بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/07/09، مطابق با ششم ذیالحجة 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(1)
از دیرباز بیشتر علما، بزرگان و علاقهمندان به مسائل اخلاقی و معارف تربیتی، در دستهبندی مسائل اخلاقی از روش فیلسوفان یونانی اقتباس کردهاند و آنها را بر اساس قوای نفسانی به سه دسته کلی شهویه، غضبیه و عقلانی تقسیم کردهاند. در کتابهای بسیار خوبی چون جامع السعادات، معراج السعاده، طهارة الاعراق ابن مسکویه و اخلاق ناصری نیز از همین سبک پیروی شده است. فیلسوفان اخلاق نیز با تأثیر گرفتن از فیلسوفان یونانی، ملاک خوبی را اعتدال و حد وسط بودن بین افراط و تفریط دانستهاند و گفتهاند هر فضلیتی محفوف به دو رذیلت است؛ مثلا شجاعت یک فضیلت است که افراط آن تهوّر و تفریط آن جُبن است. بنابراین در مقابل هر فضلیتی، دو رذیلت وجود خواهد داشت. البته میتوان این مطلب را اینگونه توجیه کرد که خداوند متعال استعدادها و قوای مختلفی در وجود انسان قرار داده است که همه از روی حکمت است؛ بنابراین هر کدام باید در جایی اعمال شود و اگر این گونه نباشد، لغو بوده است. گاهی ممکن است انسان برای اعمال یک قوه آن قدر تلاش کند که از قوههای دیگر باز بماند، مثلا آن قدر فکر خوردن و التذاذات حیوانی باشد که از مسائل عقلی باز بماند. روشن است که این افراط در قوای حیوانی میشود و خلاف حکمت الهی است. خداوند عقل را نیز به انسان داده است و اگر همیشه به فکر شکم و مافوق و مادون آن باشد، دیگر نمیتواند به مسائل عقلی و حقایق دیگر بپردازد. بنابراین برای اینکه از همه قوا درست استفاده شود، باید برای هر کدام حد وسطی در نظر گرفت که مزاحم قوای دیگر و مانع کار و تکامل آنها نباشد؛ اما این حد وسط، حد وسط کمّی نیست و نمیتوانیم مثلا درباره علم که مطلوب است اندازهای فرض کنیم و اگر صد درجه برای آن فرض شود بگوییم پنجاه درجهاش مطلوب است و اگر 51 درجه یا 49 درجه شد، دیگر مطلوب نیست.
به نظر میرسد که میتوان مباحث اخلاقی را به گونهای دیگر تقسیم کرد که با سلیقه اسلامی، دینی و قرآنی مناسبتر باشد، به اینگونه که مسائل اخلاقی را به سه یا چهار بخش تقسیم کنیم؛ اول مسایلی که محور اصلی آنها را ارتباط با خدا تشکیل میدهد، دوم مسایلی با محور اصلی خود انسان، و سوم و چهارم مسایلی که محور اصلی آنها را ارتباط با انسانهای دیگر یا همه مخلوقات تشکیل میدهد.[1] در سال گذشته محور بحثها ارتباط با خدا بود. امسال انشاءالله بخش دوم، که همان ارتباط با خود است، را موضوع بحث قرارمیدهیم. البته ممکن است از نظر منطقی این بخش بر بخش گذشته مقدم باشد؛ زیرا پیش از طرح مسائلی که درباره ارتباط با خداست، باید وجود خدا، فضیلت ارتباط با خدا و... اثبات شده باشد؛ اما ارتباط با خود طبیعیترین چیزی است که برای هر انسانی مطرح است و نیاز زیادی به مقدمات برهانی دیگر ندارد. البته روشن است که از جهت شرافت بحث ارتباط با خدا اولی است و مقدم بر مسایل دیگر است.
نکته دیگری که در اینجا ذکر آن را ضروری میدانم این است که این سه بخش از مسائل اخلاقی را نمیتوان آن چنان از هم تفکیک کرد که هیچ ارتباطی با هم پیدا نکنند. بین این سه دسته نوعی ارتباط، اتصال، مقدمیت، ملازمه، یا استلزام وجود دارد. به عنوان مثال نماز با اینکه از مسایلی است که درباره ارتباط با خداست، اما در اسلام روی نماز جماعت بسیار تأکید شده است و ارتباط با انسانهای دیگر در آن لحاظ شده است که گاهی ثواب نماز را چندین برابر میکند. بنابر برخی از روایات وقتی تعداد افراد در نماز جماعت به ده نفر برسد، فرشتگان از نوشتن ثواب آن نماز عاجز میشوند. یا در خطبه نماز جمعه باید مسائل اجتماعی و سیاسی مطرح شود و ارتباط با انسانها و اقوام دیگر و چه بسا دوستان و دشمنان کشور مطرح شود. از اینرو در تقسیمبندی، برای محور صفت «اصلی» را ذکر کردیم. قید اصلی در این تعریف بدان معناست که هر کدام از این مسایل میتواند محورهای فرعی نیز داشته باشد و به مناسبتهای بالعرضی با خلق خدا و با خود انسان ارتباط پیدا کند.
از نظر قرآن کریم ریشه همه مفاسد اخلاقی به یک چیز برمیگردد و در مقابل ریشه مبارزه با مفاسد اخلاقی و معالجه آنها نیز یک چیز است. خداوند در آیه 179 سوره اعراف میفرماید: وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِیرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یَسْمَعُونَ بِهَا أُوْلَـئِكَ كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَـئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ؛ ما بسیاری از جنیان و انسیان را برای جهنم پدید آوردیم. لام در جمله «وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ» برای غایت است و به این معناست که ما بسیاری از جنیان و انسانها را پدید آوردیم که نهایت سیرشان جهنم خواهد بود. اینها کسانی هستند که نیروی عقلانی، تفکر و فهم صحیح به آنها داده شده، اما از آن استفاده نمیکنند. به آنها چشم داده شده که با آن حقایق را ببینند و از آن استفاده کنند، اما در راه صحیح آنها را به کار نمیگیرند. گوشهایی به آنها دادیم که با آن حقایق را بشنوند و از آن استفاده کنند، ولی از آن بهره نمیبرند. نهایت کار چنین کسانی عذاب ابدی است. اینها همانند چهارپایانند. البته چهارپایان به جهنم نمیروند، ولی انسان است که اگر چهارپاوار شد به جهنم میرود. چهارپایان از آنجا که عقل ندارند، تکلیف نیز ندارند. خدا چشم و گوشی به ما داده است که با آن حقایق را درک کنیم، اما حیوانات اینها ندارند. وقتی ما فقط امور حسی ظاهری را بینیم، همانند حیوانات میشویم. سپس میفرماید: أُوْلَـئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ؛ ریشه اینکه اینها همانند چهارپایان و مستحق جهنم شدند، این است که غفلت داشتند. روز قیامت نیز به آنها میگویند: لَقَدْ كُنتَ فِی غَفْلَةٍ مِّنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَاءكَ فَبَصَرُكَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ[2]؛ وقتی انسان عذابهای آخرت را میبیند به او میگویند: این همان چیزی است که ما بیان کردیم و حجت را برایت تمام کردیم، ولی تو در پرده غفلت بودی. اکنون آن پرده را از جلوی چشمانت برداشتیم و چشمت تیزبین است، ببین![3]
در قرآن روی مفاهیمی مانند غفلت، نسیان، جهل و مشابهات آنها بسیار تأکید شده است و ما انسانها نیز از سر غفلتی که داریم، از این مفاهیم نیز غفلت میکنیم! از این آیات و روایات میتوان استفاده کرد که انسانیت انسان به این است که غافل نشود؛ أُوْلَـئِكَ كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَـئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ؛ اینکه باعث شد اینها از چهارپایان بدتر بشوند، غفلت بود. اگر بخواهیم اینگونه نشویم باید ضد غفلت را دنبال کنیم. باید کاری کنیم که کمتر به غفلت مبتلا بشویم.
توجیه عقلانی این مسأله این است که اصلا انسانیت انسان، به همین آگاهیاش است وگرنه این چشم حسی را حیوانات نیز دارند و همان چیزهایی که حیوان با چشم خودش میبیند، ما نیز با این چشممان میبینیم. منظور از اینکه میفرماید لهم أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا، این نیست که چشمشان را میبندند و هیچچیز نمیبینند. آنچه حیوانات حس میکنند ما نیز ـ البته با فرکانسهای مختلف اندکی کمتر یا بیشتر ـ درک میکنیم. این لاَّ یُبْصِرُونَ و لا یسمعون به این معناست که آن هدفی که از این دیدن و شنیدن است، برایشان حاصل نمیشود. خداوند به حیوانات چشم و گوش داده است تا علفی ببینند و آنرا بخورد، اما خداوند چشم و گوش را فقط برای این به ما نداده است. در جهان آخرت نیز جهنمیان میگویند: لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِی أَصْحَابِ السَّعِیرِ؛[4] اگر اهل شنیدن بودیم، اکنون در جهنم نبودیم. در جهنم بودنمان برای این است که آنگونه که باید بشنویم، نشنیدیم. تفاوت اصلی انسان با حیوان در همین توجه، آگاهی، بیداری و هوشیاری اوست.
مفاهیم غفلت، غرور، سکرت و مستی نقطه مقابل این آگاهی است. خداوند در آیه 72 سوره حجر، از این حالت تعبیر به مستی میکند و میفرماید: إِنَّهُمْ لَفِی سَكْرَتِهِمْ یَعْمَهُونَ. در روایات نیز همین تعبیر در مورد غفلت به کار رفته است. در روایتی از امیرمؤمنان علیهالسلام نقل شده است که فرمودند: سُكْرُ الْغَفْلَةِ وَالْغُرُورِ أَبْعَدُ إِفَاقَةً مِنْ سُكْرِ الْخُمُور؛[5] مستی غفلت و غرور، دیرتر از مستی شراب برطرف میشود. کسانی که شراب میخورند، مست میشوند و پس از چند ساعت کمکم مستیشان رفع میشود و به حالت عادی برمیگردند، اما کسانی که به غفلت مبتلا هستند ممکن است هشتاد سال زندگی کنند و بیدار نشوند. این تعبیرات نشانه این است که آنچه از انسان انتظار میرود و او را از حیوانات جدا میسازد، آگاهی است. حیوان نیز علف را میبیند و مزهاش را میچشد و آن را میخورد، ولی آدمیزاد باید همه رفتارهایش با هوشیاری باشد و بفهمد که چه کار میکند، کیست، کجاست، کجا میخواهد برود و میخواهد چه کار کند. اگر انسان اینگونه نشد و صرفا تابع غریزه[6] شد، با حیوان تفاوتی نمیکند. در آیهای دیگر خداوند خطاب به پیامبر صلىاللهعلیهوآله میفرماید: ذَرْهُم یَأْكُلُواْ وَیَتَمَتَّعُواْ وَیُلْهِهِمُ الأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ؛[7] خیلی وقت صرف کسانی که به دنبال چیزی جز لذتهای دنیا نیستند نکن! رهایشان کن و بگذار تا بخورند، بچرند و بازی کنند. بگذار آرزوها آنها را سرگرم و غافل کند!
یکی دیگر از تعبیرات قرآنی در این رابطه، مفهوم لهو است. لهو انسان را سرگرم میکند. مثلا وقتی انسان برخی فیلمها و سریالها را تماشا یا برخی موسیقیها را گوش میکند غافل میشود، مثل اینکه در همان صحنه تئاتر یا فیلم است. مفهوم غفلت بسیار با لهو نزدیک است. از روایات نیز استفاده میشود که اصل مشکلات ما غفلت است و با آن شبیه حیوانات میشویم. قرآن نیز میگوید: فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ؛[8] مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ.[9] اصل بدبختیها چیزهایی است که انسان را غافل میکند از اینکه بداند کجاست، چیست، چه کار میکند، از کجا آمده، به کجا میرود، چه خواهد شد و چه مسئولیتی دارد. این بنمایه همه مفاسد است. در مقابل اگر انسان بخواهد که از این چاه ویل نجات پیدا کند یا در این چاه نیفتد، باید به هوشیاری، توجه، ذِکر، ذُکر، علم و معرفت پناه ببرد. اکنون سؤال میشود: حال که ما الحمدلله از این غفلت درآمدهایم و توجهی پیدا کردهایم که باید از غفلت دور شد، به چه چیزی باید توجه بکنیم؟ چه غفلتهایی مذموم است؟ آیا هر غفلتی، در هر شرایطی، از هر کسی مذموم است یا غفلتهای خاصی مذموم است و ممکن است بعضی غفلتها عیبی نداشته باشد، یا لااقل موجب جهنم نشود. انشاءالله در جلسات آینده به این مباحث میپردازیم.
وصلی الله علی محمد و آلهالطاهرین
[1]. در این دسته اگر محور را انسانهای دیگر بگیریم، عنوان دسته چهارم سایر مخلوقات قرار میگیرد، اما اگر عنوان این دسته را خلق قرار بدهیم کل تقسیمبندی سه بخش میشود.
[2]. ق، 22.
[3]. برخی حدید را در اینجا به آهن معنا کردهاند در صورتی که اینگونه نیست و حدید در اینجا از حدت بهمعنای تیزبینی است.
[4]. ملک، 10.
[5]. غرر الحكم ودرر الكلم، 405.
[6]. غریزه به معنای عامل ناهوشیاری است که انسان را به طرف امری حرکت میدهد.
[7]. حجر، 3.
[8]. اعراف، 176.
[9]. جمعه، 5.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/07/16، مطابق با سیزدهم ذیالحجة 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(2)
در جلسه گذشته گفتیم که ریشه همه فسادها، سقوطها و پستیها برای انسان، غفلت است. سپس این پرسش را مطرح کردیم که چه غفلتی این ویژگی را دارد؟ آیا غفلت مذموم، «غفلت مطلق» است بدین معنا که انسان به هیچ چیزی توجه نداشته باشد، یا منظور «مطلقالغفلة» است به این معنا که هرگونه غفلتی از انسان سربزند عیب و نقص است و انسان باید به همه چیز توجه داشته باشد؟ روشن است فرض غفلت مطلق، مصداق ندارد و هیچ انسانی را نمیتوان فرض کرد که از اول تولد تا دم مرگ به هیچ چیز توجه نداشته باشد. بنابراین، چنین چیزی موجب سقوط انسان نیست. درباره مطلق غفلت نیز نمیتوان گفت مذموم است و انسان باید به همه چیز توجه داشته باشد و از هر چه غفلت بکند، عیب است، زیرا این فرض نیز امکان وقوع ندارد و هیچ انسانی در هیچ حالی نمیتواند به همه چیز توجه داشته باشد. ظرفیت ذهن و توجه انسان بسیار محدود است و روانشناسان گفتهاند انسان در آن واحد حداکثر به هفت تا هشت چیز میتواند توجه داشته باشد. بنابراین غفلت مذموم غفلت خاصی است.
توجه انسان به برخی از چیزها کاملا طبیعی است، اما برای توجه به برخی از چیزها، باید غیر از توجه کننده چیز دیگری خارج از وجود او باشد و عاملی توجه او را به خود جلب کند. آسانترین چیزی که انسان میتواند به آن توجه کند و کاملا طبیعی است، توجه آگاهانه به خود انسان است. قید آگاهانه را از این جهت آوردیم که طبق نظر فلاسفه، علم به نفس عین ذات است و نفس نمیتواند نسبت به خودش علم نداشته باشد، اما علم به نفس اعم از علم آگاهانه، ناآگاهانه یا نیمه آگاهانه است. منظور از توجه در اینجا علم آگاهانه یا به تعبیر بعضی علم مضاعف است. ما انسانها خود تجربه کردهایم که بسیاری از اوقات مشغول کاری هستیم و به چیزی خارج از وجود خودمان توجه داریم، اما اصلا یادمان نیست که خودمان هم یک چیزی هستیم و وجودی داریم. این عدم توجه به خود به این معنا نیست که به خودمان علم نداریم؛ بلکه در اینجا آگاهی کامل نیست و آن چنان توجه انسان به چیزی جلب شده، که اصلا خودش را فراموش کرده است. در قرآن نیز به این حقیقت اشاره شده و آن را باعث سقوط و عذاب انسان معرفی کرده است. خداوند میفرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ× وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ؛[1] عقوبت برخی از گناهان و کجرویها این است که انسان خودش را فراموش میکند. این فراموشی طبق یک سنت الهی انجام میگیرد و از آنجا که این عقوبت را خداوند اجرا میکند، میفرماید که خدا چنین شخصی را از خودش غافل کرده و خودش را از یاد خودش برده است. اجمالا آنچه از این آیه میتوان استفاده کرد این است که آنچه موجب ابتلای انسان به غفلت از خود میشود، غفلت از یاد خداست؛ وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ؛ کسانی خدا را فراموش کردند، خدا نیز خودشان را از یاد خودشان برد. حدیث معروف «من عرف نفسه فقد عرف ربه» که مضمون آن قریب تواتر است، نیز بیانگر تلازم بین معرفت نفس و معرفت خدا، توجه به نفس و توجه به خدا و متقابلا غفلت از خدا و غفلت از خود است.
در مکاتب فلسفی امروز بحثهایی مطرح شده است که بیارتباط با این مسایل نیست. کرکگارد که از عالمان مسیحی به شمار میرود و به عبارتی کشیش و مبتکر مکتب فلسفی معروفی به نام اگزیستانسیالیسم است، میگوید: کسی که خدا را نشناسد انسان را نشناخته است؛ شناخت انسان و شناخت خدا متلازم است و نمیشود انسان را بدون شناخت خدا شناخت. در منابع اسلامی نیز روی این مطلب تأکید بسیاری شده است.
بنابر آنچه گفته شد، طبیعیترین توجهات توجه به خود است. انسان اولین چیزی که میفهمد این است که فهمنده کیست و این کسی که فکر میکند، تصمیم میگیرد و کار میکند، کیست؛ البته این توجه نیز همانند غفلت و علم مراتبی دارد. علم ما که با استدلال عقلی یا با دلایل نقلی پیدا میشود با علم انبیا که از راه وحی پیدا میشود و با علم خدای متعال، بسیار متفاوت است. توجهات نیز همینگونه است؛ توجهی که ما به زحمت بخواهیم به خودمان توجه کنیم، یک مرتبه از توجه است، یک مرتبه از توجه نیز وجود دارد که بزرگان و اولیای خدا در اواخر سیرشان به آن میرسند و یک نوع علم حضوری قوی است که از علم به خداوند متعال انفکاک ندارد. در این مرتبه انسان خودش را همانند پرتویی از خورشیدی بینهایت میبیند که از خودش هیچ ندارد.
انسان فطرتا خود و کمال خودش را دوست دارد و از سقوط خودش هراسناک است. انسان هیچگاه نمیخواهد که ببازد و سعادتش را از دست بدهد. اینها فطری انسان است و کسبی نیست و نمیتوان آن را تغییر داد، اما زمانی میتواند به دنبال سعادت و کمال خود برود که به خودش توجه داشته باشد. باید تعریفی از خودش داشته باشد تا بداند کمالش چیست. اهل معقول گفتهاند تعریف کامل در جایی که علت مادی و صوری در کار باشد، آن است که مشتمل بر علل اربع باشد. یعنی وقتی ما میتوانیم چیزی را به طور کامل بشناسیم که بدانیم چه کسی آن را به وجود آورده (علت فاعلی)، از چه چیزی و چگونه به وجود آمده (علت مادی)، چه کمالی را بالفعل دارد (علت صوری) و چه خواهد شد و به کجا میتواند برسد (علت غایی).
وقتی ما به خودمان توجه میکنیم، اولین چیزی که از خودمان میبینیم، همان علت مادی آن است. ابتدا بدن و تغییرات آن را درک میکنیم و رفتارهایمان نیز در ارتباط با همین بدن دور میزند؛ البته افراد استثنایی مثل انبیا و اولیای خدا اینگونه نیستند و با ما فرق دارند. آنها کسانی هستند که حتی در شکم مادر تسبیح خدا میگویند. به هرحال توجه ما انسانهای عادی ابتدائا با یک سلسله عوامل طبیعی به بدن جلب میشود. وقتی با حادثهای روبهرو میشویم که در بدن و حواس ما اثر تازهای داشته باشد –مثلا صدای عجیبی بشنویم، یا نور یا حرارت زیادی یکباره پخش شود و آن را احساس کنیم– توجه پیدا میکنیم که این چشم یا گوش ماست که متأثر شد. اینها طبیعی است و موضوع بحث اخلاقی نیز نیست. موضوع اخلاق، افعال اختیاری است ولی این توجه یک نوع توجه غیر اختیاری است و برای همه انسانها نسبت به بدن و متعلقات بدن پیدا میشود. همین که کمکم رشد میکنیم و غالبا در اثر شنیدن حرفهای دیگران ـ کسانی که قبلا درباره این مسایل فکر کردهاندـ توجه به عنصر دیگری به نام روح جلب میشود. این درحالی است که همان چیزی که ما را متوجه به بدن میکرد، روح بود، اما ما آگاه نبودیم و تصور میکردیم که خود بدن است که میبیند و میشنود و این آثار از او سر میزند. کمکم از آیات قرآن، روایات معصومین و سخنان بزرگان و علما متوجه میشویم که چیزی به نام روح در ما هست. این توجه به علت صوری انسان است. روح ـ به اصطلاح فلسفی ـ حکم صورت را نسبت به ماده دارد و فعلیت جدیدی است که برای ماده پیدا میشود. توجه به اینکه ما روحی نیز داریم، در مرتبه متأخری نسبت به بدن برای ما حاصل میشود؛ نوزاد به این توجه ندارد. شاید کودکان چند ساله هم اصلا توجهی به چیزی به نام روح نداشته باشند.
معرفت با توجه به علت مادی و صوری کامل نمیشود، و این پرسش مطرح میشود که انسان از کجا پیدا شده و چه کسی آن را ایجاد کرده است؟ این پرسش مربوط به علت فاعلی است که ما الحمدلله جوابش را خوب میدانیم و میگوییم خداست که آن را ایجاد کرده است. ولی سؤال دیگری مطرح میشود که کمی از سؤال پیشین مشکلتر است و آن سؤال از علت غایی است. صرف نظر از بحثهای دقیق فلسفی، که علت غایی در حقیقت در نفس فاعل است، و با این فرض که مقصود ما از علت غایی، غایة الوجود است، این پرسش را مطرح میکنیم که این وجود به کجا میتواند برسد وچه باید بشود؟ اگر پاسخ این پرسشها را ندانیم و فقط به توجه به بدن اکتفا کنیم و تمام همتمان مصروف رفع گرسنگی و تشنگی بدن و دوری از گرما و سرما و حداکثر حفظ زیبایی و سلامتی بدنمان باشد، به هدف از آفرینش انسان نرسیدهایم، چون ما در همه اینها با حیوانات شریکیم. حتى مگس نیز دائما بالهای خودش را تمیز میکند. فکر تمیز بودن، زیبا بودن، رشد کردن و قدرت داشتن، اختصاص به انسان ندارد. شاید برخی از این چیزهایی که ما دنبالش هستیم در بعضی از حیوانات خیلی قویتر هم باشد.
غفلتی که موجب سقوط ما میشود، غفلت از بعد انسانی ماست. غفلت از چیزی است که ما را انسان کرده و فصل ممیز ما از سایر حیوانات است. همان چیزی که مخاطب امر و نهی و تکلیف الهی است و ثواب و عقاب برای اوست. بنابراین اولین چیزی که باید به آن توجه کنیم، توجه به انسانیت خودمان است و تا ندانیم که انسانیت چیست نمیتوانیم این توجه را پیدا کنیم. در این صورت است که میتوانیم درصدد این باشیم که محبت فطری به خودمان را منحصر به کمال بدن ندانیم. همه کمال انسان، کمال بدن نیست؛ بلکه کمال بدن فقط به عنوان ابزاری برای تکامل روح مطرح است و نباید قصد اولی به شئون بدن تعلق بگیرد. قصد اولی باید به تکامل روح ما باشد، ولی از آنجا که اراده الهی بر این تعلق گرفته که در این عالم روح با بدن کار کند، باید به اندازهای که بتوانیم از بدن برای تکامل روحمان استفاده کنیم، به فکر آن نیز باشیم، وگرنه خود بدن برای ما اصالت ندارد.
دانستیم که تکامل یک موجود به کمال یافتن صورت اوست؛ یعنی آنچه تمام فعلیت او به آن است.[2] و همچنین گفتیم که برای شناخت کامل صورت باید ببینیم آن را چه کسی و برای چه درست کرده است. برای تقریب به ذهن فرض کنید که در فروشگاه بزرگی که در آن انواع و اقسام مصنوعات وجود دارد، نگاهتان به چیز زیبا و رنگارنگی که تا به حال ندیدهاید، میافتد. در این صورت اولین کاری که میکنید این است که نزدیک میروید تا ببینید آن چیست و هنگامی قانع میشوید که بفهمید این از چه ساخته شده و چه کسی و برای چه آن را ساخته است. در این صورت است که میگویید آن را شناختم. اما اگر این مجموعه از معلومات برای شما پیدا نشود، نمیتوانید بگویید که من این را درست شناختهام. انسان نیز باید درباره خودش این مسایل را بشناسد. باید بداند که چیست، برای چه درست شده است، برای چه اینجا آمدهاست و کجا میخواهد برود. باید بداند که آیا جای دیگری نیز هست که بعد از مرگ باید به آنجا برود یا خیر؟ باید بداند که چرا این مسیر را باید طی کند. اگر این معرفت به صورت صحیح پیدا شد، انسان میتواند به خود انسانیاش توجه پیدا کند وگرنه توجه به بدن و افعال و کارهای آن، توجه به خود انسانی نیست، بلکه این خود حیوانی انسان است. این توجه، فقط به ماده است و به صورت نیست و در آن توجهی به فاعل و غایت وجود ندارد.
متأسفانه اگر آمار بگیریم، در میان شش- هفت میلیارد انسانی که روی زمین زندگی میکنند، معلوم نیست چند درصد به این فکرها بیفتند و به انسانیت خودشان توجه پیدا بکنند. کسانی که خود به خود به اینها توجه پیدا بکنند، بسیار نادرند. فقط کسانی مثل حضرت ابراهیم هستند که با اینکه در غاری زندگی میکرد، وقتی نگاهش به خورشید، ستارگان و... افتاد گفت: من ربی دارم، باید او را بشناسم، باید او را پرستش کنم و به او عشق بورزم و وقتی دید اینها افول کردند، گفت اینها رب من نیستند. رب باید محبوب من باشد این چیزی که غروب میکند، از بین میرود و دیگر من با آن ارتباطی ندارم، رب من نیست. ظاهرا این سخنان را کسی به حضرت ابراهیم نگفته بود، اما آیا ما نیز اینگونه هستیم؟! آیا ما خود به خود به این فکر میافتیم که چه کسی رب ماست و چگونه باید با او ارتباط برقرار کنیم؟! آیا اگر هیچ تلقینی از ناحیه پدر و مادر نبود، اگر درسی در مدرسه نخوانده بودیم، و اساتید چیزی به ما القا نکرده بودند، خودمان به این فکر میافتادیم؟! چنین افرادی بسیار نادرند. پس از اینکه انبیا برای معرفی دین فداکاری کردند، کتابهای آسمانی نازل شد، و مردم را به خدا توجه دادند، چه قدر از مردم پذیرفتند؟ و حال با اینکه اگر از ما درباره این معارف بپرسند، خوب میتوانیم پاسخ بدهیم اما در زندگی ما معلوم نیست که چه اندازه اثر داشته باشد. غفلت مذموم، غفلت مربوط به این مسایل است. ولی آنچنان مسائل و جاذبههای مادی و دنیوی ما را احاطه کرده که دیگر فرصت پیدا نمیکنیم درباره این مسایل فکر کنیم. از آنجا که خداوند میداند که ما انسانها اینگونهایم و اکثریت قریب به اتفاق مردم در غفلت خواهند بود، انبیا را برای هدایت آنها فرستاد. اگر خداوند متعال انبیا را نفرستاده بود، معلوم نبود که در بین میلیاردها انسان چند نفر پیدا شوند که به این فکرها بیفتد، و زندگیشان را بر آن مبتنی کنند. این است که هر چه ما نسبت به انبیا خضوع کنیم و شکر نعمتشان را به جا بیاوریم و بهخصوص بر پیغمبر اسلام صلوات بفرستیم، کم است. انشاءالله در جلسه آینده درباره نقش انبیا در خروج انسانها از غفلت بحث خواهیم کرد.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
1. حشر، 18-19.
2. صورت در اصطلاح فلسفی یعنی آنچه ملاک فعلیت است.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/07/23، مطابق با بیستم ذیالحجة 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(3)
گفتیم که ریشه همه فسادها، انحرافها و سقوطها غفلت است و با استفاده از آیات قرآن، روایات و اعتبارات عقلی به این نتیجه رسیدیم که اولین توجهی که برای انسان لازم است، توجه به خودش است. گاهی بهعلت عوامل و جاذبههایی توجه انسان به بیرون از خود، آن قدر شدت پیدا میکند که خودش را فراموش میکند. بعد از اینکه انسان توجه کرد که خودش نیز یک موجودی است، بر اساس همان فطرت حقیقتجوییاش میخواهد خودش را بشناسد که من چه هستم. گفتیم که اهل معقول معتقدند که بهترین شکل شناخت این است که علل چهارگانه معلول (ماده، صورت، فاعل و غایت) را بشناسیم. ما انسانها معمولا پس از توجه به وجود خود، همین بدن را که علت مادی ماست، میشناسیم و حتی از صورتمان نیز که در واقع همان روح انسان است، غافلیم.[1] تازه وقتی به صورت و روح خود نیز توجه پیدا میکنیم، خودبهخود به علت فاعلی و ایجاد کننده این روح، توجه پیدا نمیکنیم، و به طریق اولی از غایت وجودمان که برای آن آفریده شدهایم نیز غفلت میکنیم. این غفلت باعث کجرویها و کجاندیشیها میشود و انسان را به پستی میکشاند تا جایی که او را از حیوانات نیز پستتر میسازد.
حال این پرسش مطرح میشود با اینکه علم به نفس عین ذات آن است و از نفس انفکاک ندارد، چه طور ممکن است انسان به خودش توجه نداشته باشد؟ در پاسخ به این پرسش باید گفت که اصل «دانستن» با «توجه کردن به دانسته» تفاوت دارد. هر یک از ما بسیاری از علوم را یاد گرفتهایم؛ مثلا همه ما میدانیم که در ادبیات عربی، هر فاعلی مرفوع است، اما همیشه به دانستههایمان توجه نداریم. بنابراین توجه به نفس، غیر از علم به نفس است. ممکن است ما ـ چه به علم حضوری و چه به علم حصولی ـ به نفس خودمان علم داشته باشیم، ولی به آن توجه نکنیم. برخی این مطلب را درباره علم حضوری قبول ندارند، اما همانطور که در جای خودش گفتهایم، این مطلب درباره علم حضوری نیز صادق است.
در قرآن کریم تصریح شده است که «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَى شَهِدْنَا»[2]. این مطلب در روایات بسیاری نیز آمده است، و برخی کتابهای مهم فقهی و تفسیری نیز بحثی درباره عالم ذرّ و میثاق ذکر کردهاند. حتی برخی از روایات با سندهای معتبر دلالت بر این دارد که خداوند در عالمی، انسانها را شاهد گرفت، خودش را به آنها شناساند و به آنها فرمود: أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَى شَهِدْنَا. در این روایات هست که اصل این معرفت باقی ماند، ولی کسی به یاد نمیآورد که کجا و چه وقت خداوند چنین چیزی فرموده است؛ فَثَبَتَتِ الْمَعْرِفَةُ وَ نَسُوا الْمَوْقِف[3]. بالاخره قرآن میگوید چنین چیزی هست. در عالمی ما خدا را دیدهایم و شهادت دادهایم که او رب ماست. خداوند در حکمت این جریان میفرماید: أَن تَقُولُواْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِینَ؛ برای این که مبادا روز قیامت بگویید ما اصلا از خدا غافل بودیم. خدا این کار را کرد که این معرفت در دل شما ثابت باشد و در روز قیامت ادعا نکنید که ما غافل بودیم و هیچ توجهی نداشتیم؛ یا اینکه نگویید که میدانستیم خدایی را باید پرستید، اما پدران ما مشرک بودند و ما از آنها یاد گرفتهایم. این قضیه واقع شد تا جایی برای این بهانهگیریها نماند. این مسالهای است که درباره آن بسیاری از محدثان و علمای حدیث بحث کردند و به معنا و چگونگی این اتمام حجت پرداختهاند.
شاید بتوان گفت که یکی از وجوه این مشاهده همان است که به زبان عقلانی میگوییم علم حضوری به علت از معلول جدا نیست. علم انسان به نفس خودش، لازمه وجودش است و از علم به علتش انفکاک ندارد. نفس ـ به تعبیر ناقص ماـ پرتوی از یک خورشید بینهایت و قائم به اوست. نمیشود خود را بشناسد و او را نشناسد، ولی این معرفتی که اکنون ما داریم، همانند برخی از علمهای حصولیمان، معرفتی ناآگاهانه است. همه ما بسیاری از مسایل را میدانیم، اما اکنون همه آنها در ذهنمان نیست؛ باید توجه کنیم و متوجه صورت مسالهاش بشویم. چنین چیزی در علم حضوری نیز صادق است. ممکن است اصل علم حضوری باشد، ولی آن قدر مبهم باشد و روی آن را گرد و خاک گرفته باشد که انسان به آن توجه نمیکند و آن را نمیبیند. همانگونه که گاهی علم حصولی بهگونهای است که انسان مدتی آن را فراموش میکند، اما با یادآوری نشانهها و قرائنی، فرد آن را به یاد میآورد. این همان آگاهی و ناآگاهی است كه از آن سخن میگوییم. اگر اصلا علم نداشتیم که یادآوری معنی نداشت. یادآوری به این معناست که چیزی بوده است، اما به آن توجه نداشتهایم و حال که به آن توجه کردهایم، و آن را به یادآوردهایم. آنچه در زندگی برای ما مفید است، علمهای آگاهانه است. علمهای ناآگاهانه زمینهای است که در شرایطی به آگاهی میرسد و در این صورت آگاهانه در رفتار ما موثر است. همانگونه که ما انسانها ـ هم به نفس خودمان و هم طبق اعتقاداتمان به قرآن کریم، روایات و دلایل عقلی ـ به خدای متعال علم داریم. این علم از ما جداشدنی نیست، ولی به آن توجه نداریم و علممان به آگاهی نرسیده است.
قرآن کریم دو دسته از عوامل را معرفی میکند که باعث میشوند علم ناآگاهانه ما نسبت به خودمان و نسبت به خدای متعال به آگاهی برسد. گاهی یک امر تکوینی یا یک حادثه خارجی باعث میشود که ما به آن معرفتی که به خدا داشتهایم توجه پیدا کنیم. انسان تا هنگامیکه در امنیت به سر میبرد، توجهاش بیشتر به امور و لذتهای مادی است، اما هنگامیکه خطری پیش بیاید، حواسش را جمع میکند و تمرکز پیدا میکند. یکی از نمونههایی که در گذشته بسیار اتفاق میافتاد سفرهای دریایی بود که با قایق و با کشتیهای چوبی انجام میگرفت. بسیار اتفاق میافتاد که انسانها در این سفرهای دریایی به دلیل طوفانها در معرض خطر قرار میگرفتند، به صورتیکه وقتی میگفتند فلان کشتی غرق شده، مردم تعجب نمیکردند. این بود که مردم وقتی میخواستند به سفرهای دریایی بروند، این خطر همیشه جلوی چشمشان بود. شبیه این حالت در زمان ما هنگامی است که میخواهیم با هواپیما مسافرت کنیم. گاهی میگویند این چند خروار آهن كه میخواهد روی هوا برود، اگر سقوط کند، چه میشود؟! وقتی انسان به این نکته توجه میکند، حالت ترس و واهمهای برایش پیدا میشود. این است که غالبا کسانیکه سوار هواپیما میشوند ـ حتى خود مهمانداران ـ دعا یا ذکری میخوانند. این حالت طبیعی است؛ زیرا انسان احساس خطر میکند و در این حالت توجه انسان جلب میشود و باعث میشود که علم ناآگاهانه انسان به آگاهی تبدیل شود.
خداوند در آیه 65 از سوره عنکبوت درباره این حالت میفرماید: فَإِذَا رَكِبُوا فِی الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ یُشْرِكُون. اینکه وقتی سوار کشتی میشوند، دعا میکنند، به این معناست که خدا را میشناسند. تا انسان با کسی آشنا نباشد، چگونه میخواهد او را صدا بزند؟ حتى اگر بگوید که او را نمیشناسم و نمیبینم، ولی بالاخره یک نوع آشنایی و ارتباطی را با او درک میکند که از او چیزی میخواهد. این عامل خارجی (احساس خطر) باعث میشود که انسان تمرکز پیدا کند و توجهاش به درون خود و آنچه در درون ذاتش هست، جلب شود. این یک عامل تکوینی است. هر فردی وقتی احساس خطر کند یا به مریضی سختی مبتلا شود، اینگونه میشود. کسی را فرض کنید که به خاطر دردی به دکتر مراجعه میکند و بالاخره معلوم میشود سرطان دارد. چنین کسی از وقتی که میفهمد سرطان دارد حواسش جمع میشود و حالش با وقتهای دیگر تفاوت میکند، بیشتر دعا میکند و به توبه و وصیت میپردازد.
قرآن برای تبدیل علمهای ناآگاهانه ما به آگاهی، از عاملهای دیگری نیز یاد میکند. مضمون آیه 42 سوره انعام و آیه 94 سوره اعراف این است که خداوند میفرماید: ما هر پیغمبری را برای قومی فرستادیم، مردم آن قوم را به سختیها مبتلا کردیم. برای اینکه هدف انبیا پیش برود و مردم توجه کنند و قضیه را جدی بگیرند، سختیها و بلاهایی برایشان پیش آوردیم تا حالت تضرع و زاری پیدا کنند و برای توجه به خدا آماده شوند. سپس در آیه مربوط در سوره انعام، خداوند از مردم شكایت میکند: فَلَوْلا إِذْ جَاءهُمْ بَأْسُنَا تَضَرَّعُواْ وَلَـكِن قَسَتْ قُلُوبُهُمْ؛ برخی هستند که آن قدر قساوت گرفتهاند که حتی در سختیها نیز یاد ما و تضرع نمیکنند! وقتی دلها قساوت پیدا کند، حتی اگر خشکسالی و قحطی هم پیش بیاید، به دنبال باران مصنوعی میروند و یاد خدا نمیافتند.
دو عاملی که ذکر شد، به تعبیر فلسفی از امور تکوینی هستند که باعث میشوند علم ما به خدا از ناآگاهی به آگاهی برسد، ولی خدا به این هم اکتفا نکرده است. اساس بعثت انبیا نیز برای همین توجه است. دستکم یکی از بزرگترین اهداف انبیا این است که دانستههای فطری زنده شود و انسان توجه پیدا کند و از غفلت خارج شود. یکی از شایعترین اسمها و اهدافی که برای نزول قرآن ذکر شده است، ذکر، تذکر و ذکریٰ است؛ حتی به خود پیغمبرصلىاللهعلیهوآله «ذکر» اطلاق شده است: «...قَدْ أَنزَلَ اللَّهُ إِلَیْكُمْ ذِكْرًا * رَّسُولًا یَتْلُو عَلَیْكُمْ آیَاتِ اللَّهِ...»[4] «رسولا» بدل از «ذکراً» است و به این معناست که آن ذکری که برای شما فرستادیم، همان رسول بود. در سوره قمر نیز تعبیر «وَلَقَدْ یَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِن مُّدَّكِرٍ» چند بار تکرار شده است. در آیه نهم از سوره حجر نیز از قرآن به «ذکر» تعبیر شده است و میفرماید: إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ. انبیا و وحیای که به وسیله انبیاست، باعث میشود که انسان متوجه شود.
ما انسانها مشغول زندگی مادی خودمان هستیم و از اینکه خدایی هست، برای چه خلق شدهایم و کجا باید برویم، غافلیم. باید کسی بیاید و به ما نهیب بزند که کجای کارید؟ یادتان باشد که چه کسی شما را آفریده است! این کار انبیاست. از امیرمؤمنان علیهالسلام در خطبه اول نهجالبلاغه نقل شده است که میفرمایند: وَوَاتَر إِلَیْهِمْ أَنْبِیَاءَهُ لِیَسْتَأْدُوهُمْ مِیثَاقَ فِطْرَتِهِ؛ خدا پیغمبران را یکی پس از دیگری فرستاد تا شما را وادار به ادای میثاقتان کند. شما در فطرت خودتان با خدا پیمان داشتید که فقط او را پرستش کنید، چرا فراموش کردید؟! وَیُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِیَ نِعْمَتِهِ وَ یَحْتَجُّوا عَلَیْهِمْ بِالتَّبْلِیغِ وَ یُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُول؛ همانگونه که گاهی گرد و خاک روی آینه را میپوشاند و دیگر چیزی در آن پیدا نیست، عقل انسانها نیز زیر هواهای نفسانی و شهوات انسان دفن میشود. انبیا آمدهاند تا این مرده را از خاک دربیاورند و بیدار و زنده سازند. این تعبیر نیز مؤید همان مطلب است که ممکن است حتی اموری عقلانی داشته باشیم ولی از آن ناآگاه باشیم. انبیا میآیند و یادآوری میکنند که شما عقلتان را به کار بگیرید. نه اینکه شما عقل ندارید و خودتان نمیفهمید؛ بلکه توجه ندارید، باید عقلتان را به کار بیندازید. آیه 179 سوره اعراف نیز بر همین مطلب دلالت دارد و میفرماید: لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا؛ عقل دارند ولی از آن استفاده نمیکنند.
از آنچه بیان شد به این نتیجه رسیدیم که خداوند از دو راه انسانها را متوجه فطرت خود میسازد که یکی تکوینی و دیگری تشریعی است. حال این پرسش مطرح میشود که این عوامل ما را به چه چیزی توجه میدهند؟ روشن است که ابتدا همان توجه به میثاق فطری و توجه به خداست، ولی این به تنهایی کافی نیست و فقط بخشی از مسأله را حل میکند. همه ما میفهمیم که خدایی هست و اگر عقلمان را درست به کار بیندازیم، میفهمیم باید او را پرستش کرد. میفهمیم سعادت ما نیز در اطاعت اوست، اما اینها همه از سنخ شناخت و فهم است و عامل محرک نیز میخواهد. برای مثال، همانند اتومبیل است که فقط با چراغ راه نمیرود و موتور نیز میخواهد. باید عامل دیگری به علم ما ضمیمه بشود تا ما از این علممان استفاده کنیم و انگیزه پیدا کنیم. بنابراین باید برای اطاعت خدا انگیزه داشته باشیم. این اطاعت، اطاعت در یکی دو مسأله نیست، اطاعتی است که سر تا پای زندگی انسان را فرا میگیرد.
خداوند متعال از فرط لطف و رحمتش در درون ما عاملی قرار داده است که ما را آرام نمیگذارد و به حرکت در میآورد. این عامل همان است که انسان بداند که هر حرکتی این جا انجام بدهد، حساب و کتاب دارد. اگر کاری را طبق دستورات خدا انجام دهد، خوشبختی ابدی خواهد داشت و اگر برخلاف امر او انجام بدهد، بدبختی و عذاب خواهد داشت. اگر انسان این حساب و کتاب را باور نکند، علم به خدا عاملی قوی برای حرکت او نیست و حداکثر به یک احترام ظاهری اکتفا میکند. در قرآن کریم تصریح شده است عاملی که موجب این حرکت میشود و نبود آن انسان را به سقوط میکشاند، توجه به روز قیامت و روز حساب است. خداوند در آیه 26 از سوره ص خطاب به حضرت داوود میفرماید: یَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْكُم بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَیُضِلَّكَ عَن سَبِیلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِینَ یَضِلُّونَ عَن سَبِیلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِیدٌ بِمَا نَسُوا یَوْمَ الْحِسَابِ؛ عذاب قیامت برای این است که کسانی با اینکه روز حساب را میشناختند و حتی آن را انکار نیز نمیکردند، آن را فراموش میکنند و به عبارت دیگر انگیزه عمل ندارند. هنگامی انسان انگیزه عمل پیدا میکند که بداند همه رفتارهایش حساب و کتاب دارد و مو را از ماست میکشند. در این صورت است که انسان حواسش را جمع میکند که نلغزد و سقوط نکند. این توجه دادن نیز کار انبیاست.
در بسیاری از آیات قرآن، ایمان به خدا و ایمان به روز جزا در کنار هم آمده است؛ لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِّمَن كَانَ یَرْجُو اللَّهَ وَالْیَوْمَ الْآخِرَ.[5] وقتی ایمان به مبدأ و معاد، كنار هم باشند در انسان اثر میگذارد؛ وگرنه برای بسیاری از مردم ، ایمان به خدا به تنهایی عاملی قوی برای حرکت نیست. البته افراد بسیار نادری هستند که دارای استعدادهای ویژه و همتهای بلند هستند که وقتی خدا را شناختند، عامل حرکتشان عشق است و اصلا دنبال ثواب و عقابی نیستند؛ همانگونه که امیرمؤمنان علیهالسلام میگوید: مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَ لَا شَوْقاً إِلَى جَنَّتِكَ وَ لَكِنْ رَأَیْتُكَ أَهْلًا لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُكَ. برای اکثر قریب به اتفاق انسانها اگر ترس قیامت و امید به ثواب آخرت نباشد، خیلی از کارها تعطیل میشود.
بنابراین، مهمترین توجه، توجه به علت فاعلی و علت غایی است. باید توجه داشته باشیم که کجا میخواهیم برویم و این جایی که میخواهیم برویم، چگونه جایی است. باید بدانیم که مهمترین ویژگی آنجا حساب است؛ الْیَوْمَ عَمَلٌ وَلَا حِسَابَ وَإِنَّ غَداً حِسَابٌ وَلَا عَمَل.[6] هر قدر بهتر این دو مسأله را بدانیم زندگی سعادتمندانه ما بهتر طراحی میشود و پایههای آن محکمتر میشود، و هر چه از این ویژگی غفلت کنیم، باعث دور شدن از سعادت میشود. البته وقتی انسان توجه پیدا کرد که عالم دیگری هست و حساب، کتاب، و بهشت و جهنمی وجود دارد این سؤال برایش مطرح میشود که چه کنم که به آن جا برسم و از چه راهی متوجه خود انبیا شوم؟ این مسأله سوم است. این سه مسأله همان اصول دین است که به ما یاد میدهند. اگر انسان بخواهد که به کمال انسانی برسد باید این سه مسأله را حل کند: چه کسی من را ساخته است؛ برای چه ساخته است، و چگونه باید رفتار کنم که به آن هدف برسم؟
وفقناالله وایاکم انشاءالله
[1]. در اینجا منظور از صورت، صورت در مقابل پیکر نیست؛ بلکه صورت به معنای فعلیت یک موجود است، و صورت انسانی در واقع همان روح انسان است.
[2]. اعراف، 172.
[3]. بحارالانوار، ج5، 237.
[4]. طلاق، 9-10.
[5]. احزاب، 21.
[6]. الکافی، ج8. ص58.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/07/30، مطابق با بیستوهفتم ذیالحجه 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(4)
درگذشت آیتالله مهدوی کنی را که از افراد کمنظیر برای حوزه و انقلاب بودند به پیشگاه مقدس ولی عصر ارواحنافداه و همه دوستداران اهلبیت و همه علاقهمندان به انقلاب تسلیت عرض میکنم. قبل از شروع صحبت فاتحهای را برای آن بزرگوار تلاوت میکنیم.
موضوع بحث ما درباره غفلت بود که ریشه تمام انحرافات، اشتباهات و سقوطهای انسان است و قرآن کریم تأکید فراوانی دارد که انسان از غفلت خارج شود و به آگاهی برسد و بیندیشد که چه هست، کجا هست، کجا میرود و چه باید بکند. گفتیم که نزدیکترین چیزی که باید به آن توجه کنیم خودمان هستیم. ما انسانها غالباً از توجه به خود، توجه به بدن به ذهنمان میآید، در صورتیکه این بدن مرکبی برای ماست و حقیقت ما، روح ماست. در قرآن کریم به صورتهای مختلفی به این مسأله عنایت شده است که شاید روشنترین آنها آیه19 سوره حشر باشد که میفرماید: وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ. گفتیم اولین نتیجهای که از این توجه گرفته میشود توجه به آفرینندهای است که قوام هستی به او و به اراده اوست. از این معرفت توجه ما به حقیقت دیگری جلب میشود که خداوند ما را برای هدف حکیمانهای خلق کرده است: أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا؛[1] ما عبث آفریده نشدهایم. بنابراین هدفی هست و آن هدف ماورای این زندگی دنیایی ماست. سپس این مسأله مطرح میشود که وقتی هدف از زندگی ما در این دنیا آخرت است، چگونه باید رفتار کنیم که در آن عالم ابدی سعادتمند باشیم؟ اینجاست که نیاز به نبوت و انبیا برای انسان مطرح میشود و به این توجه پیدا میکند که باید پیغمبران و شرایع را شناخت و وظایف را از راهنماییهای انبیا یاد گرفت و به آن عمل کرد. این زیربنای فکری انسان عاقل است؛ انسانی که از غفلت خارج شده و به آگاهی رسیده است. ولی وقتی خودمان را نشناختهایم، توجهمان به بدنمان منحصر میشود و دنبال لذت و راحتی بدن میرویم. در این صورت طبعا چیزهایی مطرح میشود که خوشیها و لذایذ حیوانی را برای ما در این عالم فراهم میکند، و اصلا به ماورای بدن که همان روح و حقیقت ماست، توجه نمیکنیم. وقتی علاقه به لذایذ دنیا زیاد میشود، دیگر به خدا، آخرت و انبیا اعتنا نمیکنیم.
در جلسات گذشته گفتیم که مهمترین چیزی که ما را از این غفلت خارج میکند، همان بیانات انبیاست؛ لِیَسْتَأْدُوهُمْ مِیثَاقَ فِطْرَتِهِ وَیُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِیَّ نِعْمَتِهِ. ولی گوش انسانی که دلبستگیاش به لذایذ دنیاست، اصلا بدهکار نیست و هر چه برای او دلیل و برهان برای قیامت بیاورند از آن غفلت میورزد. این میشود مصداق اعراض از ذکر خدا که با اتباع هوای نفس توأم است. آیاتی از قرآن این نکتهها را کاملا به هم مربوط میکند و اگر دقت کنیم میبینیم که این سیر فکری کاملا منطقی است. خداوند در آیه 30 از سوره نجم میفرماید: فَأَعْرِضْ عَن مَّن تَوَلَّى عَن ذِكْرِنَا وَلَمْ یُرِدْ إِلَّا الْحَیَاةَ الدُّنْیَا× ذَلِكَ مَبْلَغُهُم مِّنَ الْعِلْمِ؛ پیغمبری که خود به یک معنا ذکر است، به مردم تذکر میدهد، ولی آنهایی که دلبستگیشان به دنیا زیاد است، توجه نمیکنند. خداوند میفرماید: بعد از این که تذکر دادی و حجت بر آنها تمام شد، رهایشان کن! دیگر فایده ندارد. از کسانی که پس از یادآوری و تذکر اعراض میکنند، روی بگردان! اینها محور فکرشان زندگی دنیا و همین لذتهای مادی است. سپس اینها را ارزیابی میکند و میگوید ببین دانش اینها چقدر کم است؛ ذَلِكَ مَبْلَغُهُم مِّنَ الْعِلْمِ؛ پایه دانششان همین است. در مقیاس الهی، دنیا در مقابل عالم آخرت چیزی حساب نمیشود. بر اساس محاسبات ریاضی نیز عمر دنیوی ما – حتی اگر هزار سال هم باشد- نسبت به آخرت چشم برهمزدنی حساب نمیشود. زیرا بالاخره این هزار سال محدود است و عمر آخرت نامحدود، و هیچ عدد بزرگی با نامتناهی نسبتی ندارد. درباره نادانی این افراد میفرماید: یَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِّنَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَهُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ؛[2] علم اینها به همین اندازه است که زندگی دنیا را بلدند و عقلشان به چیز دیگر نمیرسد. اینها کسانی هستند که از آخرت غافلند.
اگر انسان دنیا را با آخرت مقایسه کند، میبیند که این دنیا فقط به آن اندازه که در سعادت آخرت دخالت دارد، ارزش دارد وگرنه خودش ارزشی ندارد. در آیه دیگری خداوند از کسانی یاد میکند که عذاب عظیمی برای آنها فراهم شده است: ذَلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّواْ الْحَیَاةَ الْدُّنْیَا عَلَى الآخِرَةِ وَأَنَّ اللّهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْكَافِرِینَ * أُولَـئِكَ الَّذِینَ طَبَعَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ وَأُولَـئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ؛[3] اینها کسانی هستند که زندگی دنیا را بر زندگی آخرت ترجیح دادند. خداوند ابتدا بهوسیله انبیا انسان را از آن غفلت طبیعی و ناآگاهی اولی خارج کرد. انبیا برای انسانها دلایلی آوردند که شما باید خدای یگانه را پرستش و دستورات او را اطاعت کنید. اما برخی انسانها علاوه بر اینکه روگرداندند و گوش ندادند، مسخره نیز کردند. وقتی کفران نعمت کردند، مستحق عقوبت شدند. عقوبتشان این است كه خداوند بر چشم، گوش و قلبهای آنان مهر میزند و دیگر حقیقت را نمیبینند و مصداق این آیه میشوند که: وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِیرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یَسْمَعُونَ بِهَا.[4] خداوند با کسی دشمنی ندارد. این مسیری است که خدای متعال برای تکامل انسان آفریده است؛ فطرت پاک و عقل به او داده است، انبیا را فرستاده است. وقتی او همه اینها را زیر پا گذاشت، خداوند نیز او را میراند و به خودش وامیگذارد!
آیه 57 از سوره کهف در اینباره میفرماید: وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن ذُكِّرَ بِآیَاتِ رَبِّهِ فَأَعْرَضَ عَنْهَا وَنَسِیَ مَا قَدَّمَتْ یَدَاهُ؛ ظلم از این بیشتر چه میشود؟ خداوند پیغمبران را فرستاد و آنها فداکاری کردند، جان خودشان را به خطر انداختند و مصیبتها دیدند تا انسان را هدایت کنند. ولی با اینکه هدایت انبیا به آنها رسید و حجت بر آنها تمام شد، باز هم اعراض میکنند. خداوند نیز در مقابل این ناسپاسی، کاری میکند که دیگر قدرت فهم صحیحی نخواهند داشت. میفرماید: إِنَّا جَعَلْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَن یَفْقَهُوهُ؛ غلافی بر دلهایشان قرار دادیم که دیگر نتوانند حقیقت را ببینند. وَفِی آذَانِهِمْ وَقْرًا؛ بار سنگینی روی گوشهایشان گذاشتیم که دیگر حقیقت را نمیشنوند. صداهای عادی دنیا را میشنوند اما صدای انبیا را نمیشنوند! سپس میفرماید: وَإِن تَدْعُهُمْ إِلَى الْهُدَى فَلَن یَهْتَدُوا إِذًا أَبَدًا؛ اینگونه افراد دیگر قابل هدایت نیستند. علت آن هم این است که وَلَمْ یُرِدْ إِلَّا الْحَیَاةَ الدُّنْیَا؛[5] وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِكْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَكَانَ أَمْرُهُ فُرُطًا؛[6] ریشه همه این مشکلات به این برمیگردد که اینها از حقایق غفلت کردند و تابع خواستههای نفسانی و شیطانی شدند. از آنجا که اینها تمام فکرشان متوجه همین لذتهای دنیاست، به چیزهای دیگر توجه نمیکند و اگر هزاران بار به هر زبانی صدایشان بزنی و با آنها سخن بگویی، گوش نمیدهند. این است که میفرماید: وَإِن تَدْعُهُمْ إِلَى الْهُدَى فَلَن یَهْتَدُوا إِذًا أَبَدًا؛ اینها را دیگر رها کن. در آیه دیگری میفرماید: فَمَن یَهْدِی مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ؛[7] کسی را که خدا گمراه کند، چه کسی میتواند هدایت کند؟! این بالاترین سقوطی است که برای انسان تصور میشود. ریشه آن نیز هوای نفس است. ریشه آن این بود که خیال میکرد خودش همین بدن مادی است. خیال میکرد لذایذش فقط همین لذتهای دنیاست. اگر میدانست که حقیقت او به خداوند نسبت دارد و حقیقتی است که ملائکه مقرب خدا در مقابلش به خاک میافتند، اگر باور میکرد که چنین ارزشی دارد، خودش را به چند ریال پول و یک پست اعتباری و... نمیفروخت. قرآن چنین کسانی را زیانکارترین اشخاص میداند و میفرماید: قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمَالًا * الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا.[8]
این سیر به هم مربوط است. با اینکه ابتدا از عدم توجه به نفس و غفلت از خود شروع میشود، ولی سپس به غفلت از خداشناسی، معادشناسی و پیغمبرشناسی که همان اصول دین است، میرسد. در عین حال این شناختها با هم تأثیر و تأثر متقابل دارند. وقتی کسی به آخرت توجه پیدا کند و آن را جدی بگیرد، از خداوند اطاعت بیشتری میکند و معرفتش نسبت به خدا افزوده شود. وقتی معرفت انسان به خدا افزوده شد، از انبیا بیشتر تبعیت میکنند و همینطور در اثر این تبعیت بر ایمانش نسبت به آخرت افزوده میشود. متقابلا هر چه انسان این مسایل را پشت گوش بیندازد و به آن بیاعتنایی کند به شناختهای دیگر هم ضربه میزند و به جایی میرسد که: وَإِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لَایُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ؛[9] آدمیزاد بهگونهای میشود که وقتی نام خدا را نزد او میبرند، رو ترش میکند و چندشش میشود! عدم ایمان به آخرت، توحید را نیز از دست انسان میگیرد؛ دیگر نه به انبیا توجه میکند و نه عقل خودش را حاکم میکند، و فقط به فکر لذتهای دنیاست.
وقتی انسان حقیقت انسانی خودش را نشناخت، خدا را هم فراموش میکند؛ وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ؛ نسیان نفس و نسیان خدا با هم توأم است، و یکی نتیجه دیگری است. وقتی انسان اینگونه شد، در واقع انسانیتش را از دست داده است. قرآن درباره چنین کسانی میفرماید: الذین خَسِرُواْ أَنفُسَهُمْ فَهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ.[10] اینها خودشان را میبازند. این ضرر بسیار بیشتر از ضرر مالی است. کسی که خودش را ضرر میکند، پوچ میشود و رفتارش بهگونهای میشود که وقتی کسانی که عاقل هستند، رفتار او را میبینند، تعجب میکنند. قرآن درباره یکی از مظاهر این رفتارهای نامعقول میگوید: الَّذِینَ یَأْكُلُونَ الرِّبَا لاَ یَقُومُونَ إِلاَّ كَمَا یَقُومُ الَّذِی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطَانُ مِنَ الْمَسِّ؛[11] حرکت رباخواران همانند حرکت کسی است که شیطان در او تصرف کرده است. شیطان در بعضی انسانها تصرف میکند، و اینها حرکات نامعقولی دارند؛ تلوتلو میخورند و حرکاتی میکنند که هیچ توجیهی ندارد و حتی خودشان هم نمیدانند چرا اینگونه هستند.
این آیه مرا به یاد موردی میاندازد که خود دیدهام. کسی که گاهی میدیدم در خیابان یا کوچه راه میرفت، ولی واقعا مثل یک دیوانه بود. اصلا نمیشد نوع راه رفتنش را توجیه کرد. مدام یک قدم جلو میرفت و یک قدم به عقب میرفت، این طرف، آن طرف! من اگر خود ندیده بودم باور نمیکردم که آدمیزاد میتواند این طور شود. کسی بود که سرمایه زیادی هم نداشت ولی آنها را ربا میداد و همیشه در فکر این بود که فلانی موعدش رسیده و پولش را نداده است و سودش چقدر میشود. همه شبانه روز فکرش همین بود که آن پولی که دادم، چه شد؟! پس میدهد؟! سفته چه شد؟! چک چه شد؟! اصلا توجه نمیکرد که کجا هست و دیگران او را میبینند. موضوع ابتلای انسان به چنین حالتی در طب، عرفیات و ادبیات قدیم بوده است و حتی به ادبیات فلسفی هم راه پیدا کرده است. تعبیر سادهای که برای این حالت بهکار میرود جنزدگی است. حتی فرقهای از مسیحیان معتقد بودند که مبتلایان به جنون یا صرع، جنزده هستند و آنها را روی میزی محکم با طناب میبستند و شلاق میزدند تا آن جن از تنشان خارج بشود. در چند آیه از قرآن نیز تعبیر مس شیطان آمده است؛ یعنی شیطان عاملی است که در ارتباط با برخی انسانها آنها را به مشکلاتی مبتلا میکند. درباره حضرت ایوب هست که: إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الشَّیْطَانُ بِنُصْبٍ وَعَذَابٍ.[12] از آنجا که شیطان به عنوان مبدأ شرور شناخته میشود، شرور به او نسبت داده میشود. حضرت ایوب نیز نخواست گرفتاریهایی که برایش پیدا شده را به خداوند نسبت بدهد. بلكه آنها را به اسباب نسبت داد؛ مثل حضرت ابراهیم که مریضی را به خودش نسبت داد و گفت: وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ. تعبیری که در غرب برای این حالت به کار میبرند الیناسیون است. در برخی از گویشهای فارسی نیز به جنزدگی «آلزدگی» میگویند که ممکن است با تعبیر بهکار رفته در غرب ریشه مشترک داشته باشد. به هر حال در زبان لاتین به این حالت آلیناسیون و به آلزده، آلینه میگویند. آلینه را در فارسی به جنزدگی، دیوانگی و بیگانگی ترجمه میکنند و در اصطلاح فلسفی آلیناسیون را به از خودبیگانگی ترجمه میکنند. این همان حالت آن رباخوار است که از خودش بیخود است و توجهاش فقط به پول است و سودی که سر ماه میخواهد از دیگران بگیرد.
آنهایی که خدا را شناختند و حقایق را درک کردند، وقتی بسیاری از ما را میبینند همین حالت را در ما می بینند. میگویند اینها جنزده هستند؛ عقل ندارند. وَلَقَدْ أَضَلَّ مِنكُمْ جِبِلًّا كَثِیرًا أَفَلَمْ تَكُونُوا تَعْقِلُونَ؛ با اینکه میبینند شیطان چگونه انسانها را فریب میدهد و به چه روزگاری میاندازد؛ راحتی، ثروت و عزتشان را میگیرد و بیچارهشان میکند؛ در مقابل دشمن باید خضوع بکنند؛ دستهایشان را بلند کنند و بگویند ما تسلیم هستیم و حکم هر چه تو فرمایی! حالا دیگر بس است تحریمها را بردار و ما را رها کن! عقلشان را به کار نمیگیرند. اصلا درک نمیکنند که وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِینَ. به این راضیاند كه حالا تحریمها برداریم و کمی از آنجا پول به دست بیاوریم و یک کسی به ما زنده باد بگوید!
ریشه این مشکلات به این برمیگردد که فراموش کرده است که او این بدن نیست. این بدن مرکبی است که باید سوار آن شد و از آن برای تعالی روح کار کشید. با این بدن باید کار کرد تا دین را شناخت و علم را به دست آورد. با این بدن باید عبادت کرد. با این بدن باید به دیگران خدمت کرد و به بندگان خدا رسیدگی کرد. بسیاری از ما انسانها خیال میکنیم ما فقط همین بدنیم و فقط باید فکر این باشیم که خوب بخوریم تا بدنمان رشد بکند و لذت ببریم؛ خوب بخوابیم، ظاهرمان زیبا باشد، لباسمان فاخر باشد و.... این همان حالتی است که در رباخوار وجود دارد. ما فراموش کردهایم که مسافریم و آن سفر را باید با این ماشین برویم. خیال میکنیم ماشین را به ما دادهاند که فقط آن را با آب و صابون بشوییم و همیشه تمیز و براق باشد. این ثروت را به شما دادهاند تا از آن، هم برای خودت استفاده کنی و هم به فقرا بدهی. فقرا عیالالله هستند و شما امین خدا. ولی ما خیال میکنیم اصلا خود این ثروت مطلوبیت ذاتی دارد. هشتاد سال عمر کرده است، فکر میکند چند سال عمر میکند؟! اگر صد سال عمر کند بیست سال دیگر هم میخواهد زندگی کند. برای این بیست سال به چقدر پول، غذا، خانه، فرش و اثاث نیاز دارد؟ ولی با اینکه ثروتش برای هفت پشت او کفایت میکند، باز به دنبال گلوگاهی اقتصادی است که ثروتی به دست بیاورد و چیزی به اموالش اضافه کند. یک کارخانه دیگر، یک سهام دیگر، پساندازش را در بانکهای خارج بیشتر کند! میخواهی با اینها چه کار کنی؟ تو اندازه هفت پشتت داری دیگر چه میخواهی؟ این به خاطر این است دنیا را فقط برای دنیا دوست دارد؛ الَّذِی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطَانُ مِنَ الْمَسِّ؛ خدا نیز خودشان را از یادشان برده است. یادشان رفته خودشان چه هستند و چه کسی هستند؟
علاج این بیماری آن است که انسانها به فطرت خودشان برگردند. باید به خودشان و خداوند که مقوم وجودشان است توجه کنند. باید به حکمت الهی در آفرینششان و سیر تعالی خود توجه کنند، و سپس تصمیم بر عمل بگیرند که اگر عمل بر خلاف دانستهها باشد، پیوسته کمرنگ میشود و کمکم فراموش و سپس انکار میشود.
از خدای متعال درخواست میکنیم به برکت کسانی که دوستشان میدارد، این پرده غفلت را از دلهای ما بردارد و بر معرفت، ایمان و ولایت ما بیفزاید!
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1]. مؤمنون، 106.
[2]. روم، 7.
[3]. نحل،107-108.
[4]. اعراف، 179.
[5]. نجم، 29.
[6]. کهف، 28.
[7]. روم، 29.
[8]. کهف، 103-104.
[9]. زمر، 45.
[10]. انعام، 12.
[11] بقرة، 275.
[12]. ص، 41.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/08/21، مطابق با هجدهم محرم الحرام 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(5)
در جلسات گذشته در اینباره صحبت شد که از دیدگاه قرآن، ریشه همه انحرافات، لغزشها، کجاندیشیها و کجرویها غفلت است، و تا جایی که خدای متعال توفیق داد درباره خطرناکترین و زیانبارترین غفلتها سخن گفتیم. برای توضیح بیشتر خوب است مراحلی که بر انسان میگذرد تا به یک چیز توجه پیدا کرده، مشکلات احتمالی را حل و پاسخ مسأله را پیدا کند، از نظر بگذرانیم.
انسان در ابتدا از اکثر قریب به اتفاق حقایق غفلت دارد. انسان وقتی متولد میشود تا چند سالگی فقط به چیزهای محدودی از اطراف خودش توجه میکند، و حقایق بیشماری در عالم هست که اصلا امکان توجه او به آنها وجود ندارد؛ اصلا نمیداند چنین چیزهایی هست تا به آنها توجه کند. مثلا نمیتواند به موضوعاتی مثل کرات آسمانی، اندامهای بدن، مسائل فیزیک، شیمی، ستارهشناسی، کیهانشناسی، ریاضیات و... با گستره زیادی که دارند توجه کند. اگر انسان بخواهد درباره یکی از این موضوعات، مثل اینکه خورشید بزرگتر از ماه است، گزارهای داشته باشد، باید بداند که چیزی بهنام خورشید وجود دارد تا این سؤال برایش مطرح شود.
این غفلت ابتدایی مذمتی ندارد؛ زیرا آفرینش انسانها این چنین است و عدم توجه به این حقایق اختیاری نیست. پس از مدتی کمکم در اثر ارتباطی که با خارج پیدا میکند و معلوماتی هرچند خیلی ضعیف، کمرنگ و مبهم بهدست میآورد، برایش سؤالاتی مطرح میشود و به چیستی، چرایی، مبدأ و غایت خود توجه میکند. معمولا عموم ما انسانها در کودکیمان نسبت به اینگونه مسائل غفلت داریم و خودبهخودتوجهی به این مسائل نداشتهایم. البته این مطلب بدان معنا نیست که هیچ انسانی توجه نداشته است، بلکه در میان انسانها افرادی استثنایی هستند که با امثال ما بسیار تفاوت دارند. هماکنون نیز نوابغی در علوم مختلف پیدا میشوند که در سنین کودکی مسائلی را درک میکنند که بزرگترها هم آنها را نمیفهمند. ولی اینها استثنائاتی هستند که برجستهترین آنها، انبیا و اولیاءاند که درباره آنها هر چه بگوییم چیزهایی است که از آیات، روایات و امثال آنها به ذهنمان میآید. درک مقام کسانیکه در شکم مادر، با مادر سخن میگویند یا وقتی متولد میشوند به حالت سجده روی زمین میافتند، برای ما ممکن نیست. ما باید ببینیم خودمان چگونه هستیم و چگونه میتوانیم رشد کنیم. بالاخره ما در کودکی معمولا نسبت به مسائل اصلی که ضروریترین مسائلی است که باید بدانیم، غافلیم؛ هرچند گاهی نبوغها و استعدادهای فوقالعادهای هم پیدا میشود. شاید شما هم در کودکان امروزی دیده باشید که گاهی چیزهایی میپرسند که حتى سؤالش هم به ذهن بزرگترها نمیرسد و انسان در جوابش میماند که به این کودک چه بگوید. اینکه انسان به دنبال «رب» خود باشد در افراد عادی خودبهخود پیدا نمیشود. مگر اینکه خانواده یا دیگران به فرد کمک کنند.
ممکن است برای بعضی افراد مثل حضرت ابراهیم علیهالسلام به صورت فطری، خدادادی یا الهام الهی، صورت مسأله مطرح شود که به دنبال خدای خود و آسمان و زمین باشند و درصدد برآیند که او را پیدا کنند. در جلسات گذشته به حضرت ابراهیم علینبیناوآلهوعلیهالسلام مثال زدم که ایشان در ابتدای زندگی در غارمانندی زندگی میکرد. شبی به آسمان نگاه کرد و ظاهرا ستاره زهره را دید و گفت: هَـذَا رَبِّی فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِبُّ الآفِلِینَ.[1] وقتی ستاره افول کرد، گفت: این رب من نیست؛ اگر رب بود افول نمیکرد. هستی من وابسته به رب من است؛ وقتی رفت، چه کسی من را اداره میکند؟ این قضیه درباره ماه نیز رخ داد تا شب گذشت و خورشید دمید. حضرت درباره خورشید نیز گفت: این بزرگتر و مهمتر است، پس رب من این است، اما وقتی خورشید نیز غروب کرد گفت: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ؛[2] اینها هیچ کدام رب من نیستند. کسی رب من است که اینها و همه هستی را آفریده است. این حالت در افراد فوقالعادهای پیدا میشود که خودبهخود موضوع و صورت مسأله برایشان مطرح شود که من باید ربی با چنین ویژگیهایی داشته باشم و درصدد پاسخ بربیایند. البته شاید این قضیه درباره حضرت ابراهیم به گونهای دیگر باشد که ایشان از ابتدا حقیقت امر را میدانست ولی برای تعلیم دیگران اینگونه سخن میگفت.
انسان ـقدر متقینـ در زمان بلوغ، استعداد این را دارد که این مسائل را بررسی کند و برای آن پاسخ پیدا کند، اما معمولا از آن غفلت دارد. لطف و رحمت الهی اقتضا میکند که وسیلهای قرار بدهد که انسان از آن غفلت درآید، و صورت مسأله برایش مطرح شود تا درصدد جوابش برآید؛ لذا سلسلهای از عوامل تکوینی و عوامل تشریعی وحیانی برای توجه دادن انسانها قرار داده است.
درباره عوامل تکوینی مضمون آیات متعددی از قرآن این است که وقتی سختیها به انسان فشار میآورد و دیگر امیدی به تأثیر اسباب ظاهری ندارد، دلش متوجه خدا میشود؛ فَإِذَا رَكِبُوا فِی الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ.[3] در كتاب احتجاجات ذکر شده است كه شخصی دهری مسلك خدمت امام صادقعلیهالسلام عرض کرد كه خدا را بهگونهای برای من ثابت کنید که گویا او را میبینم. حضرت فرمود هیچگاه کشتی سوار شدهای؟ گفت: بله. فرمودند: آیا اتفاق افتادهاست که کشتیتان بشکند؟ گفت: بله. گفتند: آیا اتفاق افتاده است كه پس از شكستن كشتی مشرف به مرگ شوی و امیدت از همه جا قطع شود؟ گفت: اتفاقا یک بار چنین شد و هر چه تلاش کردیم نتوانستیم خودمان را به ساحل برسانیم؛ نزدیک بود بمیریم و غرق بشویم. فرمودند: در آن حال هیچ امیدی ته دلت داشتی؟ انسان صادقی بود، گفت: بله یادم میآید که همان وقت نیز ناامید نبودم. باور داشتم که قدرتی هست که میتواند من را نجات بدهد. حضرت فرمودند: آن امیدی که داشتی، همان امید به خداست. تو در عمق فطرتت خدا را میشناختی، اما او را فراموش کرده بودی. حالت ناامید شدن و انقطاع از اسباب، زمینه را فراهم میکند که انسان فقط امیدش به خدا باشد. این واقعیتی است. هر کسی در زندگی خودش با سختیهایی روبهرو میشود، حال در اثر مریضی شدید یا گرفتاریهای دیگر. هنگامی كه انسان از همه چیز ناامید میشود، حالتی برایش پیدا میشود که میتواند یک جهش بکند و اتصال دلش با خدا را بیابد.
عامل تشریعی نیز همان انبیا هستند. خداوند پیغمبرانی را هدایت کرد و آنها را به بیرون آوردن مردم از غفلت مأمور ساخت. پیغمبران ابتدا كوشیدند كه مردم را به این مسایل توجه دهند و اصلا صورت مسألهها را برایشان مطرح کنند. سپس کمک کردند كه مردم پاسخ صحیحی برای این مسایل پیدا کنند.
این سه عامل (الهام، تدبیرهای تکوینی و تشریعی) برای این است که انسان را از آن حالت غفلت اولیه درآورد، به این معنا که ابتدا به موضوع قضیه توجه پیدا کند. طفلی نوآموز را فرض کنید كه درباره اینکه مجموع زوایای یک مثلث با دو قائمه مساوی است، هیچگونه ابهامی ندارد، چون هنوز اصلا نمیداند مثلث چیست و از زوایا و مجموع آنها سؤالی برایش مطرح نیست. وقتی فهمید مثلث چیست و زوایایی دارد، این سؤال برایش مطرح میشود که مثلا مجموع این زوایا چه قدر میشود. بنابراین اولین مرحله آن است که به آنچه بناست موضوع قضیه قرار بگیرد توجه کند و سپس به حکمش توجه پیدا کند. این یک مرحله از غفلت است که اصلا موضوع قضیه برایش مطرح نیست و در ذهنش نمیآید تا برایش حکمی را تصور کند و درباره آن سؤالی برایش مطرح شود و به دنبال پاسخ آن باشد.
پس از اینکه شخص به موضوع توجه کرد، باید به چیزهایی که میتوانند به این موضوع نسبت داده شوند و محمول این قضیه واقع شوند، توجه پیدا کند. فرض کنید طفل نوآموزی تعریف مثلث را یاد گرفت، اما حکم مساوی بودن زوایای آن با دو قائمه، تصور دیگری میخواهد. بعد از این تصورات است که صورت مسأله مطرح میشود که آیا چنین هست یا نیست؟ در این مرحله عامل فطری دیگری به کمک انسان میآید که او را به تلاش برای یافتن پاسخ وادار میکند. روانشناسان به این عامل غریزه کنجکاوی یا حقیقتیابی میگویند. این حالت اختصاص به موضوع خاصی ندارد. انسان از جهل گریزان است و هر سؤالی برای او مطرح شود، میخواهد پاسخ آن را بگیرد. این حالت همان جهل بسیط است که در آن انسان به دنبال پاسخ برای پرسش خود است.
کودکان، سؤالات خود را بیشتر از همه از پدر، مادر و بزرگترها میپرسند. آنها نیز کمک میکنند و در حد فهمشان به آنها پاسخی میدهند. وقتی انسان چیزی را نمیداند، تلاش میکند که پاسخ آن را بهگونهای بفهمد. علت اینکه از پدر و مادرش میپرسد، این است که به طور مبهم و ارتکازی این عقیده را دارد که بزرگترها چیزهایی را میدانند که من نمیدانم؛ البته تجربه نیز کرده است که گاهی پدر و مادر چیزهایی را به او میگویند که نمیدانسته است. لذا این استدلال در ذهن او ایجاد میشود که میتواند از پدر و مادر برای پاسخ به پرسشهایش کمک بگیرد. البته خودش تفصیلا به این مسایل توجه ندارد، ولی وقتی رفتار او را تحلیل میکنیم، میگوییم این گونه است. این یک جریان عادی است و همه ما نیز اینچنین بوده و هستیم. اما در اثر تجربههایی که برای انسان پیدا میشود، کمکم متوجه میشود که برخی از جوابهایی که به این سؤالها داده شده است با واقع مطابقت ندارد. پس از این مرحله ا ست که برای او این سؤال مطرح میشود که چه کنم که جوابهای درست پیدا کنم؟
مشکل دیگر این است که وقتی انسان دید بعضی جوابها درست نیست، ممکن است دچار این آفت شود که بگوید اصلا نمیشود به پرسشها پاسخ صحیح داد. این حالت شکاکیت است. وقتی غلطها و اشتباهات از اشخاص مختلف و در زمینههای مختلف، تکرار شد این سؤال برای فرد مطرح میشود که نکند همین چیزهایی که الان نیز به آن معتقدم، غلط باشد؟! این همان انحرافی است که در راه تحصیل علم پیدا میشود و سابقهای چند هزار ساله دارد. معروف این است که ابتدا سوفسطائیان یونان شکاکیت را مطرح کردند و رواج دادند، ولی ما تاریخ نویسان معتبری از گذشته نداریم و ممکن است قبل از آنها نیز این گرایش مطرح بوده باشد. آنچه در تاریخها موجود هست این است که در حدود سه هزار سال قبل در یونان کسانی پیدا شدند که معتقد بودند همه چیز مشکوک است و نمیشود به چیزی علم پیدا کرد؛ البته انسان تمایلی به یک جواب پیدا میکند، ولی دلیلی ندارد که این جواب درست باشد. اصول شکاکیت بر این سه مرحله استوار بود که اولاً حقیقتی وجود ندارد؛ ثانیاً اگر حقیقتی وجود داشته باشد، قابل شناختن نیست، و ثالثاً حتى اگر حقیقت قابل شناختن برای خود شخص باشد، قابل شناساندن نیست. امروزه هم یکی از مسائلی که در فلسفه علم، معرفتشناسی و اپیستمولوژی مطرح است همین سؤال است که آیا واقعا میشود علم قطعی پیدا کرد؟ افراد سرشناس، کلاسدار و نامآور بسیاری هستند که معتقدند اصلا علم قطعی نمیتوان پیدا کرد، و حتی کسانی را که میگویند علم یقینی داریم، دگماتیست میدانند. شاید در لابهلای کلام برخی از نویسندگان معروف داخل کشور خودمان نیز از این سخنان شنیده یا خوانده باشید.
قرآن نه تنها امکان علم را نفی نمیکند، بلکه به شدت به کسب علم دعوت میکند و کسانی را که بدون علم سخن گفته و یا فعالیت میکنند، مذمت میکند. قرآن روی واژه «یقین» اصرار دارد، و از آن طرف کسانی را که به علم نمیرسند و به ظن اکتفا میکنند، سخت مذمت میکند؛ إِن یَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنفُسُ.[4] قرآن وقتی میخواهد مشرکان را توبیخ کند، میگوید اینها دنبال علم نیستند، به ظن اکتفا میکنند وحرفهای بیمایه و بی دلیل میزنند. قرآن چنین ادعایی دارد. بنابراین شکاکان باید بدانند که کلامشان خلاف قرآن است و کسی که قرآن را باور داشته باشد، این حرف را نمیتواند بزند. بله اگر کسی گفت قرآن نیز قابل نقد است ـ همانگونه که گفتند و کتاب هم درباره آن نوشتند ـ حرف دیگری است! اما کسانیکه معتقدند قرآن درست است، نمیتوانند بگویند که علم امکان ندارد و همه چیز مشکوک و حداکثر ظنی است. اگر قرآن را قبول دارند باید بپذیرند که در مواردی علم قابل دست یابی است و باید آن را دنبال کرد و به دست آورد و به حد یقین هم رساند. کمال آن هم این است که از علم الیقین بگذرد و به عین الیقین برسد.
دست یابی به علم برای انسان یك ارزش محسوب می شود و در این جهت تابع دیگران نیست. بنابراین ارزش علم یك ارزش اخلاقی از سنخ ارزش هایی است كه در رابطه انسان با خودش مطرح می شود. ما ارزشهای اخلاقی را چند دسته کردیم. یک دسته از آنها رابطه انسان با خدا بود که آن را در سالهای گذشته بررسی کردیم. سپس خواستیم که درباره جنبههای اخلاقی مربوط به فرد (رابطه انسان با خودش) بحث کنیم. برای انسان حتی اگر جامعه و دیگرانی نباشند این ارزش مطرح است که باید به برخی از چیزها علم پیدا کند. این یک ارزش است و این ارزش را اسلام معتبر میداند. اسلام نسبت به بعضی از مسائل کسب علم را واجب، بعضی را مستحب مؤکد و یا برخی دیگر را مستحب میداند، و به هر حال هیچ مرتبهای از آن بدون ارزش نیست. حال این پرسش مطرح میشود که چه علومی اهمیت بیشتری (وجوب) دارند و درجات نازلترش چیست؟ آیا در همه جا باید یقین پیدا کرد یا در بعضی جاها میشود به پایینتر از یقین (اطمینان) و یا حتی به ظن نیز اکتفا کرد؟ اینها سؤالاتی است که در این زمینه مطرح میشود و انشاءالله در جلسات آینده به آنها پاسخ میدهیم.
مرحوم صدوق از پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نقل کردهاند كه: مَنْ سَلَكَ طَرِیقاً یَطْلُبُ فِیهِ عِلْماً سَلَكَ اللَّهُ تَعَالَى بِهِ طَرِیقاً إِلَى الْجَنَّةِ؛[5]ِ کسی که راهی را برای بهدست آوردن علمی بپیماید، خدا او را در راهی به سوی بهشت هدایت میکند. این سخن به این معناست كه قدم برداشتن در راه علم، قدم برداشتن در راهی است که خدا دوست میدارد و خدا او را کمک میکند که در آن راه پیشرفت کند و به بهشت نزدیک بشود. سپس میفرماید: وَإِنَّ الْمَلَائِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ الْعِلْمِ رِضاً بِهِ؛ فرشتگان خدا بالهایشان را برای کسی که در راهی به دنبال علم حرکت میکند، میگسترانند. ظاهر این روایت این است که فرشتگان بالهایشان را زیر پای طالب علم باز میکنند. درباره مرحوم شهید ثانی رضواناللهعلیه نیز نقل شده كه وقتی از خانه به قصد درس بیرون میآمد، پابرهنه راه میرفت و میگفت: پیغمبر اکرم فرمودهاند ملائكه بالهایشان را زیر پای کسی که در راه علم قدم برمیدارد پهن میکنند و من شرمم میآید با کفش روی بال ملائکه پا بگذارم.
بعضی احتمال دادهاند که منظور از لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا، حالت تواضعی است که پرنده در مقابل جوجههایش انجام میدهد. در آیه24 سوره اسراء نیز سفارش شده که در مقابل والدین بالتان را بگسترانید به این معنا که با آنها متواضعانه رفتار کنید، سرتان را خم کنید ومؤدبانه برخورد بکنید. بالگسترانیدن ملائكه نیز به خضوع و محبت آنها نسبت به طالب علم است؛ البته مخصوصا با توجه به عبارت رِضاً بِهِ احتمال اول قویتر است؛ چون میفرماید این کار را به این خاطر انجام میدهند که از این رفتار طالب علم خوششان میآید.
وَإِنَّهُ لَیَسْتَغْفِرُ لِطالبِ العِلمِ مَنْ فِی السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِی الْأَرْضِ حَتَّى الْحُوتُ فِی الْبَحْرِ؛ ساکنان آسمان و زمین حتی ماهیان دریا برای او استغفار میکنند! استغفار همه موجودات، برای ما درست قابل فهم نیست؛ البته در قرآن آیاتی داریم که نوعی شعور و درک را به همه موجودات، بهخصوص پرندگان و حیوانات و حتی جمادات، نسبت میدهد؛ وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الأَنْهَارُ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاء وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ.6] بعضی خیلی صریح گفتهاند كه این آیات دلالت دارند بر اینکه همه موجودات شعور دارند. معمولا عرفا چنین مسلکی دارند و فیلسوفانی هم که گرایشهای عرفانی داشتهاند در بیان استدلال آن گفتهاند كه علم با وجود توأم است، ولی هر چه وجود قویتر باشد، علم قویتر است، و در موجودهای ضعیف نیز مرتبهای ضعیف از علم هست. اما بعضی این آیات را تعبیراتی استعاری میدانند و میگویند مثلا در قرآن از سایه درختان كه بر زمین میافتد، به سجده تعبیر شده است، و به این معناست که آن چنان در مقابل خدا تسلیماند که گویا همین سایه انداختنشان هم سجده برای خداست.
وجه سومی نیز گفته شده که موجودات این عالم صورتی باطنی و برزخی دارند و نسبتهای شعور و درک به آنها به اعتبار آن صورت باطنیشان است، ولی این صورت ظاهریشان درک و شعوری ندارد. به هر حال این تعبیرات حتی اگر بیان استعاری هم باشد، بر این دلالت دارد که خداوند متعال، عالم را بهگونهای آفریده است که به نفع طالب علم است و باعث این میشود که گناهانش کم بشود و همه اجزای عالم به او کمک میکنند که در راه حق پیش برود. البته شاید معانی بلندتری هم داشته باشد که ما عقلمان نمیرسد.
اشخاص بزرگی همچون مرحوم حاجآقا مصطفی فرزند امام رضواناللهعلیه درباره مرحوم آخوند کاشی نقل میکردند که ایشان در مدرسه صدر اصفهان سحرگاهان که برای نماز شب بیدار میشده، تمام درختان و اجسامی که در اطرافش بودند تسبیح خدا میگفتند. یکی از طلابی که به ایشان ارادت داشته میگوید یک شب وقتی ایشان برای وضو بلند شد، پنهانی همراهش رفتم تا ببینم چه کار میکند. وقتی سر حوض نشست دیدم صدای تسبیح بهگونهای از آب حوض، از درخت و از فضا بلند است که نزدیک بود بیهوش شوم. حال اینکه حقیقت این تسبیح چیست، باید بدانیم که آن قدر این کرامات از بزرگان نقل شده است، که بعید است که همه اینها دروغ باشد. درباره خود پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله نیز نقل شده است که اشاره کردند درخت جلو آمد و به نبوت و رسالت ایشان شهادت داد.
خداوند یکی از کارهای ملائکه حامل عرش را استغفار برای مؤمنان معرفی میکند؛ وَیَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِینَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَ شَیْءٍ رَحْمَةً وَعِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِینَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِیلَكَ[7].حال شاید موجودات دیگر نیز یک صورت باطنی داشته باشند یا با هر کدامشان ملکی باشد. همانگونه که در روایت دارد که هر قطره باران که از آسمان میبارد، ملکی آن را نازل میکند و آن ملک دیگر برنمیگردد و باران دیگری نمیآورد، بلکه آن ملک فقط برای همین یک قطره است. حال ما از تعداد ملائکه و کارهایی که بر عهدهشان است چه میدانیم؟!
در ادامه روایت میفرماید: وَ فَضْلُ الْعَالِمِ عَلَى الْعَابِدِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ عَلَى سَائِرِ النُّجُومِ لَیْلَةَ الْبَدْرِ؛ شب چهاردهم، به آسمان نگاه کنید و ماه را با ستارگانی که پیدا هستند، مقایسه کنید! شب چهاردهم معمولا ستارهها پیدا نیستند و نور ماه آنها را محو میکند. اگر در این شب ستارهای دیده شود در مقایسه با نور ماه چقدر نور دارد؟ برتری عالم بر عابد این نسبت را دارد. آن مثل ماه شب چهارده میماند و عابد مثل ستارههای کوچکی که به زور خودشان را نشان میدهند. وإِنَّ الْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِیَاءِإِنَّ الْأَنْبِیَاءَ لَمْ یُوَرِّثُوا دِینَاراً وَ لَا دِرْهَماً وَ لَكِنْ وَرَّثُوا الْعِلْمَ فَمَنْ أَخَذَ مِنْهُ أَخَذَ بِحَظٍّ وَافِرٍ؛ عالم وارث پیغمبر است. پیغمبران بهعنوان نبوت ارثی از قبیل پول و درهم و دینار برای مردم نیاوردهاند. ارث پیغمبران برای مردم علم بود و کسی که از این میراث بهرهای برده باشد، خیلی بهره بزرگ و فراوانی برده است.
در بحثی که درباره خطبه فدکیه داشتیم، نقل شد که در مقابل حضرت زهرا سلاماللهعلیها گفته بودند که پیغمبر فرمود: نحن الانبیاء لانورث؛ ما پیغمبران ارثی نمیگذاریم. البته جملهای هم به آن اضافه کرده بودند که وما ترکناه فهو صدقه. در آن بحث گفتیم که احتمال دارد این حدیث اصلی داشته است، اما بعد تحریف شده باشد. حال میگوییم ممکن است اصل آن همین عبارت إِنَّ الْأَنْبِیَاءَ لَمْ یُوَرِّثُوا دِینَاراً وَلَا دِرْهَماً باشد که منظور از آن این است که انبیا برای امتشان پولی به ارث نگذاشتهاند، اما این بدان معنا نیست که انبیا بهعنوان یک انسان که مالک مالی هستند، برای فرزندانشان ارث نگذارد. انبیا «بما هم انبیاء»، لَمْ یُوَرِّثُوا دِینَاراً وَلَا دِرْهَماً؛ ولی به عنوان یک شهروند وقتی از دنیا رفتند، ارثشان به فرزندان و وارثانشان میرسد، همانگونه که طبق آیه قرآن، حضرت سلیمان از حضرت داوود ارث برد.
وصلی الله علی محمد و آل محمد.
[1]. انعام، 76.
[2]. همان، 79.
[3]. عنکبوت، 65.
[4]. نجم، 23.
[5]. الکافی، ج1، ص34.
[6]. بقرة، 74.
[7]. غافر، 7.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/08/28، مطابق با بیستوپنجم محرمالحرام 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(6)
گفتیم نقطه شروع حرکت به طرف کمال، خروج از غفلت است. باید انسان توجه پیدا کند که حقایقی هست که باید آنها را بداند؛ باید بداند که چگونه و برای چه به وجود آمده، به کجا و چگونه باید برود که به هدف مطلوب برسد. انسان ابتدا در غفلت محض است و به هیچ چیز توجه آگاهانه ندارد. به تدریج در اثر تماس با محیط، استعدادی که برای توجه دارد، فعلیت پیدا میکند و به چیزهایی توجه پیدا میکند. به همراه این توجه، غریزه کنجکاوی و فطرت حقیقتیابی انسان را وادار میکند که چیستی و حقیقت مسایلی را بشناسد.
در اینجا سؤالاتی مطرح میشود که عدم پاسخگویی به آن سوءتفاهمهایی را در بحثهای آینده به دنبال میآورد. یکی از این مسایل به واژه علم مربوط است. دقت در کاربردهای این واژه ما را به این نتیجه میرساند که این واژه معانی مختلفی دارد. علم به یک معنا همان کشف واقعیت، اطلاع بر واقعیت، و به عامترین مفهوم که شامل علم خدا نیز میشود، احاطه بر واقعیت است. این معنا شامل علم حضوری - از جمله علم انسان به نفس خودش- نیز میشود. این یک معنای علم است، ولی در محاورات عرفی ما این معنا کاربردی ندارد، بلکه معمولا علم به معنای علوم اکتسابی است. ولی به هر حال این سؤال مطرح میشود که آیا ما علم حضوری نیز داریم یا نداریم؟ اگر علم حضوری ممکن است، انسان به چه چیزهایی علم حضوری دارد؟ آیا علم حضوری مراتب و شدت و ضعف دارد؟ چه مراتبی از آن همیشه هست و چه مراتبی را باید کسب کرد؟
تنوع کاربردهای واژه علم منحصر در اکتسابی و حضوری نیست. ما در محاورات عرفی میگوییم این مطلب در علم جامعهشناسی یا علم روانشناسی اثبات شده است. علم در اینجا بهمعنای مجموعه مسایلی است که جهت مشترکی بین آنها وجود دارد. این جهت مشترک غالبا اشتراک در یک موضوع کلی یا یک موضوع عام است. همه ما با علم فقه آشنا هستیم. علم فقه درباره تعداد تسبیحات در رکعت سوم و چهارم نماز چه میگوید؟ میدانید که فتاوا مختلف است؛ برخی میگویند یک مرتبه کفایت میکند و برخی نیز میگویند حتما باید سه مرتبه باشد. این چه علمی است که دو جواب مختلف دارد؟ روشن است که علم فقه مجموعه مسائلی است که افرادی در اطراف آن تحقیق میکنند و گاهی نیز به جوابهای مختلفی میرسند؛ همه اینها علم فقه است. مثلا در همین زمانهای نزدیک، برخی از فقها نماز جمعه را حرام، برخی واجب عینی، و برخی واجب تخییری میدانستند. مرحوم آیتالله بروجردی هم معتقد بودند با اینکه واجب تخییری است، احتیاطا باید نماز ظهر هم خواند شود. همه این فتاوای مختلف در یک مسأله، جزء علم فقه است. روشن است که علم در اینجا اصطلاح دیگری است و غیر از جایی است که میگوییم علم یعنی کشف واقع. علم به واقع فقط یک پاسخ دارد؛ فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلاَلُ[1]. کشف واقعیت نمیتواند به دو صورت باشد، اما علم فقه میتواند چند جور جواب داشته باشد. علوم دیگر نیز همینگونهاند. روانشناسی مکاتب مختلفی دارد که هر کدام پاسخی متفاوت و گاهی متناقض به یک مسأله داده است. باید توجه داشته باشیم که در این اصطلاح، علم به معنای مطابقت با واقع نیست، بلکه اصطلاح دیگری است.
واژههایی دیگر هم هستند که بهجای علم بهکار میروند. مثلا واژههای معرفت، تفقه، و درایت[2] در برخی از آیات و روایات مصداقاً با علم یکی است. بهعنوان مثال، در روایتی درباره فضلیت علم آمده است: انّ العلماء ورثة الانبیاء[3]، و در روایتی دیگر: انّ الفقهاء ورثة الانبیاء.[4] روشن است که مصداق آنها یکی است اما به دو اعتبار بیان شده است. البته مواردی هم وجود دارد که از نظر مصداق، عموم و خصوص منوجه هستند و در بعضی مصادیق یکی از اینها صدق میکند، و دیگری صدق نمیکند؛ ولی گاهی نیز به جای هم به کار میروند. اینگونه بحثها بیشتر با لغتشناسی و ادبیات ارتباط دارد.
نکته بسیار پراهمیتی که باید به آن توجه کنیم این مطلب است که گاهی منظور ما از علم، قطع و یقین است. در این صورت فرد حالت روانی خود را بیان میکند. البته ممکن است در آینده بفهمد که اشتباه کرده است. علم در اینجا به معنای داشتن حالت روانی ثابتی است که تزلزلی در آن نیست. این همان مطلبی است که باب قطع در اصول فقه درباره آن بحث میکنند، و البته همانگونه که گفتیم گاهی مصداق جهل مرکب است؛ در این صورت فرد قطع دارد، ولی قطع او مخالف واقع است. کاربرد علم در اینجا به این حالت روانی فرد نظر دارد که شک ندارد و قاطع است. بسیاری از چیزهایی که ما درباره آنها میگوییم علم داریم، به همین معنای جزم و قطع است. برای مثال انسان از کجا علم دارد که پدر و مادرش کیست؟ آیا این احتمال وجود ندارد که اشتباهی شده باشد؟ آیا محال است که نوزادی در بیمارستان عوض شده و هیچ کس هم نفهمیده باشد، با اینکه گاهی نیز اتفاق میافتد؟
گاهی منظور از علم، نمایشدادن واقع است اگرچه فرد هم نداند. طبق این اصطلاح، علم آن است که از واقعیت حکایت میکند، حال بدانم یا ندانم، حالت روانی من جزم باشد یا شک داشته باشم، علم همان است که مطابق واقع است. بنابراین گاهی استعمال واژه علم، به لحاظ حال عالم است، ولی گاهی علم به معنای کشف واقعیت است و حتی ممکن است برای فرد حالت جزمی نیز نباشد.
برخی کاربرد صحیح واژه علم را به معنای «قضیه یقینی مطابق با واقع» دانسته، و گفتهاند به سه شرط میتوانیم کلمه علم را در این اصطلاح خاص به کار ببریم؛ اولاً یک قضیه باید مطابق با واقع باشد، ثانیاً ما نباید در آن حالت شک داشته باشیم، و ثالثاً باید بدانیم که خلاف آن محال است. در این صورت چیزهای بسیار کمی در عالم هست که انسان به آن علم دارد. کسانی که با این اصطلاح آشنا هستند، تصور نکنند که هر جا علم گفته شد، باید این شرایط در آن وجود داشته باشد. این اصطلاح مربوط به فلسفه است و معنایش این نیست که هر جا کلمه علم در قرآن، روایات و کلمات بزرگان علما ذکر شده است، به همین معناست.
در مقابل علم، ظن نیز همینگونه است. گاهی ظن به یک قضیه مطابق با واقع است؛ یعنی قضیه فی حد نفسه صحیح است ولی من هنوز علم قطعی ندارم. ظن به این مطلب، ضرری به من نمیزند؛ زیرا با آن معامله واقع میکنم و به واقع میرسم. ولی حالت روانی من چنان نیست که جازم باشم و بگویم خلاف این نیست. اما گاهی ظن به هر نوع احتمالی که در ذهن انسان میآید (ولو صددرصد مخالف واقع باشد) گفته میشود. در جهان میلیونها انسان بتپرست هستند و به بتهایشان احترام میگذارند و برای آنها قربانی میکنند. اینکار هیچ دلیل عقلی و واقعیتی ندارد، ولی آنها خیلی معتقدند و این اعتقاد آنها حتى اگر جزمی هم باشد، به یک اصطلاح ظن است. شرط علم (به یک معنا) این بود که مطابق واقع باشد و از آنجا که این اعتقاد مطابق واقع نیست به آن ظن میگویند. این اعتقاد حتی اگر جزمی هم باشد، ولی چون مستند یقینی ندارد و صرف تقلید کورکورانه است، معتبر نیست. قرآن درباره مشرکان میفرماید؛ إِن یَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنفُسُ.[5] منظور از این ظن این نیست که حالت روانیشان اینگونه است. ظن در اینجا به این معناست که اعتقادی دارند که مبنای درست ندارد، و مخالف با واقع است حتى اگر خودشان جازم باشند.
این مطالب را برای این گفتیم که توجه به مشترکات لفظی داشته باشیم و هر جا واژهای به کار میبریم، ببینیم در آن فضا مراد از آن چیست. در بحث ما، منظور از علم، اعتقاد مطابق با واقع است. در جلسات گذشته درباره چگونگی و امکان این علم سخن گفتیم و به این نتیجه رسیدیم که قرآن نمیپذیرد که علم امکان نداشته باشد.
حال که فهمیدیم سؤالات فراوانی برای ما مطرح است و اجمالا نیز فهمیدیم که صدها برابر این سؤالاتی که در ذهن ماست برای دیگران نیز وجود دارد، ولی ما به آنها توجه نداریم، این پرسش مطرح میشود که آیا تأثیر غریزه حقیقتجویی که ما را به رفع جهل و پاسخ دادن به سؤالات وادار میکند، نسبت به هر سؤالی مساوی است؟ آیا ارزش علم به اینکه «خدا هست» با علم به اینکه «در مریخ موجود زنده هست» مساوی است؟! اقتضای غریزه ما نسبت به همه چیز مساوی است و هر چه را نمیدانیم، خوشمان میآید که بدانیم. اتفاقا در برخی از روایات به این نکته نیز اشاره شده است که برای اهمیت و ارزش علم همین بس که اگر به هر کسی بگویند تو جاهلی، ناراحت میشود. هر فردی حتى اگر بداند که نمیداند، اما از اینکه به او جاهل بگویند، خوشش نمیآید. بنابراین شاید درباره غریزه و فطرت حقیقتیابی بتوانیم بگوییم که این غریزه نسبت به همه مجهولات مساوی است، اما ما انسانها غرایز و فطریات دیگری نیز داریم.
یکی از فطریات انسان آن است که به دنبال منفعت و کمال خویش است. اصولا حرکت اختیاری انسان برای این است که منافعی را جلب و ضررهایی را از خود دور کند. باید از خطرها رها بشود و به کمال برسد. بنابراین در هر فعالیتی، فکر، مشورت و تحقیق میکند که چه کاری نفع بیشتری دارد. فرض کنید فردی کالایی دارد که میخواهد آن را بفروشد و کسی آن را یک تومان، دیگری هزار تومان و شخص سومی آن را یک میلیون تومان میخرد. آیا هیچ عاقلی میگوید که چه فرق میکند؛ ما میخواهیم بفروشیم؟! هیچ کسی کالای خود را به قیمت ارزانتر نمیفروشد. عقل انسان به او میگوید کاری کن که نفع آن بیشتر باشد. غریزه جلب منفعت، دفع ضرر و کسب کمال، لازمه ذاتی موجود مختار است و ما اصلا برای همین در این عالم آفریده شدهایم. باید کمالمان را بشناسیم و راه رسیدن به آن را پیدا کنیم. سپس آن رفتار صحیح را انجام بدهیم تا به آن کمال برسیم.
بنابراین برای انسان همه دانستنیها با هم مساوی نیستند. فطرت حقیقتجویی میگوید برو حقیقت را بیاب! ولی این عامل درباره اولویت حقیقتها قضاوتی نمیکند. اما عوامل دیگری نیز در درون ما هست که اولویتها را مشخص میکنند. فطریات ما فقط یک چیز نیست، ما انواعی از امور فطری داریم. یکی از مهمترین عوامل فطری که ما را به طرف فعالیت و حرکت میکشاند، جلب منفعت و دفع ضرر است. ما باید حساب کنیم کاری که میکنیم و وقتی که برای تحصیل علم و کشف یک مجهول صرف میکنیم، که در کدام راه نفع بیشتری دارد. دانستن اینکه «در کره مریخ موجودی یا گیاهی هست یا نیست» چقدر در زندگی من اثر دارد؟ آیا ارزش این علم با اینکه «خدا هست یا نیست» مساوی است؟! عامل دیگری که در ما هست، میگوید فکر کن، ببین کدام علم نفعش بیشتر است، و چه قدر بیشتر است؟ دنبال حل مسألهای برو که احتمال نفعش بیشتر باشد.
فرض کنیم خدا وجود داشته باشد، و این همان خدایی باشد که قدرت و حکمت دارد، انسان را برای هدفی آفریده است، حساب و کتاب و پاداش و کیفری دارد، در زندگی میتواند به انسان کمک کند و بلاها را از او دفع و منافعی را برایش جذب نماید، و این کارها را برای بعضی از بندگانش میکند. اگر ما چنین کسی را بشناسیم، هم در زندگی دنیایمان پشتوانه محکمی داریم و از هیچ چیز نمیترسیم، و هم مطمئن هستیم که در زندگی بینهایت دارای سعادت خواهیم بود. پس نفع محتمل آن سعادت ابدی است. البته یک احتمال هم این است که جواب سؤال از وجود خدا این باشد که خدایی نیست و این زحمتهایی که میکشیم فایدهای ندارد. ضرر محتمل آن این است که از بعضی چیزها خودداری کردهای و بعضی از لذتها را نبردهای؛ البته شاید لذتهای دیگری نیز بردهای که جای آنها را میگیرد.
نقل است که یکی از دهریین خدمت امام صادق صلواتاللهعلیه آمد و عرض کرد که به چه دلیل من باید دین داشته باشم و از خدا اطاعت کنم؟ حضرت به این مضمون پاسخ دادند که یا آنچه ما میگوییم درست است، یا آنچه شما میگویید. اگر سخن شما درست باشد، ما چیزی از دست ندادهایم. شما غذا میخورید، ما هم میخوریم. شما لباس میپوشید، ما هم میپوشیم. شما ازدواج میکنید، ما هم ازدواج میکنیم. چندان تفاوتی نمیکند. اعتقاد به خدا ما را از همه لذائذ زندگی محروم نمیکند. اما اگر آنچه ما میگوییم راست باشد، خیلی مسأله فرق میکند. شما هم از کمکهای خدا در دنیا محروم میشوید و هم از سعادت ابدی محروم میشوید. چه چیزی میتواند جای آن را بگیرد؟ این دو احتمال با هم قابل مقایسه نیست و تفاوت در ارزش آنها بین صفر تا بینهایت است.
دقت در این مسایل ما را به همان سه نکتهای رهنمون میشود که خروج از غفلت درباره آنها بسیار مهم است. همان سه چیزی که در واقع اصول دین ماست؛ توحید، نبوت و معاد. اینکه اعتقاد پیدا کنیم خدا ما را برای هدفی آفریده است، و آن هدف رسیدن ما به سعادت ابدی است، و راه آن را باید خدا بهوسیله انبیا نشان بدهد. هیچ چیز جای اینها را نمیگیرد و ضرری که از ترک توجه و عدم حل این مسائل برای ما حاصل میشود، با هیچ نفعی قابل جبران نیست؛ زیرا همه نفعهای دیگر محدود است، اما اینها نفع نامحدود دارند. بنابراین اولین مسائلی که ما باید حل کنیم، این سه مسأله است. سپس باید فروعی که برای آنها مترتب میشود را بفهمیم. وقتی فهمیدیم راه سعادت را انبیا نشان میدهند، باید ببینیم کدام دین صحیحتر است. وقتی دانستیم اسلام صحیح است، باید منابع اسلام را بشناسیم و باز در هر کدام از اینها مسائلی پیدا میشود که از لحاظ اولویت تفاوت میکند. باید بسنجیم که اگر یک علم از دست ما برود، علم دیگری هست که جای آن را بگیرد و همین نفع را به ما برساند؟
لازم نیست که از ابتدا هیچ چیزی را بدون دلیل قبول کنیم. امام هم به آن دهری نفرمود که اول تو ایمان بیاور تا بگویم. همینطور که دهری هستی حساب کن که اگر راه ما را بروی چه فوایدی دارد، و اگر ما راه شما را برویم چه ضررهایی میکنیم؟ لازم نیست از ابتدا انسان از مسایلی مانند نماز که نیاز به اعتقاد به خدا دارد شروع کند. ابتدا از چیزهایی شروع کنید که اعتقاد و عدم اعتقاد به خدا در آن تفاوتی ایجاد نمیکند. مثلا هر انسان عاقل و سلیمالفطرهای میداند که خوردن مال یتیم ظلم است، و به هر حال دین هم آن را اجازه نمیدهد. اینکه دیگر قصد قربت نمیخواهد، این ظلم را نکن! درباره همین کسب علم نسبت به اینکه آیا خدایی هست یا نه، احتمال میدهی که خدا باشد، پس برو این را بفهمم که بالاخره خدا هست یا نیست و دستکم خیال خودت را راحت کن!
بنابراین کسب علم در آن سه مسأله اساسی واجبترین، شریفترین و نافعترین علمی است که برای انسان پیدا میشود. سپس در شعاع این علم هر چه به آنها کمک بیشتری بکند و انسان را خداشناستر، پیغمبرشناستر و دینشناستر کند، و انگیزه برای رفتارهای صحیح ایجاد کند، اهمیت پیدا میکند. ارزش این علم از همه چیز بیشتر است؛ چون فطرت انسان طالب کشف حقیقت است و فطرت منفعتطلبی و تکاملیابی او اقتضا میکند که هر چه بیشتر کارهایی کند که بر کمالش افزوده شود و منفعت بیشتری کسب کند. هیچ چیز دیگری نمیتواند این منافع را تأمین کند. بنابراین با حکم عقل ثابت میشود که چه علمهایی اولویت دارد؛ البته ممکن است بعضی جاها شبهههایی باشد که کلیاتی از آن را عقل میفهمد، ولی به جزئیات آن نمیرسد و باید شرع بیان کند. روشن است پس از اینکه فهمیدیم اسلام حق است، باید ببنیم که اسلام در آن زمینهها چه گفته است.
انسان نمیتواند منفعت خودش را نادیده بگیرد. او به دنبال بیشترین منفعت و بازده است. بنابراین باید ببینیم نفع واقعی چیست و کدام یک از علوم به فرض رسیدن به واقعیت نفع بیشتری دارد. فرض کنیم همه علومی که نتایج مثبتی دارد به نتیجه میرسد. حال ببینم کدام نفع بیشتری دارد. هر کدام نفعش بیشتر است، به اقتضای عقل و فطرت کمالجویی و منفعتطلبیمان باید آن را دنبال کنیم. حال محاسبه کنید که چه مسأله دیگری به اندازه این سه مسأله (توحید، نبوت و معاد) اهمیت دارد؟ بر اساس محاسبات ما، هیچ چیز دیگری نمیتواند جای این مسایل را بگیرد. رمز کلی آن هم این است که منافع احتمالی اینها بینهایت است. اگر دین راست باشد، به ما منفعت بینهایت میدهد، اما هیچ چیز دیگری را نمیشناسیم که نفع بینهایت داشته باشد. بنابراین شناخت اینکه آیا دین لازم است یا نیست، و اگر هست، کدام دین صحیح است و محتوایش چیست، بالاترین علومی است که عقل ما ایجاب میکند، آنها را کسب کنیم.
وفقناالله وایاکم انشاءالله
[1]. یونس، 32
[2]. وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ مَّاذَا تَكْسِبُ غَدًا (لقمان،34)
[3]. کافی، ج1، ص32.
[4]. بحارالانوار، ج1، ص216.
[5]. نجم، 23.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/09/05، مطابق با سوم صفر 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(7)
گفتیم که فطرت حقیقتجوی انسان، خودبهخود اقتضا ندارد که علمی را بر علم دیگر مقدم بدارد یا بعضی از علوم را بیارزش بداند. اقتضای این غریزه این است که هر چه دانستنی است بداند، ولی انسان غرایز و امور فطری دیگری دارد که اقتضای بعضی دیگر از غرایز را تعدیل، و بر آنها تأثیر میگذارند. از جمله این امور، غریزه منفعتطلبی و اجتناب از ضرر است که براساس آن، فطرت هر انسانی طالب کمال، خیر و سعادت بیشتر برای خودش است. در کتابهای کلامی برای وجوب معرفت خدا به همین قاعده دفع ضرر محتمل استناد میکنند. طبعا این حکم از عقل ناشی میشود، زیرا در این مرحله هنوز خدایی اثبات نشده، تا به امر او چیزی انجام بگیرد و تکلیفی شرعی باشد، بلکه از آنجا که احتمال میدهیم اگر دنبال خداشناسی و مسایل پیرامونی آن نرویم، گرفتار ضرر بینهایتی شویم که قابل تحمل نیست، به حکم عقل واجب است تحقیق کنیم تا این حقایق بشناسیم. وجوب دفع ضرر محتمل یک وجوب تعبدی نیست، زیرا عقل است که میگوید اگر این کار را نکنیم ممکن است ضرر غیر قابل تحملی داشته باشد و باید پیشگیری کنیم تا چنین ضرری پیش نیاید. به همین ترتیب، از آنجا که عمر و ظرفیت ما انسانها محدود است، و حقایق هم حد و حصری ندارد، و هیچ انسان عادی نمیتواند همه معلومات را واجد بشود، بنابراین فطرت ما اقتضا میکند در بین علومی که میشود کسب کرد، اولویتهایی را قائل شویم. قاعده دفع ضرر محتمل، اولویت علومی که باید آنها را کسب کنیم، تعیین میکند و اگر براساس این قاعده عمل نکنیم، خلاف حکم عقل رفتار کردهایم. در اینصورت اگر ضرری بر کار ما مترتب شد، باید خودمان را ملامت کنیم و کس دیگری ما را معذور نمیکند. معنای وجوب عقلی همین است و یک نوع وجوب ارشادی است.
در بحثهای گذشته به این نتیجه رسیدیم که برای خروج از غفلت، اولین چیزی که باید به آن توجه کنیم این است که خود ما چه هستیم، از کجا آمدهایم و به کجا میرویم. وقتی از خواب غفلت خارج شدیم و به این مسایل توجه کردیم درصدد برمیآییم که به این سؤالات پاسخ بدهیم، و اشاره کردیم که این مسایل در واقع همان محورهای اصول دین (توحید، معاد و نبوت) است؛ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ؛[1] از خدا به سوی خدا با اطاعت خدا. برای اینکه در بازگشت به خدا سعادتمند باشیم، باید دستورات او را که همان امر نبوت است اطاعت کنیم. بنابراین بر همین اساس، آنچه برای هر عاقلی اولویت دارد این است که درباره خداشناسی، معاد و درباره دین که محتوای نبوت است، کسب معرفت کند. برای این کار علوم مختلفی را باید بیاموزیم تا بتوانیم پاسخهای این مسائل را به طور کامل بدهیم. یکی از آنها علم فقه است که در واقع تمام عمر متوسط یک انسان صرف میشود تا فقیه کاملی تربیت شود. شاید در میان فقها، امثال صاحب جواهر که یک دوره فقه را کاملا تحقیق و اجتهاد کرده باشند، کم پیدا شوند. تازه علم فقه یکی از علومی است که به نوعی با خداشناسی، معاد و مقدمات و مؤخرات آنها مربوط میشود. دانش انسان نسبت به فقه هم مراتب دارد. اولین حدی که ما از فقه بهعنوان یکی از علوم باید بیاموزیم، حد رساله عملیه است؛ این اندازه را هر مسلمانی باید بداند که وظیفهاش چیست و چه کار باید بکند. مرتبه بالاتر این است که با استدلالهایش آشنا بشود. مرتبه بالاتر این است که خود مجتهد شود تا برسد به مراتب عالی اجتهاد که مرزی برای آن نمیتوان تعیین کرد.
اگر بتوانیم چارچوبی برای مجموعه این علوم که محور آنها را توحید و نبوت و معاد تشکیل میدهد، در نظر بگیریم، نگاه جامع و فراگیری نسبت به اولویتها در کسب علوم پیدا میکنیم. اجمالا میدانیم که ما باید علومی را بیاموزیم. بزرگان ما دهها قرن زحمتها کشیده و حاصل آن را به ما تحویل دادهاند. اکنون ما مهمان آنها هستیم و از سفره آنها استفاده میکنیم. در خداشناسی باید بدانیم که خدای واحدی هست که این صفات ثبوتیه و سلبیه را دارد. باید بدانیم «صفات واجب عین ذاتش هستند» و «تعدد صفات او» به چه معناست. معاد نیز اجمالا از ضروریات دین است. اینکه ما در عالم دیگری زنده خواهیم شد و آن آغاز یک زندگی ابدی است که به طور کلی دو خانه دارد؛ یکی خانه سعادت به نام بهشت و یکی خانه شقاوت به نام دوزخ. آن عالم ظرف زندگی ابدی است و هر چه در دنیاست، مقدمهای برای آن است و زندگی حقیقی ما از وقتی شروع میشود که قیامت به پا میشود؛ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ.[2] اینها از ضروریات دین است و نصوص قرآن دلالت بر آن دارد و برای اثبات آن نیازی به اجتهاد نیست. مرتبهای از این علوم، علوم فطری و خدادادی است که خداوند متعال به وسیله عقل به انسان میدهد، ولی اینها کافی نیست و لطف خداوند اقتضا کرده است که به وسیله وحی کمبودهای معلومات ما را جبران کند. بنابراین مجموع عقل و وحی راه زندگی را به ما نشان میدهد.
روح دعوت انبیا و مقام کمال انسان که موجب سعادت ابدی او میشود، قرب خداست و قرب خدا نیز فقط در سایه عبادت او حاصل میشود؛ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ[3] انبیا نیز آمدهاند و به ما راه عبادت و بندگی که همان راه سعادت است را نشان داده اند. آنها به ما گفتند چگونه رفتار کنید تا بنده باشید تا در آن عالم قرب خدا داشته باشید. قرب خدا مقامی بسیار عالی است که قرآن درباره آن تعبیر فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِیكٍ مُّقْتَدِرٍ؛[4] بهکار میبرد و تعبیر عرفی آن جِوار خداست. نام این مقام همسایگی خداست. این مقام همان مقامی است که همسر فرعون درباره آن گفت: رَبِّ ابْنِ لِی عِندَكَ بَیْتًا فِی الْجَنَّةِ.[5] رسیدن به این مقام یک راه بیشتر ندارد و آن بندگی است.
هدف از خلقت انسان، این بود که زمینه تکامل برای درک فیوضات بینهایت خدا فراهم شود. راه آن نیز فقط و فقط عبادت و بندگی است. نکتهای که باید به آن توجه کنیم این است که بندگی منحصر به نماز و روزه و امثال آن نیست. هر کار خداپسندی که برای خدا انجام بگیرد بندگی خداست؛ کاری که حسن فعلی داشته باشد و به نیت اطاعت خدا نیز انجام بگیرد. بنابراین باید دو کار بکنیم؛ یکی بدانیم که چه کارهایی را خدا میپسندد یا به عبارت دیگر چه کارهایی حسن فعلی دارد، که تا حدود زیادی عقل آنها را میفهمد، ولی به طور کامل نمیفهمد و همان جاهاست که وحی باید به کمک عقل بیاید و خدا انبیا را برای آن فرستاده است. اگر کاری را که فهمیدیم، کار خوب و خداپسندی است به نیت تقرب به خدا انجام دادیم، عبادت میشود؛ هر کاری باشد. حیوانیترین کارها را اگر دانستیم که خدا دوست دارد و به آن امر کرده، وقتی به نیت اطاعت او انجام دادیم، عبادت میشود و گاهی ثوابش از نماز و روزه نیز بیشتر است. گاهی در شرایطی (مثل درخواست یک دوست)، ثواب افطار کردن روزهای مثل روزه عید غدیر (که خیلی فضلیت دارد)، هفتاد برابر ثواب خود آن روزه است. با اینکه عمل خوردن است، اما چون خدا دوست دارد که بندهاش را خوشحال کنی، اگر این خوردن برای اطاعت خدا باشد ارزش دارد.
این حدیث را همه شنیدهایم که نهدهم عبادت کسب حلال است؛ الْعِبَادَةُ عَشَرَةُ أَجْزَاءٍ تِسْعَةُ أَجْزَاءٍ فِی طَلَبِ الْحَلَالِ.[6] البته در اینجا نکتهای هست که خیلیها از آن غفلت میکنند. برخی همه شبانهروزشان به فکر اندوختن ثروت هستند و میگویند ما از همه عباداتمان بیشتر است. شبانه روز در فکر این هستیم که کسب حلال کنیم؛ پس بیشترین عبادتها را ما داریم. پاسخ این انحراف همان نکتهای است که در تعریف عبادت گفتیم. گفتیم اگر کار خداپسند به نیت اطاعت خدا انجام شود، عبادت است. اما کسی که برای تفاخر یا حب مال به دنبال کسب حلال است، عبادت نکرده است. البته اگر کار حلال باشد، کار خوبی است، اما باید به نیت اطاعت خدا انجام بگیرد، تا ثواب داشته باشد. روایت نیز به دنبال بیان حسن فعلی این عمل است؛ البته قید «فی طلب الحلال» اشارهای به نیت نیز دارد. کسی که درصدد کار حلال است، نیتش این است که کار خداپسندی انجام بدهد. بنابراین غالبا نیتی هرچند ضعیف در او هست، مگر اینکه موانعی همچون تفاخر و تکاثر نگذارند آن نیت تأثیر خودش را ببخشد.
نکته دیگر این است که عبادت اعم از فعل و ترک است. گاهی ترک یک کار عبادت است. فردی که زمینه گناهی برایش پیدا شده و برای خدا آن را ترک میکند، عبادت کرده است. حتی این عبادت بالاتر از بعضی از عبادتهای ایجابی است. در روایات بالاترین عبادات ورع معرفی شده است و ورع همین است که وقتی انسان زمینه گناه برایش فراهم شود، خودداری کند.
در این بحث به دنبال شناخت علومی بودیم که در درجه بالای اولویت قرار میگیرند. این بحث را از مباحث فقهی که به ذهن ما نزدیکتر است آغاز میکنیم. بعضی از وظایف، عبادت ذاتی است؛ یعنی اصلا عنوان اولیه آنها در متفاهم عرفی، عبادت خداست. نماز و سجده از این نوع است. ولی بعضی دیگر از وظایف اینگونه نیست. فقها دستهای از این اعمال را جزو عبادات ذکر کردهاند. بعضی از بزرگان مثل حضرت امام رضواناللهعلیه برای آنها عنوان «افعال قربی» را به کار بردهاند. این اعمال، کارهایی است که شأنیت عبادت دارد و اگر انسان آنها را به قصد قربت انجام بدهد، عبادت است. مثلا اگر فرد در پرداخت زکات قصد قربت کرد، عبادت انجام داده است، اما اگر قصد قربت ندارد و به زور از او گرفتند، عبادت صورت نگرفتهاست. وظیفهای بر عهدهاش بوده و انجام داده است تا مالش حلال شود و به گناه و حرامخوری مبتلا نشود، اما ثواب در گروی قصد قربت است. اگر زکات را به قصد قربت داد، عبادت است و ثواب نیز میبرد. اما عبادات فقط اینها نیست و چیزهای دیگری نیز انسان را به قرب خدا میرساند. خداوند متعال از باب لطف و رحمت خودش، چیزهایی که مقدمه برای انجام عبادت است و انسان را برای تقرب توانا میکند، واجب یا مستحب قرار داده است. اینها را «واجبات توسّلی» میگوییم که فیحدنفسه واجب است و باید انجام بگیرد، اما اگر انسان هنگام انجام، قصد قربت کند تکامل نیز دارد. این یک معیار برای اعمال خداپسند است که هرچه در راه تقرب به انسان کمک کند گاهی واجب و مراتب نازلتر آن مستحب است. بهطور کلی تمام چیزهایی که برای انسان امکان انجام عبادت را فراهم میکند، در این دسته قرار میگیرد. براساس این تحلیل، همه عملیات جستوجو، زمینشناسی و حفرچاه برای تهیه آب وضو و همچنین تلاش برای حفظ سلامت بدن و معالجه امراض در شمار تکالیف مطلوب قرار میگیرد که فقط با یک شرط که همان قصد قربت است، عبادت میشود. این راه را خدا باز کرده است تا همه چیزهایی که مورد نیاز ما در جامعه و زندگی دنیاست، بتواند عبادت باشد. ملاک آن هم این است که این کارها به ما کمک میکند خدا را اطاعت کنیم و به او نزدیک شویم.
بر اساس آنچه گفتیم، مجموعه بسیار بزرگی از علوم، شغلها و فعالیتها، جزو عبادت بهشمار میآیند. ولی عبادات منحصر به اینها نیست. وقتی این مباحث را در مقیاس اجتماعی در نظر بگیریم به این نتیجه میرسیم که خداوند عالم را فقط برای من خلق نکرده است و همه مخلوقات را آفریده است برای اینکه به کمال برسند. بنابراین شرایطی که برای نزدیک شدن دیگران به خدا، نیاز است نیز از افعال قربی میشود و اگر با قصد قربت انجام بگیرد عبادت است. وقتی سخن از شرایط اجتماعی به میان میآید یکی از مهمترین چیزها امنیت است. اگر جامعه در معرض خطر دشمنان باشد، آرامش و آسایشی برای افراد نمیماند و نمیتوانند به طور کامل راه تقرب به خدا را طی کنند و عبادتهای مختلف را انجام بدهند. بنابراین تأمین امنیت نیز یکی از واجباتی است که اگر به قصد قربت انجام بگیرد، عبادت میشود. سرباز نیروی انتظامی که شب تا صبح در خیابان قدم میزند، اگر برای خدا کارش را انجام دهد، مثل کسی میشود که شب تا به صبح مشغول نماز شب و مناجات با خداست. این مسایل به کشور خودمان نیز ختم نمیشود. هدف خداوند از خلقت هر انسانی در هر جایی از دنیا تقرب به خداست و راه آن نیز بندگی اوست. انبیا آمدند راه را نشان بدهند و ما وظیفه داریم که هدف انبیا را گسترش بدهیم تا به همه دنیا برسد.
رحمت خدا از این هم وسیعتر است؛ خدا برای سگها و گربهها هم حق قائل شده است. گاهی احسان به پرندگان و حیواناتی که اصلا به آنها اعتنا نداریم هم عبادت خدا میشود. بنابراین کل زندگی ما میتواند عبادت باشد؛ البته اینها مراتب دارد و تا مراتب نزدیکتر انجام نگیرد نوبت به مراتب دورتر نمیرسد. تا انسان زن و فرزند خود را اصلاح نکرده، نوبت به همسایهها نمیرسد؛ قُوا أَنفُسَكُمْ وَأَهْلِیكُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ.[7] حتی در جهاد نیز ابتدا مناطق نزدیک مطرح است؛ قَاتِلُواْ الَّذِینَ یَلُونَكُم مِّنَ الْكُفَّارِ.[8]
هرچه تاکنون گفتیم همه مسائل ایجابی بود، ولی میدانیم که همیشه کسانی در جوامع بوده و خواهند بود که به این قوانین عمل نمیکنند و حتى مزاحم حقوق و انجام وظایف دیگران نیز میشوند. بنابراین در کنار عبادات باید دستگاه دیگری از شریعت داشته باشیم که مسائل حقوقی را تعیین کند. این مسایل باید رعایت شود، تا زمینه برای عبادت فراهم بشود. احکام حقوقی غیر از احکام عبادی است و در بخش معاملات فقه قرار میگیرد.
با اینکه احکام و حقوقی تعیین شده است و برای تعلیم و تربیت آن تلاش میشود، اما کسانی هستند که عمدا آن را رعایت نمیکنند و به مال و ناموس دیگران تجاوز میکنند. بنابراین خداوند احکام درجه دومی که ناظر به تخلف از احکام اولی است نیز وضع کرده است. این احکام که همان احکام کیفری است، ناظر به ترک احکام اوّلی است و شامل حدود، تعزیرات و... میشود که جعل آنها به منظور بازدارندگی است.
اکنون این پرسش مطرح میشود که ضامن اجرای این احکام کیفری کیست؟ روشن است که این کار به قدرت مدیریت و حاکمیتی نیاز دارد که ضامن اجرای آنها باشد. مدیریت این دستگاه را نمیتوان به عهده هر کسی گذاشت. بنابراین باید دستگاه دیگری تشریع شود که ضامن اجرای آن احکام باشد و با قضاوت، حقوق مردم را ادا کند، و با قدرت اجرا جلوی عصیانهای علنی را بگیرد. روشن است که این احکام به مسایل مادی منحصر نمیشود و شامل امنیت روحی نیز میگردد. باید با امر به معروف، نهی از منکر و جهاد، جلوی کسانی را گرفت که مانع اجرای احکام الهی و تحقق ارزشها میشوند.
همه آنچه تاکنون گفته شد، فقط در دایره فقه بود. فراموش نکنیم دهها علم دیگر وجود دارد که برخی از آنها از بعضی جهات کمتر از فقه نیست و شاید برتری هم داشته باشد. اگر بنا باشد همه افراد همه اینها را به طور کامل بیاموزند، دیگر به کار و زندگیشان نمیرسند. این است که بر کسانی واجب است که یاد بگیرند و نتیجه تحصیلات، تحقیقات و اجتهادهایشان را تحویل دیگران بدهند؛ فَلَوْلاَ نَفَرَ مِن كُلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآئِفَةٌ لِّیَتَفَقَّهُواْ فِی الدِّینِ وَلِیُنذِرُواْ قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُواْ الیهم؛[9] این تکلیف واجبی است و به نیاز خود شخص نیز منحصر نمیشود. بنابراین پرورش فقیه نیز یکی از وظایف است. این مجموعه معلوماتی است که ما باید به دست بیاوریم.
کسانی تصورات غلطی دارند و میگویند علم مطلقاً مطلوب است؛ درحالی که این چنین نیست. درست است که اقتضای حقیقتجویی انسان این است که همه چیز را بداند، ولی آن غریزه اولویتها را تعیین نمیکند. اولویتها به همان ترتیب که گفتیم از رأس هرم به قاعده تنزل پیدا میکند و تکثر مییابد.
افزون بر این، غیر از اینکه خود انسان باید به این علوم آگاه شود، باید کسانی مسئولیت آگاهانیدن دیگران و آموزش دادن به دیگران را بپذیرند. در مباحث امشب به استدلالهای عقلی تمسک کردم و به هیچ روایتی استناد نکردم. اگر روایاتی را که در باب علم وارد شده، ملاحظه کنید کاملاً میتوانید اینها را استخراج کنید. از افتخارات بزرگان علمای ما این است که مجموعههای روایی ما با «کتاب العلم» شروع میشود و اگر روایاتی که در باب علم از اهلبیت به ما رسیده است، جمعآوری کنیم، کتاب قطوری میشود. در جلسه آینده مقداری از بحثهایی که امشب با اعتبارات عقلی بیان کردیم، با روایات تطبیق میدهیم، انشاءالله.
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1]. بقره، 156.
[2].عنکبوت، 64.
[3]. ذاریات، 56.
[4]. قمر، 55.
[5]. تحریم، 11.
[6]. بحارالانوار، ج100، ص9.
[7]. تحریم، 6.
[8]. توبه، 123.
[9]. توبه، 122.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/09/12، مطابق با دهم صفر 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(8)
محور بحثهایمان فضائل اخلاقی مربوط به خود شخص بود؛ فضایلی که اگر انسان تنها هم باشد باید بکوشد که آنها را کسب کند، برخلاف بعضی از فضائل اخلاقی که در ارتباط با جامعه و دیگران است. مثلاً حسن خلق در زندگی فردی معنی ندارد و جزو مسائلی است که قوام آنها به زندگی اجتماعی است، اما قوام توجه به خدا و زندگی ابدی، دلنبستن به لذتهای دنیا و چیزهایی از این قبیل، به وجود دیگران نیست؛ اگرچه دیگران نیز میتوانند در استفاده از آنها به انسان کمک کنند.
گفتیم اولین قدم این است که انسان از حالت غفلت بیرون آید و ببیند که کجاست، از کجا آمده، به کجا میرود و وظیفهاش چیست. پس از آن نوبت به قدم دوم که تحصیل علم برای پاسخ به این پرسشهاست میرسد. ولی همه علوم در یک سطح نیستند. هر چه در سعادت و سرنوشت انسان اثر بیشتری داشته باشد، اهمیت بیشتری دارد. از آنجا که سعادت ابدی ما در گرو عبادت و اطاعت خداست و هیچ راه دیگری ندارد، شناختن هدف و آنچه مربوط به اصل مسأله بندگی خداست، در درجه اول قرار دارد. البته بعضی چیزهاست که مطلوبیت ذاتی ندارد ولی اگر نباشد انسان نمیتواند آن مراحل را طی کند. برای مثال، غذاخوردن خودبهخود عبادت نیست. انسان غذا میخورد تا سیر بشود و ادامه حیات بدهد، ولی اگر انسان غذا نخورد، زنده نمیماند تا عبادت كند. اینگونه مسایل اگرچه خود ذاتاً عبادت نیستند ولی اگر بهعنوان مقدمه عبادت انجام بگیرند، عبادت میشوند. ازاینروست که کسب روزی حلال، به قصد توانایی بر انجام وظایف و محتاج نبودن به دیگران، عبادت میشود. انسانی را فرض کنید که مثلاً پول را دوست دارد و زحمتی کشیده و پول فراوانی بهدست آوردهاست، سپس موعظهای میشنود یا کتابی میخواند و به یادش میآید که تکالیفی نیز دارد و خداوند زکات و خمسی بر او واجب کرده است و قصد میکند که وظایفش را انجام بدهد. چنین فردی از هنگامی که قصد میکند این کارها را انجام بدهد، همان زحمتش نیز عبادت میشود، اما زحمتهایی که برای پول کشیده بود، عبادت نیست؛ چون قصد خدا در آنها نبود و آنها را برای دلش جمع کرده بود. اما کسیکه از روز اول که بهدنبال کار میرود، قصدش این است که آن را در راه خیر صرف کند، هر قدمی که برمیدارد، عبادت است. سایر تلاشهای انسان و از جمله علمآموزی نیز همینطور است. آن علمآموزیی عبادت است که یا خودش متن عبادت باشد و یا مقدمه باشد برای این که انسان بتواند عبادت را خودش انجام بدهد یا در سطح جامعه آن را ترویج كند.
مطالب بالا حاصل تحلیلهایی عقلی بود که در این زمینه داشتیم. در جلسه گذشته گفتیم که خوب است مروری روی روایات بکنیم و ببینیم کلمات اهلبیتعلیهمالسلام در این زمینه چیست. این مرور چند فایده دارد؛ اولا ما معتقدیم (و تجربه نیز نشان داده است) که کلمات خداوند متعال و پیامبر و اهلبیت صلواتاللهعلیهماجمعین نورانیتی دارد و آنهایی که دل آگاهی دارند، وقتی آیه قرآن یا حدیثی را میشنوند، احساس میکنند دلشان نورانی شده و صفایی پیدا کردهاند. بنابراین باید به اندازه توان و وسعمان از آن بیانات استفاده کنیم، تا دلمان نورانی بشود. ثانیاً در بحثهای عقلی امکان اشتباه در مقدمات یا تمام نبودن استدلالها و مغالطه وجود دارد، اما وقتی انسان میبیند آیات و روایات نیز همان مضمون را افاده میکنند، مطمئن میشود که درست فکر کرده است. بنابراین عقل و وحی یکدیگر را تقویت میکنند و هم بیانات وحیانی باعث میشوند که به تفکرات عقلانی بیشتر مطمئن بشویم و هم تحلیلهای عقلی جبران ضعف روایت و امثال آنرا میکند.
اینکار برای ما طلبهها فایده دیگری نیز دارد. وقتی ما به نکتههایی که در این روایات بیانشده توجه میکنیم، قدر توفیقی را که خدا به ما داده است، میدانیم. وقتی انسان بیانات اهلبیت را درباره علم و اهمیت آن میبیند، مطمئن میشود که این راه حساب دیگری دارد و اگر قدر آنرا بدانیم و نیتمان خالص شود، با مشاغل دیگر بسیار متفاوت است. نکته دیگر که در جلسه گذشته نیز گفتم این است که اگر بخواهیم همه روایاتی را که در باب علم وارد شده است بخوانیم، سالها باید درباره آنها بحث کنیم. این است که بعضی از روایاتی که بهنظر میرسد از جهتی امتیازی دارند، قرائت میکنم.
از امام صادق صلواتاللهعلیه روایت شده که فرمود: الْعَامِلُ عَلَى غَیْرِ بَصِیرَةٍ كَالسَّائِرِ عَلَى غَیْرِ الطَّرِیقِ لَا یَزِیدُهُ سُرْعَةُ السَّیْرِ إِلَّا بُعْداً؛[1] کسیکه تلاش میکند، اما بصیرت ندارد و نمیداند چه کار باید بکند، همانند کسی است که میخواهد به جایی برود، اما راه را گم کرده است و از راه دیگری میرود. چنین کسی هرچه شتاب میگیرد، از هدفش دورتر میشود.
برخی این فرهنگ را ترویج میکردند که خوب است انسان اهل حرکت باشد و خودِ حرکت، مطلوبی ذاتی است. برخی از نویسندگان برجسته و معروف ما در این زمینه قلمفرساییها کردند و هنوز نیز کمابیش آثارشان مورد توجه است. آنان تاکید میکردند: «نایست! حرکت کن، راه پیدا میشود؛ نگو اول راه را پیدا کنم سپس حرکت میکنم!» ولی این رویکرد با منطق اسلام سازگار نیست. اگر میخواهی حرکت کنی، ابتدا باید راه را یاد بگیری. اگر راه را ندانی، ممکن است هر چه بیشتر پیش میروی و سرعت میگیری، از هدف دورتر بشوی. تا ندانیم باید از کجا و چگونه برویم، حرکت ضمانتی برای پیشرفت ما ندارد. ممکن است این حرکت به ضرر ما تمام بشود و ما را دور کند.
به سندهای متعدد از طریق شیعه و غیرشیعه نقل شده است که قال رسولالله صلیاللهعلیهوآله: طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِیضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ أَلَا وَإِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ بُغَاةَ الْعِلْم؛[2] تحصیل علم بر هر مسلمانی واجب است. خداوند جویندگان علم را دوست دارد. در این روایت ممکن است کسانی تصور کنند که چون روایت درباره نوع علم سخنی نگفته شامل هر علمی میشود، که پاسخ آن با استفاده از روایات بعدی مشخص میشود.
روایت دیگری از امام صادق صلواتاللهعلیه است که: لَوْ عَلِمَ النَّاسُ مَا فِی الْعِلْمِ لَطَلَبُوهُ وَلَوْ بِسَفْكِ الْمُهَجِ وَخَوْضِ اللُّجَج؛[3] اگر مردم میدانستند علم چقدر ارزش دارد، بهدنبال آن میرفتند، ولو مستلزم ریختن خونها و فرو رفتن در دریاها باشد. این روایت به این معناست که اگر مردم ارزش علم را میدانستند، حتی اگر احتمال میدادند که در راه کسب علم خونشان ریخته شود یا زحمتهایی همچون فرو رفتن در دریاها را متحمل شوند، باز هم به دنبال کسب علم میرفتند؛ آنقدر علم ارزش دارد که این ریسکها را میطلبد.
در روایت دیگری از امیرمؤمنان سلاماللهعلیه نقل شده است که لَاكَنْزَ أَنْفَعُ مِنَ الْعِلْمِ؛[4] هیچ گنجی سودمندتر از علم نیست. خیلیها برای یافتن گنج زحمتهای بسیاری میکشند و گاهی سالها به دنبال آنند. امیرمؤمنان میفرماید: نفع هیچ گنجی به اندازه نفع علم نیست. به دنبال علم برو! در روایتی دیگر امام صادق سلاماللهعلیه از حضرت لقمان نقل فرموده است که ایشان به فرزندش گفت: یَا بُنَیَ، اجْعَلْ فِی أَیَّامِكَ وَلَیَالِیكَ وَسَاعَاتِكَ نَصِیباً لَكَ فِی طَلَبِ الْعِلْمِ، فَإِنَّكَ لَنْ تَجِدَ لَكَ تَضْیِیعاً مِثْلَ تَرْكِهِ.[5] لقمان نصایحی به فرزندش دارد که بهدلیل مؤثر و مفید بودن آنها، قرآن نیز بخشی از آنها را نقل کرده است. امام صادقعلیهالسلام میفرماید: از جمله نصیحتها این بود که فرزندم! در بین روزها، شبها و ساعات زندگیات بخشی را برای تحصیل علم قرار بده! که ترک تحصیل علم خسارتی است که هیچ چیز جایش را نمیگیرد. شاید کسی بگوید این کلام نیز اطلاق و عموم دارد و شامل هر علمی میشود. ولی همانطور که در گذشته نیز گفتیم اینگونه بیانات در مقام اطلاق نیست و فقط میخواهد اصل مساله را بفرماید که غیر از عمل، بابی برای ارزشها نسبت به علم داریم. این روایات در مقام بیان ارزشمندبودن علم است، اما درباره اینکه چه علمی ارزشمند است باید به روایات و ادله دیگر مراجعه کنیم.
شیخ طوسی در امالی از پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله نقل کرده است که ایشان فرمودند: مَنْ خَرَجَ یَطْلُبُ بَاباً مِنْ عِلْمٍ[6]؛ کسی که در طلب بابی از علم خارج شود...؛ (تا اینجای روایت انسان تصور میکند که منظور دری از هر علمی است. چون لفظ «علم» در روایت، نکره است و درباره باب نیز نفرموده است که چه بابی. اما در ادامه روایت قید آنرا میفرماید)؛ لِیَرُدَّ بِهِ بَاطِلًا إِلَى حَقٍّ أَوْ ضَلَالَةً إِلَى هُدًى، كَانَ عَمَلُهُ ذَلِكَ كَعِبَادَةِ مُتَعَبِّدٍ أَرْبَعِینَ عَاماً؛ کسیکه دنبال علم میرود به این نیت که حقی را احیا کند یا باطلی را که خود را به جای حق نشان داده، ابطال کند، ارزش این علمش بیش از ارزش چهل سال عبادت کسی است که کارش عبادت باشد. این روایت اشاره دارد به این که مراد از علمهای ارزشمند در روایت، علومی است که این خاصیت را داشته باشد که بتواند جلوی باطل را بگیرد و مردم را از گمراهی نجات بدهد و اگر علمی این فایدهها را نداشته باشد، دستکم این اندازه ارزش ندارد.
روایت دیگری از پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نقل شده که فرمودند: اطْلُبُوا الْعِلْمَ فَإِنَّهُ السَّبَبُ بَیْنَكُمْ وَ بَیْنَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَ؛[7] دنبال علم بروید؛ چون علم رابطهای است بین شما و خدا. روشن است علمی که رابطه بین انسان و ابلیس باشد این خاصیت را ندارد. بنابراین ارزش علم برای این است که ـطبق همان تحلیلی که کرده بودیمـ ما را به هدف که همان قرب خداست، نزدیک میکند. از امام صادق صلواتاللهعلیه درباره معنای این فرمایش پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله که النَّظَرَ إِلَى وَجْهِ الْعَالِمِ عِبَادَةٌ [8]پرسیدند. حضرت فرمود: هُوَ الْعَالِمُ الَّذِی إِذَا نَظَرْتَ إِلَیْهِ ذَكَّرَكَ الْآخِرَةَ وَ مَنْ كَانَ خِلَافَ ذَلِكَ فَالنَّظَرُ إِلَیْهِ فِتْنَةٌ؛ نگاه به صورت عالمی عبادت است، که نگاه به صورت او تو را به یاد آخرت بیندازد. اگر اینطور نبود و مثلاً شما را بیشتر به دنیا دعوت میکرد، نه تنها ثوابی ندارد و عبادت نیست؛ بلکه فتنه است و میتواند وسیله گمراهی بشود.
شیخ صدوق از امیرمؤمنان علیهالسلام نقل میکند که ایشان فرمودند: تَعَلَّمِ الْعِلْمَ فَإِنَ تَعَلُّمَهُ حَسَنَةٌ وَمُدَارَسَتَهُ تَسْبِیحٌ وَالْبَحْثَ عَنْهُ جِهَادٌ وَتَعْلِیمَهُ مَنْ لَا یَعْلَمُهُ صَدَقَةٌ؛[9] علم بیاموزید؛ زیرا علم این خاصیتها را دارد: فَإِنَ تَعَلُّمَهُ حَسَنَةٌ؛ یاد گرفتنش فضلیت است و برایتان ثواب دارد. مُدَارَسَتَهُ تَسْبِیحٌ؛ مطالعه، بحث و فکر کردن در اطراف آن همانند این است که مشغول تسبیح خدا باشید. وَالْبَحْثَ عَنْهُ جِهَادٌ؛ تحقیق و حل کردن مسائل آن ثواب جهاد دارد؛ وَتَعْلِیمَهُ مَنْ لَا یَعْلَمُهُ صَدَقَةٌ؛ علم را به کسی بیاموزید همانند این است که مالی را انفاق میکنید و ثواب صدقه دارد. فَهُوَ أَنِیسٌ فِی الْوَحْشَةِ وَصَاحِبٌ فِی الْوَحْدَةِ؛ علم انیس شماست و در تنهایی شما را از وحشت درمیآورد. وَسِلَاحٌ عَلَى الْأَعْدَاءِ؛ سلاحی است که در مقابل دشمنان از آن استفاده میکنید. وَزَیْنُ الْأَخِلَّاءِ؛ دوستانی که اهل علم باشند، زینت شمایند و شما هم اگر عالم باشید برای دوستانتان زینتید. یَرْفَعُ اللَّهُ بِهِ أَقْوَاماً یَجْعَلُهُمْ فِی الْخَیْرِ أَئِمَّةً یُقْتَدَى بِهِمْ؛ خداوند به واسطه علم، کسانی را به درجاتی میرساند که پیشوایان مردم شوند و دیگران به آنها اقتدا کنند. عالم این سعادت را پیدا میکند که نه تنها خود را اصلاح میکند؛ بلکه وسیله اصلاح دیگران میشود و دیگران نیز از او تبعیت میکنند و راه حق را پیدا میکنند. یُرْمَقُ أَعْمَالُهُمْ وَیُقْتَبَسُ آثَارُهُمْ؛ اعمالشان مورد توجه دیگران قرار میگیرد و از آثارشان اقتباس میکنند و از علم آنها منتفع میشوند. وَتَرْغَبُ الْمَلَائِكَةُ فِی خَلَّتِهِمْ یَمْسَحُونَهُمْ بِأَجْنِحَتِهِمْ فِی صَلَوَاتِهِمْ؛ فرشتگان علاقه دارند که با عالم دوست ورفیق بشوند. وقتی به نماز میایستد، بالهایشان را بر سر و صورتش میکشند.
در ادامه روایت دلیل این خواص را اینگونه بیان میکند که لِأَنَّ الْعِلْمَ حَیَاةُ الْقُلُوبِ؛ علم دلها را زنده میکند. قرآن معتقد است که دل و روح انسان نیز حیات و مرگی دارد. حیات فقط برای این بدن نیست که وقتی قلب از کار میافتد، بگوییم مرده است. کسانی هستند که بدنشان خیلی قوی است و خوب کار میکند، ولی در منطق قرآن مردهاند؛ إِنَّكَ لَا تُسْمِعُ الْمَوْتَى؛[10] أَوَ مَن كَانَ مَیْتًا فَأَحْیَیْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ.[11] چیزی که باعث میشود دلها نمیرد و زنده شود، علم است. حال باید دید کدام علم است که انسان را از جرگه مردگان خارج و زنده میسازد. خداوند در آیه 46 سوره حج میفرماید: فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَكِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ؛ نابینایی این نیست که چشمهای ظاهریتان نبیند؛ نابینایی این است که دلتان نبیند. همچنان که دل حیات و ممات دارد، بینایی و کوری نیز دارد. برخی از دلها کور است و هر چه به آنها القا شود درک نمیکنند.
ادامه روایت میفرماید: وَیَمْنَحُهُ مُجَالَسَةَ الْأَخْیَارِ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ؛ علم انسان را در دنیا و آخرت همنشین خوبان میگرداند. اهل گناه و فساد، هیچگاه بهدنبال رفاقت با عالم نیستند. آنها دنبال کسی میروند که همکار خودشان باشد. کسانی با عالم رفیق میشوند که یا از علمش استفاده کنند یا از همنشینی با او لذت ببرند. عالمان همانگونه که در دنیا همنشین خوبان هستند، در آخرت نیز خداوند، عالمان را در بهشت با امثال خودشان همنشین میکند و آنها از مجالست با آنها لذت میبرند. بِالْعِلْمِ یُطَاعُ اللَّهُ وَیُعْبَدُ؛ تنها با علم است که خداوند پرستش و اطاعت میشود. کسیکه علم نداشته باشد، خدا را نمیشناسد و نمیداند چگونه باید خدا را اطاعت کند. وَبِالْعِلْمِ یُعْرَفُ اللَّهُ وَیُوَحَّدُ؛ با علم است که خدا شناخته و یگانگی او اثبات میشود. وَبِالْعِلْمِ تُوصَلُ الْأَرْحَامُ؛ صله رحم در سایه علم حاصل میشود. وَبِهِ یُعْرَفُ الْحَلَالُ وَالْحَرَامُ؛ با علم است که حلال و حرام شناخته میشود که مصداق روشناش علم فقه است. وَالْعِلْمُ إِمَامُ الْعَقْلِ؛ برای توضیح این فراز از این مثال استفاده میکنیم. ما انسانها چشم داریم و چشم سالم میتواند ببیند. اما آیا چشم همیشه و همهجا میبیند؟! در تاریکی مطلق همین چشم سالم چیزی را نمیبیند. یعنی شرط دیدن این است که نوری بتابد. ممکن است انسان قوه عاقله داشته باشد و بتواند تشخیص بدهد، اما وقتی ماده علم در اختیار عقل نباشد، عقل نیز کاری نمیتواند بکند. علم غذای عقل است؛ مادهای است که عقل روی آن کار میکند. به تعبیر این روایت، علم امام عقل است. عقل پس از نگاه به علم، قضاوت میکند. بنابراین به کمک علم است که عقل میتواند قضاوت کند.
با توجه به آیات و روایات بالا، اجمالا بهدست میآید که ملاک ارزش علم، آن است که انسان را به هدف نزدیک کند. چنین علمی یا علم خداشناسی و خداپرستی است، و یا علمی است که زمینه خداپرستی و اطاعت خدا را فراهم میکند؛ البته علم دوم شرطی دارد و آن این است که انسان آن علم را با این نگاه و نیت تحصیل کند.
روایت بسیار جالبی شیخ طوسی در امالی ذکر کرده است که رسول خداصلیاللهعلیهوآله فرمودند إن العبد إِذَا خَرَجَ فِی طَلَبِ الْعِلْمِ نَادَاهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ فَوْقِ الْعَرْشِ؛[12] خداوند کسی را که در راه علم تلاش میکند، ندا میکند؛ یعنی با او صحبت میکند، اگرچه او نمیشنود ولی خدا پیامش را برای او میفرستد که: مَرْحَباً بِكَ یَا عَبْدِی؛ خوشا به حال تو! خوش آمدی! خوب رفتاری کردی! أَ تَدْرِی أَیَّ مَنْزِلَةٍ تَطْلُبُ وَأَیَّ دَرَجَةٍ تَرُومُ ؛ میدانی بهدنبال چه جایگاهی میروی و چه درجهای را میطلبی؟ میدانی میخواهی به چه مقامی برسی؟ سپس خداوند خود پاسخ میدهد که بدان به دنبال چه میروی؛ تُضَاهِی مَلَائِكَتِی الْمُقَرَّبِینَ لِتَكُونَ لَهُمْ قَرِیناً؛ با این کار، به ملائکه شباهت پیدا میکنی و با این شباهت قرین ملائکه میشوی. سپس خداوند بشارت میدهد که لَأُبَلِّغَنَّكَ مُرَادَكَ وَ لَأُوصِلَنَّكَ بِحَاجَتِكَ؛ من تو را به مرادت میرسانم و حاجتت را روا خواهم کرد. در روایتی است که این حدیث در حضور امام سجاد صلواتاللهعلیه نقل شد[13] و از ایشان درباره معنای آن پرسیدند که انسان چگونه با درسخواندن شبیه ملائکه میشود، و اینها چه ربطی با هم دارند؟ قَالَ: أَ مَا سَمِعْتَ قَوْلَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَ: شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِیزُ الْحَكِیمُ؛ امام علیهالسلام به آیه 18 از سوره آلعمران استناد کردند که خدا میفرماید سه گروه شاهد بر توحید هستند: یکی خود خدا، دوم ملائکه و سوم اولوا العلم. بنابراین اولوا العلم، قرین ملائکه شدهاند. کسی که تحصیل علم میکند، جزو اولوا العلم میشود و وقتی جزو اولوا العلم شد، قرین ملائکه میگردد. البته این درباره علمی است كه نتیجهاش توحید باشد. سپس حضرت اضافه میفرماید: فَبَدَأَ بِنَفْسِهِ وَثَنَّى بِمَلَائِكَتِهِ وَثَلَّثَ بِأُولِی الْعِلْمِ؛ خداوند در این آیه سه شاهد را برای توحید ذکر کرده است. ابتدا خودش، در درجه دوم ملائکه، و شاهد سوم را اولی العلم قرار داد؛ البته حضرت میفرماید اولو العلم نیز درجاتی دارند؛ سَیِّدُهُمْ مُحَمَّدٌ وَثَانِیهِم عَلِیٌّعلیهالسلام وَثَالِثُهُمْ أَهْلُهُ وَأَحَقُّهُمْ بِمَرْتَبَتِهِ بَعْدَهُ قَالَ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ ثُمَّ أَنْتُمْ مَعَاشِرَ الشِّیعَة؛ در درجه اول از اولو العلم پیامبر صلیاللهعلیهوآله است، سپس امیرالمؤمنین و ائمه معصومین علهیمالسلام، و در درجه بعد شما که از علوم ما فرا میگیرید؛ شمایی که از علوم ما استفاده میکنید، قرین ملائکه و قرین انبیا هستید.
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1]. کافی، ج1، ص43.
[2]. کافی، ج1، ص30.
[3]. بحارالانوار، ج1، ص177.
[4]. کافی، ج8، ص19.
[5]. امالی، ص68.
[6]. امالی، ص619.
[7]. امالی، ص29.
[8]. مجموعه ورام، ج1، ص84.
[9]. امالی، ص616.
[10]. نمل، 80.
[11]. انعام، 122.
[12]. بحارالانوار، ج1، ص180، به نقل از امالی.
[13]. نظیر این روایات کم است. اینگونه روایات هم تایید نقل آنها از پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله است و هم جالب است که کسی بیاید از امام درباره معنی روایتی که پیغمبر اکرم فرمودهاند بپرسد و ایشان تفسیر کنند.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/09/19، مطابق با هفدهم صفر 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(9)
در جلسات گذشته درباره فضلیت علم صحبت کردیم و گفتیم فطرت انسان خواستار آگاه بودن و دانستن است و علم در همه ادیان، اقوام و مکاتب عالم جایگاه برجستهای دارد، ولی این سخن بدین معنا نیست که همه دانستنیها در یک سطح از ارزش باشند؛ بلکه براساس دلائل عقلی میتوانیم اثبات کنیم که ارزش علوم مختلف براساس تأثیری که در سعادت ابدی انسان دارد، متفاوت است.
عامل دیگری که در همه امور ارزشمند دینی و از جمله علم مطرح است، نیت است. در جلسه گذشته عرض کردم که روایات بسیاری هم درباره اصل فضلیت علم و هم درباره درجات علوم و ارزشهای آنها و هم درباره نیت و سایر مسائلی که مربوط به علم و عالم است وجود دارد که مجموعه آنها کتابهای بزرگی را تشکیل داده است. ضمنا اشاره کردم که از افتخارات مذهب شیعه این است که حتی در قدیمیترین مجموعههای روایی شیعه، اولین باب مربوط به عقل و علم است و این نشانه آن است که بزرگان ما که در مکتب اهل بیت تربیت شده بودند، میدانستند که در هر زمینهای بخواهند کار کنند، ابتدا باید بدانند که چه علمی ارزش دارد و از چه راهی باید آن را کسب کرد و چه وظایفی بر عهده عالم میآید. در جلسه گذشته به عنوان نمونه چند روایت از هر باب را بررسی کردیم و به دنبال آن امشب نیز چند روایت خدمت عزیزان قرائت میکنیم.
روایت اول از نصیحتهای لقمان به فرزندش است که مرحوم صدوق در کتاب خصال آنرا از امام صادق صلواتاللهعلیه نقل کرده است: وَلِلْعَالِمِ ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ: الْعِلْمُ بِاللَّهِ وَبِمَا یُحِبُ وَبِمَا یَكْرَهُ؛[1] عالمی که مطلوب و ارزشمند است، سه علامت دارد. اول اینکه خدا را بشناسد. دوم ببیند خدا چه چیزی را دوست دارد، و سوم ببیند که خدا چه چیزی را دوست ندارد. این سه علم، ضروریترین علمهایی است که ما باید آنها را کسب کنیم. علوم دیگر به تعبیر برخی از روایات، علوم لازم نیستند بلکه فضل است، و هرچند اگر انسان آنها را داشته باشد خوب است ولی اگر نداشته باشد نیز ضرری نمیکند.
در روایت دیگری امام صادق علیهالسلام چهار چیز را به عنوان علم مهم ذکر فرمودهاند؛ وَجَدْتُ عِلْمَ النَّاسِ كُلِّهِمِّ فِی أَرْبَعٍ: أَوَّلُهَا أَنْ تَعْرِفَ رَبَّكَ وَالثَّانِیَةُ أَنْ تَعْرِفَ مَا صَنَعَ بِكَ؛[2] علم همه انسانها را بررسی کردم و محور آنها را چهار چیز یافتم. اول؛ شناخت خداست. دوم؛ بدانی که خدا برای تو چه کارهایی انجام داده است. یعنی نعمتهای خدا را بشناسی. چه نعمتهایی که در وجود تو قرار داده و چه نعمتهایی که در بیرون از وجود توست. شناخت نعمتها باعث میشود که انسان درصدد شکر نعمتها برآید و قدر نعمتهای خدا را بداند. وَالثَّالِثَةُ أَنْ تَعْرِفَ مَا أَرَادَ مِنْكَ؛ پس از آنکه نعمتها را شناختی، باید بدانی که خداوند چه چیزی از تو میخواهد. البته هر چه بخواهد برای نفع توست و او نیازی به اعمال تو ندارد، ولی باید بدانی که خدایی که تو را خلق کرده است، این امتیازات و نعمتها را به تو داده است که چه کنی؟
تا اینجای روایت تقریبا بر روایت دیگر نیز تطبیق میکند، اما این روایت یک جمله اضافه دارد که نکته مهمی است و آن این است که أَنْ تَعْرِفَ مَا یُخْرِجُكَ مِنْ دِینِكَ؛ گاهی انسان بهدنبال تحصیل علم میرود و چیزهایی را که خداوند از او میخواهد یاد میگیرد، اما در مقام تطبیق، غفلتهایی میکند یا کسانی مغالطه میکنند و شبهههایی را به او القا میکنند. بنابراین غیر از این که ما باید دین را بشناسیم، باید بدانیم چه چیزی موجب این میشود که ما از دین جدا شویم. باید مرزها را خوب بشناسیم. مثلا عبادت خدا خیلی خوب است، اما کسانی به بهانه عبادت خدا راههایی را پیشنهاد میکنند و چیزهایی میگویند که مبغوض خداست. وقتی انسان نداند که اینها او را از راه خدا دور میکند، تصور میکند که این هم بندگی خداست. نمونههایش همیشه فراوان بوده است، اما در این زمان نمونههای بارزی داریم که عدهای به بهانه اینکه کسانی کاری که به نظر آنها خلاف اسلام است انجام دادهاند، میگویند اینها کافر شده و قتلشان واجب است. این برای این است که مرز دین را درست نمیشناسند و نمیدانند که چه چیزی باعث میشود انسان دیندار شود و چه چیزی باعث میشود از دین خارج شود.
در روایت دیگری از پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نقل شده که فرمودند: خداوند به یکی از انبیا اینگونه وحی کرد که قُلْ لِلَّذِینَ یَتَفَقَّهُونَ لِغَیْرِ الدِّینِ وَیَتَعَلَّمُونَ لِغَیْرِ الْعَمَلِ وَیَطْلُبُونَ الدُّنْیَا لِغَیْرِ الْآخِرَةِ- یَلْبَسُونَ لِلنَّاسِ مُسُوكَ الْكِبَاشِ وَقُلُوبُهُمْ كَقُلُوبِ الذِّئَابِ؛[3] خداوند ابتدا عدهای را معرفی میکند. سپس به پیامبر خود میگوید به اینگونه افراد این پیغام مرا برسان! آنها چه کسانی هستند؟ اولین ویژگی آنها این است که یَتَفَقَّهُونَ لِغَیْرِ الدِّینِ؛ درس میخوانند، تفقه میکنند، اما منظورشان خدمت به دین نیست، منظورشان این است که عنوان دنیوی پیدا کنند و از این راه منافع دنیا نصیبشان شود. وَیَتَعَلَّمُونَ لِغَیْرِ الْعَمَلِ؛ ویژگی دیگر آنها این است که درس میخوانند برای اینکه چیزهایی یاد بگیرند تا برای دیگران بگویند ولی برای عمل خودشان درس نمیخوانند. وَیَطْلُبُونَ الدُّنْیَا لِغَیْرِ الْآخِرَةِ؛ در این دنیا همه انسانها ناچارند که از امور دنیا استفاده کنند و از نعمتهای دنیا بهرهمند شوند و نیازهای خود را تأمین کنند، بعضی اینها را میخواهند تا بتوانند به مصالح اخروی و نعمتهای ابدی برسند؛ یعنی دنیا وسیله است برای اینکه بتوانند سعادت اخروی را کسب کنند، ولی کسانی هستند که خود دنیا برایشان هدف است. خدا میفرماید: اینان گرگانی در لباس میش هستند. أَلْسِنَتُهُمْ أَحْلَى مِنَ الْعَسَلِ وَأَعْمَالُهُمْ أَمَرُّ مِنَ الصَّبِرِ؛ زبانهایشان از عسل شیرینتر است و حرفهای زیبا میزنند، اما کارهایشان از صبر تلختر است. صبر نام درختی است که از عصاره آن برای ساخت دارو استفاده میکنند و مسکّن بسیار تلخی است. میفرماید به چنین کسانی این پیغام مرا برسان! بگو! إِیَّایَ یُخَادِعُونَ وَبِی یَسْتَهْزِءُونَ؛ آیا مرا فریب میدهند و مرا مسخره میکنند؟! لَأُتِیحَنَّ لَهُمْ فِتْنَةً تَذَرُ الْحَكِیمَ حَیْرَانا؛ آنها را به فتنهای مبتلا میکنم که حکیمترین انسانها در مقابل آن حیران بمانند! این عقوبتی است که چنین اشخاصی در دنیا به آن مبتلا میشوند. کسانیکه دنبال متاع دین میروند ولی مقصودشان دنیاست.
روایت دیگر را مرحوم شهید در منیة المرید از پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نقل کرده است که فرمودند: مَا ازْدَادَ عَبْدٌ عِلْماً فَازْدَادَ فِی الدُّنْیَا رَغْبَةً إِلَّا ازْدَادَ مِنَ اللَّهِ بُعْدا؛[4] اگر کسی علمی را تحصیل کرد، ولی به دنبال افزایش علم، رغبت و علاقهاش به دنیا افزوده شد، بداند که هر قدمی برای تحصیل علم برمیدارد، باعث دوری او از خدا میشود؛ هر چه علمش بیشتر میشود، از خدا دورتر میشود. بنابراین هر علمی آن ارزش مطلوب را ندارد، بلکه برای ارزشمند شدن علم دو چیز شرط است؛ هم علم باید علم صحیحی باشد و حسن فعلی داشته باشد، و هم تحصیل علم باید به نیت کسب رضای خدا باشد. باز در روایت دیگری آمده است؛ كُلُّ عِلْمٍ وَبَالٌ عَلَى صَاحِبِهِ إِلَّا مَنْ عَمِلَ بِهِ؛[5] اگر علم بیاموزد ولی خودش به آن علم عمل نکند، این علم وبال او میشود.
از امام باقر سلاماللهعلیه نیز روایت شده است که فرمودند: مَنْ طَلَبَ الْعِلْمَ لِیُبَاهِیَ بِهِ الْعُلَمَاءَ أَوْ یُمَارِیَ بِهِ السُّفَهَاءَ أَوْ یَصْرِفَ بِهِ وُجُوهَ النَّاسِ إِلَیْهِ فَلْیَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ؛[6] این روایت اهمیت نیت را بیان میکند. نمیفرماید علم بدی است. نه همان علم خوب و مطلوب (بلکه علم واجب) را اگر کسی یاد بگیرد، لِیُبَاهِیَ بِهِ الْعُلَمَاءَ؛ به نیت مفاخره و مباهات با علما؛ أَوْ یُمَارِیَ بِهِ السُّفَهَاءَ؛ بخواهد باب مناظره را باز کند و این و آن را بکوبد تا بگویند این آدم خیلی حرّاف و سخندان است؛ و یا این علم را وسیلهای قرار بدهد که توجه مردم را به خودش جلب کند، چنین کسی از هماکنون جایگاه خودش را در آتش تعیین کرده است. این شاید کوبندهترین حدیثی باشد که تأثیر نیت را در تعیین ارزش رفتار انسان بیان میکند.
روایت دیگر از مواعظ حضرت عیسی علینبیناوآلهوعلیهالسلام به حواریینش است. معمولا برای موعظه از دو راه انذار و تبشیر استفاده میشود. در تربیت نیز به حسب شرایط مختلف، گاهی مربی بیشتر روی نقطههای ضعف مستمعان تکیه میکند و آنها را ملامت و توبیخ میکند، و گاهی برعکس آنها را تشویق میکند تا به انجام کار خوب بیشتر مایل شوند. هر دو روش بهجای خود صحیح است. در اینجا نیز حضرت عیسی سلاماللهعلیه از روش توبیخ استفاده کرده، میفرماید: تَعْمَلُونَ لِلدُّنْیَا وَأَنْتُمْ تُرْزَقُونَ فِیهَا بِغَیْرِ عَمَلٍ؛[7] شما میبینید که در دنیا گاهی بدون هیچ تلاشی روزی داده میشوید. از همان ابتدا که متولد میشویم بدون اینکه خود تلاشی کنیم روزی میخوریم. خداوند روزی ما را در سینه مادر قرار میدهد. بعد از آن نیز همینگونه است. بسیاری از منافعی که نصیب انسان میشود و روزیهای عامی که از آنها استفاده میکنیم مثل هوا، نور خورشید و آب دریا و رودخانهها همه مجانی است. تازه برای آنچه باید تلاش کنیم نیز قدرت، توفیق و وسایلش را خداوند فراهم میکند و بالاخره اینطور نیست که اگر کسی کار نکند حتما از گرسنگی بمیرد. بنابراین روزی دنیا فقط در گرو عمل نیست؛ البته عمل بیتأثیر نیست و اثر خودش را دارد، اما این طور نیست که اگر یک کسی کاری نکرد از گرسنگی حتما بمیرد. حضرت عیسى میفرماید: شما هر چه تلاش دارید برای همین روزی دنیا انجام میدهید و با این که روزیتان در گرو عملتان نیست، اما هر چه نیرو دارید صرف کسب همین دنیا میکنید. وَلَا تَعْمَلُونَ لِلْآخِرَةِ وَأَنْتُمْ لَا تُرْزَقُونَ فِیهَا إِلَّا بِالْعَمَل؛ ولی میدانید که یک زندگی ابدی در پیش دارید که روزی آنجا را فقط با عمل به شما میدهند، ولی برای آنجا کار نمیکنید. این چه عقلی است که شما دارید؟! وَیْلَكُمْ عُلَمَاءَ سَوْءٍ؛ الْأَجْرَ تَأْخُذُونَ وَ الْعَمَلَ تُضَیِّعُونَ؛ ای عالمان بد وای بر شما! شما مزد را میگیرید، اما عملش را انجام نمیدهید. یُوشكُ رَبُّ الْعَمَلِ أَنْ یطلب عَمَلهُ؛ به زودی صاحب کار از شما کارش را مطالبه خواهد کرد، و از این فضای بازی که برای کارکردن دارید، به جایگاه تنگ قبر منتقل میشوید که در آن جا هیچ کاری از شما ساخته نیست. چرا فرصت را غنیمت نمیشمارید و تا فرصت دارید کاری برای صاحب کارتان انجام نمیدهید؟ در انتهای روایت نیز میفرماید: كَیْفَ یَكُونُ مِنْ أَهْلِ الْعِلْمِ مَنْ یَطْلُبُ الْكَلَامَ لِیُخْبِرَ بِهِ وَلَا یَطْلُبُ لِیَعْمَلَ بِه؛ چگونه میتوان کسی را از اهل علم شمرد که درس میخواند تا به دیگران بگوید، اما یاد نمیگیرد که خود عمل کند؟!
اینها انواع نیتهایی است که برای ارزش دادن به تحصیل علم مؤثر است. اولا اینکه انسان علم را برای عمل کردن خودش تحصیل کند؛ البته یکی از اعمالی که بر ما واجب است، ارشاد و هدایت دیگران است. آن نیز در جای خودش تشویق شده است. این توبیخ مربوط به کسانی است که فقط درس میخوانند برای این که چیزی یاد بگیرند و به دیگران عرضه کنند. این اشتباه، نادانی و غفلت است؛ البته همانطور که اشاره کردم ما فقط برای عمل خودمان درس نمیخوانیم. خداوند متعال بر اساس حکمت بالغه خود این عالم را عالم اسباب و وسایل قرار داده است. او میتوانست زندگی انسان را نیز همانند پرندگان بیافریند. همانگونه که پرندگان صبح گرسنه از لانه بیرون میآیند و دانههایی پیدا میکنند و شبهنگام سیر به لانه برمیگردند. خداوند میتوانست انسانها را نیز اینگونه بیافریند که روزی هر کسی برای خودش فراهم باشد و از آن استفاده کند و دیگر نیازی به کار دیگران نداشته باشد، ولی حکمت او اقتضا میکند تا انسانها به یکدیگر نیازمند باشند تا زمینه امتحان برای همه فراهم شود. مگر نه این است که خدا این دنیا را برای آزمایش آفریده است؛ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً[8]. اگر بنا بود هر کسی روزی خودش را به راحتی همانند پرندهها از گیاهان و دانههای بیابان بهدست آورد، دیگر این همه تلاش برای کسب، کار، ارتباطات اجتماعی، و حلال و حرام فراهم نمیشد. دیگر امتحانی انجام نمیگرفت و تکاملی نیز پیدا نمیشد. کسانیکه برای خدا کار میکنند و صبح تا شب عرق میریزند، هر قدمی برمیدارند عبادت است و بر کمالشان افزوده میشود. اما اگر غذایشان حاضر و آماده بود، تلاشی نمیکردند، ثوابی نمیبردند، امتحانی نمیشدند، و درجاتی هم به آنها داده نمیشد. خداوند برای اینکه انسانها به رحمتهایی برسند که در سایه انتخاب خودشان پیدا میشود، آنها را در این عالم آفرید.
لازمه این زندگی آن است که زندگی افراد چنان به هم مربوط، و خیر و شرشان در هم تنیده باشد که زمینه انواع امتحانات فراهم شود. اگر کسی در این زمینه بیاندیشد واقعا از حکمت الهی مبهوت میشود که چگونه این عالم را برای انسانها آفریده است که هر لحظه انواعی از امتحانات برای انسان پیدا میشود. در این نظام، نعمت خدا از یکی به دیگری میرسد؛ یکی باید زراعت کند، یکی باید صنعت داشته باشد، یکی باید تجارت کند، یکی کارفرما و یکی کارگر باشد تا زمینه امتحانات گوناگون فراهم شود. عین این مسأله در علم هم وجود دارد. خدا میتوانست به هر کس هر چه لازم دارد، الهام کند؛ همانطور که خداوند به حیوانات هر چه را لازم دارند، الهام کرده است. حتى وقتی مریض میشوند، میدانند چه علفی بخورند تا خوب شوند. اما در چنین فرضی، زمینه امتحانات و انتخاب فراهم نمیشد و انسان «انسان» نمیشد. انسانیت انسان به همین است که سرنوشت خودش را با رفتار اختیاری خودش بسازد. خداوند در مورد علم هم چنین مقرر داشته که هر کس میخواهد علم بیاموزد باید درس بخواند؛ و اگر خدا به هر کسی هرچه لازم داشت الهام میکرد، دیگر کمالی از این راه که برود برای خدا تحصیل کند و زحمتهای مختلفی را تحمل کند تا مستوجب رحمتهای خاصی بشود، برایش فراهم نمیشد؛ کمالی که ارزش یک ساعت تفکرش از شصت سال عبادت بالاتر بشود. بنابراین خداوند خواسته است که دیگران نیز علمشان به ما بستگی داشته باشد. باید به دیگران تعلیم بدهیم، ارشاد و امر به معروف و نهی از منکر کنیم.
در روایت پر مغز و سازندهای پیغمبر اکرم صلىاللهعلیهوآله خطاب به امیرمؤمنان در موقعیتی که ایشان را برای عملیات نظامی به یمن میفرستادند، فرمودند: علی جان! من تو را برای این که امور مردم را در آن جا اصلاح کنی و فتنهها را بخوابانی، میفرستم، اما بدان لَأَنْ یَهْدِیَ اللَّهُ عَلَى یَدَیْكَ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللَّهِ خَیْرٌ لَكَ مِمَّا طَلَعَتْ عَلَیْهِ الشَّمْسُ مِنْ مَشَارِقِهَا إِلَى مَغَارِبِهَا؛[9] اگر یک نفر را بتوانی هدایت کنی، برای تو از آن چه آفتاب بر آن میتابد بهتر است. آفتاب بر چه چیزهایی میتابد؟ همه کره زمین بهاضافه کرات دیگر منظومه شمسی. اگر یک نفر را هدایت کنی برای تو بهتر از این است که تمام کرات منظومه شمسی در اختیار تو باشد! این اراده خداست. او خواسته است که علم نیز بهوسیله اسباب منتقل شود؛ همانطور که روزی جسمانی به وسیله اسباب منتقل میشود و ما وظیفه داریم اگر توانایی داریم، در راه خدا انفاق، و به دیگران رسیدگی کنیم.
بعضیها همین جاها از دین سوءاستفاده میکردند. قرآن میفرماید وقتی به برخی میگوییم که از این نعمتهایی که خدا به شما داده انفاق کنید، میگویند: أَنُطْعِمُ مَن لَّوْ یَشَاء اللَّهُ أَطْعَمَهُ إِنْ أَنتُمْ إِلَّا فِی ضَلَالٍ مُّبِینٍ؛[10] چرا ما به آنها غذا بدهیم؟! اگر خدا میخواست اینها زنده بمانند، غذا بخورند و زندگی مرفهی داشته باشند خودش به آنها میداد؛ عجب گمراههایی هستید! شما نمیدانید خدا هر کس را بخواهد، خودش روزی میدهد؟! در آیه 35 سوره نحل نیز خداوند از کسانی یاد میکند که وقتی به آنها میگفتند که به خدا شرک نورزید! میگفتند: لَوْ شَاء اللّهُ مَا عَبَدْنَا؛ اگر خدا میخواست ما اینها را عبادت نمیکردیم. اینها مغالطاتی است که در خداشناسی هست. بله همه چیز به اراده خداست، اما او خواسته است که شما با اختیار خودتان عبادت کنید. این را نیز خدا خواسته است وگرنه اصلا آمدن انبیا و ادیان و شرایع معنا نداشت. همانطور که ما وظیفه داریم نسبت به فقرا رسیدگی کنیم، نسبت به فقرای علم نیز وظیفه داریم. باید به کسانیکه کمبودی در شناخت دارند (به تعبیر روایات، ایتام آل محمد صلیاللهعلیهوآله) رسیدگی کنیم، اما این وظیفه وقتی برای خود ما مفید است که به نیت اطاعت خدا باشد نه برای خودنمایی و کسب منافع مادی و موقعیت اجتماعی. اگر نیت «لله» باشد البته آن ارزش را دارد؛ ارزش هدایت کردن یک نفر از همه نعمتهای زمین بالاتر است. این است که هم حسن فعلی میخواهد و هم حسن فاعلی. هم باید کار خوب باشد، هم باید نیت من پاک باشد. هر قدر خالصتر ارزشش بیشتر.
وفقناالله وایاکم انشاءالله
[1]. الخصال، ج1، ص121.
[2]. امالی، ص651.
[3]. عدة الداعی و نجاح الساعی، ص79.
[4]. منیةالمرید، ص135.
[5]. همان.
[6]. همان.
[7]. همان، ص141.
[8]. هود،7.
[9]. بحارالانوار، ج1، ص216.
[10]. یس، 47.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/10/03، مطابق با اول ربیعالاول 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(10)
بدون شک علم، مطلوب فطری انسان است و بهترین شاهد آن نیز این است که اگر به کسی جاهل بگویند، ناراحت میشود، اما صرف اینکه انسان فطرتا چیزی را بخواهد، دلالت بر مطلوبیت و ارزش آن بهطور کامل ندارد. انسان سالم هنگام گرسنگی غذا میخواهد و در سنین جوانی نیاز جنسی دارد. فطرت انسان طالب ارضای این غرایز و دیگر خواستههای فطری اوست، اما ارضای این خواستهها به هر صورتی و در هر جا مطلوب نیست. علم نیز خواسته فطری انسان است، اما این دلیل نمیشود که هر چه نام علم دارد، مطلوبیت واقعی هم داشته باشد.
درباره معیارهای برتری تحصیل برخی از علوم سه نکته را باید در نظر گرفت. یکی این که آن علم هم برای خود انسان مفید باشد و هم برای دیگران. اگرچه دانایی، فضلیتی فردی است، اما بدون شک بُعد اجتماعی نیز دارد. آموزش دادن به دیگران و تأثیری که علم در جامعه دارد، بعد اجتماعی آن است. بنابراین انسان باید در انتخاب علم ببیند آن علم چه فایدهای برای خود او و سپس برای جامعه دارد؛ اگر چیزی باشد که هیچ فایدهای نه برای خودش و نه برای دیگران نداشته باشد، طبعا ارزشی نیز نخواهد داشت. براساس این مقدمه هر چیزی که منافعش برای خود انسان و برای دیگران بیشتر باشد، ارزش بیشتری دارد.
نکته دیگر اینکه بسیاری از علمها مستقیما ابزار و مقدمه عملاند؛ گاهی نیز به همین عنوان، علوم عملی و علوم رفتاری نامیده میشوند. عالمان چنین علومی میبایست اعمال، رفتار و اخلاق خود را با این علوم تنظیم کنند. در غیر اینصورت با اینکه آن علم، علم خوب و مفیدی است اما او از آن استفاده نکرده و به آن عمل نکرده است. تحصیل چنین علمی اگر از اول به همین نیت عدم عمل باشد، ارزشی نخواهد داشت.
نکته دیگر اینکه تحصیل علم براساس نیتهای مختلف، ارزشهای مختلفی دارد. تحصیل یک علم در شرایط فردی و اجتماعی مساوی، اگر به یک نیت انجام بگیرد، یک ارزش دارد و اگر به نیت دیگری انجام بگیرد، ارزش دیگری دارد و حتی گاهی ارزش منفی پیدا میکند. توجه به این سه نکته باعث میشود که انسان در مقام قضاوت و ارزشگذاری، هم خود دچار اشتباه نشود و هم دیگران را به اشتباه نیاندازد.
نکته دیگر اینکه ممکن است چیزی به عنوان اولی حکمی داشته باشد، اما به عناوین ثانوی حکم دیگری پیدا کند. همه ما میدانیم راست گفتن خوب است و دروغ گفتن بد، اما گاهی همین راستگفتن حرام میشود. مثلا وقتی راستگفتن جان مؤمن بیگناهی را به خطر بیندازد، نباید راست گفت. این مسأله منافاتی ندارد با اینکه دروغ گفتن فی حد نفسه ارزش منفی دارد. دلیل این امر نیز آن است که این عناوین از عناوین انتزاعی هستند و منظور از بدی و خوبی در آنها جِرم خارجی آنها نیست. مثلا وجود خارجی راست گفتن همان تکان دادن لبها و خروج هوا از دهان و صادر شدن لفظ است و از این جهت با دروغ گفتن هیچ تفاوتی ندارد. اما وقتی این کلام را با واقعیت بسنجیم، درصورت موافقت با واقع میگوییم راست است، و درصورت عدم موافقت میگوییم دروغ است. این عناوین عینیت ندارد و عقل است که اینها را لحاظ میکند.
گاهی بر یک عمل خارجی دو عنوان بار میشود. در چنین مواردی دو حیثیت وجود دارد. مثل همین دروغ گفتن که از یک حیث مخاطب را از واقعیت دور میکند، و از حیث دیگر در شرایطی، باعث نجات یک مومن میشود. حسن این عنوان ثانوی در واقع برای نجات مؤمن است، و بالعرض بر این کلام صدق کرده است. بهعبارت دیگر این سخن گفتن خارجی مصداق دو عنوان شده است که یکی بر دیگری ترجیح دارد. لذا در اینجا میگوییم واجب است دروغ بگوید، وگرنه دروغ گفتن قبح خودش را دارد و نجات مؤمن نیز حسن خودش را دارد. این دو بر یک مورد تطابق پیدا کرده است و وقتی ما قضاوت میکنیم، یک طرف را رجحان میدهیم و به آن لحاظ میگوییم خوب یا بد است.
گاهی بر کاری که به خودیخود ارزشی مشخص (مثلا یک یا دو درجه) دارد، عنوانی مترتب میشود و باعث میشود که درجه آن کار بسیار بالا برود. مثلا کاری استحباب دارد، ولی ممکن است در شرایطی وجوب پیدا کند، آن هم نه وجوب ساده، بلكه واجب مهم ضروری شود. برای این نوع احكام مصادیق بسیاری میتوان ذکر کرد. مثلا ظاهر دو رکعت نماز نافله با نماز صبح تفاوتی نمیکند. اما اگر این دو رکعت به عنوان نافله صبح باشد، یک ارزش دارد و اگر به عنوان نماز صبح باشد، ارزش دیگری دارد. این ارزش بسته به این است که فرد آن را به چه نیتی انجام میدهد، وگرنه ممکن است نماز نافله صبح کسی با نماز صبحش هیچ تفاوتی نکند؛ ولی این نافله است و آن فریضه است. نیت در اینجا اثر تعیین كننده دارد.
بهیاد میآورم که در زمانی بزرگی میگفت: همه علوم ارزشمند است و برای این سخن به روایت اطلبوا العلم ولو بالصین[1] استناد میکرد. میگفت: در زمان پیغمبر اکرم که در چین علوم دینی نبود، همین علوم کشاورزی و صنعت بود. بنابراین از ولو بالصین روشن میشود که تفاوتی بین تحصیل علوم مختلف نیست! و اینگونه از روایت اطلاق میگرفت، ولی همه میدانیم که کلام زمانی اطلاق دارد که در مقام بیان باشد. وقتی گوینده فقط در مقام اجمالگویی است و فقط میخواهد اصل مطلب را بگوید و در مقام بیان حدود و شرایط آن نیست، کلامش اطلاقی ندارد؛ بهخصوص وقتی در دیگر روایات، تفصیل این مطالب ذکر شده است، دیگر جای این نیست که انسان مسامحه، و به اطلاقات تمسک کند.
نکته دیگری که ذکر آن در اینجا مناسب است، توجه به تزاحمات است. هنگامیکه دانستیم علم خود فضلیت است، این پرسش مطرح میشود که اگر تحصیل علم در مقام عمل با بعضی از فضلیتهای دیگر تزاحم داشته باشد، چه کنیم؟ وقت انسان محدود است؛ آیا این وقت را فقط صرف تحصیل علم کند یا به فضلیتهای دیگری همانند خدمت به فقرا و کارهای خوب دیگر بپردازد؟ از کجا بفهمیم که کدام ارزش بیشتری دارند؟ البته براساس همان نکتهای که عرض کردیم باید ببینیم هرکدام چه نفعی برای خود فرد و جامعه دارد، اما تشخیص این نفع نیز کار آسانی نیست و بسیاری از اوقات انسان اشتباه میکند. به هر حال در روایات به این نکتهها توجه داده شده است؛ البته باید همه روایات را دید، درباره آنها اندیشید و آنها را با هم جمع کرد. متد فقاهت فقط به فقه و رساله عملیه اختصاص ندارد. برای فهم روایات در مسائل اخلاقی نیز باید این کار انجام بگیرد. فهم کتاب و سنت باید با متد علمی انجام شود؛ یعنی باید عام و خاص، مطلق و مقید و مجمل و مبینش را در نظر گرفت و آنگاه دید که در مقام ترجیح، کدام مهمتر است؛ تحصیل علم یا کارهای دیگر.
مثلا در ایام تبلیغ (مثل دهه اول محرم یا ماه مبارک رمضان)، برخی از افرادی که میخواهند به تبلیغ بروند میپرسند مثلا ما عقبافتادگی درسی داریم؛ عذری داشتیم و درسمان را کم خواندیم؛ و حال میخواهیم به تبلیغ برویم. آیا تحصیل علم اولی است یا تبلیغ دین؟ برای پاسخ به این سؤال گاهی وقت یکی موسَّع و دیگری مضیّق است. در اینجا روشن است که میگوییم تحصیل علم را در روزهای دیگر سال میتوان جبران کرد، اما ایام تبلیغ همین ده روز است و اگر از دست برود دیگر زمینهای برای تبلیغ نیست. این خود یک مرجح است، ولی گاهی وقت تحصیل علم هم مضیق است. مثلا درسی است که دیگر جبرانی ندارد و اگر فرد در این ایام به دنبال تحصیل آن نرود از دستش رفته است. در اینجا باید چه کار کرد؟ جا دارد که ما در متون دینی بیشتر دقت کنیم و براساس ادله و مبانی عقلی بیشتر بیاندیشیم. خداوند به انسان عقل داده است که با آن بفهمد. او قرآن و سنت را در اختیار انسان قرار داده است که بخواند، فکر و تدبر کند، دریابد و عمل کند. قرآن برای این نازل نشده که فقط خوانده یا حفظ شود؛ تجوید، صوت، قرائت، حفظ و... همه ابزارهایی برای استفاده بهتر و بیشتر از قرآن است. باید هم عقل را به کار گرفت و هم در آیات و روایات بیشتر دقت کرد تا به نتیجه رسید.
در جلسات گذشته به بعضی روایات درباره فضیلت علم اشاره کردیم و نکتههایی از آنها استفاده کردیم. در این جلسه نیز از چند روایت بهره میگیریم. امام حسن عسگری از امام صادق صلواتاللهعلیهما نقل میکند که فرمودند: عُلَمَاءُ شِیعَتِنَا مُرَابِطُونَ فِی الثَّغْرِ الَّذِی یَلِی إِبْلِیسَ وَعَفَارِیتَهُ یَمْنَعُوهُمْ عَنِ الْخُرُوجِ عَلَى ضُعَفَاءِ شِیعَتِنَا وَعَنْ أَنْ یَتَسَلَّطَ عَلَیْهِمْ إِبْلِیسُ وَشِیعَتُهُ النَّوَاصِبُ؛[2] مرابط به معنای مرزبان است. این روایت میفرماید: علمای شیعه مرزبان هستند؛ البته جای مرزبانی آنها مرز خاصی است و مرزهای معروف جغرافیایی نیست. آن مرز، مرزی است که بین مؤمنان و ابلیس و یاران اوست. این مرزبانان مانع حمله شیاطین به ضعفای شیعه میشوند. ضعفای شیعه کسانی هستند که معرفت و ایمانشان قوی نیست. وقتی شیطان به آنها حمله و شبهاتی به آنها القا میکند، زود ایمانشان را از دست میدهند و تحت تأثیر شیطان واقع شده و به گناه آلوده میشوند. علمای شیعه آنجا ایستادهاند تا شیاطین به شیعیان حمله نکنند. أَلَا فَمَنِ انْتَصَبَ لِذَلِكَ مِنْ شِیعَتِنَا كَانَ أَفْضَلَ مِمَّنْ جَاهَدَ الرُّومَ وَالتُّرْكَ وَالْخَزَرَ أَلْفَ أَلْفِ مَرَّةٍ ؛ در آن زمان دشمن مسلمانها طوایفی از روم، ترک و خزر بودند که اطراف کشورهای اسلامی قرار گرفته و غیرمسلمان بودند. روایت میفرماید: کسی که شیعیان ما را از دست نواصب و شیاطین نجات بدهد، یک میلیون مرتبه بالاتر از کسی است که در معرکه جهاد برود و مسلمانها را از دست کفار نجات دهد. لِأَنَّهُ یَدْفَعُ عَنْ أَدْیَانِ مُحِبِّینَا وَذَلِكَ یَدْفَعُ عَنْ أَبْدَانِهِمْ؛ اگر این دو عمل جهادی را با هم مقایسه کنید، یکی جهاد علمی است که مانع کافر شدن مسلمانان میشود و دیگری جهادی است که باعث میشود کشورشان در اختیار کفار قرار نگیرد. ارزش دین چقدر بیشتر از زمین و شکم است؟! طبق این روایت یک میلیون مرتبه تفاوت دارد. کسی که دین مردم را حفظ کند، یک میلیون مرتبه ثوابش بیش از کسی است که بدنها، زمینها و اموال مردم را حفظ میکند.
در روایت دیگری امام حسن عسگری از موسیبنجعفر صلواتاللهعلیهم نقل میکنند که فرمودند: فَقِیهٌ وَاحِدٌ یُنْقِذُ یَتِیماً مِنْ أَیْتَامِنَا الْمُنْقَطِعِینَ عَنَّا وَعَنْ مُشَاهَدَتِنَا بِتَعْلِیمِ مَا هُوَ مُحْتَاجٌ إِلَیْهِ أَشَدُّ عَلَى إِبْلِیسَ مِنْ أَلْفِ عَابِدٍ؛[3] در این روایت عالم با عابد مقایسه شده است. در این مقایسه میتوان اینگونه استدلال کرد و گفت: مگر شما نگفتید که علم را برای عمل بخوانید؛ عبادت عمل است و ما عبادت میکنیم که عمل باشد. اما این روایت وقتی را که صرف عبادت میشود با وقتی که صرف آموختن یا آموزش علم میشود، مقایسه میکند و میگوید اگر عالمی به امور یتیمی از ایتام ما؛ یعنی کسانی که جاهل هستند و علوم ما به آنها نرسیده است، رسیدگی کند و چیزی را که لازم دارند، بیاموزد، از هزار عابد برتر است. لِأَنَّ الْعَابِدَ هَمُّهُ ذَاتُ نَفْسِهِ فَقَطْ وهَذَا هَمُّهُ مَعَ ذَاتِ نَفْسِهِ ذَاتُ عِبَادِ اللَّهِ وَإِمَائِه لِیُنْقِذَهُمْ مِنْ یَدِ إِبْلِیسَ وَمَرَدَتِهِ؛ عابد فقط به فکر خودش است؛ نماز بخوانم تا ثواب ببرم و به بهشت بروم. اما دل عالم برای دیگران نیز میسوزد. خودش وظیفهاش را انجام میدهد و باعث میشود که دیگران هم از آتش جهنم نجات پیدا کنند. در نسخهای از روایت این عبارت وجود دارد كه فَلِذَلِكَ هُوَ أَفْضَلُ عِنْدَ اللَّهِ مِنْ أَلْفِ الف عَابِدٍ چنین کسی پیش خدا از یک میلیون عابد عزیزتر است. بر اساس این روایت روشن میشود که ارزش عالم به چیست و چه علمی ارزشمند است. علمی ارزشمند است که بتواند انسان را از ابلیس نجات دهد.
البته علوم دیگر نیز سر جای خودشان خوب هستند. همان علومی که ارزش کمی دارند گاهی به عنوان ثانوی ارزشمند میشوند. همانطور که گاهی ارزش مباحات یا چیزهایی که مرتبه ضعیفی از فضلیت را دارند، به خاطر یک عنوان ثانوی، خیلی بالا میرود، ممکن است فضیلت عمل همین عالم که یک میلیون مرتبه از عبادت بالاتر است، در شرایطی به همین نسبت بالاتر برود؛ یعنی یک میلیون به توان دو برسد و این درجایی است که اگر این عالم به هدایت مردم نپردازد، حتما مردم کافر شوند. در چنین شرایطی تبلیغ دین و هدایت مردم بر این فرد متعین شده است. در شرایط عادی هدایت و تبلیغ، واجب کفایی است و هر عالمی به هدایت مردم بپردازد از دیگری کفایت میکند، اما اگر وضعیت بهگونهای شد که علمی در عالمی منحصر شد و فقط اوست که میتواند این کار را بکند؛ این عالم اگر مردم را رها کند و به عبادت بپردازد نه تنها ثوابی نبرده، که گناه نیز برای خودش خریده است. در چنین شرایطی تبلیغ دین و هدایت مردم برای او تعین پیدا کرده و واجب کفایی درباره او متعین شده است.
عَنِ الصَّادِقِ عَنْ آبَائِهِ عَنْ رَسُولُ اللَّهِ صلىاللهعلیهوآله إِذَا كَانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ وُزِنَ مِدَادُ الْعُلَمَاءِ بِدِمَاءِ الشُّهَدَاءِ فَیَرْجَحُ مِدَادُ الْعُلَمَاءِ عَلَى دِمَاءِ الشُّهَدَاءِ؛[4] در روز قیامت یک ترازو میگذارند و علمهای عالمان را در کفهای از آن و خونهای شهدا را در کفه دیگر آن میگذارند. کفه علم عالمان سنگینتر است و بر کفه دیگر رجحان پیدا میکند. امام صادق علیهالسلام از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نقل میکند که فرمودند: یَجِیءُ الرَّجُلُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَلَهُ مِنَ الْحَسَنَاتِ كَالسَّحَابِ الرُّكَامِ أَوْ كَالْجِبَالِ الرَّوَاسِی؛[5] روز قیامت وقتی مؤمنی را میآورند میبیند که ثوابهایی مثل کوههای برافراشته یا ابرهای فشرده برایش نوشتهاند. میگوید: یَا رَبِّ أَنَّى لِی هَذَا وَلَمْ أَعْمَلْهَا؛ خدایا! من اینها را از کجا آوردم؟ من که این کارها را نکرده بودم! من تکلیف خودم را هم به زور انجام میدادم. این همه ثواب برای من از کجا پیدا شده است؟ به او میگویند: هَذَا عِلْمُكَ الَّذِی عَلَّمْتَهُ النَّاسَ یَعْمَلُ بِهِ مَنْ بَعْدَكَ؛ این علمی بوده که به مردم یاد دادی. مردم بعد از مرگ تو از آن استفاده کرده و به این علم عمل کردند. هر کار خوبی که کردند ثوابی هم برای تو نوشته شده است. این ثوابها در طول زمان روی هم انباشته و همانند این کوهها شده است.
مرحوم صدوق از امام صادق علیهالسلام نقل کرده است که فرمودند: لَا یَتَكَلَّمُ الرَّجُلُ بِكَلِمَةِ حَقٍّ فَأُخِذَ بِهَا إِلَّا كَانَ لَهُ مِثْلُ أَجْرِ مَنْ أَخَذَ بِهَا وَلَا یَتَكَلَّمُ بِكَلِمَةِ ضَلَالٍ یُؤْخَذُ بِهَا إِلَّا كَانَ عَلَیْهِ وِزْرُ مَنْ أَخَذَ بِهَا؛[6] این روایت کمی دو پهلو است و مژدهاش خیلی زیاد نیست. میفرماید اگر کسی سخنی بگوید که باعث شود دیگران هدایت شوند تا روز قیامت هر کس از این سخن استفاده کند، مثل اجر آن عملکننده را برای او نیز مینویسند. اما این را هم باید بدانیم که اگر یک کلمه گمراهکنندهای نیز بگوید و دیگران گمراه بشوند، هر وزر و وبالی که آنها داشته باشند، برای او هم مینویسند. اینجاست که عالم باید در سخن گفتن محتاط باشد و این طور نباشد که هر چه به ذهناش آمد، بگوید. باید ببینیم نتیجه این کلام چه میشود و در دیگران چه اثری میگذارد. اگر سخن، کلام، نوشته، سخنرانی، مقاله یا کتابی باعث گمراهی یک نفر بشود، هر گناهی که برای آن یک نفر مینویسند، برای نویسنده آن کتاب هم مینویسند. اگر یک میلیون نفر آن کتاب را تا روز قیامت بخوانند، برابر گناهی که برای یک میلیون نفر بوده، برای آن نویسنده نیز ثبت میشود. آن وقت چه کسی میتواند از پس این عقوبتها بربیاید؟ در روایت دیگر از پیامبر صلیاللهعلیهوآله نقل شده که فرمودند: سَاعَةٌ مِنْ عَالِمٍ یَتَّكِی عَلَى فِرَاشِهِ یَنْظُرُ فِی عِلْمِهِ [فی عمله] خَیْرٌ مِنْ عِبَادَةِ الْعَابِدِ سَبْعِینَ عَاماً؛[7] این روایت زیبایی خاصی دارد و عالمی را به تصویر میکشد که در بستر خود تکیه داده و در حال فکر کردن است. میفرماید ثواب این یک ساعت تفکر از هفتاد سال عبادت عابد بیشتر است.
در مقابل، برخی از روایات بعضی علما را معرفی میکند که نه تنها بهرهای از این عبادتها ندارند؛ بلکه راهزن و دزد هستند و مردم را پرهیز میدهد که نزدیک اینها نروید؛ أَوْحَى اللَّهُ- عَزَّوَجَلَّ- إِلى دَاوُدَ عَلىنبیناوآلهوعلیهالسَّلَامُ: لَاتَجْعَلْ بَیْنِی وَبَیْنَكَ عَالِماً مَفْتُوناً بِالدُّنْیَا؛ با عالمی که شیفته دنیاست، کاری نداشته باش! او را بین من و خودت قرار نده! خیال نکن که برای تقرب به من میتوانی از این عالم استفاده کنی. فَیَصُدَّكَ عَنْ طَرِیقِ مَحَبَّتِی فَإِنَّ أُولئِكَ قُطَّاعُ طَرِیقِ عِبَادِیَ الْمُرِیدِینَ؛ اگر با این عالم ارتباط برقرار کنی، تو را از راه محبت من باز میدارد و نمیگذارد به راهی که من دوست دارم بروی. اینها راهزنانی هستند که جلوی بندههایی که میخواهند به راه حق بیایند، را میگیرند. إِنَّ أَدْنى مَا أَنَا صَانِعٌ بِهِمْ أَنْ أَنْزِعَ حَلَاوَةَ مُنَاجَاتِی مِنْ قُلُوبِهِمْ؛ کمترین عقوبت این عالمان این است که شیرینی مناجاتم را از دلشان برمیدارم. اینها دیگر لذتی از مناجات با من نمیبرند. معلوم میشود مناجات با خدا هم لذت دارد و این عقوبت بزرگی است که خدا راهزنان را به آن مبتلا میکند.
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1]. منیة المرید، ص103.
[2]. التفسیر المنسوب إلى الإمام الحسن العسكری علیه السلام، ص 343.
[3]. همان.
[4]. بحارالانوار، ج2، ص16.
[5]. همان، ص18.
[6]. ثواب الاعمال وعقاب الاعمال، ص132.
[7]. عدة الداعی و نجاح الساعی، ص75.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/10/10، مطابق با هشتم ربیعالاول 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(11)
گفتیم که علاقه به دانستن و آگاهی، یک علاقه فطری خدادادی است و هیچ استثنا ندارد. انسان دوست دارد هر چیزی را بداند، اما به دلایلی باید دست به گزینش بزند و انتخاب کند. از یکسو معلومات یا بینهایت یا شبیه بینهایت است و اگر انسان هزاران سال نیز عمر کند، نمیتواند همه دانستنیها را بداند. از سوی دیگر فایده همه دانستنیها یکسان نیست. ما در همین معلومات محدودمان میبینیم که فایده بعضی از معلومات نسبت به بعضی دیگر، خیلی بیشتر است. بنابراین به حکم عقل انسان باید بهدنبال چیزهایی برود که فایدهاش بیشتر است و از ندانستنش ضرر بیشتری به او میرسد. بنابراین ملاک انتخاب علم، نفع بیشتر است و نیز علمی که ترکش ضرر بیشتری دارد، در اولویت است. ولی ما نفع و ضررها را بهخوبی نمیتوانیم بسنجیم. دانستن این مطلب که نفع کدام یک از همین علوم مختلفی که در دانشگاههای ما تدریس میشود، بیشتر است، به آسانی میسر نمیشود؛ بهخصوص هنگامی که انسان احتمال بدهد چیزهایی وجود دارد که نفع آنها با منافع مادی قابل مقایسه نیست. البته حسن قضیه این است که انسان میتواند با تحلیل، ملاکهایی کلی را تعیین کند که حتی پیش از آن كه علومی را كسب كند و نفع و ضرر آن ها را بسنجد، به طور كلی قضاوت کند که چه علومی نفع یا ضررش بیشتر است. یکی از این معیارها این است که اگر نفع چیزی بینهایت باشد با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست. حال ممکن است، هنوز ندانیم که چنین چیزی هست یا نیست، ولی این قضیه را میتوانیم بفهمیم. چنانکه بهخوبی میفهمیم که اگر ندانستن چیزی ضرری بینهایت را بهدنبال دارد، باید حتما آن را بدانیم، تا خود را از ضررش حفظ کنیم.
چند چیز هست که میتواند مصداق قضیه شرطیه بالا باشد. یکی اینکه اگر موجودی باشد که از نظر قدرت، علم، خیر، کمال و همچنین نفعی که میتواند به ما برساند، هیچ حد و حصری نداشته باشد، شناختن او، ارتباط برقرار کردن با او و استفاده از او با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست و بر همه چیز مقدم است. این بدان معناست که باید بدانیم خدایی هست یا نیست. این معرفت را با هیچ علم و معرفتی نمیتوان مقایسه کرد. این را که انسان بفهمد خدایی هست، میتوان با او ارتباط برقرار کرد، خدایی که هر چه خواستنی است بدون هیچ حد و حصری بتواند به او بدهد، نه منتی بر انسان بگذارد و نه مزدی از او بخواهد؛ بلکه با کمال مهربانی و تمام قدرت او را دعوت کند و هر مانعی را نیز از جلوی پای انسان بردارد، با چه چیزی میتوان مقایسه کرد؟ پس شناختن خدا ـدستکم به خاطر منافع محتملی که برای ما داردـ در صدر همه شناختها قرار میگیرد. کسانی هستند که سالها زحمت میکشند تا با مقامی ارتباط برقرار کنند و بتوانند نفعی از او ببرند. از اینگونه افراد بسیار فراوان هستند که برای نفع و ضرر احتمالی و محدود دنیا اینقدر تلاش میکنند. حال اگر انسان بتواند با شناخت و فعالیتی محدود، آن هم با کمال تکریم و احترام، به سعادت و لذت بینهایت برسد. چرا خود را محروم کند؟!
حوزه معرفتی دیگری که انسان میتواند اهمیت آن را درک کند، خودشناسی است. این شناخت وقتی حاصل میشود که فرد بداند انسان به کجا میتواند برسد. برای شناخت یک درخت باید بدانیم چقدر میتواند رشد کند و چه میوهای میتواند بدهد. کیست که یقینا بداند درختِ وجودش چه میوههایی میتواند بدهد؛ و آیا آثار وجودیاش محدود است یا نامحدود؟ در ابتدا ممکن است از این پرسش تعجب کنیم و بگوییم روشن است که ما موجودی محدود، ناقص و کمارزش هستیم که از چیزی بهوجود آمدهایم که میلیونهایش را در مزبله میریزند. مگر میشود که ما ارزش بینهایت پیدا کنیم؛ روشن است که این سؤال جای فکر کردن ندارد و جوابش از ابتدا منفی است!!! ولی اگر خودمان را بشناسیم، به این نتیجه میرسیم که زندگی ما نامحدود است و هیچگاه تمام نمیشود، و حتى خیرات و برکاتی که میتواند به ما برسد نیز نامحدود است و هیچ سقف زمانی ندارد. نتیجه این شناخت توجه به معاد است. یعنی زندگی ما بینهایت است و ما غیر از این زندگی دنیا، زندگی دیگری داریم که هیچگاه تمام نمیشود. تأثیر این خودشناسی در رفتار کمتر از اعتقاد به خدا نیست. خیلی عجیب است. شاید بتوان گفت تمام بلاها، آفتها و جنایتهایی که در عالم اتفاق میافتد بهخاطر نقص در این معرفت است. تمام اینها به خاطر این است که ما خودمان را درست نشناختهایم. خیال میکنیم همین هستیم و چند روز دیگر هم میمیریم و سپس در خاک میپوسیم و تمام میشود. و عجیب این است که کسانی درباره معاد کتاب مینویسند، زحمتها میکشند و سالها تحقیق و مطالعه میکنند تا آن را اثبات و شبهههایش را رفع کنند، اما درعمل چندان با دیگران فرقی ندارند!
اعتقاد به معاد آنقدر اهمیت دارد که در قرآن نیز بهدنبال ایمان به خدا آمدهاست؛ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ.[1] نقشی که این اعتقاد در زندگی ما دارد، با هیچ چیز قابل مقایسه نیست و اگر بشود آن را با چیزی مقایسه کنند، اعتقاد به توحید است. نتیجه خداشناسی توحید است و لازمه خودشناسی نیز اعتقاد به معاد است. بعد از آنکه دانستیم زندگی ابدی داریم، طبعا این سؤال مطرح میشود که برای اینکه در زندگی ابدی خوش باشیم چه باید بکنیم؟ هیچکس نمیخواهد که در زندگی ابدی دچار عذاب باشد و اگر بنا باشد انسان در زندگی ابدی در عذاب باشد بهتر است نباشد. آیات قرآن این حالت را به زیبایی بیان کردهاست. خداوند در آیه 77 از سوره زخرف میفرماید: اهل جهنم به مالک جهنم میگویند که از خدا بخواه که مرگ ما را برساند، اما پاسخ میشنوند که شما اینجا تشریف دارید و اینجا از مرگ خبری نیست؛ وَنَادَوْا یَا مَالِكُ لِیَقْضِ عَلَیْنَا رَبُّكَ قَالَ إِنَّكُم مَّاكِثُونَ. اگر انسان اهل عذاب شد تا بینهایت عذاب است.
قرآن علت بسیاری از مفاسد بزرگ را نداشتن ایمان به آخرت میداند. حتی لسان قرآن درباره کسانی که فریب دیگران را میخورند این است که آنها اعتقادشان به آخرت درست نیست. در آیه 112 سوره انعام میفرماید: وَكَذَلِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نِبِیٍّ عَدُوًّا شَیَاطِینَ الإِنسِ وَالْجِنِّ یُوحِی بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورًا؛ این کار ماست که در مقابل انبیا، شیاطین را قرار دادیم. این شیاطین به یکدیگر حرفهای زیبا یاد میدهند که مردم را فریب بدهند. کار اینها این است که حرفهای زیبا، خوشایند و دلنشین القا میکنند و به این وسیله مردم را فریب میدهند. در عین حال خداوند تأکید میکند: خیال نکنید کار از دست ما دررفته است و این شیاطین بر ما غالب شدهاند؛ وَلَوْ شَاء رَبُّكَ مَا فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَمَا یَفْتَرُونَ؛ اگر ما نمیخواستیم اجازه نمیدادیم شیاطین این کارها را بکنند. حال جای این پرسش است که خداوند چرا به شیاطین اجازه میدهد که دست به این فعالیتها، تبلیغات و گمراهکردنها بزنند. در آیه بعد خداوند دلیل این کار را اینگونه بیان میکند؛ وَلِتَصْغَى إِلَیْهِ أَفْئِدَةُ الَّذِینَ لاَ یُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ. خداوند متعال در این عالم هم برای حقجویان وسایل پیشرفت را فراهم میکند و هم برای طالبان باطل. كُلاًّ نُّمِدُّ هَـؤُلاء وَهَـؤُلاء مِنْ عَطَاء رَبِّكَ؛[2] در این عالم انتخاب با شماست، اما انتخاب که کردید، بر ماست که کمکتان کنیم تا در هر راهی که میخواهید پیش بروید. کسانی که زندگی دنیا را انتخاب و فکر درباره آخرت را رها کردند، و هیچ دغدغهای نسبت به آخرت ندارند، ما در همین راه کمکشان میکنیم؛ شیاطین تبلیغات میکنند و حرفهای زیبا میزنند تا دنیاپرستان به حرف آنها دل بدهند؛ وَلِتَصْغَى إِلَیْهِ أَفْئِدَةُ الَّذِینَ لاَ یُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ. در فارسی وقتی میخواهیم بگوییم که کسی به حرفهایمان خوب گوش میدهد، میگوییم به حرفهایمان دل داد. در عربی نیز این تعبیر هست. اصغاء به معنای گوش دادن است، اما وقتی فرد خوب توجه میکند و در حرفهای متکلم متمرکز میشود، میگویند: دل داد. خداوند میگوید برای اینکه کسانی که ایمان به آخرت ندارند، به سخنان اغواگران دل بدهند، ما اجازه میدهیم که آنها این سخنان زیبا را در میان مردم شایع کنند!
وقتی انسان درباره این مسایل فکر کند این پرسش برایش مطرح میشود که چه کنیم که دچار آن گرفتاریها نشویم؟ بالاخره بعد از زحمتها انسان میفهمد که همه چیز را نمیتواند بهخوبی برنامهریزی کند تا حتما بهشتی شود، و به این نتیجه میرسد که آن خدای مهربانی که ما را برای قرب خودش آفریده و این ثوابهای ابدی را برای ما آماده کرده و این همه اصرار دارد که ما او را بشناسیم، حتما راهی برای معرفت قرار داده است، و آن راه پیغمبرانی هستند که با معجزات فرستاده است. بنابراین مسأله نبوت هم مسأله سوم میشود. هر چه فکر کنید در عالم چیزی پیدا نمیکنید که دانستن آن مفیدتر از این سه چیز باشد. هر کس درباره این سه چیز فکر نکند و به دنبال تحصیل علم درباره آنها نرود، خسارتی کرده است که با هیچ چیزی قابل جبران نخواهد بود. البته این باورها، باورهای فرعیتری نیز دارد و به جایی میرسد که من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتة جاهلیة[3] امامت هم دنباله نبوت است. مسأله عدل نیز که ما به عنوان یکی از اصول مذهب به آن معتقدیم، دنباله صفات خداست. اما خداوند فقط به عدل شناخته نمیشود. علم، قدرت، حیات و چیزهای دیگر نیز از صفات خداست. اینکه عدل مطرح شده، به خاطر اختلاف با اشاعره بوده است، وگرنه اعتقاد به عدل خصوصیتی ندارد و شاید اعتقاد به حکمت خدا از عدل نیز مهمتر باشد.
نکته دیگر این است که فقط دانستن کافی نیست. قرآن میگوید: فرعون که میگفت: أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى[4] میدانست که موسی پیغمبر خداست و این معجزاتی هم که از دست او جاری میشود، خدا جاری میکند. در آیه 102 از سوره اسراء، حضرت موسى خطاب به فرعون میگوید: لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هَـؤُلاء إِلاَّ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ؛ کلام با دو تأکید بیان میشود. تو حتما حتما میدانی که این معجزاتی که من اظهار کردم، کار خداست. اینها را او نازل کرده است و من پیغمبرش هستم. اما خود فرعون میگفت: مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَیْرِی؛[5] من غیر از خودم، خدای دیگری برای شما سراغ ندارم. روشن است که حضرت موسى راست میگفت، ولی این علمی که فرعون داشت، به دردش نخورد. او با اینکه میدانست موسی بر حق و پیغمبر خداست، نتیجهای به حالش نداشت و شاید اگر نمیدانست کارش آسانتر بود. وقتی این علم به درد انسان میخورد که بنا بگذارد براساس آن عمل کند و آن را در زندگی خودش تأثیر بدهد. بنابراین بعد از دانستن توحید، نبوت و معاد، نوبت به ایمان به آنها میرسد. دانستن، ایمان نیست؛ هرچند شرط لازم آن است. من باید تصمیم بگیرم که این شناختها را ملاک عملم قرار بدهم و به آنها ملتزم باشم. باید یک عامل ارادی با عامل شناختی همراه شود تا ایمان حاصل شود.
مسأله دیگر، ارزشهایی است که براساس آن سه پایه (توحید، نبوت و معاد) بهوجود میآید. من به عنوان کسیکه معتقد به خدا هستم، چه ارزشهایی باید برایم اهمیت داشته باشد؟ به چه چیزهایی باید دل ببندم؟ چه کارهایی را باید دوست بدارم و بنا بگذارم آنها را انجام دهم؟ این مسایل عرض عریضی دارد، ولی كمترین مراتبش، ارزشهایی است که از آن باورها برمیخیزد؛ و بالاخره وقتی نوبت به رفتارهای جزیی میرسد باید طبق دستورالعملهایی رفتارهایم را با آنها تنظیم کنم. به دنبال این ارزشها بسیاری از ارزشهای دیگر مطرح میشود و علومی را تشکیل میدهد تا بالاخره به یك نظام عملی که عمدتا فقه است، میرسد.
در جلسههای گذشته با استفاده از آیات، روایات و استدلالهای عقلی به این نتیجه رسیدیم که گاهی چیزی خودبهخود ارزشی مثل شناخت اصول دین ندارد، اما به علت عناوینی وجوب پیدا میکند. من و شما که میخواهیم تحصیل علم کنیم، خدا را بشناسیم و اعتقاد به قیامت و معادمان را تقویت کنیم، سپس به فقه بپردازیم (که با این وسعتی که دارد اگر همه عمرمان را صرف مسائل فقهی کنیم، معلوم نیست به نهایتش برسد)، بالاخره باید زنده، و سالم باشیم و امنیت داشته باشیم. اینها ضرورتهای این زندگی است. این زندگی هم مقدمهای برای زندگی آخرت است. اما همین مقدمه نیز مقدماتی دارد. ما باید زنده باشیم، رشد کنیم، باید نیازهای بدنمان تأمین شود، باید امنیت داشته باشیم، باید شرایط اجتماعی بهگونهای باشد که مانعی برای پیشرفت علم فراهم نشود. اینها (حفظ جان، سلامتی بدن، عرض، آبرو و امنیت) نیازهای اولیه زندگی است. از آنجا که بخش عظیمی از احکام اسلام مربوط به زندگی اجتماعی است، در کنار نیازهای فردی، نیازهای اجتماعی نیز مطرح میشود. من وظیفه دارم که غیر از سلامتی، امنیت و نیازهای خودم، به سهم خودم سلامتی، امنیت و نیازهای جامعه را نیز تأمین کنم.
بالاخره در این عالم ما با دشمنانی مواجه هستیم. از همان ابتدا که خدا چند انسان را خلق کرد، مسأله دشمنی بین دو تا برادر مطرح بود، تا روز آخر هم خواهد بود. این دشمنی تنها بین دو فرد نیست؛ بلکه بین دو جامعه نیز واقع میشود. وقتی جامعه اسلامی تشکیل میشود، در کنارش جامعه کفر نیز خواهد بود و ما در مقابل این دشمنان باید امنیت داشته باشیم و بتوانیم خودمان را حفظ کنیم؛ وَأَعِدُّواْ لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم مِّن قُوَّةٍ وَمِن رِّبَاطِ الْخَیْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدْوَّ اللّهِ وَعَدُوَّكُمْ.[6] ما نه تنها باید از خودمان دفاع کنیم؛ بلکه باید عوامل بازدارنده نیز داشته باشیم و آن قدر قوی باشیم که دشمن جرأت نکند به ما حمله کند. این مسایل کمکم گسترش پیدا میکند و با توجه به مسایل دیگری به این نکته میرسد که جنگ فقط جنگ با سلاح گرم نیست و جنگ نرم مطرح میشود، که این روزها در عالم رواج پیدا کرده است. این جنگ شعبههای مختلفی دارد و در عرصههای مختلف اقتصاد، فرهنگ، تجارت، علم و... مبارزه میخواهد؛ وَجَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ؛[7] جهاد فقط جهاد نظامی نیست، مهمترین جهادها جهاد فرهنگی است. اینها لازمه زندگی اجتماعی است و اگر بخواهیم به آن سعادت اخروی که خدا برای ما مهیا کرده است، برسیم، باید اینها را در اینجا تأمین کنیم. از جمله این است که خداوند اجازه نمیدهد مؤمن در مقابل کافر ذلیل شود.[8] همه این مسایل به عنوان شرایطی برای مقدمات زندگی حقیقی وجوب پیدا میکند. درست است که هدف آخرت است و زندگی حقیقی آنجاست و زندگی دنیا یک دوران جنینی است و اصالت ندارد، اما همین جنین باید سالم بماند تا متولد بشود.
بر اساس این تحلیل تمام این فعالیتها حتی زراعت و کسبوکار نیز «حسن فعلی» پیدا میکند و با یک شرط، یاد گرفتن و عمل کردنش سعادت زندگی ابدی ما را تأمین میکند. آن شرط «حسن فاعلی» است که باید به آن ضمیمه شود. اگر این کارهای خوب را برای خدا انجام دهیم، و اگر نیتمان انجام وظیفه الهی باشد، این کارهای خوب، سعادت آخرتمان را نیز میآفریند، وگرنه فقط برای عدم انجام آن مؤاخذه نمیشویم. این واجبات، واجب توسلی است و اگر بخواهیم در سعادت آخرت ما نتیجه داشته باشد، باید غیر از انجام آنها قصدمان نیز اطاعت خدا باشد. سعادت حقیقی با زندگی در بهشت تأمین میشود. از نظر قرآن قبل از رفتن بهشت سعادت معنای واقعی ندارد؛ فَأَمَّا الَّذِینَ شَقُواْ فَفِی النَّارِ...* وَأَمَّا الَّذِینَ سُعِدُواْ فَفِی الْجَنَّةِ.[9] سعادت و شقاوت حقیقی برای آنجاست. اینجا مقدماتی فراهم میشود که غالبا شمشیر دو لبه هستند و هم میتوان از آنها استفاده صحیح کرد و هم استفاده غلط. ممکن است همین علم که تحصیل، تدریس یا آموختنش این همه فضلیت دارد، موجب جهنم شود. بنابراین محور این است که بفهمیم سر و کارمان با خداست، حشر و نشرمان به سوی اوست و زندگی حقیقی ما زندگی نزد اوست.
این عالم مقدمه است برای اینکه خودمان را برای آنجا بسازیم. اینجا به ما مهلت دادهاند تا لحظهبهلحظه انتخاب کنیم و حتی اگر در اول کار، راه صحیح را انتخاب کنیم، اکتفا نمیکنند. این بساطهایی که امروز در دنیا مطرح است، فسادهایی که از صدر اسلام تا کنون پیدا شده و گاه کسانی از ابتدا با نیت خوب وارد کار خوب شدهاند و خدماتی انجام دادهاند و کمکم مسیر را تغییر داده و 180درجه تغییر کردهاند، به همین علت است. خداوند ابتدا وسیله را فراهم میکند تا شما درست انتخاب کنید، ولی باید مسیر درست را ادامه بدهید و هر لحظه میتوانید تغییر مسیر بدهید. همانگونه که انسان گناهکاری که بدترین جنایات را مرتکب شده است، میتواند تغییر مسیر دهد و اگر واقعا توبه کند، خداوند او را میبخشد؛ ممکن است کسانی نیز بهترین خدمات را انجام داده باشند ولی تغییر مسیر دهند و همه را باطل کنند؛ الم؛ أَحَسِبَ النَّاسُ أَن یُتْرَكُوا أَن یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ.[10]
خداوند عالم دنیا را برای امتحان ما انسانها خلق کرده است؛ لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا[11]. این زندگی هدف نیست؛ یک کلاس امتحانی است که مثلا صد سال طول میکشد؛ البته بدانید که این صدسال در مقابل بینهایت از یک چشم به هم زدن کمتر است. حتى هزار سال این عالم در مقابل بینهایت، کسر قابل ملاحظهای نیست و هیچ نسبتی با آن ندارد. کل این صدسال یک کلاس امتحان است. در این کلاس امتحان، انسان میتواند یک روز، ورقهاش را بنویسد و فردا آن را خط بزند. تا انسان در این کلاس است تا آخرین نفسی که دارد، میتواند نتیجه را تغییر بدهد. در این امتحان اجازه میدهند که انسان فکر و تأمل کند و یک بار، دو بار، سه بار و حتى بیشتر تغییر مسیر دهد. در این مسیر حرکت نوسانی است و هیچ مانعی وجود ندارد، اما لحظه آخر حساسیت دارد. بالاخره تصمیم نهایی تو چیست؟ اگر ما انسانها زندگی دنیا را اینگونه ببینیم، این همه جنایت واقع نمیشود. اگر سی هزار نفر لشگر کوفه و شام که به کربلا آمدند، این نگاه را داشتند، حاضر نمیشدند با آن جنایات سیدالشهدا را به شهادت برسانند. همه این مشکلات برای این است که فراموش کرده بودند که در عالم دیگری باید حساب پس بدهند؛ بِمَا نَسُوا یَوْمَ الْحِسَابِ.[12]
خداوند به ما توفیق بدهد که به آن عالم ایمان داشته باشیم و هر لحظه توجه داشته باشیم در کلاس آزمایشیم و باید از این آزمایش سرفراز بیرون بیاییم.
وفقنا الله وایاکم انشاءالله
[1]. بقره، 62 و 126 و177؛ آلعمران، 114 و...
[2]. اسراء، 20.
[3]. بحارالانوار، ج3، ص331.
[4]. نازعات، 24.
[5]. قصص، 38.
[6]. انفال، 60.
[7]. توبه، 41.
[8]. وَلَن یَجْعَلَ اللّهُ لِلْكَافِرِینَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلاً؛ (نساء، 141) وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِینَ؛ (منافقون، 8)
[9]. هود،106-108.
[10]. عنکبوت، 1و2.
[11]. کهف، 7.
[12]. صاد، 26.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/10/17، مطابق با پانزدهم ربیعالاول 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(12)
گفتیم که مطلوبیت علم فطری است، ولی همه علوم در یک سطح از مطلوبیت نیستند و از جهات مختلفی با هم تفاوت دارند. انسان بهخاطر عمر کوتاه و فرصتهای اندکی که در اختیارش است، به ناچار باید گزینش کند و به دنبال علومی برود که نفع بیشتری برایش دارد و اگر آنها را فرانگیرد خسارت عظیمی کرده است.
با اینکه اهمیت و ارزش علم از واضحترین موضوعاتی است که بشر میتواند دربارهاش بحث و گفتوگو کند و حتی کودکان دبستانی نیز در انشاهای خود فایده علم را «بسیار واضح و مبرهن» میدانند، اما سؤالات و ابهاماتی در اطراف این موضوع مطرح میشود که گاهی اشخاص عمیق و متبحر در بعضی علوم را نیز دچار شبهه و احیانا اشتباه میکند. شاید بتوان گفت عدم درك درست از برخی تعبیراتی که در بعضی از روایات یا کلمات بعضی از بزرگان وارد شده است، به این اشتباهات کمک کرده است. به عنوان مثال در برخی از روایات چند علم، به عنوان علوم مفید، و بقیه علوم، غیرلازم (فضل) دانسته شده است. ممکن است همین روایات این ابهام را ایجاد کند که اگر واقعا علم فقط همین چیزهاست، پس باید مردم دیگر علوم را رها کنند و دستکم باید بخشی از دانشگاهها و حوزهها را تعطیل کرد.
یکی از این روایات، روایتی است از پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله که فرمودهاند: إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثٌ آیَةٌ مُحْكَمَةٌ أَوْ فَرِیضَةٌ عَادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ، وَ مَا خَلَاهُنَّ فَهُوَ فَضْل.[1] [1] بزرگانی، از جمله مرحوم مجلسی رضواناللهعلیه، درباره منظور از این روایت بحثها کرده و اختلافنظر دارند. برخی گفتهاند این تقسیمبندی ناظر به محتوای علوم است و به این معناست که مطالبی که لازم است یاد بگیرید این سه چیز است؛ بخشی آیات محکم قرآن است، بخش دیگر احکامی است که در زندگی مورد حاجت شماست و خداوند برای نظم جامعه تعیین کرده است؛ البته ممکن است شامل فرائض فردی و عبادی مثل نماز و روزه هم بشود؛ بخش سوم نیز مستحبات است.
برخی دیگر منظور از این تقسیمبندی را معرفی منابع علم یعنی کتاب و سنت دانستهاند؛ آیَةٌ مُحْكَمَةٌ علمی است که از قرآن گرفته میشود؛ البته منظور فقط خود آیات یا تفسیر یک آیه نیست؛ بلکه علومی است که از قرآن گرفته میشود؛ فَرِیضَةٌ عَادِلَةٌ ضروریات و قطعیات دین و سُنَّةٌ قَائِمَةٌ سیره عملی است. طبق این تفسیر، روایت شریف به این معناست که اگر این مسایل از جای دیگری گرفته شود اعتباری ندارد. برخی نیز آیَةٌ مُحْكَمَةٌ را به اعتقادات و کلام، فَرِیضَةٌ عَادِلَةٌ را به اخلاق و سُنَّةٌ قَائِمَةٌ را به فقه، تفسیر کردهاند. اینگونه روایات که نظایرش نیز به لحنهای دیگری وارد شده است، گاه منشأ این توهم میشود که علم معتبر یا ارزشمند در اسلام منحصر به مثلا فقه و اخلاق و مختصری از علم کلام، تفسیر و امثال آن است. در عرف زمان ما نیز برخی علوم را به دو دسته دینی و غیردینی تقسیم میکنند و با استفاده از شواهدی که در بعضی روایات پیدا میشود، میگویند: منظور از علم دینی فقه و لوازم و مقدماتش است و علوم دیگر علم نیست و ارزشی ندارد!
در مقابل این نظر، کسانی نیز شبهاتی القا کرده و گفتهاند: افزون بر اینکه اطلاق روایات شامل هر علمی میشود، شواهدی همچون روایت اطلبوا العلم ولو بالصین دلالت بر این دارد که منظور از تقسیم علوم در روایت مذکور، تقسیم بر اساس منابع دینی نیست. کسانی نیز خیلی گشادهدستی میکنند و میگویند هر علمی ولو فرضیهای باشد که با اسلام تضاد هم داشته باشد، مطلوب است!
درباره ضعفها و فسادهایی که بهوسیله برخی از علوم وارداتی در اعتقاد و رفتار بهوجود میآید، بیانات صریح مقام معظم رهبری در سفر اخیرشان به قم را یادآوی میکنم که فرمودند: بعضی از علوم انسانی امروزی که در دانشگاهها تدریس میشود، نهتنها خلاف دین است؛ بلکه بعضی ضد دین است. مخصوصا تصریح کردند که تنها این نیست که خلاف دین است، اصلا دینبرانداز است و متأسفانه ما آن طور که باید و شاید نتوانستهایم وظیفهمان را در این زمینهها انجام دهیم. یکی از علتهای آن هم این بوده است که در محیط و فضای ذهنی، فکری و زندگی ما طلبهها، علم فقط فقه و اصول و مقدمات و مؤخراتش است و سایر چیزها ارزش علمی ندارد. این افراط و تفریطها مشکلاتی برای ما درست میکند و دستاویزی برای شیطان میشود که بزرگان ما را از بعضی تکالیفشان غافل کند.
برای اینکه این شبههها بیشتر روشن شود و برای آن پاسخ قانعکنندهای پیدا کنیم، به گرایشهای اخباریگری اشاره میکنم. زمانی در خود قم برخی از علما به این گرایش معروف بودند. این گرایش همچنین در بلاد و حوزههای دیگر سوابق زیادی دارد و بسیاری از بزرگان بودند که گرایشهای اخباری داشتند و با اصول فقه مخالف بودند. برخی از علما نیز اصولی بودند و بیشتر بحثها، درسها و کتابهایشان درباره اصول فقه بود، و گاهی بین این دو گروه اختلافنظرهای تندی پیش میآمد. در همین عصر ما از آقای بزرگواری که ملا و تحصیل کرده بود و همچنین ترجمه معروف اصول کافی از اوست، نقل شده که گفته بود: دو بار بر اسلام ضربه شدید وارد شد؛ اولین ضربه هنگامی بود که در زمان صدر اسلام به اهلبیت جسارت و حق ایشان را غصب کردند، و دومین ضربه نیز هنگامی بود که شیخ مفید اصول را وارد مذهب شیعه کرد. ایشان کار شیخ مفید - که امام زمان(عج) دربارهاش میفرمایند: «الاخ السدید الولی الرشید»[2] [2]- را به عنوان یک خیانت بزرگ معرفی میکند و میگوید: منبع معارف مذهب شیعه منحصر در روایات اهلبیت بود، و اصول فقه مربوط به سنیها بود؛ ولی شیخ مفید اینها را وارد مذهب شیعه کرد و به تشیع ضربه زد!
منظور از این سخنان اشاره به چنین برخوردهای تنگنظرانه یا سطحینگرانهای است که مدتها باعث اختلاف بزرگان و به تبع آنها اتباعشان بوده است. مستند اخباریان نیز روایاتی است که علم را فقط علومی که از اهلبیت باشد معرفی میکند و میفرماید چیزی که از ما بهدست نیامده، جهالت است و باید آنرا به دیوار بزنید... با دیدن اینگونه روایات، برای برخی این تصور بهوجود میآید که هر مطلبی که روایتی از اهلبیت نداشته باشد، هیچ ارزشی ندارد و نه باید آن را یاد گرفت و نه یادگرفتنش ارزشی دارد. بالاخره چنین زمینههای اختلافی وجود دارد و انسان باید با بیان قانعکنندهای که هم نزد خداوند حجت داشته باشد، و هم وجدان خودش قانع شود، درباره این مسایل سخن بگوید. من فکر نمیکنم در بین شما کسی باشد که این مطلبی که از این آقای بزرگوار نقل کردم، بپسندد؛ روشن است که صحیح نیست که ما شیخ مفید را چنین معرفی کنیم و چنین ظلم یا جنایتی را به ایشان نسبت دهیم. پس قضیه چیست و چرا اینگونه اختلافات پیدا شده است؟ در زمان مرحوم آیتالله بروجردی نیز کسانی بودند که در همین قم به همراه بعضی اتباعشان در شهرهای دیگر، ترویج اخباریگری میکردند. آنها منبری معروفی داشتند و بین مردم اختلاف و نگرانیهایی ایجاد کرده بودند. حتی مثلا سالگرد تولد امام زمان (عج) را طبق روایت معتبری هشتم شعبان میدانستند و دیگران را نسبت به جشنهای نیمهشعبان تخطئه میکردند. یا حتی نقل میشد که قائل به تحریف قرآن بودند و میگفتند: بعضی سورههایی را که در نماز میخوانید، باید طور دیگری بخوانید!
ما احساس میکنیم، امور زندگی ما به عنوان مردم مسلمانی که در دنیا زندگی کنیم، فقط با استفاده از روایات حل و فصل نمیشود و خیلی چیزهای دیگر را نیز باید بدانیم. حتی در مسائل دینی هم اگر بخواهیم به فقه اکتفا کنیم، مشکلات بسیاری برای جامعهمان پیش میآید. همه این شبهاتی که درباره اصل اسلام و تشیع بهوسیله سایتها و کتابها پخش میکنند را فقط با روایت نمیتوان پاسخ داد. افزون بر اینکه نمیتوانیم برای کسی که اصلا خدا و پیامبر را قبول ندارد به روایت استناد کنیم؛ مگر پاسخ همه مشکلات ما در روایات آمده است؟! حتى پاسخ بسیاری از مشکلات فقهی ما در روایات نیست، و آنها را باید با شهرت فتوایی، اجماع و امثال آن اثبات کنیم، و اینگونه نیست که برای هر مورد خاصی، روایت صحیح السند معتبر قابل استناد داشته باشیم. پس چه کسی باید به این مسایل جواب دهد؛ آیا اینها واجب نیست؟! همه ما به یقین میدانیم که رفع شبهات در زمینه توحید، نبوت، معاد و سایر چیزها نیاز مردم است و مشکل ما فقط با فقه حل نمیشود.
البته از ارزش فقه به هیچ وجه نباید کاسته شود. هنوز با اینکه اکثریت قاطع حوزه ما به فقه مشغول هستند، به قدر کافی فقیه نداریم و بهخصوص از لحاظ عمق امثال شیخ انصاری کم داریم. ولی صحبت این است که مشکل ما فقط با فقه حل نمیشود. حتی بعید است که منظور از تفقه در آیه 122 سوره توبه فقط همین فقه معروف اصطلاحی باشد، زیرا میفرماید: فَلَوْلاَ نَفَرَ مِن كُلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآئِفَةٌ لِّیَتَفَقَّهُواْ فِی الدِّینِ وَلِیُنذِرُواْ قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُواْ إِلَیْهِمْ. لازمه یاد گرفتن مسائل یا حتی اجتهاد، انذار نیست. انذار بیشتر در مقام موعظه، هدایت، ارشاد و امثال آن است و از صرف بیان مسأله یا اجتهاد کردن، لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ حاصل نمیشود.
با توجه به مسایل بالا روشن شد در این مسألهای که فکر میکنیم واضحترین مسائل است، چه ابهاماتی وجود دارد. البته شاید اگر در مطالبی که در جلسات گذشته گفتیم دقت شود، بسیاری از این ابهامات پاسخ داده شود. گفتیم بعضی از علوم ذاتا مطلوب هستند و خود موضوعیت دارند، مانند خداشناسی. انسان باید این علم را داشته باشد تا به کمال برسد. برخی از علوم مقدمه عمل هستند؛ علم فقه از اینگونه علوم است. این علوم را یاد میگیریم تا بدانیم چگونه باید عمل کنیم، یا به دیگران بگوییم چگونه عمل کنند. این علم غیر از شناخت خداست که خودش مطلوبیت ذاتی دارد. این علم مطلوبیت غیری دارد و مقدمه است. پس از این علوم، نوبت به چیزهایی میرسد که مقدمه مقدمه هستند. ما برای اینکه فقیه شویم، باید ادبیات عرب، تفسیر قرآن (دستکم آیات احکام آن)، رجال، و درایه بیاموزیم. اهمیت این علوم از جهت اصالت و مقدمیت با دو گروه قبل تفاوت میکند.
براساس معیار دیگری میتوان گفت: علومی که نفعش بیشتر است، و موجب فضلیت بیشتری برای انسان میشود ارزشمندتر است. طبعا آنچه مربوط به حیات آخرت، رضای خدا و قرب به اوست، اصالت و ارزش بیشتری خواهد داشت. علوم دیگر نیز هر چه در این مسیر واقع بشود، به نسبت ارزشمند هستند، و به جایی میرسد که مادیترین علوم هم میتواند ارزشی در حد وجوب داشته باشد؛ مثلا جامعه اسلامی برای حفظ سیادت، عزت، و عظمت اسلام نیازمند علومی است که اگرچه ممکن است خودبهخود چندان ارزشی نداشته باشد، اما از این لحاظ میتواند تا حد وجوب پیش برود. وقتی حفظ عزت اسلامی واجب شد مقدماتش هم واجب خواهد بود.
البته برای ارزشیابی علم دو نکته را باید در نظر بگیریم؛ یکی حسن فعلی به این معنا که آن چیز فی حد نفسه مفید باشد؛ ولی این کفایت نمیکند و برای اینکه عمل ثواب عالی داشته باشد، باید حسن فاعلی نیز به آن بپیوندد؛ یعنی چه در علم توحید، چه در کلام، چه در فقه، چه در اصول، چه در ادبیات و چه در هر علم دیگری باید نیت ما الهی باشد. اگر انگیزه الهی شد، حتماً ارزش دارد، اما اگر انگیزه دنیوی شد، حتى ممکن است گاهی ارزش منفی هم داشته باشد؛ مَنْ طَلَبَ الْعِلْمَ لِیُبَاهِیَ بِهِ الْعُلَمَاءَ أَوْ یُمَارِیَ بِهِ السُّفَهَاءَ أَوْ یَصْرِفَ بِهِ وُجُوهَ النَّاسِ إِلَیْهِ فَلْیَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ.[3] [3] بنابراین حسن فاعلی شرط لازم برای ارزشداشتن تأثیر علم است و هر قدر این نیت خالصتر و برای تقرب بیشتری باشد، ثواب بیشتری خواهد داشت.
از آنچه گفته شد نتیجه میگیریم که اگر ما برای نیازهای جامعهمان (مثلا معالجه مریضهای مسلمان) به علمی نیاز داشتیم که آیه و روایت و حتی استاد مسلمانی نداشت، باز تحصیل آن علم واجب است و باید برای حفظ جان مسلمانان آن علم را فرا گرفت، اما وقتی این کار (و همین طور آموختن سایر علوم) ثواب دارد که فرد آن را برای خدا تحصیل کند، نه فقط برای کسب درآمد.
باز تأکید میکنم که روی آن بحثهای مقدماتی که در جلسات گذشته درباره اولویت علوم، ملاک ارزش علم و... مطرح شد مروری بفرمایید. این مسایل، مسایل حساسی است. ما باید آنها را حل و زندگیمان را براساس آنها مبتنی کنیم و بفهمیم که چه کار باید بکنیم، چه وظایفی داریم و چه چیزی اهمیتش برایمان بیشتر است. و بالاخره همه ما این مسأله فقهی را میدانیم که در تزاحم بین مهم و اهم، با وجود تکلیف به اهم، نوبت به مهم نمیرسد. مواظب باشیم که در مقام ترجیح فعالیتهای دینی و اسلامی، واجب را فدای مستحب نکنیم. باید ابتدا بفهمیم چه تحصیلاتی برای ما واجب و چه تحصیلاتی مستحب است. مستحب کمارزش نیست اما برای وقتی است که تکلیف واجبی بر دوش ما نباشد. هیچگاه نمیتوان به جای نماز صبح یا ظهر، نافله آنها را خواند، و تا تکلیف واجب داریم نوبت به مستحب نمیرسد.
یکی از نزاعهایی که سابقهای طولانی دارد، و شاید کمتر از اختلاف اخباری- اصولی نباشد، همین اختلاف مربوط به تحصیل علوم عقلی است که از دیرباز درباره آن گرایشهای متضادی در دو قطب مخالف وجود داشته است. کسانی روایتی نقل کردهاند مبنی بر اینکه فلسفه مذموم است و بدترین مردم اهل فلسفه و عرفان هستند. البته این روایت سند درستی ندارد، اما صرف اینکه روایتی سند نداشته باشد، نمیتوانیم بگوییم دروغ است؛ بالاخره دروغگو هم گاهی راست میگوید! البته برای عمل به آن باید اطمینان داشته باشیم که موثق است. درمقابل، داشتن سند صحیح نیز به تنهایی کافی نیست برای این که به یک روایت عمل کنیم. در فقه، روایات صحیح السندی داریم که اصحاب و علما عمل به آنها را ترک کرده و به آن فتوا نمیدهند. حال آیا این روایت بیسند میتواند دلیل شود که کسی بزرگانی مثل حضرت امام رضواناللهعلیه را مصداق شرالناس بنامد؟! گفتن این سخنان آسان است، اما باید بدانیم که جایی ما هم مسئول هستیم و باید پاسخ بدهیم. آیا در این باب به اندازه وقتی که میخواهید درباره غساله متنجس فتوا بدهید، روایت دارید؟! آیا درست است که با استفاده از چنین روایاتی زحمات چنین شخصیتهایی را زیر سؤال ببریم؟! زحماتی که اگر نبود معلوم نبود چه کسی میخواست جواب شبهات الحادی را بدهد.
تصور کنید که اگر نهضت فکری علامه طباطبایی رضواناللهعلیه در قم نبود چه میشد؟ اکنون تعدادی از مراجع بزرگ از شاگردهای ایشان هستند، کسی مثل علامه مطهری رضواناللهعلیه شاگرد ایشان بود. همه اینها برکاتی است که از علامه طباطبایی پیدا شد. ایشان اگر به قم نیامده بود و این مکتب را باز نکرده بود، نه مطهری پیدا میشد و نه بهشتی، نه مفتح و نه این مراجعی که این اندازه با علوم عقلی آشنا هستند. در این صورت چه کسی میخواست به این شبهههایی پاسخ بدهد که امروز هست و همه دنیا چشمشان را به قم دوختهاند که علمای قم جواب آنها را بدهند؟ علوم رایج حوزه (فقه و اصول) که به تنهایی نمیتوانند پاسخ اینها را بدهند. آیا صحیح است مثلا روایاتی که در باب قیاس وارد شده را دلیل مطرود بودن مطلق علوم عقلی بگیریم؟! آیا روایاتی که میگوید علمی که از بیت ما خارج نشده زخرف است، دلالت بر این دارد که مثلا علم ریاضی بیارزش است؟! امروز مسائل ریاضی در نیازهای مختلف زندگی بشر مورد حاجت است؛ آیا همه اینها از روایات اهلبیت پیدا شده است؟! ما حتی در احکام فقهی ارث به محاسبات ریاضی نیازمندیم، و این علم میراثی است که از میلیونها انسان در طول تاریخ جمعآوری شده و رشد کرده است و در دسترس ماست تا از آن استفاده کنیم. چگونه بگوییم اینها همه زخرف است و باید آن را به دیوار زد؟! در خود قرآن آیات بسیاری به تعقل، تفکر و تدبر و امثال آن تحریص میکند. در آیات قرآن و کلمات اهلبیت میبینیم که در مقام استدلال، قیاس منطقی تشکیل میدهند که بسیاری از آنها قیاسهای استثنایی است. آیه 22 سوره انبیا خود قیاس استثنایی است. اگر منطق، زخرف و باطل است، چرا خود قرآن از این روش استدلال استفاده کرده است؟!
ما نباید این مسأله را ساده بگیریم. ارزش حل این مسأله از مسأله غساله متنجس کمتر نیست چون با سرنوشت جامعه و آینده اسلام سر و کار دارد. اینها را باید یک جایی حل کرد و بهترین راه این است که همانند بحثهای فقهی، یک فضای پاک، سالم و دور از تعصب برای این مسایل باز شود. زمانی در این شهر مقدس، در صحن مطهر حضرت معصومه سلاماللهعلیها، مرحوم آیتالله برجرودی رضواناللهعلیه درس نمازجمعه میدادند و فتوای ایشان این بود که نمازجمعه کفایت نمیکند و اگر کسی نماز جمعه بخواند بنابر احتیاط واجب باید نماز ظهر را نیز بخواند. در همان زمان مرحوم آقا سیدمحمدتقی خوانساری در مدرسه فیضیه درس نمازجمعه میدادند و میگفتند: نمازجمعه واجب عینی است. در یک زمان دو فقیه که استوانههای ورع و تقوا بودند و نمونه تقوای آنها در عالم کمنظیر است، اختلاف فتوا داشتند و هیچ کس هم نمیگفت که این آقا ضد آن میگوید. بحث علمی آزادی مطرح میشد و هرکدام سخنشان را میگفتند. امثال مرحوم امام و اساتید دیگری مثل مرحوم آقای محقق داماد که استاد مراجع فعلی بودند پای درس هر دو بزرگوار میآمدند و سخنان هر دو را میشنیدند، تا اجتهاد خودشان به چه میانجامید.
چرا ما در مسائل اصول دین و مسائل دیگری که مورد حاجتمان است، چنین جو سالمی برای بحث نداشته باشیم؟! در چنین جوّی است که کمکم از این تضارب افکار، حقیقت و نقطههای ضعف طرفین روشن میشود و به کمتر شدن افراط و تفریطها و استفاده بیشتر مردم و جامعه میانجامد. چرا ما نباید در این زمینههایی که مورد حاجتمان است و گاهی اختلافات شدیدی در آن پیش میآید و جامعه ما از بسیاری علوم محروم میشود، فضای مناسب، سالم و دور از تعصبات و تنگنظری داشته باشیم که در آن این بحثها مطرح شود و هر کسی نظر خودش را بدهد تا کمکم ابهامها کمتر بشود؟ من نمیگویم همه ابهامها برطرف میشود؛ مگر در فقه همه مسائل فقهی حل شده است؟؟ مگر الان بین مراجع اختلاف نظر نیست؟! حتی بین استاد و شاگرد اختلافنظر بوده و هست، ولی این مانع نمیشود که کسانی بحثهای فقهی را آزادانه مطرح کنند. البته رعایت ادب لازم است و همه مسلمانها باید ادب داشته باشند، چه رسد به علما و بزرگان. باید فضایی باشد که این بحثها آزادانه مطرح شود، شبهاتی که هست گفته شود و جواب داده شود تا اشتباهات کم شده، دستکم فضای سالمی برای تحقیق بهوجود بیاورد.
[1] [4]. الکافی، ج1، ص32.
[2] [5]. ریاض الأبرار فی مناقب الأئمة الأطهار، ج3، ص 273.
[3] [6]. الکافی، ج1، ص47.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/10/24، مطابق با بیستودوم ربیعالاول 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(13)
یکی از مباحثی که درباره ارزش علم و مراتب آن مطرح میشود، این است که از نظر اسلام چه مرتبهای از علم و اعتقاد لازم است، بهگونهای که کمتر از آن قابل قبول نیست. تصور ابتدایی این است که هرگونه علمی به هر اندازهای مطلوب است، اما در جلسات گذشته گفتیم که این تصور درستی نیست و با استفاده از آیات، روایات و دلائل عقلی به این نتیجه رسیدیم که همه علمها در یک سطح از فضلیت نیستند و بین مراتب علم تفاوت بسیاری وجود دارد. همچنین گفتیم که تحصیل علم نسبت به برخی از معلومات واجب است و معلومات دیگری نیز هست که قریب به وجوب، مستحب مؤکد، یا مستحب هستند؛ و بالاخره تحصیل بعضی از علوم نیز ممکن است بهواسطه عناوین ثانویه مرجوح باشد. حال این سؤال مطرح میشود که در آن مواردی که کسب علم از نظر اسلام مطلوب است، چه درجهای از علم کفایت میکند؟
بدون شک، هنگامیکه انسان دنبال علمی میرود، میخواهد چیزی را کشف کند و به حقیقتی معتقد شود. اگر اعتقاد انسان نسبت به طرفین قضیه پنجاه پنجاه باشد، در حالت شک است که کسی آن را علم نمیداند و از آنجا که هیچ رجحانی برای اعتماد به هیچکدام از اطراف آن ندارد، هیچ عاقلی نمیتواند به آن اعتماد کند. در قرآن کریم و روایات نیز از کسانی که در شک میمانند و به دنبال رفع آن نمیروند بسیار مذمت شده است. حتی برخی از روایات، یکی از صفات عالمانی که سزاوار معاشرت هستند را این میداند که موجب خروج از شک به یقین شوند؛ لَا تَجْلِسُوا إِلَّا عِنْدَ مَنْ یَدْعُوكُمْ مِنْ خَمْسٍ إِلَى خَمْسٍ: مِنَ الشَّكِ إِلَى الْیَقِین...؛[1] [7] با کسی معاشرت کنید که باعث شود شکتان برطرف شود و به یقین نزدیك شوید. یعنی نزد کسی که باعث میشود یقین شما از بین برود، مبتلا به شک شوید و شبهه پیدا کنید، ننشینید؛ این کار عقلایی نیست.
روشن است وقتی انسان به چیزی معتقد میشود یا رفتاری را انتخاب میکند، دستکم آن طرف را ترجیح میدهد و به آن ظن دارد. گاهی انسان بدون هیچ مستند عقلایی یک طرف قضیه را ترجیح میدهد. این حالت، حالتی مذموم است. آیات قرآن با مشرکان و کسانی که اعتقادات فاسدی داشتند به همین صورت برخورد کرده است و میفرماید: آخر شما به چه دلیل این حرفها را میزنید؟ چرا برای خدا شریک قائل میشوید و یا بعضی چیزها را حرام میکنید؛ إِن تَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ أَنتُمْ إَلاَّ تَخْرُصُونَ[2] [8] دلیلتان چیست؟ همین که به ذهنتان چیزی رسیده به آن عمل و اعتماد میکنید؟! در آیه دیگری میفرماید: قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ * الَّذِینَ هُمْ فِی غَمْرَةٍ سَاهُونَ؛[3] [9] مرده باد کسانی که به ظن و گمان عمل میکنند و صرفاً به حدس اکتفا میکنند! از نظر اسلام این حد از اعتقاد که منشأ عقلایی و دلیل قابل اعتمادی ندارد، مردود است و نمیتوان آن را حجت قرار داد. اما در مواردی ظنونی که شواهد عقلایی داشته باشد، معتبر است. در اصول فقه نیز میخوانیم ظنی که از امارات برای مجتهد حاصل میشود فیالجمله اعتبار دارد. پس ما طیفی از اعتقادات داریم که یک طرف آن شک محض است و سپس به ظن بیدلیل میرسد، و طرف دیگرش هم علمی یقینی است که انسان نهتنها به محتوایش یقین دارد؛ بلکه خلافش را محال میداند؛ علم به ثبوت محمول برای موضوع و محال بودن سلب محمول از موضوع. روشن است که اگر انسان نسبت به همه چیز، چنین علمی پیدا کند، خیلی خیالش راحت است و مشکلی ندارد؛ اما در میان انسانهای عادی کسی را نمیتوانیم پیدا کنیم که دستکم چنین ادعایی کرده باشد که به همه چیز چنین علمی دارد. اینگونه از علم خیلی نادر است و عملاً برای انسانهای عادی میسر نیست، و اگر میسر هم باشد سالها زحمت میخواهد. برای دستیافتن به یقین، انسان باید مقدماتی را فراهم کند در استنتاج مجهول از معلومات، تمرینهایی داشته باشد و به اصطلاح بر منطق تسلط داشته باشد، براهین قریب به یقین را بشناسد و بتواند مجهولات را از بدیهیات استنتاج کند، كه کار بسیار مشکل و پیچیدهای است. حتى کسانی که در این مسائل تخصص دارند و از بزرگترین منطقدانان عالم هستند، افزون بر اینکه با یكدیگر اختلاف دارند، گاهی برای خودشان نیز تغییر نظر پیدا میشود. بنابراین چنین علمی به آسانی پیدا نمیشود.
حال که علم ایدهآل از دسترس ما خارج است و به هر ظنی نیز نمیتوانیم اکتفا کنیم، تکلیف ما چیست؟ وقتی رفتار عقلا را تحلیل کنیم میبینیم که آنها عملاً ظنونی که شواهد معتبر و اطمینانآوری دارد و انسان هنگام ملاحظه شواهدش کأنّه خود واقع را یافته است، بهمنزله علم تلقی میکنند و به آن «علم عرفی» میگویند. بسیاری از علمهای عقلای عالم اینگونه است. حتى وقتی چیزهایی که افراد درباره خود و پدرو مادر خود میدانند، خوب تحلیل کنید، میبینید که در هیچ کدام از آنها علم یقینی ایدهآل پیدا نمیشود. بالاخره در هر قضیهای احتمالاتی هست و یک احتمال در مورد همسران این است که اصلا عقدی که بین آنها انجام شده، به دلیلی باطل بوده است. وقتی انسان در چنین موضوعاتی علم یقینی پیدا نمیکند، چگونه در مسائل دیگر به علم یقینی برسد؟ این است که عقلا طبق علم عرفی (همان که ما اصطلاحاً به آن ظن اطمینانی میگوییم)، عمل میکنند و وقتی انسان این شواهد را دید، کأنه واقعیت را یافته است. در محاورات عقلا، احتجاجات، دادگاهها و جاهای دیگر نیز چنین علمی مورد قبول است و آن را میپسندند.
نکتهای که باید به آن توجه داشته باشیم این است که دستکم نسبت به بعضی از مسایل میتوان به مراتبی بالاتر از این مرتبه از علم دست یافت که عموم مردم توجه ندارند و فکر نمیکنند چنین چیزی ممکن باشد. داستان «عنوان بصری» را همه شما شنیدهاید. عنوان بصری پس از اینکه چندی نزد مالک ابن انس تحصیل کرد، نزد امام صادق علیهالسلام رفت، ولی حضرت به او خیلی بها ندادند و فرمودند: تو نزد همان مالک که میرفتی، برو! دیگر لزومی ندارد نزد من بیایی. من کار دارم و گرفتارم. وی با دلی شکسته به مسجدالنبی رفت و به پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله متوسل شد و دعا کرد که خدا دل امام صادق را نسبت به او مهربان کند. سپس با دلهره و اضطراب به منزل امام صادق علیهالسلام رفت. وقتی در خانه حضرت را زد خادم حضرت آمد و گفت که آقا مشغول نماز هستند. بعد از مدتی خادم آمد و گفت: حضرت میفرمایند: بیا داخل! اینجا بود که فهمید دعایش مستجاب شده است و خدمت حضرت رسید. حضرت از او تفقد کردند و نامش را پرسیدند. گفت: ابوعبدالله. سپس حضرت دعایش کردند و پرسیدند: ما مسئلتک؛ سؤالت چیست؟ عرض کرد: آقا من متوسل شدم و از خدا خواستم دل شما را به من مهربان کند تا از علم شما استفاده کنم.
ملاحظه میفرمایید که این فرد به خدا، پیغمبر و توسل معتقد است؛ امام صادق علیهالسلام را دستکم بهعنوان عالم آل محمد میشناسد؛ و حتماً احکام واجبات نماز، روزه و ضروریات اسلام را میشناسد. پس علمی كه وی به دنبال آن بود مربوط به احکام نماز، روزه و سایر مسایل فقهی نیست. برای دستیابی به چنین علمی لازم نیست انسان چنین مسیری را طی کند. تاکنون هیچ کس چنین سخنی نگفته است و سیره پیغمبر اکرم و ائمه اطهار صلواتاللهعلیهماجمعین و علمای بزرگ نیز چنین نبوده است. كشف احکام فقهی راهی دارد و از کتاب و سنت باید استخراج شود. بنابراین اینکه نزد حضرت آمده و علم میخواهد، چیزی بالاتر از این مسایل میخواهد. میگوید من از خدا خواستم که از علم شما به من بهرهای برسد. حضرت در جوابش چه میفرماید؟ میفرماید: لیس العلم بالتعلّم، إنّما هو نور یقع فی قلب من یرید اللّه تبارك وتعالى أن یهدیه فإن أردت العلم فاطلب أوّلا فی نفسك حقیقة العبودیة؛[4] [10] علم نوری است که خدا در دل هر که میخواهد میاندازد؛ به درس خواندن نیست. اگر واقعا یک چنین نوری را میخواهی، راهش این است که بکوشی بنده واقعی بشوی. اجمالا میفهمیم که علمی که عنوان بصری به دنبال آن بود، یک نوع علم دیگری است و آن تکلیف واجبی نیست که همه دارند. این یک فضلیت خیلی عالی است و نصیب اولیای خدا و کسانی میشود که همتهای خیلی بلند داشته باشند؛ راه آن نیز صرف گفت و شنود و حل کردن فرمول نیست.
همانگونه که ملاحظه میفرمایید علم طیف خیلی وسیعی دارد که از یاد گرفتن ادبیات عرب و لغت، آغاز میشود و به اینجا میرسد که امام صادق علیهالسلام بعد از همه این مقدمات میفرمایند علم چیزی نیست که من یادت بدهم، باید از خدا بخواهی و راه آن هم خودسازی و سیر و سلوک است. روشن است که این علم با علمی که بر هر مسلمانی واجب است، تفاوت میکند. اگر چنین علمی بر همه واجب بود، ظاهراً باید بسیاری از کارهای دنیا تعطیل میشد. علوم واجب، علومی است که انسان در زندگی به آنها نیاز دارد و اگر نباشد در معرض گمراهی قرار میگیرد؛ تکالیفی است که باید بداند چگونه عمل کند تا روز قیامت بتواند جواب بدهد. راه دستیابی به این حد از علم نیز این است که پاسخ متناسب با آن را داشته باشد. حال اگر مجتهد است، باید خودش اجتهاد کند و اگر مقلد است، علم مقلد نسبت به احکام فقهی به این است که فتاوای مجتهدش را بداند؛ البته تحصیل آن به اندازهای که مربوط به عمل اوست و به صورت روزمره به آن احتیاج دارد، واجب است، ولی اگر بداند یا ظن قوی داشته باشد که اصلا محل حاجتش نمیشود، مستحب است.
حال این سؤال مطرح میشود که برای ما چه مرتبهای از علم لازم است که داشته باشیم؟ ما دو حد مشخص داریم؛ یک حد، ظن بیدلیل است که افزون بر اینکه عقلا آن را نمیپسند، در شرع نیز اعتباری ندارد و پیروی از آن نکوهش نیز شده است. حتی در آیات قرآن بر کسانی که به این ظن و گمانهای بیدلیل اکتفا میکنند، نفرین شده است: «قتل الخراصون». طرف دیگر، مرتبه عالی علم است که ما نه در شهود آن طمعی داریم و نه در برهان آن بهصورتی که محمول برای موضوع اثبات شود و سلب آن از موضوع محال باشد. اگر چنین علمی پیدا شود، موارد نادری است؛ بقیه همین علوم متعارف است: نتیجه ظنی که مستند به دلیلی عقلاپسند باشد، یک اطمینان عمومی است؛ یعنی هر کسی این شواهد را داشته باشد، چنین حالت آرامشی پیدا میکند و مطمئن میشود که قضیه همین است. این همان مرتبه از علم است که كسب آن برای ما لازم است.
در جلسه گذشته گفتیم که اختلافی بین دانشمندان شیعه از لحاظ فهم احکام و علم به احکام بوده است که آنها را به دو گروه اخباری و اصولی تقسیم کرده است. اخباریها شبهههایی دارند که ابتدائا ممکن است برای سادهانگاران جاذبه نیز داشته باشد. یکی از این شبههها این است که اولاً در روایات، از پیروی از عقل در شناخت احکام نهی شده است؛ بنابراین ما باید عقل را کنار بگذاریم و فقط به وحی تمسک کنیم. ثانیاً عقل انسان گاهی اشتباه میکند و اختلاف عقلای عالم دلیل بر آن است، اما در وحی اشتباه راه ندارد؛ پس ما باید به جای عقل به وحی تمسک کنیم! همانگونه که میبینید ظاهر این سخن، ظاهر جاذبهداری است. البته اگر میشد که مطلبی را از وحی دریافت کنیم، خیلی بهتر از این بود که به عقل خودمان زحمت استدلال بدهیم و شرایط صحت برهان را بررسی کنیم و به نتیجه برسیم. اما همه میدانند که به ما وحی نمیشود.
آنچه ما به آن استناد میکنیم، کلامی است که از کسی که به او وحی یا الهام شده، نقل شده است. بین این کلام از هنگام صدور تا اکنون که به دست ما رسیده است، حدود 1400 سال فاصله شده است. شرایطی بر روایات میگذشت که گاهی آن نوشتهها و خطوط پس از مدتی اصلا محو میشد و درست خوانده نمیشد؛ بهخصوص که بسیاری از روایات را بهخاطر تقیه دفن میکردند و در اثر رطوبت مطالبش درست خوانده نمیشد. بسیاری از مرسلات که بعدها فقها آنها را تأیید کردند یا روایاتی که از امام رضا سلاماللهعلیه درباره آنها پرسیدند و حضرت آنها را تصحیح کردند از این دست روایات بود. البته بزرگان ما نهایت اهتمام را داشتند که این احادیث دقیقاً ضبط شود. حتی هر کسی اجازه نقل روایت نداشت، اما باز میدانیم که با وجود همه این دقتها، آفتهای زیادی به نقلها وارد شده است تا به دست ما برسد. تازه وقتی متن به دست ما میرسد، درباره فهم معنای آن مشکلاتی وجود دارد و گاه احتمالات مختلفی داده میشود. گاهی فقها درباره یک حدیث چند احتمال میدهند و با زحمت یکی از احتمالات را ترجیح میدهند. و بالاخره یک فقیه متبحر بعد از مدتها زحمت یک فتوای ظنی میدهد که در بسیاری از موارد با «الاقوى» و «فیه تأمل» و «لایترک الاحتیاط» و امثال آن بیان میشود. بنابراین صرف مقایسه عقل با وحی، حجیت احادیث و عدم حجیت عقل را نتیجه نمیدهد. البته همانگونه که گفتیم، این سخنان به این معنا نیست که به روایات کم اهمیت بدهیم. افتخار ما این است که بتوانیم عمری زحمت بکشیم و بعضی از این روایات را بفهمیم و عمل کنیم. ما افتخار میکنیم که فقیهی سی سال زحمت بکشد و دست آخر این آرای ظنی را استخراج کند تا هم خودش و هم مقلدان عمل کنند، اما بالاخره باید بدانیم که این معنایش دست یافتن به قطع و یقین نیست.
اخباریها میگویند: کتاب فروع کافی را بردار و عمل کن! اجتهاد و تقلید دیگر چیست؛ اینها بدعتهایی است که سنیها درآوردهاند! استاد و شخصیت بزرگ همین اخباریها در کتابی روایتها را مینویسد و میگوید به این روایتها عمل کنید! باید به ایشان بگوییم اگر من به این روایتها عمل کنم به اعتماد سخن شما عمل کردهام و این خود تقلید است، ولی آنها به این نکتهها توجه نمیکنند. روشن است که اگر به امام معصوم دسترسی داشتیم و خدمتشان میرسیدیم و سؤال میکردیم، خیلی اعتماد قویتری پیدا میکردیم. اگرچه گاهی کسانی که خدمت امام میرسیدند نیز در فهم کلام امام با هم اختلاف پیدا میکردند. بالاخره در همه اینها، علم بهمعنای قطع مطابق با واقع بسیار کم است، ولی بهمعنای علم متعارف و عرفی (اطمینان) امکان دارد. حتی اگر علم به این معنا نیز ممكن نباشد، ظن عقلاپسند (نه ظن مطلق) هم حجت است.
منظور از این سخنان توجه به انحرافاتی است که گاهی در گوشه و کنار پیدا میشود. بنده خود مورد حاجتم بوده است، و در اوائل طلبگی استادی داشتیم که گرایش اخباریگری داشت و درباره بدعت بودن تقلید سخن میگفت. اکنون نیز در گوشه و کنار کشورهای اسلامی هنوز کسانی هستند که گرایش اخباریگری دارند. توجه داشته باشید، اینکه میگویند این وحی است و ما به کلام معصوم استناد میکنیم، مغالطه است. این کلام را که ما مستقیماً از معصوم نشنیدهایم؛ بلكه عبارتی است که با چند واسطه نقل شده و فهم ما از آن، با رعایت اسلوب اجتهاد، ظنی است به مقصود امام معصوم. البته ظنی است که باید دنبالش رفت و حجت است، و اگر با آن مخالفت کنیم، مسئولیم. کار کسانیکه این زحمت را میکشند، مقدس است، باید دستشان را هم بوسید، کلامشان هم برای ما حجت است، اما باید بدانیم كه این علم هم یقینی نیست.
حال این پرسش مطرح میشود که آیا اگر در همه چیز همین مرتبه از اعتقاد را داشته باشیم، کفایت میکند؟ از منابع دینی بهدست میآید که در همه چیز این مرتبه از علم کافی نیست و چیزهایی که مهمتر است و امکان به دست آوردن علم قویتری هم در آن هست، باید بیشتر دنبال کرد. اعتقاد به اصول دین را نمیشود با فتوای توضیحالمسائل اثبات کرد. آنجا انسان باید بکوشد که دلیل متقنتری داشته باشد؛ بهخصوص اگر در معرض القای شبهات باشد که این روزها با این رسانههایی که همه دنیا را پر کرده است، همه در معرض آنها هستند. بنابراین کسب علم به اعتقادات، برای کسانی که بیشتر در معرض شبهه هستند، اهمیت و وجوب بیشتری دارد. اینجا از جاهایی است که واجب است انسان قویترین علم ممکن را کسب کند. باید آن اندازه که واقعاً برایش میسر است، زحمت بکشد و خود را در مقابل این شبهات ایمن سازد.
برخی میگویند از آنجا که تحصیل اعتقاد دینی و رفع شبهات آن واجب است، پس برای همه واجب است که علم کلام و رشتههای معقولی را که با این مسایل ارتباط دارد، با کمال دقت بخوانند. آیا اسلام این حد از معرفت را از ما میخواهد و روش انبیا در آموزش دادن به مردم اینگونه بوده است؟ به عبارت دیگر آیا برای همه تکلیف واجب است که همه این مسایل را با براهین محکم عقلانی اثبات کنند و شبهاتش را جواب بدهند؟ در جلسه آینده به پاسخ این سؤال میپردازیم؛ ان شاء الله.
وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1] [11]. مجموعه ورام، ج2، ص110.
[2] [12]. انعام، 148.
[3] [13]. ذاریات، 10-11.
[4] [14]. منیةالمرید، ص149.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/11/01، مطابق با بیستونهم ربیعالاول 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(14)
از مباحث جلسه گذشته این نتیجه بهدست آمد که علم، انواع و اقسامی دارد و در میان انواع علوم، دو علم، بسیار ممتاز است؛ یکی علم به گزارهای که علاوه بر اثبات محمول برای موضوع، اعتقاد به محال بودن سلبش نیز نهفته است، و دیگری علمی که در روایت «عنوان بصری» به آن اشاره شده بود. البته در برخی از روایات دیگر نیز این مضمون وجود دارد که علم با تعلم پیدا نمیشود و نوری است که خدای متعال در دل انسان میتاباند. علم اول، علمی حصولی است که از نظر اتقان، عالیترین مرتبه را دارد و علم دوم، نوعی شهود، یافتن واقع و به اصطلاح علمی حضوری است و به هر حال هر دونوع بسیار نادر است و زندگی انسان با اینگونه علمها تأمین نمیشود. با وجود آن که به کسب چنین علومی خیلی تشویق شدهایم ولی بهدست آوردن چنین علمی بهعنوان یک تکلیف نسبت به همه چیز و برای همه قشرهای جامعه و در همه حالات، نه ممکن است و نه واجب. این است که بشر با قریحهای خدادادی به دنبال مرتبه نازلتری از علم میرود که در اصطلاح به آن ظن اطمینانی میگویند. در این حالت انسان بر حسب شواهد و قرائن، حالتی نفسانی پیدا میکند که دیگر دغدغهای ندارد و مثل است که خود واقعیت را یافته است، ولی پس از دقت و تحلیل و بررسی میفهمد که در آن، جای شبهه وجود دارد و عقل محال نمیداند که خلاف این نیز واقع بشود. شاید بتوان گفت که اصلا ما انسانها اینگونه آفریده شدهایم که به همین اطمینان قانع میشویم و معمولا به شبهههای احتمالی توجه نمیکنیم. در عرف محاورات نیز وقتی میگوییم علم دارم، همین مراد است و به آن اکتفا میشود، مگر اینکه کسی در معرض شبهاتی باشد که حالتی غیر عادی است.
برای ما انسانها معلومات بسیاری از راههای مختلف پیدا میشود، ولی همیشه آنها را به یاد نداریم و وقتی به مسألهای توجه میکنیم از صدها مسأله دیگر غافل میشویم. بنابراین صرف دانستن کفایت نمیکند و خیلی چیزهاست که انسان میداند، ولی در مقام عمل فراموش میکند و به آن توجه ندارد. همه ما کمابیش به این حالت مبتلا هستیم و مثلا در حالت عادی درست توجه نداریم که خداوند حضور دارد. اگر از ما درباره خدا بپرسند، میگوییم: البته خدا همه جا هست؛ وَهُوَ مَعَكُمْ أَیْنَ مَا كُنتُمْ،[1] [15] اما در حالت عادی اصلا یادمان نیست و کارهایی انجام میدهیم که نهتنها اگر علم به حضور خدا داشته باشیم، آنها را انجام نمیدهیم، بلکه اگر کودکی هم آنجا باشد، خجالت میکشیم آنها را انجام بدهیم. این مسأله علم آگاهانه، نیمهآگاهانه و ناآگاهانه واقعیتی است. گاهی ما انسانها از چیزهایی که میدانیم آنچنان غافلیم که انگار نمیدانیم، اما وقتی درباره آنها از ما بپرسند یادمان میآید. این حالت را نیمهآگاهانه میگویند. گاهی بهگونهای است که اصلا فراموش کردهایم و حتى وقتی درباره آنها از ما سؤال میکنند، باید فکر کنیم تا یادمان بیاید. این حالت را ناآگاهانه میگویند. حالتی که بالفعل در رفتار ما مؤثر است، علم آگاهانه است. بنابراین انسان غیر از اصل دانستن ـکه همان ثبوت المحمول للموضوع باشدـ به آگاهی نیز نیاز دارد تا برایش منشأ اثر شود. از این حالت در عربی با کلمات ذِکر، تذکر، ذُکر و مشتقات آن یاد میکنیم. قرآن نیز از این جهت ذکر نامیده شده است که انسان را به دانستههایش آگاه میکند.
اکنون این مسأله مطرح میشود که چه کنیم چیزهایی که میدانیم یادمان بماند و در عملمان اثر بگذارد؟ یکی از عواملی که باعث میشود دانستههای ما به مرحله آگاهی برسد و در عمل تأثیر داشته باشد، همین است که آنها را به زبان بیاوریم و به علم خود توجه کنیم. اهمیت ذکر لفظی نیز از همین باب است که عواملی را فراهم میکند که دانستههایمان یادمان بیاید یا یادمان بماند. البته باید توجه داشت در مواردی که علم بالفعل نداریم و اگر از ما درباره آنها بپرسند جواب حاضری نداریم، صرف آگاهی و ذکر لفظی کافی نیست؛ باید تلاش ذهنی، فکری و عقلانی انجام بدهیم تا آنچه برایمان حضور ندارد و بالفعل نمیدانیم، به فعلیت برسد و بدانیم.
در معرفتشناسی امروز بحثهایی هست که آیا اصلا ممکن است انسان علم یقینی به گزارهای پیدا کند یا خیر. از قدیمالایام کسانی بودند که گرایش شکاکیت داشتند و میگفتند اصلا علم یقینی پیدا نمیشود. در طول تاریخ نیز این گرایش ضعف و شدتهایی داشته است و حتى امروز نیز در محافل فلسفی دنیا، عده زیادی از فیلسوفان معتقدند که علم یقینی امکان ندارد. میگویند ما درس میخوانیم تا احتمالاتمان به واقعیت نزدیکتر باشد وگرنه هیچگاه علم یقینی پیدا نمیکنیم. حتی کسانی را که به امکان علم یقنی معتقدند، دگماتیست و جزمگرا میخوانند. ما به برکت قرآن و تعالیم اهلبیت و بزرگان علما میدانیم قضیه این طور نیست و انسان میتواند نسبت به برخی از مسایل علم یقینی و جزمی پیدا کند؛ البته این علوم نادر است و همه جا ممکن نیست، ولی دایره علم اطمینانی بسیار وسیع است و همانگونه که گفتیم انسان میتواند در زندگی به آن اکتفا کند.
دین در زمینه کسب علم، رسیدن به چه مرتبهای از علم را از ما میخواهد؟ اینکه گفته میشود: ما باید به اعتقادات یقین اجتهادی و از روی تحقیق داشته باشیم، به چه معناست؟ آیا به این معناست که هر مسلمانی باید ابتدا یک دوره منطق و سپس علم کلام بخواند تا ببیند علم چگونه و با چه ابزاری پیدا میشود و بالاخره بر اعتقادیات براهین یقینی اقامه کند؟! آیا باید در هر مسألهای علم برهانی به معنای منطقی پیدا کنیم، و افزون برعلم به ثبوت محمول برای موضوع، سلب محمول از موضوع را محال بدانیم؟! حقیقت این است که چنین نیست و به عنوان یک تکلیف واجب همگانی چنین علمی را از ما نخواستهاند؛ البته ممکن است برای بعضی چنین علمی به خاطر جلوگیری از شبهات و رفع شبهههای شیطانی واجب شود، اما این یک واجب کفایی است و به عنوان یک واجب عینی برای همه نهتنها میسور و عملی نیست، بلکه در هیچ زمانی نیز مصداق پیدا نکرده است. پس چه باید کرد؟ بررسی سخنان انبیا که در قرآن کریم نقل شده و فرمایشات ائمه اطهار صلواتاللهعلیهماجمعین با مخاطبانشان ما را به این نتیجه رهنمون میسازد که آنان نیز از مردم علم عرفی را میخواستند؛ همان علمی که انسان به صحتش اطمینان دارد و نگران نیست که نکند این طور نباشد؛ و بهعبارت دیگر علمی که نباید در درستی یا نادرستی آنها متزلزل باشیم. در دین هم این علم اطمینانی را از ما میخواهند.
در کنار این واجب عمومی، متخصصان علوم دینی وظیفهای کفایی برعهده دارند که اثبات عقاید دینی و پاسخ به شبهات اعتقادی است، بهخصوص اکنون که همه در معرض شبهات هستیم و شاید از جهت فروانی و همهگیری، و در اختیار همه بودن وسایل شبههافکن، هیچ زمانی برای بشر همانند امروز نبوده است. بنابراین ما باید هم برای خودمان و هم به عنوان واجبی کفایی برای دیگران تلاش کنیم این مطالب هرچه مستدلتر و دقیقتر روشن و بیان شود. اگر ما نگوییم چه کسی باید بگوید؟ چه کسی مسئول پاسخدهی به شبهاتی است که اساس ایمان جوانهای ما را هدف قرار داده است؟ ظاهراً این تکلیف برای هیچ گروه و نهادی غیر از نهاد روحانیت متعین نیست؛ البته بر همه مسلمانها واجب کفایی است و وقتی من به الکفایه نباشد، همه مسئولند، ولی ابتدائا جامعه روحانیت است که مسئول این امر است. روشن است که برنامهها و درسهای سابق حوزه در همان محدوده پاسخگوی نیازهای امروز نیست و باید دامنه دروس را گسترش دهیم و به بعضی چیزها بسیار بیشتر از گذشته اهمیت دهیم. این تکلیف الهی است و همانطور که گاهی جهاد واجب میشود و کسانی که توانش را دارند باید حضور پیدا کنند، این نیز جهادی علمی و فرهنگی است و کسانی که از عهدهاش برمیآیند، ماییم. ولی این غیر از وظیفه همگانی هر انسان برای آموختن دین و اعتقادات است. روشن است که نمیتوانیم به دختر نه سالهای که تازه به تکلیف رسیده است یا نوجوان پسری که تازه پانزده سالش تمام شده، بگوییم شما باید یک دوره کلام را با مقدماتش بخوانید. اینگونه نیست و هیچ پیغمبر و امامی نیز چنین کاری نکرده است.
برخورد انبیا با مردم در مقام دعوت در همان حدی بوده است که آنها به سایر چیزها علم پیدا میکردهاند. اینطور نبوده است که بگویند شما باید در این مسایل متخصص شوید و متکلم یا فیلسوف باشید تا نسبت به این مسایل تکلیفتان را انجام داده باشید. در مسایل ساده زندگی، چه اندازه از علم شما را خاطرجمع میکند، نسبت به دین هم باید همین طور باشید. مروری بر آیات قرآن ما را به همین نتیجه میرساند. به زحمت میتوان آیهای پیدا کرد که در مقام این باشد که بگوید انبیا از مردم میخواهند به وجود خدا معتقد باشند. بعضی از بزرگان گفتهاند که اصلا این مسأله در قرآن مطرح نشده و شبیه بدیهی تلقی شده است. بحثهای قرآنی درباره توحید ربوبی به معنای مدیر و دستاندرکار عالم است؛ درباره این است که عالم را چه کسی خلق کرده است، چه کسی اداره میکند، چه کسی روزی میدهد، چه کسی میمیراند و زنده میکند. اما درباره اینکه خدایی هست یا نه، به زحمت میتوان یک آیه را پیدا کرد که در آن به این مسأله اشاره شده باشد. البته بعضی ار متکلمان مثل فخر رازی میگویند همه آیاتی که لفظ آیه در آنها هست و یا افعال الهی را شرح میدهد، در مقام اثبات وجود خداست، اما انصاف این است که اینگونه نیست و برگرداندن این آیات به دلیلی بر وجود خدا، بسیار تکلفآمیز است. مرحوم علامه طباطبایی رضواناللهعلیه نیز در تفسیر المیزان فرمودهاند: برخورد قرآن با مسأله وجود خدا مثل برخورد با یک امر بدیهی است؛ أَفِی اللّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ.[2] [16] به زحمت میتوان گفت آیه 35 سوره طور در مقام استدلال بر وجود خداست و به دلیلی در اینباره اشاره دارد. خداوند در این آیه پرسشی مطرح میکند و میفرماید: أم خُلِقُوا مِنْ غَیْرِ شَیْءٍ أم هُمُ الْخَالِقُونَ؛ از اینها بپرس که شما همین طوری یکباره پیدا شدید یا خودتان، خودتان را خلق کردهاید؟ همه میدانیم که در گذشته نبودهایم؛ پس چه شد که به وجود آمدیم؟ آیا خودمان، خودمان را خلق کردیم؟ ما که نبودیم چگونه به خودمان وجود دادیم؟ این شدنی نیست و عقل انسان باور نمیکند که کسی یا چیزی بدون علت پیدا شود. با همان عقلتان باید قبول کنید که شما هم بدون خالق نیستید. شاید بتوان گفت این آیه در مقام اثبات وجود خداست و به صورت غیرمستقیم برهانی برای این امر اقامه میکند.
نتیجه اینکه تلاش انبیا نیز این بوده است که برای مردم شواهد و دلائلی اقامه کنند تا آنها به اعتقادات اطمینان پیدا کنند و بیش از این از افراد عادی خواسته نشده است. البته اگر کسی مثل عنوان بصری شد و خود به دنبال مراتب بالاتری از علم رفت کار مطلوبی انجام داده است و ائمه نیز از شیعیان خواستهاند که اینگونه بشوند. ولی این کار به عنوان تکلیف واجب، فوق طاقت مردم عادی است و از آنها خواسته نشده است.
اکنون این پرسش مطرح میشود که چگونه به معتقدات، اطمینان پیدا کنیم؟ گفتیم که تنها دانستن برای ما کافی نیست و باید بکوشیم که به حد آگاهی برسیم. باید به علم خود توجه داشته باشیم تا این اعتقاد در رفتارمان اثر بگذارد. در آیات قرآن نیز بین شناخت و آگاهی ارتباط تنگاتنگی وجود دارد و در بسیاری از آیات در کنار هم ذکر میشوند. برای نمونه آیات 190و 191 از سوره آلعمران را ملاحظه کنید! خداوند میفرماید: إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لآیَاتٍ لِّأُوْلِی الألْبَابِ× الَّذِینَ یَذْكُرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَكَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ. ابتدا میگوید: یَذْكُرُونَ و سپس: یَتَفَكَّرُونَ. تذکر و تفکر با هم، همآغوشاند.
ما انسانها باید چیزهایی را حتما بدانیم تا به کمک آنها علم جدید پیدا کنیم. اگر چیزی ندانیم، هیچگاه علم جدیدی برایمان پیدا نمیشود. آن علوم اولیه را بدیهیات میگویند. علوم بدیهی علومی است که انسان با همان فطرت خودش، آنها را درک میکند. برای کسب علم جدید باید آنهایی را که داریم، به خاطر بیاوریم تا از آنها استفاده کنیم. وقتی بخواهیم علم جدیدی کسب کنیم، ابتدا باید ذهن ما صغرا و کبرایی را تصور و سپس تصدیق کند، سپس ارتباط بین این صغرا و کبرا را کشف کنیم و نتیجه بگیریم؛ البته همانطور که میدانید چگونگی استنتاج در قیاس شکل اول خودبهخود بدیهی است و اگر چنین نبود ما هیچ دلیلی نداشتیم که از روشهای منطقی میتوانیم علم جدیدی کسب کنیم. افزون بر اینکه باید شکل استدلال بدیهی باشد، موادی که در استدلال میگنجانیم نیز باید بدیهی باشد و اگر در آن هم شک داشته باشیم، باز به نتیجه نمیرسیم. بنابراین برای اینکه همان قیاس شکل اول را تشکیل بدهیم، باید دانستههایمان را یادمان باشد. ابتدا باید نسبت به همان معلومات بدیهیمان حالت توجه پیدا کنیم و این همان مقوله ذکر است.
حال آیه را ملاحظه بفرمایید! میفرماید: در خلقت آسمان، زمین، ماه، خورشید و پیدرپی آمدن شب و روز نشانههایی است که شما با آنها میتوانید خدا را بشناسید. برای اینکه بتوانیم از این مقدمات نتیجه بگیریم، باید به آنها توجه پیدا کنیم. چه کنیم که این توجه پیدا بشود؟ گاهی ممکن است عوامل اتفاقی این توجه را ایجاد کند؛ مثلا صدایی را در کوچه بشنویم که آیهای از قرآن را میخواند. حتی گاهی ممکن است از این كه كسی وجود خدا را نفی می كند، ذهن ما متوجه موضوع و محمول شود و به آن توجه تصوری پیدا کند. به هر حال یادکردن به مقدماتی نیاز دارد و یکی از چیزهایی که به یادآوری کمک میکند، این است که وقتی یک بار یادمان آمد، برنامهای قرار دهیم و مدتی تمرین کنیم تا این امر برایمان عادی شود. در روایات نیز به برنامههای ثابت توصیه شده است. اینکه انسان یک شبانهروز بنشیند و یک ختم قرآن بخواند، خیلی مطلوب نیست و بسته به این است که چه شرایطی پیش بیاید تا انسان آن کار را بکند، اما اگر هر روز یکبار سوره یس را بخواند به صورتی که برایش عادت بشود، تأثیرگذار است.
گفتیم هنگامی از دانستهها و اعتقاداتمان استفاده میکنیم که آنها را در همه حال به یاد داشته باشیم؛ یَذْكُرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ. باید دانستههایمان را زنده نگه داریم و به آنها آگاه باشیم. این کار تمرین و برنامه میخواهد و ثبات آن هم به این است که آن کار ملکه و عادتمان شود. پس از آنکه به یاد آوردیم که خدا هست و این عالم با همه حوادثش تحت تدبیر اوست، به فکر میافتیم که چرا خداوند این مقدمات و اسباب و مسببات را آفریده است؟ چرا ما را آفریده است و به ما فکر و ذهن و توجه و علم و آگاهی داده است؟ یَذْكُرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَكَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلاً؛ ذکر برای این است که انسان آنچه میداند نگه دارد و فراموش نکند تا آگاهانه باشد. اما تفکر بیشتر برای این است که معلومات جدیدی پیدا کند. در چه چیزی فکر میکنند؟ وَیَتَفَكَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ. از این فکر چه نتیجهای میخواهد بگیرد؟ میخواهد به این نتیجه برسد که رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلاً؛ خداوند این عالم را برای چه آفریده است؟ در تورات تحریفشدهای که هماکنون در دست یهودیهاست، و طبعا مسیحیها نیز قبول دارند، آمده است که خدا دنگش گرفت و عالم را آفرید؛ بعد از آن هم بهخصوص درباره خلقت آدم، پشیمان شد. الحمدلله برای ما به برکت قرآن و اهلبیت صلواتاللهعلیهماجمعین این مطالب حل شده است؛ خداوند در خلقت هدف دارد و خلقت آدم نیز از روی حکمت است و در این دستگاه آفرینش که به یک معنا بینهایت است، سر سوزنی خلاف حکمت وجود ندارد.
وقتی انسان با زحمات و مشکلات زندگی، جنگها، ظلمها، جنایتها، سیلها، و زلزلهها روبهرو میشود خیلی راحت این شبهه به ذهناش میآید که اینها هدف صحیحی ندارد و اگر خداوند هدفی داشت طور دیگری عالم را خلق میکرد که این همه ظلم و جنایت در آن نباشد. ولی کسانی که این آیه از آنها ستایش میکند و از دیگران نیز میخواهد که همانند آنها شوند، بعد از فکرشان به این نتیجه میرسند که رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلاً؛ حتماً هدفی در کار است و حال که عالم هدف دارد، ما نیز هدفی داریم؛ نه تنها آسمان و زمین بیهدف آفریده نشده است، ما هم بیهدف آفریده نشدهایم. بنابراین اگر عبث و باطل نیست، باید حساب و کتابی داشته باشد؛ باید قدرت، اراده و مسئولیتی که به ما داده شده است، حساب داشته باشد، و اگر حساب دارد باید پاداش و کیفری در کار باشد. روشن است که پاداش و کیفر در این عالم به طور کامل حاصل نمیشود، پس باید عالم دیگری باشد؛ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلاً سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ؛ خدایا! تو منزهی از اینکه کار لغو و بیهوده انجام بدهی؛ پس معتقد میشوم که کیفر و پاداشی هست و ظرف کیفر نار است؛ آن وقت پناه میبرم به خدا که مرا از آن کیفر مصون بدار! این سیر تفکر است، اما بعضی از مقدمات آن که روشن بوده، حذف شده است.
نكتهای که میخواستم روی آن تکیه کنم همآغوش بودن «یذکرون و یتفکرون» است؛ ابتدا باید به دانستهها توجه پیدا کنیم و سپس از آنها استفاده کنیم و آنها را به گونهای تنظیم کنیم که علم جدیدی پیدا شود؛ این میشود تفکر. انبیا نیز میخواستند ما از این راه هدایت شویم. قبل از عقل راه دیگری برای هدایت وجود ندارد. قرآن نیز از مسلمانان میخواهد که اهل فکر باشند و از آن نتایج مهم بگیرند. برای اینکه ما اعتقادات صحیحی کسب کنیم و معلومات جدیدی به دست بیاوریم، راهی غیر از فکر کردن وجود ندارد. اولین کاری که ما بهعنوان یک انسان عاقل مکلف و مسئول باید انجام بدهیم، این است که عقلمان را در هرچه ضروریتر است بهکار بگیریم. ابتدا باید توجه پیدا کنیم و با ذکر، یاد، توجه و آگاهی از غفلت خارج شویم؛ البته این کار به مقدماتی نیاز دارد. باید مقدماتی فراهم کنیم که این مطالب یادمان بماند تا ملکهمان بشود. وقتی ملکه شد، یَذْكُرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ. البته بعد از این ذکر تازه نوبت تفکر است. انشاءالله خدای متعال هم توفیق ذکر و هم توفیق فکر را به همه ما مرحمت کند!
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/11/08، مطابق با هفتم ربیعالثانی 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(15)
در دو جلسه گذشته گفتیم که روش انبیا بهخصوص پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله در تعلیم مردم، روشی است که برای عموم مردم قابل استفاده باشد و از همین جهت معمولاً از طرح مطالب بسیار دقیق یا استدلالات پیچیدهای که احتیاج به مقدمات عمیق دارد، خودداری میکنند، مگر برای افراد خاصی که در شرایط ویژهای جلساتی به آنها اختصاص داشته باشد و برای آنها مناسب باشد. با اینکه قرآن صریحاً میفرماید: فَأَیْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ،[1] [19] بسیاری از مردم متدین و خوبان ما ناخودآگاه خیال میکنند، خداوند بالای آسمانهاست، اگر به آنها بگویند نسبت خداوند به بالاترین نقطهای که شما فرض میکنید تا پایینترین نقطه، مساوی است، نمیتوانند معنایش را درک کنند. 1400سال است که ما مسلمانان با تعالیم قرآن آشنا هستیم و از برکات اهل بیت صلواتاللهعلیهماجمعین در تنزیه خدای متعال استفاده کردهایم؛ بزرگان ما نیز برای این که حقیقت «لیس کمثله شیء» را بیان کنند، زحمتهای فراوانی کشیدهاند، اما حتی خود ما طلبهها نیز آنطور که باید و شاید به عمق این مطالب نمیرسیم و یا درست نمیتوانیم آنها را درک کنیم، و گاهی بعد از اینکه آنها را تصدیق نیز میکنیم، در عمل طور دیگری رفتار میکنیم. این نشانه آن است که آنگونه که باید و شاید به عمق مطلب نرسیدهایم.
یکی از دلایل اینکه در قرآن کریم یا بسیاری از روایات، مسایل عمیق معرفتی مطرح نشده این است که این مطالب برای اکثریت مردم قابل فهم نیست و شاید گاهی بدآموزی نیز داشته باشد. این است که ابتدا مطالب ساده و همهفهم را برای مردم طرح میکردند تا مقداری زمینه تصوری این مسایل را داشته باشند و سپس برهان اقامه میکردند که دلیل آن چیست. از سویی لطف، عنایت و رحمت خداوند در حق بندگان اقتضا میکند که هر چه آسانتر، راه پیشرفت را برای آنها فراهم کند. از این باب معرفتی فطری به همه انسانها داده است که در عمق فطرت خودشان بدون نیاز به تعلیم دیگران نوعی آشنایی با خدا دارند. این داستان را همه شنیدهاید که یکی از زنادقه خدمت امام صادق صلواتاللهعلیه آمد و گفت: خدا را چنان به من معرفی کنید که گویا او را میبینم. حضرت فرمودند: کشتی سوار شدهای؟ گفت بله. فرمودند: اتفاق افتاده که در سفرهای دریایی کشتیتان بشکند؟ گفت: بله اتفاقا چنین شده است. فرمودند: اتفاق افتاده که مشرف به مرگ باشی و خودت را بین مرگ و حیات ببینی و امیدی به این که کسی نجاتت بدهد، نداشته باشی؟ گفت: همین طور است. فرمودند: در آنحال هیچ امیدی به جایی داشتی که کسی بتواند تو را نجات دهد؟ گفت: بله چنین احساسی داشتم، اما نمیدانستم به چه کسی امیدوارم، اما این را اصلا امر معقولی نمیدانستم. فرمودند: آن کسی که به آن امید داشتی همان خداست. در آیات قرآن نیز به این مطلب اشاره شده است.[2] [20] این آشنایی قلبی در عمق وجود ماست و خداوند این کار را کرده است که ما خیلی از او بیگانه نباشیم. گاهی نیز عواملی پیش میآید که این درک فطری ما را به آگاهی میرساند و توجه پیدا میکنیم.
خداوند میخواهد همه انسانها را هدایت کند. برای اینکار اولا این زمینه را در فطرت ما قرار داده است. ثانیا او که خود میداند عموم مردم، براهین پیچیده را بهدرستی نمیتوانند درک کنند، با بیانات بسیار ساده و دلنشین مقدمات فهم نتیجه آن استدلالات را در آنها ایجاد میکند؛ البته اگر انسانها در بعضی از این بیانات کنجکاوی کنند و خود بخواهند عمقش را پیدا کنند، به شکل برهان نیز درمیآید، اما ظاهرش بیان خیلی سادهای است و بیشتر مردم نیز از همینگونه بیانات استفاده میکنند و اعتقاد پیدا میکنند. این است که آیات قرآن به سبک بعضی از نوشتههای علمی که متصدی مباحث دقیق علمی و عقلانی هستند، بیان نشده است. برخی با توجه به این ویژگی، تصور کردهاند که روش حکما و عقلای عالم غلط است، ولی اگر کمی در آیات قرآن و احتجاجاتی که اهلبیت صلواتاللهعلیهماجمعین، بهخصوص امام رضا صلواتاللهعلیه، داشتهاند دقت بفرمایید، میبینید که بسیاری از آنها برهانهای عمیق فلسفی است و کسیکه شبههای داشته باشد و بخواهد جواب آن را پیدا کند، به آنها نیاز پیدا میکند. ولی برای هدایت عموم مردم باید راهی را انتخاب کرد که بیشتر آنها بتوانند استفاده کنند. راههای پیچیده ولو خیلی ارزشمند باشد، بهکار عموم مردم نمیآید و باید آنها را برای اهلش ذخیره کرد تا از آنها در پاسخگویی به شبهات پیچیدهای که از طرف ملحدین مطرح میشود استفاده شود.
نکته دوم اینکه در بحثهای گذشته گفتیم که میتوان مسامحتا ادعا کرد که معلومات در عالم بینهایت است و هیچ حد و حصری برای آنها نمیتوان معین کرد. بنابراین روشن است که انسان نمیتواند به همه معلومات احاطه پیدا کند و عقل او میگوید بهدنبال معلوماتی برود که برای او لازم است و به آن نیاز دارد. انسان باید آموختن علمی را انتخاب کند که برای او بیشتر مفید است. روش انبیا نیز همین بوده است؛ بهخصوص که افراد عادی غالباً نمیتوانند تشخیص دهند چه علمی برایشان لازمتر است. فرض کنید شاید بیشتر مردم اینطور فکر کنند که هیچ علمی بهتر از علم «حفظ الصحه» نیست و از اینرو طبابت خیلی مهم است و ارزش آن از هر علمی بیشتر است. اما این استدلال و ارزشگذاری پیشفرضی دارد که همه به آن توجه ندارند و آن این است که حفظ جان بهمعنای حفظ همین زندگی دنیا تا پیش از آن است که انسان بمیرد، و دیگر چیزی نیست که احتیاج به حفظ داشته باشد. حال اگر این مسئله مطرح شود که آیا واقعا جان ما همین زندگی محدود دنیاست و بعد از آن دیگر هیچ خبری نیست، برای انسان شک پیدا میشود که شاید کاری لازمتر از طبابت نیز باشد. ما اگر مریض هم باشیم و دارویی هم نداشته باشیم و کسی هم نباشد که ما را معالجه کند، دستآخر ممکن است که چند روز زندگی دنیا را از دست بدهیم، اما اگر حیاتی ابدی داشته باشیم و چیزهایی را که بهدرد آن حیات میخورد، یاد نگیریم، ضرر بسیار بزرگی میکنیم که اصلا با صد سال و هزار سال دنیا قابل مقایسه نیست.
با توجه به این حقیقت، در این قضاوت خود تجدیدنظر میکنیم و میگوییم اگر کسانی چیزی به انسان یاد بدهند که برای زندگی ابدیاش مفید باشد، مهمتر از این است که دستورالعمل حفظ الصحه بدهند که فقط برای زندگی مادی دنیا مناسب است. بنابراین اهمیت بعضی از کارها بینهایت بیشتراز طبابت است؛ زیرا آنها برای زندگیِ بینهایت ما مؤثر است، و زندگی بینهایت هیچ نسبتی با عدد ندارد؛ پس خدمت کسانی که باعث میشوند انسان به سعادت آخرت برسد، هزاران بار بیشتر از کسی است که با طبابت خود مردم را درمان میکند. انسانها خودبهخود توجهی به این مسأله پیدا نمیکنند که ممکن است زندگی ابدی نیز داشته باشند. این کار انبیاست و آنها در بین همه معلوماتی که برای بشر لازم است، چیزهایی را ضروریتر میبینند و میگویند: اینها خیلی مهم است و اگر اینها نباشد، بشر ضرری میکند که هیچ چیزی جبرانش نمیکند. برخی خیال میکنند که انبیا برای این آمدهاند که هر چه برای بشر مفید است بیان کنند. این افراد میگویند: مگر قرآن برای هدایت مردم به چیزهایی که احتیاج دارند نازل نشده است؟ پس چرا دستورهای پزشکی، داروی سرطان، فرمول غنی کردن اورانیوم و امثال آن در قران نیست؟ جواب این سؤال آن است که این مسایل نسبت به مسائلی که قرآن به آن پرداخته است خیلی کمارزشتر است. قرآن به چیزهایی پرداخته که اگر نباشد، ضررش بینهایت است، اما درباره این مسایل، اولاً خود انسانها انگیزه دارند و دنبال میکنند، و به فرض که محروم هم بمانند ضرر ندانستن آنها بینهایت نیست و ضررهای محدودی است.
دانستیم که در قرآن این اصل رعایت شده است که ما را با چیزهایی آشنا کند که ضروریترین است، و اگر ندانیم یا درباره آنها اشتباه کنیم، خسارت ما بیش از همه چیز است. ولی گفتن این مطلب آسان نیست و کسی آن را نمیپذیرد. خود ما وقتی میخواهیم اهمیت و ضروت دین و اسلام را بیان کنیم، گاهی میگوییم: هر جا دین است، مردم راحت زندگی میکنند و جنایت و دزدی کمتر است؛ پس دین لازم است! این سخن به این معناست که ما ارزش دین را از راه ارزش دنیا میفهمیم، اما خدایی که دنیا و آخرت برایش بهطور یکسان و مساوی حاضر است، میتواند بگوید: کل دنیا در مقابل آخرت چیز باارزشی نیست؛ قُلْ مَتَاعُ الدَّنْیَا قَلِیلٌ.[3] [21] اما فهماندن این مطلب به مردم بسیار مشکل است، و اگر پیامبری از روز اول چنین چیزی بگوید، هیچ کس به سخنانش گوش نمیدهد. این است که پیامبران با روش حکیمانهای آرام آرام مردم را متوجه این مطلب میکنند که غیر از این زندگی مادی که میشناسیم، خبر دیگری نیز هست.
همانطور که از قرآن استفاده میشود، بزرگترین برخورد و عکسالعمل منفی مردم نسبت به انبیا، درباره همین موضوع بوده است. وقتی انبیا میگفتند خدا هست، مردم روی آن خیلی حساسیت نشان نمیدادند. حتی درباره دلیل نبوت و پیامبری، غیر از خواص که منافع خود را در خطر میدیدند، توده مردم مقاومت زیادی نداشتند؛ اما وقتی به آنها میگفتند که شما بعد از مرگ زنده میشوید، به اعمالتان رسیدگی میکنند و کارهای خوبتان را پاداش و کارهای بدتان را کیفر میدهند، تأمل میکردند و آن را نمیپذیرفتند. حتی این سخنان را به مسخره میگرفتند و وقتی بعضی از آنها به هم میرسیدند، میخندیدند و میگفتند: هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلَى رَجُلٍ یُنَبِّئُكُمْ إِذَا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفِی خَلْقٍ جَدِیدٍ.[4] [22] این مطلب را به عنوان خبر خندهداری برای یکدیگر نقل میکردند. میگفتند: میخواهید یک چیز تازهای برایتان بگویم؟! کسی پیدا شده که خیلی عجیب است؛ بهنظرم دیوانه باشد؛ میدانید چه میگوید؟! میگوید: آدمیزاد وقتی مرد و بدنش مثل پودر شد دوباره زنده میشود! اینها میگفتند و دیگران هم میخندیدند! ببینید انبیا چه خون دلی خوردند تا این مسأله را برای مردم جا انداختند که آدمیزاد بعد از مرگ زنده میشود، آن هم یک زندگی که دیگر مرگ ندارد و همه این زندگی دنیا مقدمه آن است.
قرآن نیز با تدبیر حکیمانهای به دنبال آن است که آرام آرام آنچه را مردم در این زمینه به آن نیاز دارند به آنها بفهماند. ابتدا به صورتهای مختلفی امکان رستاخیز را ثابت میکند و برای مردم میگوید که ببینید این حادثه در طبیعت نمونه دارد. به همین زمین که در زمستان خشک و لمیزرع است، نگاه کنید! بارانی میآید و همین زمین در فصل بهار کمکم سبز میشود و از گیاهانش حیوانات و انسانها استفاده میکنند. ببینید زمین خشک مرده چه طور زنده شد! خداوند میتواند انسان مرده را نیز زنده کند؛ وَاللَّهُ الَّذِی أَرْسَلَ الرِّیَاحَ فَتُثِیرُ سَحَابًا فَسُقْنَاهُ إِلَى بَلَدٍ مَّیِّتٍ فَأَحْیَیْنَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا كَذَلِكَ النُّشُورُ.[5] [23] البته این بیان فقط برای این است که به انسانها بفهماند که ببینید این امر محال نیست، ولی اثبات نمیکند که حتماً واقع میشود. در ادامه خداوند از گوشه و کنار، شواهدی عینی برای زنده شدن مردگان میآورد؛ شواهدی مثل حضرت عیسی که مردهای را زنده کرد، یا قومی که هلاک شدند و پس از مدتی خداوند آنها را زنده کرد. بعد از همه اینها خداوند برهان میآورد که اگر جهان آخرت نباشد، کار خدا لغو و زندگی شما عبث است؛ أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ.[6] [24] این روش تربیتی خاصی است و ما در عالم، مکتبی از یک مربی، مصلح یا حکیمی سراغ نداریم که این چنین برای عموم مردم قابل استفاده باشد؛ البته ممکن است فیلسوفی پیدا شود و برای یک یا دو شاگرد خود بتواند از این مطالب بگوید، ولی به درد جمعیت میلیاردی نمیخورد. این کار روش انبیاست که با عموم مردم با چه زبانی صحبت کنند که بتوانند آنها را هدایت و به سعادت راهنمایی کنند. این روشی است که از خدا برمیآید؛ چون خودش انسان را خلق کرده است و میداند که در عمق روح بشر چیست و از چه راهی بیشتر اثر میپذیرد و تحت تأثیر قرار میگیرد.
روش تعلیم قرآن ویژگی دیگری هم دارد که کمتر مورد توجه قرار گرفته است. در بیانات قرآنی، بسیاری از آیاتی که در مقام اثبات توحید، نبوت، معاد و سایر معارف است، چند نوع معنا و هدف را دنبال میکنند که همه تحقق مییابد. حال ممکن است اشخاصی از همه این اهداف استفاده کنند یا هر کسی مطابق استعداد و آمادگی ذهنی خود، یکی از این زاویهها را در نظر بگیرد و از آن استفاده کند. مثلا خداوند در آیات 190 و 191 از سوره آلعمران میفرماید: إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لآیَاتٍ لِّأُوْلِی الألْبَابِ* الَّذِینَ یَذْكُرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَكَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلاً سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّار؛ سیاق این آیه آن است که از تأمل در آیات الهی، انسان به مسئله معاد میرسد و درصدد برمیآید که از خدا بخواهد که او را از عذاب ابدی حفظ کند.
اما در آیات دیگری شبیه این تعبیرات برای اهداف دیگری آمده است. مثلاً در آیه 163 سوره بقره میفرماید: وَإِلَـهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ لاَّ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِیمُ. روشن است که این آیه در مقام توحید است؛ سپس میفرماید: إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ وَالْفُلْكِ الَّتِی تَجْرِی فِی الْبَحْرِ بِمَا یَنفَعُ النَّاسَ وَمَا أَنزَلَ اللّهُ مِنَ السَّمَاء مِن مَّاء فَأَحْیَا بِهِ الأرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَبَثَّ فِیهَا مِن كُلِّ دَآبَّةٍ وَتَصْرِیفِ الرِّیَاحِ وَالسَّحَابِ الْمُسَخِّرِ بَیْنَ السَّمَاء وَالأَرْضِ لآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَعْقِلُونَ. همانگونه که ملاحظه میکنید صدر آیه با آیه سوره آل عمران مشترک است. البته در این آیه چند نمونه دیگر مانند پیدر پی آمدن شب و روز، نزول باران و وزش باد را نیز اضافه میفرماید و سپس میگوید: لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَعْقِلُونَ؛ اگر مردم عقلشان را به کار گیرند، از دقت در این نشانهها، خیلی چیزها را استفاده میکنند. روشن است اولین استفادهای که در این آیه منظور است، همان اثبات توحید در آیه قبل است.
مفسران در اینکه چگونه میتوان از این آیات برای توحید استفاده کرد، روشهای مختلفی بیان کردهاند که دلچسبترین آنها این است که این آیات در مقام اثبات توحید واجبالوجود نیست؛ بلکه در مقام توحید الوهی است. إِلَـهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ به این معناست که آن خدایی که شما باید بپرستید، یکی است. پرستشی که شما میکنید برای این است که نیازهایی دارید و کسیکه نیازهایتان را برطرف میکند، پرستش میکنید. اما وقتی دقت کنید، میبینید که همه اینها یک نظام پیوسته است و از هم جدا نیست. باد میآید و ابر پدید میآید. ابر که پدید آمد، باران نازل میشود. باران که میآید، گیاه میروید. گیاه که میروید، شما و حیوانات از آن استفاده میکنید و ادامه حیات میدهید. بنابراین همه این نیازها به هم پیوسته است؛ هر کس آب را نازل میکند، هم او به شما روزی میدهد. این آب را چه کسی نازل میکند؟ همان کسی که بادش را فرستاده است. بادش را نیز همان کسی فرستاده که گردش شب و روز و ماه و خورشید را مقدر کرده است. این یک نظام پیوسته است؛ پس یک مدبر بیشتر ندارد.
گفتیم انسان بهدنبال این است که کسی را پرستش کند که نیازهای او را برطرف میکند. وقتی انسان در این نشانهها دقت کند میبیند فقط خداست که قدرت همه این کارها را دارد و همه این کارها به دست اوست. بنابراین نتیجه میگیرد که غیر از خدای یگانه را نباید بپرستد. این خود برهانی برای توحید است. اما در آیات دیگری شبیه همین تعبیرات آمده است و آنها را به عنوان نعمتهایی برای مردم ذکر میکند، که به فطرت خودشان باید در مقابل کسی که به آنها نعمت میدهد، شکرگزار باشند؛ أَوَلَمْ یَرَوْا أَنَّا خَلَقْنَا لَهُمْ مِمَّا عَمِلَتْ أَیْدِینَا أَنْعَامًا فَهُمْ لَهَا مَالِكُونَ× وَذَلَّلْنَاهَا لَهُمْ فَمِنْهَا رَكُوبُهُمْ وَمِنْهَا یَأْكُلُونَ× وَلَهُمْ فِیهَا مَنَافِعُ وَمَشَارِبُ أَفَلَا یَشْكُرُونَ.[7] [25] کیست که این نعمتها را به شما داده است؟ پس چرا شکرش را به جا نمیآورید؟ اگر این اهداف را کنار هم قرار بدهید، خواهید دید که خود این اهداف نظامی دارد و خداوند متعال با توجه دادن به همین چیزهایی که همه مردم میبینند، ابتدا اصل توحید را میفهماند؛ الهکم اله واحد؛ سپس اثبات میکند که کار این خدای واحد، گزاف نیست و این عالم را برای اهداف معقولی خلق کرده است؛ بنابراین این عالم سرانجامی خواهد داشت و هدفی را دنبال خواهد کرد. چون آن هدف شامل ما نیز میشود، اعمال ما نیز حساب و کتابی و بهشت و جهنمی خواهد داشت. البته به اعتقادات هم اکتفا نمیکند و میگوید شمایی که آن خدا را دارید که شما را برای چنین روزی آفریده است، باید او را پرستش کنید؛ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ[8] [26].
حتى قرآن درباره انگیزههای انسان برای پرستش هم سخن میگوید. یکی از انگیزهها این است که انسان نیازهایی دارد و وقتی بیچاره میشود و دستش از همهجا کوتاه میشود، به سراغ خدا میرود. خدا هم نمیگوید وقتهای دیگر هر جا بودی حالا هم برو همانجا؛ میگوید: خوش آمدی؛ أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَكْشِفُ السُّوءَ.[9] [27] ولی بالاتر از این انگیزه، عاملی فطری در وجود انسان قرار داده است که وقتی میبیند خدا این نعمتها را به او داده، انگیزه شکر پیدا میکند. ارزش این عبادت بسیار بیش از عبادتی است که فقط برای رفع حاجت است. این عبادت، عبادت احرار است. بعضی خدا را از ترس عذاب میپرستند. بعضی برای طمع در بهشت، اما امام صادق علیهالسلام میفرماید: ولکنی اعبده حباً له.[10] [28] ارزش این عبادت بسیار بیشتر از عبادتهایی است که برای ترس از جهنم و یا رسیدن به ثوابهای اخروی انجام میشود. خداوند میخواهد این انگیزه را در انسانها زنده کند، تا به عالیترین کمالها برسند. تا عبادتهایشان فقط از روی ترس یا به امید ثواب آخرت و بهشت و حورالعین نباشد و انگیزه عالیتر، مقدستر و پاکتری داشته باشند. این همان عشق به خداست؛ اینکه احساس کنم من در مقابل خدا بدهکارم و آرام نشوم تا از او تشکر کنم. خداوند چنین سرمایهای در فطرت ما قرار داده است.
اگر در نعمتهایی که خداوند به ما میدهد دقت کنیم، جای این نمیماند که در زندگی غیر از شکر، کاری بکنیم. خداوند نیز میداند که چه خلق کرده است و در فطرتش چه قرار داده است. میفرماید: وَاللّهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَیْئًا وَجَعَلَ لَكُمُ الْسَّمْعَ وَالأَبْصَارَ وَالأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ؛[11] [29] وقتی شما از مادر متولد شدید، هیچ علمی نداشتید. ما چشم، گوش و قلب برای شما قرار دادیم. چرا اینها را به شما دادیم؟ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ. این چه نعمت ارزندهای است که به شما دادیم! اگر چشم، گوش و عقل نداشتید چه ارزشی داشت؟! اگر یکی از اینها عیبی پیدا بکند و احتیاج به عمل جراحی داشته باشد، چقدر حاضرید پول خرج کنید؟ آن وقت ما در شبانهروز چند بار به یاد این هستیم که خدا به ما چشم داده است؟ چه نعمت عظیمی! همان آیهای که دلالت بر توحید میکند، همان آیهای که دلالت بر معاد میکند، انگیزه عبادت کردن را نیز ایجاد میکند و به این توجه میدهد که آن خدایی که تو باید معتقد باشی و بپرستی، چنین خدایی است. از این راهها او را بشناس! حکمتش را بدان! نعمتهایش را درک کن! من در وجود تو عاملی قرار دادهام که اگر درست فکر و توجه کنی، حتماً شکر خواهی کرد. قرآن با یک جمله، هم توحید، هم حکمت الهی، و هم معاد را اثبات میکند، و هم انگیزه عبادت کردن (آن هم در عالیترین مرتبهاش) را ایجاد میکند.
ان شاء الله خدا توفیق فهم عنایات و استفاده از آنها را به همه مرحمت کند!
[1] [30]. بقره،115.
[2] [31]. عنکبوت، 65؛ یونس، 22و23.
[3] [32]. نساء،77.
[4] [33]. سبا،7.
[5] [34]. فاطر، 9.
[6] [35]. مومنون،116.
[7] [36]. یس، 71-73.
[8] [37]. ذاریات، 56.
[9] [38]. نمل، 62.
[10] [39]. الخصال، ج1، ص188.
[11] [40]. نحل،78.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/11/15، مطابق با چهاردهم ربیعالثانی 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(16)
بحث ما در هفتههای گذشته درباره ویژگیهای اموری بود که قرآن تعلیم میدهد. گفتیم اموری که توسط قرآن آموزش داده میشود، به دلیل تأثیری است که در سعادت ابدی انسانها دارد، و به چیزهایی اولویت داده شده است که منفعتش برای انسان بیشتر و جهلش موجب ضرر و خسارت بیشتری میشود؛ خسارتی که با هیچ چیز دیگری قابل جبران نیست. این امور در واقع زنجیرهای از معارف، علوم و آموزههایی است که نهایتاً به قرب خدا، جوار الهی و استفاده از رحمتهای بیپایان او در عالم آخرت منتهی میشود، و بیانات دیگر نیز در جهت آماده کردن مردم برای شناختن معارف، پذیرفتن و مؤثر قرار دادن آنها در رفتار و منش انسانهاست.
گفتیم عمده معارف قرآنی، و به دنبال آن بیانات پیغمبر اکرم و ائمه اطهار صلواتاللهعلیهماجمعین، متوجه عموم مردم است که بیشتر آنها آمادگی بررسی مسایل خیلی عمیق و پیچیده را ندارند. از اینرو بدون طرح مسأله به صورت شبههانگیز یا اثبات مطلب با استدلالاتی که بیشتر مردم متوجه آن نمیشوند، روشی به کار گرفته شده است که مردم را متوجه این معارف میکند؛ زیرا ممکن است طرح بعضی از مسایل، بهخصوص شبهههایی که مربوط به این مسایل است، نه تنها در هدایت مردم مؤثر نباشد؛ بلکه موجب بدآموزی هم بشود و شبههای در ذهنشان ایجاد شود و پاسخ آن را نفهمند.
بیانات قرآن ویژگیهایی دارد که در روایات به آن اشاره شده است. روایات بسیاری وجود دارد که میفرماید: فقط مفاد ظاهری آیات قرآن منظور نیست و این آیات دارای بطون متعددی است؛ إِنَّ لِلْقُرْآنِ ظَهْراً وَ بَطْناً وَ لِبَطْنِهِ بَطْنٌ إِلَى سَبْعَةِ أَبْطُن.[1] هم چنین در برخی از روایات به این مطلب اشاره شده است که بسیاری از معارف بلند هست که عموم مردم نباید دربارهاش فکر کنند و آنها را در سطح عموم مطرح نکنید؛ مثلاً درباره مسائل قضا و قدر آمده است که بَحْرٌ عَمِیقٌ فَلَا تَلِجوهُ.[2] این درباره عموم مردم است، ولی برای کسانی که فکرشان عمق بیشتری دارد، راههایی قرار دادهاند، که آنها نیز بیبهره نمانند. روش تربیتی پیغمبر اکرم و اهلبیت صلواتاللهعلیهماجمعین هم اینگونه بود. آنها نیز کلاسی عمومی برای همه کسانی که در آن کلاس حضور پیدا میکردند، داشتند و مطالب را یکسان بیان میکردند و در دسترس قرار میدادند، اما در روایات بسیاری برای بعضی از اشخاص نکتههای خاصی را بیان میکردند و میگفتند: همه، ظرفیت تحمل این مطالب را ندارند؛ اینها را برای همه نگویید!
به عنوان نمونه در کتاب اصول کافی که از معتبرترین منابع روایی ماست چندین روایت معتبر به این مضمون نقل شده که اگر سلمان همه آنچه فهمیده بود به جناب ابوذر عرضه میکرد، ابوذر طاقت نمیآورد و او را تکفیر میکرد؛ لَوْ عَلِمَ أَبُوذَرٍّ مَا فِی قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ ولَقَدْ آخى رَسُولُ اللَّهِ صَلَّىاللَّهُعَلَیْهِوَآلِهِ.[3] ایمان سلمان و ابوذر آن قدر به هم نزدیک بود که پیامبر صلیاللهعلیهوآله بین آنها عقد اخوت بست. معرفت و ایمان سلمان یک درجه بر ابوذر برتری داشت و چیزهایی را میفهمید و درک میکرد که اگر به همانگونه برای ابوذر بیان میکرد، او طاقت نمیآورد و تصور میکرد که کفر است. همچنین از جابر بن یزید جعفی نیز نقل شده است که امام باقر علیهالسلام پنجاه هزار حدیث به من فرمودند که اجازه ندارم آنها را برای کسی بیان کنم.[4] اینها نشانه این است که تعالیم قرآن و ائمه اطهار به همین سطح ظاهری خلاصه نمیشود و نکتههای دقیقی دارد که باید کشف بشود، ولی به هر حال اصل بیان، متوجه عموم مردم است و باید این ظاهر باشد تا از بطن و اشارات آن نیز استفاده بشود و آن همین بیان ظاهری است که متوجه عموم مردم است؛ هُدًى لِّلنَّاسِ وَبَیِّنَاتٍ مِّنَ الْهُدَى وَالْفُرْقَانِ.[5]
در بسیاری از آیات قرآن از روش جدل استفاده شده و حتی به پیغمبر دستور استفاده از این روش داده شده است؛ ادْعُ إِلِى سَبِیلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ.[6] اساس دعوت، حکمت و بیان معارف محکم و غیرقابل تردید است، ولی برای اینکه مردم آمادگی پیدا کنند و به این دعوت گوش بدهند و از آن استفاده کنند، به یک نوع بیان دیگری نیاز است که موعظه نام دارد. در اینگونه از بیانات به روشهای مختلف، به منافعی که بر یک کار مترتب میشود یا ضررهایی که در ترک آن است، توجه داده میشود. اینگونه سخنان در مقام اثبات برهانی و یقینی مطلب نیست، ولی از نظر تأثیر در مردم بسیار مؤثر است. همه ما معتقدیم که قیامتی هست، انسان زنده میشود و به اعمالش رسیدگی میشود و آتش جهنم بسیار سخت و سوزان است. آیات صریح قرآن است که كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَیْرَهَا؛[7] از آتش جهنم پوستهایشان میسوزد و خداوند دوباره پوست نو میرویاند تا دوباره عذاب بشوند. این جریان ادامه دارد و جهنمیان درخواست میکنند که یک جرعه آب به ما بدهید! قَالُواْ إِنَّ اللّهَ حَرَّمَهُمَا عَلَى الْكَافِرِینَ؛[8] خطاب میآید که بر شما حرام است. زنجیرهایی به طول هفتاد ذراع به جهنمیان میبندند.[9] همه ما این مطالب را میدانیم و به آن معتقدیم، اما بهراستی ما به حوادث مادی بیشتر اهمیت میدهیم یا به چیزهایی که موجب عذاب جهنم میشود؟!
اگر همین عذابهای جهنم را به طور کلی بگویند که عذابی است که از آن سختتر نمیشود آن قدر تأثیر ندارد تا به ما بگویند که نوشابه جهنمی چه نوشابهای است یا آتش جهنم چگونه است. آن مفهومی کلی است و خیلی در ما اثر نمیگذارد، اما وقتی تفصیل عذابها را خود قرآن یا روایات بیان میکند که اگر یک قطره از نوشابه جهنمیان در این عالم بیفتد از گند آن تمام موجودات زنده هلاک میشوند و جهنمیان از روی اضطرار آن را میخورند! تصویری خیالی در ذهن ما ایجاد میکند و بسیار اثرگذارتر است. روح آدمیزاد طوری ساخته شده که از قضایای جزیی، حسی و خیالی بیشتر از مفاهیم کلی و انتزاعی اثر میپذیرد. این است که قرآن نیز به برهانهای کلی و مفاهیم پیچیده و دور از ذهن اکتفا نمیکند و بهگونهای نمونههای عینی را بیان میکند که صورتی خیالی در ذهن مخاطب پیدا شود و بفهمد که از چه نوع است؛ و البته بعد از آن گفته میشود که آن عذاب هزار بار از این هم سختتر است. درباره نعمتهای خدا نیز اگر فقط به انسان بگویند که آن قدر خوب است که نه چشمی آن را دیده و نه گوشی آن را شنیده، انگیزه زیادی ایجاد نمیکند، اما اگر تفصیل نعمتها را بیان کنند، تأثیر بسیاری میگذارد.
همان خدایی که انسان را خلق کرده، قرآن را نیز نازل کرده است. او بهتر میداند که این آدمیزاد چگونه تربیت میشود و بیشتر تحت تأثیر چه مفاهیمی قرار میگیرد. او در آیه 15 سوره محمد میفرماید: مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِی وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِیهَا أَنْهَارٌ مِّن مَّاء غَیْرِ آسِنٍ وَأَنْهَارٌ مِن لَّبَنٍ لَّمْ یَتَغَیَّرْ طَعْمُهُ وَأَنْهَارٌ مِّنْ خَمْرٍ لَّذَّةٍ لِّلشَّارِبِینَ وَأَنْهَارٌ مِّنْ عَسَلٍ مُّصَفًّى. میدانید بهشتی که ما میگوییم پرهیزگاران وارد آن بشوند، چگونه است؟ مثالی برایتان میزنم: شیر و عسل یکی از بهترین نوشابههایی است که در این عالم تصور میشود که هم لذیذ، هم مقوی و هم معطر است. قرآن میگوید این شیر و عسلی که این قدر برای شما ارزش دارد که مثلا یک لیوان یا دو لیوانش را باید با زحمت تهیه کنید، در بهشت نهرهایی از آن جاری است. شیر اگر در دنیا باشد چند روزه مزهاش تغییر میکند و فاسد میشود، ولی آن نهرهای بهشتی که شیرها در آن جریان دارد، هیچگاه تغییر نمیکند و فاسد نمیشود. شیر سالم، لذیذ و گوارا در کنار نهر عسل در نهر جاری است و هر قدر دلتان میخواهد میتوانید از آن استفاده کنید. نكته دیگری که تصورش برای ما مشکل است و تعجب میکنیم که قرآن چطور آنرا بیان میکند، این است که در کنار این نهرها نهر شراب نیز جاری است؛ شرابی که لذتبخش است، اما سکرآور نیست. اگر هزاران بار به ما بگویند که نعمتهای بهشتی خیلی عالی است، خیلی در ما انگیزهای ایجاد نمیکند، اما وقتی انسان خیلی تشنه باشد و میل پیدا کند که یک استکان شیر و عسل استفاده کند، میگویند در بهشت نهرهای شیر، عسل و خمر جاری است و هرگاه دلتان میخواهد، میتوانید استفاده کنید، با این تفاوت که لذتهایش را دارد اما سکرآور نیست. این بیان برای انسان خیلی مؤثرتر از بیان یک سلسله کلیات است؛ البته برای پاسخ به شبههها لازم است استدلال محکم عقلی آورد.
بیشتر بیانات استدلالی قرآن نیز برای مقابله با منحرفان و مشرکان است. هم خود قرآن استدلالاتی در این زمینه دارد و هم داستانهایی نقل میکند که کسانی با الهام الهی اینگونه با مخالفان بحث کردهاند. در آیه 258سوره بقره با لسان توبیخمانندی میگوید: چرا درباره سخنان حضرت ابراهیم به نمرود فکر نمیکنید؛ أَلَمْ تر إِلَى الَّذِی حَآجَّ إِبْرَاهِیمَ أَنْ آتَاهُ اللّهُ الْمُلْكَ. حضرت ابراهیم را نزد نمرود که دارای سلطنتی فوقالعاده بود آوردند و از او پرسیدند: این ربی که تو میگویی کیست؟ گفت: رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِـی وَیُمِیتُ؛ خدای من کسی است که مرگ و زندگی دست اوست. نمرود نیز دستور داد دو زندانی را آوردند و یکی را عفو کرد و دیگری را گفت که سر ببرند، و گفت: من هم یكی را زندگی بخشیدم و زندگی دیگری را گرفتم! حضرت ابراهیم برای اینکه این مغالطه را ابطال کند، گفت: فَإِنَّ اللّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ؛ خدایی که ما میپرستیم همان است که خورشید را از مشرق درمیآورد، اگر کار شماست، خورشید را از مغرب دربیاورید! این روش همان جدل منطقی است و قرآن نیز سفارش کرده است که در مقام بحث خوب است که از این روش استفاده کنید؛ وَجَادِلْهُم بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ.[10]
مشرکین حجاز معتقد بودند که بتها نمادهایی از دختران خدا هستند و باید برای تقرب به آنها قربانی کرد. آنها ملائکه را دختران خدا میدانستند و میگفتند اینها ارباب هستند و خداوند کار عالم را به دست آنها داده است. بنابراین باید کاری کنیم که آنها خوششان بیاید. از آنجا که ما آنها را نمیبینیم، در مقابل بتها خضوع و خشوع و قربانی میکنیم. از سوی دیگر اینها همان کسانی بودند که از بس از دختر بدشان میآمد، دخترانشان را زنده بهگور میکردند. قرآن میفرماید: شما که میگویید ملائکه دختران خداوند هستند، باید اگر خودتان دختردار شوید، خوشتان بیاید؛ أَلَكُمُ الذَّكَرُ وَلَهُ الْأُنثَى * تِلْكَ إِذًا قِسْمَةٌ ضِیزَى؛[11] چطور شما باید پسر داشته باشید و خدا فقط دختر داشته باشد؟ این تقسیم درستی نیست! ببینید که خدا با چه لحنی با این مردم نادان صحبت میکند که هم بفهمند کارشان غلط است و هم لحن مشمئزکنندهای نیست که فرار کنند و حاضر نباشد به بحث ادامه بدهند، و هم بیان پیچیدهای نیست که احتیاج به مقدمات فلسفی عقلانی داشته باشد که نتوانند تصورش را بکنند. در جدل طرف مقابل را با مقدماتی که خودش قبول دارد، قانع میکنند؛ مثلا او معقتد است که دختر بد است؛ ما هم به همین مقدمه استناد میکنیم، حال کار نداریم که مقدمهاش درست است یا نیست، برای اینکه او را قانع کنیم، میگوییم اگر دختر بد است، چرا برای خدا دختر قراردادهاید؟! یا باید از اعتقاد به بدی دختر دست بردارید، و یا از اعتقاد به دختردار بودن خدا و پرستش بتها.
در بسیاری از مباحثاتی که بین ائمه اطهار سلاماللهعلیهماجمعین و شاگردانشان و دیگران اتفاق میافتاد، از همین روش جدال بالاحسن استفاده میشد. اگر احتجاجاتی که ائمه اطهار و یا حتی بعضی شاگردان ایشان داشتند را ملاحظه فرمایید، میبینید که چقدر ساده از این روش استفاده شده است، اما گاهی در بعضی آیات اشاراتی آمده است که انسان تعجب میکند. یکی از آنها آیه 35 سوره نور است که خداوند میفرماید؛ اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ. بیان سادهای که مفسران بزرگ در شرح آن کتابها نوشتهاند و برخی از نکتههای دقیق نهفته در آن را بیان کردهاند. ولی از آنجا که اکثریت مردم کنه آن را نمیفهمند، خداوند در ادامه همین آیه، این مطلب را به صورت یک تمثیل برای مردم تبیین میکند؛ اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ...
آیه 22 سوره انبیا نیز یک قیاس منطقی است که تبیین آن با بیانی که قرآن کرده است، خیلی ساده است. مثلاً برای بچهها میگویند همانطور که دو کدخدا در یک روستا دعوایشان میشود و نمیتوانند آن روستا را اداره کنند، عالم نیز نمیتواند چند خدا داشته باشد. اما این بیان عمقی دارد که به صورت یک برهان منطقی قوی و محکم بیان میشود که در فلسفه و کلام به نام «برهان تمانع» معروف است. منظور از بیان این نمونهها این است که توجه داشته باشیم که در بعضی آیات اشاراتی به براهین پیچیده عقلی وجود دارد ولی خود قرآن درصدد نیست که همه مطالب را برای عموم مردم به صورت برهانی بیان کند.
یکی از راههای قرآن در کیفیت بیان و اثبات مطالب، روش موعظه است. ما انسانها خیلی از مطالب را میفهمیم و میدانیم که حق است، ولی در عملمان اثر محسوسی نمیگذارد. برای اینکه انگیزه عمل در انسان پیدا شود، باید نفع و ضرر کار را بسنجد؛ البته نفع و ضررها بسیار متنوع است و ما در ابتدا خیال میکنیم نفع و ضررها منحصر در نفع و ضررهای مادی است. اینکه شکمی سیر شود و مسکنی و ثروتی فراهم شود. خیلی جلوتر برویم حوریه، میوهها و لحم طیر بهشتی را نیز منفعت میدانیم. ولی منفعت منحصر به اینها نیست و خود قرآن پس از وصف نعمتهای بهشتی، میفرماید: وَرِضْوَانٌ مِّنَ اللّهِ أَكْبَرُ.[12] البته این برای کسانی است که وقتی پای رضایت معشوق در میان میآید، همه چیز از نظرشان میافتد و همه چیز را فدای او میکنند. حال اگر در قرآن تعبیرات «رضوان من الله» و امثال آن را با سایر اوصافی که برای بهشت و بهشتیان ذکر شده، مقایسه کنید میبینید که نسبت تعبیرات دسته دوم بسیار بیشتر است. دلیل آن هم این است که مخاطبانی که فقط این دسته از تعبیرات را میفهمند، بیشترند. از اینرو یکی از روشهای قرآن برای هدایت مردم، همین انذار و تبشیر است؛ رُّسُلاً مُّبَشِّرِینَ وَمُنذِرِینَ.[13] قرآن برای پیغمبر مقاماتی بیان کرده است، اما دو مسئولیت تبشیر و انذار وظیفه همه پیغمبران است. انذار و تبشیر یعنی برای مردم بیان کنند که کارهای خوبشان چه نتایجی در دنیا و آخرت دارد تا تشویق شوند و این کارها را انجام بدهند و کارهای بدشان در دنیا و آخرت چه پیامدهایی دارد، تا بترسند و از آن دوری کنند. خوف و رجاء مهمترین عامل برای حرکت انسان است.
برخی مغالطه میکنند و میگویند انسان الاغ نیست که او را با چوب بزنند و بترسانند. بله انسان الاغ نیست ولی همه انسانها از چیزهایی میترسند. برخی را از آتش جهنم میترسانند، اولیای خدا را نیز از بُعد از مقام الهی میترسانند. آنها از اینکه از نظر خدا بیفتند، میترسند. یکی از اوصاف همه پیغمبران نیز این است که دیگران را بترسانند و متوجهشان کنند که اعمال بدشان چه زیانهایی برای خودشان دارد. بعضی از روشنفکرهای غربزده، روحانیون مسخره میکنند که اینها مردم را از آتش جهنم میترسانند. فَإِنَّهُمْ لاَ یُكَذِّبُونَكَ وَلَكِنَّ الظَّالِمِینَ بِآیَاتِ اللّهِ یَجْحَدُونَ؛[14] درست است که از روحانیون مذمت و بدگویی میکنند، ولی در واقع از دین و خدا نکوهش میکنند. جرأت نمیکنند به خدا و دین بد بگویند، به پای روحانیت میگذارند. وگرنه آخوندها که از خودشان چیزی نمیگویند، اینها آیه قرآن است و مخالفت با اینها یعنی مخالفت با قرآن. اولا همهاش ترس از عذاب آتش نیست و چیزهای دیگری هم هست که متناسب با شنوندگان که بیشتر تحت تأثیر چه مفهومی قرار میگیرند، بیشتر به آن میپردازند. قرآن نیز همین کار را کرده است و مطالب دقیق و بلندی هم هست که در میان میلیونها انسان ممکن است یکی دو نفر طالبش شوند که گفتن آنها برای عموم مردم فایدهای ندارد. شمایی که غیر از شکم و دامن چیزی نمیشناسید، حق ندارید بر روش روحانیت و منبریها اعتراض کنید که چرا مردم را از آتش میترسانند یا به خوراکهای بهشتی و گوشت پرندگان بهشتی امیدوار میکنند. مگر خود شما دنبال چه میگردید؟ شما که حاضرید خون هزاران شهید را به چند روز نشستن روی کرسی ریاست بفروشید، چه حق دارید به اینکه آخوندها به آخرت میپردازند، اشکال بگیرید و این گونه وانمود كنید كه آنها زندگی و مسائل مهم جامعه را درک نمیکنند؟! قرآن برای همه قشرهای مردم، متناسب با فهم و ظرفیتشان راه هدایت قرار داده است و آنچه بین همه مردم مشترک است این است که همه احتیاج به بشارت و انذار دارند؛ البته نوع انذارها و بشارتها تفاوت میکند.
از آنچه گفتیم روشن شد که روش عام قرآن موعظه است که مصداق آن انذار و تبشیری است که انبیا دارند، و این علاوه بر مطالب محکمی است که جای شک و تردیدی ندارد، و باید بیان شود. کیفیت بیان نیز به این صورت است که با استفاده از مطالب خطابی و جدلی، دیگران را اقناع و برای عمل تشویق میکند، و بالاخره با لسان موعظه ضرر مخالفت را به آنها گوشزد میکند. در آیات متعددی از قرآن جریان عذاب پیشینیان نقل شده است. میفرماید: آنها از شما دور نیستند، حواستان جمع باشد! این سخنان را فقط برای مردم مکه و مدینه نگفت بلكه تا روز قیامت همه انسانها به همین انذارها نیاز دارند. بنابراین یک روش نیز عبرت از جریانات تاریخی است. اگر همانطور که در برخی از آیات آمده، فقط به ما بگویند که کسانی گناه کردند و عذاب شدند، چندان اثر نمیکند. اما وقتی داستان آن بیان میشود بسیار اثرگذار است. به آیات مربوط به عذاب قوم لوط توجه کنید! خداوند داستان را از اینجا آغاز میکند که ملائکه عذاب ابتدا نزد حضرت ابراهیم آمدند و حضرت برای پذیرایی از آنها گوسالهای ذبح کرد. ولی آنها به طرف غذا دست دراز نکردند و غذا را نخوردند. حضرت که خیلی مهماندوست و خوشپذیرایی بود، نگران شد و از آنها پرسید که چرا غذا نمیخورید؟ گفتند: ما انسان نیستیم و فرشتگانی هستیم که خداوند ما را برای مأموریتی فرستاده است. پرسید: ماموریت شما چیست؟ گفتند: هلاک کردن قوم لوط. حضرت ابراهیم به این سخنان قانع نمیشود و درباره رفع عذاب از قوم لوط با آنها مجادله میکند. همه این قضایا را تا چگونگی عذاب قوم لوط تا آخر به تفصیل بیان میکند تا انسان مستعد پذیرفتن شود. تأثیر این روش بسیار با بیان کلی مطالب تفاوت میکند و از روشهایی است که قرآن برای تعلیم و هدایت مردم استفاده کرده است. امیدواریم که همه ما از این روشهای تعلیمی قرآن به نحو احسن استفاده کنیم و شکر این نعمتها را به جا بیاوریم.
1. عوالی اللئالی العزیزیة فی الأحادیث الدینیة، ج4، ص 107.
[2]. نهجالبلاغه، ص526.
[3]. الکافی، ج1، ص401.
[4]. رجال الکشی، ج2، ص440.
[5]. بقره، 185.
[6]. نحل، 125.
[7]. نساء، 56.
[8]. اعراف، 50.
[9]. حاقه، 32.
[10]. نحل، 125.
[11]. نجم، 21-22.
[12]. توبه، 72.
[13]. نساء، 165.
[14]. انعام، 33.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1394/01/26، مطابق با بیستوپنجم جمادیالثانی 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(17)
در جلسات گذشته به این نتیجه رسیدیم که از دیدگاه قرآن کریم عامل اصلی سقوط انسان غفلت است و برای اینکه انسان مسیر تکاملی خودش را بپیماید و به هدف مطلوبی که باید برسد، نائل شود، باید متوجه باشد که هدف کجاست، راه چیست، چه امکاناتی دارد، و چگونه باید از این امکانات استفاده کند که به آن هدف برسد. اگر انسان از این مسایل غفلت کند، نیروهایش را صرف چیزهای دیگری میکند که تأثیری در رسیدن به آن هدف ندارند و حتی گاهی او را از هدف دور میکنند، و گاهی چنان دور میشود که دیگر راه را گم میکند و حتی اگر هم بخواهد برگردد، نمیتواند. بنابراین اگر انسان بخواهد به این بلاها مبتلا نشود، باید بکوشد که آگاهی خودش را نسبت به این مسایل حفظ کند. به این مناسبت، مقداری درباره «غفلت» از دیدگاه قرآن و عواملی که موجب رفع غفلت میشود، بحث کردیم و نهایتاً به اینجا رسیدیم که در مقابل غفلت، مفاهیمی چون علم، معرفت، دانش، بینش، شعور، آگاهی و بصیرت قرار میگیرند که همگی انواعی از آگاهی، شناخت و علم هستند. همچنین اشاره کردیم که کلید اصلی علم، تفکر است، و وقتی انسان میخواهد چیزهایی را که نمیداند بفهمد باید از دانستههای قبلیاش استفاده کند؛ در آنها تأمل کند، و ارتباط آنها را با مفاهیم دیگر کشف سازد تا به نتیجه جدیدی برسد. گفتیم که قرآن کریم تأکید بسیاری روی فکر دارد و حتی سفارش میکند که درباره موضوعات خاصی فکر کنید یا کسانی که درباره این مسایل فکر نمیکنند، را نکوهش میکند.
این موضوعات همه در فرمول اصول دین خلاصه میشود. اینکه انسان باید بداند از کجا آمده، به کجا میرود و چه راهی را باید بپیماید که به هدف برسد، اینگونه در اسلام جواب داده میشود که ما از خداییم، به سوی آخرت میرویم و در این عالم باید رفتار اختیاری داشته باشیم و براساس معرفت، شناخت و حجت راهی را بپیماییم که ما را به قرب خدای متعال نائل میکند. عنوان کلی این راه نیز اطاعت و بندگی خداست. پس باید درباره توحید، نبوت، معاد و متعلقات آن فکر کنیم؛ البته این یک روی سکه است.
روی دیگر سکه این است که از یک نگاه، همه اینها به شناخت انسان برمیگردد. میگوید: فکر کن از کجا آمدهای. میگویی من خودبهخود به وجود نیامده و واجبالوجود نیز نیستم؛ پس یک موجود فقیر وابسته هستم. وقتی خود را شناختی، معرفتی از خدا نیز پیدا میکنی. اعتقاد به معاد نیز سرنوشت نهایی انسان را نشان میدهد و میگوید خودت را بشناس که به کجا میرسی و هدفت کجاست. شناخت هدف و غایت انسان نیز یک نوع معرفت انسان است؛ بهخصوص با توجه به تعبیری که بعضی از منطقیین به کار میبرند و میگویند تعریف کامل، تعریفی است که شامل علل چهارگانه باشد و علت فاعلی، علت غایی و احیاناً ماده و صورت را بیان کند. بنابراین شناخت خدا، شناخت علت فاعلی انسان، و شناخت معاد، شناخت علت غایی انسان است، و هر دو به نوعی معرفت از انسان برمیگردد.
روایت «من عرف نفسه فقد عرف ربه»[1] که به سندهای متعدد از طرق شیعه و سنی نقل شده است نیز مؤید ملازمه بین خودشناسی و خداشناسی است و البته عکس آن نیز صادق است؛ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ.[2] وقتی خود را بشناسید، خدا را میشناسید و وقتی خدا را فراموش کنید، خودتان را هم فراموش میکنید. بدترین غفلتها این است که انسان نفهمد خودش کیست، کجاست و چه کاره است. با توجه به این مقدمات، جا دارد که درباره خودمان بیشتر فکر کنیم که چه موجودی هستیم و از جهات متعددی خودمان را بشناسیم. فکر کردن در این زمینه، از یک سو خودشناسی و از سوی دیگر خداشناسی است. در این صورت میتوانیم بفهمیم که خدا چه حکمتهایی به کار برده و انسان را چگونه آفریده است و مسیرش را چگونه قرار داده است.
مفروضات دین، ما را به این شناخت میرساند که انسان موجودی در حال حرکت، تغییر، تبدیل و تکامل است، و برای کمالی آفریده شده که باید با اختیار خودش کسب کند. اما ساز و کار این حرکت چیست و چگونه انسان یک حرکت اختیاری به طرف کمال انجام میدهد؟ در پاسخ به این پرسش دیدگاههای مختلفی وجود دارد که در حقیقت به مراتب مختلف معرفت انسان برمیگردد وطبعا بسیاری از آنها خطاست و زمینهساز غفلتی است که موجب سقوط انسان میشود. ولی به هر حال باید این موضوعات را مورد توجه قرار داد و راه صحیح را پیدا و نظر اسلام را کشف کرد.
سؤال را از خودمان آغاز میکنیم: ما چگونه به وجود آمدهایم؟ أَوَلَمْ یرَ الْإِنسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِن نُّطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِیمٌ مُّبِینٌ؛[3] منظور از تعبیر «اولم یر» رؤیت با چشم نیست. این عبارت به معنای «مگر نمیبینی» در محاورات فارسی است و به این معناست که مطلب چنین است. در واقع به معنای «او لم یعلموا» و «اولم یفهموا» است. مثلا خداوند در سوره انبیا آیه 30 نیز میفرماید: أَوَلَمْ یرَ الَّذِینَ كَفَرُوا أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقًا فَفَتَقْنَاهُمَا؛ مگر كفار ندیدند که آسمان و زمین (کل عالم) یکپارچه بود و ما اینها را شکافتیم. روشن است که کسی نمیتواند ادعا کند که من آنجا بودم و آن را دیدم! این عبارت به این معناست که اگر فکر کنند یا با مبانی علمی از مقدمات صحیحی استفاده کنند، به این نتیجه میرسند و این مطب را همه قبول دارند و چیز ناشناخته و مشکوکی نیست.
آدمیزاد از چه چیزی پیدا شده است؟! به قول زیستشناسها، اصل انسان یک اسپرم است که میلیونها از آن در یک قطره منی جمع میشود و وقتی به تخمکی که در رحم زن تولید میشود، میرسد یکی از این میلیونها اسپرم وارد تخمک میشود و با آن ترکیب میشود. این نطفه انسان است. همه اینهایی که داریم چیزهایی است که خدا به ما داده است. چه نعمتهایی دستبهدست هم دادهاند تا بنده ساخته شوم و نافرمانی خدا کنم! خداوند میفرماید: آدمیزاد! تو که مبدأت این بوده است و ما تو را به این جا رساندهایم، حال آمدهای و مدعی خود ما شدهای؟! أَلَمْ یكُ نُطْفَةً مِّن مَّنِی یُمْنَى؟![4] این را همه ما میدانیم و قرآن نیز مکرر تکرار میکند و یادمان میآورد.
سپس تحولاتی پیدا کردیم بالاخره کمکم شعور و درکی پیدا کردیم. موجودی که به شکل یک دانه توت بود، کمکم بزرگتر شد و دانههای قرمزی به جای قلب و مغز و اعضای دیگر در آن پیدا شد. این نقطهها کمکم به جایی رسید که چیزی را درک میکند. امروزه روانشناسان کودک برای این که رابطه جنین با مادر و حرکات و رفتار او را بسنجند، آزمایشها و تحقیقات زیادی کردهاند و به این نتیجه رسیدهاند که جنین در چند ماهگی در شکم مادر صدای مادر را میشنود و میشناسد. حتی میگویند معمولاً گریه نوزاد هنگام تولد، از روی درد نیست؛ اصلا گریه ابزاری است که خودش را معرفی کند و با دیگران ارتباط برقرار کند. این گریه برای این است که با مادر ارتباط برقرار کند و بعد از این که مادر او را در آغوش میگیرد و سرش را روی قلب مادر میگذارد، احساس خوشی پیدا میکند و آرام میشود. او با صدای قلب مادر آشناست و در آغوش مادر هم احساس آرامش میکند. اینها را چه کسی و چگونه به این نطفه داده است؟
وقتی نوزاد متولد میشود بیشتر به دنبال نوشیدن شیر مادر است. این را هم میداند که وقتی گرسنه است باید بهگونهای این گرسنگی را رفع کند. او میداند که باید لبهایش را جمع کند و بمکد تا از این راه غذایی که خواستهاش است، بهدست آورد. اینها را ما میگوییم و خیلی بعید است که بچه خودش بفهمد که چرا این کارها را میکند. البته نوعی درک در او وجود دارد و یک حرکت مکانیکی محض نیست، اما بعید است که برای این کار ابتدا فکر کند که باید چه کار کنم و به این نتیجه برسد که باید بگردم چیزی را پیدا کنم و بمکم. به این درک، درک غریزی میگویند که با اصطلاح ادراک ناآگاهانه در روانشناسی و روانکاوی قابل تطبیق است. این درک را خدا به انسان داده است و نظیرش در حیوانات نیز هست. به دنبال رشد کودک، درکهای غریزی او نیز کاملتر و متنوعتر میشود. کمکم به بازی میل پیدا میکند و آهسته آهسته میل جنسی در او ظهور پیدا میکند. در هر مرحلهای نوعی از این درک غریزی و فطری وجود دارد و انسان چیزهایی را میفهمد و دنبال چیزهای دیگری میگردد که کسی به او یاد نداده که باید دنبال آنها بگردد، اما بهگونهای است که شرایطی برایش فراهم میشود که آنها را میفهمد.
دانستیم که در مرحلهای از پیدایش انسان، درک غریزی وجود دارد و کمکم این درک غریزی تقویت و شکوفا میشود و به درک آگاهانه میرسد. در مراحل اولیه خیلی بعید است که نوزاد توجه داشته باشد که من موجودی هستم غیر از موجودات دیگر و باید با آنها ارتباط برقرار کنم، اما کمکم درک آگاهانه پیدا میکند و به مرحلهای میرسد که میتواند استدلال و بحث کند و کاری که میکند را توجیه کند یا اگر به او کاری پیشنهاد شد، بپرسد چرا من باید این کار را بکنم؟ این یک مرحله از رشد است که در کودک پیدا میشود و با مراحل قبلی تفاوت بسیاری دارد. وقتی این مرحله تکامل پیدا کند، به حدی میرسد که شارع مقدس به او میگوید: اکنون مکلف هستی! یعنی باید بفهمی چرا و به چیزهایی باید معتقد شوی؛ و باید بفهمی چه چیزهایی را باید ملاک عمل قرار دهی. البته این تکلیف مراتب دارد؛ لاَ یكَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا.[5] در همان اندازهای که میفهمد باید به او کمک کرد که بفهمد و معتقد بشود و عمل کند. بیش از آنچه در توانش هست، نه خدا خواسته و نه صحیح است که به او تحمیل شود. این آگاهی رشد پیدا میکند تا به اینجا که من و شما هستیم، میرسد. من صبح که از خواب بیدار میشوم، چرا از رختخواب بلند میشوم؟ وقتی بلند میشوم، دنبال چه چیزی میگردم؟ و بالاخره هر کسی برای زندگیاش برنامههایی دارد.
آن انگیزهای که ما را وادار میکند فلان حرکت را انجام بدهیم چیست؟ بیشترین و اولین انگیزهها ناشی از عوامل بدنی است؛ یعنی یک حالت عصبی در ما پیدا شده است که گرسنه، تشنه یا خسته شدهایم. این عوامل مربوط به بدن و فیزیولوژی انسان است، و مطالعه آن برای خداشناسی بسیار مفید است. این عوامل باعث میشود که انسان بخواهد تغییر جدیدی پیدا کند؛ مثلا تشنه است، آب بخورد، گرسنه است، غذا بخورد، خسته شده، استراحت کند، و الی آخر.
بعضی از روانشناسان افراط کرده و گفتهاند: تنها عاملی که موجب حرکت میشود، همین عوامل زیستی است و همه چیز دیگر شاخ و برگ همینهاست. اینها خیلی اشتباه کردهاند و انسان را با حیوان مساوی دانستهاند. اما عقلا و کسانی که انسانتر هستند یا اصولاً از تعالیم انبیا استفاده کردهاند، میفهمند که این قضاوت بسیار بچهگانه، کوتاه، و نارساست. از یک نظر مثل این است که کسی اتومبیلی با شیشههای دودی را در حال حرکت ببیند و بگوید: این چگونه بدون راننده حرکت میکند و به طرف راست و چپ میپیچد؟! اینکه انسان همه چیز را در مادیات و عوامل زیستی خلاصه کند قضاوتی کورکورانه است. قرآن نیز وقتی میخواهد کسانی را خیلی مذمت کند، میگوید اینها مثل حیواناتند؛ إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعَامِ.[6] یکی از منتهایی که انبیا بر سر بشر گذاشتند این است که از روز اول به او توجه دادند که این بدن ابزار و مرکبی برای تو است؛ تو خیلی شریفتر از این بدن هستی و بعد هم این را رها خواهی کرد. تو باقی میمانی، و این بدن فاسد میشود.
مسئلهای که انبیا روی آن تکیه میکنند و عقلای عالم نیز پذیرفتهاند، این است که غیر از دستگاه بدن که متأثر از عوامل مادی محض است، انسان داری عنصر دیگری است که خود میتواند مستقلاً درک داشته باشد. اگرچه حالات انسان از جمله خستگی، نشاط گرسنگی و... کمابیش در آن درک اثر میگذارد، اما اینگونه نیست که درک انسان متوقف بر آنها باشد. مسایلی که انسان را به خداشناسی میرساند، مربوط به بدن و حرکتهای مکانیکی یا شبه مکانیکی مغز یا اعضای دیگر نیست، بلکه چیز دیگری است که به آن روح میگوییم. این روح خود اصالتا درک دارد و درکش فقط از راه بدن نیامده است؛ بلکه این هنر را نیز دارد که درکهایی که از راه بدن میرسد دستکاری کند و به درکهای کلی تبدیل سازد و از آنها نتیجه بگیرد.
آن موجود خواستههایی هم دارد غیر از سیر شدن شکم، تعادل اعصاب و چیزهایی از این قبیل که بهوسیله هورمونها و حرکات عصبی در بدن پیدا میشود. او خواستههای دیگری دارد که با بدن و فعل و انفعالات آن ارتباط مستقیم ندارد. مثلاً هر انسانی دوست دارد که محبوب باشد و دیگران دوستش بدارند. این بدان معنا نیست که مادهای در بدنش ترشح شده که این خواسته را ایجاد کرده، یا مغز و اعصاب او بهگونهای کار کرده که به دنبال محبوبیت است، و اگر تغییرش بدهیم دیگر نمیخواهد کسی دوستش داشته باشد. همچنین هر کودکی وقتی کمی بزرگ میشود، میخواهد روی پای خودش بایستد و حتی وقتی دستش را میگیرند، دستش را میکشد. این روح استقلال و احساس هویت او که من خودم کسی هستم و شخصیتی دارم، با حرکات و اجزاء بدن ارتباطی ندارد.
از دیگر خواستههای روح، عشق به خداست که از کتاب و سنت استفاده میشود که بالاتر از همه خواستههای دیگر است، و باید طی مراحلی به فعلیت برسد. البته در ابتدا خود انسان درست نمیداند که دنبال چه میگردد؛ امروز میبیند کسی زیباست، دوستش میدارد و فردا فرد زیباتری پیدا میشود، آن را رها میکند سراغ دومی میرود. روز دیگر فرد دیگری پیدا میشود آن دو را رها میکند و سراغ سومی میرود. وقتی از او میپرسی که به دنبال چه میگردی، نمیتواند پاسخ بگوید، اما حقیقت این است که او به دنبال زیبایی مطلق است و این موجودات محدود او را اغنا نمیکنند. مدتی سرگرم میشود و خیال میکند که اغنا شده است، ولی خیالی باطل است و طولی نمیکشد که میفهمد آنکه فطرتاً به دنبالش میگردد، این نیست؛ البته این مطلب را با روانشناسی و روانکاوی به سادگی نمیتوان اثبات کرد. این معنا را انبیا و اولیا فهمیدند و بیان کردند. بعضی از اهل معقول هم با استفاده از راهنماییهای آنها به چیزهایی در این زمینه پی بردند.
منظور این است که خواستههایی که در وجود ما هست از خواستههای حیوانی ساده مثل شیرخوردن نوزاد شروع میشود تا به آنجایی منتهی میشود که یک انسان قسم میخورد: «خدایا اگر هزار بار من را در آتش جهنم بسوزانی تا پودر شوم، و دوباره زنده شوم و باز مرا در آتش جهنم بسوزانی، محبت تو از دلم بیرون نمیرود!» ما حتی تصور این محبت را هم نمیتوانیم بکنیم، اما امام زینالعابدین علیهالسلام در پیشگاه الهی میتواند آن را عرض کند.
انسان موجود عجیبی است؛ وقتی در مسیر انحراف هم میافتد، از هر حیوانی پستتر میشود. انسانی که تا دیروز از دیدن یک طفل مریض یا یتیم گریه میافتاد، امروز برای اینکه چند روز دیگر بر صندلی ریاست بنشیند ابایی ندارد که هزاران نفر را در مقابلش سر ببرند یا با بمب هلاک کنند. آن گریه عاطفه فطریاش بود، اما در اثر سوءاختیارش به این قساوت مبتلا شد؛ ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُم مِّن بَعْدِ ذَلِكَ فَهِیَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً.[7] قرآن شوخی نمیکند. دل آدمیزاد اینگونه است. این هم صفحهای از زندگی آدمیزاد است و هر کدام از این صفحات رشتههایی از علوم را به خود اختصاص داده و بزرگانی در طول تاریخ تحقیقاتی کردهاند تا به این نتیجهها رسیدهاند.
اگر این مطالب را جمعبندی کنیم و به شکل فرمولی دربیاوریم، معرفتی اجمالی از انسان به دست میآوریم؛ من این هستم. اولم هم آن بود؛ هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنسَانِ حِینٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ یكُن شَیئًا مَّذْكُورًا؛[8] انسان چیزی قابل ذکر نبود. ما او را به اینجا رساندیم که حالا بگوید چه خدایی؟! خدا چیست؟! یا خدا یکی، و من هم یکی، بلکه من از او بالاترم؛ انا ربکم الاعلی![9] مگر تو همان نطفه گندیده نیستی؟ حال علناً با ما بحث و مخالفت میکنی و تعالیم دین را انکار میکنی؟ أَوَلَمْ یرَ الْإِنسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِن نُّطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِیمٌ مُّبِینٌ؟! همه اینها یک نوع انسانشناسی است. اگر ما به این شناخت درست توجه داشته باشیم و بدانیم که به مقامی میتوانیم برسیم که در عالم وجود بعد از خدای متعال هیچ موجودی به آن مقام نمیرسد، میفهمیم که حیف است چنین استعدادی را به پای یک چیز پلید یا بیارزش بریزیم؛ و اگر میریزیم بهخاطر این است که غفلت کردهایم که چه هستیم و چه استعدادی داریم. اگر آدم بداند به چه مقامی میتواند برسد، به این چیزهای پست حیوانی و بچهگانه دلخوش نمیشود.
از آن طرف، وقتی انسان به عادتهای زشت، گناه، خودپرستی و ریاستطلبی مبتلا میشود، آن چنان میتازد که دیگر هیچ چیزی نمیتواند جلویش را بگیرد، و هر گناه و جنایتی را حاضر است مرتکب شود؛ حتی برای بعضیهایش توجیه دینی و کلاه شرعی نیز میسازد. این حالت نیز برای این است که یادش رفته است چه بوده است. فکر میکند که خلق شده که رئیس بشود و او سخن بگوید و مردم بهبه و چهچه کنند و بگویند هر چه شما میفرمایید! این خیال بچهگانهای است. تحسین یا تقبیح دیگران برای تو چه تأثیری دارد؟ تحسین کسی برای تو تأثیر دارد که در مقابل بهبهاش مابهازایی داشته باشد، و بتواند به تو چیزی بدهد و تو را به یک جایی برساند و از مشکلی نجات بدهد. آنکه از تو گداتر است و به کمک تو و شعارها و حمایتهایت احتیاج دارد، چگونه میخواهد مشکل تو را حل کند؟ این سقوطها برای این است که انسان فراموش میکند چیست، برای چه آفریده شده، کجا باید برود و راهش چیست؟
[1]. غرر الحكم ودرر الكلم، ص588.
[2]. حشر، 19.
[3]. یس، 77.
[4]. القیامه، 37.
[5]. بقره، 286.
[6]. فرقان، 44.
[7]. بقره، 74.
[8]. الانسان، 1.
[9]. نازعات، 24.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1394/02/02، مطابق با سوم رجب 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(18)
گفتیم بنابر آنچه از قرآن کریم استفاده میشود ریشه همه انحطاطها، سقوطها و تنزلها غفلت است. به همین مناسبت درباره اسباب غفلت و چیزهایی که موجب رفع غفلت میشود، بحث کردیم و به دنبال آن، درباره علم و انواع و مراتب مختلف آن سخن گفتیم. ولی غفلت انسان تنها با کسب انواع علوم لازم و حتی رسیدن به درجات بالایی از آن زدوده نمیشود و انسان به کمال و خواسته مطلوبش نمیرسد. این مطلب را همه ما میدانیم؛ هم خود تجربه کردهایم که گاهی چیزهایی را میدانیم که خیلی خوب و لازم است ولی عمل نمیکنیم، و هم در تاریخ کسانی را میشناسیم که به آنها علمهای ویژهای داده شد ولی سقوط کردند و خداوند درباره آنها میگوید: وَاتْلُ عَلَیهِمْ نَبَأَ الَّذِی آتَینَاهُ آیاتِنَا فَانسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّیْطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِینَ * وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَـكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ.[1] بنابراین تنها علم بار انسان را به مقصد نمیرساند و چیز دیگری نیز لازم است. همچنین اشاره کردیم که موجودات ذیشعور افزون بر علم، از ویژگی دیگری برخوردارند که همانند علم دارای مراتب و انواع مختلف است. این ویژگی همان است که در زبان فارسی به آن خواستن، میل داشتن، دوست داشتن، علاقه داشتن و در نهایت عشق ورزیدن میگوییم؛ البته در زبان عربی برای این مفهوم تعبیرات بالاتر از عشق نیز وجود دارد. همه این مفاهیم از یک مقوله است و براین دلالت دارد که انسان به چیزی میل دارد و به طرفی کشیده میشود. این میل باعث میشود که عملی را اراده کند و کاری را انجام دهد.
همانطور که برخی از اقسام علم غریزی است و خودبهخود پیدا میشود، و حتی نوزاد هم چنین درکی دارد که باید از سینه مادر شیر بنوشد، خواستن نیز همینگونه است. حتی در موجودهای ذیشعوری که مرتبه نازلی از حیات را دارند، نوعی خواست وجود دارد، اما مراتب خواست به جایی میرسد که شاید برای ما حتی تصورش نیز میسر نباشد.
خواستی که ضمیمه درک غریزی میشود تقریبا توأم و همزاد با همان درک است و نوعی خواست غریزی است. مثلاً شیرخوار در کنار اینکه میداند باید سینه مادر را بچسبد، این میل و اراده را نیز دارد و از این کار خوشش میآید؛ البته همانگونه که در جلسه گذشته گفتیم درک او مثل درک ما نیست که ابتدا فایده و موانع شیرخوردن را تصور و تصدیق کند و سپس اراده کند که شیر بخورد، اما بهصورت یک کار طبیعی مکانیکی نیز نیست که بدون هیچ درکی حرکت کند، و مرتبهای از ادراک و همچنین خواست در او هست. او یک چیزی را دوست دارد و از آن خوشش میآید. این خود مرتبهای از اراده است. مراتب اراده بالا میرود تا به مراتب عالیه اراده میرسد که حتی ادعا شده میتواند با ذات الهی اتحاد داشته باشد و عین ذات او باشد. برخیها گفتهاند: اراده خداوند از صفات ثبوتیه الهی و عین ذات اوست.
مفهوم اراده بهخصوص در زبان عربی مفهوم کشداری است. ما معمولاً اراده را مساوی تصمیمگیری میدانیم. اراده در اصطلاح اهل معقول در فاعل بالقصد تحقق پیدا میکند که ابتدا فکر میکند و فایده عمل را بررسی کرده و به آن شوق مؤکد پیدا میکند، سپس اراده حاصل میشود و تصمیم میگیرد. ولی اراده معانی وسیعتر از این نیز دارد. در برخی از آیات قرآن نیز اراده به معنای محبت به کار رفته است. مثلا در آیه مِنكُم مَّن یرِیدُ الدُّنْیا وَمِنكُم مَّن یرِیدُ الآخِرَةَ[1] «یرید الاخره» به این معنا نیست که تصمیم میگیرید کاری را انجام بدهید. این آیه میفرماید که بعضیها دنیادوستند و بعضیها آخرتدوست.
مفهوم اراده همینطور گسترش پیدا میکند و حتی درباره خداوند متعال معنایی از اراده تصور میشود که عین ذات اوست. شاید در برخی از کتابها نیز خوانده باشید که اصلا اراده در حیوانات نیست و فقط در انسان است؛ هر موجودی ابتدا باید عقل داشته باشد تا اراده کند. توجه دارید که این هم اصطلاح خاصی است وگرنه همه میدانید که در منطق، فصل حیوان را «حساس متحرک بالاراده» میدانند و میگویند: هر حیوانی اراده دارد. بنابراین ارادهای که در مقابل خواستهای حیوانی و غرایز به کار میرود و عامل عقلانی در آن موثر است، اصطلاح خاصی است و اختصاص به انسان دارد.
انسان در ابتدای پیدایش از بسیاری از حیوانات ضعیفتر است. نوزاد انسان از لحاظ درک، از یک جوجه گنجشک ضعیفتر است. آن بسیاری از چیزهایی را که برایش لازم است میفهمد که نوزاد انسان نمیفهمد. اجمالا بعضی از حیوانات و حتی پرندگان هستند که هم در ادراک و هم در خواست از نوزاد انسان قویترند، ولی بالاخره در نوزاد انسان نیز مرتبهای از ادراک و همچنین میل، اراده و محبت وجود دارد و به تدریج رشد میکند. شاید بتوان گفت همین ویژگی یکی از حکمتهای الهی است. او میخواهد نشان بدهد که میتواند از پستترین موجودات، عالیترین موجودات را بسازد. موجودی آفریده است که از پایینترین درجات ادراك و اراده شروع میشود و به طرف بینهایت میرود. تکامل این موجود حد و مرزی ندارد. موجود پستی که از اسپرماتوزوئید شروع میشود، به جایی میرسد که درباره آنها میفرماید: لافرق بینک وبینهم الا انهم عبادک وخلقک.
گفتیم که خواستهای انسان از غریزی آغاز و کمکم تنوع و قوت پیدا میکند. خواستهای گوناگونی در انسان پیدا میشود که از ابتدا نبود؛ البته ممکن است که در ابتدا استعداد آن را داشته ولی بالفعل نبوده است. مثلا در نوزاد انسان میل جنسی و میل به بازی با اسباببازی نیست و این میل کمکم در او پیدا میشود. بنابراین انواعی از خواستهای انسان به تدریج در او پیدا میشود. این خواستها با هم مشابهتی نیز ندارند، ولی به هر حال میل انسان به همه آنها تعلق میگیرد. مراتب خواست نیز متفاوت است. برخی از خواستها با ارضای سادهای فرومینشیند، ولی برخی از خواستها بسیار قوی است و انسان حاضر است در راه تحق آنها خیلی فداکاری کند و گاهی حاضر است سالها زحمت بکشد تا برای لحظهای یکی از این خواستهایش تحقق پیدا کند. پس خواست انسان هم از نظر تنوع کثرت پیدا میکند و هم از نظر کیفیت شدت پیدا میکند. این یکی از ویژگیهای خواست انسان است که در حیوانات دیگر به این وسعت نیست. تفاوت دیگر خواستهای انسان با حیوانات در این است که خواستهای بیشتر حیوانات در حد نیازهایشان است. مثلا میل جنسی بسیاری از حیوانات در فصل معینی برای تولید مثل است و پس از آن، این میل را ندارند، اما در انسان اینگونه نیست و خواستهایش مرز ندارد؛ مگر این که دیگر قدرت اعمال خواستش را نداشته باشد، وگرنه خود خواست همیشه هست و میخواهد باز هم باشد. البته برخی خواستها مربوط به یک مرحله است و پس از آن انسان خواست بالاتری پیدا میکند و خواست قبلی را رها میکند. مثلاً انسانهای عاقل میل به اسباببازیشان محدود است و خجالت میکشند که با اسباببازی بازی کنند، ولی به هر حال این میل در او هست و تا انسان در دنیاست میل بازی با یک نوع بازیچهای در سرش هست.
یکی دیگر از تفاوتهای میل انسان با سایر موجودات ذی شعور این است که میلهایی که در حیوانات پیدا میشود، ناآگاهانه است و خود نمیدانند چرا پیدا شده است. مثلا اینگونه نیست که وقتی (حتی خود ما) تشنه میشویم و آب مینوشیم، به نتایج و فواید آن توجه کنیم و بگوییم سلولهای بدن ما به آب نیاز دارد و اگر آب به آن نرسد، فلان مشکل برایمان پدید میآید. ما نسبت به علت بیشتر میلهایمان آگاهی نداریم. این نوع میل در تمام حیوانات ذیشعور وجود دارد. حتی حشرات وقتی میبینند که کسی میخواهد آنها را بکشد، هرچه میتوانند دست و پا میزنند تا فرار کنند. ظاهراً این حشره اینگونه نیست که فکر کند که من باید اینگونه فرار کنم تا زنده بمانم و این حیات ارزش دارد! او اینگونه آفریده شده است که ابتدا میکوشد استتار کند که دست شما به او نرسد. وقتی گرفتار هم شد تا جایی که میتواند تلاش میکند که نمیرد. این همان میل به زندگی است و «چرا» ندارد. اما در انسانها میلهایی پیدا میشود که قابل تفسیر است و خودشان میتوانند آنها را تقویت کنند؛ بلکه میتوانند آنها را از قوه به فعلیت برسانند. در ابتدا این میل خودبهخود شکوفا نیست و کارآیی ندارد و باید روی آن کار کنند و بیاندیشند تا این میل در آنها شکوفا شود. به عنوان مثال، همه ما میدانیم که محبت آگاهانه به خدا خیلی خوب است. اما این محبت خودبهخود در ما پیدا و شکوفا نمیشود. باید فکر کرد، زحمت کشید و کار کرد تا اصل آن پیدا شود. سپس باید تقویت شود و به تدریج به مراتب عالیتر برسد، تا برسد به کسی که مناجات محبین را انشاء کرد؛ مناجاتی که حتی فهم آن برای ما نیازمند زحمت بسیار است.
در حیوانات تلاش برای تقویت امیال یا به فعلیت رساندن آن معنا ندارد. این از ویژگیهای میلها، خواستها و محبتهای انسانی است که گاهی باید برای پیدایش آن خود او تلاش کند و به یک معنا یک خواست اکتسابی است و انسان باید آنرا کسب کند.
گاهی بین خواستها تزاحم واقع میشود. این تزاحم در حیوانات هم وجود دارد. مثلا بسیاری از پرندگان خود به جوجههایشان غذا میدهند. گاهی اتفاق میافتد که پرندهای هم خود گرسنه است و هم جوجههایش، و در غذای کوچکی تزاحم میشود که خودش آنرا بخورد یا به جوجههایش بدهد. در انسان اینگونه است که غالبا مادرها بچههایشان را بر خودشان مقدم میدارند و حتی مادرهایی حاضرند خودشان بمیرند تا بچهشان زنده بماند. این تزاحم بین خواستها و میلها و اینکه یکی بر دیگری غلبه پیدا کند، کمابیش در همه حیوانات وجود دارد، اما ویژگی انسان این است که میتواند این میلها را با هم مقایسه کند و برای بعضی از آنها اولویت قائل شود. البته در حیوانات نیز این اولویتها پیدا میشود، اما آن هم غریزی است. بسیاری از حیوانات نیاز خودشان را بر نیاز بچههایشان مقدم میدارند، ولی این مسئله درباره انسان کلیت ندارد و در فرهنگهای دینی و سنتی، مسائل عاطفی در پدر و مادر خیلی ارزشمند است، اما در فرهنگهای غربی و الحادی این طور نیست و در بسیاری از موارد پدر و مادرها فرزندشان را فدای تمایلات خودشان میکنند. بالاخره وقتی آدمیزاد تنزل کند از هر حیوانی پستتر میشود.
اکنون با توجه به ویژگیهایی که درباره خواستهای انسان گفتیم، باید خواستهایمان را ارزیابی کنیم و ارزش هر کدام را بسنجیم تا در هنگام تزاحم بدانیم کدام را باید مقدم بداریم، و همچنین اگر میتوانیم آن خواست را تقویت کنیم تا محکوم خواسته پستتری نشود تا بتوانیم به کمال مطلوب برسیم. در اینجا این پرسش مطرح میشود که خواست نهایی ما از کارهایمان چیست؟ در پاسخ به این پرسش بسیاری از مؤمنان میگویند: خواست ما دریافت ثواب آخرت است. این پرسش مطرح میشود که ثواب آخرت را برای چه میخواهید؟ بالاخره سلسله پاسخها به اینجا میرسد که میخواهیم لذت ببریم و آنجا لذت بیشتر و پایدارتری میبریم. کسانی که از درجه معرفت بالاتری برخوردارند میگویند: میخواهیم خدا از ما راضی باشد. ولی باز جای این پرسش وجود دارد که چرا به دنبال رضایت خداوند هستید؟ در اینجا پاسخی ناگفته وجود دارد و آن این است که انسانی که به دنبال خواست خداست بر دیگران شرافت بسیار دارد؛ من میخواهم از کسانی که خواستهای محدودی دارند، برتر بشوم؛ میخواهم خدا از من راضی باشد تا موجود باکمالتر و شریفتری باشم و در نهایت به لذت دیگری برسم که میدانم در سایه لقای الهی و انس با خدا بهوجود میآید؛ لذتی که با هیچ چیز دیگر قابل مقایسه نیست. روشن است که در اینجا نیز فرد به دنبال لذت خود است، اما بین کسی که غذایی را از دست طفل یتیمی ببلعد تا لذت ببرد با کسی که فداکاری کند و به شهادت برسد تا خدا از او راضی باشد و از رضایت خدا لذت ببرد، بسیار تفاوت است.
هر موجود زندهای ابتدا خودش را دوست دارد و به دنبال چیزهایی میرود که باعث میشود زنده بماند. درباره همین گرسنگی و تشنگی که با غذا و آب آنها را رفع میکند، در آخر به اینجا میرسد که اگر نخورم میمیرم. او از آنجا که حیات خودش را میخواهد اینها را دوست دارد و به دنبال آنها میرود. انسان نیز ابتدا خودش را دوست دارد و میخواهد همین وجودش را حفظ کند. سپس میخواهد وجودش هر چه بیشتر ادامه پیدا کند. از این جهت همه ما به طور طبیعی عمر طولانی را دوست داریم. حتی وقتی ابلیس میخواست حضرت آدم و حوا را فریب دهد به آنها گفت: مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَـذِهِ الشَّجَرَةِ إِلاَّ أَن تَكُونَا مَلَكَینِ أَوْ تَكُونَا مِنَ الْخَالِدِینَ؛[2] ابلیس به آدم و حوا گفت: علت اینکه خداوند گفته است از این درخت نخورید، این است که اگر بخورید یا فرشته میشوید یا عمر ابدی پیدا میکنید. حال اگر عمر ابدی میخواهید، از این درخت بخورید! در فطرت آدمیزاد عشق به ابدیت ذاتی است. او میخواهد عمر ابدی داشته باشد. شیطان به آنها گفت: اگر نخورید عمر ابدی پیدا نمیکنید. آنها نیز گفتند: میخوریم که پیدا کنیم. بنابراین حب ذات و سپس حب عمر طولانی و نهایتا ابدی، فطری ماست. وقتی میبینیم (و تجربه کردهایم) عمر ما در این عالم محدود است، باعث میشود به دنبال بدلی برای خودمان باشیم. ریشه حب فرزند و بقای نسل نیز به این برمیگردد که انسان میگوید: وقتی خودم نیستم دستکم بخشی از خودم، چیزی که از من است و اثری از من دارد و یادآور من است، باشد. ریشه حب نسل و حب اولاد این است. بیشتر انسانها هدف بالاتری ندارد و وقتی به آنها میگویند اگر ایمان و عمل صالح داشته باشید تا ابد در بهشت هستید، میگویند: خب درست شد، تا ابد آن جا هستیم و از نعمتهای آنجا لذت میبریم. اما برخی به دنبال لذت انس با خدا و محبوباند و حتی گفتهاند که اگر در بهشت نماز نباشد ما بهشت را نمیخواهیم!
کلام امیرمؤمنان علیهالسلام را همه شنیدهاید که عرض میكند: إِلَهِی مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ عِقَابِكَ وَلَا طَمَعاً فِی ثَوَابِكَ وَلَكِنْ وَجَدْتُكَ أَهْلًا لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُكَ.[3] همچنین از امام صادق علیهالسلام نقل شده است که فرمود: ولکنی اعبده حبا له.[4] او چون خدا را دوست دارد او را پرستش میکند و لذتی که از پرستش خدا می برد از همه نعمتهای دیگر بیشتر است.
اگر باور کردیم چنین چیزی هست و چنین لذتی دارد که لذتها و نعمتهای بهشتی در مقابل آن رنگ میبازد، دلمان میخواهد این کارها را بکنیم. انسان چون خودش و کمال و لذت نهایی خودش را دوست دارد، وقتی دانست که چنین لذتی هم هست، آن را دوست میدارد. اما این محبت خودبهخود در انسان پیدا نمیشود. باید آن را کسب کرد و امتیاز بزرگ انسان در همین نکته نهفته است که نه تنها خواستهای طبیعیاش را میتواند با عقل مدیریت کند و یکی را بر دیگری ترجیح دهد؛ بلکه میتواند خواستهایی را کسب کند.
نتیجه اینکه خواستهای انسان بر خواستهای موجودات ذیشعور دیگر دو برتری ممتاز دارد. یکی اینکه انسان با به کار گرفتن عقلش میتواند خواستهایش را مدیریت کند. حتی ممکن است خواستی در آدم پیدا شده و به حد هیجان نیز رسیده است ولی انسان میتواند آن را مهار کند. داستان حضرت یوسف را همه خواندهاید. ملکه وقت یوسف را در عنفوان جوانی و قوت بدنی و نشاط در اتاق دربستهای به طرف خودش دعوت میکند. درها را هم بسته است و اطراف نیز پر از آیینه است. هر طرف را نگاه میکند او را میبیند. چه حالتی برای این جوان پیدا میشود؟ وغَلَّقَتِ الأَبْوَابَ وَقَالَتْ هَیتَ لَكَ قَالَ مَعَاذَ اللّهِ؛[5] البته خدا میفرماید: ما کمکش کردیم و اگر کمک ما نبود مغلوب میشد. خود یوسف هم فرمود: إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّی،[6] اما این سنت خداست که اگر کسی جدی بخواهد رهایش نمیکند. بنابراین یکی از ویژگیهای انسان این است که میتواند خواستههایش را مدیریت کند و حتی وقتی به مرز شدت هیجان رسید آن را کنترل کند. اما حیوانات اینطور نیستند. فرض کنید که شما سوار بر مرکبی هستید و با شلاق جلوی آن را که میخواهد وارد علفزار شود و علف بخورد، میگیرید. این حیوان میبیند اگر وارد علفزار شود شلاق میخورد و ترجیح میدهد که شلاق نخورد. اما آدمیزاد میتواند درباره لذتها فکر کند و ببیند کدام بهتر و ارزشمندتر است و اگر در جایی ارضای لذتی به ضررش تمام میشود، میتواند آن را کنترل کند. خداوند این قدرت را به او داده است و همانگونه که به حضرت یوسف را کمک کرد، کمکش میکند.
ویژگی دیگر انسان این است که میتواند با فکر، تلاش و زحمت خودش خواستهایی را در خودش پدید آورد؛ خواستهایی که استعدادش را دارد اما بالفعل بهرهای از آنها ندارد. بین کسی که وقتی اسم علی علیهالسلام را که میبرد به وجد میآید و اسم حضرت زهرا سلاماللهعلیها را که میشنود، اشک از چشمانش جاری میشود، با کسی که میگوید آدمهای خوبی بودند و دوستشان دارم، تفاوت بسیار است. ایجاد این عشق و به فعلیت رساندن آن به دست خود انسان است و راههایی دارد که به لطف خداوند باید آنها را پیدا کند.
ما اگر انگیزه خودسازی داشته باشم و دلمان بخواهد تکامل پیدا کنیم و به راه انبیا و اولیا برویم باید این فرمول را کشف کنیم. اول باید علم پیدا کنیم و بدانیم چه چیزی خوب است و چه چیزی بد، کجا باید رفت و کجا نباید رفت. پس از اینکه دانستیم، باید ببینیم چه کار میشود کرد که اینهایی که میدانیم عمل کنیم. باید ببینیم چه کنیم که آنهایی را که فهمیدیم درست است عمل کنیم و در آن راه جدیت و همت داشته باشیم. انشاءالله در جلسات آینده در اینباره بحث میکنیم.
وصلی الله علی محمد وآلهالطاهرین
[1]. اعراف، 175-176.
[2]. اعراف، 20.
[3]. بحارالانوار، ح41، ص14.
[4]. الامالی، ص38.
[5]. یوسف، 23.
[6]. همان، 53.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1394/02/09، مطابق با دهم رجب 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(19)
در جلسه گذشته با استفاده از تحلیلهای روانشناسانه گفتیم که هر موجود زندهای از دو ویژگی ادراک و خواست برخوردار است. این دو بین همه موجودات زندهای که میشناسیم، مشترک است. روشن است که ادراکات همه حیوانات مانند هم نیست. برخی فقط از یک حس برخوردارند، ولی انواعی از حیوانات هستند که ادراکات متعدد حسی دارند، ولی اصل جنس ادراک به یک معنای عام در همه حیوانات مشترک است. همین طور جنس میل و خواست در همه حیوانات مشترک است، اما مراتبش فرق میکند. همچنین گفتیم که هرچند برخی ادراکات حسی یا مرتبهای از ادراکات حسی در برخی حیوانات هست که در انسان وجود ندارد، ولی از لحاظ مرتبه، شدت و قوت ادراک و اراده، موجودی را مثل انسان نمیشناسیم که قلمرو ممکن برای علمش به وسعت قلمرو ممکن برای علم انسان باشد، یا قوت ارادهاش به قوت اراده انسان برسد؛ و همچنین از لحاظ متعلق هم اراده انسان میتواند به چیزهایی تعلق بگیرد که برای حیوانات (یا حتی برای بعضی از انسانهایی که در مراتب نازل هستند) اصلا قابل تصور نیست.
در جلسه گذشته به برخی از تفاوتهای ادراک و اراده در انسان و حیوان اشاره کردیم. یک جهت مهم از این تفاوتها این است که تا جایی که ما اطلاع داریم، ادراک حیوانات مربوط به زندگی مادی آنهاست، و اگر گاهی رشد نیز پیدا میکند یا در اثر آموزش تقویت میشود باز هم در همین حوزه فعالیتهای مادی دنیوی است. البته در منابع دینی نوعی از ادراک برای بعضی از حیوانات اثبات شده که فقط از راه وحی میتوانیم آن را اثبات کنیم و موازین علمی و ابزارهای تجربی در اینباره پاسخگو نیستند؛ به عنوان مثال، خداوند در آیه 41 سوره نور میفرماید: پرندگان تسبیح و نماز خود را میدانند؛ وَالطَّیْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِیحَهُ. آیه عامتری هم درباره همه موجودات میفرماید: وَإِن مِّن شَیءٍ إِلاَّ یسَبِّحُ بِحَمْدَهِ وَلَـكِن لاَّ تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ؛[1] ولی تعبیر «علم صلاته» فقط درباره پرندگان است. بعضی از عرفا نیز گفتهاند که در مکاشفات چنین چیزهایی را دیدهاند. ما این مسایل را نفی نمیکنیم، ولی با این ابزارهایی که در اختیار داریم نمیتوانیم آنها را اثبات کنیم. حال اینکه این علم چه علم و ادراکی است و چگونه است، در حوزه معلومات ما قرار نمیگیرد و ما نمیتوانیم آنرا تجربه کنیم و فقط به اتکای وحی آنرا اثبات میکنیم.
آنچه ما با ابزارهای تجربی و علمی خودمان درک میکنیم، این است که علمی که انسان دارد و میتواند درباره مسائل بسیار دور از حس بیاندیشد و قضاوت کند، در موجود دیگری سراغ نداریم. البته در قرآن کریم و نصوص دینی موجود دیگری به نام جن نیز اثبات شده است که کمابیش در این جهات به انسان شباهت دارد، ولی ما آنها را نیز درست نمیشناسیم و از واقعیاتشان خبر نداریم. آنچه ما میدانیم این است که حیوانات آنچه میدانند و میتوانند بیاموزند، مربوط به همین زندگی مادی و محسوسات است و فرض ما این است که درباره علومی که انسان میتواند به آنها نائل شود _ بهخصوص نسبت به ماورای طبیعت _ نمیتوانند چیزی بدانند. عین این مسئله درباره خواست و اراده نیز مطرح است. در جلسه گذشته نیز گفتیم که هر حیوانی ارادهای دارد. حتی کرمهایی که در زمین هستند، یک نوع ارادهای دارند و مثلاً راهی را که میروند، انتخاب میکنند. بنابراین مرتبه ضعیف اراده همانند علم غریزی در حیوانات نیز هست، ولی اراده مرتبهای قوی نیز دارد که در انسانهای خاص پیدا میشود و آن اراده آگاهانهای است که میتواند بر سایر قوا، حرکات و فعالیتهایشان اشراف داشته باشد و آنها را مدیریت کند. نتیجه اینکه: مرتبه قوی علم و اراده فقط در انسان وجود دارد، که البته همین مرتبه قوی نیز دارای مراتب بسیار متفاوتی است.
از یک نظر، ادراکات و خواستهای انسان در ابتدای تولدش بسیار شبیه حیوانات است، ولی کمکم رشد میکند و به حدی میرسد که میتوان به او تکلیف کرد که فلان کار را انجام بدهد یا ترک کند. در این مرحله میتوان برای او درباره خوبی، بدی و صلاح بودن یا نبودن کارها توضیح داد، تا اینکه رشد انسان به حدی میرسد که دین آن را مبدأ تکلیف میداند؛ گویا این مرز حیوانیت و انسانیت است. تا اینجا حیوانات در مراتبی از علم و خواست با انسان شریک بودند. حتی تفکر هم به یک معنا در بعضی از حیوانات پیشرفته وجود دارد، ولی محدوده و متعلق فکر آنها همین زندگی روزمرهشان است. کودک انسان هم همین گونه است، اما کمکم سؤالاتی پیدا میکند و وقتی صحبت از خدا و دین میشود، سؤالات عجیب و غریبی مطرح میکند که بزرگترها در جوابش میمانند، و بالاخره به حدی میرسد که قلم تکلیف روی او میآید. این مرز حیوانیت و انسانیت است، یعنی زمانی است که خدا برای این موجود تکلیف معین میکند و در مقابل آن تکلیف، برای اطاعتش پاداش و برای مخالفتش کیفر قرار میدهد. اگر انسان به این حد نرسیده باشد، پاداش و کیفری ندارد، و حتی اگر کودکی در سن قبل از تکلیف، کارهای عبادی انجام دهد، خداوند تفضلاً به او پاداش میدهد.
خداوند در آیه 72 سوره احزاب میفرماید: إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَینَ أَن یحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ؛ ما آن امانت مخصوص را به همه مخلوقات عرضه کردیم، اما هیچ مخلوقی به جز انسان آنرا نپذیرفت. مفسران درباره این آیه بحثهای بسیاری کردهاند، اما روشنترین مفهومی که ما میتوانیم بفهمیم این است که این امانت همان چیزی است که ملاک تکلیف است و موجودات دیگر هم وقتی اهمیت این مسئله و لوازمش را درک میکنند، آن را برای خودشان سنگین میبینند و از آن میترسند؛ البته شاید مراد از «اشفاق» نوعی اشفاق طبیعی باشد نه اینکه ترسیدند و گفتند قبول نمیکنیم!
در بعضی از روایات نیز مصداق امانت را «ولایت» معرفی کردهاند، که منافاتی با معنایی که ذکر کردیم ندارد و میتوان گفت پذیرش آن مصداق بارز تکلیفی است که بر دوش انسان نهاده شده است. البته شاید منظور از پذیرفتن امانت، وجود این استعداد در انسان است که میتواند این امانت را تحمل کند و به لوازمش ملتزم شود. به هر حال این یک ملاک است که هنگامی انسان میتواند خلیفة الله و امانتدار خدا شود و به آن مقامی برسد که سایر مخلوقات نمیتوانند به آن برسند، که ادراک و ارادهاش به حد خاصی برسد که بتواند تکلیف را درک کند، و خواستهایش هم به گونهای باشد که دنبال خواستهای متعالی برود و فقط در حوزه غرایز حیوانی و خواستهای این جهانی نباشد.
سوالی که پیش میآید این است که فرشتگان نیز علم و اراده دارند و خدا را عبادت میکنند؛ مقام بعضی از آنها از بسیاری از انسانها عالیتر است، و آیات صریح قرآن دلالت بر این دارد که آنها تسبیح خدا میگویند و از تسبیح خدا خسته نمیشوند؛ پس چرا آنها این امانت را قبول نکردند و فقط انسان آن را قبول کرده است؟ سرّ مسئله این است که آنها با اینکه به یک معنا میل و اراده دارند و به همین معنا کارشان اختیاری است، اما اختیار آنها یک سویه است. آنها علم دارند، نگرانی و خوف هم دارند، عبادت هم میکنند و از عبادت هم خسته نمیشوند، اما مسیرشان یک طرفه است و جز اراده بندگی خدا اراده دیگری ندارند. لذتشان در عبادت است و همانطور که ما به غذا احتیاج داریم آنها به تسبیح نیاز دارند. اصلا خوشیشان همین است، و شهوت و تمایلات شیطانی ندارند.
تکلیف و پاداش و کیفر مستلزم اراده دو طرفه است؛ اگر طرف صحیح را انتخاب کرد پاداش داشته باشد و امکان مخالفتی که موجب کیفر شود هم باید در آن باشد. به یک معنا یک نقطه است که دو خط از آن خارج میشوند، یا یک خط مستقیم از آن عبور میکند. از یک سو به طرف بینهایت سقوط و از سوی دیگر به طرف بینهایت کمال. انسان در چنین نقطهای قرار دارد، اما فرشتگان اینگونه نیستند و مسیر آنها یک طرفه و فقط به سوی خداست. دوست دارند، انجام هم میدهند، کسی هم مجبورشان نمیکند که عبادت کنند و به این معنا کارشان اختیاری است، اما این اختیار یک طرفه است و فقط همین راه جلویشان است. آن امانت به موجودی سپرده میشود که بتواند دو راه را انتخاب کند؛ یک طرف کمال بینهایت و یک طرف هم نقص بینهایت. البته منظور از این بینهایت، بینهایتهای عرفی است و هیچ مخلوقی بینهایت مطلق نیست. این بینهایت همان «بینهایت لایقفی» است که حد محدودی ندارد و هر چه بالا برود باز هم میشود بالاتر برود و هر چه سقوط کند باز کمترش نیز هست، ولی بالاخره کسانی به جایی میرسند که «فی الدرک الاسفل من النار»اند و آنها منافقان هستند؛ إِنَّ الْمُنَافِقِینَ فِی الدَّرْكِ الأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ.[2]
از این جا روشن میشود که چرا در میان همه موجودات فقط انسان مکلف شده است و برایش پیغمبران فرستاده شده و این همه انذار و تبشیر شده است. این انسان است که این همه حوادث گوناگون عجیب و غریب و حیرتانگیز برایش اتفاق میافتد که گاهی انسان از صبر خدا تعجب میکند که چهطور این حوادث را میبیند و اینها را زود عذاب نمیکند. همه این داستانها برای انسان سراییده شده است. حتی شیطان هم مقدمهای برای پیدایش انسان بود. درست است که ششهزار سال قبل از انسان خلق شده بود، ولی در نظام تکوین مقدمهای برای رشد انسان بود. خدا میداند که برای رشد انسان یک عامل منفی در مقابل عامل مثبت لازم است تا تعادل برقرار باشد و انتخاب خوب انجام بگیرد. این است که در موقع خودش شیطان را آفرید و شرایطش را هم فراهم کرد تا روزی که باید از آن استفاده شود. به یک معنا، هدف نهایی همه اینها انسان است. بعضی تعبیرات قرآن نیز کمابیش همین معنا را افاده میکند؛ خَلَقَ لَكُم مَّا فِی الأَرْضِ جَمِیعاً.[3]
موجودات دیگر شرایط انسان را ندارند. انسان است که از لحاظ علم میتواند علومی غیر از علوم غریزی و خدادادی کسب کند. حیوانات و حتی فرشتگان این طور نیستند. حتی بعضی از بزرگان با توجه به آیه 33سوره بقره فرمودهاند که وقتی حضرت آدم برای فرشتگان آن اسماء را بیان کرد، آنها مثل خود حضرت آدم به آن اسماء علم پیدا نکردند. «أَنبِئْهُم بِأَسْمَآئِهِمْ» غیر از «عَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء» است. انسان به اسماء علم دارد و ملائکه بعد از اینکه حضرت آدم به آنها خبر داد، خبری از آن پیدا کردند. أَنبِئْهُم بِأَسْمَآئِهِمْ یعنی استعداد آن علم در ملائکه نیست. اصلا استعداد علمی که انبیا و اولیای خدا به آن میرسند، در ملائکه نیست. این مسئله درباره اراده نیز صادق است و اراده دوسویه انسان که بتواند هر یک از دو طرف را انتخاب کند در ملائکه نیست. اراده آنها یک سویه و فقط به طرف خیر است. نتیجه اینکه تفاوت انسان با سایر موجودات این است که در انسان استعدادها و ویژگیهایی وجود دارد که سایر موجودات ندارند. اینها ملاک این است که موجودی خلیفة الله و امانتدار خدا و به اصطلاح عرفا مظهر جمیع اسماء و صفات الهی شود. سایر موجودات هر کدام مظهر یک یا دو اسم الهی هستند. ملائکه معمولاً مظهر سبوح قدوس هستند؛ البته بعضی از آنها مظاهر اسماء دیگری هم هستند، اما انسان است که مظهر جمیع اسماء و صفات الهی است.
اکنون این پرسش مطرح میشود که چرا این تکلیف برای انسان است و ثواب و عقاب برای چیست؟ چرا خداوند انسان و دستکم مؤمنین را در بهشت خلق نکرد؟ چه ضرورتی داشت که به این عالم بیایند و این همه مصیبت ببینند؟ در پاسخ باید گفت که بهشت ظهور کمالی است که انسان با اختیار خودش کسب کرده است. روایاتی به این معنا داریم که پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله درشب معراج فرشتگانی را دیدند که به سرعت خشتهایی را روی هم میگذارند و ساختمانهایی را میسازند. گاهی نیز دست میکشند و میایستند. پرسیدند: علت این چیست؟ گفتند: ما در حال ساختن قصرهایی هستیم که مؤمنان با اعمال خودشان مصالحش را میفرستند. هرگاه میفرستند میسازیم و هرگاه نمیفرستند ایستادهایم و بیکاریم. اگر این عالم آفریده نشده بود مصالح قصرهای بهشتی فراهم نمیشد. اگر موجوداتی آنجا بودند حداکثر از قبیل ملائکه بودند. اینکه ملائکه خادم بهشتیان میشوند در اثر این است که با انتخاب خودشان رسیدند. آنها سختیها را تحمل کردند و با انتخاب خودشان به خاطر رضای محبوبشان از بسیاری از لذتها چشمپوشی کردند و استحقاق آن مقامات را پیدا کردند. اگر این کارها را نکرده بودند آن مقامات را درک نمیکردند. راه رسیدن به آنها همین است. اگر انسان طوری آفریده میشد که از اول در بهشت بود، ملکی از ملائکه میشد. ذکر خدا را هم میگفت. از عبادت هم لذت میبرد، اما نه این لذتی که وقتی از این عالم میرود به آن میرسد. بزرگی میفرمود: اگر در بهشت نماز نباشد، من بهشت را نمیخواهم. او لذتی که از نماز خواندن در بهشت برای خودش تصور میکند از حور و قصور بیشتر است و میگوید: اگر این نباشد من بهشت را نمیخواهم. این معنا را موجودات دیگر نمیتوانند درک کنند. اینکه فرشتگان در ابتدای خلقت انسان پرسیدند که أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یفْسِدُ فِیهَا وَیسْفِكُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ[4] برای این بود که نمیدانستند این انسان به کجا میرسد. میگفتند این از گِل است و فسادهایی هم در زمین میکند اما درک نمیکردند که روحش میتواند به چه کمالات معنوی برسد.
بنابراین علت اینکه خدا این ویژگی را به انسان داده این است که موجودات دیگر ویژگی انتخاب آگاهانه را ندارند. شرط انتخاب آگاهانه دو چیز است؛ یکی دانش آگاهانه و یکی خواست آگاهانه. دانش کمابیش در حیوانات دیگر هم هست اما غریزی است و خودش هم نمیداند چرا و چگونه آن را افزایش دهد. نوعی اراده هم در حیوانات هست، مثل میل به غذا. زنبور نمیداند چرا باید این شیرهها را بیاورد و عسل تهیه کند؛ خدا برای اینکه انسان از این ماده شفابخش استفاده کند، آن حشره را موظف کرده است که این تلاشها را بکند تا من و شما یک قاشق عسل میل کنیم و خدا را شکر کنیم.[5]
گفتیم که در هر موجود زنده با همکاری دو قوه مختلف علم و خواست، زمینه فعالیتهای حیاتی پیدا میشود. همچنین اشاره کردیم که همه دانستنیهای انسان غریزی و خدادادی نیست. همه ما میدانیم بیشتر علوم اکتسابی است و نیاز به درس، تجربه، فکر و تحقیق دارد. همچنین روشن است که انسان باید بخواهد که بداند تا به دنبال علم اکتسابی برود. به عبارت دیگر انسان دارای دو مقوله دانستن و خواستن است که هر دو با هم ارتباط تنگاتنگ دارند. هر قدمی که بخواهیم در مسیر رشد علمی برداریم، باید اراده باشد و اراده نیز به چیزی تعلق میگیرد که ما به آن علم داشته باشیم. بنابراین یک رابطه متقابل عجیب بین علم و اراده در انسان وجود دارد؛ چیزی را میفهمد و به دنبالش اراده میکند آن را کسب کند. وقتی آن را اراده کرد، به دنبالش علمی پیدا میشود که آن علم باعث میشود که شوق جدیدی در او پیدا شود. باز همین طور این دو در آغوش هم هستند تا به حرکت خارجی بیانجامد و در نتیجه آن در انسان ملکات ثابت پیدا شود و یک شخصیت ثابت ایمانی، خدایی، الهی و آخرتی برایش پیدا شود.
گفتیم که ما انسانها از ابتدا یک علم و اراده خدادادی داریم؛ نوزادی که میداند باید از سینه مادر شیر بخورد و همچنین میلی هم دارد که وقتی گرسنهاش است این کار را انجام میدهد. اکنون این پرسش مطرح میشود که اگر انسان بخواهد تکامل پیدا کند، ابتدا به علم جدیدی نیاز دارد یا ارادهای جدید؟ در پاسخ به این پرسش میتوان به اجمال گفت که انسان برای شروع هر کار ابتدا باید بداند که آن کار خوب است، ولی این علم اجمالی است. این علم اجمالی مقدمه برای اراده تفصیلی میشود و بعد اراده موجب این میشود که یک علم تفصیلی پیدا کند و همین طور پیش میرود.
یک اصل دیگری که باید به آن توجه کنیم این است که همه چیزهایی که غریزی و غیراکتسابی است، یا با عوامل مختلفی از قوه به فعلیت میآید، تحت تدبیر الهی است. همه اینها نعمتهایی است که خداوند به انسان داده است. همچنین او یک قاعده کلی بیاستثنا در تدبیر انسان قرار داده و آن این است که اگر از نعمتی که به تو میدهم درست استفاده کردی، آن را زیاد میکنم. علم غریزی را خدا داده است، اگر من از این علم قدردانی کردم و درست استفاده کردم، باعث میشود علمم افزوده شود. این قاعده هیچ استثنا ندارد؛ وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِیدَنَّكُمْ وَلَئِن كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ.[6] «تأذن» یعنی اعلام خیلی آشکار. اذان نیز از همین ماده به معنای اعلام است. تأذن یعنی با کمال روشنی و شدت خدا این را اعلام کرده است و هیچ خفایی در آن نیست. هم علم و هم میل، خدادادی و غریزی است. عشق به کمال، حس کنجکاوی و غریزه حقیقتجویی را نیز خداوند در ما قرار داده است؛ البته ابتدا بالقوه است و کمابیش در اثر عواملی فعلیت پیدا میکند. هر کدام به فعلیت رسید، باید قدرش را بدانند!
اگر انسان چیزی را آگاهانه درک کرد، و سپس توجه کرد که این نعمتی از طرف خداست، و از آن در راه کمال خودش استفاده کرد، شکر این نعمت را انجام داده است. زیرا با توجه به اینکه نعمت اوست، از آن در راه بندگی او استفاده کرده است. در این صورت قطعاً اضافه خواهد شد و استثنا ندارد؛ وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِینَّهُمْ سُبُلَنَا.[7] نمیشود جهادی واقع شود و به دنبال آن هدایت نباشد. جهاد یعنی انسان آنچه در توان دارد برای فهمیدن حقیقت به کار گیرد و کوتاهی و تنبلی نکند. اگر انسان قدر نعمت علم و ارادهاش را دانست و از آن در راه خدا استفاده کرد، خداوند آن را زیاد میکند؛ البته قدم به قدم به دنبال آن یک تکلیف جدید میآید. این کار نیازمند ظرف خاصی است که دو طرفه باشد. نام این ظرف امتحان است. امتحان یعنی خداوند شرایطی فراهم میکند که زمینه انتخاب آگاهانه برای شما فراهم شود. در جلسات آینده اگر خداوند حیات و توفیقی داد در اطراف این موضوع بحث میکنیم.
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1]. اسراء، 44.
[2]. نساء، 145.
[3]. بقره، 29.
[4]. بقره، 30.
[5]. وَأَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبَالِ بُیوتًا وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا یعْرِشُونَ (نحل، 68).
[6]. ابراهیم، 7.
[7]. عنکبوت، 69.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1394/02/16، مطابق با هفدهم رجب 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(20)
در جلسات گذشته به این نتیجه رسیدیم که خدای متعال که همه عالم و انواع موجودات از فرشتگان، جنیان، حیوانات و موجودات دیگر را آفرید، با آفرینش انسان موجودی را خلق کرد که بتواند از راه اختیار خودش به بالاترین کمالات برسد. با توجه به نقش اراده در ترقی یا انحطاط بشر، جایگاه انسان در جهان خلقت، جایگاه موجودی است که میتواند با انتخاب خودش به عالیترین کمالات مخلوقات و یا به پستترین درکات موجودات برسد. برای اینکه چنین موجودی حرکت کند و با انتخاب خودش به طرف هدف برود، ابتدا باید بداند برای چه آفریده شده، کمالش کجاست و چگونه باید به هدف والایش برسد. این هدف مؤلفههایی دارد؛ اول اینکه خدای حکیم او را آفریده و این عالم را زمینهای برای رشد اختیاری او قرار داده است، و در نهایت عالمی خواهد بود که نتایج این حرکات اختیاری را در آن تا ابد خواهد دید.
انسان پس از شناخت هدف، باید بداند راهی که او را به کمال نهایی میرساند، چیست؛ این راه را باید به کمک عقل و وحی بشناسیم و از آنجا که تجربهای درباره تأثیر اعمال بر سعادت ابدیمان نداریم، نیاز اصلی به دین روشن میشود. خداوند به وسیله وحی به پیغمبران (و به واسطه پیغمبران، به دیگران) میفهماند که چه باید بکنند که به آن سعادت ابدی برسند. خداوند متعال بر ما منت گذاشته است و به وسیله آخرین پیامبر، کاملترین شریعت را به بهترین وجه برای ما بیان فرموده است و با کمک ائمه معصومین صلواتاللهعلیهماجمعین این میراث را برای ما حفظ کرده است. از همین جا ارزش این میراث که بیشتر همین علم فقه است، روشن میشود. این راهی است که به ما نشان میدهد چگونه باید سیر کنیم تا به آن هدف برسیم. البته هم شناخت هدف و هم شناخت راه مراتب بسیار متفاوتی دارد؛ شناخت امثال بنده یک شناخت است و شناختی که امیرمؤمنان سلاماللهعلیه داشت مرتبهای بسیار متفاوت از شناخت است. فقه هم همین طور است. یک مرتبهاش همین است که ما از مراجع تقلید و رسالههای عملیه یاد میگیریم، یک مرتبهاش در اختیار امثال شیخ انصاری و صاحب جواهر است، و یک مرتبهاش هم مربوط به ائمه معصومین سلاماللهعلیهماجمعین است. مراتب دارد اما به هر حال شناختن راه به فقاهت نیاز دارد و این مسئله دومی است که باید بشناسیم.
روشن است که به دنبال این شناخت باید اولویتها را نیز باید بشناسیم؛ زیرا در هنگام عمل متوجه میشویم که همه این کارها را یکجا نمیشود عمل کرد و باید بدانیم که چه وقت، چه کسی، کدام واجب را باید مقدم بدارد. نکته دیگر آن است که گاه میبینیم به بسیاری از امور علم پیدا کردهایم ولی میل نداریم به آنها عمل کنیم. گاهی خیلی تلاش هم میکنیم ولی باز موفق نمیشویم. خیلی کارها را میدانیم که نباید انجام دهیم، اما گاهی آن چنان دربست اسیر شیطان میشویم که نمیتوانیم خودمان را خلاص کنیم. این جاست که مسئله تعلیم و تربیت، خودسازی، دیگرسازی و دیگرپروری مطرح میشود که چگونه باید مدیریت کنیم که بتوانیم کارهایی را که فهمیدهایم باید انجام دهیم، درست انجام دهیم و آنهایی را که باید ترک کنیم، ترک کنیم. بسیاری از جوانان در اینباره سؤال دارند و مثلاً میپرسند: چه کنیم که مبتلا به گناه نشویم و وظایفمان را درست بهجاآوریم؛ اگر درس میخوانیم، درست مطالعه کنیم، و سر درس درست گوش بدهیم؟ چرا گاهی حالش را نداریم؟ این سؤالات برای همین است که غیر از دانستن چیز دیگری نیز لازم است و آن از سنخ میل، علاقه و اراده است.
خداوند متعال همانگونه که زمینه علم را از راه ادراکات غریزی، عقل و وحی برای انسان فراهم کرده است، برای عمل هم در ما انگیزههای فطری قرار داده است تا به دنبال این باشیم که کمال پیدا کنیم و سقوط نکنیم. مثلا هر انسانی یک انگیزه درونی دارد که خوشش میآید دیگران به او بگویند عالم است و از اینکه به او بگویند جاهل است بدش میآید. این همان علاقه فطری است که خدا برای شناخت حقیقت - و هرنوع کمال دیگری- در انسان قرار داده است. انسان هر چه را بفهمد که کمال انسان است، میخواهد داشته باشد و از این خوشش نمیآید که دیگران بگوید او این کمال را ندارد. گاهی نیز میداند که ندارد ولی در عین حال از اینکه بگویند این طور است، خوشش نمیآید. این حالت بدین معناست که ما دلمان میخواهد این کمال را داشته باشیم، حال که نداریم دستکم میخواهیم که مردم ندانند که نداریم. این میل و علاقه را خداوند بهطور فطری در وجود ما قرار داده است و همه انسانها اینگونهاند.
از سوی دیگر، گاهی میلهای دیگری به صورت غریزی در مقاطع مختلفی از حیات انسان در او پیدا میشود و میبیند که زمانی بعضی از این میلها را نداشته و بعد برایش پیدا شده است. همه ما میدانیم علاقههایی که در زمان نوجوانی و بلوغ در ما پیدا میشود از ابتدای کودکی همراه ما نبوده است. در اینجا این سؤال برایمان مطرح میشود که آیا ممکن است میلهایی هم باشد که بعدها در ما پیدا شود؟ آیا ممکن است زمینه میلی در ما باشد که تاکنون شکوفا نشده است و به گونهای باید اینها شکوفا شود؟ در اثر سؤال از بزرگان و مشاهده برخی شواهد و تحولاتی که گاهی برای خودمان پیدا میشود میفهمیم بله چنین چیزهایی هم هست و بعضی میلها وجود دارد که در فصل معینی با مقدمات و تلاش خاصی شکوفا میشود. این میلها مثل گرسنگی یا غریزه جنسی نیست که خودبهخود به انسان فشار میآورند. برای شکوفایی و به ثمررساندن اینگونه امیال باید خیلی با آرامی و با زحمت تلاش کرد. وقتی دانستیم که چنین میلهایی نیز وجود دارد، این پرسش مطرح میشود که چه کنیم این میلها در ما گُل کند و در ما نیز اینگونه از امیال و علاقهها پیدا شود؟ چه کنیم که ما نیز به مقاماتی که امثال سلمان و برخی از امامزادگان به آن رسیدهاند، نایل شویم؟ درست است که ما الان در خودمان چنین حالاتی را احساس نمیکنیم، اما شواهد بسیاری وجود دارد که اینها دروغ نیست.
یکی از دوستان درباره مرحوم آیتالله بهجت رضواناللهعلیه نقل میکرد که ایشان یک شب بعد از نماز مغرب و عشا فرموده بود که اگر سلاطین میدانستند از نماز چه لذتی پیدا میشود، حاضر بودند سلطنتشان رها کنند و به دنبال راهی بروند که به لذت نماز برسند! تأمل در آیات قرآن نیز ما را به این معنا رهنمون میسازد. فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِی لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْینٍ؛[1]هیچ کس نمیداند که خدا برای سحرخیزان چه نورچشمی قرار داده است. اگر انسان این واقعیت را باور کرد، دلش میخواهد که از آن بچشد و بفهمد که چطور چیزی است. در این صورت به دنبال این میرود که چه کند که چنین میل و ارادهای در او پیدا شود، و اگر لازم است، از بعضی چیزها چشم بپوشد تا بتواند به این مقام برسد. بالاخره این لذات را با هر کاری نمیشود جمع کرد. انسان باید بعضی چیزها را ترک کند و از بعضی چیزها چشم بپوشد تا به این لذات برسد. حاصل این که چه کنیم که اراده خیر، عبادت و ترقیات معنوی در ما پیدا شود؟ چه کنیم که وقتی راه خدا با راه شیطان تزاحم پیدا میکند، بتوانیم راه خدا را ترجیح دهیم؟ این نیرو را از کجا کسب کنیم؟
از سوی دیگر دیدهایم که خداوند استعدادها و کششهایی در ما قرار داده است تا ما به طرف خیر و خوبیها برویم. حتی گاهی در حالاتی (مثل هنگام غرق شدن)، خودبهخود این استعدادها ظهور پیدا میکند. فَإِذَا رَكِبُوا فِی الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ.[2] نقشه کلی برای پیمودن این راه چیست، و اگر کسانی بخواهند اینگونه بشوند چه خط کلیای را باید دنبال کنند؟ اگرچه در قرآن و روایات جزئیات بسیاری از کارهای روزانه آمده است، و آنچه لازم بوده فقها در رسالههای عملیه و امثال آن نوشتهاند، اما اینکه چه کنیم که اینگونه بشویم، در رساله عملیه نیست. در رسالههای عملیه مثلا این مسئله بیان میشود که نماز شب مستحب است، و اینکه چند رکعت است و آداب و زمان آن چیست؛ اما اینکه چه کنیم که نمازشبخوان شویم در رسالههای عملیه نیست.
در اینجا این پرسش مطرح میشود که چرا خداوند انگیزهای قوی در ما قرار نداده است که خودبهخود به طرف این کمالات برویم؟ خداوند در طفل انگیزهای برای شیرخوردن قرار داده است. وقتی انسان به سن بلوغ میرسد انگیزه ارضای غریزه جنسی در او قوی میشود و گاهی به قدری اوج میگیرد که انسان تصور میکند در مقابل آن بیاختیار است. چرا خداوند برای این کارها نیز چنین انگیزهای در ما قرار نداده که از همان ابتدا که خود را میشناسیم عاشق راه او باشیم و به هیچ چیز دیگر دل نبندیم؟ پاسخ این سؤال با توجه به مطلب قبل روشن میشود. خداوند میخواست موجودی بیافریند که با اختیار خودش از خواستههایش صرفنظر کند و خواست خدا را ترجیح دهد. در این عرصه هر قدر خواستههای نفسانی و خواستههای شیطانی قویتر باشد، میدان برای حرکت تکاملی بیشتر است. وقتی این کششها زیاد است، انسان نیازمند همت بسیاری برای نجات است، و در اثر آن همت است که تکامل پیدا میکند. وقتی آن همت پیدا میشود که در مقابل دشمنی قوی قرار بگیرد. شیطان مدام انسان را به این طرف میکشد و اگر انسان درصدد برآمد که با شیطان مبارزه کند و روی خواستههای او پابگذارد و به طرف خدا برود، کارش ارزش پیدا میکند. در این صورت است که به جایی میرسد که امثال سلمان رسیدند.
بنابراین دلیل اینکه چرا ما به صورت غریزی آن انگیزه قوی را نداریم که بتوانیم از همه خواستههای مادی و حیوانیمان صرفنظر کنیم، این است که اصلاً راز خلقت انسان این است؛ انسان برای مبارزه با خواستههای نفسانی و شیطانی آفریده شده است. اگر این خواستهها نباشند با چه چیزی مبارزه کند؟ در این صورت حداکثر همانند ملائکه میشود که انگیزهای برای گناه ندارند. این موجود باید به جایی برسد که ملائکه خادم و گهواره جنبانش شوند. بنابراین باید این انگیزهها باشد تا انسان در راه مبارزه با آنها مقاومت کند و خواست خدا را مقدم بدارد تا به این درجه از رشد برسد.
البته خداوند همه موجودات را از روی رحمتش آفریده است و اگر زمینهای برای عصیان و به دنبال آن عذاب و جهنم برای ما قرار داده، به خاطر لازمه اختیاریبودن است، وگرنه اراده اصلی او به این تعلق ندارد که کسانی جهنم بروند. از آنجا که انسان باید موجودی مختار باشد، باید رفتارش دوسویه باشد. اگر یک طرف بهشت است، نقطه مقابلش نیز باید باشد. از اینرو بالعرض وجود جهنم مورد اراده خداوند قرارگرفته است. همانطور که برای ملائکه جهنم نیافرید و هیچ ملکی را جهنمی نیافرید. اما از آنجا که انسان باید به مقامی برسد که از راه انتخاب حاصل میشود، ناچار یک طرفش هم باید به جای بدی برسد تا بداند که برای فرار از آن باید راه خدا را برود. به اصطلاح اهل معقول، جهنم «مراد بالعرض» است، و اراده اصلی و بالذات به بهشت تعلق گرفته است؛ یا من سبقت رحمته غضبه. او از روی رحمتش انبیا را برای هدایت مردم فرستاد؛ اما برای گمراه کردن یک گروه را نفرستاد؛ بلکه یک شیطان، آن هم خیلی مخفیانه و از راه همین خواستههای انسان که در انسان نفوذ میکند، ولی انبیا آمدند و تا پای جانشان فداکاری کردند تا مردم را هدایت کنند و به راه خدا و بهشت برسانند. دستگاه سیدالشهداء و اهلبیت علیهمصلواتالله هم که قابل توصیف نیست. خداوند از روی رحمتش آنها را آفرید تا راه توبه، راه شفاعت و هدایت باز باشد و مردم بیشتر به طرف خیر بروند.
سنت دیگر برای نزدیک شدن هرچه بیشتر انسان به مقامات معنوی این است که فرمود: من تقرب إلی شبرا تقربت إلیه ذراعا؛[3] هر کس یک قدم به طرف من بردارد من دو قدم به او نزدیک میشوم. اما برای عصیان و دوری از خدا، چنین چیزی را نفرمود. در مقام پاداش نیز پاداش کار خوب را ده برابر معرفی میکند اما برای گناه فقط به اندازه گناه عقاب میکند؛ مَن جَاء بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا وَمَن جَاء بِالسَّیِّئَةِ فَلاَ یُجْزَى إِلاَّ مِثْلَهَا وَهُمْ لاَ یُظْلَمُونَ[4] اینها از باب سبقت رحمته غضبه و برای این است که انسانها را به طرف کمال و قرب خودش جذب کند. وَاللّهُ یضَاعِفُ لِمَن یشَاء؛[5] البته ذکر این عددها به خاطر این است که ما یک چیزی بفهمیم، وگرنه شاید بندگانی باشند که درباره آنها صحبت ده برابر و صد برابر مطرح نیست و به اندازه استعدادی که در آنها وجود دارد و خودشان را در اختیار خدا قرار میدهند، خدا هیچ چیز برایشان کم نمیگذارد؛ ...كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ بَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ، وَلِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ، وَیَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا.[6] کمک از این بالاتر؟! میفرماید منِ خدا دست و پایش میشوم؛ من فکرش میشوم و به جای اینکه او فکر کند که زندگی را چگونه اداره کند من برایش تدبیر میکنم. دیگر تو را محتاج تدبیر خودت هم نمیکنم و جلو جلو برایت تدبیر میکنم. این لطف خدا را چگونه میتوان اندازهگیری کرد؟ اینها برای کسی است که مسیر صحیح را انتخاب کند؛ اما اگر انسان فاسد شد، جزای او به اندازه لازمه کارش است؛ لاَ یُجْزَى إِلاَّ مِثْلَهَا.
برای اینکه بتوانیم به این مقامات برسیم باید از بعضی از سنتهایی که خدا در آفرینش ما قرار داده، استفاده کنیم. یکی از این سنتها که همه ما صدها بار آن را تجربه کردهایم این است که اگر به هر دلیلی کاری را تکرار کردیم، کمکم به آن انس پیدا میکنیم و برایمان عادت میشود. کمکم طوری میشود اگر آن را انجام ندهیم ناراحتیم. در روایتی از پیغمبر اکرم (ص) نقل کردهاند که: کار خیر نیز همانند مسکرات خماری و عادت میآورد. کسانی که خود را به کار خوبی عادت میدهند، به آن انس پیدا میکنند و اگر آن را انجام ندهند، ناراحتند. این زمینه را خدا در وجود انسان قرار داده است. عادت، کارها را آسان و بسیاری از مشکلات را برای انسان حل میکند.
چیزی که ما باید یاد بگیریم و خودمان را مدیریت کنیم، این است که ابتدا به کارهایی بپردازیم که کارهای خوب را به دنبال خود میآورند. در قرآن برای گناه از واژههایی همچون ذنب، اثم و عصیان استفاده شده است. مفسران در تفاوت این واژهها گفتهاند که اثم گناهی است که مبدأ گناهان دیگر میشود و دنبالهدار است. از اینرو قرآن اصرار دارد که مرتکب اثم نشوید. در مقابل، کارهای خیری نیز هست که خود، کار مشکلی نیست اما وقتی انسان آنها را انجام میدهد، خودبهخود برای انسان کارهای خیر بسیاری پیش میآید. به عنوان مثال، اگر انسان یک رفیق خوب انتخاب کند، چهبسا جز انگیزهای عادی برای ارتباط با او نداشته باشد، ولی وقتی با هم مأنوس شدند، باعث میشود که او را هم به کارهای خیر بکشاند. انتخاب یک رفیق خوب آن قدر کار را برای انسان آسان میکند که مثلا اگر میبایست برای کاری صد واحد انرژی مصرف کند، وقتی رفیق خوب دارد یک واحد انرژی کافی است. تربیت این است. اینکه میگویند برای تربیت به مربی نیاز است از این جهت است که مربی در بین دستورات چیزی را انتخاب میکند که انجام دادنش خیلی مشکل نیست و وقتی هم فرد آن را انجام داد، زمینه برای کارهای خیر دیگر فراهم و آسان میشود.
هنر مربی این است. مربی خوب فرمولی به متربی ارائه میدهد که از کارهای سبک شروع میشود و خیلی مشکل نیست. کمی باید همت کرد، اما آنچنان سخت، دشوار و مستلزم ریاضتهای شاق نیست. فرض کنید میگوید: نمازت را اول وقت بخوان! همیشه باوضو باش! این کار مشکلی نیست، اما برکت و نورانیتی دارد که گناه و شیطان را از انسان دور میکند و بیشتر به انجام کارهای خوب رغبت پیدا میکند. هنر مربی این است که در بین کارها، کارهایی که انجامش آسانتر است، اما نقش کلیدی دارد و راه را باز میکند، مورد تأکید قرار دهد و متربی را به نتایجش برساند؛ البته اگر خدای نکرده مربی فاسد باشد، برعکس میشود و به نتایج همان راه غلط میرسد. راه خوب و بد همیشه همین طور است. ألَمْ أَعْهَدْ إِلَیكُمْ یا بَنِی آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّیطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ * وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ؛[7] آیا ما به شما سفارش نکردیم که حواستان جمع باشد، دو راه در پیش دارید؟! آیا ما به شما تأکید نکردیم که دنبال شیطان نروید؟! پس چه کنیم؟ أَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ. وَلَقَدْ أَضَلَّ مِنكُمْ جِبِلًّا كَثِیرًا أَفَلَمْ تَكُونُوا تَعْقِلُونَ.
مگر نمیبینید اینهایی که دنبال شیطان رفتند، به چه بلایی مبتلا شدند. أَفَلَمْ یسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ یسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَكِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ؛[8]بروید، بگردید، فکر کنید، تاریخ را ببینید و حوادث فردی و اجتماعی را با بصیرت تحلیل کنید! کشوری که بر بیش از یک میلیارد مسلمان فخر میفروخت و خودش را حامی اسلام و خادمالحرمین میدانست، در فاصله چند روز به حالتی میافتد که تمام مسلمانها لعنتش کنند! أَفَلَمْ یسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعْقِلُونَ بِهَا؛ ببینید تا عقلتان به کار بیفتد! حوادث فردی نیز همین طور است. حتماً شما نه یک فرد، بلکه افراد زیادی را میشناسید که راههای خوبی میرفتند و عزیز بودند و مردم به آنها احترام میکردند، اما کارشان به جایی رسید که حتی وقتی صدایشان از تلویزیون پخش میشود آن را میبندند؛ اصلاً نمیخواهند او را ببیند یا در مجلسشان راهش دهند. چرا؟ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ یسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ؛ چون فقط این چشمها نیست که کور میشود؛ وَلَكِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ؛ مواظب باشید دلتان کور نشود! راهش نیز این است که کارهای کلیدی را پیدا کنید و همت کنید که آنها را درست انجام دهید! در اصول کافی بابی به این عنوان وجود دارد که اگر کسی عبادتی را برای خودش انتخاب کرد، مواظب باشد سالی دوازده ماه ترکش نکند؛ زیرا ادامه و استمرار عمل است که در نفس اثر میگذارد. مثلا اگر بعد از نماز هفت مرتبه بگوید: لاحول ولا قوة الا بالله! خیلی مشکل نیست، یا سه مرتبه بگوید: الحمدلله الذی یفعل ما یشاء ولا یفعل ما یشاء غیره! اما در این مداومت کن و با دقت در معنایش بگو! آن وقت ببین چقدر بر رفتارت اثر میگذارد و زندگیات را عوض میکند.
وفقناالله وایاکم انشاءالله
[1]. سجده،17.
[2]. عنکبوت، 66.
[3]. بحارالانوار، ج84، ص190.
[4]. انعام، 160.
[5]. بقره، 261.
[6]. کافی، ج4، ص72.
[7]. یس، 60-61.
[8]. حج، 46.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1394/02/23، مطابق با بیستوچهارم رجب 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(21)
در جلسات پیشین به این نتیجه رسیدیم که دو عامل فطری در انسان وجود دارد که در پیدایش کار اختیاری مؤثر است و با تعامل ایندو که یکی از مقوله علم، معرفت و شناخت است و دیگری از مقوله میل، محبت و اراده، کارهای اختیاری انسان در مراحل مختلف شکل میگیرد.
گاه افعال اختیاری انسان فعل واحدی است که انسان آن را در فرصت کوتاهی انجام میدهد؛ مثلاً سخنی را میگوید، یا آبی را مینوشد و غذایی را میخورد. ولی گاهی فعل اختیاری انسان سلسله کارهای به هم مربوطی است که باید سالهای طولانی ادامه پیدا کند تا به نتیجه برسد. مثلاً کسی که میخواهد طلبه بشود میداند که طلبگی چیزی نیست که کار یک روز یا دو روز باشد. چهبسا کسانی تصمیم میگیرند سی سال وقتشان را برای این کار بگذارند و حتی کسانی بوده و هستند که همه عمرشان را وقف فقاهت و علوم اسلامی کردهاند. اینگونه از افعال نیز همان شرایط افعال اختیاری را البته با درجه بالاتری دارند. در اینجا نیز باید فرد بداند، اما این دانستن بسیار پیچیدهتر از آن دانستن است. در اینجا انسان باید بسیاری از مسایل را با هم جرح و تعدیل کند و عواقب، لوازم و شرایطش را بسنجد تا بتواند تصمیم بگیرد.
یکی از اموری که مدت زیادی وقت میخواهد و زمانبر است، تهذیب اخلاق و خودسازی است. این کار کاری عمرانه است و تا آخرین نفس انسان ادامه دارد. ظرف این کار عمر انسان است و دستکم انسان در طول عمر باید در هر شبانهروز مقداری از وقتش را صرف آن بکند. حال این پرسش مطرح میشود که هدف از تهذیب اخلاق و خودسازی چیست؟ چرا انسان این کار را میکند؟ مگر افرادی که تهذیب نفس نمیکنند، انسان نیستند و زندگی نمیکنند؟ بسیاری از افراد در جامعه اسلامی خودمان هستند که اصلا با این مقوله آشنایی ندارند. آیا اینها زندگی نمیکنند؟ انسان از اینکه چنین تصمیمی بگیرد و برنامهای را انتخاب کند و سالیان دراز آن را ادامه بدهد، چه هدفی دارد؟ سیروسلوک نیز بهعنوان یک امر اختیاری به شناختو میل و علاقه نیاز دارد. این میل چگونه پیدا میشود؟
در ضمن بحثهای گذشته گفتیم که شناختها و میلهای انسان دو دسته است. بعضی شناختها خود به خود پیدا میشود و به زحمت و کسب نیاز ندارد؛ وقتی نوزاد متولد میشود به صورت ناآگاهانه میداند که باید شیر بخورد. در دوران بازیاش میداند که باید با اسباببازی بازی کند. همچنین به این کارها میل نیز دارد. وقتی انسان به سن نوجوانی میرسد به صورت آگاهانه خواستهایی در او پیدا میشود. او میداند دنبال چه میگردد و میلی شدید نیز به آنها پیدا میکند و همکاری آن شناخت و این میل باعث میشود که کاری انجام بگیرد.
همچنین در جلسات گذشته گفتیم که انسان در کارهای اختیاری خود باید هدف، راه و لغزشگاهها و آسیبهای آن را بداند. انسان برای اینکه برای برنامه درازمدتی مثل تهذیب نفس تصمیم بگیرد، که شاید همه عمر او را شامل شود، باید بداند که هدف از آن چیست و چرا باید به دنبال آن برود. کسانی هدف از تهذیب نفس، خودسازی و سیر و سلوک را اطلاع از اخبار غیبی و حوادث گذشته و آینده میدانند. گاهی مثالهایی هم از علما یا غیر علما میزنند. این برای انسان امتیازی است که مثلاً بدون اسباب عادی از گذشتهها اطلاع پیدا کند و یا آیندهها را پیشگویی کند و بگوید مثلا مذاکرات هستهای بهکجا خواهد انجامید و جنگ یمن چه خواهد شد. روشن است که انسان خوشش میآید اینها را بداند. برخی میگویند وقتی انسان تهذیب نفس کند میتواند در دیگران تصرف کند و بر اراده آنها اثر بگذارد. فرض کنید کسانی که در هیپنوتیزم کار کردهاند میتوانند به دیگران القا کنند که در فلان ساعت، فلان وقت، فلان کار را انجام بده! و آن طرف در آن ساعت بیاراده بلند میشود و آن کار را انجام میدهد. این هم یک کار مهم و ممتازی است. اینکه انسان بتواند در اراده دیگری اثر بگذارد، چیز سادهای نیست و همین برای عدهای هدف میشود که به دنبال برنامههایی برای تقویت روح بروند. بعضی دیگر میگویند وقتی انسان در برنامههای منظمی این کارها را انجام بدهد، میتواند با موجودات ناپیدا مثل جنیان ارتباط برقرار کند و از آنها مطالبی بشنود یا کارهایی برایش انجام بدهند.
و بالاخره یکی از اهدافی که در این مقوله مطرح میشود، آرامش است. آدمیزاد در زندگی در معرض نگرانیهای بسیاری است. بهخصوص روز به روز هر چه علوم پیشرفت میکند و تکنولوژی و صنعت ترقی میکند نگرانیها بیشتر میشود. کار به آنجا رسیده که بعضی از فیلسوفان غربی گفتهاند که اصلا فصل مقوم انسان اضطراب است. روشن است که اضطراب و دلهره بهخصوص اگر شدت پیدا کند، بسیار ناراحتکننده است و خواب و راحتی را از انسان سلب میکند. بنابراین انسان به دنبال این است که آرامشی پیدا کند و راحت باشد. در بین فیلسوفان نیز کسانی بودهاند که هدفشان را از علم، حکمت و اخلاق همین آرامش روح میدانستند، ولی مصداق شاخص این رویکرد بودیسم است. بوداییها معتقدند که اگر انسان ریاضتها و دستوراتی را که آنها میدهند، انجام دهد، به حالت نیروانا که آرامش مطلق است میرسد که در آن هیچ نوع نگرانی وجود ندارد. آنها ادعا میکنند که این حالت لذت فوقالعادهای دارد. یکی از اهدافی که مقدسین ما برای سیر و سلوک ذکر میکنند این است که خدمت امام زمان برسند که شاید در برخی موارد آن هم یک نوع خودخواهی است. انسان میخواهد یک امتیازی داشته باشد و بگوید در بین صدها هزار نفر من ارتباط دارم و گاهی چیزهایی از طرف آقا بگوید و مغازهای که مشتریهای خود را خواهد داشت، برای خود باز کند.
حال جای این پرسش است که مراد بزرگان و علمای ما از سفارش به تهذیب نفس چیست؟ تهذیب نفسی که گاهی تصریح میکنند که واجب است و حتی برخی آن را از اوجب واجبات میدانند؛ البته برخی دلیل این وجوب را مقدمیت تهذیب اخلاق برای ترک گناه و فساد معرفی میکنند، اما بعضی میگویند این امر خود وجوب اصیل دارد و بالاترین اهداف شریعت است. بالاخره ما تهذیب نفس و خودسازی و عمل به دستورات مربوط را برای چه میخواهیم؟ این چیست که این قدر درباره آن تأکید میشود که در این راه باید حتما استاد داشته باشید و تسلیم او باشید و هر چه او میگوید عمل کنید؟ آیا تهذیب نفس هدفی فطری دارد؟ آیا همان طور که انسان به غذا میل دارد یا میل جنسی در او پیدا میشود و یا دوست میدارد در جامعه محبوبیت داشته باشد، میلی فطری دارد که به نتایج حاصل از سیر و سلوک برسد؟ علت اینکه امروزه بساط عرفانهای کاذب و امثال آن گسترش پیدا کرده چیست؟
در پاسخ این سؤال چیزی که بسیاری معقولانه مطرح میکنند و میتوانند از آن دفاع کنند همین رسیدن به آرامش روح و امثال آن است؛ البته بعضیها چیزهای دیگری همچون ارتباط با جن و اطلاع از حالات دیگران و... نیز ضمیمهاش میکنند که چهبسا آنها برایشان مهمتر است. در راههای شیطانی کمابیش این چیزها هست. برخی از همین مرتاضان هند همین چیزها را دارند و حتی از آینده هم خبرهایی میدهند. درباره ارتباط با جن و اینگونه از مسایل نیز این طور نیست که همه این ادعاها دروغ باشد. چیزهایی از آن واقعیت دارد، ولی بحث سر این است که آیا جا دارد که ما برای رسیدن به این اهداف به تهذیب نفس بپردازیم؟ آیا این اهداف این قدر ارزش دارد که ما یک برنامه طولانی که گاهی مزاحم درس، کار، زندگی، راحتی خانواده و معاشرت با همسر و فرزندانمان میشود برای خودمان در نظر بگیریم؟ آیا ما نیز برای رسیدن به همین نتایج بر تهذیب اخلاق تأکید میکنیم؟!
اگر دقت بفرمایید هیچ کدام از این اهداف دلیل متقن عقلی یا نقلی ندارد. ما اگر بخواهیم چیزی را مبنای کارمان قرار بدهیم باید یا دلیل متقن عقلی داشته باشیم یا دلیل متقن نقلی؛ آن هم یک دلالت روشن قابل فهم و قابل دفاع. بهخصوص برای کاری که یک عمر باید به دنبال آن برویم. روشن است که نه تنها در هیچ آیه و روایتی رسیدن به این مسایل سفارش نشده است؛ بلکه برخی از روایات از دنبالهروی این کارها بهخصوص بعضی از شکلهایش که مقید به رعایت احکام شرعی نیستند، منع کردهاند. پس ما بهدنبال چه میگردیم؟ از طرفی یک عامل فطری که ما را آگاهانه به طرف اینکار بکشاند، سراغ نداریم؛ البته ممکن است این خواسته مصداق یک خواسته کلی دیگری باشد که برای رسیدن به آن بهدنبال این مصادیق نیز باید برویم، اما آنسان که هنگام بروز امیال طبیعی، انسان میفهمد که باید دنبال چه بگردد و چگونه اشباع میشود، نیست.
همین ابهامها و ویژگیها باعث شده است که عدهای بگویند همه اینها اوهام است؛ نهایت چیزی که در شرع وجود دارد انجام امور واجب و دوری از کارهای حرام و عمل به مستحبات و مکروهات است و چیز دیگری به نام تهذیب اخلاق و سیر و سلوک و امثال آن وجود ندارد. آنها میگویند: ما از حور و قصور و غذاها و میوههای بهشتی خوشمان میآید و نمونهاش را در این دنیا دیدهایم، و این چیزها را دوست داریم، اما چنین چیزی در اسلام نیست که بهعنوان یک برنامه طولانی کاری را از مراحل ابتدایی شروع کنیم و بهتدریج تکامل پیدا کنیم تا به قلهای برسیم؛ اینها نوعی گرایش صوفیانه غیراسلامی است. در پاسخ به این رویکرد باید گفت: بدون شک ما احکام شرع را باید رعایت کنیم و هیچ مفری از آن نیست. احکام شرع اولین مرحلهای است که هر انسان مکلفی باید آنها را بشناسد و به آنها عمل کند. اینها از ضروریات دین است، اما دستورات اسلام محدود به این احکام ظاهری و رفتارهای عینی نیست و اموری فراتر از این مسایل وجود دارد. مثلاً در هیچ رساله عملیهای نیامده است که توجه قلبی به وجود مقدس امام زمان عجلاللهتعالیفرجه از مستحبات است؛ حال حکم کسی که به دنبال این کار است چیست؟
در جلسات گذشته گفتیم که برخی از شناختها و انگیزهها فطری و غریزی نیست. انسان برای رسیدن به برخی از شناختها باید درس بخواند و استاد ببیند. برخی از انگیزههای انسان نیز همین طور است و باید آنها را کسب کرد. برای تهذیب نفس نیز ما به دو عامل شناخت و علاقه نیازمندیم که باید به دنبال کسب آنها باشیم. برای این کار ما نه علم غریزی داریم و نه میل غریزی. این کار نیازمند یک شناخت و میل آگاهانه است و بهناچار باید از راههای صحیحش آنرا کسب کنیم. معتبرترین سند برای علم ما در این جهت، قرآن کریم و سپس کلمات اهلبیت صلواتاللهعلیهماجمعین و در کنار آنها دلیل عقلی معتبر است که خود قرآن و سنت به پیروی از آن دستور دادهاند.
قرآن کریم و اهلبیت صلواتاللهعلیهماجمعین بالاترین هدف انسان را قرب الهی معرفی میکنند. حتی وقتی از بتپرستها میپرسیدند که چرا این بتها را میپرستید، میگفتند: مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِیقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى.[1]مؤمن و کافر میدانند که بالاترین هدف، قرب الهی است. حال اگرچه درست معنای قرب را نمیفهمیم، ولی اجمالا میدانیم که مقام بسیار مهمی است که در آن انسان را با خدا مقایسه میکنند و میگویند نزدیک خدا شده است؛ فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِیكٍ مُّقْتَدِرٍ.[2] همسر فرعون میگفت: رَبِّ ابْنِ لِی عِندَكَ بَیتًا فِی الْجَنَّةِ؛[3] خدایا! یک خانه در کنار خودت میخواهیم! روشن است که این تعبیر مجازی است. او میدانست که خدا جسم نیست و خانه ندارد، اما او قرب را به این معنا میدانست که دیگر هیچ فاصلهای بین او و خدا نباشد. بنابراین همه ما اجمالا میدانیم که آنچه انبیا و اولیا از ما خواستهاند و قرآن و سنت ما را به آن دعوت میکنند، چیزی به نام قرب خداست، اما درباره حقیقت آن بالفعل چیزی نمیفهمیم. ولی این عنوان کلی را میفهمیم که مقام و مرتبه عالیای از کمال است که بهترین تعبیری که میتوان از آن کرد این است که قرب به خداست و اگر انسان به آن مقام برسد، نزدیک خدا میشود. این معنا در فرهنگ اسلامی ما جا افتاده است و این یکی از نعمتهای خداست که مفاهیم بلند جزو فرهنگ ما بشود و ما کمکم به دنبال فهم آن برویم تا کمکم آن را بشناسیم و راه رسیدن به آن را پیدا کنیم. هدفی که ما به دنبال آن هستیم قرب خداست و جز بندگی و اطاعت خدا راهی ندارد؛ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیعْبُدُونِ.[4] هدف قرب است و راه آن نیز عبادت است؛ البته عبادت به معنای عامش که احکام توصلی را نیز شامل میشود.
انبیا آمدند که بگویند هدف کجاست و راهش چیست. انگیزههای دیگر که کمابیش از نفس ما برمیخیزد و شیطان کمک میکند که آنها در کار ما دخالت پیدا کند، نوعی شرک است. سیر و سلوک یعنی اینکه انسان به سوی خدا برود؛ أَلَا إِلَى اللَّهِ تَصِیرُ الأمُورُ.[5] اگر انسان میخواهد سیر الی الله داشته باشد، باید هدفش فقط خدا باشد. اگر چیز دیگری با آن مخلوط شد، شرک در نیت و شرك خفی میشود و دیگر راه کمال نیست. ممکن است آثاری هم داشته باشد و در این دنیا نیز ظاهر بشود؛ ممکن است بعضی معلومات را نیز پیدا کند که دیگران ندانند، اما فایدهای ندارد. من اگر مرد هستم باید وظیفهام را بشناسم و به آن عمل کنم. من بندهام، باید بندگی کنم. بنابراین سیر و سلوکی مطلوب اسلام است که برای بندگی باشد. هدف قرب به خداست، راهش هم فقط بندگی است. هر هدف دیگری کنار این هدف بگذارید، انحراف و زاویه از راه انبیاست، اگرچه ممکن است اثراتی نیز داشته باشد. ممکن است کسانی زحمت بکشند و به شناخت و قدرت خارقالعادهای هم دست پیدا کنند ولی آنچه خداوند از انسان میخواهد این نیست و انسان برای این خلق نشده است.
نقل شده است که معصوم سلاماللهعلیه وارد مسجد شدند و فردی را دیدند که عدهای اطرافش را گرفته، از او چیزهایی میپرسند. حضرت دلیل جمع شدن مردم را پرسیدند. گفتند: این فرد کارهای عجیب و غریبی میکند. پرسیدند: مثلا چه کار میکند؟ گفتند: هر چه شما در دستت بگیری او میگوید چیست. امام جلو رفتند و مشت خود را جلوی این شخص گرفتند و گفتند در دست من چیست؟ آن فرد با تحیر به چهره امام نگاه کرد. امام پرسیدند: نمیدانی چیست؟ گفت: چرا میدانم، ولی من تعجب میکنم که شما از کجا به این چیز دسترسی پیدا کردهاید! من قبل از اینکه شما این سؤال را بپرسید، همه چیزهایی که در عالم میدیدم، سر جای خودش بود. اكنون هم هیچ چیز تغییر نکرده است، فقط در جزیرهای مرغی در آشیانهاش دو تخم گذاشته بود که یکی از آنها نیست. قاعدتا باید در دست شما تخم همان پرنده باشد. حضرت دست خود را باز کردند و در دست ایشان تخم همان پرنده بود. بعد از این ماجرا حضرت از او پرسیدند که تو چه کردهای که چنین شدی؟ او پاسخ داد: بنا گذاشتم که مخالفت نفس کنم. هر چه دلم خواست مخالفت کردم و این نتیجه آن عمل است. حضرت از او پرسیدند که آیا دوست داری مسلمان بشوی؟ گفت: نه. حضرت فرمودند: خب تو که گفتی هر چه دلم میخواهد مخالفت میکنم، پس باید مخالفت کنی. از این سخنان فرد مجاب شد و شهادتین را گفت و مسلمان شد. وقتی مسلمان شد دیگر چیزهای قبلی را ندید. گفت: آقا! من قبل از اینکه مسلمان شوم همه چیزها را میدیدیم و میفهمیدیم. اکنون تاریک شدهام! حضرت فرمودند: خداوند قبل از اسلام مزد هر زحمتی که کشیده بودی، همین جا به تو میداد، اما بعد از اینکه مسلمان شدی، خداوند برای آخرتت ذخیره میکند. آیه بیستم از سوره احزاب نیز بر این معنا دلالت دارد. خداوند روز قیامت به كفار میفرماید: أَذْهَبْتُمْ طَیِّبَاتِكُمْ فِی حَیَاتِكُمُ الدُّنْیَا وَاسْتَمْتَعْتُم بِهَا فَالْیَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ بِمَا كُنتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ وَبِمَا كُنتُمْ تَفْسُقُونَ. برای اینکه وقتی آنجا میروید طلبکار نباشید خوبیهایی که در دنیا به دنبالش میگشتید، در همین دنیا به شما دادند. بنابراین برخی از برنامههای ریاضتی ممکن است این آثار را هم داشته باشد، ولی این دلالت نمیکند که راه این شخص صحیح و مورد رضایت خداست.
نمونه دیگر مرتاضان هند هستند که اخبار غیبی میدهند و از باطن اشخاص خبر میدهند و کارهای عجیب و غریبی میکنند. مرتاضی که این قدر لاغر و مردنی است که طبق اسباب ظاهری معلوم نیست بتواند از جای خودش بلند شود، دستش را جلوی قطار در حال حرکت میگیرد و قطار را نگاه میدارد! این مزد زحمتهایی است که کشیده است. عمری ریاضت کشیده و خداوند مزدش را در همین دنیا به او داده است. این قوت نفس است و روح آن چنان قوی میشود که بر قوای بدنی و طبیعی غالب میشود. ولی هدف از تهذیب نفس یا سیر و سلوک و یا عرفان در اسلام این چیزها نیست. در واقع هر کدام از اینها نوعی شرک است. اگر دین به ما دستور فلان عبادت را میدهد برای این است که به خدا نزدیک شویم؛ نتیجه آن نیز بسته به کرم خداوند است؛ هرچه او اقتضا بکند. من نباید به آنها کار داشته باشیم؛ وجدتک اهلا للعبادته فعبدتک. اگر هوای چیزهای دیگری داری؛ میخواهی مغیبات بدانی، و تصرفات کنی، و کرامات داشته باشی، بدان همه اینها نوعی شرک است. هدف ما از تهذیب نفس باید در یک کلمه قرب خدا باشد. هر قدر بتوانیم معنای این مطلب را بفهمیم، مصادیقش را درک کنیم و نمونههایش را از کلمات انبیا و اولیا و سیرهشان به دست بیاوریم، غنیمت است، اما نمادش قرب است. راه آن نیز فقط عبادت خداست؛ آن عبادت خالصی که فقط برای اطاعت خدا انجام بگیرد.
وفقناالله و ایاکم انشاءالله
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1394/02/30، مطابق با اول شعبان 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(22)
در جلسه گذشته گفتیم همانطور که انسان برای انجام کارهای ساده و بسیط باید هدفی داشته باشد، میبایست برای مجموع کارهایی که طولانی است، و در واقع مجموعهای از کارهای اختیاری فراوان است، نیز هدفی را در نظر داشته باشد. با توجه به اینکه خودسازی و تهذیب نفس از افعال مرکبی تشکیل میشود که سالیانی دراز طول میکشد و شاید همه عمر را فرا گیرد، باید هدفی برای آن در نظر گرفت. لذا این سؤال مطرح میشود که انسان از انجام چنین کارهایی که لوازمی دارد و محدودیتهایی را برای او ایجاد میکند، چه انگیزهای دارد؟
همچنین اشاره کردیم که برای انجام بعضی از کارها انگیزه فطری وجود دارد که خودبهخود در انسان شوق آن کار را ایجاد میکند و او را وادار میکند که آن را انجام دهد، اما بعضی کارهاست که انسان برای اینکه حتی هدف از آن کار را بداند، باید فکر کند و درس بخواند تا بفهمد چنین هدفی هست و باید به دنبال آن برود تا کمکم انگیزه کار در او پیدا شود و مقدماتش را آغاز کند. البته اجمالا میفهمد که یک چیزهایی خوب است و این خود انگیزه میشود برای اینکه دانشهای لازم را کسب کند، ولی به هر حال اینگونه نیست که به طور طبیعی انسان به سوی این هدف حرکت کند.
از آنجا که تهذیب نفس، کار بسیار مهم و برنامهای طولانی مدت است و باعث کمال فوقالعادهای برای انسان میشود، خدا، هم علم و دانش و هم انگیزه و نیتش را اکتسابی قرار داده است. ارزش مجموعه این کارها به همان فعالیت اختیاری و ارادی انسان است؛ این است که هر قدر مقدماتش هم اختیاری باشد و با کسب و تلاش به دست بیاید، ارزشش بیشتر میشود.
در بحثهای قرآنی و حتی بحثهای عقلی اثبات شده است که انسان نسبت به برخی چیزها انگیزه و شناخت فطری دارد؛ مثلاً گفته شده که خداشناسی و به دنبال آن خداپرستی نیز فطری است، درحالی که برخی میگویند ما چنین شناخت و انگیزهای را در خودمان نمیبینیم! اگر این شناخت و خواسته فطری است، آیا نباید همه آن را داشته باشند و ما هم آن را درک کنیم؟ پاسخ اجمالی این پرسش آن است که ادراکات فطری دو گونه است: بعضی از آنها را انسان آگاهانه درک میکند و خود میفهمد که چه چیزی را درک میکند، درحالی که برخی از این ادراکات ناآگاهانه یا نیمهآگاهانهاند. با اینکه شناخت خدا در ما فطری است، اما باز کسانی هستند که اصلا منکر خدا هستند، ولی درعین حال، در بعضی از حالات، آن درک فطری ظهور پیدا میکند اما دوباره آن را از یاد میبرند؛ فَإِذَا رَكِبُوا فِی الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ یشْرِكُونَ.[1] این امر با اینکه فطری است اما آنطور نیست که انسان خودبهخود درک روشن و حاضری از آن در ذهن داشته باشد. درک مبهمی است که اگر دنبال شود، به روشنی و آگاهی میرسد.
در تفسیر آیه میثاق توضیح دادیم که یک وجه از معنای «قالوا بلی» در آیه أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَى،[2] این است که یک درک فطری ناآگاهانه است. بههرحال چنین چیزی وجود دارد و خیلی چیزهاست که انسان میداند، اما به آن توجه ندارد و در ذهنش حضور ندارد، اما هنگام گرفتاری وقتی دستش از همه جا قطع میشود، این درک فطری ظهور پیدا میکند. شخصی خدمت امام صادق سلاماللهعلیه عرض کرد: خدا را بهگونهای برای من ثابت کنید که گویا او را میبینم. حضرت فرمود: کشتی سوار شدهای؟ گفت: بله. پرسیدند: آیا تاکنون اتفاق افتاده که کشتیات بشکند و نزدیک به غرق شدن بشوی؟ گفت: بله. پرسیدند: آیا در آن حال امیدی به جایی داشتی؟ گفت: بله. فرمودند: کسی که به آن امید داشتی همان خداست. فطرت تو او را میشناسد، ولی آن را دنبال نکردهای که به این معرفت و آگاهی برسد.
ما نیز درک فطری نسبت به هدفمان داریم، اما بهخوبی برایمان روشن نیست؛ البته میدانیم که گمشدهای داریم و به این چیزهایی که در دسترسمان هست، قانع نمیشویم، اما دقیقاً نمیدانیم که گمشدهمان چیست. در یکی از مباحثی که حضرت امام رضواناللهعلیه درباره انسان و فطرت دارند، اینگونه استدلال میکنند که اگر انسان به امر خاصی که آن را نمیشناسد، مثل کمال بینهایت، علاقهای داشت، دلیل وجود آن کمال است. از این راه میتوان برای وجود خدای متعال نیز استدلال کرد و گفت: عشق بالفعل معشوق بالفعل میخواهد و از آنجا که ما عشق به کمال مطلق داریم باید کمال مطلق باشد تا ما به آن عشق بورزیم. گاهی انسان چیزهایی را در عمق فطرتش میخواهد و میشناسد، اما این شناخت و خواست مبهم است. او هر چه میبیند قانع نمیشود، اما نمیداند که به دنبال چیست. به یک معنا میتوان گفت: معرفت هدف و همچنین انگیزه برای رسیدن به آن برای ما فطری است. فطرت ما میداند که دنبال چه میگردیم اما این علم آگاهانه نیست؛ و همچنین انسان برای رسیدن به این هدف انگیزه دارد، اما این انگیزه آگاهانه نیست که دقیقا آن را بشناسد.[3]
گاهی انسان از مجموعه خواستهایی که بالفعل وجود دارد، یک امر کلی را استنباط میکند. به عنوان نمونه انسان به طور طبیعی و غریزی به دنبال خوردن غذا و نوشیدن آب میرود و از خطری که متوجه او بشود فرار میکند. با اینکه این کارها مختلفاند، اما عقل از مجموع اینهایک عنوان کلی را اصطیاد میکند که «انسان میخواهد جانش حفظ شود و زنده بماند». اما انسان خواستههای دیگری نیز دارد که اینگونه نیست. مثلاً با اینکه زنده است و میداند که به حسب اسباب عادی تا چند سال دیگر هم زنده است، اما باز به دنبال فعالیتهای دیگری میرود. مثلاً اگر در جمعی درباره او بگویند که انسان نادانی است یا عقلش نمیرسد و معلوماتی ندارد، ناراحت میشود. انسان میخواهد اگر در جمعی مورد توجه واقع شد، بگویند عجب آدم دانایی است. یعنی انسان علم را دوست میدارد و از جهل بدش میآید. یا مثلا کودک از هنگامی که بتواند روی پایش بایستد، خود سعی میکند بلند شود و بایستد. اگر دستش را بگیرند دستش را میکشد و میگوید خودم میخواهم راه بروم. این برای این است که به طور فطری انسان قدرت را دوست میدارد و از اینکه میبیند به دیگران نیاز دارد، ناراحت میشود.
یکی دیگر از خواستههای فطری انسان این است که میخواهد عمر طولانی داشته باشد و شاید اگر یک میلیون سال هم عمر کند باز میگوید یک سال دیگر نیز به آن اضافه شود، مطلوب است. حتی وقتی شیطان میخواست حضرت آدم و حوا را فریب دهد از این حربه استفاده کرد و گفت: مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَـذِهِ الشَّجَرَةِ إِلاَّ أَن تَكُونَا مَلَكَینِ أَوْ تَكُونَا مِنَ الْخَالِدِینَ؛[4] اینکه خدا گفته از این درخت نخورید برای این است که اگر از آن بخورید جاودان میشوید؛ اگر میخواهید همیشه زنده بمانید، حرف من را بشنوید و از آن بخورید. او به همین صورت حضرت آدم و حوا را فریب داد و آنها از آن شجره خوردند تا وجود جاودانه پیدا کنند! بنابراین خلود برای انسان یک مطلوب ذاتی است. او میخواهد همیشه باشد و از همین جا برای اثبات معاد نیز استدلال میشود که این علاقه و حب ذاتی به خلود، این حب بالفعل، محبوب بالفعل میخواهد. پس باید خلودی باشد که در جهان آخرت به آن میرسیم.
خواستههای انسان در زندهماندن و خلود خلاصه نمیشود. او طالب کمال[5] است و میخواهد روز به روز بر سرمایه و کمالاتش افزوده شود. کمالجویی فطری انسان است؛ یعنی فطرت انسان، او را به اینکه بر کمالات خود بیفزاید، میکشاند و در این راه به هیچ حدی قانع نمیشود. اگر انسان به هر دلیلی باور کرد که که خودسازی و تهذیب اخلاق کمال است، مصداق آن عامل غریزی و فطری میشود. وقتی انسان فهمید که تهذیب اخلاق موجب کمالات بیشتری میشود، آن عامل فطری که انسان را به کسب کمال دعوت میکند، فعال میشود.
اکنون این پرسش مطرح میشود که ما چگونه میتوانیم درکی از نتایج خودسازی و تهذیب اخلاق داشته باشیم، تا برای پیمودن این راه انگیزه پیدا کنیم؟ حقیقت این است که استعداد و همت افراد بسیار متفاوت است و کسی که میخواهد دیگری را تربیت کند و به طرف کمال سوق دهد باید استعداد، میزان درک و میزان انگیزه او را در نظر بگیرد و بهگونهای با او سخن بگوید که در او اثر کند. برای نمونه اگر ما به دختری که تازه به سن تکلیف رسیده است و هنوز مسایل ساده را درست نمیتواند درک بکند، بگوییم که باید در نمازت اخلاص داشته باشی و اگر در آن خودنمایی باشد نمازت باطل است، دیگر نماز نمیخواند. بچه را باید با همین چیزها تشویق کرد که نماز بخواند. خداوند متعال نیز برای تربیت بندههایش مطابق استعداد، توان، فهم، معرفت و همت آنها نسخه داده است. او به صورتی حکیمانه مطالبی فرموده است که هر کسی در هر حدی که هست با همان حد معرفت و همت خودش از آن استفاده کند.
گاهی برای تشویق ما از همین روشی استفاده کرده است که ما برای تشویق کودکانمان استفاده میکنیم. از بهترین عباداتی که ما باید در آن اخلاص داشته باشیم و بهترین ثوابها را دارد، جهاد است. خداوند برای کسانی که همتشان ضعیف است، میگوید: وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغَانِمَ كَثِیرَةً تَأْخُذُونَهَا؛[6] بروید جنگ کنید! خداوند به شما وعده میدهد که غنیمت بسیاری بهدست میآورید. این نتایج، اهداف عبادت نیست. اهداف عبادت رضای خدا و بعضی مقاصد دیگری است که به خداوند برمیگردد، اما او برای تشویق انسانها این مشوقات را نیز ذکر میکند تا انسان کمکم بفهمد که عبادت چیست و در پیشگاه الهی چگونه باید رفتار کرد.
تهذیب اخلاق نیز یکی از این مسایل است. از مفاهیم کلیدی در تهذیب اخلاق تقواست که شامل همه مراحل سیر و سلوک میشود. خداوند متعال در آیه 96 از سوره اعراف میفرماید: وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُواْ وَاتَّقَواْ لَفَتَحْنَا عَلَیهِم بَرَكَاتٍ مِّنَ السَّمَاء وَالأَرْضِ؛ اگر مردم اهل ایمان و تقوا بودند، ما برایشان از زمین و آسمان برکت میباریدیم. ابتدا خواستههای عموم مردم منحصر در همین خواستههای دنیوی و مادی است، خداوند نیز آنها را به همین نتایج دعوت میکند. وقتی آنها آمدند و آرامآرام با مفاهیم دینی آشنا شدند، چیزهای دیگر را هم ضمیمه آن میکند و کمکم به آنها میفهماند که اینها خیلی ارزش ندارد و ارزشمندتر از اینها نیز هست. سپس نعمتهای بهشتی را ذکر میکند تا بالاخره به جایی میرسد که برای کسانی که به مراتب بالاتری رسیدهاند، میفرماید: وَرِضْوَانٌ مِّنَ اللّهِ أَكْبَرُ.[7] میوهها، گوشت پرندگان، عسل مصفی و... هست، اما چیز دیگری به نام رضوان الهی نیز هست. فهم این مفهوم همت بلندی میطلبد.
بالاترین عذاب برای اهل محبت این است که محبوب از آنها رو بگرداند. او برای گرفتن مزد به محبوبش خدمت نمیکند و حاضر است همه چیزش را فدای او کند. او چیزی نمیخواهد و آخرین هدف یک محب این است که در محبوبش فانی شود. دلیل آن هم این است که هر چه محبت انسان پاکتر و خالصتر باشد، بیشتر میخواهد دربرابر محبوبش خضوع کند، و بالاترین عذاب برای او این است که محبوب به او اعتنا نکند. این است که وقتی خداوند میخواهد برای کسانیکه میفهمند، عذابهای بسیار سخت را بیان کند، میگوید: وَلاَ یُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَلاَ یَنظُرُ إِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ.[8] این عذاب برای اهل معرفت از همه عذابهای جهنم سختتر است. درک این مفهوم بسته به این است که انسان چقدر رشد روحی و معنوی پیدا کرده و نیاز خودش را به خدا و محبت، لطف، رضایت، سخن و نوازش او درک کرده باشد.
ما نیز برای اینکه برای کارهای خوب انگیزه پیدا کنیم، ابتدا بهتر است درباره منافع مادی آنها فکر کنیم. مثلاً در کتابها زیاد دیدهایم که وقتی میخواهند به نماز تشویق کنند، میگویند نماز، خود یک ورزش است و برای اینها که بچهها برای نمازخواندن انگیزه پیدا کنند به آنها میگویند همین خم و راست شدن، برای کمرتان خوب است و به دیسک کمر مبتلا نمیشوید! یا در خیلی از مقالات، کتابها و حتی روایات دیدهاید که برای تشویق دیگران به روزه گرفتن میگویند: روزه موجب سلامتی میشود و بسیاری از بیماریها با روزه معالجه میشود. برای اینکه انگیزه پیدا کنیم و کمی از دام غرایز حیوانی رها شویم، باید از جایی شروع کنیم. برای این کار ابتدا باید ببینیم این کار چه منافعی مادی برای ما دارد. سپس کمکم به فواید معنوی آن بپردازیم تا شاید کمکم به مراتب بالاتری نیز برسیم. این یک راه صحیح تربیتی است که انسان از مراتب پایین، و چیزهایی که بهتر میفهمد و در او بالفعل انگیزه ایجاد میکند، شروع کند. در عبادات و مسایل اخلاقی نیز چنین است که ابتدا انسان را به کارهای سادهای سفارش میکنند که مؤونهای ندارد و به راحتی فرد حاضر میشود آنها را انجام بدهد. وقتی انسان این کارها را انجام داد، برای کارهای مهمتر آماده میشود.
اصلاً تربیت (اعم از خودسازی و دیگرسازی) به این معناست که انسان فرمولی برای کارها پیدا کند که ابتدا به کارهای ساده، سبک و در عین حال راحت که جنبه کلیدی برای کارهای مهمتر دارند، بپردازد. انسان خودبهخود به دنبال هدف بعدی نمیرفت، همتش نمیرسید، اما این کار ساده به انجام آن کمک میکند. چه بسا خود این کار یک عمل مستحب است، و انجام این مستحب انسان را برای یک مستحب مشکلتری آماده میسازد تا بالاخره به جایی میرسد که حاضر است جانش را هم فدا کند، و از نظر عبادات و گذشت از لذتهای دنیا هم به جاهایی میرسد که بسیار ارزشمند است. بنابراین در یافتن هدف نیز میتوان مراتبی را در نظر گرفت؛ ابتدا میگوییم تهذیب نفس میکنیم تا به چیزهایی که نزدیکتر است و جذابیت بیشتری برای انسان دارد، برسیم. سپس کمکم مراتب بالاتری در نظر گرفته میشود، و اگر دنبال کنیم کمکم خدا توفیق میدهد که همتمان بلندتر شود و اهداف عالیتر و نورانیتری را دنبال کنیم.
در آیات قرآن نیز خداوند ابتدا منافع مادی امور را ذکر میکند، و سپس به ثوابهای برزخی و اخروی میپردازد. مفسران درباره این آیه از قرآن که میفرماید: ولهم رِزْقُهُمْ فِیهَا بُكْرَةً وَعَشِیا[9] گفتهاند که این آیه مربوط به عالم برزخ است، و به اینمعناست که وقتی انسان از دنیا میرود، خداوند صبح و شام نعمتهای بهشتی را برایش میفرستد. درباره بهشت نیز میفرماید: وَفِیهَا مَا تَشْتَهِیهِ الْأَنفُسُ؛[10] هر چه دلتان بخواهد آنجا هست؛ ولی خیال نکنید که فقط همینهاست؛ وَلَدَینَا مَزِیدٌ.[11] بیش از آنچه شما میخواهید، آنجا هست. چیزهایی که هوس و حتی عقلتان به آنها نمیرسد، برای شما مهیا کردهایم. هر چه شما فکر کنید، بالاترش را هم داریم. اگر طالب آخرت شدید و در آن راه قدم برداشتید بالاتر از بهشت نیز به شما میدهیم؛ وَرِضْوَانٌ مِّنَ اللّهِ أَكْبَرُ.[12] این روش تربیت قرآن است و ما باید از این روش برای خودسازی و دیگرسازیمان استفاده کنیم.
انسان از راههای مختلف به دنبال لذت است. هر یک از داراشدن، قدرت پیدا کردن و درک زیباییها لذت دارد، اما هیچ یک از اینها حد و حصری ندارد و انسان میتواند به جایی برسد که همه دانستهها برای او میسر شود و هر کاری خواست بتواند انجام دهد. انسان میتواند به مقامی برسد که بالاترین لذتها را از درک زیباییها ببرد. اگر مخبر صادقی به ما گفت که چنین چیزی ممکن است، جای شک باقی نمیماند. او خود گفته است که چیزهای دیگری غیر از این خوردنیها و آشامیدنیها هست؛ نه تنها در آخرت بلکه در همین دنیا هم هر چه بخواهید، میتوانید بفهمید و هر کاری بخواهید، میتوانید انجام دهید؛ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یسْمَعُ بِهِ وَبَصَرَهُ الَّذِی یبْصِرُ بِهِ وَیدَهُ الَّتِی یبْطِشُ بِهَا. اولا من که خدا هستم، چشم و گوش او میشوم. به جای اینکه او ببیند و دنبال چیزهای دیگر برود، من برایش میبینم و انتخاب میکنم. بالاتر از این، آنچه مصلحت اوست، برایش تأمین میکنم، و آنقدر به من نزدیک میشود که هر دعایی کند مستجاب میکنم و هر چه از من بخواهد به او میدهم؛ وَرِجْلَهُ الَّتِی یَمْشِی بِهَا إِنْ دَعَانِی أَجَبْتُهُ وَإِنْ سَأَلَنِی أَعْطَیتُه.[13]
البته همه اینها در صورتی است که شخص درصدد بندگی خدا باشد. گاهی خداوند روزهگرفتن را دوست دارد و گاهی روزه خوردن را. شکستن روزه مستحبی بهخاطر میزبان مؤمن، هفتاد برابر خود آن روزه ثواب دارد. مؤمن نمیگوید من میخواهم شکمم چنین باشد یا روحم قوی شود و بتوانم اخبار غیبی داشته باشم. او میخواهد ببیند خدا چه میخواهد. میگوید من بندهام، باید بندگی کنم! بنابراین اگر تو آنطور که شایسته است بندگی کردی، او خواجگی میداند. نیاز نیست که تو به او یاد بدهی که برای من چه کار کن. او خود میداند چگونه بندهپروری کند. تو سعی کن بفهمی بندهای و باید بندگی کنی! تنها راهی که میتواند تو را به عالیترین مقامات برساند، این است که درصدد باشی صادقانه بدانی خدای تو از تو چه میخواهد. همه چیز هم برای اوست؛ چشم را او به تو داده است. او گفته این چشم را در کجا به کار ببر. زبان را او به تو داده است و میتواند آن را بگیرد، اما اکنون که آنرا داری، ببین گفته است در کجا مصرف کنی، و بدان که همان جا به نفع توست، اما تو به این نیت انجام بده که چون او دوست دارد انجام میدهم. اگر انسان این کار را تمرین کند و به تدریج از کارهای کوچک و ساده شروع کند، به کارهای بزرگ و مراتب بالاتر نیز میرسد.
انسان بنا بگذارد هر روز یکی از نمازهای دو رکعتی نافلهاش را به این نیت بخواند. بگوید: خدایا! من این را بیمزد میخواهم بخوانم. در مقابل این دو رکعت بهشت و مزد نمیخواهم. این دو رکعت را چون تو دوست داری میخوانم. انسان از ابتدا نمیتواند همه کارهایش را اینگونه انجام دهد، اما باید از یک جایی شروع کند. برنامه سادهای را انتخاب کند و بگوید خدایا! این کارها را چون تو دوست میداری، انجام میدهم. اگر هیچ پاداشی هم به من ندهی، مطالبه نمیکنم. اگر انسان این راه را ادامه دهد، کمکم به جایی میرسد که همه عبادتهایش بهخاطر حب او میشود. امام صادق علیهالسلام فرمود که بعضی خدا را به خاطر ترس از جهنم عبادت میکنند؛ بعضی برای طمع در بهشت و لکنی اعبده حبا له؛[14] چون دوستش دارم او را عبادت میکنم. او در مناجاتش نیز میگوید: اگر هفتاد بار کشته شوم و به جهنم بروم و دوباره من را زنده کنی و به جهنم ببری، ذرهای از محبت من نسبت به تو کم نمیشود! اینها برای ما باورکردنی نیست و نمیتوانیم درست آنها را تصور کنیم، اما خدا چنین بندههایی دارد.
یکی از برکات تشیع و استفاده از معارف اهلبیت این است که دستکم میدانیم چنین چیزهایی هست. خیلی به خودمان مغرور نشویم. اگر دو رکعت نماز نافله خواندیم، توقع نداشته نباشیم که عالم در اختیار ما باشد. کسانی خالصانه برای خدا کار میکنند چون او خدای آنهاست و همه چیز برای اوست و او را دوست دارند. مرتبه نازلتر از این نیت این است که بگوییم از آنجا که بالاترین ترقی و کمال من در بندگی اوست، او را بندگی میکنم. لایه زیرین این نیت این است که از آنجا که عبادت نهایتا کمال است به دنبالش میروم. این نیت اشکالی ندارد. منظور از اینکه میگویند در نیتتان غیر خدا را در نظر نداشته باشید، لایه آگاهانه ذهن است. یعنی اینکه اگر از او بپرسند، چرا این کار را میکنی، بگوید: چون خدا را دوست دارم. اما روشن است که اگر از او بپرسند: چرا خدا را دوست داری و چرا میخواهی این دوستی باقی بماند، در آخر به این پاسخ میرسیم که این کمال انسان است، این کار را نکنم چه کنم؟! مگر میشود کسی خوبی خودش را نخواهد؟! آن لایه زیرین نیز ناآگاهانه مؤثر است و هیچ اشکالی هم ندارد. اصلا موجود ذیشعور نمیتواند این طور نباشد و خداوند او را این طور قرار داده است. آنچه مهم است این است که ببیند نیت انگیزاننده که منشأ فعالیت او میشود، چیست. آیا به دنبال این است که مردم دوستش بدارند یا به دنبال این است که خدا دوستش بدارد؟ این است که به کار او ارزش میدهد. امیدواریم که خداوند به برکت توسل به اهلبیت صلواتاللهعلیهماجمعین یک چنین معرفتی به ما بدهد که چون خدا میخواهد، بخواهیم خودمان را بسازیم؛ انگیزه ما برای خودسازی و تهذیب اخلاق این باشد که خدا دوست دارد.
وفقناالله وایاکم انشاءالله.
[1]. عنکبوت، 65.
[2]. اعراف، 172.
[3]. در سالهای گذشته برای توضیح این مطلب به مناسبت بحثهایی کردهایم که در کتابهای «خودشناسی برای خودسازی» و «به سوی خودسازی» چاپ شده است.
[4]. اعراف، 20.
[5]. کمال عنوانی است که از چند چیز مختلف مثل علم، قدرت، محبوبیت و... انتزاع میشود.
[6]. فتح، 20.
[7]. توبه، 72.
[8]. آل عمران، 77.
[9]. مریم، 62.
[10]. زخرف، 71.
[11]. ق، 35.
[12]. توبه، 72.
[13]. المؤمن، ص32.
[14]. الخصال، ج1، ص188.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ1394/03/06، مطابق با هشتم شعبان 1436 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(23)
در جلسه گذشته به این نتیجه رسیدیم که باید برای خودسازی و تهذیب اخلاق هدف مناسبی را در نظر گرفت و پیمودن این راه نیازمند انگیزهای قوی است که در طول سالهای طولانی باقی بماند و تقویت شود. برای شناختن هدف، ابتدا باید ببینیم که برای چه آفریده شدهایم و آخرین مرحلهای که برای ما در نظر گرفته شده است، کجاست. سپس باید راهی که ما را به این هدف میرساند، بشناسیم. عنوان جامعی که میتوان برای اهداف و درجات آنها در نظر گرفت سعادت ابدی است که برای مراتب پایین، نجات از عذاب جهنم است، برای کسانیکه همت بالاتری دارند درجات عالی بهشت، و برای افراد کاملتر رضوان الهی.
در هر دو مرحله از شناخت (چه هدف و چه راه رسیدن به آن)، اشتباهات و انحرافاتی وجود دارد و حتی در بین کسانی که به خداوند و حتی نوعی خودسازی معتقدند، اشتباهاتی پیدا میشود. مثلاً در برخی از افراد یا گروههای شاذ این مسایل مطرح شده است که آخرت عالم دیگری بعد از مرگ نیست، بلکه یک رویه از همین زندگی است، یعنی دنیا به این معناست که انسان به دنبال منافع شخصی خود باشد و آخرت به این معناست که انسان در همین زندگی به دنبال ارزشها باشد؛ و آخرت چیز دیگری غیر از این زندگی نیست، و مطالبی که درباره عالم پس از مرگ گفتهمیشود تمثیلاتی بیش نیست!
درباره راه رسیدن به سعادت ابدی یا قرب الهی نیز فرقههای مختلفی وجود دارند و هر روز فرقهها و عرفانهای کاذب همانند قارچ میرویند و یک مسلک خاص عرفانی جدید بهوجود میآید. برخی نیز با اینکه معتقد به خدا و قیامت و حتی وحی هستند، کجفکریهایی دارند و میگویند وحی نیز یک ادراک شخصی است و احتمال میرود که خطا باشد. کتاب و مقاله نیز نوشتهاند که قرآن نقدپذیر است و اعتبار کلی ندارد!
ما معتقدیم یک راه حق بیشتر نیست وتنها راه انبیا و ائمه اطهار صلواتاللهعلیهماجمعین درست است. راههای دیگر هر اندازه با این راه تطبیق کند، همان اندازه صحیح است و هر چه با آن سازگار نباشد، مطرود است، و نهتنها موجب قربی نمیشود، که ممکن است موجب دوری نیز بشود. الحمدلله خداوند بر ما منت گذاشته و این راهها برای ما طی شده است. ما هم نسبت به عالم آخرت یقین داریم که بعد از مرگ زنده میشویم و آنچه در روایات و قرآن آمده همه حق است، و هم در راه رسیدن به سعادت یقین داریم که جز راه ائمه اطهار صلواتاللهعلیهماجمعین هر چه دیگر باشد، اگر ضرر نداشته باشد، مفید نیست و ما را به جایی نمیرساند.
اما حتی با گذشتن از این دو مرحله باز خود را با مشکلات دیگری روبهرو میبینیم. ما با اینکه به همه این مسایل یقین داریم، اما در مقام عمل خیلی همت نداریم و بالاخره در زندگی اشتباهاتی داریم. هماکنون نیز وقتی خودمان را میآزماییم، میبینیم که در بسیاری از اوقات میدانیم که کاری خوب، خداپسند، موجب رضایت خدا و اولیای خداست، و قلب مقدس ولی عصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف از انجام آن خوشحال میشود، اما همت انجام آن را نداریم و عمرمان را به دراز کشیدن پای تلویزیون، حل جدول، گپ زدن و یا جوک گفتن میگذرانیم. چرا این طوریم؟ روشن است که سبب این امر عدم باور به خدا، قیامت، نعمتهای بهشت و عذابهای جهنم نیست. همه قبول داریم که خدا و قیامت هست ولی در عمل سستیم. با اینکه انسان میداند اگر ربع ساعت پیش از اذان بلند شود و چند رکعت نافله بخواند، همان چند رکعت خشک و خالی ارزش بسیاری دارد و خدا نیز درباره آن فرموده است؛ فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِی لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْینٍ،[1] باز همتش را نداریم و به خواب میرویم.
بنابراین علمهای ما برای تأثیر، نیازمند یک شرط است. ممکن است موانعی در کار باشد که با اینکه علم هست و مقتضی نیز موجود است، آن موانع نمیگذارد این علم اثر کند. این است که در این مرحله ما باید بیشتر بکوشیم تا شرایط تأثیر آن علم و موانع تأثیرش را بشناسیم. بکوشیم آن شرایط ایجابی را ایجاد کنیم و از شرایط سلبی آن دور شویم تا آن علمها اثر کند و بتوانیم عمل کنیم و به نتایجش برسیم.
علم هنگامی در رفتار ما اثر دارد که در ذهن ما حضور داشته باشد و نسبت به آن آگاهی داشته باشیم. ما چیزهای بسیاری را میدانیم، اما گاه توجه به چیزهای دیگر آن چنان ما را مشغول کرده است که انگار نمیدانیم. همه ما معتقدیم که خدای متعال حضور دارد و همه ما را میبیند و نه تنها ما را میبیند بلکه به راز دل همه ما هم آگاه است؛ یعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْینِ وَمَا تُخْفِی الصُّدُورُ.[2] همه ما اینها را میدانیم، اما در شبانه روز چند دقیقه به این مسئله توجه داریم؟ مسایل زندگی آن قدر ذهن ما را مشغول میکند که از دانستههایمان غفلت میکنیم و آن علم بیاثر میشود.
قرآن نیز وقتی میفرماید: وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِیرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ دلیل آن را غفلت معرفی میکند؛ أُوْلَـئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ.[3] در آیه 26 از سوره صاد نیز میفرماید: وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَیضِلَّكَ عَن سَبِیلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِینَ یضِلُّونَ عَن سَبِیلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِیدٌ بِمَا نَسُوا یوْمَ الْحِسَابِ. نمیفرماید علت اینکه کسانی جهنمی شدند این بود که قیامت را انکار کردند. میفرماید: بِمَا نَسُوا یوْمَ الْحِسَابِ؛ میدانستند اما مثل اینکه نمیدانستند؛ فراموش کردند. اگر از کسی که چیزی را فراموش کرده است، درباره آن مسئله بپرسند، به یاد میآورد و پاسخ میگوید؛ جوابش هم درست است. اما وقتی توجه ندارد، مثل این است که نمیداند و تأثیری در رفتارش ندارد.
برای درمان این مشکل باید کاری کنیم که این توجه بیشتر شود و دوام پیدا کند. باید وسایلی فراهم کنیم که موجب توجه ما شود و کمتر غفلت کنیم. ممکن است کسی بگوید که اگر ما بخواهیم دائما به خدا و حضور او توجه داشته باشیم، به هیچ کار دیگری نمیرسیم و از درس، کار و وظایف دیگرمان باز میمانیم. در پاسخ به این سخن باید گفت که بله در ابتدای کار این طور است، اما وقتی انسان تمرین کند طوری میشود که بین این حالات هیچ تنافی نمیبیند. برای مثال وقتی مصیبت شدیدی برای انسان پیش میآید، غذا میخورد، نماز میخواند و کارهایش را انجام میدهد، اما در همه این حالات آن حزن در عمق دلش هست و توجه دارد که مصیبتی به او رسیده است. بنابراین انسان میتواند مرتبهای از توجه را داشته باشد و با کارهای دیگرش هم منافات نداشته باشد. کسانی که عواطف و محبت شدیدی به کسی دارند، شبانه روز نمیتوانند او را یاد نکنند؛ حتی در خواب هم او را فراموش نمیکنند، ولی این طور نیست که زندگیشان تعطیل شود.
درمورد یاد خدا هم همینگونه است. قرآن در وصف این اشخاصی با این ویژگی میفرماید: رِجَالٌ لَّا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ.[4]خداوند در این آیه از مردانی به تحسین یاد میکند که پرداختن به تجارت و معامله آنها را از یاد خدا غافل نمیکند. روشن است که تجارت و معامله به عنوان نمونه ذکر شده است، و منظور هر نوع کسب و کار و زندگی است، و حتی شامل حیوانیترین کارها نیز میشود. البته این به معنای آن توجه کامل نیست که اولیای خدا داشتند؛ به این معناست که به کلی غافل نمیشوند و آبباریکهای از توجه ته دل آنها هست. مشکل این است که انسان غافل و سرگرم شود و به کلی مسئله فراموش کند. این خطرناک است؛ لَا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُمْ عَن ذِكْرِ اللَّهِ.[5] خداوند نمیفرماید که هیچ توجهی به همسر و فرزندانتان نداشته باشید؛ میفرماید پرداختن به زندگی و زن و فرزند شما را از یاد خدا غافل نکند. انسان میتواند تمرین کند که در ته دل رابطه و توجهی هرچند ضعیف به خدا داشته باشد. باید شخص برنامهای داشته باشد و عواملی را برای خودش فراهم کند که به کلی سرگرم دنیا نشود.
آفت دیگر این است که گاهی انسان توجه دارد و در دل نیز میخواهد که اطاعت کند، میخواهد کاری کند که خدا او را دوست بدارد و به او نزدیک شود، اما دلبسته چیزی است که با این امر نمیسازد. دلبستگی شدید به لذتهای دنیا باعث میشود که انسان با اینکه توجه به خدا و قیامت و حساب و کتاب هم دارد، نتواند دست بردارد و حتی به گناه هم مبتلا شود. در اینجا انسان توجه دارد، اما چیز دیگری نمیگذارد این توجه اثر خودش را ببخشد. وقتی دو لذت برای انسان پیش میآید و معتقد است یکی از اینها شدیدتر است، آن را مهمتر میداند و به آن میپردازد.
آفت دیگر که مشابه همین آفت است، این است که برخی میگویند بله قبول داریم که در آخرت نعمتهای زیادی است و یک لحظه از زندگی آخرت به هزار سال زندگی دنیا میارزد، اما اینها همه برای بعد از مرگ است. تا وقتی که بمیریم و از عالم برزخ بگذریم و به قیامت و بهشت برسیم خیلی مانده است، حالا این لذت نقد است و نقد را نباید به نسیه داد! درست است ما به این مسایل شک نداریم، دلمان هم میخواهد که به آنها برسیم، اما این نقد را نمیتوانیم به نسیه بدهیم؛ فعلا همین دم غنیمت است.
علت اینکه انسان به لذتهای دنیا دلبستگی پیدا میکند این است که این لذتها، تکرار میشوند. شاید فرد در ابتدا خیلی اهمیت ندهد، اما برای بار دوم تعلقش بیشتر میشود، و وقتی تکرار شد کمکم به آن دلبستگی پیدا میکند. راه علاج این آفت نیز آن است که بکوشد از این تکرارها بکاهد و برخی از آنها را به عمد ترک کند. انسان غذاهای خوشمزه را خیلی دوست دارد، بهخصوص وقتی خیلی گرسنه باشد؛ اما خدا میگوید: باید روزه بگیری و شانزده ـ هفده ساعت چیزی نخوری، برای اینکه آن دلبستگی پیدا نشود و انسان اسیر شکم نگردد. انسان باید به اختیار مقداری صرف نظر کند و طبق برنامهای بنا بگذارد که به اختیار از بعضی لذتها چشمپوشی کند.
درباره دلبستگی به مال نیز مسئله همینگونه است. هرچه درآمد انسان بیشتر میشود، دلبستگیاش به مال نیز بیشتر میشود و به همان نسبت انفاق کردنش مشکلتر میشود. قرآن برای رفع این دلبستگی چنین میفرماید: لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ؛[6] هرگز به نیکی نخواهید رسید مگر اینکه به انتخاب خودتان از آن چیزهایی که دوست دارید، انفاق کنید. در آیه 267 از سوره بقره نیز میفرماید: برای انفاق، چیزهایی را که خودتان حاضر نیستید بگیرید، انتخاب نکنید! گاهی انسان اینگونه میشود که چیزهایی را انفاق میکند که اگر آنها را به خودش بدهند، حاضر نیست بگیرد. حتی وقتی میخواهد پول بدهد، اسکناسهای نو را نگه میدارد و اسکناس کهنه را انفاق میکند؛ در صورتی که قیمت اسکناس کهنه و نو در بازار فرقی نمیکند! برای رهایی از این مشکل باید انسان برنامهای برای خودش بگذارد و با تمرین، به تدریج انفاق را ـ آن هم از چیزهایی که دوست داردـ زیاد کند. تا انسان با اختیار خودش از حرام چشم نپوشد، دلبستگیاش از بین نمیرود. تا با دست خودش مالی را که به زحمت به چنگ آورده و دوست میدارد، به دیگری ندهد، از اسارت مال رها نمیشود.
در فرهنگ ما رایج است که میگوییم فلانی مالش نجس است و باید مثلا خمس و زکاتش را بدهد تا پاک شود. اما قرآن چیز دیگری میگوید. میفرماید: خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّیهِم بِهَا؛ از آنها زکات بگیر تا خودشان را پاک کنی.[7] با انفاقی که میکنند نه تنها مالشان پاک میشود، دلشان نیز پاک میشود. با این صدقهای که از آنها میگیری خودشان را تزکیه میکنی. اگر انسان بخواهد پاک شود باید با اختیار خودش از دلبستگیهای خود به لذتهای دنیا صرفنظر کند. این کار شدنی است، اما به این معنا نیست که ما بتوانیم از همین فردا از همه لذتهای دنیا چشم بپوشیم. این کار برنامه میخواهد تا به تدریج انسان بتواند این راه را ادامه دهد. ممکن است انسان یک روز بنا بگذارد که هر چه به دست آورد، همه را در راه خدا بدهد. این کار برای همین یک روز است و دوام نخواهد داشت. باید یک برنامه ثابت باشد و به تدریج از کم به زیاد و از آسان به مشکل پیش برود تا این کار ملکهاش بشود و واقعاً بود و نبود مال برایش تفاوتی نکند. این ملکه به آسانی پیدا نمیشود و انسان باید با اختیار خودش آن را در خود ایجاد کند.
نتیجه اینکه ما انسانها دستکم به سه نوع برنامه نیاز داریم؛ ابتدا باید کاری کنیم که از دانستههایمان غفلت نکنیم، سپس باید برای تقویت ارادهمان برنامهریزی کنیم تا در عمل تنبلی نکنیم، و همچنین باید برای کاهش دلبستگیها تلاش کنیم. اینجاست که انسان به کسانی نیاز پیدا میکند که تجربهای داشته باشند و بدانند کارها را از کجا شروع کنند. اولین فایده استاد اخلاق این جاست؛ البته استفاده از استاد اخلاق منحصر در این مسایل نیست و مراتب بالاتری هم هست که این نیاز بسیار شدیدتر میشود. استادی که در اینجا مطرح است اشاره به کسانی است که نزد استادهای فقیه و عامل زحمت کشیدهاند، میتوانند اولویتها را در مسائل فردی و اجتماعی تشخیص دهند، اولویتها را رعایت کنند، و برای همه اینها برنامهریزی کنند. کسانی که در تزاحمها با دلیل و برهانی قابل فهم بتوانند بگویند کدام طرف مهمتر است، و از هوای نفس و سلیقه شخصی تبعیت نکنند. چنین استادی به انسان در پیمودن این راه بسیار کمک میکند. اگر انسان به چنین استادی دسترسی پیدا کرد میتواند از راهنماییهای او استفاده کند، ولی اگر به چنین استادی نرسید باید خودش زحمت مطالعه زیاد بکشد و کتابهای اخلاقی و مسائل دینی را خوب بررسی کند، و به برنامهای مستمر و تدریجی برسد. این برنامه باید بهگونهای باشد که نفس در مقابل آن چموشی نکند؛ باید انسان آرام آرام و کمکم پیش برود.
نکته دیگر اینکه این برنامه نباید مزاحم تکالیف واجب انسان باشد. بسیاری از افراد وقتی در وادی سیر و سلوک اخلاقی میافتند تکالیف واجب را از یاد میبرند و مثلاً به جای درس خواندن به ذکر مشغول میشوند. باید به او گفت: ذکر گفتن مستحب است، اما در این زمان درس خواندن برای تو واجب است. اگر درس نخوانی مردم کافر میشوند. این واجب کفایی است و اگر من به الکفایه نباشد حکم واجب متعین را پیدا میکند. بله از مقدار زمانی که هر عاقلی در زندگی، برای امور شخصی، استراحت و کارهای زندگیاش میگذارد میتواند استفاده کند و بخشی از آنها را به مستحبات اختصاص دهد، یا مستحباتی را انتخاب کند که وقتگیر نباشد؛ مثلا حضور قلب در نماز خیلی مهم است، اما وقت یک ختم قرآن را نمیخواهد. همینکه چند دقیقه انسان وقت صرف کند و قبل از نماز خودش را برای نماز آماده کند کافی است. چند دقیقه بیشترنیست اما ثوابش از یک ختم قرآن بیشتر است. یک کار مهم این است که انسان مستحباتی را پیدا کند که زمان و حجمش کم است، اما ارزشش بالا است و باز در این راه نیز کمک استاد بسیار راهگشاست.
گذشته از استاد، رفیق خوب است که در مسیر سلوک الی الله بسیار میتواند مؤثر باشد. در روایتی نقل شده است که من اراد الله به خیرا رزقه الله خلیلا صالحا[8]؛ اگر خدا اراده خیر به بندهای داشته باشد، رفیق خوب نصیبش میکند. و نیز از حضرت عیسی علینبیناوآلهوعلیه السلام نقل شده است که در پاسخ به این سوال که با چه کسی نشست و برخاست کنیم، فرمود: من یذکّرکم الله رؤیته، ویزید فی علمکم منطقه، و یرغّبکم فی الاخرة عمله[9]؛ بهترین چیزی که میتواند انسان را در مسیر بندگی خدا پیش ببرد و موفق کند، رفیق خوب است. رفیقی که دیدنش شما را به یاد خدا بیندازد، سخن که میگوید بر علم شما افزده شود، و رفتارش باعث شود شما به آخرت بیشتر رغبت پیدا کنید. اگر خداوند توفیق دهد و انسان چنین رفیقی پیدا کند، نود درصد بارش بسته شده است. در مقابل، رفیق بد هم آفت بزرگی است و با رفتار و گفتارش انسان را به شیطان، گناه، هوسها و دنیاپرستی دعوت میکند.
سومین عاملی که به آن توصیه میشود، داشتن برنامه مطالعاتی است. الحمدلله همه دروس ما شأنیت این را دارد که ما را به یاد خدا بیندازد، اما از آنجا که برای ما عادت شده و به حرفه، کار و شغل ما تبدیل شده، خاصیتش را از دست داده است. باید برنامهای بگذاریم و هر روز، آن هم متناسب با زمان و وظایفمان، به قرائت قرآن، مطالعه احادیث و کتابهای اخلاقی بپردازیم؛ حداقل ده دقیقه چیزهایی را مطالعه کنیم که ما را به یاد خدا بیندازد! این همه روایات تاکید میکنند که مؤمن باید دستکم روزی پنجاه آیه قرآن تلاوت کند؛ روزی پنجاه آیه تلاوت کنیم، ولی این پنجاه آیه را طوری انتخاب کنیم که با تدبر بخوانیم و باعث شود که توجه ما زیاد شود و غفلت را از ما بزداید.
نتیجه اینکه استاد خوب، رفیق خوب و مطالعه کتابهای خوب از بهترین چیزهایی است که میتواند به انسان کمک کند تا از آفتها دور بماند و از دست شیطان نجات پیدا کند. همچنین این سه چیز در آن برنامه کلی که گفتیم، بسیار راهگشاست و شناخت انسان را نسبت به معارف و نسبت به مبدأ و معاد، نسبت به راه زندگی، وظایف فردی، اجتماعی، سیاسی و اخلاقی، معاشرت با زن و فرزند، تربیت فرزند، معاشرت با همسایه، و رعایت حقوق برادران مؤمن تقویت میکند. البته در این راه هر چه دعا و توسل داشته باشیم، زیاد نیست. دعا کنیم که خدا هم رفیق خوب نصیبمان کند، هم توفیق عبادت باحال به ما بدهد، و هم توفیق مطالعه مفید، قرائت قرآن و مطالعه احادیث اخلاقی و کتابهای اخلاقی. انشاءالله که خدا به همه ما توفیق دهد تا این مسیر را به نحوی که مطلوب خداست طی کنیم.
وفقنا الله وایاکم لما یحب ویرضی
[1]. سجده، 17.
[2]. غافر، 19.
[3]. اعراف، 179.
[4]. نور، 37.
[5]. منافقون، 9.
[6]. آل عمران، 92.
[7]. توبه، 103.
[8] نهج الفصاحة، حدیث 3064.
[9] مصباح الشریعة، ص 21.
پیوندها
[1] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931017.doc#_edn1
[2] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931017.doc#_edn2
[3] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931017.doc#_edn3
[4] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931017.doc#_ednref1
[5] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931017.doc#_ednref2
[6] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931017.doc#_ednref3
[7] file:///C:/Documents%20and%20Settings/karami2/Local%20Settings/Temporary%20Internet%20Files/Content.Outlook/DJRSN30K/31931024.doc#_edn1
[8] file:///C:/Documents%20and%20Settings/karami2/Local%20Settings/Temporary%20Internet%20Files/Content.Outlook/DJRSN30K/31931024.doc#_edn2
[9] file:///C:/Documents%20and%20Settings/karami2/Local%20Settings/Temporary%20Internet%20Files/Content.Outlook/DJRSN30K/31931024.doc#_edn3
[10] file:///C:/Documents%20and%20Settings/karami2/Local%20Settings/Temporary%20Internet%20Files/Content.Outlook/DJRSN30K/31931024.doc#_edn4
[11] file:///C:/Documents%20and%20Settings/karami2/Local%20Settings/Temporary%20Internet%20Files/Content.Outlook/DJRSN30K/31931024.doc#_ednref1
[12] file:///C:/Documents%20and%20Settings/karami2/Local%20Settings/Temporary%20Internet%20Files/Content.Outlook/DJRSN30K/31931024.doc#_ednref2
[13] file:///C:/Documents%20and%20Settings/karami2/Local%20Settings/Temporary%20Internet%20Files/Content.Outlook/DJRSN30K/31931024.doc#_ednref3
[14] file:///C:/Documents%20and%20Settings/karami2/Local%20Settings/Temporary%20Internet%20Files/Content.Outlook/DJRSN30K/31931024.doc#_ednref4
[15] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931101.doc#_edn1
[16] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931101.doc#_edn2
[17] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931101.doc#_ednref1
[18] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931101.doc#_ednref2
[19] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_edn1
[20] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_edn2
[21] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_edn3
[22] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_edn4
[23] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_edn5
[24] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_edn6
[25] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_edn7
[26] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_edn8
[27] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_edn9
[28] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_edn10
[29] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_edn11
[30] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_ednref1
[31] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_ednref2
[32] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_ednref3
[33] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_ednref4
[34] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_ednref5
[35] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_ednref6
[36] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_ednref7
[37] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_ednref8
[38] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_ednref9
[39] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_ednref10
[40] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/93-94/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87/31931108.doc#_ednref11