شب را در کنار امیرالمؤمنین(ع) بیتوته میکرده است. نوف روایات زیادی ؛ از امیرالمؤمنین(ع) نقل کرده که بسیار پرمعناست و جای تأمل و دقت زیادی دارد. چون بسیاری از روایات این گونه است كه متناسب با مخاطب گفته شده؛ ابتدا ظرفیت او را میسنجند. ویژگیهایش، مقدار درک و شعورش و میزان ایمان و معرفتش را میسنجند و متناسب با آنها با او صحبت میکنند. هر مطلبی را با هر زبانی و به هر کسی نمیگویند. روایاتی که امیرالمؤمنین(ع) ؛ به نوف فرمودهاند جملات پرمغز و پرمحتوایی است.
قَالَ لِی عَلِیٌّ(ع) یَا نَوْفُ خُلِقْنَا مِنْ طِینَةٍ طَیِّبَةٍ4؛ ما، اهل بیت(ع) از طینت پاکی خلق شدهایم. سلسلهای از روایات میگویند هر انسانی از طینتی خلق شده و گِل و سرشت اولیهاش از مواد و عناصر خاصی بوده است. شاید «طینت»، به معنایی فراتر از عناصر مادی هم اطلاق شده باشد. ممكن است برای بعضی این سؤال مطرح شودکه طینت چه تأثیری در زندگی انسان دارد؟ کسی که طینتش پاک یا ناپاک باشد، در رفتارها، در اختیارها و انتخابهایش چه تأثیری دارد؟ این موضوع بحث؛ مفصلی دارد که باید درباره آن بحث بشود؛ اما در اینجا ما سعی میکنیم بیشتر در باره آنچه جنبه کاربردی و تأثیر اخلاقی و روحی داشته باشد، بحث کنیم.
حضرت فرمود: ما، اهل بیت از طینتی پاک خلق شدهایم و شیعیان ما هم از طینت ما خلق شدهاند. فَإِذَا كَانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ أُلْحِقُوا بِنَا؛ لازمه این که آنها از طینت ما خلق شدهاند این است که در روز قیامت به ما ملحق شوند.
قَالَ نَوْفٌ فَقُلْتُ صِفْ لِی شِیعَتَكَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ.؛ نوف نگفت از «طینت»؛ پاك خلق شدن، یعنی چه و چه تأثیری دارد. بلکه پرسید شیعیانی که شما میفرمایید از طینت شما خلق شدهاند، چگونه انسانهایی هستند؟ فَبَكَى لِذِكْری؛ شِیعَتِهُ؛؛ حضرت از یاد شیعیان به گریه افتاد. وَ قَالَ یَا نَوْفُ شِیعَتِی وَ اللَّهِ الْحُلَمَاءُ، الْعُلَمَاءُ بِاللَّهِ وَ دِینِهِ، الْعَامِلُونَ بِطَاعَتِهِ وَ أَمْرِهِ، الْمُهْتَدُونَ بِحُبِّهِ؛ شیعیان اهل علماند و حلم. عارف به خدایند و نسبت به دین خدا شناخت دارند؛ احکام خدا را خوب میشناسند و به دستورات او دقیقاً عمل میکنند.
أَنْضَاءُ عِبَادَةٍ، أَحْلَاسُ زَهَادَةٍ. این اوصاف ؛ از همان مواردی است که نمادهایی از صفات شیعه را ذکر میکند و معنایش این نیست که ما همه باید سعی کنیم این گونه بشویم. هدف از ذکر این اوصاف آن است که بدانیم شیعیان به دنیا و لذایذ آن و ارزشهای مادی بهایی نمیدهند؛ خلاصه این؛ عبارتهای نورانی این است.
أَنْضَاءُ عِبَادَةٍ؛ اینها لاغرشدهی عبادتند. أَحْلَاسُ زَهَادَةٍ؛ نمیخواهند نخود هر آشی باشند و هرجایی خودشان را مطرح کنند و فقط در این فکر هستند كه کاری کنند که خدا از آنها راضی باشد. اگر لازمه این کار این است که خانهنشین بشوند، یا در جامعه شناخته نشوند و کسی به ایشان بهایی ندهد، اهمیت نمیدهند. شیعیان در برابر تمایلات انسانی تعدیل شده هستند و محکوم هوسها نیستند. صُفْرُ الْوُجُوهِ مِنَ التَّهَجُّدِ؛ از شب زندهداری رنگشان زرد شده. عُمْشُ الْعُیُونِ مِنَ الْبُكَاءِ؛ چشمهایشان از گریههایی که کردهاند آفت دیده. ذُبُلُ الشِّفَاهِ مِنَ الذِّكْرِ؛ از بس ذکر خدا ؛ گفتهاند لبهایشان خشکیده. خُمُصُ الْبُطُونِ مِنَ الطَّوَى؛ از بس از غذاخوردن خودداری کرده و گرسنگی کشیدهاند، شکمشان چسبیده و جمع شده. تُعْرَفُ الرَّبَّانِیَّةُ فِی وُجُوهِهِمْ وَ الرَّهْبَانِیَّةُ فِی سَمْتِهِمْ؛ وقتی به قیافهشان نگاه میکنی به یاد خدا میافتی. سیمای آنها الهی و ربانی است. منششان شیوه راهبان و تارکان دنیاست. رفتارشان به دنیاطلبان نمیماند. مَصَابِیحُ كُلِّ ظُلْمَةٍ؛؛ هر جا تاریکی باشد با نور خود تاریکی را روشن میکنند. ضلالتها، گمراهیها و بدعتها را برطرف میکنند و راه صحیح را به دیگران نشان میدهند. وَ رَیْحَانُ كُلِّ قَبِیلٍ؛ در هر مجموعهای مثل گلی شکفته هستند. خوبیهایشان ظاهر است و عطر زندگیشان به مشام دیگران میرسد.
لَا یُثْنُونَ مِنَ الْمُسْلِمِینَ سَلَفاً وَ لَا یَقْفُونَ لَهُمْ خَلَفاً. این ویژگی ناظر به یکی از گرایشهایی است که در آن زمان وجود داشته و امروز هم در گروهی از مسلمانها بهصورت شدیدتری وجود دارد. میدانید، امروز فرقهای به نام «سلفیین»؛ شعارشان این است که ما باید آنگونه رفتار کنیم که پیشینیان رفتار میکردند و غیر از آنچه در روایات آمده و پیغمبر اکرم(ص) انجام میداده، بدعت و شرک است. مثلاً این گروه حتی برگزاری مجلس شادی برای تولد پیغمبر(ص) را بدعت و شرک میدانند. حضرت امیر(ع) میفرماید: شیعیان ما این گونه نیستند که چشم بسته، تابع گذشتگان باشند و هر کاری آنها کردند، انجام بدهند. آنها مرد برهان و دلیلاند. تحقیق میکنند تا ببینند حق چیست و همان را عمل کنند. شُرُورُهُمْ مَكْنُونَةٌ وَ قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ؛ شرّی از ایشان؛ ظهور ندارد و دلهایشان محزون است. حضرت نمیفرماید قیافههایشان محزون است بلکه چهرهشان بشّاش و ظاهرشان شاد و خرم است؛ اما در دلشان حزن است؛ به خاطر گناهانی که مرتکب شدهاند، یا فرصتهای خوبی که از دست دادهاند و یا گناهانی که دیگران مرتکب میشوند و آنها نمیتوانند جلوگیری کنند.
أَنْفُسُهُمْ عَفِیفَةٌ وَ حَوَائِجُهُمْ خَفِیفَةٌ؛ اهل عفت و پاکدامنی هستند و حوائج دنیایشان ؛ بسیار کم و سبک است. أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِی عَنَاءٍ وَ النَّاسُ مِنْهُمْ فِی رَاحَةٍ؛ خودشان را به زحمت میاندازند تا مردم راحت باشند. برخلاف کسانی که سعی میکنند زحمتهایشان را بر دوش دیگران بیاندازند تا خودشان راحت باشند. این؛ ویژگی مصداقهای سادهای در زندگی ما دارد. فَهُمُ الْكَاسَةُ الْأَلِبَّاءُ؛ شیعیان اهل کیاستند و خرد و تعقل؛ باهوش و تیزبین هستند؛ فریب نمیخورند؛ در کارها نیز فکر و اندیشه میکنند و عقلشان را به کار میگیرند. وَ الْخَالِصَةُ النُّجَبَاءُ؛ مردمی خالص و یکدست هستند. به قول معروف خرده شیشه ندارند؛ یکدست و صاف. برخلاف فرهنگی که امروزه در دنیا ترویج میشود که آدم باید چند چهره باشد؛ در هر جایی، با هر کسی، وانمود کند مثل اوست؛ با خوبان مینشیند، تظاهر کند كه اهل صلاح است؛ با اهل معصیت مینشیند، وانمود کند که من هم با شما هستم! شیعیان واقعی طوری نیستند که هر فرد و هر گروهی ؛ از آنها خوشش بیاید و با آنها دوست شود.
فَهُمُ الرَّوَّاغُونَ فِرَاراً بِدِینِهِمْ؛ برای اینکه دینشان را دزدها و راهزنها نربایند، دینشان را با هر سیاستی که شده برمیدارند و فرار میکنند؛ یعنی اگر در محیطی در معرض این هستند که دینشان از دست برود و به گناه آلوده شوند، سعی میکنند خیلی آرام و بی سر و صدا، بدون اینکه تنشی ایجاد شود و درگیری درست کنند، دینشان را بردارند و دربروند.
إِنْ شَهِدُوا لَمْ یُعْرَفُوا؛ اگر در میان جمعی حاضر شوند، آدمهای شناخته؛ شده و معروفی نیستند. وَ إِنْ غَابُوا لَمْ یُفْتَقَدُوا؛ اگر یک روز پیدایشان نشود، در مسجدی یا جای دیگر، کسی احوالشان را نمیپرسد؛ کسی به ایشان اعتنایی ندارد. أُولَئِكَ شِیعَتِیَ الْأَطْیَبُونَ وَ إِخْوَانِیَ الْأَكْرَمُونَ؛ اینها پاکترین شیعیان من هستند. حضرت در حالیکه گریه میکردند این مطالب را فرمودند. در آخر هم فرمودند: أَلَا هَاهْ شَوْقاً إِلَیْهِمْ؛؛ نفس بلند و عمیقی کشیدند؛ گویا نالهای کردند و گفتند: چقدر مشتاق دیدار چنین کسانی هستم.
اگر این اوصاف فقط در یک روایت بود میتوانستیم بگوییم شاید سند معتبری نداشته باشد یا نشود خیلی به آن اعتنا كرد. اما اگر این روایات را جمعآوری کنیم، شاید صدها روایت با مضامین نزدیک بههم وجود دارد که همه، حاکی از این است که بزرگترین ویژگی شیعیان، متقین و بندگان شایسته خدا و صالحین این است که دل به دنیا نبستهاند. وقتی دلبستگی به دنیا پیدا شد، بشر به زینت و لذتهای دنیا اهمیت میدهد؛ غذاهای گوناگون، لباسهای رنگارنگ، وسایل مختلف، دکورهای خانه، فرشها، اثاثیهها؛ و این زرق و برقها تمام شدنی هم نیست. آب شوری است که هر چه انسان بخورد تشنهتر میشود. اما شیعیان کسانی هستند که استفادهشان از دنیا فقط به اندازه نیازشان است؛ برای اینکه کارشان بگذرد و زندگیشان تأمین شود. ممکن است اموال دنیا زیاد به دستشان بیاید؛ ولی زیاد در دستشان نمیماند؛ از این دست میآید، از آن دست انفاق میکنند. همه این؛ اوصاف یک محور اثباتی دارد و یک محور سلبی. محور اثباتی، اهتمام به انجام وظیفه الهی است؛ ملاک این است که اکنون خدا از من چه میخواهد؟ چه کنم تا خدا بیشتر بپسندد؟ محور سلبی هم این است که از آنچه ایشان را از تحصیل علم، تقوا، عبادت و از خدمت به دیگران بازمیدارد، یعنی دلبستگی به دنیا، پرهیز میکنند. مثال روشن این امور گناهان است؛ چیزهایی را که خدا حرام کرده هیچ وقت نمیپسندد. اگر میپسندید حرام نمیکرد. در مرحله بعد مکروهات و مشتبهات است که در درجات بعدی قرار میگیرد. محور کلی، اطاعت خدا و تقرب به اوست که در سایه آن، خدمت به خلق خدا هم انجام میگیرد.
1. بحارالأنوار، ج 65، ص 166، باب 19، «صفات الشیعه و أصنافهم و ذمالإغترار».
2. همان
3. نهجالبلاغه، ص 416، نامه 45.
4. بحارالأنوار، همان.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/08/22 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
چنین تصور میکنم که فضای ذهنی ما با فضای ذهنی اصحاب ائمه صلوات الله علیهم اجمعین ؛ تفاوت دارد. افکار، اندیشهها و آرزوهایمان محورهایی دارد که با آنچه خدای متعال، پیغمبر اکرم و ائمه اطهار صلوات الله علیهم اجمعین از عموم مؤمنین، به ویژه از شیعیان انتظار داشتند فاصله زیادی دارد. میبایست با خواندن روایات آشنا شویم که حضرات ائمه صلوات الله علیهم اجمعین و اصحاب و شاگردانشان در چه فضایی میاندیشیدند و چه انتظاراتی از دوستان و شیعیانشان داشتند.
عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَجْلَانَ قَالَ كُنْتُ مَعَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) فَدَخَلَ رَجُلٌ فَسَلَّمَ1؛ محمد بن عجلان میگوید که در خدمت امام صادق صلوات الله علیه بودم. یک نفر وارد شد و سلام کرد. فَسَأَلَهُ؛ حضرت از او سؤال کردند: كَیْفَ مَنْ خَلَّفْتَ مِنْ إِخْوَانِكَ؟؛ حال دوستانی که نزد آنها بودی چه طور است؟ احوال شیعیان آن منطقه چگونه است؟ فَأَحْسَنَ الثَّنَاءَ وَ زَكَّى وَ أَطْرَى؛ خیلی تعریف کرد که دوستان خوبی داریم و بسیار مردم خوبی هستند. چربزبانی و «اطراء»؛ کرد. فَقَالَ كَیْفَ عِیَادَةُ أَغْنِیَائِهِمْ لِفُقَرَائِهِمْ؛ اغنیاء آنهایی که این قدر تعریفشان میکنی چه قدر از فقیرهایشان عیادت و رسیدگی میکنند؟ قَالَ قَلِیلَةٌ؛ گفت: کم. قَالَ فَكَیْفَ مُوَاصَلَةُ أَغْنِیَائِهِمْ لِفُقَرَائِهِمْ فِی ذَاتِ أَیْدِیهِمْ؛ چه اندازه از این پولهایی را که در اختیار اغنیا است، به فقرا میدهند؟ فَقَالَ إِنَّكَ تَذْكُرُ أَخْلَاقاً مَا هِیَ فِیمَنْ عِنْدَنَا؛ گفت: آقا شما چیزهایی میگویید كه دوستان ما اینها را ندارند. قَالَ كَیْفَ یَزْعُمُ هَؤُلَاءِ أَنَّهُمْ لَنَا شِیعَة؛ امام فرمود: اگر این گونه نیستند، پس چگونه ادعا میکنند که شیعهی ما هستند؟ در اینجا کیفیت ارتباط شیعیان با همدیگر بسیار مورد تأکید قرار گرفته که باید هوای همدیگر را داشته باشند. اغنیا به فقرا رسیدگی کنند. شیعیان باید این گونه باشند.
روایت دیگریست از امام صادق (علیهالسلام) كه از حضرت سجاد(علیهالسلام)، نقل میكنند: عَنْ حُمْرَانَ بْنِ أَعْیَنَ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (علیهالسلام) قَالَ كَانَ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ(علیهالسلام) قَاعِداً فِی بَیْتِهِ إِذْ قَرَعَ قَوْمٌ عَلَیْهِمُ الْبَابَ2. امام صادق(علیهالسلام) نقل میکنند که روزی حضرت سجاد صلوات الله علیهما در خانه نشسته بودند که در را کوبیدند. فَقَالَ یَا جَارِیَةُ انْظُرِی مَنْ بِالْبَابِ؟؛ حضرت به کنیزشان فرمودند: برو ببین چه کسی پشت در خانه است؟ آمد پرسید شما که هستید؟ فَقَالُوا قَوْمٌ مِنْ شِیعَتِكَ؛ گفتند: ما گروهی از شیعیان شما هستیم. فَوَثَبَ عَجَلًا حَتَّى كَادَ أَنْ یَقَعَ؛ حضرت با شتاب پریدند؛ آن چنان که نزدیک بود از خوشحالی بیفتند. فَلَمَّا فَتَحَ الْبَابَ وَ نَظَرَ إِلَیْهِمْ رَجَعَ؛ وقتی در را باز کردند و به قیافههایشان نگاه کردند برگشتند. فَقَالَ كَذَبُوا؛ و به کسانی که در منزل بودند، گفتند: اینها دروغ میگویند كه شیعه هستند؛ اینها ؛ شیعه نیستند. فَأَیْنَ السَّمْتُ فِی الْوُجُوهِ؟ أَیْنَ أَثَرُ الْعِبَادَةِ؟ أَیْنَ سِیمَاءُ السُّجُودِ؟؛ پس چرا در قیافههایشان اثر عبادت و سجده ظاهر نیست؟ إِنَّمَا شِیعَتُنَا یُعْرَفُونَ بِعِبَادَتِهِمْ وَ شَعَثِهِمْ قَدْ قَرَحَتِ الْعِبَادَةُ مِنْهُمُ الْآنَافَ وَ دَثَرَتِ الْجِبَاهَ وَ الْمَسَاجِدَ؛ اگر اینها شیعه بودند از نوع عبادت و پریشانی آنها شناخته میشدند. در حالات حضرت یحیی آمده است که ایشان خیلی شدیدالبکاء بودند. وقتی حضرت زکریا موعظه میکردند، نگاه میکردند که حضرت یحیی علیهما السلام در جلسه نباشند. اگر میدیدند که حضرت یحیی حضور دارند، ذکری از عذاب و دوزخ نمیکردند. در امالی صدوق آمده است كه روزی حضرت یحیی پشت ستونی نشسته بود. وقتی حضرت زکریا خواستند موعظه کنند ایشان را ندیدند. فرصت را غنیمت شمردند و به موعظه مردم پرداختند که ما چه روزی در پیش داریم و عذاب چیست و ... . در وسط جلسه حضرت یحیی صیحهای کشید و نتوانست طاقت بیاورد. رفت و سر به بیابان گذاشت. آن قدر گریه کرده بود که پای چشمش زخم شده بود. مادر ایشان دو تکه نمد درست کرده بود و پای چشمش گذاشته بود که وقتی گریه میکند نمد، اشک چشمش را بگیرد تا پوست صورتش كمتر اذیت شود3. در اینجا میفرماید: قَدْ قَرَحَتِ الْعِبَادَةُ مِنْهُمُ الْآنَافَ؛ عبادت باعث شده که بینیهایشان زخم شود. یا از فشار بر سر بینیشان، که روی خاک گذاشتهاند یا از گریههایی که از ترس خدا میکنند، دو طرف بینیشان زخم میشود. دَثَرَتِ الْجِبَاهَ وَ الْمَسَاجِدَ؛ پیشانی و جاهای سجدهشان در اثر زیادی سجده پژمرده و چروکیده شده است. خُمُصُ الْبُطُونِ؛ شکمهایشان گود افتاده ؛ است. ذُبُلُ الشِّفَاهِ؛ لبهایشان خشکیده.؛ قَدْ هَیَّجَتِ الْعِبَادَةُ؛ عبادت بدنشان را خشکانده است. وَ أَخْلَقَ سَهَرُ اللَّیَالِی وَ قَطْعُ الْهَوَاجِرِ جُثَثَهُمُ؛ بیداری شب، شبزندهداریها و آه و نالههایی که میکنند باعث شده که جثههایشان فرسوده بشود.؛ الْمُسَبِّحُونَ إِذَا سَكَتَ النَّاسُ؛ وقتی همه مردم در حال سکوت هستند آنها تسبیح میگویند. از یاد خدا غافل نیستند.؛ وَ الْمُصَلُّونَ إِذَا نَامَ النَّاسُ؛ هنگام خواب و استراحت مردم آنها تازه برای نماز خواندن بلند میشوند. وَ الْمَحْزُونُونَ إِذَا فَرِحَ النَّاسُ؛ وقتی مردم شاد هستند، آنها دلشان غمگین است؛ به خاطر کوتاهی در انجام وظایف. یُعْرَفُونَ بِالزُّهْدِ كَلَامُهُمُ الرَّحْمَةُ؛ آثار رحمت و مهربانی از رفتار و گفتارشان ظاهر است. به علت این كه آنها این صفات را نداشتند؛ حضرت به ایشان اجازه ندادند كه وارد شوند.
توجیه این نوع برخورد این است که روشهای تربیتی مختلف است. گاهی چنین برخوردهایی، آن چنان تأثیری میکند که اگر ساعتها و روزها با استدلال و بیان و موعظه بیان شود، آن اثر را ندارد. این چنین برخوردها شوکی در طرف مقابل ایجاد میکند که عجب! چه اشتباهی میکردیم؟! ما کجا و آنهایی که معصومان انتظار دارند کجا؟ نکتهاش همین است که با همین یک نگاه و برگشتن، چنان تاثیری در روح اینها میگذارد که اگر چند روز مینشستند و موعظهشان میکردند آن اثر را نمی بخشید. این نوعی روش خاص تربیتی است. البته برای بعضی از افراد؛ و معنایش این نیست که میشود یا باید با همه همین؛ گونه برخورد کرد.
روایتی دیگر را محمد بن حنفیه نقل کرده است. لَمَّا قَدِمَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ (ع) الْبَصْرَةَ بَعْدَ قِتَالِ أَهْلِ الْجَمَلِ4؛ بعد از جنگ جمل وقتی امیرالمؤمنین علیهالسلام وارد بصره شدند، دَعَاهُ الْأَحْنَفُ بْنُ قَیْسٍ؛ دعوت کرد، وَ اتَّخَذَ لَهُ طَعَاماً؛ برای حضرت میهمانی و طعامی را مهیا كرد فَبَعَثَ إِلَیْهِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ إِلَى أَصْحَابِهِ؛ فرستاد که ایشان با اصحابشان بیایند. از سیاق کلام استفاده میشود که یعنی شما هر کس از دوستانتان را که خودتان میخواهید، بیاورید. فَأَقْبَلَ ثُمَّ قَالَ یَا أَحْنَفُ ادْعُ لِی أَصْحَابِی؛ حضرت خودشان تشریف آوردند و بعد فرمودند: ای احنف، برو به اصحاب من هم بگو بیایند. او منتظر بود ببیند، چه کسانی میآیند؟ سران لشگر، فرماندهان و شخصیتهای مهم، و احیاناً با لباسهای فاخر؟! وقتی آمدند، فَدَخَلَ عَلَیْهِ قَوْمٌ مُتَخَشِّعُونَ كَأَنَّهُمْ شِنَانٌ بوالی؛ چند نفر لاغر و ژولیده مثل مَشکی خشکیده! فَقَالَ الْأَحْنَفُ بْنُ قَیْسٍ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ مَا هَذَا الَّذِی نَزَلَ بِهِمْ؟؛ تعجب کرد. گفت آقا چه به سر اینها آمده است؟ چرا این گونه؛ شدهاند؟ أَ مِنْ قِلَّةِ الطَّعَامِ أَوْ مِنْ هَوْلِ الْحَرْبِ؟؛ آیا از كمی غذا و گرسنگی این گونه شدهاند یا از هول جنگ و اضطراب و سختی آن است؟ فَقَالَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ لَا یَا أَحْنَفُ؛ هیچ کدام از اینها نیست. پس چیست؟ بیان مفصلی حضرت فرمودند. مثل این که عنایت داشتند تا فرصتی پیش بیاید که این مطالب به عنوان موعظهای جاویدان به یادگار بماند.؛ فَقَالَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ لَا یَا أَحْنَفُ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ أَجَابَ أَقْوَاماً تَنَسَّكُوا لَهُ فِی دَارِ الدُّنْیَا تَنَسُّكَ مَنْ هَجَمَ عَلَى مَا عَلِمَ مِنْ قُرْبِهِمْ مِنْ یَوْمِ الْقِیَامَةِ؛ ای أحنف، خدا بندههایی دارد که در دنیا که هستند فکر روزیاند که به زودی خواهد آمد. هنوز آن روز را ندیدهاند، ولی باور دارند که خواهد آمد و نگرانش هستند. یَخَافُونَ یَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ5. فَحَمَلُوا أَنْفُسَهُمْ عَلَى مَجْهُودِهَا؛ تمام تلاششان را برای آن روز به كار میگیرند. و به خاطر آن تمام سختی ها را به جان میخرند و زحمت میكشند. وَ كَانُوا إِذَا ذَكَرُوا صَبَاحَ یَوْمِ الْعَرْضِ عَلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ تَوَهَّمُوا خُرُوجَ عُنُقٍ یَخْرُجُ مِنَ النَّارِ یُحْشَرُ الْخَلَائِقُ إِلَى رَبِّهِمْ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَ كِتَابٍ یَبْدُو فِیهِ عَلَى رُءُوسِ الْأَشْهَادِ فَضَائِحُ ذُنُوبِهِمْ؛ وقتی یادشان میآید که روزی، روز عَرْضِ عَلَى اللَّهِ؛ است، روزی است که در پیشگاه الهی حاضر میشوند، زمانی كه در این روز ؛ بناست در پیشگاه الهی حاضر شوند كه مفری از آن نیست، و میاندیشند كه در آن روز چه به سرشان خواهد آمد، چه حالی را خواهند داشت؟! پیش خود تصور میکنند که در آن عالم و در محضر الهی، دار عذابی است که انبوهی از امواج عذاب از آن بیرون میآید و به طرف آنها حمله میکند. همه مردم به طرف خدا محشور میشوند در حالی؛ که تمام کارهای زشتشان در کتابی منعکس است. مانند یك فیلم رفتارهای زشتشان را نمایش میدهند. كارهایی که بعضی از آنها اگر در این عالم برای نزدیکانشان آشكار میشد، از خجالت آب میشدند. آنروز كه همه اعمال یک جا، در حضور همه مردم ظاهر میشود؛ چه رسواییای خواهد بود؟ فَكَادَتْ أَنْفُسُهُمْ تَسِیلُ سَیَلَاناً؛ وقتی آن حال را تصور میکنند جان از تنشان همان گونه بیرون میآید كه خون از تنشان بیرون میآید و جاری میشود؛ تشبیه دیگر اینكه: ؛ گویا دلهایشان مثل پرندههایی که از ترس پرواز میکنند ترسان است. أَوْ تَطِیرُ قُلُوبُهُمْ بِأَجْنِحَةِ الْخَوْفِ طَیَرَاناً؛ با بال ترس دلهایشان پرواز میکند. وَ تُفَارِقُهُمْ عُقُولُهُمْ إِذَا غَلَتْ بِهِمْ مَرَاجِلُ الْمِجْرَدِ یا الْمِحْرَدِ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ غَلَیَاناً. ترس از خدا و یاد مرگ آنان را مانند كسانی كه در دیگهای جوشان میافتند از غلیان و جوشش آب میكند و عقل و هوش از سرشان میرباید. خدا چنین بندگانی دارد. حضرت میخواهد بگوید اصحاب واقعی علی علیه السلام از این گونه بندهها هستند.
فَكَانُوا یَحِنُّونَ حَنِینَ الْوَالِهِ فِی دُجَى الظُّلَمِ؛ نیمه شبهای تاریک به ناله و زاری میپردازند.؛ وَ كَانُوا یَفْجَعُونَ مِنْ خَوْفِ مَا أَوْقَفُوا عَلَیْهِ أَنْفُسَهُمْ؛ از آن حالتی كه به خاطر ترس برایشان به وجود میآید ناله و فریاد میكنند. فَمَضَوْا ذُبُلَ الْأَجْسَامِ؛ در اثر این افکار و اندیشهها و حالاتی که پیدا میشود لاغر و پژمرده میشوند. حَزِینَةٌ قُلُوبُهُمْ؛ دلهایشان غمگین است. كَالِحَةٌ وُجُوهُهُمْ؛ صورتهایشان چروکیده است. ذَابِلَةٌ شِفَاهُهُمْ؛ لبهایشان خشک است. خَامِصَةٌ بُطُونُهُمْ شکمهایشان به هم چسبیده و خشک شده. تَرَاهُمْ سُكَارَى؛ حالی برایشان پیدا میشود كه اگر کسی به آنها نگاه کند خیال میکند مستاند. سُمَّارُ وَحْشَةِ اللَّیْلِ. سمیر یعنی کسی که شبزندهداری میکند و شب بیدار است. و به کسی که همراه اوست؛ «سامر»؛ میگویند. همنشین آنها در شب وَحْشَةِ اللَّیْلِ؛ است؛ یعنی شبشان را ؛ با وحشت سپری میکنند. مُتَخَشِّعُونَ كَأَنَّهُمْ شِنَانٌ بوالی. این تشبیه در روایت قبل هم بود. آنچنان اهل خضوع و خشوع هستند که گویا مثل مشک خشکیدهاند.
قَدْ أَخْلَصُوا لِلَّهِ أَعْمَالًا سِرّاً وَ عَلَانِیَةً فَلَمْ تَأْمَنْ مِنْ فَزَعِهِ قُلُوبُهُمْ؛ با اینکه هم در پنهانی و هم آشکارا اعمال خیری انجام میدهند، اما همه این اعمال خیر باعث نمیشود حالت آرامش و امنیت پیدا کنند؛ یعنی خاطرشان جمع شود که دیگر نجات پیدا کردهاند و مشکلی ندارند، از فزع ایمن نمیشوند. بَلْ كَانُوا كَمَنْ حَرَسُوا قِبَابَ خَرَاجِهِمْ. مانند کسانی هستند که برای حراست اموال نفیسشان، خواب به چشمشان نمیآید! میترسند كه عمرشان بر باد برود و نتوانند از آن استفاده کنند. فَلَوْ رَأَیْتَهمْ فِی لَیْلَتِهِمْ؛ ای کاش میدیدی كه اینها در شبها چه حالاتی دارند در حالی كه: وَ قَدْ نَامَتِ الْعُیُونُ وَ هَدَأَتِ الْأَصْوَاتُ وَ سَكَنَتِ الْحَرَكَاتُ مِنَ الطَّیْرِ فِی الْوُكُورِ؛ شب هنگام صداها خاموش است و چشمها به خواب رفته است، حتی پرندگان در آشیانهشان پر نمیزنند و صدایی از آنها نمیآید؛ در این چنین حالتی کاش آنها را میدیدی؛ وَ قَدْ نَهْنَهَهُمْ هَوْلُ یَوْمِ الْقِیَامَةِ بِالْوَعِیدِ عَنِ الرُّقَادِ؛ اما اینها از ترس عذاب و سوء عاقبتشان، خواب از چشمانشان ربوده شده و آرامش و راحتی ندارند. كَمَا قَالَ سُبْحَانَهُ: أَ فَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرى؛ أَنْ یَأْتِیَهُمْ بَأْسُنا بَیاتاً وَ هُمْ نائِمُونَ6؛ آیا مردم ایمن هستند در حالی که شب خوابیدهاند بلایی نازل و عذاب برآنها وارد شود و هلاکشان کند؟! اگر کسی، این چنین تصوری داشته باشد که نکند الان عذاب بیاید، خواب به چشمش نمیآید. این آیه قرآن میفرماید: مردمی که دست از گناه برنمیدارند، نمیترسند که شب، همان وقتی که خوابند عذابی نازل شود و آنها را هلاک کند. حضرت نیز میفرمایند: شیعیان من چنین حالی را تصور میکنند که اگر ما بخوابیم، آیا از عذاب خدا ایمن هستیم؟! از ترس این که در حال خواب، عذاب برایشان نازل شود خوابشان نمیبرد. فَاسْتَیْقَظُوا لَهَا فَزِعِینَ وَ قَامُوا إِلَى صَلَاتِهِمْ مُعَوِّلِینَ؛ از بستر ؛ بیرون میپرند، و با آه و ناله و فریاد مشغول نماز و عبادت میشوند. بَاكِینَ تَارَةً وَ أُخْرَى مُسَبِّحِینَ؛ گاهی گریه میکنند و گاهی ذکر خدا میگویند. یَبْكُونَ فِی مَحَارِیبِهِمْ وَ یَرِنُّونَ؛ در محراب عبادت میگریند و ناله میکنند. یَصْطَفُّونَ لَیْلَةً مُظْلِمَةً بَهْمَاءَ یَبْكُونَ؛ شبهای تاریک و تیره و آرام را بر میگزینند ؛ و آن را با گریه سپری میکنند. پس لازمهاش این است که بدنهایشان این گونه شود. تعجب نکنید! فَلَوْ رَأَیْتَهُمْ یَا أَحْنَفُ فِی لَیْلَتِهِمْ قِیَاماً عَلَى أَطْرَافِهِمْ مُنْحَنِیَةً ظُهُورُهُمْ؛ کاش ای احنف، میدیدی اینها را در شبهای تاریک و ظلمانی، كه چگونه مشغول عبادتند؛ در حالی که پشتشان از خستگی خمیده است. یَتْلُونَ أَجْزَاءَ الْقُرْآنِ لِصَلَوَاتِهِمْ قَدِ اشْتَدَّتْ إِعْوَالُهُمْ وَ نَحِیبُهُمْ وَ زَفِیرُهُمْ.
این مقدار تقریباً نصف روایت هم نیست که حضرت در آن شیعیان را توصیف میکنند. آن قدر خودشان را مستحق عذاب میدانند که احتمال میدهند هر شب عذاب بر آنها نازل بشود. تَتَجَافَى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَطَمَعًا7.
حضرت اینها را مجسم میکند. حدس قوی زده میشود که حضرت برای این که بفرماید چرا اینها بدنشان لاغر است، احتیاج به این همه تفاصیل نداشت. حضرت خواستند این یک موعظهی جاودانی باشد که امروز بعد از هزار و چهارصد سال به گوش من وشما برسد. خیال نکنیم همین که ما ادعای شیعه بودن و ادعای نوکری امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) میکنیم و چند رکعت نماز میخوانیم این دیگر نهایت قرب الهی و نهایت کمالی است که ما پیدا کردهایم. باید این روایتها خوانده شود تا بدانیم اولیاء خدا به این چیزها قناعت نمیکنند. خدا دوست دارد بندههایش در هر حال، ضعف و خطرهایی را که متوجهشان است یادشان باشد. خدا ارحم الراحمین است، اما من باید بدانم چقدر بیلیاقت و بیحیا و ناسپاس هستم. این همه نعمتهای فراوانی که سرتاپای ما را گرفته و هر چقدر حساب کنیم، میبینیم نمیتوانیم شکر حتی یکی از اینها را به جا بیاوریم. میبینید کشورهایی را كه دست كم دو قرن است که در مسائل اقتصادی؛ تخصص و بالاترین تئوریهای اقتصادی و بزرگترین کارخانههای صنعتی و مؤسسات تجاری را دارند؛ وضع اقتصادشان به چه روزی افتاده است. آن وقت ما به برکت عنایت اهل بیت علیهم السلام و کشور امام زمان صلوات الله علیه در یک راحتی نسبی زندگی میکنیم، در یک امنیت خوبی زندگی میکنیم؛ هیچ حساب نمیکنیم اما تا مختصر کمبودی پیدا میشود، داد و فریاد و گله و شکایتمان بلند میشود. در اینجا امیرالمؤمنین علیهالسلام بعضی اصحاب خودش را توصیف میفرماید؛ مقام خود امیرالمؤمنین را، هیهات که ما یک هزارمش را بفهمیم؛ ای کاش یک هزارم مقام اصحابش را هم میفهمیدیم! این گونه شیعیان چگونه تربیت میشوند كه این گونهاند؟! صبح که از خواب بلند میشوند به چه میاندیشند؟ شب به چه امیدی به رختخواب میروند؟ فکر و ذکرشان چیست؟ عشق علی و شیعه علی بودن یعنی این. حالا کلاهمان را قاضی کنیم، ببینیم چند هزارم این آثار تشیع در ما ظهور دارد؟
1. بحارالأنوار، ج 65، ص 168، باب 19، «صفات الشیعه و أصنافهم و ذمالإغترار».
2. بحارالأنوار، ج 65، ص 169، باب 19، «صفات الشیعه و أصنافهم و ذمالإغترار».
3. ر.ك: الأمالی للصدوق؛ المجلس الثامن، ص 28.
4. بحارالأنوار، ج 65، ص 170، باب 19، «صفات الشیعه و أصنافهم و ذمالإغترار».
5. نور / 37.
6. اعراف / 97.
7. سجده / 16.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 87/10/25 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
همانطور که پیش تر گفته شد، ؛ وقتی فضی فرهنگی این زمان ؛ را با زمان ائمه اطهار ـ صلوات الله علیهم اجمعین ـ مقایسه مىكنیم، میبینیم که فاصله زیادی وجود دارد. بنابراین، با توجه به اینكه فضی فرهنگی نقش بسیار مؤثری در ساختن روحیات و شكل گرفتن رفتارهی افراد و در نهایت سعادت و شقاوت آنان دارد، باید سعی كنیم این فاصلهها كم شود و قدری فضی فرهنگی این زمانه به فضی فرهنگی زمان پیغمبر اكرم و ائمه اطهار صلوات الله علیهم اجمعین نزدیک شود. چرا که ؛ حقیقت این است که ؛ فضی فرهنگی هر جامعه مثل اکسیژن برای تنفس كردن است. اگر هوایی كه ما تنفس مىكنیم فاقد اكسیژن لازم باشد و به جی آن، مواد سمی باشد به مرگ انسان منتهی مىشود. هوای محیط زندگی ما را خداوند آفریده است؛ اما پاك نگهداشتن یا آلوده كردن و كیفیت استفاده ما از آن در دست ما است. ؛ نظیر این كار در فضی فرهنگی است، یعنی روح نیز در یك فضی متناسب با روح، که همان ادراكات است رشد میکند. ادراکات همان چیزهایی است كه درك مىكنیم، مىشنویم و مىبینیم، چیزهایی است كه اندیشههی ما را مىسازد و انگیزههی ما را تقویت مىكند. اصل ؛ این فضا فضی پاكی است كه خداوند متناسب با فطرت ما آفریده است. ؛ ولی، آدمیزادها همان طور كه هوا را با ایجاد گازهای سمی آلوده مىكنند، فضی روحی و معنوی را هم آلوده مىكنند: ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَیْدِی النّاسِ1؛ در اثر این آلودگیها نسلی كه در این فضا رشد مىكنند با ؛ نسلی كه در یك فضی پاك نورانی رشد كردهاند بسیار متفاوت خواهد بود. در اینجا سخن از جبر در برابر اختیار نیست، اما مراتبی از زمینهسازی بری ترقی یا سقوط انسان در اثر ؛ فضی فرهنگی جامعه است كه انسانها را تحت تأثیر قرار میدهد. فضی فرهنگی همه شهرها، روستاهاو محلهها با یکدیگر یکسان نیست.
به هرحال، ؛ اگر نگوییم فضی فرهنگی بری روح ما، بیش از هوا بری بدن ما مؤثر است، باید گفت كمتر از آن هم نیست. بنابراین باید سعی كنیم فضی فرهنگی سالمی داشته باشیم. در این فضای فرهنگیای که انواع سموم مهلك دنیی غرب وارد شده و بر اثر اختلاط و ارتباطات، ؛ امواج رادیویی، تلویزیون، ماهوارهها، اینترنت و تلفن همراه همه چیز را به هم مربوط كرده است، تنها كاری كه مىشود كرد تزریق مقداری اكسیژن در این فضا ؛ است. در مقابل سمومی كه هر لحظه وارد این فضی فرهنگی مىشود ما نیز میبایست امواج سالمی سرشار از معنویات و ؛ نورانیت فرهنگ اهل بیت صلوات الله علیهم اجمعین را ترویج كنیم. متأسفانه حتی محیطهی روحانیت نیز از آثار ؛ سوء این فرهنگ مسموم جهانی مصون نمانده و روز به روز بیشتر تحت تأثیر این امواج مسموم و زهرآگین قرار مىگیرد. اگر انسان قدری فراتر از این افق را نگاه كند و گذشته، آینده و ؛ وضع فعلی را با هم ببیند و مقایسه كند، آنوقت مىفهمد كه فضا تغییر كرده است و دیگر نمیتوان در آن تنفس کرد. ؛ اگر این فضای زهرآگین بری پیرمردها چندان تأثیری نداشته باشد، نسل آینده را به كل فاسد مىكند. كاری كه ما مىتوانیم بكنیم این است كه به نوبه خود تلاش كنیم تا عناصر فرهنگی سالمی را در این فضی فكری و فرهنگی، زنده و مطرح كنیم. همانطور که پیشتر پیشنهاد شد، ؛ روایاتی كه انتظارات پیغمبر اكرم و ائمه اطهار(ص) ؛ را از پیروان راستینشان بیان میکنند بخوانیم و در ذهنمان باشد. حتی اگر توان یا همت عمل به آنها را نداریم، اما دست کم گفتمانش را داشته باشیم. شنیدنیها و دیدنىها مهمترین عاملی هستند كه در اراده انسان اثر مىگذارند و مهمترین عامل بری تغییر یا ترویج یك فرهنگ است. شاهد آن این همه پولهایی است که بری تغییر و ایجاد نظامهای گوناگون خرج میکنند.
بنابراین، اگر خدی متعال توفیق دهد، قدری از این روایت را مرور میكنیم. بعضی از آن روایات متواتر است و ؛ احتیاجی به بررسی سند آن نیست. پس ؛ روایات را مىخوانم و دقتی در اسنادش نمىكنم؛ چرا که مىخواهم با این فضی فكری و گفتمان اهل بیت آشنا شویم، ببینیم آنها چه مىگفتند، چه مطالبی برایشان مطرح بوده و چه ارزشهایی در آن فضا مطرح بوده است؟
بر این اساس مطالعه این گونه روایات مىتواند انسان را با فضی فرهنگی، افکار و ارزشهای زمان پیغمبر اكرم و ائمه اطهار(ص) آشنا کند.
مرحوم شیخ صدوق کتابی در باره اوصاف شیعه دارند به نام «صفات الشیعه». تمام روایات این كتاب اوصافی است كه از طرف اهل بیت بری شیعه تعیین شده، یا صفات مؤمنین در ابعاد مختلف بیان شده است که عیناً مرحوم مجلسی در تفسیری كه منسوب به امام حسن عسگری صلوات الله علیه است نقل کردهاند. در این باب ابتدا فرق بین «شیعه»؛ و «محب»؛ را بیان كرده، به فضایلی كه بری شیعه هست اشاره شده و سپس به ترتیب از پیغمبر اكرم، امیرالمؤمنین، فاطمه زهرا تا امام حسن عسگری درباره شیعه واقعی احادیثی ذکر شده است و داستانهایی هم ذكر شده که به نوبه خود ابتكار جالبی است. در ابتدا روایتی از پیغمبر اکرم (ص) در مدح شیعه نقل میکند: ؛ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(ص) اتَّقُوا اللَّهَ مَعَاشِرَ الشِّیعَةِ فَإِنَّ الْجَنَّةَ لَنْ تَفُوتَكُمْ وَ إِنْ أَبْطَأَتْ بِهَا عَنْكُمْ قَبَائِحُ أَعْمَالِكُمْ2؛ عنوان شیعه در زمان خود رسول الله صلوات الله علیه و آله مطرح بوده و ؛ از اصحاب پیغمبر اکرم (ص) چند نفر از دوستان امیرالمؤمنین(ع) به عنوان شیعه علی شناخته مىشدند، از جمله سلمان، ابوذر و مقداد. پیغمبر اكرم(ص) ؛ خطاب به شیعیان مىفرماید: ی گروههی شیعیان قدر خودتان را بدانید، تقوا داشته باشید بدانید كه بهشت از شما فوت نمىشود، یعنی حتماً به بهشت خواهید رفت هرچند كه اگر كارهی ناشایستی صورت دهید بهشت رفتنتان را به تأخیر مىاندازد؛ ولی اگر شیعه باشید بالاخره بهشت خواهید رفت فَتَنَافَسُوا فِی دَرَجَاتِهَا؛ سعىكنید برای کسب درجات عالیتری از بهشت مسابقه بگذارید.
وقتی پیغمبر اكرم(ص) ؛ این را نقل فرمودند، كسی سؤال كرد قِیلَ فَهَلْ یَدْخُلُ جَهَنَّمَ أَحَدٌ مِنْ مُحِبِّیكَ وَ مُحِبِّی عَلِیٍّ(ع)؟؛ آیا از دوستان شما و دوستان امیرالمؤمنین(ع) ؛ كسی به جهنم مىرود؟ توجه داشته باشید پیامبر ابتدا شیعه را مدح فرمودند؛ اما این سؤال در باره محبین است. بسیاری از ما تصور میکنیم كه «شیعه»؛ و «محب»؛ اهل بیت مساوی است و هر كس دوستدار اهل بیت باشد شیعه است. این روایت مىگوید شیعه با محب فرق دارد. حضرت فرمود: آری از دوستان ما و دوستان علی(ع) ؛ كسانی هستند كه به دوزخ مىروند. قَالَ مَنْ قَذِرَ نَفْسُهُ بِمُخَالَفَةِ مُحَمَّدٍ وَ عَلِیٍّ؛ اگر كسانی ما را دوست دارند، ولی خود را با مخالفت ما آلوده كردند، ؛ فىالجمله عذاب خواهند شد. چنین کسی که با دستورات ما مخالفت کرده به گناه افتاده و به مردم ظلم کرده و با دستورات شریعت مخالفت ورزیده، ؛ چنین کسی در روز قیامت با آلودگی و کثافت وارد محشر میشود. و چون وارد میشود پیغمبر اكرم(ص) و امیرالمؤمنین(ع) به او میفرمایند: فلانی أَنْتَ قَذِرٌ طَفِسٌ، تو خیلی آلودهای پس ( لَا تَصْلُحُ لِمُرَافَقَةِ الْأَخْیَار)؛ شایسته این نیستی كه با موالیت همنشین بشوی وَ لَا لِمُعَانَقَةِ الْحُورِ الْحِسَانِ؛ و ؛ با حور العین هم آغوش بشوی. با این آلودگی نمىتوانی وَ لَا الْمَلَائِكَةِ الْمُقَرَّبِینَ؛ با ملائكه و فرشتگان مقرب خدا معانقه كنی. لَا تَصِلُ إِلَی هُنَاكَ إِلَّا بِأَنْ یُطَهَّرَ عَنْكَ مَا هَاهُنَا؛ به آن مقام نخواهی رسید مگر اینكه آلودگیهایت پاك شود؛ مَا عَلَیْكَ مِنَ الذُّنُوبِ؛ یعنی گناهانت آمرزیده شود. ؛ فَیَدْخُلُ إِلَی الطَّبَقِ الْأَعْلَی مِنْ جَهَنَّمَ فَیُعَذَّبُ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِ؛ ؛ وی را روی طبقه بالی جهنم كه عذابش كمتر است مىبرند تا گناهانش آنجا بریزد ؛ و طلای وجودش خالص گردد. اینان یک گروهاند؛ ولی گروه دیگری هستند که كارشان آسانتر است:؛ مِنْهُمْ مَنْ یُصِیبُهُ الشَّدَائِدُ فِی الَْمحْشَرِ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِ؛ آنان را به جهنم نمىبرند، ولی در ؛ صحری محشر آنقدر سختی مىكشند كه گناهانشان پاك مىشود. بعد از اینكه در محشر تشنگىها و گرسنگىها را متحمل شدند، ؛ ثُمَّ یَلْقُطُهُ مِنْ هُنَا مَنْ یَبْعَثُهُمْ إِلَیْهِ مَوَالِیهِ مِنْ خِیَارِ شِیعَتِهِمْ؛ اهل بیت ـ صلوات الله علیهم اجمعین ـ بعضی از خوبان شیعه را مىفرستند تا آنان را از گوشه و كنار نجاتشان بدهد كَمَا یَلْقُطُ الطَّیْرُ الْحَبَّ؛ همانند پرندهای که از روی زمین دانه جمع مىكند، خوبان شیعه از طرف اهل بیت مىآیند و این گناهكاران پاک شده را جمع مىكنند و به سوی بهشت میبرند، مِنْهُمْ مَنْ یَكُونُ ذُنُوبُهُ أَقَلَّ وَ أَخَفَّ فَیُطَهَّرُ مِنْهَا بِالشَّدَائِدِ وَ النَّوَائِبِ مِنَ السَّلَاطِینِ وَ غَیْرِهِمْ؛ :بعضى؛ دیگر ؛ هستند كه حتی سختىشان به آن حد گروه دوم نیست، یعنی گناهان آنان به اندازهایی نیست كه حتی در محشر سختی بكشند؛ بلکه گرفتاریهی آنان در ؛ دنیا باعث شده كه گناهانشان پاك شود.
اما ؛ بعضیاز ایشان هستند كه هنوز مقداری گناه برایشان باقی مانده است. خدا روح آنها را به سختی مىگیرد، در سكرات مرگ سختىهایی مىبینند و ناراحتىهایی مىكشند كه به وسیله آنها پاك میشوند: فَیَشْتَدُّ نَزْعُهُ فَیُكَفَّرُ بِهِ عَنْهُ و به واسطه این سختی جان كندن گناهانشان تطهیر مىشود فَإِنْ بَقِیَ شَیْءٌ وَ قَوِیَتْ عَلَیْهِ وَ یَكُونُ عَلَیْهِ بَطَنٌ أَوِ اضْطِرَابٌ فِی یَوْمِ مَوْتِهِ فَیَقِلُّ مَنْ بِحَضْرَتِهِ فَیَلْحَقُهُ بِهِ الذُّلُّ فَیُكَفَّرُ عَنْهُ؛ و گاهی است این سختىهایشان به گونهای است كه هنگام مرگ به سبب ناراحتىهایی دیگران منزجر مىشوند، به گونهای که حتی نزدیکانشان رغبت نمىكنند نزدیکشان بروند، پس در اثر این خواری ؛ خداوند گناهانشان را مىآمرزد و پاك از دنیا مىروند. ؛ فَإِنْ بَقِیَ عَلَیْهِ شَیْءٌ أُتِیَ بِهِ وَ لَمَّا یُلْحَدْ وَ یُوضَع فَیَتَفَرَّقُونَ عَنْهُ فَتُطَهَّرُ اگر اندكی دیگر از آن باقی مانده باشد، بالاخره در عالم برزخ جبران میشود. و اگر درعالم برزخ هم تطهیر نشد، همان کسانی هستند که در طبقه بالای جهنم پاک میگردد.
بنابراین هر كه دوست ما باشد، نهایت عذابی كه مىبیند از طبقه اول جهنم است یعنی كسی به طبقه دوم نمىرود. پس از این بیانات حضرت میفرمایند: لَیْسَ هَولَاءِ یُسَمَّوْنَ بِشِیعَتِنَا اینهایی كه به جهنم مىروند، «شیعه»؛ نیستند، بلکه «محب»؛ ما هستند، از شیعه کسی وارد جهنم نمىشود وَ لَكِنَّهُمْ یُسَمَّوْنَ بِمُحِبِّینَا وَ الْمُوَالِینَ لِأَوْلِیَائِنَا وَ الْمُعَادِینَ لِأَعْدَائِنَا؛ اینها كسانی هستند كه دوست ما یا دوست دوستان ما یا دشمنان دشمنان ما هستند؛ ولی «شیعه»؛ نیستند. شیعه از این عالم كه مىرود، دیگر هیچ عذابی نخواهد داشت إِنَّ شِیعَتَنَا مَنْ شَیَّعَنَا؛ شیعه كسی است كه واقعاً پیرو ما باشد. وَ اتَّبَعَ آثَارَنَا وَ اقْتَدَی بِأَعْمَالِنَا؛ آثار ما را پیروی كند و ببیند ما چه گفتیم همان را عمل كند، رفتارش مطابق رفتار ما باشد و پا جی پی ما بگذارد.
در ؛ این روایت به مدح شیعه و تفاوت میان شیعه با محب اشاره شد. در این باره داستانهایی نیز آورده شده است. گفتهاند شخصی خدمت حضرت رسول اکرم (ص) آمد و گفت: متأسفانه یكی از شیعیان شما (این نیز شاهدی بر این است كه اصطلاح «شیعه»؛ در زمان خود پیغمبر اكرم(ص) شایع بوده است) آلودگیهایی دارد:یَنْظُرُ إِلَی حَرَمِ جَارِهِ؛ به خانه همسایه نگاه مىكند، چشمچرانی مىكند. فَغَضِبَ رَسُولُ اللَّهِ(ص) وَ قَالَ ائْتُونِی بِهِ ؛ پیامبر فرمود: بروید او را بیارید. قَالَ رَجُلٌ آخَرُ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّهُ مِنْ شِیعَتِكُمْ مِمَّنْ یَعْتَقِدُ مُوَالَاتَكَ وَ مُوَالَاةَ عَلِیٍّ وَ یَبْرَأُ مِنْ أَعْدَائِكُمَا ؛ کسی گفت: اینکه شما دستور مىدهید وی را احضارش كنیم،؛ به او اهانت مىشود، در حالی كه وی از شیعیان شما و ؛ دشمن دشمنان شماست. به اصطلاح خواست وساطت كند كه به وی توهین نشود و آبرویش نریزد. فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَا تَقُلْ إِنَّهُ مِنْ شِیعَتِنَا فَإِنَّهُ كَذِبٌ؛ پیامبر فرمود: نگو او شیعه است، همانااین دروغ است.؛ إِنَّ شِیعَتَنَا مَنْ شَیَّعَنَا وَ تَبِعَنَا فِی أَعْمَالِنَا وَ لَیْسَ هَذَا الَّذِی ذَكَرْتَهُ فِی هَذَا الرَّجُلِ مِنْ أَعْمَالِنَا شیعه كسی است كه كارهایش همانند كارهای ؛ ما باشد. كارهایی را كه تو گفتی این شخص انجام مىدهد ما ؛ هیچگاه انجام نمىدهیم. پس چون در همه اعمالش از ما پیروی نكرده است او شیعه نیست. روایت بعدی در همین باره از امیرالمؤمنین(ع) است: قِیلَ لِأَمِیرِ الْمُومِنِینَ وَ إِمَامِ الْمُتَّقِینَ وَ یَعْسُوبِ الدِّینِ وَ قَائِدِ الْغُرِّ الُْمحَجَّلِینَ وَ وَصِیِّ رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِینَ(ع) إِنَّ فُلَاناً سَرَفَ(یا أَسْرَفَ) عَلَی نَفْسِهِ بِالذُّنُوبِ الْمُوبِقَاتِ وَ هُوَ مَعَ ذَلِكَ مِنْ شِیعَتِكُمْ3؛ مردی به حضرت علی(ع) عرض کرد:؛ فلانی از شیعیان شماست و گناهان كبیره انجام مىدهد. فَقَالَ أَمِیرُ الْمُومِنِینَ(ع) ؛ قَدْ كُتِبَتْ عَلَیْكَ كَذِبَةٌ أَوْ كَذِبَتَانِ حضرت فرمودند: با این حرفی كه زدی یك یا دو دروغ ؛ در نامه عملت نوشته شده. اگر آن فرد این گناهانی كه تو مىگویی انجام داده باشد، یك دروغ در نامه عملت نوشتند؛ چرا ؛ كه گفتی آن فرد شیعه است، در حالی که شیعه چنین اعمالی انجام نمىدهد. و اگر آن فرد مرتكب آن گناهان نشده و ما را هم دوست ندارد، دو دروغ گفتی، چون ؛ هم گفتی مرتكب گناه مىشود و هم گفتی شیعه است. و اما اگر شیعه است، مرتكب این گناهان نمىشود باز هم یك دروغ گفتی. پس این سخن سه حالت دارد. در دو حالتش یك دروغ بری تو در نامه اعمالت نوشتند و در یك حالت دو دروغ.
1. روم / 41.
2. تفسیر الإمام العسكری، ص 305.
3. تفسیر الإمام العسكری، ص 307.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/11/02 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسه گذشته بخشی از روایاتی که از یک طرف، در مدح شیعه بود و فضیلت محبت اهل بیت(ع) را برمیشمرد و از طرف دیگر در مقام مذمت کسانی بود که صلاحیت شیعه بودن را ندارند و خود را شیعه مینامند، بیان شد. عرض شد در تفسیر منسوب به امام حسن عسگری ع ابتکار جالبی روی داده به این شرح که از هر یک از ائمه(ع) روایت یا داستانی با مضمون ویژگی شیعیان نقل شده است.
در این راستا به این روایت نیز توجه کنید: ، لَمَّا جَعَلَ الْمَأْمُونُ إلَی عَلی بنِ موسَی الرِّضَا(ع) وَلایَةَ الْعَهْد1؛ ؛ وقتی ولایت عهدی برای حضرت رضا تثبیت شد، دَخَلَ عَلَیْهِ آذِنُهُ؛ ؛ روزی دربان حضرت رضا (ع) خدمت حضرت عرض کرد: إِنَّ قَوْماً بِالْبَابِ یَسْتَأْذِنُونَ عَلَیْكَ یَقُولُونَ نَحْنُ شِیعَةُ عَلِیٍّ(ع)؛ عدهای آمدهاند و میگویند ما شیعه علی ع هستیم و میخواهیم خدمت امام رضا ع برسیم. حضرت فرمود: أَنَا مَشْغُولٌ فَاصْرِفْهُمْ؛ من کار دارم آنها را رد کن. فَصَرَفَهُمْ، فَلَمَّا كَانَ مِنَ الْیَوْمِ الثَّانِی جَاءُوا وَ قَالُوا كَذَلِكَ مِثْلَهَا؛ آن عده فردا باز آمدند و همان حرف را تکرار کردند: ما جمعی از شیعیان علی(ع) هستیم و آمدهایم آقا را زیارت کنیم. حضرت دوباره فرمود: إصْرِفْهُمْ؛ برشان گردان. إِلَى أَنْ جَاءُوا هَكَذَا یَقُولُونَ وَ یَصْرِفُهُمْ شَهْرَیْنِ؛ برای مدت دو ماه هر روز آنها میآمدند و درخواستشان را عرضه میکردند و حضرت میفرمود: من کار دارم، بگو بروند. ثُمَّ أَیِسُوا مِنَ الْوُصُولِ؛ آنان ناامید شدند. قَالُوا لِلْحَاجِبِ قُلْ لِمَوْلَانَا إِنَّا شِیعَةُ أَبِیكَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ(ع) وَ قَدْ شَمِتَ بِنَا أَعْدَاؤُنَا فِی حِجَابِكَ لَنَا؛ به دربان حضرت گفتند به امام بگویید: آخر شیعیان پدرت علی بن ابیطالب(ع) هستیم. ما دو ماه است میآییم و شما اجازه نمیدهید. این مایه شماتت دشمنان شده است. وَ نَحْنُ نَنْصَرِفُ هَذِهِ الْكَرَّةَ وَ نَهْرَبُ مِنْ بَلَدِنَا خَجِلًا وَ أَنَفَةً مِمَّا لَحِقَنَا؛ ما از اینجا میرویم؛ ولی از شهرمان نیز فرار میکنیم. چرا که وقتی این داستان در آنجا نقل شود مردم میگویند حتماً آنها گناه بزرگی مرتکب شدهاند که آقا راهشان نداده است. وَ عَجْزاً عَنِ احْتِمَالِ مَضَضِ مَا یَلْحَقُنَا بِشَمَاتَةِ الْأَعْدَاءِ؛ برو و به آقا بگو: ما تلخی شنیدن این شماتت اعداء را دیگر نمیتوانیم تحمل کنیم. فَقَالَ عَلِیُّ بْنُ مُوسَى الرِّضَا(ع) ائْذَنْ لَهُمْ لِیَدْخُلُوا؛ وقتی کار به اینجا رسید، حضرت فرمود: بگو بیایند. فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَسَلَّمُوا عَلَیْهِ فَلَمْ یَرُدَّ عَلَیْهِمْ وَ لَمْ یَأْذَنْ لَهُمْ بِالْجُلُوسِ؛ آنان آمدند سلام و احترام کردند؛ اما حضرت اعتنایی به آنها نکرد، حتی اجازه نشستن هم به آنها نداد. توجه کنید: در این جا تنبیه آنان تکمیل شد. فَبَقُوا قِیَاماً؛ همینطور ایستادند. فَقَالُوا یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ مَا هَذَا الْجَفَاءُ الْعَظِیمُ وَ الِاسْتِخْفَافُ بَعْدَ هَذَا الْحِجَابِ الصَّعْبِ؛ آن عده گفتند: ای پسر رسول خدا (ص) راز این که پس از دوماه انتظار دیدار، ما را این گونه مورد خفت و خواری قرار میدهید چیست؟ أَیُّ بَاقِیَةٍ تَبْقَى مِنَّا بَعْدَ هَذَا؟ با این رفتاری که با ما شیعیان میکنید دیگر کسی شیعه نمیماند. حضرت فرمود این آیه را خواندهاید؟ وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِیبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَیْدِیكُمْ وَ یَعْفُوا عَنْ كَثِیرٍ؛ هر بلایی به شما میرسد، حاصل رفتار خودتان است. آن عده بیشتر ناراحت شدند و گفتند: مگر ما چه گناهی کردهایم که این گونه باید تنبیه شویم؟ حضرت در جواب فرمودند: مَا اقْتَدَیْتُ إِلَّا بِرَبِّی عَزَّ وَ جَلَّ فِیكُمْ وَ بِرَسُولِ اللَّهِ وَ بِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ مَنْ بَعْدَهُ مِنْ آبَائِیَ الطَّاهِرِینَ (ع) عَتَبُوا عَلَیْكُمْ فَاقْتَدَیْتُ بِهِمْ؛ این را من از قرآن یاد گرفتم که شما را مورد عتاب قرار دهم؛ پدران من هم همینطور بودند. قَالُوا لِمَاذَا یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ؛ آنان گفتند: مگر ما چه گناهی کردهایم؟ قَالَ لِدَعْوَاكُمْ أَنَّكُمْ شِیعَةُ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ(ع)؛ زیرا شما دروغ بزرگی گفتید. شما ادعا میکنید که شیعه هستید؛ ولی شیعه نیستید. چون این ادعای دروغ را کردید باید مجازات بشوید.
وَیْحَكُمْ إِنَّمَا شِیعَتُهُ الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ وَ أَبُوذَرٍّ وَ سَلْمَانُ وَ الْمِقْدَادُ وَ عَمَّارٌ وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی بَكْرٍ؛ سپس حضرت ابتدا نام امام حسن(ع) و امام حسین(ع) را می برد و بعد نام سلمان، ابوذر، تا محمد بن ابی بکر، ایشان میفرمایند شیعه اینانند. در این جا حضرت ویژگیهای آنان را برمیشمارند: الَّذِینَ لَمْ یُخَالِفُوا شَیْئاً مِنْ أَوَامِرِهِ؛ کوچکترین اوامر علی(ع) را مخالفت نکردند. وَ لَمْ یَرْكَبُوا شَیْئاً مِنْ فُنُونِ زَوَاجِرِهِ؛ هر چه را ایشان نهی کرد، آنها هم ترک کردند. یعنی مطیع واقعی حضرت علی ع بودند. فَأَمَّا أَنْتُمْ إِذَا قُلْتُمْ إِنَّكُمْ شِیعَتُهُ وَ أَنْتُمْ فِی أَكْثَرِ أَعْمَالِكُمْ لَهُ مُخَالِفُونَ؛ این درحالی است که شما ادعای شیعه بودن میکنید و بیشتر رفتارهایتان با رفتار علی(ع) تفاوت دارد و برخلاف دستورات اوست. مُقَصِّرُونَ فِی كَثِیرٍ مِنَ الْفَرَائِضِ؛ شما حتی در انجام واجباتتان کوتاهی میکنید. مُتَهَاوِنُونَ بِعَظِیمِ حُقُوقِ إِخْوَانِكُمْ فِی اللَّهِ؛ شما حقوق بزرگ برادرانتان، کسانی که اخوت فی الله دارند، ادا نمیکنید. تَتَّقُونَ حَیْثُ لَا یَجِبُ التَّقِیَّةُ وَ تَتْرُكُونَ التَّقِیَّةَ حَیْثُ لَا بُدَّ مِنَ التَّقِیَّةِ؛ جایی که نباید تقیه کنید، تقیه میکنید و جایی که باید تقیه کنید، تقیه نمیکنید. یعنی شما پیرو خواستههای دل هستید، باید بدانید کجا باید تقیه کنید و کجا نباید. فَلَوْ قُلْتُمْ إِنَّكُمْ مُوَالُوهُ وَ مُحِبُّوهُ وَ الْمُوَالُونَ لِأَوْلِیَائِهِ وَ الْمُعَادُونَ لِأَعْدَائِهِ لَمْ أُنْكِرْهُ مِنْ قَوْلِكُمْ؛ اگر شما میگفتید ما علی(ع) را دوست داریم، با دشمنانش دشمن هستیم و با دوستانش دوستیم. من نمیگفتم شما دروغ میگویید. آری شما علی و دوستان علی را هم دوست میدارید و با دشمنانش هم دشمنید؛ اما شیعه بودن تنها به این نیست. بلکه علاوه بر این شما باید دقیقاً رفتارتان با رفتار علی(ع) هماهنگ باشد، این که فقط بگویید ما علی(ع) را دوست داریم برای شیعه بودن کافی نیست. وَ لَكِنْ هَذِهِ مَرْتَبَةٌ شَرِیفَةٌ ادَّعَیْتُمُوهَا؛ ولی شما ادعایی کردید که اهلش نبودید. إِنْ لَمْ تُصَدِّقُوا قَوْلَكُمْ بِفِعْلِكُمْ هَلَكْتُمْ؛ اگر بنا نگذارید که رفتارتان را مطابق این ادعایتان قرار بدهید؛ یعنی اگر کارتان گفتارتان را تصدیق نکرد، هلاک خواهید شد. إِلَّا أَنْ تَتَدَارَكَكُمْ رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ؛ مگر خدا به شما رحم بکند؛ والا با این گناهی که مرتکب شدهاید، یعنی ادعای شیعه بودن کردید، مستوجب عقوبت هستید! قَالُوا یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ فَإِنَّا نَسْتَغْفِرُ اللَّهَ وَ نَتُوبُ إِلَیْهِ مِنْ قَوْلِنَا؛ گفتند: آقاجان ما از اینکه ادعای شیعه بودن کردیم استغفار میکنیم. بَلْ نَقُولُ كَمَا عَلَّمَنَا مَوْلَانَا؛ از این پس همان طور که شما یاد دادید، ما میگوییم: علی(ع) را دوست داریم و دشمنانش را دشمن میداریم، باشد تا از راست گویان باشیم.
قَالَ الرِّضَا(ع)؛ فَمَرْحَباً بِكُمْ یَا إِخْوَانِی؛ وقتی آنان چنین گفتند حضرت فرمود: خوش آمدید عزیزان من! وَ أَهْلِ وُدِّی؛ کسانی که اهل محبت ما هستید ارْتَفِعُوا ارْتَفِعُوا ارْتَفِعُوا؛ حضرت سه مرتبه فرمودند: بیایید بالا، بیایید بالا، بیایید بالا. فَمَا زَالَ یَرْفَعُهُمْ؛ اینها را کشید بالاتر، تا به خود چسباند. حَتَّى أَلْصَقَهُمْ بِنَفْسِهِ ثُمَّ قَالَ لِحَاجِبِهِ؛ بعد به دربانشان فرمودند اینان چند مرتبه آمدند و برشان گرداندید؟ عرض کرد: شصت مرتبه. حضرت شصت مرتبه رفتند و آمدند و به اینها سلام کردند و خوش آمد گفتند! تا جواب آن شصت مرتبه مراجعه آنها را داده باشند. قَالَ لِحَاجِبِهِ كَمْ مَرَّةً حَجَبْتَهُمْ؛ حضرت دوباره به حاجب فرمودند: چند مرتبه مانع ورود اینان شدی: قَالَ سِتِّینَ مَرَّةً فَقَالَ لِحَاجِبِهِ فَاخْتَلِفْ إِلَیْهِمْ سِتِّینَ مَرَّةً مُتَوَالِیَةً فَسَلِّمْ عَلَیْهِمْ وَ أَقْرِئْهُمْ سَلَامِی؛ حاجب گفت: شصت مرتبه، سپس ایشان فرمودند: شصت مرتبه برو و بیا و سلامشان کن. و سلام من را به اینها برسان! این سفارشات را حالا به حاجب کردند و فرمودند: وَ تَفَقَّدْ أُمُورَهُمْ وَ أُمُورَ عِیَالَاتِهِمْ؛ ؛ به کارهایشان رسیدگی کن و ببین چه نیازی دارند. فَأَوْسِعْهُمْ بِنَفَقَاتٍ وَ مَبَرَّاتٍ وَ صِلَاتٍ وَ رَفْعِ مُعَرَّاتٍ؛ به آنان کمکهایی کن و هر نیازی دارند را برطرف کن.
این داستان عجیبی است. در باورمان نمیگنجد که امام رضا(ع) همان امام رئوف که مظهر رحمت الهی با شیعیانشان است، حالا كه به قدرت ظاهری ولایت عهدی رسیدهاند، شیعیانی را كه معمولاً افراد مستضعفی بودند، برای دیدار راه ندهند. این رفتار حضرت خیلی عجیب به نظر میرسد. به راستی این که بگویند شیعه علی(ع) هستیم یا بگویند دوست علی(ع)، چه تفاوتی میکند؟! البته حضرت نسبت به همه اینگونه رفتاری نکردند. این یک داستان استثنایی است و یک راز تربیتی دارد. حضرت آنان را میشناختند. کمبودها و ضعفها و ناتوانیهای آنان را میدانستند. ایشان میدانستند که آنان در بعضی واجباتشان کوتاهی میکنند و حقوق برادران دینیشان را رعایت نمیکنند. ائمه اطهار سلام الله علیهم اجمعین نسبت به حقوق اخوان فی الله بسیار حساس هستند. بنابراین با یک موعظه ساده نمیشود آنان را نسبت به رعایت حقوق دیگران و انجام واجبات ترغیب کنند. بلکه ایشان میخواستند آنان را معالجه کنند. برای مثال گاهی بیماری را برای معالجه دوماه در بیمارستان نگه میدارند و گاهی بیمقدمه نسخهای را میدهند. حضرت خواست اینها را نگه دارد تا معالجه شوند. با این رفتار ایشان آنچنان آنها تشنه شدند که خودشان پذیرفتند گناه عظیمی مرتکب شدهاند و باید معالجه شوند. مسأله احساس نیاز و آمادگی برای پذیرش فرمایش حضرت بود. گناهان و کوتاهی آنان در انجام واجبات را با یک نصیحت نمیشد اصلاح کرد. از یک طرف، آنها متوجه شدند که بین محب اهل بیت(علیهمالسلام) با شیعه امیرالمؤمنین(ع) فاصله بسیار است و بسیار همت باید تا این مرحله را بپیمایند. و از طرف دیگر، حضرت نشان دادند که همین دوست داشتن اهل بیت(ع) هم چه مقام بزرگی است. پیشتر آمد: حضرت پس از این که آنان گفتند ما دوستدار اهل بیتیم، فرمود: مشکلاتشان را حل کنید و به خانوادههایشان رسیدگی کنید. آنها را بغل گرفت و گفت: شما اهل محبت ما هستید بیایید نزدیک! اینقدر آنان را مورد لطف قرار داد تا بفهمند خود محبت اهل بیت(ع) چه قدر ارزش دارد. البته نباید به این قانع شد؛ باید سعی شود تا از شیعیان واقعی بشویم.
روایت دیگری در اصول کافی از امام باقر(ع) نقل شده است که راوی آن جابر است؛ همان که یکی از اصحاب سرّ ائمه اطهار و اهل بیت سلام الله علیه است. جابر روایات خیلی نابی از اهل بیت(ع) و از امام باقر(ع) و امام صادق(ع) نقل کرده است که این روایت از جمله آنهاست. در ابتدا حضرت به جابر فرمود: أَ یَكْتَفِی مَنِ انْتَحَلَ التَّشَیُّعَ أَنْ یَقُولَ بِحُبِّنَا أَهْلَ الْبَیْتِ2؛ اینهایی که خود را منسوب به شیعه میدانند و ادعای تشیع دارند، آیا همین که بگویند ما اهل بیت پیغمبر(ص) و علی(ع) رادوست داریم کافی است؟ سپس حضرت میفرماید: فَوَ اللَّهِ مَا شِیعَتُنَا إِلَّا مَنِ اتَّقَى اللَّهَ وَ أَطَاعَهُ؛ توجه کنید امام معصوم(ع) به خدا قسم میخورد و میفرماید: به خدا قسم شیعه ما نیست مگر کسی که تقوا داشته باشد و اطاعت خدا بکند. وَ مَا كَانُوا یُعْرَفُونَ یَا جَابِرُ إِلَّا بِالتَّوَاضُعِ وَ التَّخَشُّعِ وَ الْأَمَانَةِ؛ سپس حضرت صفات آن شیعهای که تقوا دارد و اطاعت خدا میکند را برمیشمارد: شیعیان واقعی اهل تواضع، خشوع و امانتداری هستند، این را همه میتوانند درک بکنند غیر از اینکه نسبت به انسانها متواضع هستند، نسبت به خدای متعال نیز خشوع دارند و درستکار هستند. و كَثْرَةِ ذِكْرِ اللَّهِ وَ الصَّوْمِ وَ الصَّلَاةِ وَ الْبِرِّ بِالْوَالِدَیْنِ وَ التَّعَاهُدِ لِلْجِیرَانِ مِنَ الْفُقَرَاءِ وَ أَهْلِ الْمَسْكَنَةِ وَ الْغَارِمِینَ وَ الْأَیْتَامِ؛ از دیگر نشانههای شیعه رسیدگی به همسایگان فقیر، یتیم و مقروض،؛ و راستگویی است. نشانه دیگر صِدْقِ الْحَدِیثِ؛ است. روایات زیادی داریم که میفرماید شعیان و دوستان ما را با راستگویی و درستكاری بشناسید. تأکید بر امانت داری و درستکاری است. قَالَ جَابِرٌ فَقُلْتُ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ مَا نَعْرِفُ الْیَوْمَ أَحَداً بِهَذِهِ الصِّفَةِ؛ جابر گفت: ای فرزند رسول خد ا (ص)! ما حتی یک نفر را که واجد همه این صفات باشد، به طور کامل نمیشناسیم. فَقَالَ یَا جَابِرُ لَا تَذْهَبَنَّ بِكَ الْمَذَاهِبُ؛ حضرت فرمودند: ذهنت این طرف و آن طرف نرود و دقت کن. حَسْبُ الرَّجُلِ أَنْ یَقُولَ أُحِبُّ عَلِیّاً وَ أَتَوَلَّاهُ ثُمَّ لَا یَكُونَ مَعَ ذَلِكَ فَعَّالًا؟ اگر کسی بگوید من علی(ع) را دوست دارم و رفتارش علی گونه نباشد، آیا همین بس است؟ علی(ع) خود را شاگرد پیامبر(صلی الله علیه و اله) میدانست، پس به جای این که کسی بگوید علی(ع) را دوست دارم، میتواند بگوید محمد(ص) را دوست د ارم. میتواند کسی میگوید من پیغمبر(ص) را دوست دارم، ثُمَّ لَا یَتَّبِعُ سِیرَتَهُ وَ لَا یَعْمَلُ بِسُنَّتِهِ مَا نَفَعَهُ حُبُّهُ إِیَّاهُ شَیْئاً؛ اما از سیره پیغمبر(ص) تبعیت نمیکند، این محبتش به چه دردی میخورد؟ مَا نَفَعَهُ حُبُّهُ إِیَّاهُ شَیْئاً، این محبتی که هیچ اثری در زندگیش نداشته باشد، به درد نمیخورد، فَاتَّقُوا اللَّهَ؛ خودتان را فریب ندهیدو تقوی داشته باشید تا در سایه تقوی قلب شما لیاقت محبت اهل بیت (ع) را پیدا کند. مگر هر دلی میتواند واقعاً علی(ع) را دوست بدارد؟ محبت واقعی در دلی است که آن دل پاک باشد و پاکی دل در اثر تقوا است. دلی که به گناه آلوده میشود کمکم محبت اهل بیت(ع) را از دست میدهد! فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْمَلُوا لِمَا عِنْدَ اللَّهِ؛ تقوا داشته باشید و برای خدا کار کنید. در این جا حضرت برای تاکید مطلب تعبیر دیگری را میفرمایند: لَیْسَ بَیْنَ اللَّهِ وَ بَیْنَ أَحَدٍ قَرَابَةٌ؛ خدا که با کسی خویش و قومی ندارد. هر که بندگی بهتری داشته باشد پیش خدا عزیزتر است. اگر رسول خدا(ص) یا امیرالمؤمنین(ع) پیش خدا عزیزند برای این است که وظایف بندگیشان را خوب انجام دادند. لَیْسَ بَیْنَ اللَّهِ وَ بَیْنَ أَحَدٍ قَرَابَةٌ. أَحَبُّ الْعِبَادِ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَكْرَمُهُمْ عَلَیْهِ أَتْقَاهُمْ وَ أَعْمَلُهُمْ بِطَاعَتِهِ؛ کسی پیش خدا عزیزتر است که تقوای بیشتری داشته باشد و اطاعت بیشتر کند.
یَا جَابِرُ وَ اللَّهِ مَا یُتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى إِلَّا بِالطَّاعَةِ؛ ای جابر بخدا قسم تقرب به سوی خدا حاصل نمیشود جز با اطاعت. وَ مَا مَعَنَا بَرَاءَةٌ مِنَ النَّارِ؛ ما نمیتوانیم به کسی برائت از آتش جهنم دهیم. این گونه نیست که تو وقتی میگویی ما را دوست داری، پس دیگر هر کاری دلت میخواهد بکن و در امانی! وَ لَا عَلَى اللَّهِ لِأَحَدٍ مِنْ حُجَّةٍ؛ هیچ کس بر خدا حجتی ندارد. هیچ کس نمیتواند به خدا بگوید: من از تو اطاعت نکردم چون پدرم، مادرم، و یا رفیقم این گونه بود. خدا به اندازه توان از ما مسئولیت خواسته است و هیچ کس حجتی بر خدا ندارد. سپس حضرت میفرمایند: مَنْ كَانَ لِلَّهِ مُطِیعاً فَهُوَ لَنَا وَلِیٌّ؛ کسی که خدا را اطاعت میکند او ولایت ما دارد. وَ مَنْ كَانَ لِلَّهِ عَاصِیاً فَهُوَ لَنَا عَدُوٌّ؛ و اگر کسی اهل عصیان و معصیت خداست، همانا او دشمن ماست. وَ مَا تُنَالُ وَلَایَتُنَا إِلَّا بِالْعَمَلِ وَ الْوَرَعِ؛ اگر میخواهید ولایت واقعی داشته باشید باید برای عمل و اطاعت خدا و تقوا همت کنید؛ و گرنه با سهلانگاری و لاابالی بودن، هیچ ولایتی پیدا نمیشود. ادعای محبت داشتن به هیچ کار نمیآید. جای محبت واقعی در دلهای پاک است و وقتی دل پاک است که آلوده به معصیت نباشد. اگر به معصیتی مبتلا شدید، فوراً توبه کنید تا آن لکه سیاه گناه از قلبتان پاک بشود. در این صورت است که آن قلب لیاقت مییابد که محبت اهل بیت(ع) را در خود داشته باشد. اگر قدری از محبت اهل بیت(ع) در قلبی بماند واقعا از عذاب جهنم نجات خواهد یافت؛ مگر اینکه گناهان به تدریج آنچنان دل را سیاه کند که این محبت آب بشود. توجه کنید: چنین گوهری را که حتی مقداری اندک از آن میتواند خرمنهای آتش جهنم را خاموش کند، به همه کس نمیدهند. باید دل پاک باشد و پاکی دل همانا به تقوا و اطاعت خداوند بستگی دارد.
1؛ تفسیرالإمامالعسكری، ص 312.
2؛ الكافی، ج 2، ص 74. ؛
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/11/09 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات پیشین چند روایت در وصف و معرفی شیعه بیان شد. اما در مواردی با همان مضامین روایاتی در وصف متقین آمده است. ؛ روایتی را نوف بِكالی نقل کرده که مضمونش شبیه خطبه متقین است كه حضرت علی(ع) در نهج البلاغه برای همام بیان فرموده است.
نوف بكالی یكی از اصحاب خاص و حاجب امیرالمؤمنین(ع) است. هر كسی که با حضرت علی (ع) كاری داشت، نوف بکالی حرفش را به ایشان میرساند و اجازه ملاقات میگرفت. نوف بکالی کسی بود که بیشتر وقتها در كنار امیرالمؤمنین نیز استراحت میكرد.
وی نقل میکند در یكی از شبها که روی پشت بام در كنار امیرالمؤمنین(ع) خوابیده بودم، حضرت فرمودند: یَا نَوْفُ، خُلِقْنَا مِنْ طِینَةٍ طَیِّبَةٍ1؛ ما اهلبیت(ع) از یك گل و سرشت پاك آفریده شدهایم. وَ خُلِقَ شِیعَتُنَا مِنْ طِینَتِنَا؛ شیعیان ما هم از همان گل آفریده شدهاند. گفتنی است روایات بسیاری در باب طینت هست که در مجلداتی از «بحار»؛ مفصل آنها را نقل كردهاند و ؛ تفسیرهای مختلفی برای آن ذكر شده است. سؤالاتی هم در این باره مطرح است که آیا این طینت مادی است یا غیر مادی و چه نقشی در افعال، سرنوشت و سعادت انسان دارد؟ كسانی تصور كردهاند كه این منشأ جبر میشود، به این معنا که آنهاییكه از طینت پاك بودهاند، طبعاً كارهای خوب خواهند كرد و ؛ بهشتی میشوند و آنهایی نیز كه از طینت ناپاك بودهاند، جهنمی میشوند. از این بحثهای كلامی در ذیل روایات طینت مطرح شده است که در این جلسه مقتضای چنین بحثی فراهم نیست. ؛ اما اجمالاً برای پاسخ به برخی از شبهات، گفتهاند: این طینتی كه انسان از آن آفریده شده است، همانند یک گلدان است. هر گلی را در هر گلدانی نمیگذارند. خداوند چون میدانست این فرد بناست با اختیار خودش خدا را اطاعت كند و ؛ از اولیای خدا شود، او را از گِل زیبای خوشبویی آفرید و گلدان خاصی برایش خلق كرد. كسی را كه میدانست بناست اهل معصیت و كفر باشد از یك سفال و گِل پستی آفرید. این مسأله تأثیر قطعی در سعادت و شقاوت افراد ندارد. بلكه طینت حكم ظرف را دارد. مطلبی که بیان شد، یکی از پاسخهایی است که به سؤالات مربوط به طینت دادهاند. بنابراین ما این اندازه میدانیم كه منشأ پیدایش همه انسانها یك طور نبوده است.
پس، بر اساس این روایت که میفرماید: شیعیان ما از طینت خود ما خلق شدهاند؛ یعنی آنان با ما سنخیتی دارند و نورانیتی در وجود آنها هست. فَإِذَا كَانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ أُلْحِقُوا بِنَا؛ روز قیامت آنها به ما ملحق میشوند. حضرت به گونهای مباحث را مطرح میکند که برای نوف سؤال ایجاد شود. قَالَ نَوْفٌ فَقُلْتُ: صِفْ لِی شِیعَتَكَ یَا أَمِیرَ الْمُومِنِینَ؛ وی میپرسد: اوصاف این شیعیانی كه میگویی از طینت شما هستند و به شما ملحق میشوند چیست؟ فَبَكَی لِذِكْرِی شِیعَتَهُ؛ همین كه صحبت از شیعیان شد حضرت گریست. قالَ یَا نَوْفُ شِیعَتِی وَ اللَّهِ الْحُلَمَاءُ الْعُلَمَاءُ بِاللَّهِ وَ دِینِهِ الْعَامِلُونَ بِطَاعَتِهِ؛ ؛ حضرت اوصافی را برای شیعیان ذكر میكند، که لازم است برای هر کدام توضیح مختصری داده شود:
حضرت ابتدا میفرماید: الْحُلَمَاءُ؛ شعیان مردمی بردبار هستند. توجه کنیم: هر روایت از هر معصوم اوصاف خاصی را ذکر میکند. به نظر میآید: آن اوصافی كه در هر روایتی انتخاب شده، به اقتضای موقعیت شنونده و گوینده بوده است. یعنی لازم بوده نكتههای مغفول مانده را به آن شنونده تذكر دهند. همانطور که می دانیم، در زمان حضرت علی (ع) مسلمانان با هم تفاوتهای بسیاری داشتند. ؛ در این شرایط، شیعیانی چون سلمان و ابوذر و مقداد و ... میبایست در برابر فشار افكار عمومی، تحمل و مقاومت ویژهای داشته باشند. برای اینكه انسان بتواند ثابت قدم بماند و این شرایط سخت را تحمل كند، از جامعه طرد نشود و در عین حال را خود را هم حفظ كند، میبایست خیلی صبور باشد ؛ چرا که به هر حال جامعه فكر اینها را نمیپسندد و مقاومت بسیار سخت است. شاید نكتهای كه در اینجا ابتدا حلم را ذكر كردهاند، برای این؛ بود كه آنان بتوانند در مذهب حق و راه صحیحشان، ثابت قدم بمانند.
نكته دوم: الْعُلَمَاءُ بِاللَّهِ وَ دِینِه؛ آنان كسانی هستند كه هم خدا و هم دین خدا را خوب میشناسند. سوم: الْعَامِلُونَ بِطَاعَتِهِ وَ أَمْرِهِ؛ غیر از آن مسأله اول كه علم بود، حالا مسأله دیگر عمل است. آنان علاوه بر اینكه دین را خوب میشناسند، خوب هم عمل میكنند. نکته چهارم: ؛ الْمُهْتَدُونَ بِحُبِّهِ. ؛ این مسأله در قرآن نیز آمده است: یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ2؛ خدا را دوست دارند و خداوند نیز آنان را دوست دارد. همه راه محبت خدا را نمیشناسند و درك نمیكنند و به آن نمیرسند. حتی بسیاری از كسانی كه وجه های علمی هم دارند، میگویند: ؛ اصلاً محبت خدا معنی ندارد؛ معنی محبت خدا یعنی دوست داشتن رحمت خدا! آیا اینکه میفرماید: وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّهِ3، یعنی رحمت خدا را خیلی دوست دارند؟! ؛ این مسأله خلاف ظاهر است.
امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: شیعیان ما كسانی هستند كه ؛ به حب خدا راه یافتهاند. محبت خدا در دسترس همه قرار نمیگیرد. توجه داشته باشیم: وقتی میگوییم برای مثال: حضرت عباس(ع) را دوست داریم، قابل فهم است. حضرت عباس(ع) با آن همه فداكاری، واقعاً دوست داشتنی است، ؛ اما دوست داشتن خدا یعنی چه؟ چگونه میشود آدم خدا را دوست بدارد؟ آن قدر مقام الهی بلند و دور از ذهن و فكر ما است که نمیتوانیم تصور صحیحی از دوست داشتن خدا داشته باشیم. ما امیرالمؤمنین(ع) را دوست میداریم و یكی از ویژگیهای ممتاز ایشان این بود كه خدا را دوست میداشت. حال اینکه چقدر خدا را دوست میداشت و چگونه دوست میداشت، عقلمان نمیرسد. اما یكی از علل دوست داشتن پیغمبر(ص) و امام (ع) این است كه آنها خدا را دوست میداشتند. اما خود ما آنطور كه باید میدانیم خدا را باید چگونه دوست داشت؟ به همین منظور یک حدیث قدسی را یادآور میشوم. در حدیث قدسی آمده كه خدای متعال به حضرت موسی(ع) فرمود: یا موسی حَبِّبْنِی إِلَی خَلْقِی4؛ ای موسی! كاری كن مردم مرا دوست بدارند و من را برای مردم محبوب قرار بده. حضرت موسی گفت: خدایا! چه كار كنم كه مردم تو را دوست بدارند؟ به او دستور داد كه نعمتهای من را برای مردم بگو تا بفهمند من چقدر به آنها نعمت دادهام. فطرت آدمیزاد به گونهای است كه اگر كسی به او خدمت كند، او را دوست میدارد. ؛ یعنی، وقتی نعمتها و احسانهای من را برای مردم بگویی، آنوقت من را دوست میدارند. از این جا آدم میفهمد که چگونه قلبش شایستگی مییابد جایگاه محبت خدا شود.
آنچه مسلم است بین ما و آنهایی كه خدا را دوست میدارند، فاصله بسیاری هست. ما یك مشت سنگ و آهنپاره را دوست میداریم. قرآن هم میفرماید: زُیِّنَ لِلنّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِینَ وَ الْقَناطِیرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْأَنْعامِ5؛ این آدمیزادها اسبهای قشنگ، ماشینهای لوکس، جواهرات قیمتی و ساختمانهای آن چنانی را دوست میدارند.آیا ارزش قلب ما به اندازه یك پاركینگ است؟ به راستی دل ما جایگاه چیست؟ یك ماشین لوكس و چیزهایی از این قبیل؟ گاهی دل ما همانند یك طویله است؛ در آن گاو و اسب میچرد! لایَسَعُنی أَرْضی وَ لا سَمائی وَ لكِنْ یَسَعُنی قَلْبُ عَبْدی الْمُؤمِِن6. آسمان و زمین گنجایش من را ندارند؛ اما قلب مؤمن گنجایش من را دارد. اکنون قضاوت کنید: میان گاراژ ، طویله و عرش الهی چقدر فاصله است. قَلْبَ الْمُومِنِ عَرْشُ الرَّحْمَنِ7؛ باور ؛ این اصل که دل انسان میتواند عرش الهی باشد، خود یك كمال است. سپس، با قدری همت و زحمت، این دل آماده میشود تا عرش خدا در آن قرار بگیرد.
بنابراین، اینجا است که میفرماید: الْمُهْتَدُونَ بِحُبِّهِ، كسانی كه رهنمون به حب خدا شدهاند و دلشان جای محبت خدا است. أَنْضَاءُ عِبَادَةٍ؛ یعنی در اثر عبادت بدنشان لاغر شده است. أَحْلَاسُ زَهَادَةٍ؛ و به واسطه زهدی كه دارند پیوسته در خانه خودشان هستند و همه جا نمیروند و به تعبیری پلاس خانه خودشان هستند! صُفْرُ الْوُجُوهِ مِنَ التَّهَجُّدِ؛ آن قدر تهجد و شب زندهداری كردهاند که صورتهایشان زرد رنگ شده است. عُمْشُ الْعُیُونِ مِنَ الْبُكَاءِ؛ آن قدر گریه كردهاند ـ ؛ یا از خوف خدا، یا به شوق لقاء الهی ـ ؛ که چشمهایشان «مؤوف»؛ شده است. «عمش»؛ یك نوع بیماری و آفتی برای چشم ؛ است که در اثر گریه بسیار ؛ پیدا میشود. ذُبُلُ الشِّفَاهِ مِنَ الذِّكْرِ؛ از آنجا که لبهایشان دائما به ذكر خدا مشغول است، خشكیده است. خُمُصُ الْبُطُونِ مِنَ الطَّوَی؛ شكمهایشان در اثر گرسنگی فرو رفته است. تَعْرِفُ (یا تُعْرَفُ) الرَّبَّانِیَّةُ فِی وُجُوهِهِمْ؛ برای آنهایی كه چشم دلشان باز است، با نظر به چهره شیعیان، جلوههای خدایی دیده میشود وَ الرَّهْبَانِیَّةُ فِی سَمْتِهِمْ؛ رفتار اینها به رفتار راهبان و تاركان دنیا میماند؛ هیچ تعلقی به لذتهای دنیا و زخارف ندارند. مَصَابِیحُ كُلِّ ظُلْمَةٍ؛ آنان در هر تاریكی و تیرگی همچون چراغ میدرخشند. رَیْحَانُ كُلِّ قَبِیلٍ؛ همانطور كه در هر مجلسی گل عزیز است، اینها نیز در هر جمعی واقع شوند چون گل عزیز هستند.
لَا یُثْنُونَ مِنَ الْمُسْلِمِینَ سَلَفاً وَ لَا یَقْفُونَ لَهُمْ خَلَفاً. این اوصاف از آن ویژگیهایی است که متناسب مخاطبین و شرایط آن زمان بوده است. همانطور ؛ که میدانید شرایط فرهنگی جامعه در صدر اسلام و بعد از رحلت پیامبر اكرم (ص) و به خصوص بعد از اینكه پدرزنهای پیغمبر یكی پس از دیگری به خلافت منصوب شدند، به گونهای شده بود که وقتی مردم میخواستند با امیرالمؤمنین(ع) بیعت كنند، گفتند: ؛ به شرط اینکه تو رفتار پیشینیان را داشته باشی؛ یعنی رفتار خلیفه اول و دوم برای مردم حجت شده بود. حضرت علی(ع) ؛ قبول نكرد و فرمود: ؛ من بر اساس كتاب و سنت عمل میكنم. من هر چه را حق میدانم عمل میكنم. چنین شرایط فرهنگی نشان میدهد كه تربیت مردم به گونهای شده بود که آنان برای پیرمردهایی كه بعد از پیغمبر(ص) به مقام رسیدند و جای پیغمبر(ص) نشستند، قداستی؛ قائل بودند. اساس این مذهب جدیدی كه رواج پیدا كرده است، یعنی مذهب سلفی، این است كه ما بر اساس طریقه سلف، طریقه گذشتگان رفتار میكنیم؛ خود رفتار گذشتگان برایشان حجت است.
امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: شیعیان ما كسانی هستند كه خیلی درباره گذشتگان افراط نمیكنند، و قداستی برای سلف قائل نیستند. لَا یُثْنُونَ مِنَ الْمُسْلِمِینَ سَلَفاً؛ این هشداری است به اینكه گاهی رفتار سلف اشتباه است و درست نیست. سپس حضرت میفرمایند: لَا یَقْفُونَ لَهُمْ خَلَفاً؛ مرحوم علامه مجلسی در تفسیر این عبارت گفتهاند: شیعیان ما كاری به اعتقادات سلفی و عیبجوییهای آنها ندارند، ملاكشان حق و كتاب و سنت است. شیعیان نه کسی را که سلف است ستایشش میكنند، نه كسی؛ را که خلف است؛ آنان این مسأله را باعث نقیصه میدانند و میگویند ما تابع كتاب و سنت هستیم. هر چه خدا گفته باید آن گونه عمل كنیم. حال قدیمی باشد یا جدید، پیر باشد یا جوان.
شُرُورُهُمْ مَكْنُونَةٌ؛ (البته بعضی نسخهها مَأمُونَةٌ آمده است) یعنی مردم از شر آنها در امان هستند. وَ قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ؛ (این تعبیر جای بحث دارد.) در روایات زیادی این تعبیر به كار رفته است كه مؤمن همیشه محزون است. در ؛ این سخن با حرفهای روانشناسان امروز نوعی تقابل دیده میشود. مستحضر هستید که هدف روانشناسی امروز این است كه آدمهای شاد و با نشاط پرورش دهد. و اینكه آدم محزون باشد را یك نوع حالت غیر طبیعی میدانند. آنان این حزن را سبب افسردگی و بیماری میدانند. همچنین آدم سالم باید شاد باشد و ؛ به دنبال آن، رفتارهایی را هم در جامعه تجویز میكنند و تشویق میكنند. میگویند موسیقی، رقص و ... برای این است كه آن شادی و نشاط ایجاد شود. اما در تعابیر دینی بسیار محاسن حزن آمده است و از آن تعریف شده است. البته تأكید در این روایت بر مکنون بودن حزن است. یعنی حزن شیعیان در دلشان است و آن را اظهار نمیكنند. در روایاتی توضیح داده شده است كه این حزن، به هیچ وجه حزن از امور دنیا نیست. شیعیان از اینكه یك نعمت دنیا از دستشان برود و مصیبتی به آنها برسد هیچ گونه حزنی ندارند، بلکه حزن آنان از كوتاهیهایی است كه در امر آخرتشان كردهاند و یا فراغی است كه از رحمت و لقای الهی دارند. وَ هَبْنی صَبَرْتُ عَلی حَرِّ نارِكَ فَكَیْفَ أَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ إِلی كَرامَتِك؛ این حزن شیعیان است، این حزن به خاطر عقب ماندگی؛ آنان در مسیر سعادت و در مسیر قرب خدا است و این حزن، حزن فعال و حزن مثبت است؛ یعنی حزنی است كه آدم را به كار وا میدارد. اگر آدم غصه نداشته باشد كه چرا من عقب ماندهام، دیگر تلاش نمیكند. هر گاه انسان از موقعیت خود راضی بود، دیگر تلاشی نمیکند. وقتی انسان یك قدم بردارد كه از وضع خودش ناراضیباشد. یعنی ؛ بگوید اینكه دارم، كم است و به واسطه این؛ كاستی، ناراحت و محزون است. این حزن لازمه ایمان مؤمنی است كه به ترقی در راه عبادت و بندگی خدا علاقه دارد؛ ولی آن را برای دیگران اظهار نمیكند. چرا که او اهل خودنمایی نیست و سعی میكند حزنش در دلش باشد. اما در ظاهر، لبش خندان است و با مردم و مؤمنین دیگر به نیکویی برخورد میکند تا آنجا که كسی متوجه نمیشود كه محزون است.
أَنْفُسُهُمْ عَفِیفَةٌ؛ منظور از این عفت تنها عفت در مسائل جنسی نیست. «عفیفه»، یعنی اینكه انسان عزت نفس داشته باشد، قانع باشد، دنبال شهوات دنیوی؛ نرود. معنای دنبال شهوات نرفتن، یعنی به عنوان یك هدف و یک مطلوب آنها را نمی پندارد که باید آنها را به دست آورد. عفیف هستند؛ یعنی احكام الهی را رعایت میكنند، عزت نفس دارند، چه در مسائل جنسی و چه در مسائل مالی و عرضی به مال دیگران تجاوز نمیكنند، به ناموس مردم چشم بد ندارند. حَوَائِجُهُمْ خَفِیفَةٌ؛ زندگیشان خیلی ساده است؛ با یك لقمه نان و با سادگی هر چه تمام؛ زندگیشان میگذرد. این گونه نیست كه باید یك زندگی مرفهی داشته باشند، فرش آن چنانی، ماشین لوکس و خانه بزرگ. بلکه به اندازهای ضروری كه زندگیشان بگذرد قانع هستند.
أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِی عَنَاءٍ وَ النَّاسُ مِنْهُمْ فِی رَاحَةٍ؛ بر خودشان سخت میگیرند تا مردم راحت باشند. این مطلب از دو تا طلبه كه در یك حجره هستند مصداق پیدا میكند تا آن كسانی كه در عالیترین مقامات دنیوی و مدیریتی كشور هستند. حضرت میفرماید: شیعیان ما خودشان را به زحمت میاندازند تا دیگران راحت باشند: أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِی عَنَاءٍ وَ النَّاسُ مِنْهُمْ فِی رَاحَةٍ.
فَهُمُ الْكَاسَةُ الْأَلِبَّاءُ؛ تصور نشود آنها آدمهای سادهای هستند كه كلاه سرشان میرود. بعضی؛ می پندارند که وقتی كسی حاضر میشود تا ؛ زحمتها را به دوش بکشد،؛ كلاه سرش گذاشتهاند، در صورتی که وی بسیار عاقل است. او به خاطر اینكه خدا از او راضی باشد این كارها را تحمل میكند. حضرت میفرماید: اینها كیِّس و لبیب هستند: الْكَاسَةُ الْأَلِبَّاءُ؛ نه اینكه ساده هستند و دیگران سر آنها كلاه میگذارند.
وَ الْخَالِصَةُ النُّجَبَاءُ؛ آدم هایی هستند پاك و ناب؛ هیچ ناخالصیای ندارند. با همه صداقت دارند؛ همانی که هستند، هستند. مردمی هستند نجیب، شریف، بزرگوار؛ نه اینكه سادهلوح باشند و گول بخورند و تحت تأثیر دیگران واقع بشوند. فَهُمُ الرَّوَّاغُونَ فِرَاراً بِدِینِهِمْ؛ آنان گاهی برای اینکه بتوانند دینشان را حفظ کنند از جامعه كنار میكشند و جدا میشوند.
إِنْ شَهِدُوا لَمْ یُعْرَفُوا وَ إِنْ غَابُوا لَمْ یُفْتَقَدُوا؛ ؛ دل همه ما كم و بیش میخواهد، در جمعی مورد توجه قرار بگیریم. حتی خردسالان هم همیشه سعی میكنند خودشان را مطرح كنند؛ برای همین گاهی داد میزنند و گاهی نیز خرابكاری میكند. بنابراین، اینكه آدم میخواهد مطرح شود، غریزهای است كه از طفولیت در انسان وجود دارد. آدمی میخواهد بیش از همه شناخته شود، عكس او را به در و دیوار بزنند و از او تعریف كنند. این روحیه در آدمیزاد هست؛ اما كسی كه تربیت دینی شده است و در مكتب اهلبیت(ع) پرورش پیدا كرده، ابتدا در هر حركتی رضایت خداوند را میطلبد. اگر یك جایی مصلحتی نبود كه خودش را مطرح كند، لزومی نمیبیند مطرح شود.
در احوالات یكی از علما گفتهاند: وی به شهری مهاجرت كرده بود و مدتها آنجا زندگی میكرد. اهل فضل آنجا نمیدانستند كه این فرد یک عالم است. مدتی بعد، یكی از علمای آن شهر، به شهر دیگری رفته بود و احوال آن عالم را از او پرسیده بودند و گفته بودند شما از ایشان استفاده علمی میكنید؟ آن عالم گفته بود مگر ایشان سواد هم دارد؟ توجه کنید: شخصی مدتها در یك شهری زندگی كرده، و حتی اظهار نكرده بود كه عالم هستم. اما به عکس کسانی هم هستند که ندانستهها را میخواهد به جای دانستهها قالب بزند. بنابراین حضرت میفرماید: شیعیان ما اینگونه نیستند كه در بند شهرت و معروفیت باشند. اگر در یك جمعی مردم آنها را نشناسند، بسیار راحتتر هستند. إِنْ شَهِدُوا لَمْ یُعْرَفُوا؛ اگر در یك جمعی حاضر شوند كسیآنها را نمیشناسد. إِنْ غَابُوا لَمْ یُفْتَقَدُوا؛ یك روز نیامدند كسی احوال آنها را نمیپرسد. چون اهمیتی به آنها نمیدهند. چرا که اینها در صدد این نبودند كه موقعیت اجتماعیای برای خودشان درست كنند و خود را مطرح كنند. بلکه شیعیان در بند اینها نیستند: إِنْ شَهِدُوا لَمْ یُعْرَفُوا وَ إِنْ غَابُوا لَمْ یُفْتَقَدُوا.
من كسانی را دیدهام در حدی از مقام علمیت بودند كه اگر در حوزه علمیه قم پنج نفر را میخواستند در قله بشمارند، آن شخص یكی از ؛ آنها بود. ولی انسان وقتی ظاهر آنها را میدید، میپنداشت تازه از دهات آمدهاند. علامه طباطبایی(رضوان الله علیه) یکی از آنها بود. اولین باری که ما ایشان را میدیدیم خیال میكردیم ؛ وی یك آخوند دهاتی است. ایشان یك عمامه كوچك سرش بود و آرام راه میرفت؛ نه سری، نه صدایی، نه كسی صلواتی برایش میفرستاد. آرام میرفت یك گوشهای، خیلی صدایش هم آرام بود.
حضرت(ع) سپس میفرماید:؛ أُولَئِكَ شِیعَتِیَ الْأَطْیَبُونَ؛ اینها پاكترین شیعیان من هستند. وَ إِخْوَانِیَ الْأَكْرَمُونَ؛ عزیزترین برادران من هستند. سپس حضرت ادامه میدهد: أَلَا هَاهْ شَوْقاً إِلَیْهِمْ؛ یك نفس بلندی كشید و اظهار اشتیاق به اینها كرد. أَلَا هَاهْ شَوْقاً إِلَیْهِمْ؛ چقدر من مشتاق دیدار اینها هستند.
در این جا نكتهای به نظر میرسد که خوب است بیان شود. بعضی اوصافی را كه حضرات معصومین(ع) ذكر میکنند به خاطر شرایط خاص زمان و شرایط خاص مستمع بوده كه برای آنها ضرورت داشته است. گاهی آن اوصاف آن قدر از اذهان دور است که مردم به آنها توجه ندارند و تصور هم نمیکنند که فضیلتی باشد؛ بلکه آن اوصاف را نقص هم می شمارند! اینکه حضرت روی آن اوصاف تكیه میكنند به این معنا نیست كه همه باید این طوری باشند. فرض كنید حضرت آیتالله بروجردی ـ رضوان الله علیه ـ ایشان در همه دنیا شناخته میشد، مردم برای او احترام قائل بودند، دست و پای او را میبوسیدند، جا داشت خاك پایش را هم برای تبرك بردارند؛ این روایت به معنای آن نیست كه ایشان میبایست به گونهای باشند كه مردم او را نشناسند. مهم این بود که ایشان در بند این نبود كه شهرت پیدا كند. من در درس از زبان خود ایشان شنیدم که فرمودند: من تا به حال به فكر ریاست نیفتادهام، در صدد ریاست كردن و مرجع شدن نبودم، بر من تحمیل شد؛ یعنی برای من اثبات تكلیف كردند و ؛ مجبور شدم که قبول كنم. توجه کنیم: این شهرتی كه همه انسان رابشناسند و احترام بگذارند، عیب نیست. عیبب آن است که آدم خود ؛ در صدد این باشد كه خودش را مشهور كند و مطرح كند و برای این؛ كه در بین مردم شهرت پیدا كند از هیچ تلاشی فروگذار نکند.
1. بحارالأنوار، ج 65، ص 177، باب صفات الشیعة و أصنافهم.
2. مائده، 54.
3. بقره، 65.
4. بحارالأنوار، ج 2، ص 4، باب ثواب الهدایة و التعلیم.
5. آلعمران، 14.
6. عوالیاللئالی، ج 4، ص 7.
7. بحارالأنوار، ج 55، ص 39، باب العرش و الكرسی.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/11/16 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسه گذشته روایتی از نوف بكالی نقل شد. و هم چنین اشاره شد كه ایشان از اصحاب خاص امیرالمومنین(ع) بوده و با توجه به قرائنی که هست، روایات نابی را نقل كرده است. اکنون روایت دیگری از نوف قرائت میكنم. این روایت که مربوط به نوف است حنان بن سدیر از امام باقر(ع) نقل میكند كه آن حضرت آن را از امام سجاد(ع) و ایشان از امیرالمؤمنین(ع) روایت را نقل میكند. این امر بسیار آموزنده است كه امام معصوم داستانی را از امیرالمومنین(ع) نقل میكند كه مربوط به نوف، كه یكی از شاگردان ایشان است. قَالَ عَلِیٌّ لِمَوْلَاهُ نَوْفٍ الشَّامِیِّ1، آوردهاند: نوف همراه امیرالمومنین(ع) در پشت بام خوابیده بود. و چشمهایش را به امیرالمومنین(ع) دوخته بود و ایشان را تماشا میكرد. نوف میگوید وقتی خوابیده بودم حضرت مرا صدا زد و فرمود: یَا نَوْفُ أَ رَامِقٌ أَمْ نَبْهَانُ؟؛ گویا حضرت توجه كردند و دیدند چشمهایش باز است و خواب نیست. آن گاه فرمودند: بیدار ماندهای یا به چیزی نگاه میكنی؟ قَالَ نَبْهَانُ أَرْمُقُكَ یَا أَمِیرَ الْمُومِنِینَ؛ بیدارم و شما را تماشا میكنم.
در واقع بااین پرسش زمینه گفتگو با امیرالمومنین(ع) باز شد. تصور كنید شبی است که امیرالمومنین(ع) برای استراحت خوابیدهاند. و برای سحرخیزی آماده میشوند. آن گاه میبینند نوف چشمهایش باز است. میدانستند كه او بسیار علاقهمند است تا حرفهای حضرت را بشنود. بنابراین ابتدا از او سؤال میكند: هَلْ تَدْرِی مَنْ شِیعَتِی؟ میدانی شیعیان من چه كسانی هستند؟ قَالَ لَا وَ اللَّهِ؛؛ نوف گفت: نه به خدا نمیدانم.
قَالَ شِیعَتِی الذُّبُلُ الشِّفَاهِ الْخُمُصُ الْبُطُون؛؛ شیعیان ما کسانی هستند که لبهایشان از ذكر خدا خشكیده و شكمهایشان از كم خوردن و روزه گرفتن گود افتاده است.
تَعْرِفُ (یا تُعْرَفُ) الرَّهْبَانِیَّةُ وَ الرَّبَّانِیَّةُ فِی وُجُوهِهِمْ؛ ؛ وقتی انسان به صورت آنها نگاه میكند، آشکار است كه اینها از دنیا اعراض كردهاند، دلبستگی به دنیا ندارند، توجهشان به خداست. رُهْبَانٌ بِاللَّیْلِ أُسُدٌ بِالنَّهَارِ؛ ؛ شب مثل تاركان دنیا هستند و در روز همانند شیران بیشه. الَّذِینَ إِذَا جَنَّهُمُ اللَّیْلُ اتَّزَرُوا عَلَی أَوْسَاطِهِمْ؛ در این نسخه اتَّزَرُوا؛ هست ولی ظاهرا غلط است، باید ائْتَزَرُوا؛ از ازار باشد چون همزه تبدیل به تای باب افتعال نمیشود. ائْتَزَرُوا عَلَی أَوْسَاطِهِمْ وَ ارْتَدَوْا عَلَی أَطْرَافِهِمْ؛؛ شیعیان من كسانی هستند كه وقتی شب تاریك میشود و تاریكی آن فضا را میگیرد، برمیخیزند در حالی که لباس سادهای دارند و ردایی روی دوششان انداختهاند، همانند حالت احرام یا همچون حالتی كه مرده را در قبر میگذارند.
این تعبیر ائْتَزَرُوا عَلَی أَوْسَاطِهِمْ؛ را شارحین به گونهای دیگر هم تفسیر كردهاند؛ اما ظاهراً به قرینه بعد كه وَ ارْتَدَوْا عَلَی أَطْرَافِهِمْ؛ گمان میرود كه حضرت میخواهند بگویند آنان همین یك لباس ساده؛ را دارند. در این باره بعضی؛ گفتهاند: یعنی كمرشان را محكم میبندند. به هر حال ممکن است آن معنا صحیح یا اصح باشد، اما این معنا به ذهن بنده نزدیكتر میآید که شیعیان یك لباس سادهای دارند. وَ صَفُّوا أَقْدَامَهُمْ؛؛ گاهی روی پاها میایستند. وَ افْتَرَشُوا جِبَاهَهُمْ؛ و گاهی نیز پیشانیهایشان را فرش زمین میكنند؛ یعنی به سجده میافتند. تَجْرِی دُمُوعُهُمْ عَلَی خُدُودِهِمْ ؛ اشكهایشان بر گونههایشان سرازیر میشود. یَجْأَرُونَ إِلَی اللَّهِ فِی فَكَاكِ رِقَابِهِمْ؛ نزد خدا مینالند كه گردن آنها را از عذاب نجات دهد و آنان را از اسارتهایی كه به دست خودشان فراهم كردهاند و از اسارتهای شهوت و هوس و شیطان و نفس آزاد كند. أَمَّا النَّهَارَ فَحُلَمَاءُ عُلَمَاءُ كِرَامٌ نُجَبَاءُ أَبْرَارٌ أَتْقِیَاءُ؛ و اما در روز این علائم از آنها ظهور میكند: اول این که بردبار هستند. و قبلاً در روایت دیگری كه خواندیم اولین وصفی كه برای شیعیان ذكر شده بود، همین بود كه آنان اهل حلم هستند. هم چنین در این باره بیان شد كه چون در آن زمان؛ شیعیان در نهایت ضعف و تحت فشار توهین و اذیت و ظلم دیگران بودند، اگر بردباری و شكیبایی نداشتند، مذهبشان را رها میكردند. بنابراین برای اینكه بتوانند دین و مذهب خودشان را حفظ كنند، میبایست در مقابل ظلمها و جفاهای دیگران تحمل داشته باشند. پس اولین صفتی كه شیعیان باید دارا باشند، همان حلم و بردباری است. و بعد از حلم بیان شده که آنان مردمان دانا و بزرگواری هستند. گاهی منش برخی از آدمیزادها بسیار ضعیف است و به چیزهای خیلی كوچك اهمیت میدهند و دنبال آن میروند و اگر چیزی از آنها سلب شود زود ناراحت میشوند. به عبارتی برخی ضعیف النفس هستند. ولی كسانی نیز هستند بزرگوارانه با دیگران برخورد میكنند. اگر اهانت و توهینی هم به آنها شود آن را ندیده و نشنیده میگیرند. در قرآن كریم در اوصاف متقین عبارت نُجَبَاءُ؛ آمده است. تا این جا بخشی؛ از صفاتی كه امیرالمومنین(ع) در ابتدا برای شیعیانشان بیان كردند اشاره شد. در قسمت دوم این روایت بیشتر روی سادگی زندگی شیعیان تكیه میكنند. یعنی آنان دلبستگی به دنیا و لذایذ و زخارف دنیا ندارند. یَا نَوْفُ شِیعَتِیَ الَّذِینَ اتَّخَذُوا الْأَرْضَ بِسَاطاً؛؛ فرششان زمین است، یعنی باكی ندارند از اینكه روی خاك بنشینند، آنان ؛ دنبال قالی ابریشمی نیستند. وَ الْمَاءَ طِیباً؛؛ اگر دسترسی به عطر و انواع ادكلن ندارند كه بدنشان را خوشبو كنند از آب استفاده میكنند! وَ الْقُرْآنَ شِعَاراً؛؛ تكیه كلامشان قرآن است. از آن جا که آنان در بند شهرت، مقامات دنیوی و لذایذ دنیوی نیستند، در بین مردم هم شناخته شده نیستند و غالباً گمنامند. إِنْ شَهِدُوا لَمْ یُعْرَفُوا؛ اگر در مجلسی حضور پیدا كنند كسی آنها را نمیشناسد، چون نخواستند خودشان را مطرح كنند. وَ إِنْ غَابُوا لَمْ یُفْتَقَدُوا؛؛ اگر بنا بوده در مجلسی حضور پیدا كنند و نیامدند كسی احوالشان را نمیپرسد كه فلانی چطور شد كه نیامد. شِیعَتِیَ الَّذِینَ فِی قُبُورِهِمْ یَتَزَاوَرُونَ وَ فِی أَمْوَالِهِمْ یَتَوَاسَوْنَ؛ درباره تفسیر این كلمه كه فِی قُبُورِهِمْ یَتَزَاوَرُونَ؛ شارحین بیانات مختلفی دارند. ترجمهاش این است كه در قبرها همدیگر را زیارت میكنند. یك احتمال این است كه آن قدر اینها از جامعه فاسد كناره میگیرند كه اگر هم میخواهند با هم ملاقات كنند، قرارشان را در قبرستان میگذارند؛ آنجا محل ملاقات و به اصطلاح پاتوقشان است. بعضی دیگر گفتهاند آنقدر آنان در غربت به سر میبرند كه در این دنیا دوستانی كه با هم رفت و آمد داشته باشند، ندارند. بنابراین آنان همدیگر را در عالم برزخ میبینند.
وَ فِی أَمْوَالِهِمْ یَتَوَاسَوْنَ؛ ؛ در روایات دیگری هم كه از حضرت صادق(ع) و سایر ائمه نقل شده است روی این موضوع خیلی تكیه شده است كه شیعیان ما باید مراقب برادران دینیشان باشند. اموالشان را با دیگران تقسیم كنند. یعنی اگر میبینند برادرشان احتیاج به یك مالی دارد، آن را برای خودشان ذخیر نكنند و اهل ایثار باشند. در بعضی روایات؛ دیگر آمده است: وقتی عدهای گفتند ما از شیعیان شما هستیم، فرمودند آیا اغنیایتان به فكر فقرایتان هستند؟ آیا در اموالتان مواسات دارید؟ عرض كرد نه؛ فرمود: پس چه شیعهای هستید؟
وَ فِی اللَّهِ یَتَبَاذَلُونَ؛ در راه خدا بذل و بخشش میكنند. باید گفت: بذل و بخشش به این معنا نیست كه باید ثروت كلانی وجود داشته باشد تا بذل و بخشش بكنند؛ بلکه آنان با دِرْهَمٌ وَ دِرْهَمٌ وَ ثَوْبٌ وَ ثَوْبٌ به یاری میشتابند. و وقتی یكی از دوستانشان به پول مختصری احتیاج دارد، او به همین اندازه، یعنی یك درهم کمک میکند. بنابراین آنان گنجی را مبادله نمیكنند. اگر این گونه بودند دیگر از شیعیان ما محسوب نمیشدند. در این باره مرحوم مجلسی فرمودند: اگر این گونه نبودند، پس: لیس بشیعة. بنابراین در این بخش محور این مطالب، سادهزیستی و گمنامی شیعیان بود. یعنی شیعیان در فكر جمعآوری ثروت و به فكر جاه و مقام و شهرت نیستند. البته معنایش این نیست كه حتما باید از مال فرار بكنند یا به طور كلی از مقام كنارهگیری كنند؛ بلکه منظور این است كه آنان در بند دنیا نیستند و دلبستگی به مال و مقام ندارند.
در بخش سوم حضرت بیشتر روی اخلاق اجتماعی شیعه تكیه میكند. شِیعَتِی مَنْ لَا یَهِرُّ هَرِیرَ الْكَلْبِ وَ لَا یَطْمَعُ طَمَعَ الْغُرَابِ؛؛ این عبارت در چند روایت دیگر نیز هست. در این روایت بر دو صفت مذموم که برای حیوانات است تكیه میكند و میگوید شیعیان ما از این صفات مبرا هستند. نخست اینکه در بین حیوانات كه انسان مشاهده میکند، سگ این خصوصیت را دارد كه بیدلیل حمله میكند. این حیوان اگر كسی هم او را ؛ اذیت نكرده باشد، پارس و حمله میکند. بنابراین شیعیان این اخلاق را ندارند كه آماده برای حمله به دیگران باشند یا دیگران را اذیت كنند و در فشار قرار دهند. دوم: صفت دیگری هم از پرندگان نقل میفرمایند كه آن هم در بین شیعیان پیدا نمیشود. معروف است - به خصوص در بین عربها - ؛ كه حریصترین حیوان كلاغ است. این حیوان هر چه به دست بیاورد جمع میكند. حتی وقتی هم احتیاج ندارد و گرسنه نیست، باز جمع و یا دفن و ذخیره میكند. میگویند روئیدن درختهای گردو، غالباً به این دلیل است كه كلاغ میرود اینها را از جاهایدیگر میدزدد و در جای دیگر پنهان میكند. آن گاه که به درخت گردویی در بیابان برمیخوریم، میپنداریم که آن خودرو است؛ ولی آن درخت همان است که كلاغ كاشته است. حال اینكه آدم بیش از نیازش جمع و ذخیره كند، مصداق این حیوان است. شیعه آن چه را نیاز ندارد جمع نمیكند. وَ لَا یَطْمَعُ طَمَعَ الْغُرَابِ. وَ لَمْ یَسْأَلِ النَّاسَ وَ إِنْ مَاتَ جُوعاً؛؛ در بعضی از روایات آمده كه شیعیان از دشمنان ما چیزی نمیخواهد. در اینجا میگوید: وَ لَمْ یَسْأَل الناسِ؛ شاید لفظ ناس اشارهای داشته باشد به مخالفین. یعنی شیعیان هیچ وقت برای نیازهایشان از مردم چیزی نمیخواهند؛ حتی اگر از گرسنگی بمیرند. یعنی آن قدر عزت نفس دارند كه نیاز خودشان را به كسی اظهار نمیكنند. قرآن کریم میفرماید: یَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِیاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ... لا یَسْئَلُونَ النّاسَ إِلْحافاً2؛؛ مؤمنانی كه خدا را دوست دارند این گونهاند که: وقتی فقیر هم هستند خودشان را غنی وانمود میكنند و نمیگذارند دیگران فقر آنها را بفهمند. اگر احتیاجی هم داشته باشند به كسی اظهار نمیكنند. بر فقرشان صبر میكنند تا خدا برایشان فرج بفرستد. البته در این جا حاشیههایی جزئی وجود دارد. زمانی است كه انسان از شدت گرسنگی مشرف به مرگ، میشود، در این جا وظیفه شرعیاش است كه حتی از محرمات هم شده استفاده كند تا زنده بماند. وجوب اكل میته برای خوف از مرگ را بعضی فتوا دادهاند و جوازش قطعی، مسلم و اجماعی است. اگر حیات انسان در گرو این باشد كه از چیز حرامی بخورد، در غیر این صورت از گرسنگی میمیرد، حتماً باید همان چیز حرام را بخورد. بنابراین این روایت برای چنین مقامی نیست. اگر یك وقت زنده ماندن وظیفه شرعی شود و راه و چارهای دیگر نباشد جز خوردن حرام یا درخواست از دیگری، طبعاً درخواست از دیگری مقدم است بر حرامخواری.
از دیگر ویژگیهای اجتماعی شیعه این است كه: إِنْ رَأَی مُومِناً أَكْرَمَهُ وَ إِنْ رَأَی فَاسِقاً هَجَرَهُ؛؛ ما در انتخاب دوست و رفیق و احترام یا بیاحترامی به اشخاص معیارهایی داریم. معمولاً عموم مردم به ثروتمندان احترام میگذارند. ولی به فقرا احترام نمیگذارند. یا به كسانی كه مقام و پستی دارند احترام میگذارند، ولی كسی را که پست و مقام ندارد اعتنایی نمیكنند. اما شیعیان ملاك احترام و بیاحترامیشان ایمان و فسق است. شیعه اگر مومن با ایمان را ببیند؛ چه ثروتمند باشد، چه فقیر، مقام و مسئولیتی داشته باشد، یا انسان گمنامی باشد، به او احترام میگذارد. لباس مندرس و موهای ژولیده افراد ملاک نیست، بلکه ایمان است که ملاک است. بنابراین شیعیان ما این گونهاند که: إِنْ رَأَی مُومِناً أَكْرَمَهُ؛ ملاك احترام به کسی را فقط ایمان میدانند نه پول ومقام اجتماعی. وَ إِنْ رَأَی فَاسِقاً هَجَرَهُ؛؛ اما وقتی با فاسقی مواجه میشوند از او كنارهگیری میكنند، بیاعتنایی میكنند. هَولَاءِ وَ اللَّهِ یَا نَوْفُ شِیعَتِی؛؛ به خدا قسم اینها شیعه من هستند. حضرت علی(ع) هم چنین اضافه میكند: شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ وَ قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ؛ مردم از شر اینها در امان هستند و دلهایشان محزون است. پیشتر بیان شد که این حزن، حزن برای آخرت است و به دلیل عقب ماندن از سیر معنوی است و آن هم در قلب است و ظهوری در ظاهر ندارد. درواقع شیعیان دلشان محزون است از اینكه چرا به مقامات عالیه نرسیدهاند و از اولیای خدا عقب مانده؛ اند.
حَوَائِجُهُمْ خَفِیفَةٌ وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِیفَةٌ؛؛ نیازشان خیلی محدود است . با یك لقمه نان و یك لباس ساده؛ میتوانند حاجتشان را برطرف كنند. این طور نیست كه باید با تشریفات ویژهای زندگیشان اداره شود. وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِیفَةٌ؛؛ شیعیان عزت نفس دارند و عفیف هستند. اخْتَلَفَ بِهِمُ الْأَبْدَانُ وَ لَمْ تَخْتَلِفْ قُلُوبُهُمْ؛؛ ممكن است بین شیعیان فاصله بیفتد، به خصوص آن زمانی كه تعداد آنان كم بوده و در ضعف زندگی میكردند؛ ولی دلهایشان هیچ وقت از هم جدا نیست. قَالَ: قُلْتُ یَا أَمِیرَ الْمُومِنِینَ جَعَلَنِیَ اللَّهُ فِدَاكَ أَیْنَ أَطْلُبُ هَؤلَاءِ؟ آنگاه که امیرمؤمنان این اوصاف را برشمرد، گفتم قربانت بروم این گونه آدمها را كجا پیدا كنم؟ قَالَ لِی فِی أَطْرَافِ الْأَرْضِ؛ حضرت فرمود: گوشه وكنار پیدا می شوند. به قول خودمان جوینده یابنده است. بگرد پیدا میكنی. سپس برای اینكه او را دلداری دهد فرمود: یَا نَوْفُ یَجِیءُ النَّبِیُّ(ص) یَوْمَ الْقِیَامَةِ آخِذاً بِحُجْزَةِ رَبِّهِ جَلَّتْ أَسْمَاوهُ؛؛ پیغمبر اكرم(ص) روز قیامت دست به دامن خداست.
این تعبیر دست به دامن بودن، تعبیر شایعی است، یعنی فقط نظرش به خدا است و از او رحمت میخواهد و او متصل به خداست. وَ أَنَا آخِذٌ بِحُجْزَتِهِ؛؛ من كه علی هستم، دامن پیغمبر(ص) را میگیرم، وَ أَهْلُ بَیْتِی آخِذُونَ بِحُجْزَتِی؛؛ اهلبیت من، فرزندان و بستگان من دست به دامن من میشوند، وَ شِیعَتُنَا آخِذُونَ بِحُجْزَتِنَا؛ و شیعیان ما هم دامان اهلبیت(ع) را میگیرند.
پس شیعیان دامان اهلبیت(ع) و ائمه(ع) را، ائمه دامن من را میگیرند و من دامن پیغمبر(ص) را میگیرم و یک سلسله تشكیل میشود. فَإِلَی أَیْنَ؟ وقتی اینها به هم متصل شدند و دامن یکدیگر را گرفتند، و مرتبط شدند به خدا، آن وقت به كجا میروند؟ إِلَی الْجَنَّةِ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ؛؛ سه مرتبه فرمود به خدا قسم به سوی بهشت میرویم. اگر شیعه شدید و دامن اهلبیت(ع) را گرفتید این نتیجهاش است. خواندن این احادیث باعث میشود كه ما مقداری با فضای فكری و ذهنی ائمه اطهار و اهلبیت(ع) و شیعیان واقعی آشنا شویم. ببینیم برای آنها چه چیزهایی ارزش بوده است. ائمه اطهار از شیعیانشان چه توقعی دارند؟ آیا آن بزرگواران توقع دارند که شیعیان پول جمع كنند، پست و مقام پیدا كنند، در بین جامعه شهرت پیدا كنند و اسم و رسم داشته باشند و عكسشان را به در و دیوار بزنند؟ یا خواستههای دیگری از ما دارند؟ احادیثی که نقل شد جملگی گویای توقعات و خواستههای اهل بیت(ع) از شیعیان بود.
1. بحارالأنوار، ج 65، ص 191، باب «صفات الشیعة و أصنافهم».
2. بقره / 273.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/11/23 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
روایتی که در این جلسه بیان میکنم مضامین مشابهی با خطبه متقین در نهجالبلاغه دارد. شخصی به نام همام خدمت امیرالمومنین(ع) آمد و عرض كرد كه اوصاف متقین را برای من بیان كن. حضرت ابتدا امتناع كردند و فقط گفتند: تقوا داشته باش! اما همام خیلی اصرار كرد تا حضرت آن خطبه مشهور را انشاء فرمودند. عبارات این خطبه با مضامینی مشابه، با اندكی اختلاف _گاهی مختصرتر و گاهی مفصلتر _ در روایات متعددی به نقل از امام باقر و امام صادق(ع) و راویان مختلف دیگر در اصول كافی، امالی شیخ صدوق، كنز كراجكی و بسیاری از كتب معتبر روایی شیعه این روایت نقل شده و البته كثرت این نقلها بر اعتبار روایت و اعتماد بیشتر به مضمون آن دلالت میكند.
از جمله ابوحمزه ثمالی از یحیی ابن ام طویل و او هم از نوف بكالی روایتی مشابه خطبه متقین را نقل كرده كه ابتدا این روایت را قرائت میکنیم و اگر فرصتی شد به بیان اختلافات آن با خطبه معروف متقین كه در نهجالبلاغه ذكر شده، میپردازیم. در جلسه قبل، مختصری از شرح حال نوف بکالی بیان شد. اما اینک این روایت:
نوف میگوید: عُرِضَتْ لِی إِلَی أَمِیرِ الْمُومِنِینَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ(ع) حَاجَةٌ1؛؛ كاری برایم پیش آمد كه باید به خدمت امیرالمومنین(ع) میرفتم. فَاسْتَتْبَعْتُ إِلَیْهِ جُنْدَبَ بْنَ زُهَیْرٍ وَ الرَّبِیعَ بْنَ خُثَیْمٍ وَ ابْنَ أُخْتِهِ هَمَّامَ بْنَ عُبَادَةَ بْنِ خُثَیْمٍ؛؛ _البته به نظر میرسد وَ ابْنَ أَخیِهِ؛ باشد._ نوف میگوید وقتی میخواستم بروم، سه نفر را با خودم بردم: جندب بن زهیر، ربیع بن خثیم، _كه از زهاد ثمانیه است و طبق نظر بعضی همان خواجه ربیع است كه در مشهد مدفون است_ و همام كه برادرزاده ربیع بوده؛ وَ كَانَ مِنْ أَصْحَابِ الْبَرَانِسِ؛؛ مرحوم مجلسی میفرمایند: در آن زمان یك گروهی بودند كه عمده اشتغالشان عبادت بود و كلاه مخصوصی هم سرشان میگذاشتند كه به آن «بُرنُس»؛ میگفتند. به این افراد كه متمحض در عبادت بودند و چنین كلاهی بر سر میگذاشتند «أَصْحَابِ الْبَرَانِس»؛ میگفتند.
این تفصیلات كه در این روایت ذكر شده، مؤید این است كه این نقل دقیقتر از سایر روایات است. به هر حال، نوف میگوید: ما چهارنفر برای كاری كه من داشتم، حركت كردیم كه خدمت امیرالمؤمنین(ع) برویم. فَأَقْبَلْنَا مُعْتَمِدِینَ لِقَاءَ أَمِیرِ الْمُومِنِینَ(ع)؛؛ فَأَلْفَیْنَاهُ حِینَ خَرَجَ یَومُّ الْمَسْجِدَ؛؛ وقتی به منزل امام رسیدیم، ایشان به قصد مسجد از منزل بیرون آمده؛ بودند. پس ایشان از جلو، و ما هم به همراه ایشان به سمت مسجد راه افتادیم. فَأَفْضَی وَ نَحْنُ مَعَهُ إِلَی نَفَرٍ مُبَدَّنِینَ؛؛ در بین راه به عدهای برخورد كردیم كه نشسته بودند و میگفتند و میخندیدند؛ عدهای كه مُبَدَّنِینَ؛ یعنی چاق و فربه بودند. قَدْ أَفَاضُوا فِی الْأُحْدُوثَاتِ تَفَكُّهاً، و مشغول داستانگویی و جوكگفتن بودند تا بخندند و تفریح كنند. وَ بَعْضُهُمْ یُلْهِی بَعْضاً؛؛ و در این جا اصطلاح «لهو»؛ آمده است كه مذموم است. به هر حال، این گروه بیكار نشسته بودند و میگفتند و میخندیدند. فَلَمَّا أَشْرَفَ لَهُمْ أَمِیرُ الْمُومِنِینَ(ع) أَسْرَعُوا إِلَیْهِ قِیَاماً؛؛ وقتی حضرت علی(ع) به نزدیك ایشان رسیدند، آنها ؛ برخاستند و به آقا احترام گذاشتند و سلام كردند. فَرَدَّ التَّحِیَّةَ،؛ حضرت هم جواب سلامشان را دادند و گفتند شما كه هستید؟ مَنِ الْقَوْمُ؟ آنان در جواب گفتند: أُنَاسٌ مِنْ شِیعَتِكَ یَا أَمِیرَ الْمُؤمِنِینَ(ع)؛ ما گروهی از شیعیان شما هستیم.
فَقَالَ لَهُمْ خَیْراً؛ ثُمَّ قَالَ یَا هَولَاءِ مَا لِی لَا أَرَی فِیكُمْ سِمَةَ شِیعَتِنَا؟ حضرت فرمود:؛ اگر شما شیعه هستید، پس چرا من در شما آثار شیعه بودن را نمیبینم؟! سیمای شما همانند سیمای شیعیان نیست، وَ حِلْیَةَ أَحِبَّتِنَا أَهْلَ الْبَیْتِ؛ و به زیور كسانی که دوست ما اهلبیت هستند، آراسته نیستید. به نظر میرسد در این جا با ذكر دو تعبیر «شیعه»؛ و «محب»؛ به این نكته اشاره شده است که «شیعه»؛ اخص از «محب»؛ است.
فَأَمْسَكَ الْقَوْمُ حَیَاءً؛؛ آنها خجالت كشیدند و چیزی نگفتند. نوف میگوید كه جندب و ربیع كه همراه من بودند، جلو آمدند و گفتند: یا امیرالمومنین(ع) شما گفتید صفات و آثار شیعه در اینها نیست؛ مگر صفات شیعه چیست كه در اینها نبود؟ حضرت از جواب طفره رفتند و فرمودند: اتَّقِیَا اللَّهَ أَیُّهَا الرَّجُلَانِ وَ أَحْسِنَا؛؛ در نهجالبلاغه نیز آمده است که وقتی همام گفت وصف متقین چیست، حضرت ابا كردند؛ ولی او اصرار كرد. اما در این روایت میگوید كسانی كه این سؤال را پرسیدند جندب و ربیع بودند. به هر حال، حضرت از جواب آن دو امتناع كردند و فقط فرمودند: تقوا داشته باشید؛ چون ؛ فَإِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ الَّذِینَ هُمْ مُحْسِنُونَ. آن دو هم دیگر چیزی نگفتند.
فَقَالَ هَمَّامُ بْنُ عُبَادَةَ وَ كَانَ عَابِداً مُجْتَهِداً، اما همام، برادرزاده ربیع که جوانتر از آنها بود، سماجت بیشتری از خود نشان داد، جلو آمد و با اصرار گفت: أَسْأَلُكَ بِالَّذِی أَكْرَمَكُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ خَصَّكُمْ وَ حَبَاكُمْ وَ فَضَّلَكُمْ تَفْضِیلًا إِلَّا أَنْبَأْتَنَا بِصِفَةِ شِیعَتِكُمْ؛؛ همام حضرت را قسم داد و گفت: شما را قسم میدهم به كسی كه این مقام و این ویژگیها را به شما عنایت كرده و شما را بر دیگران برتری داده، برای ما بگویید كه صفت شیعیان چیست؟ وقتی همام اصرار ؛ كرد، حضرت فرمود: لَا تُقْسِمْ. مرا قسم نده، ؛ به شما میگویم. فَسَأُنَبِّئُكُمْ جَمِیعاً، حالا كه اصرار میكنید، میگویم. وَ أَخَذَ بِیَدِ هَمَّامٍ؛؛ حضرت دست همام را گرفت و وارد مسجد شدند. فَدَخَلَ الْمَسْجِدَ؛ فَسَبَّحَ رَكْعَتَیْنِ أَوْجَزَهُمَا وَ أَكْمَلَهُمَا، دو ركعت نماز _كه ظاهراً نماز تحیت بوده_ خواندند، وَ أَقْبَلَ عَلَیْنَا؛ وَ حَفَّ الْقَوْمُ بِهِ؛ حضرت بعد از اتمام نماز نشستند و رو به طرف ما كردند، در حالی كه مردم دیگر هم اطراف حضرت جمع شده بودند. فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَی عَلَیْهِ وَ صَلَّی عَلَی النَّبِیِّ(ص)، آن گاه حضرت خطبه خود را با حمد و سپاس الهی و صلوات بر پیامبر اكرم(ص) آغاز كردند.
حضرت امیر(ع) در ابتدای این خطابه طی مقدمهای مشروح به فلسفه خلقت انسان و تكالیف او در برابر خدا میپردازند و میفرمایند تكلیفهایی كه خداوند برای ما قرار داده است، به خاطر این نبوده كه خواستههای او را تأمین میكند، نیاز او را برطرف میكند، یا مشكلی را از مشكلات او حل میكند. او هیچ نیازی به هیچ كس ندارد. خداوند ما را خلق كرده، روزی ما را هم ضمانت كرده، تكالیف را هم برای ما معین كرده، فقط برای اینكه او را عبادت كنیم، تا به این وسیله به او تقرب جوییم و لیاقت رحمت خاص او را پیدا كنیم.
فَإِنَّ اللَّهَ جَلَّ ثَنَاوهُ وَ تَقَدَّسَتْ أَسْمَاوهُ خَلَقَ خَلْقَهُ فَأَلْزَمَهُمْ عِبَادَتَهُ وَ كَلَّفَهُمْ طَاعَتَهُ؛؛ خداوند انسانها را خلق كرد، و آنها را مكلف كرد كه او را پرستش كنند و اوامر او را اطاعت كنند. وَ قَسَمَ بَیْنَهُمْ مَعَایِشَهُمْ؛ معیشت و روزیشان را هم بین ایشان تقسیم كرد.
وَ وَضَعَهُمْ فِی الدُّنْیَا بِحَیْثُ وَضَعَهُمْ؛؛ این فراز اشاره به تقدیرات الهی است. هر انسان در این عالم در موقعیت جغرافیایی و اجتماعی خاصی قرار میگیرد. هر انسان ؛ یا مرد است و یا زن، در زمان و محل خاصی به دنیا میآید، در جایی رشد و نمو میكند و شرایط و موقعیتهای اجتماعی مشخصی برای او وجود دارد. من در ایران و از یك پدر و مادر مسلمان به دنیا آمدهام، کسی دیگر در جای دیگری با ویژگیهای دیگری به دنیا آمده است؛ اما هیچ یك از این موارد ملاك تكلیف نیست. كسی چنین تكلیفی ندارد که تو باید امریكایی بشوی یا باید ایرانی بشوی! اینها تقدیرات خداست. خداوند روزی؛ بندگان را تقسیم كرده است. حال اگر كسی از راه حلال روزی خود را طلبید، از روزی حلال استفاده میكند و اگر از راه حرام روزی خواست، به جایش روزی حلال از روزی حرام بهرهمند میشود. اما كسی بیروزی نمیماند.
خدای غنی
وَ هُوَ فِی ذَلِكَ غَنِیٌّ عَنْهُمْ لَا تَنْفَعُهُ طَاعَةُ مَنْ أَطَاعَهُ وَ لَا تَضُرُّهُ مَعْصِیَةُ مَنْ عَصَاهُ مِنْهُمْ؛؛ هر كس خدا را اطاعت كند، نفعی ؛ به خدا نمیرساند و كسی كه خدا را معصیت كند، ضرری به خدا نمیزند. لَكِنَّهُ عَلِمَ تَعَالَی قُصُورَهُمْ عَمَّا تَصْلُحُ عَلَیْهِ شُئُونُهُمْ وَ تَسْتَقِیمُ بِهِ دَهْمَاوهُمْ فِی عَاجِلِهِمْ وَ آجِلِهِمْ، اما؛ خداوند میدانست كه اگر انسانها به خود واگذاشته شوند، هدایت نشوند، امر و نهی نشود و دستوراتی به آنها داده نشود، نمیتوانند در دنیا و آخرت به اهدافی كه برای آن آفریده شدهاند ، برسند. فَارْتَبَطَهُمْ بِإِذْنِهِ فِی أَمْرِهِ وَ نَهْیِهِ فَأَمَرَهُمْ تَخْیِیراً وَ كَلَّفَهُمْ یَسِیرا؛ برای اینكه آنها بتوانند راه سعادت خود را پیدا كنند و بدانندچه باید بكنند كه هم در دنیا سعادتمند شوند و هم در آخرت؛ أَمَرَهُمْ؛؛ خداوند دستوراتی به انسانها داده است، كه البته باید با اختیار خودشان به این دستورات عمل كنند، چون انسان مجبور نیست. وَ كَلَّفَهُمْ یَسِیراً؛ خداوند؛ تكالیف آسانی هم برایشان مقرر فرموده است. در قرآن هم داریم كه: یُرِیدُ اللّهُ بِكُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُرِیدُ بِكُمُ الْعُسْرَ2؛ خدا تكلیف مشکل از كسی نخواسته است و آنچه را كه به اشخاص محول كرده است، كارهایسبك و آسانی است؛ در عین حال، برای همین كارهای آسان ثوابهای بسیاری مقرر فرموده است.
حال، وقتی انسانها اختیار داشتند كه به دستورات خداوند عمل كنند یا نكنند، طبعاً عدهای امر خدا را اطاعت میكنند و عبادت او را انجام میدهند و عدهای نیز تنبلی میكنند و كمتر انجام میدهند. این جاست که باید برای انجام تکالیف یا تخلف از آن بین انسانها در پاداششان فرق گذاشته شود. وَ أَمَازَ سُبْحَانَهُ بِعَدْلِ حُكْمِهِ وَ حِكْمَتِهِ بَیْنَ الْمُوجِفِ مِنْ أَنَامِهِ إِلَی مَرْضَاتِهِ وَ مَحَبَّتِهِ وَ بَیْنَ الْمُبْطِئِ عَنْهَا وَ الْمُسْتَظْهِرِ عَلَی نِعْمَتِهِ مِنْهُمْ بِمَعْصِیَتِهِ؛ ؛ كسی كه با سرعت به طرف رضای خدا حركت میكند، با كسی كه با كندی و تنبلی حركت میكند، یا حتی از نعمتهای خدا سوء استفاده میكند و آنها را در راه معصیت به كار میبرد، باید بین این دو فرق گذاشته شود. فَذَلِكَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ: أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ اجْتَرَحُوا السَّیِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ؟ خداوند میفرماید: آیا كسانی كه مرتكب گناه میشوند و نعمتهای ما را در راه معصیت به كار میگیرند، توقع دارند كه ما آنها را مثل كسانی قرار بدهیم كه اهل ایمان و عمل صالح هستند و گناهی مرتكب نمیشوند؟ آیا آنان فكر میكنند باید مساوی باشند؟ سَواءً مَحْیاهُمْ وَ مَماتُهُمْ؛؛ آیا آنان میپندارند که در این عالم و در عالم آخرت، یكسان هستند؟ این سوالی است از وجدان و عقل انسان؛ یعنی آیا شما فكر میكنید خدای حكیم با آدمی عاصی و فاسد، همانند کسی كه خدا را عبادت میكند و منتظر است ببیند رضای خدا در چیست تا برای جلب آن تلاش كند، یکسان رفتار میكند؟ ساءَ ما یَحْكُمُونَ؛ خیلی بد قضاوتی است، اگر كسانی این گونه فكر كنند.
به هر حال، این مقدمه كه در اینجا نقل شد به فلسفه آفرینش انسان، فلسفه تكلیف انسان و فلسفه عبادت و اطاعت از خدا اشاره مختصری داشت. البته جا دارد فضلا، دانشمندان و نویسندگان به تبیین این مساله به زبانهای مختلف و در سطوح گوناگون اهتمام داشته باشند. زیرا امروزه یكی از دامهای شیاطین همین موضوع است كه: خدا چه احتیاجی به عبادت ما دارد، مخصوصاً بعضی از تكالیفی كه در ظاهر تكالیف سختی است. مثلاً چرا ما باید 30 روز، در هوای گرم تابستان روزهبگیریم؟! گمان نكنید این یک تصور خام یا یک احتمال خیالی است. چندی پیش، یك استاد دانشگاه، به همراه خانمش از یكی از شهرهای دوردست، با اصرار وقت گرفته بودند تا سؤالات خود را مطرح كنند. اصل حرف آن استاد این بود که: من خدا را قبول دارم، و میدانم كه این عالم بدون آفریننده نیست؛ اما دین را اینگونه كه شما تعریف میكنید، نمیفهمم. چرا خدا انسانها را میترساند كه اگر چنین بكنید شما را به جهنم میبرم؟ خدا چه احتیاجی به این عذاب كردن بندگان دارد؟ خدایی كه ما را خلق كرده، رحمت دارد و مهربان است. ما هم چند روزی در این دنیا زندگی میكنیم و هر چه به عقلمان رسید عمل میكنیم. اما این تکالیف و تهدیدها برای چیست؟ این استاد دانشگاه میگفت: من مسلمانم؛ به جبهه هم رفتهام؛ نماز هم میخوانم؛ نه به خاطر ترس از جهنم؛ نه، چون از نماز خوشم میآید. گاهی هم با دوستانم به مسجد میروم. بعد از نماز حالت آرامشی هم پیدا میكنم؛ گاهی هم اگر خسته باشم، نماز نمیخوانم. ولی نمیتوانم بفهمم كه خدا چرا این تكلیف را برای من معین میكند و چرا میگوید اگر آن را انجام ندهی، تو را به جهنم میبرم. سرّش تكلیف و عذاب چیست؟ این استاد دانشگاه این حرفها را جدی میگفت واز این نمونهها در بین جوانها، به خصوص در میان تحصیلكردهها وجود دارد. بنا بر این به جاست كه این مساله به زبانهای مختلف و در سطوح گوناگون تبیین شود.
شاید این که امیرالمومنین(ع) قبل از بیان اوصاف شیعه، ابتدا این مطالب را ذكر میكنند، به خاطر این باشد كه انسان قبل از اینكه به عمل بپردازد، باید معرفت و ایمانش را نسبت به خدا تقویت كند؛ باید بداند كه رابطه او با خدا چیست؛ باید بفهمد كه هستیاش متعلق به خداست؛ او حقی بر خدا ندارد؛ بلكه خداست كه هر حقی دارد و بداند خدا از او هیچچیزی برای خودش نمیخواهد، و هر تكلیفی معین كرده، فقط به نفع خود انسان است، و نفعی عاید خدا نمیشود. ضرری هم به خدا نمیرسد كه بخواهد به خاطر تخلف از تكالیف انتقام بگیرد. نه! در واقع عذاب جهنم هم نتیجهی عمل خود انسان است. هم چنان كه ثوابی هم كه عاید انسان میشود، نتیجه رفتار خود اوست كه در آن عالم به صورت نعمتهای بهشتی به او بر میگردد.
این را ما باید بفهمیم كه رابطه ما با خدا، رابطهای است كه از جانب او تمامش رحمت و لطف است. هر چه بدبختی است، ما خود، فراهم میكنیم. ما هستیم که خود را ؛ از نعمتهای بیشماری محروم میكنیم كه حتی نمیتوانیم كیفیت یكی از آنها را هم به درستی درك كنیم؛ چه رسد به آنچه خداوند در عالم ابدی قرار داده است. راهی كه ما باید بپیماییم، راه عبادت و اطاعت خداست و كسانی كه از این راه خارج میشوند، نه تنها ضرری به خدا نمیزنند، بلكه به خودشان خسارت وارد میكنند و روزی حسرت كجرویهای خود را خواهند خورد؛ روزی كه دیگر بازگشتی ندارد؛ آن روز است كه «عذاب حسرت»؛ از عذاب جهنم برایشان سختتر خواهد بود.
بعضی از ما گمان میكنیم به خاطر دو ركعت نماز یا عبادت مختصر دیگری مثل یك زیارت امام رضا(ع) بر خدا و امام منتی داریم؛ حقیقت این است که باید بسیار شاكر امام(ع) باشید كه به ما اجازه زیارت داده است. در واقع توفیق نصیب ما شده كه به پابوس حضرت برویم و در اثر آن، چه كرامتها، ارزشها و ثوابهایی عاید ما خواهد شد. این که هفتهای یک بار خدمت حضرت معصومه? عرض ادب میكنیم، هیچ منتی ندارد. باید افتخار كنیم كه ما را به آستانهاش راه میدهند و اگر عنایتی بكنند و توجهی بشود باید كلاهمان را به عرش بیندازیم. نه تنها ما منتی نداریم، كه همهی منتها برای خداست. اوست كه این نعمتها را در اختیار ما قرار داده است. ما باید شاكر باشیم و از اینكه نمیتوانیم شكر نعمتهای او را به جا بیاوریم خجل باشیم. وای بر ما آن وقتی كه این نعمتها را در راه معصیت صرف كنیم!
1. بحارالأنوار، ج 65، ص 192، باب صفات الشیعة و أصنافهم.
2. بقره / 185.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/12/14 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
روایتی از نوف بکالی را كه در بحارالانوار ذکر شده و مضامین مشابهی با خطبه متقین نهجالبلاغه دارد، نقل كردیم. بیان شد که پس از اصرار همام بن عباده، حضرت علی(ع) اوصاف شیعیان اهل بیت ـ آنانکه خداوند متعال از هر آلودگی پاكشان کرده است ـ بیان فرمودند. حضرت در ابتدا و در آغاز كلام، سه وصف كلی را ذكر میفرمایند و سپس به تفسیر این اوصاف كلی یا آثار و علائم آنها میپردازند. این سه وصفی كه در این نقل آمده، عبارتند از: «فَهُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ، الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ، أَهْلُ الْفَضَائِلِ وَ الْفَوَاضِلِ». در جلسات گذشته، قدری درباره «الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ، الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ»؛ بحث شد.
اما بحث سوم، درباره وصف سوم است. در ادامه دو صفت پیشین، حضرت میفرماید: شیعیان اهل «فَضَائِل و فَوَاضِل»؛ هستند. به نظر میرسد مراد از «فضائل و فواضل»، آنگونه که در لغت معنا كردهاند، نباشد. احتمالاً فضائل؛ بیشتر در مورد صفات ثابت و به اصطلاح ملكات راسخ به كار میرود و فواضل؛ بیشتر در مورد رفتارها. یعنی، فضائل؛ در مورد ملكات ثابت، و فواضل؛ در مورد رفتارهای اخلاقی به كار میرود.
پیشتر، به اجمال اشارهای كردیم كه هم معرفت بالله مراتب دارد، هم عمل به امر اللّه. در اینجا نیز اینكه شیعیان اهل فضیلت و اهل صفات یا رفتارهای فاضله هستند، مراتب دارد. در واقع میتوان گفت: از آنجا که هر سه این اوصاف كلی هستند و به اصطلاح طلبهها، مقول به تشكیك؛ هستند، مراتب و درجات دارند. حال، این اختلافی كه بین مراتب عرفان یا مراتب عمل یا مراتب فضیلت است، گاهی به لحاظ كمیت است و گاه به لحاظ کیفیت.
درباره کمیت باید گفت: یكی فقط واجبات را انجام میدهد، دیگری مستحبات را هم به آن اضافه میكند، و همانطور که میدانیم مقدار مستحبات، حد و حصری ندارد. اینچنین است كه از لحاظ كمیت، عمل به دستورات خداوند دارای مراتب كمّی است. همینطور فضایل و فواضل و انجام كارهای شایسته نیز از لحاظ كمیت با هم تفاوت میكند.
ولی آنچه مهمتر است اختلاف در كیفیات است. حتی معرفت انسانهای مؤمن و حتی شیعیان ( تربیتشدگان مكتب اهل بیت علیهم السلام) نسبت به خداوند از لحاظ كیفیت با هم یکسان نیست و بسیار متفاوت است. حال، اینکه چه اندازه اختلاف دارد، شاید احصاء مراتب معرفت و تقوا برای ما آسان نباشد. ذهن بشر گنجایش احصاء همه مراتب آن را ندارد. به این تعبیر توجه کنید: ضَربَةُ عَلی یَومَ الخَندَقِ أَفضَلُ مِن عِبادَةِ الثَّقَلَین1. پیامبر(ص) فرمودند: آن ضربتی كه امیرالمومنین(ع) در جنگ احزاب، ظاهراً به عمرو بن عبدود وارد كردند، از همه عبادت های جن و انس افضل است!
امروزه حدود شش میلیارد انسان روی زمین وجود دارد. در نظر بگیرید: از همان ابتدا كه انسان خلق شده است تا کنون هر چه عبادت كنند، باز در برابر ضربه حضرت علی(ع) به حساب نمیآید. اطلاق «ثقلین»؛ شامل همه انبیا و اولیای الاهی نیز میشود. فرض كنید انبیاء را استثنا كردید. در طول تاریخ این همه اولیای خدا عبادت كردهاند، حال اگر همه این عبادتها را به عبادت جنیان اضافه کنیم و همه را در یك كفه ترازو، و یك ضربت حضرت علی(ع) را هم در كفه دیگر ترازو بگذاریم، باز آن یك ضربه بر همه عبادات رجحان دارد، و از همه سنگینتر است!
دقت کنیم آن یك ضربه بود و ؛ به اندازه یك دقیقه طول كشید؛ اما در مقابل آن، عبادتهایی كه در طول هزاران سال از میلیاردها انسان سر زده باشد، قرار دارد. ولی باز میبینیم آن عبادت یك دقیقهای افضل از همه آنها است. آنچه مسلم است، در اینجا كمیت مطرح نیست؛ بلکه بحث از كیفیت است. غیر از کمیتها یکی از چیزهایی که در سنجش كیفیتها معیار است، همانا معرفت آن كسی است كه عملی را انجام میدهد. برای فهم بیشتر به مثال زیر توجه فرمایید:
فرض بفرمایید در یكی از اعیاد بزرگ، مقام معظم رهبری مدظله العالی، بار عام دادند و بر این اساس مقرر شد: هر كس میخواهد، میتواند خدمت ایشان برسد، هدیهای تقدیم و پاداشش را دریافت كند. در این میان، هر کس به فراخور حال خود با هدیهای خدمت معظم له میرسند. علما، شاگردان، کارمندان و ... با هدیهای قرآنی یا با شاخه گلی به دیدار حضرت ایشان میشتابند. حال سائلی هم كه در كوچه و بازار گدایی میكند، بگوید امروز روز عید است، ما هم هدیهای ببریم؛ بلکه پاداش گیرمان بیاید. فرض كنید همه یك شاخه گل ببرند، یعنی از لحاظ كمیت مثل هم باشند. اما آیا عمل آن كه معرفت و فهم عمیقی دارد، با آن كه فقط آمده تبریكی بگوید و مزدی بگیرد، یکسان است؟! به راستی دو عمل چقدر با هم تفاوت دارد؟
به راستی میان دوست شما که از راه دور با هدیهای اندک برای تبریک روز تولدتان به دیدار آمده، با کسی که به طمع دریافت هدیهای یا شیرینیای به حضور شما رسیده چه تفاوتی است؟ ظاهر دو عمل یكی است. یكی چیزی آورده كه مزدی بگیرد، شما هم میخواهید دلش را خوش كنید، تحفه یا اسکناسی را به او می دهید. اما دیگری، اگرچه با هدیهای اندک ـ یك گل یا كتاب یا چیز دیگری ـ، گویی تمام جان و دل و عواطفش را به شما تقدیم کرده است. البته آشکار است که میان این دو عمل تفاوت بسیاری وجود دارد.
بزرگی میگوید: خدایا! اینکه من شب تا به صبح میایستم و تو را عبادت میكنم، به این دلیل نیست كه از عذاب تو میترسم یا طمعی در بهشت دارم. اگر صد بار من را در جهنم بسوزانی تا بمیرم، و بعد دوباره زنده شوم، و باز دوباره مرا عذاب كنی، ولی بدانم این عبادتی كه انجام میدهم موجب رضایت توست، از این عبادتم دست برنمیدارم؛ چراکه تو پرستیدنی هستی؛ تو را عبادت نكنم چه كنم؟
اکنون، این عبادت را مقایسه کنید با اینکه: با صد آیه و روایت ما را وعده دادهاند كه: اگر دو ركعت نافله بخوانید چقدر حور و قصور، درختهای بهشتی و جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ2؛ به شما میدهیم. برای این امر پیغمبران را فرستادند، و ائمه تأكید كردند، اما ما سر خدا منت میگذاریم و میپنداریم با این دو ركعت نافله فتحالفتوح كردیم؛ آن هم به این دلیل كه مزدش گیرمان بیاید! به راستی این دو عبادت چقدر با هم تفاوت دارد؟ اصل این تفاوت، نخست به خاطر میزان معرفت خود شخص است. اینکه آن شخص چقدر خدا را میشناسد و چقدر او را شایسته این عمل میداند. بنابراین، هر قدر پایه معرفت بالاتر باشد، این عمل میتواند ارزشمندتر باشد.
اما دوم عاملی كه میتواند منشأ اختلاف ارزش در عمل شود؛ اخلاص است. ممكن است دو نفر از لحاظ معرفت ـ البته فرض است ـ یکسان هستند، فهمشان یكی است، پیش یك استاد درس خواندهاند، یك برنامه عملی داشتهاند، اما یكی از آنها وقتی میخواهد عبادت كند، انگیزه دیگری هم دارد. فرض این است که این انگیزه به حدی نیست كه موجب بطلان عمل و یا ریا در عبادت شود. اینجاست که باز ارزش این عمل برای آن دو نفر متفاوت خواهد بود. هر اندازه عمل خالصتر باشد ارزش آن بیشتر است. همچنان که در حدیث قدسی آمده است: خدای متعال میفرماید: أَنَا خَیْرُ شَریك3؛؛ اگر كسی در عملی برای من شریك قرار دهد، خداوند سهم خود را هم به آن شریك میبخشد! به عبارت دیگر، وقتی کسی نماز میخواند، صدقهای میدهد، علمی میآموزد یا موعظهای میكند، و به بیانی، عمل خیری انجام میدهد، اگر سهمی در این عملش را برای غیر از خدا قرار دهد، خداوند سهم خود را هم به آن غیر واگذار میكند؛ خداوند میفرماید: من چیزی را میپسندم و قبول میكنم كه فقط برای خودم باشد. البته این مسأله از طرف خداوند بخل نیست. این بیان برای این است كه ما بفهمیم عمل خالص چقدر ارزش دارد. همین كه ما در انجام عمل خیری یك چیز دیگر را همسنگ خدا كردهایم، بیادبی است! اگر بگویم نود درصد این عمل برای خدا است و ده درصد هم به خاطر دیگری؛ یعنی دیگری به میزان ده درصد با خدا قابل مقایسه است!
این دو معیار، یعنی معرفت و اخلاص، برای این؛ است که بگوییم عملها با هم تفاوت میكند. البته گفتنی است، این دو معیار از لحاظ ارزش متلازم هستند، یعنی هر كس معرفتش بیشتر است، اخلاصش هم بیشتر است. ولی اگر فرض كنیم كه از هم تفكیك شود، اینچنین است: عملی كه از معرفت بیشتر و از اخلاص بیشتر و انگیزه پاكتری صادر شده باشد، ارزش بیشتری دارد.
با توجه به آنچه گفته شد، میتوانیم ارتباط بین این سه عنوان كلی كه در وصف شیعیان بیان شد، را تبیین كنیم. یعنی معرفت خدا و عمل به امراللّه با اینكه انسان اهل فضیلت و خصال فاضله باشد، بیارتباط نیستند. البته اصل و ریشه از معرفت است. اگر آدم بخواهد عملش به امراللّه، عمل مطلوب، عالی و مقبولی باشد، باید معرفتش قویتر باشد. معرفت كه قویتر شد، عمل او به امراللّه ارزشمندتر میشود. وقتی بیشتر عمل كرد، تقوا و ملکاتی هم كه از آن عمل حاصل میشود، بیشتر خواهد بود؛ چون تقوا در عمل محصول تكرار و مداومت بر عمل است. البته تقوا، هم افعال مثبت و ایجابی را شامل میشود و هم ترك اعمال منفی و سلبی را.
ما در روایات بسیاری داریم كه اگر عمل توأم با تقوا باشد، اندک بودن آن هم بسیار ارزشمند است: قَلیلُ الْعَمَلِ مَعَ التَّقْوی خَیْرٌ مِنْ كَثیرِ الْعَمَلِ بِلا تَقْوی4. اما به نظر میرسد تقوا در اینگونه روایات بیشتر ناظر به ترك گناه و ترك صفات و رفتارهای بد باشد. یعنی، بیشتر تكیه روی امور سلبی آن است. برای مثال، علمای اخلاق گفتهاند: کسی را فرض کنید كه كار میكند و مزد میگیرد، و آن را در جیبش میگذارد. اما جیبش سوراخ است. آن شخص زحمت را میكشد، پول هم میگیرد، توی جیبش هم میگذارد، مالك هم میشود، تملك میكند، مال خودش هم هست، اما جیبش سوراخ است! وقتی که میخواهد داراییاش را حساب كند، دست که در جیبش میبرد، میبیند چیزی نیست! چگونه ممکن است؟ مگر آن شخص صبح تا شب کار نکرده تا پول به دست بیاورد؟ اینجاست که از خود میپرسد پولها كجا رفت؟! چون دلیل را پیمیجوید، متوجه میشود که جیبش سوراخ بوده، و آنچه به دست آورده، به بیرون ریخته شده است. قلب آدمیزاد كه باید آثار اعمال نیک در آن جمع شود تا به صورت ملكه در بیاید و خزانهای برای بهرهمندی انسان در روز قیامت شود، در حکم همان جیب انسان است. و چیزی جز گناه قلب انسان را سوراخ نمیكند. انسان، از یک طرف كار خوب انجام میدهد و از آن طرف، گناه تمام آن را از بین میبرد. در دعای كمیل میگوییم: اللّهُمَّ اغْفِرْ لیَ الذُّنُوبَ الَّتی تَهْتِكُ الْعِصَم، اللّهُمَّ اغْفِرْ لیَ الذُّنُوبَ الَّتی تَحْبِسُ الدُّعاء، اللّهُمَّ اغْفِرْ لیَ الذُّنُوبَ الَّتی تُنْزِلُ النِّقَم.
اینكه میفرماید: قَلیلُ الْعَمَلِ مَعَ التَّقْوی خَیْرٌ، یعنی اگر جیبت سوراخ نباشد، عمل اندک هم بسیار است. اما با جیب سوراخ، ذرهای از اعمال در آن نمیماند. لازم است برای اینكه از اعمالمان بیشتر استفاده كنیم، سوراخ جیبمان را بگیریم. یعنی اگر تا به حال گناهی مرتكب شدهایم، توبه كنیم و از این پس، مراقب باشیم مرتكب گناه نشویم تا اثر عمل را از بین نبریم.
قرآن هم میفرماید: إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ5؛؛ خداوند اعمال نیک را میپذیرد؛ اما به شرطی كه صاحبش متقی باشد. و این به معنای این است که جیبش سوراخ نباشد، چون چیزی برایش نمیماند تا خدا قبول كند. البته این یك مثل سادهای است و مطلب، بسیار عمیقتر از این است. برای مثال، میتوانیم بگوییم كه گناه مثل یك ماده سمی است. دل آدم هم مانند قدح است. در قدح آب خنك، شكر و گلاب میریزند؛ اما اگر در آن درصدی –؛ هر چند ناچیز - هم ماده سمی ریخته شد، آیا آن نوشیدنی گواراست؟ آن شربت لذیذ و معطر و خوشرنگ که بوی خوشش اشتهاآور است، با قدری ماده سمی کشنده میشود. قلب آدمیزاد هم مانند ظرفی است كه مواد مختلف از راه چشم، گوش، دست، زبان و سایر اندامها وارد آن میشود. اگر اینها سالم باشند، مطلوب است. آب خنك، عسل، گلاب و زعفران و ... مطلوب است. اما اگر یك ماده سمی با آنها مخلوط شد، دیگر اثرشان را از دست میدهند و نمیتوانند نافع باشند. پس: قالَ إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ؛؛ یعنی مواظب باشید سم توی غذایتان نریزید. «متقی»؛ یعنی كسی كه مراقب خود است تا خطری متوجهاش نشود و سم در غذایش ریخته نشود. بنابراین، برای اینكه ما كه عامل بامراللّه هستیم از اعمالمان درست استفاده كنیم باید مواظب باشیم كه ماده سمی گناه با آن مخلوط نشود.
ارتباط بین معرفت و عمل بحثی است كه گفتن آن آسان است و بسیار ساده طرح میكنیم كه معرفت و ایمان انسان چه اندازهای با اعمالش ارتباط دارد. برای ما این مسأله که رفتار شخص بیایمان، كافر یا حتی معاند، اما اهل سخاوت و احسان به دیگران؛ چه اندازه ارزش اخلاقی دارد، شاید بحث سادهای به نظر میرسد؛ اما در همین عصری كه ما زندگی میكنیم، هزاران دانشمند مغزشان را ساییدهاند تا این مساله را حل كنند كه ارزش رفتار از كجا ناشی میشود و چه ارتباطی با اعتقادات افراد دارد؟ اولینباری كه این مسأله به صورت جدی در كتابها و از سوی سرشناسان و صاحبنظران مطرح شد، در اروپا و بعد از رنسانس بود. كسانی اعتقاد داشتند كه انسان میتواند اخلاق خوب داشته باشد، منهای دین.
تئوری اخلاق منهای دین یا اخلاق منهای خدا، یعنی اینکه انسان میتواند معتقد به خدا هم نباشد، ولی اخلاق خوبی داشته باشد. امروزه در فرهنگ غربی، الحادی، غیر دینی و سكولار این نظریه خیلی پذیرفته شده است. آنان معتقدند: بخشی از قلب آدم برای اعتقاد به خدا و دین است و بقیه قلب برای اخلاق و كارهای خوب است. انسان میتواند راستگو و درست كردار باشد و به دیگران رسیدگی كند، و در عین حال خدا را نشناسد، و این مسأله از ارزش کارهای خوب او نمیکاهد. در مقابلش هم كسانی میگویند: خیر؛ اینها یك ارزشهای سطحی است و عمقی ندارد. آن ارزش واقعی كه برای انسان مفید است، همانا اخلاق و رفتاری است كه ناشی از ایمان باشد. اگر ایمان نباشد، فقط ظاهرِ عمل اخلاقی است، ولی آن عمل عمق و ارزشی ندارد و تنها میتواند اثر ناچیزی در روح آدم بگذارد كه انسان را برای ارزشمند شدن آماده كند، و گرنه ارزش بالفعل ندارد. این بحث، بحث بسیار عمیق و گستردهای است كه فیلسوفان بزرگی را به خود مشغول كرده و بحثها و كتابهای فراوانی در این زمینه نوشته شده است. علمای ما نیازی به اینگونه بحثها ندارند، چون ما بر حسب آیات و روایات، بر این باوریم كه اول باید ایمان داشت و بعد دنبال عمل صالح رفت. ولی آنها كه مبنای اخلاق را چیزهای دیگری میدانند، معتقدند که اخلاق بخشی از شخصیت انسان را تشكیل میدهد و ایمان هم بخش دیگر. حال به فرض اینكه دین را قبول كنیم، تازه جزئی از شخصیت انسان شکل گرفته است. ولی جزء بیشتر و مهمتر آن اخلاق انسان است و آن هیچ ربطی به دین ندارد. انسان میتواند بیدین باشد و خیلی هم خوب باشد!
متأسفانه این مطلب در بین بسیاری از مسلمانها و حتی شیعیان هم وجود دارد. شخصی برای رفیقش از خوبی کسی اینچنین تعریف میکرد: فلانی بسیار آدم خوبی است، اهل نماز و عبادت است، مسجد او ترک نمیشود، كارهای خیر میكند و به مردم هم خدمت میكند. آن شخص در تعریف خود مسائل دینی و اخلاقی را توأمان، از یك مقوله بیان میكرد. حرفهایش كه تمام شد. رفیقش گفت: فلانی! من معتقدم كه آدم باید خوب باشد، حالا دین هم نداشت، نداشت. کسی که اخلاق و رفتار خوب داشته باشد، درستكار و راستگو باشد، اگر دین هم نداشت، اشکالی ندارد!
این یک گفتگوی سادهای میان دو نفر عوام بود. اما همین گفتگوی به ظاهر ساده، مسأله بسیار جدیای در خود دارد. آیا واقعاً خوب و اخلاقی بودن رفتار و منش انسان کافی است؟ آیا رفتار و منش انسان بدون اعتقاد به خدا و دین ارزشمند است؟
امیدوارم در جلسات بعدی، ارتباط بین این سه صفت، یعنی الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ أَهْلُ الْفَضَائِلِ وَ الْفَوَاضِلِ؛ با توجه به مسائلی كه در فلسفه اخلاق به صورت علمی و فلسفی مطرح است و كمابیش در محاورات عرفی هم مطرح میشود، را بیشتر بیان کنیم.
1. الإقبال، ص 467 .
2. آلعمران / 133 .
3. وسایلالشیعة، ج 1، ص 72، باب 12 .
4. كافی، ج 2، ص 76، باب الطاعة و التقوی .
5. مائده / 27 .
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/12/07 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
بحث ما در جلسات گذشته دربارهی روایتی بود كه نوف بكالی آن را از امیر مؤمنان(ع) نقل كرده بود. همچنین اشاره شد که این روایت با خطبه همام كه در نهجالبلاغه آمده، یکسان است. با این تفاوت که آن مقدمهای را که نوف بیان کرده، دیگر در نهجالبلاغه نیامده است. نیز، در نهجالبلاغه، همام از امیرالمؤمنین اوصاف متقین را سؤال كرده؛ اما در روایتی که در بحار آمده است، ابتدا حضرت به ویژگیهای خاص شیعیان اشاره فرمودند و سپس، همام انگیزه پیدا كرد تا آن اوصاف را سؤال كند. وقتی همام اصرار كرد و حضرت را قسم داد كه این اوصاف را بیان كند، حضرت دست همام را گرفته، وارد مسجد شدند و دو ركعت نماز خواندند و پس از نماز این خطبه را انشاء كردند.
گفتنی است در ابتدای روایتی كه در بحار آمده، دو جمله بر آنچه در نهجالبلاغه در اوصاف متقین است، اضافه دارد. در این روایت آمده است: «هُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ أَهْلُ الْفَضَائِلِ وَ الْفَوَاضِلِ»؛ اما در خطبه همام این است كه: «المتقون؛ أَهْلُ الْفَضَائِلِ.»
از اینروی، در جلسه پیشین، قدری دربارة ویژگی «عَارِفُونَ بِاللَّهِ»؛ توضیحاتی عرض كردیم كه بیشتر به بحثهایی كه در گذشته در ذیل مناجاتهای خمس عشر؛ و در مناجات عارفین؛ آمده بود، اتكا كردیم. اما از آنجا که این روزها بازار عرفانهای كاذب بسیار رواج دارد، مناسب است در این زمینه در یك جلسه دیگر توضیح مختصری داده شود:
ملاحظه میشود بسیاری از الفاظ و اصطلاحات كه در ابتدا برای مفاهیم و اغراض خاصی وضع شده است، اندک اندک و با مرور زمان تغییراتی پیدا میکند. این تغییرات متفاوت است. بعضی از تغییرات به طور طبیعی، همچنانکه در همهجا ممکن است رخ دهد، در لغات و اصطلاحات پیش میآید و سوء نیتی در تغیبر آنها نیست. به این معنا که در اصطلاحات تحولاتی پیدا میشود و آن اصطلاحات توسعه و تضییق پیدا میكند. ولی گاهی تحولات و تغییرات مفاهیم بر اساس اغراضی پدید میآید. از جمله میتوان به الفاظی كه دلالت بر ارزشهای بسیار متعالی میكند، اشاره کرد. کسانی هستند ارزشهایی را كه در جامعهای مقبولیت مییابد و طرفداران بسیاری پیدا میكند، دستكاری میكنند تا برای آنها مصادیق تقلبی بتراشند. همچنانکه برای هر جنس نفیس و قیمتی در بازار، بدل آن را درست میكنند. برای طلا، مطلا درست میكنند و برای عتیقهجات، بدلیاش را میسازند. در باب مفاهیم و ارزشها نیز چنین چیزی وجود دارد. وقتی در جامعهای ارزشهایی بسیار قیمتی و مطلوب است، كسانی نیز بدلی آن را درست میكنند.
میدانیم که این قاعده كلی است. برای ارایه مصداق، اگر به بحثهایی كه در جلسههای پیشین داشتیم، بازگردیم، به كلمه «شیعه»؛ برمیخوریم. از آنجا که «شیعه»؛ در كلمات پیغمبر اكرم و اهلبیت(ع) مقامی عالی دارد، ائمه اطهار اهتمام ویژهای داشتند كه این الفاظ را پیرایش كنند و بفهمانند: هر كس که محبت اهلبیت را در دل دارد شیعه نیست؛ بلکه شیعه شرایط خاصی دارد. این روایت نوف هم در این مقام است. حضرت میخواهند اوصاف واقعی شیعیان خالص را معرفی كنند.
یكی دیگر از این واژهها، كلمه «عارف»؛ است. «عارف»؛ یكی از آن اصطلاحاتی است كه در فرهنگ اسلامی جایگاه خاصی دارد و پیداست كه از همان صدر اسلام، این واژه مطرح بوده و مردم میدانستند كه معرفت به خدا و عرفان بالله جایگاه بسیار رفیعی است كه هر كسی به آسانی به آن دست نمییابد. شاید همین اهمیت سبب شد كه كسانی تعریفها و مصادیقی بدلی برای «عارف»؛ مطرح كنند که خودشان را هم شامل شود. در جامعه ما نیز وقتی گفته میشود: «عارف»، معنای خاصی به ذهن میآید. بهطوری که حتی در نزد برخی از قشرها چندان با ارزش نیست و گاهی ارزش منفی هم پیدا میكند. بعضی عارف؛ را با صوفی؛ یكسان میپندارند و هر دو را نفی میكنند. بعضی دیگر نیز، عارف را مفهومی میدانند شبیه مفهوم شاعر.
البته این بیجهت هم نیست؛ برای اینكه در كلمات بسیاری از عرفا، تعابیر شاعرانه بسیار است و حتی بسیاری از آنها، شاعر نیز بودهاند. بنابراین، لازم است مقداری درباره واژه «عارف»؛ و فرق آن با مفاهیم مشابه توضیح دهیم و بعد به طور اجمال، راه رسیدن به عرفان واقعی را كه مورد قبول اهلبیت(ع) است، اشاره كنیم.
وقتی به ادبیات خود مراجعه میكنیم، خواهیم دید که عارف به چند دسته از مردم اطلاق میشود. عارف اسم فاعل از معرفت و عرفان است، و معرفت و عرفان هم مصدر از یك فعل است. عرفان، یعنی معرفت و شناخت. حقیقت عرفان كه از همین تعبیر: العَارِفُونَ بِاللَّهِ؛ استفاده میشود، شناخت خدای متعال است؛ در اعلا مرتبهای كه برای انسان ممكن است. یعنی، از نظر اهلبیت عارف بالله؛ كسی است كه خدا را در آن اندازهای كه برای یك بشر ممكن است، بشناسد.
اما همانطور كه بیان شد، عارف در حال حاضر به معانی مختلفی به كار میرود، در اینجا لازم است، در ابتدا درباره شاعر توضیحاتی داده شود، آنگاه نسبت شاعر را با عارف در این اصطلاحاتی كه رایج است، بسنجیم.
در منطق؛ از كلمههای «شعر»؛ و «شاعر»؛ اصطلاحی داریم. بیان شعری، نوعی بیان و صنعت در منطق است که جزو صناعات خمس است. بیان شعری، آن بیانی است كه در آن نه از مقدمات برهانی و نه از مقدمات جدلی، بلكه از مقدمات تخیلی و وهمی استفاده میشود. منظور از شعر این نیست كه مطلب حقی را ـ به طور یقینی یا به طور ضروری ـ اثبات كند، بلكه هدف از شعر این است كه احساسات شنونده را تحریك كند. برای مثال، آنگاه که میخواهند در جنگ، احساسات و قوه غضبیه را به جوش آورند و آن زمان که میخواهند عواطف در شادمانیها تحریك شود، از شعر استفاده میکنند. در واقع، سر و كار شعر با احساسات و عواطف است، نه با عقل. آنچه از صناعت شعر انتظار میرود این است كه: توانایی تحریک مخاطب را داشته باشد. شرط شعر در اصطلاح، این نیست كه نظم و قافیه داشته باشد؛ بلکه نوعی بیان است كه از مقدمات و گزارههای تخیلی تشكیل شده است.
شعر اصطلاح دیگری نیز دارد که شرطش این است که این مفاهیم تخیلی در یك قالب منظوم بیان شود. در این اصطلاح، شرط این است كه شعر، نظم و قافیه و وزن داشته باشد. حال، میخواهد آن شعر، شعر نو، کلاسیک یا شعر سپید باشد.
از این نظر، شاعر كسی است كه مهارت داشته باشد، مفاهیم تخیلی را طوری تركیب و القا كند كه مخاطبین تحریك شوند. مثل رجزهای جنگ، سرودهایی در شادمانیها و نوحههایی در مراثی.
توجه داشته باشیم: در شعر نمیگویند كه چرا آن سروده برهانی نیست و از مقدمات بدیهی تشكیل نشده است. بلکه گفتهاند: احسن الشعر اجذبه؛ یا؛ اعذبه اكذبه؛ شعر هر چه دروغتر باشد، شیرینتر است. بنابراین، از شعر انتظار نمیرود كه مطلب واقعیای را بیان كند؛ بلکه منظور این است كه احساسات را تحریك كند.
اینک میتوان، نسبت شاعر را با عارف در بعضی از برداشتهایی كه از عرفان میشود، سنجید. بسیاری از كسانی كه به نام عارف شناخته میشوند، كسانی هستند كه مفاهیم ماورایی و الهی را در قالب مفاهیم تخیلی ـ منظوم یا منثور ـ بیان كردهاند. برای مثال، در اشعار حافظ گاهی مطالب بسیار بلند معنوی و الهی دیده میشود، اما در قالب شعر بیان شده است و همهكس متوجه منظورش نمیشود. بنابراین، این امر، یعنی مقارنت كار عارف با شعر، سبب میشود كه برخی خیال كنند: عارف بودن یعنی شاعر بودن و اینگونه شعرها را میگویند عرفان و در این میان، هر كه از می؛ و ساقی؛ و ساغر؛ و ... بحث كند، او را شاعری عارف میخوانند. البته این یك برداشت عامیانه و غلطی است. اما لازم است در مقابل این برداشت، به قضاوتهای نادرست دیگری هم اشاره شود. برخی میگویند: اینکه ما مفاهیم مقدس دینی و الهی را با الفاظ تخیلی كه بعضی؛ از آنها مصادیق بدی هم دارد، بیان كنیم، کار غلطی است. آنها معتقدند: شراب و ساقی و ساغر، با مطالب بلند الهی و معرفتی مناسبتی ندارد.
برخی دیگر نیز در مقابل این تفکر قرار دارند و فكر میكنند که هر كس در شعرهایش از می، ساغر، دلبر و دلدار صحبت كند، عارف هموست. این افراط و تفریطها نادرست است. در قرآن درباره مطالب بسیار بلند، تعبیراتی داریم كه در نظری سطحی، تعابیر جالبی به نظر نمیآید. «خمر»؛ یكی از الفاظی است که از پلیدیها حکایت میکند: یَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَیْسِرِ قُلْ فِیهِما إِثْمٌ كَبِیرٌ وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ1. اما در همین قرآن از خمر برای اهل بهشت میگوید: أَنْهارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشّارِبِینَ2. آیا نمیشد تعبیر دیگری را به كار برد؟ چرا همان لفظی كه درباره یك نوشابه پلیدِ نجس و مستكننده به كار برده شده، درباره آن شراب بهشتی هم به كار آمده است؟ پیداست كه استفاده از تشبیهات، كنایات و استعارات تخیلی اشكالی ندارد و گاهی، لطف كلام است و مقام سخن چنین اقتضا میكند كه از این استعارات و تشبیهات استفاده شود. بنابراین، اگر شخص بزرگ و عارفی، اشعاری گفت و در آن از می و ساغر و ... صحبت کرد، باید بدانیم، منظور آن می؛ نجس و مستكننده نیست و نپنداریم این کجسلیقگی است كه آدم درباره معارف بلند دینی از این الفاظ استفاده كند.
بزرگانی در این عصر بودند که با مقامات بسیار بلندی که داشتند، از ذوق شاعرانه هم بهرهمند بودند و از همین الفاظ هم در شعرهایشان استفاده كردند. مرحوم آقا شیخ غلامرضا یزدی، مردی زاهد، بزرگ و از نظر معنوی بسیار فوقالعاده بود. ایشان گاهی شعرهای حافظ را روی منبر میخواند و میگفت: منظورحافظ، آنچه بعضی تصور میكنند، نیست. ایشان این شعر را زیاد میخواند:
گر كسان قدر می بداننـدی ؛ شب نخفتی و رَز نشانندی
پای هر خوشهای كنیزك ترك ؛ بنشاندی مگس پرانندی
ایشان میگفت: منظور از «می»؛ این است كه اگر كسانی قدر انس با خدا را میدانستند، شبها نمیخوابیدند و آن را به عبادت میگذراندند. معنای «شب نخفتی و رَز نشانندی»؛ این نیست كه درخت انگور بكارد. یا اینکه «پای هر خوشهای كنیزك ترك، بنشاندی مگس پرانندی»؛ به این معنی است که: آن مردان خدایی مواظب دلشان هستند كه خیالهای باطل و هوسهای شیطانی به قلبشان وارد نشود و آنان برانند تا فقط یاد خدا در دلشان جای گیرد.
پس با این مقدمه، اگر گاهی تعبیرات تخیلی و شاعرانه از یك عارفی دیده شد، خیال نكنیم که كار ناپسندی است. به هر حال، برخی میپندارند که عارف یعنی اینکه وی مهارت داشته باشد تا مطالب بلند ماورایی و غیر محسوس را با تعبیرات شاعرانه و با تشبیهات به محسوسات بیان كنند.
امروزه تعبیر دیگری از عرفان هم بسیار شایع است که به روشهای عملی اطلاق میشود. برخی میپندارند اینکه کسانی برنامه هایی برای تمرینهای روانی داشته باشند و تمركز پیدا كنند و قدرت روحی خود را بالا ببرند، عارف هستند. این چیزی است كه در مذاهب دیگر غیر اسلام، حتی آنهایی كه جنبه الهی ندارد هم وجود دارد. در «بودیسم»؛ كه بههیچوجه اعتقادی به خدا در آن نیست، روشها و تمرینهایی وجود دارد كه قدرت روحی انسان را افزایش میدهد. اولین نتیجه آن ریاضتها، آرامش روحی است. مرتاضین هندی در اثر ریاضتهایی که متحمل میشوند، قدرتهایی پیدا میكنند و كارهایی انجام میدهند. شبیه «هیپنوتیزم»؛ كه اشخاص از راه چشم و تلقین در دیگری تصرف میكنند و البته آثاری هم بر آن مترتب است. برخی خیال میكنند عرفان یعنی اینكه آدم كارهایی كند تا قدرت روحی کسب کند.
اصطلاحاتی كه پیشتر بیان شد، به کاربرد نابهجای افكار و الفاظ مربوط بود. اما این تمرینها به روشهای عملی مربوط است. گاهی نیز میان این دو عرفان فرق میگذارند و میگویند این عرفان عملی است و آن دیگر، عرفان نظری. اما حقیقت عرفان هیچ كدام از اینها نیست. حقیقت عرفان این است كه آدم خدا را بهتر بشناسد.
بنابراین، بهرهمندی از مهارتهای جسمی و روحی و نیز استفاده از مهارت در درک مفاهیم، از قبیل: مفاهیم كنایی، استعاری، یا تخیلی، ربطی به عرفان ندارد. عرفان حقیقی این است كه دل انسان خدا را بهتر بشناسد.
در اینجا این پرسش مطرح است که آن عرفان حقیقی كه مطلوب انبیا و اولیاء و اهلبیت است، چیست؟ این عرفان که امیرالمؤمنین میفرماید: «هُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّه»، چگونه پیدا میشود؟
آنچه مسلم است، این عرفان نیز همانند همه حقایق عالم مراتبی دارد. همانطور که ایمان و عدالت مراتب دارد، عرفان هم مراتب دارد. یك مرتبه از معرفت خدا، به عنوان قدم اول در کلاس تشیع این است که: «شیعه»؛ باید خدا را با اوصاف صحیحی كه در قرآن كریم آمده و از ضروریات اسلام است، بشناسد و البته همه آنها را قبول داشته باشد. باید به اینکه خدا مكان ندارد و در همه جا حضور دارد، معتقد باشیم؛ وگرنه هنوز در قدم اول مشكل داریم. ولی این مرتبه شناخت، مرتبه نازله معرفت است.
اما آیا همینکه کسی میداند خدایی هست، عارف بالله است یا میبایست تكامل پیدا كند و معرفتش كامل شود تا عارف بالله شود؟ برای مثال، به كسی که یك مسأله فقهی بلد است، نمیگویند فقیه. درست است فقیه یعنی كسی كه واجد فقه است و آن مسأله هم فقه است؛ اما فقیه دلالت بر ثبات و رسوخ این وصف میكند. عارف بالله؛ كسی است كه معرفت الهی در جان او ریشه دوانیده باشد؛ یا به عبارتی دیگر، به خدایمتعال معرفت كامل پیدا كرده باشد.
گفتنی است، معرفت فقط با مفاهیم پیدا نمیشود. ما میتوانیم با استدلالاتی، اوصافی برای خدا بیان كنیم و به آنها معتقد هم باشیم. در همه كتابهایی كه درباره خداشناسی است صفات ثبوتیه، سلبیه، جلالیه و جمالیه را ذكر کردهاند. در دعای جوشن كبیر، هزار اسم و اوصاف خدا آمده است و ما همه آنها را قبول داریم؛ اما آیا همه ما عارف بالله هستیم؟ پس این معرفت راسخ كه باید در قلب پیدا شود، کدام است؟
ذکر این نکته در اینجا ضروری است. میان اینكه آدم چیزی را در ذهن خود بداند، و با عقل خود هم تصدیق کند، تا اینكه در دلش باور كند، تفاوت بسیار است. این دو مسأله است. آنچه كه فقط با ذهن فهمیده میشود تا آنچه كه دل باور كرده است، بسیار متفاوت است. آنچه كه در معرفت بالله مطلوب است و كسانی دنبال آن میگردند این است كه: در دل، معرفت به خدا داشته باشد؛ نه اینکه تنها ذهنشان مفاهیم معنوی یا اسماء الاهی را حفظ و شمارش كند. این روایت را همه شنیدهایم: «العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء3؛؛ یعنی علم نوری است كه خدا در دل هر كس بخواهد برمیافروزد»؛ ولی باید توجه داشت: دلی که لیاقت داشته باشد، نور خدا در آن جای میگیرد.
سخن این است، آن علومی را كه از سنخ مفاهیم است و با استدلالات پیدا میشود، هر كسی میتواند یاد بگیرد. حتی كافر هم میتواند كتابهای فلسفی و عرفانی بخواند، حفظ كند و بیاموزد. حال اگر شرط معرفت و عارف بالله شدن، صرف یادگیری همین مفاهیم بود، بسیاری از انسانها، حتی کافران، میتوانند عارف شوند. اما مسأله این است: فقط ذهن این مفاهیم و الفاظ را قبول كرده است. آیا دل هم آنها را باور كرده است؟ آیا آن مفاهیم در عمل هم ظهور پیدا میكند؟
همه ما میدانیم و میگوییم: خدا در همه جا حضور دارد. بهراستی دل ما این مسأله را چقدر باور دارد؟ وقتی معلوم میشود ما این حقیقت را باور داریم كه اگر در خلوت، فرصت گناهی پیش آمد، احتراز كنیم. در این وقت است که باور داریم: خدا حاضر است و چگونه من در حضور خدا چنین كاری كنم؟ در غیر اینصورت، اگر هزاران برهان مبنی بر حضور خداوند اقامه كنیم، و استدلال کنیم که هیچچیز از نظر خدا مخفی نیست، اما در مقام عمل هیچ تأثیری برای ما نداشته باشد و در خلوت و جلوت مثل آب خوردن گناه کنیم، نشانهای از عارف بالله شدن در ما نیست. بلکه این مسأله نوری میخواهد كه غیر از یاد گرفتن الفاظ و مفاهیم وحتی براهین است. باید تحولی در دل آدمی پیدا شود تاخداوند این نوررا به انسان هدیه کند: یَهْدِی اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ4.
اینگونه نیست که خداوند، همینطوری به كسی نور بدهد و به دیگری ندهد! یا برای اهدای نور، قرعهکشی کند! خداوند هیچ بخلی ندارد. بیتردید، اگر همه آدمیزادگان لیاقت داشتند، این نور به همه آنان هدیه میشد. اینکه بعضی از این نور بهرهمند میشوند و بعضی محروم، برای این است كه دسته اول لیاقت و ظرفیتش را دارند. آینه باید صیقلی باشد تا نور به آن بتابد. اگر به یك جسم كثیف و سیاه، نور بتابانند، هیچ انعكاسی پدید نمیآید. به آن كسانی این نور داده میشود که لیاقتی پیدا كردهاند و البته این لیاقت در اثر عمل ایجاد شده است. اگر به همان اندازهای كه میفهمند، عمل كردند، خدا این نورانیت را به آنها میدهد و هر چه عمل بیشتر شد، نورانیت افزوده میشود. وَ الَّذِینَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدی5؛؛ هدایت هم مراتب دارد. یك قدم كه جلو رفتی، خداوند یك مرتبه دیگری میدهد. اگر از آن نور درست استفاده كردی، باز مرتبه دیگری را میدهد. این عرفانی كه كمال انسان است و باید آن را یافت و نشانه و روح شیعه است این است: هُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ.
این عرفان و معرفت با خواندن كتاب، با یاد گرفتن الفاظ، با گفتن شعر، با تركیبهای شاعرانه و زیبا، پیدا نمیشود. ممكن است اگر كسی عارف شد چنین تعبیراتی را به كار ببرد و شعرهایی ـ برخاسته از آن نورانیت دلش ـ بگوید یا احساساتش شكفته شود و تعابیر شاعرانهای به كار برد. اما عکسش، اینگونه نیست. هر كس شعرهایی خیالانگیز و ... را میسراید، عارف نیست. آنچه ما باید به دست آوریم، این است كه كاری كنیم كه دل ما لیاقت تابیده شدن نور خدا را پیدا کند. این تعبیر که «العلم نور»؛ شوخی نیست. البته این علمهایی كه با الفاظ میخوانیم و حفظ میكنیم، برای همه ـ حتی کافر و معاند با خدا هم ـ ممكن است. اما علم حقیقی انکشاف است و این انسان است که میباید واجد دریافت آن نور شود. آدمی با این علم است که نور پیدا میكند و از ظلمت و تاریكی جهل بیرون میآید. باید این نور را خداوند افاضه كند و شرطش هم این است كه ما لیاقتش را پیدا كنیم. لیاقت دریافت نور هم با عمل كردن به دستورات خداوند پدید میآید. از اینروست كه بلافاصله پس از «الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ»، میفرماید: «الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ.»
1. بقره / 219.
2. محمد / 15.
3. مصباح الشریعه، ص 16.
4. نور / 35.
5. محمد / 17.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/12/14 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
روایتی از نوف بکالی را كه در بحارالانوار ذکر شده و مضامین مشابهی با خطبه متقین نهجالبلاغه دارد، نقل كردیم. بیان شد که پس از اصرار همام بن عباده، حضرت علی(ع) اوصاف شیعیان اهل بیت ـ آنانکه خداوند متعال از هر آلودگی پاكشان کرده است ـ بیان فرمودند. حضرت در ابتدا و در آغاز كلام، سه وصف كلی را ذكر میفرمایند و سپس به تفسیر این اوصاف كلی یا آثار و علائم آنها میپردازند. این سه وصفی كه در این نقل آمده، عبارتند از: «فَهُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ، الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ، أَهْلُ الْفَضَائِلِ وَ الْفَوَاضِلِ». در جلسات گذشته، قدری درباره «الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ، الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ»؛ بحث شد.
اما بحث سوم، دربارة وصف سوم است. در ادامه دو صفت پیشین، حضرت میفرماید: شیعیان اهل «فَضَائِل و فَوَاضِل»؛ هستند. به نظر میرسد مراد از «فضائل و فواضل»، آنگونه که در لغت معنا كردهاند، نباشد. احتمالاً فضائل؛ بیشتر در مورد صفات ثابت و به اصطلاح ملكات راسخ به كار میرود و فواضل؛ بیشتر در مورد رفتارها. یعنی، فضائل؛ در مورد ملكات ثابت، و فواضل؛ در مورد رفتارهای اخلاقی به كار میرود.
پیشتر، به اجمال اشارهای كردیم كه هم معرفت بالله مراتب دارد، هم عمل به امر اللّه. در اینجا نیز اینكه شیعیان اهل فضیلت و اهل صفات یا رفتارهای فاضله هستند، مراتب دارد. در واقع میتوان گفت: از آنجا که هر سة این اوصاف كلی هستند و به اصطلاح طلبهها، مقول به تشكیك؛ هستند، مراتب و درجات دارند. حال، این اختلافی كه بین مراتب عرفان یا مراتب عمل یا مراتب فضیلت است، گاهی به لحاظ كمیت است و گاه به لحاظ کیفیت.
درباره کمیت باید گفت: یكی فقط واجبات را انجام میدهد، دیگری مستحبات را هم به آن اضافه میكند، و همانطور که میدانیم مقدار مستحبات، حد و حصری ندارد. اینچنین است كه از لحاظ كمیت، عمل به دستورات خداوند دارای مراتب كمّی است. همینطور فضایل و فواضل و انجام كارهای شایسته نیز از لحاظ كمیت با هم تفاوت میكند.
ولی آنچه مهمتر است اختلاف در كیفیات است. حتی معرفت انسانهای مؤمن و حتی شیعیان ( تربیتشدگان مكتب اهل بیت علیهم السلام) نسبت به خداوند از لحاظ كیفیت با هم یکسان نیست و بسیار متفاوت است. حال، اینکه چه اندازه اختلاف دارد، شاید احصاء مراتب معرفت و تقوا برای ما آسان نباشد. ذهن بشر گنجایش احصاء همه مراتب آن را ندارد. به این تعبیر توجه کنید: ضَربَةُ عَلی یَومَ الخَندَقِ أَفضَلُ مِن عِبادَةِ الثَّقَلَین1. پیامبر(ص) فرمودند: آن ضربتی كه امیرالمومنین(ع) در جنگ احزاب، ظاهراً به عمرو بن عبدود وارد كردند، از همه عبادت های جن و انس افضل است!
امروزه حدود شش میلیارد انسان روی زمین وجود دارد. در نظر بگیرید: از همان ابتدا كه انسان خلق شده است تا کنون هر چه عبادت كنند، باز در برابر ضربه حضرت علی(ع) به حساب نمیآید. اطلاق «ثقلین»؛ شامل همه انبیا و اولیای الاهی نیز میشود. فرض كنید انبیاء را استثنا كردید. در طول تاریخ این همه اولیای خدا عبادت كردهاند، حال اگر همه این عبادتها را به عبادت جنیان اضافه کنیم و همه را در یك كفه ترازو، و یك ضربت حضرت علی(ع) را هم در كفه دیگر ترازو بگذاریم، باز آن یك ضربه بر همه عبادات رجحان دارد، و از همه سنگینتر است!
دقت کنیم آن یك ضربه بود و ؛ به اندازه یك دقیقه طول كشید؛ اما در مقابل آن، عبادتهایی كه در طول هزاران سال از میلیاردها انسان سر زده باشد، قرار دارد. ولی باز میبینیم آن عبادت یك دقیقهای افضل از همه آنها است. آنچه مسلم است، در اینجا كمیت مطرح نیست؛ بلکه بحث از كیفیت است. غیر از کمیتها یکی از چیزهایی که در سنجش كیفیتها معیار است، همانا معرفت آن كسی است كه عملی را انجام میدهد. برای فهم بیشتر به مثال زیر توجه فرمایید:
فرض بفرمایید در یكی از اعیاد بزرگ، مقام معظم رهبری مدظله العالی، بار عام دادند و بر این اساس مقرر شد: هر كس میخواهد، میتواند خدمت ایشان برسد، هدیهای تقدیم و پاداشش را دریافت كند. در این میان، هر کس به فراخور حال خود با هدیهای خدمت معظم له میرسند. علما، شاگردان، کارمندان و ... با هدیهای قرآنی یا با شاخه گلی به دیدار حضرت ایشان میشتابند. حال سائلی هم كه در كوچه و بازار گدایی میكند، بگوید امروز روز عید است، ما هم هدیهای ببریم؛ بلکه پاداش گیرمان بیاید. فرض كنید همه یك شاخه گل ببرند، یعنی از لحاظ كمیت مثل هم باشند. اما آیا عمل آن كه معرفت و فهم عمیقی دارد، با آن كه فقط آمده تبریكی بگوید و مزدی بگیرد، یکسان است؟! به راستی دو عمل چقدر با هم تفاوت دارد؟
به راستی میان دوست شما که از راه دور با هدیهای اندک برای تبریک روز تولدتان به دیدار آمده، با کسی که به طمع دریافت هدیهای یا شیرینیای به حضور شما رسیده چه تفاوتی است؟ ظاهر دو عمل یكی است. یكی چیزی آورده كه مزدی بگیرد، شما هم میخواهید دلش را خوش كنید، تحفه یا اسکناسی را به او می دهید. اما دیگری، اگرچه با هدیهای اندک ـ یك گل یا كتاب یا چیز دیگری ـ، گویی تمام جان و دل و عواطفش را به شما تقدیم کرده است. البته آشکار است که میان این دو عمل تفاوت بسیاری وجود دارد.
بزرگی میگوید: خدایا! اینکه من شب تا به صبح میایستم و تو را عبادت میكنم، به این دلیل نیست كه از عذاب تو میترسم یا طمعی در بهشت دارم. اگر صد بار من را در جهنم بسوزانی تا بمیرم، و بعد دوباره زنده شوم، و باز دوباره مرا عذاب كنی، ولی بدانم این عبادتی كه انجام میدهم موجب رضایت توست، از این عبادتم دست برنمیدارم؛ چراکه تو پرستیدنی هستی؛ تو را عبادت نكنم چه كنم؟
اکنون، این عبادت را مقایسه کنید با اینکه: با صد آیه و روایت ما را وعده دادهاند كه: اگر دو ركعت نافله بخوانید چقدر حور و قصور، درختهای بهشتی و جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ2؛ به شما میدهیم. برای این امر پیغمبران را فرستادند، و ائمه تأكید كردند، اما ما سر خدا منت میگذاریم و میپنداریم با این دو ركعت نافله فتحالفتوح كردیم؛ آن هم به این دلیل كه مزدش گیرمان بیاید! به راستی این دو عبادت چقدر با هم تفاوت دارد؟ اصل این تفاوت، نخست به خاطر میزان معرفت خود شخص است. اینکه آن شخص چقدر خدا را میشناسد و چقدر او را شایسته این عمل میداند. بنابراین، هر قدر پایه معرفت بالاتر باشد، این عمل میتواند ارزشمندتر باشد.
اما دوم عاملی كه میتواند منشأ اختلاف ارزش در عمل شود؛ اخلاص است. ممكن است دو نفر از لحاظ معرفت ـ البته فرض است ـ یکسان هستند، فهمشان یكی است، پیش یك استاد درس خواندهاند، یك برنامه عملی داشتهاند، اما یكی از آنها وقتی میخواهد عبادت كند، انگیزه دیگری هم دارد. فرض این است که این انگیزه به حدی نیست كه موجب بطلان عمل و یا ریا در عبادت شود. اینجاست که باز ارزش این عمل برای آن دو نفر متفاوت خواهد بود. هر اندازه عمل خالصتر باشد ارزش آن بیشتر است. همچنان که در حدیث قدسی آمده است: خدای متعال میفرماید: أَنَا خَیْرُ شَریك3؛؛ اگر كسی در عملی برای من شریك قرار دهد، خداوند سهم خود را هم به آن شریك میبخشد! به عبارت دیگر، وقتی کسی نماز میخواند، صدقهای میدهد، علمی میآموزد یا موعظهای میكند، و به بیانی، عمل خیری انجام میدهد، اگر سهمی در این عملش را برای غیر از خدا قرار دهد، خداوند سهم خود را هم به آن غیر واگذار میكند؛ خداوند میفرماید: من چیزی را میپسندم و قبول میكنم كه فقط برای خودم باشد. البته این مسأله از طرف خداوند بخل نیست. این بیان برای این است كه ما بفهمیم عمل خالص چقدر ارزش دارد. همین كه ما در انجام عمل خیری یك چیز دیگر را همسنگ خدا كردهایم، بیادبی است! اگر بگویم نود درصد این عمل برای خدا است و ده درصد هم به خاطر دیگری؛ یعنی دیگری به میزان ده درصد با خدا قابل مقایسه است!
این دو معیار، یعنی معرفت و اخلاص، برای این؛ است که بگوییم عملها با هم تفاوت میكند. البته گفتنی است، این دو معیار از لحاظ ارزش متلازم هستند، یعنی هر كس معرفتش بیشتر است، اخلاصش هم بیشتر است. ولی اگر فرض كنیم كه از هم تفكیك شود، اینچنین است: عملی كه از معرفت بیشتر و از اخلاص بیشتر و انگیزه پاكتری صادر شده باشد، ارزش بیشتری دارد.
با توجه به آنچه گفته شد، میتوانیم ارتباط بین این سه عنوان كلی كه در وصف شیعیان بیان شد، را تبیین كنیم. یعنی معرفت خدا و عمل به امراللّه با اینكه انسان اهل فضیلت و خصال فاضله باشد، بیارتباط نیستند. البته اصل و ریشه از معرفت است. اگر آدم بخواهد عملش به امراللّه، عمل مطلوب، عالی و مقبولی باشد، باید معرفتش قویتر باشد. معرفت كه قویتر شد، عمل او به امراللّه ارزشمندتر میشود. وقتی بیشتر عمل كرد، تقوا و ملکاتی هم كه از آن عمل حاصل میشود، بیشتر خواهد بود؛ چون تقوا در عمل محصول تكرار و مداومت بر عمل است. البته تقوا، هم افعال مثبت و ایجابی را شامل میشود و هم ترك اعمال منفی و سلبی را.
ما در روایات بسیاری داریم كه اگر عمل توأم با تقوا باشد، اندک بودن آن هم بسیار ارزشمند است: قَلیلُ الْعَمَلِ مَعَ التَّقْوی خَیْرٌ مِنْ كَثیرِ الْعَمَلِ بِلا تَقْوی4. اما به نظر میرسد تقوا در اینگونه روایات بیشتر ناظر به ترك گناه و ترك صفات و رفتارهای بد باشد. یعنی، بیشتر تكیه روی امور سلبی آن است. برای مثال، علمای اخلاق گفتهاند: کسی را فرض کنید كه كار میكند و مزد میگیرد، و آن را در جیبش میگذارد. اما جیبش سوراخ است. آن شخص زحمت را میكشد، پول هم میگیرد، توی جیبش هم میگذارد، مالك هم میشود، تملك میكند، مال خودش هم هست، اما جیبش سوراخ است! وقتی که میخواهد داراییاش را حساب كند، دست که در جیبش میبرد، میبیند چیزی نیست! چگونه ممکن است؟ مگر آن شخص صبح تا شب کار نکرده تا پول به دست بیاورد؟ اینجاست که از خود میپرسد پولها كجا رفت؟! چون دلیل را پیمیجوید، متوجه میشود که جیبش سوراخ بوده، و آنچه به دست آورده، به بیرون ریخته شده است. قلب آدمیزاد كه باید آثار اعمال نیک در آن جمع شود تا به صورت ملكه در بیاید و خزانهای برای بهرهمندی انسان در روز قیامت شود، در حکم همان جیب انسان است. و چیزی جز گناه قلب انسان را سوراخ نمیكند. انسان، از یک طرف كار خوب انجام میدهد و از آن طرف، گناه تمام آن را از بین میبرد. در دعای كمیل میگوییم: اللّهُمَّ اغْفِرْ لیَ الذُّنُوبَ الَّتی تَهْتِكُ الْعِصَم، اللّهُمَّ اغْفِرْ لیَ الذُّنُوبَ الَّتی تَحْبِسُ الدُّعاء، اللّهُمَّ اغْفِرْ لیَ الذُّنُوبَ الَّتی تُنْزِلُ النِّقَم.
اینكه میفرماید: قَلیلُ الْعَمَلِ مَعَ التَّقْوی خَیْرٌ، یعنی اگر جیبت سوراخ نباشد، عمل اندک هم بسیار است. اما با جیب سوراخ، ذرهای از اعمال در آن نمیماند. لازم است برای اینكه از اعمالمان بیشتر استفاده كنیم، سوراخ جیبمان را بگیریم. یعنی اگر تا به حال گناهی مرتكب شدهایم، توبه كنیم و از این پس، مراقب باشیم مرتكب گناه نشویم تا اثر عمل را از بین نبریم.
قرآن هم میفرماید: إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ5؛؛ خداوند اعمال نیک را میپذیرد؛ اما به شرطی كه صاحبش متقی باشد. و این به معنای این است که جیبش سوراخ نباشد، چون چیزی برایش نمیماند تا خدا قبول كند. البته این یك مثل سادهای است و مطلب، بسیار عمیقتر از این است. برای مثال، میتوانیم بگوییم كه گناه مثل یك ماده سمی است. دل آدم هم مانند قدح است. در قدح آب خنك، شكر و گلاب میریزند؛ اما اگر در آن درصدی –؛ هر چند ناچیز - هم ماده سمی ریخته شد، آیا آن نوشیدنی گواراست؟ آن شربت لذیذ و معطر و خوشرنگ که بوی خوشش اشتهاآور است، با قدری ماده سمی کشنده میشود. قلب آدمیزاد هم مانند ظرفی است كه مواد مختلف از راه چشم، گوش، دست، زبان و سایر اندامها وارد آن میشود. اگر اینها سالم باشند، مطلوب است. آب خنك، عسل، گلاب و زعفران و ... مطلوب است. اما اگر یك ماده سمی با آنها مخلوط شد، دیگر اثرشان را از دست میدهند و نمیتوانند نافع باشند. پس: قالَ إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ؛؛ یعنی مواظب باشید سم توی غذایتان نریزید. «متقی»؛ یعنی كسی كه مراقب خود است تا خطری متوجهاش نشود و سم در غذایش ریخته نشود. بنابراین، برای اینكه ما كه عامل بامراللّه هستیم از اعمالمان درست استفاده كنیم باید مواظب باشیم كه ماده سمی گناه با آن مخلوط نشود.
ارتباط بین معرفت و عمل بحثی است كه گفتن آن آسان است و بسیار ساده طرح میكنیم كه معرفت و ایمان انسان چه اندازهای با اعمالش ارتباط دارد. برای ما این مسأله که رفتار شخص بیایمان، كافر یا حتی معاند، اما اهل سخاوت و احسان به دیگران؛ چه اندازه ارزش اخلاقی دارد، شاید بحث سادهای به نظر میرسد؛ اما در همین عصری كه ما زندگی میكنیم، هزاران دانشمند مغزشان را ساییدهاند تا این مساله را حل كنند كه ارزش رفتار از كجا ناشی میشود و چه ارتباطی با اعتقادات افراد دارد؟ اولینباری كه این مسأله به صورت جدی در كتابها و از سوی سرشناسان و صاحبنظران مطرح شد، در اروپا و بعد از رنسانس بود. كسانی اعتقاد داشتند كه انسان میتواند اخلاق خوب داشته باشد، منهای دین.
تئوری اخلاق منهای دین یا اخلاق منهای خدا، یعنی اینکه انسان میتواند معتقد به خدا هم نباشد، ولی اخلاق خوبی داشته باشد. امروزه در فرهنگ غربی، الحادی، غیر دینی و سكولار این نظریه خیلی پذیرفته شده است. آنان معتقدند: بخشی از قلب آدم برای اعتقاد به خدا و دین است و بقیه قلب برای اخلاق و كارهای خوب است. انسان میتواند راستگو و درست كردار باشد و به دیگران رسیدگی كند، و در عین حال خدا را نشناسد، و این مسأله از ارزش کارهای خوب او نمیکاهد. در مقابلش هم كسانی میگویند: خیر؛ اینها یك ارزشهای سطحی است و عمقی ندارد. آن ارزش واقعی كه برای انسان مفید است، همانا اخلاق و رفتاری است كه ناشی از ایمان باشد. اگر ایمان نباشد، فقط ظاهرِ عمل اخلاقی است، ولی آن عمل عمق و ارزشی ندارد و تنها میتواند اثر ناچیزی در روح آدم بگذارد كه انسان را برای ارزشمند شدن آماده كند، و گرنه ارزش بالفعل ندارد. این بحث، بحث بسیار عمیق و گستردهای است كه فیلسوفان بزرگی را به خود مشغول كرده و بحثها و كتابهای فراوانی در این زمینه نوشته شده است. علمای ما نیازی به اینگونه بحثها ندارند، چون ما بر حسب آیات و روایات، بر این باوریم كه اول باید ایمان داشت و بعد دنبال عمل صالح رفت. ولی آنها كه مبنای اخلاق را چیزهای دیگری میدانند، معتقدند که اخلاق بخشی از شخصیت انسان را تشكیل میدهد و ایمان هم بخش دیگر. حال به فرض اینكه دین را قبول كنیم، تازه جزئی از شخصیت انسان شکل گرفته است. ولی جزء بیشتر و مهمتر آن اخلاق انسان است و آن هیچ ربطی به دین ندارد. انسان میتواند بیدین باشد و خیلی هم خوب باشد!
متأسفانه این مطلب در بین بسیاری از مسلمانها و حتی شیعیان هم وجود دارد. شخصی برای رفیقش از خوبی کسی اینچنین تعریف میکرد: فلانی بسیار آدم خوبی است، اهل نماز و عبادت است، مسجد او ترک نمیشود، كارهای خیر میكند و به مردم هم خدمت میكند. آن شخص در تعریف خود مسائل دینی و اخلاقی را توأمان، از یك مقوله بیان میكرد. حرفهایش كه تمام شد. رفیقش گفت: فلانی! من معتقدم كه آدم باید خوب باشد، حالا دین هم نداشت، نداشت. کسی که اخلاق و رفتار خوب داشته باشد، درستكار و راستگو باشد، اگر دین هم نداشت، اشکالی ندارد!
این یک گفتگوی سادهای میان دو نفر عوام بود. اما همین گفتگوی به ظاهر ساده، مسأله بسیار جدیای در خود دارد. آیا واقعاً خوب و اخلاقی بودن رفتار و منش انسان کافی است؟ آیا رفتار و منش انسان بدون اعتقاد به خدا و دین ارزشمند است؟
امیدوارم در جلسات بعدی، ارتباط بین این سه صفت، یعنی الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ أَهْلُ الْفَضَائِلِ وَ الْفَوَاضِلِ؛ با توجه به مسائلی كه در فلسفه اخلاق به صورت علمی و فلسفی مطرح است و كمابیش در محاورات عرفی هم مطرح میشود، را بیشتر بیان کنیم.
1. الإقبال، ص 467 .
2. آلعمران / 133 .
3. وسایلالشیعة، ج 1، ص 72، باب 12 .
4. كافی، ج 2، ص 76، باب الطاعة و التقوی .
5. مائده / 27 .
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/01/19 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته بیان شد که پس از اصرار همام، حضرت امیرالمؤمنین(ع) به وی فرمودند: «أَلَا مَنْ سَأَلَ عَنْ شِیعَةِ أَهْلِ الْبَیْتِ الَّذِینَ أَذْهَبَ اللَّهُ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرَهُمْ فِی كِتَابِهِ مَعَ نَبِیِّهِ تَطْهِیراً فَهُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ أَهْلُ الْفَضَائِلِ وَ الْفَوَاضِلِ مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ وَ مَلْبَسُهُمُ الِاقْتِصَادُ»؛ ای کسی که درباره اوصاف شیعیان پرسیدی، بدان! شیعیان چنین کسانی هستند: العارفون بالله؛ کسانی که به خدای متعال معرفت دارند، العاملون بامرالله؛ به دستورات خداوند عمل میکنند و نیز اهل فضایل و فواضل و جامع فضیلتهای اخلاقی هستند. سپس، حضرت بعد از این اشاره به کلیات، در حدود هفتاد جمله درباره نشانههای شیعه بیان میفرمایند.
درباره هر یک از جملات حضرت امیر(ع)، هم میتوان بحث مفصلی را مطرح کرد و هم میشود همه آنها را در یکی دو جلسه، ترجمه کرد و رد شد. اما ما در اینجا به قدر کفایت؛ نه آنچنان گسترده و نه اینچنین مجمل مباحث را پی میگیریم.
پیشتر درباره آن مفاهیم کلی یعنی: هُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ، توضیحاتی دادیم. اما پس از آن میفرماید: مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ؛ سخن ایشان راست و بهجاست. اولین وصفی كه حضرت به تفصیل برای شیعیان ذكر میفرماید صفت راستگویی است. گفتنی است میشود این بحث را گسترش داد و قدری درباره مفهوم صدق از قبیل: مفاهیم صدق، احكام فقهی و استثنائات صدق و ... که بزرگان در كتابهای اخلاقی خود بحث كردهاند، توضیح داد؛ ولی در اینجا، ما بر نکتههایی که به نظرمان مهمتر میرسد، تأكید میكنیم.
نخست، باید بدانیم كه در بیانات اهل بیت(ع)، به صورتهای گوناگونی بر روی دو مفهوم بسیار تأكید شده است: «صِدْقُ الْحَدیثِ وَ أَداءُ الْأَمانَة1»؛ و این مفهوم همان است كه ما در فارسی از آن به «راستی»؛ و «درستی»؛ یاد میکنیم.
روایات بسیاری از امام زینالعابدین(ع)، امام صادق(ع) و سایر ائمه داریم كه: عبادت بسیار یا روزه بسیار شما را فریب ندهد؛ این موارد دلیل بر مقرب و مهذب بودن کسی نیست؛ چه بسا آن همه عبادت برای او عادت شده است. تعبیر روایت این است: رُبَّما یَسْتَوْحِشُ2. این طبیعی است كه اگر آدم به چیزی، چه كار خوب و چه كار بد، عادت کند و سپس جریانی پیش بیاید که نتواند آن كار را در موقع خودش انجام دهد، احساس كمبود كند. چه بسا آن همه عبادت و کار نیک را از روی اغراض خاصی شروع كرده باشد تا از طریق آن، مردم را فریب دهد و جذب كند و از اینرو، به آن کار یا کارهای شایسته عادت كرده است. مهم این است:«إِخْتَبِرُوهُمْ بِصِدْقِ الْحَدیثِ وَ أَداءِ الْأَمانَة»؛ اگر میخواهید افراد را بسنجید، راستی و درستی آنها را امتحان كنید. در روایاتی آمده است كه: خدای متعال هیچ پیغمبری را مبعوث نفرمود؛ مگر با این دو ویژگی. همه انبیاء بر این دو ویژگی تأكید كردهاند. شاید اینکه امروزه در فرهنگ عمومی انسانها از راستگویی و درستكاری، به نیکی یاد میشود، میراث همین تربیتهای انبیاء باشد.
البته نباید فراموش کرد فطرت انسان هم بهگونهای است كه خواستار راستگویی و درستكاری است. ولی گاهی انگیزههایی سبب میشود كه آدم از آن مقتضای فطرتش تخطی كند و منحرف شود. بدترین چیزی كه آدمیزاد عاقل به آن مبتلا میشود، غفلتی است كه در اثر عادت پدید میآید. خداوند در قرآن گله میكند كه: ما این همه آیات را در عالم به مردم نشان میدهیم و باز آنان غفلت دارند. این چیزی است كه همه ما كمابیش مبتلا هستیم. همه چیز برای ما عادی شده است! این چشمی كه خداوند به ما عطا کرده است چقدر میارزد؟ این مژهها، این پلكها؟ این ساختار چشم؟ دانه دانه انگشتها؟ اعصاب؟ به راستی این تدبیرهایی كه خداوند در عالم قرار داده است، از آسمانها و خورشید و ماه و ستارگان به چه معنا است؟ اینكه قرآن میفرماید درباره خلقت آسمانها و زمین، ماه و خورشید، اندیشه کنید و یکبهیک از آنها و کارآییشان نام میبرد، چه هدفی دارد؟ با اینكه چندینبار در قرآن تأكید شده است، آیا فرصتی پیش آمده كه واقعاً بنشینیم و فكر كنیم؟ آیا در نعمتهایی كه در وجود خود ما هست، اندیشیدهایم؟ حقیقت این است که ما حتی در نعمتهایی که محسوس است درست فكر نکردهایم، چه رسد به آن نعمتهای باطنی كه باید بیشتر درباره آنها فكر كرد. آیا به اهمیت عقل، معرفت، ایمان و ... اندیشیدهایم؟
خداوند در سوره الرحمن ـ كه عروس قرآن است ـ وقتی نعمتهای خدا را میشمارد، به همه جن و انس خطاب میکند كه: «فَبِأَیِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ»؛ كدام از اینها قابل انكار است؟ نکته قابل توجه این است که این سوره با این جمله آغاز میشود: «الرَّحْمنُ * عَلَّمَ الْقُرْآنَ * خَلَقَ الْإِنْسانَ * عَلَّمَهُ الْبَیانَ3». اولین نعمتی كه پس از خلقت انسان بیان میكند این است: عَلَّمَهُ الْبَیانَ؛ خدا به انسان بیان كردن و قدرت سخن گفتن را یاد داد. بنابراین، خداوند این استعداد را در وجود انسانها قرار داده است، اما بچه كه از ابتدای تولد حرف زدن بلد نیست. این تعلیم الهی به وسیله اسباب و مسبباتی صورت میگیرد كه خداوند فراهم كرده است و نتیجهاش برای انسانها یادگیری سخن گفتن و بهرهمندی از این نعمت میشود. اما به راستی این چقدر اهمیت دارد؟
اگر برای انسان نعمت سخن گفتن در كار نبود و همانند حیوانات گنگ بود و حرفی نمیزد، چیزی از كسی نمیشنید و چیزی هم نمیتوانست بگوید، چه میشد؟ آنوقت، نه زندگی مادی آدمی اداره میشد، نه رشد معنوی پیدا میكرد و نه میتوانست سعادت آخرت را كسب كند. آنچه كه سعادت آخرت را تضمین میكند، «دین»؛ است. ما دین را از كتاب و سنت، از قرآن و حدیث و از بیانات معلمین و علما و وعاظ یاد گرفتیم. اگر سخن گفتنی در كار نبود، ما اصلاً نمیدانستیم دین چیست؟ حتی دنیایمان نیز مرهون و مدیون گفتارهایی است كه انجام گرفته و سپس برای ادامه و تثبیت آن به صورت نوشتار درآمده است. نوشتار انعكاس گفتارها است. اگر سخن نباشد چیزی نمینویسند. وقتی آدم میتواند بنویسد كه چیز گفتنی داشته باشد. وقتی لفظی باشد كه آن را ادا كنند، آنگاه خطوط اختراع میشود. وقتی سخن گفتنی نباشد، نوشتنی هم نخواهد بود و اگر انسان، گفتن و نوشتن نداشته باشد با حیوانات چه فرقی میكند؟
به این نكته لطیف؛ توجه کنید: اصولاً بعضی افكار هست كه به كمك الفاظ انجام میگیرد. یعنی وقتی ما به مطالب انتزاعی فكر میكنیم، در ابتدا مفهومی نداریم. اول یك مفهومی از محسوسات داریم و از آن محسوسات یك تشبیه و كنایهای برای انتزاعیات درست میكنیم، سپس، آن لفظی كه دلالت بر آن معنای انتزاعی میكند، در ذهنمان حكم مفهوم را پیدا میكند. این مطلب دقیق را كسانی كه روانشناسی ذهن كار میكنند، میتوانند درک كنند.
بعضی نیز گفتهاند: فكر كردن، سخن گفتن ذهنی است. یعنی اگر سخن نباشد، سخن ذهنی هم نیست، و فكر كردن همانا سخن گفتن ذهنی است. اگر سخن نباشد، فكری هم نخواهد بود. البته به نظر ما این نظر قدری اغراقآمیز است. فكر كردن درباره محسوسات بدون سخن هم میشود؛ اما در مفاهیم انتزاعی بسیار مشكل است. بدون الفاظ ذهنی، فكر كردن در انتزاعیات و اعتباریات بسیار سخت است و شاید هیچگاه عملاً ممكن نباشد.
قوام انسانیت!
به هر حال، اصل اینكه آدم میتواند حرف بزند نعمت بزرگی؛ است. میتوان گفت: قوام انسانیت انسان به این سخن گفتن است. اگر آدم نمیتوانست حرف بزند، دیگر آدم نبود. بلکه حیوان دیگری بود همانند میمون. آنچه از پیشرفتهای علمی و مادی و رشد معنوی در این عالم داریم، مرهون سخن گفتن، نوشتن و انتقال مفاهیم است.
حال، این آدمیزاد ظلوم و كفور و ناسپاس از این نعمت سوء استفاده میكند. روشنترین فایده سخن گفتن این؛ است كه این نعمت بزرگ، مقوم انسانیت است. شاید اینکه در منطق قدیم به عنوان تعریف انسان میگفتند: «الانسان حیوان ناطق»، به این دلیل است که سخن گفتن با فكر كردن و تعقل تلازم دارد. در واقع میتوان گفت: مراد واقعی آن جمله این است که: «الانسان حیوان عاقل»؛ وگرنه ناطق صرف ادا كردن حرف نیست، چراکه طوطی حیوان ناطق نیست.
به هر حال، عظمت این نعمت به این دلیل است كه: چون كسی مطلبی را میداند، با سخن گفتن به دیگران منتقل میكند یا خواستهها و احساساتش را مطرح میکند، انتظارتش را میگوید، یا میتواند از دیگران رفع جهل كند و واقعیتی را بازگوید. رسانهها با گسترهای كه امروز در دنیا دارد، از همین گفت و شنودها قدرت یافته است. به راستی اگر این نعمت نبود، زندگی آدم چه میشد؟
باید گفت: این نعمت؛ برای این است كه دانستههای كسی به دیگری منتقل شود. اما وقتی کسی چیزی را كه میگوید مطابق آن چیزی نباشد كه میداند، نقض غرض میشود. یعنی، گاهی استفاده از این نعمت، نه تنها سبب هدایت نمیشود، بلکه گمراه میکند، دروغ میگوید و از مسیر درست منحرف میشود. به عبارت بهتر: بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللّهِ كُفْراً4؛ نعمت خدا را به نقمت تبدیل میكنند. یعنی، با این نعمتی که سبب استفاده و هدایت مردم از علوم و اطلاعات دیگران است، با دروغگویی، اسباب گمراهی و انحراف فراهم میشود و این نعمتی که باید به انسانها کمک کند، ابزار خیانت میشود.
قدری بیاندیشیم. وقتی با این نعمتی كه خدا برای ما قرار داده است تا از آن بهرهمند شویم، دروغ بگوییم و جامعهای بیاعتماد را پیریزی کنیم، این نعمت بزرگ خداوند كه مقوّم وجود انسان است، كالعدم میشود.
در حقیقت ما با دروغ گفتن خود، به دستگاه آفرینش خیانت میكنیم و مفهوم «خَلَقَ الْإِنْسانَ * عَلَّمَهُ الْبَیانَ»؛ را به هیچ میگیریم! خداوند به ما بیان و سخن گفتن را یاد داده است تا اینكه دانستهها منتقل شود و مردم به خبرهایی كه میشنوند و به آموزههای دیگران اعتماد كنند. اما وقتی بنا بر دروغ گفتن شد، اعتماد سلب میشود و هدف از دادن این نعمت از بین میرود و به بیان دیگر، نقض غرض میشود. فطرت انسان اقتضا میكند: وقتی كسی با او حرف میزند، آن حرف راست باشد تا از این نعمت استفاده كند. اما چون اینگونه نباشد، خلاف فطرت است، یعنی خلاف آن انتظاری است كه به طور طبیعی انسانها از همدیگر در زندگی اجتماعی دارند. اگر پایه این ارزش از بین رفت، اساس همه تمدنها، ارزشها، اخلاق، معنویات، علوم، معارف، توحید و همه چیز از بین میرود. دیگر چیزی منتقل نخواهد شد. تعلیم و تعلم و تبادل اخبار و اطلاعاتی انجام نمیگیرد. ارتباطات انسانها از بین میرود. در واقع، آدمیزاد به خاطر یك منفعت خیالی و بسیار زودگذر و پست، این نعمت را به نقمت تبدیل میكند و اساس این بنای ارزشمند را فرومیریزد. آنگاه ارزش سخن گفتن از دست میرود، مردم دیگر به حرفها اعتماد نمیكنند و آن فایدهای كه باید بر «سخن گفتن»؛ مترتب شود، دیگر مترتب نمیشود. این است که بزرگترین ارزش را سخن گفتن دانستهاند. در روایات آمده است: «همه گناهان را در خانه و انباری انباشته كردهاند و قفلی به درب آن زدهاند. كلید قفل آن درب (همه گناهان)، همانا دروغ گفتن است.5»
برای اینکه اهمیت خطر بزرگ «دروغ»؛ مشخص شود و انسان به این خیانت به دستگاه الهی مبتلا نشود، باید تلاش شود در محیط خانواده و در دوران طفولیت، پدران و مادران آنقدر این گناه را زشت وانمود كنند كه کودک این را باور كند كه دروغگویی، بزرگترین گناه است. شعار «دروغگو دشمن خداست»؛ شعار بسیار بزرگی است؛ اما به شرط اینكه ما خدا را بشناسیم و بدانیم دشمنی با خداوند به چه معنا است و این شعار زیبا که در فرهنگ ما است فقط لقلقه زبان نباشد. به راستی چه گناهی بزرگتر از دشمنی با خداوند است؟ مؤمن؛ كسی كه به آموزههای پیامبران ایمان دارد، طبعاً در این باب اهتمامش از همه بیشتر است. اینجاست که امیر مؤمنان در اوصاف شیعه یا اوصاف متقین ـ به حسب اختلاف روایت ـ نخستین چیزی كه ذكر میفرماید، همین مطلب است: «مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ»؛ سخنشان راست است. شعیان بهجا سخن میگویند و بیجا سخن نمیگویند.
به این پرسش توجه کنید: ما در اسلام مواردی داریم كه دروغ گفتن جایز، بلكه واجب است. این امر چطور با بزرگی این گناه سازگار است؟ مگر نه اینکه در روایات آمده است: «؛ یَتْرُكَ الْكَذِبَ هَزْلَهُ وَ جِدَّهُ6؛ ؛ مؤمن حتی به شوخی هم دروغ نمیگوید.»؛ حال، چگونه میشود که در بعضی موارد این گناه، جایز یا واجب میشود؟ میدانیم که در داستانهای بعضی از انبیا آمده است كه آنان عباراتی گفتهاند كه مطابق واقعیت نبوده است. برای مثال، در داستان حضرت یوسف آمده است: إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ7؛ یا حضرت ابراهیم فرمود: إِنِّی سَقِیمٌ8! به راستی این عبارت غیرواقع انبیا چگونه با زشتی گناه بزرگی چون دروغ جمع میشود؟
به اجمال باید گفت: برخی از فیلسوفان اخلاق معتقدند كه راستگویی از ارزشهایی است كه هیچ استثنا ندارد زیرا ارزش اخلاقی اصیل آن است كه استثنابردار نباشد. این نظریه كانت، فیلسوف معروف آلمانی است. او معتقد است كه دروغ به هیچوجهی صحیح نیست و هیچگاه در هیچجایی، دروغ مجاز نیست. یعنی اخلاقاً، ضد ارزش است. ولی ما میدانیم در اسلام اینگونه نیست. در نظام ارزشی ما در مواردی كه برای مثال، نجات جان مؤمنی در گرو یك دروغ گفتن است، دروغ؛ گفتن جایز میشود. یا حتی اگر حفظ مال مؤمنی از چپاول دزدها متوقف بر دروغ است، باید دروغ گفت. یا اینکه در مقام اصلاح ذاتالبین، برای آشتی دو مؤمن با هم، اگر دروغی گفته شود، اشکالی ندارد. البته نباید این دروغگفتن ضرر بدتری داشته باشد و باید فقط وسیله آشتی کردن باشد. این همان استثنائاتی است كه ما در اسلام داریم.
حال، پرسش این است: این استثنا در ارزشهای اخلاقی به چه معنا است؟ یك بیان این است كه: اصل حسن صدق و راست گفتن، شرطی دارد و یا به قول ابن سینا حسن صدق یك قید خفی دارد. یعنی دروغ گفتن بد است؛ مگر اینكه مصلحت اقوایی داشته باشد. بیان دیگر این است كه: در مواردی ما دو تا عنوان داریم. برای مثال، دروغ گفتن و نجات یك مؤمنی به وسیله دروغ گفتن، دو تا عنوان است؛ یك عنوان كذب و یك عنوان نجات جان یك مسلمان است. نجات جان مسلمان، حسنی دارد و راست گفتن هم حسنی. اما در عمل، نتیجه اینها با هم تزاحم دارد. یعنی اگر حسن راست گفتن را رعایت کنیم، جان آن مؤمن به خطر میافتد و ارزشی از دست میرود و اگر بخواهیم جان او را حفظ كنیم، هیچ راهی جز دروغ گفتن نیست. در اینجا چون دو تا ارزش متزاحم است، این ارزشها با هم جمع جبری میشود و برآیند آنها، صفت این عمل میشود. یعنی اگر آن اندازه ضرری كه بر دروغ گفتن مترتب میشود از فایده راست گفتن کسر شود، آنچه باقی میماند باز یك مصلحت اقوی و یك مصلحت لازمالاستیفایی است. اگر آن مصلحت لازمالاستیفا است، میشود واجب و اگر راجحالاستیفا است، میشود مستحب یا جایز. به هر حال، این نكتهای مربوط به فلسفه اخلاق است. كسانی كه در این زمینه كار میكنند، باید این مسأله را به این دو صورت تبیین كنند.
حاصل بحث اینكه یكی از اصیلترین ارزشهایی كه تمام انبیاء به آن سفارش كردهاند، راست گفتن است. حتی گفتهاند «راست گفتن»؛ بیش از نماز و روزه بر ایمان انسان دلالت دارد. بنابراین، باید این مسأله را جدی بگیریم و تلاش كنیم از محیط كوچك خانواده خود شروع کنیم و همسر، کودکانمان و حتی دوستانمان را عادت دهیم تا هیچوقت دروغ نگویند. البته دروغ نگفتن معنایش این نیست كه هر چه راست است را باید گفت. راست گفتن، در مواردی مفاسدی را به همراه دارد و هر راستی را نباید گفت. برای مثال، عیب كسی را پشت سرش نباید گفت؛ اگرچه تمام آن عیوب راست باشد. به یك مسأله فقهی توجه کنید: در مواردی که گفتهاند دروغ گفتن جایز یا واجب است، بعضی از فقها احتیاط واجب دارند كه باید «توریه»؛ كنند؛ یعنی یك لفظی را بگویند كه طرف چیز دیگری بفهمد؛ اما قصد خودش به معنای صحیحی باشد. برای مثال، وقتی کسی میگوید: طرف اینجا نیست، باید منظورش این باشد كه در این نقطه نیست و به مقابل خویش اشاره كند تا حتی پیش خودش هم دروغگو نباشد. توجه داشته باشیم: دروغگویی آن قدر زشت است كه آنجایی هم كه لازم است دروغ بگوییم، باید بهگونهای باشد که انسان در پیشگاه خود دروغگو نشود. چراکه در اینصورت کمکم به شوخی دروغ میگوید و سپس به خود اجازه میدهد تا برای هر مسألهای به این گناه متوسل شود تا آنجایی که این گناه بزرگ برایش سبک و عادی میشود.
1. به عنوان نمونه: كافی، ج 2، ص 77، باب الورع.
2. كافی، ج 2، ص 104، باب الصدق و أداء الأمانه.
3. الرحمن / 4- 1 .
4؛ ابراهیم / 28 .
5. ر.ك: بحارالأنوار، ج 69، ص 263، باب 114، «الكذب و روایته و سماعه»؛ عَنْ أَبِی مُحَمَّدٍ الْعَسْكَرِیِّع قَالَ جُعِلَتِ الْخَبَائِثُ فِی بَیْتٍ وَ جُعِلَ مِفْتَاحُهُ الْكَذِب.
6. بحارالأنوار، ج 69، ص 249، باب 114، «الكذب و روایته و سماعه».
7. یوسف / 70 .
8. صافات / 89.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/01/26 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
َالا مَنْ سَأَلَ عَنْ شِیعَةِ أَهْلِ الْبَیْتِ الَّذِینَ أَذْهَبَ اللَّهُ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرَهُمْ فِی كِتَابِهِ مَعَ نَبِیِّهِ تَطْهِیراً، فَهُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ أَهْلُ الْفَضَائِلِ وَ الْفَوَاضِلِ مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ وَ مَلْبَسُهُمُ الِاقْتِصَادُ
در جلسات گذشته اشاره کردیم که پایه اصلی تشیع، و بارزترین علامت شیعیان یا همان بندگان شایسته خدا (متقین)، معرفت به خداست.
مسألهای که امروز در مراکز علمی و دانشگاهی دنیا مطرح میشود و دست کم دو قرن است که دهها کتاب در این زمینه نوشته شده، ارتباط اخلاق با دین است. در این مجال، مناسب است به اندازهای که لازم است، در اینباره صحبت کنیم:
ما وقتی میخواهیم درباره موضوعی بحث کنیم، باید در واژههایی که در عنوان آن مسأله به کار میرود، دقت کنیم. به نظر میرسد این پرسش که چه رابطهای بین اخلاق و دین است، پرسش سادهای باشد؛ اما وقتی دقت کنیم، خواهیم دید اینگونه نیست. درباره این مسأله، پرسشهای دیگری نیز مطرح است: اخلاق یعنی چه؟ دین یعنی چه؟ کدام دین؟ کدام اخلاق؟ کدام نظریه اخلاقی و کدام مکتب اخلاقی؟
همانطور که دیدیم، بحث بسیار گسترده است و برای پرداختن به آن به چندین جلسه نیازمندیم. اما در این مقال، با توجه به محور اصلی مباحث مطرح شده، به اجمال میتوان گفت: چون ما دین را به معنایی میگیریم که منطبق بر دین اسلام شود، آنگاه میگوییم دین سه بخش دارد: عقاید، اخلاق، و فقه و دستورات عملی( قوانین). اگر دین را به این معنا بگیریم، اخلاق هم به معنای اخلاق هنجاری، یعنی صفات خوب و بد، یا قدری گستردهتر، بهمعنای صفات و رفتارهای خوب و بد است. در واقع، وقتی دین را دارای سه بخش عقاید، اخلاق و فقه میدانیم، به این معناست که اخلاق با دین ارتباط جزء و کل دارد. یعنی همانطور که مرحوم مدرس میفرمود: سیاست ما عین دیانت ماست، در اینجا هم ما باید بگوییم اخلاق ما عین دیانت ماست، زیرا اخلاق بخشی از دین است و شاید براساس حدیث: «إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَكَارِمَ الْأَخْلَاقِ»1؛ از یک جهت اهمیت فوق العادهای هم داشته باشد.
به هر حال، در این نگرش، اخلاق بخشی از دین است. ولی مسأله این است: آنهایی که این پرسش را مطرح میکنند، اخلاق و دین را به معنایی که گفتیم، نمیگیرند. درست است که ما اخلاق را بخشی از دین دانستیم؛ اما وقتی آن را تحلیل و تفسیر کنیم، خواهیم دید که آن «اخلاق دینی»؛ است، و اخلاق دینی بخشی از کل دین است. در واقع، آنهایی که این پرسش را مطرح کردهاند که چه رابطهای بین اخلاق و دین است، منظورشان اخلاق دینی نبوده است. مراد آنان اخلاقی است که در علوم عقلی به صورت بحث آزاد و با صرف نظر از اعتقاد یا عدم اعتقاد به دین مطرح میشود.
توجه داشته باشیم: اخلاق میتواند به دو معنا، دینی باشد: نخست، به معنای اینکه منظور از دین محتوای کتاب و سنت و به تعبیری، «ما انزل الله»؛ باشد. در اینجاست که میتوان گفت: در ما انزل الله،؛ عقاید، توحید، نبوت، امامت هست، اخلاق هم وجود دارد. به عبارتی در کتاب و سنت، هم معرفی کارهای خوب و بد است، و هم دستورات عملی فقهی وجود دارد. بنا بر این تعریف، وقتی میگوییم اخلاق دینی است، یعنی جزء «ما انزل الله»؛ است. اخلاق به معنای دیگری هم میشود گفت دینی است: وقتی ما بخواهیم بگوییم کاری یا صفتی اخلاقاً خوب است یا بد، از چند راه میتوانیم استدلال کنیم. یک راه استدلال بر آن از طریق منابع دینی است. یعنی چون قرآن و روایات گفتهاند فلان کار یا صفت خوب است، نتیجه میگیریم که خوب است. طبق این اصطلاح، اخلاق دینی یعنی اخلاقی که دلایل آن، دلایلی دینی و تعبدی است. پس، ما به دو معنا اخلاق دینی داریم و به هر دو معنای آن، اخلاق جزئی از دین است. اما آنکه در محافل آزاد علمی دنیا مطرح است، صرف نظر از اینکه ما میگوییم اخلاق دینی داریم یا نداریم، این است که: آیا اخلاق به معنای عام آن، نیازی به اعتقادات دینی دارد؟ بنابراین، پیداست که ؛ دین در اینجا اعم از دین اسلام و ادیان دیگر است (که البته از نظر ما دیگر ادیان باطلاند، قابل اعتماد نیستند، تناقضآمیز، و حتی شرکآلودند)
به هر حال، اخلاقی هم که آنان میگویند، تنها اخلاقی نیست که در اسلام معتبر است یا با ادله شرعی اثبات میشود؛ بلکه هر چیزی که عاقلان عالم خوبی و بدی آن را میپذیرند، جزء اخلاق است. اما پرسش این است: آیا پذیرفتن این خوبی و بدی، متوقف بر پذیرفتن دین است، یا با صرف نظر از دین هم ما میتوانیم بگوییم اخلاقا ؛ این کار یا این صفت خوبی است؟ آیا اگر کسی هیچ اعتقادی به خدا و دین نداشته باشد و منکر همه ادیان هم باشد، باز هم میتواند یک نظام اخلاقی داشته باشد یا خیر؟
به عبارتی دیگر، آیا انسانی که به هیچروی اعتقاد به دینی ندارد، میتواند بگوید من اخلاق خوب را دوست دارم، آنرا کسب کردهام، و خوشاخلاق هستم، یا تنها وقتی میشود گفت کسی اخلاقش خوب است که قلباً ایمان بالله و اعتقاد به روز قیامت داشته باشد؟ مسأله اینجاست، وقتی پرسش به این صورت مطرح میشود، پاسخ آن کار آسانی نیست. ما باید دوباره بازگردیم به اینکه این نظام اخلاقی، بر اساس کدام مکتب در فلسفه اخلاق تبیین شده است.
تاکنون صحبت از اخلاق هنجاری بود، یعنی این که بگوییم کار یا صفت خوب و بد چیست، اما بحث دیگری هم هست و آن، این است که اصلاً خوب بودن یعنی چه؟ چگونه میشود که ما صفتی را خوب میدانیم؟ چه دلیلی داریم که راست گفتن خوب است؟ آیا خوبی راستگویی استثنا هم دارد؟ و این خوبی و بدی بر چه مبنایی است؟
همانطور که میدانیم، این بحثی است که به فلسفه اخلاق مربوط میشود که رشتهای از فلسفههای مضاف است و امروز در دنیا طرفداران بسیاری دارد. این رشته در ایران نیز به برکت شهید مطهری بسیار گسترش یافت و کتابهای بسیاری هم در این زمینه نوشته شد. یکی از مباحث اصلی فلسفه اخلاق این است که به چه دلیل و ملاکی یک کار خوب یا بد است؟ در اینجا بحثهای بسیاری هست که باید تفصیل آنها را در مدرسه مطرح کرد. ولی به آن مقدار که احتیاج به تبیینهای فنی و فلسفی نداشته باشند، اشاره میکنم:
بعضی معتقدند: وقتی،؛ برای مثال، میگوییم راست گفتن خوب است و دروغ گفتن بد است، یا تواضع خوب است ؛ و تکبر بد است، منشأ این قضاوتها، احساسات و عواطف انسانها است. یعنی، وقتی کسی راست میگوید، ما خوشمان میآید و چون میبینیم برایمان نفع دارد، میگوییم این کار، کار خوبی است. آنوقت به طور مطلق میگوییم: راست گفتن خوب است. همچنین، وقتی یک نفر تکبر میکند، ما از دیدن او و رفتارش نفرت پیدا میکنیم و میگوییم این کار بدی است. بنابراین، منشأ این قضاوتها، احساسات و عواطف انسانی است. یعنی، وقتی به طور طبیعی، از چیزهایی خوشمان میآید، میگوییم خوب است و اگر بدمان بیاید، میگوییم بد است. در اصطلاح منطق، این قضایا از قضایای مشهوره است که اساس آن احساسات و عواطف است و پایه برهانی ندارد. اینچنین است که گاهی میگوییم احکام اخلاقی فطری هستند، یعنی از هر انسانی بپرسید، هیچکس از دروغ گفتن خوشش نمیآید. (البته از دروغ گفتن دیگران!) گاهی ممکن است خودش به خاطر منافعش دروغ بگوید، اما از دروغ گفتن دیگران کسی خوشش نمیآید. یا از تکبر کردن دیگران هیچکس خوشش نمیآید. برعکس، اگر کسی متواضع، فداکار، خدمتگزار، و یا شجاع باشد، همه از او خوششان میآید.
بنابراین، این یک مکتب اخلاقی است که اساس ارزشهای اخلاقی آن، احساسات، عواطف و تمایلات انسانها است. اما آن ارزشهایی که عمومیت داشته باشد، میشود ارزشهای اخلاقی ثابت که گاهی این ادراک عمومی را ادراک فطری مینامند. از نظر دینی، این عقیده را نه میتوان قبول کرد و نه میتوان رد کرد. مواردی است که احساسات ما با چیزی موافق است و در دین هم قبول است؛ اما بعضی کارها مورد علاقه و تمایل انسان است ولی مورد قبول دین نیست.
یک مبنای دیگر این است که ارزشهای اخلاقی قراردادی است و به هیچروی، مبنایی چون احساس فطری عام در کار نیست. به این ترتیب که وقتی مردم میبینند چیزی برای زندگیشان خوب است، میگویند این کار یا صفت خوبی است و اگر روزی شرایط و سلیقهشان تغییر کرد، میگویند بد است. این امر در تاریخ بسیار رخ داده است، به خصوص اینکه گاهی ارزشها در مدت کوتاهی تا 180 درجه تغییر کردهاند. در کشوری که دست کم در پنجاه سال پیش، رفتارهایی بسیار زشت بوده و نسبت دادن آن رفتار به کسی از بدترین فحشها به شمار میآمده، امروز از رفتارهای مطلوب آن جامعه شده و بعضی نیز به آن افتخار میکنند! استدلال آنان این است که خوبی و بدی نسبی است. در هر زمان، چون مردمی قرارداد میکنند چیزی خوب باشد و فعلاً از آن خوششان میآید، در مجموع میگویند خوب، و چون بدشان آید، میگویند بد. این خوبی و بدی حتی در احساسات و عواطف عام انسانی هم ریشهای ندارد. در این نظر، اخلاق نسبی و تابع قرارداد است. میدانیم که این نظر در دین مردود است و آشکار است که با دین تباین دارد.
نظریهپردازان دیگری معتقدند: احکام اخلاقی تابع احکام عقلی است و پایههای عقلی دارد؛ چراکه عقل است که قضاوت قطعی و قابل استدلال برهانی دارد. این بدان معناست که عقل انسان بر اساس استدلالی منطقی به قضایایی اخلاقی منتهی میشود که قابلیت این را دارند که بر آنها برهان اقامه کنند و خود آنها نیز در برهان به کار میروند. اما آیا ما چنین قضایایی داریم؟ آیا اخلاق از این قبیل است یا نه؟ حتی بین صاحبنظران مسلمان هم در این زمینه اختلافاتی هست. شاید دیده باشید که بعضی در نوشتهها و بحثهایشان اشاره کردهاند که چون مسائل اخلاقی اعتباری هستند، قابل اقامه برهان نیستند. نیز، چون اعتباری هستند، نمیتوانند به عنوان مقدمه برهان اخذ شوند.
نظر دیگری وجود دارد مبنی بر این که ما میتوانیم قضایای اخلاقی را به صورت برهانی در بیاوریم و برهان عقلی هم بر آن اقامه کنیم. کسانی که این نظر را دارند، معتقدند: در مقام استدلال، برای بیان پایه عقلانی اخلاق، میبایست به خدا و قیامت اعتقاد داشت. یک فیلسوف معروف آلمانی به نام کانت، که شخصیت برجستهای در فلسفه غرب است، در باب اخلاق به این مسأله قائل است که عقل عملی میتواند حسن و قبح افعال و صفات را درک و بر آنها استدلال کند. وی میگوید: لازمه اعتقاد به ارزشهای اخلاقی، سه اعتقاد است: اعتقاد به خدا، اعتقاد به جاودانگی نفس و روح، که لازمهاش اعتقاد به معاد است.
وی میگوید: ما وقتی میتوانیم ارزشهای اخلاقی را ارزشهای ثابت عقلی بدانیم که معتقد باشیم خدایی هست و روح انسان نیز بعد از این عالم باقی میماند و نتیجه اعمالش را خواهد دید. یعنی، خداوند نتیجه اعمالش را به او خواهد داد و پاداش و کیفر میکند. کانت میگوید: اگرچه کسی که کار اخلاقی انجام میدهد، نباید انتظار پاداش داشته باشد؛ بلکه کار را فقط باید به خاطر خوبیاش انجام دهد (وگرنه کارش اخلاقی نیست)، ولی کسی که کار اخلاقی انجام میدهد، باید با دیگران فرق کند. باید پاداش داشته باشد و نتیجه آن بر افعالش مترتب شود. پس، یک ضامنی میخواهد که بتواند این نتیجه را به او بدهد. به عبارتی دیگر، باید عالمی باشد که این پاداش در آن تحقق پیدا کند. برای مثال، میتوان کسی را که یک نفر را کشته است، مجازات کرد. اما اگر هزار نفر را کشت چه؟ این دنیا گنجایش کیفر او را ندارد. آیا میتوان او را هزار بار اعدام کرد؟ یکبار که اعدام شود، میمیرد و این فقط میشود کیفر یک گناهش.
پس، ما باید به عالمی بسیار گستردهتر از این عالم معتقد باشیم که گنجایش پاداش و کیفر همه اعمال خوب و بد را هر قدر که سنگین باشد، داشته باشد. بنابراین، باید روح انسان بعد از مرگ باقی باشد تا بتواند آن پاداشها و کیفرها را دریافت کند. حال، اختصاص آن پاداشها و کیفرها هم باید توسط کسی باشد که قدرت عطای آنها را داشته باشد. آنچه مسلم است، انسانها از عهده این کار برنمیآیند؛ چراکه در همین دنیا هم میبینیم چقدر حق و ناحق میشود. بنابراین، کسی باید باشد که این قدرت داشته باشد و البته عادل باشد و پاداش هر کسی را آنطور که استحقاق دارد به او بدهد. پس، باید معتقد به خدا باشیم. به این ترتیب، یک رابطه منطقی میان اخلاق و دین برقرار می شود؛ دین هم یعنی اعتقاد به خدا و قیامت: آمنا بالله و بالیوم الآخر.؛
این یکی از مکاتب اخلاقی معروف دنیا است. مبتکر و نظریهپرداز آن خود یک مسیحی است و نظریات فلسفیاش در دنیا و در فضاهای علمی و فلسفی بسیار مؤثر است. او معتقد است اگر بخواهیم احکام اخلاقی را با عقل اثبات کنیم، و منشأ آن تنها احساسات و عواطف یا قراردادهای اجتماعی نباشد؛ بلکه بر این باور باشیم که ارزشهای اخلاقی امور ثابتی هستند و مردم بخواهند یا نخواهند این احکام را دارند، باید این مکتب را قبول کنیم. برای مثال، عدل یعنی حق هر کسی را باید به او بدهند. هیچکس نیست که این اصل را نفی کند. هیچ استثنا هم ندارد. همچنین، ظلم هم یعنی حق کسی را پایمال کنند. هیچکس نمیتواند بگوید این استثنا دارد. یعنی هیچ ظلمی خوب نیست و هیچ عدلی بد نیست. این حکم ثابت عقلی است. مردم قبول داشته باشند یا نداشته باشند، خوششان بیاید یا بدشان بیاید، حتی با صرف نظر از احکام دین، عقل انسان، یا بهتر بگوییم فطرت انسان، این را درک میکند (البته، بستگی دارد که فطرت چگونه معنا شود).
از نظر کانت، ما وقتی میتوانیم احکام عقلی در اخلاق داشته باشیم و آنها را برهانی کنیم و با مقدمات برهانی به اثبات برسانیم که به خدا و قیامت (به تعبیری خلود نفس) معتقد باشیم. به این ترتیب، اینگونه مکاتب اخلاقی ارتباط تنگاتنگی با بخش عقاید دین دارند. اینکه بیان شد دین سه بخش دارد: عقاید، اخلاق و احکام، و اخلاق جزء دین ماست، به این معنا بود که جزء عقاید نیست. بلکه اخلاق یکی از این سه بخش و درکنار عقاید است. اما وقتی کانت میگوید اخلاق با دین ارتباط دارد، معنایش این است که اثبات ارزشهای اخلاقی و اعتقاد عقلی به وجود ارزشهای مطلق در اخلاق بدون اعتقاد به خدا و معاد نمیشود. بر اساس این نظر، اگر این اعتقاد نباشد، اخلاق هم وجود نخواهد داشت. برای مثال، اگر به کسی بگویید راست بگو تا عاقلان تو را مدح کنند. او ممکن است بگوید من به هیچوجه نمیخواهم عاقلان مرا مدح کنند. آنها هرچه دلشان میخواهد تقبیح کنند! بسیاری از فجّار میدانند که مردم به سبب رفتار ناپسندشان به آنها فحش میدهند، حتی مجازات میشوند و به زندان میروند؛ ولی میبینیم که به خاطر لذت و سود آنی که میبرند، باز هم آن کار ناپسند را انجام میدهند. باز اگر به او بگویید راستگویی منفعت دارد. ممکن است بگوید: من از یک دروغ منفعت بسیاری کسب میکنم، چرا راست بگویم؟ وقتی این دروغ را بگویم، میلیاردها تومان پول گیرم میآید، بهترین دختر را به من میدهند، ریاست یک طایفهای را کسب میکنم، یا رییس جمهور میشوم! آیا فقط برای اینکه یک منفعت عامی در جامعه پیدا شود و قدری هم سهم من گردد از یک دروغ صرفنظر کنم؟ چرا باید منفعت نقدی راکه با دروغ بهدست میآورم فدا کنم؟! اگر بگویید دروغگویی کار زشتی است، میگوید زشت یعنی چه؟ بهراستی چه دلیل عقلی دارید که به این فرد بگویید، دروغگویی کار بدی است و نباید آنرا انجام دهد؟ ما چگونه میتوانیم برای او اثبات کنیم که این کار بدی است؟
به عقیدة کانت، اگر کسی به خدا و ابدیت معتقد نباشید، هیچ دلیل عقلی نداریم که به او بگوییم کاری را که دوست داری و برای تو منافعی هم دارد انجام نده. وقتی میتوانیم به کسی بگوییم این کار اخلاقاً بد است و نتیجهاش کیفر ابدی است که وی به خدا ایمان داشته باشد. در این صورت است که میتوان آگاهانه مذمت مردم را هم پذیرفت. در استدلالهای کانت، مناقشاتی هست که میبایست در مدرسه دربارة آنها بحث شود؛ چراکه نظرات وی با همه ابتکارات و زیباییهایی که دارد، اشکالات فلسفی هم دارد. اما در نظام ارزشی و اخلاقی اسلام، بیان عمیقتری وجود دارد.
با صرف نظر از نظرات مطرحشده، ما میتوانیم نظریهای بر اساس مبانی اسلامی ارایه دهیم که عقلانی بودن ارزشهای مطلق اخلاقی را اثبات کنیم، بدون اینکه به دلیل تعبدی استناد کنیم. به عبارتی دیگر، بگوییم این کار عقلاً خوب است و باید انجام بدهیم؛ نه اینکه بگوییم چون آیه قرآن و حدیث بوده باید آن؛ کار را انجام دهیم. یعنی بتوانیم برای اینکه این کار حسن اخلاقی یا وجوب اخلاقی دارد، دلیل عقلی بیاوریم.
ما معمولاً در سنت علمی حوزوی خود، اخلاق را فقط به صفات و ملکات منحصر میکنیم و میگوییم در علم اخلاق، از ملکات خوب و بد، یعنی از صفات ثابت بحث میشود. در اخلاق نمیگوییم حکم مسأله انفاق چیست، چراکه این مسأله فقهی است. در اخلاق از ملکات و صفات ثابت مانند سخاوت بحث میکنیم. اما در محافل علمی دنیا اخلاق اعم از این است. یعنی مطلق ارزشهای رفتاری و کارهای اختیاری مدنظر است. بهعبارتی، هر کار اختیاری که خوب یا بد است را دارای ارزش اخلاقی میپندارند. سخن ما اینست که میتوانیم ارزشهای اخلاقی را به عنوان مطالبی برهانی، مبتنی بر یقینیات و بدیهیات، و با صرف نظر از ادله تعبدی اثبات کنیم. از اینرو، معتقدیم ارتباط اخلاق با اعتقادات دینی به صورت یک ارتباط منطقی صحیح، قابل تبیین خواهد بود.
هر انسانی فطرتاً طالب کمال خود است. این مسألهای نیست که بگوییم چون یک امر خوبی است، من میخواهم کامل شوم. گاهی میگوییم تحصیل کمال خوب است. این یک حکم اخلاقی میشود. ولی برای مثال، آیا شما فکر میکنید انسانی پیدا شود که بگوید من دوست دارم جاهل محض باشم و هیچ ندانم؟ اگر چنین کسی باشد، میگویند وی را به بیمارستان روانی راهنمایی کنید. به یقین آدم عاقل چنین حرفی را نمیزند. فطرت انسان طالب فهم و کشف حقیقت است. فطرت انسان حقیقتجو، کنجکاو و علمدوست است. این حکم فطری است. همچنین انسانی را پیدا کنید که بگوید من سعادت را نمیخواهم و از خوشی بدم میآید. در واقع اگر کسی چنین حرفی زد، قوای عقلیاش دچار مشکل است. مگر میشود کسی از خوشی بیزار باشد؟ «خوشی»، یعنی این که آدم از چیزی خوشش میآید، و اگر کسی بگوید من از خوشی بدم میآید، تناقض است. این جمله، جملة غلطی است. نه اینکه بگوییم خوش بودن یک خوبی اخلاقی دارد، نه؛ بلکه یک ضرورت وجودی است. یعنی آفرینش ما بهگونهای است که نمیتواند غیر از این باشد. و البته این مسأله، یک مسأله برهانی هم هست.
بنابراین، هیچ عاقلی نمیتواند انکار کند که ما فطرتاً طوری آفریده شدهایم که نمیتوانیم خوشی و کمال را نخواهیم. به همین دلیل است که اگر کسی عیبی داشته باشد، سعی میکند عیب خود را بپوشاند. هیچکس از عیب داشتن خوشحال نمیشود. همه دوست دارند کمال و علم داشته باشند. پس، اینکه ما طالب کمال هستیم یک بحث اخلاقی نیست؛ بلکه مسألهای فرااخلاق است. یک بحث هستیشناسانه و یک ضرورت وجودی است. همة تلاشهایی که ما در زندگی میکنیم، برای اینکه است که بیشتر به کمال برسیم. اما در اینکه کمال چیست و از چه راهی میشود به آن رسید، غالبا اشتباه میکنیم و میپنداریم کمال در این است که آدم ثروت بیشتر داشته باشد، در جامعه بیشتر به او سلام کنند، وقتی وارد میشود احترامش کنند، دستش را ببوسند، و... . بهراستی که ما در اشتباهیم. اگر بفهمیم که کمال و سعادت حقیقی انسان چیست و از چه راهی باید به آن رسید، به مطلوب دست یافتهایم. اما آن فرمولی که به ما نشان میدهد که چه کاری یا چه صفتی موجب رسیدن ما به کمال و سعادت است، به اصطلاح طلبهها، حاکی از ضرورت بالقیاس است، یعنی برای رسیدن به سعادت و کمال، انجام دادن این کار میشود واجب. به عبارت دیگر، تو که فطرتاً طالب کمال و سعادت هستی، اگر بخواهی به آن برسی، باید این کار را انجام دهی. این استدلال منطقی است، ولی برهان میخواهد که اثبات کند انجام دادن این کار موجب کمال و سعادت میشود. بنابراین راه این است: باید هر چیزی را که میخواهیم برایش ارزش قائل شویم، اول ثابت کنیم در کمال و سعادت ما دخالت دارد. در این صورت است که در تشخیص کارهایی که باید انجام دهیم به بیراهه نمیرویم.
سعادت مفهومی است که در قرآن هم به آن تکیه شده است: فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ وَسَعِیدٌ2. وَأَمَّا الَّذِینَ سُعِدُواْ فَفِی الْجَنَّةِ3، میفرماید: سعادت حقیقی در بهشت است. بنابراین، هر چیزی برای ما اثبات کند کمال و سعادت حقیقی چیست و راه رسیدن به آن کدام است، میشود همان نظام ارزشی که مورد قبول اسلام است. اگر عقل ما رسید و برهان اقامه کردیم، این ارزشهای اخلاقی با دلیل عقلی اثبات میشود، و اگر عقلمان نرسید یا فرصت پیدا نکردیم و تنها به دلیل نقلی و تعبدی اکتفا کردیم، منتی است که خدا بر ما گذاشته است: إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإِحْسَانِ4، ؛ این ارزشها به عنوان یک امر الهی و به عنوان یک تکلیف الهی به ما عرضه میشود. حال اگر شما خودتان بخواهید بروید و برای این دو امر برهان عقلی بیابید، چه بسا به نتیجه نرسید. این لطف خداست که به وسیله تکالیف شرعی، در بیانات قرآن و کلمات اهلبیت علیهم السلام، این ارزشها را به ما معرفی میکند. ولی آشکار است که پشتوانه همه اینها برهان عقلی است. به مدد براهین عقلی است که اثبات میشود انجام دادن اینها برای رسیدن به کمال و سعادت مؤثر است. پس، میتوان گفت: هر چیزی که در رسیدن به کمال (که فطرتاً مطلوب انسان است و انسان نمیتواند از آن صرف نظر کند) مؤثر باشد، وجوب بالقیاس خواهد داشت. معنای اینکه کاری را اخلاقاً باید انجام داد، این است که برای آنکه به آن نتیجه دست پیدا کنید، باید این کار را انجام دهید. بهعبارتی؛ دیگر، تویی که دنبال آن هدف میگردی، راه و ابزارش این است.
حاصل، اینکه اخلاق وسیلهای است برای رسیدن به کمال و سعادتی که فطری انسان است. چون ما مصداق کمال و سعادت را قرب خدا و رسیدن به نعمتهای ابدی در بهشت میدانیم، پس اخلاق ما منطقاً با دین و عقاید ما ارتباط دارد. گفتیم: اخلاق یا صفت خوب یعنی چیزی که آدم را به سعادت میرساند. حال، سعادت کدام است؟ دین ما میگوید سعادت در قرب به خداست. پس، اگر ما این اعتقاد دینی را نداشتیم، نمیتوانستیم اثبات کنیم چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. تا هدف مشخص نباشد، ابزار و وسیله مشخص نمیشود. بنابراین، اخلاق اگر بخواهد با برهان عقلی ثابت شود، متوقف است بر اعتقادات دینی که در اعتقاد به خدا و قیامت خلاصه میشود. حال، اگر بخواهیم با صرف نظر از برهان عقلی، از راههای تعبدی استفاده کنیم، به نبوت نیازمندیم. چرا که اگر بخواهیم با صرف نظر از عقل، راه مطمئن دیگری بیابیم، باید از راه وحی باشد. پس باید به نبوت هم معتقد باشیم.
بنابراین، اخلاق دینی ما یعنی همان که از راه نبوت و وحی اثبات میشود،؛ و اخلاق عقلانی ما با اعتقاد به توحید و معاد سر و کار دارد. آنچه کانت گفت که اخلاق متوقف بر اعتقاد به خدا و قیامت است، درست فهمیده بود. شاید این هم از همان تعالیم مسیحیت برایش باقی مانده بود و میراثی از حضرت عیسی(ع) است. به هر حال، این اصل را درست فهمیده بود؛ اما در توجیه آن، راه منطقی و صحیحی را نپیمود. بنابراین، ما باید به تبیین دینیـعقلانی ارزشهای اخلاقیمان اهتمام داشته باشیم و سعی کنیم تا جایی که عقل ما راه دارد، برهان عقلی بر آنها اقامه کنیم. ویژگی این کار این است که اگر ما با این براهین اخلاقی، ارزشها را اثبات کنیم، درک درستی از استثنائات هم خواهیم داشت.
در اینجا مناسب است به این مطلب اشاره شود که کانت میگوید: صفات اصلی اخلاق هیچ استثنا ندارد! برای مثال، به عقیده او فقط باید راست گفت، در غیر اینصورت باید سکوت کرد. امکان ندارد راست گفتن بد باشد. از او سؤال کردند که اگر راست گفتن ما سبب کشته شدن شخص صالحی شود چه؟ میگوید: به شما مربوط نیست! کسی که میکشد کار بدی کرده است، شما باید راست بگویید. معروف است که اگر حیات پیامبری مرهون دروغ گفتن ما باشد، باید دروغ بگوییم و پیغمبری را نجات بدهیم. ما در روایات داریم که اگر مال مؤمنی در خطر غارت است و میتوان با یک دروغ آن را نجات داد، شما دروغ بگو و مال مؤمن را از ظلم نجات بده. اما کانت میگوید: نه! شما حق ندارید دروغ بگویید، اگر نمیتوانی راستش را بگویی، سکوت کن! اما اگر مجبور هستی که حرف بزنی باید حتماً راست بگویی، و اگر راست گفتی و هزار مفسده هم بر آن مترتب شد، شما مسؤول آن نیستی. این نظریه کانت است.
ولی وقتی ما اثبات کردیم که خوب و بدی آن است که در کمال و سعادت انسان دخالت دارد، و از طرف دیگر فهمیدیم وجود پیغمبران در میان انسانها چه نقشی در سعادت انسانها دارد، در هنگام خطر جانی برای آنان، بدون تردید دروغ میگوییم. بهراستی که هیچگاه مصلحت حفظ جان پیامبر با مفسدهای که بر دروغ مترتب میشود قابل مقایسه نیست. بنابراین، هیچ احتیاجی به دلیل تعبدی نداریم. عقل هر آدمی میفهمد که اگر جان پیغمبر، امام و حتی یک مؤمن و انسان صالح بیگناهی با یک دروغ در امان میماند، باید این کار را کرد. در اینجا راست گفتن خوب نیست. حتی اگر با دروغ گفتن، میتوانید دو مؤمن را آشتی دهید باید دروغ بگویید و آنها را آشتی بدهید. (اصلاح ذاتالبین). البته نباید مفاسد دیگری داشته باشد. اما چرا برای اصلاح ذاتالبین دروغ مطلوب است؟ برای اینکه این امر راه رسیدن به کمال و سعادت برای انسانها است. پس دروغ که موجب بدبختی انسانها میشود و نمیتواند مطلوب باشد، استثنائاتی هم دارد. البته شارع مقدس ما را وانگذاشته که با عقل خود این استثنائات را تشخیص دهیم. در شرع مقدس این استثنائات هم بیان شده است. حتی دربارة غیبت آمده است: غیبت کجا جایز است، کجا واجب است و کجا جایز نیست. دربارة اكل میته، نص آیه قرآن راهنمایی کرده است که اگر حیات انسان متوقف بر آن باشد و هیچ راه دیگری نباشد، «فَمَنِ اضْطُرَّ غَیْرَ بَاغٍ وَلاَ عَادٍ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ»5. در زمان اضطرار حتی «اکل میته»؛ هم مانعی ندارد. اگر جان یک انسانی در خطر باشد و باید گوشت مرده بخورد تا زنده بماند، باید بخورد. خوردن گوشت مرده حرام است؛ ولی در چنین شرایطی باید بخورد تا زنده بماند. در شرع مقدس و به خصوص در فقه شیعه، همه اینها به طور مفصل بیان شده است. البته همه اینها پشتوانه عقلی دارد و قابل تبیین عقلانی است؛ اگر ما عقلمان را درست به کار ببریم. انشاءالله خدا توفیق دهد از معارف دینی بهطورشایسته بهرهمند شویم.
1؛ . مستدركالوسائل، ج 11، ص 187، باب استحباب التخلق بمكارم الأخلاق.
2؛ هود / 105.
3؛ هود / 108.
4؛ نحل / 90.
5؛ بقره / 173.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/02/02 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در بیان ویژگیهای شیعیان از زبان امیر مؤمنان به این جمله رسیدیم: «؛ مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ وَ مَلْبَسُهُمُ الِاقْتِصَادُ؛ »؛ سخن گفتنشان صواب و مطابق با واقع است و خطا در آن نیست و نیز، پوشاکشان میانهروی است. در اینجا، شارحین از نظر ادبی گفتهاند: مبتدا یک مضاف مقدر دارد، یعنی «صفة مَلْبَسِهُمُ الِاقْتِصَادُ؛ ». چون ملبس یعنی پوشاک و اقتصاد و میانهروی عنوانی است که از رفتار انسان انتزاع میشود. به هر حال، به اعتقاد همه شارحین نهجالبلاغه، منظور از اینکه پوشاک متقین، شیعیان یا مؤمنین اقتصاد است، یعنی آنان در لباسشان میانهروی دارند؛ نه خیلی لباس فاخر و گرانقیمت میپوشند و نه لباسهای پاره و کثیف و پست. کلمه اقتصاد در لغت عربی معانی متعددی دارد؛ ولی همة اهل؛ لغت اتفاق دارند که در اینجا، مصداق کلمه اقتصاد؛ یعنی اعتدال و میانهروی. منظور از اقتصاد در قرآن کریم و در عبارت «؛ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ؛ »1، یعنی کسانی که در حالت اعتدال هستند و افراط و تفریط ندارند. همانطور که بیان شد، میانهروی در لباس، یعنی اینکه از لحاظ ارزش، لباس معتدلی بپوشد.
نکتهای اینجا است که این حالت اعتدال در لباس و چیزهای دیگر از شؤون زندگی، نسبت به افراد و گروههای مختلف در شرایط مختلف زمانی و مکانی تفاوت میکند. اینگونه نیست که همیشه نوع، جنس یا قیمت لباس ملاک اقتصاد و اعتدال باشد. اینکه فقها در مواردی میفرمایند بر حسب شؤون، واقعیتی است که در همهجا باید رعایت شود.
یک مثال ساده: در زمان پیامبر اعظم(ص) خانهها از خشت و گل ساخته میشد و معمولاً سقف آن را هم از چوبهای خرما میپوشاندند. مسجد النبی هم به این ترتیب ساخته شد. در بعضی از روایات هست که گچکاری کردن خانهها در آن زمان جزو تجمل و نوعی خروج از حالت اقتصاد و میانهروی محسوب میشد. به بیان امروزی، خانههایی که گچکاری میشد، طاغوتی به حساب میآمد، چون خانههای عموم مردم از خشت و گل بود و گچکاری نداشت.
سالها پیش در قم، دیوار خانهها از خشت بود یا لایهای از آجر داشت. اما امروز در همین قم، خانهای که دیوار آجری نداشته باشد، نیست. همچنین، در این شهر استفاده از پنکه در تابستان عمومیت نداشت. یکی از علما و بزرگان نقل میکردند: ما تازه ازدواج کرده بودیم که پنکهای کوچک به عنوان هدیه برای ما آورده بودند. یکی از اساتید به منزل ما تشریف آوردند و ما برای ایشان پنکه را روشن کردیم. ایشان به صورت اعتراضآمیزی گفتند: با بادبزن دستی هم میشود خنک شد! در واقع، منظور ایشان این بود که چرا از پنکه استفاده میکنید؟ در آن زمان استفاده از پنکه یک کار تجملی به حساب میآمد. اما امروزه ملاحظه میکنید که در فقیرترین خانهها، یخچال وجود دارد و کمتر خانهای است که کولر نداشته باشد. بر این اساس، میتوان گفت: حالت اعتدال یک امر نسبی است. در گذشته اعتدال یک معنا داشت و اکنون معنای دیگری دارد. حتی برای پرداحت زکات نیز زمان مؤثر است. در گذشته، فقیر کسی بود که توانایی تهیه یک تکه نان را نداشت و نمیتوانست یک خانه گلی هم اجاره کند. اما امروز اگر کسی نتواند برای خانهاش یخچال بخرد، فقیر است و باید به او زکات بدهند؛ چراکه امروزه یخچال از لوازم عادی زندگی است. آنچه یک زمان نشانه تجمل بود، اکنون از لوازم عادی زندگی است.
بنابراین، اعتدال در رفتار، در پوشیدن لباس، در انتخاب وسایل خانه و ساختمان، به حسب شرایط زمان و مکان متفاوت است. باید عرف زمان را در نظر گرفت، یعنی آنچه بیشتر مردم برایشان میسر است، آن حالت اعتدال است. بر این اساس، پایینتر از آن کاستی و بیشتر از آن هم زیادهروی است. در این میان، طلبهها غیر از تجار درجه یک شهر یا کشور هستند. هر یک برای خود عرفی دارند که با هم متفاوت است. توجه داشته باشید: مپنداریم برخی از روایات یا بعضی تعابیر که در کتابهای فقهی و رسالهها آمده است، همواره ثابت است و قابل تغییر نیست. آنچه قابل تغییر نیست؛ اصل حکم شرع است، اما مصادیق عرفی در زمانها و مکانهای گوناگون تفاوت میکند. بنابراین، وقتی میفرماید: «؛ مَلْبَسُهُمُ الِاقْتِصَادُ؛ »؛ باید در نظر داشته باشیم که انسان در جامعه به حسب عرف خاصی در جرگة گروهی به حساب میآید که زندگی آن گروه دارای حد متوسطی است. به عبارتی، حد متوسط آن گروه، اعتدال است. حال، وقتی که میگویند در انفاق، در هزینه کردن یا در لباس پوشیدن و تهیه اسباب منزل، اقتصاد و میانهروی را رعایت کنید، یعنی آن چیزی که عرف و مقتضای گروه اجتماعی شما است رعایت شود. پس، به حسب آن عرف باید افراط و تفریط نباشد. درست است که در این فراز، سخن از میانهروی در لباس است و فرموده؛ است: در پوشاک آنان رعایت اقتصاد و اعتدال میشود و افراط و تفریط نمیکنند؛ ولی بیتردید، این واژه «ملبس»؛ فقط به پوشاک اختصاص ندارد؛ بلکه در خوراک نیز اینگونه است. خوراک ممکن است هم بسیار گرانقیمت باشد و هم میتواند ساده و در سطح توان مالی افراد باشد. برای مثال، در بعضی از رستورانهای شهرهای بزرگ، هزینه یک وعده غذا، مبلغی معادل 80 هزار تومان است؛ حال آنکه ممکن است این مبلغ برای یک فرد عادی پول غذای یک ماهش باشد. در این صورت اگر طلبهای بخواهد از آنان سرمشق بگیرد، اقتصاد را رعایت نکرده است. البته توجه داشته باشیم، معنای این دقت این نیست که ما سرشماری کنیم و ببینیم در شهر حداقلها و حداکثرها چه اندازه است و آنوقت، حد وسط آنها میشود اقتصاد. همینطور که بیان شد، اعتدال و اقتصاد نسبت به افراد گروهها، شرایط اجتماعی و زمان و مکان تفاوت میکند. در اینجا است که فقها میفرمایند بر حسب شؤون طرف.
اکنون مسأله اینجا است: ملاک اینکه آدم میانهروی کند، چیست؟ قرآن کریم درباره اعتدال در دو مورد سخن گفتهاست، یکی خطاب به پیغمبر(ص) است و دیگری در مقام اوصاف عباد الرحمن، آمده است.
در سوره اسراء خطاب به پیغمبر اکرم(ص) میفرماید: «وَلاَ تَجْعَلْ یَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَى عُنُقِكَ وَلاَ تَبْسُطْهَا كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَّحْسُورًا»2. اینجا در مقام انفاق به دیگران است. تعبیر «؛ وَلاَ تَجْعَلْ یَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَى عُنُقِكَ؛ »؛ تعبیری ادبی و زیبا است، یعنی دستت را به گردنت نبند! این تعبیر، نهایت گرفتگی و امساک را میرساند، یعنی انسان نه تنها مشتش را باز نمیکند؛ بلکه آن را به گردنش میبندند. خداوند متعال به پیامبر خویش میفرماید: رفتارت در صرف کردن مال اینگونه نباشد که دست بسته باشی، چراکه برای انفاق، آدمی ابتدا باید دستها را از بند غل و زنجیر باز کند.
اما در ادامه میفرماید: «؛ وَلاَ تَبْسُطْهَا كُلَّ الْبَسْطِ »؛ گشادهدستی بسیار هم نکن؛ چراکه اگر اینگونه باشی، یعنی هر چه داری انفاق کنی، پشیمان خواهی شد. یعنی اگر در ابتدا هر آنچه را که داشتی به دیگران انفاق کنی، ممکن است کسی دوباره به کمک تو محتاج شود و تو دیگر هیچ نداشته باشی. گفتنی است که شأن نزول این آیه شریفه، چنین حادثهای بوده است.
پیداست که این آیه شریفه، افراط و تفریط را نفی میکند. حالت تفریط نداشته باش، یعنی برای انفاق و خرج کردن دست بسته مباش و گشادهدستی بسیار هم نکن. در اوصاف عبادالرحمن نیز در سوره فرقان میفرماید: «؛ وَالَّذِینَ إِذَا أَنفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَلَمْ یَقْتُرُوا وَكَانَ بَیْنَ ذَلِكَ قَوَامًا »3؛ بندگان شایسته خدا کسانی هستند که وقتی خرج یا انفاق میکنند، زیادهروی نمیکنند. گفتنی است در این آیه شریفه، تعبیر اسراف آمده است. عبارت: وَلَمْ یَقْتُرُوا؛ بیانگر اعتدالی میان حالت تنگدستی و گشادهدستی است. بنابراین آشکار است که قرآن روی مسأله اعتدال و میانهروی اهتمام خاصی دارد؛ به خصوص در مقام خرج کردن، چه برای خود و چه در امر انفاق کردن به دیگران.
در بعضی از روایات حالت اعتدال مدح، و افراط و تفریط مذمت شده است. گاهی افراط و تفریط در عقاید است، گاهی در اخلاق و رفتار و حتی گاهی در عبادت است. در اصول کافی؛ بابی است درباره عبادات، به نام «باب الاقتصاد فی العبادة»، ائمه اطهار(ع) به شاگردانشان سفارش میکنند که حتی در عبادت هم میانهروی کنید. عبادتی را به خودتان تحمیل و در انجام آن زیادهروی نکنید تا از کارهای دیگر باز بمانید.
نکته اینجاست در فرهنگ اسلامی، مسأله اعتدال، به عنوان اصل و یک معیار برای شناختن خوب و بد است: «؛ لَا یُرَى الْجَاهِلُ إِلَّا مُفْرِطاً أَوْ مُفَرِّطاً؛ »4؛ جاهل یا اهل افراط است یا اهل تفریط و مؤمن آگاه همیشه رعایت اعتدال میکند.
اکنون کلام در این است این اصل کلی، آیا در همهجا صادق است؟ و معنای آن چیست؟ بسیاری از کتابهای اخلاقی در مقام تمییز اخلاق فاضله از اخلاق رذیله، گفتهاند: همیشه میان دو خلق نامطلوب، یک خلق مطلوب داریم. برای مثال، «عفت»؛ یک خلق ممدوح است میان «شرف»؛ و «خمودی». اگر کسی دنبال شهوات و امیالش باشد، دچار افراط است و اگر به هیچروی به خواستههای غریزی خود توجهی نکند، ازدواج نکند، در زندگی خانوادگی حق همسرش را اداء نکند، در خوراکش همانند مرتاضین عمل کند، تفریط و مذموم است. میانة این دو رفتار «عفت»؛ نام دارد. حال، این «عفت»؛ یا در خوراک است یا در ارضای سایر غرایز. مثال دیگر «شجاعت»؛ است که حد وسطی میان «تهور»؛ و «جبن»؛ است. اگر انسان بسیار بیباک باشد و در هر معرکهای ماجراجویی کند، حالت «تهور»؛ است. اگر هم آنقدر ترسو باشد که جرأت اقدام به هیچکاری نداشته باشد، حالت «جبن»؛ است و نامطلوب. حال آنکه «شجاعت»، یعنی اینکه انسان نه آنقدر متهور و بی باک باشد و نه آنقدر جبان و ترسو.
بسیاری از کتابهای اخلاقی بر همین اساس مشی شده است. به نظر میرسد اصل آن را از نظام اخلاقی یونان گرفته باشند. در میان فیلسوفان، کسی که به این مسأله اهمیت میداد، ارسطو بود. وی حد وسط بین صفات را ملاک خوبی، و افراط و تفریط را مذموم میدانست.
پرسش این است: آیا این اعتدالی که ما در آیات و روایات داریم، مؤید همان اصلی است که ارسطوییها گفتهاند و بسیاری از علمای اخلاق ما آن را اتخاذ کردهاند یا این دو اصل با هم تفاوت دارد؟ این معنا که ملاک خوبی حد وسط بودن است، توسط بسیاری از فیلسوفان دیگر مورد مناقشه قرار گرفته است. برای مثال، اگر در امر علمآموزی بگوییم حد وسط آن خوب است؛ ابتدا باید ببینیم انسان چقدر میتواند علم بیاموزد. سپس، حد وسط آن را بگیریم و بگوییم اگر از این کمتر و بیشتر علم بیاموزی بد است. این امر هیچ دلیلی ندارد. هرچه بیشتر علم بیاموزی بهتر است. همچنین، دربارة عبادت خدا، اینطور نیست که بگوییم یک انسان چقدر میتواند عبادت کند، آن وقت حد وسطش را در نظر بگیریم. امیرالمؤمنین در شبانهروز هزار رکعت (و طبق بعضی از روایات، 500 رکعت) نماز میخواند. حال، بگوییم 500 رکعت نماز خواندن در شبانهروز حد افراط است و تفریط آن هم این است که آدم تارک الصلوة باشد. پس، حد وسطش خواندن 250 رکعت نماز در شبانهروز است؟! آیا معنای وسط این است؟ یا دربارة ثروت، بهراستی آدمی چقدر میتواند ثروت داشته باشد. در این دنیا، آدمهایی هستند که ثروتشان با آنچه در ذهنمان میگنجد، قابل مقایسه نیست. آیا حد وسط ثروتاندوزی این است که نه میلیاردها ثروت داشته باشد که پولش را پارو کند و نه هشتش گرو نهش باشد؟ آیا اعتدال در ثروتاندوزی این است که دستکم دو میلیاردی در حساب بانکیاش موجود باشد؟ منظور از حد وسط چیست؟ بسیاری به این نظریه حد وسط اشکال کردهاند و گفتهاند: این نظریه کلیت ندارد. یا در امر سلامتی و قدرت بدن نیز این امر مصداق دارد. برای مثال، در دنیا هم پهلوانان و قهرمانان برجستهای وجود دارند و هم افراد ضعیف و ناتوانی. آیا حد وسط این میشود که هر آدم باید 120 کیلو وزن داشته باشد؟ پیداست که اینها ملاک نیست. پس، آن؛ حد وسط که در قرآن و حدیث داریم، ملاکش چیست؟ و چرا حد وسط را ملاک قرار داده است؟
معنای صحیح و ملاک معقولی که میشود مطرح کرد این است که آدمیزاد موجودی ذو ابعاد است. اگر فقط یک بعد داشتیم، برای مثال، اگر فقط بعد روحانیت و معنویت داشتیم، آنگاه فرشته میشدیم و دیگر آدمیزاد نبودیم. و اگر تنها بعد ما در جهات مادی و حیوانی بود، حیوان میماندیم. امتیاز آدمیزاد بر سایر موجودات این است که ابعاد مختلفی دارد. از نظر تشریع و تکالیف شرعی هم ما انواعی از وظایف را در زندگی داریم. اینگونه نیست که وظیفه آدم فقط در یک خط باشد. با اینکه ما نماز را بهترین عبادت میدانیم و حتی در اذان و اقامه هم میگوییم «حی علی خیر العمل»؛ اما آیا میشود آدمی درس نخواند، جهاد نکند، حج نرود و سایر عبادات را انجام ندهد و فقط صبح تا شب نماز بخواند؟ مسلم است که این امر درست نیست، برای اینکه آدمیزاد یکبعدی نیست که فقط با نماز وجودش کامل شود. ابعاد دیگری هم دارد. لذا در کنار امر به نماز امر به انفاق هم داریم: «؛ لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ؛ »5؛ نماز خواندن در شبانهروز، جای انفاق را پر نمیکند. بعد دیگر انسان این است که باید چیزی را انفاق کند. امر به معروف، نهی از منکر، نماز، روزه و انفاق، جای همدیگر را نمیگیرند. دربارة امر به معروف، در بعضی روایات داریم که از اهم واجبات است. اما آیا میشود که انسان بهجای نماز فقط امر به معروف کند؟ صبح تا شب فقط توی کوچه و بازار، هر جا منکری میبیند، نهی کند و چون وقت نماز شد، بگوید کار واجبتر دارم و باید امر به معروف کنم؟ آدمیزاد یک موجود چند بعدی است و تعداد ابعادش هم قابل شمارش نیست.
ما باید به عنوان یک تکلیف واجب درس بخوانیم (که شاید برای بسیاری از ما واجب متعین باشد). اما این به معنای آن نیست که نماز نخوانیم و بهجای آن فقط درس بخوانیم. پس، باید برای هر یک از این ابعاد، حدی در نظر گرفت. وقتی را که ما صرف نماز میکنیم، باید محدود باشد. تمام روز را نمیشود صرف نماز کرد، چون آدمی از تکالیف دیگرش باز میماند. تمام سال را نمیشود روزه گرفت. باید برای تکالیفی که انسان دارد، به حسب شؤون و ساحتهای مختلف زندگی و ابعاد وجودی انسان، تقسیماتی را انجام داد. معنای تقسیم این نیست که همه را به حد مساوی تقسیم کنیم. یعنی، هر مقدار ساعتی که برای نماز میگذاریم، همان مقدار را برای درس خواندن اختصاص دهیم و همان میزان را برای معاشرت با همسر و تربیت فرزند. اینگونه صحیح نیست. اشخاص، شغلها، مسؤولیتها و موقعیتهای اجتماعی افراد با هم تفاوت میکنند. تقسیمبندی برای یک کارگر کارخانه، کشاورز، دانشجو یا یک طلبه تفاوت میکند. هر کدام از اینها سهمی در تکامل انسان دارد که اگر از حدش تجاوز کند به ابعاد دیگر ضرر میزند. حد وسط این است: آن حدی که مزاحم تکالیف دیگر، به خصوص تکالیف اهم نمیشود، رعایت شود. معنای معقولی که میتوان برای وسطیت به عنوان امری بین افراط و تفریط مذموم در نظر گرفت این است. انسان برای هر یک از قوا و شؤون زندگی انسانی، تکلیفی چه واجب و چه مستحب، دارد و هر کدام هم مراتبی دارد. گاهی، و به عبارت بهتر، بسیاری از اوقات این؛ تکالیف در عمل تزاحم پیدا میکنند. ما باید سعی کنیم، درباره هر یک بهگونهای رفتار کنیم که به دیگری ضرر نزند و حق آن دیگری تضییع نشود. حد وسط معقول این است.
اما چه کسی این را تعیین میکند؟ باید گفت: تا آنجایی که عقل میفهمد، عقل تعیینکننده است و آنجایی که عقل به آن راهی ندارد، باید ببینیم خدا و پیغمبر چه فرمودهاند. بنابراین، حد وسط میتواند به عنوان یک اصل کلی مطرح باشد؛ اما با این تفسیر. این تصور اشتباهی است که مقدار هر چیزی که برای بشر از نظر عدد، کمیت و وزن ممکن است را بسنجیم و آنگاه حد وسطش را بهعنوان حد مطلوب بیان کنیم. انسان در هر بعدی از ابعاد زندگیاش باید آنچنان در جهت تکاملش قدم بردارد و کار کند که ضرر به ابعاد دیگر نزند. حال، آن حد وسطی که باعث میشود همه ابعاد انسان امکان تکامل پیدا کنند را گاهی عقل به ما نشان میدهد و گاهی دستور شرع.
اگر آدم صبح تا شب درس بخواند، برای زندهبودن باید چه کار کند؟ بالاخره، انسان اگر زندگی نکند، ازدواج نکند و خانواده نداشته باشد، نسلش منقرض میشود. نیازهای غریزی انسان باید تأمین شود. چون در غیر این؛ صورت اگر تأمین نشود به کارهای دیگرش ضرر میزند. باید حد وسطی در اینجا رعایت شود. بنابراین نظریه وسطیت میتواند به عنوان یک قاعده کلی مطرح باشد، البته با شرطی که بیان شد.
والسلام علیکم و رحمت الله
1.؛ فاطر / 32 .
2.؛ اسراء / 29 .
3.؛ فرقان / 67 .
4.؛ بحارالأنوار، ج 1، ص 159، باب علامات العقل و جنوده .
5.؛ آلعمران / 92 .
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/02/09 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته درباره عبارتهای «مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ وَ مَلْبَسُهُمُ الِاقْتِصَادُ»؛ مطالبی بیان شد. اما از دیگر صفات شیعیان یا متقین این است که: مشی و راه رفتن آنها متواضعانه است: «وَ مَشْیُهُمُ التَّوَاضُعُ». اکنون پرسش این است: در چه ابعادی باید از این موضوع صحبت کنیم؟ چرا حضرت در اینجا تواضع را به «مشی»؛ نسبت دادهاند؟
«تواضع»؛ یعنی فروتنی. یعنی اینکه آدمی کوچکی خود را درک کند و فروتن باشد، در برابر تکبر و بزرگی کردن. حال، ممکن است این حالت در راه رفتن، در سخن گفتن و حتی در رفتارهای دیگر باشد؛ اما میبینیم که در اینجا به راه رفتن نسبت داده شده است. به نظر میرسد، نکتهاش این است که بیشترین حالتی که جلوههای تواضع و نیز تکبر در آن ظهور میکند، راه رفتن انسان است. البته از کیفیت سخن گفتن هم پیداست یا سایر رفتارها هم میتواند نشانهای از تواضع یا تکبر را داشته باشد، اما آنچه از همه ظاهرتر است و با یک نگاه میتوان تواضع یا تکبر کسی را حدس زد، همین راه رفتن او است. در قرآن کریم درباره «مشی»، دو آیه داریم. خداوند در سوره اسراء، تعدادی از حکمتهای خود را برای پیغمبر اکرم(ص) بیان فرموده که بعضی از آنها ایجابی و بیشتر آنها نیز سلبی است. خداوند میفرماید: «وَلاَ تَمْشِ فِی الأَرْضِ مَرَحًا إِنَّكَ لَن تَخْرِقَ الأَرْضَ وَلَن تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولاً * كُلُّ ذَلِكَ كَانَ سَیٍّئُهُ عِنْدَ رَبِّكَ مَكْرُوهًا»1؛ این حکمتها را خدای متعال در شب معراج به پیغمبر اکرم(ص) وحی فرمود، ازجمله اینکه در روی زمین به صورت «مرح»؛ راه نرو.
«مرح»؛ واژهای است که ما در فارسی معادل آن را نداریم. یعنی باید با چند لفظ، بار معنایی آن را بیان کرد. به نظر میرسد، «مرح»؛ معنای شدت سرور و فرح را دارد؛ اما بهترین واژهای که در فارسی بتواند این حالت را منعکس کند کلمه «سرمستی»؛ است. گاهی در قرآن از «فرَح»؛ و «فرِح»؛ بودن نکوهش شده است. البته مراد، مطلق شادی و حتی مطلق شادیِ مذموم نیست. بلکه منظور، آن حالت شادی افراطی است که توأم با غفلت است و آدم را از خدا و یاد خدا و حقایق غافل میکند. بنابراین، بهترین واژهای که میتواند به درستی این حالت را بیان کند، کلمه «سرمستی»؛ است. و به راستی که یک آدم سرمست است که به هیچ چیز توجه و اعتنا ندارد. این معنا در مرح تضمین شده است. شاهد هم این است که وقتی در آن آیه خطاب به پیغمر اکرم(ص) میفرماید: «وَلاَ تَمْشِ فِی الأَرْضِ مَرَحًا»، سپس این جمله را اضافه میکند: «إِنَّكَ لَن تَخْرِقَ الأَرْضَ وَلَن تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولاً». این عبارت در مقام تعلیل است؛ یعنی ما میگوییم به حالت «مرح»؛ راه نرو، برای اینکه تو نه از نظر طول به کوهها میرسی و نه از نظر قدرت و قوت میتوانی زمین را بشکافی!
همچنین، در سوره؛ و آیهای دیگر، حضرت لقمان به فرزندش میفرماید: «وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا»2، و در ادامه میفرماید: «إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ». یعنی، متکبرانه راه نرو؛ برای اینکه خداوند آدم متکبر و فخرفروش را دوست نمیدارد. پیداست که در معنای «وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا»؛ معنای تکبر تضمین شده است. یعنی «مرح»؛ با «إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ»؛ مناسبت دارد.
بنابراین، پیداست که حالت تکبر و تبختر، در راه رفتن خود را نشان میدهد. آنجا که آدمی گردنفرازانه راه میرود، گویا میخواهد به اندازه کوهها بلند شود، میگوید: هر قدر خودت را بکشی به اندازه کوه نمیشوی: «إِنَّكَ ... لَن تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولاً»؛ و آنگاه که قدمها را محکم به زمین میزند و متبخترانه راه میرود، میگوید: اینقدر که به خودت باد میکنی و مینازی، زمین را که نمیتوانی بشکافی! برای چه اینقدر پایت را روی زمین فشار میدهی؟
بنابراین، به کسی که از روی تکبر، گردنفرازانه راه برود و به خود فشار بیاورد، میفرماید: «لَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا»، اما در برابر این رفتار، از ویژگیهای شیعیان این است که: «مَشْیُهُمُ التَّوَاضُعُ»، یعنی متقین گردنفرازانه راه نمیروند؛ بلکه متواضعانه گام برمیدارند و چون کسی به آنها مینگرد، میفهمد که در وی نشانی از تکبر، فخرفروشی، سرمستی و غرور نیست.
اما برای عبارت «مَشْیُهُمُ التَّوَاضُعُ»، بحث دیگری نیز میشود مطرح کرد. پرسش این است: تواضع برای چه ممدوح و خوب است؟ البته این بحثها برای ما که در فرهنگ اسلامی و شیعی بزرگ شده و رشد کردهایم، یک پرسش لغو است، مثل اینکه بگویند روشنایی چراغ چه خوبیای دارد؟! این از واضحات است و همه ما میدانیم. ولی با توجه به اینکه فضای فرهنگ جهانی، فضای شکاکیت و نسبیگرایی و ... است، و کمابیش ذهن جوانهای ما به خصوص دانشجویان و کسانی که با رسانههای گروهی غربی سر و کار دارند، با این پرسشها پریشان میشود، لازم است بحثهایی مطرح و پاسخهایی داده شود. همچنانکه دیده میشود امروزه در مغربزمین، واضحترین واضحات، هم در زمینه باورها و هم در زمینه ارزشها مورد تشکیک واقع میشود. مسائلی که در زمینههای هستیشناسی و ارزشها برای ما چون آفتاب روشن است، آنها در آن تشکیک میکنند. همانطور که میدانید، در دو قرن اخیر تحولاتی در اخلاق غربی پیدا شده است که سبب وارونه شدن نظام ارزشی شده است. برای نمونه به دو مورد اشاره میشود:
یکی از فیلسوفان معروف آلمانی به نام نیچه گفته است: چه کسی راست گفتن و ترحم و مهربانی کردن را نیکو دانسته است؟ این مسایل را ضعفا، بیچارگان و کشیشهای حامی آنها درآوردهاند که از سوی محرومین حمایت شوند و از جانب پولدارها و زورمدارها آزار و اذیتی نبینند، وگرنه دلیلی ندارد که آدم به دیگران مهربانی و کمک کند! همچنین، وی میگوید: اگر به ضعیفهای جامعه رسیدگی نشود، آنان مریض و تلف میشوند و از بین میرود، ولی اساساْ چرا باید آنان در جامعه بمانند؟ بگذارید کسانی که کاری از آنها بر نمیآید، مریض و لاغر هستند، کسانی که بیعرضه هستند، بمیرند!! چرا باید به اینان رحم کرد؟ او معتقد است اساس همه ارزشها قوت است، و انسان باید تلاش کند تا زور و قدرت پیدا کند. اخلاق مسیحیت مبتنی بر ضعف است، پس ما باید آن را دگرگون کنیم و اخلاق قوت را جایگزین آن کنیم. یکی از نمونههای تحولی که در مغربزمین پیدا شد و به زودی گسترش پیدا کرد، همین گرایشهای نازیستی متأثر از تفکر نیچه است. نازیسم و فاشیسم و ... از تفکر نیچه و امثال نیچه تغذیه شده است.
نمونه دیگر، یک نظام ارزشی است که اثرش بیشتر در دنیا منعکس شده است و هماکنون نیز دنیا را میسوزاند و آن نظریه «فروید»؛ است. وی گفت: بسیاری از بیماریهای روانی در اثر سرکوب شدن غرایز بهوجود میآیند. در این میان، ریشه و اصل همه غرایز را غریزة جنسی میداند و معتقد است برای اینکه انسان مبتلا به بیماریهای روانی نشود، باید انسانها را از همان ابتدای نوجوانی آزاد گذاشت تا غریزه جنسیشان را به هر صورتی که میخواهند ارضا کنند؛ وگرنه این غریزه سرکوفته میشود و به صورتهای مختلف، از قبیل: اضطراب، ترس و افسردگی و ... درمیآید. به عقیده وی، برای اینکه جوانهای جامعه سالم بمانند، باید از همان ابتدا اجازه دهند تا غریزه جنسیشان به طور کامل ارضا شود. بالطبع، این نظر با روحیه جوانها بسیار سازگار بود و به زودی مورد قبول آنان قرار گرفت و تحول عظیمی که در ارزشهای اخلاقی اروپا و در مغرب زمین اتفاق افتاد تا حد بسیاری متأثر از این نظریه فروید بود.
جای تأمل است که چگونه نظریههای یک نفر دنیا را به آتش میکشد. وقتی از ناحیه یک تفکر غلط احساس خطر میشود، باید دانشمندان و فرهیختگان برای مبارزه با آن زحمت بکشند. ابتدا باید پیشگیری کرد تا این افکار وارد جامعه نشود. ولی از آنجا که دیگر رسانهها جایی را برای تأمین امنیت باقی نگذاشته و همهجا نفوذ دارند، دیگر نمیتوانیم پیشگیری کنیم. پس لازم است دست کم برای درمان آن همت کنیم. ما میتوانیم با حرف منطقی جوانان خود را از این شک، دست کم در حد ذهنی، خارج کنیم و پاسخی شایسته و قانع کننده به آنها بدهیم.
به هر حال، این پرسش نیز مطرح میشود که به راستی برای چه تواضع خوب است؟ در کتابهای ادبیاتمان، مثل کتابهای سعدی، اشعار، پند و اندرزهایی داریم که نکات لطیف را برای ما توجیه خطابی کردهاند که بسیار ارزشمند و نافع بوده و اساساً فرهنگ ما را اینها ساخته است. ولی متأسفانه محروم بودن نسل کنونی ما از این ظرافتها و جایگزین کردن حرفهای بیهوده به جای حرفهای حکمتآمیز، جوانهای ما و نسل موجود و بالطبع، نسلهای آینده ما را از نتایج خوب این فرهنگهای خودی محروم کرده است. باید توجه داشت: برخی از مفاهیم، گاهی با تشبیهات و بیانات خطابی است که آدم از شنیدن آنها خوشش میآید، اما خیلی پایه استدلالی عقلی و محکمی ندارد.
برای مثال، آدم متواضع به زمینهای دشت و کوهپایه تشبیه میشود. میگویند: وقتی کشاورزی کشتزارهایش را آبیاری میکند، کشتزارهایی بیشتر آب میخورد که در جایی گود باشد. اما اگر کشتزاری در جای بلندی باشد، آب به آن نخواهد رسید. آدم متواضع نیز همانند آن زمینی است که در ارتفاع پایین قرار گرفته باشد که چون فیض جاری شود، به او میرسد و او را سیراب میکند. اما آدم متکبر که گردنش را بلند گرفته است، اگر رحمت خدا هم نازل شود، شامل او نمیشود. این تشبیه، تشبیه ادبی و زیبایی است؛ ولی باید بدانیم این کافی نیست برای این که آدم بتواند در برابر نیچه بگوید که تکبر بد و تواضع خوب است.
اینکه بگوییم که همه از انسان متواضع خوششان میآید، چه توجیه عقلی دارد؟ هستند کسانی که بگویند: دیگران میخواهند ما متواضع باشیم تا سوار ما شوند و از ما بار بکشند! نمیخواهیم کسی از ما خوشش بیاید؛ ما به لذایذ زندگی؛ خود میاندیشیم، دیگران میخواهند خوششان بیاید یا بدشان بیاید.
آیا برای همه قانعکننده است که بگوییم: آقا کاری کن که مردم تو را دوست بدارند؟ آیا نمیگوید: میخواهم هفتاد سال مرا دوست نداشته باشند؛ کسی که از قدرت و پول لذت میبرد، کاری ندارد که دیگران خوششان بیاید، یا بدشان بیاید. آیا دیکتاتورهای عالم نمیدانند که مردم آنها را دوست ندارند؟ مسأله اینجاست که آنان از قدرتطلبی خود لذت میبرند و به دشمنی مردم اعتنایی نمیکنند و میگویند: مردم هر چه میخواهند فحش بدهند. پرسش این است: اینکه در اسلام اینقدر روی تواضع تکیه و از تکبر مذمت شده است، چه سری دارد؟ آیا این حرفها که: آدم از این خوشش میآید و از آن بدش میآید، یا مثل زمین پست و بلند است، توجیهگر اهمیتی میباشد که اسلام به مسأله تکبر و تواضع داده است؟
بر اساس منطقها، فرهنگها و نظامهای ارزشی رایج دنیا، این آموزهها خیلی قابل توجیه نیست. اما بر اساس بینش اسلامی که نظام ارزشی آن هم مبتنی بر بینش و جهانبینی آن است، این امور قابل توجیه است. اساساً بینش اسلامی بر این مبتنی است که هدف از آفرینش انسان این است که بنده بودن خود را درک کند و آن را به منصه ظهور برساند و از راه پرستش و بندگی خدا به قرب الهی نائل شود؛ چراکه: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ»3. باید گفت: متقابلاً آنچه منشأ همه بدبختیها میشود، چیزی است که با بندگی نمیسازد و همانا آن، انانیت است. اینکه آدم احساس کند نیازی به غیر از خودش ندارد، حتی به خدای متعال، سرمنشأء تمام بیچارگیهاست. چنین آدمی در مقابل خدا هم کرنش و خضوع نمیکند. مپندارید که این حالت فقط مخصوص کفار است، بلکه اشخاص ضعیفالایمان هم به این بیماری مبتلا هستند. باید مقداری دل خود را بکاویم و ببینیم در عمق دل ما چه چیزهایی هست. بسیار شگفتآور و ناگوار است که آدم در برابر خداوند، بزرگی بفروشد. قرآن از این؛ افراد به عنوان منافق یاد میکند. در سوره منافقون آمده است: «وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ تَعَالَوْا یَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ»؛ به آنان گفتند: بیایید تا پیغمبر برای شما استغفار کند، باشد که خداوند گناهان شما را بیامرزد، «لَوَّوْا رُؤُوسَهُمْ وَرَأَیْتَهُمْ یَصُدُّونَ وَهُم مُّسْتَكْبِرُونَ»4؛ آنان سرشان را برگردانده، مستکبرانه اعراض میکنند! یعنی، ما چه احتیاج داریم که پیغمبر برای ما استغفار کند!؟ اگر باید استغفار کنیم، خودمان این کار را انجام میدهیم. این همان روح استکبار است. کسر شأنش میشود که پیامبر برای او آمرزش بخواهد، و در مرحلة بعد، کسر شأنش میشود که از خدا آمرزش بخواهد، و بعد هم میگوید: «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى»5؛ !!
قرآن در ادامه میفرماید: اگر هفتاد بار هم برای اینها استغفار کنی، خدا اینها را نخواهد بخشید: «سَوَاءٌ عَلَیْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَن یَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ»6. «إِن تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِینَ مَرَّةً فَلَن یَغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ»7. این حالت استکبار است و کمابیش در ما هم هست: گاهی آدم چیزی را نمیداند یا مسیری را بلد نیست، اما پرسیدن را برای خود ننگ میداند و نمیتواند بگوید نمیدانم. یا مطلبی را از استادی یاد گرفته است، نمیتواند اقرار کند که من این مطلب را از فلانی یاد گرفتهام. اینها همه نمونههایی از روح استکبار است که در آدمیزاد وجود دارد. پیامبران آمدهاند که همه اینها را از ما بزدایند تا بندهای خالص شویم و بفهمیم همه چیز از خداست و ما در همه چیز و در همه حال، به خدا احتیاج داریم. البته درک این مسأله بسیار مشکل است. بسیارند کسانی که میگویند: چون ثروت دارم به خدا احتیاج ندارم. به قارون میگویند: مقداری از این پولهایت را در راه خدا بده و بگذار ذخیره آخرتت شود؛ میگوید: این پول را با زحمت و فکر خودم به دست آوردهام، میخواهید از من باج بگیرید؟ «إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِندِی.»8
به راستی چند نفر را سراغ دارید که همه چیز را نعمت خدا بدانند و از خودشان چیزی نبینند. ما باید یاد بگیریم، تمرین کنیم و توجه داشته باشیم تا این حالت استکبار از ما گرفته شود. تواضع، آسانترین راه است. ابتدا برای این کار، «وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ»9؛ در مقابل پدر و مادر بال ذلت را بگستران. برخی از ما وقتی درس خواندیم و در جامعه عنوانی پیدا کردیم شرایطمان تغییر میکند. اگر پدرمان سواد نداشته باشد، ننگ میدانیم که به او احترام کنیم. سواد ندارد؛ اما پدر توست. تو وجودت را از او داری. خداوند پس از توصیه به بندگی میفرماید: «وَقَضَى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا»10؛ یا «أَنِ اشْكُرْ لِی وَلِوَالِدَیْكَ»11. توجه کنید: نمیگوید: «أَنِ اشْكُرْ لِی وَ اشكر لِوَالِدَیْكَ»، بلکه میفرماید: «أَنِ اشْكُرْ لِی وَلِوَالِدَیْكَ»؛ آیا اگر در خیابان با پدر بیسواد خود همراه شدیم، حاضریم به او احترام کنیم؟ یا بهگونهای راه میرویم که مردم خیال کنند او نوکر ما است؟
سرّ مطلب این است که تواضع در اسلام به این دلیل مطلوب است که تمرین بندگی است. برای اینکه بفهمی خودت هیچچیز نداری. این را همه میفهمند که پدر در وجود یافتن ما واسطه بوده است. همه پدر و مادرها برای بچههایشان بسیار زحمت کشیدهاند و کمک کردهاند تا آنها رشد کنند و این را همه میفهمند که باید سپاس آنها را به جا آورد، ولی باز میبینیم که احساس غرور، بزرگی و فخرفروشی از این مهم مانع میشود. استکبار و غرور سدی میشود بین انسان و بین ارزشهای متعالی و قرب خدا. این سد را باید شکست. دست پدر و مادر را باید بوسید، باید یک قدم عقبتر از آنان راه رفت. در روایات آمده که بیاجازه پدر ننشینید.
اما حالا فرهنگ جهانی درباره پدر چیست؟ پدر در این فرهنگ همیشه بدهکار است. در این فرهنگ مادی، اساس خانواده متلاشی میشود. همه شنیدهاید که وضع خانوادهها در مغربزمین چگونه است و چطور در حال اضمحلالاند. اگر میخواهیم اینطور نباشیم، باید ارزشهای اسلامی خودمان را زنده کنیم و باید به این ادبها متأدب باشیم و عمل کنیم. در اسلام داریم که حتی نسبت به ضعیفترین افراد جامعه و حتی نسبت به بچهها هم باید احترام بگذارید. حقیقت این است: وقتی آدم بداند از خودش چیزی ندارد، به چه چیز میخواهد بنازد؟ کودکان نیز بنده خدا هستند و خداوند آنان را دوست دارد؛ چراکه هنوز آلوده به گناه نشدهاند. اما وقتی فرهنگ اسلامی نباشد، هیچ ارزش و احترامی برای هیچکس نیست. همانا این تفاوت دو فرهنگ و دو نظام ارزشی است که یکی مبتنی بر امیال، خواستهها و هوسها است و دیگری مبتنی بر بینش الهی است. آنگاه که این تفاوتها را فهمیدیم،؛ برای تواضع، ارزش دیگری قائل میشویم. به عبارت دیگر، تواضع میشود راه خداشناسی و خداپرستی. تا زمانی که برای تواضع تمرین نکنیم، نمیتوانیم بندگی خدا را درست بهجا بیاوریم و روزی دچار مشکل خواهیم شد. همانطور که وقتی به منافقین گفتند: بیایید پیغمبر برای شما استغفار کند، گفتند: نه. شاید دیده یا شنیده باشید که برخی از کسانی که آلوده به شبهات هستند حتی در مقابل ضریح بعضی از امامزادهها یا حتی در مقابل ضریح حضرت معصومه(س) که ولینعمت ما است، خضوع نمیکنند. این حالت همان روح تکبر است. بهانه آنان هم این؛ است که ما بتپرست نیستیم و حرفهای وهابیها را میزنند.
ریشه این مطلب این است که آدم خودخواه، ننگ میداند که در برابر یک انسان دیگر، به خصوص انسانی که زنده نیست، خضوع کند. این تواضع همان چیزی است که شیطان بسیار از آن بیزار است و انسان میباید همان را بیشتر زنده کند.
خطبه قاصعه امیرالمؤمنین، یکی از طولانیترین خطبههای نهجالبلاغه است که در نکوهش مستکبران و گردنکشان است. حضرت در آن خطبه میفرماید: «وَ اتَّخِذُوا التَّوَاضُعَ مَسْلَحَةً بَیْنَكُمْ وَ بَیْنَ عَدُوِّكُمْ إِبْلِیسَ وَ جُنُودِهِ.»؛ شما با دشمنی سر و کار دارید که در برابر شما صفآرایی کرده است. آری، ابلیس و جنودش در مقابل شما لشکرکشی کردهاند و میخواهند شما را به جهنم ببرند و برای اینکار قسم هم خورده است: «فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ»12!! اینک چیزی که میتواند شما را از دام شیطان نجات دهد، سلاحی باشد در دست شما و سنگری باشد بین شما و بین شیطان، همانا تواضع است: «اتَّخِذُوا التَّوَاضُعَ مَسْلَحَةً بَیْنَكُمْ وَ بَیْنَ عَدُوِّكُمْ إِبْلِیسَ وَ جُنُودِهِ.»
بنابراین، ارزش تواضع کردن برای ما بسیار بیشتر از آن ارزشی است که در نزد عاقلان است. عدهای پشتوانه نظام اخلاقیشان این است که عقلا آنان را مدح میکنند. اما پشتوانه نظام اخلاقی اسلام این است که انسان به خدا نزدیک میشود. اگر آدمی اخلاق اسلامی را رعایت کند، میتواند راه تقرب به خدا را بپیماید و اگر این راه را نرود، هیچوقت نمیتواند به آن هدف عالی که برای آن آفریده شده؛ است برسد.
1.اسراء / 37-38.
2.لقمان / 18.
3.ذاریات / 56.
4.منافقون / 5 .
5.؛ نازعات / 24.
6.منافقون / 7.
7.؛ توبه / 80.
8.؛ قصص / 78.
9.؛ اسراء / 24.
10.؛ اسراء / 23.
11.لقمان / 14.
12.؛ ص / 82.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/02/16 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در ادامه بحثمان از روایت نوف بکالی كه بیان ویژگیهای شیعیان از دیدگاه امیرالمؤمنین(ع) بود، به این جمله رسیدیم: «؛ بَخَعُوا لِلَّهِ تَعَالَى بِطَاعَتِهِ وَ خَضَعُوا لَهُ بِعِبَادَتِهِ فَمَضَوْا غَاضِّینَ أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ وَاقِفِینَ أَسْمَاعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ بِدِینِهِمْ؛ »؛ در نهجالبلاغه هم عبارتی آمده که از لحاظ مضمون شبیه به این است،1؛ ولی ما به همان روایت نوف تكیه مىكنیم؛ چون كاملتر و پرمحتواتر است.
حضرت مىفرمایند: آنان (شیعیان) کسانی هستند که در مقام اطاعت خدا تسلیم کامل هستند. در این فراز از واژه «بخع»؛ استفاده کرده است. این کلمه هم به صورت لازم و هم متعدی استعمال مىشود. متعدی آن به معنای خراب کردن و کشتن است: در قرآن مىفرماید: «فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَّفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ»2؛ ، گویا مىخواهی خودت را از غصه اینکه چرا کفار ایمان نمىآورند، بكشی. «بَاخِعٌ نَّفْسَكَ »؛ متعدی و به معنای کشتن و هلاک کردن است. ولی همین كلمه وقتی به صورت لازم استعمال مىشود، به معنای تسلیم مطلق است. در عربی برای كسی كه در مقابل دیگری هیچ نوع مقاومتی نشان ندهد، به طوری که اگر به او امر کند، دقیقاً خواستههایش را عمل کند و به طور كامل تسلیم فرمان او باشد از كلمه «بخع»؛ استفاده مىشود.
ویژگی شیعیان اهل بیت این گونه است که وقتی به امر و نهی خداوند توجه پیدا مىکنند، در مقابل آن تسلیم محض هستند. یعنی، همین که بفهمند خدای متعال چه دوست دارد، آنان سعی مىکنند آن را به نیكویی انجام دهند و همین که بفهمند خدا از چه بیزار است، سعی مىکنند آن را ترک کنند. شیعیان در برابر اوامر خداوند هیچ مقاومتی از خود نشان نمىدهند.
«وَ خَضَعُوا لَهُ بِعِبَادَتِهِ.»؛ آنان در مقام عبادت نیز در خضوع و خشوع عبادت مىکنند. پیشتر بیان شد كه عبادت، گاهی به معنای انجام مناسک خاص مثل: نماز، روزه، حج و ... به کار مىرود و گاهی به یک معنای عام که هم شامل اینگونه کارها مىشود و هم شامل کارهایی که نشانه اطاعت مطلق و بندگی خداوند در آن باشد. برای اطاعت امر خدا هم اگر قصد قربت باشد، عبادت اطلاق مىشود؛ اگر چه مربوط به خوردن،؛ آشامیدن، حرکت یا رفتار دیگری باشد. یعنی اگر کاری باشد که مرضی خداست و به قصد تقرب انجام مىگیرد، عبادت است. بنابراین، عبادت منحصر به نماز و روزه نیست؛ اما در اینجا اطاعت و عبادت در کنار هم قرار داده شده است و به این مطلب اشاره دارد که اطاعت معنای خاصی است و عبادت معنای دیگری؛ اطاعت در اوامر توسلی به کار مىرود و عبادت در اوامر تعبدی.
در واقع،؛ در اینجا حضرت دو تا وصف را ذکر مىفرماید؛ اول اینکه شیعیان در مقام اطاعت خدا چنان تسلیم هستند که هیچ نوع مقاومتی از خود نشان نمىدهند. وقتی مىفرماید: نماز بخوان یا خمس مالت را بده، آنان دیگر تأمل نمىکنند و در انجام فرامین خداوند درنگ نمىکنند. «؛ أَسْلَمْتُ وَجْهِیَ لِلّهِ؛ »3. چه کسی دینش بهتر از این است که خودش را تسلیم خدا کند؛ «وَمَنْ أَحْسَنُ دِینًا مِّمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لله»4؛ هر چه تو مىگویی همان است. دیگر اینکه، شیعیان در مقام پرستش، یعنی انجام کارهایی که اصلاً آهنگ آن آهنگ پرستش است، مثل نماز، خضوع و خشوع دارند. یعنی، آنان عبادت را صرفاً به عنوان مراسم ظاهری انجام نمىدهند.
به این نکته؛ توجه کنید که در اسلام وقتی ارزشهایی مطرح مىشود، به این معنا نیست که یک حد خاصی از این ارزشها ملحوظ باشد و کمتر از آن، قبول نباشد، یا اگر حدی از ارزشها پذیرفته شد، به این معنا نیست که حد آن همین است. به اصطلاح طلبهها، این مفاهیم تشکیکی است و مراتب دارد. وقتی می فرماید: «أَقِمِ الصَّلاَةَ»، معنایش این نیست که فقط نماز واجب را بخوان. نماز، ماهیتاً مطلوب است. هر کس بیشتر نماز بخواند نوافل را هم به جا بیاورد البته مطلوبتر است. ولی اگر به همین نماز واجب هم اکتفا کند، از تارکین صلاة و ضایعکننده نماز نیست. مىتوان گفت:؛ تکلیف واجب، یعنی حد نصاب آن. یعنی،؛ این حداقلی است که باید انجام داد تا مشمول این اوصاف و این امتیازات قرار گرفت، ولی مراتب بالاتری هم دارد. باید بگوییم:؛ نمازی که ما مىخوانیم با نمازی که سلمان یا امیرالمؤمنین مىخواند فقط شباهتی در ظاهر دارد. نمازی که یک تکبیرش به همه عبادتهای جن و انس مىارزد، یک گونه از نماز است و نمازی که به قول بعضی از بزرگان اخلاق چون مرحوم آقا میرزا جوادآقا تبریزی، باید از آنها بیشتر استغفار کنیم، گونهای دیگر از نماز است. ولی به هر حال، معرفت و توان فهم و ایمان ما همین است و دیگر بیشتر از این از ما ساخته نیست. باید سعی کنیم تا فهم، معرفت و محبتمان را بیشتر کنیم. اما هر قدر هم ما پیشرفت کنیم، خاک پای اولیای خدا هم نمىشویم.
توجه داشته باشیم وقتی مىگویند: «وَ خَضَعُوا لَهُ بِعِبَادَتِهِ»: نباید فکر کنیم همین که ما سرمان را در نماز کج بگیریم یا آن را پایین بیندازیم، این دیگر همان خضوعی است که در نماز مطلوب است و بیش از این دیگر چیزی نیست. البته این حالت اگر صادقانه باشد، تصنعی و ریایی نباشد اولین مراحل خضوع است. اما این خضوع مثل یک قطره آب در برابر یک اقیانوس است. آن خضوعی در نماز برای انسان مطلوب است که وقتی تیر از پای نمازگزار کشیدند، متوجه نمىشود.
به هر حال، ارزشهایی که در این خطبه یا در جاهای دیگر مطرح شده است، کماً و کیفاً تشکیکی است؛ یعنی هم از لحاظ تعداد و هم از لحاظ کیفیت، مراتب دارد. ما همواره باید سعی کنیم از اینکه هستیم یک قدم جلوتر باشیم. ولی باید بدانیم و در نظر داشته باشیم که هر قدر زیاد نماز بخوانیم، هزار رکعت نماز در شبانه روز از ما ساخته نیست. یا اگر در کیفیت و خضوع و خشوع نمازها بسیار همت کنیم باز در مقابل خضوع و خشوع اولیای خدا چیزی به حساب نمیآید. باید به این امور توجه داشته باشیم تا مبتلا به غرور و عجب نشویم. از آن طرف هم اگر دیدیم نمىتوانیم به آن مراتب برسیم، نباید بگوییم: یا همه یا هیچ؛ یا ما باید مثل علی (ع) شویم، یا اصلاً نخواستیم؛ البته این حماقت است. اگر آدم نتوانست به مرتبه عالی چیزی دست یابد، نباید مرتبه نازلتر آن را از دست بدهد.
پس، هم باید سعی کنیم از آنچه هستیم بالاتر برویم و هم نباید فکر کنیم که اگر یک وقت، توفیقی پیدا کردیم و نماز با حالی را خواندیم و مناجاتی داشتیم، دیگر مانند سایر امامان شدهایم. باید بدانیم فاصله بسیار است.
به هر حال، در این عبارت بر روی دو نکته تأکید شده است: شیعیان در مقام تسلیم هستند و اوامر الهی را کاملاً اطاعت مىکنند و در عبادتشان هم اهل خضوع و خشوع هستند. اما وقتی حضرت این دو وصف را برای شیعیان ذکر مىکنند، برای انسان این سؤال مطرح مىشود که من چه کار کنم که بتوانم مطیع خدا باشم؟ همه اوامر خدا را اطاعت کنم و در مقام عبادت نیز خضوع و خشوع داشته باشم؟ چه کار کنم تا در نماز حضور قلب داشته باشم؟
حضرت در ادامه دو راه مهم را ذکر مىفرمایند. قابل ذکر است این دو راه با «فاء»؛ تفریع ذکر شده كه نشانه این است که این دو راه برای وصول به آن مقام عبادت و اطاعت مطلق، به نوعی مقدمه است. ما هر کاری را که می خواهیم انجام دهیم، باید شناختی نسبت به آن کار داشته باشیم و فوایدی که بر انجام آن مترتب مىشود یا ضررهایی را که بر ترک آن مترتب مىشود بدانیم. آدمیزاد اینطوری است که اول یک تصوری از کاری دارد، بعد فکر مىکند که حالا اگر این کار را انجام بدهم چه فایدهای دارد. معمولاً ما به دنبال کاری مىرویم که لذت داشته باشد. به عبارت دیگر آن فایدهای را که برای آن کار تصور مىکنیم همان لذتش است. همچنین، به فواید و زیانهای ترک آن کار نیز مىاندیشیم. مثلاً اگر رعایت بهداشت نکنیم چه طور مىشود؟؛ بنابراین، تصور اینکه منفعتی دارد و تصدیق به این منفعت و تصدیق به اینکه ترک آن ضرر دارد، انگیزه مىشود تا که آدمی اراده کند کاری را انجام بدهد یا ندهد.
توجه داشته باشیم همه افعال اختیاری ما ناشی از اراده؛ ما و اراده ما ناشی از شناخت ما است. شناخت ما از دو طریق عادی حاصل مىشود. در آیات زیادی از قرآن کریم ملاحظه مىکنید که به خصوص، این دو نعمت را ذکر مىکند و روی آنها تأکید مىکند که ما به شما چشم و گوش دادیم: «؛ جَعَلَ لَكُمُ الْسَّمْعَ وَالأَبْصَارَ »5؛ و سپس مىفرماید «؛ وَالأَفْئِدَةَ؛ ». گوش و چشم و دل. منظور از دل در اینجا آن قوهای است که ادراکات را تحلیل و نتیجهگیری مىکند. پیش از این که برای ما ادراک قلبی حاصل شود، معمولاً باید از چشم و گوش استفاده کنیم. ابتدا باید یک چیز را ببینیم و با چشممان تجربه حسی داشته باشیم یا از کسانی که آن تجربه را داشتهاند و ما به حرف آنها مطمئن هستیم، بشنویم و از آنها قبول کنیم تا شناختی برای ما پیدا شود و بر اساس آن باور کنیم که واقعاً این کار مفید است یا ضرر دارد. یعنی، یا خودمان تجربه مىکنیم و نتیجهاش را مىبینیم یا از آنهایی که تجربه کردهاند، مثل انبیاء، مىشنویم. بنابراین از این دو راه است که ما شناخت پیدا مىکنیم تا آن شناخت، منشأ اراده؛ ما برای کاری شود. پس، اگر بخواهیم اراده اطاعت در ما پیدا شود یا بخواهیم عبادت را با خضوع و خشوع انجام بدهیم و تمرکز پیدا کنیم، باید بر اراده، فکر و خیال خود تسلط داشته باشیم تا بتوانیم آنها را کنترل کنیم. برای این کار انسان باید آنقدر تمرین کند تا فکرش را متمرکز کند. معمولاً ما وقتی نماز را شروع مىکنیم گمشدههایمان را مىیابیم و کارهایی را که باید انجام دهیم در ذهنمان مىآید. همین که نماز تمام مىشود تازه متوجه مىشویم که نماز مىخواندیم. برای اینکه آدم ذهن خودش را کنترل کند، زحمت و تمرین مىخواهد. باید توجه داشته باشیم روح عبادت همان توجه به خدا است. وقتی توجه نداشته باشیم و فقط ظاهر را درست کنیم، عبادت ما، همانند انسان بدون روح است و خدا تفضلاً آنها را از ما قبول مىکند.
باید بدانیم، تمرین کردن و حضور قلب در نماز و عبادت چه قدر فایده دارد. به راستی این که ارزش دو رکعت نمازی که انسان با توجه مىخواند از هزاران رکعت بیشتر است، یعنی چه؟ پس، برای اینکه بفهمیم خضوع در عبادت چقدر ارزش دارد، یا باید خودمان ببینیم یا باید از کسانی که تجربه دارند، مىدانند و اطلاعات صحیح دارند بشنویم و قبول کنیم. در واقع، برای هر کاری که مىخواهیم انجام دهیم، باید ببینیم کار خوبی است، خداپسند است، چگونه باید انجام یابد، چقدر فایده دارد و اگر آن را انجام ندهیم چقدر ضرر دارد؟ در این شناختن، معمولاً چشم و گوش بیشترین دخالت را دارد. بعد از آن عقل هم باید فکر و نتیجهگیری بکند تا اینکه شناختی حساب شده و سنجیده و مؤثر پیدا کند.
اکنون پرسش این است: ما چشم و گوشمان را در چه راههایی به کار مىبریم؟ معمولاً چشم ما خیلی آزاد است و هر طرف که بخواهیم نگاه مىکنیم. هر چه در خیابان جلوی چشممان آمد مىبینم. ساختمانها، آدمها، رفت و آمدها و ماشینها. همچنین، هر چه را هم بخواهیم گوش مىکنیم. صوت قرآن و اذان، صدای موسیقی و ... اما برای اینکه انسان کنترل کند که چشمش چه چیزهایی را ببیند و گوشش به چه چیزهایی گوش بدهد، قدرت و ملکهای لازم است که اسم آن تقوا است و دست یافتن به خود این ملکه، خیلی زحمت دارد. به هر حال، باید بدانیم که شایسته است چشممان را کنترل کنیم. اگر چشم آزاد باشد و به هر چیز نگاه کند، اولین ضرر آن این است که در انسان نوعی حالت اضطراب و دلهره پدید مىآورد. دیگر آرامش و تمرکزی برای انسان نمىماند. ممکن است آثار بدتری هم پیدا شود که به صفای خانواده لطمه بزند و انسان را به بعضی از گناهان مبتلا کند. نگاه و سپس گناه، انسان را تا قعر جهنم مىکشاند. همه چیز از یک نگاه آغاز مىشود.
همچنین گاهی انسان کلمهای مىشنود که هرچند شوخی است، باعث مىشود فکر غلطی به ذهنش بیاید و دنبال این فکر، رفتاری و دنبال آن رفتار به گناهی آلوده شود، و دنبال آن گناه به گناهانی دیگر مبتلا شود که مبدأ همه آنها شنیدن یک شوخی است.
اگر کسی بخواهد در همه رفتارهایش مطیع خدا باشد و اگر بخواهد در نماز به هیچ چیز جز به خدا نیاندیشد، باید بتواند ذهنش را کنترل کند. بسیار ناشایست است که انسان اختیار ذهن خودش را نداشته باشد. ذهن من در درون من است و هیچ کسی نمىتواند در آن تصرفی کند؛ اما اگر خودم هم مالک ذهن خودم نیستم، برای این است که آن ادراکات و کارهای قبلی در ذهن من ذخیره شده و حافظه من را مشغول کرده است و در فرصتهای مختلف، به خصوص در نماز، فعال مىشود. گاهی انسان در نماز یادش مىافتد که فلان چیز را کجا گذاشته است، برای اینکه در این وقت مشغول کار دیگری نیست و چیزهای دیگر ذهنش را مشغول نمىکند. آنگاه آن چیزهایی که در ذهن انسان مخفی شده است، شروع به فعالیت مىکنند. یا گاهی هنگام مطالعه مىبینیم که ذهن ما تا کجاها که پرواز نمىکند. در صورتی انسان بر ذهن خودش تسلط مىیابد، که بتواند بر اراده خودش حاکم باشد. گاهی انسان اراده مىکند کاری را انجام دهد، واقعاً هم دلش مىخواهد؛ اما هر چه در عمل مىخواهد خودش را راضی کند که این کار را انجام بدهد، نمىتواند. مثلاً شب بیدار مىشود و مىخواهد نماز بخواند. به خود مىگوید حالا زود است، پنج دقیقه دیگر بخوابم. پنج دقیقهاش مىشود یک ساعت و گاهی هم ممکن است نمازش قضا بشود. او برای نماز بیدار شد، اما مسامحه کرد، چون مالک اراده؛ خودش نیست.
برای اینکه انسان بخواهد مالک اراده؛ و ذهن خودش باشد، باید چشم و گوش خود را کنترل کند. این آسانترین راه است.
حضرت در این فراز ابتدا روی چشم تکیه مىکنند. غَضُّوا أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ. یا فَمَضَوْا غَاضِّینَ أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ. مضمون این دو عبارت (حکایت نوف و نهجالبلاغه) یکی است؛ اما عبارتها و کیفیت بیان فرق مىکند. یکی از ویژگیهای شیعیان اهلبیت این است که چشمشان را کنترل مىکنند. وقتی مىخواهند به چیزی نگاه کنند و خیره شوند، ابتدا فکر مىکنند که آیا خدا اجازه مىدهد یا نه؟ نگاه کردن به آن حلال است یا حرام؟ آنهایی که خالصتر هستند و مراتب تقوایشان بالاتر است به این هم اکتفا نمىکنند؛ بلکه مىگویند این نگاه کردن من فایدهای دارد یا ندارد؟ آنان تنها به اینکه حلال و مباح باشد اکتفا نمىکنند. اگر دیدند فایده ندارند، مىگویند: چیزی را نگاه مىکنم که فایده داشته باشد، مثل قرآن و حدیث. چرا چیزی را ببینم که مرا دعوت به گناه مىکند؟ بنابراین، شیعیان کسانی هستند که به این دو کار همت دارند: اول کنترل چشم؛ دوم کنترل گوش. اگر این دو امر را سعی کردیم کنترل کنیم، آنوقت مىتوانیم در مقام عبادت و اطاعت کم نگذاریم و چیزی را که فهمیدیم خدا دوست دارد کوتاهی و مخالفت نکنیم. اما مادامی که چشم و گوش ما، یله و رها هستند و هر جا و به هر چه که بخواهند نگاه یا گوش مىکنند، هیچوقت بر اراده و ذهنمان مسلط نمىشویم. به هنگام مطالعه، دلمان این طرف و آن طرف مىرود. یک ساعت به کتاب نگاه مىکنیم، اما یک سطر هم مطالعه نکردهایم. یا چون سلام نماز را دادیم یادمان مىآید که داشتیم نماز مىخواندیم. باید از کلمه، کلمه نماز بهرهمند شویم. نمىدانیم نماز چه اکسیری است. اما آنهایی که مزهاش را چشیدهاند بسیار نقلها گفتهاند. یکی از اساتید که هم اکنون نیز حیات دارند مىفرمودند که اگر سلاطینی که دنبال لذتهای دنیا هستند مىفهمیدند که نماز چه لذتی دارد، از سلطنت صرف نظر مىکردند! ما چه مىفهمیم؟ «إِنَّهَا لَكَبِیرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخَاشِعِینَ»6: گویی یک بار سنگینی است برای ما.
اگر بخواهیم از این نماز استفاده کنیم باید بتوانیم ذهن خودمان را کنترل کنیم و اگر بخواهیم توجه داشته باشیم، باید چشم و گوش را کنترل کنیم. این سادهترین راه است. فقط تمرین مىخواهد. وقتی انسان مىبیند که چیزی است که گوش دادن به آن مضر است، یک موسیقی حرام، غیبت، تهمت یا یک حرف بیهوده است، محل را ترک کند، این خیلی مشکل نیست. اما اینکه انسان بخواهد هر چه دلش مىخواهد به ذهنش بیاید و هر چه نمىخواهد به ذهنش نیاید، این کنترل دشوار است. وقتی انسان آن قدرت را پیدا مىکند که از چشم و گوشش مواظبت کند، از گناهان هم چشم مىپوشاند؛ غَضُّوا أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ؛ مصداق کامل این کلام امیر مىشود. آن جایی که در اختیارشان است گوششان را در راهی به کار مىبرند که دانش سودمندی برایشان حاصل شود. یا اگر مىبینند چیزی فایده ندارد، علمی هم به آنها اضافه نمىشود، گوششان را صرف این کار نمىکنند و به دنبال چیزی مىروند که فایده داشته باشد.
البته همانطور که بیان شد اینها مراتب دارد و معنایش این نیست که اگر کسی جایی رفت و صحبت از علمی نبود، گوشهایش را ببندد که هیچ صدایی نشنود. در واقع، اضطراراً شنیدن و دانستن چیزهایی برای زندگی لازم است. برخی چیزها مقدمهای برای تحصیل علم نافع هستند. وقتی انسان مىخواهد درس بخواند باید مسافرتی کند یا از خانه خارج شود تا سر کلاس درس برود و به حرف استاد گوش دهد. بنابراین، کارها و مقدماتی که لازم است، دیدن و شنیدن دارد. اینها مسلماً مطلوب است و جزء مقدمات عبادت مىشود و ثواب دارد. اما اگر انسان سراغ آموزشها و کارهای حرام برود، آن قدمی هم که بر مىدارد، مقدمه گناه است. پس، بهترین راه برای اینکه ما بتوانیم صفات شیعیان را در خودمان به وجود بیاوریم، کنترل چشم و گوش است.
وفّقنا الله و ایاکم انشاء الله
1؛ . ر.ک: خطبه همام در وصف متقین.
2؛ . كهف / 6.
3؛ . آلعمران / 20.
4؛ . نساء / 125.
5؛ . نحل / 78.
6؛ . بقره / 45.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/02/23 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در بیان ویژگیهای شیعیان اهل بیت(ع) به این عبارت میرسیم: «نَزَلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِی الْبَلَاءِ كَالَّذِی نَزَلَتْ مِنْهُمْ فِی الرَّخَاءِ رِضاًً عَنِ اللَّهِ بِالْقَضَاءِ»؛ یعنی، حالت و وضع روحیشان در موقعیت بلا، گرفتاری و مصیبت، مثل این است که در حالت رخاء و آسایش و رفاه به سر میبرند. به عبارت دیگر، همانطور که انسان در حال خوشی و آسایش از زندگیاش راضی است، گلهای ندارد و جزع و فزع نمیکند، متقین نیز در حال بلا و مصیبت همینگونه هستند. اینکه بلا بر آنها نازل شده باشد یا نعمت فراوانی به آنها رسیده باشد برایشان تفاوتی ندارد. در نسخه بحار این عبارت نیز آمده است که: «رِضاًً عَنِ اللَّهِ بِالْقَضَاءِ»، سرّ اینکه حال شیعیان در دو وضعیت یکسان است، این است که آنان به قضا و قدر الهی راضی هستند. هم رفاه و آسایش را و هم بلا و مصیبت را تقدیر خدا میدانند و چون هر دو از خداست، از هر دو استقبال میکنند و هیچ گلهای ندارند.
با توجه به عبارتهایی که بیان شد، میتوان بحثی را پیگرفت. انسان، به طور طبیعی، یعنی قبل از اینکه از هدایت الهی و انبیا استفاده کرده باشد، در وقت نعمت و خوشی، شاد و خرم و مسرور است و در گاه مصیبت و گرفتاری، ناراحت و پریشان است و کمابیش از رنجهایش شکایت و جزع و فزع میکند. البته این مطلب در قرآن کریم تصریح شده است که مقتضای خلقت طبیعی انسان همین است: إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا * إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا * وَإِذَا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعًا1. اگر برای این انسان، مشکل، گرفتاری یا ناراحتی پیش بیاید، زبان به جزع و فزع میگشاید و گله و شکایت میکند، ولی اگر خداوند به او نعمتی داد، سعی میکند این نعمتها را برای خودش حفظ کند و از دیگران منع کند. به عبارت دیگر، انسان به طور طبیعی هم بخیل و هم اهل جزع و فزع است. مجموع این دو صفت را «هلوع»؛ میگویند که تفسیر آن در ادامه این آیه بدینگونه آمده است:؛ إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا * وَإِذَا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعًا.
پیامبران آمدند تا انسانها را هدایت کنند. در این میان، شاید بعضی از اولیای خدا هم که از یک فراستهای خدادادی خاصی بهرهمند هستند، خود به خود این مقتضای خلقت طبیعی را تغییر دهند و تکامل پیدا کنند و فراتر از این خواستههای مادی و حیوانی به خواستههای دیگری توجه پیدا کنند. در اینجا مناسب است به تشبیهی درباره روح انسان اشاره شود. وضعیت روحی انسان، شبیه آب یک استخر، لایههای متعددی دارد. وقتی به یک استخر یا دریاچه نگاه میکنید، خواهید دید که سطح آب مواج است، ولی یک لایه زیرینتر از آن آرام است که زیر این لایة متحرک و ناآرام است. و بالاخره هر قدر عمق آب بیشتر شود، مثل اقیانوسهای بزرگ، به اعماقی میرسد که در آنجا ذخایر قیمتی بسیاری هست که در ابتدا کسی از آنها خبر ندارد. زندگی آدمهای سطحی، آنهایی که تربیت انسانی نشدهاند و در مکتب انبیا رشد نیافتهاند، همان زندگی سطحی است. یعنی شناختهایشان منحصر به همان چیزهایی هست که میبینند و میشنوند. حالاتی هم که برایشان پیدا میشود، تابع همین لذتها یا رنجهای حسی است. به محض اینکه به درد و مشکلی گرفتار شوند، تا عمق روحشان مضطرب میشود و داد و فریاد میکند. در واقع، این سطح مادی و حیوانی در عمق وجودشان تأثیر میگذارد؛ چرا که وجودشان عمقی ندارد. و هر حزن و شادی؛ آنان تابع همان لذتهای حسی ظاهری است. در این سطح، به هیچروی به ماورای این عالم و آفریدگار عالم و سرنوشت دنیا توجه ندارند. صبح بلند میشوند، غذایی میخورند و دنبال شادی میروند و چون از تفریح خسته میشوند، میخوابند و فردا روز از نو، روزی از نو. یعنی،؛ هر وقت خواستههایشان عملی شد، خوشحال و شاد هستند و هر گاه نیز به خواستههایشان نرسند، افسرده میشوند و اوقاتشان تلخ است. اما کسانی هستند که قدری قوه عقلیشان قویتر است. آنان مسائل را به این سادگی نگاه نمیکنند. اینطور نیست که هر چه رنجآور باشد را ترک کنند یا به دنبال هر چه لذتآور باشد، بروند؛ بلکه آنان به عاقبت و سرانجام کار خویش میاندیشند. نمونه بارز دسته اول، کسانی هستند که به انواع مواد مخدر معتاد میشوند. آنان برای شادی لحظهای، مواد مصرف میکنند و دیگر فکر نمیکنند فردا چه میشود و چند ماه بعد چه بدبختیهایی به دنبالش خواهد آمد. آنها از جمله کسانی هستند که دم را غنیمت میشمارند! اما، آنهایی که عاقلتر هستند، حساب میکنند و میسنجند که به دنبال این کار چه سودی است؟ آیا لذت یا شادی آن کار همیشگی است؟ یا به دنبالش رنجها و غصههای فراوان است. توجه داشته باشیم: حتی آن عقل حسابگری که هنوز ایمان ندارد و معنویات را درک نکرده است؛ دست کم برای زندگی دنیاییاش فکر میکند و از لذاتی که برایش مضر است، اجتناب میکند و دقت میکند که مریض نشود و به کارهای خطرناک دست نزند.
اما گاهی ممکن است که کسی از لذت ناشی از یک کار شادمان و خشنود نمیشود. زیرا در روح آدم لایهای زیرین است که آنجا معنای واقعی خشنودی و عدم خشنودی تحقق پیدا میکند. برعکس، ممکن است یک چیزی برای آدم همراه با رنج باشد، و شخص هم با عقل خود رنجها و گرفتاریهای آن را محاسبه کرده است، ولی از آن خوشحال و مسرور است. برای مثال، پزشک برای بیمار خویش دارویی تلخ دستور میدهد یا حتی دستور جراحی میدهد. این امر، سختی و مشکلات دارد، اما آدم از آن استقبال میکند و بسیار خوشحال است که دکتر خوبی پیدا کرده و داروی خوبی برای او تجویز کرده است. قابل ذکر است، این خشنودی غیر از آن شادی و غیر از آن لذت آنی است. ممکن است لذت آنی باشد و خشنودی نباشد و ممکن است لذت نباشد و خشنودی باشد. انسان، در این خشنودی تزاحم لذت و الم را محاسبه میکند، قدری عقلش را به کار میگیرد و فقط تابع ادراکات حسیاش نیست. اما وقتی ایمان پیدا شد، عالم دیگری برای روح انسان باز میشود. به این آیه توجه کنید:؛ إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا * وَإِذَا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعًا؛ در ادامه میفرماید: إِلَّا الْمُصَلِّینَ2. ابتدا هنوز ایمان و ارتباط با خدا مطرح نیست. اما اگر آدم به جایی رسید که فکرش متوجه ماورای این عالم شد و فهمید که این عالم به خودی خود قائم نیست، آفریننده و نگهدارندهای دارد و باید در مقابل او خضوع کرد و نماز گزارد، آن وقت شادیها و غمهایش تغییر میکند. اگر حزنی دارد، از یک چیز دیگری محزون است. او محزون میشود، اما نه از گرسنگی یا از پست از دست رفتهاش. او از این محزون میشود که چرا در انجام وظایفم کوتاهی کردم و از ثوابهای الهی محروم شدم. و این لایهها مرتب عمیقتر میشود.
گفتنی است، عکسالعمل کسانی که ایمان دارند نیز در موقع مصیبتها و سختیها مختلف است. ایمان برخی آنقدر ضعیف است که وقتی به سختیای مبتلا میشوند، زبان به شکایت از خدا باز میکنند و حتی از خدا هم گلهمند میشوند! در روایات داریم که کسانی هستند که دلبستگیهای شدیدی به دنیا، به مال، به همسر، به بچهها و به پست و مقامشان دارند، چون اینها را از دست میدهند، از خدا دلگیر میشوند و کافر میشوند و با بغض خدا از دنیا میروند! یعنی هرکس اینها را از دستشان بگیرد، از او ناراحت میشوند و دشمن او میشوند. آنان میفهمند که خدا اینها را از دستشان گرفته است، پس نسبت به خدا ـ نعوذ بالله ـ دشمن میشوند! اینان کسانی هستند که بسیار ضعیفالایمان هستند. اما دیگرانی هستند که اینقدر ضعیف الایمان نیستند که با خدا دشمنی پیدا کنند؛ اما به هر حال گلهمند میشوند. بسیاری از افراد نیک، مؤمن و نمازخوان هستند که وقتی مصیبت و سختیای برایشان پیش میآید، زبان شکایت میگشایند: خدایا! زورت به من رسیده، کس دیگری نبود؟ من چه گناهی کردم؟ بعدش هم میگویند استغفرالله! ولی به هرحال در دل گلهمند هستند. این هم نوعی از عکسالعمل انسان در مقابل مصیبتها و سختیها است.
نوع دیگری از عکسالعمل در برابر مصیبتها و گرفتاریها این است که:؛ کسانی که ایمان قویتری دارند در وقت سختیها میگویند: اینها وسیله آزمایش است. همه این عالم ـ همانطور که در آیات زیادی بیان شده است ـ وسیله آزمایش انسان است. اصلاً این عالم مقدمهای برای رسیدن آدم به حیات حقیقی است: الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا3. در واقع، کسانی هستند که به این توجه دارند که: نَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَیْرِ فِتْنَةً4؛ ما شما را به خوشیها و ناخوشیها مبتلا میکنیم و میآزماییم تا مورد فتنه و آزمایش قرار بگیرید. خوب میفهمند این مصیبتی که به آنان وارد شده است، وسیله آزمایش است؛ برای اینکه مشخص بشود آیا آنان ایمانشان را حفظ میکنند؟؛ آرامش خودشان را حفظ میکنند؟؛ وظایفشان را عمل میکنند؟ یا اینکه زبان به جزع و فزع باز میکنند و مرتکب گناه میشوند؟ پس آنان صبر میکنند، مثل کسی که زیر تیغ جراح است، تیغ جراحی که روی دستش است، دردش را درک میکند؛ اما در عین حال، دندان روی جگر میگذارد و صبر میکند و چیزی نمیگوید تا عملش را انجام دهد و سلامت یابد. مؤمنین متوسط در مقابل مصیبتها اهل صبر هستند: إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِرًا نِعْمَ الْعَبْدُ5.
اما از این بالاتر هم هست. وقتی ایمان قویتر میشود، روح انسان باز لایهای عمیقتر مییابد و عمق بیشتری پیدا میکند و به خدا و به عالم نور نزدیکتر و ظلمتهایش کمتر میشود. پس از صبر، رضا است. یعنی نه تنها صبر میکند؛ بلکه میداند آنچه برایش پیش آمده، خیر است؛ گرچه مصیبت و گرفتاری دارد، با رنج و آوارگی همراه است، زندان و شکنجه و گرفتاریهای دنیا دارد،؛ ولی او میداند خیر وی در آن است. روایتی از امام صادق(ع) به این مضمون آمده است كه: «من از وضع مؤمن تعجب میکنم. اگر خدا ملک دنیا را به او بدهد، خیر او در آن است و اگر بدنش را با قیچی ریز ریز کنند، باز خیر او در آن است6». کسی که اختیارش را به دست خدا میدهد و میگوید خدایا هر چه صلاح من است، آن شود، دیگر خیالش راحت است که هر چه پیش آمد، همان خیرش است. گفتنی است: این یک مرتبه بالاتر از آن است که سختیها را تحمل میکند؛ بلکه این انسان، با این ویژگی از سختیها استقبال میکند.
این استقبال از سختیها را مقام رضا میدانند که این مقام به دو گونه است: گاهی آدم از تقدیر خداوند راضی است چون میداند خدا خیرش را میخواهد. در واقع، آنچه برایش مطلوب بالذات است، خیر خودش است. یعنی، مصلحت خود را میخواهد و میداند این کار را که خدا برایش پیش آورده است، همانا خیر است. این است که چنین انسانی از خدا راضی است. در واقع،؛ اصالتاً رضایتش از این است که مصلحت «خودش»؛ تأمین شده است. اما از این بهتر هم هست. بهترین رضایت این است که آدم آنچنان محبت خدا پیدا کند که اصلاً مصلحت خود را از یاد ببرد و بگوید: حکم آنچه تو فرمودی! کمابیش نمونههایی کوچک در این دنیا را که افرادی اینچنین محبتهای شدیدی پیدا میکنند، دیدهاید. دلخوشی چنین انسانهایی به این است هر کاری خدا میخواهد انجام دهد. دیگر به فکر اینکه من لذت میبرم یا نه، خیر من در آن است یا نه، نیست. در ادبیات فارسی ما نکات لطیفی در اینباره آمده است: در اشعار باباطاهر عریان هست که تو گفتی برو، من هم تا چین و ماچین رفتم و از آنجا نامه نوشتم که تا اینجا بس است یا باز هم بروم؟ «این دوری بسه یا دورتر شُم؟»؛ فکر این نیست که من میخواهم نزدیک تو باشم و لذت ببرم. تو چه میگویی؟ میگویی برو، میروم. میگویی بیا، میآیم. فقط به این فکر هستم که تو را اطاعت کنم. این حالت فقط از محبت خالص و پاک پیدا میشود. خدا چنین بندههایی هم دارد. حالا چند تا از این بندهها دارد و کجا هستند، نمیدانم.
این روایت را هم شما شنیدهاید که: گویا امام صادق(ع) به ابوبصیر یا یکی دیگر از اصحابشان فرمودند که: کیف اصبحت. گفت: آقا من الحمدلله صبح کردم، در حالی که بلا را بهتر از رخاء؛ میخواهم، مرض را بیشتر از سلامتی و فقر را بیشتر از غنا دوست دارم. وی میپندارد که دیگر شاگرد تمام عیار مکتب امام صادق است. حضرت به وی فرمود: ما که اینگونه نیستیم. آن صحابی شوکه شد و گفت: آقا! من برای اینکه شبیه شما شوم خیلی زحمت کشیدهام. پس، شما چه طور هستید؟ امام فرمودند: ما اینگونه هستیم که اگر خداوند برای ما سلامتی بخواهد، سلامتی را دوست داریم. اگر برای ما مرض را بخواهد مرض را دوست داریم. اگر او فقر را بخواهد، فقر را دوست داریم. اگر او غنا را بخواهد، غنا را دوست داریم. ما از خود خواستهای نداریم. آن صحابی فهمید که هنوز یک لایه دیگری هم هست. آری، رضامندی مراتب بالاتری هم دارد.
برای نمونه وقتی پیغمبر اکرم به معراج رفتند خدای متعال زمینه گفتگو را با پیغمبر(ص) باز کرد. پیغمبر اکرم نیز سؤالاتی پرسیدند. توجه داشته باشید: پیامبر اکرم در شب معراج و آن هم در حضور خداوند این پرسش را مطرح میکنند: أَیُّ الْأَعْمالِ أَفْضَلُ؟7؛ خدایا! چه کاری را بیشتر دوست داری؟ خطاب شد: التَّوَکُّل عَلَی وَ الرِّضا بِما قَسَمْتُ. این از موارد نادری است که عمل به حالات قلبی اطلاق شده است. توکل از حالات قلبی است و عمل خارجی و جارحی نیست. ولی در اینجا این حالت قلبی، عمل نامیده شده است. بالاترین و محبوبترین اعمال این است که بنده بر من توکل کند و دوم اینکه به قضای من راضی باشد. همانا این از بالاترین محبتها است.
در روایت آمده است: وَ إِذَا كَانَ الْعَبْدُ فِی حَالَةِ الْمَوْتِ8، وقتی در حالت مرگ است. یَقُومُ عَلَى رَأْسِهِ مَلَائِكَةٌ؛ یک عدهای از فرشتگان میآیند و بالای سر او میایستند. بِیَدِ كُلِّ مَلَكٍ كَأْسٌ مِنْ مَاءِ الْكَوْثَرِ وَ كَأْسٌ مِنَ الْخَمْرِ؛ هر کدام یک جام آب کوثر و یک جام شراب بهشتی در دست دارند. در قرآن نیز تصریح شده است که:؛ أَنْهَارٌ مِّنْ خَمْرٍ لَّذَّةٍ لِّلشَّارِبِینَ9. سپس میفرماید: یَسْقُونَ رُوحَهُ حَتَّى تَذْهَبَ سَكْرَتُهُ وَ مَرَارَتُهُ: از این آب کوثر و از آن شراب به او می نوشانند تا سختی جان کندن از او برطرف شود. وَ یُبَشِّرُونَهُ بِالْبِشَارَةِ الْعُظْمَى؛ بالاترین بشارت و مژده را به او میدهند. وَ یَقُولُونَ لَهُ طِبْتَ وَ طَابَ مَثْوَاكَ: خوشا به حالت جایگاه خوبی داری. إِنَّكَ تَقْدَمُ عَلَى الْعَزِیزِ الْكَرِیمِ الْحَبِیبِ الْقَرِیبِ: تو وارد بر کسی میشوی که هم عزیز و کریم است و محبوب است و هم نزدیک. انتخاب این الفاظ بسیار با معنا است. الْحَبِیبِ الْقَرِیبِ، یعنی هم محبوب توست و هم نزدیک توست.
بنابراین، سکرات مرگ را از کام او میزدایند. در ادامه میفرماید: فَتَطِیرُ الرُّوحُ مِنْ أَیْدِی الْمَلَائِكَةِ: روح از دست فرشتگان بالا میرود و در دست آنها نمیماند. فَتَصْعَدُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى فِی أَسْرَعَ مِنْ طَرْفَةِ عَیْنٍ: در کمتر از یک چشم به هم زدن تا پیشگاه الهی وارد میشود. وَ لَا یَبْقَى حِجَابٌ وَ لَا سِتْرٌ بَیْنَهَا وَ بَیْنَ اللَّهِ تَعَالَى: پرده و حجابی میان او و خدا باقی نمیماند. وَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَیْهَا مُشْتَاقٌ: و این در حالی است که خدا مشتاق ملاقات با اوست! وَ تَجْلِسُ عَلَى عَیْنٍ عِنْدَ الْعَرْشِ: آنجا چشمهای است که این روح بر لب آن مینشیند! حال، آن چشمه، چه چشمهای است، و عرش چیست و چشمهای که آنجا هست، چگونه است را ما نمیدانیم. به هر حال، مقامی بسیار عالی برای او است و میان او و خدا هیچ حجاب و واسطهای هم نیست. اکنون این مسافر بر خدا وارد شده و خدا میزبان است و او هم میهمان. ثُمَّ یُقَالُ لَهَا كَیْفَ تَرَكْت ِ الدُّنْیَا: خداوند میفرماید: دنیا را چگونه ترک کردی؟ هان ای که از دنیا آمدهای بگو! دنیا چه خبر بود؟ فَیَقُولُ إِلَهِی وَ عِزَّتِكَ وَ جَلَالِكَ لَا عِلْمَ لِی بِالدُّنْیَا: به عزت و جلالت قسم که من هیچ خبری از دنیا ندارم. این پاسخ به این معنا نیست که وی کسی بوده که چیزی را نمیفهمیده است، بلکه به این معنا است که توجه او در همه چیز به خدا بوده است و اصالتاً به خود دنیا نظری نداشته و همه را افعال الهی و مظاهر الهی میداند. أَنَا مُنْذُ خَلَقْتَنِی خَائِفٌ مِنْكَ: من از آن وقتی که خودم را شناختم و تو مرا خلق کردی، در حال خوف و خشیت از تو هستم. باید گفت: این خوف غیر از خوف از عذاب است. فَیَقُولُ اللَّهُ صَدَقْتَ عَبْدِی: ای بنده من راست میگویی. كُنْتَ بِجَسَدِكَ فِی الدُّنْیَا وَ رُوحُكَ مَعِی: تو بدنت در دنیا بود، اما روحت در کنار من بود. به عبارت دیگر، راست میگویی که خبری از دنیا نداری، برای اینکه روح تو در دنیا نبود؛ بلکه جسدت در دنیا بود. فَأَنْتَ بِعَیْنِی سِرُّكَ وَ عَلَانِیَتُكَ: تو آشکار و پنهانت جلوی چشم من است و من همه چیز تو را خوب میدانم. سَلْ أُعْطِكَ: پس ای بنده مهمان من، درخواستی کن تا اجابت کنم. چه میخواهی به تو دهم؟ وَ تَمَنَّ عَلَیَّ فَأُكْرِمَكَ: یک خواهشی کن تا من احترامت را بگذارم و خواهشت را عملی کنم. هَذِهِ جَنَّتِی مُبَاحٌ فَتَسَیَّحْ فِیهَا وَ هَذَا جِوَارِی فَاسْكُنْهُ: این بهشت است، برو هر جایی که دلت میخواهد، ساکن شو و این هم جوار من است اینجا سکونت کن. حال، این بنده مؤمن در جایی که دیگر نه عذابی است و نه گرفتاری، نه غم و غصهای است میگوید: فَتَقُولُ الرُّوحُ إِلَهِی عَرَّفْتَنِی نَفْسَكَ فَاسْتَغْنَیْتُ بِهَا عَنْ جَمِیعِ خَلْقِكَ: تو معرفت خودت را به من دادی و من از غیر تو بینیازم. بهشت را میخواهم چه کار؟ بهشت غیر از تو است. و تا معرفت تو را دارم، چیز دیگری نمیخواهم. و این همان مقام رضا است.
لَوْ كَانَ رِضَاكَ فِی أَنْ أُقَطَّعَ إِرْباً إِرْباً وَ أُقْتَلَ سَبْعِینَ قَتْلَةً بِأَشَدِّ مَا یُقْتَلُ بِهِ النَّاسُ لَكَانَ رِضَاكَ أَحَبَّ إِلَیَّ؛ این رضایت، رضایتی نیست که چون میدانم مصلحت من در آن است، راضی و خشنود هستم. برای مثال، چون آدم میداند داروی تلخ طبیب شفابخش است، خوشش میآید. اما در رابطه با خدا میگوید اگر رضایت تو در این بود که بدن من را پاره پاره کنند و هفتاد بار من را بکشند و دوباره زنده شوم تا دوباره بکشند، باز رضای تو را میجویم. صحبت این نیست که چون تو تقدیر میکنی، مصلحت من است و راضیام. در یک مضمونی در مناجاتهای امام سجاد(ع) هست که اگر رضای تو در این باشد که من را به جهنم ببرند، باز رضای تو را دوست دارم. اگر تو دوست داشتی که من جهنم بروم، من جهنم را ترجیح میدهم.
به طور طبیعی، وقتی چنین ادعاهایی میشود، در آدم حالتی از عجب و غرور پیدا میشود؛ اما برای اینکه آن جبران شود، میگوید: كَیْفَ أُعْجَبُ بِنَفْسِی، من چه طور مبتلا به عجب شوم یا به خودم ببالم. وَ أَنَا ذَلِیلٌ إِنْ لَمْ تُكْرِمْنِی، با این همه که چنین رضایتی از تو دارم، ولی اگر تو من را اکرام نکنی، من ذلیل هستم و از خودم هیچ چیز ندارم. وَ أَنَا مَغْلُوبٌ إِنْ لَمْ تَنْصُرْنِی، من با نصرت و معرفتی که تو دادی به اینجا رسیدهام، اگر این را از من بگیری هیچ چیز ندارم. وَ أَنَا ضَعِیفٌ إِنْ لَمْ تُقَوِّنِی، اگر تو به من قوت نبخشی، من ضعیف هستم و کاری نمیتوانم انجام دهم. انا میتٌ ان لم تحینی، این حیاتی که دارم، تو به من دادی. اگر تو این حیات را به من ندهی، من مردهای بیش نیستم. وَ أَنَا مَیِّتٌ إِنْ لَمْ تُحْیِنِی بِذِكْرِكَ، اگر تو مرا با یاد خودت زنده نمیداشتی، من مرده بودم. یعنی حیات من به یاد تو بسته است. در مناجات خمس عشر هم داریم: بِذِكْرِکَ عاشَ قَلْبی. وَ لَوْ لَا سَتْرُكَ لَافْتَضَحْتُ أَوَّلَ مَرَّةٍ عَصَیْتُكَ، اگر تو عیبهای من را نپوشانده بودی و اولین مرتبهای که من لغزشی میکردم و رسوا میشدم، آبرویم میرفت. تو پردهپوشی کردی و آبروی من را حفظ کردی. إِلَهِی كَیْفَ لَا أَطْلُبُ رِضَاكَ وَ قَدْ أَكْمَلْتَ عَقْلِی حَتَّى عَرَفْتُكَ وَ عَرَفْتُ الْحَقَّ مِنَ الْبَاطِلِ، چگونه من طالب رضای تو نباشم، در حالی که تو هستی که به من عقل و معرفت دادی و حق و باطل را به من شناساندی. آخرین سخن خدا در این گفتگوی با بندهاش این است: فَقَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی لَا أَحْجُبُ بَیْنِی وَ بَیْنَكَ فِی وَقْتٍ مِنَ الْأَوْقَاتِ: هیچگاه و در هیچ زمانی بین من و تو حجابی نخواهد بود. كَذَلِكَ أَفْعَلُ بِأَحِبَّائِی: من با دوستانم اینگونه رفتار میکنم. آثار این رضایتی که از روی محبت به خدا باشد، این است. از خدا بخواهیم، به ما توفیق دهد تا به برکت عنایات ائمه اطهار از این آلودگیها و پستیها نجات یابیم.
1؛ معارج / 19-21.
2؛ معارج / 22.
3؛ ملك / 2.
4؛ انبیاء / 35.
5؛ ص / 44.
6؛ ر.ك: الكافی، ج 2، ص 62، باب الرضا بالقضاء ؛ «عَجِبْتُ لِلْمَرْءِ الْمُسْلِمِ لَا یَقْضِی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ قَضَاءً إِلَّا كَانَ خَیْراً لَهُ وَ إِنْ قُرِّضَ بِالْمَقَارِیضِ كَانَ خَیْراً لَهُ وَ إِنْ مَلَكَ مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبَهَا كَانَ خَیْراً لَهُ».
7؛ حارالانوار، ج 74، ص 21، باب 2.
8؛ مستدركالوسائل، ج 7، ص 500، باب 1.
9؛ محمد / 15.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/03/06 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
بحث ما درباره ویژگیهای شیعیان به این فراز از خطبة امام امیرالمؤمنین(ع) رسید: «فَلَوْ لَا الآْجَالُ الَّتِی كَتَبَ اللَّهُ لَهُمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِی أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَیْنٍ شَوْقاً إِلَى لِقَاءِ اللَّهِ وَ الثَّوَابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ. عَظُمَ الْخَالِقُ فِی أَنْفُسِهِمْ وَ صَغُرَ مَا دُونَهُ فِی أَعْیُنِهِمْ1»؛ شیعیان واقعی کسانی هستند که آنچنان به لقاء الهی و درک ثواب پروردگار اشتیاق دارند و نیز، آنچنان از عقاب الهی و دور ماندن از رضوان او خوف دارند که اگر آن اجل قطعی که خدای متعال برای بندگانش مقدر فرموده، نمیبود، لحظهای روح در کالبدشان باقی نمیماند و پرواز میکرد: «لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِی أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَیْنٍ». سپس میفرماید: آنچنان مقام الهی در نظر آنان بزرگ است که غیر از خدا همه چیز در نظرشان کوچک است و در حقیقت، آنان نمیتوانند جز به عظمت الاهی به چیز دیگری اعتنا کنند.
اینک فرض کنیم ما در زمان امیر مؤمنان(ع) بودیم و حضرت میفرمودند: شیعیان آنقدر به لقاء و ثواب الهی شوق دارند که اگر اجل حتمی نبود، لحظهای روح در بدنشان قرار نمیگرفت! به راستی ما چه برداشتی از این کلام داشتیم، آیا ما آن را باور میکردیم؟ چگونه ممکن است انسانهایی پیدا شوند که به واسطه شوق ثواب الهی نخواهند زنده بمانند؟! به راستی چگونه ممکن است این شوق برای انسان آنچنان اقتضایی داشته باشد که یک لحظه نباید در جهان زنده بماند؟ شاید بهترین توجیهی که به نظر بعضی میرسد این است که این تعبیر، کلامی ادیبانه یا شاعرانه است، مثل تعارفاتی که ما به همدیگر میکنیم: «برایت میمیرم»؛ و «حاضرم تو بگویی بمیر، من هم بمیرم». یا به زبان سادهتر این تعابیر یک مبالغه مطلوب است که عقلا آن را صحیح و بهجا میدانند؛ چراکه عقلا وقتی میخواهند مطلبی را تبیین کنند، مبالغه میکنند. بر این اساس، این کلام تعبیری شاعرانه است؛ وگرنه چه معنا دارد انسان از شوق بهشت، در یک چشم به هم زدن روح از بدنش پرواز کند: «لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِی أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَیْنٍ»؟!
اگر یک گام پیش برویم، ممکن است بگوییم: بسیار خوب، ما باور میکنیم که این کار شدنی است؛ اما برای معصومین. پرسش این است: آیا این امر برای غیر معصومین نیز وجود دارد؟ چگونه میشود انسان با یاد مرگ ـ که برای برخی بسیار دردآور است ـ و یاد بهشت، آنچنان پر شور و شوق شوند که روح در کالبد آنان تاب نیاورد؟ درباره عبادتهای امیر مؤمنان(ع)، حضرت زهرا(س) یا سایر ائمه مطالبی نقل شده و ما آنها را شنیده؛ و باور کردهایم و اعتقاد داریم که تعابیر آنچنانی، در مورد آنان، نه فقط یک کلام شاعرانه، که یک واقعیت است. البته معصومین(ع) خود اینگونهاند؛ ولی این ویژگیها را بیان فرمودهاند تا ما به آنان نزدیک شویم و شباهتی پیدا کنیم.
لازم است پیش از هر چیز، درباره اینکه چگونه میشود انسان به یک چیزی اشتیاق پیدا میکند و گاهی سبب میشود که شوقش غالب شود و چیزهای دیگر را فراموش کند، قدری بحث کنیم. بهجاست برای تبیین این امر از نتایج علوم مختلفی بهره گرفته شود. در این زمینه، عمدتاً مسائل روانشناختی و ارتباطش با مسائل فیزیولوژی و سازوکار مغز و اعصاب که با علوم مختلفی سروکار دارد، مطرح است. تا آنجایی که اطلاع دارم، هنوز زمینه تحقیق در این علوم برای تبیین اینگونه مسائل باز است. یعنی درباره مسائل حل نشده در روانشناسی و فیزیولوژی و ارتباط روان و تن، تحقیقات گستردهای لازم است. انشاءالله که در آینده، دانشمندان کشور ما به برکت اسلام و جمهوری اسلامی بتوانند این تحقیقات را انجام دهند و این مشکلات را از نظر علمی حل کنند. حال، برای اینکه فقط از مباحث علمی و اصطلاحات و مسائل پیچیده علمی حرفی نزنم، اشارهای میکنم: اگر از همه کسانی که در سطوح عالی حوزه درس میخوانند، بپرسید که اراده چیست؟ میگویند: اراده شوق مؤکد است، یعنی اینکه، وقتی انسان میخواهد یک کار ارادی و اختیاری انجام دهد، ابتدا یک تصوری از آن کار میکند، پس از تصور، فایدهاش را در نظر میگیرد و تصدیق میکند و پس از اینکه باور کرد که انجام کار فایده دارد، آنگاه حالتی در انسان پیدا میشود که شوق نام دارد. یعنی دلش میخواهد آن کار صورت گیرد. این شوق در ابتدا ضعیف است؛ اما اگر کمکم انسان روی آن تمرکز پیدا کند، این شوق شدت پیدا میکند و به قول ما طلبهها شوق مؤکد میشود. وقتی شوق مؤکد است، انسان تصمیم میگیرد تا آن کار را انجام دهد. البته بسیارند کسانی که میپندارند همه کارهای اختیاری از همین سازوکار مایه میگیرد، یعنی در هر کار اختیاری، ابتدا تصور و بعد تصدیق میکنیم، سپس شوق پیدا میشود.
ولی با دقت بیشتر در مسائل عقلی، متوجه میشویم کار اختیاری دست کم چهار قسم است. یک قسمش کار بدنی ماست. در این حالت میگویند: انسان نسبت به آن، فاعل بالقصد است؛ اما ما سه گونه دیگر فعل اختیاری هم داریم: فعل بالعنایة، فعل بالرضا، فعل بالتجلی. برخی میگویند وقتی شما قصد میکنید که کاری را انجام دهید، همین قصد هم یک کاری است که از شما سر زده است. حال، این قصد برای فعل، اختیاری است یا غیراختیاری؟ اگر این هم فعلی اختیاری است، حتماً باید یک قصد دیگری داشته باشد. پس، آن قصد هم یک قصد دیگری میخواهد و آن هم یک قصد دیگری و هکذا یتسلسل. پس، صدور اراده از انسان بالقصد نیست؛ بلکه بالتجلی است. گفتنی است کسانی که مشتاق بحثهای علمی این موضوع هستند، میتوانند به رساله طلب و اراده امام(رضوان الله علیه) مراجعه فرمایند. منظور این است که شوق، بعد از تصور فایده یک عمل در انسان پیدا میشود. آنچه انسان ذاتاً دوست میدارد، همانا فایده و در حقیقت لذت آن فایده است. در واقع لذت فایده ذاتاً برای انسان مطلوب است که کار را انجام میدهد.
توجه داشته باشیم شوق انسان نیز نسبت به امور مختلف از چند جهت تفاوت میکند. گاهی انسان فایده کاری را تصور میکند، اما وقتی با کار دیگری مقایسه میکند که فایده یا لذت بیشتری دارد، طبعاً شوق به آن کاری که لذیذتر است بیشتر پیدا میشود. البته این امر طبیعی است. یا اگر کاری با یک ترس در تعارض باشد، برای مثال، لذتی دارد، اما میترسد که جهنم برود، آن ترس مانع میشود از اینکه آن شوق ادامه پیدا کند و به عمل برسد. در واقع این تعارض است بین خوف و شوق. به یک معنا، اینکه آدمیزاد برای امتحان آفریده شده است؛ یعنی همین. یعنی، دائماً در معرض تضاد شوقها و خوفها قرار گیرد تا مشخص گردد کدامش را ترجیح میدهد: «لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً »2. پس، یکی از اختلافاتی که در شوقها پیدا میشود برای این است که انسان در هنگام مقایسه قضاوت میکند که لذت کدام کار بیشتر است، آنگاه بیشتر شوق پیدا میکند. اما گاهی است که انسان میداند لذت کاری بیشتر است، ولی توجه متمرکز به آن ندارد و درباره آن تصوری میکند و رد میشود.
بیان شد مقدمه شوق این است که انسان چیزی را تصور میکند تا شوق پیدا کند. تصور کردن هم یک کاری است. اینکه در جایی بنشینم و فایدة انجام کاری را تصور کنم، خود یک کار است؛ منتها کار درونی و به اصطلاح کار جوانحی است نه جوارحی. اما پرسش این است: چطور میشود انسان درباره یک چیزی تصور میکند؟ باید گفت: عوامل مختلفی کمک میکند تا تصور انسان به سوی یک نقطه خاص، جلب و معطوف شود. اگر انسان به لذت چیزی عادت کرده باشد، بیاختیار توجهاش به سراغ آن میرود. این تجربه برای همه پیش آمده است. چیزهایی که از دیدنش، شنیدنش، بوئیدنش، خوردنش یا هر نوع استفاده دیگری مکرر لذت بردهایم، هماره به ذهن ما میآید. در این حال، انسان به چیزهای دیگری هم توجه میکند؛ اما ناخودآگاه ذهن او سراغ همان چیزی میرود که به آن عادت کرده است. آنچه مسلم است، علت اینکه این ذهن در یک چیز متمرکز نمیشود و سراغ یک چیز دیگری میرود، برای این است که لذت آن چیز برایش بیشتر است. این موارد مربوط به روانشناسی است. درست است که هر کس از این امر تجربه سادهای دارد؛ اما تبیین شکل علمی آن بر عهدة علمای روانشناس است. اینکه چند نوع خواسته داریم، چگونه تزاحم پیدا میشود، چه عواملی سبب جذب و تمرکز بر چیزی میشود، جملگی مسائلی روانشناختی است.
فرض کنید: وقتی انسان، منظره باغی را نگاه میکند و از آن لذت میبرد، دیگر برایش دشوار است که گوشهای بنشیند، مطالعه کند یا مسأله مشتق و انتگرال حل کند؛ چراکه با این لذت مأنوستر است تا لذت فکر کردن و حل مسائل. ولی در برابر این نوع رفتار، کسانی نیز هستند که یک عمری را صرف حل مسائل علمی کردهاند و تمایل ندارند که حتی برای لحظهای به تماشای باغی بروند. علت این رفتار نیز همین است که آنان با آن انس دارند و به طور طبیعی ذهنشان متوجه آن؛ میشود.
اما همه آنچه گفته شد، مقدمهای بود برای اینکه بگوییم: همه ما معتقدیم که بهشت زیباست و در آن از هر چه دوستداشتنی و لذتبخش است، وجود دارد. قرآن کریم میفرماید: «جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الأَنْهَارُ»3؛ و «وَفِیهَا مَا تَشْتَهِیهِ الْأَنفُسُ وَتَلَذُّ الْأَعْیُنُ»4. دقت کنیم: همه میدانیم این نعمتها هست، اما با آن لذتها انسی نداریم و آنها را نچشیدهایم؛ چراکه لذتهای دنیا برای ما نقد است! یقین داریم و قسم هم میخوریم که لذتهای بهشت درست است، اما تأثیرش در رفتار ما ضعیف است. چون با آنها مأنوس نیستیم، نمیتوانیم بر روی آنها تمرکز کنیم. اگر طوری شود که انسان این چیزهایی که میداند را قدری به حسش نزدیک کند و بر آن تمرکز کند، به طوری که دیگر به هیچچیز دیگر توجه نکند، حالات عجیبی در انسان پیدا میشود. بر این اساس، گاهی شوقهایی در انسان پدید میآید که جان او را به خطر میاندازد. حتماً از رسانهها شنیده یا دیدهاید که به کسی خبر دادهاند که در قرعهکشی جایزهای را برنده شده است، وی از این خبر خوش سکته کرده و جان داده است. این آدم در آن لحظه آنچنان ادراکاتش بر آن خبر شیرین متمرکز شده که دیگر از همه چیز غافل شده است. حال، سخن این است که رابطه آن خبر با بدن و سکته قلبی یا مغزی چیست؟ چه سازوکاری انجام گرفته است؟ اینجاست که این مسایل را باید علمای فیزیولوژی بیان کنند؛ چراکه این مسائل روانتنی است، یعنی ارتباط مسائل روحی با بدن است. همچنین، برای مثال، مادری که به دلایلی مدتها از دیدن فرزندش محروم بوده است، وقتی دفعتاً فرزندش را میبیند، غش میکند و گاهی اگر فوری به او نرسند، چهبسا جان میدهد.
این خاصیت تمرکز بر یک چیز لذتبخشی است که دفعتاً حاصل میشود و بدن آمادگی تحمل آن را ندارد. با یک شوک عصبی، فشاری بر آدمی وارد میشود که منجر به سکته مغزی یا قلبی میشود. پس، میشود گاهی شوق به یک چیزی، و گاهی خوف از چیزی، آنقدر شدید شود که زندگی را به خطر بیاندازد. هنگامی که دوستداشتنی و لذتبخش بودن امری، و یا دردناک بودن عذابی، را باور کردیم و روی آن تمرکز پیدا کردیم، آثار عجیبی در بدن پدید میآید. بنابراین، از نظر علمی، بعید نیست کسانی باشند که ذهنشان متوجه مطلبی شود که باور دارند و روی آن تمرکز پیدا کنند و آن تمرکز حالتی شبیه اغماء، بیهوشی و حتی مرگ را برای آنان ایجاد کند. پس، اگر بر نعمتهای بهشتی که اوصافشان در قرآن و روایات آمده تمرکز کنیم؛ به گونهای که همه چیز دیگر را فراموش کنیم و توجه ما کاملاً به لذت آن ثوابی که خدا به اولیاء خودش در بهشت عطا میکند، یا به شدت آن عذابی که دوزخیان به آن مبتلا میشوند، معطوف شود، بعید نیست که چنین حالی برایمان پیش آید: «لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِی أَجْسَادِهِمْ».
در واقع این مقدمه برای این بود که باور کنیم چنین چیزی میشود، اما حضرت علی(ع) میفرماید: کسانی هستند که حالشان بهگونهای است که اگر اجل نبود، لحظهای روح در بدنشان نمیماند و آنچه باعث شده که زنده بمانند، همانا اجل محتوم است؛ وگرنه شوق وصال آنچنان در آنان شدید است که این اقتضاء را دارد که در هر لحظهای جان دهند: «لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِی أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَیْنٍ»؛ حتی برای یک چشم به هم زدن هم، روح در بدن آنان باقی نمیماند.
بحثی در میان طلبهها وجود دارد که میگویند: «حکم الامثال فی ما یجوز و ما لایجوز واحد»؛ یعنی اگر یک لحظه شد، دو لحظهاش هم ممکن است، اگر دو لحظه شد، یک روزش هم ممکن است. شخصی دید امیرمؤمنان(ع) در نخلستان خرما به روی زمین افتادهاند. به سرعت خدمت حضرت زهرا(س) رسید و عرض کرد: خانم! علی از دنیا رفت! حضرت فرمود: چطور؟ وی گفت: دیدم امام در نخلستان افتادهاند. حضرت زهرا(س) فرمودند: این حال را هر شب دارد.
درباره عبادتهای حضرت زهرا(س) نیز نقل شده که: وقتی حضرت در محراب عبادت میایستادند، آنچنان بدنشان میلرزید که خدای متعال خطاب به فرشتگان میفرمود: «انْظُرُوا إِلَى أَمَتِی ... تَرْتَعِدُ فَرَائِصُهَا مِنْ خِیفَتِی»5؛ بیایید و تماشا کنید چگونه این کنیز من از درک عظمت الهی، از خوف و خشیت الهی اینگونه بندبند بدنش میلرزد. حتی این حالت درباره بزرگان و شاگردان مکتب اهل بیت(ع) نیز مشاهده میشود. حضرت آیتالله بهجت(ره) نمونهای بارز در زمینهاند. ایشان حتی سلام نماز خود را که در آن نه صحبت از عذاب و نه سخن از لقاء است، با حالتی از بکاء و خشیت بهجا میآورند. به راستی در دعاها و مناجاتهای این مرد بزرگ چه میگذشته است؟ ایشان شاگردی است که در مکتب اهل بیت(ع) تربیت شده است.
این یک واقعیت است. تعجب اینجاست که ما به برخی از حقایق باور داریم؛ اما این حالات برای ما پیدا نمیشود. ما میدانیم که بهشت و نعمتهای آن حق و جهنم و عذابهای آن هم حق است و البته سر سوزنی هم در آن مبالغه نیست و واقعیت این است که آن نعمات و نقمات به مراتب شدیدتر از آن چیزی است که گفته شده و لفظ و بیان توانایی بیان آنها را ندارند؛ ولی باز غفلت داریم. در واقع، حقیقت نعمتهای بهشتی، و نیز عذابهای دوزخ، بسیار بیش از آن چیزی است که ما از این الفاظ و آیات میفهمیم. ما به اندازه فهم و ذهن قاصر خود از آیات قرآن تصوری داریم که گاهی روایات در تفسیر آنها، والایی و ارجمندی مطالب را روشن میکند. برای مثال، در روایات آمده است: اگر فقط قطرهای از شراب بهشتی در نهرهای دنیا میافتاد، تمام آبهای دنیا شیرین و لذتبخش میشد و نیز، اگر فقط یک قطره از غسلین جهنم در دنیا میافتاد، تمام موجودات زنده از تعفن آن هلاک میشدند! اگر کسی این تفسیر را باور کند و بر آن تمرکز داشته باشد، بعید نیست که چنین حالاتی برایش پیدا شود. دقت کنیم، این بدین معنا نیست که آنچه در روایات آمده، مبالغه و تعابیر شاعرانه و تشبیهات خیالانگیز است؛ این بیانات نه تنها مبالغه نیست که از آنها میتوانیم حقیقت آیات را بفهمیم.
امیرمؤمنان میفرماید: آنهایی که به آیات الاهی باور دارند و درست دقت میکنند، این اقتضاء در آنان پیدا میشود که روح از بدنشان پرواز کند، اما این اجل حتمی است که مانع جان دادن آنان میشود. باید گفت: این حالات فقط مخصوص حضرات معصومین(ع) نیست. آنان نفرمودند که ما فقط اینگونهایم؛ بلکه بیان داشتهاند اوصاف شیعیان و متقین اینگونه است تا شنوندگان نیز برای کسب این صفات انگیزه پیدا کنند. اما اینکه چه کار کنیم که اینگونه شویم، پرسشی است که در جلسههای آینده پاسخ آن را میکاویم.
1؛ گفتنی است این عبارت با اندکی تفاوت در نهج البلاغه آمده است. به این ترتیب که به جای «فَلَوْ لَا الآْجَالُ»، در نهجالبلاغه عبارت «فَلَوْ لَا الاْجَلُ الَّتِی كَتَبَ اللَّهُ عَلیَْهِمْ»؛ بیان شده است.
2؛ هود / 7.
3؛ بقره / 25.
4؛ زخرف / 71.
5؛ بحارالأنوار، ج 28، ص 37، باب 2.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/01 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
قبل از ماه مبارک، در ایام تحصیلی روایتی را موضوع بحث قرار داده بودیم که از قول نوف بکالی از امیرالمومنین(ع) در بحارالانوار نقل شده و مضمون آن به خطبه متقین نزدیک است. در این روایت از امیرالمومنین(ع) راجع به صفات شیعیان حقیقی سؤال میشود 1. حضرت اوصافی را بیان میفرمایند که بخشی از آنها را قبلا بیان کردیم و در ادامه ـانشاء اللهـ به بخشهای دیگری از آن میپردازیم.
هدف از تلاوت این حدیث و بحث درباره آن این است که مقداری با فضای فرهنگی اهل بیت ـصلوات الله علیهم اجمعینـ آشنا شویم. به نظر میرسد که این فضای فرهنگی که ما در آن زندگی میکنیم با فضای فرهنگی و فکری ائمه و اهل بیت(ع) خیلی متفاوت است. اگر ما نمیتوانیم آن شرایط و اوصاف را عیناً در جامعه و خودمان ایجاد کنیم، اقلا نسبت به انتظار اهل بیت(ع) از شیعیان مطلع شویم و تشابهی با آن در خود ایجاد کنیم.
چند جمله از این حدیث را تلاوت کردیم و به اینجا رسیدیم: «فَلَوْ لَا الآْجَالُ الَّتِی كَتَبَ اللَّهُ لَهُمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِی أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَیْنٍ شَوْقاً إِلَى لِقَاءِ اللَّهِ وَ الثَّوَابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ؛»؛ یعنی شیعیان خالص آن قدر شوق لقای الهی و درک ثواب خدای متعال و همچنین نگرانی از عذاب الهی دارند که اگر اجلی که خدا برایشان تعیین فرموده، نبود روحشان در بدن قرار نمیگرفت.
در جلسه قبل سؤالاتی را در این زمینه مطرح کرده و جواب دادیم كه در این جلسه برای یادآوری به آنها اشارهای میکنیم.
ابتدا در مورد معنای لقای الهی سؤالی مطرح شد. در این باره پیش از این مفصلاً بحث كردهایم كه در کتابچهای به نام «لقای الهی»؛ منتشر شده است. اجمالاً اینكه در روایات فراوانی، به خصوص در مناجاتهای خمس عشره از قول امام زینالعابدین(ع) بیان شده که لقاء الهی مقامی است که رسیدن به آن آرزوی ائمه اطهار(ع) بوده است و از مجموع این روایات و ظاهر بعضی از آیات قرآن چنین بر میآید که جای تحقق چنین مقامی در این عالم نیست و این عالم ظرفیت آن را ندارد.
زمانی كه حضرت موسی(ع) از خداوند خواست خودش را به او نشان دهد، خطاب شد: لَن تَرَانِی وَلَـكِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی2؛ یعنی به این کوه نگاه کن اگر این کوه باقی ماند، تو هم میتوانی مرا رؤیت کنی و به محض اینكه جلوه الهی بر کوه ظاهر شد، کوه متلاشی گردید.
نظر معروف این است که این عالم ظرفیت رؤیت کامل و لقای حقیقی الهی را ندارد. لذا در مناجاتها از خدای متعال درخواست شده که در روز قیامت به لقای او نائل شویم. البته گاهی در این عالم حالی برای بعضی از اولیای خدا حاصل میشود که با عالم دیگر اتصالی پیدا میکنند، یا به عبارت دیگر به عالم دیگری منتقل میشوند. در حدیث معروفی راوی میگوید: نیمه شبی امیرالمؤمنین(ع) را دیدم که در نخلستانها مشغول مناجات بودند و آن قدر گریه کردند تا غش کرده و به زمین افتادند. هنگامی كه نزدیكتر رفتم، دیدم كه آن حضرت از دنیا رفته است. بلافاصله خدمت حضرت زهرا(س) آمدم و عرض کردم كه علی(ع) را دریاب كه در نخلستان از دنیا رفته است. حضرت صدیقه طاهره(س) فرمودند: این حالی است که هر شب برایش حاصل میشود. شاید این حالی بوده که واقعاً در آن حال روح از بدن آن حضرت جدا میشده است.
در مورد بعضی از اولیای خدا نیز گفته شده که موت اختیاری دارند. یعنی زمانی كه اشتیاقشان به مقامات عالی زیاد میشود ـبه زبان بنده اشتیاقشان به بهشت زیاد میشودـ؛ حالی برایشان ایجاد میشود که گویا روح تعلقش را از بدن قطع كرده و دیگران تصور میکنند كه از دنیا رفتهاند. مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی، فرزند امام ـرضوان الله علیهماـ نقل می کرد که پدرم معتقدند که مرحوم آیتالله بهجت ـرحمهاللهـ موت اختیاری دارند. شاید معنای حقیقی چنین حالتی این باشد که در همین عالم حالت موت برای چنین كسانی پیدا میشود و در واقع روحشان به عالم دیگری انتقال پیدا میکند و چه بسا در آن عالم هم لقایی برایشان حاصل شود.
سؤال دیگر این است که چگونه آدم به واسطه شوق نسبت به چیزی روح از بدنش پرواز میکند؟ همان طور که در آخرین جلسه اشاره کردیم، زمانی كه در این عالم نظر شخص به چیز فوقالعادهای جلب شود و نسبت به آن تمرکز پیدا كند، حالت اغمایی به او دست میدهد و حتی ممكن است بیهوش شود. گاهی دیده شده كه افرادی با شنیدن بشارتی فوقالعاده و یا خبرهای غمانگیز یا وحشتآور غش کرده و یا حتی سکته کرده و از دنیا رفتهاند. ساختمان بدن انسان ظرفیت محدودی دارد و تأثرات روحی را ـچه مثبت و چه منفی، چه لذت و چه غمـ تا حدی میتواند تحمل کند و بدن تحمل گذشتن از این حد را ندارد و ایست قلبی پیدا میکند. تا اینجا برای ما قابل فهم است.
اما این فرمایش حضرت(ع) كه به این صراحت میفرمایند که اگر اجل نبود روح این افراد در بدن باقی نمیماند، آنچه ما از آن میفهمیم این است که کسانی که امیرالمؤمنین(ع) به آنها اشاره میفرماید چنان معرفتی به ارزش لقای الهی ـو یا به تعبیر مادی ما ثوابهای الهی ـ؛ دارند که در مقابل آنها چیز دیگری به نظرشان ارزشمند نمیرسد. آنها باور دارند که لذت لقای الهی ـیا ثوابهایی که خدای متعال به اولیائش میدهدـ آن قدر زیاد است که همه لذتهای دنیا در مقابل آن لذتها قطرهای در برابر دریا حساب میشود. شیعیان واقعی حقیقت این امر را باور کردهاند و میدانند كه ثوابهای اخروی یا لذتی که از لقای الهی حاصل میشود چیست و چه ارزش و مرتبهای دارد که همه لذتهای دیگر در مقابل آنها رنگ میبازد.
حدیثی را از مرحوم حاج شیخ غلامرضا یزدی(ره) شنیدهام که میفرمود: زمانی كه اهل بهشت از نعمتهای الهی متنعم هستند و برایشان حورالعین و انواع لذتها فراهم است، گاهی نوری میتابد كه تابش آن، چنان ایشان را مدهوش میکند که از هوش میروند و این حالت آنها به اندازهای طول می کشد که حورالعین از این وضعیت نزد خدا شکوه میکنند. راوی سؤال میکند که این نور از چیست؟ امام(ع) در جواب فرمودند: این نور از لبخند حضرت زهرا ـسلام الله علیهاـ به روی امیرالمؤمنین(ع) است.
در عالمی که عالم رحمت و لطف الهی است خداوند به بندهای از بندگانش به نام علی بن ابی طالب(ع) این رحمت را اعطا میكند كه همسرش، حضرت زهرا(س) به روی او لبخندی میزند و از برکت این لبخند نوری پدید میآید كه مؤمنینی که غرق نعمتهای بهشتی هستند از لذت آن از هوش میروند؛ لذت لقای الهی فوق چیزی است که عقل ما به آن برسد و ما نمیتوانیم آن را با این اسباب مادی درك كنیم.
ما فقط تصوری از این روایت داریم و آن را به عنوان معنای آن بیان میکنیم چون لذتهای دنیا به قدری برای ما ارزش دارد که یادی هم از این امور نمیکنیم. ولی خداوند بندههایی دارد که توجهی به لذتهای دنیا ندارند، مگر به عنوان داروی تلخی که چارهای جز استفاده از آنها نیست. چنین كسانی شیعیانی هستند که امیرالمؤمنین(ع) در این فرمایش خود به آنها اشاره میفرماید؛ آنها این حرفها را باور میکنند و باور خود را هم فراموش نمیکنند و همیشه مورد توجهشان است.
آخرین سوال این است که بر اساس این روایت و روایات فراوان دیگر ما باور کردیم که لذتها و نعمتهایی در بهشت وجود دارد که وقتی انسان به آنها توجه کند این بدن تحمل آنها را ندارد و روح از آن خارج میشود؛ ما حقیقت و کنه این نعمتها را درك نمیكنیم؛ اما چون صادق مصدَّق فرموده، ما آن را میپذیریم؛ اما چه کنیم که شباهتی به این شیعیان واقعی پیدا کنیم؟ ما که نمیتوانیم کمیل و سلمان شویم ـالبته نباید مأیوس شویمـ اما حیف است سالها از ولایت علی(ع) دم بزنیم، ولی شباهتی به دوستان آن حضرت نداشته باشیم.
در این جهت آنچه از آیات و روایات استفاده میشود و اعتبارات عقلی هم آن را تایید میکند این است كه ابتدا باید باور کنیم كه چنین لذتهایی در عالم آخرت هست و چیزی به نام لقای الهی وجود دارد که کسی مثل امام زینالعابدین(ع) آرزوی رسیدن به آن را داشته است. اما برای اینکه در این مسیر قرار بگیریم و قدمی در این راه برداریم، غیر از باور کردن باید ذهن شخص هم متوجه چیزی باشد که باور میکند. و نسبت به آن تمرکز پیدا کند. اما این توجه و تمركز به آسانی میسر نمیشود. پس چه کنیم؟
آنچه مانع از این میشود که انسان نسبت به معتقداتش توجه و تمرکز پیدا کند توجه به امور دیگری است که ذهن انسان را به خود مشغول میکند. از ابتدای تولد خواه، ناخواه؛ و به صورت طبیعی چیزهایی توجه ما را جلب میکند. توجه نوزاد از ابتدای تولد به خاطر گرسنگی به سینه مادر جلب میشود. بعد هم تدریجاً نیازهای دیگری پیدا میشود و توجه او را به خود جلب میکند. اما انسان میتواند تا حدودی توجهات خود را کنترل کند. وقتی انسان به سن بلوغ میرسد باید این توجهات را به صورت جدیتری مهار کند و به هر چه او را به خود جلب میکند خیره نشود. انسان از زمانی که میتواند خود را کنترل کند باید سعی کند نسبت به چیزهایی از لذایذ این دنیا كه اسباب آزمایش ماست و اصالت ندارد انس نگیرد؛ هر وقت جایز بود نگاه کنیم؛ هر وقت حلال بود تناول کنیم؛ اگر حلال نبود امساک کنیم. روزه دستوری است برای این که قدرت کنترل و اراده آدمی را تقویت کند.
بر اساس آنچه از آیات و روایات و سیره اهل بیت(ع) استفاده میشود راه رسیدن به چنین مرتبهای این است که انسان باید سعی کند به لذتهای دنیا دل نبندد؛ نگاهی گذرا به آنها داشته باشد و هر گاه احساس كرد انسی به آنها پیدا كرده؛ باید به فکر علاج باشد؛ وقتی دلبستگی به مال پیدا میشود، فورا انفاق کند. لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ3. انسان باید آنچه را دوست دارد انفاق کند تا این دوستی کَنده شود. اگر آدمی به لذتهای دنیا انس بگیرد کم کم آنچنان قلب و روحش را احاطه میکند که دیگر مجالی برای توجه به امور معنوی و اخروی پیدا نمیکند. به همین دلیل است که خداوند در باره نماز میفرماید: وَإِنَّهَا لَكَبِیرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخَاشِعِینَ4. یعنی نماز حتی بر مؤمن هم سنگین است؛ مگر کسانی که لذت انس با خدا را چشیده باشند. کاری باید کرد که آدم با آنها انس پیدا کند.
امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: «وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِی طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْیِ أُمِّه5». آن حضرت نمیفرماید من آماده مرگ هستم، یا راضی هستم كه از دنیا بروم، چون رضای خداست؛ بلکه میفرماید: انس من به مرگ بیش از انس شیرخوار به سینه مادر است. علی(ع) با مرگ انس دارد. شاید این فرمایش مؤید فرموده حضرت زهرا(س) باشد که علی(ع) هر شب از این عالم پرواز میکند. چنین انسی زمانی برای انسان پیدا میشود که دلبستگی به دنیا نداشته باشد و زمانی دلبستگیها به دنیا قطع میشود که انسان سعی بر تکرار لذتهای دنیا نداشته باشد و سعی کند مقداری لذت ذکر خدا را درک کند؛ نیمه شبی هم با خدا انس بگیرد تا ببیند چه لذتی دارد. اگر همه لذتهای آدمی از قبیل محسوسات باشد، تدریجاً دیگر نمیتواند توجهی به لذتهای اخروی پیدا کند. چون هر وقت فکر کند كه قرار است بمیرد و بعد از مرگ از این خوردنیها، آشامیدنیها، بستر گرم و نرم، و سایر لذایذ مادی خبری نیست و باید در زیر خاک و در قبری تاریک، تنها و بیكس بماند، چنین چیزی را هیچ وقت دوست ندارد. اما اگر انس با خدا و اولیای خدا داشته باشد، نه تنها از مردن ناراحت نمیشود، بلکه انتظار آن را میكشد؛ چون امید دارد در آن عالم اولیای خدا را زیارت کند و مشمول عنایات الهی شود؛ در آن عالم است كه پاداشهای الهی نصیبش میشود؛ چون در این دنیای مادی جای پاداش نیست. اینجا هر چه میتوانست برای اطاعت خدا تلاش کرد؛ حال انتظار دارد كه پاداش آنها را بعد از مرگ دریافت کند. إِنَّ الْیَوْمَ عَمَلٌ وَ لَا حِسَابَ وَ إِنَّ غَداً حِسَابٌ وَ لَا عَمَل6.
كسانی كه باور کردهاند که در آن عالم است که پاداش زحمات این دنیا داده میشود و كسانی كه مفهوم لقای الهی را درك كردهاند دوست دارند که به آن لقا برسند و میدانند که جای آن عالم دیگر است و همیشه میخواهند زودتر به آنجا برسند.
ثوابهایی كه خداوند در عالم دیگر به بندگانش اعطا میكند قابل مقایسه با لذتهای این عالم نیست؛ زیرا لذتهایی که آدمی در این دنیا با آنها سرگرم میشود، لحظهای بعد، خاطره آن تفاوت چندانی با خواب نخواهد نداشت. لذت غذایی که دیروز میل کردهایم با لذتی كه از خوردن غذای لذیذی در عالم خواب بردهایم خیلی فرق ندارد؛ چه بسا گاهی لذتی كه شخصی در خواب ببرد، از بیداری بیشتر است. زندگی این دنیا مثل یک خواب است . اما لذتها در عالم آخرت واقعی است و رنجی هم در آن نیست؛ لَا یَمَسُّنَا فِیهَا نَصَبٌ وَلَا یَمَسُّنَا فِیهَا لُغُوبٌ7.
ما باید این مسایل را باور کنیم و توجه ما هم به این باور معطوف باشد و سعی كنیم كه آن را فراموش نكنیم. برای این که این باور را فراموش نکنیم باید دل به لذتهای این دنیا نبندیم. چون وقتی به این لذتها دل میدهیم، توجه ما به سمت آنها معطوف میشود و دیگر یادی از آن طرف نمی کنیم. طبیعی است كه انسان از هر چه بیشتر لذت برده و با آن انس گرفته باشد، بیشتر آن را به خاطر میآورد. بنا بر این، برای این که ما یادی از عالم آخرت بکنیم، باید یک مقدار از لذتهای این دنیا کم بگذاریم.
از این رو اولین قدم ـکه خیلی مهم استـ این است که از لذتهای حرام چشم بپوشیم. بعد از آن نوبت میرسد به مشتبهات و مکروهات و حتی لذتهای حلالی که مانع انجام عبادتهای بزرگ و توجهات عمیقتری میشود. اولیای خدا حتی حاضر نبودند به لذتهای حلال این عالم که آنها را از یاد لذتهای ابدی باز بدارد توجه داشته باشند. و اگر چنین چیزی ـحتی لذت حلالـ اتفاق میافتاد، استغفار میکردند.
براساس فرمایش امیرالمؤمنین(ع) ما باید سعی کنیم با لذتهای حرام انس نگیریم؛ طوری نباشد که شیطان در قلب ما جا بگیرد، قلب ما را وطن و جایگاه خود قرار دهد و ما را دائما مشغول هوسهای زودگذر و پست دنیوی کند و یادمان برود که اولیای الهی چه لذتهایی داشتهاند؛ چگونه علی(ع) در شبهای سرد زمستان، یا در گرمای تابستان، در نخلستان، روی خاک، آن چنان غرق لذت انس با خدا میشد که جان از بدنش جدا میشد. و اگر نبود امر الهی که باید روح به بدن بازگردد و باقی بماند، بر نمیگشت؛ فَلَوْ لَا الآْجَالُ الَّتِی كَتَبَ اللَّهُ لَهُمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِی أَجْسَادِهِمْ.
1؛ بحارالأنوار، ج 65، ص 192، باب صفات الشیعة و أصنافهم.
2؛ اعراف / 143.
3؛ آلعمران / 92.
4؛ بقره / 45.
5؛ نهجالبلاغه، ص 52، خطبه 5.
6؛ نهجالبلاغه، ص 83، خطبه 42.
7؛ فاطر / 35.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/02 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
بحث در مورد روایتی که نوف بکالی از امیرالمؤمنین (ع) در وصف شیعیانش نقل فرموده، بود. در جلسات قبل بخشی از روایت را تلاوت کردیم. در ادامه حضرت میفرمایند: عَظُمَ الْخَالِقُ فِی أَنْفُسِهِمْ وَ صَغُرَ مَا دُونَهُ فِی أَعْیُنِهِمْ فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ رَآهَا فَهُمْ عَلَى أَرَائِكِهَا مُتَّكِئُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ أَدْخَلَهَا فَهُمْ فِیهَا یُعَذَّبُونَ.
شیعیان کسانی هستند که خدا نزد آنها خیلی بزرگ و غیر خدا در چشم آنها کوچک است. گویا بهشت را میبینند و بر تختهای بهشتی تکیه زدهاند و گویا آتش را میبینند و در جهنم معذب هستند.
اوصافی که ما درباره خدای متعال به کار میبریم مفاهیمی است که ابتدائاً از مخلوقات و محسوسات گرفتهایم. در مرتبه بعد عقل ثابت میکند که این مفاهیم مصادیق غیر حسی نیز دارد و با توسعه در آنها این مفاهیم برای آنها نیز استفاده میشود. بزرگی و کوچکی دو مفهومی هستند که ابتدا ما آنها را برای اجسام و حجمها به کار میبریم. وقتی دو جسم را با هم مقایسه میکنیم، میگوییم یکی بزرگ و دیگری کوچک است؛ یعنی حجم یکی بیشتر و حجم دیگری کمتر است. گاهی هم این مفاهیم را در مورد غیر اجسام به کار میبریم. مثلاً در امور اعتباری، به کسی که مقام مهمی دارد میگویند این شخص بزرگی است. معنای این جمله این نیست که حجم و بدن این شخص بزرگ است؛ بلكه یعنی این شخص مقامی دارد که اگر آن مقام ـمانند محسوساتـ با مقام دیگری مقایسه شود، میتوان گفت این مقام نسبت به سایر مقامات بزرگتر است.
این قاعدهای کلی است که مفاهیمی كه برای محسوسات به كار برده میشود، گاهی توسعه داده شده و برای مصادیق عقلی، و حتی به عنوان صفاتی برای خدای متعال به کار میرود. مثلاً علم، قدرت و حیات از صفات ذاتی خدای متعال است. آنچه ما از این اوصاف درک میکنیم علم و حیات و قدرت خود ماست. اما آیا خدای متعال هم به واسطه چشم و گوش و سایر حواس علم پیدا میكند؟ یا حیات او به روحی است كه در جسمی حلول كرده است؟ در واقع عقل ما حقایق این اوصاف را درک نمیکند و همینقدر میدانیم علم او غیر از علمهایی است که ما میشناسیم؛ حیات او هم به گونه دیگری است و همچنین سایر اوصاف. همان طور که علمای کلام فرمودهاند: برای بیان اوصاف خداوند باید مفهومی را به مفهوم دیگری تشبیه کنیم و قیدی تنزیهی هم به آن اضافه كنیم؛ مثلاً بگوییم خدا علم دارد، اما نه مثل علم ما؛ قدرت دارد، اما نه مثل قدرت ما و...
بنابر این هنگامی كه میگوییم «خدا بزرگ است»؛ از باب توسعه در مفهوم «بزرگ»؛ چنین میفهمیم كه مقام الهى خیلى بالاست. مثل شخصى كه فرمانش در تمام جامعه جارى است و هرچه مىگوید انجام میشود؛ هر چند ممكن است جثه كوچكی هم داشته باشد. چنین كسی مقام بالایى دارد.
ما اینجا در صدد بحثهای کلامی نیستیم. هدف ما هم این است كه خود را به آنچه امیرالمؤمنین(ع) توصیف میفرمایند نزدیک کنیم. از سوی دیگر هر چه تلاش كنیم که مفهوم روشنی از بزرگی و عظمت خداوند درك کنیم که لایق مقام الهی باشد، هرگز به نتیجه نمیرسیم. اما اجمالاً میفهمیم که خدای متعال عظمتی دارد که با هیچ عظمت دیگری قابل مقایسه نیست؛ میدانیم عظمت خدا به قدری است که مثل امیرالمؤمنین(ع) و فاطمه زهرا(س) وقتی در پیشگاه الهی به نماز می ایستادند، بدنشان به لرزه میافتاد؛ امام حسن مجتبی(ع) زمانی كه به نزدیک مسجد میرسیدند رنگ از صورتشان میپرید. آنها چیزی را درک میکردند که ما آن را نمیفهمیم. در روایتی نقل شده كه وقتی حضرت زهرا (س) به نماز میایستادند، خدای متعال خطاب به ملائکه میفرمود: یَا مَلَائِكَتِی انْظُرُوا إِلَى أَمَتِی فَاطِمَةَ... تَرْتَعِدُ فَرَائِصُهَا1؛ ببینید چطور بند بند بدن این كنیز من میلرزد!
عدهای گمان میکنند این ترس و خشیت از روی احساس گناه و از خوف عذاب است؛ اما چنین تصوری در باره پیغمبر اکرم(ص) و ائمه اطهار(ع) راه ندارد؛ کسانی که میگفتند: مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ نَارِك2؛ خدایا من از ترس عذاب تو را عبادت نمیکنم. این ترس به خاطر درک عظمت الهی است كه خداوند گوشهای از آن را به كسانی که دوستشان دارد نشان میدهد. خشیت و اضطراب حاصل از درك عظمت خدا را با مفهومسازی نمیتوان بیان کرد. همین اندازه میدانیم كه معصومین(ع) و بعضی از اولیای خدا چنان عظمت خدا را درک میکردند که در مقام عبادت این چنین مضطرب و وحشتزده بودند؛ تا حدی که رنگ از چهرهشان میپرید و حتی گاهی به حالت بیهوشی یا مرگ اختیاری میافتادند.
آیات و روایات فراوانی در باره خشیت و خوف الهی و اوصاف ائمه اطهار(ع) در این مقام وارد شده است که انکار آن مثل انکار روشنی خورشید است؛ هر چند درك چنین مقامی برای ما دشوار است. اما ائمه اطهار(ع) برای تربیت ما در جهت درک عظمت خدا راهكارهایی را به ما آموختهاند كه از طریق آنها در باره آثار عظمت الهی فکر کنیم و در نتیجة چنین تفکری قلب ما هم در برابر عظمت خدا خاشع شود؛ و اگر ما همت داشته باشیم و این روشها را ادامه دهیم، شاید روزی فرا رسد که پرده؛ برداشته شود و نوری هم بر دل ما بتابد و چیزی از عظمت الهی را درک کنیم؛ تا لیاقت ما چه باشد.
یکی از راههای درك عظمت الهی ـكه در روایات هم به آن سفارش شده استـ تفکر در باره آثار این عظمت در آفرینش است3. ما اگر در روی کره زمین مسافرت کنیم، گستردگی زمین، عظمت کوهها و سلسله جبال بزرگی مثل هیمالیا و وسعت دریاها و اقیانوسها را ببینیم تا حدی میفهمیم کره زمین چقدر بزرگ است. اگر مقداری با کیهانشناسی آشنا شویم، میفهمیم کره زمین با این عظمت، در برابر منظومه شمسی مثل پرتقالی در برابر یک کوه است. اگر مطالعاتمان را توسعه دهیم و دریابیم که خورشید ـكه بسیار بزرگتر از زمین استـ و مجموعه ستارگان منظومه شمسی چه وسعتی را در فضا گرفتهاند، باز مقداری بیشتر به عظمت آفرینش پی میبریم. اگر در باره فاصله زمین تا خورشید مطالعه كنیم میببینیم این مسافت به قدری زیاد است که نور خورشید حدود هشت دقیقه طول میکشید تا به زمین برسد. از اینجا مسأله سرعت نور ـکه هر ثانیه 300 هزار کیلومتر استـ برای ما مطرح میشود. حال اگر یک روز طول بکشد که نور از نقطهای در فضا به نقطه دیگر برسد، چه فاصله عظیمی بین این دو نقطه است؟ و سرانجام اینكه ستارهای وجود دارد که بیش از ده میلیارد سال طول می کشد تا نور آن به ما برسد و چه بسا زمانی نورش به ما برسد كه خود ستاره منفجر شده و دیگر اثری از آن باقی نمانده باشد. عالم آفرینش چنین عظمتی دارد و همه اینها تنها تا جایی است که علم بشر آن را اثبات کرده است.
جا دارد با خود بیاندیشیم كه در مقابل چنین آفرینش عظیمی ما چه هستیم؟ آیا بیشتر از یک الکترون؟ با این وجود آیا شایسته است که در برابر خالق این عظمت عرض اندام كنیم؟ اما خدای متعال به همین ذره ناچیز ـكه در باره او میفرماید: آیا روزگاری بر انسان گذشت که چیز مذکوری نبود4؟ ـ چنان عزتی میبخشد که میگوید: نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی5؛ ؛ موجود پستی كه از یک اسپرم در میان میلیونها اسپرم دیگر، در یک قطره آب گندیده خلق شده، خداوند آن قدر کرامت به او بخشیده که بر سایر موجودات برتری داشته باشد و بتواند به جایی برسد که جانشین خدا شود. در بعضی از روایات توضیحاتی وارد شده که شاید تفسیر این مقام خلافت و جانشینی باشد؛ أَنَا أَقُولُ لِلشَّیْءِ كُنْ فَیَكُونُ أَطِعْنِی فِیَما أَمَرْتُكَ أَجْعَلْكَ تَقُولُ لِلشَّیْءِ كُنْ فَیَكُونُ6. خداوند خطاب به بنده خود میفرماید: من اصالتاً هر چه اراده کنم، تحقق پیدا میکند؛ تو را هم ـاگر از من اطاعت کنیـ به جایی میرسانم که بالتبع همینگونه شوی و هر چه خواستی تحقق پیدا کند. این عظمت ـکه خداوند به انسان میدهدـ صفر به علاوه عظمت الهی است. چون انسان از خودش چیزی ندارد؛ خودش همان یك اسپرم در میان قطره آبی گندیده است. این لطف الهی است كه شامل حال انسان میشود. اگر انسان عظمت خدا را درک کرد، دیگر نمیتواند در برابر خدا قد علم كند و بگوید: تو یکی، من هم یکی! تو گفتی نماز بخوان، اما من حال نماز خواندن ندارم! تو گفتی روزه بگیر، اما من حال روزه گرفتن ندارم! تو گفتی احکام خدا را در جامعه اجرا کنید، اما من دوست ندارم و ...
همه عصیانها و طغیانهای بشر از این است که انسان اندازه خود را در مقابل خدا نمیشناسد و عظمت خدا را درک نمیکند. اگر چنین بود، میدانست زمانی بوده كه لَمْ یَكُنْ شَیْئاً مَذْكُوراً؛؛ یا به فرمایش آیه دیگر خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَیْئاً7.
این چشمهای از تفکر درباره عظمت الهی است؛ اندیشه در باره حجم آفرینش. اما اینكه خداوند چگونه این عالم را آفریده است؛ مگر برای او آفریدن یک پشه با آفریدن ستارهای که چند میلیارد سال نوری دور از ماست، تفاوتی دارد؟؛ إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ8. البته حكمت اقتضا مىكند كه آفرینش بعضى از موجودات تدریجى باشد تا مصالحى بر آن مترتب شود. این هم اراده اوست.
آنچه تا به حال از عظمت؛ گفتیم، مربوط به حجم آفرینش بود؛ اما عظمت خداوند فقط از این جهت نیست؛ بلكه گاهی عظمت از جهات غیر حسی است؛ همچنانكه اگر کسی معلومات زیاد و فهم قوی داشته باشد. معلومات خدا چگونه است؟ همه ما معتقدیم آنچه در عالم اتفاق میافتد و آنچه تا به حال اتفاق افتاده است، آنچه در عالم موجود است و آنچه موجود خواهد شد همه را خدا میداند؛ وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلاّ هُوَ9. برای درک این جنبه از عظمت علم الهی استادی را در نظر بگیرید که در كلاس درس برای 100 نفر تدریس میکند. اگر یکی از شاگردان سؤالی را بپرسد، استاد میتواند خوب گوش كرده و جواب او را بدهد؛ اما اگر دو نفر با هم سؤال کنند، توجه به سؤال و پاسخ دادن به هر دو مشکل میشود. حال اگر سه نفر و یا بیشتر با هم سؤال کنند، آیا ممکن است استاد سؤال همه را با هم بفهمد؟
روانشناسان میگویند ذهن انسان این توانایی را دارد که در یك لحظه هفت ادراک داشته باشد. اما اگر هفتاد ادراک به ذهن هجوم آورد، چه؟ در حالی كه خداوند از تمام كارهایی كه میلیاردها انسان موجود در روی زمین در هر لحظهای انجام میدهند، آگاه است و هر کس او را به هر زبانی صدا بزند میشنود. آیا تا به حال از خود پرسیدهاید كه همه توسلات و تضرعاتی كه انبوهی از جمعیت در حرمهای ائمه اطهار(ع) دارند، چه قدرتی میتواند همه آنها را بشنود، بفهمد و جواب بدهد؟ این قدرت یک بشر است، که یکی از اولیای خدا و بندهای از بندگان خداست؛ که وجود او هم با كُنْ فَیَكُونُ؛ به وجود آمده است. حالا علم خدا چگونه است؟ او بر همه چیز احاطه دارد. أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَیْءٍ مُحِیطٌ10. این هم شاخه دیگری از عظمت خداست.
شاخه دیگر از عظمت خدا، کیفیت آفرینش است. آیا تا به حال اندیشیدهاید كه خداوند موجود کوچکی مثل پشه، مگس، زنبور، یا مورچه را چگونه میآفریند، تا چه رسد به خلقت انسان؟!؛ أَ فَلا یَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَیْفَ خُلِقَتْ11. اگر ما اهل بصیرت باشیم، دیدن یک گیاه کافی است تا ما را مدهوش کند. باغچهای که در آن کود متعفن ریختهاند، دانة؛ کوچکی در این باغچه افتاده و بر اثر بارش باران این دانه جوانه زده، چند روز بعد برگهایی سبز و زیبا و مدتی پس از آن گلهای زیبا، رنگارنگ و معطر به بار میآورد. این چه عظمتی است؟ سراسر عالم خلقت جای تأمل و دقت و دیدن آثار الهی هست. زمانی كه در مدرسه حجتیه طلبه بودیم، گاهی استاد بزرگی كه دارای مقامات علمی و معنوی بود، را میدیدم كه كنار باغچه مینشست، به گلی خیره میشد و اشک میریخت. ما غافل هستیم. عادت کردهایم كه سرسری به همه چیز نگاه کنیم. از همین رو عظمت خدا را درک نمیکنیم؛ به زبان میگوییم «الله اکبر»؛ اما در دل به عظمت خدا توجه نداریم.
سؤال این بود که ما چگونه میتوانیم با عظمت خدا آشنا شویم. جواب این است كه راه آشنایی با عظمت خدا تفکر، دقت و تمرکز در آیات الهی است. این عادت را دور بیندازیم که به همه چیز سرسری نگاه کنیم. در قرآن هم این اخلاق مذمت شده است. وَ كَأَیِّنْ مِنْ آیَةٍ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ12. سراسر عالم آیات الهی است؛ ولی گویا ما چشمانمان را میبندیم. اگر در پیدایش یک گیاه کوچک، یک حشره، یك حیوان کوچک، یا خلقت انسانی که خلیفة خدا است، دقت کنیم، درک میکنیم که خدا یعنی چه. آیا انسان، چنین موجودی، با این ضعف، با این پستی، با این ذلت، با این حقارت جا دارد كه در مقابل خداوند بایستد و گناه کند؟ تو با چه قدرتی گناه میکنی؟ آیا با چشمی که خدا میلیونها سلول مختلف را با هم ترکیب کرده و به صورت این اندام ظریف در صورت تو قرار داده، گناه میکنی؟ انسان چقدر باید خجالت بکشد که با نعمتهای ارزندهای كه خدا به او داده، خدا را مخالفت کند؟
به همین دلیل اولیای خدا زمانی كه در باره زشتی گناهانشان فکر میکردند، گاهی حالت بیهوشی به آنها دست میداد، یا از درک عظمت خدا لرزه بر اندامشان میافتاد. اینها افسانه نیست؛ ما چون ندیدهایم یا کم دیدهایم، به سختی باور میکنیم. نقل شده كه مرحوم آخوند ملامحمد کاشانی هنگامی كه در مدرسه صدر اصفهان برای نماز شب بلند میشد، در و دیوار و درختها همراه با او تسبیح میگفتند؛ و وقتی ایشان به نماز میایستاد بدنش چنان میلرزید که رعایت استقرار شرعی در نمازهای واجب برایش به دشواری امكان داشت.
چنین كسانی هستند كه عَظُمَ الْخَالِقُ فِی أَنْفُسِهِمْ وَ صَغُرَ مَا دُونَهُ فِی أَعْیُنِهِمْ.
1. بحارالأنوار، ج 28، ص 37، باب 2.
2. بحارالأنوار، ج 67، ص 186، باب 53.
3. ر.ك: الكافی، ج 1، ص 93، باب النهی عن الكلام فی الكیفیة: إِذَا أَرَدْتُمْ أَنْ تَنْظُرُوا إِلَى عَظَمَتِهِ فَانْظُرُوا إِلَى عَظِیمِ خَلْقِه.
4. انسان / 1: هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَكُنْ شَیْئاً مَذْكُوراً.
5. جحر / 29.
6. مستدركالوسائل، ج 11، ص 258، باب وجوب طاعة الله.
7. مریم / 9.
8. یس / 82.
9. انعام / 59.
10. فصلت / 54.
11. غاشیه / 17.
12. یوسف / 105.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/03 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
همانطور که در شبهای گذشت بیان شد، حضرت امیر(ع) در مقام بیان اوصافی براى شیعیان حقیقى فرمایشاتی را ایراد فرمودهاند كه ما به منظور آشنایی با این اوصاف، بیانات آن حضرت را تلاوت میكنیم و به اندازة توفیق توضیحاتى را عرض میكنیم.
امیرالمؤمنین(ع) در باره شیعیان مىفرمایند: فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ رَآهَا فَهُمْ عَلَى أَرَائِكِهَا مُتَّكِئُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ أَدْخَلَهَا فَهُمْ فِیهَا یُعَذَّبُونَ.؛ شیعیان حقیقى گویا در بهشت بر تختهاى بهشتى تكیه زده و مورد رحمت و لطف الهى قرار گرفتهاند؛ و حال ایشان نسبت به جهنم چنان است كه گویا آنها را وارد جهنم كردهاند و در آنجا عذاب میشوند. مشابه این فرمایش حضرت امیر(ع)، با اندكی اختلاف در تعبیرات، در روایات زیادى وارد شده است. از جمله اینكه مؤمنان واقعی بهشت و كسانی را كه از نعمتهای آن بهرهمند هستند میبینند؛ همچنانكه جهنم و اهل آن را كه معذبند، میبینند.
در این جا این سؤال مطرح میشود که آیا واقعاً ممكن است انسان در این عالم بهشت و جهنم واقعى را ببیند و كسانى که در آنجا مورد رحمت و یا در عذاب هستند، مشاهده کند؟ شكی نیست كه چنین ادعایی نسبت به حضرات معصومین(ع) بعید نیست. امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: لَوْ كُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقِیناً1؛ در مواردى هم اشاره دارند كه من اهل بهشت و جهنم را مىشناسم و اگر بخواهید آنها را معرفی میكنم.
در مورد غیر معصومین هم این ادعا را در باره اصحاب خاصی مثل جناب سلمان ـكه در مورد ایشان گفته شده سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَیْت2، یا اینكه علم اولین و آخرین به او داده شدهـ میتوان پذیرفت. اما سایر مصادیق را ما نمىتوانیم تعیین كنیم و صرف این كه كسى چنین ادعایی كند، نمىتوان او را تصدیق كرد.
شكل دیگر مسأله این است كه منظور از رؤیت بهشت و جهنم، رؤیت حقیقى نیست، بلكه نوعی مكاشفه است كه براى عدهای حاصل شده است. مكاشفه حالتى است بین خواب و بیدارى كه براى كسانى كه به مقامات معنوى بالایی رسیدهاند، پیدا مىشود و در آن حالت چیزهایى را مىبینند، آنچنان كه گویا در بیدارى دیدهاند.
درباره اصل وقوع مکاشفه به قدری بحث و ادعا شده كه از حد تواتر گذشته و فىالجمله به صورت یک واقعیت پذیرفته شده است. اما اینكه اعتبار آن تا چه اندازه است، موضوعی؛ است كه باید در جای خودش در مدرسه بحث شود.
توجیه دیگری كه برای این بیان شده این استكه تعبیر «رؤیت بهشت و جهنم»؛ فقط یك تشبیه است؛ یعنى همانگونه که انسان با دیدن چیزى نسبت به آن اطمینان حاصل میکند و روح و رفتارش تحت تأثیر آن واقع مىشود، شیعیان هم نسبت به بهشت و جهنم اینگونه هستند؛ وقتى بهشت را تصور مىكنند، گویا دارند آن را مىبینند؛ نه تنها بهشت و دار رحمت الهى را مىبینند، بلکه احساس میکنند خودشان نیز در آن متنعمند و از آن نعمتها استفاده مىكنند. ظاهر عبارت كَمَنْ رَآهَا فَهُمْ عَلَى أَرَائِكِهَا مُتَّكِئُونَ؛ هم همین است.
هر كدام از این؛ احتمالات سهگانه كه پذیرفته شود براى ما جاى درس گرفتن و پندآموزی دارد. ما گاهى آن قدر از حقایق دور مىشویم كه اموری را با چشم خود مىبینیم، اما چندان تحت تأثیر واقع نمىشویم. همچنانكه عدهای كه در زمان پیغمبر اكرم(ص) و ائمه اطهار(ع) زندگى مىكردند، آن بزرگواران را با چشم خود میدیدند، اما گویا ایشان را نمىدیدند. چون تحت تأثیر آن بزرگواران قرار نمیگرفتند. چنین نیست كه هر كس با چشم ظاهرى چیزى را دید، آن را درك كند.
در مقابل، كسانى هستند كه چشمشان نمىبیند، اما حالشان به گونهای است كه گویا واقعاً مىبینند. آیا چنین چیزى امکان دارد؟ در روانشناسى بحثهایى در این باره انجام شده كه گاهى انسان ـاگر شرایط محیط و فرد مناسب باشدـ در اثر شدت تخیل و تمركز بر امری ذهنى به جایی میرسد كه گویا آن امر ذهنی را حس کرده و حتی گاهی تأثیر چنین حالتی از دیدن حسى بیشتر است. این مسأله در روانشناسى ثابت شده است كه تمركز بر یك مسأله آثار بسیار عجیبى در دیدنىها، شنیدنىها، ترسها، شادىها، محبتها، بغضها و ... دارد. داستانهایى نیز در این خصوص نقل شده است. گاهى اتفاق میافتد که در طول روز حادثه كوچكى برای شخص اتفاق افتاده، مثلاً با كسى گفتگوى سادهاى داشته، اما شیطان او را وسوسه مىكند كه منظور طرف مقابل چنین و چنان بود، و بهقدری این گفتگوی ساده در ذهن شخص آب و تاب داده میشود و خیالات او چنان تقویت مىشود كه خواب از چشمش مىبرد و حتی ممكن است او را چنان هیجانزده كند كه گویا دشمنش در برابر او حاضر شده و قصد دارد گلویش را بفشارد. عكس این هم ممكن است. گاهى انسان با یك نگاه مجذوب و مسحور یك شخص یا یك تصویر میشود؛ با این كه جذابیتى فوقالعاده؛ هم ندارد! این یك واقعیت است كه ذهن و روح انسان مىتواند نسبت به اموری تمركز كرده و توجه او را كاملا به آنها منعطف كند. مثل ذرهبینى كه در مقابل نور خورشید قرار گرفته و آن را چنان بر كاغذ متمركز مىكند كه كاغذ آتش مىگیرد. این حرارت از همان نور خورشید است که متمركز شده و باعث سوختن كاغذ میشود. ذهن انسان هم چنین خاصیتى دارد كه گاهى مىتواند آن چنان متمركز شود كه آثار عجیبى بر آن بار شود؛ آثاری كه از رؤیت واقعى و خارجى بیشتر و قوىتر باشد. تمركز ذهنی خاصیتی است كه خداوند در روح انسان قرار داده و دارای آثار عملى نیز هست. آثار عجیبى كه از بعضی مرتاضان دیده میشود نتیجه همین تمرکز ذهنی است. پیدایش چنین حالتی برای شیعیان واقعی در نتیجه تمركز و تفكر در حالات بهشتیان و دوزخیان كه موجب میشود ایشان هم خود را غرق در نعمتهای بهشتی یا در میان شعلههای آتش دوزخ احساس كنند، یكی از وجوهی است كه برای این فرمایش حضرت امیر(ع) قابل تصور است. ناگفته نماند كه این پایینترین مراتب قابل تصور برای این فرمایش است.
احتمال دیگر این است كه منظور از رؤیت نوعی تخیل حاصل از تمركز ذهنی نیست؛ بلکه گونهای از رؤیت است که در حالتی بین خواب و بیدارى حاصل میشود و عرفا از آن به «مكاشفه»؛ تعبیر میكنند. در این جا داستانى را برای تقریب مفهوم «مكاشفه»؛ به ذهن نقل كنم. پیرمردى در شهر شیراز به نام حاج مؤمن زندگی میكرد كه خادم چند امامزاده بود. این پیرمرد كه شخصی ساده و به دور از تظاهر و ادعا بود، نقل مىكرد: من یك شب در اطراف شهر شیراز تا نزدیک صبح احیا داشتم. بعد از اذان صبح خدمت ولى عصر ـصلوات الله علیهـ مشرف شدم و دیدم كه آن حضرت با اصحابشان مشغول نماز صبح هستند. من هم جلو رفتم و نماز را به آقا اقتدا كردم. بعد از آن هم به شهر برگشتم. آقاى دیگری كه اهل دقت بود، از حاج مؤمن پرسید: وقتى به شهر برگشتی، آیا نماز صبح را خواندى؟ پیرمرد در جواب گفت: بله خواندم. او هم گفت: مگر تو پشت سر امام(عج) نماز نخوانده بودى؟ پس براى چه دوباره نماز صبح را خواندى؟!
این حالت، مكاشفه است؛ حالتى شبیه خواب، با این تفاوت كه شخص هنگامی كه در این حالت است تصور میكند كه آنچه مىبیند واقعی است؛ اما هنگامی كه از آن حالت خارج شد متوجه میشود كه آنچه دیده واقعى و عینى نبوده است. در اینجا هدف ما قضاوت در باره مصادیق مكاشفات نیست؛ بلكه منظور این است كه این حالت ـكه پدیدهای روانشناختى استـ گاهى برای انسان ایجاد مىشود كه چیزى را مىبیند و در حال دیدن آن تصور مىكند كه واقعیتی خارجى است؛ در حالی كه آنچه دیده شبیه به خواب بوده است.
این دومین وجه برای توجیه این فرمایش حضرت امیر(ع) در مقام بیان حال شیعیان واقعی نسبت به بهشت و جهنم است؛ گویا در عالم مكاشفه بهشت و جهنم را مىبینند؛ مرتبهای از رؤیت؛ مانند رؤیاى صادقه، که انسان جریانی را در خواب مىبیند و بعد هم واقعیت پیدا مىكند.
وجه سوم برای توجیه این فرمایش حضرت امیر(ع) كه مصداق حقیقى آن حضرات معصومین(ع) هستند، این است که انسان واقعاً بهشت و جهنم را میبیند. مصداق اتم این احتمال پیغمبر اكرم(ص) است كه در شب معراج همه عوالم، ازجمله بهشت و جهنم، و طبقات آنها، كسانى كه در هر درجهاى از درجات بهشت و دوزخ بودند، و حتی عواملى كه باعث رسیدن آنها به آن درجات شده بود، را دیدند. این رؤیت حقیقى بود؛ رویتی عمیقتر، قوىتر و حقیقىتر از رؤیت با چشم مادی. چون احتمال خطا در باره چشم مادی وجود دارد؛ ولی آنچه پیامبر اكرم(ص) در شب معراج مشاهده كرد، خطایی در آن راه ندارد.
در اینجا این سؤال مطرح مىشود كه چگونه ممکن است پیغمبر اكرم(ص) در شب معراج كسانى را كه هنوز متولد نشدهاند، در بهشت و یا جهنم دیده باشند؟ جوابهاى مختلفی به ااین سؤال داده شده است که به بعضی از آنها اشاره میکنم.
جواب اول، جوابی تعبدى است. بر اساس آنچه از آیات و روایات استفاده مىشود، نسبت بین این عالم با عالم آخرت نسبت ظاهر و باطن است. همچنانكه در این آیه شریفه خداوند خطاب به انسان مىفرماید: لَقَدْ كُنتَ فِى غَفْلَةٍ مِّنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَاءكَ فَبَصَرُكَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ3؛ ای انسان! تو از عذاب دوزخ غافل بودى. امروز ما پرده را از جلوى چشمت برداشتیم و چشمان تو امروز تیزبین است. تعبیر «غفلت»؛ در جایى به كار مىرود كه چیزى وجود داشته و انسان به آن توجه نداشته باشد. در بعضی روایات نیز گفته شده پرده گناه روى چشم گناهكاران را گرفته و در روز قیامت این پرده برداشته میشود. چیز جدیدى ایجاد نشده، بلكه پرده از روی آنچه وجود داشت برداشته میشود. تعبیراتى دیگر نیز از این قبیل در قرآن آمده: یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ4؛ قیامت روز بروز و ظهور است. یا؛ یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ5؛ روزی كه پنهانها آشكار مىشود. در آیه دیگری هم میفرماید: یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ6. یعنی عالم دنیا، ظاهرى است و انسانها از باطن آن كه آخرت است غافلند. در جای دیگر هم از قول گنهكاران میفرماید: رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنّا مُوقِنُونَ7؛ در روز قیامت گنهکاران میگویند خدایا امروز دیدیم و شنیدیم. از این بیان استفاده میشود كه پیش از این نیز بود، ولی ما نمىدیدیم. روایات فراوانی نیز حاكی از این واقعیت است كه بهشت و جهنم خلق شده و تحولاتی كه در آنها به وجود میآید نتیجه اعمال ما است.
این یكی از وجوهى است كه كما بیش از آیات و روایات استفاده مىشود كه عالم دیگری وجود دارد كه ارتباط آن با عالم دنیا برای ما روشن نیست. آن عالم حقیقتی است كه الان موجود است، ولی پردهاى روى آن قرار دارد و ما آن را نمىبینیم؛ ما این سوی پرده بازیگر ظاهرى صحنه هستیم؛ ولی حقیقت در وراى پرده است و هنگامی كه پرده برداشته شود حقیقت آشكار مىشود. این بیان نوعى استظهار از آیات و روایات است؛ هر چند حقیقت این رؤیت را براى ما روشن نمىكند.
بیان دیگری در قالب تشبیه برای فهمیدن رابطه آخرت با دنیا گفته شده است: تصور كنید كه تمام عوالم درون كرهاى قرار داشته باشد. بین اجزایی كه داخل این كره قرار دارند نسبتهایى برقرار است؛ مثل اینكه یكی بر دیگری مقدم است و جزء بعدی مؤخر از این جزء است. اما فضایى كه محیط بر كره است، با همه اجزاء موجود در كره نسبت برابری دارد و از آنجا همه اینها با هم دیده میشوند. تشبیه عامیانه دیگر برای پاسخ به این سؤال اینكه کاروانی از شتر را تصور كنید كه از روزنه كوچكى در یك اتاق آنها را تماشا میكنید. اگر این روزنه به اندازه دیدن یك شتر باشد، شما در هر لحظه فقط یك شتر را مىبینید. اما اگر به بام اتاق رفتید، از آنجا همه شترها را با هم مىبینید.
اگر كسى وارد عالم دیگر شود و اشراف بر آن پیدا كند، از آنجا ظرفى را مىبیند كه احاطه بر گذشته و حال و آینده دارد. بنابراین تعجبى نیست كه پیغمبر اكرم(ص) در شب معراج گذشتگان و آیندگان را یك جا ببینند. چون، این نگاه كردن از پشت بام است، نه از دریچه. همه این مثالها براى تقریب به ذهن است؛ هر چند عقل ما قاصرتر از این است كه حقیقت آنها را درك كند.
از تمام آنچه گفته شد اجمالاً مىتوان فهمید كه ممكن است انسان در این عالم باشد، اما به نحوى آخرت را درك كند؛ حال یا حقیقتاً آن را ببیند، آنچنان كه پیغمبر اكرم(ص) در شب معراج دید؛ یا به صورت مكاشفه ببیند، شبیه آنچه عارفان ادعا مىكنند ـ؛ و فى الجمله قرائنى بر صحت آنها وجود دارد؛ یا حد اقل میتوان گفت مؤمنین واقعى آن چنان فكرشان متوجه آخرت و متمركز بر آن است که گویا در ثواب و عقاب غرقه هستند.
هرچند ممكن است حالت اول و دوم برای ما دور از دسترس باشد، اما آنچه یقیناً برای ما امكان دارد این است كه فكر و ذهنمان را بیشتر بر امور مربوط به آخرت متمركز كنیم تا حال ما شبیه حال كسانى شود كه گویا آخرت را مىبینند.
اما چه كنیم كه چنین تمركزى پیدا كنیم؟ یكى از بهترین راهها انس با قرآن است. در ایام ماه مبارك رمضان ـكه بهار قرآن استـ سعى كنیم فقط به خواندن الفاظ یا حتى توجه به مفاهیم آیات قرآن اكتفا نكنیم؛ سعى كنیم اندكی در این مفاهیم تأمل كنیم و حالى را براى خودمان مجسم كنیم كه در روایات دستور داده شده است: هنگامی كه به آیه رحمت مىرسیم خود را مشمول آن رحمت تصور كنیم. زمانی كه به آیه عذاب مىرسیم، خود را مورد خطاب خدای متعال ببینیم؛ گویا خداوند با لحن انذار و عتاب با ما سخن مىگوید. تلاش كنیم چنین حالی را براى خود ایجاد كنیم. اگر بیشتر با آیات و روایاتى كه مربوط به قیامت و بهشت و دوزخ است انس بگیریم و در باره آنها تفكر كنیم، به این حالت نزدیك مىشویم؛ حالتی كه گویا هم بهشت را مىبینیم و از نعمتهای آن بهرهمندیم؛ و هم عذابهاى جهنم را حس میكنیم.
1. بحارالأنوار، ج 84، ص 304، باب 12.
2. بحارالأنوار، ج 17، ص 169، باب 1.
3. ق / 22.
4. غافر / 16.
5. طارق / 9.
6. روم / 7.
7. سجده / 12.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/04 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
امیرالمومنین(ع) در ادامه بیان اوصاف شیعیان حقیقی یکی دیگر از صفات ایشان را چنین بیان میفرمایند: قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ، وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ؛؛ دلهایشان محزون است و مردم از شر ایشان در امان هستند. در این جا این سؤال مطرح میشود که آیا محزون و غمگین بودن از نظر اسلام صفت مطلوبى است، و یا شاد و مسرور بودن مطلوب است؟
انسان بالفطرة طالب خوشى و شادى است و طبعاً از غم و اندوه گریزان است. هرچند درون انسان هیچگاه به طور كلى از غم خالى نیست، ولى مطلوب او همیشه شادی است. شاهد این امر آیاتی است كه در مقام بیان یكی از ویژگیهای بهشتیان میفرماید آنها هرگز در جهان ابدی غم و حزنى نخواهند داشت. قرآن از زبان آنها چنین نقل مىكند: الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ1؛ سپاس خدایی را که غم و اندوه را از ما برداشت. و یا لا یَمَسُّنا فِیها نَصَبٌ وَ لا یَمَسُّنا فِیها لُغُوبٌ2؛ هیچ رنج و خستگى عارض ما نمىشود. در این آیات خداوند به انسانها وعده مىدهد كه اگر شما مرا اطاعت كنید، دائماً از نعمتهاى بهشتى بهرهمند خواهید شد؛ و هیچ خستگی و غم و اندوهی همراه با آنها وجود ندارد. از این بشارت میتوان فهمید که انسان فطرتاً از غم و اندوه بیزار است.
پس چرا خدا انسان را بهگونهای آفریده که در این عالم گاهى غمناك و گاهى شاد و مسرور است؟ در پاسخ به این سؤال باید گفت تحولاتی از قبیل غم و شادی، مثل گرسنگی و تشنگی لازمه زندگی در این عالم است. زیرا این عالم ماهیتاً برای آزمایش بشر خلق شده است. لذا باید انواع حالات براى انسان ایجاد شود تا در مقابل هر یك از آنها آزموده شود. شادى نشانه رسیدن شخص به خواستهها و لذتهاست. در مقابل، اگر كسی از چیزى محروم شود احساس ناراحتى، رنج و خستگى مىكند و به دنبال آن اندوه و غم مىآید؛ به دنبال غم و اندوه، اشك و گریه است. باید همه این حالات در انسان باشد، تا هم در زندگى این دنیا از بهرههایی كه بر هر یك از آنها مترتب است استفاده كند و هم وسیلهاى براى آزمایش او باشد؛ و در نتیجه به كمال ابدى نایل شود.
درد و رنج هم یكی از نعمتهای خداوند است. هنگامی كه ما بیمار مىشویم، با احساس درد متوجه بیمارى میشویم و در صدد معالجه برمیآییم. اما اگر انسان هنگام بیماری درد و رنجی در بدن خود احساس نكند، متوجه بیماری نمیشود تا نسبت به معالجه خود اقدام كند و حتی ممكن است این بیماری به مرگ او منتهی شود. بنابر این احساس درد نعمتى است كه خداوند به وسیله آن انسان را متوجه كمبودى در وجودش میکند. اما در جهان ابدی چون بیمارى وجود ندارد، نیازی به احساس درد نیست؛ در آنجا اگر دردى باشد، عقوبت الهى است که انسان به كیفر گناهانی كه در دنیا انجام داده، به آن مبتلا میشود.
غم و اندوه، تنها از دردهاى جسمانى نیست؛ بلکه مسایلی مثل فراق عزیزان و یا حوادث ناگوار دیگر نیز منجر به غم و اندوه مىشود. حكمت این غم و اندوه چیست؟ گفتیم كه همه جریانات و حوادثی كه در عالم واقع میشود برای آزمایش انسان است و شخص در برابر هر یك از آنها وظیفهای دارد. در مقابل حوادث ناگوار نیز انسان موظف است در صدد باشد كه اگر نقصى از ناحیه او بوده، آن را جبران كند. فرض كنید كسی هنگام رانندگی اصول و قوانین رانندگى را رعایت نكرد و در اثر سهلانگارى تصادف كرد. در نتیجه خسارتهای مالی مثل خراب شدن ماشین، جریمه و یا زندان و احتمالاً صدمات جانی به او وارد مىشود. اگر این شخص به خاطر خسارتها و صدمات وارده غمگین شود، ممكن است بعد از این حواسش را جمع كند و دیگر تخلف نكند؛ اما اگر چنین رنجى وجود نداشته باشد، داعى ندارد كه مقررات را رعایت كند؛ و این امر باعث مىشود كه تصادفات، تلفات و ابتلائات روزافزون شود. اگر غم و اندوه ناشى از چنین اتفاقاتی در امور دنیایی نبود، هر كس هر كارى كه میخواست، انجام مىداد. در حالی كه این غم و اندوه باعث مىشود حداقل انسان برای دور ماندن از رنج و غم در صدد باشد كمتر مرتكب خطا و تخلف شود.
بنابراین، این حالات و احساسات و همچنین عواطفى كه منشأ این احساسات مىشود، نعمتىهایی است كه براى گذران زندگى این دنیا لازم است. علاوه بر این كه همه آنها زمینه را براى امتحان انسان فراهم مىكند. اگر انسان در اثر كوتاهى، یا پرخورى و یا عدم رعایت بهداشت بیمار شد، وظیفه دارد در صدد معالجه بیماری خود باشد. در همین یك مورد امتحانات زیادی برای افراد مختلف نهفته است. آیا دكتر درست طبابت مىكند؟ آیا داروساز داروى صحیح آماده مىكند؟ آیا در خرید و فروش آن رعایت انصاف مىشود؟ و ... تمام اتفاقاتی كه در دنیا واقع میشود زمینهاى براى انجام كارهاى ارزشى حلال و حرام است.
از سوی دیگر، هنگام ابتلا به بیماری، یا درد و رنج رابطه انسان با خدا چگونه است؟ آیا از خدا شاكی است كه چرا او را به مصیبتی مبتلا کرده، یا مىگوید خدایا من به رضاى تو راضى هستم و از تو مىخواهم توفیق صبر و شكر به من مرحمت كنى؟ این هم امتحان دیگری است و انسان همیشه باید سعى و تمرین كند كه به قضا و قدر الهى راضى باشد.
نقل است كه مرحوم آقاى الهى قمشهاى، مترجم معروف قرآن كریم، در یكى از سفرهایش به مشهد مقدس، در حرم به ذهنش آمد كه از امام(ع) مقام رضا به تقدیرات الهی را درخواست كند. ایشان بعد از درخواستش از امام رضا(ع) و بعد از خروج از حرم، در خیابان با یك تاكسى برخورد مىكند و نقش بر زمین مىشود. مردم اطراف ایشان جمع مىشوند و سعی میكنند كه راننده تاكسى را بگیرند و به كلانتری ببرند؛ اما ایشان مىگوید: به راننده كاری نداشته باشید؛ او آزاد است و مىتواند برود. من از امام رضا(ع) خواسته بودم كه مقام رضا به من بدهند و آن حضرت برای آزمودن من این جریان را پیش آوردند. مقام رضا را چگونه مىدهند؟ باید جریانى مخالف طبع آدمی پیش آید تا شخص به آن راضى شود. در خوشىها و ملایمات زندگی همه راضی هستند و مقام رضا دارند! كسى مقام رضا را از خدا دریافت میکند كه به سختىها و مصیبتها راضى باشد. همچنانكه سیدالشهداء(ع) در آخرین لحظه حیات مباركش فرمود: إلهی رِضاً بِقَضائِك.
پس دانستیم كه شادىها، غمها، سختىها و راحتىهاى دنیا، همه وسیله آزمایش است و هدف از ایجاد آنها ـعلیرغم اینكه فطرت بشر بیشتر طالب شادی استـ. آزمودن انسان و فراهم كردن زمینه تكامل اوست. قرآن مىفرماید وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً3. شما را با بدىها و خوبىها مىآزماییم. چون در برابر هر یك از این حالات ما وظیفهاى داریم. آیا وظیفهمان را درست انجام مىدهیم، یا نه؟ آیا وقتى نعمتى به ما رسید، سرمست و مغرور مىشویم و خدا را فراموش مىكنیم؟ یا در آن حال هم خدا را فراموش نمىكنیم و شاكر هستیم و از اینكه به غفلت مبتلا شویم به خدا پناه میبریم؟
سؤال دیگر این است که آیا ما بیشتر باید سعى كنیم شاد باشیم یا محزون؟ البته هر شادى و غمى در اختیار شخص نیست، تا ما هر وقت خواستیم شادى را براى خود بیافرینیم و هر گاه نخواستیم مبتلا به غم شویم. هر چند گاهى مىتوانیم زمینه غم را فراهم و یا آن را تشدید كنیم. مثلاً درباره آنچه موجب غم مىشود فكر و تمركز پیدا كنیم، همچنانكه ممكن است شخص هنگام ابتلا به غم و اندوه، در باره چیزهاى دیگری فكر كند و ذهن خود را از عامل غم منصرف كرده و عامل شادى را در ذهن خودش ایجاد كند و یا برعكس، وقتى زمینه شادى برایش فراهم است، ممكن است ذهنش را متوجه مطلب غمانگیزى كند؛ مثل مؤمنی كه هنگام شادی هم به جای پرداختن به اموری كه او را از یاد خدا غافل میكند، به گناهان خود و آثار آنها میاندیشد.
در اینجا تذكر این نكته لازم است كه گاهی شادی؛ و نشاط با یكدیگر اشتباه میشوند. بسیاری؛ از اوقات شادی؛ همراه با نشاط است؛ هنگام شادی انسان آمادگی و تمایل بیشتر دارد هر كاری را ـاعم از كار بدنی یا فكریـ انجام دهد؛ چون در حالت شادی نشاط انسان برای؛ انجام کار بیشتر است؛ بر عکس، انسان زمانی كه مبتلا به غم و اندوهی؛ باشد، معمولاً حوصله انجام كاری را ندارد و میخواهد گوشهای؛ کز کند. اما این دو با هم تلازم ندارند. گاهی؛ ممکن است انسان خیلی؛ محزون باشد، اما در عین حال با نشاط هم باشد. به عنوان مثال، كسانی كه شب عاشورا تا صبح در دستهجات مختلف به عزاداری و سینهزنی میپردازند و در ماتم شهادت سیدالشهداء(ع) اشك میریزند، در نهایت حزن و اندوه، با نشاط هستند و از عزاداری خسته نمیشوند؛ چون شوری؛ که در اثر علاقه به اهل بیت(ع) در درون آنها میجوشد، موجب میشود كه از کارشان خسته نشوند؛ محزون هستند، اما بینشاط نیستند. بنابراین نشاط و شادی؛ همیشه با هم تلازم ندارند؛ همچنانكه حزن و اندوه همیشه با نشاط تزاحم ندرند. ضمن اینكه نشاط همیشه مطلوب است و انسان باید سعی؛ کند در همه کارها نشاط داشته باشد. خستگی، کسالت، تنبلی؛ و بیحالی؛ نه به درد دنیا میخورد و نه به درد آخرت.
اما غم و شادى چطور؟ آیا ما باید بیشتر سعى كنیم غمگین باشیم یا شاد؟ مىدانیم كه محور فرهنگ جهانى، به خصوص در دوران معاصر، شادى و آرامش است. حتى در روانشناسى و علوم تربیتى غم و اندوه را نوعی بیماری تلقى مىكنند و معتقدند انسان غیر شاد در مراحل حاد حتی باید در بیمارستان بستری و معالجه شود. تلقی اكثر جوامع و فرهنگها این است كه انسان باید كارى كند كه همیشه در زندگی شاد باشد. دلیل این مسأله هم این است كه شادى را با نشاط توأم مىدانند؛ لذا میگویند انسان برای با نشاط بودن همیشه باید شاد باشد. طبعاً وقتى محور ارزشها شادى باشد، براساس این نظریه، باید اسباب شادى هم به صورتهاى مختلف تجویز شود و كم كم براساس این قاعده كه «هدف وسیله را توجیه مىكند»؛ هر چه موجب شادى شود مطلوب خواهد بود؛ احیاناً بعضى از موسیقىها، رقصها و پایكوبىها هم، چون موجب شادى است، خوب و مطلوب میشود. گاهی ممكن است به آداب و رسوم باستانى مثل چهارشنبهسورى و نظایر آن هم گریزی زده شود؛ و بگویند چون این؛ مراسم از رسوم پدران ما بوده و جزء سنتهاى آباء و اجدادى است، باید احیا شود تا مردم شاد باشند! همه این نتایج بر اساس این فلسفه است كه «ما زندگى مىكنیم تا شاد باشیم.»؛ و «شادى ارزش مطلق است»؛ لذا باید سعى كرد همه شاد باشند!
آیا نظر اسلام هم همین است؟ بدون شك اسلام چیزى را بر خلاف فطرت، بر مردم تحمیل نمىكند، ولی فطری بودن غیر از مطابق دلخواه بودن است؛ گرچه ما گاهى چیزهایى را كه با خواستههایمان موافق نیست آن چنان وانمود مىكنیم كه مضر است. مثلاً مدتها قبل این بحث در قالب یك مسأله؛ پزشكی مطرح بود كه گریه براى چشم، قلب و اعصاب ضرر دارد. در حالیكه مدتی طولى نكشید كه ثابت شد گریه كردن نه تنها ضرر ندارد، بلکه براى سلامتى چشم مفید است و اگر كسی مدتی گریه نكند براى اعصاب و قلب او هم ضرر دارد. همچنین ثابت شده که گریه باعث آرامش اعصاب کسانی؛ میشود كه به مصیبتی؛ مبتلا شدهاند. در فرهنگ اسلامى و بهخصوص در فرهنگ شیعه هم از گریه كردن تعریف شده است.
روایات زیادى داریم که در آن حزن را مذموم میشمارد و انسان را از آن بر حذر میدارد. حتى در روایاتی از انجام بعضی كارها نهی شده، چون موجب حزن و اندوه مىشود4. در روایات فراوانی نیز به حفظ شادی و مبارزه با غم و اندوه سفارش شده و در این جهت انجام بعضی كارها5؛ و یا حتی خوردن بعضی طعامها6؛ نیز توصیه شده است.
در مقابل این دسته از روایات، آیات و روایات دیگری بهظاهر، خلاف این مسأله را مطرح میكند. به عنوان مثال در داستان قارون مؤمنین بنىاسرائیل به قارون گفتند: لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ7؛ شادى نكن و مبتلا به فرح و سرمستى مشو كه خداوند كسانی را كه خیلى شاد هستند دوست ندارد. آیه دیگری نیز در مورد كسانى كه در آخرت معذب مىشوند مىگوید: إِنَّهُ كانَ فِی أَهْلِهِ مَسْرُوراً8؛ چنین كسی در دنیا، در میان خانواده و بستگانش خیلى شاد بود. از این آیات میتوان چنین برداشت كرد كه عاقبت شاد بودن در دنیا بدبختى آخرت است.
چگونه روایات دسته اول كه حزن و اندوه را مذموم شمرده و توصیههایی برای حفظ شادی ارایه میكند، با آیاتی كه فرح و سرور را مذمت میكند جمع كنیم؟ علاوه بر اینكه گفتیم حزن و اندوه فطرتاً نامطلوب و شادی و سرور موافق طبع آدمی است.
آنچه به عنوان وجه جمع این دو دسته از آیات و روایات به نظر میرسد این است كه شادى و غم ـفى حد نفسهـ هیچ یك ارزش مطلق و یا ضد ارزش نیست. همچنانكه پیش از این نیز گفتیم، این امور مثل سیرى و گرسنگى از لوازم زندگى این دنیاست. مطلوب و یا نامطلوب بودن شادی و غم بستگى به منشأ آنها دارد. ما معمولاً زمانى كه پولى را گم مىكنیم، یا گوشهای از خانه یا اسباب و وسایل آن خراب میشود و یا بیمار شویم، ناراحت میشویم. در زندگی ما چنین مسایلی موجب غم و اندوه مىشود. چنین غمهایی مسلماً در اسلام مطلوب نیست؛ چون دنیا در نظر اسلام ارزشی ندارد كه دل مؤمن براى آن غمگین شود. با چنین حزنهایی كه در اثر از دست دادن نعمتى، یا مشكلی دنیوى خاطر آدمی را آزرده میكند باید مقابله كرد. بهترین راه رفع چنین غمی؛ را هم خدا نشان داده است، و آن دل نبستن به دنیاست. همچنان كه مسرور شدن به نعمتهاى دنیا هم مطلوب نیست.
در مقابل، گاهی غم و شادى، خداپسند است. انسان از این كه بندگان خدا به گناه مبتلا شوند و دنیا وآخرت آنها خراب شود غمگین مىشود؛ و یا از اینکه یكى از وسایل هدایت مردم در جامعه مخدوش شده است، مردم وسیله هدایتشان را از دست دادهاند، و كسى كه مىتوانست مردمى را هدایت و ارشاد كند از دنیا رفت. اگر انسان به واسطه چنین مسایلی محزون شود، حزن او مقدس است و ثواب هم دارد. همچنانكه شادى برای امورى كه موجب سعادت و ثواب اخروى است، بسیار مطلوب است.
غم و شادى نسبت به امور دنیا چه؟ آیا انسان اصلاً نباید برای آنها غمگین یا شاد شود؟ اگر كسی بدهی دیگری را پرداخت كرد،
یا به بیمارى كمك كرد و موجب شادی او شد، آیا این شادی ارزش دارد؟ پاسخ این است كه اگر غم مقدسى است، سعى كنید غمگین شوید؛ چنین غمی ثواب دارد و مطلوب است. همچنین اگر شادى مقدسى است، سعى كنید شاد شوید. مثلاً در جشن نیمه شعبان كه روز ولادت حضرت بقیهالله الاعظم ـارواحنا فداهـ است؛ هم شاد شدن مطلوب است و هم شاد كردن دیگران. چون امر مقدسى است كه وسیله سعادت آخرت و موجب رضایت خداست.
پس ارزش یا ضد ارزش بودن غم و شادى بستگى به انگیزه؛ آن دارد. اگر انگیزه شاد شدن از نعمتهاى دنیا بهره بردن از لذتهای دنیا باشد، این شاد شدن مطلوب نیست و حتی گاهى به حد حرمت هم مىرسد. مثلاً اگر شاد شدن موجب تكبر و فخر فروشى بر دیگران یا موجب تحقیر مؤمنین شود ـآن چنان كه قارون شدـ باید گفت: لا تَفْرَحْ؛؛ این شادىمطلوب نیست. إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ؛ خداوند انسانهایى را كه به واسطه نعمتهاى دنیا سرمست و مغرور شوند، و آخرت را فراموش كرده و دیگران را تحقیر كنند، دوست نمىدارد. همچنین مغموم شدن و محزون شدن نسبت به امور ساده دنیا ـحتى از دست دادن عزیزىـ مطلوب نیست. مؤمن باید بداند كه همه چیز امانت خداست؛ دادن و ندادنش هم حكمتى دارد. باید به تقدیر خدا راضى بود. آیه كوتاهی در قرآن هست كه همه این مسائل را به طور كامل حل كرده است. خداوند مىفرماید: مَا أَصَابَ مِن مُّصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَلَا فِی أَنفُسِكُمْ إِلَّا فِی كِتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبْرَأَهَا إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ یَسِیرٌ ٭؛ لِكَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ9؛ هر مشكل و مصیبتى در زندگى به شما برسد، قبلاً در كتابى مكتوب است ـیعنى همه امور طبق تقدیر و تدبیر الهى انجام مىگیردـ و این كار براى خدا آسان است. مؤمن باید نسبت به تقدیر خدا حسن ظن داشته باشد و بداند آنچه واقع شده، با تدبیر الهى بوده و رشته كار از دست خدا خارج نشده است. خدا مىدانسته چه چیز براى بنده مؤمن مصلحت است، همان را برایش مقدر فرموده است. نكته ظریف این آیه در این است كه خداوند مىفرماید ما این امر را به شما گوشزد میكنیم: لِكَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ؛ براى این كه اگر چیزى را از دست دادید، ناراحت نشوید. بگویید این تقدیر الهى و بر اساس حكمت بوده و ناراحتى ندارد. اگر انسان بداند كارش را به دست كاردانى سپرده، نگرانى ندارد. البته معنای این كلام این نیست كه من كارى كنم كه خودم را به گرفتاری مبتلا كنم. باید حساب تكلیف و تكوین از یكدیگر تفكیك شود. راضى بودن به تقدیر الهى مربوط به حیثیت تكوین است؛ یعنی باید به آنچه بر اساس تدبیر خدا اتفاق میافتد راضى بود. اما اگر انسان در انجام تكلیف خود كوتاهى كرد، باید توبه كند. اگر انسان قوانین رانندگى را رعایت نكرد و تصادف كرد و حادثهای برای او و یا دیگران پیش آمد، باید توبه كند. پس سرّ این كه خداى متعال مىفرماید ما همه امور را در قضا و قدر خودمان منظور كردهایم و به شما مىگوییم كه اینها را نوشتهایم، این است كه؛ لِلكَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ؛؛ اگر چیزى از دستتان رفت محزون نشوید و اگر نعمتى هم به شما رسید مغرور نشوید. همه اینها وسیله آزمایش است. باید ببینید تكلیف شما نسبت به هر یك چیست، و به آن عمل كنید.
از آنچه گفته شد نتیجه گرفتیم كه حزن و سرور، هیچ یك مطلوبیت ذاتى ندارد و خوب و بد بودن آنها تابع انگیزه و عاملی است كه باعث شادی و سرور ما میشود. اگر عاملی الهى بود، خدا را شكر كنیم؛ حتی اگر موجب غم و اندوه ما باشد؛ اگر غم یا شادی ما را از خدا دور كرد، به درگاه خداوند استغفار كنیم و از او عذرخواهى كنیم كه از او غافل شدیم.
1. فاطر / 34.
2. فاطر / 35.
3. انبیاء / 35.
4. به عنوان نمونه: ر.ك: مستدركالوسائل، ج 3، ص 313، باب 44: وَ إِذَا أَرَدْتَ أَنْ تَلْبَسَ السَّرَاوِیلَ فَلَا تَلْبَسْهُ وَ أَنْتَ قَائِمٌ وَ الْبَسْ وَ أَنْتَ جَالِسٌ فَإِنَّهُ یُورِثُ الْحَبَنَ وَ الْمَاءَ الْأَصْفَرَ وَ یُورِثُ الْغَمَّ وَ الْهَم.
5. ر.ك: بحارالأنوار، ج 73، ص 84، باب 4: غَسْلُ الرَّأْسِ یَذْهَبُ بِالدَّرَنِ وَ یُنَقِّی الْقَذَى وَ قَالَ ع غَسْلُ الثِّیَابِ یَذْهَبُ بِالْهَمِّ وَ الْحُزْن.
6. ر.ك: بحارالأنوار، ج 59، ص 283، باب 88: أَنَّ أَكْلَ الْعِنَبِ الْأَسْوَدِ یُذْهِبُ الْغَم.
7. قصص / 76.
8. انشقاق / 13.
9. حدید / 22-23.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/05 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در ادامه بحث درباره اوصافی كه حضرت امیر(ع) برای شیعیان حقیقی بیان فرمودهاند به این فراز رسیدیم: قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ وَ أَجْسَادُهُمْ نَحِیفَةٌ وَ حَوَائِجُهُمْ خَفِیفَةٌ وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِیفَةٌ وَ مَعُونَتُهُمْ فِی الْإِسْلَامِ عَظِیمَةٌ؛ یكی از اوصاف شیعیان خالص ما این است كه دلهایشان غمگین است.
شب گذشته ضمن بحث در باره حزن و سرور و اینکه آیا اینها مطلقا ممدوح هستند یا مذموم، گفتیم ارزش حزن و سرور به نوع شناخت و دستگاه ارزشی انسان بستگی دارد؛ شخص چه اموری را خوب یا بد بداند و با چه انگیزهای نسبت به آنها توجه کند. حاصل، اینکه اگر توجه انسان به کمبودها و مشکلات دنیا باشد و در اثر كاستیهای زندگی مادی و دنیویاش محزون باشد، چنین حزنی به هیچ وجه مطلوب نیست. اما اگر غم و غصه شخص به خاطر امور آخرتی و الهی باشد، این حزن و اندوه مطلوب است. البته در هر امری رعایت حد اعتدال لازم است.
كسانی مثل ما که گناهان زیادی مرتکب شدهایم، نمیدانیم آیا این گناهان بخشیده شده یا نه؛ هر چند به زبان استغفار کردهایم. اگر باورمان باشد که گناه موجب عقوبت اخروی میشود، باید با خود بیاندیشیم که سرمایه گرانبهای عمر را صرف کردهایم و با آن، عذاب آخرت را خریدهایم؛ سرمایهای که در هر لحظه آن میتوانستیم ثواب زیادی را كسب کنیم. فكر كردن در این باره خواه، ناخواه باعث غم و اندوه میشود؛ در غیر این صورت در ایمان شخص خللی وجود دارد. چون لازمه ایمان این است که شخصی كه مرتکب گناهی شده، محزون باشد. كسانی كه ایمان قویتری دارند، تنها به واسطه گناه محزون نمیشوند، بلكه حتی ارتکاب مکروهات و مشتبهات هم آنها را غمگین میكند و با خود میگویند چرا عمر خود را به جای انجام كار مباح یا مستحب صرف كاری کردم که مرا عقب برد؛ هر چند موجب عذاب هم نشده است. مثل كسی كه میتوانسته سرمایهاش را در معاملهای صرف کند که میلیونها سود داشته باشد، اما به جای آن، کاری را انجام داده که هیچ سودی نداشته، و یا احتمالاً ضرر هم داشته است. کسانی که ایمانشان کاملتر است با یادآوری غفلتهای خود نیز محزون میشوند؛ گناهی مرتکب نشدهاند، احتمال ضرر هم نمیدهند؛ اما افسوس میخورند كه چرا از وقت خود استفاده بهتر نکردهاند که سود بیشتری به دست آورند.
محزون شدن برای امور دنیا ارزش ندارد؛ چون توجه به امور دنیوی موجب میشود شخص از فكر كردن در باره آخرت باز بماند. این ضرر نقد است. لذا چنین حزنی ممدوح نیست. اما حزنی که به واسطه آخرت است، ممدوح است؛ چون باعث میشود که شخص بعد از این بیشتر ارزش عمر خود را بداند، فرصت را غنیمت بشمارد و رفتارهای خود را محاسبه کند كه ارزش كدام بیشتر است، کدام را خدا بهتر میپسندد و کدام یك قلب مقدس امام زمان(عج) را خشنودتر میکند. اگر انسان به خاطر اشتباه خود محزون باشد، بیشتر حواسش را جمع میکند؛ اما اگر بیتفاوت باشد، چه؟ شاید كار خود را با این حرفها توجیه كند كه: حالا گناهی کردیم، انشاءالله خدا میبخشد! یا: چه کنیم، باید اوقات خود را بگذرانیم؛ چه اشكالی دارد كه فیلمی هم ببینیم؟! یا كسانی كه جوانتر هستند بگویند اگر امروز جوانی نکنیم، پس کی این؛ كارها را انجام دهیم؟! به نماز جماعت هم نرفتیم یا نماز اول وقت نخواندیم، عیبی ندارد بعد میخوانیم! اگر هم وقت نماز گذشت، قضایش را میخوانیم؛ خیلی مهم نیست!
چنین كسانی نسبت به آخرت حزنی پیدا نمیکنند. اما اگر كسی محزون شد که چرا وقتش تلف شده، بعد از آن مواظب است برنامهاش را بهگونهای تنظیم کند که بتواند نمازش را اول وقت بخواند؛ بتواند نیمه شب برخیزد و نماز نافلهای بخواند. حزن باعث میشود انسان نسبت به رفتار خود بیشتر مراقبت داشته باشد. حکمت حزن در این عالم همین است که اثر مثبتی داشته باشد. اگر ما در عزای سیدالشهداء(ع) محزون میشویم، با این معناست که نگران هستیم چرا مردم از چنین وجود شریف و پر برکتی استفاده نکردند و از آن محروم شدند؛ چرا چنین جسارتهایی را مرتکب شدند و نگذاشتند برکات وجود آن حضرت گسترش پیدا کند. طبعاً در نتیجه این حزن عواطف ما هم تحریک میشود و اشکمان جاری میشود. همین امر باعث میشود ما نسبت به ظالم بدبینتر شویم و هر چه بیشتر در این باره فکر کنیم دشمنی ما با ظلم و ظالم بیشتر میشود و خود ما هم کمتر ظلم میکنیم، تا کمتر به ظالمان شباهت پیدا کنیم و شباهتمان به اولیای خدا بیشتر شود. اینها آثار حزن است. اما اگر این حزن و عزاداری نباشد، سیدالشهداء(ع) هم فراموش میشود و از همه این برکات محروم میشویم.
خدای متعال حزن را برای انسان قرار داد، تا از آثار مثبتی که بر آن مترتب میشود بهرهمند شود. همچنین شادی، اگر برای امور معنوی و خداپسند باشد، باعث میشود ما به این امور بیشتر اهمیت بدهیم؛ در ایام میلاد ائمه(ع) با شادی خود بیشتر به یاد ارزشهای الهی ودوستان خدا باشیم و این امر در زندگی ما آثار مثبتی باقی خواهد گذاشت.
اما هر چیزی حد و اندازهای دارد. گاهی حزن بر انسان غالب میشود و او را چنان افسرده میكند كه از همه کارها باز میدارد، بهگونهای كه حال انجام هیچ کاری را ندارد؛ نه حوصله مطالعه دارد، نه حال تلاوت قرآن و نه توان انجام یک خدمت اجتماعی؛ فقط گوشهای کز کرده و محزون است. چنین حزن افراطی هم که آدمی را از همه کاری باز بدارد ـحتی اگر برای آخرت باشدـ مطلوب نیست. چون حكمت حزن ایناست که آثار مثبتی در زندگی بشر داشته باشد.
حضرت امیر(ع) در ادامه بیان اوصاف شیعیان کامل میفرماید: وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ؛؛ مردم از شر شیعیان در امان هستند. روشن است که انسان سلیمالنفس بیجهت دیگران را اذیت نمیکند. اما تحلیل این مسأله چیست؟ چرا کسانی در مقام ایذاء دیگران بر میآیند و شری را ایجاد میکنند؟ این آفت از کجا پیدا میشود و ما چگونه این صفت شیعیان حقیقی را در خود ایجاد کنیم؟
شری که از كسی به دیگری میرسد به این دلیل است که فرد شرور در واقع به حق خود راضی نیست. كسی كه به همسایهاش بد میکند، خاکروبهاش را مقابل خانه همسایه میریزد، با سر و صدای خود موجب آزار همسایهها میشود و... به این دلیل است که برای خود حد و مرزی قائل نشده و به حق خودش راضی نیست، لذا به حق دیگری تجاوز میکند و معتقد است هر كاری بخواهد میتواند انجام دهد؛ حتی اگر به ضرر دیگری باشد. تجاوز به حقوق دیگران یكی از مصادیق ظلم است. اما چگونه آدمی اهل ظلم میشود؟
البته میدانید كه یکی از اوصاف عامی که در قرآن کریم برای آدمیزاد ذکر شده این است که إِنَّ الإِنسَانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ1؛ آدمیزاد طبعاً ستمپیشه و ناسپاس است. در باره این هم بحثهای زیادی شده؛ از جمله اینكه آیا معنای آیه این است که آدمی فطرتاً میل به ستم دارد؟ یا فطرت انسان طالب خیر است و ظلم امری است كه بالعرض در انسان پیدا میشود؟ آیا «الف و لام»؛ «الانسان»؛ به معنای استغراق است، یعنی همه انسانها؟ یا «الف و لام»؛ جنس است، یعنی جنس انسان ستمکار است؟ یا ماهیت مهمله است، یعنی چنین صفتی در انسان وجود دارد؟ بحثهای مختلف تفسیری و روانشناختی در باره این آیه انجام شده كه ما در مقام آنها نیستیم. اما چگونه روح ستمگری و تجاوز به دیگران در انسان رشد میکند؟
همه ما میدانیم كه آنچه ابتدائاً در آدمی فعلیت دارد غرایز حیوانی است؛ آنچه او را به رفتارهایی مثل خوردن و آشامیدن وا میدارد. اندكی پس از آن، به تدریج خوی بازیگری هم در او پیدا میشود؛ حالتی كه در بسیاری از حیوانات هم وجود دارد. از حدود سن پنج سالگی طفل تدریجاً وارد مرحله رشد عقلانی میشود و قدرت تحلیل ذهنی و تفکر عقلانی پیدا میکند. تا زمانی كه به سن بلوغ میرسد و قدرت تحلیل و کنترل رفتارش را دارد؛ یعنی میتواند غرایز و خواستههای غریزیاش را با فکر و استدلال عقلی تعدیل کند. در این سن انسان رسماً مکلف میشود و حساب و کتاب برای اعمالش باز میشود.
البته قبل از اینکه انسان رشد عقلانی پیدا کند، ممکن است با در نظر گرفتن ظرفیت و استعداد كودك و با مدارا، تدریجاً از شیوههای مناسب تربیتی مثل تقلید، تشویق و تلقین برای تربیت صحیح وی استفاده شود. ولی زمانی كه شخص به حد تکلیف رسید، میتواند مسایل را با عقل خودش درک کند و از این مرحله مربی نباید از شیوه تقلید یا تشویق استفاده کند؛ بلكه بیشتر باید فکر او را تقویت کند تا خودش بفهمد. مسأله مهم در اینجا این است که بشر زمانی میتواند غرایزش را تعدیل کند و جلوی طغیان آنرا بگیرد که از نیروی عقل استفاده کند و عقل تدریجاً در انسان پیدا میشود، تا در سن بلوغ ـ؛ معمولاًـ به حد قابل توجهی میرسد.
گفتیم كه آنچه ابتدائاً در انسان فعلیت دارد غرایز حیوانی است كه به تنهایی حد و مرزی نمیشناسد؛ زمانی كه آدمی احساس گرسنگی میكند، میخواهد غذا بخورد؛ مگر اینكه میل به غذا نداشته باشد. لازمه پیروی بشر از غرایز این است که حد و مرزی نشناسد؛ وقتی گرسنه شد، چیزی برای خوردن و رفع گرسنگی میخواهد، هر چه و از هر جا باشد؛ برای غریزه فرق نمیکند. سایر غرایز نیز این؛ چنیناند. شاید معنای؛ انَّ إِلإِنسَانَ لَظَلُومٌ هم همین باشد که انسان، ابتدائاً تجاوزگر است و حد و مرزی نمیشناسد. همچنانکه آیه شریفه إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا2؛ ناظر به خلقت اولیه انسان است كه در مرحله حیوانیت است و باید در مراحل بعد با کمک عقل و تربیت انبیاء از مرز حیوانیت گذشته و جزء الَّذِینَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ؛ بشود.
بنابراین روحیه تجاوزگری در بشر، طبیعی و لازمه غرایز و مرزناشناسی آنهاست. زمانی كه تأمین غریزهای نیازمند چیزی است که در اختیار دیگران است، شخص از حق خود پا را فراتر گذاشته و به حقوق دیگران تجاوز میکند، تا خواستهاش تأمین شود. این، روح استخدام، استثمار و بهرهکشی از دیگران است. اگر عقل بشر تقویت نشود، و به جای آن شرایطی فراهم شود که روز به روز غرایزش فعالتر شود، به ارضای غرایز، مطابق دلخواهش عادت میکند؛ مخصوصاً با ترویج بعضی مکاتب روانشناختی و تربیتی غربی که معتقدند انسان باید در ارضای غرایزش کاملاً آزاد باشد، تا به دلیل سرکوب كردن غرایز به بیماریهای روانی مبتلا نشود! مثل نظریه فروید که میگوید به هیچ وجه نباید غریزه جنسی را سرکوب كرد؛ در غیر اینصورت منجر به بیماریهای روانی میشود؛ یا اینکه كودك باید آزاد باشد و نباید زیاد او را امر و نهی کرد.
نتیجه مرزناشناسی غرایز به ضمیمه چنین نظریاتی این میشود که نوجوان، در آغاز تکلیف به مجموعهای ازصفات حیوانی غلیظ مبتلا شده که جلوگیری از آنها مشکل است. از یک سو غرایز او رشد کرده و کسی جلوی آنها را نگرفته، از سوی دیگر تکلیف شرعی یا قانونی هم نداشته تا مانع او شود. لذا به ولنگاری، تنبلی و خودخواهی عادت کرده و برای دیگران حقوقی قائل نیست و هر چه دلش بخواهد، انجام میدهد؛ اگر به او گفته شود: چرا چنین کردی؟ میگوید: دلم میخواهد؛ دوست داشتم! در نتیجه هیچ کس از شر چنین فردی در امان نیست. چون فقط به فکر خودش است. این، همان روح «اندیویدوالیسم»؛ یا فردگرایی و خودخواهی است. كه در نتیجه آن حتی عواطف خانوادگی و احترام به پدر و مادر و خواهر و برادر هم رو به اضمحلال است. اگر این روحیه در كسی تقویت شد، به طور طبیعی شرش هم به همه میرسد؛ مگر اینکه زورش نرسد. چنین كسی همیشه سعی میكند دیگران را به خدمت بگیرد؛ در مرحله اول با رفاقت؛ در مرحله بعد با حقه و نیرنگ و سرانجام با زور. این فرهنگ بر جامعهای حاکم است که تربیت دینی و عقلانی ندارد.
اما اگر کسی تربیت دینی داشته باشد، از ابتدای كودكی با تأدیب، تلقین و تشویق یاد میگیرد که کارهایی را باید انجام داد؛ کارهایی هم بد است و نباید انجام داد. در چنین فضای تربیتی كودك تدریجاً میآموزد که اموال دیگران محترم است، بزرگترها محترم هستند، همسایه، خویش و قوم، بزرگترها و دیگران حقوقی دارند كه باید رعایت شود و این آموختهها برای او عادت میشود، تا به سن عقل برسد. در این سن باید با استدلال عقلی و بعد هم با بیانات شرعی برایش اثبات شود که بعضی کارها را چون به ضرر خود اوست، نباید انجام دهد. اگر کسی از ابتدا در محیطی پاک و ایمانی اینچنین تأدیب شد و آموخت كه چیزهایی بد است و نباید انجام داد، قواعد و ضوابطی وجود دارد كه باید آنها را رعایت کرد و حد و مرزهایی در زندگی هست كه نباید آنها را نادیده گرفت، بعد هم با تقویت فکر، استدلالات عقلی و بیانات دینی برایش ثابت شد که چرا نباید بعضی کارها را انجام داد، چنین كسی همیشه مواظب است که حق خودش را رعایت کند، در مرز خودش قدم بردارد و پا را به اندازه گلیم خودش دراز کند. در این صورت جزء كسانی است كه شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ؛ مردم از شر او در امان هستند.
الْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَ یَدِه3. اسلام همین است؛ تعیین مرزهایی كه با رعایت آنها دیگران سالم میمانند. مرزهایی مربوط به زبان است: بعضی سخنان را نباید گفت؛ به دیگران نباید توهین کرد؛ استهزاء، نمامی، غیبت و عیبجویی پسندیده نیست. مرزهای دیگری مربوط به دست است؛؛ همچنین سایر حد و مرزهایی كه با رعایت آنها زندگی و محیطی سالم، آرام، با محبت و صمیمی در جامعه وجود خواهد داشت و همه از شر هم در امان هستند. سرچشمه و منشأ این امر هم این؛ است که چنین كسانی از ابتدا با تربیت صحیح، و در مراحل بعد با رشد عقلانی آموختهاند كه به دیگران ظلم نکنند و حق دیگران را محترم بشمارند.
چنین کسانی نسبت به ارضای غرایزشان حریص نیستند. لازمه این ویژگی این است که نسبت به لذات مادی دلبستگی پیدا نخواهد شد. چون متعلق غرایز خواستههای مادی مثل خوردنیها و آشامیدنیها و لوازم و لواحق آنهاست. اگر كسی غرایزش را آزاد گذاشت، نمیتواند در برابر خوردنیها خود را کنترل کند و به فردی شكمپرست تبدیل میشود. اما اگر بنا گذاشت که حد و مرز را رعایت کند، به غریزه مجال ترکتازی نمیدهد و خواستههای غریزی را با عقل و شرع میسنجد. در این صورت چندان دلبستگی به لذات دنیا پیدا نمیکند که عاشقانه تسلیم آنها شده، در برابر آنها بیتاب شود و اختیار از کفش برود. مثل سواركاری كه عنان اسب را محكم در دست گرفته و به محض رسیدن به لغزشگاه دهنه اسب را می کشد و اسب آرام میشود.
چنین كسی پرخور و شکمباره نمیشود؛ بلكه به اندازه نیازش غذا میخورد؛ در نتیجه بدنش هم لاغر میماند. مؤمن بدنش نحیف است؛ چون به اندازه نیازش از غذا استفاده میکند. وقتی غریزه به او میگوید: بخور؛ میگوید: چه مقدار بخورم؟ از كدام خوردنی بخورم؟ چنین كسی خیلی چاق نمیشود.؛ أَجْسَادُهُمْ نَحِیفَةٌ وَ حَوَائِجُهُمْ خَفِیفَةٌ؛؛ لذا به درآمد زیاد هم احتیاج ندارد. با غذای سادهای هم انرژیاش تأمین شده است، هم بدنش سالم است، هم هزینه زیادی ندارد. اما کسی که هوسباز است، دائماً در فکر این است که غذای خوشمزهتری پیدا کند؛ شاید در گوشهای از دنیا غذایی باشد كه نخورده باشد، فكر میكند چگونه آن را تهیه كند. چنین كسی خرجش هم زیاد میشود.
البته این اوصاف كلیت ندارد. ممکن است کسی با خوردن مقدار كمی غذا و یا حتی آب چاق شود. در میان انبیا و ائمه اطهار همچنین کسانی بودهاند، تا بیجهت نسبت به کسی بدبین نشویم. در مقابل، آدمهای شکمبارهای هستند كه با وجود پرخوری لاغر هستند. بنابراین، این؛ اوصاف کلیت ندارد؛ بلكه حضرت امیر(ع) در مقام بیان حالت عمومی مؤمنین است. غالباً مؤمنینی که مواظب رفتارشان هستند، بدنشان لاغر است؛ نیازهایشان هم کم است؛ زندگیشان هم با هزینه کمی تأمین میشود. وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِیفَةٌ. طبعاً چنین کسانی احتیاج ندارند که برای یک لقمه نان، برای كسب یک شغل یا درآمد در مقابل هر کس و ناکسی خم شوند، تعظیم کنند و تملق بگویند. کسی که نیازش کم است به تملقگویی دیگران هم احتیاج ندارد. چنین كسانی اهل عفت و عزت نفس هستند.
در عین حال، با همه اینکه از بودجه کشور کمتر استفاده میکنند و هزینهشان بسیار کم است، اما وَ مَعُونَتُهُمْ فِی الْإِسْلَامِ عَظِیمَةٌ؛؛ کمکی که به مردم و اسلام میکنند خیلی زیاد است.
1. ابراهیم / 34.
2. معارج / 19.
3. الكافی، ج 2، ص 233، باب المؤمن و علاماته و صفاته.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/06 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
فرمایشات حضرت امیر(ع) در بیان اوصاف شیعیان خالص به این جا رسید:؛ صَبَرُوا أَیَّاماً قَلِیلَةً فَأَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةٌ طَوِیلَةٌ وَ تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ یَسَّرَهَا لَهُمْ رَبٌّ كَرِیمٌ.
یعنی این افراد كسانی هستند كه ایام كمی را صبر و شكیبایی به خرج میدهند، و به دنبال آن راحت و آسایش طولانی خواهند داشت، و این داد و ستد پر سودی است كه خدای متعال آن را فراهم كرده است؛ خدایی كه اهل كرم و جود نسبت به بندگان است.
قبل از توضیح این جملات دو نكته را یادآور میشویم:
نكته اول اینكه گر چه این اوصاف به عنوان ویژگیهای شیعیان كامل و خالص، بیان شده، اما هدف از بیان آنها این است كه برای دیگرانی که در مراتب پایینتری هستند، ایجاد انگیزه كند، تا آنها هم سعی كنند با استفاده از این بیانات به سوی مقامات عالی حركت كنند و به كمالات لایق خود برسند.
همانطور كه میدانید، در مقام تربیت، رعایت حال مخاطب ضرورت دارد. در جامعه ما افراد مؤمن فراوانی هستند که اعتقادات صحیحی دارند و در مقام انجام تكالیف خود هستند؛ اما آیا معرفت و درجات ایمان همه آنها مساوی است؟ و آیا انگیزه ایشان در عمل یكسان است؟ بسیاری از مؤمنین با وجود اعتقاد به خدای واحد یگانهای که دارای صفات ثبوتیه و سلبیه است، شناخت درستی از صفات الهی ندارند. بعضی از ایشان تصور میكنند خدا در جایی بالای آسمانهاست؛ مقداری پایینتر از جایگاه خدا، عرش و كرسی او، پایینتر از آن، آسمانها و در پایینترین مرتبه زمین قرار گرفته است. حتی بعضی از ما كه بیش از 60 سال وقتمان به تحصیل و تدریس در باره این مسائل گذشته، هنوز در عمق دلمان تصورات خامی وجود دارد كه نشان میدهد آنگونه كه باید و شاید، خدا را نشناختهایم. به همین دلیل است كه باید دائماً از خداوند ترفیع درجات ایمان و معرفت را از خدا بخواهیم. معرفت نسبت به خدا پیشكش! ما چقدر نسبت به پیغمبر اكرم(ص) و اهل بیت(ع) معرفت داریم؟؛ معرفت سلمان و ابوذر با معرفت ما فاصله زیادی دارد. این واقعیتی غیر قابل انكار است كه مراتب معرفت افراد، به خصوص در سنین مختلف، توأم با مراتب انگیزه متفاوت است. دختر بچه یا پسری كه تازه به تكلیف رسیده، آیا انگیزهاش برای روزه گرفتن و نماز خواندن همان انگیزهای است كه پدر و مادر او بعد از 20_30 سال تربیت شدن در مجالس دینی و مطالعه كتابها پیدا كردهاند؟ اگر بخواهیم شرایطی كه معمولاً برای قصد قربت در عبادات لازم است، برای یك كودك 9 ساله هم همان شرایط را لحاظ كنیم، ممکن است عبادت او دچار مشكل شود. مسلماً برخی شرایط آرام آرام و تدریجی حاصل میشود. مثلاً اگر از بچهای كه امروز به تكلیف رسیده، انتظار برود بدون تشویق دیگران و با قصد قربت کامل عباداتش را انجام دهد، كار بر او بسیار مشكل میشود. زیرا طبق موازین شرعی اگر انگیزه فرد برای نماز، رسیدن به جایزه و تشویق باشد نمازش خالی از اشكال نیست. اما اگر بخواهیم كودك نمازخوان بشود، باید به وسیله تشویق و جایزه او را ترغیب به نماز كنیم و سعی کنیم از این طریق انگیزه بیشتری برای او در انجام وظیفه ایجاد کنیم.
این امر اختصاص به سنین پایین ندارد. بسیاری از افراد هستند كه نتایج مادی مترتب بر عبادات برایشان ایجاد انگیزه میكند. در روایات فراوانی هم با هدف ایجاد انگیزه، ثمرات دنیوی عبادات ذكر شده است. مثلاً گفته شده اگر نماز شب بخوانید روزیتان وسیع میشود، نزد دیگران محبوب میشوید و...1؛ یا احسان به والدین و صله رحم عمر را طولانی و بلاها را دفع میكند؛ صدقه بدهید تا بلاها از شما رفع شود. خواه، ناخواه این تشویقها در نیت انسان تأثیر میگذارد و مثلاً وقتی میخواهد برای نماز شب برخیزد، با خود میگوید: نماز شب بخوانم، چون در وسعت رزق و قضای حوائج مؤثر است. در حالی که عبادت باید با قصد قربت انجام شود. اگر كسی به خاطر رفع بلا صدقه بدهد، چه اندازه ارزش عبادی دارد؟
اما برای تربیت انسانها در مسیر بندگی، باید همه این تشویقها گفته شود و هر كس بر اساس پایه معرفتی خود باید بكوشد از آنها استفاده كند و قدم به قدم بالاتر برود. اگر قرار بود انگیزه همه افراد در اخلاص و عبادت، مثل اولیای كامل خدا باشد، باید باب اعمال خیر بسته میشد. در اوایل بعثت، زمانی كه هنوز شریعت به طور كامل نازل نشده بود و حتی نماز و روزه واجب نبود، خداوند در وصف مؤمنین و بندگان خوب خود میفرماید: كسانی هستند كه كارهای خیر انجام میدهند و به دیگران احسان میكنند، و هیچ انگیزهای جز رضایت خدا ندارند؛ إِلَّا ابْتِغَاء وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلَی2.؛ اما اگر قرار باشد انگیزه همه افراد در كارهای خیر فقط خدا باشد، چند نفر این چنین میتوان پیدا کرد؟ از این رو قرآن كریم، و به دنبال آن پیغمبر اكرم(ص) و ائمه اطهار(ع) مردم را با بیانات و انگیزههای مختلف، متناسب با سطح معرفت و ایمان و اخلاصشان تربیت میكنند.
راه تربیت انسانها همین است كه متناسب با فهم افراد و مراتب معرفت و ایمانشان با آنها گفتگو شود و از همان چیزی که میفهمند برای ترقی؛ افراد استفاده كرد. ابتدا باید كودك را با تشویق و جایزه به نماز خواندن ترغیب كرد. در مرحله بعد با بیان ثمرات دنیوی نماز در او ایجاد انگیزه كرد و زمانی كه تدریجاً سطح معرفت فرد بالاتر آمد، میتوان به او گفت كه انسان نباید عبادت را برای ثمرات دنیوی انجام دهد؛ چون ارزش ثواب ابدی آخرت بالاتر از ثمرات كوتاه مدت دنیاست. سپس به تدریج باید او را به جایی رساند كه بفهمد خدا را باید به خاطر خودش عبادت کرد. امیرالمؤمنین میفرمود: مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَ لَا طَمَعاً فِی جَنَّتِك3؛ عبادت كردن برای رسیدن به بهشت، در واقع معامله با خداست؛ تِلْكَ عِبَادَةُ التُّجَّارِ4. اگر عبادت بهواسطه ترس از جهنم باشد، تِلْكَ عِبَادَةُ الْعَبِیدِ؛؛ این عبادت بردگان است كه از ترس عقوبت از مولای خود اطاعت میكنند. اما احرار كسانی هستند كه میتوانند بگویند: وَجَدْتُكَ أَهْلًا لِلْعِبَادَةِ، فَعَبَدْتُك؛ تو را عبادت میکنم به خاطر خودت؛ چون تو پرستیدنی هستی؛ اگر تو را عبادت نكنم، چه كنم؟ ما جز بندگی و عبودیت چیزی نداریم و تو جز الوهیت و ربوبیت چیزی نیستی. ما عبادت میكنیم، چون تو خدا هستی و ما بندهایم؛ اطاعت میكنیم، چون تو دوست داری. هر كار سخت دیگری را هم كه بدانیم تو دوست داری، انجام میدهیم. وقتی انسان مسیری را تدریجاً پیش میرود، هر قدر همت داشته باشد میتواند به مراتب عالیتری برسد. طی كردن این مراتب هم ارتباطی به سن و سال ندارد. ما نوجوان سیزده سالهای داشتیم كه امام(ره) در بارهاش فرمود او رهبر ماست؛ نوجوانی كه ره صد ساله را یك شبه پیمود. پیرمردهای كم همتی هم هستند كه با وجود سن زیاد، در مراحل اول راه ماندهاند. سطح معرفت و همت بندگان خدا متفاوت است. بر همین اساس حتی خدای متعال برای دعوت مردم به جهاد از همین گونه تشویقها استفاده میکند. اگر بنا بود مردم فقط به خاطر خدا به جهاد بروند، بسیاری از جنگها انجام نمیشد. كسانی بودند كه فقط برای كسب غنیمت به جهاد میرفتند. خدا برای تشویق این افراد میفرماید: وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَ كَثِیرَةً تَأْخُذُونَها5.؛
بنابر این اگر در فرمایشات معصومین(ع) در باره مقامات اولیای خدا و شیعیان خالص تعابیری دیدیم كه احیاناً اوج كامل را ندارد به این دلیل است كه در این بیانات افراد ناقص و سطح پایینتر هم ملاحظه شدهاند، و با بیانی كه متناسب با فهم چنین كسانی است صحبت شده است. چون فرمایشات معصومین(ع) برای این است كه ما یاد بگیریم و به آنها عمل كنیم، تا برای ما منشأ اثر شود. مخاطبین این فرمایشات هم در سطوح مختلفی هستند و هر مطلبی را برای هر كسی نباید گفت. اگر گفته شود اولیای خدا کسانی هستند که در بهشت حتی نگاهی به حور و قصور نمیکنند و میلی به فاکهه و لحم طیر هم ندارند، ممكن است كسانی با تمسخر بگویند پس چه میخورند و به چیز نگاه میکنند؟! چنین بیانی در این افراد تأثیر ندارد. برای ایجاد انگیزه عبادت در این افراد باید از؛ فاكِهَةٍ مِمّا یَتَخَیَّرُونَ * وَ لَحْمِ طَیْرٍ مِمّا یَشْتَهُونَ6؛ گفت و برای کسانی که مرتبه عالیتری دارند از إِلَّا ابْتِغَاء وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلَی، و از؛ رِضْوانٌ مِنَ اللّهِ أَكْبَرُ7. شاید تعداد هر نوع از این آیات هم با تعداد مخاطبان متناسب باشد؛ این آیات تعداد كمی است؛ در حالی آیات بشارت دهندة نعمتهای مادی بهشت فراوان است. چون مخاطبینی در این سطح فراواناند؛ اما كسانی كه از شنیدن رِضْوانٌ مِنَ اللّهِ أَكْبَرُ؛ متأثر بشوند و انگیزه عمل پیدا کنند خیلی کم هستند. چند نفر میتوان پیدا كرد كه واقعاً بتوانند بگویند: لَوْ كَانَ رِضَاكَ فِی أَنْ أُقَطَّعَ إِرْباً إِرْباً،... لَكَانَ رِضَاكَ أَحَبَّ إِلَیَّ8؟
مرحوم شیخ عباس تهرانی ـرضوان الله علیهـ از شاگردان مرحوم میرزا جواد آقای تبریزی، در یکی از جلسات درس اخلاق خود میفرمود: روزی به ذهنم گذشت كه من به مرحلهای رسیدهام كه میتوانم به خاطر خدا بر مصیبتها و بلاها صبر كنم. همان شب دل درد گرفتم. ابتدا با خود گفتم صبر میكنم، زیرا بلایی است كه خدا نازل كرده و باید صبر كنم. اما بعد از مدتی دیدم تحمل این درد خیلی سخت است. گفتم: خدایا اگر صلاح میدانی، مرا شفا بده. مدتی گذشت، اما خبری نشد. دست به دعا برداشتم و گفتم: خدایا! تحمل این درد برای من سخت است؛ مرا از این درد نجات بده! لحظاتی گذشت؛ اما باز هم خبری نشد. شروع به توسل به یكایك ائمه اطهار(ع) و اولیایی كه میشناختم كردم؛ اما درد بهتر نشد. سرانجام طاقتم تمام شد و فریاد زدم: مگر كسی نیست مرا نجات بدهد؟! یك شكم درد ساده، عارفی مثل مرحوم شیخ عباس تهرانی ـرضوان الله علیهـ را به اینجا میرساند كه بگوید مگر كسی نیست مرا نجات بدهد! آدمیزاد تا این حد ضعیف است.
خداوند تربیت و هدایتش را مخصوص اولیای خود قرار نداده، بلکه او به خاطر رأفت و رحمت بینهایتش به اندازهای اسباب و وسایل فراهم میكند، شاید بندهاش یك بار رو به خدا كند ویك «یا الله»؛ بگوید. خداوند متناسب با میزان معرفت و همت بندگان وسایل هدایت ایشان را فراهم میكند و هر گروه را به صورتی تشویق و ترغیب میكند؛ از تشویقهای دنیوی، مثل تشویق به جهاد با وعده كسب غنیمت: وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغَانِمَ كَثِیرَةً، تا بشارت به نعمتهای اخروی و پاداش ابدی: إِنَّ اللّهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُؤمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ9؛ حتی در آیهای میفرماید: من به عنوان وامگیرنده از شما وام میگیرم و روز قیامت چند برابر آن را به شما باز میگردانم. مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللّهَ قَرْضًا حَسَنًا10؛ چه كسی است كه به خدا قرض بدهد؟ خداوند با این بیان میخواهد انسانها را ترغیب كند كه گامی به سوی خدا بردارند. همه این بیاناتی كه از خدای متعال، و به دنبال آن از پیغمبر اكرم(ص) و ائمه اطهار(ع)، صادر شده برای این است كه من و شما حركت كنیم و یك گام جلوتر برویم.
یكی از مفاهیمی كه قرآن برای تربیت امثال ما استفاده كرده، تعبیر «تجارت»؛ است. در آیات ابتدای سوره بقره، در باره منافقین میفرماید: مَا رَبِحَت تِّجَارَتُهُمْ11؛ تجارت آنها سودی نداشت. چون اكثر انسانها ـهر یك به نوعیـ اهل معامله و داد و ستد هستند؛؛ لذا اینگونه با ما صحبت میکند. حتی در جایی كه میخواهد مردم را به جهاد تشویق كند، میفرماید: إِنَّ اللّهَ اشْتَرَی؛ خدا جان شما را خرید و در مقابل، بهشت را به شما میدهد. چه كسی در مقابل جان شما چنین بهایی میدهد؟ خدا با این مفهوم میخواهد اهمیت كار خوب و فداكاری در راه خدا را بیان كند. در جای دیگری هم برای مطلق كارهای خوب از واژه «تجارت»؛ استفاده میكند: هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَی تِجَارَةٍ تُنجِیكُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ12؛ آیا دوست دارید معاملهای به شما بیاموزم كه شما را از عذاب ابدی دوزخ ـكه دل و جانتان را میسوزاندـ نجات دهد؟ در این آیه هم از واژه «تجارت»؛ استفاده شده است.
خداوند انسان را بالفطره اینگونه آفریده كه اگر چیزی را هزینه میكند، انتظار دارد در مقابل آن، چیز بهتری دریافت كند. این خصوصیت هم یكی از نعمتهای خداوند است، تا آدمی عمر و توانش را بیهوده تلف نكند. به همین دلیل هنگامی كه گفته میشود: نماز بخوانید یا روزه بگیرید، میگوییم اگر نماز نخوانیم چه میشود؟ وقتی به ما سفارش كنند بیایید شیعه علی(ع) بشوید و در رفتارتان از علی(ع) الگو بگیرید، میگوییم برای چه؟ و حتی شاید با خود بگوییم: مگر كسانی كه مثل علی(ع) نشدند، زندگی نكردند؟ اما اگر بگویند: اگر چنین كاری را انجام دهید،در برابر چیزی بهتر نصیب شما میشود، در این صورت تحریك میشویم كه ببینیم قرار است چه چیزی در مقابل آن كار نصیب ما بشود. در برابر روزه امروز ـكه به واسطه آن لذتهابی را از دست میدهیمـ به ما چه میدهند و آیا این داد و ستد برای ما ارزش دارد یا نه؟ و عاقل كسی است كه چنین محاسباتی را انجام دهد؛ مگر آنكه به حدی رسیده باشد كه محبت الهی آن چنان قلب او را فرا بگیرد كه جز رضای محبوب چیز دیگری نخواسته باشد. حساب چنین كسی از دیگران جداست. ما هنوز به این مرحله نرسیدهایم. در این فاصله باید سعی كنیم كه اگر چیزی را از دست میدهیم، در برابر آن چیزی ارزشمند را به دست آوریم.
امیرالمؤمنین(ع) در اوصاف شیعیانش میفرماید: ایشان چند روزی سختیها را تحمل كردهاند؛ اما در مقابل، آسایش طولانی و درازمدت نصیبشان میشود. منظور آن حضرت از چند روز، زندگی شصتـ؛ هفتاد سالة دنیاست كه در برابر عمر ابدی آخرت چشم بر هم زدنی است. شیعیان این چند روز زندگی دنیا را صبر كردند و از بخشی از خواستههایشان صرف نظر كردند. چون آدمی دائماً غرق در نعمتهای خداست و از آنها استفاده میكند؛ هوا، نور، خوردنیهایی كه باعث حیات ما میشود، آب گوارا، نان حلال، انس با خانواده شایسته و مؤمن، فرزندان خوب و هزاران نعمت دیگر؛ آنچه ما باید از آن صرف نظر كنیم فقط بخشی از خواستههایی است كه به ضرر ما تمام میشود؛ جایی كه گناه است، تجاوز به حقوق دیگران است، مانع كارهای خیرِ بیشتر میشود. فقط با صرف نظر از این خواستهها چند روز عمر دنیا را صبر كنیم؛؛ فَأَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةٌ طَوِیلَةٌ.؛ حضرت در ادامه میفرماید: عجب معامله خوبی! تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ.؛ آدم چند روز صبر كند، در مقابل، عمری راحتی و آسایش داشته باشد. این كار بدی است؟ مگر همه عقلا در طول زندگی چه میكنند؟ زرنگترین افراد در روز یك ساعت كار میكنند، تا 23 ساعت استراحت كنند. اما اگر دنیا را با آخرت بسنجیم نسبت آنها چقدر بیشتر از یك به بیست و چهار است؟ بینهایت.
این چه تجارتی است! تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ یَسَّرَهَا لَهُمْ رَبٌّ كَرِیمٌ. تجارت پر سودی كه خدای مهربان كریم برای مؤمنان فراهم كرده است. جالب این است كه تبلیغات این تجارت را هم خریدار انجام داده است. خود او پیغمبر فرستاده و قرآن نازل كرده كه بیایید و با من معامله كنید؛ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَی تِجَارَةٍ ... ؟
اگر ما با نگاه كاسبكارانه هم به دین نگاه كنیم، ـ نگاه عاشقانه و عارفانه پیشكشـ باید ببینیم چه میدهیم و در مقابل، چه میگیریم؟ (با صرف نظر از این كه مگر ما چیزی از خودمان داریم كه بدهیم) اگر فرض كنیم كه آنچه از روح، جسم، قدرت بدنی و توان فكری در اختیار داریم متعلق به خود ماست، همه آنها چه مقدار ارزش دارد؟ حال اگر یك مشتری پیدا شود كه همه را به هزار برابر این مقدار بخرد، آیا عاقلانه است كه شما كالای خود را به این مشتری نداده و به مشتری دیگری بدهید كه یك هزارم او میخرد؟
1. به عنوان نمونه ر.ك: تهذیبالأحكام، ج 2، ص 120، باب كیفیة الصلاة و صفتها؛ صَلَاةُ اللَّیْلِ تُبَیِّضُ الْوَجْهَ وَ صَلَاةُ اللَّیْلِ تُطَیِّبُ الرِّیحَ وَ صَلَاةُ اللَّیْلِ تَجْلِبُ الرِّزْق.
2. لیل / 20.
3. بحارالأنوار، ج 67، ص 186، باب 53، «النیة و شرائطها و مراتبها».
4. نهجالبلاغة، ص 510، حكمت 237.
5. فتح / 20.
6. واقعه / 20 - 21.
7. توبه / 72.
8. بحارالأنوار، ج 74، ص 26، باب 2.
9. توبه / 111.
10. بقره / 245.
11. بقره/ 16.
12. صف / 10.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/07 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
حضرت امیر(ع) در ادامه توصیف متقین و شیعیان كامل میفرمایند: أُنَاسٌ أَكْیَاسٌ أَرَادَتْهُمُ الدُّنْیَا فَلَمْ یُرِیدُوهَا وَ طَلِبَتْهُمْ فَأَعْجَزُوهَا؛ شیعیان افرادى زرنگ و با هوش هستند كه دنیا به دنبالشان آمد، ولى آنها در پی دنیا نرفتند؛ دنیا از ایشان سراغ گرفت، ولی آنها دنیا را ناكام گذاشتند. در نسخه نهجالبلاغه به جای جمله اخیر ـكه در بحار آمدهـ این عبارت نقل شده: فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْها؛ دنیا ایشان را به اسارت گرفت؛ ولى آنها جان خود را برای رهایی از چنگال دنیا به عنوان فدیه دادند.
قبلاً گفتیم عمدهترین تفاوت شیعیان كامل با دیگران در این است كه انسان این اصل اساسی را بپذیرد كه برای رفتار و منش خود در زندگی و رسیدن به خواستههای خود حد و مرزى قایل باشد؛ یا اینكه فکر کند انسان آزاد است هر چه دلش خواست و توانست انجام دهد؟ هر چند خواستهها و غرایز انسان به خودی خود حد و مرزى نمیشناسند، اما اگر این اصل را پذیرفتیم كه هر چیزى را نباید خورد، به هر چیزى نباید دست زد، به هر جایی نباید نگاه كرد و... آنگاه نوبت به این سؤال میرسد كه چه ملاك و محدودیتهایى را باید رعایت كرد؟ پذیرفتن این اصل كه براى رفتارها و خواستههای انسان حد و مرزى وجود دارد، نیاز به زیربنای شناختى دارد. زیرا انسان بدون دلیل قانع نمىشود كه كارى را انجام دهد، یا آن را ترک کند. اگر به كسی كه دوست دارد یله و رها باشد بگوییم مردم فلان كار را نمیپسندند، مىگوید به من چه؟! نهایت امر این است كه بگوییم عقلا كارى را ناپسند میدانند و مذمت میكنند؛ او هم در پاسخ مىگوید عقلا هر چه مىخواهند، بگویند! این، همان چیزی است كه اكثر مردم دنیا در این زمان پذیرفتهاند: «لیبرالیسم اخلاقى»؛ هر كاری كه خواستم، انجام میدهم؛ هر چه خواستم، میگویم؛ هر چه خواستم، میخورم و...؛ مگر اینكه قدرت برتری مثل جامعه مانع شود و من نتوانم خواستهام را انجام دهم.
زیربنای پذیرش محدودیت برای غرایز و امیال انسان این مسأله هستىشناختی است كه نتایج كارهایى كه ما انجام میدهیم، چیست؟ آیا نتیجه كارهاى ما همین لذتها و المهای این دنیا است؟ إِنْ هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا نَمُوتُ وَنَحْیَا1! اگر شناخت ما از هستى همین باشد، این لذایذ مخصوص این جهان است؛ اگر از آنها بهرهمند شدیم، منفعت كردهایم؛ در غیر این صورت از كیسهمان رفته و بعد از مرگ هم خبرى نیست. مقتضای لیبرالیسم اخلاقى همین است؛ هر اندازه مىتوانى از زندگی خود لذت ببر، دیگران هم هر چه میخواهند، بگویند.
اما اگر پذیرفتیم آثار كارهای ما منحصر در لذات و آلام مستقیم آنها نیست؛ بلكه هر یك از آنها دنبالهای دارد، در این صورت چه؟ همه ما ـ بهگونهایـ آزمودهایم كه آثار اعمال ما تنها نتایجی نیست كه بلافاصله بعد از آنها ظاهر میشود؛ بلکه كارهای ما آثار دیگرى هم دارد كه بعد از مدتى پدیدار مىشود. به عنوان مثال كسی كه برای اولین بار مواد مخدر استفاده میكند، لذتی آنى مىبرد، اما بعد از مدتی كه اثر ماده مخدر از بین رفت، حالت خمارى، خستگى و سردرد پیدا مىكند. بعد از اعتیاد هم به انواع گرفتاری و بیماری مبتلا شده و حتی از رسیدگی به امور عادی و روزمره خود هم عاجز میشود. از چنین؛ مواردی میتوان فهمید نتیجه اعمال شخص فقط لذات آنى نیست؛ بلکه ممكن است دنبالههایى هم داشته باشد. رُبَّ شَهْوَةٍ أَوْرَثَتْ أَهْلَهَا حُزْناً طَوِیلًا2.؛ چه بسا به دنبال یك لحظه خوشى، مشكلاتی مادام العمر برای انسان به وجود بیاید.
بر همین اساس انسانی كه به سن رشد رسیده و عقلش فعال است، با خود محاسبه مىكند كه از میان مجموع آثاری كه بر رفتارش مترتب مىشود، چه مقدار لذت و چه مقدار سختى، گرفتارى، بیمارى و بدبختى است. اگر لذت حاصل از یك رفتار بیشتر باشد، سختىهای آن را به خاطر لذاتش تحمل مىكند. اما اگر سختىها و دردها بیشتر باشد، عقلایى نیست كه انسان به خاطر لذتی مختصر مدتها رنج و زحمت را تحمل كند. همه عقلا برای انجام كارهای خود چنین محاسباتی را انجام مىدهند. در كنار این محاسبات، اگر پذیرفتیم این عالم سرسرى نیست، ما به حال خود رها نشدهایم، و حساب و كتاب دیگری هم در كار است، مسأله صورت دیگری پیدا میكند.
قرآن با بیانات مختلفى انسان را متوجه معاد مىكند كه روح همه آنها همین معنا است؛ أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ3؛ آیا گمان میكنید خلقت شما سرسرى است و حسابى در كار نیست؟ حتی ممکن است بعضى از اعمال نتایجی بىنهایت داشته باشند. ما رابطه بین كارهای خود و نتایج ابدی آنها را نمیدانیم؛ نمیدانیم در این عالم چه كارهایى را باید انجام دهیم تا در عالم دیگر خوشبخت شویم و چه كارهایی را اگر انجام دهیم، در آن عالم به عذاب و بدبختی مبتلا مىشویم. انبیاء آمدهاند تا به كمك وحى این مسایل را برای ما بیان كنند.
اگر انسان پذیرفت كه این عالم سرسرى نیست و اعمال انسان نتایجى در عالم دیگر دارد كه بعضى از آنها ابدى است، در این صورت کاری را كه در این دنیا لذت موقت و زودگذر و در آن دنیا عذاب و درد ابدى داشته باشد، انجام نخواهد داد. در غیر این صورت آدمی میماند و لذایذ آنی دنیا، و خوب و بد كارهای او هم با همین لذتهای دنیایی سنجیده میشود. بر همین اساس انسان به دستورات انبیا توجه میکند، تا دریابد انجام چه كارهایی موجب خوشى ابدى است، و چه كارهایی رنج و بدبختى ابدى را به دنبال دارد؛ تا كارهای خوب را انجام دهد و از كارهای بد و ناشایست پرهیز كند.
پذیرفتن این نحوه رفتار بازگشت به زیربناى معرفتی گفته شده دارد. به همین دلیل در ابتدای این حدیث حضرت امیر(ع) بر علم و معرفت شیعیان تكیه كرده، فرمود: هُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ؛ چون همه این رفتارها نتایج حاصل از علم و معرفت است.
اما افرادى كه چنین معرفتی برایشان حاصل نشده و به آخرت توجه ندارند، برای آنها معیار تمیز خوب و بد رابطهای است كه بین هر كار با نتایج دنیوى آن وجود دارد. بر این اساس، آیا كسانی كه در این دنیا متنعم هستند و از انواع امكانات و بهرههای مادی برخوردارند، افرادی زرنگ، باهوش و با عرضه نیستند؟ و در مقابل، كسانی كه به زحمت، لقمه نانى برای سیر كردن شكم خود و خانوادهشان پیدا میكنند و با درآمدی كم، زندگی فقیرانه خود را اداره میكنند، افرادی بىعرضه، كه بلد نیستند چگونه پول در آورند؟
این قضاوت عامیانهاى است كه اغلب مردم دارند؛ حتى بسیاری از كسانی كه خدا، پیغمبر و معاد را قبول دارند، آثار چنین تفكری در دلشان باقى است. پذیرش این مسایل بستگى به میزان ایمان و معرفت انسان دارد. بر این اساس ما با دیدن افرادى كه وضع زندگىشان خوب نیست، موقعیت اجتماعى چندانی هم ندارند و كسى به آنها اهمیتى نمى دهد و به تعبیر حضرت امیر(ع) إِذَا شَهِدُوا لَمْ یُعْرَفُوا وَ إِذَا غَابُوا لَمْ یُفْتَقَدُوا4، مىگوییم چنین كسانی آدمهاى بىعرضهاى هستند.
با چنین ذهنیتی، هنگامی كه امیرالمؤمنین(ع) شیعیان خود را اینگونه توصیف میكند كه أَجْسَادُهُمْ نَحِیفَةٌ وَ حَوَائِجُهُمْ خَفِیفَةٌ، هر كسی ممكن است با خود بگوید: عجب آدمهاى بىعرضهاى! با وجود غذاهاى خوب و كاخهاى مجلل، به لقمهای نان جو نان و پنیر و سبزى اكتفا كردهاند. شاید تعبیر أُنَاسٌ أَكْیَاسٌ؛ ـكه در نسخه بحار این روایت نقل شدهـ برای دفع این توهم است؛ یعنی این؛ كه شیعیان لاغراندام و كمخوراك هستند، لباسشان و غذایشان سبك است و هزینههای آنچنانى صرف نمىكنند،. به این معنا نیست كه آنها بىعرضه هستند؛ بلکه أُنَاسٌ أَكْیَاسٌ؛ اتفاقاً همین آدمهاى لاغر، كمخوراك و كم هزینه افراد زرنگى هستند. تصور نكنید آنها چون دستشان به دنیا نمىرسد، از آن بهرهمند نشدهاند؛ اگر آنها به دنبال كسب ثروت و مال بودند، بهتر از دیگران میدانستند چگونه میشود مال اندوخت؛ ذوق و سلیقه؛ استفاده از دنیا را هم داشتند. نه تنها خود آنها میدانستند چگونه مال و ثروت به دست آورند، دنیا هم وسایل ترقى مادى را براى ایشان فراهم كرد. شاید تعبیر أَرَادَتْهُمُ الدُّنْیَا؛ تعبیری استعارى باشد؛ یعنی نه اینكه واقعاً دنیا عقل و ارادهای دارد؛ بلكه آن چنان زمینه پیشرفت مادى براى این؛ افراد فراهم شد كه گویا دنیا اراده كرده كه آنها رشد كنند. اما فَلَمْ یُرِیدُوهَا؛ آنها به سراغ دنیا نرفتند. و به آن جواب رد دادند. زمینه كسب ثروتهای كلان، رسیدن به پست و مقام عالى و به دست آوردن جاه و شهرت برای آنها وجود داشت؛ اما آنها، خودشان قبول نكردند.
وَ طَلِبَتْهُمْ فَأَعْجَزُوهَا؛ دنیا آنها را به خود دعوت کرد؛ اما آنها او را ناكام گذاشتند. در نهجالبلاغه این فراز اضافه شده: أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْها؛؛ دنیا شیعیان را به دام انداخت؛ ولى آنها خودشان را به عنوان فدیه برای آزادی از این اسارت دادند؛ آن چنانكه یك اسیر مالى را برای رهایی خود از بند اسارت فدیه میداد. ظاهراً منظور از این تعبیر این است كه آنها همه آنچه از دنیا در اختیارشان بود و استفاده از آن برای آنها حلال و جایز بود نیز رها كرده و به دنیا گفتند: این را هم بگیر، ما نخواستیم، دست از سر ما بردار.
این اوصافى است كه حضرت امیر(ع) براى شیعیان خالص ذكر مىكند؛ اما شاید برای بشر امروزی این تعابیر شاعرانه به نظر برسد. انسان با این همه نیاز دنیوى، كه با برآورده شدن هر یك از آنها، بخشی از غرایزش ارضا مىشود و لذتهایی براى او ایجاد مىكند، چگونه ممکن است آنها را رها کند و به لقمه نانی جو، لباسی ساده و پشمینه و احیاناً كفشی پاره و وصلهدار اکتفا کند؟ از همین رو عموم مردم، با همان ذهنیتی كه گفته شد، تصور مىكنند این افراد بىعرضه هستند؛ حتی در مراحلی ممكن است بگویند اینها دیوانه هستند. همچنانكه حضرت امیر(ع) در ادامه بیانات خود میفرماید: قَدْ خُولِطُوا؛ عدهای تصورمىكنند كه این افراد عقلشان را از دست دادهاند.
آنگونه كه در بعضی از شرحهای نهجالبلاغه اشاره شده، امیرالمؤمنین(ع) هنگام خواندن یکی از خطبهها، لباس پشمینه خشنى كه تن را مىآزرد، روى دوش انداخته، چوبدستى در دست، كفشی از لیف خرما بر پا كرده و با پیشانى پینه بسته از سجده، در حالی كه روى سنگى ایستاده بودند رو به اصحاب خود كرده و خطبه میخواندند. تصور كنید چنین فردى امروز در وسط میدان بایستد و سخنرانى كند، چه كسى به او سخن او گوش میدهد؟ بسیارى از اصحاب امیرالمؤمنین(ع) كه شباهتهایى به آن حضرت داشتند و در میان مردم با وضع سادهاى زندگى؛ مىكردند، مردم از دیدن ایشان تعجب میکردند و میگفتند این چه وضعی است! حتی گاهی با نظر ترحم به آنها نگاه مىكردند و مىگفتند این بیچارهها دستشان به دنیا نمىرسد.
در حالی كه على(ع) همان كسى بود كه خودش به تنهایی چند قنات حفر كرده بود و همه را براى فقرا وقف كرد. بعضی از این قناتها هنوز در مدینه موجود است. نخلستانهای؛ خرمایی را خود ایشان به عمل آورد و همه را وقف كرده و در اختیار فقرا قرار داد. در عین حال، خود آن حضرت گاهى لقمه نان جویى را با زانو مىشكست و در دهان میگذشت. همین علی(ع) نیمه شبى ایستاده بود و مناجات مىكرد و اشك مىریخت و مىگفت: یَا دُنْیَا... غُرِّی غَیْرِی... قَدْ طَلَّقْتُكِ ثَلَاثاً5؛ اى دنیا برو غیر از على را فریب ده! من تو را سه طلاقه كردم.
این زندگى یك انسان الهی است. البته كسان دیگرى هم كمابیش به على(ع) شباهت داشتند؛ افرادی مثل میثم تمار و رشید حجرى که تربیت شده دامان على(ع) بودند. داستان حضرت سلیمان را در قرآن خواندهاید و مىدانید كه او برای ترویج دین خدا و خداپرستى و مبارزه با شرك و بت پرستى از خدا خواست كه قدرتى به او بدهد كه بىمانند باشد. همه چیز در اختیار او بود. اما زندگى خودش چگونه بود؟ گفتهاند خودش كار مىكرد و مزدش را صرف زندگىاش مىكرد و هرگز از بیت المال استفاده نكرد. ممکن است كسی بگوید اینها داستان است؛ اما نمونههایى هم در همین دوران وجود دارد. مرحوم آیتالله العظمى بروجردى ـرضوان الله علیهـ در پایان یكی از جلسات درسشان فرمودند: شاید بعضى تصور كنند كه من براى رسیدن به مرجعیت طرح و برنامهایى داشتم. ـاگر اشتباه نكنمـ ایشان قسم خورند كه من هیچ وقت به فكر ریاست نبودم. براى معالجه به قم آمده بودم، آقایان مرجعیت را به من تكلیف كردند و مرا به زحمت نگه داشتند. ایشان ـآنگونه كه از منسوبین و آشنایان ایشان نقل شدهـ تا آخر عمر از درآمد ملك موروثى خود استفاده مىكردند. مرجعیت مطلق شیعه، خوراكش گندمى بود كه در زمین موروثى آباء و اجدادىاش به عمل مىآمد؛ آن گندم را آرد مىكردند، در خانه خمیر مىكردند و به نانوایی مىبردند و مىپختند. ایشان مرجعیت مطلق شیعه هم بودند. أَرَادَتْهُمُ الدُّنْیَا فَلَمْ یُرِیدُوهَا.
اوایل انقلاب كه نفت جیرهبندى بود، در زمستان سرد جماران نفت خانه حضرت امام(ره) به اندازه سهمیه نفت پیرزنى در شمیران یا تجریش بود و ایشان اجازه نمىداد كه براىشان امتیازى قائل شوند.؛ أَرَادَتْهُمُ الدُّنْیَا فَلَمْ یُرِیدُوهَا.
اوایل ریاست جمهوری مقام معظم رهبرى، روزی بنده ناهار خدمت ایشان بودم. لوبیا پلویى بدون خورشت در دو ظرف، یكى براى بنده و یكى هم براى ایشان آوردند. ایشان فرمودند: من تا به امروز گوشت گرم از بازار نخریدهام و گوشت منزل ما از همان گوشت یخى كه در بازار به همه مردم به صورت كوپنى داده مىشود،؛ تأمین میشود. البته بعد اضافه فرمودند: من نمىگویم گوشت گرم نخوردهام؛ گاهى اطرافیان گوسفندى را قربانى كردهاند یا كسی نذری كرده، براى ما هم گوشتش را آوردهاند و ما از آن گوشت خوردهایم؛ اما از بازار گوشت گرم تهیه نكردهام. أَرَادَتْهُمُ الدُّنْیَا فَلَمْ یُرِیدُوهَا.
برد با آنها بود یا با ما زرنگها؟ این دنیا بالاخره میگذرد؛ چه بسا لذت زندگى دنیا با همان سادگى هم بیش از زندگىهاى پر زرق و برق است. راحتی و خوشی همیشه با زرق و برق تلازم ندارد. چه بسا كسى نان و آبدوغ خیار بخورد و لذتش از زندگى؛ اشرافی خیلى بیشتر باشد.
1. مؤمنون / 37.
2. بحارالأنوار، ج 14، ص 327، باب 21.
3. مؤمنون / 115.
4. بحارالأنوار، ج 66، ص 402، باب 38.
5. نهجالبلاغة، ص 480، حكمت 77.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/08 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در ادامه بحث، بخشی دیگر از روایت مورد بحث را میخوانیم:
أَمَّا اللَّیْلَ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ تَالُونَ لِأَجْزَاءِ الْقُرْآنِ یُرَتِّلُونَهُ تَرْتِیلًا یَعِظُونَ أَنْفُسَهُمْ بِأَمْثَالِهِ وَ یَسْتَشْفُونَ لِدَائِهِمْ بِدَوَائِهِ تَارَةً وَ تَارَةً مُفْتَرِشُونَ جِبَاهَهُمْ وَ أَكُفَّهُمْ وَ رُكَبَهُمْ وَ أَطْرَافَ أَقْدَامِهِمْ تَجْرِی دُمُوعُهُمْ عَلَی خُدُودِهِمْ یُمَجِّدُونَ جَبَّاراً عَظِیماً وَ یَجْأَرُونَ إِلَیْهِ جَلَّ جَلَالُهُ فِی فَكَاكِ رِقَابِهِمْ؛؛ شیعیان خالص برنامهای برای شبهای خود و برنامهای هم برای روزها دارند. اما برنامه شبانهشان این است كه: قدمهایشان را جفت میكنند ـکنایه از اینکه روی پا میایستندـ. و اجزاء قرآن را به صورت ترتیل و با تأنی و آرامش تلاوت میكنند؛ با مثلها و اوصافی كه در آیات قرآن ذكر شده، خود را موعظه میكنند و درمان دردشان را از قرآن طلب میكنند؛ پیشانی، دستها، زانوها سر انگشتان پایشان را روی زمین فرش میكنند ـکنایه از اینکه به سجده میافتند، در حالی که اشك بر گونههایشان جاری میشود؛ در پیشگاه جبروت و عظمت الهی به تمجید و ستایش او میپردازند. و با ناله در درگاه او، نجات خود را از آتش جهنم طلب میكنند.
در نهجالبلاغه، این بخش از روایت تعبیراتی مفصلتر و دلنشینتر دارد كه آنها را هم تلاوت میكنیم: أَمَّا اللَّیْلَ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ تَالِینَ لِأَجْزَاءِ الْقُرْآنِ یُرَتِّلُونَهَا تَرْتِیلًا. از این بخش روایت، و همچنین از بعضی احادیث دیگر استفاده میشود كه بهترین حالت برای قرائت قرآن این است كه شخص، در خلوت قرآن را روی دو دست گرفته، رو به قبله بایستد و با توجه، همراه با تأنی و آرامش قرآن را قرائت كند. یُحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ وَ یَسْتَثِیرُونَ بِهِ دَوَاءَ دَائِهِمْ1؛ شیعیان با تلاوت قرآن و با توجه به مضامین آن، خود را وادار به حزن میكنند. شاید این فراز اشاره به این باشد كه مناسبتر است قرآن به صورت حزنآور قرائت بشود؛ هم چنانكه در برخی روایات دیگر به این معنا تصریح شده است كه قرآن را بهگونهای بخوانید كه تلاوت آن برای شنونده حزنآور باشد2. وَ یَسْتَثِیرُونَ بِهِ دَوَاءَ دَائِهِمْ؛ و به واسطه قرآن داروی دردشان را بر میانگیزانند. شارحین نهجالبلاغه این نكته لطیف را از این فراز استفاده كردهاند كه منظور از این كه میفرماید به وسیله قرآن در خودشان ایجاد حزن میكنند و دوای دردشان را بر میانگیزانند این است كه بعد از اینكه حزن در آنها ایجاد شد، اشكشان جاری میشود و این اشك داروی دردشان است. فَإِذَا مَرُّوا بِآیَةٍ فِیهَا تَشْوِیقٌ رَكَنُوا إِلَیْهَا طَمَعاً وَ تَطَلَّعَتْ نُفُوسُهُمْ إِلَیْهَا شَوْقاً وَ ظَنُّوا أَنَّهَا نُصْبَ أَعْیُنِهِمْ؛ وقتی مؤمنین به آیات بشارت دهنده نعمت، رحمت و مغفرت میرسند، دل خود را متوجه این آیات میكنند و از سر طمع به رحمت الهی، به مضامین این آیات سرک میكشند؛ مانند كسی كه از پشت دیواری سرك میكشد، تا پشت دیوار را ببیند. وَ ظَنُّوا أَنَّهَا نُصْبَ أَعْیُنِهِمْ. چنانكه گویا بر نعمتهای بهشتی و رحمت؛ الهی اشراف پیدا كردهاند و تصور میكنند كه این نعمتها پیش چشمشان حاضر است. وَ إِذَا مَرُّوا بِآیَةٍ فِیهَا تَخْوِیفٌ أَصْغَوْا إِلَیْهَا مَسَامِعَ قُلُوبِهِمْ؛ همین افراد هنگامی كه به آیاتی بر میخورند كه در آنها نسبت به عذاب و عقوبتهای الهی هشدار داده شده، گوش دلشان را به این آیات میسپارند و سرسری از آنها نمیگذرند؛؛ وَ ظَنُّوا أَنَّ زَفِیرَ جَهَنَّمَ وَ شَهِیقَهَا فِی أُصُولِ آذَانِهِمْ؛ چنان كه گویا «زفیر»؛ و «شهیق»؛ جهنم ـیعنی صدای دم و بازدم آنـ در بن گوششان است. این حالت مؤمنین هنگام قرائت قرآن است.
اما در حال ركوع و سجود، فَهُمْ حَانُونَ عَلَی أَوْسَاطِهِمْ؛ كمرشان را در پیشگاه عظمت الهی خم كردهاند. مُفْتَرِشُونَ لِجِبَاهِهِمْ وَ أَكُفِّهِمْ وَ رُكَبِهِمْ وَ أَطْرَافِ أَقْدَامِهِمْ؛ مواضع سجده خود را فرش زمین میكنند و بر خاك میافتند. یَطْلُبُونَ إِلَی اللَّهِ تَعَالَی فِی فَكَاكِ رِقَابِهِمْ؛ و از خدای متعال آزادی خود را از آتش جهنم درخواست میكنند.
حاصل این بخش از روایت این است كه برنامه شبانه شیعیان حقیقی این است كه بخشی را به نماز و قرائت قرآن، بخش دیگری را به ركوع و سجده، و بخشی را هم به تضرع در پیشگاه الهی برای نجات از عذاب و رسیدن به رحمتهای الهی میگذرانند.
سؤالی كه ممكن است در این جا مطرح شود این است كه چرا این برنامه، اختصاص به شب دارد؟ عبادت خدا در تمامی ایام و ساعات مطلوب است؛ اختصاص این برنامه به شب چه وجهی دارد؟
در قرآن كریم هم تأكید شده است كه مؤمنین بخش قابل توجهی از شب را به عبادت بگذرانند. در سوره مزمل به پیغمبر(ص) امر شده كه دو ثلث شب، یا نیمی از آن، یا حد اقل ثلث شب را به عبادت خدا بپرداز. قُمِ اللَّیْلَ إِلاّ قَلِیلاً3؛ بیشتر شب را به عبادت بپرداز. قرآن در وصف مؤمنین خالص میفرماید: كانُوا قَلِیلاً مِنَ اللَّیْلِ ما یَهْجَعُونَ4؛ كسانی كه به مقامات عالی بهشت میرسند، در دنیا اندكی از شب را میخوابیدند.
دلیل این كه بر عبادت شبانه تأكید شده این است كه روح عبادت این است كه انسان از همه چیز صرف نظر كند و توجهش فقط به خدای متعال باشد. بنا بر این آنچه در عبادت مطلوب است حضور قلب و انقطاع الی الله است. از همین رو گفته شده عبادت را در جای خلوتی انجام دهید، در محلی كه نقش و نگار، صدا و یا هر عامل دیگری كه انسان را به خود مشغول كند، نباشد. گفته شده كه حضرت سلمان جایی را برای نماز انتخاب كرده بود كه فقط یك نفر میتوانست بایستد و خم و راست شود. انسان خواه، ناخواه در روز اشتغالاتی دارد؛ علاوه بر اینكه وضع طبیعی روز انسان را به خود مشغول میكند. بر خلاف شب كه به طور طبیعی شرایط برای سکوت، سکون، آرامش و توجه و حضور قلب فراهم است و در فضای تاریك و خلوت آن، كه صداها خاموش و عوامل مزاحم دیگر كمتر است، آمادگی انسان برای حضور قلب و تمركز بیشتر است.
در چنین حالتی اگر انسان انگیزهای برای عبادت داشته باشد، با توجه و شعور بیشتری میتواند عبادت كند. در این حال اگر انسان به خدا توجه پیدا كند، خدا هم به او لطف كند، تأثیر بیشتر خواهد داشت. شاید این آیه هم به همین نكته اشاره دارد: إِنَّ ناشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئاً وَ أَقْوَمُ قِیلاً5؛ پدیده شب مؤثرتر و پا برجاتر است، و عبادت، فكر، و توجهی كه در شب انجام میگیرد رسوخ و عمق بیشتری دارد. إِنَّ لَكَ فِی النَّهارِ سَبْحاً طَوِیلاً6؛ انسان در روز تحرك زیادی دارد و باید فعالیتهایش را در روز انجام دهد.
اینهم یكی از حكمتهای الهی است كه انسان را بهگونهای نیافریده كه تمام عمرش را در گوشه غاری زندگی كند. خدا زندگی این عالم و شرایط و حالات مختلف آن را قرار داده، تا انسان از همه آنها استفاده كند و در هر حالی از نعمتهای خدا برای رسیدن به كمال استفاده كند. مُرادَكَ مِنّی أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلَیَّ فِی كُلِّ شَیْءٍ حَتَّی لَا أَجْهَلَكَ فِی شَیْء7؛ خداوند خواسته خود را در هر چیزی به انسان بشناساند، تا در هیچ حالی از او غافل نباشد. زندگی در عزلت، در كنار یك صومعه یا دیر و پرداختن به عبادت از نظر اسلام چندان پسندیده نیست. انسان آفریده نشده است كه فقط در گوشه خلوتی مشغول عبادت شود؛ ولی بی نیاز از چنین عبادتگاه خلوتی هم نیست. لذا باید عبادات خود را در طول شب انجام دهد و روز را به رسیدگی به كارهای دیگر خود اختصاص دهد؛ كارهایی از قبیل درس خواندن و درس دادن، موعظه كردن دیگران، رسیدگی به فقرا، جهاد فیسبیل الله، امر به معروف و نهی از منكر، تحصیل روزی و.... ثلث از شب را هم به استراحت و تجدید قوا بپردازد و بقیه آن را به عبادت خدا اختصاص دهد.
سؤال دیگر این است كه هنگامی كه نیمه شب برخاستم، چه عباداتی را انجام دهم؟ در سوره مزمل دستور داده شده: وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِیلاً8؛ در این روایت هم میفرماید:؛ أَمَّا اللَّیْلَ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ تَالِینَ لِأَجْزَاءِ الْقُرْآنِ یُرَتِّلُونَهَا تَرْتِیلًا؛ مؤمنان بر پا میایستند و اجزای قرآن را تلاوت میكنند. هر چند بعضی شارحین نهجالبلاغه گفتهاند در این عبارت ایستادن روی پا تلازمی با تلاوت قرآن ندارد، ولی این بیان خلاف ظاهر عبارت است. از سوی دیگر در چنین حالتی كه انسان روی پا ایستاده، كتاب خدا را روی دو دست گرفته، قرائت كند، احترام قرآن بیشتر رعایت میشود، تا زمانی كه شخص روی زمین نشسته و احیاناً به جایی هم تكیه بدهد.
نكته دیگری كه علاوه بر شبزندهداری و قرائت قرآن، بر آن تأكید شده، تلاوت قرآن با حالت تأنی و آرامش و به صورت شمرده است. یُرَتِّلُونَهَا تَرْتِیلًا. زیرا در چنین حالتی شخص فرصت بیشتری برای توجه و تنبه نسبت به مفاهیم آیات پیدا میکند. هنگامی كه انسان قرآن را با سرعت میخواند، چندان اثری در او ایجاد نمیكند. اما زمانی كه آیات قرآن را به آرامی تلاوت میكند، نسبت به آنها تمرکز پیدا میکند و میتواند تصور كند كه نعمتهایی كه در آیات شمرده شده، پیش چشم اوست، یا صدای زفیر و شهیق جهنم در گوشش است. چنین حالاتی نیازمند فرصتی برای تأمل و تمركز است.
برای تلاوت قرآن هم هیچ حد و مرزی مشخص نشده است. خداوند میفرماید: خدا میداند كه همه شما نمیتوانید هر شب، دو ثلث شب را به عبادت بپردازید (زیرا بعضی از شما در سفر هستید، ممكن است بعضی از شما هم به بیماری مبتلا باشید و فرصت یا توان اینكه دو ثلث شب را به تلاوت قرآن بایستید، ندارید.) لذا خداوند در سوره مزمل میفرماید: فَاقْرَوا ما تَیَسَّرَ مِنْهُ؛ هر اندازه برایتان میسر شد قرآن بخوانید. یعنی گمان نكنید كه اگر بخواهید سحرخیزی داشته باشید، حتماً باید نماز و عبادت شما ساعتها طول بكشد. بلکه نافله و قرائت قرآن شما حتی اگر چند دقیقه هم باشد، خوب است؛ ولی سحرخیزی را ترك نكنید.
یكی از راههایی كه شیطان مانع عبادت و سحرخیزی میشود همین است که به انسان چنین القاء میكند كه برای عبادت سحر، چند ساعت وقت لازم است، تا خواندن دعاها، قرائت قرآن و سجدههای طولانی انجام شود و كسی كه نیمه شب برای چنین عبادت مفصلی برخیزد، در طول روز خسته و خوابآلوده خواهد بود و به كار و زندگیاش نمیرسد؛ پس بهتر است از آن صرف نظر شود! در حالی كه انسان میتواند همه یازده ركعت نماز شب را در مدت كوتاهی ـحدود ده تا پانزده دقیقهـ بخواند و به قرائت چند آیه از قرآن اكتفا كند. فَاقْرَوا ما تَیَسَّرَ مِنْهُ.؛ البته كسانی كه همت بالاتری دارند و از نیروی بدنی كافی و فراغت بیشتری برخوردارند، بهتر است وقت بیشتری را برای قرائت قرآن و عبادت صرف كنند.
از این بیانات استفاده میشود بخشی از این عبادت شبانه باید قرائت قرآن باشد. اما آیا منظور خواندن قرآن در نماز است؟ در بسیاری از موارد منظور از قرائت قرآن، نماز است كه بخشی عمدهای از آن به قرائت قرآن اختصاص دارد؛ مثل آیه شریفه: وَقُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كَانَ مَشْهُودًا9، كه در روایت به نماز صبح تفسیر شده است.
اما قرائت قرآن كه در این روایت و آیاتی از قرآن مورد سفارش قرار گرفته، منظور از آن ممكن است قرائت سورههایی از قرآن در حال نماز باشد. در بعضی آیات تسبیح، سجده، دعا و تضرع به صورت مستقل مورد سفارش قرار داده شده است: وَ مِنَ اللَّیْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَ سَبِّحْهُ لَیْلاً طَوِیلاً10؛ شبها سجده طولانی انجام ده و خدا را تسبیح بگو. سجده طولانی در دل شب نیز مورد تأكید قرار گرفته است؛ شاید از بیان سجده و تسبیح در كنار هم بتوان این نكته را استفاده کرد كه خوب است انسان در شب سجدهای طولانی انجام داده و ضمن آن تسبیح خدا را بگوید.
در این بخش از روایت به كیفیت قرائت قرآن اشاره شد. مؤمن باید هنگام تلاوت قرآن آن چنان نسبت به معانی آیات توجه داشته باشد كه با رسیدن به آیات رحمت، گویا رحمت الهی را میبیند و با قرائت آیات عذاب صدای زفیر و شهیق جهنم را در گوش خود احساس كند. حضرت امیر(ع) به ما میآموزد در حال نماز و قرائت قرآن اینگونه باشیم؛ حداقل سعی كنیم فكر مسائل مادی و زندگی دنیا را از سر بیرون كنیم و توجه بیشتری؛ به معانی آیات داشته و انسی با این مفاهیم پیدا كنیم.
همچنین سعی كنیم ركوع و سجودی در دل شب داشته باشیم. در احوالات بعضی از اصحاب پیغمبر(ص) و همچنین شاگردان مكتب اهل بیت(ع) حكایات شنیدنی از نماز و ركوع و سجودشان در دل شب نقل شده است؛ بعضی از ایشان گاهی شبی را به ركوع میپرداختند و میگفتند: هذه لیلة الركوع.؛ هرچند باور كردن بعضی از حكایات برای ما سخت است.
از فرد موثقی شنیدم كه مرحوم شیخ حسنعلی نخودكی اصفهانی ـ؛ كه در حرم امام رضا(ع) مدفون استـ هر شب عادت داشت اواخر شب میآمد و به پشت بام حرم میرفت و نزدیك گنبد به نماز میایستاد. یکی از خادمان حضرت رضا(ع) نقل کرده بود: ما كه با او آشنا بودیم و میدانستیم عادت ایشان این است، در پشت بام را برایش باز میكردیم؛ ایشان به آنجا میرفت. ما هم در را میبستیم و میرفتیم، تا پیش از اذان صبح كه در را باز میكردیم تا ایشان برگردد. یك شب سرد زمستانی ایشان طبق عادت همیشگی به كنار گنبد رفت و مشغول نماز شد. اتفاقاً در حالی که ایشان مشغول نماز بود، برف شروع به باریدن كرد. ایشان به ركوع رفت و ركوعش طول كشید. من هر چه صبر كردم، ایشان سر از ركوع بر نداشت. خودم هم نمیتوانستم زیر برف بایستم. چیزی فراهم كردم كه ایشان بتواند خود را با آن گرم کند و سپس در را بستم و به منزل رفتم. اما تمام طول شب را نگران ایشان بودم كه زیر برف، روی پشت بام چه میكند و چه بلایی بر سرش خواهد آمد؟ پیش از اذان، زودتر از شبهای دیگر به حرم آمدم و به پشت بام رفتم و در را باز كردم؛ دیدم ایشان همچنان در حال ركوع است، در حالی كه حدود یك وجب برف روی پشت او نشسته است.
شاید به خاطر همین عبادتها است كه چنین كسی با یك اشاره، یا با یك دانه انجیر مرضهای لاعلاج را معالجه میكرد.
در باره اویس قرنی كه از اصحاب پیغمبر اكرم(ع) بوده، نقل شده كه عبادتهای طولانی در دل شب داشته و گاهی یك شب را بیشتر به ركوع و گاهی یك شب را بیشتر به سجده میپرداخت.
ما باید سعی كنیم ـاگر نمیتوانیم چنین برنامههایی داشته باشیمـ حد اقل شباهتی به چنین كسانی پیدا كنیم؛ نمازمان را با تأنی بیشتری بخوانیم. نمازهایی كه با عجله و شتاب میخوانیم، ما را به كجا میرساند؟ در روایتی نقل شده كه هنگامی كه بندهای نمازش را سریع میخواند، خدای متعال به فرشتگان خطاب میفرماید كه این بنده من از نمازش كم گذاشت برای اینكه به خواستههای دنیویاش برسد؛ در حالی كه نمیداند همه امور دنیا به دست من است و تا من اراده نكنم چیزی تحقق پیدا نمیكند.
در قرائت قرآن، چه در حال نماز و چه در غیر حال نماز سعی كنیم حالاتی را كه در روایات سفارش شده، داشته باشیم. فرض كنیم صحنهای را که آیه بیان میکند، میبینیم. فرض كنیم از طرف خدای متعال انذارها و عتابها را میشنویم. كسانی كه آن حالات عجیب را در عبادتهایشان پیدا میكردند چنین زمینههایی در آنها بود؛ ما اگر نمیتوانیم عین آنها باشیم، حداقل سعیكنیم شباهتی به آنها پیدا كنیم.
1. نهجالبلاغة، ص 303، خطبه 193، معروف به «خطبه متقین».
2. به عنوان نمونه ر.ك: وسائلالشیعة، ج 6، ص 208، باب استحباب القراءة بالحزن؛ إِنَّ الْقُرْآنَ نَزَلَ بِالْحُزْنِ فَاقْرَءُوهُ بِالْحُزْنِ.
3. مزمل / 2.
4. ذاریات / 17.
5. مزمل / 6.
6. مزمل / 8.
7. دعای امام حسینع در روز عرفه.
8. مزمل / 4.
9. اسراء / 78.
10. انسان / 26.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/09 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
شب گذشته توضیحاتی در باره برنامههای شبانهای كه حضرت امیر(ع) برای متقین و شیعیان كامل بیان فرمودهاند، ارایه شد؛ برنامههایی كه بیشتر در شب ظهور میکند؛ از عبادت و شب زندهداری، سحرخیزی، قرائت قرآن، سجدههای طولانی، تسبیح، یاد خدا و استغفار كه برای تقویت رابطه بنده با خدا انجام میشود. اما در طول روز مؤمنین، بیشتر با مردم ارتباط دارند و باید بكوشند رابطهشان با دیگر بندگان، خداپسند باشد؛ چون انگیزه این ارتباطات نیز کسب رضایت خداست. لذا باید همیشه به یاد خدا باشند و سعی کنند در کارهای خود خشنودی او را به دست آورند. از همین رو رفتارهای ایشان در طول روز ممتاز است و با دیگران تفاوت دارد.
روشن است که هر مسلمانی واجباتی را باید در طول روز انجام بدهد و از گناهانی باید پرهیز کند. اما اوصافی که شیعیان را در جامعه به عنوان گروهی ویژه از دیگران متمایز میکند، چیست؟ با توجه به اینکه محور فعالیتها در روز ارتباط با مردم است، چهار وصف برای ایشان ذکر شده است.
خواه ناخواه، انسان در زندگی اجتماعی با صحنههایی مواجه میشود که مطابق میل و سلیقهاش، و احیاناً مطابق شرع نیست. به طور طبیعی انسان در برابر چنین صحنههایی حالت عصبانیت پیدا میکند. اما این عصبانیت، متناسب با مراتب ادب، معرفت و ایمان فرد، به صورتهای مختلفی در رفتار او ظاهر میشود و ممكن است گاهی به واسطه این رفتار، انسان مبتلا به گناهی شود. مثلاً انسان مؤمن رفتار مباحی را از کسی میبیند، ولی چون آن را نمیپسندد، ناراحت شده ودر اثر این ناراحتی، شروع به پرخاشگری میکند؛ طرف مقابل هم عكسالعمل نشان داده و جوابی میدهد و سرانجام کار به گفتگوهایی منتهی میشود که شرعاً جایز نیست.
اما اگر انسان بردباری را تمرین کرده باشد و زود عکسالعمل نشان ندهد، و به تعبیر قرآن: إِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَامًا1، مسأله با سکوت تمام میشود و مشکلی پیش نمیآید. حتی اگر کسی نسبت به انسان اهانت و بدگویی کند، اگر او چنین وانمود که اصلاً من چیزی نشنیدهام، مسأله تمام میشود. این بهترین راه است برای اینكه نه شخص هتاك به کار زشتش ادامه دهد و نه فتنهای بر پا شود.
اما گاهی انسان در مقابل سؤال یا رفتاری مجبور به پاسخ دادن است، و چنان در تنگنا قرار گرفته که باید عكسالعملی نشان دهد. در چنین حالی اگر انسان برآشفته باشد و نتواند خود را کنترل کند، معمولاً حرف سنجیدهای برای گفتن ندارد. لذا ممکن است كلام نسنجیدهای بگوید كه منشأ فتنه شود. اما اگر انسان بردبار باشد و اندکی تأمل کند، و سریع عکسالعمل نشان ندهد، چه بسا در همان حال بحث تمام شود. اگر هم در برابر برخورد ناپسندی برای انسان تکلیف شرعی مثل امر به معروف یا نهی از منکر ایجاد شود، چنانچه بر خود مسلط باشد و بردباری پیشه کند، میتواند عكسالعملی مناسب داشته باشد و رفتاری سنجیده انجام دهد و حتی اگر لازم باشد به مقتضای وظیفه تندی از خود نشان دهد، این كار را حساب شده انجام میدهد و منفعلانه برخورد نمیکند. لازمه چنین رفتاری این است که انسان زود عصبانی نشود و بر نفس خود مسلط باشد. این همان «حلم»؛ است كه خداوند در قرآن آن را به عنوان یکی از صفات برجسته پیغمبران ذکر کرده و در مقام ستایش بعضی از ایشان میفرماید: إِنَّه لأوَّاهٌ حَلِیمٌ2.
مؤمنی که میخواهد ممتاز و شیعه علی(ع) باشد، باید تمرین کند که همیشه بر رفتار و كردار خود مسلط باشد؛ اگر جایی تندی و پرخاش لازم است، حساب شده اینكار را انجام دهد؛ بداند کجا، چه اندازه و چگونه باید برخورد کند؛ حتی تا جایی كه ممكن است به صورتی رفتار کند که کار به تندی نکشد.؛ ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ3؛؛ بدیها را به زیباترین صورت پاسخ دهید. در ادامه این آیه میفرماید:؛ إِذَا الَّذِی بَیْنَكَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ؛ اگر چنین رفتاری داشته باشید، حتی کسی که با شما دشمنی داشته، در نتیجه حسن رفتار شما، تغییر موضع میدهد؛ چنانكه گویا دوست صمیمی و گرم شماست. اما لازمه این امر این است که انسان بتواند در همه حال رفتار خود را کنترل کند و این كار احتیاج به تمرین دارد.
این اولین صفتی است که برای متقین در مقابله با دیگران ذکر میشود. شاید علت تقدم این صفت بر دیگر اوصاف و تأکید بر آن این باشد که ما معمولاً حلم را یك فضیلت به حساب نمیآوریم، از اهمیت آن غافل هستیم و نمیدانیم بردباری تا چه اندازه از مفاسد جلوگیری میكند. حلم راه نفوذ شیطان را میبندد و در موفقیت انسان تأثیر فراوانی دارد. زیرا به محض اینکه انسان عصبانی میشود، شیطان مهار او را در دست میگیرد و گاهی انسان را به جایی میرساند که نمیفهمد چه میگوید و چه کار میکند. حتی گاهی در چنین حالتی سخنانی بر زبان انسان جاری میشود كه خود او بعد از اینكه عصبانیتش فروكش كرد از یادآوری آنها خجالت میکشد. اگر انسان بتواند با تمرین خود را عادت بدهد که بر اعصابش مسلط باشد، کلید بسیاری از فضایل را دارا است.
همه مردم کارهای خوب را میشناسند و میدانند واجباتی را باید انجام دهند. اما اهمیت و نقش علم در فضایل انسانی و تکامل او و پیشرفت جامعه برای همگان روشن نیست. مخصوصاً کسانی که ـبه تعبیر امروزیـ عملگرا هستند و بیشتر به رفتارهای خارجی و اعمال افراد توجه دارند و به دانش، بینش و فهم ایشان چندان اهمیتی نمیدهند، برای ارزیابی افراد و فضایل آنها فقط به رفتارهایشان ـبه ویژه حجم آنهاـ نگاه میکنند. غافل از اینكه کلید دستیابی به فضایل و مراتب كمال انسانی علم است.
اعمال ما شامل مجموعهای از رفتارهای ایجابی و اثباتی و در مقابل، پرهیز و خودداری از مجموعهای دیگر از رفتارهاست. عنوان عام رفتارهای خوب، که عمدتاً در اعمال خارجی ظاهر میشود و گاهی به رفتارهای باطنی نیز توسعه داده میشود، واژه «برّ»؛ است. در قرآن کریم بر این عنوان تأكید زیادی شده است؛ به عنوان مثال: لَّیْسَ الْبِرَّ أَن تُوَلُّواْ وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَـكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ4.؛ معنای «برّ»؛ ـصرف نظر از بعضی ظرافتهاـ تقریباً با «احسان»؛ مساوی است و طیف وسیعی از رفتارها ـاعم از واجبات و غیر آنـ را در بر میگیرد. «برّ»؛ یعنی اینكه انسان بخواهد خدمت واقعی برای دیگران انجام دهد که موجب رشد، تکامل و سعادت ایشان شود و در مقابل این خدمت انتظار پاداش یا تقدیری را نداشته باشد.
معمولاً انسان در مقابل هر رفتار نیک، انتظار نیکی متقابل را دارد. به قول معروف كاسه آنجا رود كه باز آید قدح! ولی مؤمنین چنین؛ محاسباتی را در كارهای خود راه نمیدهند؛ بلكه آنها هر کاری را چون خدا دوست دارد، انجام میدهند.
در بسیاری از روایات نسبت به این امر تأكید شده كه مؤمن باید خیرخواه همه انسانها ـاعم از برّ و فاجرـ باشد. تلاش انسان برای ارشاد یك گناهکار از سر خیرخواهی اوست. مؤمن باید دلسوز دیگران حتی گناهکاران باشد. احسان اختصاص به واجبات ندارد و ـهمچنانكه گفته شدـ لازم نیست در برابر احسان دیگران باشد. مؤمن کار خوب را انجام میدهد، چون خدا آن را دوست دارد. این یكی از صفات بارز متقین است.
گفته شد: بخشی از رفتارها را نیز باید ترك كرد. برای این موارد واژه «تقوا»؛ به کار میرود. هر چند تقوا ـبه معنای وسیع خودـ شامل اعمال ایجابی هم میشود، ولی معمولاً این واژه در مقابل بِرّ ـكه برای اعمال ایجابی استـ برای اعمال سلبی به كار میرود. تَعَاوَنُواْ عَلَى الْبرِّ وَالتَّقْوَى5. ترجمه شایع تقوا، پرهیزگاری است و شاید دلیل اینكه شیعیان را «متقی»؛ میگویند، این است كه تقوا غالباً در مورد پرهیز از گناهان و كارهای زشت استعمال میشود.
در ادامه بیان اوصاف شیعیان، عبارت نهجالبلاغه در اینجا اندکی با نسخه بحارالأنوار تفاوت دارد؛ هر چند مضمون هر دو یکی است. بر اساس نسخه نهجالبلاغه حضرت امیر(ع) تشبیه ادیبانه بسیار زیبایی را فرمودهاند: قَدْ بَرَاهُمُ الْخَوْفُ بَرْیَ الْقِدَاحِ. سابقاً یکی از سلاحهای شایع تیر و کمان بود. معمولاً تیر را از چوبهای محکمی میساختند كه به راحتی نمیشکست. این چوبها را تراش میدادند، تا نوک آنها تیز شود. به این كار ـكه در قدیم یك هنر بودـ «بَرْیُ الْقِدَاح»؛ میگفتند. امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: شیعیان را همانند تیری تراشیده، صاف و باریك میبینید. این تشبیه، عبارت دیگری از تعبیر أَجْسَادُهُمْ نَحِیفَةٌ است كه پیش از این گذشت. یعنی خوف بدن ایشان را لاغر کرده است.
در باره اصل «خوف»؛ مكرراً صحبت شده است. آنچه در اینجا که به ذهن انسان میآید این است كه خوف چه اندازه اهمیت دارد و آیا لازم است انسان در زندگی این قدر ترس داشته باشد؟ و اگر لازم است، از چه چیز باید بترسد؟ و ترس چه گونه انسان را تراش میدهد؟ البته توجه دارید که این یك تشبیه است و در مقام تشبیه و استعاره دقتهای عقلی رعایت نمیشود. منظور ازاین تشبیه توجه دادن به این نکته است که ترس موجب لاغر شدن بدن انسان میشود. اگر انسان تنپرور و به دنبال لذایذ دنیا و شکمبارگی باشد، طبعاً اضافه وزن پیدا میکند و بر عکس، اگر در اثر فقر یا در اثر اراده قوی، از غذاهای رنگارنگ استفاده نكند، لاغر میشود. اما چگونه خوف باعث لاغری میشود؟
موارد استعمال «خوف»؛ در قرآن و روایات تنها شامل خوف از خدا نمیشود؛ بلكه استعمالات دیگری هم دارد. مانند: وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى6؛ خوف از مقام الهی غیر از خوف از عذاب جهنم است. در آیه دیگری بهرهمندی از مواعظ الهی و نصایح اولیای خدا به كسانی اختصاص داده شده كه خَافَ مَقَامِی وَخَافَ وَعِیدِ7. یعنی تا زمانی که خوف نباشد، موعظه الهی اثر نمیکند. چنین تعبیراتی مكرراً در قرآن به كار رفته و این امر نشان دهنده اهمیت آن است.
در مقابل «خوف»، بیعاری است؛ بیخیالی و بیتفاوتی نسبت به مسائل و مشکلات. نمونههای زیادی از آن هم، با اختلاف مراتب، در جوامع گوناگون، مخصوصاً جوامعی که فرهنگ اسلامی در آنها ضعیف است، دیده میشود؛ جوامعی كه افراد آن اگر غم و غصه ای برایشان پیش آید سعی میكنند به صورتهای مختلف، از جمله با مصرف مشروبات الکلی، آن را فراموش كنند و خود را به بیخیالی بزنند. زیربنای فکری اینكار این؛ است که فقط آنچه مطابق میل و هوس و تأمین كننده لذات ماست، مطلوب است و هر چه مزاحم امیال و لذتها باشد، باید ـبه هر صورت ممكنـ طرد شود. این منطق شایعی است، كه اساس آن پوچی زندگی است؛ این زندگی هدف و معنایی ندارد؛ ما مثل حیوانی ـبیهدفـ متولد شدهایم و باید سعی كنیم تا جایی که ممكن است خوش باشیم. روزی هم میمیریم و همه چیز تمام میشود. این همان پوچگرایی است. البته امروزه مکتبی به نام نهیلیسم وجود دارد؛ ولی سابقه چنین طرز تفکری طولانیتر از این مكتب است.
در مقابل این تفكر، کسانی دغدغه دارند که سرانجام ما چه میشود؟ آیا خبری هست؟ آیا ما مسؤولیتی داریم؟ چنین كسانی وجدان بیداری دارند كه آنها را آرام نمیگذارد و دائما در حال اضطراب هستند؛ میدانند که ما مثل حیوانات، بیشعور و بیمسؤولیت نیستیم. کسی که ما را آفریده است، هدفی از آفرینش ما داشته و روزی از ما بازخواست خواهد کرد. اگر این باور در كسی پیدا شد، خواه، ناخواه مرتبهای از خوف را در پی خواهد داشت. هر قدر انسان بیشتر در باره آینده خود و مسؤولیتهایی که ممکن است متوجه او باشد تأمل کند و آنها را باور کند، خوفش بیشتر میشود. چون ضمانتی برای جلوگیری از خطرات احتمالی آینده وجود ندارد.
یکی از بزرگان که خدمات زیادی را به اسلام و روحانیت داشته، میفرمود: نگرانم! نمی دانم از این دنیا ما را به کجا میبرند؟ میگویند بعد از مرگ، زمانی كه ما را دفن کردند، شب اول قبر، سؤال نکیر و منكر و عالم برزخی در كار است؛ اما آیا به این مسأله فكر میكنیم كه سرانجام ما چه خواهد شد؟ یا اگر در جایی صحبت از قبر و قیامت شود، تا جایی كه بتوانیم توجه خود را به مسایل دیگر منصرف میکنیم؛ مبادا چیزی در مورد مرگ و قبر و تنگی و تاریکی آن بشنویم!
اما کسانی هستند كه تعمد دارند در باره این مسایل بیشتر فکر کنند و بیشتر آنها را برای خود مجسم کنند. امام زینالعابدین(ع) آن قدر این مسأله را جدی میگیرد که سحرهای ماه رمضان با گریه در دعای ابوحمزه میفرماید: أَبْکی لِضِیقِ لَحدِی؛ أَبْکی لِسُؤالِ مُنْکَرٍ وَ نَکیر؛؛ میگریم برای فکر تنهاییام در قبر! اما ما چه؟!
سرّ اینکه انسان باید خوف داشته باشد، این است كه پوچگرا نباشد و زندگی را پوچ حساب نکند. اگر ما زندگی را پوچ ندانستیم، نگران آینده خواهیم بود. انسان اگر نسبت به آینده یقین هم نداشته باشد، حتی احتمال خطر هم انسان را نگران میکند. مگر ما یقین داریم که تمام چیزهایی که نگران آنها هستیم، فردا واقع میشود؟
گرچه ترس بعضی افراد از عذاب جهنم است، اما کسانی هم هستند كه از امور مهمتری خوف دارند؛ کسانی که نگراناند روز قیامت به لقای الهی نائل نشوند و سخن محبت آمیز او را نشنوند. چون شنیدهاند خداوند در باره بعضی خطاكاران گفته: لاَ یُكَلِّمُهُمُ اللّهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ8؛ خداوند روز قیامت با بعضی؛ از مردم قهر میکند و با آنها حرف نمیزند. متقین از ترس اینکه مبادا جزء چنین كسانی باشند، همین امروز گریانند و گریهشان از زمانی که در آتش جهنم بسوزند، بیشتر است. ما هنوز نمی دانیم یعنی چه؟ كسانی این مصیبت را درك میكنند که تلخی قهر مادر و قهر دوست را چشیده باشند. کسانی که دل بستهاند به اینکه در روز قیامت با خدا انس داشته باشند و جلوههای او را تماشا کنند، ترس از محرومیت از این آرزو از هر عذابی سختتر است. امیرالمؤمنین(ع) در دعای کمیل میفرماید فهبنی صبرت على عذابک فکیف اصبر على فراقک. گیرم كه بر عذاب تو صبر کنم؛ چگونه بر فراق تو صبر کنم؟
خوف الهی شامل تمام مواردی كه گفته شد، میشود. البته هر کس خوفی دارد؛ بعضی خوف از عذاب، بعضی خوف از محرومیت از نعمتهای بهشتی، بعضی خوف از محروم شدن از رضوان الهی، برخی دیگر خوف از نشنیدن سخن الهی و موارد دیگری كه شاید عقل ما به آنها قد ندهد. همه این موارد خوف است. اما آنچه مهم است این است که انسان بیخیال نباشد؛ به فکر آیندهاش باشد و بداند باید برای سعادت آیندهاش تلاش کند؛ اگر بخواهد به هر مرتبهای از كمال و معرفت برسد، باید امروز تلاش کند. اما چون نمیداند اعمالش مورد قبول واقع شده است، همیشه خوف دارد. لذا حتی کسانی که در نهایت لطف الهی هستند، از خوف جدا نیستند.
1. فرقان / 72.
2. توبه / 114.
3. فصلت / 34.
4. بقره / 177.
5. مائده / 2.
6. نازعات / 40.
7. ابراهیم / 14.
8. بقره / 174.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/10 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
نوف بکالی ادامه توصیف شیعیان از زبان امیرالمؤمنین(ع) را چنین نقل میكند: فَأَمَّا النَّهَارَ فَحُلَمَاءُ عُلَمَاءُ بَرَرَةٌ أَتْقِیَاءُ بَرَاهُمْ خَوْفُ بَارِیهِمْ فَهُمْ أَمْثَالُ الْقِدَاحِ یَحْسَبُهُمُ النَّاظِرُ إِلَیْهِمْ مَرْضَى وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ أَوْ قَدْ خُولِطُوا وَ قَدْ خَالَطَ الْقَوْمَ مِنْ عَظَمَةِ رَبِّهِمْ وَ شِدَّةِ سُلْطَانِهِ أَمْرٌ عَظِیمٌ طَاشَتْ لَهُ قُلُوبُهُمْ وَ ذَهَلَتْ مِنْهُ عُقُولُهُمْ فَإِذَا اسْتَقَامُوا مِنْ ذَلِكَ بَادَرُوا إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِالْأَعْمَالِ الزَّاكِیَةِ لَا یَرْضَوْنَ لَهُ بِالْقَلِیلِ وَ لَا یَسْتَكْثِرُونَ لَهُ الْجَزِیلَ؛
در جلسات گذشته گفتیم شیعیان برنامههایی را برای عبادت خدا و ارتباط با او در طول شب دارند؛ ویژگیهایی نیز در طول روز از ایشان بروز پیدا میكند كه عمدتاً در ارتباط با مردم است و محور اصلی آنها چهار صفت است: حُلَمَاءُ عُلَمَاءُ بَرَرَةٌ أَتْقِیَاءُ؛ در ادامه نیز فرمود: شیعیان دراثر خوف الهی چنان لاغر و نحیفاند، مانند تیری تراشیده. گفتیم كه لاغری این افراد ناشی از فقر و بیچارگی نیست؛ بلکه این حالت از وضعیت روحی ایشان نشأت گرفته است. این امر هم به تجربه ثابت شده، و هم در پزشكی و روانپزشكی به اثبات رسیده، كه بین حالات روح و وضعیت بدن رابطه مستقیم و متقابل وجود دارد؛ هم بدن در روح تأثیر میگذارد، و همچنین حالاتی که عارض روح میشود، تأثیراتی در بدن میگذارد. در همین راستا پزشکان امراضی را با عنوان امراض روانتنی شناسایی کردهاند که ناشی از ارتباط روح و بدن انسان است؛ مثل افسردگی، اضطراب، ترس و.... البته روانشناسان هم معتقدند كه تمام این حالات غیر طبیعی نیست؛ بلکه هر یك از آنها حد اعتدالی دارد که در بعضی شرایط لازمه زندگی انسان است. مثلاً ترس برای انسان مطلوب نیست؛ ولی اگر در انسان حالت ترس وجود نداشته باشد، خود را از خطرات حفظ نمیکند. همچنین اگر انسان از كار بد خود پشیمان و ناراحت نشود، باز هم آن كار را تكرار مىكند. اما برای پرهیز از ناراحتی و اندوه، انسان سعی میكند كار بد خود را تكرار نكند. چنین حالات روحی ناخوشایندی ـكه حد اعتدال آنها برای زندگی بشر لازم است؛ در انسان وجود دارد و خواه، ناخواه در بدن آدمی هم آثاری خواهد داشت.
از همین رو انسان بیخیال، نسبت به کسی که نگران است، آمادگی بیشتری برای غذا خوردن دارد. چون اشتغال ذهن به مسائل درونی و فکری خواه، ناخواه انسان را تا حدودی از رسیدگی به بدن باز میدارد. طبعاً بدن چنین كسی مانند یك فرد بیخیال چاق و فربه نمیشود و لاغر اندام باقی میماند.
اغلب انسانها معمولاً حالت خوف و ترس را دارند؛ عدهای هراس از آینده، پیری، نیازمندی، بیماری، بلایای طبیعی و غیر طبیعی و ... دارند كه همگی مربوط به امور دنیوی و ناشی از علاقه به زندگی دنیا و راحتیهای آن است. اما از مؤمنین ممتاز انتظار میرود نسبت به امور دنیا كماعتنا باشند، به خدا امید بسته و این امور را به او واگذارند. خوف مؤمن از این است كه بعد از مرگ چه وضعیتی خواهد داشت؛ سالیان درازی ـكه كسی شماره آن را نمیداندـ باید یكه و تنها در قبری تنگ و تاریك سپری کند، و بعد از آن احتمال عذاب و عقوبت الهی وجود دارد كه از برزخ آغاز شده و تا قیامت طول میكشد ـ و برای اشقیاء الیالأبد خواهد بود.
این هول و هراسها جایی برای آسودگی و آرامش مؤمنین باقی نمیگذارد. هرچند در ظاهر با روی خوش با مردم برخورد میکنند و خود را شاد نشان میدهند، سعی میکنند دل دیگران را شاد کنند، گره از كار نیازمندان باز کنند؛ اما درون دل آنها غمی سنگین سایه انداخته که بعد از مرگ چه خواهد شد؟ در برزخ با ما چگونه رفتار خواهند کرد؟ سرنوشت نهایی ما چیست؟ آیا آمرزیده خواهیم شد؟ مهمترین دغدغه مؤمنین آمرزش است.
گروهی از مؤمنین نیز ـكه در سطح بالاتری از ایمان و معرفت قرار دارندـ از این خوف دارند كه از انس با خدا و اولیای خدا و عنایات خاص او محروم شوند. اینها انواع گوناگونی از خوف است كه دل هر یك از مؤمنین را پر كرده، بدنهاشان را همانند تیری تراش خورده كاهیده، ایشان را لاغر و نحیف ساخته و نمىگذارد شادى و سرمستى داشته باشند.
مردم با دیدن چنین كسی كه از شدت خوف تكیده و لاغر شده، رنگ زردْ شادابی از صورت او برده و نشاط در چهرهاش دیده نمیشود، تصور میكنند مریض است. یَحْسَبُهُمُ النَّاظِرُ إِلَیْهِمْ مَرْضَى وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ.؛ در حالی که تكیدگی او از بیماری نیست؛ بلكه برای کارهایش خیلی با نشاط و سر حال است. اما نگرانی؛ او از سرنوشتش در آخرت باعث شده است که تنپرور نباشد.
گاهی نیز مردم عادی تصور مىكند كه آنها عقل خود را از دست دادهاند؛ چون رفتارهایی از ایشان میببیند كه برایشان قابل درك نیست؛ لذا میگویند: قَدْ خُولِطُوا! بعد از وفات مرحوم میرزا جواد آقا تبریزی، از همسایههای ایشان پرسیده بودند كه شما از حالات ایشان چه اطلاعاتی دارید؟ یكی از آنها گفته بود ما همین قدر میدانیم که ایشان نیمههای شب دیوانه میشد و با صدای بلند گریه؛ میکرد!
گاهی برای مؤمنان زمینه بهرهمندی از لذتی فراهم شده، یا ثروت بادآوردهای به آنها رو كرده، اما با بیاعتنایی نسبت به آن برخورد میکنند؛ لذا اطرافیان میگویند حتماً اینها عقل ندارند؛ چون آدم عاقل از چنین منافعی صرفنظر نمیکند!
در اینجا امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: بله اینها ـبه قول معروفـ قاطی کردهاند و چیزی آنها را به خود مشغول کرده است؛ اما نه آنچنان كه شما فکر میکنید. وَ قَدْ خَالَطَهم ... أَمْرٌ عَظِیمٌ؛ بلکه امر بسیار عظیمی آنها را به خود مشغول كرده كه دیگران توان درک آن را ندارند. وَ قَدْ خَالَطَ الْقَوْمَ مِنْ عَظَمَةِ رَبِّهِمْ وَ شِدَّةِ سُلْطَانِهِ أَمْرٌ عَظِیمٌ. هرچند همه ما قبول داریم که خدا بزرگترین است و بارها به زبان میگوییم: الله اکبر؛ اما حقیقت آن را درست درك نمیكنیم. اگر ما با شخص بزرگی مواجه شویم که عظمت او را قبول داریم و او را میشناسیم و میدانیم چه مقام بزرگی دارد، در یک مواجهه چند دقیقهای وضعمان نسبت به ایشان چگونه خواهد بود؟ شاید انسان حتی نتواند حرف ساده خود را هم بگوید.
اگر ما معتقدیم عظمت خدا با هیچ کس و هیچ چیز قابل مقایسه نیست و عظمتش بینهایت است، آیا نباید هنگام نماز و مواجه شدن با خدا تغییر حالی در ما پیدا شود؟ ایراد از کجاست؟ آیا اعتقاد ما نادرست است که خدا را اکبر میدانیم؟؛ آیا این اعتقاد دروغ است؟؛ یا ما باور نداریم؟ خیر، اشکال از اینجاست که انس ما بیشتر با محسوسات است و غیرمحسوسات را باید با تلاش درک کنیم و نتیجه عملی از آن بگیریم؛ ولی زحمت این کار را به خود نمیدهیم و برای حضور خدا به اندازه یك انسان ارزش قائل نیستیم؛ حس ما هم خدا را نمییابد. بنابر این، این اعتقاد منشأ اثری نمیشود.
اما كسانی كه توجه دارند که در حضور خدا هستند، از لحظهای که برای نماز اقدام به وضو میکنند، رنگ چهرهشان تغییر میکند. در احوالات بعضی از ائمه(ع) نقل شده که از ابتدای وضو رخسارهشان زرد میشد و لرزه بر اندامشان میافتاد و در پاسخ به سؤال اطرافیان از این حال، میفرمودند: سزاوار است کسی که میخواهد با خدا ملاقات و گفتگو کند، احساس حقارت کند و خشیت داشته باشد؛ چنانكه بنده گناهكاری به درگاه مولایش میرود. این حالات ـحداقل مراتبی از آنـ برای دیگران هم میسر است؛ اما به شرط این که انسان همت داشته باشد و بخواهد این مراتب را کسب کند.
وضع ظاهری مؤمنین ممتاز با دیگران متفاوت است. بهگونهای كه دیگران تصور میکنند آنها حواسشان پرت شده است؛ وَ قَدْ خَالَطَ الْقَوْمَ مِنْ عَظَمَةِ رَبِّهِمْ وَ شِدَّةِ سُلْطَانِهِ أَمْرٌ عَظِیمٌ طَاشَتْ لَهُ قُلُوبُهُمْ وَ ذَهَلَتْ مِنْهُ عُقُولُهُمْ؛ امر عظیمی دلهایشان را به تپش انداخته و عقلهایشان را مدهوش ساخته. البته این حالات، دائمی نیست. زیرا در این صورت انسان به زندگی عادی خود نمیرسد. این حالات گاهی هنگام نماز یا مناجات بر مؤمنین غالب میشود و زمانی كه این حالات رفع شد و به حالت عادی بازگشتند، سعی میکنند بهترین كاری که سراغ دارند، انجام دهند؛ فَإِذَا اسْتَقَامُوا مِنْ ذَلِكَ بَادَرُوا إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِالْأَعْمَالِ الزَّاكِیَةِ. در این حال نیز بی کار نمینشینند. لَا یَرْضَوْنَ لَهُ بِالْقَلِیلِ وَ لَا یَسْتَكْثِرُونَ لَهُ الْجَزِیلَ؛ به کار کم قناعت نمیکنند، عبادت اندك را نمیپسندند و به آن دل خوش نمیکنند. نمونه بارز چنین كسانی امیرالمؤمنین(ع) بود که اوخر شب، بعد از همه عبادتها، رسیدگی به فقرا، قرائت قرآن و نمازها و گریهها میگفت: آه! مِنْ قِلَّةِ الزّادِ وَ بُعْدِ السَّفَر. چه کنم با این توشه كم و راه طولانی که در پیش دارم!
فَهُمْ لِأَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُونَ؛ حضرت امیر(ع) در ادامه اوصاف مؤمنین میفرماید: آنها همیشه خود را متهم میکنند. اما چگونه ممكن است كسی كه واجبات خود را انجام داده، مستحبات زیادی هم از نوافل، قرائت قرآن، صدقه دادن و ... انجام داده، نسبت به خودش بدگمان باشد؟ این، کار آسانی نیست؛ اما حضرت میفرماید مؤمنان با وجود اینكه اعمال زیادی را انجام میدهند، اما باز خود را متهم به کمکاری میکنند؛ علاوه بر اینكه نسبت به کارهایی هم که انجام دادهاند، بیمناکاند؛ وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُونَ. چگونه ممكن است كسی بدون اینكه گناهی مرتکب شود، خود را متهم کند؟
در روایتی نقل شده یكی از دفعاتی كه حضرت موسی برای مناجات با خدا به کوه طور رفته بود، بعد از مناجات، خداوند به او امر فرمود كه دفعه بعد پستترین موجودات را همراه با خود بیاور. حضرت موسی برای اطاعت فرمان خدا، در پی این بود كه پستترین موجود را یافته و با خود به كوه طور ببرد؛ اما هر چه جستجو كرد چنین موجودی را نیافت. روزی که میخواست به كوه طور برود، در بین راه سگی كثیف و متعفن را دید. ابتدا خواست این سگ را به عنوان پستترین موجود با خود ببرد. اما ناگهان فكر كرد مگر این سگ چه گناهی کرده كه پستترین موجود باشد؟ من چگونه میتوانم موجودی را که گناهی نکرده از خودم پستتر بدانم؟ از همین رو از بردن آن سگ منصرف شد و دست خالی به كوه طور رفت. در آنجا به او خطاب شد چرا آنچه گفتیم نیاوردی؟ موسی در جواب گفت: خدایا تو میدانی كه من موجودی را پستتر از خودم نیافتم؛ به همین دلیل نتوانستم چیزی با خود بیاورم. در جواب به موسی خطاب شد: اگر تو آن سگ را با خود آورده بودی، نامت از طومار انبیاء حذف میشد. تو با اینکه کلیم خدا هستی، نباید هیچ موجودی را از خودت پستتر بدانی.
در روایات نقل شده که انسان باید در برابر خداوند معترف باشد: خدایا هر چه کار خوب از من سر زده از توست؛ و هر چه بدی؛ است از من است. أَنِّی أَوْلَى بِحَسَنَاتِكَ مِنْكَ وَ أَنْتَ أَوْلَى بِسَیِّئَاتِكَ مِنِّی1. اگر از من بپرسند چه کسی به تو توفیق داد نماز صبحت را بخوانی؟ چه كسی عوامل، مقدمات، اسباب و شرایط انجام كارهای خیر را برای تو فراهم كرد؟ آیا ایمان و معرفت همراه با تو متولد شدهاند؟ تو هر چه داری خدا به تو داده است؛ تو از خود چه داری؟ در برابر این سؤالات چه پاسخی میتوانم بدهم؟
اگر درست تأمل كنیم میبینیم ناشکریها و غفلتها از ماست. ما همان نطفه ناچیز هستیم ـ البته اصل این نطفه را هم خدا آفریدهـ و هر چه به آن اضافه شده، خدا داده است. ما هر چه داریم و هر كار خوبی كه انجام دادهایم، همه به توفق خدا بوده است. از سوی دیگر، اگر خداوند ما را از گناه حفظ نکند، چه کسی میتواند خود را از غلیطدن در دام گناه حفظ کند؟ پس آن چه برای ما میماند غفلت، غلبه شهوت، غضب، حسد و نقصهای دیگر است. بنا براین نمیتوانیم كسی را پستتر از خود بدانیم.
در اینجا ممکن است شیطان ما را وسوسه کند که گرچه تمام نقصها از تو است، ولی تو فلان گناه کبیره را مرتكب نشدهای؛ پس تو از کسانی که مرتكب این گناه شدهاند بهتر هستی. باید به شیطان جواب داد شاید کسی که آن گناه را انجام داده، توبه کرده و خدا هم او را بخشیده باشد، اما من بعضی از گناهان را ـكه به نظر كوچك میآیدـ انجام دادهام و ممكن است هنوز آمرزیده نشده باشم؛ شاید در آینده گناهانی را مرتکب شوم که از آن گناه بزرگتر باشد. پس نمیتوانم یقین کنم كسی از من بدتر است. همان کسی که من گمان میکنم بدتر از من است، ممکن است عاقبت به خیر شود و من عاقبت به شر. چه بسیار کسانی بودهاند كه بعد از دهها سال عبادت، در اثر حرص دنیا، حب ریاست، حسد و ... عاقبت به شر شدند. مثال بارز آن که در قرآن ذکر شده، بلعم باعور است.
اگر بخواهیم در مراتب معنوی رشد کنیم و از شر شیطان خلاص شویم، ما هم باید این چنین فکر كنیم و حق نداریم خود را بهتر از دیگران بدانیم؛ حتی اگر تا به حال گناه بزرگی مرتکب نشده باشیم. چه بسا در آینده در دام شیطان بیافتیم و مرتکب گناه شویم. و چه بسا کسی که او را گناهکار میدانیم، توبه کند و آمرزیده شود.
لذا، باید همیشه حالت خوف و نگرانی را داشته باشیم. یکی از دغدغهها نگرانی نسبت به حسن عاقبت است. مؤمنین ممتاز همیشه این نگرانی را دارند. نگرانی دیگر از این است كه ـهمانگونه كه در روایتی از پیغمبر اكرم (ص) نقل شدهـ ترس از این است كه اعمال خوبی كه انجام دادهایم مورد قبول واقع نشده باشد.
1. الكافی، ج 1، ص 152، باب المشیئة و الإرادة.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/11 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
حضرت امیر(ع) در ادامه بیان اوصاف متقین میفرمایند: إِنْ زُكِّیَ أَحَدُهُمْ خَافَ مِمَّا یَقُولُونَ وَ قَالَ أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِی مِنْ غَیْرِی وَ رَبِّی أَعْلَمُ بِی اللَّهُمَّ لَا تُواخِذْنِی بِمَا یَقُولُونَ وَ اجْعَلْنِی خَیْراً مِمَّا یَظُنُّونَ وَ اغْفِرْ لِی مَا لَا یَعْلَمُونَ فَإِنَّكَ عَلَّامُ الْغُیُوبِ وَ سَاتِرُ الْعُیُوبِ؛؛ اگر کسی مؤمنان ممتاز را تعریف و ستایش کند، آنها از حرفهایش نگران میشوند و اظهار میکنند: من خودم را بهتر میشناسم و خدا مرا بهتر از خودم میشناسد؛ و از خدا میخواهند: خدایا ما را به این ستایشها و تعریفها مؤاخذه نکن؛ ولی ما را بهتر از آنچه گمان میکنند، قرار بده و گناهانی را که مرتکب شدهایم و آنها نمیدانند، ببخش که تو داننده نهانها و پوشاننده خطاها هستی.
موضوع بحث در این فقره از روایت بیان حال مؤمنین در برابر ستایش دیگران است. آیا از نظر اسلام میتوان از دیگران تعریف کرد، یا بهتر است از ستایش و تمجید دیگران خودداری شود؟
این سؤال به نحو کلی جواب قاطعی ندارد؛ چون اینگونه نیست که هر ستایشی، در هر جایی، به هر صورتی و از هر کسی مطلقاً خوب باشد؛ همچنین است ستایش نکردن و کتمان صفات خوب دیگران. در مقابل، تا حدودی مشخص است که مذمت و عیبجویی ازدیگران به طور کلی پسندیده نیست؛ اما آیا جایی هست که باید كسی را نکوهش کرد؟
در جواب این سؤال باید گفت که هر یك از این موارد شقوق مختلفی دارد. ستایش دیگران از سویی در بعضی از موارد تا حد وجوب هم میرسد؛ و از سوی دیگر در مواردی به عنوان رذیلت اخلاقی محسوب شده و حتی به حد حرمت میرسد. این شقوق در باره مذمت دیگران هم وجود دارد. لذا پاسخ به سؤال فوق به شرایط و موقعیت انسان، آثار ناشی از ستایش یا نکوهش و نیت شخص از این رفتار بستگی دارد.
میدانیم خدای متعال دوست دارد انسانهای پاک و با فضیلت در جامعه شناخته شوند و برای جامعه اسلامی مطلوب نیست كه فضیلتها مکتوم بماند و فقط زشتیها، پلیدیها و پلشتیها رواج پیدا کند و شایع شود. چون در این صورت تدریجاً در جامعه خوبیها از رونق میافتد، سکه فضایل در جامعه کساد میشود و مردم از شناختن خوبان محروم میشوند و نمیتوانند از آنها الگو بگیرند. ما تمام چیزهای خوبی را كه یاد گرفتهایم از کسانی آموختهایم که به آنها اعتماد داشتیم و از زمانی که بنا را بر تحقیق گذاشتیم و در صدد برآمدیم كه اعتقادات و دینمان را از حالت تقلیدی خارج كرده، مستند به مبانی فکری و تحقیقی كنیم، به دنبال كسانی رفتیم که آنها را به خوبی و نیکی میشناختیم و به آنها اعتماد داشتیم.
صلاحیت و شایستگی افراد، گاهی از طریق معاشرت با ایشان شناخته میشود. ولی اکثر اوقات خوبی دیگران با معرفی سایر افراد شناخته میشود. مگر ممكن است همه علمای بزرگ و اساتیدی را که دین را از آنها فرا میگیریم، بر اساس معاشرت با آنها بشناسیم؟ اگر کسی ایشان را معرفی نکرده و خوبیهایشان را نگفته بود، ما آنها را میشناختم؟ طبیعی است که اگر خوبیهای آنها را نمیدانستیم، نمیتوانستیم به ایشان اعتماد كنیم؛ و در نتیجه معرفت دینی ما ناقص میماند. در بسیاری از امور دیگر زندگی نیز انسان نیازمند اطمینان و اعتماد به دیگران است و چون انسان نمیتواند در همه موارد شخصاً نسبت به دیگران اطمینان كسب كند ـهمچنانكه همه علوم و تجربیات را نمیتواند شخصاً به دست آوردـ در اغلب موارد با استفاده از شناختها و تعریفهای دیگران اطمینان لازم را به دست میآورد. بنابر این اگر خوبیهای دیگران گفته نشود، راه کسب بسیاری از علوم بسته میشود و بسیاری از مصالح زندگی اجتماعی كه مترتب بر روابط انسانی است، از دست میرود.
از همین رو گاهی نیز نکوهش دیگران واجب میشود. زیرا هم چنانكه بعضی مصالح اجتماعی اقتضا میكند كه خوبیها و محاسن افراد شناخته شود، گاهی نیز بعضی مصالح مترتب بر اطلاع از بدیها و عیبهای افراد است. مثال روشن این مسأله پاسخ به سؤال كسی است كه در مورد خواستگار تحقیق میكند. اگر این شخص از ابتدا نسبت به معایب خواستگار آگاه شود، از مفاسد و ضررهای مالی، اخلاقی و اجتماعی زیادی جلوگیری میشود. در چنین موردی غیبت كردن و اظهار عیبهای خواستگار واجب است. همچنانكه کسانی که داوطلب تصدی مناصبی در سطوح مختلف اجتماعی میشوند، واجب است محاسن و معایبشان ـ تا جایی كه با مصالح جامعه ارتباط داردـ برای دیگران معرفی شود؛ مبادا به واسطه بعضی عیوب این داوطلب زیانی متوجه جامعه و نظام شود. لذا لازم است افراد مطلع، از باب مشورت، عیوب این داوطلب را که در کار او مؤثر است،به دیگران گوشزد كنند. در این جا نمیتوان گفت: من غیبت نمیکنم؛ یا حفظ احترام مؤمنین واجب است؛ این خیانت به جامعه، کشور و نظام است.
ستایش دیگری در غیر حضور خود او چگونه است؟ آیا میتوان فضایل اخلاقی كسی را در غیبتش بیان کرد؟ نمیتوان گفت این كار به طور مطلق ارزش مثبت دارد؛ بلكه ؛ باید نیت فرد را از ستایش سنجید. گاهی انسان کسی را در غیبتش ستایش میکند، چون میداند خبر این ستایش به گوشش میرسد و او هم به خاطر این ستایش، سفارش او را نزد دیگران میکند؛ یعنی یک داد و ستد! چنینكاری فضیلت اخلاقی محسوب نمیشود. اما گاهی انسانْ مؤمنی را نزد دیگران ستایش میکند، تا مؤمن در جامعه محترم باشد و مردم او را به خاطر ایمان و فضایل اخلاقیاش دوست بدارند. اینكار باعث ترویج فضایل اخلاقی و شناخته شدن اصحاب فضیلت در جامعه میشود و كاری پسندیده و ارزشمند است و برخی فواید اجتماعی نیز بر آن مترتب میشود.
گاهى نیز ستایش دیگران موجب درمان مشكلات پنهان روحی و اخلاقی شخص میشود؛ اما چگونه؟ در میان آدمیان كمتر كسی وجود دارد كه كما بیش مبتلا به حسد نباشد. البته تا زمانی كه حسادت در دل شخص نهفته و در خارج بروز نیافته، ـفى حد نفسهـ گناه محسوب نمىشود. اما اگر در صدد برآمد این ناراحتى باطنى را به وسیله تخطئه دیگرى تسكین دهد، چنین كاری «اِعمال حسد»؛ است كه از گناهان كبیره شمرده میشود و ممكن است تا پای قتل طرف مقابل هم پیش برود؛ آنچنانكه قابیل دست به قتل برادر خود هابیل زد؛ تنها به این دلیل كه نسبت به او حسد ورزید. وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ ابْنَیْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِن أَحَدِهِمَا وَلَمْ یُتَقَبَّلْ مِنَ الآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ1. اولین قتلى كه روى زمین اتفاق افتاد این قتل بود كه باعث آن حسد بود. برادران حضرت یوسف(ع) نیز كه همگی پیغمبرزاده و از نوادگان حضرت ابراهیم خلیل(ع) بودند، هنگامی كه دیدند پدرشان به حضرت یوسف(ع) بیشتر علاقه دارد، به یكدیگر گفتند: إِنَّ أَبَانَا لَفِی ضَلاَلٍ مُّبِینٍ2؛ پدر پیر ما گمراه شده كه یكى از فرزندانش را بیشتر از بقیه دوست دارد. برای حل این مشكل یوسف را باید از پیش چشم پدر دور كرد. اقْتُلُواْ یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا یَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِیكُمْ وَتَكُونُواْ مِن بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِینَ3.نقل این داستانها در قرآن براى این است كه ما بدانیم ممكن است در قلب ما هم ذرهای از حسد باشد كه تدریجاً سرنوشت خود ما و حتی گاهى ملتى را تغییر دهد. همچنانكه به حسب روایتى ریشه همه مخالفتهایى كه با اهل بیت(ع) شد، حسد بود.
این بیماری روحی، تا زمانی كه طغیان نكرده و به حد بحران نرسیده، قابل درمان است و یكى از بهترین راههای درمان آن این است كه انسان كسی را كه نسبت به او حسد مىورزد، در پیش رو مورد احترام قرار دهد و در پشت سر از او تعریف و تمجید كند. این رفتار باعث مىشود تدریجاً آتش حسدش فروكش كند و به حدى نرسد كه او را به گناه وادار سازد. این یكی از مواردی است كه ستایش دیگرى پشت سرش، داروى بیماری درونی ماست.
ستایش دیگران در حضورشان چگونه است؟ غالباً ستایش دیگران جلوی روی خودشان آفاتی دارد. چون معمولاً انگیزه چنین ستایشی جلب نظر و محبت طرف مقابل است و این كار در واقع نوعی رشوه دادن است؛ او را ستایش مىكند، تا او هم متقابلاً از او تعریف كند. این كار هم ارزش اخلاقى ندارد.
اما گاهی ممكن است ستودن دیگری در پیش روی او به نیت خدایى انجام شود. همچنانكه تعریف از كسی نزد دیگران به قصد ترویج فضایل و شناخته شدن اصحاب فضیلت پسندیده و مطلوب است، اگر كسى باشد كه تعریف و تمجیدش توسط دیگران در او تأثیری ندارد، گفتن فضایل او در پیش رویش نیز به نیت ترویج فضیلت، كاری مطلوب است و در روایات نیز سفارش ؛ شده كه مروت بعضی افراد باید ظاهر شود.
آسیب این كار در جایی است كه انسان در حضور كسى او را ستایش كند، در حالی كه او شایستگی چنین ستایشى را ندارد؛ این، یعنى تملق. یا كسی را ستایش كند تا از او نفعى ببرد. این ستایش بیجا، كه از آن به عنوان تملق، اطراء و چرب زبانى یاد میشود، كاری است بسیار زشت و اخلاقی است ناپسند كه در روایات هم از آن مذمت زیادی شده است. شاید یكى از گزندهترین تعبیرات، این روایت است كه از پیغمبر اكرم(ص) نقل شده كه فرمودند: احْثُوا فِی وُجُوهِ الْمَدَّاحِینَ التُّرَاب4؛ خاك به صورت متملقان بپاشید. با استفاده از قرائنی میتوان فهمید كه منظور آن حضرت از «مداحین»؛ كسانی است كه در حضور دیگری از روى تملق، یا ؛ به خاطر طمع او را مدح كنند.
كسى كه مورد تملق دیگری قرار گرفته نیز باید در برابر تملق عكسالعمل نشان دهد و شخص متملق را با برخورد خود تأدیب كند. البته روشن است كه نحوه برخورد در موارد مختلف متفاوت است. گاهى كسى از سر احساسات و بدون قصد و غرض تعریف بىجایى كرده، که در این صورت لازم نیست حتماً با او هم برخورد تندی بشود. بلكه ممكن است در خلوت و به صورت خصوصى به او تذكر داده شود كه حتی اگر اینكار را بر اساس احساس وظیفه انجام داده، باید حد و اندازه نگاه دارد.
اما اگر كسی به قصد اینكه نظر طرف مقابل را جلب كرده و منفعتی كسب كند،؛ تملق بیجایی گفت، تكلیف طرف مقابل چیست؟ در چنین موردی، اگر عكسالعمل فوری و علنی منتهی به مفسدهاى نشود، لازم است زشتی كار متملق به او گوشزد شود. اما اگر چنین برخوردی ممكن است موجب مفسدهاى شود، باید در موقعیتی مناسب و به صورت خصوصی شخص متملق را متوجه اشتباهش كرده و به او تذكر دهیم كه از كار او بیزار هستیم. همچنانكه حضرت امیر(ع) در مقابل كسانی كه تعریفهاى اغراقآمیزی در باره آن حضرت میكردند، برای اظهار بیزاری از رفتار و گفتار آنها دست به دعا برداشت و فرمود: خدایا من خود را بهتر از اینان مىشناسم و تو مرا بهتر از خودم مىشناسی. خدایا مرا بهتر از آنچه ایشان تصور میكنند قرار ده و عیوب مرا كه از آنها مخفى كردهای ببخش5.
حضرت امیر(ع) در وصف متقین هم چنین تعابیری را از زبان مؤمنانی كه مورد تملق دیگران قرار گرفتهاند، مىفرماید. آن حضرت میفرماید: إِنْ زُكِّیَ أَحَدُهُمْ خَافَ مِمَّا یَقُولُونَ؛ اگر كسى در مقابل شیعیان خالص به تعریف و تمجید ایشان پرداخت، آنها نه تنها از این تمجید خوششان نمىآید، بلكه نگران مىشوند و در پاسخ به شخص متملق سخنی با او مىگویند و درخواستی هم از خدا دارند. به آن شخص مىگویند: أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِی مِنْ غَیْرِی وَ رَبِّی أَعْلَمُ بِی؛ من خودم را از دیگران بهتر مىشناسم و خدا مرا از خودم بهتر مىشناسد. سپس دست به دعا برداشته و میگویند:؛ اللَّهُمَّ لَا تُؤاخِذْنِی بِمَا یَقُولُونَ؛ خدایا مرا به خاطر حرفهایى كه در باره من زدند، مؤاخذه نكن؛ مبادا رفتار من بهگونهای بوده كه موجب فریب این افراد شده و به اشتباه چنین تصوراتى پیدا كردهاند! من از این حرفها تبرى مىجویم. وَ اجْعَلْنِی خَیْراً مِمَّا یَظُنُّونَ؛ اما تو مرا از آنچه اینان در باره من گمان دارند، بالاتر و بهتر قرار ده. اگر گمان بدى دارند و از روى نفاق اظهار ستایش و مدح مىكنند، مرا بالاتر قرار ده. و اگر واقعاً فضیلتى را برای من تصور كردهاند، باز هم مرا بالاتر از آن قرار ده. وَ اغْفِرْ لِی مَا لَا یَعْلَمُونَ؛ و كارهاى بدى كه از من سر زده و آنها از آن بیخبرند، ببخش. فَإِنَّكَ عَلَّامُ الْغُیُوبِ وَ سَاتِرُ الْعُیُوبِ.
1. مائده / 27.
2. یوسف / 8.
3. یوسف / 9.
4. بحارالأنوار، ج 70، ص 294، باب 134.
5. نهجالبلاغه، ص 485، حكمت 100؛ وَ قَالَ ع وَ مَدَحَهُ قَوْمٌ فِی وَجْهِهِ فَقَالَ اللَّهُمَّ إِنَّكَ أَعْلَمُ بِی مِنْ نَفْسِی وَ أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِی مِنْهُمْ اللَّهُمَّ اجْعَلْنَا خَیْراً مِمَّا یَظُنُّونَ وَ اغْفِرْ لَنَا مَا لَا یَعْلَمُونَ.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/12 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
فمن علامة احدهم انّکَ تری له قوة فی دین و حزماً فی لین...؛ اوصافی را که امیرالمؤمنین (ع) در نهجالبلاغه برای مؤمنان راستین میآورد میتوان در چند مرحله دستهبندی کرد. به طور کلی این اوصاف سیری از کلی به جزئی، از عام به خاص، از مجمل به مفصل و از اصل به فرع دارد. حضرت، ابتدا به طور کلی فرمود: شیعیان ما عارفان بالله و عاملان بامرالله و اهل فضائل هستند. این عناوین خیلی کلی است بعد با تفصیل بیشتری این مطالب را بیان فرمود تا میرسیم به اینجا که میفرماید: فمن علامة احدهم... بیان جزئیتر میشود و به نمادهای این صفات در رفتارها میپردازد. میفرماید: نشانه هر مؤمنی این است. ظاهرا یک فرد خاص منظور نیست یعنی هر یک از اینها. نشانه، طبعاً در رفتار ظاهر میشود و فراتر از اوصاف قلبی و ملکات اخلاقی و صفات باطنی است که محسوس نیستند. ابتدا حضرت دو صفت را ذکر میفرماید. یک صفت در ارتباط با وظیفه انسان نسبت به خدای متعال است و یکی مربوط به رفتار انسان با خلق خداست.
امیرالمؤمنین بعد از ذکر حالات قلبی خوف و خشیت و معرفت حالا در مقام بیان علامتها و نشانههایی برای این اوصاف و فضایل است. ایمان مؤمن اقتضا میکند که وظایف دینیاش را عمل کند. اصلاً معنای مؤمن همین است یعنی عمل به باورها و اعتقادات، ولی همه مردم در مقام عمل مساوی نیستند. با اینکه همه اعتراف داریم که باید دستورات دین را موبهمو اجرا کرد اما در عمل ضعفهایی داریم.
شما مصاحبههای تازه مسلمانها را در برنامههای تلویزیون دیدهاید، مثلاً یک خانمی است آلمانی، امریکایی یا از کشورهای دیگر، مسیحی بوده یا مذهب دیگری داشته و حالا مسلمان شده است. آیا دیدهاید یکی از این خانمهای اروپایی یا آمریکایی تازهمسلمان چه در تلویزیون چه جاهای دیگر، یک موی سرش پیدا باشد؟ حالا که مسلمان شده سرش را درست میپوشاند. این علامت دینداریشان است. وقتی مسلمان میشود میداند معنیاش این است که باید حجاب داشته باشد، اما وقتی شما در خیابانهای جمهوری اسلامی حتی در مذهبیترین شهرها مثل قم و مشهد حرکت میکنید جور دیگری میبینید.
یادم هست که چند سال قبل با یک خانم اتریشی مصاحبه میکردند، میگفت من تعجب میکنم که خیابانهای اینجا با خیابانهای اروپا چندان فرقی ندارند. اینها چهطور مسلمانی هستند؟ این خانم اتریشی در پایتخت کشور اسلامی ایران تعجب میکند که این چهطور لباس پوشیدنی است. بعضیها اعمال دینیشان را هم خوب انجام میدهند؛ حج میروند، زیارت کربلا میروند، نذر و نیاز میکنند...، ولی حجاب را درست رعایت نمیکنند. متاسفانه اختلاط زن و مرد در بسیاری از خانوادههای مسلمان شایع شده است. روز به روز هم دارد شیوع بیشتری پیدا میکند. اینها آن نشانههایی نیست که امیرالمؤمنین برای شیعیان میفرمایند. از علامت مومن نیست که موی زنش پیدا باشد. با مردهای نامحرم مثل مردهای محرم صحبت کند. شوخی کند. رفتار دوستانه داشته باشد.
به طور کلی کسانی که تابعیت یک دین یا یک مذهبی را میپذیرند، دو دسته هستند: یک دسته، دین را جدی میگیرند یک دسته نه، و آن را فقط آداب و رسوم و یک امر فرعی حاشیهای و تشریفاتی فرض میکنند. ما مسلمان هستیم، حضرت علی(ع) را هم دوست داریم، مخلص حضرت ابوالفضل هم هستیم، برایش نذر و نیاز هم میکنیم اما این که مقید باشیم که احکام دین را موبهمو اجرا کنیم، نه! اما در برابر اینها عدهای هم دین را جدی میگیرند و آن را جزو اصلیترین مسائل زندگیشان میدانند. اول مسلمان هستند بعد اهل فلان شهر و فلان کشور و فلان نژاد. برای اینها دین از همه چیز مهمتر است. در انتخاب شغل، اول فکر میکند آیا جایز است یا جایز نیست. بعد میگردد میان مشاغل که کدامش آسانتر است، درآمدش بیشتر است. در ازدواج هم اول دین و ایمان همسرشان مهم است و بعد سایر ویژگیها.
در بعضی از آیات کریمه وقتی خطاب به بعضی از پیغمبران صحبت میشود که ما به شما علم و کتاب و حکمت دادیم تعبیر این است که «خذ الکتاب بقوة؛ ما کتاب بر تو نازل کردیم این را محکم بگیر، جدی بگیر». نه مثل کتابی که بگذاریم در کتابخانه. ما هم قرآن را دوست داریم کتاب دین ما است اما رفتارمان با مثل رفتار سلمان فارسیها تفاوت دارد. آنها وقتی معنی آیهای را میفهمیدند، مقید بودند، رعایت میکردند، اما ما نه، میبوسیم، احترام هم میکنیم، از آن استخاره میگیریم، وقت سفر از زیر قرآن رد میشویم، اما چه قدر مقید هستیم ببینیم خدا به ما چه گفته است و از ما چه میخواهد؟ درباره مسائل شرعی هم تا وقتی که با خواستهها و آداب و رسوم شهر و کشور و فامیلمان منافات نداشته باشد، تا وقتی با اغراض حزب و جناحمان تفاوت نداشته باشد، خیلی خوب است، اما آنجایی که تضاد پیدا کرد معلوم نیست که ما چه اندازه قرآن را ترجیح بدهیم. وقتی امیرالمؤمنین میفرماید: انک تری له قوة فی دین.؛ یعنی مؤمن اول رابطهاش را با دین میسنجد. علامتاش هم این است که دین را جدی میگیرد. یعنی دین در رأس همه کارها و وظایف او است. اهتمامش قبل از همه چیز به دین است.
ما اگر واقعاً به دین اهمیت بدهیم صبح که از خواب بیدار میشویم فکر این هستیم که ببینیم وظیفه؛ دینیمان چیست. آیا واقعاً همین طور است؟ اگر دلمان را بکاویم میبینیم قبل از آن چیزهای دیگری برایمان جلوه میکند؛ بعضی دلبستگیها به مال، مقام، اشخاص، دلمان مشغول این مسائل است. بد نیست انسان چند روزی دل خودش را بکاود. ببینید قبل از خواب آخرین چیزی که دربارهاش فکر میکند چیست؟ وقت بیدار شدن، اولین چیزی که توجهاش به آن جلب میشود چیست؟ هستند کسانی که اولین چیزی که به ذهنشان میآید خداست. از او هم توفیق میخواهند که روز را در راه بندگی او سپری کنند. آخرین چیزی هم که قبل از خواب از ذهنشان میرود یاد خداست. خوش به حال این آدمها. کاش ما هم شباهتی به اینها پیدا کنیم. شیعیانی که حضرت علی(ع) توصیفشان میفرماید، نسبت به دین خیلی محکم هستند. میدانند که نمیشود با دین شوخی کرد؛ حلال حلال است و حرام حرام. نمیگردند دنبال شیوهای که با آن ربا را حلال کنند، رشوه را به اسم هدیه درآورند. این حرفها همان چیزهایی است که پیشبینی شده در آخرالزمان چنین و چنان خواهد شد. آن وقت است که بلاها بر آنها نازل میشود. امراضی پیدا میشود که سابقه نداشته، راه علاجی هم ندارد و اینها همه نتیجه آن بازیهایی است که با دین انجام دادهاند.
خیلیها؛ در مقام عمل نمیتوانند مرز بین حق و باطل و خوب و بد را درست تشخیص بدهند. یعنی در معاشرت با مردم و در کیفیت اجرای ارزشها و مباحث اخلاقی و آنهایی که بیشتر جنبه عملی و جزئی دارد، دچار مشکل میشوند.
خیلی وقتها آدم درباره چگونگی رفتار با دوستان، همسایگان، زیردستان، مسوولان، مافوق، معلم، شاگرد و حتی با والدین یا فرزندان دچار اشتباهات و افراط و تفریطهایی میشود. به طور کلی در همه این موارد باید ضوابطی را رعایت کنیم. چه کنیم که خانواده سالمی داشته باشیم؟ همسر با همسر، پدر و مادر با فرزندان و بالعکس، همسایه با همسایه، معلم با شاگرد چگونه رفتار کند؟ ما غالباً دچار افراط و تفریط میشویم. کسانی که دقیقاً بتوانند مرز اعتدال، مرز بین حق و باطل را تشخیص بدهند کم هستند. خیلی جاها خلط میشود؛ اشتباه میشود. حتی در خانواده متدینین. شاید شما هم تا حالا تجربه کردهاید که مسألهای پیش میآید که آقای خانواده یک سلیقهای دارد خانم خانواده یک سلیقه دیگر. اختلافنظر پیش میآید هر کدام هم نظر خاصی دارند. یکی میگوید این مصلحتها را دارد خوب است برویم، آن یکی میگوید نه این مشکلات را دارد، نمیرویم. اگر زمینه گفتوگویی هم باشد هر کدام دلیل خودشان را میآورند چه بسا دلیلها هم دلیلهای بدی نباشد. وقتی تزاحم پیدا شد باید کدام مصلحت را ترجیح بدهیم؟ کدام اهمیت بیشتری دارد؟ به ویژه اگر حکم شرعی خاصی هم نداشته باشد. یک وقت است شرعاً میفهمیم که این ثواب بیشتری دارد یا خداینکرده آن مثلاً عمل مشتبهی است شبهه حرمت دارد، اما گاهی هر دو طرف یک مصلحتی دارد و هر کدام هم میخواهد تشخیص خودش را به کرسی بنشاند. بسیاری از اختلافات خانوادهها هم در همین چیزها پیدا میشود. اینجا چه کار باید کرد؟ یا مثلاً در تربیت فرزند چگونه برخورد کنند؟ چه طور حرف بزنند؟ خیلی تند و جدی و قاطعانه؟ یا نه، این طور که امروز فرهنگ عام دنیا اقتضا میکند و تربیتها عموماً کودکمحور است؟
در محیط اداره و در مساله کار و کارفرما و کارمندی و کارگری چه طور؟ البته ارزشهایی در همه جا حاکم است. منظورم همین چارچوب ارزشهای مورد قبول طرفین است. وقتی کارفرما احساس میکند که کارمند یا کارگر سستی و تنبلی میکند ... با او چگونه برخورد کند؟ این مسأله و این سؤال در همه رفتارهای اجتماعی ما با دیگران به نحوی خودش را نشان میدهد؛ استاد با شاگرد، پدر با فرزند، دو تا همکار با همدیگر، دو تا همسایه نسبت به رفتارهای همدیگر چه قدر حساسیت نشان بدهند؟ در برخورد با ارزشهای پذیرفته شده، در احقاق حقوق چهگونه برخورد کنند؟ با قاطعیت؟ یا با اغماض و گذشت و مسامحه؟
اخلاق اسلامی چه اقتضا میکند؟ از یک طرف، ما حقوقی داریم که باید استیفا بشود. طرف مقابل هم وظایفی دارد که شرعاً موظف است انجام بدهد. وقتی انسان میبیند اگر حقوقش را استیفا نکند ضرر میکند امر به معروف و نهی از منکر میکند یا با تندی و تشر و اوقات تلخی با او برخورد میکند.
ممکن است کسانی هم بگویند که آقا! این همه دستور در شرع برای گذشت و مسامحه کردن و سخت نگرفتن بر دیگران داده شده است.
در تضاد این دو ارزش (امر به معروف و نهی از منکر و گذشت و مسامحه) چه باید بکنیم؟
از دیدگاه اسلامی –؛ بلکه دیدگاه عقلانی هم - هر دو این؛ نگاهها خطاست. یکی افراط است و دیگری تفریط. مؤمنانی که دین و مکتب تشیع را خوب شناختهاند میدانند که باید در هر موردی چگونه بین اینها جمع کنند؛ نه آنچنان خودشان را رها و بدون حساسیت نشان میدهند تا دیگران خواستهها و هوسهایشان را بر آنها تحمیل کنند و نه گرفتار تندی و عصبانیت میشوند.
آنهایی که در مسائل تعلیم و تربیت و ارتباط با جوانان و نوجوان ها کار میکنند خیلی باید توجه داشته باشند. گاهی نوجوانها براساس تربیتهای قبلی خانواده و رفتار پدر و مادر زمینههای انفعال شدیدی دارند. به قول معروف، نه گفتن بلد نیستند. رفیقشان میگوید برویم در خیابان گردش کنیم، برویم پارک، میگوید باشد. حتی گاهی میداند این کار غلطی است و زحمت دارد، اما خجالت میکشد. این منشأ بسیاری از مفاسد خطرناک است. این مسائل انحرافی که از دوران نوجوانی شروع میشود غالباً سراغ افرادی میآید که حالت انفعال در آنها زیاد است. یکی از عوامل هم تربیت پدر و مادر است؛ گاهی ابراز محبت زیاد و مجال رفتار دلخواهانه دادن به بچهها این طور نتیجه میدهد. یعنی نوجوان تضاد و تقابل و تعارض را نیاموخته است هر چه خواسته به او دادهاند فکر میکند هر کس دیگر هم هر تقاضایی دارد باید موافقت کند. حقیقت این است که هر دو افراط و تفریط است و صحیح نیست؛ رفتار آدم عاقل نباید به گونهای باشد که هر کسی بتواند خواستههایش را بر او تحمیل کند و او هم به خاطر رودربایستی بپذیرد و نهگفتن را بلد باشد. در مسائل سیاسی هم هست؛ به بعضی از شخصیت ها گفتند چرا چنین کاری کردید؟ گفت: میدانم این کار غلطی بود. گفتند: اعتراف کن بگو کار غلطی بود. میگوید: نه، چون من با فلان کس عهد بستهام برای رعایت وفاداری به آن عهد خودم اعتراف نمیکنم. ما با هم عهد بستهایم که تا آخر با هم باشیم! تا ته جهنم با هم باشیم! درست است وفای به عهد خوب است اما تا کجا؟ حتی راست گفتن هم که ارزش معتبری در همه جوامع انسانی است، حدی دارد؛ بعضی جاها نباید راست گفت. بعضی جاها دروغ گفتن واجب است؛ اگر راستگویی باعث قتل نفس مؤمنی میشود آدم باید دروغ بگوید تا جان مسلمانی را نجات بدهد، چه رسد به عهد و پیمانهای سیاسی.
راه صحیح چیست؟ باید این ارزشها را به نحوی با هم آشتی بدهیم و حد وسطی که بتواند مصلحت بهتر و قویتر را تأمین کند، رعایت کنیم. در زندگی باید همیشه محتاط و دوراندیش بود؛ اگر کاری به ما پیشنهاد میشود بگوییم اجازه بدهید اول فکر کنم. باید دید عاقبتش به کجا میانجامد. اگر دیدیم واقعاً کار غلطی است، خدا راضی نیست، خسارت دنیایی و آخرتی دارد، فردا عذرخواهی کنیم و بگوییم من هر چه فکر کردم دیدم این کار به صلاح من نیست. هر پیشنهادی را هر چند از دوست صمیمی، قبول نکنیم. اسم این اخلاق و این منش را میگویند دوراندیشی، و در عربی میگویند «حزم». البته گاهی رعایت دوراندیشی به بهای از دست دادن دوستان میانجامد.
امروز در بسیاری از کارهای اجتماعی اگر فرد بخواهد همان اصول اخلاقی پذیرفته شده عمومی یا همان حقوق قانونی را رعایت کند، هیچ کاری پیش نمیرود. مدیریت این جور کارها اقتضا میکند که ظرفیت طرف را بسنجد و بداند که تا چه اندازه میشود به او فشار آورد و اگر فشار آورد چه نتیجهای از این کار حاصل میشود؟ اگر این کارمند را بیرون کنم - که بسیاری از جاها نمیتوانم - آیا کارمند بهتری سراغ دارم بگذارم به جای او یا نه؟
امروزه اگر انسان بخواهد با بچهاش زیاد سخت گیری کند، میگوید: میگذارم میروم. حالا اگر رفت پدر راه بیفتد دور شهرها، این طرف آن طرف تا بچهاش را پیدا کند؟ پس باید رفتار طوری باشد که بعدش یک ضرر بیشتر و شدیدتری مترتب نشود. اینها مقایسه میخواهد. عقل و فکر میخواهد.
اجمالش این است که از یک طرف انسان باید قاطعیت داشته باشد و بر اساس عقل و منطق و قوانین شرع عمل کند یعنی بنا نداشته باشد در رعایت ارزشها مسامحه کند اما از یک طرف هم باید نرمخویی داشته باشد و سختگیری نکند والا تنها میماند، کارش عقب میماند، و مفاسد زیادی بر آن مترتب میشود که نمیتواند از پس آن بر بیاید.
همراه کردن این دو تا یک هنر است، و مؤمنان کسانی هستند که بتوانند این ارزشها را با هم جمع کنند و مرز حق را در میان چند باطل تشخیص بدهند. «؛ له قوة فی الدین و حزماً فی لین»
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/13 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در ادامه شرح حدیث نوف بکالی كه اوصاف شیعیان را از قول امیرالمؤمنین(ع) نقل میكند، به این فراز رسیدیم: وَ مِنْ عَلَامَةِ أَحَدِهِمْ أَنْ تَرَى لَهُ قُوَّةً فِی دِینٍ وَ حَزْماً فِی لِینٍ وَ إِیمَاناً فِی یَقِینٍ.
در جلسه گذشته توضیحاتی در باره «قُوَّةً فِی دِینٍ»؛ و «حَزْماً فِی لِینٍ»؛ عرض کردیم. سومین تعبیری كه به عنوان علامت متقین ذکر شده «إِیمَاناً فِی یَقِینٍ»؛ است. روشن است كه اصل ایمان برای همه مؤمنین مفروض است. آنچه در این فراز به عنوان ویژگی خاص مؤمنین ممتاز بیان شده این است که ایمان ایشان توأم با یقین است.
در اینجا بحثهایی در باره حقیقت ایمان، حقیقت یقین، ارتباط بین آنها، علائم یقین، عرصههای ظهور یقین و عوامل پیدایش، تقویت و یا تضعیف یقین قابل بررسی است. اما به تناسب جلسه توضیحاتی اجمالی در باره آنها عرض میکنیم.
در روایات فراوانی ایمان به عنوان فضیلتی بالاتر از اسلام معرفی شده، همچنانكه این مسأله از قرآن نیز استفاده میشود: قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا یَدْخُلِ الْإِیمَانُ فِی قُلُوبِكُمْ1؛ این آیه در پاسخ به گروهی از اعراب بادیهنشین نازل شد كه خدمت پیغمبر اکرم(ص) عرض کردند ما هم ایمان آوردیم. آیه میفرماید ایمان شما یعنی فقط دعوت اسلام را پذیرفتهاید و با پیامبر(ص) مخالفتی ندارید. اما ایمان كه نورانیتی است هنوز در دل شما وارد نشده است. كسی كه واقعاً مسلمان شد ـنه مثل منافقان، كه فقط در ظاهر مدعی مسلمانی هستندـ باید مرحله دیگری را طی کند تا به ایمان برسد. علاوه بر اینكه ایمان هم ـبر اساس آنچه از قرآن کریم و روایات استفاده میشودـ حقیقتی است كه مراتب مختلفی دارد. ابوبصیر در روایتی میگوید امام صادق(ع) به من فرمودند: اسلام این است که دعوت پیغمبر(ص) را قبول بکنی و ایمان این است که اسلام را قلباً باور و تصدیق کنی؛ پس ایمان بالاتر از اسلام است2. در روایت دیگری نیز حضرت به ابوبصیر فرمودند: ایمان مرتبهای بالاتر از اسلام، و تقوا بالاتر از ایمان و یقین بالاتر از تقوی است و چیزی در میان مردم کمتر از یقین تقسیم نشده است3. یعنی همة مسلمانان مؤمن نیستند و همه مؤمنین متقی نیستند و همه متقین هم اهل یقین نیستند. پس یقین بالاترین و كاملترین مرتبه ایمان است.
آیا یقین هم مراتبی دارد؟ از بعضی آیات و روایات استفاده میشود که یقین هم مراتبی دارد. خداوند در سوره تکاثر ابتدا میفرماید: كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِین4؛ در ادامه نیزمیفرماید: ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَیْنَ الْیَقِینِ5ِ. در سوره واقعه هم تعبیر حَقُّ الْیَقِین6ِ؛ به كار رفته است. بعضی با استفاده از این آیات گفتهاند یقین سه مرتبه دارد: علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین. برای درك بهتر این تقسیمبندی تشبیه جالبی را هم مطرح كردهاند؛ گاهی شما میدانید آتش میسوزاند؛ این علم الیقین است. گاهی هم دست شما تماس مختصری با آتش پیدا میكند و حرارت آتش را لمس میکند؛ این عین الیقین است. اما گاهی دست كسی در آتش گداخته میشود؛ این حق الیقین است7.
همچنین فرمایش امیرالمؤمنین(ع) که لَوْ كُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقِیناً8؛ حاكی از این است که یقین ممكن است کم یا زیاد شود.
معنای لغوی «یقین»؛ روشن است؛ یعنی مطلبی را بدون هیچ شک و شبههای دانستن، بهگونهای که هیچ احتمال خلاف در آن نباشد. اما «یقین»؛ كاربردهای اصطلاحی مختلفی دارد. یكی از این كاربردها در منطق است: یعنی دلایلی که بر مطلبی اقامه میشود بهگونهای باشد که جای هیچ شک و شبهه در نتیجه آن باقی نماند؛ مثل قیاس شکل اول. اما ملازمهای نیست كه هر کس این استدلال را یاد گرفت، یقین قلبی و روانی برایش حاصل شود. اصطلاح دقیقتر این است که نه تنها باید مقتضای استدلال آن باشد که احتمال خلافی دربارة نتیجه نباشد، بلكه اصلاً امکان احتمال خلاف هم وجود نداشته باشد. اصطلاح دیگر برای «یقین»؛ كه روانشناختی است این است كه شخص هیچ شک و شبههای در باره مطلبی نداشته باشد؛ صرف نظر از اینكه دلیل آن چیست و از كجا پیدا شده؛ حتی ممكن است انسانی به واسطه دلیلی سست و غیر منطقی نسبت به مطلبی یقین پیدا کند.
در بحث از «یقین»؛ و «ایمان»؛ منظور از یقین مرتبه قویتری از ایمان عام است. بنا بر این ممكن است انسان با وجود ظن نسبت به امری، به آن ایمان داشته باشد؛ چون ایمان عملی اختیاری است كه قوامش به این است که انسان ملتزم به لوازم اعتقاد خود و عمل به آن باشد؛ حتی اگر دلیل قطعی منطقی نداشته باشد. لذا در بعضی از آیات کریمه قرآن به جای «ایمان»، تعبیر «ظن»؛ به کار رفته است؛ مثل الَّذِینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُم مُّلاَقُو رَبِّهِمْ9. بنا بر این ممکن است انسان واقعاً نورانیتی در دلش باشد كه بر اساس آن اعتقاداتش را تصدیق، و مؤمنانه رفتار كند؛ اما هنوز به مرحله یقین نرسیده و در برابر وساوس و شبهههایی شیطانی شک و تردید در درونش ایجاد شود. چنین كسانی كم نیستند كه واقعاً دین را باور دارند و مطابق باور خود عمل میكنند؛ اما ایمانشان پایه محکمی ندارد و اگر دچار وسوسهها و تشکیکات شوند، ایمانشان ضعیف میشود؛ و یا با قرار گرفتن در شرایطی، از عمل به مقتضای ایمان خود عصیان میکنند و اگر بر گناه مداومت کنند و توبه نکنند خوف این است که ایمانشان سلب شود؛ ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن كَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ10.؛
در برابر دو عاملی كه موجب تضعیف ایمان میشود، عواملی باعث افزایش و تقویت دو ركن «علم»؛ و «عمل»؛ در ایمان میشود. اگر انسان در پی دلائل محکم برای تقویت پایههای فكری ایمان خود و پاسخ به شبهات و تشكیكات باشد، تدریجاً ایمانش بهواسطه تقویت بنیه علمی ریشهدارتر میشود. همچنانكه هر چه شخص بیشتر مطابق ایمان خود عمل كند، ایمانش قویتر میشود. این دو راه ازدیاد ایمان است. قرآن هم در وصف مؤمنین میفرماید:؛ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذَا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَانًا11؛ مؤمنین حقیقی در راستای عمل بر طبق ایمانشان، به آیات قرآن سرسری نگاه نمیکنند، یا فقط به لحن و تجوید آیات توجه نمیکنند؛ بلكه معنای آنها را نیز در نظر گرفته و سعی میکنند با روح معانی آیات آشنا شوند. وقتی آیات قرآن بر چنین مردمی خوانده میشود با چنین حالی بر ایمانشان افزوده میشود. با افزایش ایمان مؤمن به حدی میرسد که نامش یقین است و شبهات و القائات در او اثر نمیکند و چون لازمه ایمان عمل مداوم مطابق ایمان است، اگر گناه صغیرهای هم از او سر زد، فوراً توبه میکند و اجازه نمیدهد انباشته شدن گناهان باعث تضعیف ایمانش شود.
متعَلقات ایمان و یقین چیست و به چه چیزهایی باید یقین داشته باشیم؟ بر اساس آیات و روایات محور اصلی ایمان در فرهنگ اسلامی،؛ ایمان بالله است. اما علاوه بر ایمان به خدا و وجود او، ایمان به وحدانیتش، ایمان به صفات ثبوتیه، کمالیه و جمالیهاش و ایمان به افعال الهی فروع و شعب ایمان به خداست. همچنانكه ایمان به افعال الهی نیز بر اساس هر یك از افعال، به فروعی تقسیم میشود: خداوند پیغمبرانی را فرستاده، از ایمان به این فعل الهی ایمان به نبوت سرچشمه میگیرد. یکی دیگر از افعال الهی این است که بندگان را در روز قیامت احیاء میکند و پاداش و کیفر هر یك را میدهد. ایمان به این امر منتهی به ایمان به معاد است. به یک معنا همة اینها ایمان بالله است. پس میتوانیم بگوییم متعلق ایمان ذات، صفات و افعال «الله»؛ است. محور هم ایمان به خداست. همچنین میتوان گفت متعلق ایمان ضروریات دین است.
گفتیم یقین مرتبه کامل ایمان است. پس متعلق یقین هم همان متعلقات ایمان است. بسیاری از ما ایمان به الله تبارک و تعالی و صفات ثبوتیه و سلبیهاش داریم؛ اما هنوز به مرتبه یقین نرسیدهایم. مثلاً ایمان داریم كه خدا همه جا حاضر است؛ اما حضور خدا را باور نداریم. چون این ایمان در رفتار ما مشهود نیست و همانند فردی بیایمان گناه میکنیم. این امر ناشی از ضعف ایمان است. چنین کسی مؤمن است اما شیعه نیست؛ شیعهای که امیرالمؤمنین(ص) فرمود.
اگر مرتبه ایمان و باور انسان به حدی رسید که حضور خدا را باور کرد، حد اقل به اندازه درک حضور انسانی دیگر، در اعمال خود از گناه پرهیز خواهد كرد. اگر مؤمن باور كرد که: وَاللّهُ یَرْزُقُ مَن یَشَاء بِغَیْرِ حِسَابٍ12، هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِینُ13، برای تأمین زندگیاش به هر دری نمیزند. كسی که برای رزق و روزی به هر وسیلهای از حلال و حرام متوسل میشود، حق ندارد بگوید من شیعه هستم. شیعه باید ایمانش توأم با یقین باشد. اگر کسی معتقد است كه عالم حساب و کتابی دارد و تدبیرات عالم به دست خدای متعال است، و اوست كه یُدَبِّرُ الْأَمْر14، جا دارد در هر زمینهای كه در طول زندگی تلاش میکند، بر خدا توکل داشته باشد؛ وَعَلَى اللّهِ فَتَوَكَّلُواْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِینَ15. شخصی که یقین دارد حتماً اهل توکل خواهد بود. یعنی یقین دارد كه هر جا نیروی محدود او ـكه خدا به او دادهـ؛ برای انجام كاری كفایت نكند، خدا میتواند كمبود او را جبران کند. البته انسان باید در حد توان به وظیفه خود عمل كند.
عرصه دیگر، ایمان به ربوبیت تشریعی خدا و پذیرفتن دستورات و احكام الهی است. ما باید به وظایفی که خدا برای ما تعیین کرده، عمل کنیم. اما گاهی میگوییم خدا به ما عقل داده و ما را آزاد گذاشته تا بر اساس فهم خود عمل كنیم. اما حد و مرز آزادی کجاست؟ آیا من میتوانم نماز نخوانم؟ مسلمانان خوبی را میتوان دید كه مقید به بسیاری از واجبات و مستحبات هستند، اما یكی از احكام را كه نمیپسندند، یا مزاحم منافعشان است، نمیپذیرند. غافل از اینكه با این كار در ربوبیت تشریعی اشکال پیدا میشود. اگر من حکمت حكمی را نمی فهمم نباید بگویم آن حكم را قبول ندارم. این كار به ایمان لطمه میزند. هر چه خدا فرموده درست است. این یكی دیگر از عرصههای آزمون ایمان است.
عرصه دیگر صبر و تحمل در برابر مشكلات، مصائب و بلایای گوناگونی است كه انسان به آنها مبتلا میشود. چون در اینجا هم دستی در کار است که همه این امور را اداره میکند. خدا هر چه كند مقتضای حکمت است و بر خلاف حکمت كاری انجام نمیدهد. این در واقع ایمان به قضا و قدر و تدبیرات حکیمانه الهی است. مَا أَصَابَ مِن مُّصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَلَا فِی أَنفُسِكُمْ إِلَّا فِی كِتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبْرَأَهَا إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ یَسِیرٌ، لِكَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ16؛ هر سختی و مشكلی كه به آن مبتلا میشوید، تقدیر و تدبیر الهی است كه پیش از این در کتاب نوشته شده است، تا شما بیجهت غصه نخورید و بدانید هر چه را از دست دادید، حکمتی داشته است. اگر شما کار خود را به خدا واگذار کردهاید، نگران نباشید.
روایتی در اصول کافی نقل شده كه میفرماید: لَا یَجِدُ أَحَدُكُمْ طَعْمَ الْإِیمَانِ حَتَّى یَعْلَمَ أَنَّ مَا أَصَابَهُ لَمْ یَكُنْ لِیُخْطِئَهُ وَ مَا أَخْطَأَهُ لَمْ یَكُنْ لِیُصِیبَهُ17؛ انسان شیرینی ایمان را درک نمیکند مگر اینكه علم یقینی داشته باشد كه گرفتاری و مصیبتی که برایش پیش آمده، تدبیر الهی بوده و خدا پاداشی بهتر از آن به او خواهد داد؛ و آنچه انتظارش را داشته و به آن نرسیده، مقدر او نبوده است. اگر انسان چنین بود شیرینی ایمان را میفهمد.
در روایتی چهار ركن برای یقین ذكر شده: 1) توکل بر خدا (یعنی انسان برای رسیدن به نیازهایش باید اعتماد به خدا داشته باشد)، 2) صبر بر مصیبت، و یقین به تقدیر و تدبیر الهی (اگر چیزی از دستش رفت یا به خواستهای نرسید، نگران نباشد)، 3) نترسیدن از چیزی و کسی غیر از خدا (لذا آنچه وظیفهاش اقتضا میكند، انجام میدهد و از كسی باک ندارد)، و 4) سرانجام سپردن همه كارها به خدا. چنین كسی دائماً سر و کارش با خدا است؛ نه با وسائط و اسباب. اگر چنین حالتی برای كسی پیدا شود، او اهل یقین است.
1. حجرات / 14.
2؛ . الكافی، ج 2، ص 38، باب فی أن الإیمان مبثوث لجوارح البدن كلها.
3؛ . همان، ص 52، باب فضل الإیمان على الإسلام و الیقین علی الإیمان.
4؛ . تكاثر / 5.
5؛ . تكاثر / 7.
6؛ . واقعه / 95.
7؛ . ر.ك: بحارالأنوار، ج 66، ص 159، باب 32- درجات الإیمان و حقائقه.
1. بحارالأنوار، ج 84، ص 304، باب 12.
9؛ . بقره / 46.
10؛ . روم / 10.
11؛ . انفال / 2.
12؛ . بقره / 212.
13؛ . ذاریات / 58.
14؛ . سجده / 5.
15؛ . مائده / 23.
16؛ . حدید / 22.
17؛ . الكافی، ج 2، ص 58، باب فضل الیقین.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/14 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
شب گذشته در ادامه بیان اوصاف شیعیان از زبان امیرالمؤمنین(ع) توضیحاتی در باره این فراز ارایه شد: وَ مِنْ عَلَامَةِ أَحَدِهِمْ أَنْ تَرَى لَهُ قُوَّةً فِی دِینٍ وَ حَزْماً فِی لِینٍ وَ إِیمَاناً فِی یَقِینٍ. در دنباله این فراز حضرت امیر(ع) میفرماید: وَ حِرْصاً عَلَى عِلْمٍ وَ فَهْماً فِی فِقْهٍ وَ عِلْماً فِی حِلْمٍ؛ یعنی شیعیان حریص بر علم هستند. روشن است كه هر مؤمنی، بلکه هر انسان عاقلی فطرتاً طالب علم است. پس این چه ویژگی ممتازی است كه حضرت برای شیعیان عنوان فرمودهاند؟
در باره فضیلت علم و تعلیم و تعلم، علم مطلوب، علم مذموم، مقایسه علم با سایر امور دنیوی و اخروی، وظیفه عالم و... روایات فراوانی در مجامع روایی نقل شده و گاهی چند جلد از یك کتاب به این موضوع اختصاص داده شده است. ما در اینجا فقط به این موضوع میپردازیم كه چرا شیعیان حریص بر علم هستند.
در بحارالأنوار روایتی از پیغمبر اکرم(ص) نقل شده كه خطاب به ابوذر فرمودند: یَا ابَا ذَرٍّ الْجُلُوسُ سَاعَةً عِنْدَ مُذَاكَرَةِ الْعِلْمِ أَحَبُّ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى مِنْ قِرَاءَةِ الْقُرْآنِ كُلِّهِ اثْنَا عَشَرَ أَلْفَ مَرَّة1؛ گمان نمیکنم در هیچ کتابی، هیچ عالم، حکیم یا فیلسوفی، در هیچ قومی و به هیچ زبانی چنین تکریمی نسبت به علم وارد شده باشد. گاهی از تحصیل علم تعریف میشود؛ همچنانكه روایات زیادی در اینخصوص نقل شده؛ مثل: طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِیضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِم2؛ یا اطْلُبُوا الْعِلْمَ وَ لَوْ بِالصِّین3؛ یا روایاتی كه در باره فضیلت تعلیم و فضیلت علما نقل شده؛ اما اینکه كسی بنشیند و بحث علمی چند دانشمند و عالم را تماشا کند و گوش فرادهد، اینكار چه مقدار فضیلت دارد؟ پیغمبر اکرم(ص) به ابوذر میفرماید اگر كسانی مشغول مذاکره و بحث علمی باشند و كسی مدتی را پای بحث و گفتگوی ایشان بنشیند، ثواب این کار از 12 هزار ختم قرآن بیشتر است. روایات فراوانی در این باره نقل شده كه ـحتی اگر در سند بعضی از آنها هم خدشه وارد شودـ مجموع آنها مفید تواتر اجمالی است؛ یعنی هیچ شکی نیست كه این مضامین از اهل بیت(ع) وارد شده است. در روایت دیگری رسول اكرم(ص) میفرماید: کسی که در راه تحصیل علم قدم بر دارد پرندگان هوا و ماهیان دریا برای او استغفار میکنند و فرشتگان آسمان به عنوان احترام و اظهار خوشحالی از این کار بالهایشان را زیر پای او پهن میکنند4. نقل شده كه مرحوم شهید ثانی ـرضوان الله علیهـ صاحب كتاب شریف شرح لمعه ـكه از صدها سال پیش از این یكی از کتابهای درسی تمام حوزههای علمیه بوده استـ؛ در دوران طلبگی، مسیر خانه تا مدرسه را با پای برهنه طی میكرد و با استناد به این روایت میگفت من نمیخواهم با کفش روی بال ملائکه راه بروم.
کسانی که انبوه فضایل نقل شده در روایات برای علم و عالم و تعلیم را باور دارند، جا دارد تمام لحظات عمر خود را ـغیر از زمانی كه مشغول کارهای واجب و سایر عبادات هستندـ صرف تحصیل علم کنند. یكی از سنتهای خوب حوزههای علمیه، مخصوصاً حوزههای نجف این بوده كه در هر مجلسی كه چند نفر از علما و فضلا گرد هم جمع میشدند، مسألهای علمی را مطرح کرده و در باره آن بحث و گفتگو میکردند. این اهتمام به علم از این روست که باور دارند در مجلس بحث علمی فرشتگان برای حاضران استغفار میکنند. لذا شیعیان و مؤمنین ممتاز بر تحصیل علم حریص هستند و هیچگاه تحصیل علم را رها نمیكنند، حتی اگر شغل اصلی آنها كار دیگری باشد. پیش از این در بسیاری از شهرهای مذهبی سنت بود که اغلب افراد، به خصوص كسبه بازاری قبل از شروع كار روزانه خود، در جلسه درسی حاضر شده و به خصوص مسائل شرعی مربوط به کسب و کارشان را از استاد فرا میگرفتند. متأسفانه امروزه این سنتهای خوب در جامعه ما ترک شده؛ کاش میشد ـمخصوصاً با استفاده از وسایل جدید کمک آموزشیـ این سنتها بار دیگر زنده میشد و افراد مختلف جامعه در اوقات فراغت خود روزانه ساعتی را به تحصیل علم اختصاص میداند. فضیلت انسان بر سایر حیوانات این است كه امکان تحصیل علم برای او فراهم است. البته این فضیلت، برای رساندن انسان به كمال و سعادت مستلزم رعایت شرایطی مثل اخلاص در تحصیل و همراهی آن با عمل است؛ اما این شرایط، شرط کافی؛ است؛ شرط لازم برای تکامل، تحصیل علم است و کسی بدون علم به جایی نمیرسد.
کسانی که این مسایل را باور كردهاند، سعی میکنند هر چه بیشتر بر علمشان افزوده شود؛ همچنانكه حریص هستند که آموختههای خود را به دیگران هم یاد بدهند.
دو نکته دیگر هم در باره علم در این روایت ذكرشده: فَهْماً فِی فِقْهٍ وَ عِلْماً فِی حِلْمٍ. اغلب کسانی که در پی آموختن مطالب علمی هستند به یادگیری سطحی اكتفا میكنند؛ لذا آموختههایشان عمیق نیست. ولی بعضی دیگر ـ مانند مؤمنینی كه حضرت امیر(ع) توصیف میفرمایدـ به فهم سطحی اکتفا نمیکنند و سعی میکنند فهمشان عمیق و موشكافانه باشد؛ مطلبی را كه از معلم میشنوند، تا جایی دنبال میكنند كه کاملاً به عمق مطلب پی ببرند و برایشان هیچ ابهامی در باره آن باقی نماند؛ تا بتوانند سؤالات و شبهات را پاسخ دهند.
اگر كسی به صورت جدی در پی علم باشد، در مراحل مختلف با دشواریهای زیادی روبرو میشود و اگر بردبار نباشد، ممكن است زود از میدان در برود، زود نتیجهگیری و قضاوت کند ودر برابر مخالف تحمل نداشته باشد. چنین كسی کارش به نتیجه نمیرسد. همچنانكه كسی كه مراتبی از تحصیل را گذرانده، اگر فقط به آموختهها و فهم خودش اکتفا کند و پذیرش بحث و گفتگو با دیگران را نداشته باشد، چنین كسی غالباً یک سونگر بار میآید و حتی گاهی علمش جهت انحرافی پیدا میکند و هر چه پیش میرود، بیشتر ازمسیر حق جدا میشود؛ در حالیكه خود او هم متوجه انحراف نیست. اما اگر بنا داشته باشد نظریات خود را با دیگران مطرح کند و حرفهای آنها را هم بشنود، و در صورت لزوم در آراء خود تجدیدنظر کند، ـتا شاید یکی از مصادیق آیه شریفه فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ5؛ باشدـ نیازمند سعه صدر است. چون اگر انسان در بحث و گفتگو با مخالف کمتحمل و بیحوصله باشد، بحث به نتیجه نمیرسد و همان کجروی ادامه پیدا میکند.
برای اینکه عالم به این آفتها مبتلا نشود، باید حوصله، تحمل و سعه صدر داشته باشد؛ نظر دیگران را جویا شود و خوب به آنها گوش بدهد. نمونهای از این شیوه پسندیده جلسات شورای استفتاء مراجع محترم تقلید است. مرجع تقلیدی که در باره مسألهای تحقیق کرده و فتوا داده، در عین حال، فتوای خود را برای عدهای از علما مطرح میکند و نظر ایشان را جویا میشود. چه بسا آنها اشکالاتی به این فتوا داشته باشند كه در این جلسه پیرامون آن بحث و گفتگو میشود. پس عالم برای رفع اشكالات احتمالی نظراتش نیازمند حلم است.
همچنین در مقام تعلیم، وظیفه استاد این است که شاگرد را پرورش دهد تا او هم از لحاظ علمی رشد کند. اما اگر استاد حوصله نداشته باشد، پاسخهای سرسری به اشكالات و سؤالات شاگرد بدهد، یا اجازه بحث به او ندهد، شاگرد رشد نمیکند. بنا بر این در مقام تعلیم نیز استاد باید حلیم باشد.
نقل شده كه روزی كنیزی خدمت حضرت زهرا ـسلام الله علیهاـ رسید و مسألهای پرسید و جواب گرفت. اما وقتی از محضر حصرت صدیقه طاهره(س) خارج شد و مسأله را در ذهن خود مرور کرد، متوجه شد درست یاد نگرفته؛ لذا نزد آن حضرت برگشت و بار دیگر مسأله را از ایشان پرسید. حضرت زهرا(س) مجدداً سؤال او را با توضیحات بیشتری پاسخ دادند. آن كنیز هم كه تصور میكرد جواب سؤالش را فرا گرفته، از منزل حضرت خارج شد؛ اما بار دیگر كه مسأله را مرور كرد، مجدداً متوجه شد كه درست نفهمیده؛ لذا باز نزد حضرت زهرا(س) برگشت. این مسأله چندین بار تكرار شد؛ تا جایی كه خود آن كنیز سرافکنده و خجل شد. اما حضرت با خوشرویی جوابش را با توضیحات بیشتر فرمودند و پس از آن برای دلگرمی او افزودند: اگر کسی بار سنگینی را به تو بدهد که به بام منزل ببری، و در برابر آن صدهزار درهم به تو بپردازد، آیا از حمل آن بار احساس خستگی میکنی؟ هر مسألهای که ما به شما بیاموزیم، اجر و ثواب آن بیش از آن است که فاصلة زمین تا عرش را پر از لؤلؤ کنند.بنابراین هر چه هم سنگین باشد، تحمل آن سخت و دشوار نیست6.
این دستورالعملی است برای معلم که باور کند آموختن علم به دیگران مثل خریدن کیسهای از جواهرات برای خود است كه خستگی ندارد و نباید انسان از سختیهای آن ناراحت و دلسرد شود.
بنابراین عالم هم در مقام نظریهپردازی و تحقیق نیازمند حلم، بردباری، سعه صدر و تحمل کلام دیگران است، هم در مقام بحث با همتایان نباید صبر و تحمل از كف بدهد و هم در مقام تعلیم آموختههای خود به دیگران باید حوصله داشته باشد و در برابر مشكلات خسته نشود.
1؛ . بحارالأنوار، ج 1، ص 203، باب 4، مذاكرة العلم و مجالسة العلماء.
2؛ . الكافی، ج 1، ص 30، باب فرض العلم و وجوب طلبه.
3؛ . بحارالأنوار، ج 1، ص 177، باب 4، مذاكرة العلم و مجالسة العلماء.
4؛ . ر.ك: الكافی، ج 1، ص 34، باب ثواب العالم و المتعلم؛ إِنَّ الْمَلَائِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ الْعِلْمِ رِضًا بِه وَ إِنَّهُ یَسْتَغْفِرُ لِطَالِبِ الْعِلْمِ مَنْ فِی السَّمَاءِ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ حَتَّى الْحُوتِ فِی الْبَحْر.
5؛ . زمر / 17-18.
6؛ . بحارالأنوار، ج 2، ص 3، باب ثواب الهدایة و التعلیم و فضل.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/15 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته فرازهایی از كلام امیرالمؤمنین(ع) را در باره نشانههای شیعیان و متقین مرور كردیم. در این جلسه به فراز جدیدی از ادامه این روایت میپردازیم. وَ كَیْساً فِی رِفْقٍ وَ قَصْداً فِی غِنًى وَ تَجَمُّلًا فِی فَاقَةٍ وَ صَبْراً فِی شِدَّةٍ؛ از نشانههای مؤمن این است که تیزبین، با فراست و با کیاست است؛ مطالب را خوب درک میکند؛ اشخاص را خوب میشناسد؛ ولی در عمل عجله نمیکند، کاری را که باید انجام دهد با رفق و مدارا انجام میدهد.
تعبیر كَیْساً فِی رِفْقٍ؛ شبیه تعبیر حَزْماً فِی لِینٍ؛ است. یعنی مؤمن، دوراندیش و اهل حزم و احتیاط است؛ عاقبت کارها را درک میکند و در باره آن میاندیشد؛ اما در عمل با تندی و عصبانیت برخورد نمیکند؛ بلکه در رفتار خود لین و نرمخو است. در جلسه قبل توضیح دادیم كه گاهی بین این دو ویژگی فراست و تیزهوشی با نرمخویی و انتخاب روش اصلح در برخورد تزاحم ایجاد میشود و جمع کردن بین آنها هنری مضاعف است.
در ادامه، حضرت امیر(ع) بعضی خصوصیات مؤمنین در زمینه مسائل مالی را بیان میفرمایند. انسان گاهی در حال غنا و توانمندی به سر میبرد وگاهی در حال فقر و تنگدستی. معمولاً آدمی اگر ثروت و درآمد زیاد داشته باشد، به ولخرجی و اسراف مبتلا میشود؛ و اگر گرفتار و فقیر باشد، جزع و فزع میکند و مشکلات خود را به رخ همه میكشد. ولی مؤمنین و شیعیان ممتاز این طوری نیستند. آنها در حال غنا و ثروتمندی اسراف و ولخرجی نمیکنند؛ بلکه افرادی میانهرو هستند و اعتدال و اقتصاد را رعایت میکنند؛ در حال تنگدستی نیز آبروی خود را نمیبرند، نزد هر کسی اظهار حاجت نمیکنند و عزت نفسشان اجازه نمیدهد دیگران متوجه فقر و نیازشان شوند. این دو صفت که یکی مربوط به حالت غنا و فراخدستی است و دیگری مربوط به حالت فقر و تنگدستی، پیش از این، ضمن توضیح فرازهایی از ابتدای روایت مورد بحث قرار گرفت. نكتهای كه لازم است مجدداً تأكید شود این است كه اصل کلی ـکه شاید استثنائی هم نداشته باشدـ این است که انسان در همه کارها باید از افراط و تفریط پرهیز کرده و حد اعتدال را رعایت کند. پیش از این نیز گفتیم كه مفهوم اعتدال و حد وسط مفهومی کمّی نیست. برای به دست آوردن حد اعتدال در هر زمینهای یا ابتدا باید حد افراط و تفریط در آن مشخص شود؛ تا بر اساس آنها متناسب با نوع رفتار مورد نظر حد وسط مشخص شود؛ و یا با كمك دلیل عقلی یا شرعی حد مطلوب هر امری معین شود؛ تا بر اساس آن افراط و تفریط را مشخص گردد. چون افراط و تفریط با حد وسط متضایف هستند و معرفتشان با یكدیگر حاصل میشود. مثل مفهوم «پدر و پسر»؛ كه یکی را بدون دیگری نمیتوان شناخت.
برای شناختن حد وسط در هر كار باید توجه داشته باشیم كه ما اهداف عملی و رفتاری متعددی داریم. چون انسان مجموعهای است از توانها، قدرتها، طاقتها و استعدادها كه باید آنها را برای رسیدن به هدف نهایی ـ؛ كه در فرهنگ ما قرب الهی استـ به کار گیرد. انسان تنها قوه عاقله و تفکر نیست كه فقط در پی آموختن باشد؛ بلكه خدا به انسان عواطف، احساسات، محبت، عشق، خوف، رجا و... هم داده، فعالیتهای بدنی نیز باید داشته باشد. اما اگر كسی تمام وقت و توان خود را صرف یکی از زمینهها كند، ـحتی اگر زمینه صحیحی باشدـ حق سایر قوا تضییع شده و نسبت به آنها تفریط میشود. مثلاً اگر كسی تمام وقت به درس خواندن مشغول باشد و به عبادت اهمیتی ندهد، چنین كسی حتی اگر فیلسوف و استاد برجسته شود و ـبه تعبیر بعضی روایاتـ بتواند مو را هم بشکافد، اما چون اهل عبادت نیست، روحش از انس با خدا و آنچه هدف اصلی خلقت است، بهرهای نبرده و رشد نکرده است. تحصیل علم باید مقدمهای برای رشد معنوی انسان باشد.
اگر کسی در پی هر دو باشد، یعنی نیمی از وقتش را صرف عبادت و نیم دیگر را صرف تحصیل علم کند، زندگیش؛ را از كجا تأمین خواهد كرد؟ بنابر این اگر انسان تمام نیرویش را صرف یکی از این زمینهها کرده و نسبت به سایر قوایی که خدا به او داده و تکالیف دیگری که در صحنههای دیگر بر عهده او گذاشته شده، بیتوجه باشد، نسبت به آنها تفریط میشود.
حد وسط این است که انسان دقت داشته باشد ابزارهایی که خدا در اختیار او قرار داده، مثل اعضا و جوارح، قوای روحی و جسمی، عواطف و احساسات و…؛ را به گونهای به کار گیرد که بیشتر مورد رضایت خدا باشد. بر این اساس، انسان باید در برنامههای خود سهمی را برای تحصیل علم، سهمی را برای معاشرت با زن و فرزند، سهمی را برای كسب روزی حلال و …؛ قرار دهد؛ بهگونهای كه در هیچ یك افراط و تفریط نباشد.
اگر اعتدال در زندگی به عنوان یك اصل کلی پذیرفته شد، بر اساس آن در کمیات نیز میانه روی شکل پیدا میکند. مثلاً کسی كه مال و ثروتی دارد، متناسب با درآمد خود باید مقداری را برای تأمین هزینههای زندگی خانواده، و مقداری را برای انفاق و رسیدگی به دیگران، از اقوام و خویشاوندان، همسایگان، دوستان و سایر فقرا در نظر بگیرد. اگر انسان تمام درآمدش را صرف انفاق کند، برای رفع نیاز روزمره خانوادهاش محتاج دیگران میشود و این کار صحیحی نیست. حتی اگر احتمال میرود در آینده نزدیک موردی برای انفاق پیش آید که ضرورت بیشتری نسبت به موارد فعلی دارد، بایدمقداری از درآمد خود را برای آن مورد پسانداز كند. در این زمینه هم باید حد وسط رعایت شود؛ هر کس متناسب با شأن خود، بخشی از درآمد و دارایی خود را صرف هزینههای گوناگون زندگی و بخشی را صرف كمك و دستگیری از نیازمندان كند؛ بهگونهای كه نه خود، نیازمند دیگران شود و نه به حرص، زیادهخواهی و افزونطلبی و نهایتاً به دنیاپرستی گرفتار شود.
حضرت امیر(ع) میفرماید: مؤمنان در حال توانمندی در مخارج شخصی خود زیادهروی و اسراف نمیکنند و در حالی که پیرامون او افراد نیازمندی زندگی میكنند كه به یک وعده غذا محتاجاند، او سفرههای رنگین آنچنانی نمیاندازد. او به تناسب شأن خود و خانوادهاش حد وسط معقولی را تعیین میکند که نیازهای زندگیشان را تأمین كند؛ نه اسراف میکند، و نه از سر بخل، آنقدر کم خرج میکند که به بیماری گرفتار شود. تعیین حد اعتدال برای هر کس هم به شئونات و نیازهای او و خانوادهاش بستگی دارد كه باید با توجه به اختلاف سطح زندگی افراد مختلف، با تدابیر عاقلانه مشخص شود و حد مشخص کمّی ندارد.
اما اگر كسی به اندازه رفع نیاز خود و خانوادهاش درآمد نداشت، چه کند؟ افراد ضعیفالنفس سعی میکنند ابتدا از راههای حلال با عرض حاجت نزد دیگران نیاز خود را برطرف کنند. اما اگر از این طریق نیازشان رفع نشد، و ضعف نفس بر آنها غلبه كرد، ممكن است دست به گناه بزنند. اما كسانی که ایمان قوی دارند و در مکتب اهل بیت تربیت شدهاند، ارزش ایمان و ارتباط با خدا را درک کردهاند و به راحتی آبروی خود را نمیبرند و نمیگذارند دیگران بفهمند که محتاج هستند. قرآن هم این مسأله را مورد تأکید قرار داده و میفرماید: لِلْفُقَرَاء الَّذِینَ أُحصِرُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ لاَ یَسْتَطِیعُونَ ضَرْبًا فِی الأَرْضِ یَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِیَاء مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُم بِسِیمَاهُمْ لاَ یَسْأَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا وَمَا تُنفِقُواْ مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اللّهَ بِهِ عَلِیمٌ1؛ مؤمنان كسانی هستند که از شدت عفت و عزت نفس و آبروداری، کسی که ایشان را نمیشناسد و از زندگی آنها خبر ندارد، گمان میکند ثروتمند هستند؛ در صورتی که چنین نیستند. خدا هم در قرآن از چنین كسانی تعریف کرده است.
اساساً آبروداری ارزشی است که همه انسانها کمابیش اهمیت آن را درک میکنند و میفهمند اظهار فقر و نیاز به دیگران، یا تملقگویی دیگران به طمع مال كار سبکی است. آبروداری بین تمامی انسانها ـاز مسلمان و کافرـ مشترک است.
ولی مؤمنین ممتاز انگیزه قویتری برای آبروداری؛ دارند. آنها به واسطه اعتماد و ایمان به تقدیرات الهی میدانند اگر با وجود سعی و تلاش، دارایی بیشتری برایشان فراهم نشده، از آن روست که خداوند متعال مصلحت ندانسته است. روایات زیادی در این زمینه داریم؛ مانند: إِنَّ مِنْ عِبَادِیَ الْمُؤْمِنِینَ مَنْ لَا یُصْلِحُهُ إِلَّا الْغِنَى وَ لَوْ صَرَفْتُهُ إِلَى غَیْرِ ذَلِكَ لَهَلَكَ وَ إِنَّ مِنْ عِبَادِیَ الْمُؤْمِنِینَ مَنْ لَا یُصْلِحُهُ إِلَّا الْفَقْرُ وَ لَوْ صَرَفْتُهُ إِلَى غَیْرِ ذَلِكَ لَهَلَكَ2. خدای متعال میفرماید: من میدانم که برای بعضی از بندگانم صلاح نیست که پولدار باشند؛ از این رو آنها را همیشه تنگدست نگه میدارم، مبادا فاسد شوند. در آیه شریفهای نیز خداوند میفرماید:؛ وَلَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِی الْأَرْضِ3. بعضی؛ دیگر بر خلاف این گروه، اگر زندگیشان تأمین نشود، سراغ راههای نامشروع میروند و دینشان فاسد میشود. خداوند میفرماید: من نمیخواهم مؤمن فاسد شود و دینش را از دست بدهد؛ لذا روزی چنین كسی را وسیع قرار میدهم. مؤمنی که اهل یقین است، به آنچه خدا مصلحت دانسته و مقدر فرموده راضی است. نه مثل كسانی كه قرآن در وصفشان میفرماید: اگر روزیشان تنگ شود، میگویند خدا ما را خوار کرده است.4؛ مؤمن میگوید: خداوند خوب تدبیر کرده؛ مصلحت من همین بوده و از او ممنون هستم.
این مرتبهای است برای کسانی که انگیزه برای آبروداری دارند. مرتبه لطیفتر از این برای كسانی است كه ایمانشان به حدی رسیده که نه تنها به تدابیر الهی راضی هستند، بلكه آنها را موهبتی در حق خود میدانند. مانند كسی كه پزشک داروی تلخی؛ را برای او تجویز كرده و میداند این دارو وسیله معالجه اوست. چنین كسی نه تنها از طبیب گلهای ندارد، بلکه كار او را لطفی در حق خود میداند و از او سپاسگزار است. مؤمنین رفتارهای خدا را نسبت به خود نشانه لطف و محبت خدا میدانند. طبق روایتی مؤمن هنگامی كه به فقر مبتلا میشود، میگوید مَرْحَباً بِشِعَارِ الصَّالِحِینَ5؛ خوش آمدی؛ تو موهبت خدا هستی. چنین كسانی در واقع رفتار عاشقانهای با خدا دارند و میدانند چه ثروت و چه فقر، هر دو برای تربیت آنها و وسیله تکاملشان است. از همین رو فقری را که خدا پنهانی به آنها داده، مثل رازی میدانند که پنهانی بین عاشق و معشوق مبادله میشود؛ رازی بین خدا و بنده؛ لذا نمیخواهند کس دیگری متوجه این راز و رابطه بشود. خداوند برای تکامل بنده او را به فقر مبتلا کرده؛ او هم میداند که این محبت خداست و از این تدبیر الهی خوشحال است. اما چون خداوند این فقر را پنهانی به او داده و دیگران از آن خبر ندارند، این راز را پنهان نگهمیدارد.
مؤمنین ممتاز علاوه بر این اوصاف در شدائد و مشكلات صبور هستند. خواه،؛ ناخواه، در طول زندگی برای انسان سختیهایی پیش میآید؛ لقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی كَبَدٍ6؛؛ زندگی انسان توأم با رنج است. حتی مرفهترین افراد رنجهایی دارند که به ذهن ما خطور نمیکند. زمانی كه انسان به رنجی مبتلا میشود، اعم از اینكه این رنج در اثر فقر یا بیماری باشد، یا در اثر فراق عزیزی، و یا در اثر بلایای طبیعی و... عقل حکم میکند که انسان در مقابل این سختیها بردبار باشد. اگر وقتی برای انسان سختی پیش آمد، شروع به داد و فریاد کند، آیا مشکلش حل میشود؟ بر عكس، با حفظ آرامش ممکن است مشکل زودتر برطرف شود.
مؤمن علاوه بر عاقلانه بودن صبر در برابر سختیها و مشکلات، انگیزه بالاتری نیز دارد و آن، این که تمام این سختیها امتحانات خداست؛ چون خودش فرموده: وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ7. اگر شما با کسی كه علاقه زیادی به او دارید و مشتاق هستید كه با او رابطه صمیمی داشته باشید، طرح رفاقت بریزید. او هم صراحتاً به شما بگوید كه برای آزمودن شما در ادعای رفاقت و صمیمیت، امتحاناتی را برای شما پیش خواهد آورد. اگر امتحانی برای شما پیش آمد که در نتیجه آن میزان وفاداری شما به او ثابت شود، از این امتحان نگران و ناراحت میشوید؟ یا سعی میکنید از این امتحان سربلند و سرفراز بیرون بیایید؟ تا زودتر به مطلوب برسید و محبت شمادر دل او جا بگیرد و روابطش را با شما تقویت كند. اگر کسی توجه داشته باشد که تمام وسایل و حوادث خیر و شرّ این عالم برای آزمایش است، آیا از آزمون و وسایل و ابزار آن را نگران میشود؟ یا تلاش میكند از آزمایش سر بلند بیرون بیاید؟
بینش مؤمن نسبت به این عالم و زندگی آن با دیگران متفاوت است و توجه دارد كه هر چه از خیر و شرّ در این وجود دارد، زمینههایی برای آزمایش انسان است؛ لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا8؛؛ و هر حادثه تلخ و شیرینی یك برگه امتحانی است كه باید با صبر و تحمل از عهده آن برآید. پس در مقابل سختیها ناراحت نمیشود. چون میداند آزمون الهی است و بعد از تحمل سختی و مرارت، پاداشی از طرف خداوند نصیب او خواهد شد. از همین رو همه سختیها و شیرینیها، از فقر و غنا، برای او خوشآیند و گوارا است.
1؛ . بقره / 273.
2؛ . الكافی، ج 2، ص 352، باب من آذى المسلمین و احتقرهم.
3؛ . شوری / 27.
4؛ . وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهَانَنِ؛ فجر / 16.
5؛ . الكافی، ج 2، ص 263، باب فضل فقراء المسلمین.
6؛ . بلد / 4.
7؛ . بقره / 155.
8؛ . كهف / 7.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/16 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
موضوع بحث ما در این جلسات روایت نوف بکالی از امیرالمؤمنین(ع) در وصف شیعیان بود. در بخشی از این روایت آن حضرت علامتهایی را برای شیعیان ذکر فرمودند. همچنان كه عرض شد این اوصاف مربوط به مؤمنین ممتاز است؛ كسانی كه به حداقل ایمان اکتفا نمیکنند و در پی آن هستند كه به مراتب عالیتری از ایمان ترقی كنند.
لازمه ایمان این است که انسان ملتزم به رعایت احکام الهی و عبادت خدا باشد؛ آنچه كه سرلوحه دعوت همه انبیاء؛ بوده؛ وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِی كُلِّ أُمَّةٍ رَّسُولاً أَنِ اعْبُدُواْ اللّهَ وَاجْتَنِبُواْ الطَّاغُوتَ1.؛ كمترین مرتبه عبادت آن چیزی است كه اغلب مؤمنان انجام میدهند و در حد اسقاط تکلیف است؛ به جا آوردن تکالیف واجب. اما اینکه عبادت چه اندازه در تکامل روح و سعادت اخروی فرد مؤثر باشد، بستگی به شرایط خاصی دارد که در قرآن و روایات به تفصیل بیان شده است. مهمترین شرط، خشوع در حال عبادت است. قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ٭ الَّذِینَ هُمْ فِی صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ2؛ فلاح و رستگاری از آن مؤمنانی است که در نمازشان خاشعاند.
یکی از کلیدواژههای مطرح در فرهنگ اسلامی «خشوع»؛ است. هر مؤمنی که در صدد ترقی و تکامل معنوی است باید خشوع در عبادت را وجهه همت خود قرار دهد. بعضی تصور میکنند خشوع حالتی ظاهری در بدن است؛ انسان هنگام نماز نگاهش به محل سجده باشد، یا در حال رکوع گردنش کشیده و در حال قیام به حالت تواضع باشد. این حالات كه در ظاهر نمازگزار پدیدار میشود و حاكی از تبعیت و تسلیم اوست، «خضوع»؛ نامیده میشود. اما «خشوع»؛ حالتی ادراکی است كه متعلق به قلب است؛ هر چند اثر آن ناخودآگاه در بدن هم ظاهر میشود. أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ3؟ «خشوع»؛ به معنای فروشکستن و در اینجا مرادف دلشکستگی است. «شکستن»؛ در مورد چیزی قابل تصور است كه قابلیت آن را داشته باشد. مثل ظرف چینی كه با ضربهای ترک بر میدارد و هر چه ضربه شدیدتر باشد بیشتر میشكند.
دل انسان هم در مقابل بعضی ادراکات حالت انفعالی دارد و اثری در آن ظاهر میشود. این اثر گاهی کم است و دوامی ندارد؛ گاهی هم این اثر شدیدتر است؛ تا جایی كه انسان به حالتی میرسد که به کلی خود را میبازد، بیاختیار اشکش جاری میشود و بدنش به لرزش میافتد. این، مرتبه شدید خشوع است؛ مراتب پایینتری از خشوع هم به حسب ظرفیت و آمادگی روحی و قلبی اشخاص در آنها ظاهر میشود. مهم این است که بدانیم خشوع چگونه پیدا میشود. قرآن کریم میفرماید: لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْیَةِ اللَّهِ4؛ اگر قرآن را ما بر کوه ـ که نماد سختی و مقاومت استـ نازل کرده بودیم، در اثر خشوعی كه در آن ایجاد میشد، از هم میشکافت. چرا باید کوه از هم بپاشد؟ در ادامه آیه منشأ «خشوع»؛ و از هم پاشیدن و شکافتن كوه را چنین بیان میفرماید: مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ.
ما معمولاً تصور میكنیم فقط زمانی كه انسان به یاد عذابهای قیامت و شهیق و زفیر جهنم بیافتد، میترسد و خشیت و خوف پیدا میکند. خوف و خشیت منحصر به خوف از عذاب نیست. بلکه مهمترین خشیت،؛ خشیتی است که از احساس حقارت در مقابل شخصیتی عظیم حاصل میشود. روشن است که منظور از «خشیت»؛ در این آیه ترس كوه از عذاب نیست. زیرا اولاً لازم نیست در هر آیه قرآن ذکری از عذاب باشد. ثانیاً کوه امكان ارتكاب گناهی را ندارد که از عذاب بترسد. در آیه دیگری نیز به خشیت كوه از خدا اشاره شده: وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ5؛ بعضی از سنگها از خشیت الهی از کوه به پایین فرو میغلطتند. تعبیر دیگری شبیه این در داستان حضرت موسی(ع) وارد شده، هنگامی كه آن حضرت در کوه طور از خدای متعال درخواست کرد: رَبِّ أَرِنِی أَنظُرْ إِلَیْكَ؛؛ جواب داده شد: لَن تَرَانِی وَلَـكِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ موسَى صَعِقًا6؛ جلوهای از خدا برای کوه ظاهر شد، کوه از هم فروپاشید و حضرت موسی(ع) بیهوش روی زمین افتاد. به بعضی موجودات دیگر، حتی موجودات بیشعور، كه به ظاهر از درک و فهم برخوردار نیستند، نیز خوف و خشیت الهی نسبت داده شده: وَیُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَالْمَلاَئِكَةُ مِنْ خِیفَتِهِ7.
این چه حالتی است که وقتی جلوهای از خدای متعال برای موجودی ظاهر میشود، اینچنین از هم فرو میپاشد؟ آنچه اجمالاً میتوانیم در قالب مفاهیم ذهن خود بگوییم این است که این حالت ناشی از درک گوشهای از عظمت خداست. اما این كه این چه درکی است و چگونه در دل اثر میگذارد، هر کس شمهای از این حالات برایش پیدا شده و درک کرده باشد، میتواند تصور مبهمی از آن داشته باشد. این واقعیتی است كه قرآن به صورتهای مختلفی به آن اشاره کرده است که همه موجودات خدای متعال را تسبیح میگویند و در برابر او سجده میکنند و خشیت و خوف الهی دارند. روشن است كه این خوف همیشه ترس از عذاب نیست؛ زیرا همه موجودات عصیان نمیکنند. بلكه این، حالت فروشکستن در مقابل درک عظمت الهی است و هر موجودی به اندازه ظرفیت وجودی خود، آن را درك میکند. اگر بخواهیم چنین حالاتی برای؛ ما پیدا شود و از شیعیان و متقین محسوب شویم، باید سعی کنیم حالت خوف و خشیت به معنای وسیع آن در ما ایجاد شود، تا در اثر این خوف و خشیت حالت شکستگی، خودباختگی و احساس حقارت دربرابر خداوند در ما پیدا شود. در چنین حالتی عبادت اثر میکند؛ نماز همراه با خشوع موجب فلاح و رستگاری میشود.
درباره چه چیزهایی باید فکر و تمرکز پیدا کنیم تا موجب خشوع شود؟ ابتدا باید ببینیم چه چیزهایی موجب خوف و خشیت میشود. برای امثال ما که در سطح پایینی از بندگی هستیم، اولین چیزی که به صورت طبیعی موجب خوف میشود، ترس از عذاب است. شاید از همین رو در قرآن کریم آیات فراوانی به انذار از عذابهای جهنم اختصاص داده شده؛ تعابیری كه مكرراَ در قرآن به كار رفته: عَذَابًا شَدِیدًا؛ عَذَابًا أَلِیمًا؛ لَعَذَابُ الْآخِرَةِ أَشَدُّ؛ و توصیفهای مختلفی که برای عذاب ذکر شده است؛ مانند زفیر، شهیق، غسلین، زقوم، نار جهنم، سوخته شدن پوست و چروکیده شدن آن. طبعیت آدمی، به خصوص در مراحل اولیه که هنوز معرفتش اوج نگرفته، بیش از همه چیز از چنین اموری متأثر میشود. لذا خداوند بیشتر از تبشیر، با زبان انذار در صدد هدایت و تربیت مردم بر آمده است.
اولین راهكار برای ایجاد خوف و خشیت این است که ما بیش از پیش در باره اوصاف عذاب و جهنم که در خود قرآن آمده، دقت کنیم و برای خود لحظهای را مجسم کنیم که ما را به جهنم میبرند، جهنمی با همان اوصافی که در قرآن و روایات توصیف شده؛ در چنین لحظهای چه حالتی برای انسان پیش میآید و چه کسی میتواند ما را از عذاب نجات دهد؟
تجسم عذاب و توجه به این که فقط خدا میتواند ما را از این عذاب حفظ کند، اولین گام در راه خشوع است. البته ما باید به لطف خدا امید داشته باشیم و از عنایت او مأیوس نشویم كه یأس از رحمت الهی از شدیدترین گناهان است. اما بحث در این است که چه کسی میتواند از عذاب الهی ایمن باشد؟ چه کسی میتواند بگوید همه تکالیفی را که خداوند واجب فرموده، انجام دادهام، شکر همه نعمتهایش را به جا آوردهام، گناهی مرتکب نشدهام، یا از همه گناهان توبه کردهام؟ و چه کسی مطمئن است که توبهاش قبول شده باشد؟ بنا بر این احتمال عذاب برای همه وجود دارد. لذا باید خوف از عذاب هم برای همه ما باشد و كسی نمیتواند بگوید: من مطمئن هستم كه به جهنم نمیروم. این، امن از مکرالله است که از بزرگترین گناهان کبیره است.
اگر انسان عذابهای قطعی را كه در قرآن ذکر شده و قابل انکار نیست، قبل از عبادتهای خودش مجسم کند، حالت خوف و خشیتی برای او پیدا میشود، و به دنبال آن حالت دلشکستگی و فروشکستگی ایجاد میشود که اسمش «خشوع»؛ است.
مرتبه بعدی خوف و خشیت متعلق به کسانی است كه علاوه بر خوف از این عذابها، عذابهای روحی را كه بسی سختتر از عذابهای جسمی است، درك میكنند و از آنها هراس دارند. بندگانی هستند که ترس از محرومیت از رحمتها و نوازشهای الهی دارند. قرآن کریم یکی از عذابهای سخت را برای کسانی که جنایتهای بزرگ مرتکب شدهاند، چنین توصیف میفرماید:
وَلاَ یُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَلاَ یَنظُرُ إِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ8؛ خدا با ایشان سخن نمیگوید و به آنها نگاه نمیکند. یكی از نیازهای انسان باشعور در قیامت این است که احساس کند خدا نظر رحمت به او دارد. لذا اگر كفار احساس کنند که از چشم خدا افتادهاند و خدا به آنها اعتنایی نمیکند، این برایشان بدترین عذاب است. شاید امروز ما نیاز به لطف و عنایت خدا را درك نكنیم؛ اما وقتی در روز قیامت پردهها برداشته میشود و نیاز فطری ما ظهور پیدا میکند، میفهمیم چقدر به لطف و رحمت خدا نیاز داریم.
چه کسی مطمئن است كه در روز قیامت از لطف الهی بهرهمند خواهد شد؟ همه ما نگران هستیم که مبادا از این لطف محروم بشویم. اگر انسان وارد صحنهای شود و منتظر است نگاهی از لطف به او بشود، یا كلام محبتآمیزی بشنود، ولی به جای آن، به او بگویند: اخْسَؤُوا فِیهَا وَلَا تُكَلِّمُونِ؛ 9؛ این بزرگترین شكنجه و دومین خوفی است که برای انسان پیدا میشود.
کسانی که معرفت بیشتری دارند، با یادآوری لطف و محبت بیكران خدا نسبت به خودشان، و عصیان و سركشی كه در برابر او داشتهاند ـ به ویژه در حالی كه خدا ایشان را نظارهگر بودهـ شرمسار و خجل میشوند. از امام حسن مجتبی(ع) نقل شده است که ایشان از «هَول مُطَّلَع»؛ بسیار گریه میکردند. این برای ما تعبیر ناآشنایی است؛ چون در حجابیم و خود را مواجه با خدا نمیبینیم. اما روزی كه از این دنیا به عالم دیگر برویم و وارد صحنه قیامت شویم، خود را با خدا مواجه میبینیم؛ خدایی که هزاران مرتبه او را مخالفت کردهایم؛ در حالی كه او از هیچ لطفی در حق ما دریغ نكرده است. در چنین لحظهای چقدر انسان خجالتزده و شرمسار خواهد شد؟ خجالتی كه از هر عذابی بدتر است. آیا نباید همین امروز، قبل از اینکه به آن عالم برسیم و اینچنین سرافكنده شویم، با خود بیاندیشیم كه هر روز چند بار از احكام و دستورات خدا تخلف میكنیم و به نوامیس الهی خیانت میکنیم؟ مگر نه این است كه احکام خدا نوامیس الهی است؟ چگونه میخواهیم در روز قیامت با خدا روبرو شویم؟
در دعای بعد از زیارت حضرت رضا(ع) استغفارهای متعددی ذكر شده كه اول آنها این است: رَبِّ إِنِّی أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفارَ حَیاءٍ.؛ خوب است كمی با خود بیاندیشیم که با چه کسی حرف میزنیم؟ با چه کسی مخالفت کردهایم؟ با چه ابزار و وسایلی او را مخالفت کردهایم؟ با نعمتهایی که او به من داد، تا از آنها برای تکاملم استفاده کنم؛ اما من همان نعمتها را وسیله گناه قرار دادم! چقدر زشت و ناپسند! تصور چنین مسایلی باعث میشود حالت خشوع برای انسان پیدا شود.
گفتیم یکی از عوامل خشیت این است که انسان حقارت خود را در برابر عظمت الهی درك كند و هر چه بیشتر در این زمینه تأمل كند، بیشتر زمینه خشوع برای او فراهم میشود. اما ما نمیتوانیم عظمت خدا را به درستی درک کنیم؛ لذا از طریق تفكر در عظمت مخلوقات او در جبران این نقیصه سعی میكنیم. برای این كار از عظمت حسی و حجمی ـکه نزدیکترین مفاهیم به ذهن ماستـ آغاز میكنیم. ما در مقابل حجم عالَم چه هستیم؟ نسبت ما با كره زمین، مانند قطرهای است به اقیانوس؛ حال اگر کره زمین را نسبت به منظومه شمسی بسنجیم، مثل پرتغالی است که روی زمین افتاده باشد؛ خود منظومه شمسی در برابر کهکشان به قطرهای در دریا میماند؛ و این کهکشان در میان میلیونها کهکشان دیگر؟ حال ما چه هستیم؟! همه این عالم عظیم ـکه ما قادر به درك عظمت آن نیستیمـ با یک اراده الهی ایجاد شده و با قطع اراده او نابود میشود. ما بنده چنین خدایی هستیم و با گستاخی تمام او را مخالفت میکنیم!
تأمل و اندیشه در این مسایل زمینه را برای پیدایش حالت خشوع در انسان فراهم میکند. انسان هر قدر بتواند ناچیزی و حقارت خود را در برابر عظمت الهی درك کند، حالت شکستگی و بریدگیپیدا خواهد کرد؛ حالتی که قابل وصف نیست. مانند کسی كه عمری به عنوان فردی ثروتمند زندگی کرده؛ اما دفعتاً خود را در حالی ببیند که حتی مالک یک پول سیاه نیست؛ ناگهان فرو میریزد، میشكند، آب میشود و حالت انقطاع و بریدگی برایش پیدا میشود و طبیعتاً در چنین حالی ناله و زاری سر میدهد و اشکش جاری میشود. هر چه معرفت بندگان خدا بیشتر شود، چنیین حالتی در آنها بیشتر میشود؛ تا جایی که نیمه شب صیحه میزنند و خوابشان نمیبرد. حالت مرحوم آیتالله بهجت را در نماز به خاطر دارید؟ چنین حالی برای ما قابل فهم نیست. همین اندازه میدانیم كه خدا به او معرفتی داده که به اندازه ظرفیت خود، عظمت خدا را درک کند و در نتیجه درك عظمت الهی و حقارت خود، حالت خشوع در دلش ایجاد شده، و دل، صدا و بدنش را نیز به رعشه انداخته است.
1؛ . نحل / 36.
2؛ . مؤمنون / 1-2.
3؛ . حدید / 16.
4؛ . حشر / 21.
5؛ . بقره / 74.
6؛ . اعراف / 143.
7؛ . رعد / 13.
8؛ . بقره / 174.
9؛ . مؤمنون / 108.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/17 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در ادامه بحث در باره فرمایشات حضرت امیرالمؤمنین(ع) در وصف شیعیان و متقین به این فراز رسیدیم: وَ طَلَباً فِی حَلَالٍ وَ نَشَاطاً فِی هُدًى وَ تَحَرُّجاً عَنْ طَمَعٍ. این قسمت از روایت در نقل بحارالأنوار مشوش به نظر میرسد؛ به همین دلیل این فراز را از نهج البلاغه نقل کردم. حضرت امیر(ع) یکی دیگر از اوصاف متقین را اینگونه بیان میفرماید: شیعیان در راه کسب حلال تلاش میکنند، نشاط و فعالیتی توأم با ؛ هدایت دارند و از طمعورزی در اموال و حقوق دیگران اجتناب میکنند.
شاید ذکر این فراز در ادامه اوصاف متقین به این مناسبت باشد که با توجه به ویژگیهایی كه پیش از این برای این افراد گفته شد ـاز جمله اینكه لاغرانداماند و رفتارشان بهگونهای است كه دیگران آنها را بیمار یا حواسپرت میانگارندـ ممکن است این توهم برای كسانی ایجاد شود كه متقین فقط در فکر عبادت، شب زندهداری، روزهداری و ذکر خدا هستند و قدرت و توان كار و فعالیت و همت و نشاط در رسیدگی به امور خود را ندارند؛ لذا زندگی آنها را دیگران باید تأمین کنند. شاید امیرالمؤمنین(ع) برای دفع چنین ذهنیتی در ادامه توصیف شیعیان میفرمایند: گمان نکنید که شیعیان ما افرادی تنبل و وارفتهاند و از عهده کاری بر نمیآیند؛ بر عكس، آنها اهل کار و تلاش و كسب درآمد حلالاند؛ ولی در کسب مال حریص نیستند و برای ثروتاندوزی خود را به آب و آتش نمیزنند و به حقوق دیگران تجاوز نمیکنند.
روایات فراوانی از معصومین(ع) در ستایش تلاش برای کسب حلال نقل شده؛ به عنوان مثال: الْكَادُّ عَلَى عِیَالِهِ كَالْمُجَاهِدِ فِی سَبِیلِ اللَّهِ1؛؛ کسی که برای تأمین زندگی خود و خانوادهاش تلاش کند، مثل کسی است که در میدان جهاد برای رضای خدا میجنگد. یا الْعِبَادَةُ عَشَرَةُ أَجْزَاءٍ تِسْعَةُ أَجْزَاءٍ فِی طَلَبِ الْحَلَال2؛؛ اگر عبادت ده قسمت باشد، نه جزء آن طلب روزی حلال و فقط یک بخش آن برای نماز، روزه و عبادات دیگر است. از سوی دیگر روایات فراوان دیگری در مذمت کسانی که بار خود را بر دوش دیگران میاندازند، نقل شده است.
انسان با ملاحظه این روایات تشویق میشود كه بخش عمدهای از وقت خود را به کسب و کار اختصاص دهد و فقط مقدار كمی از فرصت خود را به سایر عبادتها، تحصیل علم، دید و بازدید، صله رحم و سایر امور بپردازد. اما در برابر احادیثی كه این چنین تشویق به كار و كسب درآمد میكنند، روایات فراوان دیگری نقل شده که اگر به تنهایی ملاحظه شوند تصور میشود انسان را از کسب و کار نهی میكنند. به عنوان مثال:؛ إِنَّ الْمَالَ مَقْسُومٌ بَیْنَكُمْ مَضْمُونٌ لَكُمْ قَدْ قَسَمَهُ عَادِلٌ بَیْنَكُم3؛ اموال را خداوند عادل بین شما تقسیم كرده و سهم هر كس به او خواهد رسید. قرآن نیز میفرماید: وَمَا مِن دَآبَّةٍ فِی الأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللّهِ رِزْقُهَا4؛ هیچ جنبدهای در زمین نیست، مگر اینکه روزیاش بدست خداست. به طریق اولی انسانها، بویژه مؤمنین، روزیشان برعهده خداست. پس چرا ؛ ما برای كسب روزی تلاش کنیم؟ علاوه بر این، در دسته دیگری از آیات و روایات كه توکل را ستوده، توصیه شده که مؤمن باید توکلش بر خدا باشد، خدا كارهای او را اصلاح میکند، روزیاش را میرساند و مشکلاتش را حل میکند؛ مثلاً: وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا ٭ وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ5؛ اگر انسان تقوا داشته باشد، خدا روزیاش را از راهی که گمان نمیبرد میرساند. این آیات و روایات چگونه با یكدیگر جمع میشوند؟
در بررسی آیات و روایات این مسأله شایع است كه ابتدا انسان گمان میکند مضامین برخی روایات با بعضی دیگر قابل جمع نیست، در حالی که ممکن است برخی روایات مفسّر و یا مخصّص برخی دیگر باشد، و تشخیص این موارد در تخصص فقیه و حدیثشناس است. در اینجا اشارهایی به وجه جمع بین روایات مذكور میکنیم.
شکی نیست که مؤثر حقیقی، یعنی کسی که ارادهاش در همه هستی نافذ است، خداست؛ بیاذن او هیچ کاری انجام نمیگیرد، حتی مرگ؛ وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ الله6. ایمان آوردن هم بدون اذن خدا امكان؛ ندارد؛ وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَن تُؤْمِنَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللّهِ7؛ هستی مِلک خداست، همه چیز در اختیار اوست، با اراده او بوجود آمده و با اراده او هم اداره میشود. مگر امکان دارد بیاذن خدا در ملک او تصرف کرد؟ این مقتضای اعتقاد به توحید است.
از سوی دیگر یقین داریم که خدا هر کاری را که اراده کند، انجام میدهد؛ هیچ محدودیتی برای او نیست و کسی نمیتواند به او اعتراض کند؛ لَا یُسْأَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَهُمْ یُسْأَلُونَ8. خداوند میتواند رزقی را كه برای هر انسانی مقدر کرده، به هر صورت كه اراده كند، برای او بفرستد و آن بنده فقط سرسجاده مشغول عبادت باشد. ما شک نداریم که این کار برای خدا مشکل نیست. اما میدانیم اراده حیکمانه خداوند متعال بر این تعلق گرفته که انسان باید کارها و فعالیتهایش در این عالم را با استفاده از اسباب انجام دهد. خداوند نمونههایی را نیز در قرآن بیان فرموده تا هیچ تردیدی بر توانایی و قدرت او باقی نماند؛ از جمله: زمانی كه حضرت مریم(س) در معبد مشغول عبادت بود، هرگاه جناب زكریا برای تأمین غذا، لباس و سایر نیازهای او به محل عبادتش میرفت، غذایی را نزد او آماده میدید. هنگامی كه با تعجب از حضرت مریم سؤال میکرد که این غذا از کجا آمده است، مریم(س) پاسخ میداد: خدا برای من میفرستد. كُلَّمَا دَخَلَ عَلَیْهَا زَكَرِیَّا الْمِحْرَابَ وَجَدَ عِندَهَا رِزْقاً قَالَ یَا مَرْیَمُ أَنَّى لَكِ هَـذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِندِ اللّهِ إنَّ اللّهَ یَرْزُقُ مَن یَشَآءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ9. خداوند میتواند بدون اینكه بندهاش زحمت و تلاش را متحمل شود، روزی او را برایش تأمین کند.
ولی حکمت الهی اقتضاء میکند امور این عالم به وسیله اسباب و وسایل اداره شود و مردم از طریق آنها زندگی خود را تأمین کنند. چون در پی اسباب و وسایل رفتن زمینههایی را برای آزمایش و تکامل انسان فراهم میکند. اگر اسباب در کار نبود و روزی هر کس از آسمان میرسید، معاملهای انجام نمیشد و معلوم نمیشد چه کسی دنبال حلال و چه کسی دنبال حرام است. اگر اسبابی در كار نبود، جایی برای آزمایش انسانها كه هدف خلقت است، باقی نمیماند؛ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً10.
بنا بر این ما وظیفه داریم از تنبلی و بیكاری بپرهیزیم و برای اداره امور روزمره و تأمین نیازهای خود و خانوادهمان به دنبال كار و تلاش ـاعم از كارهای بدنی، فكری، مدیریتی، اجتماعی و...ـ باشیم و باید در نظر داشته باشیم كه در همه مراحل نیز با تکالیفی مواجه هستیم. ضمن اینكه اگر هنگام كار و تلاش عادی روزانه خود توجه داشتیم كه خداوند از ما چنین خواسته و آن كارها را با قصد قربت انجام دادیم، این كار هم عبادت است و ثواب بردهایم. علاوه بر این تكلیف، باید بدانیم كسی كه به واسطه اسباب و وسایل روزی بندگان را تأمین میكند، خداست؛ وَاللّهُ یَرْزُقُ مَن یَشَاء بِغَیْرِ حِسَابٍ11؛ اللّهُ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشَاء وَیَقَدِرُ12. این اعتقادی است كه از معرفت و ایمان شخص نسبت به خدا سرچشمه میگیرد. آیا ما قبول داریم كه همه كارهای عالم به دست خداست، سلسلهجنبان همه اسباب اوست و هر گاه بخواهد جلوی آنها را میگیرد؟
این دو، دو مسئله مختلف هستند و ربطی به هم ندارند: من باید بدانم روزی من دست خداست؛ اگر کار میکنم، روزی دست اوست؛ اگر هم کار نکنم، روزیرسان هم اوست؛ تا صلاحدید او چه اقتضا كند. این اعتقاد ربطی به وظیفه عملی شخص ندارد. کسانی بودهاند كه با سعی و تلاش فراوان ثروت زیادی را به دست آوردهاند؛ اما روزی خود آنها نشده و چه بسا عاقبت از گرسنگی مردهاند. از طرف دیگر، فقرایی هستند كه درآمدی ندارند، اما زندگی نسبتاً راحتی را میگذرانند.
مرحوم آیتالله بهجت ـرضوان الله علیهـ نقل میفرمودند: در مسیر کربلا کاروانسرایی بود كه معمولاً مسافران شب را برای استراحت در آنجا بیتوته میكردند. در این كاروانسرا پیرمردی بود كه به مسافران خدمت میکرد. شبی کاروانی برای استراحت در آنجا اطراق كرد و مسافران مشغول خوردن غذایی شدند كه با خود داشتند. مقداری از غذای خود را هم به آن پیرمرد تعارف كردند. آن پیرمرد پرسید: غذا چه هست؟ گفتند: مثلا مرغ و پلو. پیرمرد هم در پاسخ گفت: من از این غذا نمیخورم. مسافران پرسیدند: چرا؟ پیرمرد گفت: اگر شکر پلو بود، میخوردم. مسافران با تعجب گفتند این موقع شب،؛ در این بیابان، شکر پلو کجاست؟! اما پیرمرد گفت: من سی سال است در این كاروانسرا خدمت میکنم؛ و هیچ شبی غیر از شکر پلو نخوردهام. مسافران گفتند: مدتی از شب گذشته، از شكر پلو هم خبری نیست؛ اگر همین غذا را نخوری، گرسنه میمانی. پیرمرد در پاسخ گفت: خدا کریم است. طولی نکشید كه كاروان دیگری از راه رسید كه مسافران آن با خود شکر پلو داشتند و ظرفی از آن را به پیرمرد دادند.
این پیرمرد از مال دنیا چیزی نداشت؛ اما سی سال در کاروانسرایی در میان بیابان، هر شب شکر پلو میخورد؛ خداوند روزی او را اینگونه میرساند. پس تلازمی نیست بین اینکه شخص پولدار باشد با اینکه روزیش هم فراوان باشد. ممکن روزی شخص پولداری تنگ باشد. باید بفهمیم که همه کارها حقیقتاً دست اوست؛ هر چند ما در اثر کمسویی چشممان اسباب نزدیک را میبینیم؛ ولی دست او را در پشت پرده نمیبینیم. از این جا متوجه میشویم توکل، منافاتی با کار کردن ندارد. کار تکلیف است؛ توکل اعتماد قلبی است. من اعتمادم بر خداست؛ اما کار میکنم، چون او چنین تكلیف كرده است.
اعتقاد قلبی و توكل بر خدا یک باب، و تكلیف من نسبت به كار و تلاش باب دیگری است. اما بسیاری از مردم این دو را با هم خلط میکنند و گمان میکنند اگر كسی توکل داشته باشد، نباید در پی کار و تلاش باشد. البته کسی که اعتماد به خدا دارد، برای تأمین نیازمندیهای خود به هر دری نمیزند، آبروی خود را نمیبرد و تملق هر کسی را نمیگوید. او توکلش بر خداست. خدا هم به بندهاش فرموده با حفظ آبرویت کار کن. انسان متوکل خود را به ذلت نمیکشد؛ اگر روزیاش نرسید، با توکل بر خدا صبر میکند.
بنا بر این روایاتی كه نسبت به طلب روزی حلال تأکید میکند حاكی از تکلیفی است كه برای افراد معین شده است؛ تا برای تحصیل روزیشان از راه حلال تلاش کنند. بر همین اساس مؤمنینی كه حضرت امیر(ع) توصیف میكند، اهل کار و تلاشاند؛ کاری حلال، همراه با حفظ آبرو. نمونه بارز چنین كسانی شخص امیرالمؤمنین(ع) که زمانی كه تکلیف واجب دیگری از قبیل قضاوت، حكومت یا جهاد نداشت، در نخلستانها کشاورزی میکرد، یا كلنگ برمیداشت و چاه میکند. علی(ع) این کارها را برای خدمت به خلق خدا انجام میداد. پس مؤمن تنبل و بیعرضه نیست؛ بلکه اهل کار و تلاش است؛ البته با رعایت این دو نكته كه: کارش در مسیر حلال باشد، و فعالیتهای اجتماعیاش در مسیر هدایت باشد. مؤمن، وارفته و بیعرضه نیست که کسی کاری به او نداشته باشد؛ بلکه در حد توان و ظرفیت خود در اجتماع نقش بسیار مؤثری دارد. اما مراقب است در مسیر هدایت باشد. مؤمن در عرصه فعالیتهای اجتماعی خود را گم نمیکند و اینگونه نیست که در دستاندازها نفهمد کدام راه را میرود و مسیرش به کجا منتهی میشود. وَ نَشَاطاً فِی هُدًى؛ مؤمن اهل نشاط، تحرک و فعالیت است؛ اما نشاط و فعالیتش در مسیر هدایت است؛ مراقب است گامی فراتر از مسیر هدایت نگذارد و ضوابط و ارزشهای دینی، شرعی و الهی را رعایت کند. در همه مسیرها، چه در مسیر کسب روزی، و چه در مسیر انجام فعالیتهای اجتماعی و سیاسی زمینه برای اینکه انسان از حق خود تجاوز کند و در مال، یا در پست و مقام دیگران طمع پیدا کند، فراهم میشود. اما مؤمن مراقب است و از طمع دوری میكند؛ مبادا در دام آن گرفتار شود.
رزقنا الله و ایاکم انشاءالله
1؛ . الكافی، ج 5، ص 88، باب من كد على عیاله.
2؛ . بحارالأنوار، ج 100، ص 9، باب 1، الحث على طلب الحلال.
3؛ . بحارالأنوار، ج 1، ص 175، باب 1.
4؛ . هود / 6.
5؛ . طلاق / 2-3.
6؛ . آلعمران / 145.
7؛ . یونس /100.
8؛ . انبیاء / 23.
9؛ . آلعمران / 37.
10؛ . هود / 7.
11؛ . بقره / 212.
12؛ . رعد / 26.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/18 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
حضرت امیر(ع) در ادامه معرفی شیعیان میفرمایند: یَسْتَبْطِئُ نَفْسَهُ فِی الْعَمَلِ وَ هُوَ مِنْ صَالِحِ عَمَلِهِ عَلَى وَجَلٍ یُصْبِحُ وَ شُغُلُهُ الذِّكْرُ وَ یُمْسِی وَ هَمُّهُ الشُّكْرُ یَبِیتُ حَذَراً مِنْ سِنَةِ الْغَفْلَةِ وَ یُصْبِحُ فَرَحاً لِمَا أَصَابَ مِنَ الْفَضْلِ وَ الرَّحْمَةِ؛؛ شیعیان، حتی در باره كارهای خوبی كه انجام میدهند، همیشه خود را به کمکاری و تأخیر متهم میكنند و نگراناند که آیا كارهایشان مورد قبول خداوند واقع میشود یا نه؟
پیش از این هم در این روایت، حضرت فرمودند: ؛ فَهُمْ لِأَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ؛ شیعیان همیشه خود را متهم میکنند. خداوند هم در قرآن میفرماید: وَالَّذِینَ یُؤْتُونَ مَا آتَوا وَّقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلَى رَبِّهِمْ رَاجِعُونَ1؛ مؤمنین، کسانی هستند که انفاق میكنند، اما با این وجود از خشیت الهی نگران هستند. در آیات دیگری از قرآن نیز به این مسأله پرداخته شده که انسان باید از عاقبت کار خود و قبولی اعمالش نگران و بیمناك باشد. از مجموع این آیات میتوان دریافت که خداوند دوست دارد بندگانش همیشه نگران آینده خود باشند چون انسان از خود، چیزی ندارد. قرآن حتی دربارة اولیاء خدا، كسانی كه خداوند در وصف آنها میفرماید: رِجَالٌ لَّا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ؛ آنان كه هیچ چیز از یاد خدا بازشان نمیدارد ـدر بعضی تفاسیر گفته شده كه به قرینه آیه قبل، منظور از «؛ رِجَالٌ»؛ در این آیه اهلبیت(ع) استـ درباره ایشان هم میفرماید: یَخَافُونَ یَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ2؛ اینان هم از روز قیامت بیمناك هستند.
بنده باید آثار بندگی و فقر در هر حال در او ظهور داشته باشد. از این رو است که مؤمن هر گاه به خود نگاه میکند فقر و قصور ذاتی خود را میبیند. او هیچ کمالی ندارد؛ مگر آنچه خدا به او لطف كند. لذا حتی از کارهای خوب خود هم بیمناكاند؛ وَ هُوَ مِنْ صَالِحِ عَمَلِهِ عَلَى وَجَلٍ.
یُصْبِحُ وَ شُغُلُهُ الذِّكْرُ وَ یُمْسِی وَ هَمُّهُ الشُّكْرُ؛ مؤمن، سحرگاهان، هنگامی که سر از بالین بر میدارد، مشغول ذکر و یاد خداست؛ ؛ محبوبش خداست و اختیار تمامی امور را در دست او میبیند؛ چگونه ممكن است لحظهای او را فراموش كند؟ از همین رو میفرماید: رِجَالٌ لَّا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ. مؤمن هر چه در طول روز انجام میدهد، از کسب و کار، تحصیل علم، تدریس و سایر وظایف، انگیزهاش انجام خواستههای خداست. مگر بدون یاد خدا او انگیزهای برای انجام کاری دارد؟ او حتی كسب روزی را، چون خدا گفته، دنبال میكند. پس او در طول روز،؛ لحظهای از یاد خدا غافل نیست. شب را هم به یاد نعمتهایی است كه خداوند در طول روز به او داده؛ نگران است كه مبادا ؛ ناسپاسی کرده و از شکر خدا غافل شود؛ یُمْسِی وَ هَمُّهُ الشُّكْرُ. ؛ مؤمن شبانگاه رفتارهای روزانه؛ خود را مرور میکنند. اگر خطا و لغزشی از او سر زده، برای هر لغزش استغفار میکند؛ و اگر خداوند او را از خطا و لغزشی حفظ کرده شكر به جا میآورد؛ همچنین یکایک نعمتهای خدا، نعمتهای جسمی و مادی، نعمتهای روحی و معنوی، نعمت معرفت، نعمت ولایت و... همه را به یاد میآورد و برای هر یک از آنها خدا را شکر میکند و با چنین حالی دل به خواب میسپارد؛ یَبِیتُ حَذَراً مِنْ سِنَةِ الْغَفْلَةِ وَ یُصْبِحُ فَرَحاً لِمَا أَصَابَ مِنَ الْفَضْلِ وَ الرَّحْمَةِ. چنین كسانی غالباً بخش زیادی از شب را ـغیر از آنچه به عبادت نیمه شب اختصاص میدهندـ ؛ در این فکر هستند که مبادا به خواب غفلت مبتلا شوند. بندگان خوب خدا حتی در حال خواب هم از یاد خدا غافل نیستند و چه بسا در عالم خواب زمینه برای کسب معرفتی جدید یا مرتبهای از تكامل برایشان فراهم شود. ما گمان میکنیم تکامل انسان فقط در بیداری است، چون منشأ تكامل روح اعمال اختیاری انسان است و انسانِ خواب، مثل مرده، اختیاری ندارد؛ غافل از اینكه ممکن است برای كسانی در خواب زمینهها و مقدماتی فراهم شود که در بیداری از آنها برای تکامل خود استفاده کنند.
در زمان طلبگی، یکی از دوستان نقل میکرد كه معمولاً شبها، تا دیر وقت مطالعه میکردم. و هر شب هم پدر و مادرم اصرار میکردند كه دست از مطالعه بردارم و بخوابم. یک شب مطالعه من بیش از شبهای دیگر طول کشید و فرصت مطالعه كتاب مطوّل را ـكه صبح فردا باید آن را تدریس میكردمـ پیدا نكردم. ولی به اصرار مادرم خوابیدم. در عالم خواب دیدم که مشغول مطالعه کتاب مطول هستم. صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم مطالبی را كه باید شب گذشته مطالعه میكردم، در خواب مطالعه کردهام و همه آنها را به خاطر دارم. فعالیت ذهن در حال خواب مسألهای روانشناختی و حاكی از یکی از ؛ ابعاد روح انسان است که در آزمایشگاههای عادی روانشناسی قابل آزمایش و بررسی نیست و هر چند تا به حال علوم بشری كیفیت و مكانیسم آن را كشف نكرده، اما نمیتوان آن را انکار کرد. لذا ممكن است مؤمن در حال خواب هم به یاد خدا باشد و یادآوری این حالات در بیداری به او کمک میکند که بیشتر به یاد خدا باشد و وظایفش را درست انجام دهد. در حدیث قدسی معراج هم که در آن اوصاف محبین خدا ذكر شده، خداوند خطاب به پیامبر(ص) میفرماید: تَنَامُ أَعْیُنُهُمْ وَ لَا تَنَامُ قُلُوبُهُم3؛ محبین خدا در حالی که استراحت میکنند، قلبشان بیدار است. مؤمنین نگراناند، مبادا عمری که میتوان به وسیله آن ترقی کرد و در هر لحظهای از آن به خدا نزدیکتر شد، به غفلت بگذرد؛ شاید در همان لحظه غفلت شیطان سراغ او بیاید و اومغلوب شیطان شود. چون تا زمانی که انسان به یاد خدا است، شیطان جرأت نمیکند به او نزدیك شود؛ اما اگر انسان لحظهای از یاد خدا غافل شد، شیطان به او راه پیدا میکند و ممكن است بر او غالب شود. مؤمنین برای اینکه شیطان بر آنها تسلط پیدا نکند، سعی میکنند مبتلا به غفلت نشوند؛ حتی به اندازه چرت زدنی. لذا شب را هم همراه با بیم غفلت از یاد خدا میگذرانند. اما وقتی با چنین حالی به خواب میروند، خداوند از فضل و رحمت خود به آنها عطا میکند؛ چنین كسانی هنگامی كه نیمه شب برای تهجد بستر گرم و نرم را رها میکنند و به عبادت خدا میپردازند، خداوند بركاتی را بر ایشان نازل میكند كه مایه چشم روشنیشان است و وصف آنها در كلام نمیگنجد؛ همین اندازه خداوند فرموده: فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِیَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْیُنٍ4.
كسی كه شب را در حال شکر نعمتهای خدا و محاسبه نفس بگذارند و در خواب هم دلش بیدار و متوجه خدا و در حال عبادت او باشد، خدا هم تفضلاتی به او خواهد داشت؛ مخصوصاً بعد از اینکه موفق به تهجد و راز و نیاز شبانه با خدا شد. طبعاً چنین کسی هنگامی كه از خواب بیدار میشود، خداوند فضل و رحمت خود را به او عطا میکند؛ فضل و رحمتی كه لَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِیَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْیُنٍ. چشم روشنی لذتی غیرقابل وصف است؛ لذت معنوی و روحانی خاصی فوق همه لذتهای مادی. لذا عبادالرحمان از خدا میخواهند که هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ5؛ خدایا! از فرزندان و همسرانمان، چشم روشنی به ما بده؛ نعمتی بالاتر از آنچه همه از همسر و فرزند انتظار دارند؛ همسر و فرزندی که مایه چشم روشنی باشد.
خداوند به بندگانی که شب را چنین گذراندهاند و آخر شب هم با او مناجات میکنند هدایایی میدهد که مایه چشم روشنیشان است و خواه، ناخواه، از دریافت چنین هدایایی كه قابل وصف نیست، شاد میشوند. لذا حضرت امیر(ع) میفرماید: یُصْبِحُ فَرَحاً لِمَا أَصَابَ مِنَ الْفَضْلِ وَ الرَّحْمَةِ؛ با آنكه شب را همراه با نگرانی و بیم خوابیدهاند، اما صبح، هنگامی که از خواب بلند میشوند، شاد و با نشاط هستند. لذا کسانی که مزه سحرخیزی را چشیدهاند، سعی میکنند یک شب هم تهجدشان ترک نشود؛ حتی اگر در طول شب یک ساعت هم نخوابیده باشند؛ ولی سحر از خواب بر میخیزند و نماز شب میخوانند. اینان كسانیاند كه خداوند در وصفشان میفرماید:كَانُوا قَلِیلًا مِّنَ اللَّیْلِ مَا یَهْجَعُونَ ٭ وَبِالْأَسْحَارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ6؛ با وجود اینكه بخش كمی از شب را میخوابند، اما یُصْبِحُ فَرَحاً لِمَا أَصَابَ مِنَ الْفَضْلِ وَ الرَّحْمَةِ،؛ خداوند هم از فضل و رحمت خود چنان پاداش و چشمروشنی به ایشان میدهد كه صبحهنگام شاداب و فرحناك از خواب بر میخیزند. این همان رابطه سرّی میان عاشق و معشوق است. عشق اقتضاء میکند که رابطه؛ عاشق و معشوق از دیگران پوشیده باشد. خداوند با بندگان خاصش ؛ چنین روابطی دارد. ما تصور میکنیم مؤمنی كه صبح شادمان، سرحال و با نشاط از خواب بیدار میشود، شادی و نشاط او به این دلیل است که شب را خوب خوابیده است؛ غافل از اینكه او از تفضلات خاص الهی سرمست و شاد است. خداوند چنین بندگانی دارد كه مورد عنایت خدا هستند؛ اما اینکه چگونه با آنها رفتار میکند، فقط او میداند و آنها که مورد چنین الطافی قرار گرفتهاند.
این است که شیعیانی که در این روایت توصیف شدهاند حالشان اینجوریست: شب که میخوابند نگرانی دارند که آیا شکر نعمتهای خدا را به جا آوردهایم؟ اگر لغزشی کردیم آیا خدا آنها را آمرزیده است؟ وقتی میخوابیم این خواب غفلت نباشد که شیطان بر ما مسلط بشود! این نگرانیها را دارند اما صبح که بلند میشوند افسرده نیستند، بلکه شادمان، با نشاط و خوشحال هستند.
1؛ . مؤمنون / 60.
2؛ . نور / 36-37.
3؛ . بحارالأنوار، ج 74، ص 24، باب 2.
4؛ . سجده / 17.
5؛ . فرقان / 74.
6؛ . ذاریات / 17-18.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/19 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
حضرت امیر(ع) در ادامه توصف شیعیان میفرمایند:؛ إِنِ اسْتَصْعَبَتْ عَلَیْهِ نَفْسُهُ فِیمَا تَكْرَهُ لَمْ یُعْطِهَا سُؤلَهَا فِیمَا إِلَیْهِ تَشْرَهُ؛ شیعیان ما در برابر کاری که وظیفه آنها و مورد رضایت خداست، ولی بر نفسشان دشوار است، سعی میکنند نفس خود را تأدیب کنند و در مقابل كندی نفس در انجام وظایف، او را مؤاخذه؛ و تنبیه میکنند و آن چه را نفس به آن تمایل دارد ـحتی اگر مباح باشدـ به او نمیدهند؛ غذای لذیذ را به قدر ضرورت و نیاز میخورند؛ به جای پوشیدن لباس شیک، لباس کهنهای میپوشند و... و از طریق مخالفت با خواستههای نفس، او را تأدیب میكنند.
انسان، بیش از آنکه مربی در تکامل و ترقیاش مؤثر باشد، خودش در اینجهت مؤثر است. در واقع نقش مربی این است که به انسان کمک میکند، تا او خود را تربیت کند. از همین رو تعبیر «خودسازی»؛ در باره پرورش انسان بهكار میرود. بر خلاف موجوات دیگر كه خود آنها، در رشد و تكاملشان نقشی ندارند. یك درخت، اگر شرایط طبیعی برایش فراهم باشد، ممكن است رشد كند؛ در غیر این صورت تدریجاً پژمرده و سرانجام خشك میشود. اما باغبان، به عنوان مربی، طبق قواعد و ضوابط علمی و تجربهاش شرایط مناسبتری را برای رشد درخت فراهم میکند. همچنین در حیوانات، مربی بیشترین نقش را در تربیتشان دارد. اما انسان اینگونه نیست؛ بلكه او خودش باید خود را بسازد؛ وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا ٭ قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا1.؛ فلاح و رستگاری برای کسی است که خود را تزکیه کند. البته مربی در این جهت با شیوههای مختلف کمکهای ذیقیمتی به انسان میكند؛ اما تا زمانی كه خود او اراده و عزم خودسازی نداشته باشد، تربیت مربی برایش کاری انجام نمیدهد.
زمانی كه مربی انسان را تربیت میکند، در واقع تعلیم و تربیت، هر دو را انجام میدهد؛ از یك سو مسایلی را به انسان میآموزد. از سوی دیگر شرایط و زمینهها را برای اینكه انسان به آموختههایش عمل کند، فراهم میسازد و موانع را از سر راه او بر میدارد. این، نقش مربی در پیشرفت انسان است. اما انسان چگونه خود را تربیت و تزکیه میکند؟
برخی تصور میکنند در درون انسان دو موجود وجود دارد؛ موجودی به نام عقل ـیا نفس رحمانی، نفس الهی، روح، قلب و ...ـ كه انسان را به كارهای خوب دعوت میكند؛ و موجود دیگری به نام نفس كه انسان را به بدی میخواند. معمولاً در علم اخلاق «عقل»؛ و «نفس»؛ را در مقابل هم قرار داده و میگویند: این دو با هم در ستیزند؛ گاهی عقل غالب میشود و گاهی نفس. این تعبیرات برای تشبیه و تفهیم بد نیست؛ اما میدانیم که ما دو «منِ»؛ جدا از یكدیگر نیستیم. «من»؛ یك موجود بیشتر نیستم كه گاهی کار خوب و گاهی هم کار بد انجام میدهم. اما چرا چنین است؟
استفاده از اصطلاح «عقل»؛ در اینجا، همراه با تسامح است. چون عقل قوهای است برای درك و فهم حقایق و كلیات. آنچه در اینجا از آن با عنوان «عقل»، در برابر «نفس»؛ یاد میشود، تمایلاتی است كه ما را به سوی خیر میكشاند؛ در برابر تمایلات دیگری كه ما را به سوی بدی میكشاند. در واقع ما در درون خود دو نوع کشش باطنی داریم؛ كشش به سوی امور معنوی و الهی و كشش به سوی امور جسمی و حیوانی. البته کششهای جسمانی مثل میل به غذاخوردن، میل به همسر و سایر غرایز همیشه بد نیست. اما چون امیال آدمی زیادهطلب و مرزناشناس است، اگر طغیان كند، همه امیال دیگر را تحت الشعاع قرار میدهد. آدم شکمباره از صبح تا شب فقط به فکر خوردن است. این امیال فی حد نفسه بد نیست اما طغیان آن بد است. آنچه میتواند امیال جسمانی را تعدیل کند و در جهت خیر سوق دهد امیال الهی است؛ میل به شکر خدا، اطاعت از خدا، رسیدن به ارزشهای معنوی، و ...
زمانی كه این دو دسته از کششها و انگیزهها شدت و هیجان پیدا کند، با یكدیگر تزاحم پیدا میکنند. محصلی تمایل دارد شب مطالعه کند؛ اما از سوی دیگر کسالت و تنبلی مانع او میشود. یا انسان عبادت و انس با خدا را دوست دارد؛ اما همین موانع او را از انجام این خواسته باز میدارد. این كشاكش بین تمایلات اختصاص به بعضی از انسانها ندارد؛ بلکه زندگی همه ما دائماً عرصه جنگ و ستیز بین خواستههای متضاد است. اینجاست که انسان باید سعی کند میلهای الهی و کششهای معنوی را در خود تقویت کند، تا بتواند امیال حیوانی را تعدیل و در حد خود حفظ کند؛ بر آنها مسلط شود و آنها را تحت فرمان خود بگیرد.
در بیش از نود و نه درصد از انسانها تمایلات حیوانی مانند خوردن، آشامیدن، غریزه جنسی و... از دوران طفولیت به تدریج به فعلیت میرسد. اما عقل انسان با رسیدن به دوران بلوغ تقویت میشود و از آن زمان انسان میفهمد که چیزهای دیگری غیر از این تمایلات هم وجود دارد. اما چون امیال حیوانی از ابتدای زندگی با او بوده و همراه با او رشد كرده، تقویت شده و برای او به صورت عادت در آمده، غالباً این امیال قویتر از تمایلات نوظهور هستند و ترک آنها برای انسان سخت است. لذا برای تعدیل تمایلات حیوانی کمک بیرونی ضروری است. در اینجا انبیاء و پس از ایشان جانشینان انبیا و سر انجام علما و مربیان صالح به کمک انسان میآیند تا او را از سیطره غرایز حیوانی نجات دهند. انسان از طریق ارتباط با انبیا و جانشینان آنها و استفاده از رفتار، گفتار و حالات ایشان میتواند تدریجاً تمایلات معنوی خود را تقویت کند و امیال حیوانیاش را تحت سیطره قرار دهد. در آیات و روایات و سخنان علمای اخلاق برای تفهیم بهتر راههای مقابله با انواع تمایلات بیانات مختلفی وارد شده است. از جمله اینكه میگویند نفس و بدن مانند مرکبی است برای انسان. همچنانكه مسافری كه از اسب یا شتر برای پیمودن مسافتی استفاده میكند، برای اینكه بتواند به مقصد برسد باید نیازها و تمایلات این حیوان مثل آب و علوفه؛ را هم در نظر بگیرد؛ مبادا در طول سفر توان مركبش كم شود یا سرکشی كند و تسلیم نشود. حتی گاهی حیوان عواطف دارد كه نباید از آن غفلت كرد؛ مثل مادیان یا شتری كه کرهاش همراه اوست.
مولوی در مثنوی خود تمثیل جالبی را در این زمینه نقل میكنند. روزی مجنون، که عاشق لیلی بود، تصمیم گرفت به محل زندگی قبیله لیلی برود و برای سفر خود شتری را انتخاب كرد كه بهتازگی بچهای زاییده بود و بچهاش دنبال او میآمد. مجنون عجله داشت كه زودتر به محل اقامت لیلی برسد. اما شتر آهسته میرفت، تا بچهاش از او عقب نماند. پس از چندی مجنون متوجه شد كه شتر به آرامی راه میرود و دریافت كه شتر هم مانند او محبوبی دارد که توجهش به سوی اوست؛ لذا از شتر پایین آمد و گفت: من و تو دو عاشق هستیم كه با هم نمیسازیم؛ تو به سوی محبوب خود برو، من هم به سوی محبوب خود میروم.
ما هم مرکبی داریم؛ بدن و اندامهای بدنی، كه تمایلات و خواستههایی دارد و ما باید به آنها توجه داشته باشیم. اگر ما غذا نخوریم زندگیمان مختل میشود، بیمار میشویم و حتی ممكن است در اثر گرسنگی و مشكلات ناشی از آن بمیریم. بنابر این نمیتوان این تمایلات را بهطور کلی ندیده گرفت. اما از سوی دیگر انسان نباید مهار این مرکب را رها کند، تا او به هر سو كه خواست برود. ما باید این مرکب را پرورش بدهیم؛ اما مهار او را هم باید در دست داشته باشیم؛ مبادا سركشی كند.
آنچه میتواند قوای حیوانی را در انسان تعدیل کند یكی دیگر از قوای او به نام «عقل»؛ است. گاهی تمایلات حیوانی در انسان طغیان میکند. در چنین حالتی كه عقل برای مهار تمایلات سركش حیوانی به میدان میآید، بین «عقل»؛ و «نفس»؛ به عنوان دو قوه باطنی انسان، جنگ درگیر میشود. ما باید تمایلات حیوانی خود را تعدیل و تربیت کنیم؛ مانند اسبی وحشی كه ابتدا باید رام و پرورش داده شود؛ پس از آن به عنوان مركبی آرام و مطیع به سواركار خود سواری بدهد.
هم چنانكه برای تربیت اسب سركش گاهی لازم است مقداری از کاه و جوی او کم شود، ما نیز اگر قوایی از نفسمان طغیان كرد، برای كنترل آن قوا باید از اجابت بعضی از خواستههای نفس خودداری کنیم، تا نفس تدریجاً بیاموزد كه باید تسلیم عقل باشد.
با توجه به این مقدمه، امیرالمؤمنین(ع) در وصف شیعیان میفرماید: اینان نسبت به نفس؛ خود، یعنی تمایلات حیوانی که انسان را تدریجاً به سوی گناه سوق میدهد، اینگونهاند؛ اگر نفس بدون عذری در مقابل خواستههای معنوی چموشی کند، او را تأدیب میكنند. علمای اخلاق در کتابهای اخلاقی نوشتهاند: انسان در طول روز باید مراقبه داشته باشد؛ مواظب خود باشد که خطایی از او سر نزند، و در شب باید كارهای خود را محاسبه کند، تا اگر اشتباهی کرده، استغفار کند؛ و اگر اشتباهش تکراری بوده، باید خود را مؤاخذه و سرزنش کند. اگر گناه بزرگی را مرتکب شده، تصمیم بگیرد یک روز روزه بگیرد، یا اگر روزه برایش ضرر دارد، بعضی دیگر از خواستههای نفس را اجابت نکند.
این فرمایش امیرالمؤمنین(ع) كه إِنِ اسْتَصْعَبَتْ عَلَیْهِ نَفْسُهُ فِیمَا تَكْرَهُ؛ اشاره به آخرین مرحله خودسازی است که اگر نفس نسبت به آنچه کراهت دارد چموشی کرد، مثلاً خوشش نمیآید شب بیدار شود و یا خوشش نمیآید از غذای شبههناک پرهیز کند، باید تأدیبش کنیم و لَمْ یُعْطِهَا سُؤلَهَا فِیمَا إِلَیْهِ تَشْرَهُ؛ آنچه را كه نفس نسبت به آن حریص است از آن امساک کنیم.
حضرت امیر(ع) در ادامه میفرماید: رَغْبَتُهُ فِیمَا یَبْقَى وَ زَهَادَتُهُ فِیمَا یَفْنَى؛؛ هر یک از شیعیان ما رغبتشان این است که به دنبال چیزی بروند که پایدار است، و نسبت به چیزهای زودگذر رغبتی نشان نمیدهند. منظور از «رغبت»؛ اشتیاق داشتن است؛ در برابر «زهادت»؛ كه به معنای خود را کنار کشیدن و زهد ورزیدن است.
همه ما عقلاً در مقام انتخاب، آنچه را پایدارتر است یا لذت بیشتری دارد، برمی گزینیم. این مساله، به این معناست که انسان بین گزینههای مختلف بر اساس مدت دوام یا میزان لذت آنها مقایسه میکند. یعنی به صورت طبیعی انسان دو ملاک برای ترجیح دارد كه همه این دو ملاك را میفهمند؛ ملاك اول کمیّت گزینهها و ملاك دیگر کیفیت آنهاست. قرآن هم از این دو ملاك برای هدایت ما استفاده كرده و برای ترجیح آخرت بر دنیا میفرماید: وَالْآخِرَةُ خَیْرٌ وَأَبْقَى2؛؛ حتیخوردنیهای آخرت خوشمزهتر و بادوامتر از خوردنیهای دنیاست؛ حال بر اساس ملاكهایی كه عقل بشر پذیرفته، کدام یك را باید انتخاب کنیم؟ روشن است آخرت بر دنیا ترجیح دارد؛ چون هم ماندگارتر است و هم کیفیت آن بهتر از دنیاست.
امیرالمؤمنین(ع) در این فرمایش خود بر عنصر پایداری تکیه كرده و میفرماید: شیعیان به عنوان انسانهای عاقل و حسابگر، اگر بین دو چیز مخیر شوند که یكی عمرش ـهر چه طولانی باشد، ولیـ محدود است و سر انجام روزی به پایان میرسد و دیگری پایان و سرانجامی ندارد؛ شیعیان از میان ایندو، آن را كه ماندگار است انتخاب می كنند. آیا جا ندارد که انسان سختی و گرفتاری گذرای دنیا را تحمل کند، تا به لذتهای بینهایت و پایدار آخرت برسد؟ آیا عقل انسان بقا و ماندگاری را بر فنا و نابودی ترجیح نمیدهد؟ ما باور داریم و میگوییم كه آخرت پایدارتر و بهتر از دنیاست؛ اما هنگام عمل این باور را فراموش میكنیم. چون این باور إِیمَاناً فِی یَقِینٍ؛ نیست. اما شیعیان واقعی که ایمانشان توأم با یقین است، گویا بهشت را میبینند و نعمتهای آن را میچشند. هُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ رَآهَا؛ اما ما اینگونه نیستیم. اگر از ما بپرسند لذایذ بهشت طولانیتر است یا دنیا؟ پاسخ میدهیم: البته بهشت! اما هنگام ترجیح امساك از طعام شبههناك یا خوردن آن، فرموش میكنیم که میوههای بهشتی شیرینتر است. شیعیان خالص چون ایمانشان توأم با یقین است، گویا بهشت را میبینند؛ لذا آن را ترجیح بدهند و رَغْبَتُهُ فِیمَا یَبْقَى وَ زَهَادَتُهُ فِیمَا یَفْنَى.
1؛ . شمس / 7-9.
2؛ . اعلی / 17.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/20 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
نوف بکالی اوصاف شیعیان را از زبان امیرالمؤمنین(ع) اینگونه ادامه میدهد: قَدْ قَرَنَ الْعَمَلَ بِالْعِلْمِ وَ الْعِلْمَ بِالْحِلْمِ؛ در این عبارت حضرت امیر(ع) دو موضوع را مطرح فرمودهاند: 1- ارتباط علم با حلم، و لزوم توأم بودن آنها با یكدیگر؛ در این باره پیش از این، در توضیح عبارت حُلَمَاءُ عُلَمَاءُ گفتوگو كردیم. 2- ارتباط علم و عمل
در روایات فراوانی موضوع ارتباط بین علم و عمل به صورتهای مختلف بیان شده و معانی مختلفی نیز ممکن است از آنها برداشت شود. یکی از آن معانی این است که مؤمنین عملگرا و عملزده نیستند كه بدون علم اقدام به عمل كنند؛؛ بلكه اعمالشان تؤام با علم است. در مقابل، کسانی هستند که هر چند عبادات و کارهای خیر زیادی انجام میدهند؛ اما چون كارهایشان همراه با علم نیست، ممكن است گاهی در اثر نادانی و جهل رفتارهای نادرستی انجام دهند، به این خیال كه کارشان خوب است. وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا1؛ در واقع ضرر چنین كسانی از منفعتشان بیشتر است. روایت معروفی از علی(ع) نقل شده كه فرمودند: قَصَمَ ظَهْرِی عَالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جَاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ 2؛ دو نفر پشت مرا شکستند: عالمی که به علمش عمل نمیکند و جاهلی که بیعلم به عمل اقدام میكند. بنابر این علم و عمل باید توأم باشد. عالم باید به علم خود عمل کند؛ جاهل هم باید قبل از عمل، علم و اطلاعات لازم را كسب كند، یا در كار خود از عالمی تبعیت کند، در غیر اینصورت ممکن است كار او مفاسدی را به بار بیاورد که ضرر آن جبران ناپذیر باشد. بر اساس این احتمال منظور حضرت امیر(ع) از قَدْ قَرَنَ الْعَمَلَ بِالْعِلْمِ این است كه مؤمن، جاهل متنسک نیست؛ بلكه عبادت، سحرخیزی، شب زندهداری و سایر اعمال او همراه با علم و آگاهی است.
در بعضی از روایات تعبیرات دیگری نقل شده كه از آنها بیشتر چنین استفاده میشود كه مخاطب آنها کسانی هستند که تحصیل علم کردهاند، اما به علمشان عمل نمیکنند. امیرالمؤمنین(ع) در جای دیگری میفرماید: الْعِلْمُ مَقْرُونٌ بِالْعَمَلِ فَمَنْ عَلِمَ عَمِلَ وَ الْعِلْمُ یَهْتِفُ بِالْعَمَلِ فَإِنْ أَجَابَهُ وَ إِلَّا ارْتَحَلَ عَنْه3؛ علم همراه با عمل است و هر گاه علم پیدا شد، عمل را صدا میزند؛ یعنی عالم را دعوت به عمل میکند. اگر عالم این دعوت را اجابت کرد، فنعمالمطلوب. اما اگر عالم به این ندا پاسخ نداد و به علم خود عمل نکرد، علم کوچ میکند و میرود.
روایات دیگری نیز در جهت تشویق به عمل كردن به آموختهها نقل شده است. ازجمله: مَنْ عَمِلَ بِمَا عَلِمَ كَفَى مَا لَمْ یَعْلَم4؛ یعنی اگر کسی به علمش عمل کند، خدا او را نسبت به آنچه نمیداند كفایت میكند.
از ظاهر این روایات چنین استفاده میشود که منظور از علم در آنها علمی است كه با عمل در ارتباط باشد. شاید گفته شود كه هر علم عملی متناسب با خود را میطلبد؛ حتی ریاضیات محض که ارتباطی با اعمال خارجی ندارد، اگر بعد از فراگرفتهشدن، رها شود، فراموش خواهد شد. عمل كردن به آن، مرور، بحث و تدریس آن است. اما چنین مضمونی از مفاد روایاتی که نقل شد، استفاده نمیشود. ظاهر این روایات حاكی از علومی است که مربوط به عمل است؛ و انسان آنها را میآموزد تا بر اساس آموختههایش عملی را انجام دهد که شرعاً، اخلاقاً و عقلاً ممدوح است؛ مثل فقه، اخلاق و ... . باب مفصلی در مجامع روایی وجود دارد که در آنها کسانی که به علمشان عمل نمیکنند با تعابیر گوناگون مذمت شدهاند. از جمله این روایت كه رسول اكرم(ص) میفرمایند: مَنِ ازْدَادَ عِلْماً وَ لَمْ یَزْدَدْ هُدًى لَمْ یَزْدَدْ مِنَ اللَّهِ إِلَّا بُعْداً5؛ اگر کسی علمی را بیاموزد و در سایه این علم هدایت پیدا نکند، این علم جز دوری از خدا هیچ نتیجه ای برای ؛ او نخواهد داشت. از آنچه گفته شد میتوان دریافت كه مقصود حضرت امیر(ع) از مقرون کردن علم با عمل، علومی است که تکلیفی عملی را برای انسان بیان میکنند؛ به تعبیر امروزی علوم ؛ ارزشی.
کسی که چنین علمی را تحصیل کرده، گر چه نسبت به دیگری كه این دانش را ندارد، یك گام جلوتر است، اما عمل نکردن به آموختههایش باعث دوری او از خدا میشود. زیرا چنین کسی یا از ابتدای تحصیل علم قصدی غیر از تقرب به خدا داشته و یا در ادامه راه نیتش تغییر كرده و علم را فرا گرفته تا بتواند با دیگران بحث و مجادله كند، یا به واسطه علم خود به دیگران فخر بفروشد و یا هوسهای شیطانی دیگر. یكی از دلایل مذمت چنین كسانی در روایت این است که آنها در پی هوای نفس و تبعیت از شیطان هستند و هر كه دنبالهرو شیطان شد، از خدا دور میشود.
علاوه بر اینكه آموختن این علوم برای عمل کردن به آنهاست. این علم نعمتی است که خدا به انسان داده و به این واسطه به او فهمانده که فلان عمل کار خوبی است و ثواب فراوانی از انجام آن نصیب انسان خواهد شد. اما اگر او به این علم عمل نکند، شكر این نعمت را به جا نیاورده ؛ و آن را ضایع كرده است. در قرآن نیز به عنوان قاعده کلی بر این مسأله تأکید شده كه: لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِیدَنَّكُمْ وَلَئِن كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ6؛ به واسطه كفران هر نعمتی آدمی مستحق عذاب خواهد شد. در این مورد اولین عذاب این است که عالم بیعمل از علمش محروم شود.
خداوند در حدیثی قدسی خطاب به حضرت داود(ع) میفرماید: لَا تَجْعَلْ بَیْنِی وَ بَیْنَكَ عَالِماً مَفْتُوناً بِالدُّنْیَا7؛ ای داود! عالمی را که شیفته دنیاست، واسطه بین من و خودت قرار نده. چون هدف از مراجعه به عالم نزدیك شدن به خدا با استفاده از علم عالم است. اما عالمی که شیفته دنیاست انسان را به خدا نزدیک نمیکند. ؛ بلكه، فَإِنَّ أُولَئِكَ قُطَّاعُ طَرِیقِ؛ اینها راهزناند و بندگان را از راه خدا دور میکنند و به بیراهه میبرند. در ادامه این حدیث خداوند میفرماید: کمترین عقوبت چنین عالمانی این است که آنها را از حلاوت مناجات و یاد خودم محروم میکنم. این عقوبت دنیاگرایی و نتیجة این است که انسان به علمش عمل نکند؛ اما کدام علم؟
قطعاً منظور، علومی مثل پزشكی و مهندسی نیست. زیرا هدف از آموختن آنها گذران امور دنیاست و عیبی هم ندارد. منظور از علم در اینجا علم دین است. هدف كسی كه علم دین میآموزد این است كه ابتدا خودش و سپس مردم هدایت شوند. اما اگر او به علمش عمل نکند، خودش هدایت نمیشود، مردمی هم که از چنین کسی تبعیت میکنند، قطعاً هدایت نخواهند نشد.
در روایت دیگری نقل شده كه عالم در جامعه حکم طبیب را دارد و اموال دنیا برای دین مانند بیماری است؛ پس اگر طبیبی دیدید كه شیفتة بیماری است، بدانید كه نمیتوان به او اعتماد کرد8. چگونه میتوان به طبیبی كه مبتلا به مواد مخدر است، اعتماد كرد، در حالیكه وظیفه او جلوگیری از ابتلا به این قبیل بیماریها و مداوای مبتلایان است؟ عالم دینی كه در پی كسب مال دنیاست، قابل اعتماد نیست؛ چون مثل طبیبی است كه به جای مداوای بیماران در صدد بیمار كردن افراد جامعه است.
از سوی دیگر عالمی كه به علم خود عمل نمیكند الگوی منفی برای دیگران است. چون مردم ـكه دین خود را از علما میآموزندـ ؛ زمانی كه ببینند خود علما به مواعظشان عمل نمیكنند، نسبت به آنها بیاعتماد شده و گفتههایشان را جدی نخواهند گرفت.
در حدیث معراج نقل شده كه هنگامی كه پیغمبر اکرم(ص) در شب معراج بر جهنم مشرف شدند، دیدند زبان عدهای را با مقراض میبرند.؛ آن حضرت از جبرئیل پرسیدند: اینها چه کسانی هستند و چرا زبانهایشان را میبرند؟ جبرئیل عرض کرد: اینان واعظانی هستند که به حرفهای خودشان عمل نمیکنند. قرآن نیزچنین كسانی را مورد عتاب قرار داده و میفرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ ٭ كَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ9؛ چرا آنچه را میگویید، عمل نمیکنید؟ اینكار موجب غضب بزرگ خدا میشود.
در مورد این آیه این احتمال نیز هست كه كسانی مورد عتاب واقع شدهاند كه به زبان ادعاهایی میكنند، ولی در واقع اهل عمل به آنها نیستند. كسانی كه دوست دارند به اوصاف خوب و پسندیده شناخته شوند، دیگران از آنها تعریف و تمجید کنند، ولی اهل عمل نیستند؛ مثل منافقین كه یُحِبُّونَ أَن یُحْمَدُواْ بِمَا لَمْ یَفْعَلُواْ10. برخلاف بعضی از بزرگان كه برای اینكه هیچ مرتبهای از علم و قول بلاعمل در آنها نباشد، مقید بودند اول خودشان به موعظههایشان عمل کنند، بعد از آن دیگران را به آنها توصیه كنند؛ مبادا مشمول آیه لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ شوند. یکی از مصادیق بارز اینكار مرحوم آیتالله احمدی میانجی ـرضوان الله علیهـ بودند.
معنای لطیف دیگری كه برای فرمایش حضرت امیر(ع) میتوان ارایه كرد این است كه اگر شما به علم خود عمل کنید، خدا هم بر علم شما میافزاید و علم آنچه را نسبت به آن جاهل هستید،؛ به شما اعطا میكند. مَنْ عَمِلَ بِمَا یَعْلَمُ وَرَّثَهُ اللَّهُ عِلْمَ مَا لَمْ یَعْلَم11.؛ برای توضیح این معنا ذكر مقدمهای لازم است.
عنوان بصری زمانی كه 94 سال از عمرش گذشته بود و روایات فراوانی را از راویان مختلف، از جمله مالک بن انس فراگرفته بود، علاقهمند شد از محضر امام صادق(ع) نیز علومی را بیاموزد. ابتدا امام(ع) به او پاسخ منفی دادند. اما پس از مدتی كه عنوان بصری با توسل به حضرت رسول(ص) و اصرار زیاد، مكرراً پیگری كرد، روزی امام صادق(ع) به او اجازه شرفیابی داده و از او پرسیدند: از من چه میخواهی؟ عنوان در پاسخ گفت: در سنّ پیری آمدهام تا از علم شما استفاده کنم. حضرت در پاسخ به او فرمود: لَیْسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّمِ إِنَّمَا هُوَ نُورٌ یَقَعُ فِی قَلْبِ مَنْ یُرِیدُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَنْ یَهْدِیَهُ12؛ علمی که تو در پی آن هستی، با درس خواندن حاصل نمیشود. آنچه تو میخواهی، نوری است که خدا در دل هر کس لیاقت آن را داشته باشد، قرار میدهد. اگر دنبال چنین علمی هستی، اول حقیقت عبودیت را در دلت ایجاد کن و بنده خدا شو، تا خدا چنین علمی را به تو بدهد.
معنای فرمایش حضرت كه میفرماید لَیْسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّمِ؛ این نیست که برای مهندس یا طبیب شدن باید خدا نوری را در قلب شما بیاندازد. برای فراگیری چنین علومی شخص باید به دانشگاه برود، در محضر اساتید درس بخواند، بسیاری از مسایل را در آزمایشگاه تجربه كند و... تا مهندس یا پزشك شود. بلكه مقصود حضرت علم دیگری است؛ علمی که موجب سعادت آخرت میشود. حضرت به عنوان بصری چنین فرمودند، تا او تصور نكند با حفظ كردن چند روایت میتوان به چنین علمی دست یافت. آموختن الفاظ و مفاهیم به تنهایی در انسان معنویت ایجاد نمیكند. معنویت باطنی نورانیتی است که خدا باید در دل انسان ایجاد کند. اگر كسی این نورانیت را میخواهد ابتدا باید سعی کند بنده شود و حقیقت عبودیت را درک کند؛ فَاطْلُبْ أَوَّلًا فِی نَفْسِكَ حَقِیقَةَ الْعُبُودِیَّةِ. منظور از علم در این كلام امام صادق(ع) علوم عادی، حتی فلسفه و کلام و عرفان نیست. این علوم الفاظ، مفاهیم و اصطلاحاتی است كه باید در كلاس درس و از استاد آموخت. علمی که موجب نورانیت قلب میشود و انسان را به خدا نزدیک میکند، از سنخ دیگری است. انسان باید ابتدا قلب خود را تصفیه کند، تا روح آمادگی و لیاقت چنین نورانیتی را پیدا کند. در این صورت خدا هم آن نور را در دل انسان میتاباند و آن هدایت را به او میبخشد.
از این مقدمه نتیجه میگیریم منظور حضرت امیر(ع) از قرین ساختن عمل با علم، علوم مادی نیست؛ بلکه علمی است که نورانیت از آن ناشی میشود و انسان را به خدا نزدیک میکند. چنین علمی باید با عمل توأم باشد. خیال نکن هر چه بیشتر درس بخوانی، به خدا نزدیکتر میشوی! این مسأله کلیت ندارد. اگر مرد میدان عمل به آموختههایت بودی، هر قدمی که به خاطر خدا برای کسب علم برداری، پرندگان هوا و ماهیان دریا برای تو استغفار میکنند13. اما اگر آن نورانیت و اخلاص را نداشته باشی، و علم را برای دنیا و كسب مقامات دنیا بخواهی،؛ لَمْ یَزْدَدْ مِنَ اللَّهِ إِلَّا بُعْداً.
پس اول باید اهل عمل و تزکیه باشی و دلت پاک شده باشد، تا لیاقت آن علم و نورانیت را پیدا کنی.
1؛ . كهف / 104.
2؛ . بحارالأنوار، ج 2، ص 111، باب 15، ذم علماء السوء.
3؛ . نهجالبلاغة، ص 539، كلمه قصار 366.
4؛ . بحارالأنوار، ج 2، ص 30، باب 9، استعمال العلم.
5؛ . بحارالأنوار، ج 2، ص 37، باب 9، استعمال العلم.
6؛ . ابراهیم / 7.
7؛ . بحارالأنوار، ج 2، ص 107، باب 15، ذم علماء السوء.
8؛ . ر.ك: بحارالأنوار، ج 2، ص 107، باب 15- ذم علماء السوء؛ الدِّینَارُ دَاءُ الدِّینِ وَ الْعَالِمُ طَبِیبُ الدِّینِ فَإِذَا رَأَیْتُمُ الطَّبِیبَ یَجُرُّ الدَّاءَ إِلَى نَفْسِهِ فَاتَّهِمُوهُ وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ غَیْرُ نَاصِحٍ لِغَیْرِه.
9؛ . صف / ؛ 2-3.
10؛ . آلعمران / ؛ 188.
11؛ . بحارالأنوار، ج 40، ص 128، باب 93.
12؛ . بحارالأنوار، ج 1، ص 224، باب 7، آداب طلب العلم و أحكامه.
13؛ . ر.ك: بحارالأنوار، ج 1، ص 177، باب 1، فرض العلم و وجوب طلبه و الحث؛ علیه؛ مَنْ خَرَجَ مِنْ بَیْتِهِ لِیَلْتَمِسَ بَاباً مِنَ الْعِلْمِ لِیَنْتَفِعَ بِهِ وَ یُعَلِّمَهُ غَیْرَهُ كَتَبَ اللَّهُ لَهُ بِكُلِّ خُطْوَةٍ عِبَادَةَ أَلْفِ سَنَةٍ صِیَامَهَا وَ قِیَامَهَا وَ حَفَّتْهُ الْمَلَائِكَةُ بِأَجْنِحَتِهَا وَ صَلَّى عَلَیْهِ طُیُورُ السَّمَاءِ وَ حِیتَانُ الْبَحْرِ وَ دَوَابُّ الْبَر.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/21 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در ادامه بررسی روایتی که نوف بکالی از امیرالمؤمنین(ع) نقل كرده، به این فراز رسیدیم: یَظَلُّ دَائِماً نَشَاطُهُ بَعِیداً كَسَلُهُ قَرِیباً أَمَلُهُ قَلِیلًا زَلَلُهُ مُتَوَقِّعاً أَجَلَهُ خَاشِعاً قَلْبُهُ ذَاكِراً رَبَّهُ قَانِعَةً نَفْسُهُ عَازِباً جَهْلُهُ مُحْرِزاً دِینَهُ مَیِّتاً دَاؤهُ كَاظِماً غَیْظَهُ صَافِیاً خُلُقُهُ آمِناً مِنْهُ جَارُهُ سَهْلًا أَمْرُهُ مَعْدُوماً كِبْرُهُ بَیِّناً صَبْرُهُ كَثِیراً ذِكْرُهُ؛ شیعیان حقیقی روز را به شب میآورند در حالی که همواره با نشاط و از تنبلی و کسالت دور هستند، آرزوی آنها نزدیک و لغزشهایشان کم است و در انتظار اجل به سر میبرند. نكته جدید كه در این فراز مورد تأكید قرار گرفته این است كه شیعیان آرزوهایشان کوتاه است و در انتظار اجل و مرگ هستند.
مسأله پرهیز از آرزوهای دور و دراز در بسیاری از روایات مورد توجه قرار گرفته است. حضرت امیر(ع) در حدیث معروفی میفرمایند: إِنَّمَا أَخَافُ عَلَیْكُمُ اثْنَتَیْنِ اتِّبَاعَ الْهَوَى وَ طُولَ الْأَمَلِ1؛ حضرت فرمودند من نسبت به امت خودم از دو چیز خائف هستم: یکی پیروی از هوای نفس و دیگری آرزوهای دور و دراز. در اینجا این سؤال پیش میآید که آیا آرزو داشتن بد است؟ مراد از اینکه آرزوهای طولانی مذموم است، چیست؟
اصل امید و آرزو یکی از نعمتهای خداست. اگر انسان نسبت به آیندهاش امیدوار نباشد و خواسته ارزشمندی را آرزو نكند، خود به خود تنبل و کسل میشود. نقل شده كه روزی حضرت عیسی(ع) از راهی عبور میکردند. پیرمردی را در حال کشاورزی دیدند. به ذهن حضرت عیسی خطور کرد که كسی كه در این سن، با این تلاش و جدیت مشغول شخم زدن زمین است، حتماً آرزو دارد که محصول خوبی برداشت کند. ایشان از خدا خواستند که این آرزو از دل پیرمرد برداشته شود. خدای متعال هم خواسته آن حضرت را مستجاب كرد و آن پیرمرد با خود اندیشید که من برای چه کار میکنم و كار كردن من چه فایدهای دارد؟ لذا بیل را بر زمین انداخت و همان جا خوابید. با مشاهده این صحنه حضرت عیسی(ع) از خداوند خواست كه امید و آرزوی پیرمرد را به او بازگرداند. خداوند مجدداً خواسته آن حضرت را مستجاب كرد و پیرمرد كه امید در دل او زنده شده بود، از جا برخاست و دوباره مشغول به کار شد2.
از این داستان چنین استفاده میشود که امید و آرزو در زندگی انسان چه نقش مهمی دارد. اگر آرزو در دل انسان وجود نداشته باشد، هیچ کس کار نمیکند و امور جامعه تعطیل میشود. همچنانكه آرزو در رسیدن به سعادت اخروی نیز نقشی مهم دارد. زیرا اگر انسان آرزوی رفتن به بهشت را نداشته باشد، نسبت به انجام عبادتهای طولانی، سخت و طاقتفرسا اقدام نمیکند. پس داشتن امید و آرزو به عنوان عامل تحرک و فعالیت، نعمتی است از جانب خداوند برای انسان و كسی آن را مذمت نمیکند؛ بلکه باید خدا را شکر کرد که چنین نعمتی به انسان داده، تا انگیزهای برای تلاش، تحرك و فعالیت او در امور دنیا و آخرتش ایجاد كند. آنچه در این میان مذموم است این است که آرزویهای دنیوی انسان بهقدری زیاد شود که از آخرت غافل شود.
سعدی نقل میکند شخصی کوزهای داشت كه در آن مقداری روغن ذخیره کرده بود. روزی در حالی که چوبدستی در دست داشت، كنار كوزه نشسته و مشغول خیالبافی بود و با خود میگفت: فردا روغنها را میفروشم و با پول آن گوسفندی میخرم. این گوسفند بعد از چندی میزاید و بعد از مدتی بچههایش بزرگ میشوند و هر کدام از آنها نیز زایمان میکنند. کم کم گلهای از این گوسفندان به دست میآورم و هر روز از شیر گوسفندانم روغن میگیرم و آن را میفروشم و بعد از مدتی كه از این طریق ثروتی بهدست آوردم، کاخی میخرم و نوکران و خدم و حشمی را بهكار میگیرم و خودم روی تختی مینشینم و به خدمه خود دستور میدهم و اگر کسی تخلف کند، با این چوب توی سرش میزنم؛ و در همین خیال چوب را بلند کرد تا بر سر نوکر متخلف بزند؛ اما به جای نوكر متخلف خیالی، چوب به كوزه خورد و آن را شکست. با شكستن كوزه روغنها هم بر زمین ریخت و همه چیز تمام شد.
آنچه مورد مذمت است چنین خیالپردازیها و آرزوهای دور و دراز برای امور دنیا است که طبعاً انسان را از رسیدگی به کارهای آخرتش باز میدارد؛ انسان فراموش میکند كه مرگ در انتظار اوست و سرنوشت او پس از مرگ چه خواهد شد.
خداوند هم در قرآن كسانی را كه مبتلا به چنین آروزهایی هستند مذمت كرده و میفرماید:؛ ذَرْهُمْ یَأْكُلُواْ وَیَتَمَتَّعُواْ وَیُلْهِهِمُ الأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ3. خداوند در این آیه خطاب به حضرت رسول(ص) میفرماید: کسانی که دعوت تو را استجابت نمیکنند و حاضر نیستند كلام تو را بشنوند و نصیحتهای تو را گوش کنند، به واسطه گناهانی که مرتکب شدهاند خدا بر دلهایشان مهر زده و کوردل شدهاند؛ آنها را رها کن؛ بگذار بخورند و بچرند و به دنبال لذتها، آرزوها و منافع دنیا كه باعث سرگرمیشان و موجب فراموشی آخرت و وظایف دینی، فردی، و اجتماعی میشود بروند. اما به زودی خواهند فهمید؛ روزی که کار از کار گذشته و دیگر زمینه جبران برای آنها باقی نمانده است. از همین آیه میتوان دریافت آرزویی مذموم است كه انسان را از آخرت و وظایف دینی غافل کند.
اما اگر آرزویی از یاد خدا در امور دنیایی برخاسته باشد، مثل آرزوی ساختن یک بیمارستان یا مدرسه برای خدمت به مردم، چنین آرزویی مذموم نیست، زیرا این آرزو انسان را از یاد خدا غافل نمیکند؛ بلكه برخاسته از یاد خدا و قیامت است و تلاش برای رسیدن به آن هم ـاگر به قصد اطاعت از خدا باشدـ عبادت و آخرت طلبی است.
برخی در نتیجه برداشتهای غلط و یا از سر غرضورزی و برای زیر سؤال بردن ارزشهای اسلامی و الهی روایاتی را که آرزوی طولانی را مذمت كرده به غلط تفسیر كرده و میگویند دین مردم را تنبل و بیکاره بار میآورد. حدود 20 سال پیش یکی از نویسندگان معروف دگراندیش با نوشتن مقالاتی به اصطلاح علمی و با استناد به اصول روانشناسی و جامعهشناسی چنین القا میكرد که ما برای پیشرفت اقتصادی و صنعتی باید با دین و مفاهیم دینی خداحافظی کنیم. انسان نمیتواند از یک سو طالب فتح کره مریخ باشد، و از سوی دیگر اهل زهد و دینداری باشد؛ این دو با هم نمیسازند! ادعا میکرد: اگر ما به دنبال تکنولوژی جدید هستیم، باید فرهنگ آن را هم بپذیریم، چون پیشرفتهای سریع اروپا و مغرب زمین نتیجه فرهنگ حاكم بر آن جوامع است؛ اما اگر بخواهیم بر فرهنگ خودمان و ارزشهای اسلامی و معنوی آن پافشاری كنیم، باید از پیشرفت صنعتی و دسترسی به تکنولوژیهای جدید چشم بپوشیم!
ما نباید چنین شبهاتی را ساده بگیریم. مبادا تدریجاً در ذهن افراد ساده رسوخ کند و ناخودآگاه آنها را نسبت به دین و ارزشهای دینی سست كند. البته روشن است كه ادعای جداییناپذیری تکنولوژی از فرهنگ ابتذال مغالطهای بیش نیست و میتوان تکنولوژی جدید و پیشرفته را بدون فروغلتیدن در منجلاب فرهنگ مبتذل غربی به دست آورد. مگر نه اینكه زمانی که مغرب زمین در توحش به سر میبرد، مسلمانان در دنیا پرچمدار علم و صنعت بودند؟ آیا بعد از پیروزی انقلاب، زمانی كه به تعبیر امام ـرضوان الله علیهـ فقط بویی از اسلام در كشور پیچید، فرهنگ دینی مانع پیشرفت علمی و صنعتی كشور شد؟ نه تنها چنین نشد؛ بلکه حتی رواج فرهنگ دینی کمک کرد که ایران از عقب افتادگی ـیا به تعبیر درستتر عقب نگهداشتگیـ؛ ناشی از نفوذ غربیها نجات پیدا کند و به پیشرفتهای علمی برسد که امروز چشم جهانیان را خیره کرده است. و شاید اگر ما بیشتر به ارزشهای دینی پایبند باشیم، در علوم و صنایع مادی هم پیشرفت بیشتری خواهیم کرد.
بنا بر این مذمت از آروزها به معنای پرهیز از آرزوهایی است که صرفاً در جهت لذتهای مادی و دنیوی باشد. اما آرزوهایی كه در نتیجه آنها اسلام عزیزتر شود و جامعه اسلامی در مقابل دشمنان سربلندتر و سرفرازتر گردد، چنین آرزوهایی نه تنها مورد مذمت نیست، بلكه پسندیده و مورد تأیید است. چون این آرزوها انسان را از خدا غافل نمیکند.
حال ما چه كنیم كه به طولالأمل كه پیامبر اكرم(ص) از آن نهی فرموده، مبتلا نشویم؟ ما معتقدیم رفتارهای اختیاری انسان، مبتنی بر اعتقادات و ارزشهاست. یعنی کسی که آگاهانه یا نیمهآگاهانه راهی را انتخاب میکند، در واقع جهانبینی و ارزشهایی را پذیرفته و رفتارش را بر اساس آن بینشها و ارزشها تنظیم میکند. گاهی این اصول شناختی و ارزشها تدوین شده است و انسان آگاهانه سراغ آنها میرود؛ گاهی نیز این اصول به صورت مدون در اختیار انسان نیست و خود او هم متوجه نیست که چه عاملی او را وادار به انجام كاری میکند؛ اما در عمق دلش بینشها و ارزشهایی حاکم و معتبر است كه او را به انجام رفتاری خاص سوق میدهد. روشن است كه بینش الهی نسبت به هستی و زندگی با بینش دنیاپرستانه متفاوت است. دنیاپرستان اصالت را با زندگی چند روزه مادی و لذتهای گذرای دنیا میدانند، و توجهی به عالم دیگر ندارند. از نظر آنها مَا هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا4.؛ این همان منطقی است که در اکثریت مغرب زمین حاکم است. وَمَا یُهْلِكُنَا إِلَّا الدَّهْرُ؛ میگویند: اینکه گفته میشود خدا برای انسانها اجلی تعیین کرده و بعد از آن نیز عالم دیگری در كار است، حرفی پوچ است؛ زندگی و مرگ جریانی طبیعت است. ما مثل یك گیاه در زمین میروییم؛ بعد از مدتی پژمرده میشویم و سرانجام خشک میشویم و همه چیز تمام میشود. چیز دیگری در كار نیست؛ وَمَا یُهْلِكُنَا إِلَّا الدَّهْرُ! بر اساس چنین بینشی من فقط باید در پی این باشم که هر مقدار كه زنده هستم، بیشتر لذت ببرم و خوش باشم. دیگران هم به من چه؟! پدرم، مادرم، خواهرم، برادرم و خانوادهام، هر چه میخواهند بشوند! لازمه بینش ماتریالیستی، فردگرایی است و انسان فردگرا فقط به فکر زندگی و لذت خودش است.
اما اگر بینش ما این باشد كه هُوَ الَّذِی یُحْیِی وَیُمِیتُ5؛ خدا به ما حیات داده و خدا ما را میمیراند و دوباره زنده خواهد کرد؛ اگر نپذیرفتیم كه این زندگی بیهوده است؛ ـأَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ6ـ؛ و پذیرفتیم كه این عالم نقشه و هدفی دارد؛ و اگر باور كردیم كه این عالم به بازیچه خلق نشده ـلَوْ أَرَدْنَا أَن نَّتَّخِذَ لَهْوًا لَّاتَّخَذْنَاهُ مِن لَّدُنَّا إِن كُنَّا فَاعِلِینَ7ـ؛ و بعد از این زندگی، زندگی ابدی در پیش است، نسبت این زندگی با زندگی ابدی چه خواهد بود؟ قطعاً این زندگی مقدمهای برای زندگی ابدی است. یعنی ما باید اینجا خود را بسازیم، تا نتیجه آن را در جهان دیگر ببینیم. این دیدگاه با دیدگاه مادی بسیار متفاوت است. آفرینش هستی سرسری و گترهای نیست؛ خداوند بر اساس حساب و کتاب این عالم را برای هدفی خلق كرده و ما هم باید در این عالم خود را برای حیات حقیقی و ابدی آماده كنیم؛ زیرا وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ8؛ زندگی حقیقی آنجاست. كافران هم وقتی پا به عرصه قیامت گذاشتند، میگویند: یَا لَیْتَنِی قَدَّمْتُ لِحَیَاتِی9؛ کاش برای «زندگی»؛ فکری کرده بودم. زندگی این دنیا نسبت به حیات آخرت حكم دوران جنینی را دارد. ما یک دوره جنینی 9 ماهه داشتیم كه در آن اختیاری از خود نداشتیم. این جهان نیز دوره جنینی دیگری است كه در آن باید با اختیار خود را بسازیم تا در جهان دیگری که جایگاه همیشگی ما است زندگی کنیم.
نگاه مؤمن به زندگی این دنیا مثل استراحتگاهی بینراهی است كه انسان مدت كوتاهی را برای تأمین زاد و توشه در آن توقف میكند. با چنین نگاهی امیرالمؤمنین(ع) آخر شب میگفت: آه! من قلة الزاد و بعد الطریق. او میفهمید چه نسبتی بین زندگی دنیا و آخرت است. اما کسانی که چنین بینشی ندارند، از آخرت غافل میشوند. قرآن هم میفرماید: ذَرْهُمْ یَأْكُلُواْ وَیَتَمَتَّعُواْ وَیُلْهِهِمُ الأَمَلُ. آنها را رها كن كه در آرزوهای دور و دراز خود بمانند.
ما برای نجات از این آرزوها باید بینش معنوی خود را تقویت کنیم و عاملی که میتواند این بینش را در ذهن ما زنده نگه دارد، یاد مرگ است. باید توجه داشته باشیم که مرگ خبر نمیکند. پیغمبر اکرم(ص) میفرمود: قسم به کسی که جان من در دست اوست، من وقتی چشمم را میبندم امید اینکه چششم را باز کنم، ندارم؛ و وقتی چشمم را باز میکنم، امید اینکه بتوانم دوباره چشمم را ببندم ندارم. این یاد مرگ است. چنین کسی فریب دنیا را نمیخورد، دل به زخارف آن نمیبندد و در فکر ظلم به دیگران نیست. او همیشه در این فكر است که در این لحظه باقیمانده از عمرش چه وظیفهای دارد و این فكر با وظیفهای كه او در طول زندگی در جهت خدمت به خلق خدا متعهد شده است، منافاتی ندارد. این طول امل نیست؛ بلكه خداخواهی و آخرتخواهی است. چون در عین اینكه توجه دارد به این كه هر لحظه ممکن است جان به جانآفرین تسلیم کند، در همان لحظه مراقب است كه وظیفهاش را درست انجام دهد؛ سستی و تنبلی نکند؛ در تمام لحظات عمرش دائماً با نشاط کار میکند. اما دلبستگیاش به امور دنیا و آرزوهای مادی؛ آن بسیار کم است.
1؛ . وسائلالشیعة، ج 16، ص 58، باب تحریم اتباع الهوى.
2؛ . بحارالأنوار، ج 14، ص 329، باب 21، مواعظه و حكمه و ما أوحی إلیه.
3؛ . حجر / 3.
4؛ . جاثیه / 24.
5؛ . غافر / 68.
6؛ . مؤمنون / 115.
7؛ . انبیاء / 17.
8؛ . عنكبوت / 64.
9؛ . فجر / 24.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/22 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات قبل حدیث شریفی را از امیرالمؤمنین (ع) در اوصاف شیعیان نقل کردیم و گفتیم شیعیان در رفتارشان آثاری ظاهر میشود و ویژگیهای خاصی دارند از جمله خَاشِعاً قَلْبُهُ ذَاكِراً رَبَّهُ.
در قرآن کریم روی خشوع قلب، هنگام ذکر خدا ، تلاوت قرآن، شنیدن آیات قرآن و نماز تکیه شده و در مقابل آن قساوت قلب ذکر میشود و از آن نکوهش شده است. در آیه 16 از سوره حدید این دو مفهوم در مقابل هم قرار داده شدهاند: أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلَا یَكُونُوا كَالَّذِینَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَیْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَكَثِیرٌ مِّنْهُمْ فَاسِقُونَ1؛ در این آیه به صورت عتابآمیزی مؤمنین را مورد مخاطب قرار داده: آیا هنوز وقت این نشده که دلهای مؤمنین در مقابل یاد خدا خاشع باشد؟ سپس در ادامه میفرماید مثل آن کسانی نباشید که قبلا کتاب به آنها داده شد - یهود و نصاری - ولی دلهای آنها قساوت پیدا کرد. در این آیه در مقابل بسیاری از اهل کتاب که مبتلا به قساوت قلب شدند، از مؤمنین انتظار است که قلبشان خشوع پیدا کند. در سوره بقره دربارة اهل کتاب، مخصوصاً بنی اسرائیل، میفرماید:؛ ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُم مِّن بَعْدِ ذَلِكَ فَهِیَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً2؛ دلهای شما بنی اسرائیل قساوت پیدا کرد و مانند سنگ سخت شد. سپس در ادامه آیه توضیح میدهد که چگونه دلهای بنی اسرائیل از سنگ هم سختتر شد - این شامل امثال بنده هم میشود و اختصاص به بنی اسرائیل ندارد - وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الأَنْهَارُ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاء وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ3؛؛ بعضی از سنگها گاهی شکافته میشوند و نهرهای آب از آن جاری میشود و حتی برخی سنگهایی هستند که از خشیت الهی سقوط میکنند، اما دلهای شما به همان حالت سختی باقی مانده است و به جای اینکه چشمههای آب از آن جاری شود روز به روز سختتر و انعطاف ناپذیرتر میشود و هیچ حرفی در شما اثر نمیکند. این همان است که میفرماید: وَلَا یَكُونُوا كَالَّذِینَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَیْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ. شما مثل بنی اسرائیل نباشید که دلهایشان سخت شد و دیگر هیچ انعطافی در آن پیدا نشد. در مقابل بنیاسرائیل از کسانی که دلهای نرمی دارند و در برابر یاد خدا انعطاف و خشوع پیدا میکند، ستایش میکند؛ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذَا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ4. یکی از علامتهای مؤمنین که قلبشان قساوت ندارد و تحت تأثیر واقع میشود این است که وقتی نام خدا برده میشود، دلشان میلرزد؛ وَإِذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَانًا وَعَلَى رَبِّهِمْ یَتَوَكَّلُونَ.؛ وقتی قرآن تلاوت میشود بر ایمان آنها افزوده میشود. در جای دیگر، قرآن تأکید میکند؛ إِذَا تُتْلَى عَلَیْهِمْ آیَاتُ الرَّحْمَن خَرُّوا سُجَّدًا وَبُكِیًّا5؛ هنگامی که آیات الهی بر آنها تلاوت میشود، سجدهکنان و گریان روی زمین میافتند. یعنی آنچنان انعطاف پیدا میکنند و احساس خشوع میکنند که لازمه آن این است که بدنشان بیاختیار روی زمین میافتد. علامت دلی که قساوت ندارد و نرم است این است که قرآن در آن نفوذ میکند و تحت تأثیر واقع میشود. در آیهای دیگر میفرماید: أَفَمَن شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ فَهُوَ عَلَى نُورٍ مِّن رَّبِّهِ فَوَیْلٌ لِّلْقَاسِیَةِ قُلُوبُهُم مِّن ذِكْرِ اللَّهِ أُوْلَئِكَ فِی ضَلَالٍ مُبِینٍ6؛ در این آیه دو دسته مردم را معرفی میکند؛ یک دسته کسانی که خدا سینهشان را در مقابل حق گشاده و فراخ قرار داده هستند. یعنی آماده پذیرش اسلام هستند و ظرفیت آن را دارند. ولی ما وقتی حرفی دربارة خدا و دین میشنویم، به هیچ عنوان آمادگی شنیدن آن را نداریم. اگر هم بخواهیم بشنویم به ما فشار میآید، سینهمان در مقابل حرف حق، موعظه، و یاد مرگ تنگ میشود. حتی ممکن است انسان به آن حد برسد که وقتی اسم خدا را میشنود، خوشش نیاید!؛ وَإِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَإِذَا ذُكِرَ الَّذِینَ مِن دُونِهِ إِذَا هُمْ یَسْتَبْشِرُونَ7؛ بعضیها وقتی نام خدا برده میشود دلشان حالت اشمئزاز و نفرت پیدا میکند. در ادامه آیه قبلی خداوند همین گروه را دسته دوم از انسانها معرفی میکند و میفرماید: وای بر آن کسانی که دلهایشان قساوت دارد و آمادگی برای شنیدن قرآن ندارند. ویژگی کسانی که آمادگی دارند این است که آلودگی ندارند، دلشان قساوت پیدا نکرده، وقتی آیات قرآنی را میشنوند موی بر اندامشان راست میشود تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ8، پوست بدن آنها دانه دانه میشود، البته به دنبال آن انفعال قلبی است. این حالت یک اثر فیزیکی نیست و صدای قرآن به صورت ظاهری بر بدن اثر نمیگذارد، بلکه منظور این است که قرآن در دل آنها اثری میگذارد و انفعال قلبی ایجاد میکند. این حالت انفعالی، یک حالت ناگهانی است و زیاد هم دوام پیدا نمیکند. سپس میفرماید: بعد از اینکه این حالت برای آن پیدا شد؛ ثُمَّ تَلِینُ جُلُودُهُمْ وَقُلُوبُهُمْ إِلَى ذِكْرِ اللَّهِ، سپس پوستهایشان نرم میشود و دلهایشان متوجه یاد خدا میشود و نرمش پیدا میکنند.
در این چند آیه که دربارة قساوت قلب و خشوع قلب خواندیم عنایت خاصی است و قرآن اهتمام دارد که بگوید وقتی قرآن خوانده میشود، آنهایی که آمادگی دارند، یک حالت انفعالی در آنها پیدا میشود و حالت پوست بدن آنها تغییر میکند و وقتی از معانی قرآن متأثر میشوند خود را روی زمین میاندازند و اشکشان جاری میشود و به حالت سجده روی زمین میافتند؛ خَرُّوا سُجَّدًا وَبُكِیًّا؛ و وَیَخِرُّونَ لِلأَذْقَانِ یَبْكُونَ وَیَزِیدُهُمْ خُشُوعًا9. به حسب معنای ظاهری که از این آیه فهمیده میشود اینها وقتی روی زمین میافتند چانههای خود را روی خاک میمالند در حالی که میگریند، و شنیدن قرآن بر خشوع آنها میافزاید.
قرآن چنین فضایی را برای مؤمنین ترسیم میکند و انتظار دارد کسانی که قرآن را باور دارند و آن را حق میدانند چنین آثاری از آن ظاهر میشود. ولی متأسفانه کسانی که قرآن را میخوانند و توجهی هم به معنای آن ندارند انفعالی در آن پیدا نمیشود؛ بلکه به جای اینکه روی زمین بیفتند و بر خشوع آنها افزوده شود، بر قساوت قلبشان افزوده میشود، وَلاَ یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إَلاَّ خَسَارًا10.
بعد از اینکه باور کردیم قرآن چنین چیزهایی را از مؤمنین انتظار دارد، ما چه کار کنیم که مقداری شباهت به مؤمنین پیدا کنیم؟ همچنین چه چیزی موجب قساوت قلب میشود؟ تا به وسیله پرهیز از آن قساوت قلب را مداوا کنیم و سعی کنیم با شناسایی آن چیزی که موجب رقّت قلب میشود خشوع قلب پیدا کنیم. قرآن اینها را گفته است برای اینکه به ما بفهماند که انتظار دارد ما اینگونه باشیم.
گناه موجب قساوت قلب میشود. خدا روح انسان را طوری ساخته که به هر چه توجه کند یک وابستگی نسبت بهآن پیدا میکند و دلش میخواهد توجه بیشتری به آن کند. برعکس وقتی انسان از چیزی اعراض کند، نفرت به آن چیز در او شدیدتر میشود. مثال بارز آن را در همین خوردنیها میتوان بیان کرد. مثلاً چیزهایی که انسان هیچ وقت نخورده وقتی برای اولین بار میخورد خیلی جاذبه ندارد،با اینکه شاید خیلی هم بدمزه نباشد. در این حال اگر تلقین شود که این خوراکی خیلی چیز خوشمزهایست، وقتی چند بار خورده شد، انسان نسبت به آن علاقهمند میشود. داستانی را سعدی نقل میکند: فردی در بازار عطرفروشان بغداد میگذشت. وقتی وارد بازار شد و بوی عطر مشامش را پر کرد بر زمین افتاد و بیهوش شد. طبیبی آوردند، او گفت این فرد چه کاره است؟ گفتند این دباغ است. گفت بلندش کنید و او را به محل دباغها ببرید. وقتی او را به آنجا بردند، همین که بوی دباغی (که بوی بدی هست) به دماغش خورد، بههوش آمد! مشام او به این بوی دباغی عادت کرده بود و بوی عطر را برنمیتابید! بنابر این یک ویژگی خاصی است که خدا در روح انسان قرار داده است، که وقتی انسان به یک چیزی خیره میشود و آن را تکرار میکند کم کم از آن چیز خوشش میآید و به آن عادت میکند و انس میگیرد، و اگر زیبایی داشته باشد کمکم شیفته آن میشود. کارهای خوب و بد هر دو همینطور است. وقتی انسان گناه را تکرار میکند کمکم با آن انس میگیرد و دیگر به سختی آن را رها میکند؛ انشاءالله در بین ما چنین کسانی نباشند. یک حدیثی را به نظرم در نهایه ابن اثیر در ذیل کلمه «ضراوه»؛ دیدهام که از پیغمبر اکرم(ص) نقل میکند که حضرت فرمودند: ان للخیر ضراوة کضراوة الخمر، کسانی که مسکرات را استفاده میکنند و کمکم به آن؛ معتاد میشوند وقتی به آنها نرسد خمار میشوند. کسانی هم که کار خوب انجام میدهند و به آن عادت میکنند وقتی انجام آن ترک شود احساس ناراحتی میکنند. این واقعیتی است که خود ما هم وقتی یک کاری را چندین بار انجام میدهیم، در ابتدا ممکن است سخت باشد اما چند روز که انجام دادیم آسان و عادت میشود به گونهای که اگر یک روز آن را ترک کنیم گویا گمشدهای داریم. شیطان سعی میکند یک موانعی پیدا کند که کار خوب ترک شود. چند روز که ترک شد دوباره این عادت کم کم ضعیف میشود و از سر ما میرود. مجددا اگر بخواهیم تکرار کنیم باید با سختی آن کار را شروع و تکرار کنیم تا عادت کنیم و آسان بشود. این خاصیت روح انسان است. شاید این از مصادیق آیه شریفه باشد؛ كُلاًّ نُّمِدُّ هَـؤُلاء وَهَـؤُلاء مِنْ عَطَاء رَبِّكَ11، هم کسانی که کار خیر میکنند و دنبال آخرت و رضای الهی هستند آنها را در راهی که انتخاب میکنند کمک میکنیم، و هم آنهایی که دنبال دنیا و کار بد میروند آنها را هم کمک میکنیم. آنهایی که کار خیر میکنند، کار خیر برایشان آسان میشود و راحت تر انجام میدهند به طوری که اگر ترک کنند ناراحت میشوند. آنهایی که راه بد را میروند نیز کمک میکند به طوری که به آن کار عادت میکنند، و آن را به راحتی انجام میدهند به طوری که اگر ترک کنند ناراحت میشوند. این امداد الهی برای همه هست تا در هر مسیری که انتخاب میکنند سرعت بگیرند. اگر راه خوب را انتخاب میکنند، در راه خوب پیشرفت کنند و اگر راه بد را انتخاب میکنند، آنها هم بتوانند پیشرفت کنند. این امتحان است و باید راه برای هر دو باز باشد. بهرحال قساوت قلب اینگونه پیدا میشود که انسان نسبت به آیات الهی بیاعتنایی کند، و هنگامی که قرآن خوانده میشود، بنشیند گپ بزند، جوک بگوید، شوخی بکند، و از نرخ اجناس صحبت کند. خود قرآن دستور میدهد و میگوید: وَإِذَا قُرِىءَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُواْ لَهُ وَأَنصِتُواْ12: وقتی قرآن قرائت میشود، آرام بنشینید و گوش بدهید. اما کسانی هستند که بیاعتنایی میکنند؛ اولین عیب اینکار کفران نعمت است. زیرا خداوند وسیلهای فراهم کرده که دیگری قرآن را بخواند و من گوش کنم. ولی به جای اینکه از قرائت دیگری استفاده کنم، بیاعتنایی میکنم و مشغول صحب کردن در امور دنیا میشوم. یا مثلاً وقت اذان صدای مؤذن بلند میشود به جای اینکه برود نماز، آن وقت انسان به دنبال خرید و بازار و کارهای دیگر میرود و به یک بهانهای از حضور در نماز خود را محروم میکند، این حرکت یک حرکت کفرانآمیز و ناسپاسانه است و نتیجه آن این میشود که علاقه انسان به نماز و قرآن کم میشود. وقتی امروز میتوانست به راحتی به نماز جماعت برود، تنبلی کرد، فردا دیگر به راحتی نمیرود. اگر روزی خواسته باشد به نماز جماعت برود، خیلی باید به خودش فشار بیاورد تا خود را آماده کند. آمادگی روحی؛ انسان به همین نسبت در برنامههایش به طور تصاعدی پیش میرود و چه در کار خوب و چه در کار بد، افزایش پیدا میکند. طبعا وقتی این در مسیر بد ادامه پیدا کرد حالات قلبی اعراض و بیاعتنایی شدت پیدا میکند و مواعظ خوب و قرآنی تأثیری نمیکند، اما اگر از مسیر خوبی رفته باشد، وقتی دید صدای قرآن را میشنود دو زانو مؤدب مینشیند و خوب گوش میدهد، بعد سعی میکند که حالش را مساعد مضمون آیه قرار دهد و مثل اینکه الان در جایی نشسته که جبرئیل قرآن را بر پیغمبر تلاوت میکند و او هم گوش میکند. هر قدر اینگونه توجه بیشتر شود، تمرکز بیشتر میشود، و به دنبال آن اثر قرآن در روح انسان بیشتر شده و به علاقه او نیز افزوده میشود.
همه ما میدانیم که حتی آهنگ قرآن هم نعمت است. چه بسیار انسانهایی که در اثر شنیدن صدای قرآن به اسلام جذب شدند. خدا قرآن را اینقدر با برکت خلق کرده که حتی صدایش هم برای کفار جاذبه دارد و لذا سفارش شده که قرآن را به صوت خوب بخوانید در احوالات حضرت سجاد(ع) نقل شده که ایشان قرآن را در خانه با صدای خوب و بلند میخواندند، از پنجره صدای ایشان شنیده میشد. سقاهایی بودند که مشک آب روی دوششان بود و از این مسیر عبور میکردند، به آنجا که میرسیدند جاذبه صدای امام زین العابدین(ع) آنها را جذب میکرد، میایستادند، و به قرآن خواندن حضرت گوش میدادند. آنقدر میایستادند که قطره، قطره از مشکهای آب میچکید، به طوری که وقتی از آنجا میرفتند مقدار زیادی از مشکشان خالی شده بود13. جاذبه صوت قرآن آنها را اینگونه میخکوب میکرد. حال اگر مفهوم آن را درست درک کنیم و ذهن ما با آن انس پیدا کند و قلب ما با مفاهیم قرآن آشنا شود دیگر نمیتوانیم آن را رها کنیم. بنابراین برای اینکه ما مبتلا به قساوت نشویم باید سعی کنیم حتی المقدور مبتلا به گناه نشویم. گناه اعراض از خدا و کلام او است. وقتی آدم علاقهای به خود خدا ندارد، کلامش را هم اهمیت نمیدهد. دیگر تحت تأثیر آن واقع نمیشود و تمرکز پیدا نمیکند. انسان از چیزی که خوشش میآید روی آن تمرکز میکند. در روانشناسی آزمایشهایی کردهاند که گاهی کسانی از چیزهایی که خوشش نمیآید اگر نام آن چیز روی تخت سیاه نوشته میشود آن را نمیبینند، درحالی که قبل و بعد آن را میبیند. این تجربههای عینی روانشناسی در آزمایشگاه است.
قرآن نعمت عظیمی است؛ اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ كِتَابًا مُّتَشَابِهًا مَّثَانِیَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ، آنچنان خدا این قرآن را زیبا، خوش آهنگ و دارای معانی جذاب قرار داده که مو بر اندام انسان راست میشود. ثُمَّ تَلِینُ جُلُودُهُمْ وَقُلُوبُهُمْ إِلَى ذِكْرِ اللَّهِ؛ ، دلها نرم میشود، توجه به یاد خدا پیدا میکند و این دل که متوجه خدا میشود، دیگر آن را قساوت نمیگیرد. اما وقتی نسبت به کلام خدا، دستورات خدا و احکام خدا بیاعتنایی کرد، کمکم طوری میشود که از شنیدن قرآن هم خسته میشود و دلش نمیخواهد بشنود. آن وقت انسان به آنجا میرسد که: وَإِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ.؛ بهرحال بین ذکر خدا و خشوع قلب یک رابطة تنگاتنگی وجود دارد.
از آیاتی که قرائت شد این رابطه مشهود است. مثل أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ ؛ آیا وقت آن نشده که دلها در مقابل یاد خدا خشوع پیدا کند؟ و یا أَفَمَن شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ تا بعدش که میفرماید فَوَیْلٌ لِّلْقَاسِیَةِ قُلُوبُهُم مِّن ذِكْرِ اللَّهِ ، بین قساوت قلب و نفرت از یاد خدا و قرآن و کلام خدا هم نیز یک رابطهای است اینجا هم ملاحظه میفرماید خَاشِعاً قَلْبُهُ ذَاكِراً رَبَّهُ، شاید اصلش ذَاكِراً رَبَّهُ خَاشِعاً قَلْبُهُ بوده است. در نقلها تقدم و تأخرها کم نیست. بهرحال هر کدام که باشد رابطه بین خشوع قلب و یاد خدا را میرساند.
هر نوع خشوعی مطلوب نیست کسانی هستند که قلبشان ضعیف است و هر حادثهای که اتفاق میافتد زود متأثر میشوند. این هنر نیست، این حالت بچگانه است. آنکه مهم است این است که انسان قلبش در مقابل یاد خدا و کلام خدا خاشع باشد، نه در مقابل هر چیز دیگر. انسان در مقابل بعضی چیزها، مثل دشمن، باید محکم بایستد و هیچ خمی به ابرو نیاورد و هیچ اثر انفعالی از خود نشان ندهند. آنجایی که دشمن میخواهد از تأثر انسان سوء استفاده کند باید خیلی خونسرد باشد و با لب خندان اظهار شادی هم بکند. در مقابل یاد خدا، انسان باید متأثر بشود ولی در بسیاری از جاهای دیگر باید قرص و محکم ایستاد به طوری که احساس نشود که تأثری در ما پیدا شده است. آنچه که مهم است شجاعت و قوت قلب و صلابت انسان است در مقابل کسانی که میخواهند آدم را بشکنند. اما انسان باید در مقابل یاد خدا، یاد قیامت و یاد نعمت خدا از شوق بگرید و در مقابل یاد عذاب خدا نیز از خوف بگرید یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَطَمَعًا 14؛ هم از سر خوف و هم از سر طمع و امید حالت خشوع داشته باشد.
1؛ حدید،16.
2؛ بقره، 74.
3؛ همان.
4؛ انفال: 3.
5؛ مریم: 59.
6؛ زمر: 23.
7؛ زمر: 46.
8؛ زمر: 24.
9؛ كهف: 110.
10؛ اسراء:83.
11؛ اسراء: 21.
12؛ . اعراف / 204.
13؛ . ر.ك:الكافی، ج 2، ص 616، باب ترتیل القرآن بالصوت الحسن؛ كَانَ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ(ص)أَحْسَنَ النَّاسِ صَوْتاً بِالْقُرْآنِ وَ كَانَ السَّقَّاءُونَ یَمُرُّونَ فَیَقِفُونَ بِبَابِهِ یَسْمَعُونَ قِرَاءَتَه.
14؛ . سجده / 16.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/23 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در ادامه شرح روایت نوف بكالی از امیرالمؤمنین(ع) در وصف شیعیان به این فراز رسیدیم: قَانِعَةً نَفْسُهُ عَازِباً جَهْلَهُ مُحْرِزاً دِینَهُ مَیِّتاً دَاؤهُ. این صفات بیشتر مربوط به اخلاق فردی مؤمنین است. یكی از این ویژگیها «قناعت»؛ است كه مثل مفهوم زهد و بسیاری از مفاهیم دیگر، علیرغم اینکه در فرهنگ اسلامی و شیعی مورد توجه قرار گرفته، ولی برای بسیاری از افراد به درستی تفسیر نشده است. در فرهنگ عمومی «قناعت»؛ به عنوان صفتی خوب و پسندیده شناخته شده و در ادبیات و اشعار ما هم شواهد زیادی بر این امر دیده میشود؛ روایات فراوانی هم در این باره از معصومین(ع) نقل شده است. اما «قناعت»؛ چیست؟
مسأله زهد و قناعت در فرهنگ ما دارای جایگاه ویژهای است و سفارشات زیادی نسبت به آن شده است. اما بعضی؛ به غلط تصور میكنند «قناعت»؛ یعنی اینكه انسان به دنبال كسب درآمد و کار و فعالیت اجتماعی نباشد و مثل بعضی از مرتاضها زندگی كند. براساس همین تلقی از قناعت، عدهای نیز چنین القا میكنند كه كسی که فقط دنبال عبادت باشد، نه در پی ثروت و كسب و كار، و به لقمه نان جویی قناعت کند، چنین كسی پیشرفتی در علم و صنعت نخواهد کرد. بنابراین ما یا باید از پیشرفت علمی و صنعتی صرف نظر کنیم و یا از فرهنگ دینیِ خود؛ و چون نمیتوان از از پیشرفتهای علمی و اقتصادی چشمپوشی کرد، چارهای جز این نیست كه ما از ارزشهای دینی خود صرف نظر کنیم و ما هم به راهی برویم که رهروان رفتند؛ یعنی فرهنگ غربی را بپذیریم و ارزشها و احکام اسلام را تعطیل کنیم.
پیش از این نیز اشاره کردیم که این ادعا، مغالطهای بیش نیست و هیچ منافاتی بین حفظ ارزشها با پیشرفت علمی، صنعتی و اقتصادی نیست؛ بلکه حتی میتوان با حفظ ارزشها سیادت سیاسی و بینالمللی هم کسب کرد.
اما «قناعت»؛ یعنی چه؟ آیا یعنی خودداری از كار و کسب درآمد و پرهیز از فعالیت اقتصادی، علمی، صنعتی و کشاورزی؟ برای ارایه تعریفی روشن از قناعت دو عنصر را باید در نظر بگیریم: 1ـ پرهیز از زیادهروی و اسراف در مصرف و رعایت حد و اندازه؛ حتی با دسترسی به ثروت و امكانات مادی؛ 2 رضایت قلبی به این رویه؛ چون ممكن است كسی کم مصرف کند، ولی از اینكه دیگران بیشتر از او از امكانات مادی بهرهمند هستند و او از آنها استفاده نمیكند، ناراحت باشد. برای تحقق مفهوم «قناعت»؛ هر دو عنصر «پرهیز از اسراف»؛ و «رضایت قلبی»؛ لازم است.
ما چگونه این خلق نیكو را در خود ایجاد كنیم؟ برای كسانی كه اهل تعبد نسبت به احکام شرع و سیره پیشوایان دینی هستند، الگوپذیری از ائمه(ع) و بزرگان دین راه مناسبی برای ایجاد روحیه قناعت است؛ ضمن اینكه به این واسطه روحیه ولایتپذیری هم در فرد تقویت میشود. به طور طبیعی کسی كه دیگری را دوست داشته باشد، میخواهد به او شباهت داشته باشد. ما اگر اهل بیت(ع) را دوست داشته باشیم، وقتی بدانیم آنها اهل قناعت بودهاند، دوست داریم مثل آنها بشویم. اما میدانیم این روش برای همه مناسب نیست و عموم مردم صرفاً به دلیل ستایش «قناعت»؛ در روایات و متون دینی، و یا به خاطر تبعیت از پیغمبر اکرم(ص) و ائمه اطهار(ع) قناعت را پیشه خود نخواهند كرد. امروزه بسیاری از اقشار مردم در جوامع مختلف دوست دارند كه همه مسایل با استدلال عقلی برایشان حل و تبیین شود و تعبد و تقلید را نمیپسندد؛ از طرف دیگر، بسیاری از مردم نیز در آن سطح از معرفت و ایمان نیستند كه به راحتی با تبعیت از اسوههای متعالی، گام در راه مراتب عالی اخلاقی بگذارند. لذا در قرآن و روایات، در موارد فراوانی از شیوههای تربیتی دیگری نیز برای تشویق مردم به انجام كارهای خیر استفاده شده است (همچنانكه پیش از این در باره تشویق مردم به جهاد گفته شد) تا اكثریتی كه در مراتب پایینتری از معرفت و ایمان قرار دارند، از دسترسی به مقامات و اجر و ثواب در حد خود محروم نمانند؛ علاوه بر اینكه ممكن است تدریجاً مراحل رشد و تعالی را پیموده و به مراتب بالاتر نیز صعود كنند.
حال، ما چه کنیم که روح قناعت در ما تقویت شود و ملکه قناعت پیدا کنیم؟ در مقابل قناعت، دو صفت مذموم وجود دارد:؛ 1ـ؛ حرص 2ـ طمع؛ ضمن اینكه این دو صفت با یكدیگر قابل جمع است. «حرص»؛ یعنی انسان نسبت به متعلقات و ثروت دنیا و همه امور مادی سیریناپذیر باشد. اگر حرص به حدی شدت پیدا كند كه انسان بخواهد به حقوق دیگران هم تجاوز كند، به حد «طمع»؛ رسیده است. اما هر کس كه حرص و طمع ندارد، لزوماً انسان قانعی نیست؛ بلكه چنین كسی در صورتی قانع است که به وضعیت خود راضی باشد؛ حتی اگر ثروت فراوانی هم داشته باشد.
بنا بر این داشتن ثروت زیاد، منافاتی با قناعت ندارد؛ همچنانكه نداشتن ثروت هم ملازم با قناعت نیست. برای ایجاد و تقویت این صفت پسندیده راههایی وجود دارد. اولین و سادهترین راه تبعیت و تعبد نسبت به كلام و سیره اهلبیت(ع) است. راههای دیگری نیز در كتابهای اخلاقی و بعضی روایات ذكر شده كه به بعضی از آنها اشاره میكنیم.
در این جهت توصیههای گوناگونی هم از سوی مكاتب مختلف ارایه شده است. از جمله اینكه: آنچه بیش از هر چیز برای انسان ارزش دارد راحتی و آرامش است؛ و هر قدر تعلقات انسان نسبت به دنیا کمتر باشد، آسوده تر و راحتتر است. پس انسان برای رهایی از چنگال مشكلات و ناراحتیها باید تعلقاتش را از همه چیز، از جمله تعلق به دارایی و لذتهای دنیا را قطع كند و به مقدار اندكی كه برای زنده ماندن لازم است، اكتفا كند. این ـتقریباًـ روح عرفانهای شرقی مثل بودیسم و هندوئیسم است و البته نمونهای هم در فلسفه یونان قدیم دارد.
توصیه دیگر كه از سوی بعضی مكاتب فلسفه یونانی رواج پیدا کرده و در ادبیات ما هم رایج است، این است که سعادت انسان در اعتدال است. انسان دارای قوای مختلف نفسانی است كه هر یك حد افراط و تفریط و حد میانهای دارد و عدول از حد وسط در همه آنها مذموم است. به عنوان مثال:اگر انسان پرخوری کند، بیمار میشود؛ همچنانكه کمخوری باعث ضعف او میشود؛ و حد وسط این است که به اندازه نیاز بدنش از غذا استفاده کند.
این مكتب اخلاقی از زمان ارسطو رواج پیدا کرده و در کتابهای اخلاقی ما مثل «جامعالسعادات»؛ و «معراجالسعادة»؛ نیز همین سبک ترویج شده است. در این مكتب پشتوانه تمام توصیهها در اخلاق این است که عقل سلیم انسانها چنین؛ كارهایی را می پذیرد؛ و جزء «آراء محموده»؛ هستند. بر این اساس هر عاقلی فرد حریص و طمعكار را مذمت میکند؛ همچنانكه كسی را كه حاضر نیست در پی کسب و کار برود مورد ملامت قرار میدهد. حد اعتدال این است که انسان اهل کار و تلاش باشد و به دستآورد خود هم راضی باشد. این، قناعت است. اینهم راه دیگری است برای تشویق انسان به كسب صفات خوبی مثل قناعت؛ استناد به آراء محموده.
ممكن است كسانی هیچ یك از این راهها را نپذیرند و بگویند چه کسی گفته است حد وسط خوب است؟ اگر مال و ثروت خوب است، چرا باید حدی را در آن رعایت كنیم؟
در پاسخ به این شبهه باید گفت: اصولاً این عالم، عالم محدودیتهاست و در این دنیا هیچ چیز نامحدودی وجود ندارد؛ امكاناتی كه در اختیار بشر است، توان جسمی؛ او، توان فکری، قدرت، علم و.... همه چیز او در این عالم محدود است. از سوی دیگر، همه انسانها خواستههای متعددی دارند؛ از خواستهها و نیازهای مادی مثل تنفس، خوراك، پوشاك و... تا نیازهای معنوی مثل عواطف، احساسات و... و برای اینكه انسان از دسترسی به خواستههای مطلوبتر باز نماند، باید محدودیتهایی كه او را در بر گرفته، به نحو مناسبی تنظیم و مدیریت شود. چون اگر ما قوای خود را فقط در تحصیل بعضی از خواستهها متمرکز کنیم و از چیزهای دیگر بمانیم، به همان نسبت از انسانیت ما كه هدف خلقت است، کاسته میشود. طلبهای را فرض كنید كه شبانهروز به عبادت و نماز بپردازد و دنبال درس نرود. آیا این كار درست است؟ یا بر عكس،تمام وقت خود را به درس و بحث اختصاص دهد و حتی به عبادات واجب خود هم نپردازد. هر دو كار غلط است. چون ما برای هر یک از این كمالات ظرفیتی خاص از توان و امكانات را در اختیار داریم كه نباید یكی از آنها مزاحم دیگر شود. همچنانكه نیازهای مادی ما نباید فدای عبادت و درسخواندن شود. انسان مجموعهای از نیازهای مادی و معنوی دارد كه باید فرصت، استعداد، توان و ظرفیت محدود خود را برای تأمین همه نیازهای مادی و معنوی خود تقسیم كند. شاید ما چگونگی تقسیم این امكانات محدود برای رفع همه نیازهای خود را بلد نباشیم. دین در این زمینه به ما کمک میکند. در این جهت بخشی از نیاز ما به عبادت به عنوان واجبات مشخص شده كه باید به آن بپردازیم. فراگرفتن برخی از علوم نیز برای ما لازم است كه این مقدار را هم دین واجب كرده است.برای گذران زندگی هم نیازمند تحصیل روزی هستیم تا دست ما جلوی دیگران دراز نباشد. این هم در دین واجب شده است، و الی آخر. دین برای تنظیم صحیح برنامهها و رعایت حد اعتدال به ما كمك میكند. تفسیر صحیح اعتدال هم این است كه از هر قوه بهگونهای استفاده کنیم که مزاحم قوه کاملتر و عالیتر نشود؛تعطیل کردن هر قوه، غلط؛ زیادهروی در استفاده از هر قوه که مزاحم قوا و استعدادهای دیگر باشد، نیز ممنوع است. این حد اعتدال است.
انسان موجودی است كه در زمینههای مختلف سیریناپذیر است. اگر به دنبال كسب مال و ثروت رفت، هر چه درآمد داشته باشد، به دنبال بیشتر از آن است؛ تا جایی كه در روایات نقل شده كه اگر همه اموال روی زمین را به یك نفر بدهند، او به فکر این است كه چگونه اموالی كه در آسمانهاست تصرف كند. حتی در این جهت تا جایی ممكن است پیش برود كه حلال و حرام هم برایش تفاوتی نداشته باشد. این باعث میشود که همه ظرفیتهای تکاملی انسان تعطیل شود و تحتالشعاع این تمایل افراطی قرار بگیرد. انسانیت فقط جمع مال نیست. رفع نیاز به خوراک، لباس، مسکن و سایر امور مادی در حدی مطلوب است که سفر چند روزه دنیا را بگذرانیم. ما باید به فکر زندگی ابدی باشیم.
البته خدای متعال برای امتحان ما شرایطی را مقدر فرموده؛ از جمله اینكه: وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضًا سُخْرِیًّا1؛ باید ثروت کسی بیشتر و ثروت دیگری کمتر باشد، همچنانكه افراد مختلف در علم و قدرت متفاوتاند؛ تا چرخ زندگی عالم بچرخد و زمینه برای امتحان و رشد و تکامل همه فراهم شود؛ وَرَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِّیَبْلُوَكُمْ فِی مَا آتَاكُمْ2. این اختلاف شرایط افراد دلیل نمیشود كه وجهه همت هر كس رشد در همان زمینه باشد. اینكار مثل این است که انسان سعی کند یکی از اندامهایش بیش از سایر اندامها رشد کند. همچنانكه زیبایی بدن انسان به رعایت تناسب اندام اوست، رشد ظرفیتهای مختلف روح انسان هم باید به تناسب باشد. لازمه تناسب هم این است که هر یك از این ظرفیتها حد معینی داشته باشد؛ و این یعنی اینكه نه بیشتر باشد، نه کمتر؛ یعنی اعتدال.
پس ما برای اینکه بتوانیم همه قوای خود را به طور متناسب و متعادل رشد بدهیم، باید برای هریک از فعالیتهای؛ مادی خود هم حدی را در نظر بگیریم. چون اگر بیش از حد نیاز از نعمتهای مادی استفاده کنیم، از سویی موجب هدر رفتن نیروی خود شدهایم و از سوی دیگر چون استفاده بیشتر، موجب لذت افزونتر است، در نتیجه موجب میشود علاقه ما هم به آن سو بیشتر جلب شود و به آن دلبسته شویم و در نتیجه از مدارج و کمالات معنوی بازبمانیم.
پس توصیه به رعایت حد اعتدال در مصرف نعمتهای مادی ـ؛ حتی در صورت تمكن مالیـ به این دلیل است كه هم نیروی ما بیجهت صرف نشود، و هم اسراف در مصرف مانع ما از امور دیگر نشود. شخص پرخور فکرش درست کار نمیکند؛ آرامش روحی هم ندارد؛ حتی اندامهای دیگرش هم بهواسطه بیماریهای ناشی از پرخوری درست کار نمیکنند. پس باید همه چیز در حد اعتدال رشد بکند تا انسان بتواند به سعادت و کمالی که لایق اوست، یعنی همان کمال متناسب و متعادل نائل شود و این امر در سایه قرب خدا و اطاعت از دستورهای او حاصل میشود.
1؛ . زخرف / 32.
2؛ . انعام / 165.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/24 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
امیرالمؤمنین(ع) در ادامه بیان اوصاف شیعیان میفرمایند: قَانِعَةً نَفْسُهُ عَازِباً جَهْلَهُ مُحْرِزاً دِینَهُ مَیِّتاً دَاؤهُ. در جلسه گذشته مقداری در باره «قناعت»؛ صحبت شد و به این نتیجه رسیدیم كه ستایش قناعت به معنای ستایش تنبلی و بیکاری نیست؛ بلکه قناعت یعنی کم مصرف کردن و راضی بودن به این كار. این روش در غالب نظامهای اخلاقی دنیا ستایش شده و هر نظامی بر اساس مبانی خود سعی در ترویج آن دارد.
همچنین گفتیم كه ما علاوه بر تأسی و تشبه به اولیای خدا در رفتارهای خود، با توجه به معنایی که برای قناعت بیان شد، مبنای شناختی محکمی نیز برای عدم تنافی بین قناعت و كار و تلاش داریم. چون نهتنها كار و فعالیت اقتصادی و كسب روزی حلال مطلوب است، بلكه حتی گاهی بعضی از این فعالیتها ، اگر مورد نیاز جامعه اسلامی باشد، به حد وجوب هم میرسد.
در این میان آنچه باعث میشود انسان در استفاده از حاصل كار و تلاش خود و نعمتهای فراوان خدادای زیاده روی و اسراف نکند، نگرش مؤمن نسبت به زندگی دنیا است. کسانی که تمام همّشان التذاذات دنیا است و آن را هدف میدانند و منکر عالم آخرت هستند، و یا ایمانشان ضعیف است، تصور میکنند که لذت، منحصر در خوردنی، آشامیدن و سایر لذایذ مادی است و حتی ـاگر آخرت را هم بخواهندـ به خاطر همین لذتها میخواهند. بنابر چنین تفکری طبیعی است که انسان تمام تلاش خود را به كار میبرد تا هر چه بیشتر ثروت بیاندوزد، یا پست و مقام بالاتری به دست آورد، تا بیشتر بتواند از لذایذ دنیا بهرهمند شود.
اما اگر انسان به زندگی دنیا به عنوان یک دوران جنینی و مقدمهای برای زندگی در عالم دیگر نگریست و توجه داشت كه زندگی این دنیا زندگی حقیقی نیست، و عالم دیگر بهقدری شرافت و ارزش دارد که این زندگی نسبت به آن چیزی به حساب نمیآید، چنین کسی سعی میکند هر کاری كه انجام میدهد، برای عالم دیگر مفید باشد؛ ملاک او برای انتخاب نوع و مقدار کار میزان تأثیر آن در عالم ابدی است. لذا اگر برای او بیل زدن واجب باشد، این كار را انجام میدهد؛ و اگر اداره بخشی از جامعه را ضروری بداند، به این كار اقدام میكند؛ و اگر احساس كند لازم است به تحصیل علم بپردازد، چنین میكند. وظیفه او هر چه اقتضا كند تمام همّ و قدرت خود را صرف انجام تکلیف واجب خود میکند؛ تا خدا از او راضی باشد و سعادت آخرتش را ؛ به دست آورد. هم چنین برای چنین كسی میزان استفاده از نعمتهای الهی و بهرهمندی از درآمدهای خود و نعمتهای الهی، به اندازهای است که بتواند به وظایفش عمل کند. اگر تكلیف او حضور در میدان جهاد باشد، باید نیروی بدنی لازم را داشته باشد؛ لذا برای تأمین نیروی بدنی مورد نیاز باید از نعمتهای الهی بهاندازه استفاده کند. اگر تحصیل علم بر او واجب است، باید به مقداری از خوراکیها استفاده کند که بتواند وظیفة تحصیل علم را انجام دهد. برای چنین كسی ملاك و میزان استفاده از لذتهای دنیا ؛ دلخواه و هوس او نیست. او به دنیا و تمتعات آن به عنوان ؛ ابزار، مقدمه و مركبی برای رسیدن به آخرت نگاه میكند و ارزش و اهمیت این ابزار و مرکب برایش تا آنجاست که او را به آخرت برساند.
اگر ارزش زندگی دنیا به این باشد كه انسان مرتباً از نعمتهای آن مصرف کند، تا بتواند دوباره مصرف کند، صبح تا شب کار كند، تا درآمدی بهدست آورد و غذایی تهیه كند، تا باز بتواند کار کند، این کار عاقلانهای نیست.
أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا1؟ این زندگی بازیچه نیست. زندگی باید هدف داشته باشد. البته لازمه زندگی این دنیا استفاده از نعمتهای مادی است؛ اما باید به حد ضرورت اكتفا كرد.
آنچه به زندگی انسان ارزش عقلایی میدهد هدفِ آن است. هدف مؤمن هم رسیدن به قرب خداست تا جایی كه انسان همسایه خدا شود. همسر فرعون كه ملكه مصر بود، دعا میکرد: رَبِّ ابْنِ لِی عِندَكَ بَیْتًا فِی الْجَنَّةِ2؛ خدایا برای من خانهای در بهشت، كنار خودت بساز. این كلام از كسی مثل همسر فرعون كه از انواع نعمتهای مادی دنیا بهرهمند بود، نشانه این است كه او به حدی از معرفت رسیده بود كه برای دنیا و لذتهای آن هیچ ارزشی قائل نبود.
كسی كه چنین بینشی داشته باشد، از بهرههای مادی دنیا به اندازهای استفاده میکند که برای پیمودن راه لازم باشد. لذا به فکر زیادهخواهی، افزونطلبی و انباشتن ثروت نیست. مصرف بیش از اندازه برای مؤمن باعث مزاحمت اوست. البته اگر تحصیل مال برای انجام وظایف دیگر لازم باشد، کار کردن و ثروتاندوزی عبادت میشود؛ الْعِبَادَةُ عَشَرَةُ أَجْزَاءٍ تِسْعَةُ أَجْزَاءٍ فِی طَلَبِ الْحَلَال3. اما در عین حال مؤمن فقط به اندازه نیاز خود از درآمدش استفاده میکند. این با قناعت منافاتی ندارد. قناعت، کم مصرف کردن است؛ نه کم به دست آوردن.
شاید به همین مناسبت حضرت امیر(ع) بعد از تعبیر قَانِعَةً نَفْسُهُ میفرماید: عَازِباً جَهْلَهُ. «جهل» ؛ در لغت عربی دو کاربرد مختلف دارد:. 1ـ در مقابل «علم»، به معنی ندانستن؛ 2ـ در مقابل «عقل»، به معنای غیر عاقلانه. در این فراز «جهل»؛ به معنای دوم است. یعنی در زندگی مؤمن «جهل»؛ غروب کرده و حاکم نیست. لذا قناعت كردن او در زندگی از سر نادانی و نابخردی نیست؛ بلکه او این رویه را از روی عقل، دانایی و خردمندی انتخاب کرده است. البته «عقل»؛ توان پاسخگویی به همه مسایل را ندارد. لذا در چنین مواردی باید از دین كمك گرفت. به همین مناسبت حضرت امیر(ع) در ادامه میفرماید: مُحْرِزاً دِینَهُ.
کسی که عقل بر زندگی او حاکم نباشد و دستورات شرع را هم رعایت نکند، زندگی او بیمارگونه خواهد بود؛ چنین كسی كه ؛ کجرفتاری را انتخاب کرده، تدریجاً کجرفتاری او باعث کجفهمیاش میشود؛ تا جایی كه: وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا4؛ تصور میکند کارهای او خوب و پسندیده است؛ خدا هم در نتیجه انحراف رفتارش، دلش را هم منحرف میكند:؛ فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ5.
اما کسی که دین خود را احراز کرده و به ندای عقلش هم گوش داده و تابع جهل و حماقت نیست، به چنین مرضهایی مبتلا ؛ نمیشود، داء و مرض در وجود او میمیرد و قلب او میشود «قلب سلیم». در نسخه بحار از این روایت، در اینجا تعبیر مَیِّتاً دَاؤهُ نقل شده؛ در حالیكه در نهجالبلاغه مَیِّتةً شَهّوَته؛ است.
كلمه «شهوت»؛ یكی از واژههایی است كه معنای اولیه آن بار ارزشی مثبت یا منفی نداشته، ولی تدریجاً بهواسطه كثرت استعمال در مفهومی كه بار ارزشی دارد، این بار ارزشی منفی را كسب كرده است. «شهوت»؛ در لغت یعنی میل داشتن نسبت به چیزی، مثل میل به غذا؛ اما این کلمه غالباً در مورد میل افراطی و بیش از حد طبیعی استعمال میشود که منتهی به حرام میگردد. شهوتران یعنی كسی كه شهوت برایش هدف است و برای او بین حلال و حرام تفاوتی نیست. لذا كلمه «شهوت»؛ بار منفی پیدا ؛ کرده است. در این میان آنچه مذمت شده افراط در تمایلات است به حدی كه رعایت حلال و حرام نشود. اگر اشتها و شهوت از مرز طبیعی خود گذشت و طغیان کرد، مذموم و ناپسند است؛ و اگر انسان طغیان شهوت را سركوب كند، میگویند شهوت در او مُرد. مردن شهوت به معنی از بین رفتن اصل آن نیست؛ بلكه جلوگیری از طغیان آن، اكتفا به راههای صحیح و حلال برای ارضای تمایلات و رعایت تقواست.
حلقه وصل صفاتی که در این فراز از روایت نقل شد، این است كه روح قناعت در انسان برای رضای خدا باشد. شاید دیگران ـمانند پیروان مكاتب عرفان شرقیـ؛ قناعت را برای آسایش، آرامش و راحتی خود پیشه كنند، و یا ـمثل اصحاب فلسفه یونانـ به خاطر ستایش عقلا چنین كنند. اما مؤمن نظرش فقط به خداست و به گونهای رفتار میکند که او بپسندد. البته آنچه را خدا بپسندد، عقل سلیم هم میپسندد.
اما اگر خدا كاری را امر کرد، و عقلا آن را مذمت کردند، چه؟ مؤمن در اینجا ابراهیموار سر به فرمان خداوند میسپارد و گوش جان به ندای وظیفه میدهد. حتی اگر قرار باشد عقلا او را به آتش نمرودی بسوزانند. مؤمن در برابر فرمان خدا به گفته و پسند مردم توجه نمیكند و بدون چون و چرا آن را انجام دهد؛ چون هر چه دارد، متعلق به خداست و حتی اگر نتواند برای تکلیف شرعی خود توجیه عقلانی پیدا کند، به پشتوانه ایمان قوی خود میداند مصلحتی در كار است كه عقل او درك نمیكند؛ لذا از جان و دل تسلیم انجام وظیفه میشود. كاری كه مقام معظم رهبری ـ دامت بركاتهـ انجام دادند. معظمله در سنّ جوانی كه فهم و استعداد سرشار ایشان اساتید را شیفته خود كرده بود، تا جایی كه استاد برجستهای مثل مرحوم شیخ مرتضی حائری برای ایشان درس خصوصی میگفتند، در چنین شرایطی پدر ایشان بیمار شده و احتیاج به پرستاری داشتند. به همین دلیل مقام معظم رهبری ـمد ظلهـ باید بین ادامه تحصیل یا پرستاری از پدر، یكی را انتخاب میكردند. ایشان هم پس از مشورت با چند نفر از اساتید، به این نتیجه رسیدند كه تكلیف ایشان پرستاری از پدر است. لذا به مشهد برگشته و به خدمت پدر مشغول شدند. چهبسا عزت، علم، معرفت و مقاماتی که امروز ایشان دارند، به خاطر سرنهادن به آن وظیفه است.
مؤمن گوش به فرمان خداست و منتظر است ببیند خدا از او چه میخواهد، تا همان را انجام دهد. آنچه برای او مهم است این است كه دینش محفوظ باشد. وقتی انسان چنین؛ شد، تمایلات حیوانی در او فروکش میکند. شاید در ابتدا قدری مشكل باشد، اما كسی كه گام در این طریق بگذارد خدا هم به او کمک میکند، و تدریجاً تمایلات حیوانی در او فروکش میکند، و در نهایت ؛ آن بیماری که در قلب و روح او وجود داشت، رخت بر میبندد.
1؛ . مؤمنون / 115.
2؛ . تحریم / 11.
3؛ . بحارالأنوار، ج 100، ص 9، باب 1، الحث على طلب الحلال.
4؛ . كهف / 104.
5؛ . صف / 5.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/25 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
حضرت امیر المؤمنین(ع) در ادامه اوصاف شیعیان چنین میفرمایند: كَاظِماً غَیْظَهُ صَافِیاً خُلُقُهُ آمِناً مِنْهُ جَارُهُ سَهْلًا أَمْرُهُ مَعْدُوماً كِبْرُهُ بَیِّناً صَبْرُهُ كَثِیراً ذِكْرُهُ. در این فراز اولین صفتی که آن حضرت برای شیعیان بیان میكنند «کظم غیظ»؛ است. این ویژگی بهقدری مهم است که قرآن کریم نیز آن را به عنوان یكی از اوصاف مؤمنین ذكر كرده و میفرماید: وَالْكَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ1.؛ روایات زیادی نیز در مدح فرو خوردن خشم و جلوگیری از برافروخته شدن آتش غضب وارد شده است. از جمله روایت از پیغمبر اکرم (ص) كه فرمودند: محبوبترین جرعه؛ نزد خدای متعال جرعه خشمی است که انسان به خاطر خدا آن را فرو خورد2. در احادیث قدسی هم خدای متعال خطاب به سایر انبیاء؛ عظام سفارشاتی برای فرو خوردن خشم و جلوگیری از غضب نقل شده است. همچنین پیغمبر(ص) یا ائمه معصومین(ع) در پاسخ كسانی كه درخواست موعظهای برای سعادت دنیا و آخرت خود داشتهاند، فرمودهاند: غضب نکن3.
غضب در پیدایش زمینه گناه و غفلت انسان نقش بسیار مهمی دارد؛ تا جایی كه پیغمبر اکرم(ص) و ائمه معصومین(ع) با تأکید بسیار فرمودهاند سعی کنید غضب نکنید و اگر غضب كردید سعی بر فرو بردن خشم خود داشته باشید. همچنین میفرمودند اگر صبر کردید و خشم خود را اظهار نکردید لذت آن را خواهید چشید.
در روایتی دیگر میفرمایند: کسی که خشم خودش را فرو بخورد، مَلَأَ اللَّهُ جَوْفَهُ إِیمَاناً4؛ خدا باطن او را از ایمان پر میکند.
جای شکی نیست كه این صفت ارزش فراوانی نزد خدا دارد. اما در اینجا چند سؤال مطرح است. 1ـ آیا خشم مطلقاً مذموم است، یا در مواردی لازم است انسان خشمگین شود؟ 2ـ آیا به دنبال فرو خوردن خشم، عفو هم لازم است؟ 3ـ آیا عفو در همه جا مطلوب است یا در مواردی انسان نباید عفو کند؟ برای تبیین بهتر این سؤالات و دست یافتن به پاسخ آنها بهتر است ابتدا ماهیت خشم و چگونگی پیدایش و عوامل آن را بررسی كنیم.
خشم حالتی نفسانی است که كما بیش در همه ما وجود دارد. معمولاً زمانی كه انسان احساس میکند دشمنی قصد تجاوز و تعدی به او، یا به مال، و یا به حیثیت و آبرویش دارد، به طور طبیعی حالتی در او پیدا میشود که در نتیجه آن جریان خون در رگهایش سرعت میگیرد، انرژیش را متمرکز میکند و آماده میشود كه اگر تجاوزی انجام گرفت، با آن مقابله كند یا از متجاوز انتقام گیرد. این حالتی طبیعی است که خداوند برای انسان قرار داده تا در مقابل تجاوز دیگران آماده دفاع و یا آماده قصاص شود.
دو عامل در ایجاد چنین حالتی در انسان مؤثر است. اولین عامل این است كه انسان چه چیزی را تجاوز بداند. پاسخ این سؤال در فرهنگهای مختلف متفاوت است. ممكن است كاری در یک فرهنگ تجاوز و اهانت شمرده شود؛ اما همان كار در فرهنگهای دیگر عادی تلقی شود. به عنوان مثال در فرهنگ ما مسلمانان اگر كسی به همسر انسان خیره شود، بیادبی و اهانت تلقی میشود و آن را تجاوز به ناموس شخص میدانند؛ ولی همین كار در بعضی از فرهنگها عادی است.
عامل دیگر این است که خود انسان ـقطع نظر از فرهنگ رایجـ چه اندازه نسبت به امری حساسیت داشته باشد. چون عكسالعمل افراد نیز در یک محیط نسبت به آنچه اهانت و تجاوز تلقی میشود، مختلف است. بعضی زود برافروخته و عصبانی میشوند؛ اما بعضی خونسرد هستند و به آسانی اخم نمیکنند. گاهی نیز بعضی به دلیل اینكه حوصله درگیری با دیگران را ندارند، اهانت را تحمل میکنند. بنابر این عكسالعمل افراد نسبت به كاری در شرایط مختلف فرهنگی و از حیث احساس خطری که متوجه انسان میشود، فرق میکند.
زمانی كه انسان غضبناک میشود برای تأمل و اندیشه در باره چگونگی عكسالعمل، نتایج آن و ضرر و منفعتش فرصت ندارد. انسان غضبناك آماده حمله است. گاهی این حمله فیزیكی است و گاهی به صورت لفظی. معمولاً در این حالت انسان نمیتواند حق و عدالت را رعایت کند و در صدد بر میآید تا جایی كه برای او مقدور است، عكس العمل نشان دهد. لذا گفتهاند:؛ الغضب شعبة من الجنون؛ در حال غضب عقل انسان از کار می افتد. از همین رو معمولاً در کتب اخلاقی و احادیث به طور مطلق از غضب مذمت شده و در مقابل، به طور مطلق کظم غیظ سفارش شده و مورد ستایش قرار گرفته است.
اما در میان روایات به مواردی برخورد میكنیم که حاكی از این است که غضب کردن همیشه بد نیست، بلكه بعضی اوقات خوب و شاید لازم است. از جمله روایاتی مؤمنین را افرادی معرفی میكند كه وقتی مشاهده میكنند كه احکام الهی ترک یا با آنها مخالفت میشود و به منکرات در جامعه عمل میشود و ارزشهای الهی شکسته میشود، در مقابل چنین رفتارهایی غضب میکنند و کسانی که در این حالات غضب کنند، خدای متعال در روز قیامت غضبش را از ایشان برمیدارد و آنها از عذاب نجات پیدا میکنند.
در این زمینه روایات زیاد وجود دارد. به عنوان مثال حضرت امیر(ع) در خطبه 106 نهجالبلاغه از اصحاب خود شکایت میکند و میفرماید: وَ قَدْ تَرَوْنَ عُهُودَ اللَّهِ مَنْقُوضَةً فَلَا تَغْضَبُونَ وَ أَنْتُمْ لِنَقْضِ ذِمَمِ آبَائِكُمْ تَأْنَفُون5؛؛ اگر کسی با پدر شما كه از دنیا رفته، قراردادی بسته و عهد خود را نقض كند، شما ناراحت میشوید؛ اما چگونه میبیند که عهد خدا در جامعه شکسته میشود، ولی غضب نمیکنید؟ چه انسانهای بیغیرتی هستید كه در برابر شكسته شدن میثاقهای الهی غضب نمیکنید.
در جای دیگر، زمانی كه خلیفه سوم ابوذر را از مدینه به ربذه تبعید کرد، هنگامی كه امیرالمؤمنین(ع) همراه با امام حسن(ع) و امام حسین(ع) برای مشایعت او آمدند، خطاب به ابوذر فرمودند: یا أَبَا ذَرٍّ إِنَّكَ غَضِبْتَ لِلَّهِ فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ6؛ تو به خاطر خدا غضب کردی؛ پس امیدت به کسی باشد که به خاطر او غضب کردی. یعنی امیدت به خدا باشد و نگران نباش.
در یکی از احادیث قدسی، خدای متعال در وصف اولیای خود خطاب به حضرت موسی فرمود: وَ الَّذِینَ یَغْضَبُونَ لِمَحَارِمِی إِذَا اسْتُحِلَّتْ مِثْلَ النَّمِرِ إِذَا جُرِح7؛ دوستان من کسانی هستند که وقتی میبینند احکام الهی تعطیل و با آنها مخالفت میشود، مثل پلنگ تیرخورده میخروشند. از این روایات و روایات مشابه استفاده میشود که غضب کردن در همه جا بد نیست؛ بلکه حتی در بعضی موارد باید غضب کرد.
حال، وجه جمع این روایات با روایات دیگری که غضب را به طور مطلق مذمت كرده چیست؟ و در كجا انسان باید غضبش را فرو برد و در كجا باید غضبناك شود؟ آیا ملاک و معیاری برای تفكیك این موارد وجود دارد؟
روایاتی كه به طور مطلق غضب كردن را مذمت میكنند، شبیه این فراز از روایت نوف است كه در جلسه قبل قرائت شد: مَیِّتةً شَهْوَتهُ. همچنانكه گفته شد بعضی کلمات به واسطه غلبه استعمال بار عَرَضَی را به خود میگیرند. همان گونه كه واژه «شهوت»؛ كه در اصل به معنی «میل داشتن»؛ است، امروزه به دلیل كثرت استعمال، مفهوم منفی شهوترانی از آن فهمیده میشود. در اینجا هم چون اغلب موارد استعمال «غضب»؛ توأم با گناه است، یا زمینه گناه را فراهم میکند، و عوارض بدی دارد، معمولاً غضب مذموم است؛ لذا مطلقاً از آن مذمت شده و مواردی كه غضب، صحیح و ممدوح است، استثنا شده است.
آیا انسان پس از كظم غیظ همیشه باید از حق خود بگذرد؟ روشن است كه در مواردی كه حقوق الهی پایمال شده، انسان نباید بگذرد. البته در چنین مواردی شخص باید مراقب باشد كه خشم و غضب او ضرری را متوجه دین نكند و موجب نشود طرف مقابل از اسلام منزجر شود. چه بسا بعد از غضب، اگر با كسی كه مرتکب منکری شده با مهربانی رفتار شود، مؤثرتر از برخورد تند و خشن باشد. انتخاب عکسالعمل مناسب در چنین مواردی بسیار مهم است.
بنا بر این نباید از غضبی كه به خاطر رعایت نشدن حدود و حقوق الهی است، جلوگیری كرد. اگر کسانی در چنین مواردی خونسرد هستند اشکالی در کارشان وجود دارد. البته انسان باید در باره انگیزه غضب و نحوه برخورد با طرف مقابل بسیار دقت كند. چه بسیار کسانی كه سالها در صدد تهذیب اخلاق و ریاضت نفس بودهاند، اما گاهی در چنین مواردی به اشتباه افتادهاند.
قبل از انقلاب در سفری با یکی از علمای بزرگ اخلاق همراه شده بودم. ایشان از رانندهها گلایه میکرد كه در ماشین موسیقی میگذارند و رعایت حال مسافران را نمیکنند. بعد از اینكه مفصلاً در اینباره صحبت كرد، من از ایشان پرسیدم اگر شما كسی را ببینید كه از مؤمنی غیبت میکند، یا اگر یکی از مریدهای شما معامله ربوی انجام دهد، آیا به همین اندازه عصبانی میشوید؟ ایشان تأملی کرد و گفت: مسأله موسیقی گناه علنی است و خیلی بدتر از آنهاست. من هم درپاسخ گفتم: اگر کسی به صورت علنی از دیگری غیبت كند، یا معامله ربوی انجام دهد چه؟ ایشان جوابی نداشت بدهد. من به ذهنم رسید که تفاوت این دو نوع برخورد به این دلیل نیست که گناه یكی بیشتر است؛ بلكه به این دلیل است در یكی از آنها زمینه ناراحتی شخص من وجود دارد؛ چون نسبت به من هم دهنکجی میشود لذا در برابر آن ناراحت میشوم.
ما باید درون خود را بیشتر بکاویم و ببینیم جایی که از گناه دیگران ناراحت میشویم، آیا نارحتی ما به خاطر ارتكاب گناه است، یا عامل دیگری است كه به شخص ما مربوط میشود؟ گاهی اوقات انسان تصور میکند تکلیف واجبی را انجام میدهد، اما ناخودآگاه انگیزه دیگری به نیتش ضمیمه شده كه نتیجه كار را خراب میكند.
از حضرت عیسی(ع) پرسیدند منشأ غضب چیست؟ حضرت فرمود: قَالَ الْكِبْرُ وَ التَّجَبُّرُ وَ مَحْقَرَةُ النَّاسِ8؛ آن چه موجب غضب انسان میشود ـالبته غضبهای مذمومـ خودبزرگبینی و کوچک شمردن دیگران است. انسان در جایی غضب میکند که خود را بالاتر از طرف مقابل ببیند. اگر انسان خود را همتراز دیگران ببیند، غضب نمیکند.
آیا در همه مواردی كه رفتار بدی صورت گرفته، ما باید عفو کنیم؟ در برخی موارد با عفو، طرف مقابل متنبه و شرمنده میشود. در چنین مواردی عفو، كاری پسندیده و خوب است؛؛ إِنَّ ذَلِكَ مِنْ عَزْمِ الأُمُور9.در برابر این رفتار بزرگوارانه خدا هم گناهان انسان را عفو میکند. وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن یَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ 10.
روزی حواریین از حضرت عیسی(ع) پرسیدند: سخت ترین چیزها در عالم هستی چیست؟ حضرت فرمود: غضب خدا. سؤال کردند: فَبِمَا یُتَّقَى غَضَبُ اللَّهِ11؛ چگونه از غضب خدا در امان باشیم؟ حضرت فرمود: سعی کنید غضب نکنید و دیگران را ببخشید.
بدون شک عفو و گذشت بزرگوارانه صفت ممدوحی است. لذا خداوند بعد از وَالْكَاظِمِینَ الْغَیْظَ میفرماید وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ12. اما در مواردی اگر انسان طرف مقابل را عفو کند، نه تنها او از كار خود پشیمان نمیشود، بلكه باعث جری شدنش هم میشود و ممكن است نسبت به دیگران رفتارهای بدتری را هم مرتکب شود. در چنین مواردی ـمخصوصاً اگر رفتاری علنی باشدـ باید فرد خطاكار کیفر و مؤاخذه شود؛ تا تأدیب شود و بفهمد حدود الهی لازمالاجراست. خداوند در قرآن میفرماید: وَلَا تَأْخُذْكُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِی دِینِ اللَّهِ13؛ در مقام اجرای حدود الهی تحت تأثیر عواطف قرار نگیرید و حکم خدا را اجرا کنید. چون اگر با خاطی برخورد نشود، جلوی گناه باز میشود و رواج پیدا میکند؛ همچنان كه گاهی انتقام گرفتن از دشمن اثر بازدارندگی دارد.
اما در جایی که غضب بد است، ما چگونه خود را کنترل کنیم؟ پاسخ این سؤال نیز با توجه به نظامهای ارزشی مختلف فرق میکند. در برخی از فرهنگها میگویند: خود را به زحمت نیندازید و خونسرد باشید، تا راحت و آسوده باشید. این، یک شیوه مداوای غضب است. طرفداران مکتب ارسطویی هم میگویند انسان باید عاقل باشد و عقل میگوید حد اعتدال را رعایت کنید.
اما اسلام راه بهتری را نشان میدهد. جایی که شما میخواهید از برافروخته شدن آتش غضب جلوگیری کنید، توجه کنید که در پیشگاه خدا چه هستید. گفتیم كه ریشه غضب این است که انسان خود را بزرگ و طرف مقابل خود را کوچک میبیند. اگر انسان توجه داشته باشد که در پیشگاه خدا چیزی نیست، با لطف و عنایت اوست كه به سعادت میرسد، نمیتواند خود را بهتر و برتر از دیگران بداند و اگر خدا گناهان او را نیامرزد، بدبخت خواهد شد، اگر انسان در لحظه غضب خود را در مقابل خدا اینگونه کوچک و ضعیف ببیند، صولت غضبش فرو میریزد و در خود فرو می شکند؛ درنتیجه غضبش زبانه نمیکشد و میتواند خود را کنترل کند.
1؛ . آلعمران / 134.
2؛ . الكافی، ج 2، ص 111، باب كظم الغیظ؛ مَا مِنْ جُرْعَةٍ یَتَجَرَّعُهَا الْعَبْدُ أَحَبَّ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ جُرْعَةِ غَیْظٍ یَتَجَرَّعُهَا عِنْدَ تَرَدُّدِهَا فِی قَلْبِهِ إِمَّا بِصَبْرٍ وَ إِمَّا بِحِلْم.
3؛ . به عنوان نمونه: ر.ك: مستدركالوسائل، ج 7، ص 222، باب 30؛ قَالَ رَجُلٌ لِلنَّبِیِّ ص عَلِّمْنِی عَمَلًا لَا یُحَالُ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ الْجَنَّةِ قَالَ لَا تَغْضَب.
4؛ . بحارالأنوار، ج 66، ص 382، باب 38.
5؛ . نهجالبلاغة، ص 154، خطبه 106.
6؛ . نهجالبلاغة، ص 188، خطبه 130.
7؛ . وسائلالشیعة، ج 16، ص 147، باب وجوب الغضب لله.
8؛ . وسائلالشیعة، ج 15، ص 362، باب وجوب تسكین الغضب.
9؛ . شوری / 43.
10؛ . نور / 22.
11؛ . بحارالأنوار، ج 14، ص 323، باب 21.
12؛ . آلعمران / 134.
13؛ . نور / 2.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/26 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
ادامه بحث جلسات گذشته در باره حدیث نوف بکالی كه اوصاف شیعیان را از زبان امیرالمؤمنین(ع) نقل كرده، به اینجا رسید: كَاظِماً غَیْظَهُ صَافِیاً خُلُقُهُ آمِناً مِنْهُ جَارُهُ سَهْلًا أَمْرُهُ مَعْدُوماً كِبْرُهُ بَیِّناً صَبْرُهُ كَثِیراً ذِكْرُهُ.
در جلسه گذشته ضمن صحبت در باره کظم غیظ و فرو خوردن خشم به این نكته اشاره شد که غالباً ریشه خشم و عصبانیت در انسان خودبزرگبینی است. نكات دیگری كه در این فراز از روایت مطرح شده این است که شیعیان خالص خدا را زیاد یاد میکنند؛ در زندگی سختگیر نیستند؛ دیگران از آنها ایمن هستند و از «کبر»؛ و «خود بزرگبینی»؛ به دور هستند؛ صفتی كه بر اساس فرمایشات امیرالمؤمنین(ع) ریشه بسیاری از مفاسد اخلاقی است و ؛ در روایات متعددی در كنار حسد و حرص به عنوان یكی از ریشههای کفر معرفی شده است1.
این اوصاف رذیله از شجره ملعونهای است که ریشه فاسدی دارد. از هر یک از آنها نیز شاخههای فرعی پدیدمی آید. برای تبیین چگونگی مبتلا شدن انسان به تکبر، حسد و حرص میتوان حب دنیا را به صورت درختی ترسیم كرد كه تنه اصلی آن دنیاخواهی است. در این دنیا انسان لذتها و کمال خودش را دوست دارد و میخواهد بر دیگران برتری داشته باشد. بر این اساس صفات مختلفی پدید میآید. انسانی كه میخواهد نسبت به افراد بهتر از خود كه کمالات بیشتری دارند، برتری داشته باشد حسد میورزد. چنین كسی دوست دارد دیگران فاقد کمال باشند، تا او برتر و بالاتر باشد.
گاهی حتی خود شخص هم میداند كه از دیگران پستتر و عقبتر است؛ در عین حال میخواهد چنین وانمود کند که من بزرگتر هستم؛ این، یعنی بزرگنمایی و «تکبر».
گاهی بزرگنمایی از ناحیه یك فرد است؛ یعنی یك نفر نسبت به فرد دیگری خود را بزرگتر نمایش میدهد. گاهی نیز روحیه بزرگنمایی به یک گروه سرایت میکند؛ تیم فوتبالی میخواهد برتری خود را به تیم دیگر اثبات کند. هر چند ؛ افراد آن تیم تغییر میكنند، اما تا مادامی که عضو این تیم هستند، میگویند این تیم برتر است. یا اهل یک روستا، شهر، کشور یا یک منطقه خود را بهتر از دیگران میدانند. گرایشهای ناسیونالیستی و ملیگرایی ازهمین جا پیدا میشود.
اگر انسان در بعضی از رقابتهای ناشی از این روحیه دقت کند، متوجه بیهوده ـو حتی گاهی مسخرهـ بودن آنها میشود. رقابتهایی كه مبتنی بر اوهام و تخیلات پوچ و بیارزش است. مثل كودكی كه سوار اتوبوسی شده و از سبقت گرفتن این اتوبوس از ماشینهای دیگر خوشحال میشود.
ریشه همه این اوهام و خیالات در این است كه ما به غلط سعادت و برتری خود را در بعضی امور مادی این دنیا میدانیم؛ چیزهایی از قبیل ثروت، زیبایی، قدرت و... انسان زمانی از این؛ اوهام و تخیلات خلاص میشود که باور کند زندگی مادی این دنیا ابزار و وسیلهای است برای سفر از این جهان به جهان آخرت؛ سفری هفتاد، هشتاد ساله كه در چشم بر هم زدنی تمام میشود. زمانی كه انسان از یاد خدا و آخرت غافل میشود، گرفتار این اوهام میشود.
همه این آفات از سه شاخه بزرگ حسد، كبر و حرص منشعب میشود و این سه، از تنهای به نام دنیاگرایی. اگر انسان بخواهد از این آفات خلاص شود، باید از حب دنیا خلاص شود و برای اینكه علاقهاش نسبت به دنیا کم شود و دلباخته آن نشود، باید ماهیت دنیا را خوب درک کند و باور کند که این دنیا پل و معبری است و فقط باید به اندازهای از آن استفاده كند كه از طریق آن به مقصد نهایی در آخرت برسد. اگر این امر را باور نکردیم و مقصد را همین زندگی دانستیم و گفتیم: إِنْ هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا2،طبعاً به دنبال آن چنین آفاتی نیز یكی پس از دیگری خواهد آمد. البته شرایط اجتماعی هم به رشد این آفتها کمک میکند. كسی كه در محیط کوچکی مثل یك روستا زندگی میکند میخواهد مزرعهای و چند درخت داشته باشد. اما همین شخص اگر به شهری نقل مكان كند و در آنجا موقعیتی پیدا کند، علاقه؛ او هم به دنیا گسترش پیدا میکند؛ تدریجاً میخواهد موقعیتهای بالاتری در اجتماع پیدا کند، دیگران به او احترام بگذارند، پست و مقامی به دست بیاورد و به تدریج شاخههای ؛ کبر، حسد و حرص هم در دل او رشد میکند.
اگر انسان خود را بزرگ دید، انتظار دارد که دیگران به او احترام بگذارند و اگر خلاف انتظارش عمل شود، ناراحت میشود. علت این ناراحتی این است که خود را در مقامی بالا و دیگران را پایینتر میبیند و چون دیگران پایینترند باید به او احترام بگذارند! این، روح تکبر است و به دنبال آن عصبانیت، پرخاشگری، بهانهگیری و بدگویی میآید.
بنابراین راه حل اصلی برای جلوگیری از خشم و غضب این است که انسان نظرش را نسبت به خود تصحیح کند و بنا بگذارد که با تکبر مبارزه کند. هر چیزی هم باید با ضدش معالجه شود. لذا کسانی که به تکبر مبتلا میشوند، باید سعی کنند عملاً تواضع کنند، تا تدریجاً روح تکبر در آنها فروکش کند.
یكی از ارزشهای بسیار منفی در قرآن «استكبار»؛ است. اصل این رذیله هم به ابلیس نسبت داه شده و علت کفر او هم همین صفت معرفی شده است؛ چون در مقایسه خود با انسان گفت: أَنَاْ خَیْرٌ مِّنْهُ خَلَقْتَنِی مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِینٍ3؛ و در نتیجه: اسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِینَ4. روح خود بزرگبینی باعث میشود زمانی كه انسان به چیزی خلاف میلش دعوت شود، در مقابل آن عکسالعمل نشان دهد و آن را نپذیرد؛ حتی اگر عكسالعمل او اشتباه باشد. حتی ممكن است کار به جایی برسد که انسان در مقابل انبیا هم مقاومت کند و بگوید اینها چه کسانی هستند؟ كسانی که نه ثروتی دارند و نه مقام اجتماعی،آمدهاند تا ما را به خدا دعوت کنند؟! وَقَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ هَذَا الْقُرْآنُ عَلَى رَجُلٍ مِّنَ الْقَرْیَتَیْنِ عَظِیمٍ5؛ اگر واقعاً قرآن کتاب خداست و برای هدایت بشر نازل شده، چرا بر شخصیت بزرگی نازل نشده است؟ جوان یتیمی که بهرهای از مال دنیا ندارد، میخواهد رییس ما بشود؟
این همان روح تکبر است كه نمودهای مختلفی دارد. یکی از نمودهای آن كه مفاسدی را در جامعه به بار آورده و بیشتر در قشر فرهیخته و اهل علم ظهور پیدا میکند، این است که كسانی خود را از نظر علمی برتر از دیگران میبینند و تصور میکنند آنچه را آنها میفهمند، دیگری نمیفهمد؛ لذا در پی آن هستند كه بر دیگران تسلط پیدا کنند و همه مطیع آنها باشند.
آیه 56 سوره غافر میفرماید: إِنَّ الَّذِینَ یُجَادِلُونَ فِی آیَاتِ اللَّهِ بِغَیْرِ سُلْطَانٍ أَتَاهُمْ؛ چنین كسانی ادعا میكنند مفاهیم دینی را حتی از خودِ قرآن بهتر میفهمند؛ تا جایی كه میگویند قرآن را باید با علم و تجربه محک بزنیم، تا بفهمیم کجای آن درست و کجای آن نادرست است! جنون آدمیزاد تا به این جا میرسد. در ادامه آیه دلیل این مناقشه به این صورت بیان شده: إِن فِی صُدُورِهِمْ إِلَّا كِبْرٌ؛؛ مناقشه این مدعیان در مفاهیم دینی از آن روست كه در عمق دلشان روح خودبزرگبینی رسوخ كرده و همه چیز را زیر سؤال میبرند تا بگویند ما بهتر از دیگران میفهمیم. اگر کسی نسبت به این افراد انتقاد یا حتی نصیحتی كند روح برتریطلبی و خود بزرگبینیشان آنها را وادار به ارتکاب گناهان بزرگتر میكند؛ وَإِذَا قِیلَ لَهُ اتَّقِ اللّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِثْمِ6. چون خود را فوق انتقاد میبینند و حاضر نیستند انتقادی را بپذیرند.
روح تکبر انسان را به جایی میرساند که بگوید: أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى7. موجودی که سر تا پا نیاز و حاجت است، از خدا شرم نكرده و ادعای ؛ خدایی میكند! همه این مشكلات از تکبر سرچشمه میگیرد و اگر انسان بخواهد با این روحیه، که در صحنههای مختلف زندگی از علم و عمل، و در برخورد با دوست، همسر و... ظاهر میشود، مبارزه كند،؛ راه علاج آن فقط تواضع است و اینكار نیازمند تمرین و ممارست است.
امیرالمؤمنین(ع) در خطبه قاصعه میفرماید: وَ اعْتَمِدُوا وَضْعَ التَّذَلُّلِ عَلَى رُءُوسِكُمْ وَ إِلْقَاءَ التَّعَزُّزِ تَحْتَ أَقْدَامِكُمْ وَ خَلْعَ التَّكَبُّرِ مِنْ أَعْنَاقِكُمْ وَ اتَّخِذُوا التَّوَاضُعَ مَسْلَحَةً بَیْنَكُمْ وَ بَیْنَ عَدُوِّكُمْ إِبْلِیسَ وَ جُنُودِهِ؛ برای جلوگیری از ابتلا به این مفاسد اخلاقی باید این کارها را انجام دهید: در مقابل تکبر، تواضع را چون تاجی بر سر نهید و خود را پایین بیاورید؛ در رفتارتان اثری از عزت نباشد ـكه این عزت حقیقی شماستـ؛ ؛ و روحیه «خود را عزیز نشان دادن»؛ را زیر پا بگذارید و بار سنگین تكبر را از دوش خود بردارید و دور بیاندازید؛ و تواضع را به عنوان سلاحی برای مقابله با ابلیس ـاین دشمن قسم خورده آدمـ و سپاهیانش به كار گیرید.
در برابر آیات و روایاتی كه گفته شد، روایات فراونی نقل شده كه مؤمن حق ندارد خود را ذلیل کند؛ در مقابل دیگران تملق و چاپلوسی كند؛ باید عزت خود را حفظ کند و.... چگونه میتوان بین این؛ دو دسته از روایات جمع كرد؟
آنچه ابتدائاً به ذهن میرسد این است كه در برخی موارد انسان باید خیلی تواضع کند و در مواردی هم نباید متواضع باشد. اما ملاک هر یك از این موارد چیست؟ در کجا انسان باید تواضع کند و کجا نباید تواضع کند؟
در این جا ذكر دو نکته لازم است: 1ـ؛ گاهی ریشه اظهار تکبر یا تواضع به تکبر و تواضع در مقابل خدای متعال برمیگردد. ابلیس زمانی كه گفت: أَنَاْ خَیْرٌ مِّنْهُ خَلَقْتَنِی مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِینٍ، به این معنا بود که من زیر بار حرف خدا نمیروم. در اینجا شیطان در مقابل خدا اظهار بزرگی میکند. اگر در جایی خدا به انسان گفت کوچکی کن؛ مانند وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ8؛ در برابر پدر و مادر خود بال ذلت بگسترانید و ذلیلانه برخورد کنید. در چنین موردی اگر كسی بهواسطه پست و مقام یا موقعیت اجتماعی خود، نپذیرد كه به پدر و مادرش احترام کند، جلوی پای آنها بایستد، دست آنها را ببوسد و... این، در واقع تکبر در برابر حکم خدا و ارزشهای الهی است و باید به طور کلی ریشه آن را کَند.
در موردی که ارزشهای الهی در میان است، جایی برای خود بزرگ بینی نیست؛ بلكه باید تواضع را همچون ؛ تاجی بر سر خودتان نهاد. اما گاهی ممكن است انسان خود را در مقابل دیگری کوچک میکند، تا از او نفعی ببرد؛ در چنین مواردی كمترین تواضع عیب است. البته رعایت ادب همیشه خوب است؛ اما چاپلوسی و تملق برای نفع شخصی بسیار مذموم است. چون ریشه چنین كاری نیز از خودخواهی و خودپرستی است؛ او این کارها را انجام میدهد، تا نفعی به خودش برسد.
ما باید ببیبنیم انگیزه من از تواضع در برابر دیگری چیست. آیا به دیگران احترام میگذارم تا آنها هم به من احترام بگذارند، در مجلسی از من تعریف کنند، یا هدیهای به من بدهند؟ و یا حتی تواضع میكنم تا مردم بگویند: عجب آدم متواضعی است! همه این موارد خودپرستی است. این قبیل تواضعها ممنوع! چون نزد خدا ارزشی ندارد. ملاک ما در انتخاب تواضع و تكبر، خواست خداست.
ما باید سعی کنیم ریشه همه این فسادها را که حب دنیا است، از دلمان بزداییم. اگر حب دنیا از دل ما کنده شد، عشق همه متعلقات دنیا از سرمان بیرون میرود. آن وقت انسان به آنچه از امور دنیا که برای سعادت او مفید است قانع میشود و آنچه را برای سعادت آخرتش ضرر دارد رها میکند. بر همین اساس دیگر اظهار بزرگی نمیکند؛ به دیگران هم حسد نمیورزد.
حضرت امیر(ع) در این فراز از روایت فرمود: آمِناً مِنْهُ جَارُهُ؛ شیعه ما، همسایهاش از او در امان است. اگر كسی برای خود مقامی قائل باشد و بگوید: من باید راحت باشم، در این صورت ممكن است همسایهاش را بیازارد یا تحقیر كند؛ اما اگر تكبر نداشته باشد، دیگران از شرّ او در اماناند.
شیعیان ما ـدر عین رعایت انضباط و ارزشهای اجتماعی و الهیـ کار دنیا را سهل میگیرند؛ نه مثل كسانی كه در لباس پوشیدن، واکس کفش، اسباب خانه و دکوراسیون آن و... بیش از اندازه مراقباند و اگر نقص یا خللی در آنها رخ دهد، ناراحت میشوند. البته این فرمایش حضرت به معنای سهلانگاری، شلختگی و بینظمی در امور نیست. ؛ مؤمن در برابر امور دنیا سهلگیر است و مقید به آنها نیست. چون گاهی تقید به بعضی از امور دنیوی باعث میشود برای رسیدگی به آنها انسان بسیاری از تکالیف واجب را ترک کند. مؤمن تکلیف واجب را بر هر امر دیگری مقدم میدارد؛ لذا در امور دنیای خود سهلگیر است.
نکته اصلی این فراز این است: مَعْدُوماً كِبْرُهُ؛ مؤمن چون کبر را از وجود خود بیرون کرده، همه این؛ كارها برای او آسان است. اما اگر انسان خود را بزرگ ببیند، حسد، حرص و خودبرتربینی هم در دل او لانه میكند.
مؤمن باید دو نکته را درک کند: 1ـ؛ زندگی این دنیا ابزار است؛ هدف نیست. بر این اساس انسان همیشه از دنیا استفاده ابزاری میکند. 2ـ؛ ما در برابر خدای متعال چیزی نیستیم. لذا به هر جا برسیم، همیشه در این فکر هستیم که اگر خدا ما را نیامرزد، چه خاکی به سر کنیم.
1؛ . به عنوان نمونه: ر.ك: وسائلالشیعة ج 16، ص 8، باب تحریم حب الدنیا المحرمة؛ أَوَّلُ مَا عُصِیَ اللَّهُ بِهِ الْكِبْرُ إِلَى أَنْ قَالَ ثُمَّ الْحِرْصُ ثُمَّ الْحَسَد.
2؛ . انعام / 29.
3؛ . اعراف / 12.
4؛ . بقره / 34.
5؛ . زخرف / 31.
6؛ . بقره / 206.
7؛ . نازعات / 24.
8؛ . اسراء / 24.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/06/27 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
حضرت امیر(ع) در ادامه بیان اوصاف شیعیان دو صفت دیگر را ذکر مینمایند: لَا یَعْمَلُ شَیْئاً مِنَ الْخَیْرِ رِئَاءً وَ لَا یَتْرُكُهُ حَیَاءً؛ شیعه کار خیری را از روی خودنمایی انجام نمیدهد، هیچ کار خوبی را هم به خاطر خجالت کشیدن ترک نمیکند.
اغلب انسانها مبتلا به این دو مشكل هستند. در روایات اهلبیت ـصلوات الله علیهم اجمعینـ خودنمایی و تلاش برای خوب جلوهكردن در نظر مردم و خوشآوازه بودن بسیار مذمت شده است. این خودنماییها گاهی در ضمن عبادتی است که به عنوان اطاعت خدا تشریع شده است؛ بهگونهای که دیگرانی كه شخص را در حین عبادت میبینند، تصور میكنند او در حال بندگی خداست. در حالی که تظاهر به بندگی میكند. در افعال توسلی كه شرط صحت آنها قصد قربت نیست، ولی میتوان برای رسیدن به ثواب، آنها را به قصد قربت انجام داد، ؛ و یا در امور عادی و مباحات، گاهی فرد قصد انجام عبادت و حتی تظاهر به عبادت را ندارد، ولی دوست دارد او را به خاطر انجام این كار ستایش کنند. انجام هر یك از این اعمال با قصد خودنمایی و ریا نتایجی را خواهد داشت.
اما اگر كسی كاری عبادی را كه قصد قربت در آن شرط است، به قصد ریا انجام دهد، علاوه بر اینكه عبادت او باطل است و باید مجدداً آن را انجام دهد، مرتکب گناه هم شده و به خاطر انجام این كار مؤاخذه و عذاب خواهد شد.
اما كارهایی که عبادت نیست، انجام آنها با قصد قربت موجب ثواب میشود، كارهایی مثل تعلیم علم، ارشاد جاهل،؛ یا کمک به فقیر كه حتی یك کافر هم میتواند آنها را انجام دهد، ولی مؤمن با انجام آنها به قصد اطاعت خدا، میتواند از ثواب آن بهرهمند شود و حتی گاهی ممكن است ثواب آن از بسیاری از عبادات بیشتر باشد. به عنوان مثال ـهمچنانكه پیش از این گفته شدـ ؛ امام(ع) در باب فضیلت تحصیل علم میفرماید: كسی كه قدمی برای تحصیل علم بردارد، پرندگان آسمان و ماهیان دریا برایش استغفار میکنند و فرشتگان بالهای خود را زیر پای او پهن میکنند1. هر چند تحصیل علم به خودی خود عبادت نیست و هر كسی با هر نیتی میتواند به آن بپردازد، اما اگر مؤمنی تحصیل علم را برای خدا و به قصد عبادت انجام دهد، چنین ثوابهایی برای او در نظر گرفته میشود. اما اگر كسی این كارها را برای خودنمایی انجام دهد، هر چند فرصت بهرهمندی از ثواب را از دست داده، اما گناهی را مرتكب نشده و او را عذاب نمیکنند.
علاوه بر آنچه گفته شد، اثر دیگری كه بر ریا و خودنمایی در هر كاری ـاعم از عبادات، مستحبات و مباحاتـ مترتب است، این است كه طبیعتاً روحیه دورویی در فرد ریاكار تقویت میشود و این امر ممكن است در نهایت به نفاق، و نفاق نیز به كفر منتهی شود.
بر همین اساس حضرت رسول(ص) میفرماید: إِنَّ الْمُرَائِیَ یُدْعَى یَوْمَ الْقِیَامَةِ بِأَرْبَعَةِ أَسْمَاءٍ یَا كَافِرُ یَا فَاجِرُ یَا غَادِرُ یَا خَاسِر2؛ روز قیامت به ریاکار چند لقب میدهند: كافر، حقهباز، فاسق و زیانكار. چون ریاكار ظاهر خود را بهگونهای وانمود میکند که مردم خوششان بیاید، ولی باطن او اینگونه نیست. شاید خطر این تأثیر ریا از نظر اخلاقی بیش از هر چیز دیگر باشد. چون چنین كسی عادت میکند كه همیشه چند چهره باشد. در حالی که خدا دوست دارد ظاهر و باطن انسان و حتی خفا و علن او یکی باشد و کاری را که پیش چشم دیگران از آن پرهیز دارد، در خلوت و نهان هم انجام ندهد.
در بعضی روایات گفته شده که اگر كاری به قصد غیر خدا انجام شود، خدا مطلقاً آن را نمیپذیرد؛ به عنوان مثال: أَنَا خَیْرُ شَرِیكٍ مَنْ أَشْرَكَ مَعِی غَیْرِی فِی عَمَلٍ عَمِلَهُ لَمْ أَقْبَلْهُ إِلَّا مَا كَانَ لِی خَالِصاً3؛ خداوند میفرماید: من شریک خوبی هستم. اگر کسی كاری را مشتركاً برای من و برای دیگری انجام دهد، من سهم خود را به آن شریک واگذار میکنم. من فقط كاری را میپذیرم که خالصانه برای من انجام شود.
در روایت دیگری نیز گفته شده: إِنَّ الْمَلَكَ لَیَصْعَدُ بِعَمَلِ الْعَبْدِ مُبْتَهِجاً بِهِ فَإِذَا صَعِدَ بِحَسَنَاتِهِ یَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ اجْعَلُوهَا فِی سِجِّینٍ إِنَّهُ لَیْسَ إِیَّایَ أَرَادَ بِه4؛ گاهی ملکی اعمال بندهای را ـبه تصور اینكه مایه افتخار استـ؛ با حالت بهجت و سرور به بارگاه خداوند میبرد؛ اما خدای متعال خطاب میکند كه عمل این بنده را در سجّین قرار دهید؛ چون او این كارها را برای من انجام نداده است.
در ابتدای روایت اول نقل شده كه از پیغمبر اکرم(ص) سؤال شد: چه کنیم كه در قیامت از عذاب نجات پیدا کنیم؟ آن حضرت در جواب فرمودند:؛ لَا تُخَادِعُوا اللَّهَ فَیَخْدَعَكُمْ فَإِنَّهُ مَنْ یُخَادِعِ اللَّهَ یَخْدَعْهُ وَ یَخْلَعْ مِنْهُ الْإِیمَانَ؛ خدا را فریب ندهید، تا خدا هم شما را فریب ندهد. کسی که در صدد فریب دادن خدا بر آید، خدا هم او را فریب میدهد و ایمان او را سلب میکند. اصحاب با تعجب پرسیدند: مگر میتوان خدا را فریب داد؟ آن حضرت پاسخ دادند: انجام دستورات خدا برای غیر خدا فریب دادن اوست. گویا شیء زیبایی را كه متعلق به دیگری است، برای كسی هدیه آورده است.
مشكل این است كه در بسیاری از موارد ناخالصی انگیزه افراد از ابتدا به صورت آگاهانه نیست. یعنی ابتدائاً فرد كار خوبی را برای خوشآمد دیگران انجام نمیدهد؛ اما تدریجاً شیطان او را وسوسه میکند و آرام، آرام او را به سوی ریا میکشاند. مثلاً فردی برای نماز اول وقت وارد مسجد میشود و چون تا اقامه نماز فرصتی باقی مانده، شروع به خواندن نافله میکند. در این میان شیطان او را وسوسه میكند كه قرائتش را زیباتر کند، یا رکوع و سجود را طولانی كند، و تدریجاً با وسوسه شیطان كار به جایی میرسد كه این شخص نماز را برای تعریف و تمجید دیگران میخواند. و یا یك طلبه از ابتدا برای دنیاپرستی و رسیدن به مال و مقام وارد حوزه نمیشود. اما ممكن است آرام، آرام كارش به جایی برسد كه بخواهد نزد دیگران خود را خیلی با سواد وانمود كند؛؛ و یا هنگام نقل حرف استادی دیگر، به گونهای جلوه كند كه معلومات او از آن استاد بیشتر است. بر خلاف بزرگانی مثل مرحوم علامه طباطبایی(ره) كه دقیقاً بر خلاف این رویه عمل میكنند.
بنده در طول دوازده سال شاگردی نزد مرحوم علامه ـقدس سرهـ به خاطر ندارم كه ایشان برای نقد فرمایشات ؛ دیگران گفته باشند «به نظر من این اشکال در کلام فلان عالم وجود دارد.»؛ ایشان همیشه نظر دیگران و اشکال آن ؛ را به صورتی طرح میکردند که ضمن اینكه شاگرد متوجه اشکال و ضعف مطلب بشود، مشخص نشود که آن اشكال از طرف خود ایشان به مطلب وارد شده است.
همیشه شائبههایی که در نیت انسان پیدا میشود، آشکار نیست. گاهی خود انسان هم متوجه نمیشود که شیطان آرام آرام بر او مسلط شده و به کجراهه میرود. لذا اهل مراقبه و محاسبه نباید تنها به محاسبه شکل عمل بسنده کنند؛ بلکه باید به نیت خود هم بپردازند.
حضرت امام ـرضوان الله علیهـ مكرراً میفرمودند كه انسان باید خود را امتحان کند. مثلاً اگر كسی برای تبلیغ به جایی میرود و خوشحال است که خدمتی به اسلام میکند، برای اینکه بفهمد چه اندازه در كار خود اخلاص دارد، باید فكر کند كه اگر دیگری به جای او این كار را انجام میداد، به همین اندازه خوشحال میشد؟ و آیا خوشحالی او به خاطر ترویج دین است؟ انسان باید همیشه خود را بیازماید، تا بفهمد که آیا برای خدا كار میكند، یا شائبهای در دل او رخنه كرده است؛ مبادا عمری را بگذراند، با این توهم كه نیتش خالص بوده؛ اما موقع حساب با نامه اعمالی سیاه مواجه شود.
ویژگی دیگر مؤمن حقیقی این است که کار خوبی را به خاطر خجالت کشیدن ترک نمیکند. این مسأله نیز جای بحث و بررسی دارد كه آیا از نظر اسلام خجالت کشیدن همیشه خوب است یا بد؟ و انسان در مقابل چه کسی و در کجا باید خجالت بکشد؟
روایات زیادی در مدح حیاء نقل شده است. حتی گفته شده: لَا حَیَاءَ لِمَنْ لَا دِینَ لَه5.؛ اما انسان از چه کسانی باید خجالت بکشد؟ طبیعی است كه اگر دیگری متوجه شود كه كار زشتی از انسان سر زده، او خجالت میکشد. در روایات نیز سعی شده ضمن توصیف حالت شرمندگی از مردم در برابر گناه، این حالت به زمان خلوت نیز توسعه داده شود؛ تا انسان از دو ملکی که براساس روایات همیشه همراه او هستند نیز شرم داشته و در خلوت هم گناهی را مرتکب نشود.
این، همان فرمایش حضرت امام ـرضوان الله تعالی علیهـ است كه «عالم محضر خداست.». چون او یَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْیُنِ وَمَا تُخْفِی الصُّدُورُ6؛ خدا خیانت چشمها را میفهمد؛ و بالاتر از آن، آنچه را كه در دل شما پنهان است و نمیخواهید کسی بفهمد، خدا از آن با خبر است. حیا و خجالت در برابر ارتکاب گناه، پسندیده و خوب است.
اما در روایتی حیا به دو نوع تقسیم شده: حیاء عاقلانه و حیاء احمقانه7. حیاء احمقانه آن است که انسان از انجام کار خوبی که خدا از آن راضی است و یا حتی واجب است، خجالت بکشد. گاهی نمونههایی از چنین رفتارهایی در ما نیز دیده میشود. مثلاً شخصی كه مقام و عنوانی دارد، از احترام گذاشتن به پدر پیر خود در برابر دیگران خجالت میکشد! چرا؟ مگر کار بدی را مرتکب شده، یا این کار از شأن او میکاهد؟ خجالت او برای این است كه این كار را نمیپسندند و از همین رو این کار خیر را ترک میکند.
میرالمؤمنین میفرماید شیعه ما هیچگاه کار خیر را به خاطر حیا و خجالت ترک نمیکند. در اینجا نیز باید ملاک خجالت کشیدن این باشد که آیا خدا كاری را میپسندد یا نه؟ این ملاک کلیدی طلایی است كه اگر ما همیشه آن را در نظر داشته باشیم، میتواند همه مشکلات مارا حل کند.
1. ر.ك: منلایحضرهالفقیه، ج 4، ص 384؛ وَ اعْلَمْ أَنَّ طَالِبَ الْعِلْمِ یَسْتَغْفِرُ لَهُ مَنْ فِی السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ حَتَّى الطَّیْرُ فِی جَوِّ السَّمَاءِ وَ الْحُوتُ فِی الْبَحْرِ وَ أَنَّ الْمَلَائِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ الْعِلْمِ رِضًا بِه.
2؛ . بحارالأنوار، ج 69، ص 295، باب 116.
3؛ . الكافی، ج 2، ص 295، باب الریاء.
4؛ . وسائلالشیعة، ج 1، ص 71، باب 12.
5؛ . بحارالأنوار، ج 75، ص 111، باب 19.
6؛ . غافر / 19.
7؛ . ر.ك: الكافی، ج 2، ص 106، باب الحیاء؛الْحَیَاءُ حَیَاءَانِ حَیَاءُ عَقْلٍ وَ حَیَاءُ حُمْقٍ فَحَیَاءُ الْعَقْلِ هُوَ الْعِلْمُ وَ حَیَاءُ الْحُمْقِ هُوَ الْجَهْل.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/07/08 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در ادامه توضیحاتی كه در جلسات گذشته، در باره فرازهایی از حدیثی که نوف بکالی از امیرالمؤمنین ـصلوات الله علیهـ ؛ روایت کرده، به این بخش از فرمایش حضرت رسیدیم: الْخَیْرُ مِنْهُ مَأْمُولٌ وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ؛ شیعیان واقعی ما کسانی هستند که از ایشان امید خیر میرود، و از سوی دیگر مردم از شر ایشان در امان هستند.
این منش که انسان به فکر دیگران باشد و بخواهد خیری به دیگران برسد و همچنین خود را مواظف بداند که از ناحیه او شری به دیگران نرسد، روحیه خاصی است که فقط در اخلاق اسلامی مطرح نیست و حتی در بعضی از مکاتب اخلاقی گفته شده كه ؛ اساس ارزش اخلاقی «دیگرخواهی»، و ریشه ضد ارزشها «خودخواهی»؛ است. مبنای این نظریه این است كه اخلاق منحصر در روابط اجتماعی میشود؛ بر خلاف دیدگاه اسلامی كه در آن اخلاق شامل ارتباط فرد با خدا هم میشود.
از میان انواع رفتار و منش افراد در ارتباط با دیگران مواردی را هر انسان عاقلی ستایش میکند و در مقابل، مواردی را هم نمیپسندد. احسان به دیگران، دستگیری از فقرا، تعلیم جاهل، رسیدگی به محرومین، جود و بخشش، عفو و گذشت و در نهایت ایثار و فداکاری که اوج زیباییهای اخلاقی است، هر كس چنین رفتارهایی را ببیند، میپسندد و عامل آن را ستایش میکند. در مقابل، اگر كسی به دنبال این باشد که منافع دیگران را فدای خودش کند، همه، این كار او را تقبیح میكنند. بر اساس این استقراء ناقص در ارزشهای خوب و بد اخلاقی که در رفتارهای اجتماعی صورت گرفته، در بعضی از مکاتب اخلاقی این تئوری مطرح شده که اصل همه خوبیهای اخلاقی و اساس فضیلتها خیرخواهی برای دیگران و «دیگرخواهی»؛ است؛ عامل آن به هر دینی معتقد باشد، یا حتی اصلاً معتقد به خدا نباشد. و در مقابل، اساس همه رذیلتها، «خودخواهی»؛ و «خودمحوری»؛ است.
صاحبان این دیدگاه برای نظریه خود هیچ برهان و دلیل عقلی ندارند و تنها به این ادعا كه این مسأله امری وجدانی و بدیهی است، بسنده میكنند؛ همانند بسیاری دیگر از نظریات اخلاقی كه از فیلسوفان گذشته به ما منتقل شده و صاحبانش آنها را از سنخ قضایای جدلی و یا مثل آراء محموده میدانند؛ و همچنانكه در منطق گفته شده، اثبات چنین قضایایی كه در جدل و خطابه مورد استفاده قرار میگیرد، نیازی به برهان و استدلال عقلی ندارد. بلكه پذیرش عقلا و تأیید آنها كافی است.
ولی ما معتقدیم در اخلاق اسلامی با الهام گرفتن از کتاب و سنت میتوان برای همه نظریات اخلاقی برهان اقامه كرد؛ بر اساس این نظریه در فلسفه اخلاق اسلامی که اساس همه خوبیها قرب انسان به خدا، و اساس همه بدیها دور شدن او از خداست. اما چرا نزدیک شدن به خدا خوب است؟ چون کمال انسان در این است و کمال، مطلوب بالذات است. مطلوبیت كمال هم بدیهی است و نیاز به دلیل ندارد.
براین اساس هر امری كه به نوعی استقلالی را برای آدمی در برابر خدا ایجاد كند، باعث تنزل انسان میشود؛ و بر عکس، هر چه به انسان کمک کند كه از خودخواهی و خودپرستی (که با خداپرستی منافات دارد) دور شود و زمینه بندگی خدا را برای او فراهم كند، امری پسندیده و مطلوب است. مطلوبیت «دیگرخواهی»؛ هم از آن روست كه انسان را از خودخواهی و خودپرستی نجات میدهد.
خودپرستی غل و زنجیری است که دست و پای آدمی را میبندد، او را زمینگیر میکند، به اسفلالسافلین سوق میدهد و نمیگذارد انسان به سوی خدا حركت كند. اگر این بند از پای بشر باز شود، میتواند پرواز کند و به سوی خدا بالا رود. خیرخواهی برای دیگران از روی عواطف مرتبهای از فضیلت اخلاقی است؛ اما بالاتر از آن، این؛ است که چون خدا گفته، انسان خیرخواه دیگری باشد. این نیز مراتبی دارد. گاهی انگیزه انسان در اطاعت از خدا ترس از عذاب است؛ گاهی به طمع ثواب است؛ گاهی هم جلب محبت خداست و در برابر آن هیچ انتظاری ندارد. این اوج قله فضیلت و کمال است.
کسانی که خداوند از سر لطف چنین معرفت و محبت عاشقانهای را به آنها عطا كند، در اوج فضیلت هستند؛ كسانی كه از صمیم دل بگویند: إِلَهِی لَوْ... أَمَرْتَ بِی عَلَى النَّارِ وَ حُلْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ الْأَبْرَارِ... لَا خَرَجَ حُبُّكَ مِنْ قَلْبِی1؛ خدایا! اگر فرمان دهی که مرا به جهنم برند و بین من و خوبان جدایی بیندازی، محبت تو از قلب من بیرون نخواهد رفت. این مرتبه بالایی از اسلام و ایمان است که اهل بیت(ع) به آن دعوت کردهاند و ما باید سعی کنیم شباهتی به چنین كسانی پیدا كنیم؛ حد اقل در شبانه روز دو رکعت نماز را چون خدا دوست دارد اقامه كنیم و انتظار ثوابی نداشته باشیم.
خداوند در حدیث قدسی معروفی می فرماید: مَنْ أَحْدَثَ وَ لَمْ یَتَوَضَّأْ فَقَدْ جَفَانِی وَ مَنْ أَحْدَثَ وَ تَوَضَّأَ وَ لَمْ یُصَلِّ رَكْعَتَیْنِ فَقَدْ جَفَانِی وَ مَنْ أَحْدَثَ وَ تَوَضَّأَ وَ صَلَّى رَكْعَتَیْنِ وَ دَعَانِی وَ لَمْ أُجِبْهُ... فَقَدْ جَفَوْتُه وَ لَسْتُ بِرَبٍّ جافٍ2؛ اگر کسی احتیاج به وضو پیدا کند، ولی وضو نگیرد، بر من جفا کرده؛ و اگر وضو گرفت، ولی دو رکعت نماز نخواند، بر من جفا کرده؛ و اگر وضو گرفت و نماز خواند و دعا کرد، ولی من دعای او را مستجاب نکنم، من بر او جفا کردهام و من پرودگار جفاكاری نیستم. ما بندهایم و او پروردگار؛ و اگر بدانیم او كاری را دوست دارد، ولی آن را انجام ندهیم، این بیاعتنایی به او نیست؟ اگر ما خود را عادت بدهیم که همیشه با وضو باشیم و بعد از وضو دو رکعت نماز بخوانیم و پس از آن به درگاه خدا دعا کنیم، این حدیث ضمانت میکند که چنین دعایی مستجاب میشود.
اگر کسی چنین روحیهای پیدا کرد که کاری را انجام دهد که خدا میپسندد، میتواند ره صد سالة كمال را یک شبه بپیماید؛ و این کار خیلی مشکل نیست؛ فقط اندكی همت و معرفت میطللبد.
گفتیم كه ملاك ارزشمندی «دیگرخواهی»؛ از نظر اسلام با مكاتب دیگر متفاوت است. در سایر مكاتب هر چه را مردم بپسندند كاری خوب محسوب میشود. در کتابهای منطقی هم مدح و ذم عقلا به عنوان ملاك حسن و قبح معرفی شده است. اما اسلام کاری را خوب میداند كه خدا دوست دارد. بر اساس مبانی اسلامی ارزش گذشتها و فداكاریها و تمام کارهایی که انسان به نفع دیگران انجام میدهد یکسان نیست؛ بلكه میزان ارزش آنها بستگی به نیت فاعل آنها دارد. اگر كسی کاری را به این دلیل انجام داد كه عقلا آن را ستایش میکنند، ثوابش هم همین است که عقلا به او احترام بگذارند و به او «احسنت»؛ و «آفرین»؛ بگویند. اما اگر كاری برای خدا انجام شود، پاداش آن هم بر عهده خداست، با اختلاف مراتبی كه به آن اشاره شد.
وقتی حضرت امیر(ع) در مورد شیعه واقعی که در مکتب اهل بیت(ع) تربیت شده، میفرمایند: الْخَیْرُ مِنْهُ مَأْمُولٌ، روشن است كه خیری كه از چنین كسی انتظار میرود، خیری نیست که از یك کافر صادر میشود. ممکن است كافری هم اهل جود و کرم باشد و این ویژگی او فی حد نفسه كاری پسندیده محسوب شود؛ همچنانكه در باره حاتم طائی نقل شده كه کافر بوده و بهواسطه سخاوتش در آتش جهنم نمیسوزد. اما همت ما باید بالاتر باشد. ما باید ببینیم از اهلبیت(ع) چه آموختهایم و آنها از ما چه انتظاری دارند. آنها صرفاً از ما انجام کار خوب را نخواستهاند، آنگونه که یك كافر كار خوبی را انجام میدهد. اهلبیت(ع) از ما خواستهاند معرفت ما بیشتر از یك كافر باشد و کار را برای خدا انجام دهیم؛ چون او دوست دارد؛ نه از خوف عذاب یا به طمع ثواب.
بر چه اساسی امیرالمؤمنین(ع) در مورد شیعه خود میفرماید: الْخَیْرُ مِنْهُ مَأْمُولٌ؟ چون میداند شیعه، خدا و اولیای خدا را دوست دارد و به خاطر این محبت و بدون چشمداشتی هر چه را خدا بخواهد، انجام میدهد.
هر کسی میتواند این مسأله را در زندگی خود تجربه کند كه اگر کسی را دوست بدارد، در برابر كاری که برای او انجام میدهد توقع پاداش یا خدمت متقابلی را ندارد. چون اگر چنین انتظاری را داشته باشد، در واقع معاملهای را انجام داده است. این، عشق، فداکاری، گذشت و فناء در معشوق است كه انسان كاری را به خاطر محبت و علاقه برای دوستش انجام دهد. اهلبیت(ع) پیروان خود را بهگونهای تربیت میکنند که هر چه خدا گفته، به خاطر محبت او انجام دهند. البته در این راه همه یکسان نیستند؛ اما ائمه(ع) خواستهاند شیعیان بدانند چنین مسیری هم وجود دارد تا در جهت آن حرکت کنند. همچنانكه رزمندگان ما در طول هشت سال دفاع مقدس در جبههها عاشقانه جانفشانی كردند، به این امید كه در لحظه شهادت جمال مبارك محبوب خود، حضرت سیدالشهداء(ع) را زیارت کنند. این، عشق است.
تصور كنید كه روزی توفیق شرفیابی به ؛ محضر مقام معظم رهبری ـدام ظله العالیـ ؛ نصیب شما شود و ایشان بفرمایند که دوست دارند شما كاری را انجام دهید. آیا برای اجابت خواسته ایشان سر از پا میشناسید؟ آیا از ایشان میپرسید كه در مقابل این خدمت چه پاداشی به من خواهید داد؟! اگر ولیعصر ـعجلالله تعالی فرجه الشریفـ كاری را از شما بخواهند، چه؟ او كه با همه عظمتش، بندهای از بندگان خداست. حال، اگر خدای متعال بفرماید من دوست دارم بنده من کاری را انجام دهد، کسی كه اندکی محبت خدا در دلش باشد، آیا از مزد و پاداش سؤال میكند؟ در وادی محبت جایی برای این حرفها باقی نمیماند. هر محبّی سر و جانش را فدای محبوب میكند. همت انسان باید خیلی كم باشد كه در برابر خواسته خدا مزدی طلب كند.
ما باید بکوشیم كه باور کنیم دستورات دین، خواسته خداست. البته او چون میدانسته كه همت ما ضعیف است، برای تشویق ما به انجام كارهای خوب وعده ثواب داده، و در مواردی كه ترک كاری برای ما ضرر جدی دارد، ؛ تهدید به عذاب هم کرده است. همه اینها از لطف اوست؛ تا ما از نتایج اعمال خود بهرهمند شویم. اما تربیتشدگان مکتب اهلبیت(ع) كه از چشمه معارف آن بزرگان سیراب شدهاند، هر کار خوبی که از دستشان بر آید، انجام میدهند و برای آنها تفاوتی ندارد كه ثمره آن نصیب مؤمن شود یا کافر. در بعضی از روایات دستور داده شده که احسان خود را منحصر به مؤمنین نكنید و بگذارید افراد فاسق هم از شما بهرهمند شوند3. مگر خدا برای انعامش به بندگان، مؤمن و كافر را از یكدیگر جدا كرده؟ البته در مقام دوران امر بین مؤمن و کافر، مؤمن مقدم است؛ همچنانكه ذرّیه پیامبر(ص) بر غیر ایشان مقدم هستند. اما اگر میسر باشد، باید به همه انسانها احسان كنیم؛ نه تنها همه انسانها، بلكه حتی حیوانات. چرا؟ چون خدا دوست دارد. کسی كه به این سطح از معرفت برسد، به دیگران هم ضرری نمیرساند. چون همه، آفریدگان خدا هستند.
لذا یكی از نشانههای شیعیان این است که دیگران به خیر ایشان امیدوار، و از شرشان در امان هستند.
1؛ . بحارالأنوار، ج 95، ص 87، باب 6، الأعمال و أدعیة مطلق لیالی شهر رمضان.
2؛ . وسائلالشیعة، ج 1، ص 382، باب 11.
3؛ . آیَةٌ فِی كِتَابِ اللَّهِ مُسَجَّلَةٌ قُلْتُ مَا هِیَ قَالَ هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ جَرَتْ فِی الْمُؤْمِنِ وَ الْكَافِرِ وَ الْبَرِّ وَ الْفَاجِرِ؛ وسائلالشیعة، ج 16، ص 306، باب استحباب مكافأة المعروف بمثله.
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 1388/07/15 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
موضوع بحث روايت نوف بکالي بود که در بيان اوصاف شيعيان واقعي است. در توضيح فرازهايي از اين روايت به اينجا رسيديم: إِنْ كَانَ بَيْنَ الْغَافِلِينَ كُتِبَ فِي الذَّاكِرِينَ وَ إِنْ كَانَ مَعَ الذَّاكِرِينَ لَمْ يُكْتَبْ مِنَ الْغَافِلِينَ؛ شيعه واقعي کسي است که اگر در ميان غافلان از ياد خدا باشد، از ذاکرين نوشته میشود. يعني او جزء غافلين نخواهد بود هر چند در ميان آنهاست. و اگر در ميان کساني است که به ياد خدا هستند، او از غافلين نوشته نخواهد شد. اين تعبير مؤکد و رسايي است بر اينکه شيعيان بايد دائماً به ياد خدا باشند.
هر چند در اين روايت چندين مرتبه بر ياد خدا تأکيد شده است، اما اين فراز، تعبير ديگري است که از يک زاويه خاصي به اين مسأله نگاه کرده و سرّ مطلب اين است که بسياري از انسانها زود تحت تأثير محيط اطراف خود قرار میگيرند؛ حالت انفعال در آنها زياد است و در هر جايي واقع شوند، حالت غالب محيط در آنها نيز پيدا ميشود.
تقليد غريزهاي خداداد
اين مسئله عامل غريزي دارد و روانشناسان در اين باره بحث کردهاند. بعضي، تأثيرپذيري انسان از ديگران را اساس فرهنگپذيري و اجتماعي بودن او دانستهاند، و حتي خيلي با مبالغه در اين امر، اين ويژگي را عامل رشد و تکامل انسان دانستهاند؛ زيرا حالت تقليد ازديگران و تأثر از محيط، ناشي از اين است که انسان وقتي کمالي را در ديگري میبيند، سعي ميکند مثل او شود.
صرف نظر از اشكالات اين ديدگاه، تأثيرپذيري از ديگران، عاملي مهم در زندگي انسان است. با اندكي دقت درمييابيم كه اغلب چيزهايي را که ياد گرفتهايم و انجام میدهيم چيزهايي است که از ديگران آموختهايم. ما به ديگران نگاه ميکنيم و از آنها تقليد ميکنيم. مخصوصاً در اين دوران که عصر ارتباطات و رسانه است.
تقليد عامل بسيار مهمي در يادگيري، شخصيتپذيري و شکلگيري رفتار انسانهاست و مانند ساير غرايز به صورت طبيعي در ما وجود دارد. اما امتياز انسان در اين است که خداوند در کنار غرايز، نيروي عقل را به او بخشيده، تا به كمك آن حد و مرز غرايز را تشخيص داده و آنها را تعديل کند.
خداوند اين غريزه را که انسان ميخواهد همرنگ ديگران باشد، بر اساس حكمت و به عنوان عاملي براي يادگيري در درون او قرار داده است؛ ولي انسان بايد از عقل خود كمك بگيرد كه چه چيزهايي را از ديگران بياموزد. چون همه چيزهايي که در ديگران است، خوب نيست و حتي گاهي حالات افراد مختلف متناقض است و انسان نميتواند از همه آنها تقليد کند. لذا انسان بايد از ميان آنها يكي را انتخاب کند و براي انتخاب خود بايد معيار مشخصي داشته باشد. در اينجاست كه شخصيت انساني انسان ظهور پيدا ميکند. زيرا تقليد در حيوانات نيز وجود دارد. تفاوت انسان با يك طوطي كه صدايي را تقليد ميكند در اين است که در استفاده از اين غريزه خدادادي بر اساس حكم عقل و شرع آنچه را ياد گرفتن آن مطلوب است، انتخاب ميكند.
تقليد حيواني و انساني
اگر كسي كه در محيطي قرار گرفته، هر چه ديگران انجام میدهند، بدون فكر و تأمل در باره خوب يا بد بودن آن، انجام دهد، اين همان حالت حيوانيت، بیمهاري و لجامگسيختگي است که امروزه اسم آن را آزادي میگذارند. اما انسان از نيروي عقل خود استفاده ميکند و از ميان رفتارهاي ديگران، كار خوب را گزينش ميکند؛ در برابر رفتار ناصحيح منفعل نيست و مقاومت ميکند و حتي سعي ميکند رفتار ديگران را هم تغيير دهد.
در سطوح مختلف جامعه ما چنين افرادي وجود دارند. عالیترين نمونه آن، حضرت امام ـرضوان الله عليهـ بودند که به عنوان نمونهاي کوچک از انبياء و اولياي خدا، در جامعهاي که فساد آن را فرا گرفته بود، يک تنه قيام کرد و در حالي که همه چيز و همه كس بر ضد او بود، در برابر قدرتهاي حاکم دنيا ايستاد؛ کَالْجَبَلِ الرّاسِخِ لاتُحَرِّکُهُ الْعَواصِف. اين صفت شيعه واقعي است.
امام(ره) در اين کار خود از اميرالمومنين و از ساير ائمه اطهار(ع) تبعيت ميکرد؛ امام(ره) هم بينياز از تقليد نبود. اما او مرجع تقليد خود را با حکم عقل و شرع انتخاب کرده بود. خداوند در قرآن، پس از معرفي انبياء سابق به پيغمبر اكرم(ص) که اشرف مخلوقات است، میفرمايد: أُوْلَـئِكَ الَّذِينَ هَدَى اللّهُ فَبِهُدَاهُمُ اقْتَدِهْ1؛ اينان كساني هستند که ما آنها را هدايت کرديم؛ پس تو هم به ايشان اقتدا کن.
تقليد، كجا و چگونه؟
بنابر اين اصل پيروي از ديگران نعمتي است که خداوند به انسان داده است؛ اما بحث در اين است که از چه کسي، در چه شرايطي و به چه ميزان بايد از ديگران تقليد کرد. انسان بايد در هر موردي عقل خود را به کار بياندازد، تحت تأثير شرايط محيط واقع نشود و اگر کاري عقلپسند و شرعپسند بود، از آن تقليد کند.
افراد ضعيفالنفس در هر محيطي كه واقع شوند زود شرايط محيط را ميپذيرند و نميتوانند در برابر آن مقاومت کنند. قرآن در توصيف چنين كساني ميفرمايد هنگامي كه از اهل جهنم پرسيده ميشود چه چيزي شما را به جهنم کشانيد، آنها در پاسخ به چند خصوصيت خود اشاره ميكنند؛ از جمله اينكه: وَكُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضِينَ2؛ هر چه ديگران ميكردند، ما هم دنبالهرو آنها بوديم.
اين شيوه ناپسندي است و بايد با آن مبارزه کرد. انسان بايد سعي کند تابع هر کسي نشود؛ بلكه ابتدا بايد رفتارهاي ديگران را با عقل خود و با دستورات شرع بسنجد و در صورت نياز با مشورت اشخاص مورد اعتماد اين رفتارها را ارزيابي کند و اگر پس از اين بررسي کار آنها را خوب يافت، او هم از آنها تقليد كند؛ اما اگر تشخيص داد كه اين کار اشتباه و نا پسند است، آنها را همراهي نکند. در اين صورت خدا به او بارک الله ميگويد.
در بحثهاي گذشته اشاره کرديم که ريشه همه مفاسد و انحرافات غفلت است و در مقابل، راه مقابله با غفلت ياد خدا است. به طور کلي مؤمنين واقعي انگيزهاي براي غفلت ندارند، تا هنگامي كه در بين ذاکرين قرار ميگيرند ذکر ذاکرين در آنها اثر بگذارد؛ بلکه خود ايشان آمادگي تذكر و ياد خدا را دارند. بنا بر اين، آنها در ميان ذاکرين، جزء غافلين نخواهند بود. و اگر در ميان غافلين واقع شوند، اختيار خود را از دست نداده، تابع محيط نشده و از ياد خدا غافل نميشوند.
اما ما، كه اغلب تحت تأثير محيط واقع ميشويم، چگونه ميتوانيم به چنين مرحلهاي برسيم كه هميشه به ياد خدا باشيم؟ حتي زماني كه در ميان اهل غفلت قرار گرفتهايم و معاشرت با آنها ما را هم به سوي غفلت ميکشاند، چگونه ميتوانيم در برابر اين كشش مقاومت کنيم، اختيار دل خود را داشته باشيم و وقتي که همه دل ها متوجه دنيا، شيطان، شهوات وحرفهاي لغو است، خود را کنترل کنيم و به خدا توجه کنيم؟
تمرين، راه رسيدن به ملكات
به طور کلي كسب هر صفت خوب و ملكه شدن آن احتياج به تمرين دارد و هيچ ويژگي مثبتي به صورت ناگهاني در انسان پيدا نميشود. براي کسب هر کمالي بايد زحمت کشيد، خون دل خورد، برنامهريزي و تمرين کرد، تا تدريجاً انسان به آن برسد. همچنانكه در پرورش قواي جسمي يک نوجوان با آرزوي پهلوان شدن به جايي نميرسد؛ بكله بايد عمري زحمت بکشد، نزد استاد آموزش ببيند، سالها تمرين کند، تدريجاً از مرحلهاي به مرحله ديگر تمرينات خود را بالا ببرد، تا قهرمان شود؛ در امور معنوي هم چنين است.
امام باقر(ع) ميفرمودند: من پدرم را را نديدم، مگر در حال ذکر خدا بود؛ اگر سخني ميگفت، قبل و بعدش خدا را ياد ميکرد؛ اگر کسي از او سؤالي ميپرسيد، ايشان ضمن جواب باز خدا را ياد ميکرد؛ و هنگامي كه هيچ کس او را مشغول نميکرد، زبانش به سقف دهانش چسبيده بود و دائماً ميگفت لااله الا الله3.
چنين حالتي براي يك انسان معمولي به صورت ناگهاني حاصل نميشود. براي رسيدن به چنين مرحلهاي انسان بايد برنامهريزي کند، تمرين داشته باشد، ابتدا از اعمال ساده شروع کند، تدريجاً تمرينات خود را افزايش دهد و سطح آنها را بالاتر ببرد، تا به تدريج براي او ملکه شود. در نهايت چنين كسي در هيچ کاري از ياد خدا غافل نخواهد شد. كساني بودهاند كه هر چه ديگران از امور مختلف، از كسب و كار، خانواده، دوستان و مانند آن با ايشان گفتو گو ميكردند، آنها دنباله سخن را به خدا ميرساندند. مثلاً اگر کسي درباره غذا سخني ميگفت، آنها ادامه صحبت را به اين مسأله ميرساندند که خداي متعال چه غذاهاي خوبي به طعمهاي خوشگوار آفريده است.
چنين كساني دلشان متوجه خدا است و ساير مسائل براي آنها عرضي است؛ نه تنها خود آنها از ياد خدا غافل نميشوند، بلکه سعي ميکنند ديگران را هم به متوجه خدا كنند؛ تمام زندگي آنها با خداست؛ با شما حرف ميزنند، اما دلشان با خداست؛ صبح که سر از خواب بر ميدارند، با ياد خدا بر ميخيزند و اولين چيزي که به خاطر ميآورند خداست؛ نزديک وقت نماز گويا کسي او را از جا بلند ميکند.
بنده كساني را حتي در ميان دولتمردان ديدهام كه نزديک وقت نماز، در حالي ك ما مشغول بحث و گفتوگو بوديم، اما او ناخودآگاه از جاي خود بلند شده و براي نماز آماده ميشد. چنين كسي با ياد خدا زندگي ميکند. لذا آرامش دارد، خود را گم نميکند و در دام شيطان نميافتد. حتي مايه برکت براي ديگران هم هست.
اگر ما بخواهيم شيعه عليپسند بشويم، بايد سعي کنيم چنين رفتاري را تمرين کنيم. برنامههاي خود را تقطيع کنيم و هر ساعت يک بار با جملهاي، آيهاي از قرآن، حديث يا استغفاري دل خود را متوجه خدا کنيم.
اين روايت مورد قبول شيعه و سني است كه پيغمبر اکرم(ص) فرمود: إِنَّهُ لَيُغَانُ عَلَى قَلْبِي وَ إِنِّي لَأَسْتَغْفِرُ اللَّهَ فِي كُلِّ يَوْمٍ سَبْعِينَ مَرَّةً4؛ گاهي فضاي دلم تاريک و ابري ميشود و براي رفع اين تيرگي روزي هفتاد مرتبه استغفار ميکنم. ما به خيال خود تصور ميکنيم آن حضرت تسبيح در دست گرفته و هفتاد بار «استغفرالله» ميگفت. خير؛ ايشان هفتاد مرتبه در طول شبانهروز دل خود را متوجه خدا ميکرد. خدايا! من براي انجام وظيفهاي كه بر عهدهام گذاشتي، به خلق توجه كردم و اين مسأله باعث شد كه توجهم نسبت به تو کم شود؛ من از اين كمتوجهي استغفار ميکنم.
استغفار آن حضرت متناسب با خود ايشان بود. ما هم بايد سعي کنيم در حد خود، روزي هفت بار در هفت مقطع استغفار کنيم. بنا را بر اين بگذاريم كه در فواصلي از روز به ياد خدا باشيم. اگر همت کرديم، خدا هم به ما کمک خواهد کرد. تو نشان بده که ميخواهي به ياد خدا باشي؛ او ياد خود را به دل تو خواهد انداخت. خدا ميداند چنين يادي چه لذتي دارد.
والسلام عليکم و رحمت الله
1 . انعام / 90.
2 . مدثر / 45.
3 . كُنْتُ أَرَى لِسَانَهُ لَازِقاً بِحَنَكِهِ يَقُولُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه؛ الكافي، ج 2، ص 498، باب ذكر الله عز و جل كثيرا ً.
4 . مستدركالوسائل، ج 5، ص 320، باب استحباب الاستغفار في كل يوم
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/07/22 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
امیرالمومنین علیه السلام در ادامه اوصاف شیعیان به ویژگیهای دیگری اشاره میفرمایند : «...؛ یَعْفُو عَمَّنْ ظَلَمَهُ وَ یُعْطِی مَنْ حَرَمَهُ وَ یَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ...؛ »؛ : ... اگر کسی بر او ستم کند او را عفو کند و اگر کسی او را از بخشش خود محروم کند، او در مقابل از آنچه دارد نسبت به او دریغ نکند و اگر کسی از نزدیکان، رابطه اش را با او قطع کند، او رابطه را وصل کند... .
می توان وظایفی که بر عهده هر یک از ما نهاده شده است را به دو قسم کلی تقسیم کرد :
1.سلسله وظایفی که مربوط به خود ماست . یعنی خود ما باید چگونه رفتار کنیم؟
2.سلسله وظایفی که نسبت به دیگران داریم .
قسم دوم خود به چند بخش تقسیم می شود . بخشی از این وظایف مربوط به کسانی است که رفتارهای ناپسندی دارند. ما در مقابل آنها چگونه باید رفتار کنیم؟ این رفتارهای ناپسند را به چند دسته میشود تقسیم کرد. یک دسته، رفتارهای ناپسندی است که مستقیماً در حق ما نیست؛ ولی کار غلطی است که علناً انجام می شود. این دسته اعمال مربوط به باب امر به معروف و نهی از منکر است.
اما یک سلسله از رفتارهای ناپسند، متوجه من میشود. من در مقابل چنین رفتارهائی چه عکس العملی باید نشان دهم؟ اینگونه از رفتارها را می توان به سه دسته تقسیم کرد :
1.وظیفه دیگری است که رفتاری را در حق من انجام ندهد؛ ولی انجام داده است. مثلاً همسایه است و نباید به همسایه اش ظلم کند ولی ظلم کرده است.
2.وظیفه دیگری است که رفتاری را در حق من انجام دهد؛ ولی انجام نداده است؛ مثلاً باید صله رحم کند ولی نکرده است.
3.وظیفهای است که اخلاق اجتماعی اقتضای انجام آنرا دارد؛ گرچه نه انجام آن واجب است و نه ترک آن حرام . مثلاً به کمک دوستی احتیاج دارم؛ ولی او علیرغم توانائی، از این کمک، دریغ می کند.
دسته اول از اهمیت بیشتری برخوردار است. اینکه کسی نسبت به انسان ظلم کند، حقش را تضییع کند، مالش را تلف کند، به او توهین کند، آبرویش را بریزد، به طور کلی در حق او ظلم کند، در این موارد چه باید کرد؟ این مورد به توضیح بیشتری نیاز دارد لذا بعد از دسته دوم و سوم به آن می پردازیم.
در مورد دسته سوم حضرت امیر علیه السلام می فرمایند : «؛ یُعْطِی مَنْ حَرَمَهُ؛ ». در زمانی که او به تو احتیاجی داشت، فراموش کن که روزی تو را محروم کرده است و در مقابل، یاریت را از او دریغ نکن. اگر به کمک مالی محتاج شد، در حد توان به او کمک کن و فراموش کن که روزی تو نیاز مالی داشتی و او به تو کمکی نکرد.
در مورد دسته دوم مولا علی علیه السلام می فرمایند : «؛ یَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ؛ ». اگر کسی از خویشاوندان ارتباطش را با من قطع کرد و این تکلیف - که بعد از احسان به والدین از واجب ترین تکالیف انسان هاست –؛ را انجام نداد، وظیفه من در مقابل او چیست؟ من رحم او هستم و رحم طرفینی است؛ ولی او به وظیفه اش عمل نکرد، چه بسا سالی گذشت و نیامد احوالی از خویش خود بپرسد، یا راه دوری بود یک تلفن نزد، در ایام عید تبریکی نفرستاد و خلاصه حداقلِ صله رحم را بجا نیاورد و طوری رفتار کرد که گویا با من رابطه خویشی ندارد، در اینجا وظیفه این است که سعی کنیم رابطه قطع نشود. او به وظیفه اش عمل نکرد من نباید به او نگاه کنم بلکه باید سعی کنم این پیوند گسسته نشود. این پیوندی است که خدا بین انسان ها برقرار کرده است و حکمتهایی در آن نهفته است.
صله رحم یکی از واجبترین وظایف شرعی است که متأسفانه کمتر دربارهاش بحث میشود. در صورتی که بعد از احسان به والدین یکی از بزرگ ترین واجبات است. کسی که صله رحم نکند هم در دنیا عقوبت میشود هم در آخرت. خدای متعال هم میفرماید همچنان که تو خویشاوندت را قطع کردی من هم تو را قطع میکنم. تو دیگر رابطه ای با من نداری. کسی که رابطه اش را با خویشاوندش قطع کند، خدا هم با او قهر میکند1. قطع رحم گناه بسیار بزرگی است. در چند آیه از آیات قرآن کریم راجع به قطع رحم بحث شده است.2
اینها وظایف ما است در مقابل کسی که وظیفه خودش را ترک کرده است.
فرض عکسالعمل در مقابل ظلم دیگران از چهار صورت خارج نیست:
1.انسان عکسالعمل شدیدتری در مقابل آن انجام دهد. این صورت قطعاً کار مذمومی است. حتی قرآن در مورد مشرکین میفرماید : اگر آنها عهدشکنی کردند، به شما ظلم کردند، احترام شما را، احترام ماه حرام را، احترام مسجدالحرام را نگه نداشتند، شما حداکثر می توانید مشابه آن را نسبت به آنها انجام بدهید3.
2.مقابله به مثل کند، نه اینکه بیشتر باشد. این صورت در بسیاری از جاها جایز است.
3.چشمپوشی و گذشت کند. این خیلی بهتر است و فی حد نفسه ارزشش بیشتر است. البته استثنائاتی دارد.
4.نه تنها از رفتار بد او گذشت کند، بلکه یک کار خوبی در مقابل او انجام دهد.
قلّه ارزشهای اجتماعی در اینگونه چهارم است. سیره اهل بیت علیهم السلام بر همین بوده است. در احوالات امام صادق علیه السلام آمده است که کسی به ایشان توهین کرد؛ حضرت مالی را که قابل توجه بود به خادمشان دادند و فرمودند : این را ببر در منزلش به او بده و نگو چه کسی فرستاده است. خادم میگوید من آن کیسه را بردم و به او دادم. گفت : خدا رحمت کند آن آقایی که هر سال برای ما یک چنین کیسهای می فرستد و ما تقریباً خرج سالمان تأمین میشود. اما خدا داد من را از جعفر بن محمد بگیرد. این یکی از مصادیق بیّن این آیه شریفه است : وَ لا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَ لاَ السَّیِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتی؛ هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذی بَیْنَكَ وَ بَیْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمیمٌ4. جلوی بدیها را با انجام کارهای خوب بگیرید. کسی که میخواهد کار بدی انجام دهد یا انجام داده است، شما در مقابلش خشونت به خرج ندهید. نباید توهین و بدگویی کنید. اگر میخواهید دیگر کار بد نکند شما کار خوبی انجام بدهید. این کار خوب در او اثر می؛ گذارد و یاد میگیرد که چگونه باید با دیگران رفتار کند. چه بسا همین رفتار شما باعث شود که آن کسی که با شما دشمنی دارد، به یک دوست صمیمی تبدیل شود. این نص آیه قرآن است. این اوج ارزشهای رفتاری در مسائل اجتماعی نسبت به کسانی است که رفتار ناهنجاری دارند. البته این ارزش در جائی است که انسان بتواند مقابله کند، ولی گذشت کند. این هنر است. ... وَ الْعافینَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنینَ5؛ ... وَ لْیَعْفُوا وَ لْیَصْفَحُوا أَلا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحیمٌ6؛ مگر دوست ندارید خدا از شما بگذرد. اگر دوست دارید خدا از شما بگذرد شما هم از اشتباهات دیگران بگذرید.
باید توجه داشت همیشه گذشت از کسی که مرتکب خطایی میشود، مطلوب نیست. گاهی عناوین دیگری بر رفتار مترتب میشود که اینجا عفو کردن صحیح نیست. از جمله این موارد، جائی است که عفو و نیکی کردن موجب جری تر شدن فرد خاطی و گسترش ظلم او به دیگران شود و نتیجتاً هم وضعیتش در دنیا و هم در آخرت بدتر شود . در اینگونه موارد، عکس العمل صحیح این است که در حدِّ معقولی توبیخ شود تا موجب تنبّه او شود .
از دیگر موارد استثناء، کسی است که در میان جامعه تجاهر به فسق کند، چاقو کشی و عربده کشی کند و ما توانائی برخورد داشته باشیم؛ خصوصاً نیروهای انتظامی در اینگونه موارد حق بخشش ندارند. وظیفه نیروی انتظامی برخورد با فسق علنی و تجاوز به حقوق دیگران است. باید جلوی فساد گرفته شود؛ اینجا جای بخشش نیست. این بخشش موجب این میشود که جان و مال مردم به خطر افتد، امنیت از جامعه برداشته شود و فرهنگ جامعه فاسد شود.
در مواردی که نیاز به برخورد است باید قانون رعایت شود. غالباً قرآن بعد از ذکر اینگونه موارد می فرماید : وَلاَ تَعْتَدُواْ .؛ وقتی بناست جلوی فسادی گرفته شود، نباید مرتکب فساد بزرگتری شد. کسی که با ناسزا و توهین و یا ضرب و شتم بیجا می خواهد جلوی منکری را بگیرد، خود مرتکب چند منکر شده است. مثلاً برای نهی کردن کسی که غیبتی کرده ابتدا باید او را تزکیه کرد؛ یعنی نسبت غیبت که از گناهان کبیره است به او ندهیم بلکه بگوئیم : شما گمان دارید که این از موارد جواز غیبت است و در مرحله بعد بگوئیم : اما اگر این را طوری می گفتید که آبروی کسی نرود و ما هم به کسی بدبین نمیشدیم، بهتر بود . باید جوری با او برخورد کرد که متنبّه شود و کارش را ترک کند و در عین حال آبروی او هم نرود. حتی بزرگانی در حضورشان گاهی یک کارهای ناشایستی انجام میگرفت؛ اما همان وقت چیزی نمی گفتند؛ بلکه بعد در خلوت، خصوصی با فرد خاطی صحبت میکردند. مرحوم آیتالله العظمی بهجت رضوان الله علیه نقل میکردند : در مجلسی که میرزای بزرگ شیرازی صاحب فتوای تحریم تنباکو حضور داشتند، کسی مرثیه می خواند و روضه دروغی خواند. آنهایی که در خدمت میرزا بودند توقع داشتند ایشان همان موقع برخورد کند؛ اما ایشان اصلاً به روی خودشان هم نیاوردند. یکی از نزدیکان عرض کرد : آقا نهی از منکر نمی فرمایید. فرمود من بعد خصوصی او را میخواهم و به او میگویم که این کار درست نبود. اگر حالا به او تذکر دهم آبرویش جلوی مردم میریزد و به عنوان روضهخوان دروغگو معروف میشود. رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرمایند : «الْمُؤْمِنُ حَرَامٌ كُلُّهُ عِرْضُهُ وَ مَالُهُ وَ دَمُه7.»؛ همه چیز مؤمن محترم است، عرض و آبروی او و مال او و خون او. کسی که غیبت کرده باید او را نهی از منکر کنند؛ اما میشود این نهی از منکر را طوری انجام داد که هم نهی از منکر شده باشد و هم متنبه شود و هم آبرویش نریزد.
برخی افراد هنگام نهی از منکر ناخودآگاه به طرف توهین میکنند. جلوی مردم در صف جماعت یا جای دیگر بلند صدا میزند : «آقا این قرائتت را درست کن، چرا این طور میخوانی، نمازت باطل است، میروی جهنم»! اگر دل این شخص را بکاوید، گاهی یک حساب خرده شخصی دارد و به این وسیله میخواهد جلوی مردم آبروی طرف را بریزد. قرآن میفرماید: وَ لا یَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلى؛ أَلاَّ تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى.8؛ دشمنی با گروهی شما را به گناه و بی عدالتی نکشاند، عدالت داشته باشید که به تقوا نزدیکتر است.
گاهی نسبت به طرف قصد سوئی ندارد؛ ولی ناخودآگاه میخواهد بفهماند که من از تو بهتر هستم. اگر این جور شائبههای شیطانی در کار نباشد، میتواند طرف را کنار بکشد و بگوید من یک عرض مختصری دارم. جسارت است، به نظرم رسید شما آیه را این طور خواندید، شاید من اشتباه فهمیدم، اجازه بدهید من بخوانم ؛ ببینید درست میخوانم.
ما باید سعی کنیم که تمام رفتارهایمان، چه رفتارهای شخصی که به کسی مربوط نیست و چه عکس العملی که در مقابل دیگران نشان میدهیم، خالصاً لوجه الله باشد. شیطان در این جاها بسیار فعال است. مؤمنینی که میخواهند انجام وظیفه کنند، امر به معروف و نهی از منکر کنند، آنها را فریب میدهد و در یک دامی میاندازد که از آن منکر خطرش بیشتر است.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
1. قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صل الله علیه و آله : مَا مِنْ ذَنْبٍ أَجْدَرَ أَنْ یُعَجِّلَ اللَّهُ لِصَاحِبِهِ الْعُقُوبَةَ فِی الدُّنْیَا مَعَ مَا ادَّخَرَهُ فِی الْآخِرَةِ مِنَ الْبَغْیِ وَ قَطِیعَةِ الرَّحِمِ؛ وَ قَالَ [الصادق علیه السلام] : أَوَّلُ نَاطِقٍ مِنَ الْجَوَارِحِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ الرَّحِمُ یَقُولُ یَا رَبِّ مَنْ وَصَلَنِی فِی الدُّنْیَا فَصِلِ الْیَوْمَ مَا بَیْنَكَ وَ بَیْنَهُ وَ مَنْ قَطَعَنِی فِی الدُّنْیَا فَاقْطَعِ الْیَوْمَ مَا بَیْنَكَ وَ بَیْنَه؛ مشكاة الأنوار فی غرر الأخبار، ص: 165.
2. الَّذینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ میثاقِهِ وَ یَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ وَ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ؛ بقره/27.
3. الشهَّْرُ الحَْرَامُ بِالشهَّْرِ الحَْرَامِ وَ الحُْرُمَاتُ قِصَاصٌ فَمَنِ اعْتَدَى؛ عَلَیْكُمْ فَاعْتَدُواْ عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى؛ عَلَیْكُمْ وَ اتَّقُواْ اللَّهَ وَ اعْلَمُواْ أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِینَ؛ بقره / 194.
4. فصلت / 34.
5. آل عمران/134.
6. نور/22.
7. بحار الأنوار، ج 74، ص 162، باب 7.
8. مائده / 8.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/07/29 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
ویژگیهای دیگری که امیرالمومنین علیه السلام در ادامه، برای شیعیان بر میشمارند، این صفات است : «... فِی الزَّلَازِلِ وَقُورٌ وَ فِی الْمَكَارِهِ صَبُورٌ؛ وَ فِی الرَّخَاءِ شَكُور ...». میفرمایند : شیعیان ما در حالاتی که انسان معمولا آرامش خود را از دست میدهد خیلی با وقار هستند (زود تحت تأثیر واقع نمیشوند) و در برابر ناگواریها صبور و شکیبا هستند و در حال نعمت و رفاه بسیار شکرگزار هستند.
غالباً کودکان در یک حالاتی نمیتوانند خودشان را کنترل کنند. با اندک صدائی اضطراب پیدا میکنند. ناملایمات، بیماریها و دردها را نمیتوانند تحمّل کنند؛ گرسنگی و تشنگی را اظهار میکنند و اگر توجه نشد، داد و فریاد میکنند، گریه میکنند. وقتی گرفتاری شان رفع شد، اسباب بازی برایشان فراهم شد یا خوراکی خوبی یافتند، همه چیز را فراموش میکنند. این حالات کودکانه ای است که افراد معمولاً تجربه کرده اند. جامع بین اینها این است که کودک یک حالت انفعال شدید دارد. با رشد کودک پدر و مادر سعی میکنند این حالات را تعدیل کنند و با تلقین و تشویق او را عادت دهند که در مقابل این تحولات، آرامشش را تا حدّی حفظ کند و اگر گرسنگی، تشنگی یا دردی برایش پیش آمد، یک مقدار تحمل کند، زود داد و فریاد و بی تابی نکند، و همین طور عادتش میدهند که اگر یک کسی به او خدمتی کرد از او تشکّر کند. اینها آداب اجتماعی است که بر اساس یک سلسله ارزشهای پسندیده شده در جامعه، سعی میشود به کودک القا شود؛ تا تدریجاً یک رشد اخلاقی و فرهنگی پیدا کند و حالتی فعال و مقاوم را جایگزین آن حالت انفعالی کند.
کم کم با رشد کودک، حالت وقاری در او پیدا میشود و آن حالت بچگی که دائماً این طرف و آن طرف جست و خیز کند و آرام نگیرد، در اثر آن تلقینات و تأدیب ها، کم رنگ میشود. در سنین بلوغ و جوانی، معمولاً اشخاصی در اجتماع دارای ارزش اجتماعی بیشتری هستند که بیشتر میتوانند خودشان را کنترل کنند و به طور طبیعی شخص با وقار، پیش عُقلا محترم است.
این یک مسأله بسیار ریشه داری است و ابتدا در زمینه علوم تربیتی مطرح میشود که وقتی میخواهیم دیگران را تربیت کنیم، بر چه اساسی آنها را تشویق به رعایت هنجارهای اجتماعی کنیم و آنها را از حالاتی که جامعه عُقلا نمیپسندد، دور کنیم.
راه عمومی که حتی فیلسوفان تربیتی و فلاسفه اخلاق هم از قدیم مطرح کردهاند، این است که به افراد بفهمانیم، اقتضای عقل این است که شما این صفات را داشته باشید و این ارزشها را رعایت کنید. نشانه اش هم این است که در پی آن، عُقلا از شما ستایش میکنند. از طرفی با تشویق و از طرف دیگر با انذارهایی سعی میکنند این آداب و هنجارها نهادینه شود و کودکان تربیت شوند. ریشه این تشویق و انذارها بر میگردد به این؛ مطلب که بعضی کارها در نظر آدمهای عاقل، کار زشتی است و باعث میشود انسان ارزشش را از دست بدهد. اما اگر سنگین و با وقار باشد، زود خودش را نبازد، مردم برای او احترام قائل میشوند. و بالاخره به زبان طلبگی، عُقلا او را مدح میکنند.
این ارزشها تا این حد، برخاسته از دین نیست و در هر جامعهای کم و بیش شناخته شده است. گرچه جامعه لیبرال امروزی سعی در وارونه کردن این ارزشها دارد؛ ولی هنوز در همه جوامع کم و بیش مورد قبول است و سعی میکنند بچههایشان را هم به همین صورت تربیت کنند و این را القا کنند که این حرکات مربوط به یک مقطع سنّی پایینی است که هنوز عقل رشد نکرده است. با همین تعبیرات سعی میکنند این آداب و رسوم را نهادینه کنند.
سؤال این است که آیا در اسلام هم، این؛ ارزشها بر اساس همین هنجارهای اجتماعی ترویج میشود؟ آیا مقصود امیرالمؤمنین علیه السلام وقتی میفرماید: «شیعیانِ ما عند الزلازل باید وقور باشند»؛ این است که آدمهای باوقاری باشند تا عُقلا آنها را مدح کنند و بگویند : عجب آدمهای خوبی!؟ یا یک راز دیگری در کار است؟
با یک نگاه سطحی به قرآن کریم مییابیم که محور تشویقها و تحذیرهای قرآن، که سعی میکند مردم را با توجه به آن به کارهای خوب و کسب فضایل وادار کند، نعمتها و عذابهای ابدی است. در تربیت دینی این روش شایع است و برای همه اقشار جامعه، همه مخاطبین اعم از مرد و زن و پیر و جوان و عالم و جاهل عمومیت دارد که بعد از اعتقاد به خدا و معاد، معترف باشند: کارهای خوب موجب سعادت ابدی و پاداش بینهایت خداوند میشود: «... جَنَّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدینَ فیها وَ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظیمُ1»؛ و در مقابل کارهای بد موجب عذاب ابدی.
ولی غیر از آنچه به صورت عمومی القا میشود، در مرتبه بالاتر سعی میشود توجه افراد را به رضایت الهی جلب کنند و به گونهای افراد را تربیت کنند که مقصود اصلی آنها، رضایت خدا باشد و بیش از آن که به نعمتهای آخرت علاقه داشته باشند، به رضای الهی علاقهمند باشند. وقتی چنین حالی برای انسان پیدا میشود که خدا را دوست داشته باشد؛ چون طبیعتاً وقتی انسان کسی را دوست دارد، دلش میخواهد محبوبش از او راضی باشد. به همین جهت در تربیت دینی سعی میشود که محبت خدا در انسان تقویت شود؛ تا از ترسِ عذاب یا طمعِ پاداش، فراتر برود. کار خوب انجام دهد، چون خدا دوست دارد. وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام میفرماید: شیعیان ما فِی الزَّلَازِلِ وَقُورٌ وَ فِی الْمَكَارِهِ صَبُورٌ، نمیخواهد به آن نوع هنجارهای اجتماعی و ارزشهای عُقلایی که همه عُقلای عالم دنبالش هستند، اکتفا کند؛ بلکه مرتبه دیگری از این ارزشها را میخواهد مطرح کند که هم هدفش خیلی فراتر و عالیتر است و هم روشش با آن روشها فرق میکند.
در کتابهای اخلاقی که فیلسوفان اخلاقی نوشتهاند، عمده راهی که برای کسب فضایل اخلاقی مطرح میکنند، تمرین است. البته اول از تمرینهای ساده، بعد بالاتر تا آن صفت اخلاقی برای او ملکه و ثابت شود.
آیا برای اینکه یک مؤمن بخواهد وقور باشد تنها راهش همین است؟ همان طور که غیر مؤمن را تمرین میدهند برای اینکه بچگی نکند، در مقابل سختیها بیتاب نباشد، مؤمن هم باید عیناً از همین روش و با همان ترتیب استفاده کند؟ یا نه، برای مؤمن تمرین دیگری هست؟
تبشیر و انذار انبیاء فراتر از تبشیر و انذار عموم عُقلا است. اول تبشیر و انذار به ثوابها و عقابها است و بعد تبشیر و انذار به رضایت الهی و غضب الهی. انسانی که ایمانش ترقی میکند، نهایت فکرش این است که برای خشنودی خدا چه کنم؟ و جز این، هیچ چیز دیگر برایش مهم نیست. این نکتهای است که در دعاها و مناجاتها و آیات قرآن به آن تصریح و تأکید شده است : «وَ مَا لِأَحَدٍ عِندَهُ مِن نِّعْمَةٍ تجُْزَى * إِلَّا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلىَ2»؛ . هیچ انگیزهای ندارند، إِلَّا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلىَ. فقط توجه به خود خداست. در بعضی دعاها و مناجاتها کار به آنجا میرسد که میگوید: اگر من را سالها در عذاب جهنم بسوزانی اما تو راضی باشی، من آن را ترجیح میدهم. این اوج ترقی روح انسانی است که عشق به خدا دارد.
بر اساس فلسفه تعلیم و تربیت اسلامی و فلسفه اخلاق اسلامی ما میتوانیم از چنین راه ممتازی استفاده کنیم. در مرحله اول باید توجه به اهمیت نعمتهای اخروی داشت و بدانیم که این نعمتها هم از نظر کمیت و هم از نظر کیفیت، قابل مقایسه با نعمتهای دنیائی نیستند. اما در مرحله بعد اگر خدا لطف کند و محبت خودش را در دل آدم بیاندازد، راه برای کسب همه فضایل بسیار آسان میشود. یکی از نمونههای برجسته در وقار، مرحوم آیت الله بهاء الدینی رضوان الله علیه بودند. یادم نمیآید یکبار ایشان را دیده باشم که حالت وقار و سنگینی نداشته باشد.
ا ما باید باور کنیم که خدای متعال بر همه عالم نظارت دارد و چیزی از اراده او خارج نیست. حل هر مشکلی فقط به دست اوست. «وَ إِنْ یمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَ إِنْ یرِدْكَ بِخَیرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ یصیبُ بِهِ مَنْ یشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیمُ3». اگر خیری برای کسی بخواهد هیچ کس نمیتواند جلویش را بگیرد و اگر اراده شری هم برای کسی داشته باشد و مصلحت اقتضا کند مصیبتی به کسی برسد، آن را هم هیچ کس نمیتواند مانع شود. اگر انسان این را باور کند، هم وقار پیدا میکند، هم در مقابل مشکلات صبور میشود و هم وقتی نعمتی به او برسد، سرمست نمیشود تا همه چیز را فراموش کند. لحظه به لحظه میداند که این نعمت از طرف خداست و در صدد شکر آن نعمت بر میآید. به حضرت داود علیه السلام خطاب شد : بانویی است به نام خلاده، برو در خانه آن بانوی محترمه پیغامی از طرف ما به او برسان. بگو بشارت بده که تو اهل بهشت هستی و در بهشت قرین شماست. حضرت داوود علیه السلام در خانه او را زد. زن سالمندی بیرون آمد. گفت: درباره من چیزی نازل شده؟ فرمود: بله پیغامی از طرف خدا برای شما آورده ام. بشارت به شما که اهل بهشت هستی و در بهشت قرین من هستی. گفت: شما احتمال نمیدهید اشتباه کردهاید؟ شاید یک زن دیگری به این اسم باشد. من کاری نکردهام که مستوجب چنین پیغامی باشم. فرمود: من درست آمدهام. اکنون از حالت خودت بگو تا بگویم چرا خدا این پیغام را به شما داده است. گفت من هیچ کار فوقالعادهای ندارم. چیزی که احتمال میدهم خدا پسندیده باشد این است که از وقتی که خودم را شناختهام، در مقابل هیچ سختی بیتابی نکردهام. هر مشکلی پیش آمده حتی از خدا نخواستهام که آن را رفع کند. گفتم لابد خدا مصلحتی میدانسته است.صبر کردهام تا خدا خودش رفع کند. اگر بیمار بودم یا سختی دیگری بوده هیچوقت از خدا نخواستهام که این را رفع کند؛ صبر کردهام. حضرت داوود فرمود: همین است آنچه شما را همنشین پیغمبر خدا در بهشت قرار داده است4.
ما باید سعی کنیم که این ارزشهای اسلامی را بهتر بشناسیم و مخصوصاً کسانی که افتخار پیروی امیرالمؤمنین علیه السلام را دارند سعی کنند از اینها بهره بیشتری داشته باشند.
رزقنا الله و ایاکم انشاء الله
1؛ . نساء / 13.
2؛ . لیل / 19و20.
3؛ . یونس/ 107.
4؛ . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج68، ص: 89.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/08/06 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
امیرالمومنین ـعلیه السلامـ در ادامه حدیث نوف البکالی، در وصف شیعیان میفرمایند: «... لَا یَحِیفُ عَلَى مَنْ یُبْغِضُ وَ لَا یَأْثَمُ فِی مَنْ یُحِبُّ ...»: نسبت به کسانی که با آنها دشمنی و عداوت دارد، ؛ ظلم نمیکند و نسبت به کسانی که به آنها علاقه دارد، مرتکب گناه نمیشود.
در این کلام به ریشه بسیاری از مفاسد اجتماعی اشاره شده است. چه در رفتارهای خانوادگی، چه در رفتارهای اجتماعی، و چه در پستهای مدیریتی، در تمام این مراحل برای این فرمایشات، مصداق وجود دارد. از موارد ساده شروع میکنیم که کمابیش مورد ابتلاء است.
معمولاً رفتار پدر خانواده که مدیر خانواده محسوب میشود، نسبت به همه افراد خانواده یکسان نیست. اگر چند اولاد دارد، باید نسبت به آنها اِعمال مدیریت کند، تعلیم و تربیت کند، حقوق آنها را ادا کند. فرض این که همه افراد خانواده را یکسان دوست داشته باشد، شاید در میلیونها خانواده یک مصداق هم پیدا نکند. به هر حال ممکن است انسان یک فرزندش را به خاطر کمال بیشتر، جمال بیشتر یا هنر بیشتر و یا به هر دلیل دیگری، بیش از فرزندان دیگر دوست بدارد. اینکه ما یک نظام تربیتی تعریف کنیم و بخواهیم که در هر خانواده ای، پدر خانواده نسبت به همه اعضا یکسان محبّت داشته باشد، شدنی نیست و یک نظام ایدهآلِ فرضی است.
خدای متعال، بر عهده پدر و مادر حقوقی را برای فرزندان قرار داده است؛ ولی معمولاً اشخاصی که تربیت دینی آنها ضعیف است، در رابطه با حقوق فرزندان، عدالت را رعایت نمیکنند و این به خاطر همان محبّت بیشتری است که نسبت به بعضی از آنها دارند. مثلاً برای یکی لباس بهتری میخرند، بیشتر نوازشش میکنند، به خواستههایش بیشتر توجّه میکنند. یعنی آن محبّت قلبی، معمولاً در رفتار اشخاص اثر میگذارد. محبّت قلبی خیلی در اختیار انسان نیست؛ بالاخره یک شرایطی پیش میآید و خود به خود علاقه انسان به یکی از فرزندانش یا به یکی از دوستانش،... بیشتر میشود؛ امّا؛ رفتار، در اختیار انسان است. آدم نسبت به دو نفر که محبّت متفاوت دارد، میتواند رفتار یکسان داشته باشد. در نظام تربیتی اسلام، حقوقی که برای فرزندان بر عهده پدر و مادر قرار داده شده، بر این اساس است که پدر و مادر باید در رفتار نسبت به فرزندان، یکسان رفتار کنند. به خاطر محبّت بیشتر به یکی، نباید در رعایت حقوقی مانند لباس و غذا و چیزهایی از این قبیل، بین فرزندان فرق بگذارند. اگر پدر برایشان غذا میآورد، طوری بیاورد که همه بتوانند یکسان از سفره غذا استفاده کنند؛ نه اینکه برای فرزندی غذای بهتر و برای دیگری غذای پستتری بگذارد.
البته در شرع یک اولویتهایی برای بعضی از رفتارها قائل شدهاند که آن هم نظام خاصّی دارد. مثلاً گفته شده: وقتی هدیهای برای فرزندانتان میخرید، اول به دختر بدهید. دختر لطیفتر و عاطفیتر است و بیشتر احتیاج به رعایت و عطوفت پدر و مادر دارد.
گاهی ممکن است انسان در محیط خانواده برای تربیت و رعایت تشویق یا تنبیه، برای فرزندی امتیازی قائل شود؛ مثلاً کار خوبی کرده، باید تشویق شود و یا کار اشتباهی کرده، باید تنبیه شود تا دیگران هم یاد بگیرند؛ امّا این نباید به خاطر آن محبّت قلبی فرد باشد. اینگونه رفتارها حسابش جداست. آنچه در اسلام مذموم است، آنجایی است که منشأ تفاوت در رفتار، تفاوت در محبّت باشد.
فراتر از خانه، مسؤولیتهایی است که نسبت به افراد دیگر پیدا میشود. مثلاً در مدرسه، مدیر مدرسه یا معلّم یک کلاس به یکی از شاگردان که درسخوانتر و مؤدّبتر است، بیشتر علاقه دارد؛ تا اینجا که محبّتها خیلی اختیاری نیست، مدح و ذمّی هم به آن تعلق نمیگیرد. ملاک مدح و ذمّ رفتارهای اختیاری است. آری اگر این محبّت لله باشد، ثواب به آن تعلق میگیرد. امّا اگر این محبت در نمره دادن، اثر بگذارد، تبعیض ناروا و ظلم است. همچنین اگر از دانش آموزی رنجیده باشد، این رنجش نباید در رفتارِ سر کلاس اثرگذار باشد. باید همه شاگردان را یکسان و با یک چشم ببیند و برای همه یک جور درس بگوید.
پس در چنین محیطی که یک نفر نسبت به 20 نفر، 30 نفر،.. مسؤولیّتی دارد و آنها حقوقی بر او پیدا میکنند، باید حقوق آنها را یکسان رعایت کند.
در محیط اجتماع کسی که فرماندار یا استاندار شهری است، افرادی در این شهر و استان با او ارتباطاتی دارند؛ بعضی فامیل و بعضی دوست هستند و با هم تعلق خاطری دارند. چه بسا خیلی از این محبّتها یا احیاناً کدورتها اختیاری نباشد. تا اینجا که اختیاری نیست، مدح و ذمّی هم ندارد؛ امّا آنجا که این حبّ و بغضها در رفتار اثر بگذارد، مذموم است. مثلاً دو نفر برای گرفتن پروانه ساختمان به ادارهای آمده اند و مسئول مربوطه با یکی رفیق است و با یکی بیگانه، اگر آن رفیق را مقدم کند و اول کار او را راه بیندازد یا ارفاقهایی در حق او کند و در حق دیگری نکند، این مذموم است. روی این صندلی که نشسته است، باید ارباب رجوع را با یک چشم ببیند؛ گرچه در جای دیگر اگر برای رفیقش از جیبش خرج کند، اشکالی ندارد.
مصداق بیِّن چنین موقعیّتی، کسی است که بر کرسی قضاوت بنشیند. قاضی به طرفین دعوا باید با یک چشم نگاه کند، دوست باشد یا دشمن، مؤمن باشد یا کافر، حتی در حرف زدن، در سلام کردن، در احوالپرسی کردن، در صدا زدن،... . ممکن است آن کسی که علیه او ادعا شده، پدر قاضی باشد و احترام پدر هم خیلی واجب است؛ امّا در دادگاه قاضی حق ندارد برای پدرش به خاطر اینکه پدر است، احترام خاصی قائل شود. اگر به پدرش احترام گذاشت باید به طرف دیگر دعوا هم احترام بگذارد. حق دو طرف دعوا نسبت به قاضی یکسان است.
متأسفانه، میبینیم عملاً مشکلات زیادی در جامعه وجود دارد که ریشهاش عدم رعایت همین نکته است. در ادارات حق عدهای پایمال میشود، به آنها ظلم میشود، در دادگاهها حقّشان ادا نمیشود، چرا؟ چون بعضاً قاضی یا آن کسی که باید خدماتی ارائه بدهد، نسبت به کسی علاقه دارد و نسبت به دیگری ندارد و به این حبّ و بغضها ترتیب اثر میدهد!
اگر بخواهیم اهل تبعیض نباشیم، در درجه اول باید درون خود را بکاویم، ببینیم منشأ و ملاک حبّ و بغضهای ما چیست؟ ؛ سعی کنیم به این جهت حرکت کنیم که ملاک حبّ و بغضهایمان خدا باشد.
یک حبّ و بغضهایی است که واجب است و باید آن حبّ و بغض را داشت. امام باقر ـعلیه السلامـ می فرمایند:؛ «... هَلِ الدِّینُ إِلَّا الْحُبُّ وَ الْبُغْضُ ...»1؛ اساس دین محبّت است. به نص قرآن کریم و روایات متواتر اجر رسالت پیغمبر ـصلی الله علیه و آلهـ مودّت اهل بیت علیهم السلام است. این حبّ، واجب است و حتّی اختصاص به شیعه ندارد. بسیاری از برادران اهل تسنّن به این مسأله اعتراف دارند؛ حتی در بعضی از شهرها که اکثریّت اهل تسنّن هستند، برای ادای اجر رسالت در شادیها و عزاداریهائی که مربوط به اهل بیت ـعلیهم السلامـ ؛ است شرکت میکنند. حتّی برخی بت پرستها نسبت به سیدالشّهداء ـعلیه السلامـ علاقهمند هستند. آقایی که نماینده خبرگان کردستان بود و به شهادت رسید، بسیار نسبت به اهل بیت ـعلیهم السلامـ علاقهمند بود. ایشان به خود من گفت : «من معتقدم اگر کسی به حضرت زهرا ـعلیها سلامـ جسارت کند کافر است».
به هر حال این محبّت، محبّتِ واجبی است که باید آنرا کسب کرد. یک مقدماتی دارد که باید فراهم کرد. به مطالعه و تفکر نیاز دارد و از همه مهمتر باید آنرا اظهار کرد. وقتی محبّت عملاً اظهار میشود، باعث افزایش محبّت قلبی میشود.
در مقابل این حبّ، بغضِ نقطه مقابل هم واجب است و این یعنی تولّی و تبرّی. اتقرب الی الله بحبّکم و بالبرائة من اعدائکم. به همان اندازه که محبّتِ دوست خدا لازم است، دشمنی با دشمنان خدا هم لازم است. انسان هر کس را دوست بدارد دشمنانش را دشمن میدارد. «... الَّذینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّه؛ ...»2؛ از ویژگیهای مؤمنین که قرآن ذکر فرماید این است که بالاترین مراتب محبّت را نسبت به خدای متعال دارند. اصل برای مؤمن، محبّت خدا است؛ حتی پیغمبر و امام معصوم و دیگران را هم به خاطر خدا دوست میدارد. چون بندگان شایسته خدا هستند، آنها را دوست دارد. آنکه اصالتاً دوست داشتنی است، کسی است که کمال و جمال و جلال از خودش باشد و آن فقط خداست. البته مودّت، محبّتی است که اثر عملی داشته باشد؛ یعنی علاوه بر اینکه ما باید در قلب خودمان به اهل بیت ـعلیهم السلامـ عشق بورزیم، باید رفتارهایی ناشی از محبّت داشته باشیم.
در مقابل حبّ و بغض مذکور، بعضی حبّ و بغضهای مذموم وجود دارد. حبّ و بغضهایی که ناشی از امور دنیوی و غیر الهی است. اگر انسان کسی را به دلیل اینکه دشمن خداست دوست بدارد، اینکه مسلّماً کفر است؛ امّا اگر انسان کسانی را دوست بدارد که خدا آنها را دوست نمیدارد، این شأن مؤمن نیست و نشانه ضعف ایمان اوست. مؤمن باید ظرف دلش پر از محبّت خدا باشد و از آن به دیگران سرریز شود و هر فردِ دیگری را دوست دارد به اندازهای دوست بدارد که با خدا ارتباط دارد. تحصیل یک چنین معرفت و محبّتی به این آسانیها میسّر نیست. غالباً انسان به خاطر یک جهات دنیوی هم کسانی را دوست میدارد.
در درجه دوم نوبت میرسد به اینکه اگر گاهی کسانی را به خاطر غیر خدا دوست داشتیم یا برای غیر خدا با کسی دشمنی داشتیم، لااقلّ در مقام ادای حقوقشان، این حبّ و بغضها را اثر ندهیم. اگر مسؤولیّتی داریم و دوست و دشمن به ما مراجعه کردند، در آن وظیفهای که نسبت به ارباب رجوع داریم، یکسان رفتار کنیم. این کار آسانتر از این است که حبّ و بغضهای انسان یکسان شود، یا همه برای خدا باشد. اگر آن همّت را نداشتیم، سعی کنیم اعمال ما طوری باشد که به واسطه حبّ و بغض، حق دیگری تضییع نشود. این چیزی است که امیرالمؤمنین- علیه السلام - از شیعیانش انتظار دارد. لَا یَحِیفُ عَلَى مَنْ یُبْغِضُ وَ لَا یَأْثَمُ فِی مَنْ یُحِبُّ.
وفقنا الله وایاکم انشاءالله
1؛ . بحارالأنوار، ج 65، ص 63.
2؛ . بقره / 165.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/08/13 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
از حدیثی که نوف البکالی از امیرالمؤمنین - علیه السلام - نقل کرده بود، به اینجا رسیدیم که در وصف شیعیان میفرمایند: «... لَا یَحِیفُ عَلَى مَنْ یُبْغِضُ وَ لَا یَأْثَمُ فِیمَنْ یُحِبُّ ...»؛ : نسبت به کسانی که با آنها دشمنی و عداوت دارد، ؛ ظلم نمیکند و نسبت به کسانی که به آنها علاقه دارد، مرتکب گناه نمیشود.
جلسه قبل، گفته شد: اصل اینکه محبّت انسان نسبت به دیگران متفاوت باشد، جای توبیخ نیست. ممکن است انسان به دلایل مختلفی نسبت به اشخاص، محبّتها یا کدورتهای متفاوت داشته باشد. البتّه محبّت اولیای خدا، مخصوصاً اهلبیت - علیهم السلام - و برائت از دشمنان ایشان، یکی از واجبترین واجبات است و باید تقویت شود؛ ولی محبّتهایی که انسان نسبت به دیگران دارد، مادامی که در عمل منشأ اثری نشده است و صرفاً جنبه قلبی دارد، کاملاً در حیطه اختیار نیست؛ امّا در مرحله عمل بعضی آثارش به این صورت ظاهر میشود که انسان از امکانات خودش، نسبت به کسی که به او علاقه دارد، هزینه میکند. در اینگونه موارد نیز جای تکلیف ایجابی نیست؛ مگر آنجا که اشکال شرعی داشته باشد، یا در تزاحم با موارد واجبی است که انسان باید آنها را برطرف کند. البتّه یک سلسله تکالیف اخلاقی وجود دارد که کمتر مورد بحث قرار میگیرد. یکی از اصحاب امام صادق - علیه السلام - ؛ به ایشان عرض کرد: حق مسلمان برمسلمان چیست؟ حضرت فرمودند: «... هر مسلمانی بر مسلمان دیگر هفت حق واجب دارد».1؛ در اینجا به یکی از آن؛ حقوق که در روایت آمده، اشاره میکنم، تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل: اگر مسلمانی خادمی داشته باشد و برادر ایمانیاش خادمی نداشته باشد، حقّ آن برادر بر او این است که اول خادمش را برای انجام کارهای او بفرستد، بعد کارهای خود او را انجام دهد.
این حقوق، در اصطلاح، حقوق اخلاقی و به عبارت فقهی، مستحبّی است. امّا در رابطه با حقوق واجبی که به عهده انسان است، جای تبعیض نیست. عادتاً اگر انسان طرف را دوست داشته باشد، کاملاً حقّش را ادا میکند؛ امّا اگر نسبت به او کدورتی داشته باشد، در ادای حقّش کوتاهی میکند. به این خاطر است که امیرالمؤمنین - علیه السلام - سفارش میفرماید که شیعیان ما، اگر نسبت به کسی محبّت دارند، محبّتشان باعث نمیشود به گناه بیفتند و اگر با کسی کدورتی دارند، موجب نمیشود از ادای حقّ او کوتاهی کنند. این مسأله آن قدر مهم است که در قرآن کریم، در دو مورد با تعبیر مشابهی بر آن تأکید شده است: «... وَ لا یَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلى؛ أَلاَّ تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى؛ ...»2؛ اگر کدورتی با مردمی دارید، باعث نشود که از جاده عدالت پا را بیرون بگذارید. عدالت را رعایت کنید که به تقوا نزدیکتر است. در آیه دیگری میفرماید: «... وَ لا یَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا ...».3؛ مسلمانان صدر اسلام، وقتی در مدینه بودند، کفار قریش نمیگذاشتند برای انجام اعمال حج به مکّه بیایند. طبعاً آنها از مشرکین کینه به دل داشتند. میفرماید: این کدورت باعث نشود، نسبت به آنها ظلم کنید. اگر رفتاری دارید بر اساس عدل و انصاف باشد.
این مراقبه که نگذاریم حبّ و بغض، باعث اجحاف شود، دو گونه مصداق دارد:
1. در اعطای عینی: یعنی جائی که انسان میبایست چیزی را به کسی بدهد. مثلاً باید مالی را به کسی بدهد یا شغلی برای کسی ایجاد کند و امثال اینها.
2. در قضاوت: جلسه قبل اشاره کردم که شارع مقدس آنقدر به مسأله قضاوت اهتمام دارد که میگوید: قاضی حتّی در مقام جوابِ سلام هم باید با طرفین مساوی رفتار کند. یکی از دوستان یادآوری کردند که در مقام قضاوت در کتاب های فقهی یک اختلافی ذکر شده است. بنده عرض میکنم: این اختلاف اشاره است به روایتی که در آن امیرالمؤمنین - علیه السلام - از قول پیامبر - صلی الله علیه و آله - میفرمایند: نباید مسلمان در ردیف کافر بنشیند. باید عزّت مسلمان در مجلس حفظ شود. از این جهت بسیاری از فقها تأکید کردهاند، قاضی باید در مقام نشستن بین مسلمان و غیر مسلمان فرق قائل شود. مورد دیگر این است که: حتّی پسری که در باره پدرش قضاوت میکند، احترام به پدر را نباید در مقام قضاوت رعایت کند و باید با وی و دیگران یکسان رفتار کند. البته بسیاری از فقها فرموده اند: قضاوت پسر درباره پدر صحیح نیست؛ زیرا در مظانّ این است که نسبت به پدر بیاحترامی کند و پدر ناراحت شود. این فتوا دلیل روشن فقهی ندارد، و از دیرباز به صورت اختلافی بین فقهای شیعه مطرح بوده است. در آیین دادرسی جمهوری اسلامی هم آمده است که قاضی نسبت به سه پشت از نزدیکانش نباید قضاوت کند. این هیچ دلیل شرعی ندارد و صرفاً یک حکم حکومتی است و اگر اعتباری داشته باشد به امضای ولی فقیه خواهد بود و در این صورت، اطاعت آن لازم است. آنچه گفته شده است، در رابطه با قضاوت پسر نسبت به پدر است؛ امّا ممنوعیت قضاوت پدر درباره پسر یا پسر درباره جدّ، هیچ دلیل شرعی ندارد؛ از آنجا که غالباً قاضی در مظانّ این است که نسبت به خویشاوندانش تمایل داشته باشد، چنین قانونی وضع شده است.
ممکن است چنین به ذهن بیاید که رعایت این مطلب، از تکالیف واجب الهی است. اگر قاضی در مقام قضاوت رعایت عدل و انصاف را نکند، باعث فاسق شدن او میشود و از صلاحیت قضاوت میافتد؛ پس چطور این صفت، جزء اوصاف شیعیانِ برجسته ذکر شده و جزء اخلاق بسیار فاضله شمرده شده است؟
شاید به این جهت باشد که در بسیاری از موارد، این حبّ و بغضها، ناخودآگاه اثر میگذارد. یعنی خود طرف توجه ندارد که چرا میخواهد حقّ را به طرف دوستش بدهد. واقعاً خیال میکند که حق با اوست! مسأله ناخودآگاه، مسأله عجیبی است. گاهی آدمیزاد، از اعماق دلِ خودش کاملاً خبر ندارد که چرا این کار را میکند. البتّه اگر دقت و واکاوی کند، میفهمد. این مطلب مصادیق بسیار زیادی دارد. گاهی امر به معروف و نهی از منکرها، لله نیست؛ بلکه برای خودنمایی است! حلیههای شیطان ونفس خیلی زیاد است. انسان وقتی میخواهد کاری را انجام دهد، ولو خیال کند تکلیف واجبی است، باید واقعاً به عمق دلش، دقّت کند که چرا میخواهم این کار را انجام دهم؟ آیا اگر کس دیگری بود، این حقّ را به او میدادم؟ اگر یکی از دشمنان من بود، با او هم همین رفتار را میکردم؟ خیلی وقتها اشخاص بزرگ در این جاها در دام شیطان و نفس میافتند.
در دنباله روایت، حضرت میفرمایند: «وَ لَا یَدَّعِی مَا لَیْسَ لَهُ وَ لَا یَجْحَدُ مَا عَلَیْه، یَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ قَبْلَ أَنْ یُشْهَدَ بِهِ عَلَیْه...»: آنچه را مال او نیست ادعا نكند، و آنچه به گردن اوست منكر نشود. به حق اعتراف كند قبل از اینكه شاهد بر او اقامه شود.
به طور عادی زندگی اجتماعی توأم با اختلافهاست. بسیاری از افراد برسر مسائل مالی با هم اختلافاتی پیدا میکنند و بالاخره مجبور میشوند به دادگاه مراجعه کنند. اولاً: مؤمن باتقوا، آنجا که خود میداند حق با او نیست، هیچگاه ادعای حقّ نمیکند، و ثانیاً: اگر اشتباه کرد و بعد، حقّ برایش روشن شد، به جای اینکه اصرار کند، عذرخواهی میکند.
متأسفانه گاهی در میان افراد متدین، مؤمن، نمازخوان و اهل صف اول نماز جماعت، اختلافهای شدیدی پیدا میشود و مجبور میشوند به دادگاه مراجعه کنند! دادگاه، طبق آیین دادرسی قضاوتی میکند، به نفع یکی و به ضرر دیگری؛ ولی کم اتّفاق میافتد که هر دو راضی بیرون بیایند؛ مگر کسانی که واقعاً ایمانی قوی داشته باشند. آیه شریفهای است در قرآن که بسیار تکان دهنده است. میفرماید:؛ «فَلا وَ رَبِّكَ لا یُؤْمِنُونَ حَتَّى یُحَكِّمُوكَ فیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لا یَجِدُوا فی؛ أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَیْتَ وَ یُسَلِّمُوا تَسْلیماً»4: به حق خدای تو قسم، اینها ایمان ندارند مگر اینکه حالشان این طور باشد که در اختلافاتشان، شما قضاوت کنی و همه علاوه بر اینکه عملاً بپذیرند، در دل هم، هیچ احساس نگرانی نداشته باشد.
حال مؤمن در مقابل اولیای خدا، در درجه اول پیغمبر اکرم، بعد ائمه اطهار، و بعد کسانی که اطاعتشان را بر ما واجب کردهاند، یعنی ولی فقیه، باید این طور باشد. مخالفت با امر ولیفقیه، به تعبیری که در روایت آمده است، در حدّ شرک به خداست: وَ هُو عَلی حَدِّ الشِّرک بالله.5؛
در مورد مؤمن، حقّ این است که اصلاً احتیاج به رجوع به قاضی نداشته باشد. فقط در مواردی به قاضی مراجعه کند که مطمئن باشد، علیه او ادعای بیجا میکنند. اگر پیش قاضی رفت و قاضی بر اساس مبانی قضاوت اسلامی، قضاوتی کرد، از دل میپذیرد. البتّه معنای حکم دادگاه اسلامی، این نیست که مطابق واقع است. پیامبر اکرم(ص) فرمود: «إنّما أقضى بینكم بالبیّنات و الأیمان...».6؛ من بر اساس شهادت عدلین و اجرای قسم، قضاوت میکنم. این ضمانتی ندارد که حتماً عدلین شهادتشان درست باشد. بعد فرمود: اگرمن مالی را بر اساس این قضاوت به کسی دادم و او میداند، مال او نیست، بداند که قطعهای از آتش جهنّم به او داده شده است و از تصرف در آن پرهیز کند. البتّه وظیفه مسلمان در مقابل دادگاه عدل اسلامی این است که قبول کند. نگرانی هم نداشته باشد. حکم خدا این است که اگر قاضی مسلمان بر اساس عدل و احکام اسلامی قضاوت کرد، باید قبول کرد.
حضرت علی - علیه السلام - در ادامه میفرمایند: «؛ یَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ قَبْلَ أَنْ یُشْهَدَ بِهِ عَلَیْه...»؛ قبل از اینکه شاهد اقامه شود و بخواهند در دادگاه او را محکوم کنند، او خود، به حقّ اعتراف میکند و آنرا میپذیرد.
در آخر آیهای که ذکر شد، میفرماید: «وَ یُسَلِّمُوا تَسْلیماً». امیدواریم انشاءالله خدای متعال این روحیه تسلیم در مقابل اراده تشریعی الهی را به همه ما عنایت بفرماید.
1؛ . بحارالانوار ج 1، ص 238.
2؛ . مائده / 8.
3؛ . مائده / 2.
4؛ . نساء / 65.
5؛ . کافی ج 1، ص 67.
6؛ . پیام پیامبر، متن عربی، ص 751.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/08/20 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
امیرالمومنین - علیه السلام - در ادامه روایت نوف البکالی در وصف شیعیان میفرمایند: «... لَا یُضِیعُ مَا اسْتَحْفَظَهُ، وَ لَا یُنَابِزُ بِالْأَلْقَابِ؛ لَا یَبْغِی عَلَى أَحَدٍ، وَ لَا یَغْلِبُهُ الْحَسَدُ، وَ لَا یُضَارُّ بِالْجَارِ، وَ لَا یَشْمَتُ بِالْمُصَابِ ...»: آنچه را باید حفظ كند ضایع نسازد و لقبهاى زشت به افراد ندهد، به كسى ستم نكند و مغلوب حسد نشود و به همسایه زیان نزند و مصیبت دیده را شماتت نكند.
حضرت علی - علیه السلام - میفرمایند: شیعه واقعی، وقتی نگهداری چیزی را عهدهدار شد، آن شیء از بین نمیرود و محفوظ میماند. یعنی اگر مسؤولیتی را قبول کند، اعمّ از اینکه مالی را نگهداری کند یا مواظب شخصی یا مکانی باشد، آن قدر در حفاظت آن، دقّت میکند که هیچ وقت از بین نمیرود. حضرت نمیفرمایند کوتاهی نمیکند؛ میگویند: آن شیء ضایع نمیشود؛ یعنی قطعاً او تمام همّ خودش را صرف میکند که آن محفوظ بماند.
وَ لَا یُنَابِزُ بِالْأَلْقَابِ. دیگران را با نام بد صدا نمیزند. این مطلبی است که در قرآن به آن تصریح شده است: «... وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقاب ...».1در میان بسیاری از مردم شایع است که گاهی روی شوخی یا تمسخر، اسمهای سبکی روی اشخاص میگذارند؛ مثل حسن کچل و... . قرآن در ضمن آیهای که به مسئله غیبت اشاره میکند، به این نکته نیز اشاره میفرماید: «... وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ بِئْسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِیمَانِ ...».؛ اشخاص را با نام بد خطاب نکنید. این کار، کار زشتی است.
«لَا یَبْغِی عَلَى أَحَدٍ». شیعه ما مرز خودش را رعایت میکند و به حق کسی تجاوز نمیکند، نه تجاوز به مال، نه به ناموس، نه به آبرو و نه به پست و مقامِ کسی. در آیه شریفه «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إیتاءِ ذِی الْقُرْبى؛ وَ یَنْهى؛ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْیِ یَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ»2، مراد از بغی، تجاوز کردن از حقّی است که خدای متعال برای انسان منظور فرموده است.
«وَ لَا یَغْلِبُهُ الْحَسَدُ». مغلوب حسد واقع نمیشود. اصل حسد، تقریباً احساسی غیر اختیاری است. کمتر کسی است که از این احساس بری باشد. این احساس وقتی پدید میآید که انسان خودش را با یکی از اقرانش به خصوص کسانی که همتای او هستند، مثل هم درسی، هم کلاسی، همشهری، همسایه، مقایسه میکند. در این مقایسه، اگر فهمید که آن شخص مزیتی دارد و به هر دلیلی، او از این مزیت محروم است، یک احساس تقریباً غیر اختیاری، به انسان دست میدهد که چرا او باید بهتر از من باشد؟ این مقایسه نیز، تقریباً به طور طبیعی حاصل میشود، و این طور نیست که اوّل فکر کند که آیا مقایسه کنم یا نکنم؟ تا اینجا حرمتی نیست؛ چون تقریباً غیر اختیاری است. امّا باقی ماندنِ این احساس و ترتیب اثر دادنِ به این احساس، در حیطه اختیار قرار میگیرد. نظیر این مطلب در نگاه کردن، شنیدن و ... نیز وجود دارد. مثلاً شخصی در خیابان در حال عبور است؛ بدون قصد، نگاهش به نامحرمی میافتد؛ احساس لذّتی هم برای او پیدا میشود. تا اینجا مرتکب گناهی نشده است؛ چون عمداً نگاه نکرده و آن لذّت را هم عمداً برای خودش ایجاد نکرده است. امّا ادامه دادن نگاه در اختیار اوست و از اینجا به بعد، حرام است. شاید از این جهت در روایت آمده است: «... أَوَّلُ النَّظْرَةِ لَك؛ ...»3.
در حالات روحی نیز، امر به همین گونه است. وقتی در قلب شخص، حال حسادتی پیدا شد، تا اینجا گناهی نیست؛ امّا اگر بعد در بارهاش شروع به فکرهای شیطانی کرد، امثال اینگونه افکار: «فلانی به ناحقّ به او کمک کرد و او به اینجا رسید والّا من خیلی از او بهتر هستم و استعدادم خیلی بیشتر است و...»! اینها اختیاری است و نباید ادامه پیدا کند. به محض این که چنین احساسی به انسان دست داد، باید خود را منصرف کند و وارد مقوله دیگری شود. مثلاً مطلبی را مطالعه کند، ... . اگر زمینهای برای انصراف نیست، با افکار خاصّی میتوان این احساس را ریشه کن کرد. این کار مخصوصاً برای مؤمن راحتتر است که در نکته پایانی به آن اشاره خواهد شد.
مولا علی - علیه السلام - میفرماید: شیعه مغلوب حسد واقع نمیشود؛ یعنی ممکن است، یک لحظه احساس حسد برای او پیدا شود، امّا ادامه نمیدهد. اگر انسان به این احساس ادامه دهد، خواه ناخواه در صدد بر میآید که شخص محسود را تحقیر و اذیّت کند؛ سعی میکند امتیازش از بین برود و از چشم مردم بیفتد. اینها آثار طبیعی حسادت است، و حسود متوجّه نیست چه میکند. گاهی هم خیال میکند وظیفه شرعی اوست که او را از چشم مردم بیندازد!
«وَ لَا یُضَارُّ بِالْجَار»: در صدد ضرر زدن به همسایه بر نمی آید. گاهی به طور اتفاقی شخصی، موجب ضرری برای انسان میشود. مثلاً ناخودآگاه دستش به چیزی میخورد و شکسته میشود. در این مواقع میگویند: «اَضَرَّ بِه». ولی گاهی انسان در صدد بر میآید که ضرر بزند؛ گرچه ممکن است نتواند ضرر بزند؛ امّا قصد آنرا دارد. به این در صدد برآمدن میگویند: «ضرار». این چنین قصدی گاهی، به طور ناخودآگاه به خاطر کدورتی است که از قبل به دل داشته و گاهی ضرری به انسان زده شده است و حالا در صدد انتقامگیری است. مؤمن اینگونه نیست. گاهی ممکن است، کار مؤمن موجب اضرار به همسایه شود، که در این صورت، عذرخواهی و جبران میکند؛ ولی هیچ وقت در صدد ضرر زدن به همسایه بر نمیآید.
شماتت، نشانه دنائت
«وَ لَا یَشْمَتُ بِالْمُصَابِ». یکی از اخلاقهای بسیار زشت که حاکی از دنائت و پستی صاحب آن است، این است که ببیند کسی گرفتار مصیبتی شده و از این ابتلاء او، خوشحال باشد و بالاتر اینکه، اظهار خوشحالی و شماتت کند. مؤمن هیچ وقت شماتت نمیکند حتّی نسبت به ؛ دشمنش. اگر به دشمنش هم مصیبتی وارد شود، اظهار همدردی میکند و به او تسلیت میگوید. ریشه شماتت، یا حسد است یا انتقام گیری، و مؤمن از همه اینها مبرّا است.
معمولاً در کتابهای اخلاقی، راههایی که برای درمان رذایل اخلاقی تجویز میشود سه بخش دارد. قدم اوّل: فکر و شناخت درباره منافع و مضارّ انواع افعال و صفات است. قدم دوم: حال است. وقتی که فهمید چه منافعی دارد، سعی کند آن را در خود ایجاد کند. قدم سوم: یک سلسله تمرینهای عملی است.
این مراحل برای مؤمن نیز وجود دارد؛ امّا نوع تفکر و حال و تمرینات او با سایر مردم تفاوت دارد؛ چون انگیزه او متفاوت است. مؤمن به جای این که فکر کند که حسد مثلاً چه ضررهایی دارد، فکر میکند: اگر من حسد داشته باشم، باعث میشود که خدا من را دوست نداشته باشد و در این صورت گوهر باقیمتی را از دست میدهم. محبّت خدا کجا، منافع دنیوی کجا؟
وقتی چیزی موافق میل انسان نیست، از جمله اینکه کسی مزیّتی دارد و او محروم است و این زمینه حسد را برای او فراهم کرد، فوراً باید در این باره فکر کند که این امر به تدبیر خداست. خدا خواسته که او اینگونه باشد و من اینگونه. آنچه اکنون واقع شده، مورد اراده خداست و باید راضی بود. این تفکّر زمینه حسد را از بین میبرد.
برای نجات از صفات ناپسند، باید درنظر داشت که اولاً: خدا این صفات را دوست نمیدارد. ثانیاً: نعمتها و مصیبتها همه باذن الله و بقضاء الله و قدره است. هر چیزی اتفاق میافتد در درجه اول خدا به آن علم دارد، و بعد اذن داده که واقع شود، و برای آن أجلی تعیین کرده، و در کتابی نوشته است. این؛ نصّ آیات قرآن و احادیث متواتر است.
البتّه درک کردن کُنه این مطالب، کار آسانی نیست؛ بلکه احتیاج به نوری الهی دارد. همه مؤمنین باید این را بدانند که حوادث عالم بی اذن خدا واقع نمیشود. خداوند میفرماید: «ما أَصابَ مِنْ مُصیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فی؛ أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ فی؛ كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ یَسیر * لِكَیْلا تَأْسَوْا عَلى؛ ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ»4.؛ هر مصیبتی اتفاق بیفتد، همه در کتابی مکتوب است. سرنوشت یعنی همان که از اول نوشته شده است. یعنی اینها چیزی نیست که خدا ندانسته در مقابل کار انجامشده واقع شده باشد، به این معنا که خداوند نمیخواست بشود، ولی از دست قدرت خدا بیرون رفت و انجام شد! اینگونه نیست؛ بلکه همه اینها مکتوب است. بعد میفرماید: «؛ إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ یَسیر»: این کار برای خدا آسان است. همین که اراده کند همه چیز نوشته شده باشد، نوشته خواهد بود. در آیه بعد، این نکته را تذکر میدهد که چرا این مطلب را برای شما گفتیم و از شما خواستیم که به آن اعتقاد پیدا کنید؟ میفرماید: «لِکَیلا تَأسَوا عَلی مَافَاتَکَم»:؛ برای این که وقتی چیزی را از دست دادید، زیاد ناراحت نشوید.؛ «وَ لَاتَفرَحُوا بِمَا آتاکم»:؛ و اگر نعمتی هم به شما میرسد، مثل علم، ثروت، سلامتی، قدرت، محبوبیت اجتماعی، فرزند خوب، همسر خوب، خیلی شاد و سرمست و مغرور نشوید. مبادا پیش خودتان افتخار کنید که من هستم که چنین و چنانم، این علوم را دارم، این همه استعداد دارم، این بیان خوب را دارم و دیگران محرومند. هرگاه چنین افکاری به ذهنت آمد، به یاد بیاور، چه بودی. حالا هم همان هستی و آنچه اضافه شده، نعمتهایی است که خدا بر تو افزوده است و اینها همه طبق تدبیری مضبوط است و برای هر کسی مقدراتی وجود دارد و متناسب با آنها مسؤولیتهایی متوجه ماست.
البتّه وجود این مکتوبات از ما رفع تکلیف نمیکند. اگر در آنچه واقع شده، ما تقصیری داشتهایم، مؤاخذه آن تقصیر سر جای خودش خواهد بود. سعی کنید تکلیفتان را انجام دهید و اگر کمبودی وجود دارد، از خدا بخواهید که آنرا بر طرف کند. اگر تقصیری کردهاید، با توبه جبران کنید.
پس آنچه به مؤمن در مقابله با این رذیلههای اخلاقی کمک میکند، معارف توحیدی است که عمده آن به توحید افعالی و توجّه به قضا و قدر الهی و راضی بودن به قضای خدا، که نزد خدا از همه چیز محبوبتر است، بر میگردد.
1؛ . الحجرات / 11.
2؛ . النحل / 90.
3؛ . الخصال ج1، ص306.
4؛ . الحدید / 22 و 23.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/08/27 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در روایتی که نوف البکالی از امیرالمؤمنین - علیه السلام - در اوصاف شیعیان نقل کرده بود به اینجا رسیدیم که میفرماید: «... لَا یَدْخُلُ فِی الْأُمُورِ بِجَهْلٍ، وَ لَا یَخْرُجُ مِنَ الْحَقِّ بِعَجْزٍ. إِنْ صَمَتَ لَمْ یُعْیِهِ الصَّمْتُ، وَ إِنْ نَطَقَ لَمْ یُعْیِهِ اللَّفْظُ، وَ إِنْ ضَحِكَ لَمْ یَعْلُ بِهِ صَوْتُه؛ ...»؛ : وقتی شیعه ما را بینید، این صفات در او ظاهر است: ... در کارها با حالت نادانی و ناآگاهی وارد نمیشود، و در کار حقّی که وارد شد و باید انجام بدهد، در اثر تنبلی و ناتوانی، دست از کار نمی کشد. آنجایی که باید سکوت کند، از سکوت کردن خسته نمیشود، و آنجایی که باید سخن بگوید، لفظ و سخن او را ناتوان نمیکند، و موقع شادی و خنده، تبسّم میکند و صدایش به قهقهه بلند نمیشود.
یک کار وقتی ارزش یک کار انسانی را دارد که باعث شود بر مقام ما پیش خدا افزوده شود و نزد او عزیز شویم و فضیلتی را دارا شویم و اگر کاری را ترک میکنیم ترک آن کار باعث سعادت ما شود و ما را از خطرها نجات دهد. در صورتی این گونه خواهد بود که شرائطی داشته باشد:
اول اینکه کار از روی آگاهی انجام بگیرد. یعنی انسان با عقل خودش آن کار را تصور کرده باشد، منافعش را سنجیده باشد، احیاناً اگر ضرری دارد، ضررش را بسنجد و با هم مقایسه کند وقتی انجام آن رجحان دارد با آگاهی آن کار را انجام دهد. بدون آگاهی نسبت به درستی یا عدم درستی کار، یا بدون آگاهی نسبت به کیفیت انجام کار نباید وارد کاری شد. نباید صرف تبعیت از دیگری یا تحت تأثیر انگیزههای نفسانی باشد؛ که در این صورت، طبعاً این کار ارزشی ندارد. یکی از انواع کارهای خوبی که ما سراغ داریم، نماز خواندن است. مؤمنین همه نماز میخوانند. بسیار نادر است که کسی ایمان داشته باشد و عمداً نماز نخواند. امّا نماز خواندنها با هم خیلی تفاوت دارد. گاهی صرف یک عادت است - صرف عادت که میگویم تعبیر مسامحی است. هیچ وقت صرف عادت نیست. مقصود این است که عُمده عاملی که او را به نماز وا میدارد، یک عادت است - در این صورت چندان ارزشی ندارد. اما اگر درست درک کند که نماز یعنی چه؟ من کیام؟ خدا کیست؟ نماز خواندن یعنی چه؟ با چه کسی رو به رو میشوم؟ چه میگویم؟ چرا این حرفها را میزنم؟ ...، به نماز بیشتر علاقهمند میشود، تمرکز و حضور قلب پیدا میکند، از نماز خواندن لذّت میبرد و از آن سیر نمیشود. مرحوم آیتالله بهجت - رضوان الله علیه - میفرمودند: روزی شیخ انصاری - رضوان الله علیه - از درس برگشته بود. در هوای گرم تابستان نجف خسته و تشنه؛ به منزل رسیدند. تقاضا میکنند: یک مقدار آب برای من بیاورید. تا خواستند آب را از سرداب بیرون آورده، برای ایشان بیاورند، یک مقدار طول کشید. در این فرصت شیخ به نماز ایستاد. در آن ظهر گرم با لب تشنه نماز را که شروع کرد، حالی پیدا کرد و شروع به خواندن یکی از سورههای طولانی کرد. آنقدر از این نماز لذّت برد که مدّتی طول کشید. نماز که تمام شد، آب گرم شده بود. از همان آب گرم مقداری دهانش را تر میکند و دوباره مشغول عبادت میشود.
آنهایی که معنای نماز را میدانند، مزه نماز را میچشند، و می فهمند با چه کسی حرف میزنند، موقع تشنگی - آن هم آن تشنگی شدید و هوای گرم - باز هم، هیچ چیز جای نماز را برایشان نمیگیرد. اما انسانی که معرفت به نماز ندارد، از نماز خسته میشود. «... وَ إِنَّها لَكَبیرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخاشِعینَ»1
شرط دوم ایناست که کار واقعاً از روی اختیار و اراده انجام شود. نه اینکه تحت تأثیر عوامل جنبی، مثل خجالت کشیدن از جمع و ... باشد که احیاناً انسان را تا حد اکراه میرساند.
در کارهایی که انجام میدهیم این دو شرط در ارزشدار بودن کار دخالت دارد.
شرائط ارزشی شدن ترک یک کار
اما درکارهایی که ترک میکنیم علاوه بر این دو شرط، یک شرط دیگر هم لازم است، و آن این است که وقتی یک کاری را ترک میکنیم، شرایط انجام دادن آن فراهم باشد و ترک کنیم. کسی که چشم ندارد تا به نامحرم نگاه کند، یا ناشنوا است و نمیتواند موسیقی گوش کند، ترک این امور برای او هنر نیست؛ لذا کسانی که برای مبتلا نشدن به گناه، سعی میکنند، اسباب و وسایل و شرایط گناه را از زندگی خود حذف کنند، مثلاً داروهایی میخورند که توان جنسیشان را ضعیف کند، هنری نکردهاند. آن وقتی ترک گناه، موجب درجات عالی میشود که انسان بتواند گناه کند، انگیزه و تمایل قوی داشته باشد و به خاطر خدا ترک کند.
امیرالمؤمنین - علیه السلام - میفرمایند: شیعیان ما کسانی هستند که ورودشان در کارها با جهل نیست؛ بلکه با آگاهی کامل است. سعی میکنند در هر کاری وارد میشوند، اطرافش را بسنجند، خوب دقّت کنند تا حجت داشته باشند که این کار را باید انجام داد و با این کیفیت هم باید انجام داد. وقتی انسان با نادانی وارد در کار شود، ممکن است به زودی متوجّه شود که اشتباه کرده است و این کار، کار درستی نبوده یا آن گونه که باید انجام دهد، نداده است و بعد فرصت از دست رفته باشد و نتواند جبران کند.
«وَ لَا یَخْرُجُ مِنَ الْحَقِّ بِعَجْزٍ»: وقتی وارد کاری می شود، با آگاهی وارد میشود و بعد از ورود، تمام توانش را به کار میگیرد که وظیفهاش را درست انجام بدهد. با سستی و تنبلی در کارهای حقّ اقدام نمیکند. تمام نیرویش را به کار میبرد و در کار احساس ناتوانی نمیکند. برخی افراد کار خوب را، خوب شروع می کنند، امّا زود خسته میشوند، یا تنبلی؛ می کنند و به محض اینکه مانعی پیش آید، کار را کنار میگذارند. این شأن شیعه نیست. آن شیعهای که علی - علیه السلام - دوست دارد، کسی است که وقتی با آگاهی و تحقیق وارد کاری شد، آن کار را درست انجام دهد تا به پایان برساند.
«إِنْ صَمَتَ لَمْ یُعْیِهِ الصَّمْتُ»: اگر تشخیص داد، وظیفهاش این است که باید در جایی سکوت کند، از سکوت کردن خسته نمیشود.
گاهی انسان تکلیف دارد که حرف بزند؛ در این صورت اگر سکوت کند، گناه کرده است. آنجایی که باید امر به معروف کند، اگر سکوت کند، وظیفه واجب را ترک کرده است. گاهی سخنرانی کردن، واجب میشود. تحقق این انقلاب بیش از هر چیز، از سخنرانیهای حضرت امام - رضوان الله علیه - و یارانش بود. گاهی جایی که سخنرانی واجب است، عواملی مانند خستگی یا ترس از توهین یا ترس از سیلی خوردن یا ... انسان را وادار به سکوت میکند. مؤمن نه سکوتش در اثر عجز از حرفزدن است و نه وقتی که سکوت میکند از سکوت کردنش خسته میشود. ممکن است برای حرفزدن انگیزه پیدا کند، مثلاً کسی حرفی زده است و او میخواهد جوابش را بدهد ولی میبیند این کار صحیح نیست، چون به جدال و مراء میکشد و موجب نزاع و خصومت میشود؛ لذا سکوت میکند و از سکوت کردنش هم خسته نمیشود.
انسان به طور طبیعی منتظر است یک جایی هم برای حرف زدن او پیدا شود و او هم یک اظهار فضلی کند. گاهی یک کلاه شرعی سر خودش میگذارد که این حرف زدن من به خاطر یک احساس وظیفهای بود. در صورتی که چه بسا این طور نبوده؛ بلکه برای ارضای نفس بوده است! یکی از بزرگان میفرمودند: بنده هم درس امام میرفتم و هم درس مرحوم آقای طباطبایی –؛ رضوان الله علیهما. دلم میخواست یک جلسهای، هر دو بزرگوار باشند و راجع به یک موضوعی بحث شود، ببینم اینها چهطور بحث میکنند. یک وقتی یک مهمانی قرار بود به حجره ما بیاید که با هر دوی این بزرگواران ارتباط داشت. ما به آقایان اطلاع دادیم که شما هم تشریف بیاورید تا دیداری حاصل شود. آنها هم روی رفاقتی که داشتند و دعوتی که شد، قبول کردند و هر دو تشریف آوردند. یک موضوع بحثی را که به هر دوی این آقایان مربوط میشد، مطرح کردم؛ ولی به طور مشخص از یکی از ایشان نپرسیدم. هیچ کدام جواب ندادند. رو کردم به این آقا گفتم نظر شریف جنابعالی چیست؟ گفت: آقا میفرماید. به آن آقا گفتم، گفت: آقا میفرماید. مدّتی گذشت و هیچ کدام از آقایان هیچ جوابی ندادند. تا بالاخره من به یک صورتی مسأله را برگرداندم که از نظر هر دو استفاده کنم و الّا خودشان هیچ انگیزهای برای حرف زدن نداشتند.
یکی از بزرگان که الآن از مراجع قم هستند، می گفتند: بنده یک وقت شاگرد امام بودم و با ایشان خیلی ارتباط داشتم. یک روز به منزل ایشان رفتم، مدتی نشستم و هیچ صحبتی نشد. وقتی بیرون آمدم، یکی از دوستان پرسید: منزل امام چهکار میکردی؟ گفتم: «مساکته»؛ میکردیم؛ تبادل سکوت!
اگر در یک مجلسی، بحثی علمی مطرح شود، و جای این باشد که انسان نظری بدهد، ولی سکوت کند، این سکوت یک قدرت و شجاعتی میخواهد، و باید خیلی مالک نفس خودش باشد.
امیرالمؤمنین - علیه السلام - میفرمایند: شیعة ما آنجا که باید سکوت کند از سکوت خسته نمیشود و سکوت او را عاجز نمیکند. گاهی انسان از اینکه حرف نمیزند، خسته و درمانده میشود و دوست دارد یک چیزی بگوید. اما اینها آن چنان بر خودشان مسلط هستند که جایی که نباید حرف بزنند، هیچ کس، به هیچ قیمتی نمیتواند اینها را به حرف درآورد.
«وَ إِنْ نَطَقَ لَمْ یُعْیِهِ اللَّفْظُ»: و آن وقتی که باید سخن بگوید: این طور نیست که از سخن گفتن دربماند. او به دنبال انجام وظیفه؛ است. اگر باید حرف بزند تا آن جا که لازم است با نهایت صراحت، شجاعت و صلابت سخن میگوید. علی - علیه السلام –؛ خود چهگونه سخنرانی میکرد؟ او همان کسی بود که آن گریهها را و آن عبادتها را داشت.
«وَ إِنْ ضَحِكَ لَمْ یَعْلُ بِهِ صَوْتُه». در مجلسی که مؤمنین هستند، اگر انسان اخم کند و محزون باشد، دیگران هم ناراحت میشوند. «افسردهدل، افسرده کند انجمنی را». در این گونه مجالس، مستحب است که لبخندی بزند، شوخی کند و حرفی بزند که دیگران بیجهت مبتلا به حزن و اندوه نشوند. چون حزنی که در اثر عامل معنوی و الهی نباشد مطلوبیتی ندارد. حزنی مطلوب است که انگیزه الهی داشته باشد و آن حزنی است که در قلب است. لزومی ندارد که در قیافه هم ظاهر شود: «الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِی وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِی قَلْبِه».2؛
در سیره پیغمبر اکرم - صلی الله علیه و آله - نقل شده که وقتی در مجلسی بودند و یک کسی حرف خندهداری میزد یا یک موضوعی بود که همه مردم اظهار شادی میکردند، حضرت هم برای متابعت با دیگران تبسّمی میکردند. امّا هیچ وقت قهقهه نمیزدند.
غالب افراد، مغلوب احساساتشان هستند. وقتی حرف خندهداری میشنوند، شروع میکند قاه قاه خندیدن و نمیتوانند جلوی خودشان را بگیرند! این کم کم برای انسان ملکه میشود. هم میخندد و هم سعی میکند دیگران را بخنداند. اگر یکی جوکی گفت، این سعی میکند یکی دیگر بگوید و وقتی آن تمام شد، سوّمی را خندهدارتر بگوید و کم کم میشود مسابقه در جوک گفتن و خندیدن! وقت انسان مدّتی تلف میشود، بدون اینکه هیچ محصولی داشته باشد. در صورتی که این حال برای انسان ملکه شود، وقتی یک کسی یک حرف خندهداری زد، نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و شروع میکند قاه قاه خندیدن؛ کاری کودکانه! بچهها هم، همینطور هستند؛ نه خندهشان حساب دارد و نه گریهشان. این وصف شیعیان علی - علیه السلام - نیست.
میفرماید: شیعه ما آن جایی که باید اظهار شادی کند و بخندد، تبسّم میکند؛ امّا اختیار از دستش بیرون نمیرود. هم وقارش را حفظ میکند و هم بیجهت خنده زیادی نمیکند که وقتش تلف شود ویا وقت دیگران را بگیرد. مسابقه در خنده، کار لغو و وقتگذرانی بیجهت است. انسان باید در انجام هر کاری، قدرت داشته باشد که مهار آن دستش باشد. اندازه نگهدار! اوّل باید دید چه اندازهای مطلوب است و بعد مراقب بود که آن اندازه از دست در نرود.
وَفَّقَنا اللهُ وَ إیاکُم إن شَاءَ الله
1؛ . البقره / 45.
2؛ . بحار الانوار، ج64، ص: 305.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1388/09/04 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
قال مولانا امیرالمؤمنین ـ؛ صلوات الله و سلامه علیهـ فی وصف شیعته: «... قَانِعٌ بِالَّذِی قُدِّرَ لَهُ؛ لَا یَجْمَحُ بِهِ الْغَیْظُ، وَ لَا یَغْلِبُهُ الْهَوَى، وَ لَا یَقْهَرُهُ الشُّح ...»: به آنچه برایش مقدَّر شده قانع است. خشم و غضب مثل اسب سرکشی که صاحبش را زمین میزند، بر او مسلط نمیشود که او را از پا در بیاورد، و مغلوب هوای نفس واقع نمیشود، و بخل او را مقهور نمیسازد.
در جلسه قبل چند صفت ذکر شد که جامع آن اوصاف این است که شیعه علیپسند در رفتارهایش باید دو ویژگی داشته باشد: یکی اینکه موضوعاً و حکماً نسبت به عملی که انجام میدهد، آگاهی داشته باشد؛ دوم، انتخابش از روی آگاهی و تشخیص عقلی باشد. حقّ و باطل را بشناسد و کاری را انتخاب کند که حقّ است. در مقابل کسانی هستند که یا ناآگاهانه وارد یک کاری میشوند، یا اگر آگاهی دارند، عوامل نفسانی و شیطانی آنها را منحرف میکند. اگر کسی این دو مورد را رعایت کند، بسیاری از اوصافی را که در این روایت شریف ذکر شده، دارا میشود. سایر اوصاف از فروع این مطلب است، از جمله سه وصف أخیر: لَا یَجْمَحُ بِهِ الْغَیْظُ، وَ لَا یَغْلِبُهُ الْهَوَى، وَ لَا یَقْهَرُهُ الشُّح. عواملی که میتواند انسان را حتّی بعد از شناخت و دانستن اینکه حقّ و باطل کدام است، منحرف کند، یکی خشم است و یکی هوای نفس و دیگری حرص. حضرت این سه را از شیعه ممتاز نفی میکند. میفرماید: خشم، شهوت و تمایلات بر او مسلط نمیشوند تا او را از راه حق منحرف کنند. به اصطلاح علم اخلاق، نه قوه شهویه او غالب است و نه قوه غضبیهاش، یعنی از حد اعتدال خارج نشده است.
اگر کاری را انجام نمیدهد، به خاطر شحّ و بخل نیست؛ بلکه وظیفهاش میداند که نباید عمل کند. شحّ یک بخل ثابت درونی و عمیق است. قرآن کریم در دو آیه، تعبیر عجیبی دارد: «وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُون»1: کسانی رستگار هستند که از بخل نجات پیدا کرده باشند. این حالت منشأ خیلی از مفاسد و رذایل میشود. کسی که این حالت خودگزینی را داشته باشد، همه چیز را برای خودش میخواهد. دلش نمیخواهد مالش را خرج کند و یا به کسی بدهد. حتّی گاه به آنجا میرسد که اگر ببیند دیگری انفاق میکند، به او هم اعتراض میکند که به آن «لئامت»؛ میگویند. شیعه باید از این امور محفوظ باشد.
آنچه در این عبارتها به توضیح بیشتری احتیاج دارد، تعبیر اوّل است که میفرماید:؛ قَانِعٌ بِالَّذِی قُدِّرَ لَهُ. ویژگی مفهوم قناعت این است که مورد آن فقط نعمتهاست، اما در مورد مصیبتها، مفهوم صبر بکار میرود. مقصود از «الّذِی قُدِّرَ لَه»؛ نعمتهایی است که خدا برایش مقدَّر کرده است.
در کتابهای اخلاقی، قناعت را در مقابل حرص و طمع میدانند و کسی را که گرفتار حرص و طمع نیست و به آنچه برای او میسّر است، قانع میباشد، مدح و ستایش میکنند.
همان طور که قبلاً هم عرض کردهام، معمولاً در کتابهای اخلاقی فضایل اخلاقی را به سه یا چهار فضیلت، برمیگردانند و میگویند این صفات حدّ وسط بین افراط و تفریط هستند. وقتی انسان خودش را از حد افراط و تفریط حفظ کند، صاحب فضیلت میشود. انگیزهای که ایشان روی آن تکیه میکنند، این است که این فضائل، ممدوح است و نزد عقلاء محبوب است. این روح مطالب اخلاقی است.
اما اخلاق دینی فراتر از این است. مراتب عالیه ارزشهای اخلاقی همه؛ به توحید برمیگردد. اگر روح توحید در آن نباشد ارزشهای اخلاقی دینی در حدّ ارزشهای اخلاقی سکولار تنزّل میکند. در اسلام برای تشویق افراد به قناعت، نمیگویند: قناعت داشته باشید تا مردم شما را ستایش کنند. این حدّ یک اخلاق عمومی است که قوام آن به دین نیست. امّا وقتی پای دین به میان میآید، اخلاق اوج میگیرد و انگیزههای بسیار قوی برای کسب فضایل پیدا میشود و همه اینها در سایه خداشناسی است. اینجا حضرت نمیفرماید: شیعیان ما آدمهای قانعی هستند؛ بلکه تعبیر خاصی بکار میبرنند:؛ «قَانِعٌ بِالَّذِی قُدِّرَ لَهُ». ؛
مفهوم تقدیر در ادیان به خصوص در دین اسلام و بالاخص درمذهب شیعه، یک مفهوم کلیدی و مهمّی است. اجمالاً باید گفت : این مسئله از فروع توحید است. توحید انواعی دارد: توحید ذاتی، توحید صفاتی و توحید افعالی.
توحید افعالی دو تفسیر دارد: یکی اینکه خدا در کارهایش یگانه است؛ یعنی احتیاج به شریک ندارد. معنای دیگرش این است که همه کارها به اراده الهی برمیگردد. با اینکه افعال از فاعلهای طبیعی، فاعلهای ارادی، انسانی و غیر انسانی سرمیزند، امّا فاعلیت در سطح أعلی، فاعلیت خدای متعال است. با یک نظر ساده به قرآن، میبینیم که قرآن اصرار دارد که همه پدیدهها را به نحوی به خدا نسبت دهد. میفرماید خدا آب را از آسمان نازل میکند. میدانیم علت نازل شدنِ آب از آسمان، این است که خورشید به دریا میتابد و؛ آب گرم میشود و به صورت بخار در میآید. اختلاف وزن هوای گرم و هوای سرد، جریان باد را پدید میآورد و باد ابرها را بالاتر میبرد و وقتی به جای سرد میرسد، تبدیل به باران میشود و بر زمین میبارد. امّا قرآن میگوید: خدا باد را میفرستد، ابر را تسخیر میکند، ابر را میرساند به جایی که باید ببارد، و خدا میباراند. در اثر نزول باران گیاه را خدا میرویاند، و خدا شما و حیوانات شما را با آن گیاه روزی میدهد. حتّی؛ در مورد دانه ای که درون خاک میافتد و در اثر باران، متورّم میشود و میشکافد، میگوید: ما این کار را میکنیم. این فرهنگ قرآنی است که هیچ کس نمیتواند انکار کند. اینگونه تعبیرات در قرآن فراوان وجود دارد. میفرماید: خدا انسان را زنده میکند و خدا میمیراند. خداست که روزی میدهد و خداست که روزی بعضی را کم و روزی بعضی را زیاد قرار میدهد.؛ «اللَّهُ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِه...»2. خدا به هر کس میخواهد، اولاد پسر و به هر کس میخواهد اولاد دختر میدهد. گاهی دوقلو میدهد: یک دختر و یک پسر: «...یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ إِناثاً وَ یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ الذُّكُورَ * أَوْ یُزَوِّجُهُمْ ذُكْراناً وَ إِناثا...»3.؛ بالاتر از آن تصریح میکند که «وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّه...»4.؛ ممکن است کسی بگوید: خدا بدون اختیار ما، ما را زنده کرد، امّا مرگ ما در اختیار خودمان است؛ هر وقت خواستیم خودکشی میکنیم! میگوید: این طور نیست. هیچ کسی بی اذن خدا نمیتواند بمیرد. در رابطه با ایمان و کفرِ انسانها هم میفرماید: «وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّه؛ ...»5.
البتّه نمیگوید شما انجام نمیدهید؛ بلکه اعمال انسانها را به خودشان نسبت میدهد؛ امّا میگوید: در عین حال باید به اذن خدا باشد. چرا این قدر روی این مطلب اصرار دارد؟ قرآن از این بیانات هدفی دارد. مسأله این است که اصلاً آفرینش انسان برای تکامل اختیاری او است. تکامل اختیاری انسان به این است که به خدا نزدیک شود. به خدا نزدیک شدن یعنی خدا را خوب بشناسد و بداند خدا چهکاره است. اگر خداوند این؛ مطالب را نگوید، عقل ما به آنها نمیرسد. ما خیال میکنیم خودمان یک کسی هستیم. وجودمان اتّفاقی بوده، گاهی هم مریض میشویم و میمیریم. حالا هم هر کاری دلمان میخواهد، انجام میدهیم. تعلیم و تربیت قرآنی درست نقطه مقابل این است و کمال انسان را در این میداند که این فکر و پندار را تصحیح کند. مَثَل چنین پنداری، مَثَل کسی است که میبیند اتومبیلی در خیابان حرکت میکند. میگوید: اتومبیل حرکت میکند. خیلی که عالم باشد و مکانیک خوانده باشد، میگوید: بنزین در موتور، انرژی ایجاد میکند و انرژی حرارتی به مکانیکی تبدیل میشود و باعث حرکت میشود. این دیگر نهایت علم اوست. اما یک حساب دیگری هم وجود دارد و آن این است که یک انسان پشت فرمان نشسته است و او پا روی پدال گاز میگذارد و ماشین را به حرکت در میآورد.
در همه عالم عواملی در طول هم وجود دارد و همه سر جای خود درست است؛ ولی یک چیز وجود دارد که انسانها نمیبینید و آن غیب است. هنر به این است که آن را بشناسیم. بدانیم که پشت این پردهها، سلسلهجنبانی است. ما آفریده شدهایم که به این سو حرکت کنیم که در هر حالی، دست خدا را ببینیم، حتّی آن وقتی که حرف میزنیم. وقتی نمرود از حضرت ابراهیم پرسید: خدای تو چه کسی است؟ گفت: «... الَّذی هُوَ یُطْعِمُنی؛ وَ یَسْقینِ»6: خدای من آن کسی است که غذا به من میخوراند و آب به من مینوشاند. نگفت آب خلق کرده که من بنوشم. گفت:؛ یسقِینِی. وقتی مریض میشوم او مرا شفا میدهد. آیا حضرت ابراهیم معتقد بود که دارو اثر ندارد؟ آیا معتقد بود که غذاخوردن تأثیری ندارد؟ مسلّماً حضرت ابراهیم اینها را میدانست. حضرت موسی مریض شده بود. خدا گفت باید پیش طبیب بروی، او فلان دارو را به تو میدهد، آن دارو را استفاده کن تا خوب شوی. موسی خود دارو را استفاده کرد، ولی خوب نشد. خداوند فرمود: گفتم باید پیش طبیب بروی!
او اسباب را قرار داده است و ما باید از این اسباب استفاده کنیم؛ امّا باید آن دستی که از غیب به این اسباب اثر میبخشد را ببینیم. با او آشنا شویم. اعتمادمان بر او باشد و از کسی دیگر جز او نترسیم. این مطلب را در طی مراحلی میتوان فهمید. انسان باید کم کم فکر کند، عقلش تکامل پیدا کند و خدا به او نورانیّت دهد، تا بفهمد که چهطور با اینکه همه این کارها را خودش میکند و خودش هم مسؤول آن است و جبری در کار نیست، در عین حال کار خداست. خدا نیز این مطالب را در طی مراحلی میگوید. اول میگوید: هر کاری میکنید، خدا میداند. بعد میگوید: خداوند اینها را در یک کتابی نوشته است. به شما هم میگوییم كه اینها را نوشتهایم؛ برای این كه نه از خوشایندها خیلی سرمست شوید ونه از مصیبتها خیلی ناراحت شوید. وقتی بدانید این پیشامد مقدّر است، اگر دلخواهتان بود، خیلی شاد نمیشوید و اگر خلاف آن بود، خیلی ناراحت نمیشوید: «لِكَیْلا تَأْسَوْا عَلى؛ ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُم؛ ...»7. در مرحله بعد میفرماید: آن چه را که واقع میشود او خواسته که واقع شود. مشیت و اراده خداست؛ حتّی اندازهگیری کرده است. تقدیر یعنی تعیینِ اندازه یک چیز. تا اینجا هنوز فهمیدنش برای انسان سخت نیست. مثلاً یک خانهای را که میخواهند بسازند، اگر نقشه آنرا بدهند و بگویند: باید طبق این نقشه بسازی، باز خود انسان است که میسازد. تقدیر همان تعیین نقشه کار است. مثلاً حرفی که میخواهد زده شود و از دهان بیرون آید، حدّ و حدود آن، تقدیرات آن است مثل اینکه با کدام هوا و با چه مقدار انرژی و با چه شرائطی انجام گیرد؟ تا میرسد به آنجایی که عینیت خارجی پیدا میکند. همه اینها تحت اراده خداست. هیچ کدام از اینها بی اذن خدا واقع نمیشود؛ امّا خدا خواسته که شما کار را با اراده خودتان انجام دهید. حدّ و حدود آن را هم تعیین کرده است. من و شما در ایران زندگی میکنیم. این تقدیر ما بوده که در ایران باشیم و در استرالیا نباشیم. نطفه ما از فلان غذا به وجود آمده است و این در اختیار ما نبوده است. تا میرسد به کارهایی که انجام میدهیم. مثلاً کجا و نزد کدام استاد درس بخوانیم؟ مگر استاد را ما خلق میکنیم؟ مگر مدرسه را ما میسازیم؟ اگرچه اینها به وسیله مخلوقات فراهم شده، ولی همه اینها منتسب به خداست. همه این واسطهها مثل حلقههای یک زنجیری میماند که سر سلسله آن به دست اوست. وقتی سر زنجیر را حرکت میدهد این حلقهها میجنبد.
اگر انسان این معرفت را پیدا کرد، خدا را همه جا حاضر میبیند. آن وقت دیگر در مقابل هر کسی خضوع نمیکند و تملّق نمیگوید و از کسی نمیترسد. برای خودش هم ارزشی استقلالی قائل نیست؛ چراکه اگر یک کاری میکند به توفیق خداست.
البتّه یک روز همه اینها را به عیان خواهیم دید؛ امّا کمال انسان این است که حالا که آن حقایق برایش غیب است، ایمان به غیب داشته باشد. «... هُدًى لِّلْمُتَّقِینَ * الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْب ...»8.؛ هر چه این ایمان قویتر باشد، انسان به خدا نزدیکتر میشود. ما باید قدم به قدم این مسیر را طی کنیم. سعی کنیم به یاد خدا باشیم، دست خدا را همه جا ببینیم، به او اعتماد داشته باشیم، برای او شریکی قائل نباشیم، و بدانیم تدبیر و تقدیر عالم به دست اوست.
انسان اگر از این علم و معرفت برخوردار شد، به آنچه اسباب الهی و تقدیرات خدا برایش فراهم کرده است، قانع میشود. امّا آیا این قناعت برای این است که مردم آنرا خوب میدانند؟ نه، چنین انسانی قانع است، چون خدا دوست دارد که به آنچه مقدَّر کرده، قانع باشد و تقدیر او را بپسندد. معتقد باشد که خداوند اشتباه نمیکند و خیر او را میخواهد و با او دشمنی ندارد.
علی - علیه السلام - میگوید شیعه ما «قَانِعٌ بِالَّذِی قُدِّرَ لَهُ»:؛ به تقدیر الهی قناعت میکند. نمیفرماید: بما تیسَّر له؛ بلکه چون خدا مقدَّر کرده، آنرا دوست دارد و به آن راضی است.
امیدواریم به برکت اهلبیت - صلوات الله علیهم اجمعین - خداوند شمهای از این معارف را به ما هم مرحمت کند.
1؛ . الحشر / 9 و التغابن / 16.
2؛ . العنکبوت / 62.
3؛ . الشوری / 50 و49.
4؛ . آل عمران / 149.
5؛ . یونس / 100.
6؛ . الشعراء / 79.
7؛ . الحدید / 23.
8؛ . البقره / 3و2.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظّم رهبری است كه در تاریخ 1388/09/11 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در شرح حدیثی که نوف البکالی از امیرالمؤمنین ـعلیه السلامـ نقل کرده بود، به اینجا رسیدیم که در وصف شیعیان میفرمایند: «... یُخَالِطُ النَّاسَ بِعِلْمٍ وَ یُفَارِقُهُمْ بِسِلْمٍ. یَتَكَلَّمُ لِیَغْنَمَ وَ یَسْأَلُ لِیَفْهَم...»؛ :؛ از اوصاف شیعه ما این است که وقتی با مردم معاشرت میکند، این کار را با علم و آگاهی انجام میدهد و اگر از کسانی جدا شود، با مسالمت جدا میشود (طوری جدا میشود که موجب دشمنی نشود) اگر سخنی میگوید برای این است که سودی ببرد و اگر سؤالی میکند برای این است که بر دانائی و معرفتش افزوده شود.
این اوصاف نصایح سادهای نیست که همه جا یافت میشود؛ بلکه در این جملات، ظرائفی بیان شده که به افراد ممتاز اختصاص دارد. این توصیفات در آخر به آنجا کشیده میشود که شنونده صیحهای میزند و از دنیا میرود!
معاشرت انسان با انسانهای دیگر کاملاً طبیعی است و یک انگیزه فطری دارد. انسان طوری آفریده شده است که از دیدن هم نوعان خود خرسند میشود. اگر کسی مدّتی با دیگران ارتباطش قطع شود، شکنجه بزرگی برای او خواهد بود. از این جهت زندان یک مجازات است که ارتباط انسان با هم نوعانش قطع میشود و در نوع شدید آن حتّی به زندانی اجازه نمیدهند که انسانهای دیگر را ببیند. اگر کسی به این حالت مبتلا شد، میفهمد که دیدن انسانهای دیگر چه نعمت بزرگی است. این گونه خلقت حکمتهائی دارد؛ چراکه بسیاری از کمالات انسان در سایه زندگی اجتماعی و در ارتباط با دیگران پیدا خواهد شد. در ابتدا ارتباط با پدر و مادر و در مرحله بعد با معلم و رفیق و سایر انسانهاست، که از آن برای دنیا و آخرت استفاده میکند. اگر انسان بخواهد به تنهائی زندگی کند، هم به مشقّت خواهد افتاد و معلوم نیست تا چه اندازه میتواند به زندگی ادامه دهد و هم به کمالات روحی و انسانی نخواهد رسید. ممکن است کسی بگوید در تنهائی مشغول عبادت میشویم. ولی اگر تنها بودیم چگونه متوجّه میشدیم که عبادتی در کار است و چگونه باید آن را انجام داد؟ خدا انسان را به گونهای آفریده که تکاملش با دیگران ارتباط داشته باشد؛ یعنی هر انسانی را برای انسان دیگر نعمت قرار داده است و این انگیزه را هم به طور فطری در انسان نهاده تا با دیگران معاشرت کند. البتّه این تمایلات در افراد گوناگون، مختلف است و ویژگیهای انسانها از لحاظ مراتب، تفاوت دارد. هم قوای شناختی افراد فرق میکند و هم احساسات آنها و هم عواطف و تمایلات شان؛ امّا اصل آن در همه انسانها وجود دارد. به اصطلاح روانشناسان، بعضی برونگرا هستند و بسیار علاقه مندند که اجتماعی باشند و با دیگران ارتباط داشته باشند و بعضی درونگرا هستند و میل دارند بیشتر تنها باشند و به تفکر بپردازند. این اختلافات کمابیش وجود دارد؛ امّا هیچ انسانی از معاشرت با دیگران متنفّر نیست و اگر کسی از معاشرت بیزار باشد، به خاطر امور عارضی است؛ مثلاً یک دشمنی یا شرّی از طرف مقابل دیده است.
امّا مسئله مهمّ این است که هر انسانی چقدر امر معاشرت را آگاهانه انجام میدهد. در جلسات قبل هم روی این مسئله تکیه شد که ارزش فعّالیت انسانی که موجب تکامل انسان میشود، بستگی به مقدار آگاهی او دارد که با آن کار را انجام میدهد و اگر بدون آگاهی وارد کاری شود، در تکامل انسان چندان تأثیری ندارد. این قاعده در آنجا که با امر حقّی مخالفت میکند نیز جاری است. گاهی مخالفت از روی عناد است و گاهی از روی ناآگاهی. دسته دوم بیشتر قابل چشمپوشی است؛ ولی دسته اول چون عنصر آگاهی در آن تأثیر دارد، در سقوط انسان بسیار مؤثر است.
در بحث معاشرت هم بحث به همین منوال است. اصل معاشرت با دیگران یک امر فطری و به یک معنا غریزی است؛ امّا گاهی معاشرت خارج از انتخاب و بدون فکر اتّفاق میافتد، و گاهی انسان مینشیند فکر میکند که با چه کسانی معاشرت کند، و چرا؟ هر مقدار عنصر آگاهی در این مرحله دخالت داشته باشد، در رشد انسان چه در بعد مثبت و چه در بعد منفی مؤثرتر است. اینکه حضرت میفرمایند : «یُخَالِطُ النَّاسَ بِعِلْمٍ»؛ شاید اشاره به این مطلب باشد که انتخاب ایشان در مورد معاشر و رفیق و همسر در اثر یک برخورد و اتّفاق نیست؛ بلکه از روی حساب و آگاهی است. مؤمن از روی معیارهای صحیح، اصلح را انتخاب میکند.
مؤمن وقتی هم میخواهد از کسی جدا شود، همین گونه است. البتّه این نکته را نباید فراموش کرد که در اخلاق و آداب اسلامی، مفارقت از دوستِ خداپسند مذمّت شده است و اگر به صورت قهر باشد، مذمّت آن بسیار بیشتر است و گفته شده هیچ مؤمنی حقّ ندارد بیش از سه روز با مؤمن دیگری قهر کند1. در روایت آمده است که اگر مؤمنی با کسی یکسال رفیق بود، آن شخص حکم خویشاوند را پیدا میکند و نباید به آسانی رفاقتش را قطع کند. امّا اگر تشخیص داد رفاقت با کسی برایش مفید نیست و میخواهد رفاقت را ترک کند، مؤمن طبق یک سری عوامل اتّفاقی، مثلاً به صرف اینکه از یک حرفی ناراحت شود و اینگونه عوامل، این کار را نمیکند. اگر میخواهد از کسی جدا شود روی یک حساب و سنجشی است که این جدائی نزد خدا مطلوب است یا نه. از طرف دیگر، کیفیت این امر با مسالمت است. قرآن در مورد طلاق دادن همسر میفرماید : «وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوف؛ ...»2: ...اگر از همسرتان هم جدا میشوید با نیکی و خوبی جدا شوید، نه از روی عداوت و پرخاش و دشمنی؛ اینها شأن مؤمن نیست. مؤمن وقتی تشخیص داد که باید از کسی جدا شود، با تفکر و مشورت سعی میکند مقدماتی را فراهم کند که با مسالمت جدا شود: وَ یُفَارِقُهُمْ بِسِلْمٍ.
اولین قدم معاشرت، صحبت کردن و احوال پرسی است. بسیاری از مردم اینگونه صحبتها را هم بدون تفکّر و صرفاً از روی اتّفاق مطرح میکنند؛ یعنی عقلانی و سنجیده نیست. اما گاهی انسان با کسی معاشرت میکند تا از علم و ادب او در راه انجام وظایف الهی استفاده کند. این دو معاشرت بسیار با هم متفاوت است. اگر بخواهیم سخنها را از لحاظ ارزش طبقه بندی کنیم، از زیر صفر شروع میشود تا بی نهایت. صحبتهای انسان، از قبیل احوالپرسی، سؤال کردن، باب سخن را باز کردن و ... ممکن است ارزشش زیر صفر باشد و یا ممکن است آنقدر متعالی باشد که نتوان ارزش آن را حساب کرد. انسان عاقل وقتی میبیند سخن گفتن اینقدر میتواند از لحاظ ارزش متفاوت باشد، زبانش را باز نمیکند که هرچه به زبان آمد بگوید؛ بلکه به دنبال این است که از فرصت حرف زدن بهترین استفاده را بکند. اما کسانی که در مکتب اسلام و اهل بیت ـعلیهم السلامـ ؛ تربیت نشدهاند، نه حرف زدنشان حساب دارد و نه سؤال کردنشان. مثلاً گاهی از اسرار زندگی دیگران پرس و جو میکند؛ اسراری که فاش شدنش جائز نیست، و با این سؤال خود مرتکب معصیت هم میشود؛ مخصوصاً گاهی به دنبال این است که نقطه ضعفهائی از کسانی به دست آورد تا در فرصت مناسب به رخ آنها بکشد!
اما مؤمن در همه اینها با حساب وارد میشود. وقتی میخواهد سر صحبت را با کسی باز کند فکر میکند که از کجا شروع کند تا هم برای خود و هم برای دیگری و احیاناً برای جماعت و امّتی نفع داشته باشد. وقتی انسان برای مصالح جامعه اسلامیصحبت میکند و واقعاً قصد دارد یک قدمی برای اصلاح فسادی در جامعه بردارد و یا قدمی برای رفع مشکل یک برادر ایمانی بردارد، ارزش آن به قدری است که قابل بیان نیست. گرچه با گفتن چند جمله شروع میشود، امّا ملائکه از نوشتن ثوابش عاجز میشوند. وقتی میشود با زبان این کارها را کرد، چرا چنین نکنیم؟ «یَتَكَلَّمُ لِیَغْنَمَ»: مؤمن صحبتی که میکند برای این است که سودی بر آن مترتب شود.
گاهی انسان صحبتی که مطرح میکند، سؤال و استفهام است. آیا اصل سؤال کردن خوب است یا نه؟ از چه چیزهائی باید سؤال کرد؟ به صورت کلی باید گفت: انسان از چیزهائی که نمیداند سؤال میکند؛ اما چرا میخواهد بفهمد؟ قاعدتاً باید سؤال برای فهم چیزی باشد که برای خود و دیگری مفید باشد. اما اگر به دنبال فهم چیزی باشد که هیچ فایدهای برای او ندارد و باعث تلف شدن وقت و مشغول شدن ذهن دیگران میشود و احیاناً موجب معصیت میشود، این سؤال چرا باید مطرح شود؟
همه اینها تحت یک قاعده کلی است که در اوصاف مؤمنین در قرآن به آن اشاره شده است: «وَ الَّذینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُون»3:؛ مؤمن کار بیهوده نمیکند؛ بلکه به دنبال نفع حقیقی است. منفعت گاهی منفعت دنیوی است، مثل اینکه افرادی به دنبال این هستند که ببینند کدام بانک تسهیلات بیشتری با سود کمتری میدهد؟ و یا کجا به سرمایه، سود بیشتری میدهند؟ ویا کجا زمین گران شده و کجا ارزان شده است، و از این قبیل چیزها. البته تا جائی که حلال باشد اشکالی ندارد که انسان از نعمتهای دنیا به صورت حلال استفاده کند. اما اگر برای گرفتن ربا استفاده کند، این سوء استفاده است، نه استفاده حقیقی.
حتّی در کلاس درس که سؤال کردن برای فهم مطالبی از استاد است، این سؤال کردن میتواند ضررهائی داشته باشد که بر نفعش غالب است. شیطان همه جا کم و بیش حضور دارد و اثر خودش را میگذارد. برخی شیطانی ثابت دارند که رفیق و همدم آنهاست: «وَ مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرین»4: آنهائی که از ذکر خدا غافل میشوند و عمداً یاد خدا را فرا موش میکنند، خداوند برای آنها رفیق شیطانی قرار میدهد که همیشه همراه آنهاست. آنهائی هم که شیطانی همدم خود ندارند، از این مصون نیستند که گاهی با شیطان برخورد کنند. «إِنَّ الَّذینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطان؛ ِتَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُون»5. سر درس که استاد مشغول درس دادن است، ممکن است سؤالی به ذهن برسد. در اینجا گاهی واقعاً چیزی را نمیداند و میخواهد به جواب آن برسد. در این صورت میتواند بعد از درس، بهطور خصوصی از استاد بپرسد. این یک راه برای به جواب رسیدن است. در روایات گفت شده که علم مثل گنجی پنهان است؛ اگر میخواهید از این گنج استفاده کنید باید از کلید آن استفاده کنید و کلید آن سؤال کردن است6. بنابراین سؤال کردن خوب است ولی در صورتی که سؤالی مناسب، در وقت مناسب و با انگیزه صحیح باشد و در درجه اول برای خدا باشد؛ به این معنا که بتوان با آن بیشتر به خدا تقرّب پیدا کرد.
اما گاهی انگیزههای غیر الهی در کار است. مثلاً در برخی موارد با اینکه میتواند سؤال را خصوصی از استاد بپرسد، اما برای اینکه به رفقای خود بفهماند که این سؤال به ذهن من آمد، ولی به ذهن شما نیامد و من از شما بهتر میفهمم،؛ آن را سر کلاس میپرسد! در ابتدا این وسوسه شیطان است و مؤمن در معرض وسوسه شیطان قرار میگیرد، ولی فوراً متوجه میشود که این شیطان است که او را وسوسه میکند:؛ «...تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُون». حال اگر فرصتی نیست و مجبور است که سر درس از استاد سؤال کند، شخص ضعیفالایمان پس از جواب استاد، گاهی سؤال را با وجه دیگری تکرار میکند، به این قصد که تلویحاً اشاره کند که دقّت من از دقّت استاد هم بیشتر بود و باید جواب روشنتری داد. گاهی وسوسههای شیطان به قدری قوی میشود که انسان دوست دارد طوری سؤال کند که استاد را خجل کند و به دیگران هم بفهماند که این استاد نمیتواند جواب دهد و احیاناً من بهتر از او میدانم! در اینجا یک سؤال و یک مسئله است که با یک زبان هم مطرح میشود، امّا این انگیزهها ارزش را از زمین تا آسمان متفاوت میکند.
برخی افراد سؤالاتی معما گونه طرح میکنند تا طرف را به عجز درآورند. در روایات تعبیر «تعنّت»؛ برای این دسته از سؤالات بکار برده شده است؛ یعنی سؤالاتی که برای به زحمت انداختن و اذیت کردن، مطرح میشود. این سؤالات نه تنها ثوابی ندارد، بلکه به خاطر اینکه موجب ایذاء یک مؤمن و ریختن آبروی وی میشود، گناه هم دارد. پس در این گونه موارد با اینکه سؤالات علمیاست و صورت سخن به یک شکل است، ولی انگیزهها میتواند اینقدر متفاوت باشد. بدین جهت حضرت میفرماید: «وَ یَسْأَلُ لِیَفْهَم». باید دید هدف از این سؤال چیست. حضرت خیلی بر نوع سؤال مؤمن تکیه نمیکند، چراکه مسلماً مؤمن سؤالی را مطرح نمیکند که در آن معصیت باشد؛ بلکه بر انگیزه سؤال تکیه میکند.
به طور کلی ما باید یک دقت ویژه در انگیزههایمان داشته باشیم. وقتی میخواهیم کاری انجام دهیم، قبل از انجام، تأمل کنیم و ببینیم چه چیزی ما را وادار میکند که این کار را انجام دهیم. اگر دیدیم انگیزه ما، انگیزهای خداپسند است، خدا را بر این انگیزه شکر کنیم و کار را انجام دهیم و از خدا توفیق برای انجام صحیح عمل را طلب کنیم. اما اگر دیدیم از روی هوای نفس است و انجام این کار برای امتثال امر الهی نیست، بلکه چون دلخواه ماست، میخواهیم انجام دهیم، در این صورت باید مهار سخن را به دست بگیریم و به آسانی سخن نگوئیم. بسیاری از بزرگان از زبان مراقبتهای شدیدی میکردند که بیهوده به کار نیفتد تا موجب خسارت نشود.
پس در درجه اول باید دید سخنی که میخواهیم بگوئیم جائز است یا خیر؛ و در درجه بعد ببینیم انگیزه ما برای این کار چیست؟ انگیزه است که به رفتار انسان ارزش مثبت یا منفی میدهد. گاهی یک انگیزه انسان را متوجه عرش میکند و گاهی یک انگیزه انسان را از فرش به اعماق جهنّم ساقط میکند.
انشاءالله خداوند به برکت ولایت اهل بیت ـعلیهم السلامـ و توجّهات حضرت ولی عصر ـارواحنا فداهـ به همه ما توفیق دهد که آنگونه رفتار کنیم که مورد پسند آنها باشد.
1. بحارالأنوار ، ج72، ص: 188.
2؛ . البقره / 231.
3؛ . المؤمنون / 3.
4؛ . الزخرف / 36.
5؛ . الاعراف / 201.
6؛ . مسند الإمام الرضا علیه السلام، ج1، ص: 5.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظّم رهبری است كه در تاریخ 1388/09/18 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
خدا را شکر میکنیم که توفیق عنایت فرمود که درباره یکی از احادیثی که از اهلبیت ـعلیهم السلامـ به دست ما رسیده بود، تأملی کردیم و توضیحاتی خدمت برادران عرض کردیم. به این جملات آخر روایت نوف البکالی از امیرالمؤمنین ـعلیه السلامـ رسیدیم که میفرماید: «...نَفْسُهُ مِنْهُ فِی عَنَاءٍ وَ النَّاسُ مِنْهُ فِی رَاحَةٍ؛ أَرَاحَ النَّاسَ مِنْ نَفْسِهِ وَ أَتْعَبَهَا لِآخِرَتِهِ...». در اینجا دو عبارت که مکمّل هم هستند را بیان میفرمایند. یکی اینکه «نفس شیعه واقعی از ناحیه خودش در زحمت و رنج است؛ امّا مردم از ناحیه او در راحتی هستند». بعد این عبارت را تکمیل میکند و میفرماید: «مردم را از ناحیه خودش راحت کرده، امّا خودش را که به رنج میاندازد برای این است که به پاداش اخروی نائل شود».
یک وقت در شرایطی امر دایر است بین اینکه انسان خودش یک زحمتی را بکشد یا زحمتی را به دوش دیگری بیندازد. مثلاً در خانه درمورد دو برادر یا دو همسر، ... یک کارهایی است که یا این یکی باید انجام دهد یا به گردن دیگری بیندازد. اخلاق شیعه به حسب فرمایش امیرالمؤمنین ـعلیه السلامـ این است که سعی میکند خودش زحمت را بکشد و رفیقش راحت باشد. بعضی؛ افراد سعی میکنند بارشان را به دوش دیگری بیندازند. این اخلاق شیعه نیست. آنها سعی میکنند زحمت را خود تحمّل کنند تا دیگران راحت باشند.
این نکته در جایی است که کاری متوجّه دو نفر است و یکی باید انجام بدهد. ولی اینکه میفرماید: «نَفْسُهُ مِنْهُ فِی عَنَاءٍ»؛ از این وسیعتر است. نه فقط زحمت دیگران را به دوش میگیرد، بلکه به طور کلی سعی میکند زحمت و سختی را تحمّل کند. در امور عادی زندگی، ممکن است کاری را به راحتی انجام داد؛ مثلاً خانه خوبی تهیه کرد که در آن راحت زندگی کرد و میتوان خانه متوسط یا نازلی تهیه کرد، امّا در آن باید سختی را تحمّل کرد. برای تهیه وسیله سواری، میتوان ماشین لوکسی تهیه کرد که همه وسایل راحتی را داشته باشد، و میتوان ماشینی که ضرورت را تأمین کند، تهیه کرد. ظاهر عبارت «نَفْسُهُ مِنْهُ فِی عَنَاءٍ»؛ این است که بر عکس آنچه طبیعت مادی انسان اقتضا میکند، شیعه همیشه چیزهایی را انتخاب میکند که سختی دارد. در مقام بیان علّت چرائی این حالت، اجمالاً میفرماید: «وَ أَتْعَبَهَا لِآخِرَتِهِ»: خودش را به رنج میاندازد تا در آخرت سود ببرد.
بعد از این توضیح مختصر، این مسأله جدّی که بسیار در مورد آن سؤال میشود، مطرح میشود که واقعاً از نظر اسلام، اصل در زندگی انسان این است که دنبال راحتی و لذّت و زینت و... باشد یا اصل این است که زندگی را به سختی بگذراند؟
بدون شک استفاده از نعمتهای حلال خدا در راه حلال هیچ اشکالی ندارد و اگر کسی بگوید که استفاده از نعمتهای خدا نامطلوب است و نباید از لباس و غذا و خانه خوب استفاده کرد، این موافق تعلیم قرآن نیست. قرآن صریحاً میفرماید: «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زینَةَ اللَّهِ الَّتی؛ أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّیِّباتِ مِنَ الرِّزْق...»1: چه کسی گفته است که زینتها و روزیهای خوب ممنوع است؟ یعنی یک نوع مؤاخذه و سرزنش کسانی است که وانمود میکنند خدا اجازه نمیدهد انسان از نعمتهای خوب استفاده کند. سوره تحریم با آیهای نسبت به پیغمبر اکرم ـصلی الله علیه و آلهـ شروع میشود:؛ «یَأَیهَُّا النَّبیُّ لِمَ تحَُرِّمُ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ...»2: چرا چیزی که خدا بر تو حلال کرده است، بر خودت حرام میکنی؟ برای همسران پیغمبر ـصلی الله علیه و آلهـ مسألهای پیش آمده بود و بالاخره پیغمبر اکرم تصمیم گرفتند که از بعضی لذایذ استفاده نکنند. آیه نازل شد که چرا این کار را میکنی؟ «...تَبْتَغِى مَرْضَاتَ أَزْوَاجِكَ...»: چرا به خاطر خوشآمد همسرانت حلال خدا را بر خودت حرام میکنی؟
پس این یک اصل است که استفاده از نعمتهای خوب خدا فی حدّ نفسه هیچ اشکالی ندارد؛ بلکه گاهی میتواند مطلوب هم باشد. مثلاً استفاده از نعمتها موجب میشود، انسان ارزش نعمتها را درک کند و بیشتر شکر خدا را به جا بیاورد. اگر انسان تشنه در تابستان گرم، آب خنک استفاده کند، مزه نعمت خدا را میچشد و آن وقت انگیزه شکر پیدا میکند. در بسیاری از آیات قرآن هم به این نکته اشاره شده است که ما این نعمتها را به شما دادیم تا شکرگزار باشید:؛ «...وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُون». جای شکّی نیست که ما در اسلام منعی برای استفاده از نعمتهای خدا نداریم بلکه گاهی دعوت هم شده که فیالجمله از آنها، حتّی زینتها استفاده شود: «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زینَةَ اللَّهِ...»؛ ، «...خُذُوا زینَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِد...»3؛ : در اجتماعات عبادی که جمع میشوید، لباس زیبا بپوشید.
از طرفی در اینکه استفاده از هر نعمتی برای هر کسی هم جایز نیست، مخصوصاً مواردی که حرام است، هیچ بحثی نیست. هر نعمتی، نعمت خداست؛ امّا ممکن است برای یکی جایز باشد برای دیگری جایز نباشد. نعمتی ملک کسی است و میتواند استفاده کند؛ امّا ملک دیگری نیست و نمیتواند استفاده کند.
آن چیزی که بین این دو قطب مورد سؤال واقع میشود، این است که اگر برای کسی نعمتی فراهم شده، مثلاً مال فراوان و حلالی ارث به او رسیده و استفاده از آن هیچ محذور شرعی ندارد، آیا بهتر این است که از این نعمت استفاده کند یا زهد بورزد؟ آیا این ترک پیش خدا مطلوبیت دارد یا نه؟ حقیقت این است که همه موارد را با یک جواب نمیشود پاسخ داد. عناوین مختلف فراوانی بر اینها مترتّب میشود که گاهی موجب رجحان انجام و گاهی موجب رجحان ترک میشود. مثلاً شخصی غذای حلال فراوانی در خانه طبخ کرده؛ است، امّا میداند همسایه گرسنه است یا لااقلّ از این غذا نمیتواند استفاده کند. آیا بهتر این است که این جا خودش از این نعمت استفاده کند یا به دیگری که احتیاج دارد، بدهد؟ ظاهراً جای هیچ شکّی نیست که با اینکه برای خودش حلال است، ایثار رجحان دارد.
صاحب مفتاحالکرامه میفرماید: مرحوم بحرالعلوم ـرضوان الله علیهـ شبی مرا صدا زد. خدمت ایشان رفتم. فرمود: شنیدهام وضع فلان همشهریتان خوب نیست. چرا به او کمک نمیکنی؟ من با تأکید عرض کردم: آقا من اصلاً اطّلاع نداشتم. ایشان با تندی گفت: اگر میدانستی که کافر شده بودی. من میگویم چرا نمیدانی؟ بعد غذای خیلی ممتازی که قبلاً دستور داده بود تهیه کرده بودند، آوردند. چند سکه طلا هم پای آن سینی گذاشت و گفت: این سینی را میبری و نزد آن شخص مینشینی و با او غذا میخوری و برمیگردی. منظور این که رسیدگی به همسایه، این قدر اهمّیت دارد که میگوید: اگر میدانستی و کمک نکرده بودی، کافر شده بودی. کافر به معنای کفران نعمت یا کفر در احکام فقهی است نه در اعتقادات.
در اینگونه موارد، شکی نیست که آدم وقتی بداند رفیقش محتاج است، لااقلّ باید بخشی از نعمتها را در اختیار او قرار بدهد و حدّ أعلای آن هم ایثار است : «...وَ یُؤْثِرُونَ عَلى؛ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ...»4. داستان اهل بیت - علیهم السلام - که سه روز روزه گرفتند و با آب افطار کردند و غذایشان را به مسکین و یتیم و اسیر دادند، مصداق بین این ایثار است: «وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى؛ حُبِّهِ مِسْكیناً وَ یَتیماً وَ أَسیراً»5. بدون شک اینهم رجحان دارد.
نمونههای دیگر، عناوین عارضی است مثل خوردن غذا به نحوی که انسان را از عبادت باز دارد که گرچه غذای حلالی است ولی این عنوان ثانوی موجب رجحان ترک میشود. پرخوری خواه ناخواه یک عوارضی دارد؛ مثلاً موجب میشود زمینه؛ تمایل به گناه در آدم ایجاد شود و این، خوردن غذای حلال را مرجوح میکند. چرا انسان کاری کند که اشتهای گناه در خودش به وجود آورد؟ اینها عنوانهای عرضی است که گاهی موجب رجحان انجام میشود و گاهی موجب رجحان ترک میشود.
یکی از کلیترین عناوین، نسبت به مسؤولین و مدیران کشور مصداق پیدا میکند، مخصوصاً امام امّت و کسانی که در حکم او هستند. در اینگونه موارد تأکید شده که در حدّ نازلترین افراد جامعه از نعمتها استفاده کنند. در احوالات شیخ انصاری نقل شده که موقع به دنیا آمدن فرزندش، خانمها گفتند: مقداری پول بدهید برای زائو روغن بخریم. ایشان پول را برداشت که بدهد، ولی به ذهنش آمد که معلوم نیست هر طلبه ای که امشب وضع حمل همسرش باشد، این پول را داشته باشد. پول را سرجایش گذاشت و نداد. این به خاطر تأسی به سیره امیرالمؤمنین ـعلیه السلامـ است که یکی از بهترین نمونههایش در نامهای است که حضرت به عثمان به حنیف نوشتهاند. به آقایان طلاب سفارش میکنم گهگاهی این نامه را مرور کنند.
در یک بخش میفرماید: «هر مأمومی امامی دارد. شما من را امام خودتان میدانید. زندگی من باید برای شما الگو باشد. من که رئیس شما و حاکم چند کشور اسلامی هستم، شبانه روزم به دو قرص نان جو و لباسم در سال به دو لباس ارزان قیمت میگذرد». در دو جای این نامه تأکید میفرماید که من نفسم را ریاضت میدهم: «...إِنَّمَا هِیَ نَفْسِی أَرُوضُهَا بِالتَّقْوَى لِتَأْتِیَ آمِنَة...»6: من نفسم را به زحمت میاندازم و آنچه را که دلش میخواهد به او نمیدهم در حالی که میتوانم از بهترین غذاها استفاده کنم و از بهترین لباسها بپوشم. ولی این کار را نمیکنم برای اینکه من نمیتوانم به نام امیرالمؤمنین اکتفا کنم و با شما در سختیهای زندگی؛ شریک نباشم.
این موقعیت اقتضا میکند که اشخاص به زندگی خیلی ساده اکتفا کنند تا اگر دیگران دچار سختی هستند، بگویند: «رئیس ما هم همین طور است. این غذایی است که امیرالمؤمنین هم میخورد».
نکته دیگر این است که به طور کلی طبع انسان به گونهای است که وقتی مکرّر از ؛ لذتی استفاده کند، کم کم عادت میکند و یک نوع وابستگی به آن پیدا میکند. اگر مدّتی از یک نوع غذا که یک مقدار برتر از غذاهای عادی باشد، استفاده کنیم و بعد بخواهیم یک غذای نازلتری بخوریم، برایمان سخت میشود. یکی از نزدیکان امام ـرضوان الله علیهـ میگفت: هیچ کس هوس نمیکند مهمان امام شود؛ برای اینکه ناهار یا شام ایشان معمولاً یک کاسه آب آبگوشت است که جز یک سیب زمینی و چند دانه نخود چیز دیگری در آن پیدا نمیشود. من پرسیدم: فلان آقا که از تهران میآیند و از دوستان ایشان هستند، چه میخورند؟ گفت: وقتی ایشان میآید یک دمپختک بدون خورشت برای ایشان میپزند. این سیره امام ـرضوان الله علیهـ بود.
آدم باید خودش را عادت بدهد به اینکه لذّتهای دنیا بر او غالب نشود و به آنها وابستگی پیدا نکند. چون طبع آدم اینگونه است که در صورت تکرار وابسته میشود، مطلوب است که انسان یک مقداری از آنچه برایش میسّر است، کمتر استفاده کند.
برای حضرت زهرا ـسلام الله علیهاـ پردهای که منقّش بود، هدیه آورده بودند. پرده زیبایی بود. آن وقتها سطح زندگی هم پایین بود و این پرده مقداری از شرایط عادی بالاتر بود. حضرت آنرا به در اتاقشان آویزان كرده بودند. پیغمبر اكرم ـصلی الله علیه و آلهـ از كنار این خانه میگذشتند و به مسجد میرفتند. آنروز آن پرده را دیدند که آویخته است. بر خلاف روزهای دیگر كه میآمدند و احوالپرسی میكردند، نیامدند. حضرت زهرا ـسلام الله علیهاـ متوجّه شدند كه این نیامدن، معنادار بود. پرده را باز كردند و به همراه یك دستبندی که برای ایشان هدیه آورده بودند، به امام حسن و امام حسین ـعلیهماالسلامـ دادند و فرمودند: اینها را خدمت جدّتان بدهید و بگویید در راه خدا انفاق كنند. وقتی به خدمت پیغمبر اكرم آمدند، حضرت سه مرتبه فرموند: «فِدَاهَا أَبُوها»7.؛
از این جهت میشود گفت: اصل بر این است كه آنچه باعث کم شدن توجّه مؤمن به معنویّات میشود و یك نوع وابستگی نسبت به نعمتی برایش ایجاد میكند، ترک آن مطلوب است.
پس «نَفْسُهُ مِنْهُ فِی عَنَاءٍ»؛ یعنی از ویژگی شیعیان این است كه اصل را بر این قرار میدهند كه سختی را تحمّل كنند. گاهی تحمّل یك سختی واجب است مثل موردی كه تكلیف واجبی متوجّه انسان باشد. نمونه بارزش هشت سال دفاع مقدّس است. گاهی تحمّل یك سختی مستحب است. مثال ساده آن در مورد دو طلبه هم حجره است که امر دایر شده ظرفها را این یکی بشوید یا رفیق او؟ اخلاق علوی اقتضا میکند كه در یك چنین جایی انسان خودش سختی را تحمّل كند و فكر این نباشد كه بارش را به دوش دیگری بیندازد.
به طور كلی شیعیان باید سعی كنند كه خودشان را به لذّتهای دنیا عادت ندهند. البتّه لذّتهای حلال منظور است؛ چراکه مسلّماً مؤمن از لذّتهای حرام پرهیز میکند. آنجا كه لذایذ حلال بدون هیچ شبههای برای ایشان فراهم است، باز كمتر استفاده میكنند تا وابستگی به دنیا پیدا نكنند.
پرودگارا تو را به حق امیرالمؤمنین ـعلیه السلامـ قسم میدهیم كه به ما توفیق دهی، اندكی به سیره و سنّت آن حضرت شباهت پیدا كنیم.
و صلّیالله علی محمدٍ و آلِه الطاهرین
1؛ . الاعراف / 32.
2؛ . التحریم / 1.
3؛ . الاعراف / 31.
4؛ . الحشر / 9.
5؛ . الانسان / 8.
6؛ . نهج البلاغه / نامه 45.
7؛ . أمالی الصدوق، ص: 234.
پیوندها
[1] http://mesbahyazdi.ir/node/5010
[2] http://mesbahyazdi.ir/node/6200