بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلَوةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیِبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
قبل از هر چیز، از سویی بالاترین عید خدا، عید اسلام، عید الله الأکبر را به پیشگاه مقدس ولی عصرارواحنافداه و همه دوستداران حضرت علیعلیهالسلام تبریک عرض میکنم و از سوی دیگر این مصیبت عظیم و جانکاهی که به جامعه اسلامی وارد شده را تسلیت عرض میکنم. اینکه بخواهیم هم تبریک و هم تسلیت را با هم جفت کنیم سخت است اما چارهای نیست؛ ما به خودمان به این وسیله تسلیت میگوییم که این مصیبت، مقدمهای برای سقوط دولت طاغوت و ظهور ولی عصرارواحنافداه باشد. برای تعجیل در ظهورشان صلواتی ختم بفرمایید.
صادقانه عرض کنم مطالبی که در ضمن مدیحهسراییها و در ضمن این چکامه بسیار زیبا ارائه شد دیگر جایی برای صحبت بنده نگذاشته است. الحمدلله آن اندازهای که از سطح فهم من بالاتر است در فرمایشات عزیزان منعکس بود و همه از آن استفاده کردیم و دلهای ما به نور ولایت روشن شد.
حقیقت این است که من اول فکر میکردم چون وقتِ زیادی هست و جلسه علما و فضلا است یک بحث علمی را مطرح کنم. بعد که این مدحها را شنیدم، به ذهنم آمد ممکن است در حولوحوش این مدحها برای بعضی از نوجوانها و تازهواردها یا کسان دیگری که تحصیلات حوزوی ندارند شبهههایی وجود داشته باشد. گفتم ابتدا ولو چند جمله کوتاه در این باره عرض کنم.
آنچه در مدح امیرالمؤمنینصلواتاللهعلیه و بهطورکلی در مدح اهل بیتصلواتاللهعلیهماجمعین و بلکه در مدح بعضی از نوکرانشان مثل قنبر گفته شود کمتر از آن چیزی است که حقیقتش اقتضا میکند. ما قضاوتها و ارزشیابیهایمان بر اساس مطالبی است که در همین زندگی مادی با عوامل حسی و با تجربههای مادی آموختهایم. اگر چیزی را میگوییم بهتر از چیز دیگری است و با یک عددی میگوییم که چند درصد از آن بهتر است، با همین مقیاسهایی است که از این عالم آموختهایم؛ اما به برکت اهل بیتصلواتاللهعلیهماجمعین یاد گرفتهایم که یک مقیاس دیگری هم فوق آنچه ما درک میکنیم وجود دارد.
شاید یک بار دیگر هم در این جا از این مثال قرآنی استفاده کرده باشم. اگر تکراری است پیشاپیش عفو بفرمایید؛ قرآن مجید در یک تعبیری که عجیب به نظر میرسد میفرماید اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ؛[1] ما نور را میشناسیم؛ نور مثلاً نور چراغ است یا نور خورشید است؛ اما اینکه قرآن میفرماید اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ که این سَمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ شامل هزارها خورشید میشود، این چه نوری است؟! این حقیقتی است که ما لفظی بهتر از این برای ادای آن نداریم. انسان با مغز و با فکر خودش نتوانسته لفظی بیافریند که از این بهتر بتواند آن حقیقت را اندکی نمایان کند. قرآن از همین استفاده میکند و میفرماید اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ. بعد میفرماید مَثَلُ نُورِهِ. ظاهراً این ضمیر به الله برمیگردد یا به نور. غیر از نوری که عین ذات خداست یک نوری هم هست که نور خداست، نوری است که به او انتساب دارد. بعد برای آن هم یک مَثل میزند، تا آخر آیه نور که همه شما میدانید و من تکرار نکنم.
من اجمالاً از این مَثَل استفاده میکنم که برای بیان یک حقایقی که فوق درک ما است از بیانات تمثیلی میشود استفاده کرد و راه دیگری هم وجود ندارد، مگر کسانی که به یک مراتبی از معرفت برسند که خداوند متعال یک نور بیواسطهای به آنها افاضه کند یعنی به اصطلاح اهل معقول، با علم حضوری بیابند و شهود کنند وگرنه با الفاظ و مفاهیم، بهتر از اینها نمیشود بیان کرد.
حالا این نوری که اصلش الله است و نوری است که منسوب به اوست كَمِشْكَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ تا آخر آیه، ببینید خدا این را چه قدر تنزل میدهد؛ شما مشکاتی را تصور کنید. شاید آقایان ندانند مشکات چیست و ندیده باشند. سابقاً چراغها لامپهایی بود که این لامپها را با یک روغنی روشن میکردند و روی آن یک شیشه یا یک لوله بلوری میگذاشتند و آن را در یک ظرف دیگری که چراغدان بود میگذاشتند. ظرف خودش یک ظرف شیشهای بود که چراغ را داخل آن میگذاشتند. آن چراغدان، مشکات است. خود چراغ، مصباح است که داخل آن مشکات گذاشته میشود. آنوقتها وقتی میگفتند مصباح یا چراغ، مردم همین را میفهمیدند که مثلاً روغن زیتون یا روغن پنبه یا روغنهای دیگری که آنوقتها مصرف میکردند را میسوزاندند برای اینکه هوا روشن شود. خیلی وقتها هم پیهسوز بود و خود پیه را میسوزاندند. وقتی میگفتند چراغ، مردم فکر میکردند که یعنی یک ظرفی هست که در آن یک ماده چربی گذاشتهاند، فتیله را با آن چرب میکنند و روشن میکنند و آن نور میدهد. آن نور از چراغ وارد مشکات میشود و از مشکات، خارج میشود و به فضای اطراف میتابد. حالا اینکه چند واسطه دیگر هم داشته باشد، در تمثیلات میشود برای آن فرض کرد.
اگر شما یک آینهای جلوی این نوری که از این مشکات میتابد بگیرید نور در آن منعکس میشود. خود آینه یک شیشه است و نوری ندارد. آن فقط یک صافی است که جلا دارد و کدورت ندارد. این را وقتی جلوی چراغ بگیرید نور چراغ در این منعکس میشود. اگر نور با زاویهای که در بخش نور فیزیک بحث کردهاند به آینه بتابد انعکاس پیدا میکند و مثلاً روی یک دیوار یا در یک اتاق تاریک میافتد. اگر شما یک آینه دیگر جلوی همین نوری که در اتاق میافتد بگیرید، باز آن نور با یک زاویه خاصی انکسار پیدا میکند و با یک زاویهای در یک ظرف دیگری منعکس میشود. شما این را میتوانید تا دهها و صدها مورد ادامه دهید، بستگی دارد به اینکه آن نور اولی که از آن میتابد چه قدر شدت داشته باشد ولی بههرحال این واسطهها قابل افزایش است.
واسطهها بهتدریج باعث میشوند که نوری که از این واسطهها میتابد کمرنگتر و ضعیفتر باشد ولی حقیقت این است که آن نور آخری هم همان نور چراغ است و نور دیگری نیست. آن نور به این آینه میتابد و انعکاس پیدا میکند. آینه که نور ندارد. همان نور است که این جا انکسار پیدا میکند و طبق یک زاویه معینی به یک جای دیگر میتابد. آخرش هم هر جا بروید همان نور است منتها این در اثر این انکسارها و انعکاسها مدام ضعیفتر میشود تا آن جایی که خفاش هم آن نور را میبیند. خفاش به خورشید نمیتواند نگاه کند. به چراغ پرنور هم نمیتواند نگاه کند. همیشه در تاریکی زندگی میکند اما وقتی نور خیلی ضعیف شد خفاش هم آن را میبیند. کرمکهایی هم هستند که وقتی نور ضعیف شد آنها هم میتوانند نور را ببینند. این یک مَثلی است که ما از قرآن یاد گرفتهایم. شاید به عقل خودمان نمیرسید که اینگونه تمثیلی را بیان کنیم.
آن نور الهی با هزاران دلیل عقلی و نقلی حدوحصری ندارد. به تعبیر ساده، نامتناهی است. نور خدا نامتناهی است. همه میدانیم که خدا حدومرز و اندازهای ندارد. این آینهها هستند که وقتی در مقابل آن نور قرار میگیرند یا این حجابهایی که اطراف آن نور واقع میشود این را تحدید میکنند، کم میکنند، ضعیف میکنند تا با بینایی کسان خاصی که میتوانند آن فرکانس را درک کنند و شدت آن نور را ببینند متناسب میشود. بعضی از حیوانات شدت نور بیشتری را میتوانند ببینند، بعضیها کمتر. در انسانها هم همینگونه است.
شما عین این مطلب را روی حقایق معنوی پیاده کنید؛ این نورِ محسوس است که ما به این وسیله، مراتبش را درک میکنیم و در اثر انکسارها و انعکاسها ضعف پیدا میکند اما نور خدا که نورِ محسوس نیست، نورِ خورشید هم نیست؛ هزاران و میلیونها خورشید با یک امر كُنْ او به وجود میآیند و هیچ مؤونه دیگری ندارد؛ إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیئًا أَنْ یقُولَ لَهُ كُنْ فَیكُونُ.[2]
آن نور معنوی نامتناهی، با اراده الهی در قالبهای محدودی انعکاس پیدا میکند. حالا بفرمایید بعضی از مراتبش جلوه میکند و تجلّی پیدا میکند. بعضی جاها انعکاس پیدا میکند، محدود میشود و یا تعبیرات دیگری که بسته به اینکه ذوقیات چه قدر اقتضا کند ما اینها را با این تعبیرات بیان کنیم؛ ولی آن مَثل یادتان نرود که اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ الیآخر.
ما به برکت بیانات اهل بیتصلواتاللهعلیهماجمعین و اشارات قرآن کریم میدانیم که حقایق قرآن منحصر به آنچه با الفاظ و محاورات عرفی بیان میشود نیست؛ إِنَّ لِلْقُرْآنِ ظَهْراً وَبَطْناً وَلِبَطْنِهِ بَطْنٌ إِلَى سَبْعَةِ أَبْطُن[3] یا إِلَى سَبعينَ بَطناً.[4] شاید اگر کسی از حضرت سؤال میکرد که بعد از سَبعينَ بَطناً چیست، حضرت میفرمود یک سَبعينَ بَطناً دیگری هست. بالاخره حقایقی است که مراتبی دارد و هر کسی یک اندازهای از آن مراتب را میفهمد. آن حقیقتی که نزدیکترین نسبت را به خدا دارد، این هم باز از همین الفاظی است که ما به طور تمثیلی به کار میبریم وگرنه نزدیک یعنی چه؟ دور یعنی چه؟ همه اینها همین مقتضای ذهن و درک ماست. آن مرتبهای از نور که نزدیکترین مرتبه نور به خداست، آن نُورِهِ که دیگر بین او و خدا واسطهای نیست، فکر میکنید آن چه قدر باید عظمت داشته باشد؟
در نور محسوس دیدیم نوری که از اولین واسطهای که نور به آن میخورَد منعکس میشود شبیه اصلش است یا کمی ضعیفتر. اولین آینهای را که جلوی خورشید بگیرید نور شدیدی را منعکس میکند اما نور از آن آینه به یک آینه دیگر که منتقل میشود کمکم ضعیف میشود.
اولین نوری که از خداوند متعال میتابد، مَثَلُ نُورِهِ، این همان است که در روایات ما و در کتابهای اهل سنت هم نقل شده است که نُورُ نَبِیِّک یا جابر، یا نور محمد و علی. بین آن نوری که در اولین مرتبه قرار گرفته، با این موجود مادیای که ما در این عالم میبینیم که در یک زمانی متولد میشود و در یک زمانی هم از دنیا میرود، همان اختلاف مراتب وجود دارد. آن نوری که میتابد آن مرگ ندارد، محدود نیست، زمان ندارد، مکان ندارد، همه چیز دیگر بعداً بناست از آن آفریده شود، بهشت و جهنم هم بناست از آن آفریده شود و فرشتگان هم باید از آن انعکاس پیدا کنند. ارتباط با آن نور به هر اندازهای که ممکن باشد موجب شرف این موجودی میشود که با آن ارتباط پیدا میکند و میتواند از آن استفاده کند.
حالا چه طور میشود با اینها ارتباط پیدا کرد و چه اندازه میشود از اینها استفاده کرد؟ آن بستگی دارد به اینکه ما چه اندازه به دستوراتشان، به بیاناتشان، به تعالیمشان و به برنامههایی که دادهاند عمل کنیم تا لیاقت پیدا کنیم که آن نور با چندین واسطه در وجود ما انعکاس پیدا کند. راهش فقط همین است؛ اطاعت خدا و توسل به اولیای خدا. هیچ راه دیگری ندارد. همانگونه که نور خورشید را فقط با آینه میشود منعکس کرد و راه دیگری ندارد.
این ارتباط به آن جا میرسد که یک لفظ که یک هوایی است که از دهان شما خارج میشود میتواند در عالم اثر کند. این یا علی و یا علیای که گفتید این غیر از همین هوایی بود که از دهان شما خارج شد و امواجی که در این هوا پیدا شد و این فضا را معطر کرد؟! این صدای یا علیای که گفتید هوایی بود که از حنجره شما درآمد و به مقاطع فم برخورد کرد و از آن پیدا شد اما همان اندازهای که این از آن وجود حکایت میکند، همین هوا میتواند در عالم اثر کند و اثر عینی ببخشد.
امشب ایام عید ولایت علیعلیهالسلام است. یک داستانی یادم آمد که مرحوم آیتاللهالعظمی بهجترضواناللهعلیه نقل میفرمودند اما قصههایی که چنین اشخاصی نقل میفرمایند با قصههایی که من نقل کنم خیلی فرق دارد. ایشان از یک عالم بزرگی در قم نقل میفرمودند، اسم نبردند، ما هم نشناختیم؛ فرمودند ایشان دوستانی در تهران داشتند که گه گاهی از تهران میآمدند سری به این آقا میزدند و از ایشان استفاده میکردند، پندی میآموختند و دستوری میگرفتند. آنها وقتیکه میآمدند معمولاً روز میآمدند؛ مثلاً فرض کنید یک عصری میآمدند. اگر میخواستند شب بمانند فرصتی بود برای اینکه برای آنها یک غذایی تهیه کنند و از آنها پذیرایی کنند و شب همان جا مهمان آن آقا بودند.
یک بار که اینها با یک عده و کاروانی از تهران راه افتاده بودند و برای دیدن آقا آمده بودند، اتفاقاً برای وسیله آنها مشکلاتی پیش آمده بود و دیر رسیده بودند. وقتی رسیده بودند که دیگر شب شده بود. شما اصلاً نمیتوانید تصور کنید که شب آن وقت یعنی چه؛ غروب که میشد دیگر شهر تاریک بود. بعضی جاها در بازارها و جاهایی که طاق داشت یک فانوس روشن میکردند. مأمور شهرداری میآمد با یک ظرف کوچکی در آن فانوس نفت میریخت و این را روشن میکرد و دو، سه ساعت، اول شب روشن بود که اگر یک کسی مریضی دارد در روشنایی اینها بتواند راه برود. برق و امثال اینها اینقدر وسعت نداشت. بعضی شهرها اصلاً هنوز برق نبود. آنوقتها هنوز در قم برق نکشیده بودند. اول شب هم که میشد شهر خاموش و تاریک بود و مردم به خانهشان میرفتند و میخوابیدند.
شب شده بود. اینها رسیدند و وارد منزل آقا شدند. طبعاً شب هم شام آن جا هستند و جایی ندارند بروند. ایشان خواست که اینها را مهمان کند ولی حالا چه کار کنم؟! نه جایی نانوایی هست که بروم نان بگیرم؛ نه جایی رستورانی هست که برویم غذا تهیه کنیم؛ آنوقتها این حرفها نبود. بالاخره میرود به خانمش میگوید که غذا چه داریم؟ خانمش میگوید هیچ، من یک کتهای برای دو نفریمان پختهام. میگوید حالا این مهمانها رسیدند، چه کار کنیم؟! میگوید من چه میدانم با این دسته مهمانها چه کار کنیم؟! در خانه هم هیچ چیزی نداریم که بپزیم.
مرحوم آقای بهجت میفرمودند که ایشان به خانمش گفت فقط شما وقتی خواستید غذا را بکشید یک پارچه آبندیدهای آماده کنید و به من خبر بدهید که بیایم. خانمش هم همین کار را کرد. میهمانها نشستند و گفتوگو کردند تا اینکه موقع شام شد. خانم ایشان گفت اگر میخواهید غذا بکشیم. آقای بهجت میفرمودند ایشان پارچه را روی ظرف قابلمه غذا کشید و سه مرتبه دستشان را این طوری کرد و گفت عَلِیٌّ خَیرُ الْبَشَر، وَ مَنْ أَبی فَقَدْ کفَر؛ عَلِیٌّ خَیرُ الْبَشَر، وَ مَنْ أَبی فَقَدْ کفَر. سه مرتبه این را گفت و به خانمش گفت غذا را بکش! غذا را کشیدند، همه خوردند، سیر شدند، زیاد هم آمد!
خود علیعلیهالسلام که آن جا نبود. چه چیزی آن جا بود؟ هوایی که در اثر برخورد به مقاطع دهان، کلمه علیعلیهالسلام از آن شنیده میشد اما انتساب به علیعلیهالسلام دارد. علی کیست؟ مَثَلُ نُورِهِ؛ نور خداست. آن حدومرزی ندارد. بستگی دارد که اراده خدا بر اساس حکمت چه قدر نفوذ داشته باشد؛ قُلُوبُنَا أَوْعِیَةٌ لِمَشِیَّةِ اللَّهِ؛ خدا هر چه بخواهد در دل آنها منعکس میشود، آنها اراده میکنند و تحقق پیدا میکند. پس اینهایی که گفته شده، یک وقت به ذهنتان نیاید که اینها غلوّ و مبالغه است. اگر ما صدها برابر اینها را فکر کنیم و مطالب پرمعناتری درست کنیم آخرش به گرد آن چه حقیقت است نمیرسیم. بدن علی هم، بدن علی که هیچ، گرد نعلین علی هم به همان اندازهای که به ایشان انتساب پیدا میکند میتواند معجزهها بیافریند.
برای آن شبههای که ممکن است در ذهن بعضی جوانها پیدا شود فکر میکنم همین اندازه کافی باشد. البته این مطالب را همه جا نباید گفت، برای کسانی که آمادگیاش را ندارند و یا اهل ولایت نیستند، اینها را آن جا نباید گفت. هر چیزی را باید برای اهلش گفت؛ اما شما که الحمدلله اهلش هستید هیچ وقت به ذهنتان نیاید که اینها شعر است، مبالغه است و چیزی گفتهاند؛ حقیقت آنها فوق این چیزهاست.
از همین جا به آن مطلب اصلی کانال میزنم که از اول میخواستم بگویم و فکرش را کرده بودم و گفتم این جا یک مطلب علمی در حضور آقایان مطرح کنم. آقایان فکر کنند، اگر من اشتباه میکنم تصحیحش کنند و اگر ناقص است تکمیلش کنند. آن مسئله این است که این امور اعتباری چه اندازه اعتبار دارد؟ ما یک اموری داریم که اینها امور حقیقی هستند؛ غذایی که انسان میخورد حقیقتی دارد، انسان آن را میخورد و سیر میشود؛ خورشید میتابد؛ ابر میبارد؛ و چیزهای دیگری که تکثیر مثال نکنیم. اینها امور حقیقی هستند.
یک چیزهایی هم هست که میدانیم اینها با قرارداد انسانها درست میشود و اگر انسانها قرارداد نمیکردند چنین چیزهایی نبود؛ مثلاً اینکه این عبا برای من است، یعنی چه که برای من است؟ این عبایی که مثلاً پارچهاش چه طور تهیه شده، چه طور بافتهاند، چه طور آماده کردهاند، چه کسی آماده کرده است، بالاخره تا اینکه در بازار آوردهاند و مثلاً ما در بازار رفتهایم، پول دادهایم و خریدهایم و یک عبا برای من شده است یعنی چه که برای من شده است؟ آیا ماهیت این عبا عوض شده است؟ این همان است که میبینید. آیا من عوض شدهام؟ نه. اینکه این برای من شد، بعتُ اشتریتُ یا چیزی شبیه این گفتم و این برای من شد؛ مال من شدن یعنی چه؟ این مالکیت من نسبت به عبا یک امر اعتباری و قراردادی است. اگر ما بعتُ اشتریتُ را نگفته بودیم، اگر عقلا این را اعتبار نکرده بودند و اگر شارع مقدس این را اعتبار نکرده بود واقعیتی به نام ملکیت وجود نداشت.
در خصوص زوجیت هم همینگونه است؛ مرد و زنی که با هم ازدواج میکنند و با گفتن انکحتُ قبلتُ، این همسر او میشود مثلاً چه شده است؟ یک کلمه گفت انکحتُ، آن هم گفت قبلتُ؛ حالا چه شد؟ تا لحظه پیش، نگاه کردن به آن، نگاه ریبه حرام بود، لمس بدن او حرام بود، حالا حلال شد. چه شد؟! آخر با یک کلمه؟! اینها امور اعتباری است. سؤال این است که این امور اعتباری چه قدر اعتبار دارد یعنی چه قدر باید به آن بها داد؟
همه عقلای عالم طبق قریحه خدادادی آمدهاند در زندگی اجتماعی به اینها اعتبار دادهاند. گفتهاند با گفتن همین بعتُ اشتریتُ و انکحتُ و قبلتُ اینها اینگونه میشود. حالا انکحتُ قبلتُ را اگر بگویید در شرع هست اما خریدوفروش که تنها برای متشرعین نیست و همه انسانها مبادله و خریدوفروش دارند. اینها یک اعتبارات عقلایی است. دیدهاند که اگر این کارها را نکنند و این قراردادها را نگذارند هرجومرج میشود؛ نظم زندگی به هم میخورد؛ این بیجهت در مال دیگری مثلاً تصرف میکند؛ آن زحمتش را کشیده، این بیجهت میخواهد تصرف کند؛ هرجومرج میشود، نظم عالم به هم میخورد و لذا آمدهاند این قراردادها را پذیرفتهاند.
تا این جا ما هم چارهای نداریم. اگر جزو عقلا هستیم باید این قراردادها را بپذیریم و این اعتبارات را قبول کنیم. حالا اینکه منشأ اعتبارش چیست و قانون و یا اعتقادات عمومی یا قانونی چگونه جعل میشود، بحثهایش بماند انشاءالله سر جای خودش. اصل این را که همه عقلا پذیرفتهاند.
در امور دینی و در عبادات چطور؟ سؤال اصلی عمدتاً در این جاست که عبادت خدا کردن یک رابطه قلبی است که با خدا برقرار میکنیم. ما در عبادت مگر چیز دیگری انتظار داریم؟! هر کاری که انجام دهیم، نماز، روزه و سایر عبادات برای این است که از راه قلب رابطهای با خدا برقرار کنیم. خدا که جسم نیست که کنارش برویم. ارتباط ما با خدا ارتباطی است که روح و قلب ما با او برقرار میکند.
از این جا کسانی به این فکر افتادهاند، حالا کسانی که میگویم غیر از مسلمانها هستند، یک گرایشهای کمرنگی هم در بین بعضی مسلمانها پیدا شده است که گفتهاند عبادت همین است که دل انسان توجه پیدا کند. دیگر حالا این طرف باشد یا آن طرف یا لفظ را درست ادا کند یا نه، رکوع کند یا سجود کند، اینها را میخواهد چه کار؟! چه ربطی به ما دارد؟! دستت را به طرف آسمان بلند میکنی، مگر خدا در آسمانهاست که دستت را بلند میکنی؟! فَأَینَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ.[5] عبادت این است که دلت را متوجه خدا کنی، حالا در هر حالی که هستی. برای اینکه خسته هم نشوی یک جا بنشین که فشار هم به بدنت نیاید. معمولاً هم سرپا مینشینند، زانوهایشان را بلند میکنند که زیاد به آنها فشار نیاید. آن توجه به خدا آن عبادت است. دیگر حالا بلند شو اللهاکبر بگو، این طرف بایست، این را بگو، دستت را بالا کن، اینها برای چیست؟! اینها میگویند پس در امور دین اعتباریات، اعتباری ندارد. این یک طور گرایش است.
نقطه مقابلش هم کسانی هستند که خیال میکنند وقتی میگویند نماز بخوان، اللهاکبر بگو، خم و راست بشو میگویند اصلاً همین خم و راست شدن و امثال اینها همین عبادت است. همه ما این را میدانیم که کسی با خم شدن، عبادت نمیکند. نیت میخواهد. توجه میخواهد. باید یک رابطه قلبی هم باشد وگرنه صرف این خم و راست شدنها، خیلی وقتها انسان برای کارهای دنیاییاش هم خم و راست میشود. اینکه عبادت نمیشود. بالاخره یک چاشنیای میخواهد تا عبادت بشود؛ ولی بعضیها میگویند نه خیر، همین است، اینکه گفتهاند برو نماز بخوان یا این جا بایست، دیگر همانگونه که گفتهاند، اللهاکبر و سبحانالله و این حرکات، نماز است. پس در عبادات هم این اعتباریات، کمال اعتبار را دارد.
ظاهراً این هر دو، افراطوتفریط است. اینکه آدم به حالات ظاهریاش یعنی اعتباریاتی که در رکوع و سجود و رکعات نماز و چیزهایی که هست، آدم برای اینها ارزش قائل نباشد و فقط همین توجه قلب داشته باشد صحیح نیست. من یادم میآید جوان که بودم و سن من زیر بیست سال بود در نجف در حرم امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه بودم و میدیدم کسانی که گرایش تصوف داشتند میآمدند آن جا میایستادند و عبادت میکردند. اینها یک طور هستند. یک طور هم نمازهایی است که در روایت دارد نَقَرَ كَنَقْرِ الغُرابِ؛ نوک به زمین میزند مانند نوک زندن کلاغ. همه خیال میکنند این عبادت است. این عبارت حدیث بود: نَقَرَ كَنَقْرِ اَلْغُرَابِ لَئِنْ مَاتَ هَذَا وَ هَكَذَا صَلاَتُهُ لَيَمُوتُنَّ عَلَى غَيْرِ دِينِي.[6]
ما در عبادات هم اعتباریات داریم. بستگی دارد به اینکه این امور اعتباری چه اندازه بتواند با آن واقعیت ارتباط برقرار کند، نمادی از آن واقعیت باشد، یک رابطهای شبیه رابطه لفظ و معنا و یا شبیه رابطه سمبل با واقعیت، بین اینها برقرار شود و زندگی انسان در این دنیا بدون اینها نمیشود. این است که در ادیان الهی و بهخصوص در دین مقدس اسلام، با اینکه اینها امور اعتباری هستند اما راجع به جزئیات اینها هم بسیار بها داده شده است. گاهی اگر سر سوزنی تخلف کنی عبادتت باطل میشود. اگر وسط نماز یک کلمه حرف بزنی نماز باطل میشود. اگر در نماز روی خودت را بگردانی نماز باطل میشود. اگر سوره بقره هم خوانده باشید، وسطش یا آخرش یک کلمه حرف بزنید همه نمازتان باطل میشود؛ چرا؟! برای اینکه این نماد انقیاد است؛ یعنی من بندهام.
من یادم آمد شصت سال قبل در ایام حج، مرحوم آقای تربتی، آقا شیخ علیاکبر تربتی، شاید بعضیها اسمش را شنیده باشید، در مدرسه فیضیه منبر میرفتند و اسرار حج را میگفتند؛ میگفتند بالاترین سرّ حج تمرین بندگی است؛ میگویند برو آن جا، شب آن جا باش! چشم؛ روز هم هنوز آفتاب نزده حرکت کن! چشم؛ برو آنجا چند تا سنگریزه بردار و آن جا بزن! چشم؛ بین صفا و مروه از این طرف بیا به آن طرف! چشم؛ وسطش که میآیی بدو! چشم؛ بین صفا و مروه یک جایی هست که وقتی میخواهند بروند مستحب است که آن جا سریع بدوند، مثل اینکه شتر میرود، میگویند اینگونه با حالت هروله حرکت کنید.
خدا ایشان را رحمت کند. ایشان میفرمود بالاترین اسرار حج، تمرین بندگی است یعنی خدایا! من بندهام، هر چه میگویی چشم؛ میگویی این طور کن! چشم؛ نمیپرسم که چرا این طور کنم؟! به من چه؟! تو خدایی.
به ابراهیم وحی شد سر پسرت را ببُر! نگفت چرا؟! چه گناهی کرده؟! وقتی هم که به پسرش گفت میخواهم سرت را ببرم او هم نگفت چرا؟! من چه گناهی کردم؟! گفت یا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ؛[7] هزاران جان فدای چنین نوجوانی! پدر به او میگوید من میخواهم سرت را ببرم، نمیگوید چرا؛ میگوید یا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ؛ خدا دستور داده، هر کاری که خدا گفته بکن! نگران من هم نباش! سَتَجِدُنِی إِن شَاء اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ؛ یک وقت فکر نکنی حالا که سر من را میبری من دستوپا میزنم و جان میکنم و ناراحت بشوی؛ نه، من صبر میکنم؛ سَتَجِدُنِی إِن شَاء اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ.
راه نزدیک شدن به خدا همین است؛ بندگی است. راه نزدیک شدن به علی که علی نور خداست هم همین است؛ علی جان! هر چه تو بگویی، حکم آن چه تو فرمایی. تو از خودت نگفتی، از خدا گفتی؛ خدا، خداست؛ ما همه بندهایم؛ چرا ندارد؛ اصلاً به من چه!
حالا اینها را برای چه گفتم؟ برای اینکه گاهی در ذهن بعضیها میآید که یک عمامه گذاشتن چه اعتباری دارد؟! ما باید درس بخوانیم؛ چشم، درس میخوانیم، نمره 20 هم در امتحان میگیریم؛ نمازت را اول وقت بخوان! چشم؛ نافله بخوانید! چشم؛ تکلیفتان را بنویسید! چشم؛ هر کاری بگویید انجام دهید! چشم؛ دیگر این عمامه سر گذاشتن که چه بشود؟! این مثلاً حالا چه طور میشود؟! و بعضیها اصلاً این را میگویند یک نوع تظاهر است! میگویند آدم باید با قلبش توجه به خدا داشته باشد و اخلاص داشته باشد و این خلاف اخلاص است. این همان تفریط است.
ما در عبادت هم باید از نمادها استفاده کنیم. وقتی در نماز دستمان را بالا میکنیم خدا که در آسمانها نیست. این نماد ذلت است. روی خاک که میافتیم نفعی برای خدا ندارد، خدا که مثل مثلاً بعضی از متکبران نیست که دلشان میخواهد غلامانشان در مقابلشان به خاک بیفتند. اگر همه عالم در مقابل خدا عبادت کنند سر سوزنی در ذات خدا اثر ندارد. اگر همه عالم هم گناه کنند هیچ ضرری به خدا نمیرسد. همه حرفها سر ماست. ما اگر در قنوت دستمان را بلند میکنیم یا اگر روی خاک میافتیم، برای این است که بندگی خودمان را به این صورت نشان دهیم. منتها او یادمان داده که اگر چه کار کنی بندگیات بهتر ظهور میکند. چون وجود تو ابعاد مختلفی دارد باید هر کدام از این ابعادت را در یک شکلی نمایان کنی تا بتوانی از آن روح بندگی استفاده کنی.
اینکه بگوییم یا علی و یا علی و یا علی، چه میشود؟ هیچی نمیشود، دلت متوجه به نور خدا میشود. بین این دل که نمیدانیم حقیقتش چیست، یک شعاع نوری با قلب مقدس امیرالمؤمنینصلواتاللهعلیه که نور خداست برقرار میشود. با همین گفتن. البته توجه هم باید باشد، نه اینکه فقط همین لفظ و لق لقه زبان باشد؛ چون ارتباط، با قلب پیدا میشود، با زبان پیدا نمیشود. زبان که نمیرود به خدا بچسبد. به هر اندازهای که ما بتوانیم این ارتباط را عمیقتر کنیم، روح بیشتری داشته باشیم، آثارش در وجود ما بیشتر ظاهر شود، در ایام شادی نشاط ما بیشتر شود، در ایام عزاداری حزن و اندوه ما بیشتر شود، این باعث این میشود که به او نزدیک شویم؛ به چه کسی؟! آن کسی که نور خداست. نور خداست درواقع یعنی آینه خدانماست. البته نوری هم که در آینه میتابد نور خداست اما کار آینه فقط نشان دادن اوست. نقش اصلی و مؤثر حقیقی الله است؛ لامؤثر فی الوجود الاالله اما این تأثیر، مراتب دارد. در هر نشئهایی به یک صورتی ظهور پیدا میکند. برای دلها به یک صورتی انعکاس پیدا میکند تا چه دلی چه اندازه لیاقت داشته باشد.
همین دلهایی که من و شما داریم و به انواع هوسها، وسوسهها، افکار بچهگانه و بعضی افکار جنونآمیز که خودمان هم بعد میخندیم که چه فکری داشتهایم آلوده است، خدا به ما قدرتی داده که اگر بخواهیم همین دل را عرش خدا کنیم، کاری کنیم که این با نور خدا اتصال پیدا کند؛ قَلْبُ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَنِ؛[8] اگر قدر این دل را بدانید و آن را به هر چیزی آلوده نکنید.
عمامه هم یک نماد است. ممکن است این شکل عمامهای که من و شما به سر میگذاریم با عمامهای که پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله یا امیرالمؤمنینصلواتاللهعليه به سرشان میگذاشتند شباهتی هم نداشته باشد اما این نشانهای است و انتسابی به آن دارد. همین اندازه که در عرف عقلا این نماد آن لباس است.
ممکن است شما مطلبی را به یک خطی بنویسید. یک عده این خط را نماد آن معنا حساب میکنند. یک عده دیگر بلد نیستند. بستگی به آن قرارداد دارد که اینگونه نوشتن، نماد چه معنایی است. قرارداد است اما وقتی این شد، این عین و لام را که نوشتید و علی شد، دیگر بیوضو نمیشود به این دست زد. همین کاغذ است، همان مرکب است، شما برداشتی روی آن علی نوشتی. گاهی هم از سر تفریح نوشتی یا فقط خواستی تمرین خط کنی؛ اما اگر اسم علی امیرالمؤمنین را نوشتی که قصدت این بوده، دیگر بیوضو نمیتوانی به آن دست بزنی؛ چرا؟ این کاغذ است و مرکب؛ چون انتساب پیدا کرد، نماد او شد و کسانی وقتی به این نگاه میکنند به یاد او میافتند، دلها را با او ارتباط میدهند. اینها به آن لفظ، به آن خط، به آن کاغذ، به آن چوب ضریح، به آن نقره و آهنی که در ضریح به کار رفته ارزش داده است. آهن که آهن است و ارزشی ندارد و کیلویی میفروشند اما وقتی به ضریح حضرت معصومهسلاماللهعلیها انتساب پیدا کرد بزرگانی افتخار میکنند که بیایند لب خودشان را این جا بگذارند و به این وسیله، لبهایشان را متبرک کنند و لیاقت این را پیدا کنند که رحمتهای الهی بر آن نازل شود؛ و میشود.
یک قصه دیگر هم نقل کنم و بروم. یکی از دوستانمان که با ما نسبت سببی دارد این مطلب را تازگیها نقل میکرد. میگفت من سالهای پیش، تازه خادم افتخاری حرم حضرت معصومهسلاماللهعلیها شده بودم. به کفشداری میرفتم و کفش زوار را به صورت افتخاری میگرفتم و آنجا میگذاشتم. آنوقتها میدیدم یک شیخ پیرمردی این جا میآید و کفشهایش را یک طور خاصی اینجا میگذارد. دیدم شیخ ساده مقدسی است.
یک وقتی آن جا آمد که کفشهایش را بگیرد، روی این پیشخوانی که کفشهای زوار را میگذاشتم یک کمی خاک کفشها ریخته بود. کفشها را که آن جا میگذارند گاهی یک کمی خاکش میریزد. گفت این شیخ پیرمرد را دیدم که آمد روی این خاکهایی که روی این پیشخوان بود دست کشید و روی سروصورتش مالید! من در دلم گفتم چه آدم سادهای است! بعدها فهمیدم که ایشان آیتالله بهجترضواناللهعلیه بودند. خاک کفش زوار یکی از اولاد پیغمبر اکرم را چون انتساب به حضرت معصومهسلاماللهعليها دارد و افتخار این را دارد که خاک زوار حضرت معصومهسلاماللهعليها است.
این قصه را برای من تعریف کردند. آن که خود من دیدهام باز این شاید اقلاً به 50 سال قبل برمیگردد. دیدم مرحوم آقای بهجترضواناللهعلیه از در شاه عباسی تشریف آوردند. آنوقتها قبر شاه عباس وسط آن بقعه بود. ایشان آمدند دم در حرم ایستادند و داخل حرم وارد نشدند. آنوقتها یک درهایی بود که پاشنه داشت و در دور پاشنه میگشت. درهای قدیمی بود. ایشان ایستادند و با یک حضور قلبی زیارت خواندند. زیارتشان که تمام شد خم شدند و به پاشنه آن در دست بردند و یک گردی از پاشنه در برداشتند و به صورتشان مالیدند. ایشان میداند که گرد در حرم حضرت معصومهسلاماللهعليها چه ارزشی دارد. گرد، گرد است دیگر؛ باد خاک را آورده و بالاخره زوار آمدهاند و رفتهاند و این گردها ریخته و جمع شده، از بهشت که نیامده، همینهاست دیگر اما به حضرت معصومهسلاماللهعليها انتساب پیدا کرده است. او که نگاه میکند به خاک بودنش نگاه نمیکند، به نسبتی که به حضرت معصومهسلاماللهعليها دارد نگاه میکند یعنی از لای این خاک، عظمت و نورانیت حضرت معصومهسلاماللهعليها را میبیند و ارتباطش با روح ایشان برقرار میشود. این است که آن خاک میتواند شفا دهد.
یک قصه دیگر هم بگویم. این قصه را آقای صدیقی، امام جمعه تهران، نقل میکردند. ایشان فرمودند که من یکی از فرزندانم بیمار شده بود و دکترها دیگر جوابش کرده بودند. ما هم از حیاتش ناامید شده بودیم. گفتیم حالا که این بناست بمیرد او را ببریم یک زیارت حضرت رضاصلواتاللهعليه مشرف شود و اگر بناست بمیرد یک زیارتی کرده باشد. او را به مشهد بردم و وارد حرم شدم. از در مسجد گوهرشاد که به طرف پیش روی حضرت داشتم پایین میآمدم دیدم آقای بهجترضواناللهعلیه دارند از پلهها بالا میروند. رفتم سلام علیک کردم و بعد به دلم افتاد که موضوع را به ایشان بگویم. گفتم آقا! حقیقت این است که ما بچهمان مریض شده و دیگر دکترها جوابش کردهاند، ما دیدیم حالا که بناست بمیرد او را آوردیم که یک زیارتی بکند. ایشان فرمودند او را کنار ضریح ببر، آن جا بخوابان، از گردهای پای ضریح بردار و به سرتاپایش بمال! من هم با اینکه ناامید بودم گفتم اطاعت امر ایشان را کرده باشم و بیادبی نکرده باشم. برگشتم و رفتم بچه را بردم و در شلوغیها بهزحمت او را پای ضریح خواباندم. گردی هم پای ضریح نبود. دستم را آن جا مالیدم و به سرتاپایش مالیدم و بیرون آمدم. از حرم که بیرون آمدم دیدم اثری از بیماری در او نبود و الان هم بزرگ شده و من فرزندشان را میشناسم و چند روز پیشتر ایشان را دیدم که جوان سالم و برومندی شده بود. همه دکترها جوابش کرده بودند. گرد پای ضریح امام رضاصلواتاللهعليه را به بدنش مالیدند. چرا؟ چون انتساب به امام رضاصلواتاللهعليه دارد. امام رضاصلواتاللهعليه چه کسی است؟ چون بنده خداست، دلش توجه به خدا دارد، ارتباط به خدا دارد. من با توجه پیدا کردن به ایشان با نور خدا ارتباط پیدا میکنم. چرا اثر نکند؟! به شرط اینکه این عقیده و این ایمان برایم پیدا شود و بتوانم یک چنین نوری و یک چنین ارتباطی را ببینم و درک کنم، اگر باورم بشود.
پروردگارا! تو را به حق امیرالمؤمنینصلواتاللهعليه قسم میدهیم، معرفت ما و مرتبه ولایت ما را روزافزون بفرما!
ما را با ولایت زنده بدار و با ولایت بمیران!
روح امام راحل را با همه شهدا، مهمان امیرالمؤمنین قرار ده!
سایه مقام معظم رهبری را بر سر همه ما مستدام بدار!
در ظهور ولی عصرارواحنافداه تعجیل فرما!
عاقبت امر همه ما را ختم به خیر فرما!
وصلی الله علی محمد و آلهالطاهرین
[1]. نور، 35.
[2]. یس، 82.
[3]. عوالی اللئالی العزیزیه فی الاحادیث الدینیه، ج 4، ص 107.
[4]. إعجاز البيان فى تفسير امّ القرآن، ص 128.
[5]. بقره، 115.
[6]. الکافي، ج ۳، ص ۲۶۸.
[7]. صافات،102.
[8]. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام، ج ۵۵، ص ۳۹.