بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/10، مطابق با پنجم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(1)
برای این دوره از جلسات موضوع رابطه بین اخلاق و سیاست را در نظر گرفتهایم. علت انتخاب این موضوع نیز جهات ابهامی است که درباره این مسئله در بسیاری از گفتوگوها، بحثها و نوشتهها وجود دارد و نه تنها در بین صاحبنظران غربی حتی در بین خودیها نیز نوع این ارتباط به درستی روشن نیست. گاهی در گفتوگوها از ضرورت کاری صحبت میشود، اما کسانی میگویند این یک موضوع اخلاقی است و ربطی به سیاست ندارد؛ بنابراین وظیفهای برای حاکمان و دستاندرکاران مدیریت کشور ایجاب نمیکند. گاهی رفتارهایی انجام میگیرد که وقتی انسان با ذوق اسلامی _ دینی به آنها نگاه میکند، آنها را نمیپسندد، اما اگر اعتراض بشود، چنین پاسخ میدهند که مصالح سیاسی اقتضای این رفتار را داشته است. شما از نظر اخلاقی میگویید این کار خوب نیست، اما ما به عنوان یک مسئول یا سیاستمدار باید این کار را میکردیم. همانطور که ملاحظه میفرمایید اینها نمونههایی از گفتوگوهایی است که کمابیش در کشور خودمان نیز مطرح میشود و پاسخ آنها به درستی روشن نیست. اگر این موضوع را پیگیری کنیم میبینیم این مسئله تازهای نیست و در محافل علمی و آکادمیک دنیا مباحث بسیار جدی در اینباره مطرح است و از دورانی که اندیشهورزی بشر شکل منظمی پیدا کرده و مکاتبی پدید آمده است، کمابیش این مسایل مطرح بوده است.
این موضوع از جهت تقسیمات علمی و مباحث معرفتی آهنگی فلسفی دارد و هم از جهت دینی این پرسش را برای ما مطرح میسازد که آیا اگر مسئولیتی سیاسی به عهده کسی آمد، میتواند مسائل اخلاقی را نادیده بگیرد و فقط به مصالح سیاسی در قالبهای خاص بیاندیشد و برای آنها طراحی و برنامهریزی کند یا در برنامهریزیها و رفتارها باید جهات اخلاقی را هم رعایت کرد و این مسایل تنها یک فضیلت نیست؟ همچنین از لحاظ اجرایی این پرسش مطرح میشود که در جامعه ما که نظام آن جمهوری اسلامی نام گرفته است و در قانون اساسی آن آمده است که فعالیتها میبایست براساس ارزشهای اسلامی انجام بگیرد، آیا میشود مسائل اخلاقی را نادیده گرفت و چه اندازه لازم است به آنها توجه کرد؟ بنابراین هم از لحاظ فلسفی، هم از لحاظ مذهبی و هم از لحاظ اجرایی این بحث اهمیت دارد و اگر بخواهیم پاسخ روشن و رفتار صحیح و پسندیدهای داشته باشیم، باید این سه مرحله را بگذرانیم. این است که ابتدا بحثی مقدماتی در این زمینه مطرح میکنیم تا ارتباط این مسائل و همچنین انواع ارتباطهایی را که میتوان برای آنها تصور کرد، در نظر بگیریم و سپس بحث را به طرف بحثهای دینی و اسلامی سوق میدهیم.
هر رشته از علوم، سلسله کلیاتی به عنوان اصول موضوعه دارد که خارج از حوزه آن علم باید حل و پذیرفته بشود. به این مسایل «مبادی» و «مسائل فلسفی» نیز میگویند. بحثهای امروز چنین موقعیتی نسبت به بحث دارد.
وقتی دو مفهوم را باهم میسنجیم، همچنین وقتی دو لفظ را به لحاظ معنایشان با هم مقایسه میکنیم، میبینیم که یکی از حالات زیر را با هم دارند. یا دو مفهوم متباین هستند؛ یعنی با هم از لحاظ مفهوم هیچ ربطی ندارند. گاهی آن دو مفهوم متداخل هستند؛ یعنی یکی جزئی از مفهوم دیگر را تشکیل میدهد؛ مثلا بدن انسان با خود انسان، یا سر انسان نسبت به کل انسان. در این مفاهیم برای تصور مفهوم کل باید جزء آن را نیز تصور کرد و مفهوم جزء در مفهوم کل نهفته است. همچنین گاهی رابطه جزئی و کلی است؛ مثل رابطه انسان و حیوان بنابر اینکه مفهوم حیوان را جنس انسان بدانیم. این دو مفهوم عام و خاصاند؛ هر انسانی حیوان هم هست، اما هر حیوانی انسان نیست. البته رابطهشان رابطه عام و خاص مطلق است. گاهی نیز دو مفهوم عین هم هستند و ابتدا انسان خیال میکند دو تا مفهومند، ولی در اصل یک مفهوم هستند؛ مثل انسان و بشر که دو لفظ هستند که یک معنا را بیان میکند.
این روابط فقط بین مفاهیم است، اما گاهی رابطه بین مصادیق در نظر گرفته میشود و اگرچه مفاهیم، مفاهیم متباینی هستند، اما از نظر مصداق میتوانند با هم توافق داشته باشند. رابطه بین مصادیق نیز یا یک رابطه کلی است که هر مصداقی برای این مفهوم فرض کنیم، مصداق آن مفهوم نیز هست، یا برعکس، هر مصداقی از مفهوم دیگر مصداقی از این مفهوم هم هست. در این صورت، رابطه عام و خاص مطلق است، اما گاهی عام و خاص من وجه است؛ یعنی چیزهایی داریم که مصداق هر دو مفهوم هستند، بعضی چیزها را هم داریم که مصداق مفهوم اول است و مصداق دیگری نیست کما اینکه بعضی چیزها داریم که مصداق مفهوم دوم است و مصداق اولی نیست.
وقتی میخواهیم مفهوم اخلاق را با مفهوم سیاست بسنجیم میبینیم در آن اختلاف است. زیرا اخلاق و سیاست از مفاهیمی نیست که برای امور عینی وضع شده باشد. این مفاهیم انتزاعی است و عقل مفهوم آنها را میسازد. عقل جهاتی را ملاحظه میکند و مفهومی را میسازد. اما گاهی در اینکه چه نکتههای دقیقی را رعایت کرده و آن مفهوم را ساخته است، اختلاف میشود. کسی میگوید معنایش این است، اما دیگری میگوید نه! یک قید دیگری هم دارد. گاهی در همین قید هم اختلاف میشود که قید توضیحی است یا نیست.
درباره چیستی مفهوم اخلاق و مفهوم سیاست نیز بین مردم، اهل محاوره و همچنین اهل زبانهای مختلف، اختلاف است. وقتی ما در زبان فارسی از اخلاق صحبت میکنیم به ذهنمان میآید که اخلاق رابطه بین دو انسان است. این رابطه گاهی به همراه تندی و خشونت است و گاهی به همراه نرمی و مهربانی. در این صورت وقتی میگوییم اخلاق فلانی خوب است منظورمان این است که در مقام معاشرت با انسانهای دیگر رفتارهایی میکند که آن طرف میپسندد و از آن خوشش میآید، اما اگر انسان با دیگری رفتار تند و خشونتآمیزی داشته باشد و کاری میکند که به ضرر او تمام میشود، میگوییم انسان بداخلاقی است. اما هنگامیکه با این مفهوم در زبان عربی و اصطلاحات قرآنی روبهرو میشویم، میفهمیم مفهوم اخلاق و خلق بیش از این است. انک لعلی خلق عظیم با این معنا میسازد، اما وقتی درباره اخلاق فاضله، اخلاق رذیله و دایره اخلاق بحث میکنیم، میبینیم که با این اصطلاح عرفی تفاوت میکند و دایرهاش وسیعتر میشود.
اصطلاح دیگر، اصطلاحی است که در علم اخلاق به کار میبرند. در این علم میگویند علم اخلاق از ملکات نفسانی سخن میگوید. ملکات نفسانی عادتهای رفتاری است؛ یعنی چیزی نیست که انسان یک بار آن را انجام بدهد. رفتاری است که انسان سالها داشته و به آن عادت کرده است به صورتیکه انسان به طور طبیعی در زمان خودش همان کار را انجام میدهد. برای مثال به کسی که یک بار پولی را به کسی بدهد باسخاوت نمیگوییم. سخاوت ملکه و عادت ثابت برای بخشش است. همچنین به کسیکه یکبار از بخشش خودداری کرده است، بخیل نمیگوییم. بخیل صفت ثابتی است و درباره کسی به کار میرود که در همه جاهایی که باید پول خرج کنند، امساک میکند. اینکه میگویند علم اخلاق از ملکات بحث میکند به این معناست که کار به رفتارهای فوری و آنی ندارد.
در اصطلاح عامتری اخلاق را با مفاهیم ارزشی مساوی میکنند. در این اصطلاح مفاهیم اخلاقی مفاهیمی هستند که از بایدها و نبایدها سخن میگویند. ریشه این مسئله به تقسیمی برمیگردد که درباره معرفتها و علمها از قدیمترین ایام فلسفه مطرح بوده است. آنها حکمت را مجموعه علوم حقیقی میدانستند و آن را به دو بخش نظری و عملی تقسیم میکردند. حکمت نظری مسایلی است که از واقعیات موجود سخن میگوید و گزارهای که از این مفاهیم حکایت میکند معمولا با «است» تمام میشود. ولی برخی از مسایل از این قبیل نیست. میگوییم باید عدالت داشت، نباید ظلم کرد. این گزارهها با «است» بیان نمیشود و باید و نباید در آنهاست. گزارههای نظری در ارتباط با فکر بود؛ اینکه من چگونه واقعیت را درک میکنم، اما این گزارهها مربوط به رفتار است. حکمت نظری به سه بخش الهیات، طبیعیات و ریاضیات تقسیم میشود؛ همانطور که حکمت عملی سه بخش دارد. یک بخش در ارتباط با خود انسان است حتی اگر هیچ کس دیگر را در نظر نگیریم. برای مثال میگوییم انسان نباید پرخوری کند. بخش دیگر درباره ارتباط انسان با خانوادهاش و نزدیکانش است. برای مثال میگوییم پدر باید نسبت به فرزندان چنین کند یا فرزند باید نسبت به پدر احترام بگذارد. همچنین این رابطه وسیعتر میشود و نسبت به همه افراد جامعه مطرح میشود. مثلا میگوییم: به هیچ کس نباید دروغ گفت. به هیچ کس نباید ظلم کرد. بخش دیگر رابطه بین مدیران جامعه با افراد جامعه است؛ اینکه مدیر جامعه باید نسبت به مردم چه کار کند و مردم نسبت به مدیر جامعه چگونه باید رفتار بکنند؟
در این اصطلاح به گزارههایی که در ارتباط با خود فرد است، علم اخلاق میگویند. همچنین به بخش دوم که درباره رابطه انسان با خانواده، همسایهها و بالاخره همه مردم بود تدبیر منزل یا تدبیر مدینه، و آن که به کل جامعه مربوط میشود تدبیر امت، تدبیر کشور یا سیاست میگویند. در این اصطلاح سیاست یعنی باید و نبایدهای مربوط به کل جامعه. بنابراین سیاست بخشی از حکمت عملی میشود که موضوع آن روابط کل جامعه با حاکمان است. بنابراین ما یک اخلاق فردی داریم، یک اخلاق اجتماعی و یک اخلاق عمومی که به آن اخلاق امت یا سیاست نیز میگویند.
برای اساس این تعریف مفهوم اخلاق و مفهوم سیاست، دو مفهوم متباین هستند که یک جنس کلی دارند. مثل انسان و شتر که هر دو حیوان هستند، اما انسان یک ماهیت و شتر ماهیتی دیگر است. اخلاق و سیاست نیز هر دو رفتار عملی هستند، اما اخلاق ناظر به رفتار علمی افراد نسبت به همدیگر است و سیاست ناظر به رفتار مدیر جامعه نسبت به جامعه و بالعکس. بنابراین این دو، دو مفهوم متبایناند ولی چون وجه عامی دارند، میتوان هر دو را دو «نوع» از یک جنس نامید.
نتیجه اینکه اگر بخواهیم بحث معقول و مفیدی در این زمینه داشته باشیم باید تعریف خود از اخلاق را مشخص کنیم. این تعریف هم از آسمان نازل نمیشود و باید نسبت به منظور خودمان از این مفهوم توافق کنیم. بله اگر خواستیم این موضوع را از دیدگاه قرآن یا روایات بحث کنیم باید بگوییم که در این منابع اخلاق به چه معناست.
درباره سیاست نیز همین مسئله مطرح است. سیاست مفهومی عرفی دارد که تقریبا با نوعی شیطنت آمیخته است. طبق این معنا سیاستمداران کسانی هستند که برای رسیدن به هدف خود فریبکاری میکنند و به کارهای مخفیانه میپردازند، اما اصطلاحا سیاست کلمهای عربی به معنای تدبیر امور است و مفهوم آن به مدیریت بسیار نزدیک است. بر اساس این معنا سیاست نیز به سیاست خوب و بد تقسیم میشود. اگر سیاست صحیح و برای رسیدن به هدف مورد نظر مفید بود، سیاستی مطلوب میشود، اما اگر با اهداف مورد نظر نمیخواند، سیاست بدی است. همانطور که گفتیم سیاست در اصل به معنای مدیریت یک گروه، جامعه، شهر یا کشور است. این معنا در تعبیرات دینی نیز وجود دارد. برای مثال ما در زیارت جامعه ائمه اطهار را «ساسة العباد» میخوانیم. «ساسة» جمع «سائس» از ماده «سیس» بهمعنای مدیران جامعه است. ساسة العباد یعنی سیاستمداران، سیاستگران یا سیاستورزان جامعه. همانطور که میبینید سیاست نیز مفهومی انتزاعی است و ذهن انسان آن را میسازد. سیاست مفهومی عینی نیست که انسان بتواند آن را نشان بدهد و بگوید رنگ، شکل یا وزنش چگونه است. باید بگوییم سیاست هنگامی است که کسی بر مسندی مینشیند و دستوری میدهد و دیگری عمل میکند یا هنگامی است که کسی تدبیری میکند، نقشهای میکشد و طرحی میدهد و دیگران عمل میکنند. این نکتهها را باید در نظر بگیریم تا این مفهوم انتزاع شود. به هر حال این مفاهیم به تعریف نیاز دارد و تعریف آنها هم با لغت به دست نمیآید. باید آن مجموعهای که در این باره با هم صحبت میکنند، نسبت به معنای مورد نظر خود با هم توافق کنند.
اکنون این سوال را مطرح کنیم که از نظر اسلام، اخلاق با سیاست چه نسبتی دارد؟ از نظر اسلام آیا سیاست خوب است یا بد؟ نسبت به آن چه باید کرد و چه نباید کرد؟ روشن است که پاسخ به این سؤالات تنها با تمرکز در مفهوم حاصل نمیشود. سیاست یعنی تدبیر کردن، اما اینکه آیا ورود در آن جایز است یا نیست، و آیا هرگونه تدبیری خوب است یا تدبیر بد نیز وجود دارد، از معنای سیاست حاصل نمیشود. خوب و بد در اینجا همان خوب و بد اخلاقی است. در اخلاقیات خوب و بد کارها به این معناست که این کار را باید انجام داد یا نباید انجام داد. حال این سؤال مطرح میشود که وقتی میگوییم یک سیاستمدار باید چنین کند، این همان باید اخلاقی است یا باید دیگری است؟ ملاحظه میفرمایید که این بحثها بسیار ریشهدار میشود و شعبههای مختلف پیدا میکند که حل همه آنها نیازمند آن است که انسان مدتها فکرش را مشغول کند، اطرافش را بسنجد، مسائلش را به ترتیب منطقی حل کند تا بتواند بحثی منطقی و سنجیده ارائه بدهد. از آنجا که ما چنین فرصتی نداریم ناچاریم به اصول موضوعهای اکتفا کنیم؛ یعنی با هم قرارداد میکنیم که منظور ما از اخلاق و سیاست در بیان ارتباط آنها چه چیزی است. اجمالا بهتر است که ما در بحثمان اخلاق را به آن معنای ارسطویی که همان ملکات بود، منحصر نکنیم. زیرا در اینجا صحبت از ملکات نیست، بحث درباره این است که یک سیاستمدار چگونه باید رفتار کند. این است که در اینجا اخلاق را به معنای رفتارهای ارزشی میگیریم. بر اساس این تعریف درباره کارهایی که خوب است میگوییم رفتار اخلاقی است و درباره کارهایی که خوب نیست میگوییم غیر اخلاقی است. اگرچه بر اساس یک معنا خود اخلاق به خوب و بد تقسیم میشد، اما طبق این اصطلاح میگوییم رفتار یا اخلاقی و یا غیر اخلاقی است؛ البته منظور ملکات نیست. منظور رفتارهایی است که متصف به حسن و قبح میشود. به عبارت دیگر ارزشی است و جای این دارد که کسی آن را ستایش یا نکوهش کند. منظور ما از اخلاق آن چیزهایی هست که در این حوزه قرار میگیرد.
اکنون هنگام پاسخگویی به سؤالی است که درباره رابطه اخلاق با سیاست از نظر اسلام مطرح کردیم. حال که اخلاق و سیاست را با هم سنجیدیم و گفتیم چه رابطهای دارند، میپرسیم اسلام چه رابطهای با این دو دارد؟ آیا ارتباط اسلام با سیاست به معنای ارتباط اخلاق با سیاست است یا مسئله به گونه دیگری است؟ همانگونه که ملاحظه میفرمایید مفهوم اسلام، مفهوم اخلاق و مفهوم سیاست، چند مفهوم متباین هستند اما از نظر مصادیق میتوانند بر هم منطبق بشوند. اجمالا اسلام مجموعهای از عقاید و رفتارهاست که بخشی آنها مسائل نظری و اعتقادی است؛ اینکه خدا هست یا نیست، پیغمبر هست یا نیست از مسائل نظری است. اما به دنبال این مسائل نظری مسائل، عملی نیز مطرح میشود. میگوییم حال که خدا هست پس باید خدا را عبادت کرد، باید به سخنان او گوش کرد، باید احکامش را عمل کرد. معمولا دین را دارای سه بخش عقاید، اخلاق و احکام میدانند، ولی از آنجا که ما اخلاق را به معنای عامتری گرفتیم که شامل احکام نیز میشود، دین به دو بخش نظری و عملی تقسیم میشود. اعتقادات همان بخش نظری است و رفتارهای ارزشی بخش عملی دین است. حال بر اساس این تعریف از اسلام، رابطه اسلام با اخلاق و سیاست چه میشود؟ ما معتقدیم که رفتارهایی که اسلام توصیه میکند، هر سه بخش اخلاق، یعنی اخلاق فردی، خانوادگی و اجتماعی، و سیاست را دربر میگیرد. انسان صبح که بلند شود باید نماز بخواند ولو هیچ انسان دیگری روی زمین نباشد. بعد باید به پدر و مادرش احترام بگذارد، بچهها را نوازش کند، این رفتاری است که با دیگران دارد، این رفتار ارزشی است اما در یک محیط محدود. تا میرسد به رفتارهایی که انسان باید با امام یا پیغمبری که حاکم بر جامعه هستند داشته باشد یا رفتاری که آنها متقابلا باید داشته باشند. بنابراین رابطه اسلام با هر یک از اخلاق و سیاست، رابطه عام و خاص موردی است؛ از لحاظ مفهوم متباین هستند ولی از لحاظ مصداق، دین هم شامل مسائل نظری و اعتقادی میشود، هم شامل مسائل عملی، هم مسائل فردی، هم خانوادگی و اجتماعی، و هم سیاسی. بنابراین جا دارد که اخلاق و سیاست را از نظر اسلام تعریف کنیم و درباره رابطه این دو با هم از دیدگاه اسلام بحث کنیم. آیا این رابطه همان رابطهای است که دیگران میگویند و یا اسلام رابطه خاصی را تعریف میکند؟
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/11، مطابق با ششم ماه مبارک رمضان1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(2)
موضوع بحث ما رابطه اخلاق با سیاست بود. در جلسه گذشته گفتیم در این مسئله نه تنها بین افراد عادی، ابهامها یا اختلافسلیقههایی وجود دارد، بلکه صاحبنظران و متخصصان نیز در اینباره اختلافنظرهای ریشهای با یکدیگر دارند، و برای اینکه فرق نظریه اسلام با نظریههای دیگر را بررسی کنیم، باید یک نگاه اجمالی به آن نظرها و آرا داشته باشیم.
مهمترین نظریاتی که در این زمینه ابراز شده، در سه گروه قابل دستهبندی است؛ یک گروه میگویند: اصولا اخلاق و سیاست، هم از نظر مفهوم و هم از نظر مورد، تباین دارند و اخلاق در حوزه خاصی از زندگی انسان مطرح میشود که ربطی به سیاست ندارد و سیاست در حوزه دیگری مطرح میشود که آنجا جای اخلاق نیست. این گروه به این وسیله خواستهاند خودشان را از تزاحمی که بین رفتارها در زمینه اخلاق و ِاعمال سیاست، حاکمیت و تدبیر امور جامعه میشود، راحت کنند. گفتهاند: موضوع سیاست، مسائلی است که با حاکمیت ارتباط دارد ولی اخلاق مربوط به مسائل شخصی و فردی است.
این گروه برای اثبات این ادعا چنین میگویند: همه ما هم در خودمان این مسئله را مییابیم و هم آثارش را در همه انسانهای دیگر میبینیم که در وجود ما دو نوع گرایش است. از یک سو عواطفی انسانی داریم؛ مثلا وقتی میبینیم کسی محروم، مریض یا بیمار است یا به او ظلم شده، ناراحت میشویم و دلمان میخواهد به او کمک کنیم. این گرایش در درون همه انسانها وجود دارد؛ اگرچه شدت و ضعف دارد ولی نمیتوان انسانی فطری یافت که نسبت به دیگران بیتفاوت باشد. این یک دسته از گرایشهای باطنی ماست که ما را به رفتارهای خاصی وادار میکند؛ اما دسته دیگری از گرایشهای درونی نیز در وجود ماست که باز همه ما کمابیش آنها را درک میکنیم و آن خودخواهی، برتریطلبی و چیزهایی از این قبیل است.حتی بچهها از همان اوائل بچگیشان هر کدام میخواهند به دیگری زور بگویند و اگر غذا به اندازه یک نفر باشد و اینها دو نفر باشند، دعوایشان میشود و هرکدام میگویند من باید آن را بخورم. وقتی بزرگتر میشوند اینگرایشها به مسائل اجتماعی میرسد که منازعات شدیدی بر سر منافع فردی پیدا میشود و گاهی به کشتوکشتار و جنگها میکشد. نمونه بارز این گرایش ادعای فرعون است که میگفت: انا ربکم الاعلی؛ من از همه برترم و همه باید مطیع من باشند. دیگران درست است که این سخن را بر زبان نمیآورند ولی در درونشان چنین گرایشهایی هست. بنابراین در باطن هر فرد دو نوع گرایش است؛ گرایش خودخواهی، خود محوری و برتریجویی، و گرایش دیگرخواهی. اصل اخلاق دیگرخواهی است و هر قدر این حس در انسان قویتر باشد، میگویند اخلاقیتر است تا به ایثار میرسد که برای دیگران از نیازهای خودش هم صرفنظر میکند. این اوج اخلاق است؛ خودش گرسنه میماند تا دیگری سیر شود، بلکه خودش را به کشتن میدهد تا دیگری سالم بماند. اما کسان دیگری هم هستند که همیشه به فکر خودشاناند و ابایی ندارند که برای رسیدن به منافعشان صدها نفر کشته شوند. چنین کسانی اگر در ظاهر هم چیزی درباره اخلاق و این مسایل بگویند، برای فریبکاری و گول زدن دیگران است.از آنجا که این گرایش به جایی میرسد که به انسانهای دیگر ضربه میزند، قابل تحمل نیست و باید کسان دیگری دخالت کنند و جلوی این خودخواهیهای افراطی را بگیرند، و برای اینکه کمابیش همه مردم بتوانند از زندگی خوبی بهرهمند شوند، مقرراتی را وضع و اجرا کنند؛ این میشود سیاست. سیاست یعنی مدیریت جامعه.
این رویکرد نتیجه میگیرد که بنابراین ما دو حوزه فعالیت در بین انسانها داریم؛ یکی حوزه اخلاق است و یکی حوزه سیاست. این دو ربطی هم به ندارد. در اخلاق باید همیشه فکر این باشیم که یه دیگران خدمت کنیم، ولی در سیاست باید به فکر این باشیم که جامعه را مدیریت کنیم و جلوی ظلمها و فسادها و برتریجوییهای افراطی را بگیریم. بالاترین دلیل برای حکومت تأمین امنیت است. باید در مقابل دزدها، غارتگران و خیانتکاران، امنیت را تأمین کرد و همیشه چنین خیانتها و تجاوزهایی در جامعه وجود دارد. باید کسانی باشند که جلوی اینها را بگیرند و این میشود سیاست. در مقابل کسانی که هجوم آوردهاند و میخواهند اموال دیگران را غارت کنند، نفوسشان را از بین ببرند، و بیگناهان را بکشند، نمیتوان ایستاد و نصیحت کرد، بلکه باید رفتاری متناسب با آنها داشت و با همان زبانی با آنها صحبت کرد که میفهمند. آنها زبان زور را میفهمند. باید انسان در مقابل آنها قدرت داشته باشد تا بتواند جلوی فساد آنها را بگیرد. قوام سیاست به قدرت است. اصلا حقیقت سیاست کسب قدرت است و سیاست بیقدرت معنی ندارد. کسی که میخواهد حاکمیت جامعه را برعهده داشته باشد، باید قدرت داشته باشد و قدرت از راه اخلاق، نصحیت و دیگرخواهی پیدا نمیشود.
از اینجا به این نکته میرسند که کسب قدرت راههای خاصی دارد، یا بدنی است، یا علمی و تکنولوژیک است و یا قدرتهایی است که از راه فریبکاری و مکر و حیله پیدا میشود. مجموعه این سه قدرت زمینه را فراهم میکند که کسانی بتوانند جامعه را مدیریت کنند. بنابراین حوزه سیاست جای دستورات اخلاقی نیست. این جا باید گفت: برو قدرت پیدا کن! اما قدرت بدنی کافی نیست. باید قدرت علمی و صنعتی پیدا کرد و سلاحهای مختلف اختراع کرد و ساخت. بعد هم در مقابل کسانی که میخواهند نقشههایی علیه دیگران بکشند، باید نقشه کشید و فریبشان داد. این بهترین راه است زیرا کمک میکند که افراد کمتری کشته شوند. اینها با اخلاق نمیسازد و بنابراین بین اخلاق و سیاست رابطهای وجود ندارد. اصلا این دو با هم اشتراک ندارند تا بگوییم چه رابطهای بین آنهاست. بله ممکن است کسی که در مسند قدرت قرار گرفته است در زندگی شخصیاش صفات خوبی داشته باشد و دیگرخواه باشد، به دیگران کمک کند، از مال شخصیاش به آنها بدهد و با زیردستان مهربانی کند، اما اینها مسائل حوزه سیاست نیست. حوزه سیاست جای اعمال قدرت است و دیگر جای اخلاق نیست. اخلاق دیگرخواهی است، اما سیاست محدود کردن دیگران است.
این استدلال صاحبنظرانی است که مدعی جدایی اخلاق از سیاست هستند. معروفترین آنهاآقای ماکیاولی فیلسوف معروف ایتالیایی است. این جمله که «هدف وسیله را توجیه میکند» از کلمات قصار ایشان است که میگوید: حاکم باید از هر وسیلهای استفاده کند. او باید جامعه را آرام کند و جلوی دزدها را بگیرد حتی اگر آنها را دار بزند یا بسوزاند. وظیفهای که حاکم به عهده گرفته است تأمین امنیت جامعه و مدیریت جامعه است. این هدف همه رفتارهایش را توجیه میکند، ولی اگر بخواهد مسائل اخلاقی را رعایت بکند نمیتواند جلوی ظلمها، ناامنیها و فسادها را بگیرد. باید دستش باز باشد و برای جلوگیری از آنها هر کاری صلاح دانست بکند. البته از این نوع افکار در بسیاری از افراد یافت میشود و حتی در همین کشور هم نمونههایی از آنرا میتوانید پیدا کنید. امروز نمونه روشن این نظر که در عالم کمنظیر است منطق آمریکاییهاست. میگویند ما اهدافی داریم که باید به آنها برسیم. هدف ما تشکیل جامعه واحد مدنی است و همه عالم باید یک جامعه بشوند و همین طوری که ما میگوییم زندگی کنند؛ البته این روپوشی برای قضیه است. اصل قضیه این است که همه قدرتها در چنگ ما جمع شوند و ما بتوانیم بر همه تسلط داشته باشیم. از اینرو هرجا کسی با آنها مخالف باشد تروریست میشود.
فرمایش امام نسبت به کارتر را ببینید! کارتر گفته بود ایرانیها تروریست هستند. امام خطاب به کارتر میفرمود: آقای کارتر آدم باید حرف حسابی بزند! ما تروریست هستیم؟! 35میلیون انسان میخواهند آزاد زندگی بکنند و جلوی ظلم و بیعدالتیهای شما را بگیرند، حال این 35میلیون تروریستاند؟! ما میخواهیم حقوق خودمان را بگیریم. شما بیایید تروریست را معنی کنید! سپس امام جملهای میگویند که بسیار زیباست. میفرماید: آقای کارتر! قضاوتتان در امور سیاسی هم همین طور است؟ تشخیصهایتان همه همین طور است؟ شما یک ملت 35میلیونی راتروریست میدانید، این قضاوت را شما می کنید، سایر قضاوتهایتان نیز همین طور است؟ به هر حال این منطقی است که آنها برای خودشان دارند. تحلیل روانشناختی آن هم این است که همیشه کسانی هستند که خودخواهی و خودمحوری بر روحشان غالب است و در مقابل، عوامل عاطفی و احساسی رنگ میبازد. آنجا فقط خود و قدرت خودشان را میبینند ولو میلیون انسانها کشته بشوند و یا از گرسنگی و فقر بمیرند. میگویند من قدرت داشته باشم، هر اتفاقی که میخواهد بیافتد. البته «من» در اینجا کمی دایرهاش وسیع میشود؛ از من فردی به خانواده سرایت میکند، از خانواده به همفکرها، همحزبیها و همشهریها، تا میرسد به ملت آمریکا. البته منظورشان همه ملت آمریکا هم نیست. میگویند ما که مدیر مملکت هستیم باید بر همه عالم مسلط شویم؛ این خواسته به هر قیمتی که شده باید محقق شود؛ هدف وسیله را توجیه میکند.
براساس این نظر، فراهم کردن اسباب قدرت و اعمال قدرت با اخلاق نمیسازد. یا باید از حکومت و سیاست صرف نظر کنید و مردم در جنگلها زندگی کنند که روشن است در این صورت دیگر سیاست لازم نیست و قدرت هم نمیخواهد. آنجا فقط زور فردی لازم است. جالب است که در کلمات همین آقای ماکیاولی آمده است که حاکمی که میخواهد قدرت را کسب کند و اهداف جامعه را تأمین کند، نمیتواند تنها مثل شیر باشد بلکه باید مثل روباه هم باشد! برای حکومت باید غیر از کسب قدرت بدنی و صنعتی حیلههای دیگران را نیز یاد بگیرد و بتواند از این جهت برتر از آنها شود تا بتواند در مواقع حاد از آن حیلهها استفاده کند؛ یعنی حاکم در جامعه هم باید صفت شیر را داشته باشد و هم صفت روباه. باید روباه هم باشد و به موقع خودش بهگونهای سخن بگوید که مردم را فریب بدهد. این سادهترین راهی است که میتواند برای رسیدن به اهدافش از آن استفاده کند. این یک گرایش است که طرفدارانی دارد و فیلسوفانی درباره آن کتاب نوشتهاند و کتابهایشان به زبانهای مختلف ترجمه شده است.
در پاسخ به این نظر باید گفت: ما هم قبول داریم که گاهی در جامعه باید در مقابل ظالمانی که به حقوق دیگران تجاوز میکنند، به هیچ چیز قانع نیستند و تحت تعلیم و تربیت نیز واقع نمیشوند، از زور استفاده کرد، اما استفاده از زور نیز باید قانون داشته باشد. رسیدن به هدف توجیهکننده هر وسیلهای نیست بلکه وسیله باید متناسب با هدف باشد. البته این بحث عمیقی است که در گذشته آن را بحث کردهایم و کتاب آن هم با عنوان فلسفه اخلاق چاپ شده است.
گرایش دوم منطقیتر از گرایش اول است.این گرایش خطاب به طرفداران گرایش بالا میگوید: شما اخلاق را در روابط فردی یا روابط بین فردی منحصر کرده و خواستهاید حوزه حکومت و سیاست را از اخلاق خارج کنید. این کار لزومی ندارد؛ اخلاق عبارت است از نشان دادن مجموعه رفتارهایی که انسان را به هدف مطلوب میرساند. به عبارت دیگر اخلاق یعنی معرفی رفتارهای منظمی که با هم ارتباط دارد و انسان را به یک هدف مطلوب میرساند. این مسئله در سیاست و مدیریت جامعه نیز مطرح است و در اینها نیز نیاز است که یک سلسله رفتارهایی برای مسئولان تعریف شود تا با انجام آنها اهداف جامعه که همان نظم، آرامش و امنیت و... است، تأمین گردد. بنابراین طرفداران این گرایش نمیگویند که در امور سیاسی و مدیریت جامعه جای اخلاق نیست، بلکه میگویند: سیستمهای اخلاقی دوگونهاند؛ یک سیستم اخلاقی برای مسائل فردی و گروهی است که مربوط به داخل جامعه و افراد عادی است، و یک سیستم اخلاقی نیز به نام سیاست وجود دارد که آن هم اصول و مبانی خاص خود را دارد. ما باید یک نظام سیاسی بر طبق اصول عقلانی و برای رسیدن به هدف مطلوب داشته باشیم. این سیستم اخلاقی با اخلاق فردی تفاوت دارد و البته با آن تضادی هم ندارد؛ زیرا حوزه مسایل فردی با مسایل اجتماعی متفاوت است.
در ظاهر چنین به نظر میرسد که این گرایش همان گرایش اول است، و فقط یک نوع اختلاف لفظی با آن دارد. چه بگوییم دو حوزه است یکی اخلاق فردی و یکی اخلاق اجتماعی، یا بگوییم اصلا حوزه اخلاق غیر از حوزه سیاست است؛ تفاوت ندارد. ولی این درست نیست. همانگونه که گفتیم، اشکال اصلی به گرایش اول این بود که بالاخره باید در امور سیاسی نیز قواعد معقول و حسابشدهای داشته باشیم و از هر وسیلهای نمیشود برای رسیدن به هدف استفاده کرد. باید وسیله محدود و متناسب با آن هدف باشد. این سخن بدان معناست که میشود سیستمی اخلاقی مربوط به این حوزه تعریف کرد که دارای قواعد و مقرراتی باشد که باید آنها را رعایت کرد. به هر حال این هم یک نظر است که البته معتدلتر و قابل قبولتر از گرایش اول است.
همانگونه که میبینید هر دو گرایش، در تعریف مفهوم اخلاق و مفهوم سیاست ابهام دارند.گروه اول اخلاق را به معنای دیگرخواهی گرفته بود. این معنا شامل ارزشهایی نمیشود که در حیطه ارتباط انسان با خدا مطرح است. این یکی از نواقص آن تعریف است. بالاخره این سؤال مطرح است که اخلاق را چگونه معنا میکنید که حوزهاش با حوزه سیاست انفکاک پیدا کند و شامل مسائل مربوط به حاکمیت و مدیریت امور جامعه نشود. روشن است کسانیکه میگویند حوزه اخلاق از حوزه سیاست جداست، اخلاق را طوری تعریف کنند که شامل این مسایل نشود و اگر اخلاق را _آنگونه که ما تعریف میکنیم _شامل هر نوع رفتار ارزشی بدانیم طبعا حوزه سیاست را نیز دربرمیگیرد.
نکته دیگر اینکه ما هر مکتب اخلاقی را بپذیریم، مواردی پیش میآید که در آن چند ارزش اخلاقی با هم تزاحم پیدا میکنند، و به اصطلاح، از مواردی است که عام و خاص من وجه با هم در مورد آن اشتراک پیدا میکند.
گرایش دیگر میگوید: اخلاق معنای خودش را دارد، سیاست هم معنای خودش را. بعضی چیزها تحت مفهوم اخلاق قرار میگیرد که تحت سیاست نیست. مثلا مسائل اخلاق فردی یا مسایل مربوط به ارتباط انسان با خدا، از نقطههای افتراق اخلاق از سیاست است. همچنین در بعضی از مسایل، سیاست معنا دارد ولی اخلاق در آنجا معنا ندارد. مورد افتراق سیاست، مسائل مدیریتی است که تحت عناوین اخلاقی قرار نمیگیرد و شامل قراردادها، توافقها و امثال آنها میشود. اما برخی از مسایل وجود دارد که اخلاق و سیاست هر دو در آنها صدق میکنند، مثل کاری که نظر سیاسی مدیر جامعه را تأمین میکند ولی با ارزشهای اخلاقی نمیسازد. فرض کنید کسی میگوید به خاطر مصلحت جامعه اسلامی من باید رئیسجمهور بشوم و اگر نشوم مصالح اسلام تأمین نمیشود. خب برای اینکه من رئیسجمهور بشوم باید در انتخابات شرکت کنم و رأی اکثریت را بیاورم و میدانم که رأی اکثریت را ندارم. بنابراین به رفتارهای غیراخلاقی متوسل میشود تا به هر حال رأی اکثریت را به دست بیاورد؛ از تهدید و تطمیع مسئولان گرفته تا خرید رأی یا عوض کردن آنها. خب در اینجا رفتاری صورت گرفته است که هم مصداق کار سیاسی است و هم مورد قضاوت اخلاقی. اخلاق میگوید این کارها را نکن! سیاست میگوید این کار را بکن! این جا باید چه کار کرد؟ بنابراین ممکن است بین اخلاق و سیاست مواردی پیدا شود که با هم تصادق پیدا کنند و جای اعمال روشهای اخلاقی و روشهای سیاسی هم وجود داشته باشد. در اینجا سوال میشود که کدام مقدم است؛ آیا مصالح اخلاقی مقدم است یا مصالح سیاسی؟ گرایش سوم میگوید: همه جا مصالح سیاسی مقدم است. اصل با سیاست است. اهمیت مصالح سیاسی بسیار بیشتر از مصالح اخلاقی است. نفع مصالح اخلاقی نفع محدودی است و عاید عدهای محدود میشود، ولی در مسائل سیاسی سر و کار با دستگاه حاکمه و یک ملت چند میلیونی است و اگر مصالح سیاسی رعایت نشود کل ملت ضرر میبینند.
همانطور که ملاحظه میفرمایید در هر یک از این گرایشات عنصر مثبتی پیدا میشود. حال با توجه به این سه نوع گرایش باید ببینیم اسلام در زمینه رابطه اخلاق با سیاست چه میگوید. انشاءالله در جلسه آینده درباره نظریه اسلام در این زمینه بحث خواهیم کرد.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/12، مطابق با هفتم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(3)
موضوعی که در جلسات اخیر برای بحث در نظر گرفتیم، رابطه اخلاق و سیاست بود. اشاره کردیم که به دلایل مختلفی این بحث برای جامعه ما ضرورت دارد و ابهامهایی در آن است که گاهی موجب سوءتفاهمها، برداشتهای نادرست یا تضادهایی در رفتار میشود که ناخودآگاه ضرر آن به جامعه اسلامی میخورد. در جلسه گذشته اشاره کردیم که در محافل علمی و آکادمیک دنیا تلاشهایی برای تبیین این رابطه شده است و سه گرایش مهم را نقل کردیم و به نقد آنها هم اشارهای داشتیم و گفتیم آنچه برای ما مهم است، شناخت دیدگاه اسلام در این رابطه است. در جامعه ما کسانی پیدا میشوند که اهل زهد و تقوا هستند، ولی میلی به پرداختن به مسایل سیاسی ندارند و آن را کاری لغو، دنیامدارانه و دنیاگرایانه میدانند. کسان دیگری هم هستند که به عکس این معتقدند؛ و بالاخره در رفتارهای شخصی نیز مواردی پیش میآید که درباره درست یا نادرست بودن آن رفتار، دیدگاههای مختلفی ابراز میشود که وجه صحت آنها درست روشن نیست. این است که لازم است مقداری به مسئله دیدگاه اسلام نسبت به ارتباط اخلاق و سیاست بپردازیم.
ابتدا باید ببینیم نظر اسلام درباره اخلاق چیست. برداشتی عامیانه اخلاق را مقولهای تفننی میداند که جزو مستحبات و فضلیتهاست و ضرورتی ندارد دربارهاش بحث شود. طبق این برداشت، نفی یا اثبات مسایل اخلاقی خیلی مهم نیست، و عمده این است که انسان واجباتش را انجام دهد و گناهان را ترک کند. روشن است که این برداشت، معنای صحیحی از اخلاق نیست. منظور از اخلاق که امروز در محاورات عرفی و علمی دنیا مطرح میشود، نظامی رفتاری است که به خوبی و بدی، زشتی و زیبایی و باید و نباید متصف میشود و در خودش این مفاهیم را دارد، و گاهی ممکن است ضرورت داشته و شرعا واجب باشد، اگرچه نامش مسایل اخلاقی است.
برای درک دیدگاه اسلام در زمینه اخلاق، ابتدا میبایست تعریفی از اخلاق ارائه دهیم که با مخاطبان زبان مشترک داشته باشیم، وگرنه اگر درباره اخلاق به یک معنا سخن بگوییم و مخاطب ما معنای دیگری از اخلاق را بفهمد یا با اصطلاح دیگری از آن آشنا باشد، بحث به جایی نمیرسد. مراد ما از اخلاقیات در اینجا رفتارهای ارزشی است؛ اعم از اینکه صفات نفسانی و ملکات راسخه باشد، یا رفتاری که متصف به حسن و قبح و باید و نباید میشود.
نکتهای که باید از ابتدا به آن توجه داشته باشیم این است که رفتارهایی که عقلا در محاورات عرفی آنها را به صفات حسن و قبح متصف میکنند، دو حیثیت دارد؛ گاهی خود کار صرفنظر از انتساب آن به فاعل در نظر گرفته میشود، و گاهی میخواهیم ارزش کار را برای فاعل اثبات کنیم و بگوییم این شخص کار خوب یا بدی کرده است. فرض بفرمایید کسی از من درباره اینکه فلانی کجاست، سؤال میکند و من هم میدانم که در کجا زندگی میکند و چه خصوصیاتی دارد، ولی میدانم که این شخص در تعقیب اوست و میخواهد او را اذیت کند. روشن است که اگر جای او را به این فرد بگویم، راست گفتهام و از لحاظ فعل راست گفتن خوب است، اما این پرسش مطرح میشود که من از گفتن این پاسخ چه نیتی داشتهام؟ آیا میخواستم او را گیر بیندازند و مورد ظلم قرار بدهند یا نیت دیگری داشتهام؟ قضاوت درباره این فعل یک وقت درباره این کاری است که من انجام دادهام و یک وقت درباره خود فعل است، صرفنظر از انتساب آن به فاعل.
در اینجا اصطلاح حسن فعلی و حسن فاعلی مطرح میشود. از قدیمالایام اکثر فیلسوفان و متخصصانی که درباره اخلاق بحث کردهاند، توجهی به نیت فاعل نداشته و فقط درباره خود فعل صحبت میکردند. در اروپا تحت تاثیر تعالیم دینی مسیحیت، جهشی در افکار فیلسوفان پیدا شد و کسانی معتقد شدند که ارزش کار را بدون نیت فاعل نمیشود ثابت کرد و باید ببینیم فاعل فعل را به چه نیتی انجام داده است. گاهی هم میگفتند اصلا اصل ارزش برای نیت است و کار از این جهت که مظهر نیت است و به تحقق نیت کمک میکند، ارزش دارد. به هر حال بحث تأثیر نیت در عصرهای اخیر در مغربزمین مطرح شده است، ولی این مسئله از قدیم در ادیان بهخصوص اسلام مطرح بوده است. ما در اسلام وقتی درباره ارزش کاری قضاوت میکنیم تنها حسن فعلی را در نظر نمیگیریم، بلکه باید به حسن فاعلی نیز توجه داشته باشیم.
حال این پرسش مطرح میشود که خوبی کار به چیست؟ چگونه یک کار فی حد نفسه خوب یا بد میشود؟ در این زمینه نیز فیلسوفان نظرهای مختلفی دارند. ما معتقدیم که ارزش کار فی حد نفسه در ارتباط با نتیجهاش سنجیده میشود. به بیان فلسفی، کار مجموعه حرکاتی است برای اینکه انسان به مقصدی برسد؛ انسان سخن میگوید که مثلا مطلبی را برای کسی اثبات کند، یا اشکالی را دفع کند. کار بهخودیخود، از آن جهت که حرکت است، مقدمه است و خودبهخود اصالت ندارد و ارزش آن تابع ارزش هدف است. بنابراین کاری خوب است که برای همه کسانیکه با آن ارتباط پیدا میکنند، خوب و نافع باشد. برعکس اگر انسان کاری کند که کسانی که با او ارتباط پیدا میکنند، ضرر کنند، میگویند کار بدی کرده است. براین اساس ما باید کار را با نتیجهاش بسنجیم تا ببینیم انجام آن خوب است یا خوب نیست. باید ببینیم منافعی بر آن مترتب میشود یا نمیشود، و فرضا اگر کاری برای بعضی فایده داشت و برای بعضی ضرر داشت، خوبی و بدیاش نسبی میشود.
نتیجه اینکه کار باید فیحدنفسه خودش خوب باشد، همچنین نیت صالح نیز به آن تعلق بگیرد تا ارزش اخلاقی پیدا کند. صرف اینکه انسان کاری را برای رسیدن به منفعتی که برای او دارد، انجام دهد، برایش ارزش اخلاقی نمیآفریند؛ زیرا ممکن است برای خودنمایی یا ریاکاری بوده است.
نکته دیگر اینکه هدفی که برای کار در نظر گرفته میشود، ممکن است به حسب اشخاص تفاوت کند. فرد روزهداری را فرض کنید که هنگام افطار گرسنه بوده و غذا خورده تا سیر شود. روشن است که کار خوبی کرده است و به نسبت خود نیت خوبی هم داشته است. اما این خوب بودن فقط به همین اندازه بوده که شکم او را پر کرده و او را از رنج گرسنگی نجات داده است. نتیجه دیگری بر این عمل مترتب نمیشود. اما ممکن است افرادی درباره این موضوع به مراتب بالاتری از اهداف توجه داشته باشند. برای مثال در بین متدینین کسانی میگویند افطار مستحب است و اصلا هنگام افطار به وسیله خرما، آب یا چیز دیگری افطار میکنند تا به این دستور شرعی عمل کرده باشند. این قصد خیلی مهمتر از سیر شدن شکم است. بنابراین اهدافی که انسان برای کارها در نظر میگیرد مراتب بسیار متفاوتی دارد. بعضیها هستند که اصلا فکر خودشان نیستند و همیشه به فکر خدمت به مردم هستند. این افراد وقتی کاری میکنند، میخواهند در این مسیر باشد که نفعش به دیگران برسد. اگر نفعی هم برای خودشان داشته باشد، طفیلی است و در اصل هدفشان خدمت به دیگران است و از آن بیشتر لذت میبرند. برخی نه تنها از خدمت به دیگران بلکه از اینکه خدا و پیغمبر نیز از آنها راضی هستند، لذت میبرند. برخی خوفا من العقاب خداوند را عبادت میکنند، برخی طمعا فی الجنه. اما برخی شکراً لله و حباً لله عبادت میکنند.
روشن است که تفاوت در نیتها در ارزش کار بسیار اثر میگذارد و ممکن است انجام یک کار با یک حجم خاص، با یک نیت نمره یک، با نیتی دیگر نمره ده و با نیتی دیگر نمره صد بگیرد. این تفاوت ادامه پیدا میکند و به جایی میرسد که دیگر نمیتوان ارزش آن را تعیین کرد. ارزش کار اولیای خدا که خودشان را فراموش کرده و فقط همه چیز را برای خدا انجام میدهند، از حساب بیرون است؛ چون کار برای کسی است که از همه جهت بینهایت است و آنجا تعیین حد و حدود برای ارزش، بسیار مشکل است.
گفتیم ارزش کار را با نتیجهاش میسنجیم. مثلا میگوییم غذا بخورم که بدنم انرژی بگیرد. یا اگر دارو بخورم بهبود و سلامتی پیدا میکنم، یا میگوییم این کار را میکنم برای اینکه کارهای دیگر را بهتر انجام دهم، قوت پیدا کنم یا به دیگران بیشتر کمک کنم و... . این پرسش برای متدینان و معتقدان به آخرت مطرح میشود که چه کار باید بکنیم که برای آخرتمان یعنی زندگی بینهایتمان مفید باشد؟ اگر ما اعتقاد یقینی به دین و آخرت داشته باشیم و بدانیم هر کار اختیاری حتی یک توجه قلبی، گفتن یک کلمه، حتی یک نفس کشیدن میتواند در زندگی ابدی ما مؤثر باشد، به این نتیجه میرسیم که برای اینکه بدانیم کاری واقعا خوب یا بد است باید خیلی چیزها را بدانیم. ملاک ارزش واقعی یک کار تأثیری است که نهایتا در زندگی ابدی ما دارد. بنابراین باید بدانیم که این کار در آن زندگی اثر مثبت دارد یا اثر منفی.
وقتی ما میگوییم کاری خوب یا بد است، اگر فقط خود آن کار را _صرف نظر از فاعلش_ میسنجیم، در اینجا به حسن فعلی کار توجه داریم. در اینجا به حسن اخلاقی آن توجه نداریم. حسن اخلاقی در جایی میگوییم که برای فاعلش نیز مفید باشد، بلکه در حسن اخلاقی فایده اصلی برای فاعل است و دیگران به مناسبت اینکه با او ارتباط دارند نفع میبرند. روشن است که اگر کاری حسن فعلی داشت ولی من آن را با نیت خوب انجام ندادم، حسن فاعلی ندارد. از نظر شرعی ممکن است خداوند چیزی را واجب کند و بگوید باید این کار را انجام دهید، حتی اگر نیت خوب نداشته باشید. در این صورت اگر نیت خوب داشتیم ثواب میبریم وگرنه واجب را انجام دادهایم ولی ثواب نمیبریم. بنابراین گاهی چیزی واجب شرعی است اما ارزش اخلاقی ندارد. در این صورت اگر به آن عمل نکنم، مؤاخذه میشوم، اما انجام دادنش هیچ ارزش اخلاقی ندارد، زیرا بر کمال من نمیافزاید و موجب قرب من به خدا نمیشود.
فرض کنید من مالی را به دست آوردهام که خمس به آن تعلق گرفته و خمس آن را باید بدهم. اگر این خمس را پرداخت نکنم، مؤاخذه میشوم، اما اگر این خمس را برای ریا یا تظاهر بدهم، ثواب پرداخت خمس را نمیبرم، ولی نمیتوانم بگویم چون من قصد قربت ندارم، اصلا آن را انجام نمیدهم. اگر بخواهم مالم حلال شود باید خمس آن را بدهم ولو قصد قربت نداشته باشم. این میشود یک مساله حقوقی. همچنین حاکم شرع میتواند زکات را حتی به زور بگیرد. مأمور اسلامی از طرف دولت اسلامی حق دارد زکات واجب مال را از صاحب مال، بگیرد. اما آیا وقتی زکات را از من گرفتند، ثوابی هم برای من هست و بهشت میروم؟ روشن است که این نتیجه به نیت من بستگی دارد؛ اگر برای خدا زکات را دادهام، عبادت کرده و ثواب بردهام، اما اگر زکات را به زور دادهام یا برای خدا نبوده است، اگرچه مالم حلال شده ، ولی ثوابی نبردهام. در اینجا مسائل حقوقی از مسائل اخلاقی جدا میشود. همچنین در زندگی خانوادگی، نفقه زن بر عهده شوهر است. اگر مرد نفقه را ندهد، زن طلبکار است و میتواند شکایت کند تا به زور از او بگیرند. اما وقتی نفقه را به زور از او بگیرند، ثوابی نبرده است. در اینجا مسئله حقوقی حل شده و مال حلال شده است، اما ارزش اخلاقی ندارد.
بنابراین ما باید این دو حیثیت را در ارزشها تفکیک کنیم. باید توجه داشته باشیم که در مسائل سیاسی نیز گاهی واجباتی وجود دارد که از سنخ واجبات حقوقی است. این واجبات را اگر انجام ندهیم، مؤاخذه میشویم، اما این طور نیست که به هر صورتی که آنرا انجام دهیم، ثواب برده باشیم. ثواب آن وقتی است که ما آن کار را برای خدا انجام دهیم؛ بگوییم چون تکلیف شرعی به آن تعلق گرفته، یا چون امر ولی امر مسلمین است و اطاعت او شرعا واجب است، من به خاطر وظیفه شرعیام آنرا انجام دادهام. شرکت در انتخابات خود یک حقالناس است و تکلیفی است که باید انجام دهم. اگر انجام ندهم، مؤاخذه میشوم، اما ثواب انجامش بسته به این است که نیت من از رأی دادن چه بوده است. اگر نیتم این بود که صرفا آن کسی که دوست دارم، رئیسجمهور شود، حتی اگر صلاحیت نداشته باشد، نه تنها ثوابی نکردهام، گناه نیز مرتکب شده و حق دیگری را تضییع کردهام.
بسیاری از مردم میگویند رأی برای خودم است و به هر کس میخواهم رأی میدهم. در پاسخ به آنها باید گفت: کسی دست شما را نمیگیرد که رأی ندهید. هر کاری دلتان میخواهد انجام دهید، کما اینکه وقتی دلتان میخواهد، میتوانید گناه هم بکنید و کسی جلوی گناه شما را نمیگیرد مگر اینکه گناه علنی باشد و تحت شرایطی صورت بپذیرد. ولی صحبت سر این است که در نظام اسلامی برای مسلمانی که معتقد به ولایتفقیه است، رأی دادن تکلیف واجب شرعی است؛ زیرا امر ولیفقیه به انجام این کار تعلق گرفته است. خب اگر من این کار را ترک کنم، گناه کردهام، اما ثواب آن نیز بسته به این است که آن را به چه قصدی انجام داده باشم. آیا قصدم تقویت نظام اسلامی، سر کار آمدن اصلح و انفع برای اسلام و مسلمانان یا مانع شدن از روی کار آمدن شخص فاسد است، یا چیز دیگری است. این نیتهاست که میتواند در ارزش کار اهمیت فوقالعاده داشته باشد.
کسی که مسلمان است و معتقد است که اطاعت ولی امر مسلمین واجب است، باید اولین نیتش این باشد که من تکلیف شرعیام را میخواهم انجام بدهم. همان طور که انجام احکام شرعی که از طرف شارع مقدس تشریع شده واجب است، اطاعت امر ولی امر مسلمین نیز شرعا واجب است. بارها امام (رضواناللهعلیه) روی این مسئله تاکید فرمود که شرکت در انتخابات واجب شرعی است؛ تکلیف شرعی شماست؛ باید شرکت کنید. خب سؤال میشود شرکت در انتخابات چگونه شرعی شد؟ آیا آیه قرآن یا حدیثی در این باره وارد شده است؟ پاسخ این است که این امر ولی امر مسلمین است. اطیعوا الله واطیعوا الرسول واولی الامر منکم؛ اولی الامر ائمه معصومین هستند، و بعد هم کسانی که نائب امام زمان هستند این مسند را دارند. بنابراین هر کس نائب امام زمان بود واجبالاطاعه است و کاری را که او دستور میدهد مثل نماز خواندن واجب میشود. البته این واجب موقتی و مربوط به شرایط خاصی است.
نتیجه اینکه وظایف سیاسی _ اعم از آنچه حاکم، ولی امر، زمامدار یا کارگزاران انجام میدهند یا فعالیتهای سیاسی مثل شرکت در انتخابات، اطاعت امر و فراهم کردن زمینه اجرای احکام اسلامی و احکام دولت اسلامی که مردم انجام میدهند_ در صورتی ارزش اخلاقی و ثواب اخروی دارد که ما آنها را به قصد اطاعت امر خدا انجام بدهیم. هر قصد دیگری داشتیم، اگرچه ممکن است ارزشهای عرفی، یا حسن فعلی داشته باشد، اما از نظر اسلام ارزش اخلاقی به شمار نمیرود. کاری در اسلام به عنوان ارزش اخلاقی مطلوب است که موجب کمال نفس و ثواب اخروی شود و ما را به هدف انسانیت و هدف خلقت نزدیک کند.
والسلام علیکم و رحمهالله
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/13، مطابق با هشتم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(4)
موضوع بحث ما رابطه اخلاق و سیاست بود و پرسش اصلی در این بحث این بود که اگر در موردی سیاست رفتار یا حرکتی اقتضا میکرد که بر اساس مبانی اخلاقی آن حرکت مطلوب نبود، آیا باید ارزش اخلاقی را مقدم داشت و دست از مصلحت سیاسی برداشت، یا باید مصلحت سیاسی را مقدم داشت و دست از ارزشهای اخلاقی کشید. گفتیم که نظرهای مختلفی در این زمینه وجود دارد و به سه گرایش که در این زمینه نظرهای قابل توجهی داشتند اشاره کردیم و گفتیم میخواهیم نظر اسلام را در اینباره بررسی کنیم. در همین رابطه گفتیم که ابتدا باید ببینیم اخلاق و سیاست در محاورات اسلامی چه تعریفی دارند و شامل چه مسایل و قلمروی میشوند؛ آیا اینها با هم اصطکاکی دارند یا ندارند، و اگر اصطکاکی دارند، کدام را باید مقدم داشت.
کارها و حرکاتی که به انسان نسبت داده میشود، به دو دسته تقسیم میشود؛ یک دسته حرکات یا فعلهایی است که یا اصلا اختیار ما نقشی در آن ندارد و یا این نقش بسیار ضعیف و کمرنگ است. برای مثال قلب ما دائما میزند و نمیتوانیم تأثیری در آن داشته باشیم و آن را ساکن کنیم. این فعل غیراختیاری است. افعال انعکاسی نیز از این گروهاند، مثل اینکه هرگاه انسان ناگهان صدای ناهنجاری را بشنود، یکباره تکان میخورد. اما این تکان خوردن اختیاری نیست و اینگونه نیست که انسان دربارهاش فکر کند که این کار را بکنم یا نکنم و با اراده آن را انجام دهد. دسته دیگر حرکات یا فعلهایی است که تابع اختیار ماست و به آنها افعال اختیاری میگوییم. افعال اختیاری دستکم تابع دو عامل آگاهی و انگیزه است؛ باید بدانم چه کار میکنم و بخواهم انجام بدهم، و برای انجامش هدفی داشته باشم. البته ممکن است این درک و انگیزه به تفصیل در ذهن انسان حاضر نباشد، ولی اگر از او بپرسند، میداند و پاسخ میدهد. انجام هر نوع رفتار اختیاری جای سوال از چرایی انجام آن را دارد و هر کس براساس نظریات خاص خودش و نظام ارزشی که پذیرفته، به آن پاسخ میدهد.
مسایل ارزشی از جمله مسایلی است که در کارهای اختیاری مطرح میشود. ما برای بعضی از کارهای اختیاری خودمان امتیاز خاصی قائلیم و آنها را با همه کارهای دیگر فرق میگذاریم. برای مثال هر انسانی به طور طبیعی کمک به محرومین را کار ارزشمندی میداند. این کار غیر از سیر کردن شکم خود انسان است و برجستگی دیگری دارد. این کارها را افعال ارزشی میگویند و انسان باید ارزشی برای آنها قائل شود تا آنها را انجام دهد. حال این پرسش مطرح میشود که انگیزه انسان برای این کار ارزشی چیست؟ در پاسخ باید گفت که در اینجا انگیزهها بسیار متفاوت است و سرچشمه برخی از اختلافات میان مکتبهای فلسفه اخلاق نیز همین جاست.
بعضی میگویند انسان در اصل به دنبال لذت است و هرچیز دیگری هم بگوید، به صورت غیر مستقیم به همین لذت برمیگردد. برای مثال وقتی انسان به کسی کمک میکند، از کار خودش لذت می برد؛ بنابراین دنبال لذت خودش است، اما راهش این است که به دیگری خدمت کند. از قدیمالایام در بین صاحبنظران کسانی قائل بودهاند که اصل ارزشها لذت است؛ البته این مکتب تحولاتی پیدا کرده است و در عصر جدید تعدیل شده و سر و شکل علمی و فلسفی پیدا کرده است. عده دیگری معتقدند که آدمیزاد دو جور قوه مدرکه و قوه فعاله دارد. یکی لذت را درک میکند و کارهایی برای لذت بردن انجام میدهد، و دیگری وقتی انسان بالغتر و پختهتر میشود و کمال بیشتری پیدا میکند، عقلش به انجام کارهایی حکم میکند و انسان برای تبعیت از عقل آن را انجام میدهد، زیرا خودش را بالاتر از حیوانات میبیند. البته به یک معنا میتوان گفت که این هم نوعی لذت است؛ زیرا وقتی انسان حس میکند که از حیوانات بالاتر است به این معناست که کاملتر است، و او کمال را دوست دارد و از داشتن کمال لذت میبرد.
حال این سؤال مطرح میشود که مسائل سیاسی چطور؟ آیا مسایل سیاسی مربوط به همان احساسات حیوانی است یا درک دیگری فراتر از آن است؟ روشن است که مسئله حکومت، حاکم، محکوم، اطاعت از حاکم و... امری حیوانی و مادی نیست. انسانها به دلائل مختلفی پذیرفتهاند که جامعه باید حاکم داشته باشد و باید کسی باشد که حرف آخر را بزند. این سیاست است و این غیر از آن ارزشهایی است که عقل ما به آن حکم میکرد. اینجا میگوید: حاکمی دستور میدهد و باید از او اطاعت کنید. البته این را هم با چند واسطه میتوان به همان لذت بازگرداند. زیرا انسان زندگی اجتماعی را برای امنیت میخواهد تا در سایه این امنیت بتواند به خواستههایش برسد. به عبارت دیگر اگر امنیت باشد از داشتن زندگی توأم با امنیت لذت میبریم. بنابراین دلمان میخواهد آن لذت را ببریم ولی راهش این است که مقرراتی باشد و حاکمی مقررات را اجرا کند تا آن امنیت حاصل شده، ما لذت ببریم.
مطالب بالا نظریاتی بود که انسانها گفته و در کتابها نوشتهاند و قرنها در محافل علمی روی آنها بحثها کردهاند. حال ببینیم اسلام در این باره چه میگوید. اینکه فعل اختیاری انسان از دو منشأ علم و اراده انگیزهدار سرچشمه میگیرد، امری قریب به بدیهی است. هر کس در فعل اختیاری خودش تأمل کند، این مسئله را درک میکند. اما اسلام درباره محدود کردن خواستهها و جعل مقررات بر آنها با سایر اندیشمندان بشری اختلافنظر دارد. البته این اختلافنظر به معنی تناقض نیست؛ بلکه اسلام نظر آنها را کامل نمیداند. نظر اسلام بر بینشی جامع نسبت به هستی مبتنی است.
دانشمندان حوزهای را برای یک سلسله مسائل در نظر میگیرند و درباره آن بحث میکنند. مثلا در طب بیماریها را در نظر میگیرند و زحمت میکشند تا داروهایی برای درمان بیماریها پیدا کنند. دانشمند دیگری مسائل اخلاقی را مطرح میکند، دیگری مسائل سیاسی و... اینها بخشهای جدایی است و کمتر کسی است که درصدد درک ارتباط همه اینها با هم برآمده باشد. کارهای خوبی است اما مثل یک دسته گل میماند که گلهایش ربطی به هم ندارد. اما اسلام اینگونه نیست. اسلام نه تنها همه ابعاد وجود انسان را ابعاد یک حقیقت و رویههای یک منشور میداند؛ بلکه کل عالم را یک مجموعه منسجم و حکیمانه تلقی میکند. دانشمندان الهیات تعبیر میکنند که خدای متعال عالم را با نظام احسن آفریده است؛ یعنی کل عالم هستی یک نظام دارد. هستی یک سیستم کلی جامع است که همه اعضای این سیستم به هم مرتبط و در هم موثرند و در نهایت بهترین نظم و بهترین نتایج را به بار میآورد؛ البته هر بخشی از اینها باید تابع مقررات و محدودهای باشد تا آن اثر را ببخشد و آن کمال مطلوب به وجود بیاید. اگر همه چیز رها باشد و مقرراتی در کار نباشد، هرج و مرج میشود و آن نظام احسن به هم میخورد.
دانشمندان بشری وقتی درباره مسائل اجتماعی صحبت میکنند حتی درباره مسایلی مثل جنگ و صلح ابهام دارند. ملاحظه میفرمایید که امروزه اکثریت قدرتهای بزرگ عالم میگویند: باید جنگ کرد. اگر جنگ نکنیم، اگر جنگ راه نیاندازیم، سلاحهایمان به فروش نمیرسد؛ در این صورت اقتصادمان عقب میماند و آن عظمت و ابهت کدخدایی که برای خودمان درست کردهایم از بین میرود. حتی کسانی با شعار کم کردن جنگ بر سر کار میآیند، اما به محض اینکه قدرت را به دست میگیرند، توسعه جنگ را در اولویت کارهای خود قرار میدهند. میگویند: سیاست همین است که کاری کنیم که قدرت پیدا کنیم و آن را بر عالم تحمیل کنیم. این فکر در انسان از هنگام بچگی وجود دارد، وقتی بزرگ میشود، به شکل دیگری ادامه پیدا میکند تا میرسد به قدرتهای بزرگ دنیا که میگویند ما باید قدرت داشته باشیم و قدرتمان جز از این راه تأمین نمیشود، پس باید این کار را انجام دهیم. اصل مطلب همان انا ربکم الاعلی است که فرعون میگفت؛ یعنی من حرف میزنم و همه باید تابع من باشند. وقتی به آنها میگویید که ارزش انسان به ارزش رفتارهایش است، و انسان باید تابع ارزشهای اخلاقی باشد و نباید رفتار غیر اخلاقی داشته باشد، میگویند: بله این مطالب درست است ولی اینها برای مسائل فردی است؛ اما در مسئله حاکمیت جای این حرفها نیست. اینجا جای سیاست است و سیاست نیز همین است که گفتیم. اما اسلام اولا همه ابعاد وجود یک انسان را به هم مرتبط میداند، ثانیا وجود همه انسانها را در یک مجموعه با هم مرتبط میداند، و ثالثا جوامع انسانی را در یک سیستم وسیعتر و جامعتری ملاحظه میکند. در این دیدگاه کل انسانیت بخشی از نظام هستی است.
نکته دیگر اینکه گاهی ما در تعلیل انجام یا ترک کاری به مصلحت آن اشاره میکنیم؛ اما مصلحت چیست؟ منظور از مصلحت این است که نفع کاری که انجام گرفته، بیشتر است؛ نفع نیز به لذت برمیگردد. به عبارت دیگر مصلحت لذت باواسطه است. بر اساس این تعریف، دروغ مصلحتآمیز در این مثل معروف که میگوید دروغ مصلحتآمیز بهتر از راست فتنهانگیز است، به معنای دروغی است که نتیجهای لذتبخش برای انسان داشته باشد. اما لذت منحصر به همین لذتهای مادی نیست و لذتهای دیگری به نام مصلحت عالیتر انسانی داریم که چهبسا لذتش بسیار عالیتر از لذتهای حیوانی باشد. کسانیکه آن لذت را چشیدهاند گاهی یک لحظه از این لذت را از همه لذتهای حیوانی برتر میدانند.
حال این پرسش مطرح میشود که مصلحت در سیاست به چه معناست؟ اینکه گفته میشود: بین سیاست و اخلاق تزاحم واقع شد و مصلحت سیاسی را بر اخلاق مقدم داشتیم به چه معناست؟ عموم مردم، بهخصوص سیاستمداران، مصلحت را در چیزی میدانند که با آن هدف اولیهشان که برتریجویی بر سایر انسانهاست مناسب باشد. آیا اسلام هم این نظر را تأیید میکند؟
در اسلام ما میگوییم احکام تابع مصالح و مفاسد است، اینجا مصلحت بهچه معناست؟ پاسخ به این سؤال به ما کمک میکند که نظر اسلام را درباره تقدم یا تأخر مصلحت سیاسی از مصلحت اخلاقی به دست بیاوریم. در یک کلمه، مصلحت هر چیزی به این است که در آن جایگاهی از نظام هستی واقع شود که بهترین کمال برایش حاصل شود. مصلحت این است که هر چیزی در آن مکان، زمان، و شرایط، و به آن شکل و اندازهای قرار بگیرد که نتیجهاش بارورتر شدن کل نظام هستی باشد. اما اگر کاری باعث شود که گوشهای از این کمال کاسته شود؛ اگرچه ممکن است موقتا ما را به نفعی برساند اما برای آینده ما، و چهبسا برای آینده جامعهای که در آن زندگی میکنیم یا حتی برای جامعه آیندگان ضرر داشته باشد، خلاف مصلحت است.
وقتی درباره مصلحت یک انسان سخن میگویند، دایره خاصی برای زندگی او در نظر میگیرند. اما از آنجا که این مصلحت را نسبت به کل نظام هستی نسنجیدهاند، ممکن است بین مصلحت این فرد با مصلحت فرد دیگری تزاحم واقع شود. او در دایره خودش این نفع را دارد، ولی ممکن است این پارهسیستم با پارهسیستم دیگر تعارض داشته باشد و به آن ضرر بزند. این مفسده است و اگر مصلحت کل را بخواهیم، باید طوری مسایل را تنظیم کنیم که تا آنجا که ممکن است حتی به سیستم دیگر هم ضرر نرسد. البته ممکن است در هر صورت تزاحم برطرف نشود، که در اینجا باید اولویتها را شناسایی و رعایت کنیم.
اکنون سؤال میشود که خداوند چرا ما را آفریده است؟ پیروان مکتبهای دیگر خودشان را ملزم نمیدانند که پاسخ این پرسش را پیدا کنند. اما اسلام میگوید: در نظام احسن باید موجودات ذیشعوری باشند که بفهمند برای چه آفریده شدهاند و کمالشان در چیست تا با اختیار خودشان آن کمالها را کسب کنند. اگر عالم چنین موجودی را نداشته باشد، ناقص است. این موجود است که خداوند درباره او میگوید: انی جاعل فی الارض خلیفة. هیچ موجود دیگری این استعداد را ندارد که با اختیار خودش کمالات را کسب کند. بنابراین برای تحقق این هدف که همان نظام احسن است که خدای متعال برای این عالم در نظر گرفته است، ما باید بفهمیم که برای چه خلق شدهایم و همچنین بفهمیم که بالاترین کمالی که به آن میرسیم، چیست و راه رسیدن به آن کدام است تا آن را اراده کنیم و انجام دهیم تا تحقق پیدا کند. روشن است که اگر ندانیم برای چه آفریده شدهایم و هدفمان کجاست، کارمان کامل نیست و اختیارمان ناقص است.
از سوی دیگر هم خود ما تجربه کردهایم و میدانیم، و هم انبیا تأکید کردهاند که انسان بدون زندگی با دیگران به کمالات خودش نمیرسد. ولی از آنجا که اختیار دوسویه است و انسان گاهی خوب و گاهی بد را انتخاب میکند، با تزاحماتی درباره اختیار انسانها روبهرو میشویم. هر کسی طبق شناخت و سلیقه خودش، دلخواهش را اختیار و به آن عمل میکند، اما ممکن است راه بد را انتخاب کند و خودش را از کمال محروم سازد. تا اینجا مربوط به خودش است، اما اگر شرایط بهگونهای شد که این انتخاب مانع تکامل دیگران گردید، چه باید کرد؟ فردی را در نظر بگیرید که دیگری را به قتل میرساند. روشن است که با این کار مانع رشد و کمال مقتول میشود و راه کمال را برای او میبندد. در اینجا نه تنها خودش گناه کرده و از یک کمال محروم شده است؛ بلکه موجب محروم شدن دیگران نیز شده است. تا برسد به آنجا که برخی با حیلهها، مکرها، فتنهها و شبههافکنیها مانع اختیار صحیح دیگران میشوند. اگر این راه کاملا باز باشد که هر انسانی هر قدر خواست دیگران را بکشد، اموالشان را تصاحب کند، در فکرشان اثر سوء بگذارد و فتنهانگیزی و شبههپراکنی کند، طولی نمیکشد که عالم از بین میرود و فاسد میشود؛ وَلَوْلاَ دَفْعُ اللّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَّفَسَدَتِ الأَرْضُ.[1] بنابراین باید مقرراتی باشد و افراد آنها را رعایت کنند.
روشن است که این مسئله صرفا با نصیحت و راهنمایی حل نمیشود و ناچار باید مقررات محکمی به همراه مجری باشد که بتواند هنگام لزوم جلوی فساد را بگیرد. این مسلتزم مدیریت جامعه به شکل صحیح و خداپسند است. بنابراین اینکه حکومت باید اعمال قدرت کند فیالجمله حق است. آنجایی که کسانی بخواهند فسادی را راه بیندازند باید جلویشان را گرفت، اما اینکه حاکم هرجا و هر گونه دلش خواست اعمال قدرت کند، صحیح نیست. چون این کار با آن نظام احسن عالم سازگار نیست. نظام احسن این بود که در میان همه موجودات انسانی باشد که با انتخاب خودش راه صحیحی را انتخاب کند و آن را بر راه غلط ترجیح دهد، و اگر راه غلط را انتخاب کرد، درصدد جبران برآید و دستکم آن را به دیگران سرایت ندهد. این اقتضای حکمت الهی است. مصلحت نیز به همین معناست؛ یعنی رفتار انسانها به گونهای باشد که نتیجهاش تا آنجا که ممکن است موجب کمال، رشد و سعادت همه باشد. اگر بعضی سوءاختیار داشتند، تا آنجایی اجازه داده میشود که موجب اغوای دیگران و مانع رشد آنها نشود.
برخی کار خوب را کاری میدانند که همه از آن خوششان بیاید. این رویکرد از جهتی درست است. گفتیم راه سعادت انسان این است که راههای صحیح را بپیماید. خداوند برای اینکه این هدف تحقق پیدا کند، میلی باطنی به کارهای خوب در همه انسانها قرار داده است که به آن درک فطری میگوییم. اگر انسانها سالم باشند و آفات اجتماعی و تربیتهای غلط در آنها اثر نگذاشته باشد، هیچ انسانی نیست که از کشتن کودک یا بیوهزنی بیگناه خوشش بیاید. اینکه میگویند کار خوب را همه عقلا ستایش میکنند به این معناست. سرّ مطلب این است که میگوییم همه عقلا در همه زمانها این قضاوت را دارند. روشن است که این قضاوت اگر تابع شرایط خاص تربیتی، یا برای نژاد یا آب و هوا و اقلیم خاصی بود، قضاوت همه نبود. وقتی میبینیم همه عقلا چنین میکنند، کشف میکنیم که گرایشی فطری بین آنهاست و خداوند آن را قرار داده است. از آنجا که خدا حکیم است و کار لغو نمیکند، این راهی میشود برای شناختن کارهای خوب. میگوییم کار خوب آن است که عقلا آن را تحسین کنند و کار بد کاری است که عقلا آن را مذمت کنند.
ما در امور حسی با چیزهایی روبهرو میشود که از دیدن یا شنیدن آنها لذت میبریم. منظره زیبایی میبینیم و میگوییم منظره خوبی است. صدایی میشنویم، آرامش پیدا میکنیم و میگوییم آواز خوبی است. اما چیزهایی است که ما با حواس ظاهری آنها را درک نمیکنیم، اما یک قوه باطنی داریم که به وسیله آن زیباییاش را درک میکنیم. وقتی میگویند فلان کار حسن دارد، یعنی عقل زیبایی خاصی برای آن کار میبیند. این میشود حسن عقلی. در مقابل این اصطلاح، قبح عقلی است. اما حسن و قبح واقعی، وقتی است که ما بتوانیم چیزی را در جایگاه خودش در نظام احسن ببینیم. یعنی بهگونهای باشد که بیشترین کمال بر آن مترتب شود. اینکه میگوییم بیشترین کمال را داشته باشد به این معناست که تا آخر عمر برای ما منافعی داشته باشد و هر روز بر کمالمان افزوده شود. مثل تحصیل علم که هر روز باعث میشود بر کمال ما افزوده شود. اما این در یک دایره محدودی است. در این تعریف ما خودمان را در این دایره زندگی دنیا و محدودهای که ما در آن تأثیر و تأثر داریم، ملاحظه کردهایم. اما ممکن است شرایطی پیش بیاید که همین تحصیل علم، مانع عمل به وظیفه واجبتری شود. برای مثال پیغمبری را میخواهند بکشند و من میتوانم مانع آن شوم، ولی میگویم من مطالعهام مانده است و میخواهم مباحثه کنیم، دیر میشود! روشن است که در اینجا مطالعه خوب نیست. این تفاوت بهخاطر این است که در اینجا رابطه مطالعه را با عالَم مقایسه میکنم، و در آنجا فقط با زندگی محدود خودم میسنجیدم. در اینجا ابتدا ارتباط این پارهسیستم را با سیستم کل هستی در نظر میگیرم و میگویم با اینکه تحصیل علم خوب است، ولی این کار را نباید بکنم و باید از حق پیغمبر معصوم دفاع کنم.
نکته دیگر درباره راز وجود تزاحمات است. در اثر تزاحمات شرایط تغییر میکند و زمینه امتحانات مختلف برای انسانها پیدا میشود. الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا[2]؛ إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الْأَرْضِ زِینَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا[3]؛ وَرَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِّیَبْلُوَكُمْ فِی مَا آتَاكُمْ [4] انسان باید مختار باشد و خودش انتخاب کند. بنابراین باید شرایط انتخاب تغییر کند. باید عالم همیشه در حال تلاطم و تغییرات باشد تا شرایط مختلفی برای امتحانات پیش بیاید و زمینه رشدها و تکاملهای مختلف برای خلیفه خدا پیدا شود. اگر انسان کاری کند که این شرایط به هم بخورد، بر ضد نظام احسن کار کرده است و مصلحت نیست.
پرسش دیگر اینکه آیا ما می توانیم همه مصالح را درک کنیم؟ همانطور که گفتیم ما با درک فطری خوب و بد برخی از چیزها را میفهمیم، ولی از آنجا که ما درباره همه افعال تجربه نداریم، همه مصالح آنها را نمیتوانیم درک کنیم. حتی احتمال میدهیم که بعضی از انسانها لذتهایی داشته باشند که ما بویی از آن نبرده باشیم. من باور نمیکنم وقتی که امیرالمومنین سلاماللهعلیه در تاریکی در نخلستان سر بر زمین میگذاشت و زارزار گریه میکرد، هیچ لذتی نمیبرد. در همان حال او لذتی میبرد که هیچ انسانی از هیچ چیزی چنین لذتی نبرده است. ظاهر انس با محبوب، گریه و عذرخواهی است، اما در کنارش لذتی دارد که هیچ کس درک نمیکند. اینکه حضرت سیدالشهدا سلاماللهعلیه در آخرین لحظه فرمود: ترکت الخلق طرا فی هواکا. وایتمت العیال لکی اراکا به این معناست که او از همین ابتلائات لذتی میبرد که قابل وصف نیست. میفرماید کاری کردم که به یتیمی فرزندانم منجر شد تا تو را ببینم. یعنی رؤیت تو آن چنان ارزشی دارد که همه اینها در مقابل آن رنگ میبازد.
نتیجه اینکه ما همه مصالح را نمیتوانیم درک کنیم. هدف را کمال معرفی میکنیم اما درست نمیدانیم کمال چیست و حتی احتمال میدهیم مقولاتی وجود داشته باشد که ما اصلا آنها را درک نکردهایم. اینجاست که ارزش دین روشن میشود. به عبارت دیگر ما سه راه برای شناخت داریم؛ یک راه فطری که از آن خوب و بد تمایلات خودمان را کشف میکنیم. یک راه عقلانی که با استدلال خوب و بد کارها را ثابت میکنیم. چون بُرد این دو راه محدود است و همه چیز را نشان نمیدهد، وحی برای تتمیم شناخت به فریاد انسان میرسد.
وفقناالله وایاکم انشاءالله
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/14، مطابق با نهم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(5)
بحث ما درباره ارتباط اخلاق و سیاست بود که اگر در مواردی رفتاری مقتضای مصالح سیاسی بود، ولی طبق قواعد اخلاقی صحیح نبود، انجام آن چه حکمی دارد. گفتیم برای اینکه پاسخ نسبتا کاملی به این پرسش داده شود باید پیشفرضها و مبانی مسئله را در نظر گرفت و به این مناسبت به معنای مصلحت اشاره کردیم. گفتیم آنچه عموم مردم ابتدائا نسبت به این مسئله به ذهنشان می آید، چیزهایی است که موجب نفعی برای خودشان میشود. بنابراین اگر مثلا دو طایفه با هم جنگی داشته باشند و یکی رفتاری کند که موجب پیروزی خودش بشود، به نظر طرفداران این طایفه کار مصلحتآمیزی کرده است، اما از نظر آن گروه دیگر، موجب شکست آنها بوده است و مصلحتی برایشان نداشته است.
همچنین در تعریف مصلحت از نظر اسلام گفتیم که خداوند متعال همه موجودات را برای این آفریده است که زمینه دادن رحمتهای خاص به هر کدام از آنها فراهم شود. او در میان همه موجودات، انسان را دارای اختیار قرار داده است که زمینه لیاقت رحمت الهی را با رفتار خودش پیدا کند. مصلحت انسان در این است که مقدماتی فراهم شود که بتواند از رحمتهای بهتر و ارزشمندتری برخوردار گردد. این برای همه انسانهاست و هر انسانی باید سعی کند که بتواند بیشتر از رحمتهای خدا استفاده کند. اگر جنگ بین حق و باطل است، طرف باطل از ابتدا از مقسم خارج است؛ زیرا خود زمینه رحمت را خراب کرده است. روشن است آن جایی که هردو باطل باشند زمینه مصلحت برای هیچکدام نیست و طبعا حکم اخلاقی هم برایشان وجود ندارد و ارزش مثبت اخلاقی مطرح نیست. بنابراین فرض جایی است که یا هیچ کدام از روی سوءنیت جنگ را شروع نکردهاند و یا یکی از روی حق بوده و دیگری باطل.
حال اگر کسی از راه رفتاری غیر اخلاقی زمینه دفع فاسد را فراهم کند، مثلا برای دفع دشمن متجاوز از یک راه غیر اخلاقی که موجب ضررهای بیجهتی برای آنها شده، استفاده کند، مثلا از روی انتقامجویی آب را به رویشان ببندد یا برای کشتن آنها از شکنجه استفاده کند، گناه مرتکب شده و از نظر اسلام مؤاخذه میشود. روشن است کارهای غیراخلاقی انجام گرفته، مصداق آن کار واجب نیست. آنچه واجب بود، راندن دشمن و به کار بردن نیزه، شمشیر یا سایر ابزار جنگی متعارف بود که طرفین جنگ دارند. اینها لازمه جنگ است و از آنجا که طرف مقابل تجاوز کرده است، اگر کشته شود نیز خونش گردن خودش است.
همچنین ممکن است کسی در جبهه حق از روی حق هم اقدام کند، ولی کارش ارزش اخلاقی نداشته باشد و آن در جایی است که عمل حسن فاعلی نداشته است. در جلسات گذشته گفتیم که ما یک حسن فعلی داریم و یک حسن فاعلی. در اینجا اگرچه رفع این تجاوز، حسن دارد، اما اگر برای رسیدن به اغراض دنیوی مثل به دست آوردن غنیمت، انتقامجویی، دشمنی خانوادگی و... انجام گیرد، حسن فاعلی و به دنبال آن اررش اخلاقی ندارد. درست است که فساد دفع شده است، اما نیت فاعل فقط دفع فساد و اطاعت خدا نبوده است. این جاست که ارزش اخلاقی و حکم حقوقی از یکدیگر جدا میشوند. دشمن به مال و ناموس ما حمله کرده است، روشن است که دفع او وجوب توصلی دارد و به هر نیتی هست باید جلوی او را گرفت. نباید بگذارید دشمن به مال و ناموس مسلمانها تجاوز کند. اگر این واجب توصلی را ترک کردید معاقب هستید، اما اگر ثواب میخواهید باید نیت صالح داشته باشید.
نتیجه اینکه برخی از کارهای سیاسی، واجب توصلی است، یا به اصطلاح علم اخلاق حسن فعلی دارند، و باید انجام شوند، اما این «باید» باید اخلاقی و ثوابآور نیست، مگر اینکه به نیت اطاعت امر خدا انجام گیرد. هنگامی این کار وجه اخلاقی پیدا میکند که دارای این قصد باشد وگرنه یک واجب توصلی است. بهعبارت دیگر ارزش اخلاقی درصورتی حاصل میشود که کمالی برای فاعل بیاورد و حسن فاعلی داشته باشد. حسن فاعلی نیز در گرو نیت صحیح است. پس باید نیت صحیحی داشته باشد تا حسن فاعلی داشته باشد و کارش ثوابآور باشد. بله این کار سیاسی واجب توصلی است و باید آنرا انجام دارد، اما از آنجا که فرد آن را به قصد اطاعت خدا انجام نداده است، موضوع اخلاقی نیست. البته میتوانست از همین واجب توصلی یک ارزش اخلاقی بسازد و آن در صورتی بود که آن را به قصد اطاعت خدا انجام بدهد.
برخی از نیازهای مادی و معنوی جامعه به صورت داوطلبانه رفع نمیشود. از نظر اسلام کار سیاسی فعالیتی است که در راستای رفع این نیازها صورت میگیرد. موضوع وجوب سیاسی در اسلام اینگونه کارهاست. به عنوان مثال روشن است که در این زمان وجود بیمارستان در شهرها یک ضرورت است و نیازهای انسانهایی که در یک شهر زندگی میکنند، بدون بیمارستان رفع نمیشود. ممکن است کسی پیدا شود و از مال خودش بیمارستانی برای رفع نیاز مردم بسازد. در این صورت دیگر جایی برای کار حکومت در این عرصه باقی نمیماند، اما اگر کسی برای این کار پیدا نشد، نباید این نیاز مردم روی زمین بماند و در اینجا ساختن بیمارستان وجوب سیاسی پیدا میکند. بنابراین عاملی که وجود حکومت را برای یک جامعه لازم میکند این است که جامعه به طور کلی نیازهایی دارد که کسی داوطلبانه آنها را رفع نکرده است، در اینجا باید قدرتی باشد که این کار را بر عهده بگیرد. این کار حکومت است. از وظایف واجب حکومت این است که نیاز عمومی مردم را رفع کند. در بحثهای سیاسی دنیا فقط رفع نیازهای مادی مثل تأمین امنیت کشور و رفع نیازمندیهای عمومی به عنوان وظیفه حکومت مطرح است، یا امروزه مقطعی از آموزش و پرورش عمومی را نیز جزو وظایف حکومت میدانند. اما از نظر اسلام این نیازها فقط نیازهای مادی نیست و شامل نیازهای معنوی نیز میشود.
اکنون که وجود حکومت را لازم دانستیم، چند مسئله مطرح میشود. یکی اینکه چهکسی باید متصدی این کار شود؟ آیا فقط خود او باید این کار را انجام دهد یا دیگران هم در این مسئولیت شریک هستند؟ برای پاسخ به این پرسش، شهری را فرض کنید که همه مردم آن امروز مسلمان شدهاند و میخواهند حکومت اسلامی داشته باشند. روشن است که باید کسی که صلاحیت مدیریت این شهر را داشته باشد از راه صحیحی این منصب را به عهده بگیرد، و از آنجا که به تنهایی نمیتواند این کار را انجام دهد باید کسانی به او کمک کنند. اگر مردم حکومتی را نپذیرند، حتی اگر بالاترین صلاحیتها را داشته باشد، هیچ کاری نمیتواند انجام دهد و مشکلات باقی میماند.
برای حاکم سه شرط کلی لازم است؛ یکی اینکه شناخت کافی نسبت به مقرراتی که برای این حکومت لازم است، داشته باشد. اگر حاکم مقررات را نداند، خلاف مقررات عمل میکند و نقض غرض میشود. دوم اینکه راه اجرای قوانین و دفع مفاسد و دشمنیها را بشناسد؛ بداند چه خطرهایی جامعه را تهدید میکند و راه جلوگیری از آن چیست. سوم اینکه تعهد اخلاقی (به اصطلاح خودمان تقوا) داشته باشد؛ تقوایی که مانع شود حقوق مردم تضییع کند. حکومت برای این بود که حقوق مردم تأمین شود، حال اگر خود حاکم فردی بیمبالات و به فکر منافع خودش و بچههایش و همقطارانش باشد، نقض غرض میشود. حاکم دستکم باید این سه شرط را داشته باشد.
حال اگر کسی این شرایط را نداشت، ولی وانمود کرد که من این شرایط را دارم، کاری سیاسی ولی ضد اخلاق انجام داده است، و این از نظر اسلام جایز نیست؛ بهخصوص که موجب تضییع حق دیگران نیز میشود، زیرا صلاحیت ندارد و حتما بعضی کارها را خراب میکند. به عبارت دیگر، کاری انجام داده است که در اصل ضد آن هدفی است که حکومت برای آن تشکیل شده است. همچنین اگر برای رسیدن به این پست نیازمند گذراندن مراحل مختلفی مثل شرکت در انتخابات، نامنویسی، مصاحبه و... بود و او در این مراحل تقلب کرد، باز همان مفاسد واقع میشود. در اینجا نیز فعل سیاسی را نباید با کار ضد اخلاقی انجام داد.
جهت دیگر این مسئله نیز این است که اگر فرد برای تصدی این پست، نیت الهی داشته باشد، ثواب دارد و فعل اخلاقی انجام داده است، اما اگر به انگیزههای دیگری مثل حب ریاست این کار را انجام داد، فعل اخلاقی انجام نداده است. البته اگر کار را بلد باشد و واقعا به نظام اسلامی خدمت بکند، کار حرامی انجام نداده است ولی از آنجا که نیت خوبی نداشته است، کارش ارزش اخلاقی ندارد. گفتیم حکومت نهادی است که برای رفع نیازهای مادی و معنوی بر زمین مانده جامعه شکل گرفته است. این کار خودش حسن فعلی دارد. بنابراین اگر این کار تأمین شد، دیگر تکلیف شرعی در اینجا وجود ندارد. در اینجا موضوع مسئله سیاسی برطرف شده و حسن فعلی تأمین میشود، اما حسن فاعلی ندارد. زیرا در نظام ارزشی اسلام، ارزش کار اخلاقی به نیت است و اگر کسی نیت خیر و خداپسند نداشته باشد، کارش فاقد ارزش است. گاهی این کار نه تنها فاقد است که ضد ارزش نیز میشود. مثل عبادتی که از روی ریا باشد که نه تنها قبول نیست، مؤاخذه نیز دارد.
یکی از مصلحتهای سیاسی این است که حاکمی باشد که جلوی هجوم دشمنان و مفسدههای عمومی را بگیرد. حصول این اهداف، حسن فعلی دارد. این کار باید بشود، اما اینکه چه کسی آن را انجام دهد و ثواب دارد یا ندارد، مثل هر واجب توصلى دیگری به نیت بستگی دارد. به عبارت دیگر ما میتوانیم بگوییم وجوب اغلب مسائل سیاسی، توصلى است. این کار از طرف هر کسی با هر نیتی انجام گیرد، مصلحت تأمین شده است، ولی ثواب آن بسته به نیت انجامدهنده است. در روایت آمده است منفعت یک قضاوت حق در جامعه بیشتر از منفعت شش ماه باران در آن جامعه است. روشن است که چنین ثوابی را به کسی میدهند که قصد خداپسند داشته باشد.
نکته دیگر اینکه بین مسائل اخلاقی و مسائل سیاسی چند نوع رابطه قابل تصور است. در رفتارهای سیاسی عرفی، صرف نظر از دین و احکام دینی، حاکم خوب کسی است که بداند مردم چه نیازهایی دارند و چه دشمنانی آنها را تهدید میکنند و همچنین با وسایل بیضرری این نیازمندیها را رفع کند. اما از نظر اسلام در حاکم شرط دیگری نیز ملحوظ است. در اخلاق عرفی، حتی اخلاقی که فیلسوفان خیلی دقیق دربارهاش بحث کردهاند، درباره اینکه یک رفتار چه اندازه در آخرت انسان تأثیر دارد، بحثی نکرده و ارزش اخلاقی را در نفع دنیوی خلاصه کردهاند. ولی همانطور که گفتیم در اسلام دایره مصالح و مفاسد بسیار وسیعتر از منافع مادی است و شامل نفع معنوی و روحی نیز میشود؛ حتی از مرزهای دنیا فراتر میرود و تأثیرش در عالم ابدی نیز لحاظ میشود. بر اساس این بیان، ارزش اخلاقی زمانی تحقق پیدا میکند که افزون بر مصالح گوناگون فردی و اجتماعی، موجب سعادت ابدی نیز بشود. در اینجا دایره و شرایط مسائل اخلاقی بسیار وسیعتر میشود. عین این مسئله درباره مسائل سیاسی نیز مطرح است.
در احکام سیاسی گفتیم که وجود دستگاهی به نام حکومت واجب است. وظیفه حکومت نیز این است که نیازمندیهای عمومی را که متصدی خاص ندارد، تأمین کند. حال میپرسیم نیازمندیهای عمومی چه چیزهایی است؟ آیا شامل مسایل معنوی هم میشود؟ به عبارت دیگر، آیا دولت اسلامی وظیفه دارد که عقاید دینی را به مردم آموزش بدهد و شبهات را رفع کند؟ همانطور که میدانید در نظام گذشته به این مسایل توجهی نمیشد و اصلا مسائل معنوی را جزو نیازمندیهای عمومی نمیدانستند. حتی در اوائل تأسیس وزرات آموزش و پرورش، آموزش دینی مطرح نبود. عدهای از علمای بزرگ در حد مراجع به عنوان اعتراض حرکت کردند و در حرم حضرت عبدالعظیم متحصن شدند، و بالاخره موفق شدند هفتهای دو ساعت برنامه «شرعیات» را در برنامه درسی مدارس بگنجانند. اما در نظام اسلامی با مسائل دینی اینگونه برخورد نمیشود. از نظر اسلام این نیازمندیها واجبترین نیازمندیهاست؛ زیرا اگر نیازمندیهای مادی تأمین نشود، حداکثر انسان دچار مرگ میشود و زودتر میمیرد، اما اگر نیازمندیهای معنوی تأمین نشود و انسان کافر بمیرد، تنها با مرگ مسئلهاش تمام نمیشود بلکه تا ابد در آتش میسوزد.
بر اساس مبانی اسلام، نیازمندیهای معنوی از واجبترین واجبات است. حتی اگر در عمل آنها را مساوی نیازمندیهای مادی بهشمار بیاوریم، بالاخره در عداد نیازمندیهای عمومی است که تأمین آنها از وظایف دولت است. از وظایف دولت است که نهتنها راه حق را به مردم نشان دهد، بلکه از انحرافات دینی، از تفکرات التقاطی، از شبهاتی که اعتقادات جوانان را از بین میبرد و از چیزهایی که موجب مفاسد اخلاقی میشود، جلوگیری کند. وقتی دشمنی به مرزهای کشور حمله کند، دولت باید نیرو بفرستد و مانع ورود دشمن شوند، در اینجا نیز دشمن برای دزدی دین فرزندان ما آمده است، او آمده است که سعادت دنیا و آخرت آنها را بدزدد و آنها را یک موجود هوسباز و شهوتران تربیت کند، آیا باید ساکت بنشینیم و بگوییم به ما ربطی ندارد؟! به نظر ما یکی از نقطههای اساسی تفاوت دولت اسلامی با دولت سکولار این است که حداقل به اندازه نیازهای مادی، به نیازهای معنوی و دینی اهتمام داشته باشد و از مفاسد اخلاقی و فرهنگی، چیزهایی که موجب تضعیف دین میشود، چیزهایی که موجب ترویج فساد و گناه در جامعه میشود، جلوگیری کند.
بنابراین ما ابتدا باید در تبیین نیازمندی انسان تجدیدنظر کنیم. نیازمندی در اینجا یعنی چیزی که اگر نباشد، امکان تکامل انسانی فراهم نمیشود، یا مانعی برای تکامل انسانی بهوجود میآید. بالاترین چیزی که موجب فساد انسانها میشود، بیدینی است. بزرگترین نیازمندی نیز رفع چیزی است که باعث میشود عقاید مسلمانها سست شود و جوانان آنها کافر شوند. بله اگر حوزه علمیه به قدر کافی نیرو داشت و این کار را انجام میداد، این وظیفه از دوش دولت ساقط میشد. مثل اینکه اگر خیّری متصدی تمام کارهای وزرات بهداشت و درمان شود این وظایف از عهده دولت برداشته میشود. اما امروز چگونه میتوانیم بگوییم دولت نسبت به مسایل معنوی وظیفهای ندارد؟! بنابراین حسن فعلی کار سیاسی صرفنظر از نیت فاعل در گرو این است که بتواند این وظایف را انجام دهد. اگر مسئولی صلاحیت این کار را نداشته باشد، این منصب را غصب کرده است. چنین کسی حتی حق ندارد برای این منصب داوطلب شود، چون مثل این است که کسی که صلاحیت پزشکی ندارد، به اسم پزشک به مداوای مردم بپردازد. چنین کسی بر بیماری مردم میافزاید. این کار حتی حسن فعلی هم ندارد چه رسد به حسن فاعلی.
نتیجه اینکه از دیدگاه اسلامی انسان میتواند در انجام تمام مسائل سیاسی در صورتیکه حسن فعلی داشته باشند، قصد قربت کند و آن را به عبادتی که ثوابش از دهها سال عبادت بیشتر است، تبدیل کند. در هیچ مکتب فلسفی چنین چیزی وجود ندارد. اما این مسئله نباید ما را فریب دهد که تصور کنیم اجرای احکام حکومتی یا قرار گرفتن در مسند قضا در کشور اسلامی به هر صورت که باشد، نفعی بیشتر از شش ماه باران برای جامعه دارد. این طور نیست. گاهی ضرر یک امضا از ضرر شش ماه بارش آتش بیشتر است. ممکن است امضای یک قرارداد میلیونها دلار به کشور اسلامی لطمه بزند. طبعا کاری که حسن فعلی ندارد، حسن فاعلی نیز نمیتواند داشته باشد.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/15، مطابق با دهم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(6)
در جلسات گذشته بحثی را تحت عنوان ارتباط اخلاق و سیاست مطرح کردیم و برای روشن شدن موضوع چند بحث را به عنوان مقدمه مطرح کردیم که شاید برای خیلیها ارتباط آن بحثها روشن نبود. در این جلسه قصد داریم برای روشن شدن ارتباط این بحثها و همچنین حضور ذهن بیشتر یک جمعبندی از بحثها ارائه دهیم.
درباره تعریفی از افعال ارزشی که هم شامل مسایل اخلاقی عمومی میشود و هم شامل مسایل سیاسی، گفتیم که در همه افعال ارزشی، رابطه بین حرکت با نتیجهای که برای آن متصور میشود، لحاظ میشود. اگر کارها و حرکاتی که انجام میگیرد، با آن هدفی که در نظر گرفته میشود، متناسب بود، میگویند این کار خوب است، ولی اگر با آن ضدیت داشت و مانع تحقق آن هدف میشد، میگویند بد است. بنابراین راه تشخیص خوب و بد در افعال ارزشی به این است که ما رابطه کار را با نتایجش در نظر بگیریم و ببینیم کاری که انجام میدهیم نتیجهاش چه میشود.
نکته دوم اینکه افعال ارزشی را میتوان به دو دسته کلی فردی و اجتماعی تقسیم کرد. افعال اجتماعی افعالی است که هدفی که از آنها در نظر گرفته میشود، نیازهای جامعه است. اگر کاری در تحقق اهدافی که برای آن در نظر گرفتهاند، مؤثر باشد، کار خوبی است. اگر این کار سیاسی باشد میگویند کار سیاسی خوبی است، اما اگر این کار به نتیجه نرسد، میگویند کار غلط یا سیاست غلطی است. اما در اخلاق عمومی رابطه نتیجه عمل برای خود فرد یا افراد دیگر در نظر گرفته میشود و شرطش این نیست که فقط نظر به جامعه باشد.
نکته سوم اینکه گاهی خوب و بد افعال اخلاقی و ارزشی را فقط به خود کار نسبت میدهیم و میگوییم این کار خوب یا بدی است، و گاهی به فاعل کار نسبت میدهیم و میگوییم این شخص کار خوبی انجام داد و خود شخص را میستاییم؛ اینجاست که پای نیت در کار میآید. اگر بخواهیم کار حسن فاعلی داشته باشد، باید با نیت صحیحی انجام بگیرد، اما برای قضاوت درباره خوب و بد بودن خود کار، باید ببینیم که منفعت دارد یا ندارد، و در رسیدن به هدف تأثیر دارد یا ندارد؛ در اینجا به نیت فاعل کاری نداریم و ممکن است حتی فرد نیت بدی داشته اما کار خوبی انجام گرفته است.
نکته بعدی درباره اختلاف نظر اسلام با سایر صاحبنظران در تعریف کار ارزشی است. گفتیم برای ارزشیابی کارها باید رابطه کار با نتیجه را در نظر گرفت. معمولا صاحبنظران بشری فقط نتایج دنیوی را در نظر میگیرند و نتایج بعد از مرگ را به حساب نمیآورند، اما اسلام فقط ارزشهای مادی و دنیوی را ملاک قرار نمیدهد، بلکه به ارزشهای معنوی و اخروی که ارزشهایی ابدی هستند نیز توجه دارد. از نظر اسلام، کار سیاسی مطلوب کاری است که زمینه را برای انجام کارهایی فراهم کند که حداکثر انسانها بتوانند به حداکثر منافع و مصالح واقعیشان برسند.
ویژگی نظریه اسلام هم در باب هدف و هم در باب وسیله، این است که تأکیدش بر مصالح معنوی و ابدی است. البته ممکن است منفعت مستقیم کاری دنیوی باشد، ولی این نتیجه دنیوی مقدمه کاری ارزشمند و نتایجی بهتر شود که میتواند به نتیجه ابدی کمک کند. فرض کنید دولتی دست به اقدامی میزند که جوانها در هنگامیکه به مصلحتشان است ازدواج کنند. نفع این کار روشن است؛ عدهای جوان به موقع به سرانجام میرسند و با همسری خوب زندگی شاد و خرمی پیدا میکنند؛ این نتیجه دنیوی این کار است. اما این نتیجه میتواند مقدمهای برای رسیدن جامعه به اهداف معنوی شود. اگر ازدواج صحیحی براساس ارزشهای اسلامی تحقق یافت، زمینه فراهم میشود که این جوانها و به تبع آنها فرزندان آنها افراد سعادتمندی شوند. بنابراین تأثیری که رفتار ما میتواند در رسیدن به سعادت ابدی داشته باشد، لزوما یک تأثیر مستقیم نیست. بنابراین، تأثیر کارها گاهی مستقیم و بیواسطه است؛ مانند کاری که برای کسی انجام میدهند و فورا نتیجهاش عاید خودش میشود. این نتیجه محدود است و مربوط به همین دنیاست، ولی بینش اسلام وسیعتر است و تا بینهایت ادامه دارد. میگوید: این کار که انجام میدهی بعدش چه میشود؛ چه تأثیری در دیگران دارد؛ چه تأثیری در نسل آینده، در دنیا، در آخرت، در مادیت، در معنویت و در بدن و روحش دارد؟ این کار هر اندازه که بتواند در رشد و کمال جامعه تأثیر بگذارد و افراد را لایق رحمتهای بیشتر و بهتری کند، دارای ارزش بیشتری میشود. این همان هدفی است که خداوند از اصل آفرینش عالم دارد. هدف از آفرینش آن است که موجوداتی پیدا شوند که رحمت خدا را دریافت کنند. بنابراین هر نوع کاری به هر اندازه به تحقق که این هدف کمک کند، به همان اندازه ارزشمند خواهد بود.
نکته دیگر اینکه گفتیم برخی قلمرو اخلاق را از قلمرو سیاست بهکلی جدا میدانند، و معتقدند که رعایت اخلاق مربوط به مسایل فردی است ولی سیاستمدار باید مصالح جامعه را در نظر بگیرد و به مصالح اخلاقی کاری نداشته باشد. آنها زندگی انسانی را به دو قلمرو مستقل تقسیم میکنند؛ بخشی از زندگی مربوط به مسائل شخصی خودش است، و آنجا باید اخلاق را رعایت کند. اما در مسائل اجتماعی باید مصالح جامعه در نظر گرفته شود حتی اگر به اخلاق و دین ضرر بخورد.
شاید در میان کسانی که اظهار اسلام و دلسوزی برای اسلام نیز میکنند، چنین فکرهایی وجود داشته باشد؛ لذا گاهی میگویند ما مسئول آخرت مردم نیستیم و دغدغه آن را نداریم! چگونه میشود انسان معتقد باشد به اینکه کارهایی موجب جهنم ابدی برای کسی میشود، اما بگوید مسئولیت من این است که فعلا چند روزی خوش بگذرانند، و بعد از آن به ما مربوط نیست، حتی اگر به جهنم بروند؟! این نشانه ضعف ایمان است. اگر انسان باور دارد، همان طور که نمیتواند جهنم ابدی را برای خودش بپذیرد، برای دیگران هم نمیتواند بپذیرد. اگر دلش برای مردم میسوزد، باید برای آخرت آنها نیز بسوزد.
قرآن بهخصوص روی این مسئله تأکیدهای زیادی دارد و میفرماید: تُرِیدُونَ عَرَضَ الدُّنْیَا وَاللّهُ یُرِیدُ الآخِرَةَ؛[1] شما کالاهای دنیا را میپسندید و توجهتان به همین دنیاست ولی خدا چنین نیست. چون دنیا میگذرد و در مقابل عمر ابدی چیزی به حساب نمیآید. دنیا اگر صد سال و حتی اگر هزار سال نیز باشد در مقابل آخرت بینهایت چیزی نیست. نمیشود انسان به آن زندگی بینهایت باور داشته باشد، اما به آن اهمیت ندهد و بگوید: هرچه شد شد، فعلا دم غنیمت است! میفرماید: مَّن كَانَ یُرِیدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِیهَا مَا نَشَاء لِمَن نُّرِیدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلاهَا مَذْمُومًا مَّدْحُورًا* وَمَنْ أَرَادَ الآخِرَةَ وَسَعَى لَهَا سَعْیَهَا وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْیُهُم مَّشْكُورًا* كُلاًّ نُّمِدُّ هَـؤُلاء وَهَـؤُلاء مِنْ عَطَاء رَبِّكَ وَمَا كَانَ عَطَاء رَبِّكَ مَحْظُورًا.[2]
در این آیات، خداوند مردم را به دو دسته تقسیم میکند و میگوید: آدمیزادها دو دستهاند؛ بعضی خوشیهای زودگذر را میخواهند و بعضی به فکر آینده طولانی و ابدی هستند. بسته به حکمتمان هر اندازه بخواهیم به دسته اول میدهیم. این طور نیست که هر کس طالب دنیا بود، حتما به لذائذ و خواستههای دنیاییاش برسد. دنیا دار تزاحم و محدودیتهاست. تازه نتیجه ابدی کار این اقلیتی که به خواستههایشان رسیدند، آتش جهنم با نهایت سرافکندگی و شرمساری است. در مقابل عده دیگری هستند که هدفهای درازمدت و ابدی را انتخاب میکنند. میفرماید: اینها به دو شرط به نتیجه میرسند؛ یکی اینکه در این راه تنبلی نکنند و سعی خودشان را بکنند. فقط انتخاب هدف کار را حل نمیکند. این کار سعی شایسته خودش را میخواهد. شرط دیگر هم این است که ایمان داشته باشند. ایمان کار دل است و کوشش کار بدن؛ ابتدا باید دل تسلیم خدا باشد و به او ایمان داشته باشد و سپس رفتار براساس آن ایمان شکل بگیرد.
خداوند نهایت کار و قله این دو گروه را مشخص میکند. قله دنیاپرستان عذاب ابدی، سرشکستگی، غم وغصه ابدی، شرمساری، خجالتزدگی و افسردگی بیدرمان است. قله اهل آخرت چیزی است که ما درست معنای آن را نمیتوانیم بفهمیم. قرآن تعبیر زیبایی میکند و میگوید: ما از اینها تشکر میکنیم! اگر خداوند از بندهای شکر کند، چه خواهد شد؟ او نسبت به این بنده، از آنچه شایسته خدایی و کرم بینهایتش است مضایقه نمیکند.
بنابراین ابتدا باید هدفتان معلوم شود. برای چه تلاش میکنید؟ برای اینکه فقط اینجا خوش باشید، برای اینکه در مقابل کشورهای دیگر سرفراز باشید؟ همه کشورها این چیزها را میخواهند. مگر صدام این را نمیخواست؟ همانطور که ما در جنگ هشتساله کشتههای جنگمان را شهید میدانستیم، عراقیها نیز برای کشتههای خودشان ارزش قائل بودند. بعضی از سیاستمداران ما میگفتند ما برای میهن و آب و خاکمان جنگ میکنیم، عراقیها نیز همین را میگفتند. براساس این منطق ما چه حق داریم، بگوییم آنها کار بدی میکردند و ما کار خوبی میکنیم؟! اگر هدف آب و خاک است، این ارزش بین ما و کسانی که با ما میجنگند، مشترک است!
امام همیشه میگفت: ما برای اسلام میجنگیم. جنگ ما جنگ اسلام و کفر است. اینها در ظاهر اظهار اسلام میکنند. اینها دین ندارند و میخواهند دین را از بین ببرند. بعضی قسم میخورند که ما خیر شما را میخواهیم، اما خدا میگوید شهادت میدهم که اینها دروغ میگویند؛ إِنْ أَرَدْنَا إِلاَّ الْحُسْنَى وَاللّهُ یَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ؛[3] یَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِم مَّا لَیْسَ فِی قُلُوبِهِمْ؛[4]به زبان چیزی میگویند که شما را فریب دهند؛ گول این شعارها را نخورید؛ ببینید ته دلشان چیست؛ آیا اعتقاد به آخرت و زندگی ابدی دارند یا ندارند. تلاش آنها برای سعادت ابدی است یا برای خوشگذرانی چند روزه دنیاست؟
بنابراین هدف در فعالیتهای سیاسی نیز نباید فقط دنیا باشد. این اهداف دنیوی مقدمه است برای یک هدف بالاتری که آن هدف اصلی و نهایی است. فرض کنید امسال نام شما برای تشرف به حج درآمده است. روشن است قبل از این شما مقدماتی برای این کار فراهم کردهاید. قدم اول برای ثبتنام و مشارکت، فراهم کردن پول و گذاشتن آن در فلان بانک بوده است. فراهم کردن مدارک مربوط، انتظار تا وقت قرعهکشی، گفتوگو با مسئول کاروان و قرارداد با او، حرکت به طرف فرودگاه و... هر کدام مقدمهای است برای دیگری تا بتوانید در ایام حج آنجا حضور داشته باشید و اعمال حج را انجام دهید. اما زمانی اینکارها برای شما ثواب مقدمات حج را دارد که حج را در نظر داشته باشید. برای مثال اگر خود ثبتنام امتیازی داشت و شما برای آن ثبتنام کردید، برای اینکار ثواب مقدمه حج به شما نمیدهند. این همان ارزش اخلاقی است که گفتیم ارتباط با نیت دارد.
نکتهای که باید به آن توجه داشت این است که نیت، همیشه ارزش اخلاقی را به ارمغان نمیآورد و برای داشتن ارزش اخلاقی در مقدمات باید مجموعه رفتارها نیز حسن داشته باشد. حسن فاعلی وقتی تحقق پیدا میکند که کارتان حسن فعلی داشته باشد. برای مثال سالی را در نظر بگیرید که امام از حج منع کردند. در این صورت اگر کسی بگوید من کاری به حرف امام ندارم، و به حج برود، کارش ارزش اخلاقی ندارد، زیرا در اینجا ولی امر مسلمین حج را مصلحت نمیدانست و باید از او اطاعت میکردید.
نکته دیگر اینکه گاهی بین مصالحی که بر کار اخلاقی عمومی مترتب میشود، تزاحم واقع میشود. برای مثال یکی از ارزشهایی که حکومت اسلامی باید در جامعه رعایت کند، این است که زمینه رفاه زندگی مردم را فراهم کند و سیاستهایی به کار گیرد که نیازهای طبیعی مردم تأمین شود، گرسنه نمانند و دستشان به طرف دیگران دراز نشود. اما این هدف نهایی نیست. هدف نهایی این است که جامعه بهگونهای باشد که بیشترین مردم بتوانند به قرب خدا برسند و سعادت ابدی را کسب کنند، اما اگر زندگی مادی اکثریت مردم تأمین نشود زمینه برای آن رشد فراهم نخواهد شد. پس این مقدمه لازم است و به اندازهای که این کار در رسیدن به آن هدف، تأثیر داشته باشد، ارزش اخلاقی پیدا میکند.
حال اگر بین اهداف مقدمی با هدف نهایی تزاحم بود، چه باید کرد؟ غالبا چنین تزاحمی پیدا میشود. به یاد میآورم در یکی از سالهای گذشته، مفتی کشور تونس به خاطر رسیدن به عزت اقتصادی از حج منع کرد. شاید آن کسانی که مسئله رابطه اخلاق و سیاست را مطرح کردهاند، منظورشان چنین مسایلی بوده است. در اینجا مصلحت سیاسی این است که مثلا ما امسال مکه نرویم تا پولهایمان بماند و اقتصاد و عزت داشته باشیم، اما مصلحت اخلاقی این است که ما واجب شرعیمان را انجام دهیم، عبادت واجب را (حج) بهجا آوریم و تقرب به خدا پیدا کنیم. این دو با هم تزاحم دارند، چه کار باید بکنیم؟
در اینجا چند معیار کلی وجود دارد که به وسیله آنها ما میتوانیم وظیفه خود را تشخیص دهیم. یکی از آنها این است که اگر مصلحتی که بر یک کار مترتب میشود، فقط در چارچوب منافع دنیا باشد و برای آخرت هیچ نفعی نداشته باشد، محاسبهاش خیلی راحت است، زیرا متناهی هر قدر هم بزرگ باشد در مقابل نامتناهی هیچ است و قابل مقایسه نیست. باید مصالح معنوی و ثواب اخروی را مقدم داشت. بنابراین شخص باید کمی از منافع مادی و لذتهای دنیایی کم کند و از ثروتش کاسته شود تا به ثواب اخروی برسد. حساب این خیلی روشن است؛ ولی همیشه تزاحمها اینگونه نیست. گاهی تزاحم بین منفعت یک گروه و مصلحت گروه دیگری است، بهگونهای که اگر دولت اسلامی این قانون را بگذراند و چنین دستوری بدهد به عدهای ضرر مادی میخورد و اگر آن را وضع نکند یا ضد آن را وضع کند، ضرری معنوی متوجه عدهای دیگر میشود. یک قاعده کلی این است که در تزاحم باید اهم و مهم را سنجید؛ اگر ما دو ضرر مادی سر راهمان باشد، که یکی کمتر از دیگری است، هر عاقلی میفهمد که ضرر کمتر مقدم است.
قاعده اهم و مهم یک قاعده بدیهی عقلایی است و هیچ استثنا ندارد، اما کلام در تشخیص اهم و مهم است. همچنین ممکن است تزاحم بین دو مصلحت معنوی پیدا شود. چگونه اهم را از مهم تشخیص دهیم؟ برخی معیارهای نسبتاً کلی، مثل احکام عقلی واضح، یا محکماتی از قرآن و سنت و ضروریات دین وجود دارد که کسانی میتوانند از منابع اصلی این ملاکها را به دست بیاورند. ولی این کار متخصصان است و همه نمیتوانند در همهجا درجه این اهمیت را تشخیص بدهند.
در اینجا یک روش عقلایی ضروری و مسلم داریم که هیچ عاقلی در آن تشکیک نکرده است، و آن لزوم مراجعه غیر متخصص به متخصص در کارهای تخصصی است. این کاری است که همه عقلا در همه جوامع میکنند و نیازمند یادگیری هم نیست. برای مثال هرکس مریض میشود، نزد دکتر میرود، حال اگر در درمان یک بیماری دو دکتر با هم اختلاف داشتند، چه میکنیم؟ در اینجا نیز شکی نیست که اگر یکی از آنها حاذقتر است باید طبق دستور آن عمل کرد. در اینجا اگر به غیر حاذق مراجعه کردم و ضرر کردم، عقلا مرا مذمت میکنند. البته محال نیست که حاذقتر نیز اشتباه کند، اما وظیفه من این است. این یک روش عقلایی است.
برای شناخت اهم و مهم در مسائل سیاسی نیز باید حسن فعلی کارها را از نظر دین بشناسیم. این مسئلهای بسیار کاربردی است که ما در زندگی روزمره بسیار با آن تماس داریم. میپرسند: صلاح سیاسی ما در این مسئله، گزینه الف است یا گزینه ب؟ مذاکره با آمریکا یا قطع مذاکره؟ سازش یا چالش؟ یک کسی میگوید: من در سیاست ریش سفید کردهام و میدانم این کارها هیچ فایدهای ندارد، بالاخره باید با اینها ساخت. بسیاری از متخصصان سیاسی ما ته دلشان این است؛ البته گاهی به زبان هم میآورند که چهل سال است با آمریکا میجنگیم؛ بس است دیگر! چقدر بجنگیم؟! امام رضواناللهعلیه چهل سال پیشتر این روزها را میدید که میگفت: ترس من این است که یک روزی بیاید و این فکر در جامعه پیدا شود که باید با آمریکا ساخت و دست از دشمنی با آمریکا برداشت. میفرمود: روزی نیاید که مردم فکر کنند باید دست از دشمنی با آمریکا بردارند. امریکا هیچ وقت نفع شما را نمیخواهد و هیچ گاه سازش با او به صلاح شما نیست. او تا دین شما را به کلی نبرد، تا عزت و شرف شما را پایمال نکند، دست برنمیدارد. خب اکنون اینجا دو نظر وجود دارد. یکی برای آن پیرمرد که حدود چهل سال پیش این سخنان را فرمود؛ یک نظری هم برای متخصصان جدید دانشگاه علوم سیاسی رفته است. کدامش را قبول کنیم؟
پاسخ این است که اگر هدف ما از فعالیتهای سیاسی فقط منافع دنیوی بود، به همین متخصصان مراجعه میکردیم و حاذقترینشان را انتخاب میکردیم و تسلیم او میشدیم. اما کلام در این است که هدف ما فقط منافع مادی نیست. امام فرمود: ما انقلاب نکردیم که گروهی از قدرت کنار بروند و گروه دیگری جای آنها بنشینند و همان روشها و همان کارها را داشته باشند. ما برای اسلام انقلاب کردیم و سعادت دنیوی ما هم در گرو اسلام است. روشن است که در اینجا راهی غیر از این وجود ندارد که کسی را پیدا کنیم که در همه آن چه مربوط به این کار است از همه حاذقتر باشد. او باید در فقه سیاسی و اجتماعی از سایر اقرانش حاذقتر باشد، کسیکه تجربه سیاسیاش نیز از همه بیشتر است و بررسی نظریات و عملکردش نشان میدهد این نظریاتش بسیار موفقتر از دیگران بوده است. کسی که یا اصلا خطایی نداشته یا خطایش خیلی کم و جزئی بوده است، در حالی که دیگران اشتباهات فراوان دارند و گاهی هر ساله نظر عوض میکنند.
آیا راهی غیر از این داریم که بگردیم و چنین کسی را پیدا و سخن او را گوش کنیم؟ روشن است که در این صورت حتی اگر اشتباهی هم رخ داد معذوریم، زیرا به متخصصترین مراجعه کرده و اطاعت ولیّ امر کردهایم. ولیّ امر نیز کسی است که دستکم در سه جهت از دیگران افضل باشد؛ در فقه، احکام سیاسی و اجتماعی اسلام را بهتر از دیگران بداند؛ در تشخیص موارد مصلحت، شناختن دشمن و دوست و راههایی که میتواند انسان را به اهدافش نزدیکتر کند، بصیرتر و تیزتر از دیگران باشد و خدا فراست بهتری به او داده باشد؛ و یکی هم تقوا که راه خطا نرود.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/16، مطابق با یازدهم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(7)
در جلسات گذشته به این نتیجه رسیدیم که رفتارهای ارزشی در صورتی که به قصد تأمین هدفها و مصالح اجتماعی انجام شود، مصداق رفتار سیاسی خواهد بود. همچنین گفتیم که افراد، گروهها و اصحاب مکاتب و مذاهب مختلف در تعیین هدف و راهی که به هدف منتهی میشود، اختلافاتی دارند و اهتمام ما این است که نظر اسلام را در این باره درک کنیم و بهتر بشناسیم. در این راستا به این نتیجه رسیدیم که هدف اسلام از زندگی اجتماعی و مدیریت جامعه این است که زمینهای فراهم شود که بیشترین افراد بتوانند به بیشترین مصالح زندگی، اعم از دنیوی و اخروی برسند. نقطه اختلاف اساسی اسلام با مکاتب دیگر همین مسئله است که هدف در اسلام منحصر به هدف دنیوی نیست و زندگی اجتماعی نیز باید به گونهای شکل داده شود که زمینه رشد معنوی را فراهم کند تا انسان بتواند به سعادت ابدی برسد. از همینجا فیالجمله به دست میآید که بین سیاست به معنایی که ما در اسلام برای آن در نظر میگیریم، با اخلاق ارتباط وجود دارد.
در جلسات گذشته اشاره کردیم که اخلاق چند نوع معنا دارد و در عامترین مفهومی که در علوم انسانی برای آن ذکر میشود، شامل همه رفتارهای اختیاری انسان در رابطه با اهدافش میشود؛ هم مسایل فردی، هم گروهی، هم اجتماعی و هم حتی بینالمللی. بنابراین در جایی که رفتارهای اختیاری انسان با زندگی اجتماعی ارتباط پیدا میکند، اهداف سیاسی موضوعی برای ارزش اخلاقی خواهد بود و از نظر مصداق نوعی اتحاد پیدا میکنند؛ البته اتحاد عام و خاص. مسایل سیاسی خاص است و اخلاق چتری است که روی همه رفتارهای اختیاری از جمله رفتارهای سیاسی قرار میگیرد. بنابراین از نظر اسلام، قابل قبول نیست که اخلاق و سیاست دو قلمرو متباین و متضاد داشته باشند.
برای این که ما دیدگاه اسلام در زمینه سیاست (سیاستی که موضوع برای ارزشهای اخلاقی واقع میشود) را درک کنیم باید ببینیم حوزه سیاست چیست و قوام آن به چه چیزهایی است؟ درباره این مسئله باید در چند بخش بحث و گفتوگو شود. اولا قوام رفتار ارزشی به بایدها و نبایدها و حسن و قبحهاست، و این بدان معناست که در رفتار ارزشی محدودیت وجود دارد. این نظر در مقابل لیبرالیسم اخلاقی قرار میگیرد. امروز در دنیا وقتی صحبت از ارزشها میکنند، منظورشان ارزشهای حیوانی است، و این ارزش مساوی با بیبند و باری است. میگویند بالاترین ارزشها آزادی است؛ یعنی هر کس هر کاری میخواهد بتواند انجام دهد و شرایط برایش فراهم باشد؛ فقط یک محدودیت وجود دارد و آن این است که رفتار این فرد مزاحم آزادی رفتار دیگران نشود. امروز این دیدگاه دیدگاه رایج دنیاست. متأسفانه این تفکر در بعضی از خودیهای ما که تحت تأثیر فرهنگ غربی واقع شدهاند، نیز وجود دارد.
بحث ما در زمینه معنای آزادی و مخالفت یا موافقت آن با اسلام نیست، ولی بههرحال همه ما میدانیم که وقتی سخن از ارزش به میان میآید به این معناست که باید و نبایدی در کار است و چیزی خوب و چیزی بد است. این خود به معنای محدودیت است. بنابراین لیبرالیسم اخلاقی نهتنها با اسلام، بلکه با هیچ مکتب سیاسی و اخلاقی و دینی نمیسازد. ولی امروز این گرایشی است که در غرب حاکم است و ترویج میشود. روشن است که اگر ما لیبرالیسم را بپذیریم باید یک خط قرمز دور دین بکشیم. زیرا همه میدانند که دین حلال و حرامی دارد، و نگاهی کوتاه به متن قرآن شاهد این مسئله است. حتی در همین سورههای کوچک که غالبا در مکه نازل شده و مربوط به اوائل بعثت است، خداوند مردم را دو دسته میکند. میفرماید: إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِی نَعِیمٍ* وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِی جَحِیمٍ؛[1] نیکان و فجار. کفار را در مقابل نیکان به کار نمیبرد. نیکان خوب هستند، بد کیست؟ میفرماید فجار. فاجر نیز یعنی بیبندوبار و غیر متعهد. بل یُرِیدُ الْإِنسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ؛[2] انسان میخواهد قید و بندها و امرونهیها را کنار بگذارد و آقا بالاسری نداشته باشد. این روح کفر و درست، نقطه مقابل بندگی خداست. وقتی قرآن میخواهد واقعا از جامعهای مذمت کند، میفرماید: وان کثیرا منهم لفاسقون؛ چه امیدی به اینها دارید، بسیاری از اینها اهل فسقاند یعنی بیبندوبارند و مقررات را رعایت نمیکنند.
نهتنها اسلام، بلکه هیچ مکتب اخلاقی بدون داشتن باید و نباید شکل نمیگیرد، و مفاهیم ارزشی به معنای محدودیت است. بنابراین وقتی ما درباره رابطه اخلاق با سیاست سخن میگوییم بدان معناست که باید و نباید در آن وجود دارد. این موضوعات مفاهیمی انتزاعی است که برای انتزاع آنها باید رابطه بین چند چیز یا حالت، یا وضعیت خاصی در نظر گرفته شود. وقتی ما میخواهیم مفهومی اخلاقی را بر یک رفتار سیاسی منطبق کنیم، باید در آن این حیثیتها را در نظر بگیریم. به طور کلی همه رفتارهای اختیاری انسان که ممکن است موجب سعادت یا شقاوت انسان شود، در حوزه اخلاق قرار میگیرد و آنچه فقط مربوط به زندگی اجتماعی است، در حوزه سیاست قرار میگیرد. بنابراین حوزه سیاست بخشی از حوزه اخلاق میشود. همچنین در جلسات گذشته گفتیم که برای ارزشیابی اخلاقی رفتارهای سیاسی باید دو حیثیت حسن فعلی و حسن فاعلی آن را در نظر بگیریم؛ یکی اینکه خودِ کار، کار خوبی باشد و دیگر اینکه فاعل آن را با نیت خوبی انجام دهد.
برای بررسی رابطه اخلاق با سیاست ابتدا باید ببینیم سیاست چیست. گفتیم سیاست به معنای رفتاری است که موجب میشود حداکثر افراد جامعه بتوانند به حداکثر مصالحشان برسند. برای این کار مقرراتی وجود دارد که باید از طرف کسانیکه مخاطب این مقرارت هستند رعایت شود. در مسائل سیاسی وقتی میگوییم فلان کار سیاسی خوب است، همه افراد جامعه، حتی کسی که در رأس واقع شده، مخاطب آن هستند و وظیفهای نسبت به آن دارند. اگر این وظیفه را با نیت خوب انجام دهند، ارزش اخلاقی خواهد داشت، ولی اگر برای خودنمایی یا اهداف دنیوی باشد، هرچند این خود اخلاق فاسدی است، ولی مخفی است و کسی متوجه نمیشود.
بنابراین تحقق رفتار سیاسی مبتنی بر سه عنصر است؛ 1. مقرراتی که باید رعایت شود، 2. مردمی که باید این مقررات را عمل کنند، و 3. (از آن جا که میدانیم همیشه در جامعه کسانی هستند که این مقررات را رعایت نمیکنند و موجب ظلم به دیگران و فساد در جامعه میشوند،) قوه قاهرهای که بتواند از آنها جلوگیری کند و نیازهای بر زمین مانده جامعه را برطرف سازد؛ این همان هیأت حاکمه است. بنابراین برای شناخت نظر اسلام درباره رابطه اخلاق با سیاست باید در این سه بخش بحث کنیم؛ چه مقرراتی در اسلام وجود دارد که رنگ سیاسی دارد، و هدف از آنها مصالح جامعه است؟ این قوانین را چه کسی باید تعیین کند؟ و حاکمی که باید به مردم در تأمین مصالحشان کمک کند و آنها را به رعایت قانون الزام کند، چه ویژگیهایی باید داشته باشد.
یکی از نقاطی که بین نظر اسلام با مکاتب فلسفی بشری اختلاف است، فلسفه سیاست است که یکی از مسائل اصلی آن این است که قانون را چه کسی باید وضع کند؟ این مسئله از زمان افلاطون و حتی خیلی جلوتر از ایشان مطرح بوده است. نظر اسلام در این رابطه واضح است. اسلام میگوید اصل قانون را باید خداوند وضع کند و قوانین فرعی را نیز باید کسی تعیین کند که مأذون از طرف خداست. به عبارت دیگر یا خداوند مستقیما آن قانون را وضع کرده است، یا به کسی اجازه داده است که آن را وضع کند، و البته او را تأیید میکند؛ اطیعوالله واطیعوا الرسول واولی الامر منکم. در قانون اساسی ما نیز بر این نکته تأکید شده است که واضع اصلی قوانین در کشور ما خداست.
در اینجا ممکن است این پرسش مطرح شود که چرا قوانین را باید خدا تعیین کند و چرا خود مردم این کار را نکنند؟ این پرسش دو پاسخ دارد. پاسخ اول این است که رفتار قانونی آن است که مصلحت فاعل یا کسی که قانون دربارهاش اجرا میشود را تأمین کند. به عبارت دیگر، عمل مقدمهای برای رسیدن به هدف قانون است، و هدف قانون نیز این است که انسان به سعادت دنیوی و اخروی برسد. ما انسانها حداکثر میتوانیم مصالح دنیویمان را بشناسیم، حتی غالبا مصالح دنیویمان را هم درست نمیشناسیم؛ اما از اینکه رفتار ما چه تأثیری در سعادت اخروی ما دارد بیخبریم. برای مثال هیچ عقلی نمیتواند بگوید که اگر ما نماز صبح را به جای دو رکعت، سه رکعت بخوانیم، چه میشود و چه ضرری برای آخرت ما دارد. فقط خداوند است که از تأثیر رفتار ما بر سعادت اخرویمان با خبر است، بنابراین بهترین قانونگذار اوست. صرف نظر از مصالح اخروی، درباره مصالح دنیوی نیز بین صاحبنظران و قانونگذاران بشری اختلاف است. روشن است که هیچ کس بهتر از آن کسی که انسان را آفریده و همه مراحل زندگیاش را میداند، به مصالح زندگی او علم ندارد؛ البته ممکن است کسی به مصلحت علم داشته باشد، اما منافع خودش مانع ابراز آن شود.
شرط دوم برای اینکه انسان به مصالحاش برسد، این است که قانونگذار نفع شخصی خودش را لحاظ نکند و مانع پایمال شدن مصالح دیگران نشود. خداوند این شرط را نیز در بالاترین حد داراست. او هیچ نیازی به هیچ کس ندارد. حتی امر و نهیهای او صرفا برای بندگانش است. او از هرگونه خودخواهی، ظلم، تجاوز و تبعیضی مبراست و جز خیر بندگانش را نمیخواهد. این قضیه شرطیه را حتی هر کافر و مشرکی میتواند تصدیق کند که اگر چنین خدایی با چنین علم و خیرخواهی وجود داشته باشد، برای قانونگذاری از همه اولی است.
نکته دیگر که برای ما مسلمانها و ادیان حقیقی قابل فهم است این است که ما بنده خدا هستیم و همه چیز ما از آن اوست. بدن من، قلب من، عقل من و... همه مال اوست. هر چه دارم او به من داده است و همین الان هم آنها مال اوست. آنها را در اختیار من قرار داده است تا از آنها استفاده کنم و هر وقت بخواهد، میتواند آنها را پس بگیرد. حال که همه چیز من مال اوست، پس تصرف در آنها باید با اجازه او باشد. بنابراین قانونگذار باید خدا باشد.
البته امکان ندارد که خداوند در همه جزئیات بیواسطه با مردم سخن بگوید. از یکسو همه مردم لیاقت دریافت وحی را ندارند، و از دیگر سو نمیتوان همه جزئیات و موضوعاتی که برای بشر تا ابد مطرح میشود، به یکباره بیان کرد. ناچار باید واسطههایی در اینجا باشند که بعد از آنکه خداوند کلیات ضروری را بیان میکند، به بیان فروع، جزئیات و تفاصیل آن بپردازد؛ إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَیْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَیْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللّهُ؛[3] خداوند خطاب به پبامبر میفرماید تو باید حکومت و قضاوت کنی و مردم نیز باید از رسول خدا اطاعت کنند. بعد از پیغمبر، اولیالامر هستند که به عقیده ما اولی الامر واقعی ائمه اطهار هستند. همچنیین دیگرانی که جانشین آنها میشوند، به نیابت از ائمه اطهار حکومت میکنند.
همه میدانیم که در کشور ما براساس قانون اساسی، وظیفه قانونگذاری به عهده مجلس شورای اسلامی است. حال این سوال مطرح میشود که اگر قانون را فقط خدا باید وضع کند، پس مجلس چه کاره است؟ در جلسات گذشته اشاره کردیم که مصالح درجاتی دارد و در وضع قانون اوج درجات را در نظر میگیریم و میگوییم ما باید به سمت این قله برویم و این قله این شرایط را دارد، ولی عملا همیشه به آن اوج نمیرسیم و گاهی موانعی پیش میآید که امکان رسیدن به قله میسر نیست و ناچار باید به مرتبه پایینتر تنزل کرد. این مسئله شبیه بحث اقل و اکثر استقلالی و ارتباطی در اصول فقه است. در اقل و اکثر استقلالی بین صد و صفر مراتب متعددی است که اگر امکان انجام مراتب بالا نبود به مراتب پایینتر بسنده میشود. اما در اقل و اکثر ارتباطی مراتب مختلف نداریم؛ یا صد است و یا صفر. مصالح جامعه از نوع اقل و اکثر ارتباطی نیست که بگوییم یا همه باید پیغمبر باشند یا همه ابلیس. بین ابلیس تا مقام رسولاللهصلیاللهعلیهوآله میلیونها درجه تفاوت است، و اگر دسترسی به مرتبه عالی میسر نبود به مرتبهای که اندکی پایینتر از آن است بسنده میشود. این مسئله همین طور پایین میآید تا به حداقل ممکنی برسد که میسر است و نمیتوان از آن صرفنظر کرد.
خداوند میفرماید: از پیغمبر اطاعت کنید! ولی اکنون ما به پیغمبر دسترسی نداریم و نیازمند دستور ایشان در احکام حکومتی هستیم که برای موقع معینی در شرایط معینی است. بله ایشان احکام کلی و احکام فقهی را بیان کردهاند و علما استنباط میکنند و برای مردم بیان میکنند، اما حکم حکومتی که درباره مصلحت امروز جامعهمان است را از چه کسی دریافت کنیم؟ مصلحت جامعه امری متغیر و متجدد است و نمیشود از 1400سال پیش حکم مثلا جنگ با امریکا در امروز را برای ما بنویسند. این حکم حکومتی است و برای بیان آن باید به مصالح و شرایط امروز توجه شود و به رهبر نیاز است. برای احکام فقهی نیازمند رهبر نیستیم زیرا اینها مسائلی است که فقیه فتوایش را نسبت به آن میدهد و مقلدان نیز به صورتی به آن دسترسی پیدا کرده و عمل میکنند. اما اینکه امروز شرعا وظیفه جامعه چیست، را در رساله عملیه نمیشود نوشت. در جلسه گذشته اشاره کردیم که اینها مسایلی است تخصصی که گاهی ممکن است بین متخصصان در تشخیص حکم آن 180درجه اختلاف واقع شود. اینجاست که باید به کسی مراجعه کرد که از همه افضل باشد.
واقعیت این است که با احکام فقهی کلی، مدیریت جامعه امکان ندارد و برای تشخیص موضوعات و احکام فقهی در مسائل اجتماعی باید اطلاعات دیگری هم داشته باشیم؛ باید دنیا را بهتر بشناسیم، دوست و دشمنمان را بهتر بدانیم، ریشه و سرانجام رفتارهایی که در اجتماع انجام میگیرد را بدانیم، و بدانیم چگونه باید از مفاسدش جلوگیری کرد. این مسایل به صرف فقاهت حاصل نمیشود. برای چنین رهبری اولا فقه سیاسی، ثانیا تشخیص موضوعات و راهها و تاکتیکهایی که برای پیاده کردن اینها لازم است، اولویت دارد. برای مثال در کتابهای طبی نوشته میشود که درمان فلان بیماری فلان دارو است، اما این طور نیست که ما با خواندن اینکه فلان دارو برای فلان بیماری لازم است، طبیب بشویم. طبیب افزون بر دانستن این مطلب باید موضوعشناس هم باشد تا بتواند بیماری را تشخیص بدهد. اهمیت این کار کمتر از آن علم نیست.
کسی که میخواهد این مقام را برعهده بگیرد باید افزون بر دانستن فقه اسلامی و حتی فقه سیاسی و اجتماعی، موضوعشناس باشد. بفهمد درد جامعه چیست، دشمن چه توطئهای برای این جامعه در نظر دارد و چه هدفی را دنبال میکند. اگر نتواند این را تشخیص دهد، ممکن است همه دلسوزیهایش با اینکه همه از روی تقوا و اخلاص است، نتیجه معکوس بدهد. متصدی امر حکومت هنگام امر و نهی، باید مصالح هر مورد را بهخصوص بشناسد.
روز پانزده خرداد که امامرضواناللهعلیه به شاه حمله کرد، و در زمانی که هیچکس جرأت نمیکرد حرفی به شاه بزند به او فرمود: «گوشت را میگیرم و بیرونت میاندازم»، در همان زمان کسانی به امام اعتراض کردند که شما چرا رعایت ادب نمیکنی؟! مؤمن باید باادب حرف بزند!!! بعد از انقلاب هم وقتی که آمریکا ما را تحریم و تهدید کرد، امام فرمود: ما چه نیازی به اینها داریم؛ اینها هیچ غلطی نمیتوانند بکنند. و باز کسانی اعتراض میکردند که چرا اینگونه با آمریکا صحبت میکنید؟! و به آیات قولوا قولا سدیدا؛ و قولوا للناس حسنا استناد میکردند. غافل از این که اگر امام به دشمنان دین و مردم فقط حرفهای خوشایند زده بود، نوکری ما تا امروز ادامه داشت و امروز معلوم نبود من و شما مسلمان باشیم. او تشخیص میداد که در اینجا باید در مقابل مزدوران و نوکران شیاطین محکم ایستاد و با قدرت و صلابت سخن گفت.
تشخیص اینکه در اینجا باید با قاطعیت و جسارت صحبت کرد یا با ادب و مدارا و خواهش، فقط با خواندن کتاب فقه یا تدریس فقه به دست نمیآید و ویژگی و تجربه دیگری میخواهد. البته آن تجربه هم لوازمی دارد؛ فراستی خدادادی میخواهد، توکل بر خدا میخواهد، تجربه طولانی در مسائل سیاسی میخواهد تا بتواند اینگونه مسائل را تشخیص دهد. اینها از لوازم وضع مقررات سیاسی است.
از دیدگاه اسلامی، حکم اصلی برای خداست. اما درباره جزئیات مربوط به هر زمان، بهخصوص احکام حکومتی و ولایتی نیازمند کسی هستیم که در هر زمان آن را انشاء کند. این مسایل معمولا موقت است و بعد از مدتی تغییر پیدا میکند. در این مسایل که به آنها احکام حکومتی یا سیاسی به معنای خاص میگویند، باید کسی باشد که غیر از فقاهت و تقوا، موضوعشناس باشد و بتواند تشخیص دهد که در این زمان مصلحت اسلامی چه چیزی را اقتضا میکند.
در غیر معصوم افرادی که بهتنهایی این موضوع را تشخیص دهند، خیلی کم پیدا میشود. ناچار انسان باید مشاورینی برای این کار داشته باشد. از آنجا که رهبر بر همه مصالح و مفاسد احاطه ندارد، به مشورت نیاز دارد. دستکم برای اینکه اطمینان بیشتری پیدا کند، باید در هر بخش متخصصانی باشند تا به ایشان مشورت دهند. تشخیص امامرضواناللهعلیه این بود که امروز آن شکل مشورتدادنی که برای حاکم اسلامی در این زمینه میسر است، همان قانونی است که به وسیله مجلس شورای اسلامی تصویب میشود. توجه داشته باشید که اعتبار آن قانون به امضای رهبر است، اگرچه آن امضا با عدم مخالفت ایشان با آن حکم احراز شده باشد.
بنابراین جایگاه مجلس اصالتا جایگاه مشورتی برای رهبر است؛ البته از آنجا که ما در دنیا با مردمی روبهرو هستیم که خدا و دین را قبول ندارند و از اولیالامر و ولیفقیه چیزی سرشان نمیشود، میگوییم همانطور که شما مجلس عوام و سنا و... دارید، ما هم مجلس شورای اسلامی داریم، ولی کارکرد این مجلس تفاوتی اساسی با مجالس دنیا دارد. ما در قانون اساسیمان آمده است که نظر ولیفقیه فوق همه اینهاست و اعتبار همه اینها به امضای اوست. فرضا اگر این مطلب در قانون اساسی ما هم نیامده بود، اعتقاد دینی ما این است. همچنین اگر ما اطاعت از حکم دولت اسلامی را واجب میدانیم، پشتوانهاش اطاعت ولیامر است. چرا باید از ولیامر اطاعت کنیم؟ چون او نائب امام زمان است. چرا باید از امام زمان اطاعت کنیم؟ چون جانشین پیغمبر است، و او پیامآور خداست. بنابراین همه اینها به خداوند منتهی میشود و ویژگی قانون اسلامی همین است که باید به حکم خدا منتهی شود.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/18، مطابق با سیزدهم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(8)
در جلسات گذشته به این نتیجه رسیدیم که قوام سیاست به سه رکن است؛ اول، قوانین و مقررات و دستورالعملهایی که مرزهای رفتارهای اجتماعی را تعیین میکند. دوم، کسانیکه مسئولیت اجرای این مقررات را به عهده بگیرند، و سوم مردمی که در مدیریت جامعه و در تحقق اهداف جامعه مطیع این دستورالعملها و قوانین باشند. اگر دستورالعملها غلط باشد، جامعه به اهدافش نمیرسد. اگر مدیران و مسئولان اجرایی نتوانند این قوانین را به اجرا در بیاورند، باز نتیجه مطلوب حاصل نمیشود و اگر آنها اهتمام خودشان را داشته باشند اما مردم نخواهند عمل کنند، باز قوانین اجرا نخواهد شد و جامعه به اهداف خودش نمیرسد. همچنین درباره قانون و مقررات گفتیم که این قوانین باید مصالحی را که در سعادت جامعه دخالت دارد، تأمین کند و اگر تنها به دنبال خواستههای زودگذر گروهی از مردم یا حتی همه مردم که به دنبال آن مفاسد زیادی است، باشد، قوانین صحیحی نخواهد بود.
در این راستا به این نتیجه رسیدیم که قوانین ایدهآل قوانینی است که خدا وضع میکند؛ زیرا او به مصالح مردم بیش از همه آگاه است و خودش نیز نفعی در اجرای آن قوانین ندارد. بنابراین وضع آن قانون و تأکید بر اجرای آنها همه برای تأمین مصالح مردم است. چنین قانونی هم مصالح زودگذر، هم مصالح دراز مدت، هم مادی، هم معنوی، هم دنیوی و هم اخروی را در نظر دارد و اگر در مواردی تزاحمی بین اینها باشد، آن چه مصلحتش اقواست میشناسد و آن را ملاک قرار میدهد. بنابراین بهترین قانون، قانونی است که خداوند وضع میکند.
ولی قوانین اجتماعی و دستورالعملهایی که جامعه به آنها احتیاج دارد، مجموعه محدودی نیست که یک بار آنها را تعیین کنند و تا ابد از آنها استفاده کنند. مصالح اجتماعی دائما در حال تغییر شکل است. ما در زندگی خودمان دیدهایم که چگونه شرایط زندگی اجتماعی تفاوت میکند و هر دورهای با اختراع بعضی از وسائل زندگی یا از دست رفتن برخی ابزارها و امکانات، شرایط تغییر میکند و احتیاج به مقررات جدید دارد. البته همه اینها میتواند در چارچوب مقرراتی کلی قرار گیرد، اما در هر دوره زمانی پنجساله یا دهساله حتی گاهی امروز با فردا، مصالح تفاوت میکند و مدیر جامعه اگر بخواهد مصالح را کاملا رعایت کند، باید دستورالعملهایی متناسب با آنها صادر کند. برای مثال در گذشته خودرو وجود نداشت و رفت و آمدها یا پیاده بود یا به وسیله حیوانات صورت میگرفت. در آن زمان سخن از جادههای وسیع و مقررات عبور و مرور اصلا معنا نداشت، اما به تدریج وقتی خودرو ساخته شد کمکم در زندگی مردم اثر گذاشت و کار به جایی رسید که میبایست حتما خانههایی خراب شود تا جادههای وسیع ساخته شود، و همچنین مقرراتی لازم شد که بر اساس آن عبور و مرور صورت بگیرد. روشن است این مقررات میبایست در زمان خودش وضع و بیان شود.
در مسائل سیاسی، روابط بینالملل، جنگ و صلحها، دوستی و دشمنیها، مقررات تجارت و... همه دائما در حال تغییر است و نمیتوان گفت خدا باید هر روز به صورت مستقیم احکام این مسایل را وضع کند. بنابراین باید از آن شکل ایدهآل که قانون مستقیما از طرف خدا وضع شود، صرفنظر و به مرتبه نازلتری بسنده کرد. خداوند خود مرتبه نازلتری را تعیین کرده است؛ پیامبر، انسانی که خدا به او وحی میکند و او دستورات خدا را به سایر انسانها میرساند؛ اطیعواالله واطیعو الرسول. ولی وجود پیامبران و ائمه نیز محدود است. براساس مصالحی که ما بسیاری از آنها را نمیدانیم، خداوند برای پیغمبر آخرالزمان دوازده وصی یکی پس از دیگری تعیین کرد. در مکان یا زمانیکه ایشان هم در دسترس نبودند چه باید کرد؟ باز طبق آن قاعده، باید سعی کنیم کسی جانشین امام شود که اشبه به امام در تأمین این مصالح باشد؛ کسیکه در علم شبیهترین فرد به امام باشد، در شناخت مصالح جامعه و دوست و دشمنها نزدیکترین افراد به درک امام باشد، و بالاخره تقوا و عدالتش به عصمت امام نزدیکتر باشد؛ آنقدر رعایت تقوا کند که شبیه معصومین باشد. این روح مسئله ولایتفقیه است.
گفتیم سیاست دارای سه عنصر قانون، مجری و مردم است و درباره شرایط قانونگذار صحبت کردیم. اما برای مجری قانون، روشن است بهترین گزینه و اصلح کسی است که اولا قانون را خوب بشناسد و هیچ غفلتی از آن نکند، ثانیا در شناخت موضوعات یعنی تطبیق قانون بر موارد، بهخصوص هنگامیکه عناوین ثانویه مطرح میشود، کمبودی نداشته باشد، و نهایتا اینکه تحت تأثیر منفعتطلبی خود و اطرافیانش نباشد. این مسئله درباره خداوند اصلا فرض نداشت؛ زیرا او به هیچکس نیازی ندارد و احتمال اینکه بخواهد منفعت خودش را بر منفعت مردم مقدم بدارد، معنا ندارد، اما درباره انسانهای غیرمعصوم این ضمانت وجود ندارد. بنابراین باید کسی باشد که اشبه به معصوم باشد و آن قدر در مهار کردن و مخالفت با هوای نفس تمرین کرده و مسلط بر خودش باشد که در هیچ حالی مصالح جامعه را فدای منفعت شخصی خودش نکند. این چیزی است که میسر است.
اکنون این سؤال مطرح میشود که اگر مردم درباره اصلح تحقیق کردند و مصداق آن را شناختند و قدرت حکومت را در اختیار او قرار دادند، ولی بعد از چندی معلوم شد که اشتباه کردهاند یا او تغییر کرد، چه باید کرد. در غیر معصوم هر دو این احتمالات وجود دارد. کسانی وجود دارند که خود قرآن یکی از آنها را در مقامی شبیه مقام پیامبران معرفی میکند، ولی میفرماید آن قدر تنزل کرد که مثل سگ شد؛ وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِیَ آتَیْنَاهُ آیَاتِنَا فَانسَلَخَ مِنْهَا ...*وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَـكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ.[1] بلعم باعور مستجابالدعوهای بود که مردم از شهرهای مختلف برای التماس دعا نزدش میآمدند، ولی در اثر تبعیت از هوای نفس کارش به جایی رسید که قرآن درباره او میفرماید: فمثله کمثل الکلب. چنین چیزی محال نیست.
البته در آنجایی که خداوند خود کسی را تعیین میکند، این احتمال وجود ندارد؛ چنانکه برای بنیاسرائیل طالوت را تعیین کرد و او تا آخر هم سختیها و مشکلات را تحمل کرد و هم خدمات بسیار بزرگی برای بنیاسرائیل کرد و آنها را از دوران قضات و داوران به دوران ملوک منتقل ساخت. درباره کسی که پیغمبر معرفی میکند، نیز اطمینان داریم زیرا خداوند به ایشان صلاحیت او را وحی میکند. عین این مطلب درباره کسی که امام معصوم بهطور مطلق صلاحیت او را تأیید کند نیز صادق است؛ اما وقتی از امام معصوم گذشت، هیچ دلیلی نداریم که نسبت به کسی خاطر جمع باشیم که تا آخر به نفع اسلام عمل خواهد کرد. البته انسان هرچه معاشرت بیشتر کرده باشد، شواهد بیشتر داشته باشد، در تجربه گذشتهاش سوابق خوبی داشته باشد، ظن بیشتری به این مسئله پیدا میکند، اما خیلی مشکل است که درباره کسی قاطعانه بگوییم که تا آخر در مسیر صحیح باقی خواهد ماند. بنابراین باید همان قاعده را در اینجا نیز اجرا کرد؛ یعنی ما باید سعی کنیم آن کسی را که اشبه به چنین شخصی است که مطمئنیم اشتباه و خیانت نمیکند، پیدا کنیم. اینکه فرمودند تحقیق کنید که چه کسی اصلح است؛ یعنی شما هر کس را انتخاب کنید، معصوم که نیست، نهایتش این است که حال فعلیاش را بدانید، اما اینکه بعد چه خواهد شد، را نمیتوانید احراز کنید و مواردی داشتهایم که خوش عاقبت نشدهاند. بنابراین انسان باید سعی خودش را بکند، اما اگر خلاف شد، معذور است چون راه دیگری ندارد.
گفتیم اگر بخواهیم مصالح جامعه تأمین شود باید متکی به قانون خدا باشیم. این قانون را یا خداوند خود بیان کرده، یا در چارچوبی است که خدا تعیین کرده است. همچنین درباره مجری قانون نیز یا باید خدا تعیین کند یا اوصافش را تعیین کرده باشد و به قول ما، نیابت عامه داشته باشد. به عبارت دیگر خداوند بفرماید هر کس این شرایط را داشته باشد صلاحیت دارد که مجری قانون الهی باشد. فرض کنید ما این اوصاف را بررسی و تطبیق کردیم و یقین نیز پیدا کردیم که شخصی این شرایط را دارد و به او رأی دادیم، از او حمایت کردیم و جان و اموالمان را در اختیارش قرار دادیم، اما پس از چندی معلوم شد که اشتباه کردهایم یا او تغییر کرده است، در اینجا باید چه کنیم؟ اگر بخواهیم علیه او قیام عمومی کنیم که باز مسئله حاکمیت پیش میآید و باید فرماندهی داشته باشیم. چه کسی فرمانده باشد؟! برای مثل در یک ارتش، فرمانده باید دستور حرکت بدهد، اما اگر خود فرمانده خائن درآمد باید چه کار کنند؟ در اسلام برای این مورد نیز راه چاره وجود دارد. این راه همان راهی است که مقام معظم رهبری اخیرا در جلسه با دانشجویان به آن اشاره کردند، و فرمودند: اگر مرکز فرماندهی فاسد شد، سایر کارگزاران و سربازان آتش به اختیار هستند. این یک اصطلاح نظامی است و به این معناست که در چنین حالی هر کسی باید تشخیص دهد وظیفهاش چیست، و به آن عمل کند.
رکن سوم سیاست، مردم است. ممکن است ما قانون الهی داشته باشیم، مجری نیز به عمل به آن دستور دهد و به عنوان مقررات فلان وزراتخانه نیز تعیین شود، ولی مردم نخواهند به آن عمل کنند. آیا در اینجا راه دیگری برای عمل به آن قانون هست؟ نظامهای بشری در اینجا به بنبست میرسند. قانون صددرصد معتبر، یا وحی خداست، یا دلیل کافی عقلی دارد، یا تجربیات زیادی بر صحت آن دلالت دارد، و هیچ متخصصی در آن اختلاف ندارد، اما مردم نمیخواهند به آن عمل کنند! این مسئله بسیار اتفاق افتاده است. مردم با این همه پیامبر که برای هدایت آنها آمدند،چگونه رفتار کردند؟ در بسیاری از سورههای مختلف قرآن داستانهایی در اینباره آمده است. پیغمبری آمده است و به او گفتهاند تا شتر زندهای از دل کوه بیرون نیاوری به تو ایمان نمیآوریم؛ اما وقتی به امر خدا این کار را کرد، گفتند: إِنَّا لَنَرَاكَ فِی سَفَاهَةٍ وِإِنَّا لَنَظُنُّكَ مِنَ الْكَاذِبِینَ؛[2] با تعبیری بسیار بیادبانه گفتند: تو آدم سفیهی هستی، دروغ میگویی!
تا زمانیکه این مخالفتها مربوط به خود شخص است، خداوند مدارا میکند، مواخذه را برای آخرت میگذارد، اما اگر رفتار آنها مانع هدایت دیگران شد و کار به جایی رسید که دیگر نمیتوان حق و باطل را از هم تشخیص داد، خداوند عذابی نازل و حق و باطل را از هم تفکیک میکند. البته این کلی مسئله است و ما مصادیق آن را نمیدانیم. خداوند درباره بسیاری از عذابهایی که بر اقوام پیشین نازل شده است، تصریح میکند که به خاطر این بود که عالما عامدا مرتکب گناه شدند و راه را بر دیگران بستند. قرآن درباره چنین کسانی تعبیر «یصدون عن سبیل الله» را به کار میبرد؛ یعنی کسانیکه راه را بر دیگران میبندند و کاری میکنند که دیگران نتوانند حق و باطل را تشخیص بدهند.
پیغمبران آمدند برای اینکه مردم حجتی بر خدا نداشته باشند و نتوانند بگویند که ما نتوانستیم راه درست را بفهمیم؛ رُّسُلاً مُّبَشِّرِینَ وَمُنذِرِینَ لِئَلاَّ یَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ[3]. ولی بسیاری از انسانها گمراهی را انتخاب میکنند. به دنبال این گمراهی فسادهایی ظاهر میشود که عذابهای خداست؛ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ لِیُذِیقَهُم بَعْضَ الَّذِی عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ؛[4] برای مردم گرفتاریهایی پیش میآید که نتیجه رفتار خودشان را بچشند و شاید در بین آنها کسانی پیدا شوند که متنبه گردند و برای بقیه عمرشان از کارهای بدشان دست بردارند. اگر مردم در مقابل قوانینی که خداوند وضع کرده و حاکمی که معین کرده است، ناشکری و ناسپاسی کنند، و عالما عامدا رودرروی خدا بایستند و بر خلاف مصالحشان رفتار کنند، خداوند در همین دنیا هم مجازاتشان میکند. میفرماید: سخن پیغمبر را گوش نکردید، بچشید این نتیجهاش! سخن امامان را گوش نکردید؛ یازده امام آمدند و این همه سختیها را تحمل کردند، زندان رفتند، تبعید شدند، به فجیعترین وضع کشته شدند، باز هم شما دست برنداشتید، دیگر دوازدهمین امام را غایب کردیم، حالا بچشید!
گاهی شنیده میشود بعضی اشخاص از روی نادانی میگویند: شما میگویید که مثلا اگر این کار را بکنیم به بهشت میرویم یا اگر نکنیم به جهنم میرویم؛ حالا اگر کسی نخواست به بهشت برود، چه کار باید بکند؟! در پاسخ به چنین کسانی باید گفت: بفرمایید هر چه خودتان دوست دارید، انجام دهید. زیرا خودش میگوید من بهشت را نمیخواهم، من همین گناهی را که مرتکب شدم، میخواهم و هر چه لازمهاش است نیز حاضرم بپذیرم. البته هیچ عاقلی اگر به عذاب آخرت ایمان داشته باشد، چنین چیزی را انتخاب نمیکند. از چنین کسی ابتدا ایمان گرفته میشود ؛ ذَهَبَ اللّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِی ظُلُمَاتٍ لاَّ یُبْصِرُونَ.[5] ولی به هر حال اگر کسانی چنین گفتند، دیگر با آنها نمیشود کاری کرد؛ البته اگر مزاحم دیگران شدند تا زمانیکه قدرت در دست مؤمنان است میتوانند جلوی او را بگیرند.
از آنچه گفتیم روشن شد که راهی که خداوند درباره سه عنصر سیاست برای ما تعیین کرده است یکی مصادیق ایدهآل است که در اختیار بشر گذاشته است. او بهترین مخلوقاتش را برای پستترین، جاهلترین و درندهترین مردم مبعوث کرد، و این پبامیر سالها انواع جفاهای آنها را تحمل کرد، تا آنجا که گفت: ما اوذی نبی مثل ما اوذیت. او بهترین خدماتی را که یک انسان میتواند نسبت به انسان دیگری انجام بدهد، نسبت به اینها انجام داد. همچنین خداوند نسبت به سایر انسانها نیز کم نگذاشت، برای بعد از پیغمبر کسی را که به منزله نفس ایشان بود، تعیین کرد، اما مردم با آنها چه کردند؟! ده نفر از فرزندان ایشان را یکی پس از دیگری به آنها معرفی کرد، ولی باز مردم کوتاهی و حتی دشمنی کردند. باز حلم به خرج داد و عذاب نازل نکرد. اما برخی از عذابهاست که انسانها در اثر اعمال خودشان به آن مبتلا شدهاند و به آنها چشاند؛ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ لِیُذِیقَهُم بَعْضَ الَّذِی عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ.
وظیفه ما ابتدا این است که نعمت خدا را نسبت به خودمان بشناسیم و قدر این هدایت و شریعت را بدانیم. بهترین احکامی که در طول تاریخ برای انسان در نظر گرفته شده است، خداوند مجانی در اختیار ما قرار داده است؛ قُل لاَّ أَسْأَلُكُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا.[6] پیغمبر زحمت بسیار زیادی برای ما کشید و چیزی از ما نخواست. همچنین خداوند برای بعد از پیغمبر جانشینانی تعیین کرد که بعد از پیغمبر در عالم مخلوقاتی عزیزتر از آنها پیدا نمیشد؛ کسانیکه در خزانه خدا بهتر از آنها یافت نمیشد، آنها را به ما معرفی کرد و اکنون بعد از 1400سال من و شما نمیتوانیم بگوییم آنها را نشناختیم. حتی بتپرستها نیز حقانیت سیدالشهداعلیهالسلام را میفهمند. اینها شکر نمیخواهد؟!
از زمان غیبت تاکنون، در میان علمای اسلام کدام شخصیت را مثل امام پیدا میکنید؟! خداوند یک چنین کسی را برای ما ذخیره کرد و چنین افتخاری را به ما داد. این شکر نمیخواهد؟ کشورهای دیگر را ببینید؛ رئیسجمهورشان از دنیا میرود یا عزل میشود، چه بلایی سر ملت میآید؛ آن وقت خدا بعد از امام کسی را برای ما ذخیره کرد که در همه چیز به او شبیهتر از دیگران است. من بینی و بینالله کسی را برای این مقام شایستهتر از ایشان نمیشناسم. ما برای اینکار چقدر هزینه کردیم؟! من و شما چه قدر خرج کردیم که جانشین امام انسان شایستهای شود؟! چند روز رفتیم این طرف و آن طرف تبلیغ کنیم؟! اصلا احتیاجی به اینها بود؟! خداوند آن چنان شرایط را فراهم کرد که به آسانی جانشین ایشان مشخص شد. او نگذاشت رنج وفات امام به مردم سنگینی کند؛ لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِیدَنَّكُمْ. مبادا خدای ناکرده از این نعمتهای الهی که از بهترین نعمتهایی است که انسانها در طول هزاران سال از آن بهرهمند شدند، غافل شویم و از شکرش غفلت کنیم و به عقوبتش گرفتار شویم.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/19، مطابق با چهاردهم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(9)
در بحثهای گذشته گفتیم که دلیل ضرورت حکومت در جامعه نیازمندیهایی است که به وسیله افراد تأمین نمیشود و اگر آنها به وسیله نهادی رسمی که دارای قدرت، بودجه و توان کافی است، تأمین نشود بر زمین میماند، و جامعه رو به ضعف و در نهایت رو به زوال میرود. اما درباره تعداد و چگونگی این نیازمندیها، هم اختلافنظرهایی بین فیلسوفان سیاست وجود دارد و هم شرایط متغیر جوامع تفاوت میکند. البته گفتیم که به صورت کلی تأمین امنیت داخلی، یعنی جلوگیری از تجاوزات افراد خود جامعه نسبت به همدیگر، و تأمین امنیت خارجی، یعنی جلوگیری از تجاوز دشمن خارجی به کشور از مهمترین وظایف حکومت است. همچنین اشاره کردیم که از نظر اسلام آنچه از همه مهمتر است، تأمین نیازمندیهای معنوی و اخروی است که شامل شناختن حقایق دین، رفع شبهات و مزاحمتهایی میشود که برای بقا و رشد دین صورت میگیرد. اما بعضی از مطالب وجود دارد که درباره آنها بین صاحبنظران سیاست اختلافات جدی وجود دارد و این اختلافات در طول تاریخ حل نشده و امروز هم در دنیا طرفداران مختلفی دارد. آنچه مایه تأسف است این است که این انحرافات و اختلافات به درون کشورهای اسلامی نیز راه یافته است و بر افراد مؤثر در سیاستگذاری و مدیریت جامعه اثر میگذارد.
یکی از این بحثها درباره این مسئله است که حقوق مادی عمومی مردم مال چه کسانی است؟ هر کسی که در یک محدوده جغرافیایی زندگی میکند؟ کسانی که خودشان نمیتوانند نیازهای خویش را تأمین کنند؟ کسانی که اصلا فاقد توان برای کار، کسب درآمد و تأمین نیازمندیهایشان هستند؛ مثل افراد فلج، کسانی که بیماریهای سخت دارند و نمیتوانند حرکت کنند؟ آیا اینگونه افراد چنین حقی را دارند که دولت به آنها رسیدگی و نیازمندیهایشان را برطرف کند یا نه؟ در پاسخ به این سؤال خیلی راحت میشود گفت بله اینها هم حق دارند. مریض هستند و عواطف انسانی اقتضا میکند که به آنها کمک شود. ولی اینها جواب عقلی و فلسفی نیست. کسانیکه به دنبال این بودهاند که این مسائل را به صورت ریشهای حل کنند، بحثی را درباره حق منعقد کردهاند که حق چیست و از کجا پیدا میشود.
بسیاری از صاحبنظران، بهخصوص در این عصر، معتقدند که حق در اثر یک نوع تعامل و داد و ستد بین افراد و جامعه حاصل میشود، و کسی حق دارد از امتیازات و کمکهای دولت استفاده کند که خودش نیز نفعی به جامعه برساند. در واقع یک داد و ستد است؛ او خدماتی به مردم ارائه میدهد و اگرچه از ارائه این خدمات منافعی هم میبرد، ولی به هر حال خدماتی است که جامعه به آن احتیاج دارد. مثلا نانوا برای اینکه روزی خودش را تأمین کند، نانوایی میکند و در هوای گرم جلوی تنور آتش میایستد، ولی به هر حال با اینکار او نیاز جامعه نیز برطرف میشود، بنابراین در مقابل این خدمتی که به جامعه ارائه میدهد، حق پیدا میکند؛ حقهایی مثل حق بیمه، بهداشت، حق آموزش و پرورش، و چیزهایی از این قبیل. اینکه میگوییم اینها حق دارند، برای این است که در مقابل آن خدمتی به جامعه ارائه میدهند.
اگر حق را اینگونه تعریف کردیم، یا به عبارت دیگر گفتیم که همیشه حق و تکلیف متضایف هستند و هر دو با هم وضع میشوند، و حق برای کسی وضع میشود که مسئولیتی را پذیرفته باشد و منشأ حق را ارائه خدمات دانستیم، جواب روشنی درباره مسئلهای که به آن اشاره کردم، نخواهیم داشت. کسی که از اول تولد فلج بوده است؛ فقط نفس میکشد، و هیچ خدمتی نمیتواند نسبت به جامعه ارائه بدهد، اگر بخواهد زنده بماند و نیازمندیهای طبیعیاش برآورده شود، سربار جامعه است و دیگران باید از خودشان مایه بگذارند و آنها را تأمین کنند. درباره چنین کسی چه باید کرد؟ آیا چنین شخصی حقی دارد که دیگران به او کمک کنند یا نه؟ اگر حق دارد، این حق از کجا پیدا شده است؟ او که خدمتی ارائه نکرده است تا در مقابلش حقی داشته باشد!
کسانی هستند که مقتضای همین سخنان را پذیرفتهاند، و اگرچه صریحا روی آن تکیه نمیکنند، اما ته دلشان همین است و رفتارشان هم از همینجا نشأت میگیرد. شاید نمونه بارز این گروه مارکسیستهای ماتریالیست باشند که تأکید دارند که پیدایش حق در گرو ارائه خدمت است، و باید معلولان و کسانیکه هیچ نفعی برای جامعه ندارند را هرچه زودتر سربهنیست کرد! البته مکاتب دیگری نیز هستند در حقوق و سیاست که این استدلال را قبول ندارند و میگویند باید به اینگونه افراد هم رسیدگی کرد، اما دلیل عقلی روشنی برای این کار ندارند. میگویند براساس مبانی مادی ما زندگی میکنیم تا لذت بیریم، و زندگی اجتماعی یک کار مشترک است و باید کارهای متقابل انجام بگیرد. این مبانی کمک به افراد معلول و ضعیف و ناتوان را اثبات نمیکند؛ بلکه چهبسا ته دلشان این باشد که هر چه زودتر باید از شر اینها خلاص شد که مزاحم دیگران نباشند، وقت دیگران را نگیرند و نیروهای دیگران را صرف نکنند. مادری را فرض کنید که فرزندی فلج دارد. روشن است که این مادر باید شبانهروز به فکر این بچه باشد و به کار دیگری نمیرسد، درحالی که جامعه نیز نسبت به این مادر حقی دارد و باید به جامعه هم خدمت کند؛ این است که حق جامعه ضایع میشود. او میتوانست به عنوان معلم، مهندس، پرستار و... خدماتی به جامعه ارائه دهد، اما اکنون گرفتار این بچه است و نمیتواند هیچ کاری بکند. بنابراین نه تنها دلیلی ندارد که لازم باشد به آنها رسیدگی کرد، بلکه میشود گفت که دلیل دارند که باید زودتر اینها را نابود کرد تا دیگران به وظایف خودشان برسند.
بعضی میگویند حق آن است که همه مردم آن را قبول میکنند. اولین نقضی که میشود این است که اگر کسی گفت من این را قبول ندارم، شما چگونه ملزمش میکنید که این مسئله را قبول کند؟ این اشکالی است که بر دموکراسی در اصل قانونگذاری وارد است که میگویند وقتی اکثریت مردم (50درصد بهاضافه یک نفر) چیزی را پذیرفتند، همه باید قبول کنند. پیداست که اینها دلیل عقلانی نیست و چیزی نیست که بشود براساس مقدمات عقلی و برهانی پذیرفت و به آن قانع شد. چنین نظراتی وجود دارد و بر اساس مبانی غیر دینی هیچ جواب عقلانی روشن قابل قبولی به آنها داده نشده است.
اکنون نوبت بررسی نظر اسلام در اینباره است. برای مسلمانها؛ آنهایی که معتقد به دین هستند، همین که بدانند این دستور خدا و پیغمبر است کفایت میکند و دلیل دیگری نمیخواهد. معنای تعبد به احکام شرعی همین است. میگوییم هر چه خدا فرموده است، حتما مصلحت داشته و درست است. ما هیچ شکی نداریم که نظر اسلام این نیست و از نظر اسلام، وظیفه رفع این نیازها اگر داوطلب شخصی نداشته باشد برعهده دولت میافتد و اسلام بخشی از بودجه دولتی؛ یعنی زکات و سایر وجوهات شرعی را به رفع چنین نیازمندیهایی اختصاص میدهد. اما این پاسخ، پاسخی نیست که یک بیدین آن را بپذیرد و قانع شود. اگر خواستیم برای این مسئله دلیلی عقلانی اقامه کنیم، دلیلی که بیدینها هم روی مبانی عقلانی خودشان بتوانند آن را بپذیرند، باید ابتدا همان مسئله حق را حل کنیم. منشأ پیدایش حق یکی از بحثهای اساسی فلسفه حقوق است که نظریات مختلفی در این باب وجود دارد.
اگر فراموش نکرده باشید، ما وقتی مصالح و مفاسد جامعه را تعریف میکردیم، گفتیم که دولت اسلامی باید مصالح را تأمین کنند و جلوی مفاسد را بگیرد. همچنین گفتیم مصلحت و مفسده حقیقی وقتی معلوم میشود که ما هدف آفرینش انسان را بشناسیم، و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که هدف آفرینش انسان این است که در روی زمین مخلوقی باشد که بتواند با اختیار خودش مراحل تکامل را بپیماید و به کمال نهایی قرب خدا برسد، و فراهم کردن این مقدمات وظیفه دولت اسلامی است. در آنجا گفتیم که باید برای همه به صورت یکسان مقدماتی فراهم شود تا هر فرد بتواند به آن کمال برسد. ممکن است فردی فلج باشد اما در دلش میتواند یاد خدا باشد. گاهی ممکن است همین شخص فلج خواندن و نوشتن یاد بگیرد، میتواند مطلبی را بااشاره به دیگری اثبات کند. این طور نیست که صفر محض باشد و فی الجمله تکاملی برایش ممکن است. ممکن است به او تلقین کنند که در حدی که برایش میسر است نسبت به خداوند وظیفههایی دارد؛ مثلا به او بفهمانند اگرچه نمیتوانی سخن بگویی ولی روزی پنج مرتبه دلت را متوجه خدا کن! خود همین توجه موجب کمال او میشود. بنابراین براساس هدف آفرینش انسان، او هم حق دارد که تکامل پیدا کند و باید زمینه رشدش را فراهم کرد. هدف الهی این است که زمینه تکامل هر انسانی که امکان نوعی تکامل اختیاری دارد، فراهم شود؛ زیرا او میخواهد رحمتش هرچه بیشتر گسترش پیدا کند. این رحمت شامل حال اینگونه افراد نیز میشود.
حضرت عیسی یکی از پیغمبرانی بود که از خداوند متعال درخواست کرد در همین دنیا همنشینش در بهشت را به او معرفی کند. خداوند دعایش را مستجاب کرد و به او گفتند زنی در جزیرهای دورافتاده با فلان آدرس همنشین شما در بهشت خواهد بود. حضرت عیسی با مقدماتی حرکت کرد و با زحمتهایی از دریا عبور کرد و به آن جزیره رسید. تنها ساکن آن جزیره زنی فلج بود که خرابهای زندگی میکرد. حضرت نزد او رفت و خودش را معرفی کرد. گفت من عیسیبنمریم هستم و از خدا خواستم که همنشینم را در بهشت معرفی کند؛ شما را معرفی کردند. بگو ببینم چه کار کردهای که به این مقام رسیدهای؟ این زن ابتدا شروع کرد شکر خدا را به جا آورد که من چگونه شکر نعمتهای خدا را بهجا بیاورم؛ او مرا خلق کرد، به من حیات داد، سالها روزی من را رساند، ایمان خودش را به من داد، معرفت را خودش به من داد و حالا پیغمبر خودش را اینجا کنار من فرستاده است! من چگونه شکر این نعمتها را به جا بیاورم؟! میگفت و گریه می کرد. سپس گفت من هیچ کاری نکردهام! کاری از من برنمیآید که بکنم، از اول همینجا بودم و خدا هر روز به وسیلهای به من روزی رسانده است. حضرت عیسی فرمود: همان ایمان و معرفت و رضایتی که به تقدیر الهی داری، آن از هر مقام، خدمت و عبادتی بالاتر است.
به هر حال خداوند از اینگونه بندهها نیز دارد و حتی یک انسان فلج تنها در جزیرهای در دریا، میتواند رشد معنوی، محبت به خدا و معرفت داشته باشد و شکرگزار این نعمتها باشد. چنین کسی چرا باید از بین برود؟ بله بنابر منطق مادی که میگوید حق فقط در اثر تقابل بین خدمت و امتیاز حاصل میشود، اینها هیچ حقی ندارند، اما بر اساس بینش اسلامی که میگوید حق از ناحیه لطف خدا و رحمت او حاصل میشود و او خواسته است که زمینه رشد تا آنجا که ممکن است برای هر انسانی فراهم شود، اینگونه افراد هم حقی دارند، و یکی از زمینههای رشدشان هم این است که روزیشان برسد و بیماریشان معالجه شود. حال که خودشان نمیتوانند، این وظیفه بر عهده دیگر بندگان خدا گذاشته شده است.
ما از اینگونه مضامین در روایات زیاد داریم که خداوند متعال میفرماید: فقرا عیال و نانخورهای خدا هستند و اغنیا وکلای او هستند. ثروتمندان امانتدار نعمتهای خدا هستند و خداوند این ثروت را به آنها داده است که بخشی از آن را به فقرا بدهند. خدا میتواند این کار را بکند، اما اگر خدا و حکمت آفرینش را نپذیریم و پیدایش حق را از ناحیه خدا ندانیم، این کار بر اساس منطق مادی، هیچ توجیهی ندارد.
هنگام اقامه برهان اگر بخواهیم همه مقدمات آن را تا بدیهیات اولیه بیان کنیم، باید مقدمات بسیاری را اثبات کنیم تا به بدیهیات برسد. برای جلوگیری از این مشکل معمولا اصول موضوعهای که در جای دیگر ثابت شده میپذیرند. البته این نوعی جدل است و بر فرض این است که این اصول موضوعه ثابت شود. در اینجا نیز فرض بر این است که خدایی هست و انسان را خلق کرده تا رحمتهای خاص او برای انسان گسترش پیدا کند. بنابراین هر چه انسان بیشتر باشد و هر چه امکان دریافت این رحمت را بیشتر پیدا کند، هدف خدا بهتر تحقق پیدا میکند. هر کس هر چه دارد خدا به او داده است، وقتی هم که خدا داده است مالکیت از خودش سلب نشده است. او مالکیتی در طول مالکیت بندگانش دارد. مثل این میماند که کسی بردهای بخرد و به او سرمایهای بدهد و بگوید برو با این سرمایه کسب کن! هر چه درآمد داشتی یک دهمش برای من و بقیه برای تو. روشن است که هم برده مال این صاحب است و هم سرمایه و هم کار و سودی که میبرد. این مثال سادهای برای آشنایی ذهنی نسبت به مالکیت طولی است؛ این برده مالک این درآمدی است که کسب کرده، اما در مرتبه بالاتر آقایش مالک خودش و مالک سرمایهاش ومالک سودش است. درست است که خدا به ما مالکیت و اجازه داده است که در این اموال تصرف کنیم، ولی میفرماید این مقدارش مال توست و باید خمس و زکاتش را بدهی! و بالاخره می فرماید: لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ؛[1] هم انسانها مال خدا هستند، هم همه اموالشان و اصلا هرچه هست مال اوست، بنابراین او حق دارد که دستور دهد با اموال و نعمتهایی که به افراد میدهد، چگونه رفتار کنند. اگر کسی این مقدمات را قبول داشته باشد، این نتیجه برایش واضح خواهد بود.
همه مطالبی که تا کنون گفتیم درباره وظایف دولت اسلامی نسبت به کسانی بود که در زیر چتر دولت اسلامی زندگی میکنند. امروزه معمولا محدوده جغرافیایی را نیز برای وظایف دولت شرط میدانند، و میگویند: یک دولت تنها وظیفه دارد منافع مادی کسانیکه در این محدوده جغرافیایی و تحت پرچم این دولت زندگی میکنند را تأمین کند. گفتیم از نظر اسلام باید منافع معنوی، ارشاد، هدایت و دینداریشان نیز تأمین شود. حال این سؤال مطرح میشود که دولت اسلامی نسبت به خارج از مرزهای خودش چه مسئولیتی دارد؟ این هم از مسائلی است که کمابیش در جامعه ما شبهاتی درباره آن وجود دارد. اگر یادتان باشد در فتنه 88 یکی از شعارهای فتنهگران، «ایران برای ایرانیان» و «نه غزه، نه لبنان» بود. این شعار از همین مسئله سرچشمه میگیرد که فکر میکنند امکاناتی که ما داریم مربوط به همین کشور است و اگر منافعی دارد باید صرف همین جا بشود؛ ما حق نداریم مالی که از این جا کسب میکنیم در غزه یا سوریه یا جای دیگری صرف کنیم؛ دولت باید درآمدش را فقط صرف کسانی کند که تحت حکومت او و شهروند او هستند!
حقیقت این است که مشکل این مسئله نیز شبیه مشکل قبلی است. یعنی اگر ملاک حق را ارائه خدمات متقابل دانستیم، در خارج از مرزهای جغرافیایی تنها به کسانی میشود کمک کرد که با ما قرارداد متقابل داشته باشند؛ چیزی که کمابیش به صورت اختیاری در مورد هلال احمر وجود دارد و کشورها با هم توافق کردهاند که اگر آسیب شدیدی مثل زلزله، سیل و بلایای همگانی به کشوری رسید و آن کشور خود بالفعل نمیتواند آنها را جبران کند، به کمک او بروند. این مرسوم است و میشود قبول کرد؛ زیرا این قرارداد متقابل است و این حق در مقابل آن تعهد است. امروز این کشور تعهد کرده است که به آنجا کمک کند، فردا هم اگر خود این کشور نیازمند شد، او به این کمک میکند. اما درباره کسانی در خارج از مرزها که به ما کمکی نکرده و نمیکنند، و احیانا هیچ انتظاری هم نیست که به ما کمک کنند، ما چه وظیفهای داریم؟ روی مبانی مادی این اصلا قابل توجیه نیست.
اما از آنجا که گفتیم منشأ حق در اسلام، رحمت الهی است، بنابراین اگر کسانی در جایی دیگر باشند که میخواهند بندگی خدا کنند و دیگرانی مزاحمشان هستند، ما باید به آنها کمک کنیم. تعبیر قرآن در باره این افراد این است که آنها گرفتار استضعاف شدهاند، و دیگران آنها را ضعیف کردهاند و باید به آنها کمک کرد؛ إِلاَّ الْمُسْتَضْعَفِینَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَاء وَالْوِلْدَانِ لاَ یَسْتَطِیعُونَ حِیلَةً وَلاَ یَهْتَدُونَ سَبِیلاً.[2] شبهه اول درباره کسانی بود که تکوینا عاجز بودند؛ اما اینها کسانی هستند که توانا بودهاند و میتوانستهاند کاری بکنند، ولی دشمنان با ظلم و ستم برای اینها محدودیت ایجاد کردهاند؛ ثروتشان را دزدیدهاند، ذخایر کشورشان را از بین بردهاند، جوانهایشان را کشتهاند و...؛ کارهایی که داعش امروز در کشورهای اسلامی انجام میدهد. اگر آنها به تنهایی نمیتوانند از خودشان دفاع کنند، بندگان صالح خدا در جای دیگر که توان دارند، باید به اینها کمک کنند، زیرا اینها نیز بنده خدا هستند و برای تکامل آفریده شدهاند. از آنجا که امکان تکامل را دارند، دیگران هم باید این امکان را برایشان فراهم کنند تا آن هدف الهی از خلقت انسان هر چه بیشتر و هر چه بهتر فراهم شود.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/20، مطابق با پانزدهم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(10)
در جلسه گذشته در ادامه بحثهایی که درباره ارتباط ارزشهای اسلامی با مسائل سیاسی داشتیم، به مسئله وظیفه حکومت اسلامی نسبت به معلولان و کسانی که هیچ نوع خدمتی به جامعه نمیتوانند ارائه دهند، و همچنین کسانی که خارج از مرزهای کشور اسلامی هستند، پرداختیم. تبیین صحیح این مسأله نیازمند حل مسألهای عمیقتر است، زیرا اذهان تشنه نسل جوان ما مشتاق دریافت پاسخهای قانعکننده در این باره است. امروزه گاهی دیده میشود که کودکان سه چهارساله چیزهایی میپرسند که جوانهای قدیم به ذهنشان نمیآمد، و همین طور فعالیتها و تحقیقات علمی و حتی اختراعاتی که گاهی انجام میگیرد نشانه این است که به برکت اسلام و انقلاب اسلامی و خونهای شهدا، جامعه ما رشد چشمگیری از لحاظ فکری و استعداد برای پیشرفت علمی و فرهنگی پیدا کرده است. متأسفانه شرایط پاسخگویی به نیازهای فکری و علمی متناسب با این رشد وجود ندارد. چهبسا ما روحانیان نیز جزو آن دسته باشیم که تلاش لازم را در این زمینه انجام ندادهایم، و با خیلی از مسائل به سادگی برخورد کردهایم، و به سوالاتی که مطرح شده پاسخ جدی ندادهایم. در صورتی که ذهن کنجکاو نسل جوان طالب این است که مسائل حلاجی شده، اطرافش سنجیده، و شبهاتش رفع شود تا دلش به جوابی که مرضی خدا و اسلام است، قانع گردد.
این کار حتی از فراهم کردن شرایط برای رشد اقتصادی و معیشت مردم نیز سختتر است. یک جهت از این سختی آن است که نیازهای طبیعی مردم ایشان را به طرف حل آن مسایل سوق میدهد، اما این مجهولات آن چنان نیست که به مغز انسان فشار آورد و انسان ضرورت حل آنها را بفهمد؛ لذا وقتی سؤالی هم به ذهن بیاید، یا شبههای پیدا شود، آرام از کنارش میگذرد.
یکی از سؤالات همین است که چگونه کسی بر دیگری حق پیدا میکند. ممکن است در پاسخ به این سؤال بگوییم خب همه میفهمند که چه کسی حق دارد، و اگر جایی آن را نفهمیدیم نیز میگوییم: هرچه دین میگوید درست است. اما همانطور که عرض کردم نسل جوان امروز با اینگونه پاسخهای جدلی و اسکاتی قانع نمیشود و این شبهه در دلش میماند. کمکم شبههها متراکم میشود و اعتقادش نسبت به اسلام، نظام و انقلاب سست میشود و این خطر بزرگی است؛ زیرا رفتارهای آیندگان ما در گروی این است که چیزی را بفهمند و باور کنند و معتقد باشند. همه افتخار نظام اسلامی این است که در انقلاب، جوانها فهمیدند چه باید بکنند، وظیفهشان را درک کردند و اسلام را باور کردند. اگر این باورها سست شود آثارش هم ضعیف خواهد شد.
بهخصوص که در این چند سال اخیر، ابزارهای پخش شبهات و لجنپراکنیها زیادتر شده، بهگونهای که در اختیار همه، حتی کودکان هم قرار گرفته است. این است که من نگران هستم که اگر امثال ما آنطور که وظیفهمان هست در این میدان کار نکرده باشیم، روزی ممکن است چشم باز کنیم و به ما نشان دهند و بگویند شما در ضعف انقلاب و کفر ورزیدن بسیاری از جوانها شریک بودهاید؛ اگر شما مطالب را درست بیان کرده بودید، اگر شما زمینههای آموزش را برایشان فراهم کرده بودید و شبهات را به زبانی قابل فهم پاسخ گفته بودید،این همه فساد پیدا نمیشد و جوانان اینگونه منحرف نمیشدند! براساس این احساس، گاهی در ضمن همین فرصتهایی که برای بحثهای اخلاقی گذاشته شده است، فرصت را غنیمت میشماریم و به گوشههایی از این مطالب و شبهههای مربوط به آنها توجه میکنیم و پاسخ سادهای در حد شرایط مجلس ارائه میدهیم.
برای مثال همانطور که در جلسه گذشته اشاره کردم، یکی از شعارهای فتنه 88 «ایران برای ایران» و «نه غزه و نه لبنان» بود، در اعتراض به اینکه چرا مسئولان کشور، بخشی از فکر، بودجه کشور و نیروهای انسانی را صرف مطالبی میکنند که مربوط به کشور نیست. الحمد لله آن فتنه به جایی نرسید و برای آنها غیر از رسوایی نتیجهای نداشت، اما نباید خطر را سبک گرفت. این فکر وقتی ریشه پیدا میکند، طبعا به دیگران منتقل میشود و بهخصوص آنهایی که شکست میخورند، انگیزه بیشتری پیدا میکنند که فکرشان را توسعه دهند و یارگیری کنند. مثلا در توجیه شعارشان میگویند: ما حرف حسابی داشتیم! چرا ما را خائن میدانید؟! ما خودمان فقیر داریم، در داخل کشور مشکلات داریم، چرا بودجه کشور را صرف بعضی چیزهای مربوط به کشورهای دیگر میکنید؟ چرا نیروهای ما به خارج از کشور میروند و با دیگران میجنگند؟ متأسفانه این گونه افکار و شبهات در صورت عدم پاسخگویی، در عمق دلها اثر میگذارد و روزی سر باز میکند و خطرهایی جدی در جامعه به بار می آورد. مطالعه تاریخ به ما کمک میکند که بفهمیم باید این احتمالات را جدی بگیریم. مگر خطری که از صدر اسلام تاکنون چهارده قرن است مسلمانها را گرفتار کرده، از یک فکر نبود؟! فکری که بالاخره غالب شد و هنوز ما چوب آن را میخوریم. به همین دلیل مناسب دیدم که به اصل این مسئله مقداری بیشتر بپردازم. البته این مسئله را پیشتر در سخنرانیهای قبل از نماز جمعه تهران مطرح کردهام، و کتابهای آن با عناوین «نظریه سیاسی اسلام» و «نظریه حقوقی اسلام» چاپ و به زبانهای دیگر نیز ترجمه شده است.
درباره معنای حق، چگونگی پیدایش، تعلق و منشأ آن و حدود و ثغور و مرجع تعیین کننده آن بحثهای بسیار عمیق فلسفی وجود دارد که مربوط به فلسفه حقوق است و اگر بخواهم وارد آن بحثها بشوم، فکر نمیکنم نتیجهای جز خستگی برای عزیزان داشته باشد. این است که سعی میکنم با یک بحث ساده روح مطلب را منتقل کنم. ما در همین گفتوگوهای خودمانی یا بعضی از قراردادها، معاملات یا تعاملهایی که با دیگران داریم، گاهی میگوییم در این کار حقی برای فلانی در نظر میگیریم. مثلا معاملهای میکنیم و میگوییم حق خیار برای طرف در نظر میگیریم تا هر وقت خواست بتواند معامله را فسخ کند. اینکه میگوییم «ما برایش حق قرار میدهیم» یا «او حق پیدا میکند که این کار را بکند» به این معناست که او حقدار میشود و میتواند قانونا از ما مطالبه کند. برای مثال، همسری که حق تعیین مسکن دارد، میتواند بگوید من میخواهم در فلان خانه زندگی کنم و فلان خانه را نمیخواهم، یا در این شهر میخواهم زندگی کنم و فلان شهر را نمیخواهم. قانونا میتواند این را مطالبه کند.
به زبان علمی، واجد حق تسلط پیدا میکند که کاری را انجام دهد، و وقتی میخواهد این کار را انجام دهد قانونا کسی نمیتواند جلویش را بگیرد. «من حق دارم» یعنی قانونا قدرت دارم این کار را انجام دهم و کسی قدرت ندارد مرا از این کار منع کند. بنابراین حق را میتوان اینگونه تعریف کرد: تسلط قانونی نسبت به کاری بهگونهای که اگر این کار را انجام دهد کسی حق ندارد با او مخالفت کند. بنابراین در حق، یک نوع مالکیت، تسلط قانونی بر یک امر، کار یا چیز خارجی اثبات میشود و قانونا کسی نمیتواند جلویش را بگیرد.
حال این سؤال مطرح میشود که چه کسی این حق را جعل میکند؟ در مثالی که زدیم طرفین درباره تعلق این حق با هم توافق میکنند. به عبارت دیگر با امضای قرارداد یا جاری کردن صیغه، توافق میکنند و این حق با یک اعتبار یا انشاء ایجاد میشود. گفتیم که در مورد حق باید کسی مالک چیزی بشود که دیگری مالک آن نیست و نمیتواند جلویش را بگیرد. به عبارت دیگر مالکیتی برای کسی اعتبار میشود، در مقابل شخص دیگری که آن مالکیت را ندارد. این خصوصیت در همه حقها وجود دارد.
حال این سؤال مطرح میشود که آیا هیچ مخلوقی میتواند بر خدا حقی داشته باشد؛ به عبارت دیگر مالک چیزی شود که خدا مالکش نیست؟ ظاهرا این یک نوع پارادوکس است؛ اگر «خدا» یعنی کسی که مالک همه هستی است، و هیچ کس بدون او و بدون اذن او مالک هیچ چیز نمیشود، پس هیچ کسی هم بر خدا حقی ندارد. هر که هر چه دارد چیزهایی است که خدا به او داده است. اگر خدا او را نیافریده بود، این حیات را، این عقل را، این زندگی را، این بدن را، این چشم را و... به او نداده بود، این حق نسبت به آنها از کجا پیدا میشد؟ لَا یُسْأَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَهُمْ یُسْأَلُونَ؛[1]خدا را نمیشود مؤاخذه کرد و به او گفت چرا این کار را کردی و چرا نکردی. اگر به او بگویم چرا این کار را کردی، بدان معناست که من حق دارم از او مطالبه کنم. خداوند هم میفرماید: شما این حق مطالبه و بازخواست را از کجا آوردهاید؟ چه کسی آن را به شما داده است؟ بلکه رابطه برعکس است، زیرا من تسلط دارم که این را از تو بگیرم.
وقتی میگوییم کسی حق دارد یعنی قانونا تسلط دارد که از طرف مطالبه کند و از او بگیرد، یا حق دارد این کار را روی او انجام دهد؛ آیا ما چنین قدرتی داریم که روی خدا کاری انجام دهیم؟! آیا میتوانیم چیزی را از او بگیریم و بگوییم حق ماست، باید بدهی؟! اصلا این معنا به حسب وضع اولی درباره خدا مصداق ندارد. این معنایش این است که من مالک چیزی شوم که او مالکش نیست. من از کسی میتوانم مطالبه کنم که حقی به گردنش دارم. بگویم من براساس فلان قانون یا فلان قرارداد که با هم امضا کردیم، این حق را بر تو دارم. اما درباره خدا چه کسی میتواند قانون بنویسد؟ کسی که این قانون را مینویسد باید فوق خدا باشد و چنین کسی در عالم وجود ندارد و کسی مالک چیزی نسبت به خدا نیست. بنابراین اصالتا هیچ موجودی بر خداوند هیچ حقی ندارد.
اما خداوند متعال از باب رحمت واسعهاش، بسیاری از چیزهایی را که ابتدائا کسی حقی درباره آنها ندارد، علیه خودش قرار میدهد. برای مثال میفرماید: وَكَانَ حَقًّا عَلَیْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ؛[2] مؤمنان حق دارند که ما پیروزشان کنیم، حقی است که آنها بر ما دارند. این حقی است که خدا برای مؤمنین علیه خودش قرار داده است و ما به استناد اینکه خود وی گفته است، میگوییم اکنون به وعدهات وفا کن! حتی از نظر علمی و عقلانی، ما اگر تمام عمرمان را صرف بندگی خدا کنیم، حتی اگر جانمان را هم فدای خدا و دین خدا کنیم، حق مطالبه یک امر کوچک در مقابل آن را نداریم، چون همه چیزهایی که صرف میکنیم مال خود اوست. خود ما، عالمی که در آن زندگی میکنیم، دین، آنچه فدا میشود، جان، سلامتی، اندامها و... همه و همه مال اوست. ما چه چیزی داشتیم که در مقابل آن چیزی بگیریم؟
لَا یُسْأَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَهُمْ یُسْأَلُونَ؛ در مقابل خدا همه مسئولند. زیرا خودشان چیزی ندارند و هر چه دارند خدا به آنها داده است. بله خدا از باب لطف خودش، حتی تنزل میکند و مثل یک انسان که با دیگری قرارداد میبندد، میگوید من قراردادی با بندگانم دارم که اگر این دستوراتی که من گفتم عمل کنید، این نتایج را به شما میدهم؛ بهشت را به شما میدهم، پیروزی را به شما میدهم، عزت دنیا، سلامتی، زن و فرزند و احترام به شما میدهم. شرطش این است که هر چه میگویم انجام بدهید. خب اگر خداوند خودش این کار را نکند و اجازه چنین قراردادی را هم به بندگانش ندهد، هیچ حقی برای بنده تحقق پیدا نمیکند.
ریشه همه این حقها حقی است که خدا بر بندگان دارد. چون او مالک همه آنهاست و هر حقی پیدا شود تابعی از هستی عالم، و طفیلی حقایقی است که خدا خود خلق کرده است. اگر حقی را او قرار دهد، در همان حدی که او قرار میدهد ثابت میشود، اما اگر او قرار نداد یا نفی کرد، اعتباری نخواهد داشت. قبول این مطلب با ذهنیتی که ما انسانها داریم کمی مشکل است. من سعی میکنم که در چند شب آینده، بحثهایی را که تا به حال کردیم و همه بر پایههای عقلانی استوار بود با آیات قرآن و کلمات اهلبیت علیهمالسلام تأیید کنم.
بسیاری از احادیثی که از ائمهصلواتاللهعلیهماجمعین نقل میشود، حاصل سؤالاتی است که کسانی از ایشان پرسیدهاند و ایشان در یکی دو جمله به آن پاسخ دادهاند. همچنین گاهی از لطفی که داشتهاند و میخواستند بر معلومات دوستانشان اضافه شود، ابتداءً مطالبی در حد یکی دو جمله بیان فرمودهاند. ولی برخی از حدیثهای مفصل در حد یک کتاب است، و از اول تا آخرش به صورت یک رساله نوشته شده است. یکی از این رسالهها رسالة الحقوق امام سجادسلاماللهعلیه است که کل آن در کتاب تحفالعقول آمده است. این رساله با ادبیاتی بسیار زیبا و گسترده، دربردارنده معانی لطیف و بلندی است که پاسخگوی بسیاری از پرسشهای علمی است که بعد از قرنها سؤالش برای اشخاصی مطرح شده است. در این جلسه برخی از فرازهای این رساله را میخوانیم.
میفرماید: بسمالله؛ اعلم رحمك الله؛ ابتدا امام به خواننده این رساله دعا میکنند که خداوند تو را مشمول رحمتش قرار دهد! أنّ لله علیك حقوقا محیطة بك؛ بدان که حقوق خداوند بر تو، تو را احاطه کردهاند. هر جا بروی، به هر جهتی که رو کنی، حقی از حقوق خدا را میبینی. هر جا باشی در مجموعهای از حقوق الهی احاطه شدهای. فی كل حركة حركتها؛ هر حرکت کوچکی کنی، به اطراف نگاه کنی یا دستت را تکان دهی، خدا همانجا حقی بر تو دارد. حتی اگر حرکت نکنی، در همان سکونات، خداوند حقی بر تو دارد. أو منزلهٍ نزلتها؛ در هر جایگاهی قرار بگیری، باز در همان جایگاه حقوق خداوند تو را احاطه کرده است. أو جارحة قلبتها أو آلة تصرّفت بها؛ من با این ابزار میکروفون با شما سخن میگویم، خداوند نسبت به همین میکروفون بر من حق دارد.
ضمنا همه حقها یکسان نیستند؛ بعضها أكبر من بعض؛ و أكبر حقوق الله علیك ما أوجبه لنفسه تبارك وتعالى؛ بعضی حقوق خیلی مهمتر و بعضیهایش سادهتر است. بزرگترین حقها حقی است که خداوند برای خودش قرار داده است. حقهایی هم خداوند برای بندگان قرار داده است که اینها حقهای کوچکتری است. بزرگترین حق، حق خودش است.
من حقه الذی هو أصل الحقوق ومنه تفرّع؛ این جمله خیلی معنا دارد. میفرماید: حقی که خدا بر بندگان دارد اصل همه حقوق دیگر است، و حقوق دیگر فرع و شاخههای همین حق است. این مسئله پیچیدهای است و اگر کلام وحی و امام نبود، بشر بعید بود که با فکر خودش به این نتیجه برسد. در ضمن بحثها اشاره کردم که ما هرجا بخواهیم مالک چیزی شویم، باید خودمان چیزی باشیم و از خودمان مالکیتی داشته باشیم. اگر خدا این مالکیت را به ما نداده بود، حقهای دیگر مصداق پیدا نمیکرد؛ او باید بگوید که من به تو حق دادم که از سایر مخلوقات استفاده کنی. اگر خدا این حق را به ما نداده بود، هیچ حقی نداشتیم.
در ادامه میفرماید: فأما حق الله الأكبر فأنك تعبده لا تشرك به شیئا؛ آن حق خدا که گفتیم بزرگترین حقهاست، حق پرستش است. این پرستش شامل انجام مناسک عبادی و اطاعت اوامر الهی هر دو میشود. او میگوید: من تو را خلق کردم، هستی تو از من است، پس از آنچه من به تو دادهام، همان طور که گفتم استفاده کن! این معنا در آیات 60-61 سوره یس هم آمده است؛ آنجا که خطاب به بندگان میفرماید: أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْكُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ؛ آیا من با شما قرار نگذاشتم که شیطان را نپرستید؟ روشن است که مراد از پرستش در اینجا همان اطاعت اوست. وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ؛ عبادت خدا راه راست است؛ چه نماز و روزهاش باشد و چه اطاعت دیگر احکامش. خداوند این حق را برای خودش قرار داده است. روشن است که کسی نمیتواند به خدا بگوید: شما نباید این کار را بکنید و من زیر بار این حق نمیروم؛ زیرا برای این کار باید حق مخالفت داشته باشد، ولی این حق را از کجا پیدا میکند؟ تو چه هستی که میگویی من حق دارم. این «من» که می گویی، همان است که از خدا وجود میگیرد. بنابراین نمیتوانی به خدا بگویی که این حق را برای خودت قرار بده یا نده!
اما خداوند از لطفی که دارد، حقی را هم برای بندهاش قرار داده است. فرموده: این درست است که تو تکویناً باید از من اطاعت کنی، زیرا هر چه داری از من است، و حق مخالفت با من را نداری، اما در عینحال آن جایی که تو از من اطاعت کنی، حقی برای تو علیه خودم قرار میدهم که بتوانی از من مطالبه کنی. اصل این حق تفضل است. اگر خداوند این حق را به ما نداده بود، ما حق مطالبهاش را نداشتیم. فإذا فعلت ذلك بإخلاص جعل لك على نفسه أن یكفیك أمر الدنیا والآخرة ویحفظ لك ما تحبّ منها؛ اگر این بندگی را بااخلاص انجام دادی، خداوند برای تو این حق را قرار داده است که امر دنیا و آخرتت را اصلاح کند، و آنچه به تو داده و دوست داری را برای تو حفظ کند. این را میتوانی مطالبه کنی و بگویی خدایا! تو خودت گفتی.
وَلَیَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن یَنصُرُهُ؛[3]خداوند با تاکید بسیار میفرماید: اگر کسی خدا را یاری کند، خداوند او را یاری میکند. ببینید خداوند چقدر لطف کرده است و خودش را تنزل داده و مثل کسی قرار داده است که احتیاج به کار شما دارد. دستش را به طرف شما دراز کرده است و میگوید من را یاری کنید. اینها اصالتا هیچ توجیه عقلانی ندارد و فقط تفضل است. خداوند به کار من و شما احتیاجی ندارد؛ انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون، او احتیاجی به یاری کسی ندارد، ولی از کثرت لطف بینهایتش، خود را مثل کسی قرار داده است که به شما احتیاج دارد. همانطور که وقتی میخواهد انسانها را به دادن صدقه تشویق کند، میفرماید: مَن ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا؛[4] خداوند مثل بدهکاری که مستأصل شده و پیش این و آن میرود تا قرض بگیرد، فریاد میزند چه کسی است که به خدا قرض بدهد! این نهایت لطف اوست که با زبانی صحبت میکند که انسانها با هم صحبت میکنند، وگرنه خدا چه نیازی به قرض دارد؟! به هر حال فرموده است: اگر مرا اطاعت کنید، هم امور دنیایتان را اصلاح میکنم و هم امور آخرتتان را.
همانطور که میبینید مطالبی که در جلسات گذشته بیان کردیم، الهام گرفته از این فرازهاست که آنها را به صورت بحث عقلانی مطرح کردیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/21، مطابق با شانزدهم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(11)
در جلسه گذشته به این نتیجه رسیدیم که براساس دلائل عقلی و دلائل نقلی، اصل حق باید از طرف خدای متعال قرار داده شود، و اگر هر کسی در هر شرایطی حقی را پیدا کند _هرچند ناخودآگاه_ متکی به اراده الهی و حقی است که خداوند بر بندگانش دارد. همچنین از فرمایش امام سجادصلواتاللهعلیه در آغاز رساله حقوق نیز عبارتی را نقل کردیم که به صراحت بر این مطلب دلالت دارد.
یکی از شبهاتی که درباره همین مطلب ممکن است در ذهن خیلیها بیاید، این است که اگر باید خداوند اصل حق را جعل کرده باشد و هر حقی جعل میشود باید با اذن خدا باشد، یک نوع دیکتاتوری است؛ این چه صفتی است که شما به خدا نسبت میدهید؟! صورت علمی و فنی این شبهه همان مطلبی است که از قدیم الایام در بحثهای کلامی به این صورت مطرح شده است که آیا اراده خدا اراده گزافی است یا به صورت دیگری است؟ کسانی که با معارف اسلامی آشنا نیستند و با لحن قرآن و محکمات و متشابهات قرآن بیگانهاند، وقتی با ذهن ساده و عرفی با آیاتی مثل فَإِنَّ اللَّهَ یُضِلُّ مَن یَشَاء وَیَهْدِی مَن یَشَاء؛[1] وَمَن یُضْلِلْ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ هَادٍ؛[2] ،برخورد میکنند چنین معنایی به ذهنشان میآید که اگر خدا خود چنین میکند، پس ما چه کارهایم؟! در آیه دیگری خداوند میفرماید: وَإِن یَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلاَ كَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَإِن یُرِدْكَ بِخَیْرٍ فَلاَ رَآدَّ لِفَضْلِهِ؛[3] اگر خدا بخواهد ضرری به تو برساند، هیچ کس جز خودش نمیتواند جلویش را بگیرد و آن را برطرف سازد، و اگر درباره کسی نیز اراده خیری داشته باشد، هیچ کس نمیتواند جلویش را بگیرد. برخورد سطحی با این آیهها نیز مستلزم برداشتی نادرست میشود که از لحاظ اخلاقی یک نوع دیکتاتورمآبی و از لحاظ اعتقادی نوعی جبر است. همانطور که میبینید نسبت به بسیاری از آیات اعتقاداتی که در دین مطرح میشود، برداشتهای نادرستی میشود که گاهی ضررهای سنگینی دارد. همین طور وقتی درباره قضا و قدر میگوییم همه چیز تابع قضا و قدر الهی است، این به ذهن می آید که پس ما چرا بیخود تلاش کنیم؛ هر چه قسمت است همان میشود!
بنابراین باید توجه پیدا کنیم که جامعه ما بهخصوص نسل جوان ما به آموزههایی نیازمند است که این مطالب اعتقادی را برایشان تبیین و شبهاتش را حل کند. این مسئله سادهای نیست و باید آن را جدی بگیریم و بالاخره آنهایی که برنامهریزیهای آموزش و پرورش و برنامههای فرهنگی را در اختیار دارند، اینها را در نظر داشته باشند که مبادا درست عکس این مطالب اتفاق بیفتد و سیاستگذاریهای آموزشی و فرهنگی ما به سمت و سویی برود که نتیجهاش تضعیف ایمان و کمتوجهی به معارف اسلامی باشد.
شبههای که مطرح شد شاخههای مختلفی دارد. بخشی از آن مربوط به قضا و قدر است که اکنون محل بحث ما نیست، ولی یک شاخهاش مربوط به بحث ما میشود و آن این است که سرّ این چیست که میگوییم هر حقی هر کس دارد باید به حقی که خدا وضع کرده، برگردد و اگر حقی تعیین شود یا قانونی وضع شود باید به اذن خدا باشد؟ این مسئله را چگونه میشود اثبات و تبیین کرد که دلپذیر باشد و بتوانیم بفهمیم و قبول کنیم؟
ابتدا بیاید ببینیم کاربرد واژه «حق» در قرآن به چه معناست. آیا این واژه به همان معنای حقوقی مصطلح که در جلسه گذشته ذکر کردیم به کار رفته است یا به معنای دیگری است؟ شاید در هیچ زبانی مثل زبان عربی مشترکات لفظی و چیزهایی که در حکم مشترک لفظی است وجود نداشته باشد. در فارسی نیز مشترک لفظی داریم. برای مثال کلمه «شیر» معانی مختلف شیر آب، شیر حیوانات پستاندار، و شیر درنده را دارد و هر جا که این کلمه استعمال میشود باید از قرائن فهمید که منظور کدام معناست. این حالت در عربی بسیار زیاد است. اکنون کلمه حق را در قرآن ملاحظه بفرمایید! إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا؛[4] وعده خدا حق است. روشن است که در اینجا حق به معنای مصطلح حقوقی آن نیست. در اینجا حق به این معناست که وعدهای است که حتما عمل خواهد شد. از طرف دیگر، وقتی میگوییم این ادعا حق است یا باطل، به این معناست که مطابق واقع است یا مطابق واقع نیست. در اینجا حق و باطل به معنای راست و دروغ بهکار رفته است. نمونه کاربرد این کلمه به این معنا در قرآن: وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّكَ؛[5] یعنی این کتاب واقعیت دارد؛ کتاب خداست و جعلی نیست.
حال، وقتی میگوییم اراده خدا حق است به این معناست که اراده او گزافی نیست. گاهی انسان نسبت به کاری اراده میکند ولی این اراده گزافی است و دلیلی ندارد. برای مثال، من در خیابانی در حال حرکت بودهام و به یک دو راهی رسیدهام که نمیدانم از کدام یک بروم و به صورت اتفاقی یکی را انتخاب کردم. در اینجا درست است که با اراده خودم این راه را رفتهام اما این انتخاب از روی آگاهی و تصمیم برای رسیدن به هدفی نبودهاست. این را اراده گزافی میگویند. در مقابل این، اراده عقلانی و حکیمانه است.
درست است که میگوییم همه چیز تابع اراده خداست، اما اراده او گزافی نیست. آنقدر کارهای خدا دقیق، منظم و حسابشده است که هیچ بشری به تنهایی نمیتواند حکمتهای یکی از کارهای خدا را تا آخر کشف کند، مگر اینکه خدا خود به او الهام کند. حضرت موسی یکی از انبیاست که در خانه فرعون و در آغوش همسر فرعون پرورش پیدا میکند، تا زمانی که به پیامبری مبعوث میشود. یکی دیگر از همین پیغمبران عیسیبنمریم است که هنوز در گهواره بود و گفت: إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آتَانِیَ الْكِتَابَ وَجَعَلَنِی نَبِیًّا.[6] علت این تفاوت را کسی غیر از خدا نمیداند. آنقدر رموز و حکمتهای پیچیده در کار است که روی حساب عادی هیچ مخلوقی نمیتواند بر آنها احاطه پیدا کند، مگر اینکه با تعلیم و الهام الهی به فردی عنایت شود. ذهن و معلومات انسان کفاف نمیدهد که همه اسراری که با این کار ارتباط دارد، بفهمد. ولی کار خداست و تمام ظرافتها در آن ملحوظ است و هیچ جهت خیر یا شری نیست که در کاری باشد و خدا از آن غافل باشد؛ لَا یَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ فِی السَّمَاوَاتِ وَلَا فِی الْأَرْضِ وَلَا أَصْغَرُ مِن ذَلِكَ وَلَا أَكْبَرُ إِلَّا فِی كِتَابٍ؛[7] سر سوزنی از علم خدا خارج نیست.
یکی از معانی حق بودن کار خدا، حکیمانه بودن آن است؛ یعنی این کار میبایست به همین صورت انجام شود و اگر غیر از این بود هزار عیب پیدا میکرد. همه کارهای خدا حکیمانه است. نه یک کار او بلکه کل یک کشور و ارتباطاتی که بین موجودات آن است همه منظم است و حساب دارد. ارتباط این کشور با کشورهای دیگر و حوادثی که در آن اتفاق میافتد، همه اینها با همه انسانهای عالم و همه انسانها با موجودات دیگری که روی این کره هستند و این کره با کرات دیگر، همه به هم مربوط است. خداوند هر کدام از اینها را طوری قرار داده است که هر چیزی در هر جای عالم تأثیری داشته باشد، به نحو احسن باشد. اینکه میگویند خلقت عالم طبق نظام احسن است؛ یعنی اولا عالم نظام دارد و همه اینها به هم پیوسته و مربوط است، ثانیا این نظام از این بهتر نمیشد؛ البته در بین اینها حسن و قبحهای نسبی وجود دارد، ولی مجموع اینها با ارتباطاتی که دارد بهترین شکل خلقت است. اگر غیر از این ممکن بود، خدا بخیل نبود و طور دیگری میآفرید؛ الذی احسن کل شیء خلقه.
قرآن در چند آیه با تعبیرات مختلفی تأکید میکند که خداوند عالم را برای هدف حکیمانهای خلق کرده است. خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ بِالْحَقِّ؛[8] در این آیه میفرماید: آسمان و زمین را به حق آفریدیم؛ یعنی این خلقت هدف حکیمانه دارد. در مقابل این «حق» سه واژه «باطل»، «لهو» و «عبث» قرار دارد. أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا؛[9] شما خیال میکنید آفرینشتان عبث و بیهوده است و نتیجه شایستهای بر آن مترتب نمیشود؟! قرآن روی این طرز فکر حساسیت دارد، و میفرماید: لَوْ أَرَدْنَا أَن نَّتَّخِذَ لَهْوًا لَّاتَّخَذْنَاهُ مِن لَّدُنَّا إِن كُنَّا فَاعِلِینَ؛[10] وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاء وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا بَاطِلًا ذَلِكَ ظَنُّ الَّذِینَ كَفَرُوا فَوَیْلٌ لِّلَّذِینَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ.[11] قرآن با این تعبیرات تأکید میکند که خیال نکنید عالم همینطور اتفاقی، تصادفی و بیهدف آفریده شده است. توجه داشته باشید که تنها منکران خدا از اینگونه سخنان نمیگویند، بلکه برخی از بنیاسرائیل که خدا بیشترین پیغمبرانش را برایشان فرستاد و بهترین نعمتها را به آنها داد، بعد از آنکه کسانی از آنها عصیان کردند، گفتند: درست است که خداوند انسان را خلق کرد، اما وقتی دید آدمیزاد این قدر معصیت میکند، از کار خودش پشیمان شد!
در مقابل همه این انحرافات انسان باید بفهمد که این خلقت سرسری نیست. گاهی خداوند روی مسایل بسیار ریز دست میگذارد و متناسب با آن به مخاطبان میگوید: درباره اینها فکر کنید. میفرماید: أَفَلَا یَنظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ کیف خلقت؛[12] شما عربها که با شتر سر و کار دارید، درباره حکمتهای بهکار رفته در خلقت این حیوان فکر کنید! در سوره تبارک میفرماید: الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا مَّا تَرَى فِی خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِن تَفَاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هل تری من فطور* ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَیْنِ یَنقَلِبْ إِلَیْكَ الْبَصَرُ خَاسِأً وَهُوَ حَسِیرٌ؛ ما عالم را بیهوده خلق نکردیم. برو فکر کن، خوب نگاه کن! چشمت را باز کن! با نگاهی که همراه با بصیرت باشد، خوب نگاه کن، ببین جایی را میبینی که کاری باید انجام گیرد و انجام نگرفته است؟! اگر درست نگاه کنی، چشمهایت خسته میشود ولی به هیچ جایی که چنین مشکلی در آن باشد نمیرسی.
در میان موجودات اگر خداوند انسان را خلق نکرده بود، باز جای فطور بود. یعنی چیزی که جا داشت در این عالم پیدا شود، ولی پیدا نشده بود و خدا کم گذاشته بود. هنگامی که این زمین مستعد شد که انسان در آن زندگی کند، خداوند فرمود: انی جاعل فی الارض خلیفه. اینها همه حق بودن خلقت است. در میان همه موجودات، موجودی را که نسبت به همه آنها برتری دارد، آفرید و همان وقت فرمود: تبارک الله احسن الخالقین. ویژگی این مخلوق در مقابل همه مخلوقات دیگر، حتی فرشتگان، این است که طوری آفریده شده که خودش بتواند سرنوشت خودش را تعیین کند. به قول ریاضیدانها در نقطهای از محور ایگرگها قرار گرفتهاست که هم میتواند به سوی بینهایت بالا برود، و هم میتواند به منهای بینهایت تنزل کند. در میان افراد این موجود، هم کسانی پیدا میشوند که شیطان نزد آنها باید شاگردی کند و هم کسانی پیدا میشوند که فرشتگان به آنها میگویند: لو دنوت أنملة لاحترقت. این همین آدمیزاد است. همه اینها از یک اسپرم خلق شدهاند.
هم پیغمبر و هم شمر در این جهات ظاهری شبیه هم هستند؛ اما خداوند در او قدرتی قرار داده که میتواند آن طور پرواز کند و اوج بگیرد، همانطور که میتواند تنزل کند و از هر حیوانی پستتر شود. گاهی یک فرد نصف عمرش را اوج میگیرد و تا نزدیک عرش میرود و بعد سرنگون میشود و به اسفل السافلین میپیوندد. این معجزه آفرینش نیست؟! درست است که سقوط هم میکند، خیلی هم عذاب میکشد و عذابش به دیگران هم سرایت و آنها را هم اذیت میکند، اما اگر این ظرفیتها نبود، لیاقت آن اوج گرفتن را هم پیدا نمیکرد. ارزش آن اوج به این است که اختیاری است. اگر راه یکطرفه بود این قدر ارزش نداشت؛ یک راه بود که همه باید بروند. فرشتگان این طورند. اما خداوند موجودی را خلق کرده است که هم بتواند به سوی بینهایت مثبت پیش برود و هم بتواند به بینهایت منفی سقوط کند. این است که معجزه آفرینش است و این خودش نظام احسن است. اگر این نبود عالم کمبود داشت.
اگر عالم پر از فرشتگان معصوم بود، روشن است که عصیانی در عالم واقع نمیشد، اما کسی چنین اوج اختیاری نیز پیدا نمیکرد؛ پیغمبری هم به معراج نمیرفت؛ اصلا کسی لیاقت آن رحمتی را پیدا نمیکرد که پیغمبر اکرم و سایر معصومان به آن نائل شدند. ارزش این کار برای این است که میتواند در جهت ضد آن هم حرکت کند، اما این راه را انتخاب میکند و حاضر است همه چیزش را در این راه فدا کند. روشن است رحمتی که خداوند برای چنین موجودی مقدر فرموده است رحمت خاصی است که هیچ مخلوق دیگری لیاقت دریافت آن را ندارد، بلکه اصلا نمیتواند آن را درک کند، و اصلا مزهاش را نمیفهمد. مثل کسی است که شامه ندارد و بوی بد و خوب را درک نمیکند. برای چنین کسی بوی عطر و بوی لجن مساوی است. موجودی میتواند این رحمت را درک کند، که بتواند این دو طریق متقابل را بپیماید و با انتخاب خودش این مسیر را برود. این همان موجودی است که خدا با خلقتش فرمود: تبارک الله احسن الخالقین.
برای اینکه انسان بتواند به هدف خودش برسد و راه صحیح را آگاهانه و با اراده خودش انتخاب کند، لوازمی نیاز دارد؛ اولا باید بفهمد که هدف چیست و اگر از این راه برود، به کجا میرسد. اگر این مسئله را نداند، کار کورکورانهای انجام داده است و ارزشی ندارد. ثانیا باید راهی که او را به آن هدف میرساند، بشناسد. در مرحله بعد باید برای پیمودن این راه انگیزه داشته باشد. باید در وجودش انگیزهای برای خیر وجود داشته باشد که نسبت به حوادث عالم بیتفاوت نباشد. خداوند درباره برخی از انسانها میفرماید: ما پیغمبرانی فرستادیم که مردم را هدایت کنند، اما اینها گفتند: بله برای پدرانمان هم پیغمبرانی آمدند، آنها هم گاهی زندگی سختی داشتند، گاهی هم راحت بودند؛ قَدْ مَسَّ آبَاءنَا الضَّرَّاء وَالسَّرَّاء؛ بیاعتنایی کردند، دم را غنیمت شمردند. سرانجامشان چه شد؟ فَأَخَذْنَاهُم بَغْتَةً وَهُمْ لاَ یَشْعُرُونَ.[13]
برای اینکه انسان راه کمال را انتخاب کند، باید انگیزه فطری و درونی به طرف کمال داشته باشد و بخواهد کاملتر شود. خداوند انگیزهای در درون ما قرار داده است که ما را به طرف پیشرفت، خیر و کمال میکشاند. افزون بر شناخت هدف و راه، و داشتن انگیزه، باید در خارج نیز وسایلی فراهم شود که انسان بتواند کاری که میخواهد انجام بدهد. بسیاری از انسانها دوست دارند که عالم، مجتهد، فیلسوف یا... شوند ولی این وسایل برایشان فراهم نیست. من خودم در سفری که به بروکسل داشتم با مسلمانانی از شمال آفریقا روبهبرو شدم که عاجزانه میگفتند: دعا کنید ما میخواهیم فرزندانمان را به قم بفرستیم درس دینی بخوانند؛ اینجا هیچ وسیلهای نیست و جز این فرهنگ فاسد غربی چیزی یاد نمیگیرند. اما ما قدر این مدارسی را که در اطراف ماست نمیدانیم.
با توجه به مطالب بالا انسان به ربوبیت دیگری غیر از ربوبیت تکوینی نیازمند است تا مقدمات بالا برایش فراهم شود. این ربوبیت همان ربوییت تشریعی است که متعلقش کار اختیاری انسان است. خداوند نسبت به ما ربوبیتی تکوینی دارد، مثل اینکه یکی را مرد و یکی را زن قرار داده است؛ یا ابتدا انسان شیرخوار است، بعد نوجوان و سپس جوان میشود. اینها ربوبیت تکوینی الهی است. اما اینکه انسان چه یاد بگیرد، حق و باطل را بشناسد و بتواند براساس آن عمل کند، و شرایط بیرونی چگونه باشد، به ربوبیت تشریعی برمیگردد.
وقتی قرآن صحبت از نعمتهای الهی میکند، میفرماید: سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى* الَّذِی خَلَقَ فَسَوَّى* وَالَّذِی قَدَّرَ فَهَدَى.[14] وقتی فرعون از موسی و هارون پرسید که این خدایی که شما میگویید، کیست؟ گفتند: رَبُّنَا الَّذِی أَعْطَى كُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى.[15] خلقت ربوبیت تکوینی است و هدایت ربوبیت تشریعی. خداوند هم امور تکوینی انسان را تأمین کرده است و هم ابزار هدایت او را. فرستادن انبیا هدایت تشریعی الهی است. این باب دیگری از الطاف و رحمتهای الهی است که مخصوص انسان است. حیوانات و فرشتگان هدایت تشریعی ندارند و هر چه نیاز دارند خداوند به صورت تکوینی به آنها داده است. این انسان است که به مدیریت خاصی احتیاج دارد که به او بگوید این راه را برو! آن راه را نرو! و اگر این راه را بروی چنین میشود. یک نظام فکری که این دستورات را بدهد نیز حق و باطل دارد. حق در اینجا کاربرد دیگری غیر از حق به معنای هدف داشتن است. این یعنی واقعا انسان را به آنچه کمال و سعادتش است راهنمایی میکند و در آن خطا و اشتباهی نیست؛ هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ.[16]
حقوقی که خداوند برای ما قرار داده است نیز جزو هدایتهای تشریعی خداست. یعنی تو حق داری این کار را بکنی و این کار را نکنی. هرجا این حق ذکر شود، با نوعی تکلیف توأم است. بسیار شنیدهاید که حق و تکلیف متضایف هستند، اما تضایف حق و تکلیف دارای دو معناست. یکی اینکه هر جا حقی برای کسی است، تکلیفی برای دیگران است. وقتی چیزی حق من است، دیگران مکلفاند که این حق را رعایت کنند و به حق من تجاوز نکنند. اما در معنای دیگری، حق و تکلیف هر دو مربوط به یک نفر است و آن به این صورت است که خداوند در کنار حقوقی که برای کسانی تعیین میکند، تکالیفی نیز برای همانها تعیین میکند. به عبارت دیگر هرجا خداوند حقی برای کسی تعیین میکند، همراه آن تکلیفی نیز برعهده او میگذارد. این توأم بودن حق و تکلیف برای هر انسان یکی از ویژگیهای نظام احسن در تشریع است که انشاءالله در جلسه آینده دربارهاش صحبت میکنیم.
[1]. خداوند هر کس را بخواهد گمراه، و هر کس را بخواهد هدایت میکند (فاطر، 8).
[2]. وقتی خداوند کسی را گمراه کرد، هیچ کس نمیتواند هدایتش کند (زمر، 23).
[3]. یونس، 107.
[4]. لقمان، 33.
[5]. بقره، 149.
[6]. مریم،30.
[7]. سبأ، 3.
[8]. نحل، 3.
[9]. مومنون، 116
[10]. انبیاء، 17.
[11]. ص، 27.
[12]. غاشیه، 17.
[13]. اعراف، 95.
[14]. اعلی، 1-3.
[15]. طه، 50.
[16]. توبه، 33.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/22، مطابق با هفدهم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(12)
در جلسه گذشته گفتیم که واژه حق در زبان عربی با استعمالات بسیار متفاوت تقریبا حکم مشترک لفظی را دارد و هر جایی باید با قرائن، ویژگیهای آن مورد را تعیین کرد. یکی از موارد حق که به بحثهای ما مربوط است، مفهومی است که دو نسبت «له» و «علیه» در آن لحاظ میشود؛ حقی است برای کسی بر علیه کسی. یعنی اگر این حق در خارج تحقق پیدا کند، به نفع کسی است و بر ضرر دیگری. بدین معنا در روابط اجتماعی وقتی میگوییم حقی وجود دارد، حتما نسبتی با کسی در آن لحاظ میشود، هر چند در کلام گفته نشود؛ یعنی این حق برای کسی است. همچنین گرچه گفته نمیشود آن حق بر علیه کیست، اما معنایش این است که جامعه باید این حق را تحمل و تأمین کند. روشن است که این حق با توجه به این دو نسبتی که در مفهوم آن لحاظ میشود، درباره خدا هیچ معنا ندارد؛ زیرا خدا نسبت به هیچ کس هیچ مسئولیتی ندارد. اما یکی از الطاف بسیار گسترده، عمیق و پرفایده خداوند این است که در بسیاری از تعالیمش خودش را در حد مخلوقات تنزل میدهد و میگوید بیایید با هم معامله و خرید و فروش کنیم؛ إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ؛[1] خدا با مؤمنان معامله کرده است. میگوید: مال و جان شما را میخرم و در مقابلش بهشت میدهم.
خداوند گاهی با این زبان صحبت میکند که من چون خدا هستم، هر چه میگویم باید گوش کنید. این یک لحن کلام است. لحن دیگر کلام خدا این است که میفرماید: من هر چه میگویم به نفع شماست، شما که طالب نفعتان هستید بهخاطر نفع خودتان این را عملی کنید. این هم یک زبان است. اما در لحن دیگری خداوند کاملا خودش را در حد یک انسان دیگر تنزل میدهد و میگوید: مگر شما با هم خرید و فروش نمیکنید و دنبال نفع نیستید؟ خب کالای محدودی را به من بدهید، من در مقابل، بهای نامحدودی به شما پرداخت میکنم. آیا این معامله نمیارزد؟! حتی میگوید: بیایید به من قرض بدهید! همین صدقاتی که میدهید، همین کمکهایی که به دیگران میکنید، را به من قرض بدهید! چه کسی حاضر است به من قرض بدهد تا من چند برابر به او برگردانم؟ مَّن ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَیُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا كَثِیرَةً. [2] این نیز نوعی دیگر از تربیت قرآن و اسلام است که ناشی از نهایت لطف الهی است. از جمله این الطاف، این تعبیر خداست که میفرماید که من بر شما حقی دارم، شما هم بر من حقی دارید. این از بالاترین تعبیراتی است که هم لطف عظیم الهی را میرساند و هم بهترین انگیزه برای انسان است که در مقام اطاعت بر بیاید. اینجاست که حق متقابل بین خدا و بنده مطرح میشود.
امیرمؤمنانسلاماللهعلیه بیانی بر همین اساس دارند. بعد از جنگ صفین شرایط عجیبی پیش آمده و وقایعی اتفاق افتاده بود که بسیار آموزنده است. در این شرایط امام خطبهای را ایراد کردند که بخشی از آن را مرحوم سید رضی رضواناللهعلیه در نهجالبلاغه آورده است. می فرماید: أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ جَعَلَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ لِی عَلَیْكُمْ حَقّاً؛ بعد از حمد و ثنای الهی، خداوند برای من و به عهده شما حقی قرار داده است. این حق، دو نسبت دارد؛ حقی است به نفع من، بر عهده شما که تحت عنوان ولایت تحقق پیدا میکند. من به عنوان ولیامر شما، بر شما حق دارم. وَلَكُمْ عَلَیَّ مِنَ اَلْحَقِّ مِثْلُ اَلَّذِی لِی عَلَیْكُمْ؛ متقابلا شما هم مثل این حق را بر عهده من دارید. این حق به نفع شماست و من موظفم که آن را رعایت و تأمین کنم. سپس به صورت جمله معترضه چنین میفرماید: فَالْحَقُّ أَوْسَعُ اَلْأَشْیَاءِ فِی اَلتَّوَاصُفِ وَأَضْیَقُهَا فِی اَلتَّنَاصُفِ؛ هنگامیکه کسانی درباره حق صحبت میکنند، سخن بسیار است و هرکسی آن را ستایش میکند، اما وقتی میخواهند این حق را اجرا بکنند، رعایت آن بسیار مشکل میشود. لاَ یَجْرِی لِأَحَدٍ إِلاَّ جَرَى عَلَیْهِ؛ هر کسی حقی دارد، در مقابل حقی هم بر عهدهاش است. اگر واجبی بر عهده کسی آمد که به نفع دیگری بود، در مقابل باید برای او هم حقی در نظر گرفته بشود. این یک اصل عقلایی در اموری است که بین انسانها واقع میشود. سپس حضرت اضافه میفرماید: حق یک طرفه که فقط جنبه «له» دارد و «علیه» ندارد، مختص خداست؛ وَلَوْ كَانَ لِأَحَدٍ أَنْ یَجْرِیَ لَهُ وَلاَ یَجْرِیَ عَلَیْهِ لَكَانَ ذَلِكَ خَالِصاً لِلَّهِ سُبْحَانَهُ دُونَ خَلْقِهِ؛ فقط خداست که به نفعش حق ثابت میشود، اما عهدهدار چیزی نیست. در مورد مخلوقات این طور نیست و هر جا کسی حقی داشته باشد در مقابلش یک وظیفهای هم دارد و باید آن را انجام بدهد. اینجا هم وقتی خداوند چنین حقی را برای بندگانش قرار میدهد، در واقع خودش را در حد بندگان تنزل میدهد؛ وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ جَعَلَ حَقَّهُ عَلَى اَلْعِبَادِ أَنْ یُطِیعُوهُ وَ جَعَلَ جَزَاءَهُمْ عَلَیْهِ مُضَاعَفَةَ اَلثَّوَابِ؛ خداوند در رابطهای که با بنده دارد فرموده است: حقی که من بر شما دارم این است که از من اطاعت بکنید، ولی در مقابل شما هم حقی بر من پیدا میکنید و اگر از من اطاعت کردید، حق دارید که از من مطالبه ثواب بکنید.
گفتیم براساس منطق عقلی، هیچ کس هیچ حقی بر خدا ندارد، اما در مقام تنزل همانطور که خدا قرض میگیرد، اینجا هم میگوید برای شما و بر علیه خودم حق قرار میدهم. تَفَضُّلاً مِنْهُ وَ تَوَسُّعاً بِمَا هُوَ مِنَ اَلْمَزِیدِ أَهْلُهُ؛ اما این جعل الهی تفضلی از طرف اوست. چون خدا اهل افزایش نعمتها و لطفهاست، این راه را هم باز کرده است تا لطف بیشتری به بندگانش بکند. باز فراموش نکنیم که فضای بحث در جایی است که خدای متعال حقوق متقابل بین خودش و دیگران قرار داده است. از آنجا که جعل کننده حق حقیقی اوست و دیگران همه تنزلا حقی پیدا میکنند، خداوند برای مخلوقات نسبت به یکدیگر حقی قرار داده است. این حق در فرمایش حضرت سجاد سلاماللهعلیه آمده بود که بعضی حقها اکبر از بعضی دیگر است و حق خدا از همه حقوق دیگر بالاتر است.
حال این سؤال مطرح میشود که ملاک بزرگی یا کوچکی، تقدم یا تأخر و اولویت یک حق چیست؟ اساسا کار خدا ایجاد است. او خلق میکند و مخلوقاتش را تدبیر میکند. ریشه این خلق و تدبیر هم افاضه رحمت است. وَلاَ یَزَالُونَ مُخْتَلِفِینَ* إِلاَّ مَن رَّحِمَ رَبُّكَ وَلِذَلِكَ خَلَقَهُمْ؛[3] ظاهرا «لذلک» در این آیه اشاره به رحمت است؛ یعنی «خلقهم للرحمه».
همان طور که می دانید اسمای الهی به دو قسم تقسیم میشوند؛ برخی جنبه عَلَمیت دارند. عَلَم اسمی است که در مقام استعمال به مفهوم اصلی و ماده آن توجه نمیشود. اما بقیه اسماء الهی در واقع صفات است. در فرهنگ قرآنی دو اسم «الله» و «رحمان» برای خداوند جنبه عَلَم دارد. این است که در آیات بسیاری به جای استفاده از کلمه «الله» از «رحمان» استفاده شده است؛ قُلِ ادْعُواْ اللّهَ أَوِ ادْعُواْ الرَّحْمَـنَ أَیًّا مَّا تَدْعُواْ فَلَهُ الأَسْمَاء الْحُسْنَى؛[4] وَعِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا؛[5] وَقَالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمَنُ وَلَدًا.[6] روشن است که در این آیات رحمان به عنوان عَلم ذکر شده است، ولی انتخاب این اسم به عنوان علم یا جانشین علم به خاطر این است که رحمان عامترین صفتی است که هر کسی میتواند با آن خدا را بشناسد و آن معنا را از آن درک کند. درباره خدا میگوییم کسی است که همه چیز از اوست، کسی که همه هستی را داده است، هر کس به هر جایی برسد، او رسانده است، اراده و لطف اوست. عنوان کلی همه اینها رحمت است. شاید مفهومی وسیعتر از مفهوم رحمت که بر افعال الهی صادق باشد، نداشته باشیم و شاید در قرآن و منابع اسلامی بین افعال و اسمای الهی هیچ چیز به اندازه کلمه رحمت و مشتقاتش استفاده نشده باشد. هر کس که به خدا معتقد باشد، اولین چیزی که از او انتظار دارد، رحمت اوست. و لذلک خلقهم؛ اصلا خداوند عالم را برای همین رحمت خلق کرد. او دوست داشت رحمتش افاضه بشود و در خارج تحقق پیدا کند و تا موجود دیگری نباشد که این رحمت را دریافت کند، این خواسته تحقق پیدا نمیکرد. اصلا خود همان وجودی که هر موجودی پیدا میکند، رحمت خداست. بنابراین همه عالم و هر چه در این عالم است به خاطر رحمت آفریده شده است. حال اگر وجود موجودی تدریجی است و ابتدا ضعیف است و بعد کمالاتی پیدا میکند یا اگر موجودی از ابتدا هر چه بخواهد دارد، تفاوتی در وجود اصل رحمت ایجاد نمیکند.
انسان موجودی است که با اراده خودش باید کمالاتش را کسب کند تا لیاقت رحمت بیشتر را پیدا کند. هدف از آفرینش، رحمت بود و کار خدا افاضه رحمت است. من نیز این کار را میکنم چون خدا خواسته است که من رحمت بیشتری دریافت کنم. اگر یک درجه از رحمت، مطلوب خداست، دو درجهاش، دو برابر مطلوب است و سه درجهاش، سه برابر. اگر رحمت بینهایت شد، بینهایت مطلوب خداست. آفرینش انسان بهگونهای نیست که از ابتدا هر چه را باید، داشته باشد. والله أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَیْئًا؛[7] وقتی متولد میشود ابتدا طفلی است که فاقد شعور است. ضعف دارد. کمکم هم بدنش قوت پیدا میکند و هم زمینه پیدا میشود که کمالات بیشتری پیدا کند. گاهی این زمینهها در اثر عوامل خارجی فراهم میشود و به حد رشد و بلوغ میرسد. از اینجا باید خودش تلاش کند تا کمالات خودش را پیدا کند. این کمالات نسبت به همه انسانها مطلوب خداست و حاصل جمع درجهای که برای یکایک این رحمتها تعیین میشود، مقصد خدا از خلقت انسان است. البته به یک معنا باید میلیونها بینهایت هم به آن ضمیمه کنید؛ چون همه ما یک حیثیت بینهایت داریم و آن همان است که در عالم آخرت در بهشت یا جهنم خواهیم داشت.
خب ما آفریده شدهایم تا با اختیاری که داریم لیاقت رحمت ویژهای که هیچ موجود دیگری ندارد، تدریجا کسب کنیم. ولی همانطور که در جلسات گذشته گفتیم این لیاقت باید به کمک دیگران باشد. ما حتی در بقای زندگی مادی نیازمند دیگران هستیم. این نیاز در رشد معنوی بیشتر است. اگر استاد، معلم، پدر و مادر، مربی و پیغمبر و امام نباشند، در ما رشدی حاصل نمیشود. این است که اراده خدا به این تعلق گرفته که انسان در اجتماع زندگی کند تا لیاقت دریافت رحمتهای بیشتر را پیدا کند. اگر این زندگی اجتماعی نباشد، انسان هیچگاه لیاقت دریافتهایی که در سایه معلم، مربی، هدایت دین، پیغمبر، امام و رهبر حاصل میشود، پیدا نمیکند. بنابراین تحقق زندگی اجتماعی و کمک به اینکه این زندگی پایدار بماند، تکلیفی را به عهده همگان ایجاب میکند، و رفتارهایی باید انجام بگیرد تا همه مردم امکان این را داشته باشند که لیاقت چنین کمالی را پیدا کنند، و این زمینه تکلیف را فراهم میکند. از آن جا که نتیجه تکلیف بر این شخص، عاید دیگری هم میشود، میشود «حق له علیه». نسبت به آن کسی که نفع میبرد، میشود «حق له». او حق دارد از این زندگی اجتماعی استفاده کند. خداوند چنین خواسته است.
گفتیم اصل حقوق حق خداست. اگر اراده خداوند بر تکامل ما تعلق نگرفته بود و تکامل ما مرهون زندگی اجتماعی نبود، هیچ بیان منطقی، دلیل عقلی یا برهانی بر اینکه انسان حقی دارد و این حق باید متبادل و متقابل باشد، نمیداشتیم. در جلسات گذشته نیز اشاره کردم که تاکنون با یک برهان منطقی مستدل که فیلسوفی درباره اصل پیدایش حق بیان کرده باشد، برخورد نکردهام. نهایت استدلالشان قراردادها و قبول مردم و امثال آن است که روشن است برهان عقلی نیست. برهانی که بر این مطلب میشود اقامه کرد براساس همین برنامه است که اراده الهی بر این تعلق گرفته و ما مملوک او هستیم. او خواسته است که زمینه رشد ما فراهم بشود و زمینه رشد ما جز با زندگی اجتماعی فراهم نمیشود. زندگی اجتماعی نیز جز با حقوق متقابل اداره نمیشود. نمیتوان به زور به انسانی گفت آنچه داری فدای آن انسان بکن! میگوید: چرا؟ او هم انسانی است مثل من! اینکه میگویند «جانم فدای میهن» یا «ما هر چه داریم فدای آب و خاک» شعاری خطابی است. من شعور دارم، عقل دارم، اراده دارم، هزار هنر دارم، چرا فدای خاک بشوم؟! اینها شعارهایی خطابی است و انسان برای پیشرفت کارهای اجتماعی از شعر هم استفاده میکند؛ عیبی هم ندارد؛ در مقام عمل نیز میتواند موثر باشد. در قرآن و روایت هم از این گونه بیانات خطابی و جدلی استفاده میکنند، ولی اینها برهانی نیست. برهان آن است که خداوند میفرماید: ان الله اشتری من المومنین؛ جان و مال ما برای خداست. وقتی خدا میگوید بدهید، عقلا نمیتوانیم امتناع کنیم. مال خودش است! اگر این رابطه را حفظ نکنیم، با هیچ بیان عقلی برهانی نمیشود اثبات کرد که کسی باید جانش را برای دیگری بدهد یا باید حقی را نسبت به دیگری رعایت کند. در غیر این صورت، بهترین بیان قرارداد متقابل است؛ میگویی من به شما کمک میکنم، در مقابلش هم خواستهای دارم. این دو حق در مقابل هم قرار میگیرد. البته فرض در جایی است که دو نفر در یک سطح قرار گرفتهاند و هر دو مالک چیزی هستند، یکی املاک یا خدمات عینی خودش را در اختیار دیگری قرار میدهد و در مقابل هم چیزی را دریافت میکند. این معقولانهترین کاری است که میشود کرد و بهترین بیانی است که در این زمینه میشود ارائه داد. اما اگر دلیل عقلی خواستید، ما تاکنون دلیلی جز اینکه برگردیم به این مطلبکه مالکیت مطلق برای خداست، پیدا نکردیم و این چیزی است که در روایات و در بیانات قرآنی به آن تصریح شده است.
هدف الهی این است که هر چه بیشتر رحمتهای الهی ظرف وجود و لیاقت دریافت پیدا کند. از طرف او بخلی نیست. او در همه حال و در همه جا حاضر است بینهایت رحمت افاضه کند. هیچگاه نیز از او چیزی کم نمیآید. اگر به هر انسانی به اندازه همه عالم رحمت بدهد از خودش هیچچیز کم نمیشود. برای او کاری ندارد؛ انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون. ولی کار خدا حکیمانه است و طرف مقابل باید لیاقت دریافت داشته باشد. اگر برای یک نابینا هزاران رنگ مختلف و گلهای زیبا بیاورند، از رنگها و زیبایی آنها نمیتواند استفاده کند. اگر برای کسی که شامه ندارد، انواع عطرهای فاخر را بیاورند نمیتواند از آنها بهرهای ببرد. بخشنده در بخشیدن عطر بخیل نیست، اما این نمیتواند دریافت و از آن استفاده کند. بشر برای این آفریده شده است که لیاقت رحمتهایی را پیدا کند که هیچ مخلوق دیگری نمیتواند دریافت کند. باید ببینیم چه عواملی بیشترین تأثیر را در این کار دارد. ابتدا آگاهی لازم است؛ باید بدانیم که چه هدفی در کار است و چه راهی را باید بپیماییم. به عبارت دیگر چگونه این لیاقت را کسب کنیم؟ در اینجا این سؤال برایمان مطرح میشود که از کجا بفهمیم؟ در ضمن بحثهایی که در جلسات گذشته مطرح کردیم به این نتیجه رسیدیم که ما از چند راه میتوانیم این را دریافت کنیم. آنچه عموم مردم همهجا و در همه شرایط میتوانند از آن استفاده کنند، عقل است. ولی درک عقل بسیار محدود است. مکمل عقل وحی است، اما وحی فقط برای انبیاست و نقل آن برای دیگران از لحاظ دلالت و از لحاظ سند محدودیتهایی دارد. ما یقین نداریم که همه چیزهایی که به انبیا گفتهاند به ما رسیده است، بلکه یقین داریم که همهاش نرسیده است. تازه درباره مطالبی که به ما رسیده است یقین نداریم که معنایی که از آنها میفهمیم، صددرصد همان است که آنها اراده کردهاند. به این جهت است که به ظن اطمینانی و اطمینان تنزل میکنیم. افزون بر اینکه اکثریت مردم برای همین اندازه هم باید به متخصصان مراجعه کنند؛ کسانیکه زبان قرآن و حدیث و متد فهم آنها را بهتر میدانند. یعنی باید فقیه باشند تا بتوانند بفهمند که قرآن وحدیث چه دلالتی دارند که در این هم در اکثر موارد با احتمالات روبهرو میشویم. اگر در مسائل سرنوشتسازی که جای احتیاط در آن نیست، نیازمند تصمیمگیری بودیم، چه کنیم؟ این حالت برای کسانی که هشت سال دفاع مقدس را گذراندند، زیاد اتفاق افتاده است. فرض کنید ستونی از سربازان حرکت کرده و به یک دو راهی رسیده و نمیداند از کدام طرف برود؛ باید چه کار کنند؟ در اینجا همه عقلای عالم میگویند: باید ببینید فرمانده چه میگوید. هرچه میگوید باید اطاعت کنید.
نتیجه اینکه ما برای انتخاب باید بدانیم که کدام حق مقدم و اکبر است و اولویت دارد. ملاک این انتخاب نیز چیزی است که بیشترین تأثیر را در رسیدن انسان به هدف خلقت داشته باشد. هدف خلقت نیز پیدا کردن لیاقت بهترین رحمت الهی است. آن چه از آیات و روایات، و بعضی از فتواهایی که فقها در موارد تزاحم میدهند استفاده میشود این است که در امور اجتماعی روزمره آنجایی که جای اعمال حکومت و احکام حکومتی است، فقط ولی امر باید دستور بدهد. آنجا جای اظهارنظر و فتوای مخالف نیست. حکم حکومتی مخصوص ولیامر است وگرنه نقض غرض میشود. ستون سربازانی را شما حساب بکنید که چند فرمانده داشته باشد. اگر در هنگام تصمیمگیری اختلاف داشته باشند، همانند نداشتن فرمانده است. وجود فرمانده برای موارد اختلاف بود. اگر بنا باشد که چند فرمانده در عرض هم باشد، هر کدام ستون را به طرفی هدایت میکند و مثل این میماند که اصلا فرماندهای نیست. بنابراین ملاک اهمیت حقوق یا اهمیت تکالیفی که در مقابل حقوق است، نقش آنها در سعادت ماست؛ اینکه کدام یک در فراهم آوردن لیاقت دریافت رحمت الهی نقش بیشتر بازی میکند و ضرورتش بیشتر است. وقتی این را دانستیم اهمیت آن هم روشن میشود. اما اینکه این موارد را در کجاها میشود تعیین کرد و چه کسانی میتوانند، از عهده ما ساقط است. انشاءالله خداوند سایه ولی امر را بر سر ما مستدام بدارد و در ظهور ولی عصر (عج) تعجیل بفرماید تا برکاتش شامل حال همه مسلمانها بشود.
[1]. توبه، 111.
[2]. بقره، 245.
[3]. هود، 118-119
[4]. اسراء، 110.
[5]. فرقان، 63.
[6]. انبیا، 26.
[7]. نحل، 78.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/23، مطابق با هجدهم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(13)
بحث ما درباره مسائل حکومتی و سیاسی و ارتباط آنها با ارزشهای اسلامی بود. در جلسات گذشته به این نتیجه رسیدیم که ریشه حقیقی همه حقوق، حق خدا بر بندگان است. سپس این استنباط را با کلامی از امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه تأیید و تقویت کردیم. در ضمن فرمایشات امیرمؤمنان، آمده بود که همه حقوق از حق الهی نشأت میگیرد و این حقوق از لحاظ اهمیت و بزرگی و کوچکی با هم متفاوت هستند. در جلسه گذشته به سرّ این اختلاف اشاره کردیم و گفتیم که ارزشیابی و اهمیت این حقوق را باید در ارتباط با تأثیری که در تحقق اهداف الهی و پیدایش لیاقت برای بهترین رحمتهاست، جستوجو کرد.
حضرت در ادامه میفرمایند: ثُمَّ جَعَلَ سُبْحَانَهُ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقاً اِفْتَرَضَهَا لِبَعْضِ اَلنَّاسِ عَلَى بَعْضٍ؛ خدای متعال براساس حق خودش، حقوقی را برای بندگان قرار داد. یعنی حق خدا ریشه حقوق بود و از آن حقوق دیگری برای بندگان جوانه زد و ناشی شد. فَجَعَلَهَا تَتَكَافَأُ فِی وُجُوهِهَا وَیُوجِبُ بَعْضُهَا بَعْضاً وَلاَ یُسْتَوْجَبُ بَعْضُهَا إِلاَّ بِبَعْضٍ؛ این حقوقی که خدا برای بندگان قرار داده است، براساس همان رابطه عبودیتی است که با خدا دارند. همه عبد خدا هستند و در این جهت تفاوتی بین بندگان نیست. حقوقی هم که خدا برای بندگانش قرار میدهد از لحاظ وزن با همه بندگان متناسب است. اینگونه نیست که خداوند بیجهت حقی را برای کسی قرار بدهد و دیگری را محروم بکند. این مطلب از فروع آن مسئلهای است که در جلسات گذشته به آن اشاره کردیم که اراده خدا گزافی نیست و حکیمانه است. وَیُوجِبُ بَعْضُهَا بَعْضاً وَلاَ یُسْتَوْجَبُ بَعْضُهَا إِلاَّ بِبَعْضٍ؛همچنین بعضی از این حقوق، سبب اثبات حق دیگری میشوند. یعنی وقتی ما این حق را لحاظ بکنیم، اقتضا میکند که در مقابلش حق دیگری باشد. از آن طرف در صورتی آن حق ثابت میشود که این طرف هم به وظیفه خودش عمل کند. برای مثال، خداوند در همین امور روزمره برای ما این حق را قرار داده است که در نعمتهایش تصرف مالکانه کنیم. اما اینها همه، مخلوقات خدا و نعمتهای اوست. او به ما اجازه داده است که در اینها تصرف کنیم و وقتی روی بعضی از آنها کار کردیم یک نوع مالکیتی نسبت به آنها پیدا میکنیم؛ مثلا کسیکه معدنی استخراج کند، قناتی بسازد یا زمینی را آباد کند، این معدن، قنات یا زمین مال خودش میشود. سپس آنچه را به دست آورده است با دستاورد انسان دیگری مبادله میکند. وقتی انسان خرید و فروش میکند حق دارد در آنچه خریده و مالک شده تصرف کند، اما این در صورتی است که حق طرف مقابل را ادا کرده باشد. مثلا اگر فروشنده حاضر نشد مبیع را تحویل مشتری بدهد، حق ندارد در ثمن تصرف کند. استفاده این شخص، با استفاده طرف مقابل، تقریبا همسنگ و متناسب است. این کالایی که میخرد، با آن کالایی که میفروشد کمابیش باهم، همارزش، هموزن و همسنگاند. معامله دو طرفه است. من اگر وظیفه خودم را انجام دادم، طرف مقابل هم باید وظیفهاش را انجام بدهد، اگر استنکاف کند حق ندارد در آن مالی که به او منتقل شده تصرف کند.
وَأَعْظَمُ مَا افْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِنْ تِلْكَ اَلْحُقُوقِ حَقُّ اَلْوَالِی عَلَى اَلرَّعِیَّةِ وَحَقُّ اَلرَّعِیَّةِ عَلَى الْوَالِی؛ بزرگترین حقی که خداوند برای یک انسان نسبت به انسان دیگر قرار داده است، حق زمامدار نسبت به مردم و مردم نسبت به زمامدار است. در این عبارت دو تا نکته نهفته است؛ یکی اینکه همانگونه که والی حقی بر مردم دارد که دستوراتش را عمل کنند و او را در انجام وظایفش کمک کنند، مردم نیز این حق را دارند که والی، وظایفش را نسبت به آنها انجام بدهد. این حقها با هم همسنگ و متناسب هستند. این طور نیست که زمامدار حق داشته باشد هر کاری دلش میخواهد با مردم انجام بدهد، اما مردم اجازه مطالبه حقشان را نداشته باشند. به عبارت دیگر این دو حق متقابل، متبادل و متضایف هستند. نکته دوم اینکه این حق، بالاترین حقی است که خدا برای انسانی بر انسان دیگر قرار داده است. انسانها نسبت به یکدیگر حقوق گوناگونی دارند. زن و شوهر حق بزرگی نسبت به همدیگر دارند. حق پدر و مادر نسبت فرزندانشان نیز بسیار بزرگ است؛ وَقَضَى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا.[1] فرزند باید نسبت به پدر و مادر بسیار حقگذار باشد و از آنها اطاعت کند، در عین حال اینگونه نیست که پدر و مادر آزاد باشند و هر کاری دلشان میخواهد بکنند. آنها نیز باید نیازهای فرزندشان را تأمین کنند. ولی وقتی این حقها را با هم بسنجید، هیچ کدام به پایه حق والی بر مردم و مردم بر والی نمیرسد. راز آن هم این است که اگر والی صالح باشد و بتواند وظایفش را انجام بدهد، خدمتی که میتواند برای انسانهای تحت امرش، انجام بدهد، از هر فرد دیگری بیشتر است. برکاتی که از این رابطه حاصل میشود، و زمینهای که برای رشد انسانها و رسیدن به کمالاتشان فراهم میکند، قابل مقایسه با دیگر روابط نیست. پدر و مادر تا حدودی میتوانند برای فرزندشان امکانات رشد فراهم کنند، هیچ کس دیگری هم نقش پدر و مادر را نمیتواند ایفا کند، ولی آنها فقط نسبت به فرزند خودشان در محدودهای معین و در سنین خاصی این نقش را دارند. اما حق والی بر رعیت، سن و محدوده خاصی را نمیشناسد. والی باید تا آن جایی که توان دارد هم خودش و هم به کمک دیگران، در راه وظایفی که خدا برای او نسبت به مردم تعیین کرده است، تلاش کند. اگر والی وظایفش را انجام بدهد، آن چنان برکاتی نصیب مردم میشود که از هیچ راه دیگری این برکات حاصل نمیشود. فَرِیضَةٌ فَرَضَهَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِكُلٍّ عَلَى كُلٍّ؛ هر یک از زمامدار و رعیت بر دیگری این حق واجب را دارند. این فریضهای است که خداوند قرار داده است.
در ادامه حضرت به دلیل بالاتر و عظیمتر بودن این حق اشاره میکند؛ فَجَعَلَهَا نِظَاماً لِأُلْفَتِهِمْ وَ عِزّاً لِدِینِهِمْ. در جلسه گذشته به این نتیجه رسیدیم که تکامل انسانها به حسب تقدیر الهی بهگونهای است که نیاز به همگرایی، زندگی اجتماعی و همدلی و همراهی دارد. هر قدر رابطه انسانها با یکدیگر صمیمیتر باشد، بیشتر به هم کمک کنند و احساس همدلی و یگانگی کنند، بیشتر زمینه رشد و تکامل برایشان فراهم میشود. از اینرو در اسلام یکی از اهدافی که دنبال شده و بسیاری از احکام - اعم از واجب و مستحب و حقوقی و اخلاقی - براساس آن تشریع شده است، این است که مردمی که در سایه اسلام این وحدت را پیدا کردهاند، هر چه بیشتر با هم الفت داشته باشند، یکدیگر را دوست بدارند و خیر همدیگر را بخواهند. در این زمینه سفارشات بسیاری از طرف معصومان داریم که به آسانی قابل شمارش و دستهبندی نیست. برای مثال در روایت آمده است؛ انَّ الْمُؤْمِنَیْنِ إِذَا الْتَقَیَا فَتَصَافَحَا أَنْزَلَ اللَّهُ بَیْنَ إِبْهَامَیْهِمَا مِائَةَ رَحْمَةٍ؛[2] هنگامی که دو مؤمن در راهی به هم میرسند و با هم دست میدهند، خداوند صد رحمت بین دو انگشت ابهام آنها نازل میکند. تا اینجای روایت خیلی عجیب نیست، عجیبتر ادامه روایت است که میفرماید: تِسْعَةً وَ تِسْعِینَ لِأَشَدِّهِمَا حُبّا؛ خداوند این صد رحمت را یکجا نازل میکند، ولی 99 تا از آنها برای آن کسی است که دوستش را بیشتر دوست میدارد. شما در عالم بیانی از این زیباتر، دلنشینتر و موثرتر درباره لزوم محبت و دوستی پیدا میکنید؟! نمیگوید رحمت بیشتر برای کسی است که برای دیگری خانه بسازد، یا وسایل ازدواجش را فراهم کند، یا قرضش را ادا کند، میگوید 99 تا از این صد رحمتی که خداوند نازل کرده است مال کسی است که رفیقش را بیشتر دوست میدارد!
این یکی از آموزههایی است که در مکتب اهلبیتعلیهمالسلام برای دوستانشان بیان شده است تا در زندگی آنها را رعایت کنند. البته باید به این نکته توجه داشته باشیم که توصیه به دوستداشتن دیگران مطلق نیست و همه را نباید دوست داشت. این قضیه درباره مؤمنان صادق است، ولی کافری که به خون شما تشنه است، سزاوار دوستداشتن نیست؛ اشداء علی الکفار. در اسلام تولی و تبری همسنگاند. بسیار میبینیم که برخی در داخل یا خارج از کشور میگویند اسلام دین صلح، صفا، مهربانی و چنین و چنان است. اما باید بدانیم اسلام دین اشداء علی الکفار هم هست. دین میگوید: با این کفار همسایهتان که مزاحمتان میشوند بجنگید، آن هم نه ساده، باید از شما درشتی احساس کنند؛ وَلْیَجِدُواْ فِیكُمْ غِلْظَةً.[3] با دشمنی که به خون شما تشنه است، باید سرسخت باشید. اینجا جای صفا و مهربانی نیست. مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ؛ [4] جالب است در بیان ویژگیهای یاران پیغمبر، ابتدا میفرماید: نسبت به کفار سرسختاند، سپس میگوید: اما بین خودشان مهربان هستند. تولی و تبری توأمان است و یک طرفه نیست. این مسئله درباره خداوند نیز مطرح است. در دعای افتتاح میخوانیم؛ وَأَیْقَنْتُ أَنَّكَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ فِی مَوْضِعِ الْعَفْوِ وَالرَّحْمَةِ وَأَشَدُّ الْمُعَاقِبِینَ فِی مَوْضِعِ النَّكَالِ وَ النَّقِمَةِ؛ خداوند از هر مهربانی مهربانتر است. اگر مهربانیهای همه مادرهای عالم را جمع کنید و در یک کفه ترازو بگذارید و در کفه دیگر مهربانیهای خدا را قرار بدهید، کفه مهربانیهای خدا سنگینتر است. اصلا قابل مقایسه نیست. مهربانیهای همه مادرها قطرهای از دریای مهر و محبت خداست. اما در عین حال که خدا در جای خودش ارحم الراحمین است، در جای عقوبت، اشد المعاقبین است.
در آیات قرآن تأکید شده است که مؤمنان باید پیامبر اکرمصلیاللهعلیهواله و حضرت ابراهیمعلینبیناوآلهوعلیهالسلام را الگو و اسوه خودشان قرار بدهند. درباره پیامبر اکرم میفرماید: لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِّمَن كَانَ یَرْجُو اللَّهَ وَالْیَوْمَ الْآخِرَ.[5] همچنین درباره حضرت ابراهیم میفرماید: قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِی إِبْرَاهِیمَ وَالَّذِینَ مَعَهُ به ابراهیم و کسانی که همراه او بودند، اقتدا کنید، از آنها الگو بگیرید! در چه چیزی؟ إِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَءآءُ مِنكُمْ وَمِمَّا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ كَفَرْنَا بِكُمْ؛ هنگامیکه به مردمشان گفتند ما از شما بیزاریم. تازه به اعلان بیزاری، اکتفا نکردند. وَبَدَا بَیْنَنَا وَبَیْنَكُمُ الْعَدَاوَةُ وَالْبَغْضَاءُ أَبَدًا حَتَّى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ؛[6] گفتند: میان ما و شما عداوت و دشمنی برقرار است تا روزی که به خدای یگانه ایمان. بیاورید. خداوند میگوید: مسلمانها شما هم باید به دشمنانتان صاف و صریح بگویید: انا برءاء منکم. به آمریکا صریحا باید گفت: مرگ بر آمریکا، ما الی الابد با شما آشتی نمیکنیم مگر اینکه تسلیم مقررات اسلام و ارزشهای الهی بشوید.
حضرت ابراهیم به عمویش وعده استغفار داده بود. ممکن است کسی به ذهنش بیاید عموی ایشان که مشرک بود، چرا حضرت ابراهیم برای او استغفار کرد؟ پس میتوان در این حد با مشرکان دوست بود؟! اما خداوند خود در همین آیه، این را استثنا میکند. میفرماید: إِلَّا قَوْلَ إِبْرَاهِیمَ لِأَبِیهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ؛ به دشمنانتان حتی وعده استغفار هم ندهید. این را از ابراهیم الگو نگیرید! آیه دیگری درباره علت اینکه حضرت ابراهیم چنین وعدهای به عمویش داد، میفرماید: وَمَا كَانَ اسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِیمَ لِأَبِیهِ إِلاَّ عَن مَّوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِیَّاهُ فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ؛[7] حضرت ابراهیم در دامان عمویش بزرگ شده بود و ایشان حق سرپرستی حضرت ابراهیم را داشت. حضرت ابراهیم ابتدا با او درباره بتپرستی صحبت کرد. ولی عمویش قبول نکرد و گفت این آداب و رسوم ماست و من آن را ترک نمیکنم. حضرت ابراهیم نیز گفت: من از تو جدا میشوم، ولی برای تو استغفار میکنم. حضرت ابراهیم این وعده را به او داد که کمی دلش را نرم کند و رابطهشان به کلی قطع نشود و بتواند دوباره او را به راه حق دعوت کند. فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ؛ اما وقتی برایش ثابت شد که این عمو هدایت نمیشود، از او بیزاری جست. خداوند میفرماید: شما حتی چنین وعدهای را هم به کافر ندهید. اما با کسانیکه به خدا ایمان دارند، حتی اگر اشتباهات و لغزشهایی دارند، مدارا کنید و مهربان باشید!
البته احسان، مهربانی و خوش رویی با مؤمن گناهکار هم قیود و شرایطی دارد. گاهی احسان کردن وسیلهای برای هدایت اوست و من برای اینکه بتوانم از این راه در او نفوذ و هدایتش کنم، با او خوشرویی میکنم و مثلا برای او هدیه تهیه میکنم. خداوند حتی برای کفار هم چنین چیزی را رعایت کرده است و یکی از مصارف وجوهات شرعی این است که آن را به کافر بدهیم تا با ما الفت پیدا کند و درصدد دشمنی با ما برنیاید؛ وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ.[8] اگر با مومن گناهکاری، به این نیت که بتوانید در او اثر بگذارید و او راهنمایی کنید، ارتباط داشته باشید، خوب است، اما با کسی که اهل معصیت است و در منجلاب فساد فرو رفته و الان هم مشغول گناه و کثافتکاری است نمیتوان با احترام و مهربانی برخورد کرد. در روایت آمده است که اگر کسی گناهکاری را ببیند و در مقابل گناهش عادی برخورد کند و به خاطر اینکه به او بفهماند که من با گناه تو مخالفم، چهره درهم نکشد، در روز قیامت آتش جهنم چهرهاش را درهم خواهد کشید. آتش جهنم چروکیدهاش میکند که چرا در دنیا در مقابل شخص گناهکاری که مشغول گناه بود طوری رفتار کردی که تأیید او شد و نفهمید که تو با او مخالفی؟
همان طور که در طبیعت دو عامل جاذبه و دافعه با هم وجود دارد، در زندگی اجتماعی نیز این دو باید با هم باشند، وگرنه دشمنان از اخلاق و نرمش شما سوءاستفاده میکنند و آرام آرام در زندگی شما نفوذ میکنند و شما را به انحراف میکشانند.
گفتیم که امیرمؤمنانعلیهالسلام در بیان علت اهمیت حق والی بر مردم و حق مردم بر ولی، فرموده است؛ فَجَعَلَهَا نِظَاماً لِأُلْفَتِهِمْ وَعِزّاً لِدِینِهِمْ؛ مؤمنان باید با هم الفت داشته باشند. این الفت را والی سامان میبخشد؛ یعنی اگر ما زمامدار صالحی داشته باشیم، میتواند کاری بکند که مردم با هم الفت داشته باشند و مهربان باشند. زمامدار در ایجاد و افزایش الفت بین مؤمنان، مهمترین نقش را دارد. اوست که میتواند در جامعه مقرراتی ایجاد کند و رفتاری داشته باشد که موجب بیشتر شدن الفت مردم با هم شود.
مقرراتی که حاکم اجرا میکند، رفتاری که او انجام میدهد، نقش بسیار زیادی در عزت دین دارد. مهمترین قیافه دین در مسائل فرهنگی ظاهر میشود. وقتی شما وارد جامعهای میشوید از کجا میفهمید که در این جامعه دین عزیز است یا نیست؟ وقتی در خیابان حرکت میکنید، از کجا میفهمید که مردم برای دینشان ارزش قائل هستند یا نیستند؟ روشن است که اگر مردم کسانی باشند که ظواهر اسلام را رعایت میکنند، ارتباطشان با همدیگر محترمانه و مؤدبانه است و... نشانه این است که دین در این جامعه عزیز است، اما اگر دیدیم ظواهر اسلام رعایت نمیشود، پوشش مردها و زنها مناسب نیست، ارتباطها غیر محترمانه است و... نشانه این است که دین در این جامعه غریب است. حالا اگر بخواهیم ببینیم دین عزیزتر شده یا نشده است، باید دو وضع را دقیقا مقایسه کنیم؛ ده سال پیشتر وضع چطور بود؟ الان چطور است؟ این نشانه این است که والی، والی خوبی بوده است یا نبوده است. اگر حاکم خوب و وظیفهشناسی بود، طوری رفتار کرده بود که دین عزت پیدا میکرد، ارزشهای دین در جامعه رواج داشت و کسی که ارزشهای دینی را رعایت میکرد، پیش مردم محترم بود. اما اگر جامعه طوری شد که اگر کسی با کمال ادب امربهمعروف هم بکند، به او اخم میکنند و با ناسزا و دعوا میگویند آزادی است، هر چه دلمان میخواهد میکنیم، روشن میشود که والی به وظیفه خودش درست عمل نکرده است. زمامدار بیشترین نقش را در عزتمندی دین در جامعه دارد. این است که این عظیمترین حقوقی است که خدا برای بندگانش علیه یکدیگر قرار داده است.
[1]. اسراء، 23.
[2]. بحارالانوار، ج5، 323.
[3]. توبه، 123.
[4]. فتح، 29.
[5]. احزاب،21.
[6]. ممتحنه، 4.
[7]. توبه، 114.
[8]. توبه، 60.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/24، مطابق با نوزدهم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(14)
در جلسات گذشته با استفاده از روایات گفتیم که خداوند متعال حقوقی متناسب، همسنگ و متبادل برای بندگان نسبت به یکدیگر وضع فرموده است. یکی از این حقوق حق زمامدار بر مردم است که از همه بزرگتر و دارای عظمت بیشتری است. از فرمایشات امیرالمؤمنینعلیهالسلام در نهجالبلاغه شاهدی بر این مطلب آوردیم که بعضی از عباراتش را خواندیم. اکنون به ادامه آن میپردازیم. فَلَیْسَتْ تَصْلُحُ اَلرَّعِیَّةُ إِلاَّ بِصَلاَحِ اَلْوُلاَةِ وَلاَ تَصْلُحُ اَلْوُلاَةُ إِلاَّ بِاسْتِقَامَةِ اَلرَّعِیَّةِ؛ این بیان در جهت تبیین این مطلب است که حق راعی و رعیت حق مزدوج و جفتی هستند؛ همانطور که والی حقی بر مردم دارد، مردم نیز حقی بر والی دارند. در صورتی والی میتواند بهدرستی به وظایفش عمل کند که مردم کمک کنند و حرفشنوی داشته باشند و از آن طرف در صورتی مردم دارای صلاح و شایستگی خواهند بود که زمامدار خوبی داشته باشند. یک نوع «دور معی» است؛ یعنی هر دو به هم بستگی دارند. از یک طرف، والی کمک میکند که مردم صلاحیت و لیاقت رحمتهای بیشتر الهی را پیدا کنند و به کمال و سعادتشان برسند و از طرف دیگر، شرط موفقیت والی این است که مردم هم حرفشنوی داشته باشند و هم در اجرای منویاتش به او کمک کنند. فَلَیْسَتْ تَصْلُحُ اَلرَّعِیَّةُ إِلاَّ بِصَلاَحِ اَلْوُلاَةِ؛ مردم جز در پرتو زمامدار شایسته، هیچگاه آنطور که باید و شاید به صلاح و کمال نمیرسند. وَلاَ تَصْلُحُ اَلْوُلاَةُ إِلاَّ بِاسْتِقَامَةِ اَلرَّعِیَّةِ؛ والیان هم نمیتوانند کارشان را به شایستگی انجام بدهند، مگر اینکه مردم استقامت داشته باشند و به وظایفشان عمل کنند. فَإِذَا أَدَّتْ اَلرَّعِیَّةُ إِلَى اَلْوَالِی حَقَّهُ وَأَدَّى اَلْوَالِی إِلَیْهَا حَقَّهَا عَزَّ اَلْحَقُّ بَیْنَهُمْ؛ اگر طرفین، حق همدیگر را رعایت کردند، حق در میان چنین جامعهای عزت پیدا میکند. وَقَامَتْ مَنَاهِجُ اَلدِّینِ وَاعْتَدَلَتْ مَعَالِمُ اَلْعَدْلِ؛ حضرت در این فراز برقراری نظام عادلانه در جامعه را با اجرای احکام دین توأم میدانند. این مطلب بسیار عجیبی است. البته ممکن است بگوییم بالاخره ایشان در آن زمان به عنوان یک والی دینی و کسیکه بر اساس دین به این مقام رسیده است، بر مردم حکومت میکردند. ولی شاید اشاره به این مطلب باشد که احکام و مقرراتی در جامعه موجب سعادت میشود که موافق ارزشهای دینی باشد و اگر مقرراتی با ارزشهای دینی همخوان نباشد، نهایتا به سعادت انسانها نمیانجامد. اگر طرفین حق یکدیگر را رعایت کردند، حق عزت پیدا میکند، برنامههای دینی جریان پیدا میکند و از افراط، تفریط و کجروی جلوگیری میشود. وَجَرَتْ عَلَى أَذْلاَلِهَا اَلسُّنَنُ؛ وقتی والی و رعیت حقوق یکدیگر را رعایت میکنند، جریان کارها در مسیری صاف و صحیح پیش میرود و اعوجاج و انحرافات در آن پیدا نمیشود. فَصَلَحَ بِذَلِكَ اَلزَّمَانُ وَطُمِعَ فِی بَقَاءِ اَلدَّوْلَةِ وَیَئِسَتْ مَطَامِعُ اَلْأَعْدَاءِ؛ وقتی جریان کارها در مسیر صحیحی که دین ترسیم میکند، قرار گرفت، دولت پایدار میماند و دشمنانی که چشم طمع به این داشتند که روزگاری این دولت را از بین ببرند و در آن تصرفات نابهجا کنند، ناامید میشوند. این در صورتی است که هیأت حاکمه و توده مردم هر دو وظایف خودشان را بشناسند و به آن درست عمل کنند.
وَإِذَا غَلَبَتِ اَلرَّعِیَّةُ وَالِیَهَا أَوْ أَجْحَفَ اَلْوَالِی بِرَعِیَّتِهِ اِخْتَلَفَتْ هُنَالِكَ اَلْكَلِمَةُ وَظَهَرَتْ مَعَالِمُ اَلْجَوْرِ؛ اما اگر هر دو به وظیفه خودشان عمل نکردند، مثلا مردم بهجای اینکه مقررات را رعایت بکنند و وظایفی که نسبت به زمامدار دارند، انجام بدهند، بر او شوریدند یا از آن طرف، والی به اجحاف، ظلم، گرفتن مالیاتهای بیجا و... پرداخت، درست عکس آن نتایج قبلی به وقوع خواهد پیوست. رعایت حقوق والی و رعیت، الفت بین مردم را سامان میدهد و ائتلاف و همدلی بین مردم به وجود میآورد. اما وقتی وظایفی را که نسبت به یکدیگر دارند رعایت نکنند، برعکس میشود؛ ائتلاف تبدیل به اختلاف میشود و هر کسی ساز خودش را میزند. وقتی مردم میبینند والی به وظایفش عمل نمیکند، آنها هم فرمان او را گوش نمیدهند. وقتی میبینند مقررات رعایت نمیشود، آنها هم میگویند چرا ما رعایت کنیم. مردم گروه گروه میشوند و هر کسی به دنبال منافع خودش میرود. این است که بین مردم اختلاف به وجود میآید و حقوق همه پایمال میشود. وَكَثُرَ اَلْإِدْغَالُ فِی اَلدِّینِ؛ در آنجا فرمود رعایت حقوق همدیگر باعث عزت دین میشود؛ در اینجا می فرماید: وقتی والی و رعیت حقوق همدیگر را رعایت نمیکنند، فریبکاری و دغلبازی در دین زیاد میشود و کسانی به نام دین، علیه دین کار میکنند. در نتیجه دین در جامعه عزت خودش را از دست میدهد. عزت تابع وحدت امت و الفتی بود که خدا بین دلها ایجاد کرده بود. وقتی این الفت برداشته شد در واقع شیرازه جامعه از هم میپاشد و دیگر آن عزتی که برای دین است، از بین می رود؛ کسانی از فرصت سوءاستفاده میکنند به نام دین، ولی به نفع خود، بستگان و گروهشان تلاش میکنند. وَتُرِكَتْ مَحَاجُّ اَلسُّنَنِ؛ وسط جادههای روشن و واضح که هیچ اعوجاجی ندارد ترک میشود؛ یعنی وقتی به جامعه به عنوان یک جاده نگاه میکنی، میبینی کسی از وسط جاده که صاف و روشن است، نمیرود و افراد از گوشه و کنارها عبور میکنند و دنبال این هستند که برای رسیدن به منافع خودشان راهی برای سوءاستفاده پیدا کنند. وَكَثُرَتْ عِلَلُ اَلنُّفُوسِ؛ دلها بیمار میشود. همینطور که جسم انسان بیمار میشود و انحراف پیدا میکند، دلهای مردم نیز انحراف پیدا میکند و به بیماریهای روانی، عقلانی، شخصیتی و... مبتلا میشود. وقتی که جامعه در سایه دین عزت پیدا کرده بود و دلهای مردم با هم بود و همه یکدیگر را دوست میداشتند، اگر کسی پیدا میشد که کار غلطی میکرد یا یک ناهنجاری انجام میداد، همه تعجب میکردند و از چرایی آن اتفاق به وحشت میافتادند. اما برعکس وقتی حقوق رعایت نمیشود، ابتدا رابطه بین مردم و والی ضعیف میشود، سپس دلهای مردم از هم پراکنده و جدا میشود و هر کس به فکر منفعت شخصی خودش میرود. در نتیجه مردم به ناهنجاریها عادت میکنند و کسی از نوع رفتار، نوع لباس، ارتکاب گناه، دروغ، غیبت، تهمت و... تعجب نمیکند.
در گذشته مواردی داشتهایم که گاهی اگر مسئولی سخنی میگفت که خلاف درمیآمد، شرمنده میشد و درصدد برمیآمد که بهگونهای آن را توجیه کند تا دروغ تلقی نشود، اما کار به جایی میرسد که آن چنان دروغ در بین مسئولان زیاد میشود و کسی تعجب نمیکند، حتی منتظر دروغ دیگری هستند. گاهی مثل اینکه مسابقه میگذارند که ببینند کدام دروغ بزرگتری میگویند. اصلا این جزو مقررات سیاستمداران ماکیاولی است که آنقدر دروغهای بزرگ بگویید که دستکم مردم مرتبهای از آن را باور کنند. فَلاَ یُسْتَوْحَشُ لِعَظِیمِ حَقٍّ عُطِّلَ؛ اگر حقی تعطیل شود، کسی وحشت نمیکند. وَلاَ لِعَظِیمِ بَاطِلٍ فُعِلَ؛ وقتی کار باطل بزرگی انجام میگیرد، مردم عادت کردهاند و کسی تعجب نمیکند. فَهُنَالِكَ تَذِلُّ اَلْأَبْرَارُ وَ تَعِزُّ اَلْأَشْرَارُ؛ به دنبال این تغییرات، نیکان در جامعه خوار و بیمقدار، و اشرار و فریبکاران عزیز میشوند. وَتَعْظُمُ تَبِعَاتُ اَللَّهِ سُبْحَانَهُ عِنْدَ اَلْعِبَادِ؛ این طور که شد، کیفرهای خدا هم بر چنین مردمی سنگین خواهد بود. فَعَلَیْكُمْ بِالتَّنَاصُحِ فِی ذَلِكَ وَحُسْنِ اَلتَّعَاوُنِ عَلَیْهِ؛ حال که این را دانستید و فهمیدید حق ولایت چقدر بزرگ است، سعی کنید صادقانه برای یکدیگر دلسوزی کنید، به فکر دیگران باشید و سایر افراد جامعه را مانند خودتان بدانید. چنین تصور کنید که شما یک خود بزرگ هستید که هفتاد میلیون عضو دارید. فکر این نباشید که فقط نفع خودتان را تأمین کنید. با همدیگر تناصح داشته باشید. تناصح از ماده نُصح و نصیحت است. ما در فارسی نصیحت را به معنای پند و اندرز دادن به دیگران به کار میبریم، ولی در عربی، معنای آن این نیست. ماده نصح به معنای خالص است. این واژه درباره عسل به کار میرود و به این معناست که هیچ آمیزهای ندارد و زیر و رویش یکی است. اصل نصیحت به معنای یکرویی، صاف بودن، دلسوزی و خیرخواه بودن است. البته لازمه این حالت این است که وقتی انسان میبیند کسی اشتباه میکند، به او تذکر بدهد. حضرت میفرماید: این روحیه را در خودتان تقویت کنید و تناصح داشته باشید؛ یعنی همه سعی کنید نسبت به یکدیگر یک رنگ و دلسوز باشید. این طور نباشد که برای پیشرفت کاری یک مشت دروغ به هم ببافید و دیگران را فریب بدهید تا به مقصودتان برسید. این کار خوبی نیست و عاقبت ندارد. این کار نه برای خودتان خوب است و نه برای جامعهای که در آن زندگی میکنید یا در آن مسئولیتی دارید.
نتیجه این که حقوق مردم و زمامدار در چند محور قرار میگیرند؛ یکی تأمین نیازمندیهای مردم است، یکی ایجاد وحدت و الفت بین مردم است و یکی هم عمل کردن به احکام دین و رعایت مقررات شرعی است. اینها مسایلی است که والی باید رعایت بکند و مردم هم باید به او کمک کنند و راهنماییهای او را بپذیرند تا در این کار موفق بشود.
اکنون این سؤال مطرح میشود که حق والی و رعیت چیست که باید رعایت شود؟ واقعا حاکم بر مردم و مردم بر حاکم چه حقهایی دارد؟ در جلسات گذشته، در ضمن بحثهای عقلی و عرفی، به وظیفههای والی پرداختیم و گفتیم وظایف حکومت از همان حکمت وجود حکومت سرچشمه میگیرد. اگر ما کمبودهایی که وجود حاکم و حکومت برای جبران آنهاست را درست درک کنیم، وظیفه حاکم نسبت به مردم را نیز میشناسیم. اکنون بنا داریم این مطالب را از روایات استفاده کنیم. از امیرمؤمنان در نهجالبلاغه نقل شده است که فرمود: أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ لِی عَلَیْكُمْ حَقّاً وَ لَكُمْ عَلَیَّ حَقٌّ؛ آهای مردم! بدانید من حقی بر شما دارم و شما نیز حقی بر من دارید. فَأَمَّا حَقُّكُمْ عَلَیَّ فَالنَّصِیحَةُ لَكُمْ؛ اما حقی که شما بر من دارید این است که خیر شما را بخواهم. وَتَوْفِیرُ فَیْئِكُمْ عَلَیْكُمْ؛ «فیء» اصطلاحی است که در کلمات متشرعه و کلمات اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین به کار میرود و تقریبا به معنای درآمدهای اجتماعی است؛ البته از نظر اسلام شاخههای مختلفی دارد و افزون بر خراج، خمس و زکات، شامل عوارض و مالیاتهایی که حاکم تعیین میکند، نیز میشود. مجموع این درآمدها بیتالمال را تشکیل میدهد و باید عاید مردم جامعه بشود.
از آنجا که عموم مردم بیش از همه نیازهای مادی را درک میکنند، اولین وظیفه حاکم، فراهم کردن درآمدهای اجتماعی و بیتالمال است. اگر حاکم نباشد، هر کسی در هر گوشهای میگوید این درآمد بیتالمال است و من خودم آن را اینگونه مصرف میکنم. در زمان دولت غاصب قبلی، بهترین راهی که مؤمنان برای پرداخت حقوق شرعیشان داشتند این بود که به فقها مراجعه میکردند. آن وقتی که حکومت اسلامی نبود و ولایتامر و ولیامر مسلمین در کار نبود، مرتبه نازلهاش این بود که به کسی مراجعه کنند که در آن زمان به اهداف ائمه اطهار نزدیکتر است. این بود که مردم احتیاط میکردند و وجوهات شرعیشان را به مرجع تقلیدشان یا کسانی که از ایشان اجازه داشتند، میدادند. این کار به خاطر این بود که در آن زمان حاکم واحد اسلامی وجود نداشت وگرنه در یک جامعه اسلامی، یک دستگاه حکومتی باید باشد که نیازهای کل جامعه را تأمین کند و اگر به تنهایی نمیتواند، باید شعبهها و مأمورانی در شهرها و محلات مختلف داشته باشد، اما باید از یک سیستم باشد و مخروطی باشد که در رأس مخروط ولیامر قرار گرفته است. دیگران شعبههایی هستند که از او ناشی میشوند و با اجازه او کار میکنند. این نماد وحدت یک جامعه است. اگر جامعهای بیتالمال واحدی نداشته باشد، نمیتوان آن را جامعه واحد حساب کرد. اگر تشکیل دولت واحد اسلامی میسر باشد، یک دستگاه مالی خواهد داشت. بنابراین اولین کاری که حاکم باید انجام بدهد، این است که نظام مالیاتی و سپس بیتالمال جامعه را سامان ببخشد تا هم درآمدها به موقع خودش به بیتالمال واریز بشود و هم در مقام مصرف، به صورت صحیحی مصرف بشود و اینگونه نباشد که مثلا در یکجا از چند کانال استفاده کنند و در جای دیگر عدهای محروم بمانند. اولین کار حکومت اسلامی این است که به دستگاه بیتالمال نظم بدهد و سعی کند درآمدها درست کسب بشود، زکوات درست جبایه بشود و اگر مالیاتهایی زائد بر خمس و زکات لازم است تعیین بشود.
در روایات آمده است که در زمان امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه غیر از زکات واجبی که بر انعام اربعه بود، بر هر اسب باری نیز یک درهم مالیات وضع کردند. روشن است که اصل زکات به اسب بارکش تعلق نمیگیرد، ولی فرمان امیرالمؤمنین این بود که اینها باید مالیات بدهند. زیرا بقیه مالیاتها برای اداره جامعه کافی نبود و وقتی این اسبها در کوچهها راه میافتادند، هزینههایی برای جامعه درست میکردند؛ گرد و خاک میشد، جادهها خراب و کثیف میشد و ترمیم اینها نیاز به هزینه داشت. بنابراین در صورتی که مالیاتها و وجوهات اصلی برای اداره شهر و کشور کافی نبود، حاکم شرع حق دارد مالیاتهای دیگری تعیین بکند. این که ما میگوییم وقتی دولت اسلامی مالیاتی را وضع میکند، اطاعت آن واجب است و باید آن را پرداخت، به خاطر این است که این کارها از شئون ولیامر مسلمین است و فرض این است که براساس اذن او انجام میگیرد. برای مثال اگر قانونی را نمایندگان مجلس شورای اسلامی تصویب کردند که بر اساس آن فلان مقدار مالیات باید پرداخت بشود، این مورد قبول ولیامر مسلمین است، زیرا او این نظام را پذیرفته است و اگر مخالفتی داشت اظهار میکرد. اطاعت از این قانون از این باب که اطاعت ولی امر است و آن اطاعت امام زمان است، واجب میشود. از همین باب است که میگوییم اطاعت از مقرراتی که دولت اسلامی وضع میکند واجب است؛ البته این سخن یک شرط ضمنی دارد و آن این است که ما امارهای بر اینکه این مورد رضایت ولی امر و اذن اوست، داشته باشیم، وگرنه این قانون خودبهخود هیچ ارزش و اعتباری ندارد؛ همانند زمان طاغوت که مالیاتهایی که وضع میکردند و مؤمنان هر چه میتوانستند از آن فرار میکردند. امروز برخی پولدارها این کارها را میکنند و در نظام اسلامی از مالیاتهای میلیاردی فرار میکنند و مسئولان یقه یک بقال یا عطار را میگیرند که مالیاتات دیر شده است و باید دیرکردش را هم بدهی.
وظیفه دوم حاکم اسلامی آموزش آنهاست؛ وَ تَعْلِیمُكُمْ كَیْلَا تَجْهَلُوا؛ دومین حق شما این است که شما را آموزش بدهم. باید چیزهایی که نسبت به اسلام نمیدانید و به آن نیاز دارید یا هر چیز دیگری که برای حفظ جامعه اسلامی و رسیدن به مقاصد اسلامی لازم است، به شما آموزش بدهم. البته همانطور که تعلیم چیزهایی که مصالح زندگی جامعه را تأمین میکند و خداوند از یک جامعه اسلامی انتظار دارد واجب است، تعلیم مقدمات آن هم لازم است. این مقدمات را متخصصان تعیین میکنند. آن چه در همه دنیا مرسوم است تقریبا دو یا سه وزراتخانه متصدی این امر در دولت هستند؛ وزرات آموزش و پرورش، آموزش عالی و بخشی از وزرات ارشاد. این تشکیلاتی است که برای رفع نیازهایی که مردم به آگاهی و دانش دارند، ایجاد میشود. اگر این نیاز را کسانی داوطلبانه تأمین کردند، از گردن دولت برداشته میشود، اما مادامی که تأمین نشده است، وظیفه حکومت است که این کمبودهای جامعه را تأمین کند. طبعا این نیاز در هر زمان متفاوت است. زمانی تعلیم مردم منحصر به تعلیم قرآن و مفاهیم قرآن بود. بنابر نقلهای تاریخی، نمایندگانی که امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه برای شهرها میفرستادند، از سه گروه بودند؛ یکی مسئول بیت المال بود که وظیفه اجرای دستورات حاکم درباره مسایل مالی و بیتالمال بود. یکی هم قاضی بود که میبایست به اختلافات مردم رسیدگی کند. روشن است که اختلافات میبایست به دست مقامی رسمی حل شود و حکم قاضیهای غیر رسمی از آنجا که ضمانت اجرا ندارد، مشکل را حل نمیکند. باید کسی حرف آخر را بزند و براساس مقررات بگوید مثلا این مال توست یا مال تو نیست. یکی هم قاری قرآن بودکه به مردم قرآن و مسایل آن را یاد میداد.
اگر بخواهیم به زبان امروز صحبت کنیم، باید بگوییم دولت آن روز سه وزراتخانه داشت. اما به حسب نیازهای جدید این تعداد بهتدریج وسعت پیدا کرد و اکنون به بیشتر از بیست وزارتخانه رسیده است. حاکم کسی است که نهایتا امضا میکند و حکمش برای مردم واجب الاطاعه است. بعد از آنکه مراحل بررسی انجام گرفت و مشورتها انجام شد و تصویب شد، اگر حاکم امضا کرد، مردم باید آن را بپذیرند؛ چون حکم او حکم امام زمان را دارد و مخالفت با آن نوعی شرک است؛ فَإِنَّمَا اسْتَخَفَّ بِحُکمِ اللَّه وعَلَینَا رَدَّ والرَّادُّ عَلَینَا الرَّادُّ عَلَی اللَّه وهُوَ عَلَی حَدِّ الشِّرْک بِاللَّه. مدیریت جامعه از فروع ربوبیت الهی است که خدا به پیغمبر و بعد به ولی امر مسلمین واگذار کرد. اگر ما قبول نکنیم و بگوییم از فرد دیگری باید اطاعت کنیم یا طبق سیستم دیگری باید تعیین بشود، غیر از آن است که خدا و پیغمبر فرمودهاند. در این صورت، به دو منبع برای مشروعیت قائل شدهایم و این نوعی شرک است. آنچه یک متدین وظیفه خود میداند که باید اطاعت کند، باید به صورتی به حکم خدا و معصوم انتساب پیدا کند.
تَعْلِیمُكُمْ كَیْلَا تَجْهَلُوا وَتَأْدِیبُكُمْ كَیْمَا تُعَلِّمُوا؛ آموزش برای این است که به مردم چیزهایی را که نمیدانند و احتیاج به دانستن آنها دارند، یاد بدهند. ولی تعبیری که ما از قرآن گرفتهایم و امروز حتی در الفاظ سیاسی خودمان آن را به کار میبریم، اصطلاح آموزش و پرورش است. آموزش فقط این است که مفاهیمی به مخاطب منتقل بشود و آن را بداند. اما پرورش این است که مقدماتی فراهم بشود که او به این دانستهها عمل کند، ملکاتی در او به وجود بیاید و زندگیاش بر این اساس مبتنی بشود. به عبارت دیگر، سبک زندگیاش سبک زندگی اسلامی بشود. این مهم تنها با مفاهیم و خواندن کتاب یا درس دادن پیدا نمیشود. در بسیاری از آیات قرآن نیز این دو مفهوم در کنار هم آمدهاند؛ یُزَكِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ؛ تعلیم و تزکیه. این همان است که ما به آموزش و پرورش ترجمه میکنیم. غیر از تعلیم، به تأدیب هم نیاز است. مربی افزون بر اینکه چیزهایی یاد میدهد، تربیت نیز میکند. ولی امر مسلمین نیز نسبت به کل جامعه یک وظیفه تعلیم دارد و یک وظیفه تأدیب.
حقوق بالا حقوق مردم بر زمامدار بود. اما حق زمامدار بر مردم چیست؟ حضرت میفرماید: وَأَمَّا حَقِّی عَلَیْكُمْ فَالْوَفَاءُ بِالْبَیْعَةِ؛ فرض این است که مردم با امیرالمؤمنین بیعت کردهاند. وقتی کسانی با ایشان بیعت کردند، بدین معناست که ما شما را امام میدانیم و شما ولی امر مسلمین هستید. در مقام اثبات نیز بیعت بهمعنای عهد و پیمان بستن است. حضرت میفرماید: حقی که بعد از بیعت من به گردن شما دارم، این است که به بیعتتان وفادار باشید. شما با من بیعت کردید که به آنچه در مصالح اسلام به شما امر و نهی میکنم، عمل کنید و به من کمک کنید. این وظیفه را شما فراموش نکنید! وَالنَّصِیحَةُ فِی الْمَشْهَدِ وَ الْمَغِیبِ؛ چه در حضور من و چه در غیاب من، با من یکرنگ باشید. این طور نباشد که در حضور من چیزی بگویید و پشت سر من طور دیگری حرف بزنید؛ در ظاهر بگویید هر چه مقام عظمای ولایت امیرالمومنین فرمودند، اما پشت سر من حرفهایی که میزنم رد کنید و بر خلاف آن عمل کنید! وَالْإِجَابَةُ حِینَ أَدْعُوكُمْ؛ اگر جایی لازم دانستم که در جنگی شرکت کنیم، مضایقه نکنید! به دستوری که میدهم همه عمل کنید!
همه میدانید یکی از گلایههایی که امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه از قوم خودشان داشت، همین بود که چقدر من به شما اصرار میکنم که باید در مقابل معاویه بجنگیم، اما تابستان که میگویم، میگویید هوا گرم است؛ زمستان که میشود میگویید هوا سرد است. شما دل من را خون کردید! علی میگوید: دل من را پر از چرک کردید! چقدر شما را دعوت کنم و حرف من را گوش ندهید! این حقی است که ولی امر مسلمین بر مردم دارد. حال که بیعت کردید، باید مطیع باشید و هر امری صادر میکنم، اطاعت کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/25، مطابق با بیستم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(15)
بحث ما درباره ارتباط مسائل سیاسی با مسائل ارزشی و اخلاقی بود. بحثهای مقدماتی را با استفاده از احکام عقلی و قواعد عقلایی مطرح کردیم و وعده دادیم که این مطالب را با روایاتی از اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین تقویت، تأیید و تبیین کنیم.
یکی از مشکلاتی که همیشه در رابطه با حاکم و مردم وجود دارد، این است که معمولا کسانی که به قدرت میرسند، این حالت ذهنی برایشان پیدا میشود که تافته جدابافتهای هستند و حال که حاکم شدهاند حق دارند هر طوری که دلشان میخواهد با مردم رفتار کنند، هر جا بخواهند زور بگویند، بیاعتنایی کنند و دیگران را به حساب نیاورند. حتی در بسیاری از موارد فرصت عرض شکایتی هم داده نمیشود و حاکم وقتی بر اریکه قدرت تکیه زد، دیگر گوشش بدهکار هیچ سخنی نیست. در اسلام مسئله اینگونه نیست. در اسلام رابطه بین حاکم و مردم، رابطه دو قشر متمایز که یکی غالب است و یکی مغلوب، و یکی اشرف است و یکی اخص، نیست. مناصب در اسلام تقسیم کار است و در جامعه کسانی که بتوانند کارهای بهتری را انجام بدهند باید آن وظیفهها را عهدهدار بشوند و دیگران که از خدمات آنها منتفع میشوند، باید کمک کنند تا این کار پیش برود. یعنی مصلحت خود مردم است که از حاکم اطاعت کنند. اطاعت از حاکم چیزی شبیه اطاعت بیمار از پزشک است. پزشک اگر دستوری میدهد به خاطر مصلحت بیمار است. این رابطه متخصص با غیر متخصص است؛ البته ممکن است در برخی کارها هم حاکم از مردم به خاطر تخصصشان استفاده کند. کسی که حاکم شد به این معنا نیست که در همه چیز تخصص دارد. در بسیاری از کارها باید با متخصصان و صاحبنظران مشورت کند تا مطمئن شود تصمیمی که میگیرد، تصمیم احسن است؛ البته منظور ما از حاکم فقط معصومان نیست و شامل همه کسانی که متصدی امور حکومتی هستند، میشود. روشن است که بسیاری از آنها از همه چیز باخبر نیستند و به همه چیز احاطه ندارند. از اینرو در بسیاری از موارد به مشورت دیگران نیاز دارند. اما در رابطه با مسائل حکومتی و سیاسی، تفاوت اصلی دیدگاه اسلامی با دیدگاه زورمداران عالم این است که حاکم خودش را شخص مکلفی میداند که باید نهایت تلاش و کوشش را برای تحقق صلاح و مصلحت مردم به کار بگیرد. فرمایشات امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه در این باب نکتههای بسیار جالبی دارد که اگر امروز هم متصدیان حکومت آنها را سرمشق قرار بدهند هم به نفع خودشان است هم به نفع مردم؛ البته نمونهای از آن من سراغ دارم که از امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه نسخه گرفتند و تلاش میکنند مو به مو آن نسخه را اجرا کنند، اما همه این طور نیستند. حضرت میفرماید: فَإِنَّ حَقّاً عَلَى الْوَالِی أَلَّا یُغَیِّرَهُ عَلَى رَعِیَّتِهِ فَضْلٌ نَالَهُ وَلَا طَوْلٌ خُصَّ بِهِ؛[1] معمولا کسی که متصدی مدیریت جامعه میشود، حس میکند که امتیازی بر دیگران دارد و این فضلیتی است که باعث میشود که حالش نسبت به زمانیکه این مقام را نداشت، تفاوت کند. امیرمؤمنان میفرماید: حق مردم بر والی این است که وقتی متصدی مقامی شد و پستی به او دادند، حالش تغییر نکند. او همان است که در گذشته بوده است. امروز مسئولیتی بر گردنش آمده است، باری بر دوشش گذاشتهاند، باید این بار را به منزل برساند. چیزی تغییر نکرده است. این مقام باعث نشود که رفتارش نسبت به مردم تغییر کند؛ مثلا لباسش طور دیگری بشود، در فلان کاخ بنشیند، ماشین آخرین سیستم باید سوار شود و... وَأَنْ یَزِیدَهُ مَا قَسَمَ اللَّهُ لَهُ مِنْ نِعَمِهِ دُنُوّاً مِنْ عِبَادِهِ وَ عَطْفاً عَلَى إِخْوَانِهِ؛ اکنون که خدا این نعمت و برتری را به او داده است و در جامعه احترام خاصی پیدا کرده است، سعی کند به شکرانه این نعمت بیشتر به مردم نزدیک بشود و زندگیاش مردمی باشد. همه ما درباره پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله شنیدهایم که رفتارشان با اصحاب چنان بود که اگر ناشناسی وارد جمع آنها که در حلقهای نشسته بودند، میشد، نمیتوانست تشخیص بدهد که چه کسی رئیس و چه کسی مرئوس است و میپرسید کدام یک از شما پیغمبرید؟ امیرالمؤمنین نیز در وضع ظاهر و لباس در سطح پایینتری از فقیرترین افراد جامعه قرار داشت و کسی که به ایشان نگاه میکرد، باور نمیکرد که ایشان امیر چند کشور است، با اینکه سرزمینی که ایشان بر آن حکومت میکرد شامل عراق، مصر، حجاز، ایران و همه کشورهای منطقه بود. چنین کسی که مثلا پادشاه چند کشور است، در سرمای زمستان، حولهای روی دوشش میاندازد و لباس گرم ندارد! کفشش وصله دارد و گاهی هم خودش به آن وصله میزند! از آن وقتی که به منصب حکوت میرسد و مردم با او بیعت میکنند، سعی میکند که بیشتر با فقرا، ایتام و محرومان مأنوس شود؛ به آنها محبت میکند، احوالشان را میپرسد و با آنها غذا میخورد. حالا غذایش چیست؟ لقمه نان خشک جویی که باید با فشار و به کمک زانویش آن را بشکند! وَعَطْفاً عَلَى إِخْوَانِهِ؛ باید سعی کند نسبت به برادرانش بیشتر توجه داشته باشد و با آنها مهربانی کند. البته منظور از «اخوان» برادران نسبی نیست. منظور همه مردم است که باید با آنها مثل برادر رفتار کند و حالا که امیر شده است باید نسبت به آنها توجه بیشتری داشته باشد.
سپس میفرماید: آگاه باشید! من به عنوان حاکم چهار چیز را درباره شما وظیفه خودم میدانم که رعایت کنم و این را حقی برای شما میدانم. اول اینکه رازی را از شما کتمان نکنم، پنهانکاری نداشته باشم و با شما با صداقت رفتار کنم. شما را مثل خودم در جریان کار قرار بدهم؛ چیزی را از شما مکتوم نکنم، مگر در جایی که خداوند دستور داده به خاطر مصلحتی امری را نباید افشا کرد و آن هنگام جنگ است. در هنگام جنگ با دشمن، طرفین اسراری دارند که اگر به همه گفته بشود، به گوش دشمن هم میرسد و از آن سوءاستفاده میشود. این هم به معنای برتری من نسبت به شما نیست، وظیفهای است که باید رعایت بکنم تا این راز به دست دشمنان نیفتد و از آن سوءاستفاده نکند. بنابراین حاکم باید با مردمش رو راست باشد. اینکه بلوف بزند که ما چه کارها و خدماتی انجام دادیم و چه برنامههایی داریم، افزون بر اینکه در آینده رسوا میشود و مردم بیشتر کینهاش را به دل میگیرند، خداوند هم چنین بیصداقتی را به او نمیبخشد. علیعلیهالسلام میگوید من این طور نیستم که اسراری را برای خودم نگه بدارم و بگویم اینها چیزهایی است که فقط بعضی از خواص باید بدانند و کسی دیگر نباید اطلاع داشته باشد، قراردادی است باید با فلان کشور ببندیم و معاملهای بکنیم و قولی به آنها بدهیم؛ اینها همه سری است و کسی نباید بداند! من در امور اجتماعی و سیاسی هر چه رفتار میکنم، همه را صاف به مردم میگویم.
دوم اینکه پرونده هیچ کاری را بدون اینکه با شما در میان بگذارم، نبندم. این را حق شما میدانم که وقتی در یک کار اجتماعی میخواهم تصمیم بگیرم، با شما مشورت کنم و از تخصص و نظر شما استفاده کنم. دستکم بدانید که در اینجا چه تصمیمی میگیرم و احیانا چه زحمات و چه هزینههایی دارد که باید تحمل کنید یا چه نفعهایی دارد که در آینده به دست میآورید؛ ولَا أَطْوِیَ دُونَكُمْ أَمْراً إِلَّا فِی حُكْمٍ. درباره این استثنا که در این فراز آمده است، مقداری ابهام وجود دارد که آیا منظور از حکم، قضاوت است یا حکم شرعی. برخی گفتهاند: عبارت بدین معناست که من در همه چیز مشورت میکنم مگر اینکه آن چیز حکم شرعی خاصی داشته باشد. در چنین جایی دیگر جای مشورت نیست. وظیفهای که خدا برای من تعیین کرده است، باید آن را انجام بدهم و جای مشورت با شما نیست. اما برخی «حکم» را به معنای قضاوت گرفتهاند. در این صورت عبارت بدین معناست که اگر شما برای قضاوتی پیش من آمدید، درباره این مسئله با خودتان مشورت نمیکنم. زیرا اگر با هر یک از شما مشورت کنم، طبعا میگوید به نفع من و به ضرر دیگری حکم کن! من باید ببینم خداوند در اینجا چه فرموده است. همچنین اگر بخواهم درباره دیگران با شما مشورت کنم، اختلاف نظر میشود و مسئله قضاوت حل نمیشود. در قضاوت باید اختلافات هر چه سریعتر یکسره بشود. البته هیچ ضمانتی نیست که قضاوت طبق امور واقعی انجام بگیرد. پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهواله فرمود: انما اقضی علیکم بالبینات والایمان؛ من براساس مقررات و قسم و شاهد قضاوت میکنم. من قوانینی که در احکام دادرسی اسلام تعیین شده است، رعایت میکنم، اما اگر کسی دید من به نفع او حکمی کردهام و میداند که این حق او نیست، خیال نکند که چون من حکم کردهام، آن مال برایش حلال میشود. در این صورت بداند که در واقع من پارهای از آتش جهنم را به او میدهم و او را خواهد سوزاند. من وظیفهام این است که طبق مقررات دادرسی حکم کنم. وقتی مدعی شاهد داشت، طبق نظر شاهد حکم میکنم. وقتی شاهد نبود، جای قسم منکر است و طبق آن عمل میکنم؛ البینة علی المدعی والیمین علی من انکر. این حکمی است که خدا برای من تعیین کرده است، اما اینکه این ملک واقعا مال کیست و حق چه کسی است، ضمانتی نمیکنم. وقتی شخص پیغمبر اینگونه میفرماید، قاضی به طریق اولی حق ندارد طبق گمان خودش مخالف آیین دادرسی عمل کند. بنابراین نمیتوانیم بگوییم که حکم قاضی صددرصد واقع را اثبات میکند. این حکم طبق مقرراتی است که شارع مقدس آنها را طبق مصالحی معتبر دانسته است و قاضی هم باید طبق آنها قضاوت کند و گاهی هم خلاف واقع است. با توجه به اهمیت مقررات قضاوت و لزوم تسریع در دادرسی، جای مشورت باقی نمیماند و قاضی باید طبق مقررات حکم کند.
وَلَا أُؤَخِّرَ لَكُمْ حَقّاً عَنْ مَحَلِّهِ وَلَا أَقِفَ بِهِ دُونَ مَقْطَعِهِ؛ کارها باید در موقع خودش انجام بگیرد. سومین وظیفه این است که تنبلی نکنم و آنها را به موقع انجام بدهم و به تأخیر نیندازم . همچنین برخی کارها موعدی دارد و نباید آنها را جلو انداخت. مثلا مهلتی برای کسی تعیین شده است، باید به آن مهلت پایبند بود. این حق شماست و من حق ندارم انجام کاری را پیش از موعدش انجام بدهم و یا تأخیر بیندازم. درست باید در موقع خودش آن را انجام بدهم.
آخرین حقی که برای شما قائلم این است که بین شما تبعیض قائل نشوم. اینطور نباشد که در قضاوت به نفع اطرافیان و خویشاوندان خودم حکم کنم، یا در امور اجتماعی کاری کنم که به نفع آنها تمام بشود؛ من چنین حقی ندارم. همه مردم در مقابل حاکم مسلمان مساویاند و تبعیض به طور کلی ممنوع است. این حق شماست که من همه را با یک چشم ببینم و تبعیض قائل نشوم.
یکی از آداب قضاوت اسلامی این است که فاصله طرفین دعوا نسبت به قاضی مساوی باشد. حتی باید جواب سلام هر دو را به یکصورت بدهد. حتی یکی را به اسم و دیگری را به کنیه خطاب نکند. عربها برای هر شخصی دو اسم دارند؛ عَلَم شخصی و کنیه و هرگاه میخواهند به کسی احترام کنند از کنیهاش استفاده میکنند. قاضی در مقام قضاوت باید به طرفین به یک اندازه احترام بگذارد و اگر یکی را به کنیه صدا زد، دیگری را هم باید به کنیه صدا کند. امیرالمؤمنین میفرماید: من حق شما میدانم که همه شما را با یک چشم ببینم و بین شما فرق نگذارم؛ وَأَنْ تَكُونُوا عِنْدِی فِی الْحَقِّ سَوَاءً. در مقابل حق همهتان باید یکسان باشید و حقتان یکی است.
امیرالمؤمنین به عنوان حاکم اسلامی میفرماید: من وظیفه خودم میدانم که درباره یکایک شما این چهار چیز را رعایت کنم. اگر عمل کردم البته این نعمتی است که خدا به شما داده است؛ وَجَبَتْ لِلَّهِ عَلَیْكُمُ النِّعْمَةُ. ولی در مقابل، من هم بر شما حقی خواهم داشت. ابتدا حقوق مردم را میشمارد و سپس میفرماید اگر من این حقوق شما را رعایت کردم، بر شما حقوقی خواهم داشت.
حق اول این است که من والی میشوم و والی در مواردی دستوراتی میدهد که آن دستورات را باید همه مردم رعایت کنند. اینجا دیگر جای این نیست که مردم هم دستور بدهند و والی عمل کند. در امور اجتماعی و مدیریت جامعه معنا ندارد که مردم هم به مدیر دستور بدهند. وظایف او را خدا تعیین میکند و این حقوقی هم که میگویم بر شما دارم، حقوقی است که خدا برای من قرار داده است. اگر شما را به کاری دعوت کردم، باید اطاعت کنید؛ وَلِی عَلَیْكُمُ الطَّاعَةُ وَأَلَّا تَنْكُصُوا عَنْ دَعْوَةٍ . مصداق روشن دستورات حاکم جنگ است. بیشتر این خطبههای حضرت نیز در جنگهایی بود که در دوران ایشان اتفاق افتاد. در این مقام وقتی مردم را به حضور در جنگ و انجام وظیفه دعوت میفرمایند، میگویند: اگر من به وظایفم عمل نکرده باشم، شما برای عدم اطاعت بهانه دارید، اما اگر من به وظایفم عمل کردهام، شما چه عذری دارید که وقتی میگویم در جنگ شرکت کنید، نمیآیید؟! البته همه دستوراتی که حاکم میدهد جنگ نیست. به یاد میآورم تقریبا 61 سال پیش وقتی درس اصول امام (ره) میرفتم، ایشان گاهی مثل میزدند و میگفتند: اگر حاکم شرع به من بگوید که باید عبایت را برای مصلحت اسلام بدهی، باید عبا را دربیاورم و بدهم. این مثلی است که خود امام میزد. یعنی دستور حاکم شرع این طور نیست که فقط همان احکام اولیه اسلام مثل نماز و روزه و... باشد و شامل حکم حکومتی هم میشود. وقتی حاکم شرع مصلحت جامعه را در چیزی میداند و به آن امر میکند بر همه واجب است که اطاعت کنند، مگر اینکه آن حکم مربوط به شخص خاصی باشد و به او بگوید که فقط همان شخص باید اطاعت کند.
وَلَا تُفَرِّطُوا فِی صَلَاحٍ؛ وقتی کار درستی بود و میبایست انجام بشود، تنبلی نکنید و از آن کم نگذارید. مثلا در دفاع مقدس گاهی امام میفرمود: جبهه را پر کنید یا حصر آبادان باید شکسته بشود! وقتی امام دستور می دادند، دیگر جای اینکه من امروز فلان معامله را تمام کنم، فردا میروم و چنین و چنان نیست. اینها خلاف وظیفهای است که برای مردم تعیین شده است و خلاف حقی است که حاکم بر مردم دارد.
وظیفه بعدی کمی سنگینتر از وظایف دیگر است؛ وَأَنْ تَخُوضُوا الْغَمَرَاتِ إِلَى الْحَقِّ؛ وقتی هدف مشخصی برای جامعه تعیین شد و گفته شد که جامعه ما باید با تمام قوت به سوی این هدف حرکت کند، باید هرکسی هرچه توان دارد، به کار بگیرد تا این هدف تحقق پیدا بکند. دستوراتی که امام برای بیرون راندن شاه میدادند، همینگونه بود. اینجا صحبت این نیست که این کار ضرر دارد و میترسم سیلی بخورم و مثلا در تظاهرات شرکت کنم لباسم پاره بشود. وقتی دستور دادند باید تلاش کنید و در هر سختی و کار پرمشقتی وارد شوید، تا آن هدف تحقق پیدا کند. مواردی از حضرت امامرضواناللهعلیه به یاد میآورم که ایشان میفرمود این کار باید بشود. اینجا دیگر جای معطلی و تردید نیست. وان تخوضوا الغمرات الی الحق؛ اگر لازم است که برای انجام این کار وارد مشکلات، باتلاقها، منجلابها و گرفتاریها بشوی، بدان او حسابش را کرده است که میگوید باید به هر صورتی این کار را انجام بدهی. وقتی امر او مطلق است شامل اینها میشود.
امام (ره) بعد از پانزدهم خرداد بود که خطاب به شاه فرمود: اگر به این کارها ادامه بدهی، میگویم گوشت را بگیرند و بیرونت بیندازند. ایشان را به عراق تبعید کردند، ولی بعد از مدتی صدام دیگر اجازه نداده بود ایشان در عراق اقامت داشته باشند. ایشان بیرون آمد و فرمود از این فرودگاه به فرودگاه دیگری میروم، تا اینکه به پاریس رفتند و در نوفل لوشاتو اقامت کردند. در آن زمان شخصیتهای بزرگ سیاسی و علمی کشور خدمت ایشان میرفتند و پیشنهادهایی داشتند. یکی از گروههای که درخواست ملاقات با ایشان را داشت، گروهی بود که به حسب قانون اساسی آنزمان وظایف سلطنت در مواقع اضطراری را بر عهده داشت؛ زمانی که برای شاه خطری پیش بیاید یا از دنیا برود یا استعفا بدهد، آنها عهدهدار وظایف سلطنت میشدند تا سلطان بعدی تعیین بشود. امامی که خود تبعیدی بود و خودش فرموده بود از این فرودگاه به آن فرودگاه میروم، چون هیچ کشوری من را نمیپذیرد، به اینها اجازه ملاقات نداد و فرمود: اول باید از پستتان استعفا بدهید. هر چه تلاش کردند فایده نداشت تا اینکه ناچار استعفا دادند و سپس در پاریس خدمت امام رفتند تا پیشنهادهایشان را بگویند. علمای بزرگی که یکی از آنها مرحوم آقای صدوقیرضواناللهعلیه بود از ایران به پاریس رفته، خدمت امام رسیدند و با خواهش و تمنا از ایشان خواستند که اجازه بدهید راه اصلاحی بین شما و شاه باز شود. امام به سخنان آنان گوش داد ولی وقتی حرفشان تمام شد، فرمود : برگردید ایران و برای جمهوری اسلامی تبلیغ کنید! یعنی دیگر حرف شاه را نزنید. یعنی دیگر هیچ! وقتی تشخیص میدهد که جز این راهی ندارد و تا این جرثومه فساد باشد، هر روز فساد دیگری ظاهر خواهد شد، با قاطعیت میگوید باید ریشه این را به هر قیمتی که میشود، کند! اعلامیه داد که امروز تقیه حرام است ولو بلغ ما بلغ! یعنی ولو هزاران نفر کشته بشوند، این کار باید انجام بشود و هیچ حد و مرزی ندارد.
اگر حاکم بصیری باشد که مسائل جامعه را بداند، تقوا هم داشته باشد و با تکیه بر خدا از هیچ چیز نترسد، چیزی که وظیفهاش میداند، می گوید و با قاطعیت از آن دفاع میکند. در راه بازگشت به ایران از ایشان پرسیدند که چه احساسی دارید؟ گفت: هیچ احساسی! انجام وظیفهای است، وظیفهای دارم باید انجام بدهم. وقتی ولیامر دستور میدهد باید اطاعت کنید و برای هر سختی آماده باشید! اینجا جای اینکه کسی بگوید مرجع تقلید من اجازه نداده است یا نمیدانم اینجا جای تقیه است یا باید برخلاف تقیه عمل کنم، نیست. وقتی حاکم شرع امر کرد، همه حسابهایش را خودش میکند و مسئولیتش را میپذیرد. بنابراین واجب است که همه اطاعت کنند.
فَإِنْ أَنْتُمْ لَمْ تَسْتَقِیمُوا لِی عَلَى ذَلِكَ لَمْ یَكُنْ أَحَدٌ أَهْوَنَ عَلَیَّ مِمَّنِ اعْوَجَّ مِنْكُمْ؛ حال اگر به دستورات من عمل نکردید، چه میشود؟ امام معصوم دست مردم را گرفت و به آنها گفت: وظیفهتان این است که جان و مالتان را در راه اسلام بدهید! این جای تقیه هم نیست، اختلاف فتوا و این مسائل هم اینجا فایده ندارد، چون حاکم اسلامی دستور داده است و باید اطاعت کنید. حالا اگر شما عمل نکردید، چه میشود؟ میفرماید: هیچ انسانی به اندازه کسانی که اعوجاج پیدا میکنند و از مسیری که برایشان تعیین کردم منحرف میشوند، نزد من خوار نیست. اینها نزد من هیچ ارزشی ندارند. درباره چنین کسانی تا آن جایی که در اختیار من باشد و شرایط اجازه بدهد، سختترین عقوبتها را اجرا خواهم کرد و هیچ رخصتی را از آنها نمیپذیرم؛ أُعْظِمُ لَهُ الْعُقُوبَةَ وَلَا یَجِدُ عِنْدِی فِیهَا رُخْصَةً. فَخُذُوا هَذَا مِنْ أُمَرَائِكُمْ وَأَعْطُوهُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ مَا یُصْلِحُ اللَّهُ بِهِ أَمْرَكُمْ؛ بنابراین شما باید از خدماتی که امرا و فرماندهان به شما ارائه میکنند، استفاده کنید، ولی در مقابل باید از جان خودتان مایه بگذارید تا خداوند به وسیله رفتار شما امر امت را اصلاح کند.
اصلحالله امورنا انشاءالله
[1]. نهج البلاغه، خطبه 50.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/26، مطابق با بیستویکم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(16)
بحثی را با عنوان ارتباط سیاست با ارزشها و اخلاق مطرح کردیم و چند جلسهای درباره کلیات این بحث گفتوگویی داشتیم و برای اینکه بیشتر از منابع دینی و روایات اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین استفاده کنیم، بنا گذاشتیم که برای تتمیم این مقدمات و کلیات از روایات بهره بگیریم. از جمله بحثهایی که در مقدمه عرض کردیم این بود که برای دانستن وظیفه حاکم در جامعه و همچنین وظیفه مردم نسبت به حاکم، باید ببینیم هدف از زندگی اجتماعی و تشکیل جامعه چیست، و این مسئله خود مبتنی بر این پیشفرض است که هدف خلقت انسان چیست. از آنجا که زندگی اجتماعی شکل خاصی از زندگی انسانها در این عالم است، اگر بدانیم که برای چه به این عالم آمدهایم، میفهمیم خوب است زندگی اجتماعی داشته باشیم یا به صورت انفرادی زندگی کنیم. اگر این دو مرحله را حل کردیم، میفهمیم که زندگی اجتماعی بدون مقررات و بدون کسی که مقررات را اجرا میکند سامان نخواهد یافت. به دنبال آن به این نتیجه میرسیم که مقررات باید آن اهداف زندگی اجتماعی را تحقق بخشد و مجری نیز کسی باشد که بهتر بتواند این مقررات را اجرا کند. این نتایج به ترتیب از یکدیگر استفاده میشود. همچنین با استفاده از روایات نیز تا حدودی روشن شد که سعادت انسان بدون زندگی اجتماعی فراهم نمیشود و باید حتما هم مقررات باشد و هم مجری مقررات. به دنبال این بحث، در دو جلسه درباره اینکه مجری مقررات باید چه خصوصیاتی داشته باشد و بر چه اساسی با عموم مردمی که تحت ولایتش هستند رفتار کند، گفتیم: از آنجا که هدف این است که زندگی اجتماعی به گونهای تحقق یابد که زمینه رشد، تکامل و تقرب انسانها به خدا و سعادت ابدیشان بهتر فراهم شود، حاکم با مردم حقوق متقابلی دارند، و نیاز به وجود هیئت حاکمه بدان معنا نیست که جامعه چند قشر یا چند طبقه داشته باشد.
در بسیاری از تفکرات باستانی، از جمله در هند، ایران قدیم و بعضی از کشورهای دیگر چنین فکری وجود داشت که مردم دو دسته هستند و کأنه اصلا دو جنساند؛ یکی جنس حکام و طبقه برتر جامعه، و یک یا چند طبقه نیز مادون اینها هستند، و آن طبقه برتر باید حاکم باشند، امر کنند، و دستور دهند، و دیگران باید عمل کنند. گروه اول آفریده شدهاند برای فرمان دادن، مدیریت و سلطنت، و دیگر مردم هم آفریده شدهاند برای فرمانبرداری! هنوز هم بعد از این همه تحولات که در جوامع واقع شده است، در بعضی از کشورهای پرجمعیت دنیا هنوز همین فکر وجود دارد و کمابیش مورد قبول است. در هندوستان با بیش از یکمیلیارد و سیصد میلیون جمعیت، هنوز طبقه ممتازی و جود دارد که به طبقه برهمنها شناخته میشوند، و طبقهای هم به نام طبقه نجسها شناخته میشوند که معمولا پستترین کارها را در جامعه عهدهدار میشوند و طبقههای بالاتر بهخصوص برهمنها حتی با آنها همغذا هم نمیشوند، و اگر در ظرفی غذا بخورند، آنهای دیگر در این ظرف غذا نمیخورند.
در ایران قدیم ما نیز چنین چیزهایی بوده است. در شاهنامه فردوسی درباره انوشیروان که به عنوان عادلترین پادشاه ایران در دنیا معروف است، نقل شده است که اجازه نداد کسی که پدرش کفشگر بود، وارد کارهای حکومتی شود و حتی درس بخواند. بالاخره چنین طرز فکری بود که حاکمان طبقه ممتازی هستند و مردم از آنها جدا هستند، و دیگران هیچگاه نباید این فکر را در سر بپرورانند که به چنین مقاماتی برسند. این طرز فکر در ایران نیز حاکم بود و وقتی اسلام به ایران آمد و مردم مسلمان شدند، بقایایی از آن همچنان در ذهن مردم باقی ماند. این بود که در زمان بنیعباس، بهخصوص وقتی ایرانیها در دستگاه خلافت موقعیتی پیدا کردند، این طرز فکر هم با رفتارهای آنها رشد کرد و بالاخره کسانی هم که قدرتی به دستشان میآمد، بدشان نمیآید که بگویند این قدرت ارثی و حق ماست و کسی دیگر حق ندارد در این محدوده وارد شود.
این است که در فرمایش اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین بر این مطلب اصرار میشود که والی با مردم عادی هیچ تفاوتی ندارد. او بار سنگینتری بر دوشش است و باید این بار را به منزل برساند. تعبیر معروفی که امیرمؤمنان به یکی از کارگزارانشان فرمودند این است که این مقامی که به تو داده شده است، طعمه نیست؛ این وظیفه و تکلیفی است که به دوش تو گذاشته شده است. خیال نکنی که این لقمه چرب و نرمی است که باید از آن استفاده کنی؛ برعکس، اکنون که تو در این مقام هستی باید زندگیات از سطح مردم پایینتر باشد تا مردم نگویند اینها به ما اجحاف میکنند و زور میگویند.
حال با توجه به نکات بالا این سؤال مطرح میشود که حاکم بر چه اساسی به این مقام میرسد؟ از روز رحلت پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله این مسئله در جامعه اسلامی به صورت جدی مطرح شد و هنوز بدن پیغمبر را دفن نکرده بودند که مردم به دنبال این رفتند که برای پیامبر جانشین تعیین کنند! این یک حقیقت تاریخی است که همه میدانند، ولی در اینکه چگونه این فکر در جامعه به این صورت رواج پیدا کرد و پذیرفته شد، بحثهای زیادی مطرح شده است و هزاران کتاب به این موضوع پرداختهاند. از کتابهایی که در عصر ما درباره این موضوع نوشته شده و با چاپهای متعدد و تقریظهایی از سلاطین، علما و اصحاب فتوا روبهرو شده است، کتاب الغدیر است.
علیرغم تاکیداتی که خود پیغمبر اکرم فرمودند و آیات قرآن که درباره این مسئله نازل شد و همه علمای مسلمین از مذاهب مختلف اعتراف کردند که این آیات مربوط به جریان غدیر خم است، و کتابهایی مثل کتاب الغدیر در دوازده جلد به این موضوع پرداختند، اکثریت قریب به اتفاق مسلمانها این مسئله را همانطور تلقی کردند که عدهای طراحی کرده و اکثریت اطرافیان پیغمبر باور کرده بودند. آنها گفتند اینها بزرگان قوم و پدرزنهای پیغمبر هستند و ما حق نداریم با اینها مخالفت کنیم؛ باور نمیکنیم اینها کاری برخلاف نظر پیغمبر کرده باشند. آنگونه که تاریخ نشان میدهد، امیرالمؤمنین از بیعت با خلیفهای که مردم پیشنهاد کردند، امتناع فرمود، و حداکثر دوازده نفر به ایشان ملحق شدند و گفتند: دستگاه خلافت و امامت، دستگاهی است مثل خود دستگاه نبوت و باید از طرف خدا تعیین شود. ولی اینها اقلیتی بودند و دیگران هم قدرت و هم اکثریت افراد را داشتند و عملا سخنان آنان عملی شد، و اتفاقاتی افتاد که در این زمان، بهخصوص در مجالس عزاداری، نُقل محافل ماست و به شنیدن و گریه کردن درباره آنها عادت کردهایم.
ولی هنوز در میان مسلمانها کسانی هستند که باور نمیکنند چنین چیزی واقع شده باشد، و اکثریت مسلمانها برخلاف نظر خود پیغمبر چنین کاری کرده باشند. من بعضی از آنها را از نزدیک دیدهام و با آنها معاشرت و رفاقت صمیمی داشتهام؛ کسانیکه خیلی عجیب به ائمه اظهار محبت میکردند، اما ته دلشان این بود که دستگاه خلافت همان است که در صدر اسلام واقع شد. یکی از کسانی که پیرو مذهب شافعی بود و نسبت به من خیلی اظهار محبت میکرد، میگفت من عقیدهام این است که اگر کسی به حضرت زهراسلاماللهعلیها جسارت کند، کافر است. به او گفتم: پس تو از ما شیعهتری؟! گفت: نه میدانی من سنی هستم و نماز دستبسته میخوانم، ولی عقیدهام نسبت به شخص حضرت زهرا و اهلبیت این طور است. ما آنها را خیلی دوست داریم، ولی مسئله حکومت و خلافت مسئله دیگری است، و مردم جمع شدند و با کسی بیعت کردند و آن رسمیت پیدا کرد؛ حالا هم با هر کسی بیعت کنند همین حکم را دارد و او خلیفه میشود.
واقعا کسانی وجود دارند که مسئله برایشان روشن نیست و ارسال مسلم کردهاند که جریان همین بود که بعد از وفات پیغمبر، یکی از پدرزنهای پیغمبر جانشین ایشان شد و بعد از وفات او هم یکی دیگر از پدرزنها جای ایشان را گرفت؛ علت هم آن بود که مردم برای اینها احترام بیشتری قائل بودند و با اینها بیعت کردند، و دیگران هم حق مخالفت نداشته و ندارند. معمولا نواندیشانشان و جوانها و دانشگاه رفتهها در این مقام بودند که این جریان را توجیه کنند که این یک حادثه عجیبی نبوده، و اگر ما هم بودیم، میبایست همین طور رفتار میکردیم. بالاخره این حق مردم است که برای خودشان حاکمی انتخاب کنند، و این همان دموکراسی است و امروز همه دنیا فهمیدهاند که جامعه باید به صورت دموکراتیک اداره شود. آن روز هم حکم اسلام این بود. اسلام پیش از اینکه مردم دنیا بفهمند این را فهمیده بود و لذا همه مسلمانها همین کار را کردند. یک چند نفری مثل حضرت علی، سلمان و ابوذر نظرشان مخالف بود، و کسی هم با آنها کاری نداشت. چند روزی مخالف بودند و بعد از اینکه دیدند همه مردم بیعت کردند و دیگر این مسئله تمام شده است، اینها هم قبول کردند.
در مقابل این دیدگاه، روایات فراوانی از کتب اهل سنت وشیعه وجود دارد، والبته روایات اهل تسنن بیش از روایات شیعه است و مرحوم علامه امینی نیز کتاب الغدیر را با استناد به روایات اهل سنت نوشت. فرزند مرحوم امینی نقل میکرد که وقتی جلدهای اول الغدیر چاپ شد و برخی از بزرگان اهل تسنن بر آن تقریظ نوشتند، چند نفر از یکی از کشورهای همسایه عراق خیلی ناراحت شده بودند و تصمیم گرفتند که به منزل ایشان در عراق بیایند و با ایشان بحث کنند. مطمئن هم بودند که در بحث محکومش میکنند و میخواستند بعد از بحث کتک مفصلی به ایشان بزنند. پیغام دادند و آمدند. وقتی شروع به بحث کردند، مرحوم امینی در همه موارد میگفت من چیزی از خودم نگفتهام، یک تحقیق تاریخی کرده و آنها را از منابع خود شما نقل کردهام و هر مطلب را به کتابهای خودشان ارجاع میداد. فرزند مرحوم علامه میگفت: این گروه ابتدای بحث سختشان بود بپذیرند، اما وقتی مطالب را در کتابهای خودشان دیدند، چیزی برای گفتن نداشتند. یکی از آنها آن قدر ناراحت شده بود که پاهایش را دراز کرده بود و سرش را به ستونی که به آن تکیه داده بود میزد و نسبت به خلیفه دوم تعبیرات زشتی بهکار میبرد، اما مرحوم آقای امینی به او فرمود: شما نباید به صحابه پیغمبر توهین کنید؛ من هر جا اسم آنها را بردم (رض) در کنارش گذاشتهام و هیچ جا به آنها جسارت نکردهام.
تقریبا تا زمان صفویه در کشور ما هم اکثریت با این جریان بود. حتی درباره اجداد صفویها نقل میکنند که آنها نیز اهل تسنن بودند؛ البته صوفی بودند و خیلی به اهل بیت و بهخصوص به امیرالمؤمنین علاقه داشتند. بالاخره بعد از اینکه حکومت ایران را به دست گرفتند و سلسله سلاطین صفویه در ایران تاسیس شد، با علمای شیعه خیلی گرم گرفتند. علمای شیعه نیز چون اینها تشیع را ترویج میکردند، به آنها احترام میکردند. حتی نقل شده است که محقق کرکی به یکی از سلاطین صفوی اجازه داد که از طرف ایشان حکومت کند. منظور این که تا قبل از دوران صفویه اکثریت ایران هم سنی بودند و این مسئله را که باید خلافت فقط با رأی مردم و با بیعت تعیین شود، نظر اسلامی شایعی بود.
کمکم در زمانهای بعد بحثها علمیتر شد و حقایقی از تاریخ روشن شد که تا آن روزها روشن نبود. عجیبتر این است که حتی در میان بستگان نزدیک اهلبیت کسانی بودند که به خلافت همان خلفای سهگانه قبل از امیرالمومنین قائل بودند و حضرت علیعلیهالسلام را به عنوان را خلیفه چهارم میشناختند. این جمله را از امام (ره) نقل میکنم که میفرمود: خیال نکنید این عقایدی که ما درباره ائمه داریم از ابتدا این قدر واضح بوده است و همه آن را میدانستند؛ روزی زیدبنعلیبنالحسین که او را بهخاطر مخالفت با امویان به دار زدند، نزد برادرش حضرت امام محمد باقرسلاماللهعلیه آمد و با ایشان بحثشان شد. حضرت باقر اشاره فرمودند که من بعد از پدرم امام هستم و بر دیگران واجب است از من اطاعت کنند. زید تعجب کرد و گفت شما میدانید که پدرمان امام سجاد چقدر مرا دوست میداشت، و حتی لقمه میگرفت و در دهان من میگذاشت؛ با این وصف چرا این مسئله را به من نگفت که باید از برادرت اطاعت کنی؟! حضرت فرمود: این هم به خاطر این بود که مبادا تو نتوانی این مطلب را بپذیری، و خیال کنی این نظر شخصی پدرمان است و با امر پیامبر مخالفت کنی و دینت اشکال پیدا کند. حضرت امام با استناد به این روایت میفرمود: این مسئله حتی برای برادر امام باقر علیهالسلام هم واضح نبود. باز در روایات ما آمده است که حضرت رضاسلاماللهعلیه برای زید احترام قائل بودند و برای او طلب رحمت کردند. شخصی از ایشان پرسید که ایشان که قائل به امامت اجداد شما نبودند، چطور ایشان را شهید میدانید؟ حضرت فرمود: او برای کسب رضایت اهلبیت قیام کرد؛ شعارش این بود و میگفت برای اینکه حق اهلبیت را ادا و آنها را راضی و خوشحال کنم، حاضرم جانم را هم فدایشان کنم و با کسانی که به آنها ظلم کردند، میجنگم.
باز از مظلومیت اهلبیت است که حتی در میان خانواده خودشان، کسانی مثل زیدبنعلی (که راوی صحیفه سجادیه است)، مسئله ولایت برایشان ثابت نبود. همه میدانیم که بالاخره از زمان حضرت سجاد به بعد همه اهلبیت کمابیش تقیه میکردند. گاهی این تقیه بسیار سخت میشد و حتی بر طبق فتاوای اهلسنت فتوا میدادند تا معلوم نشود که مذهب دیگری دارند. این جریان تا زمان غیبت ادامه داشت. ما اکنون در زمانی قرار داریم که ابزار تبلیغات قابل مقایسه با ابزار زمان گذشته نیست. آنهایی که معتقدند که خلافت حق پدرزنهای پیغمبر بود، اعتمادشان به نقلها و تبلیغاتی است که بزرگانشان برایشان تدارک دیدهاند. ما هم اگر به چیزهایی معتقد هستیم به خاطر نقلهایی است که بزرگانمان کردند و پدر و مادرهایمان به ما گفتند و بعد هم کمی کتاب خواندیم. اما وقتی تبلیغات از یک طرف گسترش پیدا کند و از طرف دیگر ضعیف شود، چه پیشبینی میکنید؟ یکی از نگرانیهای امام از همان روزهای اول پیروزی انقلاب تحریف حقایق نهضت بود، و اینکه کسانی بیایند و جریان را طور دیگری نقل کنند و این نقلها متراکم، نوشته و چاپ شود و نسلهای آینده نفهمند که جریان چه بوده است. ایشان از روز اول اصرار داشت که باید اسناد این انقلاب ضبط و ثبت شود و کسانی را شخصا برای اینکار تعیین کردند.
اگر تا قبل از دوران صفویه بسیاری از مردم ما واقعا مذهب تشیع را نشناخته بودند، شاید خیلی مسئول نبودند؛ زیرا شرایط سخت بود و حکام و سلاطین و به تبع آنها، علمای درباری و کسانی که از آنجا ارتزاق میکردند، به آن طرف گرایش داشتند و دیگران هم آن را باور میکردند. اما فکر میکنم بعد از دوران صفویه و بهخصوص تحقیقات کسانی مثل محقق کرکی، شیخ بهایی، علامه مجلسی و...، و کتابهایی که نوشته شد، حقایقی که بیان شد و مجاهدت کسانی که در این راه جان خودشان را از دست دادند، دیگر از کسی پذیرفته نیست که ادعا کند خود علی هم از روز اول وقتی دید همه با شخص دیگری بیعت کردند وظیفه خودش دانست که باید از او اطاعت کند و حق نداشت مخالفت کند، چون مردم رأی داده بودند! آیا شما میپذیرید که یک مسلمان ایرانی در این عصر این اندازه بیاطلاع باشد که چنین فکر کند؟! آیا نمیتوانست درباره این مسئله تحقیق کند؟! بهخصوص اگر سابقه طلبگی داشته باشد، درس خوانده باشد و کتاب دیده باشد و دستکم اسم الغدیر را شنیده باشد؟!
اینها همه نشانه این است که ما در این زمان باید درباره اصلیترین مسائل تحقیقات عمیقی داشته باشیم. خوب است یادی از مرحوم آیتالله بهجت نیز بکنیم. بنده تقریبا پانزده سال درس فقه ایشان شرکت میکردم. غالبا پیش از درس چند دقیقه زودتر میرفتیم و ایشان هم عنایت داشتند و یک حدیث، نکتهای اخلاقی، یا یک نکته تاریخی میگفتند؛ اما گاهی چیزهایی میگفتند که من در دلم از ایشان گله میکردم. مثلا اینطور شروع میکردند: «بسم الله الرحمن الرحیم. واقعاً پیغمبر علی را تعیین کرده بود». در دلم میگفتم: مگر ما در این مطلب شک داریم؟! نکتهای بگویید که کسی نگفته باشد؛ ما آمدهایم خدمت شما نکته نغزی استفاده کنیم! اما بعد از سالها، روزهایی پیش آمد که همان نکتههایی که ایشان روی آنها تکیه میکرد، مسئله روز جامعه ما شد. نمیدانم ایشان واقعا اینروزها میدید؟! بههر حال اعتقاد ما این بود که ایشان پیشبینی میکند و ما را واکسینه میکند تا به موقع خودش تحت تأثیر شبهات قرار نگیریم. عزیزان من! ما باید یک دور دیگر خدا، پیغمبر، ائمه و قیامت را برای فرزندانمان و برای نسل آینده اثبات کنیم.
یکی دو سال قبل از انقلاب چند تا از دانشجویان ایرانی مقیم انگلستان و آمریکا (که بعضی از آنها بعد از انقلاب به وزرات هم رسیدند) از ما دعوت کردند که به لندن برویم و درباره بعضی از مباحث داری شک و شبهه با هم بحث و گفتوگو داشته باشیم. شاید بیش از یک ماه من به لندن رفتم و مهمان این آقایان بودم. هر روز با هم بحث داشتیم و این مباحث ضبط میشد و خلاصه آنها با عنوان «چکیده چند بحث فلسفی» چاپ شد. در آن زمان، یکی از کسانی که امروز یکی از بتهای نواندیشان بهشمار میرود، در آن جلسات شرکت داشت و حتی سایر دانشجویان ــ حتی آنهایی که بعدها وزیر شدندــ در نماز به او اقتدا میکردند. یک روز آن آقا به من گفت: خیلی نباید روی این مسئله که انسان بعد از مرگ دوباره زنده میشود و آخرتی هست، اصرار کرد؛ زیرا در بعضی از تعبیرات آمده است که آخرت باطن دنیاست، و این بدان معنا نیست که حتما باید دورانی بگذرد و انسانها خاک شوند و دوباره زنده شوند؛ بلکه آخرت همین حالاست؛ ظاهرش این زندگی است، باطنش آخرت است! علت این سخنان او هم این بود که نویسنده معروفی چنین سخنی گفته بود و این آقا در دفاع از آن نویسنده این سخنان را میگفت. این سخنان کسی بود که برخی جوانها، مقامی نزدیک به مقام امام و پیغمبر برایش قائل بودند و هنوز هم بعضیهایشان هستند.
باید بدانیم که بین ایمان و کفر و بین صواب و خطا، دیوار چینی وجود ندارد. قرآن درباره بعضی از همین مؤمنان زمان پیغمبر که پشت سر پیغمبر نماز میخواندند، میگوید: هُمْ لِلْكُفْرِ یَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلإِیمَانِ؛[1] اینها به کفر نزدیکتر از ایمان هستند؛ یا فاصله اینها با ایمان بیشتر از فاصلهشان تا کفر است. سعی کنیم این مطالب را دستکم نگیرم و نگوییم اینها واضحات است. کار به جایی میرسد که مقام بزرگ مسئولی در کشور صاف بگوید: خود علی هم میگفت: هر چه مردم بگویند! اگر مردم با کسی بیعت کردند، من هم میکنم، و این کار را کرد!
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/27، مطابق با بیستودوم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(17)
گفتیم که حاکم اسلامی به دو دلیل باید معصوم باشد، اما اگر حکومت معصوم امکان نداشت، کسی که اقرب به معصوم است، شایسته پذیرفتن این مسئولیت است. اعتقاد ما شیعیان این است که امیرالمؤمنینعلیهالسلام از طرف خداوند متعال به عنوان جانشین پیامبر اکرمصلیاللهعلیهوآله تعیین شده است، و او کسی است که اشبه به خود پیغمبر اکرم است و در آیه مباهله از ایشان به «نفس پیامبر» تعبیر شده است. پس از ایشان نیز یازده فرزند معصوم ایشان شایسته این مسند هستند. البته از آنجا که خداوند در هیچ حالی بندگانش را از الطاف خود محروم نمیکند، حتی اگر مردم از روی عصیان هم از امام معصوم اطاعت نکردند و شرایط به گونهای شد که امام معصوم نتوانست حکومت تشکیل دهد، باز خدا مردم را رها نکرده و به حسب حکم اضطراری، کسی را که اشبه به امام معصوم باشد، جانشین و نائب او قرار داده است. این جانشین ولی فقیه نامیده میشود. در این مرحله نیز اگر امکان داشت که شخص واحدی همه کشورهای اسلامی را اداره کند، او در رأس هرم قدرت قرار خواهد گرفت، و همه باید در امور حکومتی از او اطاعت کنند. در غیر این صورت، یک کشور را اداره میکند؛ اما اگر این هم میسر نشد باز خدا مردم را رها نکرده است و حتی اگر فقیهی در شهر، بخش یا روستایی بود، نسبت به همانجا میتواند وظایف حکومتی را عهدهدار شود.
این طرز فکر شیعه در این باب است؛ اولا خداوند حق مطلق است، همه حقوق به او منتهی میشود و عالم ملک اوست. در عالمی که ملک اوست، بدون اذن او نمیشود تصرف کرد. بنابراین او باید تعیین کند که بندگانش از چه کسی اطاعت کنند. بهخصوص که در مسئله حکومت مواردی پیش میآید که بعضی از بندگان دیگر خدا باید تحت مؤاخذه یا جریمه قرار گیرند و حتی گاهی باید اعدام شوند، و در بندگان خدا نمیشود بدون اذن خدا تصرف کرد. بنابراین کسی باید در رأس این حکومت باشد که از طرف خدا مأذون باشد. برای این نظر دلیلی هم گفتیم که انسانها دنبال تأمین مصالحشان هستند و اصلا زندگی اجتماعی و تشکیل حکومت برای این است که مصالح اجتماعی انسان بدون تشکیل حکومت و حاکمی صالح تأمین نمیشود. روشن است که کسی بهتر از خدا مصالح مردم را نمیداند، پس مقررات را او باید وضع کند. برای اجرای قوانین نیز کسی بهتر از خدا نمیداند چه کسی برای این مسند سزاوارتر است. بنابراین حتی اگر ما فکر مصالح خودمان نیز باشیم، باز عقل میگوید که باید ببینیم خدا چه کسی را تعیین میکند.
متأسفانه از دیرباز کسانی درباره این مقدمات ـ یا از روی اشتباه و جهل یا به خاطر اغراض شخصی، ریاست طلبی و هوای نفس ـ فکر نکردند و یا باورشان نشده است، و در مقام مخالفت با امام معصوم برآمده، و حتی حاضر شدهاند ائمه معصوم را به شهادت برسانند. این مطالب را همه ما میدانیم و با تاریخ ما گره خورده است. اما در این زمان نغمه جدیدی پیدا شده که از ارمغانهای فرهنگ غربی و اروپایی است.
از چند صد سال پیش در اروپا بعد از کشمشها، جنگها، اختلافات شدید و خونریزیهایی که اتفاق افتاد، عدهای از دانشمندان به این فکر افتادند که برای مدیریت جامعه و اداره مردم چه طرحی معقولتر است، و بالاخره بعد از بحثهای زیادی در انگلستان و فرانسه و بعد درسایر کشورها، دو گرایش در عرض هم در میان آنها پیدا شد. برخی معتقد بودند که مردم طبعا ستمگر هستند و برای این شواهدی آوردند و کتابها و رمانهایی نوشتند. این گروه نتیجه میگرفت که برای اداره جامعه فقط کسی مناسب است که گرگتر از خود مردم باشد و بتواند آنها را کنترل کند. در مقابل این گروه، عدهای پیدا شدند که با استفاده از بعضی تعبیرات دینی تورات و انجیل، گفتند آدمیزاد اشرف مخلوقات و جانشین خداست؛ بنابراین ذاتاً و بالطبع بد نیست، بلکه این بدیها مربوط به محیط است. اگر ما شرایط را فراهم کنیم که مردم خودبهخود رشد طبیعی و فطری کنند، خوب میشوند و آنها حق دارند خودشان زندگی خودشان را اداره کنند. این منشأ تفکر دموکراسی در عصر جدید بود.
این دیدگاه کمکم رشد کرد و به آن پر و بال دادند تا بعد از جنگ جهانی اول مسئله حقوق بشر مطرح شد، و اینکه انسان خودبهخود دارای حقوقی است. او به خارج از خودش و حتی راهنمایی خدا نیاز ندارد،چون اشرف مخلوقات است و خودش باید خودش را اداره کند، و کس دیگری نباید دخالت کند. بنابراین تعیین حاکم و وضع قانون نیز حق خود مردم است و بهترین راه اجرایی آن هم مراجعه به آرای عمومی است. ولی چون دیدند که همه مردم نمیتوانند در قانونگذاری یا حکومت شرکت کنند، به این نتیجه رسیدند که ملاک رأی اکثریت یعنی نصف به علاوه یک باشد. وقتی این تعداد از مردم تصمیم به کاری گرفتند، برای همه مردم لازم الاطاعه است.
در کنار این رویکرد، حق آزادی بیان، حق حیات، حق کرامت، حق حکومت و حق تعیین سرنوشت، جزو اصول اولیه حقوق بشر شد که امروز در دنیای غرب ارزش آنرا بالاتر از ارزش هر وحی منزلی میدانند. حتی آنهایی که به دین مسیح یا یهود معتقد هستند، آموزههای دینیشان را با اعلامیه حقوق بشر و امثال آن تطبیق میکنند و اگر چیزی خلاف آن بود، کنار میگذارند. به دنبال این مسایل، حقوق شهروندی و امثال آن مطرح میشود که کمابیش این مفاهیم در ادبیات ما هم نفوذ کرده است.
این تفکر در کشورهای شرقی و اسلامی که کمابیش خودشان را عقبماندهتر از غربیها به حساب میآورند، نیز نفوذ کرده است. برخی از افراد ساده و کمعمق پیشرفت کشورهای غربی در برخی از صنایع را دلیل این میدانند که آنها مردمی برجستهتر و شریفترند! اینها پذیرفتهاند که ما کشورهایی عقبماندهتریم،البته برای اینکه خیلی بیادبی به خودشان نشود، میگویند عقبنگه داشته شده یا در حال توسعه هستیم؛ اما ته دلشان این است که آنها برترند و چارهای جز تسلیم در مقابل آنها نداریم. البته برخی از کسانی که روح اسلام را درک کرده بودند یا دستکم از آموزههای اسلامی بیشتر بهرهمند بودند؛ کوشیدند که در مقابل این طرز فکر مقاومت و با آن مبارزه کنند. سیدجمالالدین اسدآبادی و امام بزرگواررضواناللهعلیه از این افراد بودند. خداوند به امام(ره) چنان بصیرت و نورانیتی داد که این مسائل اجتماعی و سیاسی را از سیاستمداران و متخصصان خیلی بهتر میفهمید. این مطلب را تاریخ نشان داده است و دوست و دشمن به آن اعتراف دارند.
ولی بالاخره دشمنان برای تحقیر و غارت ذخایر ملتها برنامه دارند. منابع رو زمینی و زیرزمینی، بهخصوص نفتشان را مفت میبرند، و بلکه بالاتر، از آنها به ثمن بخس میخرند و سلاح را به گرانترین قیمت به آنها میفروشند؛ منت هم بر سر آنها میگذارند که ما این معامله را با شما انجام میدهیم و این سلاح را به شما میفروشیم، اما بهطور محرمانه شرط میکنند که این سلاح را در جایی که ما میگوییم باید مصرف کنید! یعنی شما با پول و ثروت خودتان سلاح بخرید و دوست خودتان و دشمنان ما را بکشید؛ چیزی که امروز در عربستان اتفاق میافتد و نفتشان را به قیمت ارزانی میخرند و منت سرشان میگذارند و سلاح به آنها میفروشند بهشرط اینکه یمنیها را بکشند؛ کسانی که از لحاظ نژاد، فرهنگ، زبان و سابقه تاریخی نزدیکترین انسانها به آنها هستند!
یکی از بدترین ظلمها این است که به ما میگویند این ایدههایی که در زمینه سیاسی به شما القا میکنیم از دینتان بهتر است، و اگر امر بین آموزههای دین و آموزههای حقوقی که ما به شما القا میکنیم دائر شود، آموزههای ما مقدماند. متأسفانه در بسیاری از کشورهای اسلامی بهترین تحصیلکردههایشان را به خارج میفرستند و همین چیزها را به آنها یاد میدهند. کشور خودمان را ملاحظه فرمایید! بسیاری از کسانی که دارای منصبهای بسیار برجسته هستند، تحصیلکردههای انگلیس و آمریکا هستند، و افتخار میکنند که مثلا ما از فلان دانشگاه آمریکا یا انگلیس دکترا داریم.
اینها گرچه باور دارند که اسلام اصولی مثل خدا و کرامت بشر دارد که صحیح و همیشگی است، اما معتقدند برخی از احکام آن مربوط به صدر اسلام بوده، و همیشه نمیشود آنها را اجرا کرد. آنها میگویند: اگر بنا شود احکام اعدام اجرا شود، شاید هر روز میبایست صد نفر به خاطر برخی از گناهان اعدام شوند، یا در اقتصاد اگر بنا باشد ربا واقعا حرام باشد، تمام این بانکها را باید تعطیل کرد، چون هیچ کدام از اینها بدون ربا نیست. نرخ سود در پستترین و عقب افتادهترین کشورهای دنیا کمتر از کشور ماست. بعضی از کشورهای پیشرفته دنیا نرخ سود سپرده یک سالهشانه یک درصد است، و بعضی جاها سپردهگذاری در بانک سود منفی دارد! آن وقت در کشور انقلاب اسلامی کار به جایی میرسد که عملا نرخ سود حدود سی درصد تمام میشود. اقتصاددانهای برجسته دنیا اعتراف میکنند که هر کشوری که به بحران اقتصادی مبتلا شده در اثر رباخواری است، اما ما افتخار میکنیم که رباخواری را توسعه دادهایم و بر سر مردم منت میگذاریم که مثلا فقط چهاردرصد سود بدهید! از اینگونه مسایل فراوان است.
شما موضع اینگونه افراد را در مسایلی مثل حجاب، پوشش، مسایل جنسی،مسایل اقتصادی و مسایل سیاسی میتوانید ببینید. اینها میگویند بله اصل اسلام را قبول داریم، علیعلیهالسلام را هم دوست داریم، برای امام حسینعلیهالسلام هم گریه میکنیم، اما بقیه مسایل به درد امروز ما نمیخورد و با آنها نمیشود جامعه را اداره کرد! دفاع آنها از فقه و مسائل فقهی هم برای حفظ آبروی خودشان است، وگرنه ته دلشان به آن اعتقادی ندارند. اینگونه است که احکام اسلام تعطیل میشود، و ربایی که طبق روایات، یک درهمش از هفتاد زنا با محارم در خانه خدا بدتر و گناهش بیشتر است، در بازار مسلمانها رواج پیدا میکند.
یکی از ریشههای این نگرش، به آموزههای اقتصادی غربی برمیگردد که تحصیلکردههای آنجا برای دانشجویان ما تدریس میکنند. اینها نمونههایی از نفوذ فرهنگ کفر در فرهنگ کشورهای اسلامی است. وضع به صورتی میشود که در زمان جمهوری اسلامی ایران، فردی که جزو شخصیتهای طراز اول کشور حساب میشود، میگوید اصلا مشروعیت حکومت علی به رأی مردم بود و او حق نداشت حکومت کند؛ خودش هم گفت که هر چه مردم بگویند و شما به هر کس رأی بدهید، من هم میدهم!
اکنون روایتی از نهجالبلاغه در اینباره میخوانیم تا ببینیم ما کجاییم و علیعلیهالسلام نهجالبلاغه، اسلام و تشیع کجایند. همانطور که میدانید، امیرالمؤمنین در اواخر عمرشان مالک اشتر را به عنوان والی، به مصر فرستادند. در آن زمان همین کشور عظیم مصر، یکی از مناطق تحت امر امیرالمؤمنین بود و ایشان میبایست برای آنجا والی تعیین کند. قبل از مالک اشتر، محمدبنابیبکر را تعیین کرده بود که ایشان از عهده مدیریت آن جا برنیامد. پس از جنگ صفین که فراغتی برای مالکاشتر بهوجود آمد، حضرت ایشان را به مصر فرستاد. در ضمن نامهای برای مردم مصر نوشتند که من این والی برای شما فرستادم. فکر میکنید این نامه را علیعلیهالسلام چگونه شروع میکند؟ علیالقاعده باید چیزهایی بگوید که دل مردم را به دست بیاورد و مالک را معرفی کند؛ اما ببینید حضرت کلام را از کجا شروع میفرماید!
حضرت پس از ستایش خدا و درود بر پیغمبر اکرم (که سنت همه بزرگان بود)، نامه را چنین آغاز میفرماید: أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداًصلیاللهعلیهوآله نَذِیراً لِلْعَالَمِینَ وَ مُهَیْمِناً عَلَى اَلْمُرْسَلِینَ؛[1] ابتدا موقعیت پیغمبر را بیان میفرماید که خداوند ایشان را برای انذار و هدایت مردم فرستاد؛ پیامبری که بر همه انبیای گذشته هیمنه و اشراف داشت، و مقامش از آنها بالاتر بود. در یک جمله پیغمبر را معرفی میکنند و به سرعت سراغ مطلب اصلی میروند: فَلَمَّا مَضَى، تَنَازَعَ اَلْمُسْلِمُونَ اَلْأَمْرَ؛ پیغمبر آمد و وظیفه خودش را در طول 23سال انجام داد و مسلمانها بعد از وفات ایشان در مقام نزاع با هم برخاستند و اختلاف کردند. در سقیفه کار به زد و خورد و شمشیر کشیده شد. این طور نبود که بگویند صندوق آرا بگذارید و رأی بدهید.
فَوَاللَّهِ مَا كَانَ یُلْقَى فِی رُوعِی وَلاَ یَخْطُرُ بِبَالِی أَنَّ اَلْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا اَلْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِصلیاللهعلیهوآله عَنْ أَهْلِ بَیْتِهِ؛ به خدا قسم! هرگز به ذهن من خطور نمیکرد که بعد از پیغمبر، عربها مرا کنار بگذارند و سراغ کس دیگری بروند. توجه کنید! نمیفرماید فکر نمیکردم که مسلمانها مرا تنها بگذارند؛ بلکه میفرماید فکر نمیکردم عرب مرا تنها بگذارد. به نظر من انتخاب این واژه معنای خاصی دارد. یعنی اگر شما دین ندارید، اقلا باید روح عربیت در شما باشد، و این سنت عربی است که اگر رئیسی از دنیا رفت، مردم سراغ کسی میروند که اقرب به اوست. در همه دنیا این مرسوم است، پس چطور من مشغول غسل دادن پیغمبر بودم، و یک نفر سراغ من نیامد بگوید نظر تو چیست؟!
وقتی علیعلیهالسلام بدن مطهر پیغمبر اکرم را دفن کردند، خبر آوردند که در سقیفه خلیفه تعیین شد. حضرت بیلی که به دستشان بود زمین زدند و این آیات را تلاوت فرمودند: الم* أَحَسِبَ النَّاسُ أَن یُتْرَكُوا أَن یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ؛[2] اکنون وقت امتحان مسلمانهاست. حضرت قسم میخورد که من اصلا به ذهنم خطور نمیکرد، در عمق دلم نمیگذشت که عرب بعد از وفات رئیسشان، مرا که نزدیکترین فرد به پیغمبر بودم، کنار بگذارد! آخر پیامبر در طول سالها بارها به صورتهای مختلف علی را به عنوان جانشین خودش معرفی کرده بود. آخرین بار، هفتاد روز پیش در غدیر بر این مسئله تأکید شد، آن وقت اصلا به من خبر هم ندهند و چنین کاری بکنند؟!
توجه داشته باشید حضرت این نامه را به اهل مصر می نویسد. اگر نظر امام این بود که هر چه مردم کردند درست بوده است، در چنین نامهای باید میگفت: مردم با من بیعت کردند و من از طرف مردم، مالک اشتر را برای شما میفرستم. ولی حضرت در اینجا تاریخچه مسئله خلافت و بیعت را بیان میفرماید! وَلاَ أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّی مِنْ بَعْدِهِ؛ اصلا گمان نمیکردم که مرا کنار بگذارند. انگار نه انگار که من هستم! فَمَا رَاعَنِی إِلاَّ اِنْثِیَالُ اَلنَّاسِ عَلَى فُلاَنٍ یُبَایِعُونَهُ؛ ناگاه بدون اینکه چنین احتمالی بدهم، یک مرتبه دیدم مردم بر سر کسی ریختند و با او بیعت میکنند.
نمیدانم آن کسی که میگوید: علی گفت چون مردم رأی دادند من هم همین کار را میکنم، این مطالب را دیده است و این حرفها را میزند؟! نمیدانم چه طور میشود که بعضی وقتها چشم انسان بر روی آفتاب هم بسته میشود و خورشید را هم نمیبیند!
فَأَمْسَكْتُ بِیَدِی؛ دیدم مردم دارند بیعت میکنند، اما من دست خودم را کشیدم و بیعت نکردم. تا اینکه داستان ارتداد پیش آمد و گروه گروه مردم در زمان خلیفه اول از دین برگشتند و رسما اعلام کردند که ما اسلام را از بین خواهیم برد؛ حَتَّى رَأَیْتُ رَاجِعَةَ اَلنَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ اَلْإِسْلاَمِ یَدْعُونَ إِلَى مَحْقِ دَیْنِ مُحَمَّدٍصلیاللهعلیهوآله؛ عدهای اصلا علناً تصمیم گرفتند که دین اسلام را از بین ببرند. امر من دایر شد میان این که کنار بمانم و در کارها دخالت نکنم و این رویه ادامه پیدا کند و روز به روز اسلام ضعیفتر شود و به طرف نابودی برود، یا از آن حقی که خداوند برای من قرار داده است و وظیفهای که حالا نمیتوانم انجام دهم، صرفنظر کنم تا دستکم اصل اسلام را حفظ کنم. فَخَشِیتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ اَلْإِسْلاَمَ وَأَهْلَهُ أَنْ أَرَى فِیهِ ثَلْماً أَوْ هَدْماً تَكُونُ اَلْمُصِیبَةُ بِهِ عَلَیَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلاَیَتِكُمُ؛ ترسیدم اگر من کنار باشم، رخنهای به اسلام وارد شود، یا اصلا اسلام را از بین ببرند؛ پس گفتم کمکشان کنم تا دستکم اسلام محفوظ بماند؛ حال که از ولایت من محروم هستند و در این مورد دیگر کاری از دست من برنمیآید، آن کار را برای اسلام انجام دهم.
توجه داشته باشید حضرت درمقام این نیست که دلایل کنار کشیدنش را بیان کند. نامهای برای اهل مصر مینویسد تا مالک اشتر را به عنوان والی به آنها معرفی کند؛ اما در مقدمه این مطالب را میفرماید تا مردم بدانند قضیه چه بوده است. علیعلیهالسلام اینها را نوشته است، ولی کسانیکه مدعی پیروی از ایشان هستند، میگویند: علی گفت هر کاری شما کردید من هم میکنم!
این یک قسمت از نامهای است که اصلا انسان فکر نمیکند که در این نامه جای این سخنان باشد. شاید این بیانات ریشه عشق مصریان به اهلبیت باشد. در بین همه کشورهای اسلامی، مصریها علاقه بسیار بیشتری به اهل بیت و تشیع دارند. علیعلیهالسلام در آن روزگار بذر محبت اهل بیت را در دل مصریها کاشت. در هیچ کشور اسلامی دیگری، مثل مصر منسوبین به اهلبیت حکومت نکردند. بنده آثاری که از اهلبیت در مصر وجود دارد و همچنین علاقهای که مردم مصر به طور طبیعی نسبت به اهلبیت دارند را در هیچ کشور دیگری ندیدهام.
سالها قبل در ایام 27 رجب در اندونزی بودیم. آنها این ایام را به عنوان ایام معراج جشن میگیرند و چراغانیهای مفصل میکنند. از آنجا که ما در آن ایام میهمان سفارت بودیم، ما را به این جشن دعوت کردند. در این جشن گویندهای از مصر برای سخنرانی دعوت کرده بودند. آن آقا به مناسبت جشن معراج اشعاری در مدح اهلبیت خواند؛ اشعاری بسیار پرمغز و عالی؛ حتی محور سخنرانیاش نیز محبت اهل بیت بود. پس از سخنرانی، بعد از آنکه پایین آمد و کنار ما نشست، به او گفتم: مثل این که شما مصریها خیلی به اهلبیت علاقه دارید و آنها را دوست میدارید! برگشت و به من خیره شد و گفت: میگویی ما اهلبیت را دوست میداریم؟ نحن مفتونون باهل البیت؛ ما عاشق و شیدای اهل بیتیم!!
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/28، مطابق با بیستوسوم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(18)
در جلسه گذشته بخشی از فرمایشات امیرالمؤمنین در نامهای که برای مردم مصر نوشته بودند و به بحثهای گذشته ما ارتباط داشت، خواندیم. این نامه فضای ذهنی و فکری جامعه در آن زمان را مقداری روشن میکند. ما درباره تغییر و تحولات زمان صدر اسلام مطالب زیادی شنیدهایم و آنها را باور نیز داریم، ولی کمتر شده است که خودمان را در آن جوّ قرار دهیم و عملکرد خودمان را در مقایسه با آن ارزیابی کنیم. همه ما از کودکی نام امام حسینعلیهالسلام را شنیدهایم و میدانیم عدهای از مسلمانها که برخی از آنها اصحاب و شاگردهای پیغمبر و اصحاب پدرش امام علی بودند، ایشان را به شهادت رساندند. خیلی از آنها کسانی بودند که در جنگها در رکاب علیعلیهاسلام شرکت کرده بودند. برای این مسئله گریه میکنیم اما کمتر فکر میکنیم که چطور میشود کسانیکه نمازخوان هستند، روزه میگیرند، در جنگ صفین در رکاب علی بودند، دست به این اقدام بزنند! چگونه این مسئله را برای خودشان حل کردند که تا دیروز آماده بودند در رکاب علی بجگند تا کشته شوند، ولی امروز پسر علی را با آن وضع فجیع به شهادت برسانند؟! این مسئله وقتی بیشتر اهمیت پیدا میکند که میبینیم ممکن است ما نیز در معرض آن انحرافات و تحولات فکری باشیم. این است که باید این مسایل را کمی جدیتر مطرح کنیم و درصدد شناخت علت آن برآییم و بکوشیم که خودمان و نسل آیندهمان به آن مبتلا نشوند.
اجمالا اگر فرمایشات امیرالمؤمنین نبود بسیاری از این مسائل برای ما معمایی غیر قابل حل بود. یکی از برکات اهل بیت و شخص امیرالمؤمنین آن است که در فرمایشاتشان به این رموز اشاره کردهاند. همانطور که در شبهای گذشته نیز اشاره کردم، تأکید امیرالمؤمنین بر بیان این مطالب شبیه تأکید امامرضواناللهعلیه بر حفظ اسناد انقلاب از انحراف است. البته کمابیش تحریف صورت میگیرد، ولی باید هر چه میشود از آن جلوگیری کرد تا جوهر این مطالب محفوظ بماند. امروزبا وجود این همه وسایل رسانهای مثل نوار، کتاب، صوت و تصویر که در اختیار ماست، گاه کسانی که خودشان شاهد حوادث اول انقلاب بودهاند، درهنگام نقل حوادث، بسیاری از آنها را به صورت خلاف واقع نقل میکنند، و چه بسا عمدا آنها را تحریف میکنند، زیرا بسیار بعید است که بعضی از این چیزها از روی جهل باشد، آن هم از طرف کسانی که دستاندرکار این مسائل بودهاند. شاید کسی که در جریان امور نبوده و درآن زمان در روستای دورافتادهای زندگی میکرده، بتواند بگوید من ندیدم یا نمیدانستم، اما از کسی که از ابتدا در جریان کارهای انقلاب بوده است نمیتوان پذیرفت که مسایل را 180درجه متفاوت با واقعیت بیان کند.
مرحوم رضی نهجالبلاغه را به عنوان گزیدههای فصاحت و بلاغت جمعآوری کرده است، و این طور نیست که همه خطبهها یا نامهها را از ابتدا تا آخر نقل کرده باشد؛ ممکن است گاهی به یکسوم و حتی یک دهم خطبهای اکتفا کرده باشد. حتی برخی از خطبهها را دیگران جمعآوری و تکمیل کرده، و مدارکش را بیان کردهاند. بعید نیست این کار یکی از فراستهای سیدرضیرضواناللهعلیه بوده است که به عنوان جمعآوری قطعات ادبی، مطالبی را جمع کرده است که باعث هدایت دیگران شود، و به یک معنا اسناد انقلاب باشد. اسنادی که بعد از 1400سال ما به آنها استناد کنیم و بفهمیم در صدر اسلام چه خبر بوده است. او میخواسته است که اصالتهای مکتب اهل بیت به این بهانه حفظ شود.
یکی از خطبههایی که به تحلیل جریانات صدر اسلام می پردازد، خطبه سوم نهجالبلاغه است. البته این خطبه را حضرت تقریبا سیسال بعد از وقوع این حوادث انشاء کردهاند. از ابنعباس نقل شده است که در کوفه خدمت حضرت بودیم و کسانی درباره حوادث بعد از وفات پیامبرصلیاللهعلیهوآله ابهاماتی داشتند و از حضرت در اینباره سؤال میکردند. حضرت فرصت را غنیمت شمرد و این خطبه را ایراد فرمود، که به خطبه شقشقیه معروف است. «شقشقة» تکه گوشتی است که هنگام عصبانیت شتر از دهان او بیرون میآید. ابنعباس میگوید در میان فرمایشات حضرت، یک نفر بلند شد و نامهای خدمت حضرت آورد. حضرت نیز نامه را گرفتند و آن را مطالعه کردند و دیگر خطبه را ادامه ندادند. پیدا بود که وسط سخنان حضرت بود و هنوز خطبه تمام نشده بود. از اینرو ابنعباس گفت: خواهش میکنم اگر میشود سخنانتان را ادامه دهید! اما حضرت فرمود: «شقشقة هدرت ثم قرت»؛ این مثل تکه گوشتی بود که از دهان من درآمد، اینها را گفتم و الان سر جای خودش برگشت و آرام شد؛ یعنی دیگر آن حالت را ندارم که آن حرفها را بزنم.
ابنابیالحدید معتزلی، شارح نهجالبلاغه میگوید از اساتیدم درباره این خطبه سؤال کردم که آیا این خطبه را علیعلیهالسلام گفته است؛ و اگر واقعا اینها از علی است چرا شما راه دیگری را انتخاب کردهاید و از دیگران تبعیت میکنید؟ آنها گفتند: بدون شک این کلام علی است. ما با لحن کلام ایشان آشنا هستیم، افزون بر این، دویست سال قبل از ولادت سید رضی قطعههایی از این خطبه پیدا شده است و اکنون موجود است، بنابراین هیچ شکی نیست که این خطبه عین کلام علی است.
این خطبه اینگونه آغاز میشود: أَمَا وَاللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ [ابْنُ أَبِی قُحَافَةَ] وَإِنَّهُ لَیَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّی مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى یَنْحَدِرُ عَنِّی السَّیْلُ وَلَا یَرْقَى إِلَیَّ الطَّیْرُ؛ خلیفه اول پیراهن خلافت را در حالی پوشید که میدانست نسبت من به خلافت، نسبت قطب به آسیاست. هر آسیا محوری دارد که از سنگ فوقالعاده سخت و نشکن یا فلز ساخته میشود. این محور ثابت است و تکان نمیخورد. سنگ آسیا دور این محور میچرخد. اگر این محور نباشد، سنگ آسیا در جای خودش باقی نمیماند و به اطراف پرت میشود. به این محور در لغت عرب «قطب» میگویند. حضرت میفرماید: خلیفه اول لباس خلافت را پوشید درحالیکه میدانست نسبت من به خلافت، نسبت قطب است به آسیا. او میدانست اگر من نباشم خلافت سامان نمیگیرد ولی در عین حال این جامه را پوشید.
ینْحَدِرُ عَنِّی السَّیْلُ؛ سیل از قله من سرازیر میشود. تشبیه بسیار زیبایی است! منشأ سیل برفهایی است که بر قله کوه است. این برفها بر اثر تابش خورشید آرام آرام آب میشود و به صورت جویبارهایی از قله کوه پایین میآید. این جویبارها در دامنه کوهها به هم میپیوندند و به صورت سیلاب در میآیند. حضرت میفرماید: او میدانست که موقعیت من نسبت به خلافت نسبت آن قلهای است که آبها از آن جا تراوش میکند و در پایین کوه مثل یک سیلاب راه میافتد و رودخانهها پر آب میشود. وَلَا یَرْقَى إِلَیَّ الطَّیْرُ؛ معمولا پرندهها به حسب کوچکی و بزرگیشان و به حسب تجهیزاتشان میتوانند اوج بگیرند. در بین پرندهها عقاب به اوج گرفتن معروف است. این پرنده در ارتفاعات بالا میرود و از همانجا با چشمهای تیزی که دارد فاصلههای خیلی دور را میبیند. از همان ارتفاع بالا وقتی صیدی را ببیند مثل یک تیر بر سر او فرود میآید. حضرت میفرماید: موقعیت من نسبت به خلافت موقعیتی است که هیچ پرندهای هر قدر قوی باشد و هر قدر بتواند اوج بگیرد، نمیتواند به من نزدیک شود. من در سطحی قرار دارم که فوق سطحی است که همه این پرندگان هستند؛ یعنی در امت اسلامی کسی مثل من پیدا نمیشود. اینها را خلیفه اول میدانست ولی در عین حال این کار را کرد. مردم جمع شدند و با او بیعت کردند و او پذیرفت و خلیفه شد.
فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً؛ وقتی من خودم را در این موقعیت دیدم که همه سر یک نفر ریختهاند و با او بیعت میکنند، توقفی کردم و ابتدا بین این جریان و خودم پردهای انداختم؛ یعنی خودم را از صحنه خارج کردم و به خودم پرداختم تا درست فکر کنم، ببینم جریان چیست؛ وَطَوَیْتُ عَنْهَا كَشْحاً؛ پهلو از این کار تهی کردم؛ یعنی رویم را از آنجا برگرداندم و خودم را کنار کشیدم. وَطَفِقْتُ أَرْتَئِی بَیْنَ أَنْ أَصُولَ بِیَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْیَةٍ عَمْیَاءَ؛ فکر کردم و دیدم دو گزینه پیش روی من است؛ یا با اینکه هیچ یار و یاوری برای من نمانده است جنگ کنم، و یا صبر کنم. آخر کسی نمیگوید هفتاد روز پیش پیغمبر در غدیر چه گفت؟! این مردم بیوفا اصلا احوالی هم از من نپرسیدند! حالت من حالت کسی بود که دستش را بریدهاند؛ آیا با این دست بریده میتوانم شمشیر به دست گیرم و مجاهده کنم؟! روشن است که نتیجه این کار چیست؛ کسی مرا همراهی نمیکند تا جنگ کنم.
در روایت دیگری میفرماید: اگر حرف بزنم، میگویند: چقدر عاشق سلطنت است! میخواهد ریاست کند که این حرفها را میزند، وگرنه همه رفتند بیعت کردند، تو هم برو دیگر! مدتی فکر کردم که آیا این گزینه را انتخاب کنم و با دست بریده به اینها حمله کنم، یا صبر کنم و در مقابل اینها سکوت و بر این ظلمت کور صبر کنم. ظلمت کور از باب نسبت شیء به متعلق آن است؛ یعنی ظلمت و تاریکی شدیدی که اگر کسی وارد آن شود، مثل کور میماند و هیچچیز نمیبیند. سپس حضرت این ظلمت را کمی توضیح میدهد. میفرماید این ظلمت انسان صغیر و کودک را پیر میکند و بزرگ را خمیده و فرسوده میکند و به آسانی نمیتوان از آن عبور کرد. کسی که وارد آن میشود فرسوده و بیتاب میشود و قدرت حرکت را از دست میدهد. در این ظلمت اگر ایمان مؤمنی باقی بماند، به جان کندن میافتد و در همین تاریکی میمیرد. خیلی هنر کند ایمانش را حفظ میکند، وگرنه از زندگیاش نمیتواند بهرهای ببرد و راه صحیح را بپیماید.
حضرت میفرماید: دیدم همین ظلمت کشنده کور به احتیاط نزدیکتر است؛ فَرَأَیْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى فَصَبَرْتُ؛ بنا گذاشتم که صبر کنم. نفرمود: رفتم بیعت کردم. میفرماید خودم را بین دو گزینه حمله و صبر دیدم، و صبر کردم همانند کسیکه خاری در چشمش فرو رفته که نه میتواند آنرا بیرون آورد و نه میتواند دردش را تحمل کند. صبر کردم همانند کسیکه استخوانی در گلویش گیر کرده که نه میتواند بیرونش آورد و نه میتواند فرو برد. أَرَى تُرَاثِی نَهْباً؛ دیدم میراثی که پیغمبر برای من گذاشته بود، وظیفهای که برای هدایت مردم داشتم، غارت شده است. البته گزینه سوم را در خطبه 62 فرمود که وقتی دستم را از بیعت بازداشتم، مسئله ارتداد مردم پیش آمد و دیدم اگر من وارد نشوم، اسلام از بین میرود و مردم دسته دسته دارند کافر میشوند. رسما علیه اسلام اعلان جنگ داده بودند. این بود که ناچار شدم به خاطر اسلام با اینها همکاری کردم.
آیا معنای این سخنان این است که دیدم مردم رأی دادند، من هم رفتم بیعت کردم؟! آیا معنایش این است که دموکراسی بود و مردم رأی داده بودند، من هم چارهای ندیدم باید میپذیرفتم و حق نداشتم اظهار مخالفت کنم؟!
سپس حضرت ادامه میدهند و کیفیت ورود هر یک از سه خلیفه را شرح میدهند، و سپس به جریان بیعت مردم با خودشان میپردازند. فَمَا رَاعَنِی إِلَّا وَالنَّاسُ كَعُرْفِ الضَّبُعِ إِلَیَّ یَنْثَالُونَ عَلَیَّ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنَانِ؛ بعد از آنکه خلیفه سوم کشته شد، ناگاه مردم بر سر من هجوم آوردند. از هر طرف آن قدر فشار آوردند که امام حسن و امام حسینعلیهماالسلام زیر دست و پا افتادند. جمعیت آن چنان هجوم آورد که نتوانستند خودشان را سر پا نگه دارند. وَشُقَّ عِطْفَایَ؛ و دو طرف بدن من خراش برداشت.[1] مُجْتَمِعِینَ حَوْلِی كَرَبِیضَةِ الْغَنَمِ؛ مردم مثل گوسفندانی که وقتی در جایی آب یا علف ببینند، روی آ ن میریزند و از سر و کول هم بالا میروند تا آنها را بخورند، روی سر من ریختند.
فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَكَثَتْ طَائِفَةٌ؛ دیگر چارهای جز قبول نداشتم، اما بعد از اینکه قبول کردم و متصدی خلافت شدم، تازه مشکلات شروع شد. دو نفر از کسانی که برای خلافت من خیلی اصرار داشتند، شروع به مخالفت کردند. زبیر بزرگ فامیل بنیهاشم بود، طلحه یکی از اصحاب معروف و مشهور پیغمبر اکرم بود، اینها توقعاتی داشتند. وقتی دیدند توقعاتشان برآورده نمیشود به مکه و سپس بصره رفتند و جنگ جمل را راه انداختند. وَمَرَقَتْ أُخْرَى وَقَسَطَ آخَرُونَ؛ و از طرف دیگر جنگ صفین و جنگ نهروان را علیه ما راه انداختند. با اینکه همه مسلمانها بدون اختلاف، سراغ من آمدند، هنوز درست مشغول کار نشده بودم که این جنگها را راه انداختند.
این مشکلات است که نیاز به تحلیل روانشناختی دارد! كَأَنَّهُمْ لَمْ یَسْمَعُوا اللَّهَ سُبْحَانَهُ یَقُولُ «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلا فَساداً؛ گویا این مسلمانها این آیه را نشینده بودند که میفرماید: سعادت آخرت از آن کسانی است که اراده برتری بر دیگران نداشته و اهل فسادی نباشند. ولی آنها چند جنگ علیه من به راه انداختند. ابتدا میفرماید: گویا این سخن را از خدا نشنیده بودند. سپس میفرماید: لَقَدْ سَمِعُوهَا وَوَعَوْهَا وَلَكِنَّهُمْ حَلِیَتِ الدُّنْیَا فِی أَعْیُنِهِمْ؛ چرا شنیده بودند، خوب هم معنایش را فهمیده بودند و آگاهانه علیه من جنگ راه انداختند. این طور نبود که اشتباهی شده باشد و غفلتی کرده باشند. علت این کار آنها این بود که دنیا به نظرشان شیرین آمد. دیدند با علی به آن دنیایی که میخواهند، نمیرسند، پس بنای بر جنگ گذاشتند. وَرَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا؛ زر و زینتهای این دنیا مایه اعجابشان شده بود. با چشم خیره به این زینتها نگاه میکردند. چه کاخهایی! میلیونها درهم و دینار! آنها دیدند علی خود نان جویی خشک میخورد که آن را باید بر زانویش بزند تا بشکند. گفتند: ما کجا آمدهایم؟! این قدر جنگ کردیم و به دنبال غنائم جنگی رفتیم، اکنون دچار چه کسی شدیم؟! اینطور فایده ندارد و باید سراغ راه دیگری برویم. این بود که به تحریف تاریخ و تأویل سخنان پرداختند.
حال این سؤال مطرح میشود که حضرت چرا این کار را کرد؟ وقتی میدانست اینها این قدر بیوفا هستند و روی آنها نمیشود هیچ حسابی کرد، چرا این مسند را قبول کرد؟ حضرت خود این سؤال را پاسخ داده است. میفرماید: أَمَا وَالَّذِی فَلَقَ الْحَبَّةَ وَبَرَأَ النَّسَمَةَ لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَقِیَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ؛ در این 25سال من حجت داشتم و میگفتم کسی سراغ من نیامد و مرا یاری نکرد، از اینرو اقدامی نکردم. اما اکنون از یکسو همه مردم آمدند و حجت را بر من تمام کردند و گفتند شما را یاری میکنیم. وَمَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَلَّا یُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَلَا سَغَبِ مَظْلُومٍ؛ از سوی دیگر خداوند بر طبقه آگاه جامعه این تکلیف را تعیین فرموده است که در مقابل پرخوری ستمگران و گرسنگی محرومان سکوت نکنند. این است که قبول کردم؛ ولی اگر این دو مسئله نبود، لَأَلْقَیْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَلَسَقَیْتُ آخِرَهَا بِكَأْسِ أَوَّلِهَا؛ همان طور که در 25سال گذشته افسار شتر خلافت را به گردن خودش انداختم، اکنون نیز همان کار را میکردم. آن زمان وظیفهای نداشتم؛ زیرا یار و یاوری نداشتم و کاری نمیتوانستم انجام دهم، اما حالا که از یک طرف مردم جمع شدهاند، و از طرف دیگر میبینم که ستمگران بیتالمال را غارت میکنند ـ مثل بعضی که حقوقهای نجومی به کارمندانشان میدهند، حقوق سالیانه چند خانواده را، در یک ماه به یک کارمند میدهند، و از آن طرف دو دختر از یک خانواده آن هم خانواده شهید یک چادر بیشتر ندارند و نوبتی به مدرسه میروندـ این مسئولیت را قبول میکنم.
منظور از نقل این خطبه این بود که ما کمی به فضای آن زمان برویم و ببینیم مسلمانها چطور با هم حرف میزدند و برداشتشان درباره کارهایشان چه بود. آیا آنها نیز این طور فکر میکردند که وقتی به سقیفه بنیساعده رفتند و رأی دادند، این کار برای علیعلیهالسلام نیز تکلیفآور میشد و او هم ملزم بود با آنها همراهی کند یا مسئله چیز دیگری است؟! متأسفانه برخی از نویسندگانی که اوائل انقلاب و پیش از انقلاب خیلی مشتری داشتند، گفتهاند: این چیزهایی که امروز معروف است، از عهد صفویه پیدا شده است؛ اینها مربوط به تشیع صفوی است، اما تشیع علوی اینگونه نبوده است! میگویند: پیغمبر به مردم توصیهای کرد و گفت: به نظر من خوب است علی را انتخاب کنید، اما مردم گفتند: نه! به نظر ما خوب نیست، و خلیفه اول را تعیین کردند و کار تمام شد. تعجب نکنید! این مطالب بیش از پنجاه سال پیش در کتابی به نام تشیع علوی و تشیع صفوی چاپ شده است، و امروز بعضی از مسئولان ما که از شاگردان او هستند، آن سخنان در مغزشان است و تکرار میکنند. او حکومت در اسلام را اینگونه ترسیم کرده است که خدا حقش را به مردم داده است که خودشان هر کاری دلشان میخواهد بکنند.
اگر ما به این مسایل نپردازیم جوانهای ما از کجا اینها را بدانند؟ آنها چقدر فرصت میکنند نهجالبلاغه بخوانند؟ حال جوانهای دانشگاهی به کنار، هر یک از شما تاکنون چند بار این خطبه نهجالبلاغه را خواندهاید؟ تاکنون از مجموعه کتاب نهجالبلاغه چند صفحهاش را خواندهاید؟ درباره مرحوم اشراقی نقل میکنند در مدرسه فیضیه بر منبر رفت و گفت خواهشی از شما طلبهها دارم! و آن این است که بلند شوید و بگویید نام چند شرح نهجالبلاغه را میدانید. اما وقتی دید که هیچ کس نام بیشتر از چهار پنج شرح را نمیداند، گفت: اینطوری میخواهید مذهب را یاری کنید؟! من هفتاد شرح نهجالبلاغه را مطالعه کردهام، و شما نام پنج تا از آنها را بلد نیستید؟!
ریشه دین عقیده است و عقیده با فکر پیدا میشود. اما این فکر در اثر تلقینات و تبلیغات غلط تغییر میکند و تحریف میشود. اگر ما میخواهیم دین صحیح داشته باشیم، باید عقاید صحیح داشته باشیم. اگر بخواهم عقاید صحیح داشته باشیم، باید آنها را از منابع صحیح گرفته باشیم. نمیتوانیم بگوییم: عقاید ما که درست است و مسئلهای ندارد، مسائل عملی دینمان را هم که هر وقت احتیاج پیدا شد میرویم استفتا میکنیم یا به رساله عملیه مراجعه میکنیم. میدانید خیلیها هستند که اگر صد تا مسئله هم برایشان پیش بیاید، برای ده تایش هم به توضیحالمسائل مراجعه نمیکنند! آن وقت چگونه میخواهیم دینمان محکم بماند و اسلام ناب بشود؟! آن وقت فلان نویسنده از پاریس برای ما اسلامشناسی مینویسد، و برنامه آموزش و پرورش ما را غربیها مینویسند؛ و دیگری سبک زندگی مینویسد!
امروز در همین قم کسانی برای بچههای ابتدایی یا دبیرستانها درس میگویند و ناخودآگاه افکار انحرافی غربیها را منتقل میکنند،چون چیز دیگری بلد نیستند. مطالبی که مربوط به آموزش و پرورش است چیزهایی است که از کتابهای غربیان ترجمه کردهاند. از کتابهای جاندیویی یا فلان فیلسوف یا فلان استاد دانشگاه گرفتهاند و همان را ترجمه کردهاند و ما خیلی هنر میکنیم آنها را یاد میگیریم و به خورد بچهمسلمانها میدهیم! در این مدارس چند حدیث برای دانشآموزان میخوانند؟ ما چه قدر همت کردهایم و چند کتاب در آموزش و پرورش براساس دین و مذهب اهل بیت و کلمات ائمه نوشتهایم؟! عزیز من! اینها مسئولیت دارد. تقوا فقط این نیست که صلوات بفرستیم. این همه وظایف شرعی بر سر ما ریخته است که شاید به یک دهم آنها هم نمیتوانیم برسیم؛ آن وقت سرمان را زیر برف میکنیم و میگوییم جمهوری اسلامی است دیگر، همهاش درست است! روزی یقه ما را میگیرند و میگویند برای نسل آینده کشورتان چه کار کردید؟ اگر اینها کافر شدند، چه کسی مسئول است؟ دستکم در این سی چهل سال دوره جمهوری اسلامی شما میتوانستید خیلی کارها بکنید، میتوانستید چهار تا کتاب خوب بنویسید، چند کلاس بگذارید و معلمان خوب تربیت کنید! چه پاسخی برای این سؤالها داریم؟!
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/30، مطابق با بیستوششم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(20)
در جلسات گذشته گفتیم: تصورات ما نسبت به شرایط صدر اسلام، به خصوص بعد از وفات پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله، غالبا تصورات کامل و جامعی نیست. از اینرو بنا گذاشتیم با استفاده از کلمات امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه مقداری درباره شرایط صدر اسلام بهخصوص بعد از وفات پیامبر اکرمصلیاللهعلیهوآله بحث کنیم و قرائنی درباره شرایط آن زمان به دست آوریم. همچنین اشاره کردیم که در صدر اسلام و معاصر امیرمؤمنان، گروهی بودند که اصولا تقوا و ترقیات معنوی را در عبادتهای فردی میدیدند و مسائل اجتماعی از قبیل ولایت، اداره امور مسلمانها، قضاوت،جنگ، جهاد و... را از امور دنیوی میدانستند. روشن است که در مقام تزاحم بین این مسایل، طبعا امور اخروی مهمتر است و آن را ترجیح میدادند. در جلسه گذشته با استفاده از فرمایشات امیرمؤمنانعلیهالسلام به پاسخ این نظر اشاره کردیم.
گروه دیگر کسانی بودند که از یک سو، خیلی اهل عبادت و زهد و این مسایل نبودند؛ از آن طرف خیلی هم دلشان میخواست زندگی مرفهی داشته باشند و میکوشیدند که از شرایط به نفع خود و اطرافیانشان استفاده کنند، و بالاخره وقتی صحبت از جنگ، جهاد و درگیری میشد، سعی میکردند بهصورتی کفه مقابل آن را سنگین کنند و خودشان را درگیر این مسائل نکنند. به عبارت دیگر مزاجشان با سازش بیشتر میساخت تا چالش. این گروه وقتی صحبت از مسائل جدی میشد که امکان داشت خطرهایی را متوجه آنها یا گروه زیادی از مردم کند پا پس میکشیدند، بهانه میآوردند و به صورتهای مختلفی سعی میکردند امیرالمؤمنین را از این کارها باز دارند. نمونه چنین رویکردی را در جریان مقابله با فتنه جمل میتوان دید.
طلحه و زبیر از بزرگان صحابه بودند. زبیر بزرگترین شخصیت بنیهاشم بود. حتی بین منبریان معروف است که حضرت زهراسلاماللهعلیها در هنگام وصیت، به امیرمؤمنانعلیهالسلام گفتند یا علی! اگر عمل به وصیتهای من برای تو ممکن نیست، به زبیر وصیت کنم! زبیر چنین موقعیتی در میان بنیهاشم داشت و از سابقین و کسانی بود که پیغمبر اکرم برای شمشیرش دعا کرده بودند. طلحه هم یکی دیگر از صحابه بزرگ بود که هم ثروتمند بود و هم موقعیت اجتماعی خوبی داشت و در جنگها نیز سابقه خوبی از خودش نشان داده بود. همین موقعیت ممتاز ایندو بود که باعث شده بود خلیفه دوم آنها را عضو شورای ششنفره تعیین خلیفه بعد از خودش قرار دهد. این دو از کسانی بودند که بعد از کشته شدن عثمان خدمت امیرالمؤمنین آمدند و گفتند دیگر هیچ راهی نیست جز اینکه شما خلافت را قبول کنید. برای اینکار خیلی هم تلاش کردند، و از آنجا که شخصیتهای مهمی بودند، مردم نیز به آنها بها میدادند و کلامشان در بین مردم اثر داشت. بالاخره آن قدر مردم اصرار کردند که حضرت این مسئولیت را پذیرفتند.
پس از اینکه امیرالمؤمنین خلافت را قبول کردند، این دونفر از امام، وقت خصوصی خواستند و شبهنگام بعد از نماز خدمت ایشان آمدند. وقتی وارد منزل ایشان شدند، شمعی روشن بود و حضرت مشغول حسابهای بیتالمال بود. حضرت این شمع را خاموش و شمع دیگری آوردند و آن را روشن کردند. اینها تعجب کردند و پرسیدند: آقا اول بگویید داستان این شمع چیست؟ حضرت فرمود: آن شمع مال بیتالمال بود و من برای بررسی حسابهای بیتالمال از نور آن استفاده میکردم. شما حرف خصوصی با من دارید و مربوط به بیتالمال نیست، من نیز شمعی که مال خودم بود برای این کار آوردم تا از بیتالمال چیزی صرف کارهای خصوصی نشود. طلحه و زبیر به یکدیگر نگاه کردند و سری تکان دادند و طولی نکشید که اجازه مرخصی خواستند و بیرون آمدند.
همه شما با مسائل سیاسی آشنا هستید. بالاخره در کارهای سیاسی، بزرگان هر گروهی با هم تبانی و داد و ستد میکنند و قول و قرار میگذارند تا کار پیش برود. وقتی کار پیش رفت، هرکسی سهم خودش را میخواهد. این دو نیز میخواستند بگویند: ما در اینکه شما به خلافت رسیدید، شریک هستیم، شما هم که باید عمالی را به استانها و شهرستانها بفرستید؛ چه کسی بهتر از ما که هم با هم فامیل هستیم و هم سالها باهم کار کردهایم، و هم نقش مهمی داشتیم که شما به خلافت برسید. انتظار داشتند که امیرالمؤمنین از آنها تشکر کند و بگوید ما زحمات شما را فراموش نمیکنیم، من کسی را غیر از شماها ندارم؛ شما حاکم کوفه شو! آن هم حاکم بصره بشود! اختیار این دو استان دست شما، هر طوری خودتان صلاح میدانید، رفتار کنید. این یکی از زبانهای دیپلماسی است که در همه جا وجود دارد و شاید در عالم یک مورد استثنا برای آن پیدا نکنید. طلحه و زبیر نیز همین توقع را داشتند و توقع خیلی زیادی هم نبود، اما دیدند حضرت حاضر نیست از آن شمع بیتالمال برای کار شخصی آنها استفاده کنند، چه رسد به اینکه بخواهد اختیار بیتالمال استانی را به آنها بدهد. این بود که بلند شدند و رفتند.
آنها از همان جا تصمیم گرفتند که به مکه و از آنجا به بصره بروند و در مقابل علیعلیهالسلام قیام کنند. بالاخره همین کار را کردند و به بهانه بهجا آوردن عمره به مکه رفتند و با جناب عایشه نیز همفکری و نظر ایشان را نیز جلب کردند، و بالاخره تصمیم گرفتند که وی را نیز با خودشان به بصره ببرند. بعد از چندی اعلام شد که همسر پیغمبر، به همراه بزرگ فامیل پیغمبر و یکی از بزرگترین صحابه پیغمبر به بصره آمدهاند. روشن است که مردم بهخاطر احترامی که برای اینها قائل بودند دور آنها جمع میشدند و از علت تشریففرمایی آنها به بصره و اینکه چه خدمتی میتوانند به آنها بکنند میپرسیدند. آنها نیز شروع کردند به زمینهسازی، که ما آمدهایم بصره را مدیریت کنیم و حقوق شما را تأمین کنیم. به طور طبیعی، مردم سخنان آنها را میپذیرفتند. همسر پیغمبر از مکه به اینجا آمده است که به عالم اسلام خدمت کند و برای رفاه مردم تلاش کند؛ این هم که زبیر بزرگ فامیل پیغمبر است؛ آن هم که طلحه یکی از بزرگترین صحابه است! پس از اینکه فضا آماده شد، آرام آرام گفتند که ما میخواهیم خودمان اینجا را اداره کنیم و کاری به علی نداریم، و بالاخره وقتی کسانی را جذب کردند، گفتند ما باید کل عالم اسلام را مدیریت کنیم و اشتباه کردیم که با علی بیعت کردیم!
همان زمان که اینها به بصره رفتند و به صورت رسمی یا غیررسمی اعلان جنگ با علیعلیهالسلام دادند، بعضی از یاران علی نزد آن حضرت آمدند و به عنوان خیرخواهی گفتند: آقا! اینها سه تا از بزرگان اسلام هستند و صلاح نیست که شما با اینها بجنگید! شما اول کارتان است، هنوز در خود حجاز کارتان مستقر نشده است و هیچ مصلحت نیست که به بصره لشگر بکشید. این کار خلاف سیاست است و باید تدبیر داشت. روح مطلب این بود که دلشان نمیخواست درگیر شوند و میخواستند زندگی آرامی داشته باشند. مزاجشان با سازش بیشتر سازش داشت. فکر میکنید امیرالمؤمنین به آنها چه فرمود؟ در اینگونه مواقع، سیاستمدارهای دنیایی میگویند: من شکی ندارم که شما خیرخواه امت هستید و میخواهید به ما خدمت کنید، اما چنین مصالحی نیز وجود دارد و نمیشود اینها را ندیده گرفت و آرام آرام آنها را تعدیل میکنند. اما ببینید امیرالمؤمنین در مقابل اینها چه فرمود!
میفرماید: والله؛ با قسم شروع میکند! یعنی این مسئله خیلی جدی است و تعارف برنمیدارد. وَاللَّهِ لَا أَكُونُ كَالضَّبُعِ؛ اهل هر زبان یا فرهنگ مثلهایی دارند که برای دیگران درست قابل درک نیست. در زبان عرب نیز از این مثلها فراوان است. حضرت در اینجا از یکی دیگر از مثلهای عربی استفاده کردهاند که برای روشن شدن معنای روایت باید اصل مثل را توضیح دهیم. وقتی سر و صدای شکارچیان بر پا میشود و سراغ کفتار میروند، این حیوان سرش را داخل لانهاش میکند و همین طور میماند تا سر و صدا به او فشار نیاورد و ناراحتش نکند. وقتی سر و صداها تمام شد و آبها از آسیاب افتاد بیرون میآید. اما شکارچیان کفتار را میشناسند و میدانند این حالت کفتار موقتی است و بعد از چندی بیرون می آید. این است که کمین میگذارند و منتظرند تا سرش را بیرون بیاورد و آن را شکار کنند. این مثلی است در میان عربها و درباره کسی به کار میرود که دشمنی به او حمله کرده و او خودش را به خواب میزند. میگویند این مثل کفتار است که مدتی سرش را در لانه میکند، غافل از این که شکارچی منتظر اوست و بالاخره وقتی بیرون آمد در دام خواهد افتاد. امیرالمؤمنینعلیهالسلام میفرماید: لَا أَكُونُ كَالضَّبُعِ تَنَامُ عَلَى طُولِ اللَّدْمِ حَتَّى یَصِلَ إِلَیْهَا طَالِبُهَا وَ یَخْتِلَهَا رَاصِدُهَا؛ من مثل کفتار نخواهم بود که سرم را داخل لانه کنم و بخوابم تا این سر و صداهایی که در اطراف من است تمام شود و آن وقت بیرون بیایم و در چنگ شکارچی بیفتم. هرگز چنین کاری نخواهم کرد. اینها در حال ایجاد فتنه هستند و اگر به آنها مهلت دهم، دیگر نمیتوانم جلویشان را بگیرم. تا آغاز کار است و میتوانم سراغ اینها بروم، باید جلوی کارشان را بگیرم.
وَلَكِنِّی أَضْرِبُ بِالْمُقْبِلِ إِلَى الْحَقِّ الْمُدْبِرَ عَنْهُ؛ بالاخره در اینجا حقطلبانی وجود دارند و وقتی به آنها ثابت شد که راه صحیح کدام است، قبول میکنند. من به کمک چنین کسانی سراغ مخالفان میروم. وظیفه من همین است. اگر کسی با من بیعت نکرده بود و حرف مرا گوش نمیکرد، چارهای نداشتم و مثل 25سال گذشته که در خانه نشستم، اکنون نیز در خانه مینشستم و اقدامی علیه آنها نمیکردم. اما اکنون که جمعیت این طور به طرف من هجوم آوردند، حتما در بینشان کسانی هستند که از من اطاعت کنند. آنها را شناسایی میکنم و به کمک آنها به جنگ مخالفان میروم. وَبِالسَّامِعِ الْمُطِیعِ الْعَاصِیَ الْمُرِیبَ حَتَّى یَأْتِیَ عَلَیَّ یَوْمِی؛ به کمک کسانی که حرفشنو هستند و اطاعت میکنند، با اهل شک و شبهه میجنگم، تا اینکه پیروز و بر کار مسلط شوم. فَوَاللَّهِ مَا زِلْتُ مَدْفُوعاً عَنْ حَقِّی مُسْتَأْثَراً عَلَیَّ مُنْذُ قَبَضَ اللَّهُ نَبِیَّهُصلیاللهعلیهوآله حَتَّى یَوْمِ النَّاسِ هَذَا؛ این بار اولی نیست که مردم به من ظلم میکنند و حق من را غصب میکنند. از همان روزی که پیغمبر از دنیا رفت وضع من همین است؛ کسانی علیه من قیام میکنند و من اگر یاوری داشته باشیم وظیفهام این است که مبارزه کنم.
نظیر این جریان درباره جنگ با معاویه نیز اتفاق افتاد و کسانی به امیرالمؤمنین علیهالسلام گفتند: آقا شما حالا کار به معاویه نداشته باشید! این سالهاست که آنجا حکومت میکند و ریشه دوانده است. همچنین شام از مدینه و حتی عراق هم که خیلی دور است. شما ابتدا بگذارید کار خودتان محکم شود، آن وقت اگر صلاح دانستید، بعدها با او مبارزه کنید! اکنون شما تازه خلیفه شدهاید و صلاح نیست به جنگ معاویه بروید. این سخنان سیاستمدارانه است و در عرف سیاست سخنان مقبولی است، اما حضرت در دو خطبه پاسخ این افراد را دادند. در خطبه 43 میفرماید: وَلَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الْأَمْرِ وَعَیْنَهُ؛ من این مسئله را خوب زیر و رو کرده و همه جهاتش را بررسی کردهام. تصمیم من بر جنگ با معاویه، یک خطور ذهنی یک روزه نبوده است که یکباره تصمیم به آن گرفته باشم؛ خیلی در اینباره فکر کردهام. وَقَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَبَطْنَهُ؛ ظاهر و باطن این مسئله را زیر و رو کرده و کاملا همه شقوق، تبعات و مشکلات احتمالی آن را بررسی کردهام. بعد از همه اینها دیدم، در مقابل من دو گزینه بیشتر وجود ندارد.
فکر میکنید آن دو گزینه چیست؟ لابد یکی از آنها این است که با معاویه صلح کنم و یکی هم این است که او را نصحیت کنم! ولی حضرت میفرماید: آن دو گزینه این است که یا کافر شوم و یا با معاویه بجنگم؛ یعنی وظیفه من مبارزه با معاویه است، و اگر مبارزه نکنم باید کفر را انتخاب کنم؛ فَلَمْ أَرَ لِی فِیهِ إِلَّا الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ بِمَا جَاءَ مُحَمَّدٌصلیاللهعلیهوآله! البته در تاریخ نیامده است که پیشنهاد کنندگان چند نفر و از چه طیفی بودهاند. طبعا افراد موجهی بودهاند که نزد امیرمؤمنان آمدهاند و به ایشان پیشنهاد میدهند و میخواهند او را وادار به انصراف کنند. همچنین نمیگویم آن موقعیتها همانند موقعیتهای چه کسانی در زمان حال است. شما در ذهن خودتان تصور کنید اگر امروز کسی بخواهد به امامرضواناللهعلیه یا مقام معظم رهبری نصیحت کند و ایشان را از کاری بازدارد، چطور کسی باید باشد که اصلا به او اجازه دهند این حرف را بزند و به حرفش گوش دهند.
حضرت در ادامه میفرماید: إِنَّهُ قَدْ كَانَ عَلَى الْأُمَّةِ وَالٍ أَحْدَثَ أَحْدَاثاً؛ قبل از من یک والی بود که در میان امت کارهایی کرد که مردم از آن کارها ناراضی شدند و با او صحبت کردند، ولی او گوش نکرد؛ مردم نیز غضب کردند و تغییرش دادند. اما من کارهایم حساب شده است. این طور نیست که ریختوپاشهای بیجا کنم و خلاف مقررات شرعی و سیره پیغمبر عمل کنم. این چیزی است که با دقت به آن فکر کردهام. اینکه شما میگویید به جنگ با معاویه نروم یعنی اجازه میدهید که کافر شوم. جا دارد کسانی که ذوق فقهی قوی دارند این روایات را تفسیر کنند و ببینند چگونه چنین کاری موجب کفر میشود. البته کفر معانی متعددی دارد ولی با توجه به نکتهای که حضرت در خطبه بعد میفرماید منظور از این کفر همان کفر جحود است.
در خطبه 54 امیرمؤمنان این مسئله را به صورت قویتری بیان میفرماید. آن حضرت ابتدا توضیح میدهد که مردم چگونه به طرف من هجوم آوردند؛ فَتَدَاكُّوا عَلَیَّ تَدَاكَّ الْإِبِلِ الْهِیمِ یَوْمَ وِرْدِهَا؛ مردم به طرف من هجوم آوردند همانند شترهای تشنهای که روز آب خوردنشان به آبشخور هجوم میآورند و یکدیگر را کنار میزنند تا زودتر به چشمه آب برسند. حَتَّى ظَنَنْتُ أَنَّهُمْ قَاتِلِیَّ أَوْ بَعْضُهُمْ قَاتِلُ بَعْضٍ لَدَیَّ؛ حتی گمان کردم که بناست در این هجوم مردم کشته شوم یا بعضی از اینها همدیگر را پایمال کنند و از بین ببرند. وَقَدْ قَلَّبْتُ هَذَا الْأَمْرَ بَطْنَهُ وَظَهْرَهُ؛ این کار را من کاملا زیر و رو کردم و همه چیزش را حساب کردم. حَتَّى مَنَعَنِی النَّوْمَ؛ اینقدر در اینباره فکر کردم که شب خوابم نبرد. یعنی کمال احتیاط را در اطراف قضیه در نظر گرفتم. اینکه چه لوازم، منافع و ضررهایی خواهد شد و چه کسانی ممکن است کشته یا اسیر شوند، همه را حساب کردم. فَمَا وَجَدْتُنِی یَسَعُنِی إِلَّا قِتَالُهُمْ أَوِ الْجُحُودُ بِمَا جَاءَ بِهِ مُحَمَّدٌصلیاللهعلیهوآله بعد از فکرها، بیخوابیها و سنجیدن کارها به این نتیجه رسیدم که چارهای جز جنگ ندارم. اجازه هیچ کار دیگری را ندارم. یا باید جنگ کنم و یا به دین پیامبر اکرم کافر شوم.
همانطور که ملاحظه میفرمایید، در این خطبه تعبیر «جحود» به کار رفته است و معنای آن غلیظتر از کفر است که در خطبه قبل آمده بود. از اینرو نتیجه میگیریم که منظور از کفر در خطبه قبل نیز کفر جحود است؛ اینکه انسان عالما عامدا دین خدا را انکار کند، نه از روی جهل، غفلت یا شبهه. حضرت میفرماید: اگر به جنگ با معاویه نروم، حقیقتی که میدانم و به آن یقین دارم، انکار کردهام. فَكَانَتْ مُعَالَجَةُ الْقِتَالِ أَهْوَنَ عَلَیَّ مِنْ مُعَالَجَةِ الْعِقَابِ؛ دیدم با اینها بجنگم، آسانتر از این است که به عقوبت آن کفر مبتلا شوم. ومَوْتَاتُ الدُّنْیَا أَهْوَنَ عَلَیَّ مِنْ مَوْتَاتِ الْآخِرَة؛ مرگها و مصیبتهایی که در این راه اتفاق میافتد، مصیبتهای دنیاست، اما اگر کافر میشدم، دچار مصیبتهای آخرت میشدم. دیدم بهتر است سختیهای دنیا را تحمل کنم تا در آخرت به عذاب ابد الهی مبتلا نشوم.
بینش علیعلیهالسلام نسبت به مسئله هدایت مردم، تصدی امر ولایت و امامت، گرفتن حق مظلوم از ظالم، احیای سنتهای دین، محو بدعتها و لغو قوانین ضد دینی، این چنین است. ایشان این مسایل را آن قدر مهم میداند که حاضر است برای آن جنگ کند و هزاران کشته بدهد. جنگ صفین جنگ سختی بود. چنین جنگی در جنگهای آن زمان بسیار کم سابقه بود و چند هزار نفر در این جنگ از دو طرف کشته شدند. حضرت میفرماید: همه اینها را تحمل میکنم که معاویه رئیس نباشد. میفرماید: اکنون که مردم آمدند و با من بیعت کردند وظیفهام این است که دین را احیا کنم. این کار را نمیشود کنار گذاشت و گفت اینها دنیاست و ما باید سراغ آخرت برویم.
اکنون ما ببینیم فتوای ما چقدر با فتوای علیعلیهالسلام همخوان است. ایشان میگوید: اگر آن کاری که وظیفهام بود، انجام نمیدادم مساوی با کفر بود و مستوجب عذاب ابدی میشدم، اما برخی از ما میگوییم این کار دنیاست و مهم نیست، برو نماز بخوان و عبادت کن! مگر علیعلیهالسلام در شبانهروز هزار رکعت نماز مستحبی نمیخواند؟! همان علیعلیهالسلام وقتی تکلیف شرعی به میان میآید و خدا دستوری میدهد، میگوید باید این را اطاعت کنم. پس باید اسلام را در جامعیتش ببینیم! نماز به جای خودش؛ حتی اگر نماز صبح یک دقیقه هم دیر شود و آفتاب طلوع کند، گناه است. آن جایی که میگوید باید سر وقت نماز بخوانی، باید بگوییم: چشم! همچنین آن جایی که میگوید بایدجان بدهی نیز باید بگوییم: چشم! حکم آنکه تو فرمایی! من بندهام. قُلْ إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُكِی وَمَحْیَایَ وَمَمَاتِی لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ؛[1] مرگ و زندگی من از آن توست. هر چه تو بگویی!
و صلی الله علی محمد وآله الطاهرین
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/30، مطابق با بیستوششم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(20)
در جلسات گذشته گفتیم: تصورات ما نسبت به شرایط صدر اسلام، به خصوص بعد از وفات پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله، غالبا تصورات کامل و جامعی نیست. از اینرو بنا گذاشتیم با استفاده از کلمات امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه مقداری درباره شرایط صدر اسلام بهخصوص بعد از وفات پیامبر اکرمصلیاللهعلیهوآله بحث کنیم و قرائنی درباره شرایط آن زمان به دست آوریم. همچنین اشاره کردیم که در صدر اسلام و معاصر امیرمؤمنان، گروهی بودند که اصولا تقوا و ترقیات معنوی را در عبادتهای فردی میدیدند و مسائل اجتماعی از قبیل ولایت، اداره امور مسلمانها، قضاوت،جنگ، جهاد و... را از امور دنیوی میدانستند. روشن است که در مقام تزاحم بین این مسایل، طبعا امور اخروی مهمتر است و آن را ترجیح میدادند. در جلسه گذشته با استفاده از فرمایشات امیرمؤمنانعلیهالسلام به پاسخ این نظر اشاره کردیم.
گروه دیگر کسانی بودند که از یک سو، خیلی اهل عبادت و زهد و این مسایل نبودند؛ از آن طرف خیلی هم دلشان میخواست زندگی مرفهی داشته باشند و میکوشیدند که از شرایط به نفع خود و اطرافیانشان استفاده کنند، و بالاخره وقتی صحبت از جنگ، جهاد و درگیری میشد، سعی میکردند بهصورتی کفه مقابل آن را سنگین کنند و خودشان را درگیر این مسائل نکنند. به عبارت دیگر مزاجشان با سازش بیشتر میساخت تا چالش. این گروه وقتی صحبت از مسائل جدی میشد که امکان داشت خطرهایی را متوجه آنها یا گروه زیادی از مردم کند پا پس میکشیدند، بهانه میآوردند و به صورتهای مختلفی سعی میکردند امیرالمؤمنین را از این کارها باز دارند. نمونه چنین رویکردی را در جریان مقابله با فتنه جمل میتوان دید.
طلحه و زبیر از بزرگان صحابه بودند. زبیر بزرگترین شخصیت بنیهاشم بود. حتی بین منبریان معروف است که حضرت زهراسلاماللهعلیها در هنگام وصیت، به امیرمؤمنانعلیهالسلام گفتند یا علی! اگر عمل به وصیتهای من برای تو ممکن نیست، به زبیر وصیت کنم! زبیر چنین موقعیتی در میان بنیهاشم داشت و از سابقین و کسانی بود که پیغمبر اکرم برای شمشیرش دعا کرده بودند. طلحه هم یکی دیگر از صحابه بزرگ بود که هم ثروتمند بود و هم موقعیت اجتماعی خوبی داشت و در جنگها نیز سابقه خوبی از خودش نشان داده بود. همین موقعیت ممتاز ایندو بود که باعث شده بود خلیفه دوم آنها را عضو شورای ششنفره تعیین خلیفه بعد از خودش قرار دهد. این دو از کسانی بودند که بعد از کشته شدن عثمان خدمت امیرالمؤمنین آمدند و گفتند دیگر هیچ راهی نیست جز اینکه شما خلافت را قبول کنید. برای اینکار خیلی هم تلاش کردند، و از آنجا که شخصیتهای مهمی بودند، مردم نیز به آنها بها میدادند و کلامشان در بین مردم اثر داشت. بالاخره آن قدر مردم اصرار کردند که حضرت این مسئولیت را پذیرفتند.
پس از اینکه امیرالمؤمنین خلافت را قبول کردند، این دونفر از امام، وقت خصوصی خواستند و شبهنگام بعد از نماز خدمت ایشان آمدند. وقتی وارد منزل ایشان شدند، شمعی روشن بود و حضرت مشغول حسابهای بیتالمال بود. حضرت این شمع را خاموش و شمع دیگری آوردند و آن را روشن کردند. اینها تعجب کردند و پرسیدند: آقا اول بگویید داستان این شمع چیست؟ حضرت فرمود: آن شمع مال بیتالمال بود و من برای بررسی حسابهای بیتالمال از نور آن استفاده میکردم. شما حرف خصوصی با من دارید و مربوط به بیتالمال نیست، من نیز شمعی که مال خودم بود برای این کار آوردم تا از بیتالمال چیزی صرف کارهای خصوصی نشود. طلحه و زبیر به یکدیگر نگاه کردند و سری تکان دادند و طولی نکشید که اجازه مرخصی خواستند و بیرون آمدند.
همه شما با مسائل سیاسی آشنا هستید. بالاخره در کارهای سیاسی، بزرگان هر گروهی با هم تبانی و داد و ستد میکنند و قول و قرار میگذارند تا کار پیش برود. وقتی کار پیش رفت، هرکسی سهم خودش را میخواهد. این دو نیز میخواستند بگویند: ما در اینکه شما به خلافت رسیدید، شریک هستیم، شما هم که باید عمالی را به استانها و شهرستانها بفرستید؛ چه کسی بهتر از ما که هم با هم فامیل هستیم و هم سالها باهم کار کردهایم، و هم نقش مهمی داشتیم که شما به خلافت برسید. انتظار داشتند که امیرالمؤمنین از آنها تشکر کند و بگوید ما زحمات شما را فراموش نمیکنیم، من کسی را غیر از شماها ندارم؛ شما حاکم کوفه شو! آن هم حاکم بصره بشود! اختیار این دو استان دست شما، هر طوری خودتان صلاح میدانید، رفتار کنید. این یکی از زبانهای دیپلماسی است که در همه جا وجود دارد و شاید در عالم یک مورد استثنا برای آن پیدا نکنید. طلحه و زبیر نیز همین توقع را داشتند و توقع خیلی زیادی هم نبود، اما دیدند حضرت حاضر نیست از آن شمع بیتالمال برای کار شخصی آنها استفاده کنند، چه رسد به اینکه بخواهد اختیار بیتالمال استانی را به آنها بدهد. این بود که بلند شدند و رفتند.
آنها از همان جا تصمیم گرفتند که به مکه و از آنجا به بصره بروند و در مقابل علیعلیهالسلام قیام کنند. بالاخره همین کار را کردند و به بهانه بهجا آوردن عمره به مکه رفتند و با جناب عایشه نیز همفکری و نظر ایشان را نیز جلب کردند، و بالاخره تصمیم گرفتند که وی را نیز با خودشان به بصره ببرند. بعد از چندی اعلام شد که همسر پیغمبر، به همراه بزرگ فامیل پیغمبر و یکی از بزرگترین صحابه پیغمبر به بصره آمدهاند. روشن است که مردم بهخاطر احترامی که برای اینها قائل بودند دور آنها جمع میشدند و از علت تشریففرمایی آنها به بصره و اینکه چه خدمتی میتوانند به آنها بکنند میپرسیدند. آنها نیز شروع کردند به زمینهسازی، که ما آمدهایم بصره را مدیریت کنیم و حقوق شما را تأمین کنیم. به طور طبیعی، مردم سخنان آنها را میپذیرفتند. همسر پیغمبر از مکه به اینجا آمده است که به عالم اسلام خدمت کند و برای رفاه مردم تلاش کند؛ این هم که زبیر بزرگ فامیل پیغمبر است؛ آن هم که طلحه یکی از بزرگترین صحابه است! پس از اینکه فضا آماده شد، آرام آرام گفتند که ما میخواهیم خودمان اینجا را اداره کنیم و کاری به علی نداریم، و بالاخره وقتی کسانی را جذب کردند، گفتند ما باید کل عالم اسلام را مدیریت کنیم و اشتباه کردیم که با علی بیعت کردیم!
همان زمان که اینها به بصره رفتند و به صورت رسمی یا غیررسمی اعلان جنگ با علیعلیهالسلام دادند، بعضی از یاران علی نزد آن حضرت آمدند و به عنوان خیرخواهی گفتند: آقا! اینها سه تا از بزرگان اسلام هستند و صلاح نیست که شما با اینها بجنگید! شما اول کارتان است، هنوز در خود حجاز کارتان مستقر نشده است و هیچ مصلحت نیست که به بصره لشگر بکشید. این کار خلاف سیاست است و باید تدبیر داشت. روح مطلب این بود که دلشان نمیخواست درگیر شوند و میخواستند زندگی آرامی داشته باشند. مزاجشان با سازش بیشتر سازش داشت. فکر میکنید امیرالمؤمنین به آنها چه فرمود؟ در اینگونه مواقع، سیاستمدارهای دنیایی میگویند: من شکی ندارم که شما خیرخواه امت هستید و میخواهید به ما خدمت کنید، اما چنین مصالحی نیز وجود دارد و نمیشود اینها را ندیده گرفت و آرام آرام آنها را تعدیل میکنند. اما ببینید امیرالمؤمنین در مقابل اینها چه فرمود!
میفرماید: والله؛ با قسم شروع میکند! یعنی این مسئله خیلی جدی است و تعارف برنمیدارد. وَاللَّهِ لَا أَكُونُ كَالضَّبُعِ؛ اهل هر زبان یا فرهنگ مثلهایی دارند که برای دیگران درست قابل درک نیست. در زبان عرب نیز از این مثلها فراوان است. حضرت در اینجا از یکی دیگر از مثلهای عربی استفاده کردهاند که برای روشن شدن معنای روایت باید اصل مثل را توضیح دهیم. وقتی سر و صدای شکارچیان بر پا میشود و سراغ کفتار میروند، این حیوان سرش را داخل لانهاش میکند و همین طور میماند تا سر و صدا به او فشار نیاورد و ناراحتش نکند. وقتی سر و صداها تمام شد و آبها از آسیاب افتاد بیرون میآید. اما شکارچیان کفتار را میشناسند و میدانند این حالت کفتار موقتی است و بعد از چندی بیرون می آید. این است که کمین میگذارند و منتظرند تا سرش را بیرون بیاورد و آن را شکار کنند. این مثلی است در میان عربها و درباره کسی به کار میرود که دشمنی به او حمله کرده و او خودش را به خواب میزند. میگویند این مثل کفتار است که مدتی سرش را در لانه میکند، غافل از این که شکارچی منتظر اوست و بالاخره وقتی بیرون آمد در دام خواهد افتاد. امیرالمؤمنینعلیهالسلام میفرماید: لَا أَكُونُ كَالضَّبُعِ تَنَامُ عَلَى طُولِ اللَّدْمِ حَتَّى یَصِلَ إِلَیْهَا طَالِبُهَا وَ یَخْتِلَهَا رَاصِدُهَا؛ من مثل کفتار نخواهم بود که سرم را داخل لانه کنم و بخوابم تا این سر و صداهایی که در اطراف من است تمام شود و آن وقت بیرون بیایم و در چنگ شکارچی بیفتم. هرگز چنین کاری نخواهم کرد. اینها در حال ایجاد فتنه هستند و اگر به آنها مهلت دهم، دیگر نمیتوانم جلویشان را بگیرم. تا آغاز کار است و میتوانم سراغ اینها بروم، باید جلوی کارشان را بگیرم.
وَلَكِنِّی أَضْرِبُ بِالْمُقْبِلِ إِلَى الْحَقِّ الْمُدْبِرَ عَنْهُ؛ بالاخره در اینجا حقطلبانی وجود دارند و وقتی به آنها ثابت شد که راه صحیح کدام است، قبول میکنند. من به کمک چنین کسانی سراغ مخالفان میروم. وظیفه من همین است. اگر کسی با من بیعت نکرده بود و حرف مرا گوش نمیکرد، چارهای نداشتم و مثل 25سال گذشته که در خانه نشستم، اکنون نیز در خانه مینشستم و اقدامی علیه آنها نمیکردم. اما اکنون که جمعیت این طور به طرف من هجوم آوردند، حتما در بینشان کسانی هستند که از من اطاعت کنند. آنها را شناسایی میکنم و به کمک آنها به جنگ مخالفان میروم. وَبِالسَّامِعِ الْمُطِیعِ الْعَاصِیَ الْمُرِیبَ حَتَّى یَأْتِیَ عَلَیَّ یَوْمِی؛ به کمک کسانی که حرفشنو هستند و اطاعت میکنند، با اهل شک و شبهه میجنگم، تا اینکه پیروز و بر کار مسلط شوم. فَوَاللَّهِ مَا زِلْتُ مَدْفُوعاً عَنْ حَقِّی مُسْتَأْثَراً عَلَیَّ مُنْذُ قَبَضَ اللَّهُ نَبِیَّهُصلیاللهعلیهوآله حَتَّى یَوْمِ النَّاسِ هَذَا؛ این بار اولی نیست که مردم به من ظلم میکنند و حق من را غصب میکنند. از همان روزی که پیغمبر از دنیا رفت وضع من همین است؛ کسانی علیه من قیام میکنند و من اگر یاوری داشته باشیم وظیفهام این است که مبارزه کنم.
نظیر این جریان درباره جنگ با معاویه نیز اتفاق افتاد و کسانی به امیرالمؤمنین علیهالسلام گفتند: آقا شما حالا کار به معاویه نداشته باشید! این سالهاست که آنجا حکومت میکند و ریشه دوانده است. همچنین شام از مدینه و حتی عراق هم که خیلی دور است. شما ابتدا بگذارید کار خودتان محکم شود، آن وقت اگر صلاح دانستید، بعدها با او مبارزه کنید! اکنون شما تازه خلیفه شدهاید و صلاح نیست به جنگ معاویه بروید. این سخنان سیاستمدارانه است و در عرف سیاست سخنان مقبولی است، اما حضرت در دو خطبه پاسخ این افراد را دادند. در خطبه 43 میفرماید: وَلَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الْأَمْرِ وَعَیْنَهُ؛ من این مسئله را خوب زیر و رو کرده و همه جهاتش را بررسی کردهام. تصمیم من بر جنگ با معاویه، یک خطور ذهنی یک روزه نبوده است که یکباره تصمیم به آن گرفته باشم؛ خیلی در اینباره فکر کردهام. وَقَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَبَطْنَهُ؛ ظاهر و باطن این مسئله را زیر و رو کرده و کاملا همه شقوق، تبعات و مشکلات احتمالی آن را بررسی کردهام. بعد از همه اینها دیدم، در مقابل من دو گزینه بیشتر وجود ندارد.
فکر میکنید آن دو گزینه چیست؟ لابد یکی از آنها این است که با معاویه صلح کنم و یکی هم این است که او را نصحیت کنم! ولی حضرت میفرماید: آن دو گزینه این است که یا کافر شوم و یا با معاویه بجنگم؛ یعنی وظیفه من مبارزه با معاویه است، و اگر مبارزه نکنم باید کفر را انتخاب کنم؛ فَلَمْ أَرَ لِی فِیهِ إِلَّا الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ بِمَا جَاءَ مُحَمَّدٌصلیاللهعلیهوآله! البته در تاریخ نیامده است که پیشنهاد کنندگان چند نفر و از چه طیفی بودهاند. طبعا افراد موجهی بودهاند که نزد امیرمؤمنان آمدهاند و به ایشان پیشنهاد میدهند و میخواهند او را وادار به انصراف کنند. همچنین نمیگویم آن موقعیتها همانند موقعیتهای چه کسانی در زمان حال است. شما در ذهن خودتان تصور کنید اگر امروز کسی بخواهد به امامرضواناللهعلیه یا مقام معظم رهبری نصیحت کند و ایشان را از کاری بازدارد، چطور کسی باید باشد که اصلا به او اجازه دهند این حرف را بزند و به حرفش گوش دهند.
حضرت در ادامه میفرماید: إِنَّهُ قَدْ كَانَ عَلَى الْأُمَّةِ وَالٍ أَحْدَثَ أَحْدَاثاً؛ قبل از من یک والی بود که در میان امت کارهایی کرد که مردم از آن کارها ناراضی شدند و با او صحبت کردند، ولی او گوش نکرد؛ مردم نیز غضب کردند و تغییرش دادند. اما من کارهایم حساب شده است. این طور نیست که ریختوپاشهای بیجا کنم و خلاف مقررات شرعی و سیره پیغمبر عمل کنم. این چیزی است که با دقت به آن فکر کردهام. اینکه شما میگویید به جنگ با معاویه نروم یعنی اجازه میدهید که کافر شوم. جا دارد کسانی که ذوق فقهی قوی دارند این روایات را تفسیر کنند و ببینند چگونه چنین کاری موجب کفر میشود. البته کفر معانی متعددی دارد ولی با توجه به نکتهای که حضرت در خطبه بعد میفرماید منظور از این کفر همان کفر جحود است.
در خطبه 54 امیرمؤمنان این مسئله را به صورت قویتری بیان میفرماید. آن حضرت ابتدا توضیح میدهد که مردم چگونه به طرف من هجوم آوردند؛ فَتَدَاكُّوا عَلَیَّ تَدَاكَّ الْإِبِلِ الْهِیمِ یَوْمَ وِرْدِهَا؛ مردم به طرف من هجوم آوردند همانند شترهای تشنهای که روز آب خوردنشان به آبشخور هجوم میآورند و یکدیگر را کنار میزنند تا زودتر به چشمه آب برسند. حَتَّى ظَنَنْتُ أَنَّهُمْ قَاتِلِیَّ أَوْ بَعْضُهُمْ قَاتِلُ بَعْضٍ لَدَیَّ؛ حتی گمان کردم که بناست در این هجوم مردم کشته شوم یا بعضی از اینها همدیگر را پایمال کنند و از بین ببرند. وَقَدْ قَلَّبْتُ هَذَا الْأَمْرَ بَطْنَهُ وَظَهْرَهُ؛ این کار را من کاملا زیر و رو کردم و همه چیزش را حساب کردم. حَتَّى مَنَعَنِی النَّوْمَ؛ اینقدر در اینباره فکر کردم که شب خوابم نبرد. یعنی کمال احتیاط را در اطراف قضیه در نظر گرفتم. اینکه چه لوازم، منافع و ضررهایی خواهد شد و چه کسانی ممکن است کشته یا اسیر شوند، همه را حساب کردم. فَمَا وَجَدْتُنِی یَسَعُنِی إِلَّا قِتَالُهُمْ أَوِ الْجُحُودُ بِمَا جَاءَ بِهِ مُحَمَّدٌصلیاللهعلیهوآله بعد از فکرها، بیخوابیها و سنجیدن کارها به این نتیجه رسیدم که چارهای جز جنگ ندارم. اجازه هیچ کار دیگری را ندارم. یا باید جنگ کنم و یا به دین پیامبر اکرم کافر شوم.
همانطور که ملاحظه میفرمایید، در این خطبه تعبیر «جحود» به کار رفته است و معنای آن غلیظتر از کفر است که در خطبه قبل آمده بود. از اینرو نتیجه میگیریم که منظور از کفر در خطبه قبل نیز کفر جحود است؛ اینکه انسان عالما عامدا دین خدا را انکار کند، نه از روی جهل، غفلت یا شبهه. حضرت میفرماید: اگر به جنگ با معاویه نروم، حقیقتی که میدانم و به آن یقین دارم، انکار کردهام. فَكَانَتْ مُعَالَجَةُ الْقِتَالِ أَهْوَنَ عَلَیَّ مِنْ مُعَالَجَةِ الْعِقَابِ؛ دیدم با اینها بجنگم، آسانتر از این است که به عقوبت آن کفر مبتلا شوم. ومَوْتَاتُ الدُّنْیَا أَهْوَنَ عَلَیَّ مِنْ مَوْتَاتِ الْآخِرَة؛ مرگها و مصیبتهایی که در این راه اتفاق میافتد، مصیبتهای دنیاست، اما اگر کافر میشدم، دچار مصیبتهای آخرت میشدم. دیدم بهتر است سختیهای دنیا را تحمل کنم تا در آخرت به عذاب ابد الهی مبتلا نشوم.
بینش علیعلیهالسلام نسبت به مسئله هدایت مردم، تصدی امر ولایت و امامت، گرفتن حق مظلوم از ظالم، احیای سنتهای دین، محو بدعتها و لغو قوانین ضد دینی، این چنین است. ایشان این مسایل را آن قدر مهم میداند که حاضر است برای آن جنگ کند و هزاران کشته بدهد. جنگ صفین جنگ سختی بود. چنین جنگی در جنگهای آن زمان بسیار کم سابقه بود و چند هزار نفر در این جنگ از دو طرف کشته شدند. حضرت میفرماید: همه اینها را تحمل میکنم که معاویه رئیس نباشد. میفرماید: اکنون که مردم آمدند و با من بیعت کردند وظیفهام این است که دین را احیا کنم. این کار را نمیشود کنار گذاشت و گفت اینها دنیاست و ما باید سراغ آخرت برویم.
اکنون ما ببینیم فتوای ما چقدر با فتوای علیعلیهالسلام همخوان است. ایشان میگوید: اگر آن کاری که وظیفهام بود، انجام نمیدادم مساوی با کفر بود و مستوجب عذاب ابدی میشدم، اما برخی از ما میگوییم این کار دنیاست و مهم نیست، برو نماز بخوان و عبادت کن! مگر علیعلیهالسلام در شبانهروز هزار رکعت نماز مستحبی نمیخواند؟! همان علیعلیهالسلام وقتی تکلیف شرعی به میان میآید و خدا دستوری میدهد، میگوید باید این را اطاعت کنم. پس باید اسلام را در جامعیتش ببینیم! نماز به جای خودش؛ حتی اگر نماز صبح یک دقیقه هم دیر شود و آفتاب طلوع کند، گناه است. آن جایی که میگوید باید سر وقت نماز بخوانی، باید بگوییم: چشم! همچنین آن جایی که میگوید بایدجان بدهی نیز باید بگوییم: چشم! حکم آنکه تو فرمایی! من بندهام. قُلْ إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُكِی وَمَحْیَایَ وَمَمَاتِی لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ؛[1] مرگ و زندگی من از آن توست. هر چه تو بگویی!
و صلی الله علی محمد وآله الطاهرین
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/31، مطابق با بیستوششم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(21)
در شبهای گذشته با استفاده از بیانات امیرمؤمنانعلیهالسلام در نهجالبلاغه، به بیان فضای حاکم بر جامعه مسلمانان پرداختیم و گفتیم که در بین مردم گروههایی بودند که با خلافت بلافصل امیرالمؤمنین موافق نبودند و هر شب به معرفی برخی از این گروهها پرداختیم.
یکی دیگر از این گروهها کسانی بودند که میگفتند علی شخص خوبی است، خدماتی در اسلام انجام داده است و حقی بر گردن اسلام و مسلمین دارد، علم و تقوایش هم زیاد است، اما سیاست ندارد؛ پس چگونه میخواهد جامعه را مدیریت کند؟! بهخصوص که بعد از رحلت پیغمبرصلیاللهعلیهوآله، ایشان جوان بود و بعضی از مردم میگفتند: علیعلیهالسلام شوخی هم زیاد میکند و به درد مقام ولایت نمیخورد. اتفاقا کسانیکه این طرز تفکر داشتند کم نبودند. اینها به حضرت علیعلیهالسلام احترام هم میگذاشتند و میگفتند علی هم شجاع، هم عالم و هم اهل عبادت است، اما سیاست سرش نمیشود.
گویا خطبه 41 نهجالبلاغه ناظر به این اتهام است. این خطبه یکی از جاهایی است که امیرالمؤمنین توضیح میدهد که با چه مشکلاتی مواجه بوده است. ایشان میفرماید: لَقَدْ أَصْبَحْنَا فِی زَمَانٍ قَدِ اتَّخَذَ أَكْثَرُ أَهْلِهِ الْغَدْرَ كَیْساً وَنَسَبَهُمْ أَهْلُ الْجَهْلِ فِیهِ إِلَى حُسْنِ الْحِیلَةِ؛ ما در زمانی زندگی میکنیم که اکثر مردم حقهبازی را زرنگی میدانند و از آن به خوشتدبیری تعبیر میکنند. میگویند اینکه انسان با هر کسی مطابق میل خودش سخن بگوید و امروز چیزی بگوید و فردا چیز دیگری، زرنگی است. سپس امیرالمؤمنین این افراد را نفرین میکنند؛ مَا لَهُمْ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ؛ خدا اینها را بکشد! قَدْ یَرَى الْحُوَّلُ الْقُلَّبُ وَجْهَ الْحِیلَةِ؛ کسانی هستند که این تدبیر و سیاستها را خوب میدانند، ولی امر و نهی خدا مانعشان است. «حُوَّل» و «قُلَّب» دو صیغه مشبهه نادرند. حوّل کسی است که احوالات چیزی را بهدرستی میتواند تشریح و درک کند. قُلّب کسی است که میتواند هر کاری را زیر و رو کند و اطرافش را بسنجد. «الْحُوَّلُ الْقُلَّبُ» یعنی فردی که بهخوبی همه چیز را از همه جهت بررسی میکند و سنجیده سخن میگوید. حضرت میفرماید: کسانی هستند که این مسایل را خوب درک میکنند، حیلههای سیاستمداران را نیز خوب بلدند، وَ دُونَهَا مَانِعٌ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ وَ نَهْیِهِ؛ اما امر و نهی خدا جلویشان را میگیرد و نمیگذارد این حیلهها را به کار ببرند؛ فَیَدَعُهَا رَأْیَ عَیْنٍ؛ آنها این کارها را با چشم باز و آگاهانه رها میکنند.
در خطبه دیگری در ترسیم فضای جامعه در عصر خویش میفرماید: وَاعْلَمُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ أَنَّكُمْ فِی زَمَانٍ الْقَائِلُ فِیهِ بِالْحَقِّ قَلِیلٌ وَاللِّسَانُ عَنِ الصِّدْقِ كَلِیلٌ وَاللَّازِمُ لِلْحَقِّ ذَلِیلٌ؛[1] در زمانی زندگی میکنیم که کسیکه سخن حق بگوید و بخواهد پیرو و ملازم حق باشد، بسیار نادر است؛ زبانها از گفتن حقیقت لال شده و ملازمان حق در جامعه خوار، ذلیل و منزوی هستند. أَهْلُهُ مُعْتَكِفُونَ عَلَى الْعِصْیَانِ؛ (دهه سوم بعد از وفات پیغمبر است و حداکثر نزدیک به سی سال از زمان پیغمبر گذشته است) میفرماید: اهل این زمان بر عصیان اعتکاف کردهاند. در اعتکاف انسان به جایی می رود و از آن جا بیرون نمیآید. اینها بر عصیان اعتکاف کردهاند؛ یعنی دست از گناه برنمیدارند. مُصْطَلِحُونَ عَلَى الْإِدْهَانِ؛ با یکدیگر توافق کردهاند که مسایل را ماستمالی کنند؛ به کسی نگویند که تو کار بدی کردی و این کار بد بود؛ توافق کردهاند نهی از منکر و امر به معروف نکنند و قرار گذاشتهاند با هم بسازند. معنای تحتاللفظی مداهنه روغنمالی است و در فارسی به ماستمالی ترجمه میشود.
فَتَاهُمْ عَارِمٌ؛ جوانهایشان بیشرمند و حیا ندارند. وَشَائِبُهُمْ آثِمٌ؛ سالخوردگانشان اهل گناهاند و با اینکه پیر شدهاند دست از گناه برنمیدارند. وَعَالِمُهُمْ مُنَافِقٌ؛ دانشمندانشان چند رو و چند زباناند و با هر کسی به گونهای صحبت میکنند و طبق مزاج او فتوا میدهند. قَارِیهمْ مُمَاذِقٌ؛ در آن زمان به کسانی که قرآن را خوب میخواندند و تدریس و تفسیر میکردند، قراء میگفتند. میفرماید در این زمان قراء انسانهای چاپلوسی هستند و هر جایی از هر کسی به مصلحتشان باشد، حمایت میکنند. لَا یُعَظِّمُ صَغِیرُهُمْ كَبِیرَهُمْ؛ کوچکترها به بزرگترها احترام نمیگذارند. وَلَا یَعُولُ غَنِیُّهُمْ فَقِیرَهُم؛ پولدارهایشان، از فقرا و تهیدستان سرپرستی و حمایت نمیکنند.
در خطبه دیگری میفرماید: اضْرِبْ بِطَرْفِكَ حَیْثُ شِئْتَ مِنَ النَّاسِ؛[2] چشمت را هر جا میخواهی بینداز و تمام گوشههای جامعه را ببین! هر جایی را نگاه کنی، مردم از این چند دسته خارج نیستند. فَهَلْ تُبْصِرُ إِلَّا فَقِیراً یُكَابِدُ فَقْراً؛ یک دسته فقیر و تهیدست هستند که با فقر و بیچارگی دستوپنجه نرم میکنند. أَوْ غَنِیّاً بَدَّلَ نِعْمَةَ اللَّهِ كُفْراً؛ دسته دیگر ثروتمندند، اما بهجای اینکه نعمتهای خدا را شکرگزاری کنند و در راهی که مرضی اوست، صرف کنند، به ناسپاسی و کفران مشغولند و آنها را وسیله معصیت خدا قرار میدهند. أَوْ بَخِیلًا اتَّخَذَ الْبُخْلَ بِحَقِّ اللَّهِ وَفْراً؛ دسته دیگر کسانی هستند که حق خدا را نمیدهند و این را زرنگی خودشان میدانند. میگویند ما ثروت جمع میکنیم و اگر بخواهیم حقوق مردم را بدهیم از خودمان کاسته میشود و ممکن است خودمان محتاج شویم. «بخل بحق الله» را برای خودشان دارایی حساب میکنند. أَوْ مُتَمَرِّداً كَأَنَّ بِأُذُنِهِ عَنْ سَمْعِ الْمَوَاعِظِ وَقْراً؛ دسته دیگر لاابالیاند و به فکر حرام و حلال خدا نیستند. میگویند میخواهیم اینگونه زندگی را بگذرانیم و خوش باشیم و هیچ ابایی از اینکه در راه رسیدن به هوسهایشان گناهی مرتکب شوند، ندارند. هر چه دیگران به آنها موعظه کنند، فایده ندارد. مثل اینکه در مقابل موعظه و پند و اندرز دیگران، گوششان خیلی سنگین است و پنبههای سنگین در گوششان فرو کردهاند.
حضرت میفرماید: به جامعه نگاه کن، ببین در جامعه غیر از اینها قشر دیگری مییابی؟! ظَهَرَ الْفَسَادُ فَلَا مُنْكِرٌ مُغَیِّرٌ وَ لَا زَاجِرٌ مُزْدَجِرٌ؛ جامعه پر از فساد شده است و کسی وجود ندارد که نهی از منکر کند و اوضاع را تغییر دهد. اصل «منکَر» به معنای ناشناخته و در مقابل «معروف» به معنای شناخته شده است. امر به شناخته شده یعنی در فضای عالم اسلامی این را میشناسند. منکَر یعنی این چیزی است که اصلا وجود ندارد و کسی آن را نمیشناسد. منکِر کسی است که در مقابل کسانیکه به فساد و گناه مبتلا شدهاند، میایستد و مبارزه میکند. بنابراین منکِر کسیکه است آن عمل را زشت میشمارد. فَلَا مُنْكِرٌ مُغَیِّرٌ؛یعنی کسی که با اهل منکرات مبارزه کند و اوضاع را تغییر دهد، وجود ندارد. وَلَا زَاجِرٌ مُزْدَجِرٌ؛ همچنین کسیکه اهل نهی از منکر باشد و خودش هم مرتکب این گناه نشود، وجود ندارد.
سپس حضرت خطاب به مردم (فرض کنید ما هم در زمان علی هستیم و امیرالمؤمنین به ما خطاب کردهاند) میفرماید: أَ فَبِهَذَا تُرِیدُونَ أَنْ تُجَاوِرُوا اللَّهَ فِی دَارِ قُدْسِهِ؛ شما با این جامعه که پر از فساد شده است، میخواهید در دار اکرام الهی، همسایه خدا شوید؟! آیا شما با این وضعتان میخواهید به بهشت بروید و در مقامات عالیه بهشت باشید؟ وَ تَكُونُوا أَعَزَّ أَوْلِیَائِهِ عِنْدَهُ؛ اینگونه میخواهید عزیزترین اولیای خدا باشید؟! هَیْهَاتَ لَا یُخْدَعُ اللَّه عَنْجَنَّتِهِ؛ بدانید! خدا را نمیتوان فریب داد و بهشت را از چنگش درآورد. خدا گول نمیخورد. اگر میخواهید در بهشت خدا ساکن شوید، باید مطیع واقعی باشید. تظاهر به تقوا کاری برای شما صورت نمیدهد. سپس این جمله تلخ را میفرماید: لَعَنَ اللَّهُ الْآمِرِینَ بِالْمَعْرُوفِ التَّارِكِینَ لَهُ؛ خدا لعنت کند آن کسانی را که امر به معروف میکنند، اما خودشان عمل نمیکنند. وَالنَّاهِینَ عَنِ الْمُنْكَرِ الْعَامِلِینَ بِه؛خدا لعنت کند آنهایی را که نهی از منکر میکنند اما خودشان نیز مرتکب منکر میشوند.
باز در خطبه 32 نیز به شرح شرایط و فضای زمان خود می پردازند. این خطبه با این جمله شروع میشود؛ یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا قَدْ أَصْبَحْنَا فِی دَهْرٍ عَنُودٍ وَزَمَنٍ کنود یُعَدُّ فِیهِ الْمُحْسِنُ مُسِیئاً وَیَزْدَادُ الظَّالِمُ فِیهِ عُتُوّاً؛ در زمان بسیار سخت و ننگینی واقع شدهایم؛ زمانیکه نیکوکاران را بدکار میدانند و کسانیکه به وظیفهشان عمل میکنند، مورد نفرت مردماند. همچنین اهل ستم روزبهروز بر ستمگریشان افزوده میشود. لَا نَنْتَفِعُ بِمَا عَلِمْنَا؛ از آنچه میدانیم بهرهای نمیبریم و به دانستههایمان عمل نمیکنیم. وَلَا نَسْأَلُ عَمَّا جَهِلْنَا؛ از چیزهایی که نمیدانیم، نمیپرسیم و میترسیم تکلیفمان زیاد شود. وَلَا نَتَخَوَّفُ قَارِعَةً حَتَّى تَحُلَّ بِنَا؛ به فکر هیچ بلایی نیستیم تا وقتی که بر ما نازل شود. امام گویا در اینجا به ما هم هشدار میدهد که مواظب باشید دوباره شما را به وضع سابق برنگردانند! نگویید: ای بابا! گذشت دیگر شاه رفت و تمام شد. دیگران هشدار دادند، جانشین امام نیز هشدار داد، اما گوشمان بدهکار نیست! لا نتخوف قارعة حتی تحل بنا؛ وقتی مبتلا شدیم، میگوییم: راست میگفتند!
سپس میفرماید: در این زمانی که ما زندگی میکنیم، مردم چهار دستهاند؛ وَالنَّاسُ عَلَى أَرْبَعَةِ أَصْنَافٍ؛
مِنْهُمْ مَنْ لَا یَمْنَعُهُ الْفَسَادَ فِی الْأَرْضِ إِلَّا مَهَانَةُ نَفْسِهِ وَكَلَالَةُ حَدِّهِ وَ نَضِیضُ وَفْرِهِ؛ دستهای از مردم، نه همتی دارند که دنبال مقامات عالی باشند و نه معرفتی که دنبال رشد معنوی و قرب به خدا باشند. اینان اهل جنگ، درگیری و... نیستند، اما این از روی تقوایشان نیست، بلکه عرضه ندارند. یک مشت مردم بیعرضه که دنبال شکم و لذتشان هستند. اینکه به سراغ مفاسد اجتماعی، کارهای بزرگ، شلوغکاری و فتنه نمیروند بهخاطر این است که از دستشان برنمیآید، وگرنه مخالف این کارها نیستند، و اگر روزی قدرت پیدا کنند به دنبال اینها نیز میروند. اکنون شما فکر کنید که آیا در این زمان چنین مردمی پیدا میشوند یا این سخنان فقط درباره مردم زمان امیرالمؤمنین است؟!
دسته دیگر اهل شمشیر کشیدن، مبارزه و شلوغ کاری هستند؛ وَمِنْهُمْ الْمُصْلِت لِسَیْفِهِ وَالْمُعْلِنُ بِشَرِّهِ؛ کسانیکه اهل جنگاند و شمشیر را از نیام میکشند و آشکارا ایجاد شر میکنند. وَالْمُجْلِبُ بِخَیْلِهِ وَرَجِلِهِ؛ دستشان را باز بگذارند، دیگران را هم بسیج میکنند. قَدْ أَشْرَطَ نَفْسَهُ وَأَوْبَقَ دِینَهُ لِحُطَامٍ یَنْتَهِزُهُ أَوْ مِقْنَبٍ یَقُودُهُ؛ ولی اینها نیز دنبال زخارف دنیا هستند؛ یا دنبال این هستند که مالی یا گله اسبی به چنگ بیاورند؛ أو مِنْبَرٍ یَفْرَعُهُ؛ یا به دنبال این هستند که در بین مردم شهرت داشته باشند، از منبرها بالا روند و سخنرانی کنند و دیگران حرفشان را بشنوند. وَلَبِئْسَ الْمَتْجَرُ أَنْ تَرَى الدُّنْیَا لِنَفْسِكَ ثَمَناً وَمِمَّا لَكَ عِنْدَ اللَّهِ عِوَضاً؛ اینها اهل کار بودند، عرضه هم داشتند، به میدان هم میآمدند و زد و بند هم میکردند، اما همه این کارها را برای دنیایشان انجام میدادند. حضرت میفرماید: عجب بهای پست و اندکی است که انسان عمرش را صرف کند و به جای مقامات معنوی و قرب به خدا به دنبال کالاهای این دنیا باشد.
وَمِنْهُمْ مَنْ یَطْلُبُ الدُّنْیَا بِعَمَلِ الْآخِرَةِ وَلَا یَطْلُبُ الْآخِرَةَ بِعَمَلِ الدُّنْیَا؛ دسته دیگر هم دنیاپرست هستند، اما راهشان با گروه قبل متفاوت است. گروه قبل اهل دنیا بودند و میخواستند با زور به مقامات دنیا برسند. دسته سوم دنیا را خیلی دوست میدارند اما با زور و شمشیر به دنبال آن نمیروند. مَنْ یَطْلُبُ الدُّنْیَا بِعَمَلِ الْآخِرَةِ؛ اینها با ریاکاری و مقدسبازی به دنبال این هستند که مردم آنها را انسانهای خوبی بدانند، سخنانشان را گوش کنند، به آنها احترام بگذارند و پول به آنها بدهند. قَدْ طَامَنَ مِنْ شَخْصِهِ؛ انسانیهای سبکی نیستند و با سنگینی و وقار راه می روند وَقَارَبَ مِنْ خَطْوِهِ؛ قدمهایشان را خیلی کوتاه و آرام برمیدارند. وَشَمَّرَ مِنْ ثَوْبِهِ؛ لباسهایشان را جمع می کنند تا به آن ترشح نشود تا مثلا نشان دهند که برای نماز به مسجد میروند. وَزَخْرَفَ مِنْ نَفْسِهِ لِلْأَمَانَةِ؛ آنچنان خودشان را در جامعه زیبا جلوه میدهند تا مردم امانتهایشان را به آنها بسپارند. وَاتَّخَذَ سِتْرَ اللَّهِ ذَرِیعَةً إِلَى الْمَعْصِیَةِ؛ خداوند ستار العیوب است و اسرار بندگانش را به زودی فاش نمیکند. ولی اینها پردهای را که خدا روی کار آنها انداخته است، وسیلهای برای گناه بیشتر قرار میدهند. چهبسا کسانی باشند که چون دیگران باور نمیکنند که اهل گناهی باشند، ابایی از آن گناه ندارند و آن را مرتکب میشوند.
وَمِنْهُمْ مَنْ أَبْعَدَهُ عَنْ طَلَبِ الْمُلْكِ ضُئُولَةُ نَفْسِهِ وَانْقِطَاعُ سَبَبِهِ فَقَصَرَتْهُ الْحَالُ عَلَى حَالِهِ فَتَحَلَّى بِاسْمِ الْقَنَاعَةِ؛ دسته دیگر کسانی هستند که نه وسایل رفاه برایشان مسیر است، نه قدرت درگیری با دیگران را دارند و نه میتوانند با ریاکاری مردم را فریب بدهند. اینها برای اینکه در جامعه آبرویشان را حفظ کنند، میگویند ما اهل قناعت و زهد هستیم و دنیا ارزشی ندارد. نه اینکه واقعا به دنیا علاقه نداشته باشند، تنبلیشان اجازه نمیدهد که دنبال کاری بروند، و قناعت و زهد را پوششی برای تنبلی خودشان قرار میدهند. تَزَیَّنَ بِلِبَاسِ أَهْلِ الزَّهَادَةِ وَلَیْسَ مِنْ ذَلِكَ فِی مَرَاحٍ وَلَا مَغْدًى؛ خودشان را به زهد و ترک دنیا نسبت میدهند، درحالیکه نه در روز و نه در شب در این وادی قدم نگذاشتهاند.
وَبَقِیَ رِجَالٌ غَضَّ أَبْصَارَهُمْ ذِكْرُ الْمَرْجِعِ؛ فقط عده قلیلی هستند که بازگشتشان به سوی خدا، خواب را از چشمانشان ربوده است. این عده بسیار کم هستند، آنقدر که حضرت آنها را جزو تقسیمبندی توده مردم نیاورده است. وَأَرَاقَ دُمُوعَهُمْ خَوْفُ الْمَحْشَرِ؛ ترس از عالم محشر و قیامت اشکها را از چشمهای آنان جاری کرده است. فَهُمْ بَیْنَ شَرِیدٍ نَادٍّ وَخَائِفٍ مَقْمُوعٍ وَسَاكِتٍ مَكْعُومٍ وَدَاعٍ مُخْلِصٍ وَثَكْلَانَ مُوجَعٍ؛ واقعا از خدا میترسند و از قیامت باک دارند؛ نگران این هستند که عاقبتشان چه میشود و اشکشان جاری است، ولی در جامعه در حالت انزوا به سر میبرند و کسی به آنها اعتنایی نمیکند؛ یا از ترس زورمداران در تنهایی و انزوا به سر میبرند، یا زبانشان از ترس قدرتمندان بسته و لال شده است و نمیتوانند سخن بگویند، یا دیگران را با اخلاق به راه حق دعوت میکنند، ولی کسی به سخن آنها گوش نمیدهد، و یا کسانی هستند که مورد بیمهری دیگران قرار گرفتهاند و آنها و بستگانشان را زندان یا شهید کردهاند. قَدْ وَعَظُوا حَتَّى مَلُّوا؛ آنقدر دیگران را موعظه کردهاند که خسته شدهاند. وَقُهِرُوا حَتَّى ذَلُّوا؛ دیگران آن قدر بر اینها سخت گرفته و مقهورشان کردهاند که در جامعه به ذلت و خواری افتادهاند. وَقُتِلُوا حَتَّى قَلُّوا؛ از بس از آنها کشتهاند، تعدادشان کم شده است.
حضرت میفرماید اوضاع زمانه اینطور است. سپس به نصیحت مردم میپردازد. ما هم فرض کنیم فریاد امیرالمؤمنین به گوشمان میرسد! فَلْتَكُنِ الدُّنْیَا فِی أَعْیُنِكُمْ أَصْغَرَ مِنْ حُثَالَةِ الْقَرَظِ وَقُرَاضَةِ الْجَلَمِ؛ آهای مسلمانها! ای کسانی که حرف علی را میشنوید! دنیا باید در نظر شما از پر کاه و پرز پشم گوسفند کمارزشتر باشد. وقتی پشم گوسفند یا حیوان دیگری را با قیچی میچینند، پرز آن پشم در هوا پخش میشود، آن پرز هیچ ارزشی ندارد و کسی به آن اهمیت نمیدهد. میفرماید: دنیا در نظر شما باید از آن پرز کمارزشتر باشد. وَارْفُضُوهَا ذَمِیمَةً فَإِنَّهَا قَدْ رَفَضَتْ مَنْ كَانَ أَشْغَفَ بِهَا مِنْكُم؛ این دنیا را رها کنید و دل به آن نبندید. البته این بدان معنا نیست که کار، زراعت، کشاورزی و دامداری نکنید. میفرماید: به دنیا «دل» نبندید. مگر خود علیعلیهالسلام نخلستانها به بار نیاورده بود؛ مگر قناتهای زیادی احداث نکرده بود؟! هنوز هم قناتهایی که امیرالمؤمنین در اطراف مدینه به وجود آوردند، هست. او این قناتها را احداث میکرد و وقتی به آب میرسید، هنوز آب آن صاف نشده بود، میگفت قلم و کاغذ بیاورید و آن را وقف میکرد. میفرمود: این صدقهای است که علی ابن ابیطالب برای فقرا وقف کرده است.
برای فقرا کار کنید! زحمت بکشید! درس بخوانید! درس بدهید! تحقیق کنید! مبارزه و جهاد کنید! ولی به دنیا دل نبندید! این دنیا کسانی را که خیلی بیشتر از شما عاشقش بودند و به آن دل بسته بودند، رها کرد و خاک شدند. شما هم روزی خاک خواهید شد؛ دل به این دنیا نبندید! در دستوراتی که به نمایندگانش میداد، میفرمود: وقتی به آنجا رفتید و مشغول کار شدید، فکر این نباشید که زندگیتان را تأمین کنید و لذت و رفاهی برای خودتان فراهم کنید؛ فقط به فکر این باشید که حقی را به صاحب حقی برسانید یا باطلی را از دشمنی دفع کنید.
وصلی الله علی محمد وآلهالطاهرین
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/04/01، مطابق با بیستوهفتم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(22)
با توجه به بعضی از شبههها یا ابهامهایی که درباره خلافت امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه و شرایط آن زمان پیدا میشود و گاهی نیز به زبانها میآید، بنا گذاشتیم با استفاده از فرمایشات خود امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه شرایط آن زمان را مرور کنیم تا مقداری با فضا آشنا شویم و تصور نکنیم همه مسلمانها میدانستند بعد از پیامبر باید به چه کسی مراجعه کرد یا شبههای در آن نداشتند. بعضی از قسمتهایی که نقل کردیم در ارتباط با ایامی بود که تازه پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله از دنیا رفته بودند و امیرالمؤمنین میفرمود: به خدا قسم باور نمیکردم که بعد از وفات پیغمبر، مردم سراغ کسی دیگر بروند. بعضی از قسمتها مربوط به جریانات قبل از خلافت خلفای سهگانه یا در زمان آنها بود و بخشی نیز به هجوم مردم به طرف ایشان بعد از خلیفه سوم بود که میفرمود آنقدر فشار جمعیت زیاد بود که ترسیدم حسن و حسینعلیهماالسلام زیر دست و پا له شوند یا خودم یا دیگران کشته شوند. ولی همان کسانیکه آنطور بیعت کردند، بعدها چه کردند؟ طلحه و زبیر کسانی بودند که بیش از همه بر بیعت با امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه اصرار داشتند، ولی جنگ جمل را به راه انداختند.
در چندجا از نهج البلاغه حضرت از اصحاب خود، همان کسانیکه اطراف ایشان هستند و با ایشان بیعت کردهاند، گله میکند. در خطبه 27 نهجالبلاغه میفرماید: أَلَا وَإِنِّی قَدْ دَعَوْتُكُمْ إِلَى هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ لَیْلًا وَنَهَاراً وَسِرّاً وَإِعْلَاناً؛ خبر رسیده بود که عدهای از طرفداران معاویه به استان انبار حمله کرده و حتی متعرض برخی زنهای مسلمان و غیرمسلمان شدهاند. حضرت میفرماید: من چقدر به شما گفتم که اینها قصد جنگ با ما را دارند و قبل از آنکه به ما حمله کنند و ما را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند، باید آماده جنگ و حرکت به طرف شام شوید! وَقُلْتُ لَكُمُ اغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ یَغْزُوكُمْ؛ به شما گفتم که با آنها بجنگید قبل از اینکه آنها با شما بجنگند. فَوَاللَّهِ مَا غُزِیَ قَوْمٌ قَطُّ فِی عُقْرِ دَارِهِمْ إِلَّا ذَلُّوا؛ بهخدا قسم هیچ مردمی در شهر و خانه خودشان مورد هجوم قرار نگرفتند، مگر اینکه ذلیل شدند. ولی هر چه گفتم، شما گوش نکردید. فَتَوَاكَلْتُمْ وَتَخَاذَلْتُمْ حَتَّى شُنَّتْ عَلَیْكُمُ الْغَارَاتُ وَمُلِكَتْ عَلَیْكُمُ الْأَوْطَانُ؛ آنقدر دستدست کردید و سخنان مرا نادیده گرفتید تا به شما شبیخون زدند و جنگ را آغاز کردند و سرزمینهای شما به تصرف آنها در آمد.
بَلَغَنِی أَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كَانَ یَدْخُلُ عَلَى الْمَرْأَةِ الْمُسْلِمَةِ وَالْأُخْرَى الْمُعَاهِدَةِ فَیَنْتَزِعُ حِجْلَهَا وَقُلُبَهَا وَقَلَائِدَهَا وَرُعُثَهَا مَا تَمْتَنِعُ مِنْهُ إِلَّا بِالِاسْتِرْجَاعِ وَالِاسْتِرْحَامِ؛ شنیدهام که کسانی از یاران معاویه وارد خانههای مسلمانان و غیرمسلمان شدهاند وبه زنها تجاوز کردهاند. ثُمَّ انْصَرَفُوا وَافِرِینَ مَا نَالَ رَجُلًا مِنْهُمْ كَلْمٌ وَلَا أُرِیقَ لَهُمْ دَمٌ؛ حمله کردهاند و چنین کارهای زشتی نیز انجام دادهاند، بعد هم با دست پر برگشتهاند! حتی یک زخم هم برنداشته و خونی از آنها ریخته نشدهاست. فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً مَا كَانَ بِهِ مَلُوماً بَلْ كَانَ بِهِ عِنْدِی جَدِیراً؛ به خدا قسم اگر مسلمان از این غصه بمیرد، ملامتی بر او نیست؛ بلکه من این مرگ را سزاوار میدانم.
نفرین یاران بیاراده و ناهمراه
فَیَا عَجَباً!عَجَباً وَاللَّهِ یُمِیتُ الْقَلْبَ وَیَجْلِبُ الْهَمَّ مِنَ اجْتِمَاعِ هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَتَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ؛ تعجب میکنم، تعجبی که دل را میمیراند و انسان را دچار غم و غصه میکند، اینها نسبت به باطل خودشان اینقدر محکم و پابر جا هستند و شما نسبت به حق خودتان این قدر بیتفاوت و پراکندهاید! فَقُبْحاً لَكُمْ وَتَرَحاً حِینَ صِرْتُمْ غَرَضاً یُرْمَى یُغَارُ عَلَیْكُمْ وَلَا تُغِیرُونَ؛ زشت باد روی شما! شما را با تیر نشانه میگیرند و از دور به شما تیر میزنند، به شما شبیخون میزنند، اما شما به آنها شبیخون نمیزنید! وَتُغْزَوْنَ وَلَا تَغْزُونَ؛ آنها با شما میجنگند، اما شما با آنها نمیجنگید! وَیُعْصَى اللَّهُ وَتَرْضَوْنَ؛ مشکل اینجاست که آنها خدا را عصیان میکنند و شما هم به این امر راضی هستید و هیچ باکی ندارید که حکم خدا زیر پا گذاشته شده است.
فَإِذَا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّیْرِ إِلَیْهِمْ فِی أَیَّامِ الْحَرِّ قُلْتُمْ هَذِهِ حَمَارَّةُ الْقَیْظِ؛ اگر تابستان به شما فرمان حرکتبدهم، میگویید حالا شدت گرماست. وَإِذَا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّیْرِ إِلَیْهِمْ فِی الشِّتَاءِ قُلْتُمْ هَذِهِ صَبَارَّةُ الْقُرِّ أَمْهِلْنَا یَنْسَلِخْ عَنَّا الْبَرْدُ؛ در زمستان میگویید حالا شدت سرماست، فرصتی بده که این سرما را رد کنیم. كُلُّ هَذَا فِرَاراً مِنَ الْحَرِّ وَالْقُرِّ فَإِذَا كُنْتُمْ مِنَ الْحَرِّ وَالْقُرِّ تَفِرُّونَ فَأَنْتُمْ وَاللَّهِ مِنَ السَّیْفِ أَفَرُّ؛ شما که گرما و سرما را تحمل نمیکنید، چگونه شمشیر را تحمل میکنید؟! روشن است که از شمشیر بیشتر فرار خواهید کرد.
یَا أَشْبَاهَ الرِّجَالِ وَلَا رِجَالَ؛ ای نامردهای مردنما! شما مرد نیستید، شبیه مرد هستید. حُلُومُ الْأَطْفَالِ وَعُقُولُ رَبَّاتِ الْحِجَالِ؛ عقلهایتان مثل عقل بچهها، و رفتارتان مثل زنهای در حجله میماند. لَوَدِدْتُ أَنِّی لَمْ أَرَكُمْ وَلَمْ أَعْرِفْكُمْ؛ ای کاش من شماها را ندیده بودم و نمیشناختم. مَعْرِفَةً وَاللَّهِ جَرَّتْ نَدَماً وَأَعْقَبَتْ سَدَماً؛ به دنبال آشنایی ما پشیمانی بود و سرانجام آن تأسف و غم و غصه است. قَاتَلَكُمُ اللَّهُ؛ خدا شما را بکشد! لَقَدْ مَلَأْتُمْ قَلْبِی قَیْحاً وَشَحَنْتُمْ صَدْرِی غَیْظاً؛ دلم را پر از خون و چرک، و سینهام را پر از خشم کردید. وَجَرَّعْتُمُونِی نُغَبَ التَّهْمَامِ أَنْفَاساً وَأَفْسَدْتُمْ عَلَیَّ رَأْیِی بِالْعِصْیَانِ وَالْخِذْلَانِ؛ شما این غمها و آهها را همانند جرعههای نفس بر من نوشاندید. کاری کردید که به جای نفس کشیدن، مدام آه بکشم. وقتی نقشهای میکشم که تابستان حرکت کنید شما نمیآیید، و نقشه متروک میشود. برای زمستان طراحی میکنم، باز شما نمیآیید و باز نقشه متروک میشود. وقتی حمله میکنیم، طوری است که درست طراحی نشده و کاملا اطرافش سنجیده نشده است و مردم خیال میکنند که من جنگیدن نمیدانم. حَتَّى لَقَدْ قَالَتْ قُرَیْشٌ إِنَّ ابْنَ أَبِی طَالِبٍ رَجُلٌ شُجَاعٌ وَلَكِنْ لَا عِلْمَ لَهُ بِالْحَرْبِ؛ مردم میگویند علی انسان شجاعی است، اما جنگ کردن بلد نیست. خبر ندارند که شماها همراهی نمیکنید، من که تنهایی نمیتوانم به جنگ بروم. لِلَّهِ أَبُوهُمْ وَهَلْ أَحَدٌ مِنْهُمْ أَشَدُّ لَهَا مِرَاساً وَأَقْدَمُ فِیهَا مَقَاماً مِنِّی؛ پدر آمرزیدهها! کسی را دیدهاید که سابقهاش در جنگ از من بیشتر باشد و بیشتر از من فرماندهی کرده و بیشتر پیروزی آفریده باشد؟! لَقَدْ نَهَضْتُ فِیهَا وَمَا بَلَغْتُ الْعِشْرِینَ وَهَا أَنَا ذَا قَدْ ذَرَّفْتُ عَلَى السِّتِّینَ؛ کمتر از بیستسال داشتم که مشغول جنگ شدم و حالا بیش از شصت سال از عمرم میگذرد. یعنی بیش از 40سال است که زندگی من در جنگ میگذرد، آن وقت من جنگ بلد نیستم؟
از یک طرف خود همین سخنان سوژهای میشد تا کسانی بگویند علی سیاست ندارد؛ فرماندهی که میخواهد لشگری را راه بیندازد، باید اینها را نوازش کند، دستی بر سر و گوششان بکشد، بگوید شما پیروز و باوفایید. ولی وقتی بگوید خدا شما را بکشد، شما دل من را پر از خون و چرک کردید، پیداست که کسی با او همراه نمیشود! ولی مطلب عمیقتر از اینهاست.
گاهی انسان با کسانی روبهرو است که ضعیفالارادهاند، روشن است که باید تشویقشان کند تا کمکم به میدان بیایند و کار کنند. ولی علی مردم خود را میشناسد. اینها هیچ اراده ثابتی ندارند، اگر در یک لحظه هم چیزی بگویند، دو ساعت بعد خلافش را انجام میدهند. امروز قدمی برمیدارند، و فردا برمیگردند. این چیزی بود که همه ائمه اطهارسلاماللهعلیهم با آن مواجه بودند. آرام آرام در طول بیش از دویست سال آن قدر با آنها سر و کله زدند تا آنها را از نو تربیت کردند، وگرنه اینها همان کسانی بودند که با مسلم بیعت کردند و بعد او را تنها گذاشتند. دوازده هزار نفر به سیدالشهداعلیهالسلام نامه نوشتند که امام نداریم، حضرت فرمود مسلم را میفرستم به نیابت من با او بیعت کنید تا من بیایم. با مسلم بیعت کردند، اما شب آخر وقتی میخواست به خانه برود، همه تنهایش گذاشتند. اینها چنین مردمی بودند و واقعا به این توبیخها احتیاج داشتند بلکه تکان بخورند.
در خطبهای دیگر، حضرت خطاب به کوفیان میفرماید: شما که با من اینگونه رفتار میکنید، بدانید که به عقوبتش مبتلا خواهید شد! أَمَا وَالَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَیَظْهَرَنَّ هَؤُلَاءِ الْقَوْمُ عَلَیْكُمْ؛ اینهایی که میگویم باید به جنگشان برویم و شما کوتاهی میکنید، روزی بر شما پیروز خواهند شد. لَیْسَ لِأَنَّهُمْ أَوْلَى بِالْحَقِّ مِنْكُمْ وَلَكِنْ لِإِسْرَاعِهِمْ إِلَى بَاطِلِ صَاحِبِهِمْ وَإِبْطَائِكُمْ عَنْ حَقِّی؛ دلیل اینکه آنها پیروز میشوند، این نیست که حق با آنهاست، این امر به خاطر آن است که آنها برای اجرای حکم باطل حاکمشان سرعت به خرج میدهند، اما شما نسبت به حق امامتان کوتاهی میکنید. امام شما امام حق است و به حق دعوت میکند،اما شما کندی میکنید و به سخنانش گوش نمیدهید. او باطل است و آنها را به جهنم دعوت میکند، ولی آنها تمام قدرت و توان خودشان را در اختیار او میگذارند. روشن است که مزد کارشان را میگیرند و پیروز خواهند شد.
وَلَقَدْ أَصْبَحَتِ الْأُمَمُ تَخَافُ ظُلْمَ رُعَاتِهَا وَأَصْبَحْتُ أَخَافُ ظُلْمَ رَعِیَّتِی؛ همه امتها از ظلم حاکمانشان میترسند، اما من حاکمی هستم که از ظلم رعیتم میترسم. أَیُّهَا الْقَوْمُ الشَّاهِدَةُ أَبْدَانُهُمْ الْغَائِبَةُ عَنْهُمْ عُقُولُهُمْ الْمُخْتَلِفَةُ أَهْوَاؤُهُمْ؛ ای مردمی که بدنهایتان در اینجا حاضر است، اما عقلهایتان حاضر نیست! هر کدام از شما به دنبال هوس خودش است. الْمُبْتَلَى بِهِمْ أُمَرَاؤُهُمْ؛ شما بلایی برای من شدهاید! صَاحِبُكُمْ یُطِیعُ اللَّهَ وَأَنْتُمْ تَعْصُونَهُ؛ رفیق شما (حضرت خودشان را میفرمایند) خدا را اطاعت میکند، اما شما از او نافرمانی میکنید. میدانید او مطیع خداست، اما فرمانش را گوش نمیدهید! وَصَاحِبُ أَهْلِ الشَّامِ یَعْصِی اللَّهَ وَهُمْ یُطِیعُونَهُ؛ اما معاویه در حال معصیت خداست و خلاف حکم خدا عمل میکند، اما مردم اطاعتش میکنند. لَوَدِدْتُ وَاللَّهِ أَنَّ مُعَاوِیَةَ صَارَفَنِی بِكُمْ صَرْفَ الدِّینَارِ بِالدِّرْهَمِ؛ به خدا قسم! دوست داشتم که معاویه با من همانند صرافها معامله کند و ده نفر از شما را بگیرد و یکی از یارانش که مطیع او هستند به من بدهد. صرافها در هنگام تبدیل دینار به درهم، ده درهم را در مقابل یک دینار قرار میدهند. حضرت قسم میخورد که دوست داشتم معاویه با من چنین معاملهای درباره یارانم کند. تازه این وضع کسانی بود که با ایشان بیعت کرده و تحت فرمانش بودند.
این رفتاری بود که مردم با حضرت داشتند. ابتدا حضرت حاضر نشد با کسانی که مردم بیعت کردند، بیعت کند. فرمود: امسکت بیدی؛ اما وقتی دیدم عدهای از دین برگشتند، اعلان جنگ با مسلمانها دادند و گفتند ما میخواهیم ریشه اسلام را بکنیم، برای جلوگیری از تضعیف و نابودی اسلام با خلفا همکاری کردم. هنگام همکاری نیز صادقانه تا آنجا که میتوانست برای حفظ اسلام از هیچ کاری کوتاهی نکرد. دو نمونه روشن از این همکاری در زمان خلیفه دوم بود که در نهجالبلاغه نیز آمده است.
در زمان خلیفه اول مشکلات داخلی در کشور زیاد بود؛ کسانی مرتد شده بودند و قبایلی از اسلام برگشته بودند. مشکل جامعه اسلامی مبارزه با این افراد و جلوگیری از این بود که مسلمانان دوباره کافر شوند. اما در زمان خلیفه دوم، مسئله کشورگشایی مطرح بود. خلیفه دوم با کشورهای همسایه ازجمله ایران و روم، درگیر شد و مقدماتی پیش آمد که بنا شد با آنها بجنگند. سپس با امیرالمؤمنینعلیهالسلام مشورت کرد. حضرت آنقدر صادقانه با آنها برخورد میکردند که آنها در مهمترین مسائلشان میآمدند با ایشان مشورت میکردند. گاهی سؤالات علمی و دینی پیش میآمد و میگفتند: بگویید علیبنابیطالب بیاید، و بعضی میگفتند: لا ابقانی الله لمعضلة لیس لها ابوالحسن؛ خدا روزی را نیاورد که مشکلی پیش بیاید و علیعلیهالسلام نباشد.
وقتی خلیفه دوم درباره جنگ با ایرانیها با امیرمؤمنان مشورت کرد، حضرت فرمود: إِنَّ هَذَا اَلْأَمْرَ لَمْ یَكُنْ نَصْرُهُ وَلاَ خِذْلاَنُهُ بِكَثْرَةٍ؛[1] در آخر نیز فرمودند: وَلاَ بِقِلَّةٍ وَأَمَّا مَا ذَكَرْتَ مِنْ عَدَدِهِمْ فَإِنَّا لَمْ نَكُنْ نُقَاتِلُ فِیمَا مَضَى بِالْكَثْرَةِ وَإِنَّمَا كُنَّا نُقَاتِلُ بِالنَّصْرِ وَاَلْمَعُونَةِ؛ پیداست که خلیفه از کم بودن جمعیت و نداشتن لشگریان کارآزموده که بتوانند با سپاه ایران بجنگند، اظهار نگرانی کرده بود. حضرت ابتدا میفرمایند که نصرتها و تأییداتی که نصیب مسلمانها شده است، تابع قلت و کثرت نبوده است. این طور نبوده است که هر وقت جمعیت مسلمانها زیاد باشد، پیروز شوند و وقتی کم باشد شکست بخورند. در جنگ بدر، جمعیت مسلمانان ثلث جمعیت کفار بود، اما خداوند آنها را پیروز کرد و کمبودشان را با فرشتگان جبران کرد. در جریان جنگ حنین، جمعیت مسلمانان زیاد بود و خیلی مغرور شدند، ولی این جمعیت هیچ فایدهای نکرد. وَهُوَ دِینُ اَللَّهِ اَلَّذِی أَظْهَرَهُ وَجُنْدُهُ اَلَّذِی أَعَدَّهُ وَأَمَدَّهُ حَتَّى بَلَغَ مَا بَلَغَ وَطَلَعَ حَیْثُ طَلَعَ؛ هر پیروزی که نصیب مسلمانها شد و هر جا را که فتح کردند، به مدد لطف و کمکهای الهی بود وتابع معادلات ظاهری نبود.
همچنین خلیفه دوم سؤال کرده بود که آیا خودم نیز همراه لشکر بروم یا نروم؟ حضرت فرمود: نه شما نرو! ببینید حضرت اصلا روی اتفاقات و اختلافات گذشته حساب نمیکند. در نظر میگیرد چه چیز به نفع اسلام تمام میشود، آن را بیان میکند. میفرماید: وَمَكَانُ اَلْقَیِّمِ بِالْأَمْرِ مَكَانُ اَلنِّظَامِ مِنَ اَلْخَرَزِ؛ موقعیت ولی امر و خلیفه نسبت به مردم، مثل موقعیت نخ تسبیح به دانههای تسبیح است. اگر نخ سالم باشد، دانههای تسبیح جمع است و یک تسبیح منظم آماده داریم. اما اگر نخ پاره شد، دانهها پخش میشود و دیگر فایدهای که باید از تسبیح ببریم، نمیبریم. فرمود موقعیت تو نسبت به سپاه، مثل موقعیت نخ تسبیح نبست به تسبیح است. اگر بلایی سر تو بیاید، لشگر متلاشی میشود و دشمن نیز جرأت پیدا میکند و مسلمانان را تار و مار میکند. بنابراین حضور تو به ضرر اسلام تمام خواهد شد. بلکه یک نفر را پیدا کن که ناز پروده نباشد و قدرت تحمل در جنگ را داشته باشد، همچنین آموزش نظامی کافی و تجربه جنگی نیز داشته باشد و او را فرمانده جنگ قرار بده! در این صورت از دو حال خارج نیست؛ یا پیروز میشود که نعمالمطلوب، اما اتفاقا اگر کشته شد نیز میگویند یکی از مسلمانها کشته شد و خلیفه محفوظ است. این رفتاری است که علیعلیهالسلام با رقیب خودش دارد.
درباره جنگ با رومیان نیز خلیفه دوم با امیرالمؤمنین مشورت کرد. حضرت فرمود: در این جنگ هم شما نرو! إِنَّكَ مَتَى تَسِرْ إِلَى هَذَا الْعَدُوِّ بِنَفْسِكَ فَتَلْقَهُمْ فَتُنْكَبْ لَا تَكُنْ لِلْمُسْلِمِینَ كَانِفَةٌ دُونَ أَقْصَى بِلَادِهِمْ؛[2] اگر به جنگ بروی و بلایی سر تو بیاید، مسلمانها پناهی ندارند که به او مراجعه کنند و جامعه اسلامی شکست حتمی خواهد خورد. فَابْعَثْ إِلَیْهِمْ رَجُلًا مِحْرَباً؛ کسی را بفرست که اهل جنگ باشد. وَاحْفِزْ مَعَهُ أَهْلَ الْبَلَاءِ وَالنَّصِیحَةِ؛ همراه او نیز کسانیکه قدرت تحمل سختیها را داشته و دلسوز باشند، بفرست. فَإِنْ أَظْهَرَ اللَّهُ فَذَاكَ مَا تُحِبُّ؛ اگر خداوند اینها را غالب کرد و پیروز شدند، این همان چیزی است که دوست میداری. وَإِنْ تَكُنِ الْأُخْرَى كُنْتَ رِدْءاً لِلنَّاسِ وَمَثَابَةً لِلْمُسْلِمِینَ؛ اما اگر شکست هم خوردند، تو خودت هستی که آنها را دوباره سامان میدهی. بنابراین خودت شرکت نکن!
مسئله دیگر، مشکل حضرت نسبت به کسانی مثل طلحه و زبیر بود. در یکی از گفتوگوهایی که حضرت با این دو داشتند، میفرماید: وَاللَّهِ مَا كَانَتْ لِی فِی الْخِلَافَةِ رَغْبَةٌ وَلَا فِی الْوَلَایَةِ إِرْبَةٌ؛ من به این حکومت و حاکمیت رغبت و نیازی نداشتم. وَلَكِنَّكُمْ دَعَوْتُمُونِی إِلَیْهَا وَحَمَلْتُمُونِی عَلَیْهَا؛ شماها بودید که جمع شدید به من فشار آوردید و مرا وادار کردید که حکومت شما را بپذیرم. فَلَمَّا أَفْضَتْ إِلَیَّ نَظَرْتُ إِلَى كِتَابِ اللَّهِ وَمَا وَضَعَ لَنَا وَمَا اسْتَنَّ النَّبِیُّصلیاللهعلیهوآله فَاقْتَدَیْتُهُ؛ همچنین به شما گفتم اگر من حکومت را بپذیرم، به حکم خدا و سنت پیامبر عمل میکنم و به حرف کسی گوش نمیدهم. با این سخن حجت را بر شما تمام کردم. سپس نگاه کردم ببینم دستور خدا و سنت پیامبر در این مقام چیست که باید به آن عمل کنم. فَلَمْ أَحْتَجْ فِی ذَلِكَ إِلَى رَأْیِكُمَا؛ وقتی در موضوعی آیه قرآن و سنت پیغمبر هست، برای چه با شما مشورت کنم؟! وَلَا وَقَعَ حُكْمٌ جَهِلْتُهُ فَأَسْتَشِیرَ؛ موضوعی پیش نیامد که نسبت به آن جهل داشته باشیم تا نیاز به مشورت شما ببینم و راه حل از شما بخواهم. وَلَوْ كَانَ ذَلِكَ لَمْ أَرْغَبْ عَنْكُمَا وَلَا عَنْ غَیْرِكُمَا؛ اگر موردی پیش آمده بود که در آن نیاز به مشورت داشتم، نه تنها از شما بلکه از سایر مسلمانها نیز صرفنظر نمیکردم و از نظر همه کسانی که میتوانستند مشاوره بدهند، استفاده میکردم. یعنی در مصادیق و موضوعات خارجی اگر احتیاج به مشورت بود، با شما مشورت میکردم، ولی چنین چیزی اتفاق نیفتاد.
وأَمَّا مَا ذَكَرْتُمَا مِنْ أَمْرِ الْأُسْوَةِ؛ پیداست که مسئله اصلی چه بوده است. در زمان خلیفه دوم اموال بیتالمال و اموال خراجیه دارای مراتب و درجاتی بود و قریش، خویشان پیغمبر، سابقین در اسلام و... از بیتالمال سهم بیشتری نسبت به مردم عادی و بردگان داشتند. پس از اینکه اینها با حضرت بیعت کردند، گفتند: ما توقع داریم شما همان روش خلیفه دوم را ملاک عمل قرار دهید. حضرت فرمود: حکم خدا این است که خراج بین مسلمانها به صورت مساوی تقسیم شود و پیغمبرصلیاللهعلیهوآله نیز همین کار را کردند. در مقابل حکم خدا و سنت پیغمبر چیز دیگری بر من حجت نیست. در واقع اینها آمده بودند و سهم بیشتری از بیتالمال میخواستند. گفتند ما سابقین در اسلام هستیم، در جنگها شرکت کردهایم، جزو شورای تعیینکننده خلیفه هستیم و قبل از همه آمدیم با شما بیعت کردیم، باید هوای ما را داشته باشی!
بَلْ وَجَدْتُ أَنَا وَأَنْتُمَا مَا جَاءَ بِهِ رَسُولُ اللَّهِصلیاللهعلیهوآله قَدْ فُرِغَ مِنْهُ؛ در آنچه پیغمبر فرموده بود، بین من و شما و دیگران تفاوتی نبود. فَلَیْسَ لَكُمَا وَاللَّهِ عِنْدِی وَلَا لِغَیْرِكُمَا فِی هَذَا عُتْبَى؛ وقتی طبق حکم خدا و سنت پیغمبر عمل کردهام، کسی نمیتواند مرا سرزنش کند که چرا این کار را کردهای. حضرت با آنها نشست و بحث کرد. آنها حرفشان را زدند و حضرت با استدلال جوابشان را داد. در آخر نیز فرمود: رَحِمَ اللَّهُ رَجُلًا رَأَى حَقّاً فَأَعَانَ عَلَیْهِ ورَأَى جَوْراً فَرَدَّهُ وَكَانَ عَوْناً بِالْحَقِّ عَلَى صَاحِبِهِ؛ خدا رحمت کند کسی را که وقتی حقی را میبیند، به آن کمک میکند و وقتی باطلی را میبیند، آن را برمیگرداند و جلویش را میگیرد و کمک میکند تا مظلوم به حقش برسد.
این رفتاری بود که علیعلیهالسلام با طلحه و زبیر، خلیفه دوم و خلیفه اول داشت. در زمان خلیفه اول همکاری کرد تا مرتدان اسلام را نابود نکنند. در زمان خلیفه دوم در مقام مشورت کم نگذاشت که مبادا مصیبتی به دین وارد شود و به مصالح اسلام ضرر بخورد. درباره عثمان نیز نزد او رفت و نصحیتش کرد که قسمتی از آن نصیحت را در جلسات گذشته خواندیم. این مجموعه، نگاه مختصر و گذرایی بر تاریخ زندگی امیرالمؤمنینعلیهالسلام بود.
اکنون سؤالاتی مطرح میشود که به آنها در جریان بحث به صورت پراکنده پاسخ دادیم ولی برای جمعبندی بحث نیازمند پاسخ نهایی است. آیا واقعا علیعلیهالسلام واجبالاطاعه بود و وظیفه مردم بود که از او اطاعت کنند یا نه، مردم مختار بودند؟ اگر این است چرا علیعلیهالسلام ابتدا بیعت نکرد و در جریان کارهای حکومتی نیز مشارکت نمیکرد. و چه شد که بالاخره با آنها همکاری کرد و این همکاریها تا کجا بود؟ آیا این همکاری بدین معنا بود که دیگر ایشان حق ولایتی ندارد، یا یک حکم ثانوی و اضطراری در اینجا مطرح بود؟ همچنین چرا پس از اینکه کسانی اطراف ایشان را گرفتند و میخواستند با او بیعت کنند، ابتدا استقبال نکرد؟ و بالاخره چرا پس از بیعت و پذیرفتن خلافت از یک سو با طلحه و زبیر و از سوی دیگر با معاویه آنگونه رفتار کرد؟ در جریان بحث با استفاده از بیانات امیرمؤمنان در نهجالبلاغه پاسخهایی به این سؤالات دادیم، انشاءالله در جلسه آینده به جمعبندی این مسایل میپردازیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/04/02، مطابق با بیستوهشتم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(23)
در چند جلسه گذشته بر جریانات سیاسی صدر اسلام بعد از رحلت پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله مروری کردیم و کوشیدیم با استفاده از فرمایشات امیرمؤمنانعلیهالسلام در نهجالبلاغه با فضای آن زمان آشنا شویم. در انتهای جلسه گذشته چند سؤال مطرح کردیم و گفتیم این سؤالها جدی است و حتی گاهی برای بعضی از خواص موجب شبهه میشود. بر این اساس تصمیم گرفتیم در این جلسه یک جمعبندی از مباحث داشته باشیم و پاسخ این سؤالات را از فرمایشات امیرالمؤمنین دریافت کنیم.
تبعیت از اکثریت از نگاه امیرمؤمنانعلیهالسلام
یکی از خطبههای حضرت که به این موضوع پرداخته بود، نامه ایشان به مردم مصر در هنگام معرفی مالک اشتر برای حکومت آن دیار بود. در آن نامه حضرت میفرماید: مسلمانها بعد از رحلت پیغمبر با یکدیگر به نزاع پرداختند. سپس اضافه میکند که در این نزاع اصلا به ذهن من خطور نمیکرد که عربها مرا رها کنند و سراغ دیگری بروند. ولی ناگهان دیدم که دور شخص دیگری ریختند و با او بیعت کردند. فَمَا رَاعَنِی إِلَّا انْثِیَالُ النَّاسِ عَلَى فلان یُبَایِعُونهُ فَأَمْسَكْتُ یَدِی؛ ولی من خودداری کردم و بیعت نکردم. اگر واقعا بیعت مردم با خلیفه اول حکم اسلامی بود، حضرت علی نیز نمیبایست انتظاری غیر از این میداشت و باید به نظر اکثریت احترام میگذاشت و او هم طبق همان عمل میکرد. پس چرا بیعت نکرد؟
همچنین در خطبه شقشقیه میفرماید: أَمَا وَاللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا ابْنُ أَبِی قُحَافَةَ وَإِنَّهُ لَیَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّی مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى؛ خلیفه اول پیراهن خلافت را به تن کرد، در حالی که میدانست جایگاه من نسبت به خلافت مثل جایگاه قطب به آسیاب است. فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً؛ وقتی دیدم وضعیت چنین است، دور از جمعیت نشستم و درباره وظیفهام در این شرایط فکر کردم. سپس میفرماید دو گزینه پیش روی من بود؛ یا با دست بریده حمله کنم یا سکوت و صبر کنم. راه دیگری نداشتم. بنابراین دیدم اگر اکنون سکوت اختیار کنم، اولی است؛ فَصَبَرْتُ وَفِی الْعَیْنِ قَذًى وَفِی الْحَلْقِ شَجًا؛ در حالی صبر کردم که خاشاک در چشم و استخوان در گلویم بود.
اگر حکم اسلام وجوب تبعیت از اکثریت بود، راه بسیار روشن بود. همه مردم به غیر از چند نفر آن طرف بودند. در اینجا دیگر صبر بر خاشاک در چشم و استخوان در گلو معنا نداشت.حضرت می فرماید فکر کردم دیدم دو گزینه روبهروی من قرار دارد. اگر واقعا حکم اسلام وجوب اطاعت از رأی اکثریت بود، باید میفرمود وقتی فکر کردم دیدم وظیفه من این است که از اکثریت تبعیت کنم. اگر تعیین حاکم به دست مردم است و رأی مردم تعیین کننده و مشروعیتبخش است، مردم رأیشان را دادند، و علیعلیهالسلام هم وظیفهاش این است که متابعت کند. پس چرا ایشان نگران بود؟
در ادامه امیرمؤمنان میفرماید: من با آنها همکاری نکردم، بین خودم و آنها پردهای آویختم و صبر کردم تا اینکه دیدم مردم دارند از دین برمیگردند؛ حَتَّى رَأَیْتُ رَاجِعَةً مِنَ النَّاسِ رَجَعَتْ عَنِ الْإِسْلَامِ. در اوائل خلافت ابیبکر، رئیس یک قبیله کافر شد و به دنبال او همه اتباعش نیز مرتد شدند. این جمعیت حتی به ارتداد خودشان اکتفا نکردند، بلکه دیگران را به برانداختن اسلام دعوت میکردند. حضرت میفرماید وقتی کار به اینجا رسید برای اینکه اصل اسلام محفوظ بماند به همکاری با خلفا پرداختم، زیرا اگرچه این مردم نتوانستند از رهبر معصوم و شایسته استفاده کنند، ولی تا جایی که میشود کمک کنم تا اصل اسلام نابود نشود. در جلسات گذشته نقل کردیم که حتی خلفا در کارهایشان با ایشان مشورت میکردند و حتی در برخی مسائلی که پیش میآمد و از نظر علمی پاسخ آن را نمیدانستند، به ایشان مراجعه میکردند. معروف است که خلیفه دوم هفتاد بار گفت: لولا علیّ لهلک عمر؛ اگر علی نبود من هلاک شده بودم. همچنین فریقین این جمله را از او نقل کردهاند که: لا ابقانیالله لمعضلة لیس لها ابوالحسن؛ خدا من را برای روزی که مشکلی پیش بیاید و علی نباشد، باقی نگذارد.
شما وقتی به کتابهای کلامی مراجعه کنید ملاحظه میفرمایید که میگویند قول امامیه این است که امام با نص تعیین میشود، امام باید علم خدایی داشته باشد و همچنین معصوم باشد. اصلا شیعه را با این اعتقاد میشناسند. آن وقت جا دارد که ما بگوییم مشروعیت حکومت به رأی مردم است و چون مردم رأی ندادند، علیعلیهالسلام مشروعیت نداشت حکومت کند؟! مگر اینکه منظور از «مشروعیت» چیز دیگری باشد؛ وگرنه مشروعیتی که ما میفهمیم یعنی آنچه خدا و شرع اجازه داده است و شرعا واجب یا جایز است انجام دهیم. اگر مشروعیت این است، وظیفه مردم است که از علیعلیهالسلام اطاعت کنند و کس دیگری نباید جای ایشان بنشیند و حکومت کند. این را همه علمای اهل کلام، حتی سنیها، چه معتزلی و چه اشعری گفتهاند که اعتقاد شیعه این است که امام باید با نص تعیین شود و این فقط برای دوازده نفر بوده است.
دوران خلافت خلیفه اول و دوم گذشت و داستان عثمان پیش آمد. رفتارهای ایشان باعث شد که تمام مسلمانها از اطراف بلاد اسلامی ناراضی شوند. هرچه پیغام و شکایت فرستادند هیچ اثری نکرد و در رفتار خود تغییری نداد. همانند برخی که خیال میکنند وقتی پنجاه درصد به اضافه یک از مردم به آنان رأی میدهند، دیگر اختیار همه چیز را دارند و همه اموال و پستها برای آنهاست و به هر کس که بخواهند هر حقوقی بدهند اختیارش دستشان است. آنها هم اینگونه فکر میکردند و میگفتند حالا که ما خلیفه شدیم دیگر هر طوری دلمان میخواهد بذل و بخشش میکنیم. اصلا این را سخاوت میدانستند. البته سخاوتی که فقط شامل خویش و قومهای خلیفه میشد. بالاخره مردم جمع شدند و فشار آوردند و حضرت هرچه نصحیت کردند فایده نداشت و عثمان به قتل رسید. فَمَا رَاعَنِی إِلَّا وَالنَّاسُ إِلَیَّ كَعُرْفِ الضَّبُعِ انْثَالُوا عَلَیَّ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنَانِ؛ حضرت میفرماید بعد از قتل عثمان مردم ناگهان پشتدرپشت همچون یال کفتار از هر طرف بر سر من ریختند که با من بیعت کنند تا حدی که امام حسن و امام حسین با اینکه جوانان رشیدی بودند، زیر دست و پا افتادند. روشن است که این جریانات اگر بر یک انسان عادی میگذشت دیگر به این مردم اعتماد نمیکرد، چه رسد به امیرمؤمنان که علم خدادادی داشت و از دوران کودکی در دامان پیامبر اکرم (ص) بزرگ شده و در این دوران بیش از پنجاه ساله عمر خود تجربههای تلخ و شیرین بسیاری چشیده است. کسی نبود به آن مردم بگوید: شما خودتان بودید که دیروز آنگونه با عثمان بیعت کردید و امروز او را کشتید! کسانی از اصحاب پیامبر در میان شما هستند که در غدیر بودند و دیدند که پیغمبر هفتاد روز قبل از وفات خود چگونه تکلیف مردم را تعیین کرد، اما پس از گذشتن فقط هفتادروز همه فراموش کردید. روشن است که چنین مردمی قابل اعتماد نیستند. اعتماد به آنها کار عاقلانهای نیست. اینها هزار نوع توقع دارند و فردا حرفها و توقعاتشات عملی نمیشود و دوباره با علی نیز همان رفتار گذشته را خواهند کرد. این بود که امیرالمؤمنینعلیهالسلام علاقهای به حکومت کردن بر چنین مردمی نداشت.
امر حضرت دایر است بین اینکه اگر دست از سرش برداشتند، همانند 25سال گذشته کنار رود و از هر خدمتی که برای اسلام و امت اسلامی از دستش برمیآید فروگذار نکند، اما اگر مردم اصرار کردند، حضرت هیچ چارهای جز قبول ندارد. این بود که حضرت بهترین روش را در مواجهه با این مردم در پیش گرفت. از یک طرف فرمود من هیچ علاقهای به حکومت بر شما ندارم و اصراری بر آن ندارم، اما اگر خیلی اصرار کردید و قبول کردم بدانید که من تابع دیگران نیستم و فقط طبق حکم خدا و سنت پیغمبر عمل خواهم کرد. از یک طرف چون هجوم آوردند فردا حجتی نداشته باشند که بگویند ابتدا سراغ علی رفتیم او قبول نکرد، لذا به سراغ دیگران رفتیم، و از سوی دیگر اتمام حجت کردند که توقع برایشان ایجاد نشود و بگویند ما آمدیم تو را به خلافت رساندیم باید سخن ما را گوش کنی. وقتی مردم آنگونه فشار آوردند، فرمود: دَعُونِی وَ الْتَمِسُوا غَیْرِی؛ ولم کنید! بروید سراغ کس دیگری! فَإِنَّا مُسْتَقْبِلُونَ أَمْراً لَهُ وُجُوهٌ وَ أَلْوَانٌ لَا تَقُومُ لَهُ الْقُلُوبُ ولَا تَثْبُتُ عَلَیْهِ الْعُقُولُ؛ ما حوادثی رنگارنگ و دارای ابهام در پیش داریم و شما را مرد عمل نمیبینم. وَإِنَّ الآْفَاقَ قَدْ أَغَامَتْ وَالْمَحَجَّةَ قَدْ تَنَكَّرَتْ؛ من افق روشنی نمیبینم که شما بیایید با من بیعت کنید و کاری از پیش برود. در این شرایط پیدا کردن راه صحیح بسیار دشوار است؛ از اینرو من اصراری ندارم و میگویم همان طور که رفتید در گذشته سه خلیفه تعیین کردید، بروید چهارمی را هم تعیین کنید! وَاعْلَمُوا أَنِّی إِنْ أَجَبْتُكُمْ رَكِبْتُ بِكُمْ مَا أَعْلَمُ وَلَمْ أُصْغِ إِلَى قَوْلِ الْقَائِلِ؛[1] اما بدانید! اگر زیاد فشار آوردید و مرا مجبور کردید که حکومت را بپذیرم، من از کسی تبعیت نمیکنم؛ حجت من قرآن و سنت پیغمبر است. اگر مرا رها کردید، من هم مثل یکی از شما همان طور که در طول این 25سال هر خدمتی برای اسلام از دستم بر میآمد، انجام دادهام، بعد از این هم خواهم کرد. وَلَعَلِّی أَسْمَعُكُمْ وَأَطْوَعُكُمْ لِمَنْ وَلَّیْتُمُوهُ؛ شاید حتی من از شما حرفشنوتر باشم. اما بالاخره آنها فشار آوردند و گفتند چارهای نیست و ما کس دیگری را نمیشناسیم. همه دستهایشان را آوردند و برای بیعت فشار آوردند. حضرت میفرماید: کار به جایی رسید که ترسیدم کشته بشوم یا در حضور من یکدیگر را بکشند. این بود که حکومت را قبول کردم.
فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَكَثَتْ طَائِفَةٌ وَمَرَقَتْ أُخْرَى قَسَطَ آخَرُونَ؛ اما وقتی خلافت را قبول کردم و به مدیریت کار خلافت پرداختم سه جنگ ناکثین، قاسطین و مارقین را علیه من به راه انداختند.در زمان آن سه خلیفه قبلی جنگ داخلی بین مردم اتفاق نیفتاد. حال که همه آمدند و گفتند غیر از تو کسی نداریم، این طور با من معامله میکنند! کَأَنَّهُمْ لَمْ یَسْمَعُوا اللَّهَ سُبْحَانَهُ یَقُولُ- تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً. به نظر من این جمله کلید حل همه معضلاتی است که در طول تاریخ اسلام از ابتدا تا کنون اتفاق میافتد. میفرماید: گویا کلام خدا را نشنیدند که میفرماید سعادت آخرت برای کسانی است که در دنیا اراده برتریطلبی و فساد نداشته باشند. اگر این کلام را شنیده بودند پس چرا اینگونه علیه من قیام کردند و این فسادها را برپا کردند. سپس میفرماید: بَلَى وَ اللَّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَا وَوَعَوْهَا؛ به خدا قسم شنیدند و خوب فهمیدند. وَلَكِنْ حُلِّیَتْ دُنْیَاهُمْ فِی أَعْیُنِهِمْ وَرَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا؛ سرّ همه این خرابکاریها، افتضاحات، انحرافات فکری و سلیقهای (تا کشتن خود علی و بعد هم کشتن فرزندانش امام حسن و سیدالشهدا علیهمالسلام) همه و همه یک کلمه است؛ حُلِّیَتْ دُنْیَاهُمْ فِی أَعْیُنِهِمْ؛ دنیا در نظر آنها جلوه کرد و شیرین آمد. وَرَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا؛ زینت دنیا چشم آنها را گرفت و پر کرد.
علت همه فسادهای اجتماعی همین است. از ابتدای تاریخ اسلام تا کنون هر کجا فساد، انحراف و جنگ و کشتاری اتفاق افتاده است، به خاطر همین دنیاطلبی و ریاست چند روزه بوده است! خوب میفهمند که چه کسی باید پیش بیفتد، اما حسد نمیگذارد. به امید اینکه منفعت، ذخیره و درآمدی داشته باشند و حسابهای بانکهای خارجیشان رونق پیدا کند، درباره ولی امر زمان خود تشکیک و سنگاندازی میکنند. خوب میفهمند چه کسی باید به سر کار بیاید، پس چرا نمیگذارند؟ حلیت الدنیا فی اعینهم؛ علاقه به دنیاست و هیچ دلیل دیگری ندارد.
البته تودههای مردم گاهی ممکن است به اشتباه بیفتند و بر اثر مغالطات و تبلیغات امر برایشان مشتبه شود. امروز هم کسانی هستند که واقعا طالب حق هستند، اما تبلیغات غلط گمراهشان کرده است. برای نمونه از مرحوم شیخ الاسلام نماینده مجلس خبرگان کردستان نام میبرم که به شهادت رسید. روزی ایشان به من گفت: به نظر من اگر کسی به حضرت زهرا جسارت کند، کافر است. همچنین اضافه کرد که در فامیل ما چند زن هستند که نامشان فاطمه است و مردم از جاهای دور میآیند و نیم خورده آنها را برای شفا میبرند. من شوخی کردم و به ایشان گفتم: پس تو از ما شیعهتر هستی! گفت: نه من سنی شافعی هستم، اما عقیدهمان نسبت به اهل بیت این طور است. هستند کسانی که طالب حقیقتاند ولی اشتباهاتی دارند و درست نرسیدهاند که تحقیق کنند یا بر اساس حسن ظنی که به بزرگانشان دارند باورشان نمیشود که غیر از این باشد. اما آنهایی که خوب شنیدند، و چه بسا کتاب درباره آن نوشتند و چه بسا سخنرانیها و منبرها رفتند و بعد تغییر رنگ دادند، هیچ دلیلی برای گمراهی ندارد جز همان که امیرمؤمنان فرمود.
بالاخره دربرابر سیل جمعیتی که برای بیعت نزد ایشان آمده بودند، گفت من هیچ علاقهای به حکومت بر شما ندارم؛ اما این آمدن شما حجت را بر من تمام کرد و من نزد خدا نمیتوانم بگویم که یار و یاوری نداشتم، و شما میتوانید بگویید ما با این جمعیت در خانه علی رفتیم ولی او قبول نکرد. أَمَا وَالَّذِی فَلَقَ الْحَبَّةَ وَبَرَأَ النَّسَمَةَ لَوْ لَا حُضُورُ النَّاصِرِ وَلُزُومُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ؛ نمیفرماید چون شما رأی دادید، رأی شما برای من مشروعیت میآورد یا وظیفه تعیین میکند، بلکه میفرماید: چون اعلام نصرت کردید، حجت بر من تمام میشود. آیا این دو تا عبارت فرق ندارد؟! فرمود: ظَهَرَ الْفَسَادُ فَلَا مُنْكِرٌ مُغَیِّرٌ وَ لَا زَاجِرٌ مُزْدَجِرٌ؛ فساد در جامعه رواج پیدا کرده است و نه کسی پیدا میشود که این فساد را انکار و نهی از منکر کند و نه کسی پیدا میشود که خود مرتکب این گناه نشود و از آن نهی کند؛ این بود که ناچار به پذیرش شدم.
حضرت همچنین به نکته دیگری اشاره میکنند که تا ابد برای دیگران نیز تکلیفساز است. میفرماید: وَمَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى العلماء أَلَّا یَقِرُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ أَوْ سَغَبِ مَظْلُومٍ؛ اینکه خلافت را قبول کردم دلیل دیگری دارد و آن این است که خداوند از علما پیمان گرفته است که در مقابل پرخوریهای ظالمان و گرسنگیهای مظلومان ساکت ننشینند. حضرت دلیل پذیرفتن خلافت را این مسایل معرفی میکند، نه رأی مردم.
این جریان گذشت و مردم با ایشان بیعت کردند؛ حال طلحه و زبیر آمدهاند و از ایشان توقعاتی دارند. علیالقاعده در یک چنین موقعیتی کسانیکه درخواستهایی دارند، میگویند ما ارادت داریم و خیلی تلاش کردیم تا خلافت شما جدی شود، بنابراین ما را هم در این امور شریک کنید. ولی امیرمؤمنانعلیهالسلام جلوی این سخنشان را میگیرد و میفرماید: وَاللَّهِ مَا كَانَتْ لِی فِی الْخِلَافَةِ رَغْبَةٌ وَلَا فِی الْوِلَایَةِ إِرْبَةٌ؛[2] من اصلا علاقه و نیازی به حکومت و ولایت بر شما ندارم؛ شما جمع شدید و فشار آوردید تا من خلافت را قبول کردم. بنابراین اکنون شما منّتی بر سر من ندارید که مرا به خلافت رساندهاید. اما بدانید اکنون که حکومت به من رسیده است، معیار من قرآن و سنت پیغمبر است و کلام هیچ کس دیگری برای من حجت نیست. سپس حضرت به مسئله تسویه میپردازند؛ پیداست که اصل مطلب همین بوده است. از زمان خلیفه دوم به بعد رسم شده بود که شخصیتهای مهم حقوقهای به اصطلاح نجومی میگرفتند. اینها به حضرت نیز پیشنهاد کردند که شما همان روش خلیفه دوم را ادامه دهید تا همه بزرگان موافق و راضی باشند. حضرت فرمود: این مسئلهای است که خداوند حکمش را نازل فرموده، و پیغمبر سنتش را درباره آن اجرا کرده است، و من طبق حکم خدا و سنت پیغمبر عمل میکنم. آیا جایی که آیه قرآن و سنت پیغمبر هست، من باید از کسان دیگری استفتا کنم؟! از سوی دیگر، تاکنون مسئلهای پیش نیامده است که من ندانم و به مشورت نیاز پیدا کنم؛ ولی اگر چنین مسئلهای پیش آمد با شما نیز مشورت خواهم کرد.
این بود که طلحه و زبیر جنگ جمل را راه انداختند، و پس از آن هنوز داستان جمل تمام نشده بود که سپاهیان شام به بخشهایی از عراق حمله کردند. حضرت میفرمود: بَلَغَنِی أَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كَانَ یَدْخُلُ عَلَى الْمَرْأَةِ الْمُسْلِمَةِ وَالْأُخْرَى الْمُعَاهَدَةِ؛[3] شنیدهام که سپاهیان معاویه وارد این استان شده و به خانههای مسلمان و مسیحی وارد شدهاند، از خانمها زینتهایشان را گرفته و به آنها ظلم و تجاوز کردهاند؛ اگر مسلمانی از این غصه بمیرد ملامتی بر او نیست! من علی میگویم سزاوار است که مسلمان از این غصه بمیرد که در کشور اسلامی، جایی که ما مسئولیت مدیریت و حفظ امنیتش را برعهده داریم، اینگونه اموال مردم به غارت برود و به آنها تجاوز شود. روشن است که در چنین شرایطی چارهای جز جنگ نیست. امیرمؤمنان بارها فرمود: اغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ یَغْزُوكُمْ؛ فَوَاللَّهِ مَا غُزِیَ قَوْمٌ فِی عُقْرِ دَارِهِمْ إِلَّا ذَلُّوا؛[4] اگر اینها را رها بگذارید تا در عراق با شما بجنگند، جز ذلت برای شما نتیجهای نخواهد داشت؛ اکنون که اینطور شبیخون میزنند، شما هم به جنگشان بروید و بر آنها شبیخون بزنید!
کسانی به حضرت میگفتند: حالا به معاویه کار نداشته باش! ابتدا عراق را مدیریت کن، سپس برای شام تصمیمی بگیر! اما حضرت میفرمود: به خدا قسم از بس درباره وضع شما و جنگ با معاویه فکر کردم، شب به خواب نرفتم. دیدم دو گزینه بیشتر پیش رو ندارم؛ یا باید به هر قیمتی که شده است بجنگم، و یا به اسلام کفر بورزم؛ قَدْ قَلَّبْتُ هَذَا الْأَمْرَ بَطْنَهُ وَ ظَهْرَهُ ... فَمَا وَجَدْتُنِی یَسَعُنِی إِلَّا قِتَالُهُمْ أَوِ الْجُحُودُ بِمَا جَاءَ بِهِ مُحَمَّدٌصلیاللهعلیهواله .[5]
از این سیر تاریخی که تقریبا از زمان رحلت پیغمبر اکرم تا اواخر عمر امیرمؤمنان را در برمیگیرد، چه نتیجهای به دست میآید؟ صرف نظر از اینکه اعتقاد همه شیعیان این است، و اصلا شیعه به این اعتقاد شناخته میشود که بعد از پیغمبر اکرم خلیفه به حق حضرت علی است که با نص پیغمبر و از طرف خدا به خلافت رسید. هیچ شیعهای در این نظر اختلاف نکرده است.[6] صرف نظر از این فرمایش حضرت که فرمود: فَصَبَرْتُ وَفِی الْعَیْنِ قَذًى وَفِی الْحَلْقِ شَجًا.[7] یا این کلام ایشان که ریشه انحرافات بعد از پیامبر را اینگونه بیان میفرماید که آنها دنیا را دوست میداشتند، از ریاست خوششان می آمد و به دنبال پول و راحتی دنیا بودند.
درسی که ما باید بگیریم این است که اولا باید عقاید ضروری اصول دین و مذهبمان را درست و کامل به نسل آینده منتقل کنیم. ثانیا بدانیم آن چیزی که باعث این فسادها و باعث شهادت سیدالشهدا شد، علاقه مردم به دنیا بود؛ حبّ الدنیا رأس کل خطیئة. این شوخی نیست و واقعیت است. مراقب باشیم! نگذاریم حب دنیا در قلبمان ریشه پیدا کند، که اگر ریشه کرد، کندن آن بسیار مشکل است. نمونههایش را در عالم میبینیم؛ کسانی در دهههای آخر عمرشان به خاطر علاقه به دنیا همه چیز را فراموش کردند؛ بترسیم از اینکه ما هم همین طور شویم. ما تافته جدابافته نیستیم؛ ما هم آدمیزادیم و ممکن است تحت تاثیر تبلیغات، شعارها، جو اجتماعی و جو خارجی قرار گیریم.
بسیاری از ما ناخودآگاه تحت تأثیر فرهنگ غربی، حقوق بشر غربی، و حقوق شهروندی غربی هستیم. خیال میکنیم که آنها از قرآن مهمتر است و سعی میکنیم که قرآن را بر آنها تطبیق یا تأویل کنیم. این است که رهبر عزیزمان فریاد میزنند که چه کسی گفته که ما باید فرهنگمان را از غربیها بگیریم؟! متأسفانه در عمل باورمان شده است که این حقوق بشر غربی جای حرف ندارد! حقوق بشر یعنی اعدام ممنوع، حق ارتداد، و.... بر این اساس، اگر کسانی مرتد شدند و در شهر شما علیه اسلام تبلیغ کردند، حق دارند. اکنون که مسئله2030 هم به آن اضافه شده است و خدا میداند که پس از آن چه خواهد آمد. ریشه همه این مشکلات به دو عامل ختم میشود؛ یکی کممعرفتی و شبهه داشتن در مسائل اعتقادی، و دیگری حب دنیا (راحتطلبی، پولپرستی، جاهپرستی و شهرتطلبی). اگر میخواهیم به این مشکلات مبتلا نشویم، دو اصل را باید رعایت کنیم؛ یکی اینکه سعی کنیم هر روز یک کلمه از دین بیشتر بیاموزیم و هیچگاه به آنچه از دین میدانیم قانع نشویم. زیرا هر روز سؤالات جدیدی مطرح میشود که فکر پاسخش را نکردهایم و برای گذشتگان مطرح نبوده است. دوم مبارزه با حب دنیا؛ همان که امیرمؤمنان فرمود: دنیا برای شما باید از پر کاهی کمارزشتر باشد. فرمود: من برای این زندگی دنیا و این ریاست به اندازه آب بینی بز زکامی ارزش قائل نیستم. بز زکامی بزی است که آب بینیاش سرازیر است. آب بینی انسان چه قدر ارزش دارد؛ چه رسد به آبی که از زکام باشد آن هم بز زکامی؟! امیرمؤمنان قسم میخورد که ارزش دنیای شما نزد من از آب بینی بز زکامی کمتر است.
وفقناالله و ایاکم انشاءالله
[1]. نهجالبلاغه، خطبه 92.
[2]. همان، خطبه 205.
[3]. همان، خطبه 27.
[4]. بحارالانوار، ج34، ص138.
[5]. نهجالبلاغه، خطبه54.
[6]. البته پنجاه سال پیش کسی در کتابی نوشت که پیغمبر در غدیر فقط وصیت کرد و سفارش کرد که به نظرمن خوب است علی را انتخاب کنید، اما مردم گوش نکردند. سفارش بود و عمل به آن واجب نبود! امروز هم هنوز بعضی از شاگردان او هستند و گاهی از این قبیل سخنان میگویند.
[7]. نهجالبلاغه، خطبه 3.