بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّيِبِينَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
فرارسیدن میلاد مسعود حضرت مولیالموحدین امیرالمؤمنینصلواتاللهعلیهوعلیابنائهالمعصومین را به پیشگاه مقدس ولیعصرارواحنافداه، مقام معظم رهبری، مراجع عظام تقلید و همه دوستداران اهلبیت تبریک و تهنیت عرض میکنیم و از خدای متعال درخواست میکنیم که دست ما را در دنیا و آخرت از ولایت آن حضرت کوتاه نفرماید.
وظیفه بنده عرض تشکر از عزیزانی است که از راههای دور و نزدیک زحمت کشیدهاند و در این جلسه باشکوه شرکت کردهاند و قطعاً انگیزهای جز کسب رضای الهی و جلب توجهات خاص حضرت ولیعصرارواحنافداه ندارند. برای چنین کاری ارزش دارد که انسان از راههای دور زحمت سفر را تحمل کند؛ به امید اینکه گوشهچشمی از طرف وجود مقدس حضرت ولیعصر ارواحنافداه متوجه او شود. تنها امید ما نیز همین است. با این امید سالیانی را گذراندهایم. خودمان را به این خانواده پیوند دادهایم و ادعای ولایت اهلبیت را داریم و این را تنها مایه افتخار و تنها مایه نجات خودمان میدانیم. بعید میدانم بعد از سالها زندگی کردن با این امید، چنان شخصیتهای بزرگوار و کریمی ما را از لطف خود محروم کنند.
سالهای گذشته که خدمت حضرات آقایان شرفیاب میشدم درباره مسایلی که برای امثال ما اهمیت بیشتری داشت سخن میگفتم تا از این فرصت استفاده بهتری شود و به وظایفمان توجه بیشتری بیابیم و با همفکری، راه عملی مؤثرتری را برای انجام وظایف پیدا کنیم.
سال گذشته بیشترین موضوعی که از طرف بنده یا دیگر دوستان مورد بحث واقع شد اهتمام به مسایل علوم انسانی، اسلامی کردن این علوم و محور تحقیق در علوم انسانی از دیدگاه اسلامی بود. در این جلسه میخواهم نکتهای را به عنوان تکمله برای آن بحث بگویم تا تأمل بفرمایید و ببینید قابل قبول است یا نه؟ آن نکته این است که: علوم انسانی عرض عریضی دارد و یک بخش آن شامل برخی مسایل کاربردی است که حتی در زندگی روزمره ما و عموم مردم نقش دارد؛ مسایلی که به روانشناسی، علوم تربیتی، مسایل خانوادگی و ... مربوط است و تقریباً عامالبلوی است و هیچ کس از آن مستثنی نیست. اگر دیدگاههای اسلام در این مسایل روشن شود برکات فراوانی خواهد داشت و اگر خدای ناکرده در آنها انحرافی صورت گیرد و کسانی در این جهات، نگرشی مخالف با اسلام پیدا کنند دود آن در چشم همه میرود.
بخش دیگر، علومی است که سطح خاصتری دارد و بیشتر با نخبگان ارتباط پیدا میکند؛ با کسانی که در نهادهای مختلف دولتی و شبهدولتی در تصمیمگیریها و تصمیمسازیها فعالیت میکنند. این افراد از یک سلسله گزارههای علوم انسانی استفاده میکنند که اگر خدای ناکرده انحرافی در آنها پیدا شود، ابتدا زیانش متوجه گروه خاصی میشود؛ ولی نهایتاً با واسطه به سایر مردم هم سرایت میکند؛ مثل مسایل اقتصادی، حقوقی، سیاسی و ... . اگر اقتصاد ما به معنای واقعی کلمه اقتصاد اسلامی نباشد و کسانی بر اساس همان تئوریهای اقتصادی غربی که در دنیا معروف است، تصمیمگیری کنند، اختلالاتی در دستگاههای مربوط پیدا خواهد شد و طبعاً با واسطه، نقایص آن به عموم مردم هم سرایت میکند. مثلا اگر در بعضی از برنامههای اقتصادی بر اساس اقتصاد رایج جهان و اقتصاد لیبرال تصمیمگیری شود این احتمال وجود دارد که بعضی از قوانین ما با مسایل ربوی آلوده شود. این اشکال، اول متوجه نخبگانی است که در قوه مقننه یا در دولت و وزرات اقتصاد یا وزراتهای مربوط دیگر در تصمیمگیریها مؤثرند؛ ولی به هر حال فساد آن به همه جامعه سرایت میکند. این هم بخشی از علوم انسانی است که مستقیماً با همه مردم سروکار ندارد؛ ولی با واسطه ی نخبگان، تصمیمگیران، برنامهسازان و تصمیمسازان به مردم هم میرسد.
سلسله دیگری از مسایل علوم انسانی هم هست که از این مسایل، کلیتر و بنیادیتر است؛ جنبه کاربردی آن ضعیف است ولی از مسایل بنیادی است. این مسایل، داوطلب کمتری برای تحقیق دارد؛ چون انسان به طور طبیعی وقتی دنبال کاری میرود یا پروژهای را اجرا میکند یا تحقیقی را انجام میدهد، دوست دارد نتیجهاش را ببیند؛ اگر نتیجهاش ظاهر شد برای ادامه کار تشویق میشود؛ میگوید زحمتی که کشیدم اثر داد. در تحقیقات کاربردی وقتی تحقیقی انجام میگیرد امکان عملی شدن آن زیاد است و انسان میتواند نتیجهاش را هم ببیند؛ وقتی حُسن نتیجهاش را دید برای ادامه کار و عمق بخشیدن به آن تشویق میشود، اما مسایل بنیادی چون با عمل خیلی فاصله دارد کمتر کسی حوصله میکند تا درباره آنها فکر و بحث کند. برخی افراد هم گمان میکنند که اینها بحثهای زائدی است. بنده امروز میخواهم خدمت شما عرض کنم که ما مسایل بنیادی را نباید دستکم بگیریم. دلیل کلی این مطلب این است که نتایج مسایل کاربردی منطقاً متوقف بر مسایل بنیادی است.
مسایل کاربردی مثل شاخههایی میمانند که از یک ریشه تغذیه میکنند. مسایل بنیادی ریشههای این درختاند که مواد غذایی را جذب میکنند و به شاخهها، برگها، گلها، شکوفهها و میوهها میرسانند. اگر ریشه فاسد باشد مواد غذایی، درست به سایر اعضاء نمیرسد. اگر ریشه سمومی را جذب کرد به جای اینکه درخت میوه سالم بدهد میوه زهرآگین، فاسد و بیمارکنندهای را تحویل میدهد. همه مردم که زیرِ زمین را نمیبینند، ساقه و شاخ و برگ درخت را میبینند؛ ولی آنها که ژرفنگرند و دقت بیشتری دارند، میبینند که همه اینها از ریشه تغذیه میشوند. در این مثال، محل تشبیه فقط تأثیری است که ریشه در ساقه و شاخ و برگ دارد؛ والا ممکن است برخی تغذیهها از نور و هوا و ... هم حاصل شود و یا تأثیر متقابل بین ریشه و سایر اعضاء وجود داشته باشد. مسایل بنیادی در علوم انسانی حکم ریشه را دارند؛ اگر این ریشهها در جای خودش مستحکم شده باشند شاخ و برگهایی که از آنها میروید نتیجه خوبی خواهد داد، اما اگر این ریشهها فاسد باشد یا غذایی که به ریشهها میرسد مواد سمی باشد، آثار نامطلوبی در شاخ و برگها و نهایتاً در میوهها خواهد داشت. چه بسا نتوان نشان داد که این میوه، مضر و خطرناک است و بگویند: درخت سالم است و هیچ اشکالی ندارد؛ ولی زمانی روشن میشود که این میوهها مسموم بودهاند که مصرف شوند و آثار آنها ظاهر شود؛ آن وقت هم دیگر کار از کار گذشته است.
مسایل بنیادی در علوم انسانی حکم ریشهها را دارند؛ اما داوطلب برای تحقیق در این مسایل کم است؛ چون به دقت زیاد، استعداد خاص و حوصله زیاد نیاز دارد. باید انسان سالها زحمت بکشد تا یک مبنا و یک مسئله بنیادی را حل کند با اینکه چندان اثر عملی ظاهری ندارد؛ یعنی روشن نیست که در عمل چه نتیجهای دارد. به همین دلیل غالباً در جوامع بهخصوص در کشورهایی که رشد فرهنگیشان ضعیف است مسایل بنیادی، کمتر مورد توجه قرار میگیرد و حتی ـ همان طور که عرض کردم ـ بعضیها بیمهری میکنند و میگویند: اینها وقت تلف کردن است. باید بحثی مطرح کنید که نتیجهای داشته باشد! غافل از اینکه وقتی ریشه خراب است بحثهای دیگر پا در هواست؛ وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبیثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبیثَةٍ اجْتُثتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرار؛[1] سخن آلوده به درخت ناپاكى میماند كه از روى زمین بركنده شده، و قرار و ثباتى ندارد. قرآن میگوید اگر درخت بیریشه باشد این شجره، خبیث است و نمیتواند ثباتی داشته باشد. این شاخ و برگها وقتی میتوانند استقرار داشته باشند و تاثیر ببخشند و نقش ایفا کنند که ریشه محکمی داشته باشند. اگر ریشه خراب شد، آنها نمیتوانند نقش خودشان را درست ایفا کنند؛ چند روزی تأثیرات موقت میگذارند و خشک میشوند و دور میافتند؛ اجْتُثتْ مِن فَوْقِ الأَرْضِ مَا لَهَا مِن قَرَار. بنابراین مسایل بنیادی را نباید کم اهمیت شمرد؛ البته نمیگویم همه نیروهایمان را صرف مسایل بنیادی کنیم ـ اگر بگویم هم کسی گوش نمیکند ـ ولی باید به این نکته توجه داشت که همه نیروهایمان را هم صرف مسایل کاربردی نکنیم. باید بدانیم که مسایل کاربردی مبتنی بر مسایل دیگری است که آنها باید در جای خودش حل شده باشد تا نتایج درستی بر آنها مترتب شود والا مصداق این آیه شریفه خواهد شد، كَشَجَرَةٍ خَبیثَةٍ اجْتُثتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرار.
مسایل بنیادی طبق فرهنگ و ادبیات روز، فلسفههای علوم هستند و اصول موضوعه و قواعد کلی را برای علوم بیان میکنند تا مسایل علوم براساس این قواعد حل شود. اصطلاحی که بتوان تقریباً با اینگونه مسایل تطبیق داد اصطلاح فلسفههای علوم یا فلسفههای مضاف است. به عنوان مثال ـ شاید اینگونه مثالها عینیتر باشد ـ در علم اقتصاد مسایلی وجود دارد که براساس فرمولهایی بیان میشود و نتیجه بخش بودن آنها کاملاً روشن است و جای تردید ندارد. در عمل هم میتوان براساس تجارب اثبات کرد که این قواعد نتیجه میدهند. کسانی که با مسایل اقتصادی آشنا هستند میتوانند مواردی از این قواعد را در ذهنشان مجسم کنند؛ مثل مسئله عرضه و تقاضا؛ ولی کلام در این است که ما این مسایل را میخواهیم در چه فضایی و برای چه هدفی پیاده کنیم؟ این مسایل میگویند اگر طبق این قواعد عمل کنید درآمد سرانه بالا میرود، رشد اقتصادی و رفاه نسبی حاصل میشود و چیزهایی از این قبیل، اما آیا اینها درخارج از حوزه اقتصاد و یا در درازمدت در خود حوزه اقتصاد ضرری هم برای انسان دارد یا نه؟ جواب این سؤال را علم اقتصاد بیان نمیکند. مثلاً علم اقتصاد نمیگوید مشروب فروشی حلال است یا حرام؛ به این جهات کاری ندارد؛ فقط میگویدوقتی برای کالایی تقاضا بود اگر آن کالا با نازلترین قیمت تولید شد، بیشترین سود را عاید شما خواهد کرد. شما بازاریابی کنید ببینید مردم چه کالایی را میخواهند بخرند. بعد بررسی کنید ببیند آن کالا را با چه وسیلهای، با چه مقدماتی و با چه ابزاری میتوان ساخت که ارزانتر تمام شود و هزینه کمتری ببرد؛ آنگاه شما سود بیشتری میبرید. علم اقتصاد این فرمولها را برای شما تعیین میکند. در سطح وسیعتر هم فرمولهایی را ارائه میدهد؛ مثلاً اگر بخواهیم بدانیم در بازار قم باید چه کار کنیم که کاسبها درآمد بیشتری داشته باشند و یا در سطح کلان جامعه بخواهیم بدانیم دولت چه سیاستهایی را باید در امور اقتصادی داشته باشد، متخصصان اقتصاد راهکار ارائه میدهند و میگویند شما باید براساس این قواعد عمل کنید. اقتصاد به این مسئله که آن کالا باید چگونه کالایی باشد نمیپردازد؛ در آن فرمولها هیچ یک از ارزشهای دینی مشخص نشده یا پیامدهای روحی که بر آن کار مترتب است، نیامده، بلکه به طور طبیعی اخلاقِ دنیازدگی را در انسان رشد میدهد؛ یعنی دائماً فکرش این است که کمتر هزینه کند، صرفهجویی داشته باشد و سود، درآمد و پسانداز بیشتری کسب کند. به طور طبیعی حرص و دلبستگی را افزایش میدهد؛ البته پیدایش این اخلاق کلیت ندارد؛ همه اینها وقتی با ارزشهای معنوی همراه باشد میتواند در راه خدمت به جامعه اسلامی و برای پیشرفت اسلام به کار رود. منظور بنده این است که اقتصاد نه میگوید این کار خوب است و این اثر خوب را دارد و نه میگوید بد است و آن اثر را دارد؛ بلکه در یک شرایط خاصی فرمولی را در اختیار شما میگذارد و میگوید اگر اینگونه عمل کنید این نتیجه را خواهید گرفت، اما اگر ما مبنایی داشته باشیم که هدف را مشخص کند، یعنی مشخص کند که اصلاً اقتصاد را برای چه میخواهیم؟ جامعه ما چرا میخواهد توسعه اقتصادی داشته باشد؟ رشد اقتصادی را برای چه میخواهیم؟ در این صورت همه آن فرمولها در خدمت آن هدف قرار میگیرد. اگر این هدف، هدف ناپسندی بود، اگر هدف تکاثر و تفاخر بود، باز آن فرمولها کار خود را میکند؛ یعنی آنها برای شما خدمت خواهند کرد اما نتیجهاش هم میشود أَلْهَاكُمُ التكَاثُرُ[2]...و اعْلَمُوا أَنمَا الْحَیاةُ الدنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زینَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَیْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِی الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلاد...؛[3] همانی که قرآن از آن با نکوهش یاد میکند. گناهی بر علم اقتصاد نیست؛ ما هستیم که از علم اقتصاد سوءاستفاده یا حسناستفاده میکنیم. برای اینکه بتوانیم از آن حسناستفاده کنیم باید زیربنای آن را درست پایهریزی کنیم و برای این کار نیازمند «فلسفه اقتصاد» هستیم. من شنیدهام ـ البته خودم اطلاعات خیلی روشنی ندارم و نمیدانم درست میگویند یا نه ـ از وقتی که دانشگاه در ایران تأسیس شده است تا به حال رشتهای به نام فلسفه اقتصاد حتی درس مشخصی به این عنوان نداشتهایم. در بعضی از کشورهای غربی رشته فلسفه اقتصاد هست ولی در کشور ما با این همه اهتمامی که به مسایل اقتصادی چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب شده، به این مسئله توجهی نشده است. کسانی هم که درباره اقتصاد اسلامی کار کردهاند آن چنان که میبایست ـ نمیگویم اصلاً بلکه آن چنان که میبایست ـ به مسایل بنیادی نپرداختهاند. این مثال را به عنوان نمونه عرض کردم تا ما توجه داشته باشیم که مسایل بنیادی نقش مهمی در زندگی ما دارند. وقتی مباحث بنیادی با اصطلاحات پیچیده و بیان امور اعتباری و گاهی فرضهای خیلی دور از ذهن همراه میشود نباید بگوییم: این مباحث به چه دردی میخورد؟! این فلسفهبافیها چه فایدهای دارد؟! یک کاری انجام بدهید که فردا نتیجهاش را ببینیم!
به نظرم میآید که ما امروز دو مسئله مهم داریم که مبتنی بر مبانی علوم انسانی است و مبانی آن را درست حل نکردهایم و چون در این زمینه کار کافی نشده است این دو مسئله جایگاه خود را در آن جاهایی که باید پیدا کند یعنی در میان دولتمردان، تصمیمگیران و قانونگذاران پیدا نکرده است. به نظر بنده یکی از علل این نقص و کمبود، کمکاری در مسایل بنیادی آنها است. مقصود من این نیست که اگر این کار انجام میشد همه مشکلات حل میشد؛ بلکه میخواهم بگویم یکی از علل این کمبود، کمکاری در مسایل بنیادی است. بالاخره وقتی مجموع علل ناقصه جمع میشوند علت تامه حاصل میشود. آن دو مسئله یکی مسئله ولایتفقیه و یکی مسئله حجاب و عفاف و امر به معروف و نهی از منکر است که این روزها مطرح شده است.
کشور ما به عنوان کشور ولایتفقیه شناخته شده است و این مطلب جای بحث ندارد. همه دنیا این را میدانند و در داخل هم همهجا صحبت از ولایتفقیه است. شعار ما از اوایل پیروزی انقلاب اسلامی «مرگ بر ضد ولایتفقیه» بود. این شعار، شعار شایع میان مردم ما بود. این مطلب جای ابهامی ندارد. مردم ما چه میخواستند و اصلاً این انقلاب برای چه واقع شد؟ محور و عمود خیمه انقلاب چیست؟ فکر نمیکنم هیچ انسان منصفی حتی اگر دورادور هم به این انقلاب نگاه کند، در اینکه عمود خیمه این انقلاب ولایتفقیه است شک کند. هر انسان منصفی حتی اگر کافر و بتپرست هم باشد، همین که نگاه توصیفی به این نظام کند شک نخواهد کرد که مسئله اصلی این نظام و آنچه مقوّم این نظام است مسئله ولایتفقیه است. تجربه عملی هم نشان داده است که ولیفقیه حافظ وحدت و ثبات این نظام و حلال مشکلات این نظام است. فکر نمیکنم این نکته در میدان تجربه عملی برای هیچ منصفی جای شکی باقی گذاشته باشد. در یک چنین فضایی که از روز اول شعار مردم مرگ بر ضد ولایتفقیه بود و بعد هم قانون اساسی و قوانین فراوانی بر این اساس در مجلس و در شورای عالی انقلاب فرهنگی و امثال آنها وضع شد، طبیعی است که هر مسئولی خودش را موظف بداند که از این اصل حمایت کند؛ لااقل وقتی قسم میخورد که به قانون اساسی وفادار باشد باید بداند که یک ماده آن مسئله ولایتفقیه است. پس طبیعی است که همه مسئولین خودشان را موظف بدانند که حامی ولایتفقیه باشند.
آیا واقعاً نخبگان کشور ما اعم از مسئولان رسمی و غیر رسمی و روحانی و غیرروحانی مسئله ولایتفقیه را جدی میگیرند؟ دلم میخواهد آقایان درباره این مسئله بیاندیشند قُلْ إِنمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلهِ مَثْنَى وَفُرَادَى ثُم تَتَفَكرُوا؛[4] آیا واقعاً ما ملتزم به ولایتفقیه هستیم و آن را جدی میگیریم یا نه فکر میکنیم همینکه شعاری بدهیم کافی است؟ مردم ما تا پای جان هم حاضرند به پای ولایت فقیه بایستند و در عمل این را ثابت کردهاند. سؤال من درباره نخبگان خیلی خوب جامعه است. آیا ایشان واقعاً به این اصل معتقدند؟ تکلیف ما با آنهایی که صریح میگویند ما از اول هم ولایتفقیه را قبول نداشتیم و حالا هم قبول نداریم! روشن است، اما کسانی که اصلاً حامی ولایتفقیه محسوب میشوند واقعاً به آن معتقدند؟ عدهای از ایشان که شاید صادقانهتر حرف میزنند میگویند: چون این اصل در قانون اساسی آمده است به آن ملتزم هستم. از این سخن پیداست که میخواهد بگوید: من از عمق دل و اصالتاً به آن معتقد نیستم؛ ولی بالاخره در قانون اساسی ایران آمده است و ما هم ایرانی هستیم و باید این قانون اساسی را قبول داشته باشیم. بالتبع این اصل را هم مثل سایر مسایلی که در قانون اساسی آمده است قبول میکنیم! آنهایی که این حرف را زدند جای خوشحالی دارد که حداقل صادقانه حرفشان را میگویند و کلک نمیزنند؛ البته این حرف، لوازمی هم دارد مثلاً اینکه قانون اساسی قابل تغییر است و بعدها میتوان پیشنهاد تغییر آن را بدهیم یا به صورتهای دیگری آن را تغییر دهیم؛ آن وقت دیگر از این اصل راحت میشویم؛ ولی فعلاً چون جزء قانون اساسی است قبول میکنیم، اما کسانی هستند که میگویند: این اصل را قبول داریم و خیلی هم جدی میگویند و یقه هم چاک میزنند، اما دروغ میگویند؛ این را میگویند برای اینکه کارشان راه بیافتد؛ برای اینکه رأی جمع کنند؛ ولی در عمل نشان میدهند که به این اصل اعتنایی ندارند. وقتی قدرت به دست میآورند دیگر ولیفقیه نمیشناسند. فیالجمله در جامعه ما چنین افرادی هستند ولو یک نفر؛ یک نفر که پیدا شد تا یک میلیون نفر هم قابل توسعه است ـ حال ما روی یک نفر بحث میکنیم ـ اگر یک چنین کسی بود آیا معنایش حتماً این است که دشمن اسلام و دشمن ایران است؛ یعنی میخواهد به وطنش و به این نظام خیانت کند؟ ممکن است اینگونه باشد، اما کلیت ندارد. ممکن است قصد خیانت و دشمنی با اسلام یا ایران را نداشته باشد؛ بلکه مشکل او این باشد که این اصل را از عمق دل باور نکرده است. با زور که نمیتوان مطلبی را به کسی باوراند. باید مقدمات این مطلب و آن صغرا و کبراهایی که این مطلب نتیجه قطعی آن میشود برای او روشن شود.
در بحثهای سیاسی عمومی، گاهی راست و سقیم با هم مخلوط میشود و همه بحثها بحثهای برهانی نیست؛ بلکه خیلی از بحثها خطابی است. مثلاً برخی افراد وقتی بحث ولایتفقیه مطرح میشود میگویند: بله! چه کسی بهتر از امام؛ معنای این سخن این است که من به این شخص اعتماد دارم. این اعتقاد و اعتقاداتی از این قبیل، اعتقاد به اصل ولایتفقیه نیست. اینکه گفته شود چه کسی بهتر از امام! پس ولایتفقیه ثابت میشود استدلال محکمی نیست. آیا اگر فرضاً اسم او سلطان بود اما همین کارها را میکرد و همین منش را داشت، آدم بدی بود؟ منظورم این است که گاهی کسی به امام ارادت دارد از آن جهت که دلیلی دارد بر اینکه اطاعت ولیفقیه شرعاً واجب است، و یک وقت این ارادت به خاطر مسایل سیاسی است؛ مثلاً پیش خود میگوید «الحمدلله شاه گورش را گم کرد و امام آمد. آدم به این خوبی ـ که انسان وقتی جمالش را زیارت میکند حظ میکند ـ به جای شاه ملعون آمد، ولیفقیه یعنی همین!» واقعاً امام هم همینطور هست. شنیدن اسم او هم قلب انسان را روشن میکند، اما آیا ولیفقیه یعنی همین؟ ما چه قدر کار کردیم برای اثبات اینکه در اسلام اصلی داریم که وقتی امام معصوم ظاهراً حضور ندارد در شعاع اطاعت از امام معصوم باید از ولیفقیه اطاعت کرد؟ چه قدر کار کردیم برای اینکه اثبات کنیم که این یک وظیفه الهی است و همانطور که نماز خواندن و روزه گرفتن واجب است اطاعت از ولیفقیه هم واجب است؛ البته در همان حوزهای که شرع برای ولیفقیه تعیین کرده است. جایگاه ولایتفقیه در حوزه امور سیاسی و حکومتی است نه امور فردی؛ معنای ولایت مطلقه این است که در همه امور سیاسی و حکومتی اطاعت از او واجب است و نه فقط در برخی از این امور. در خانه من چه کار کنم، چه بخورم، چه لباسی بپوشم، اینها به ولیفقیه ارتباط ندارد. آیا ما واقعاً معتقدیم که اگر ولیفقیه به عنوان حاکم، ولیامر و به عنوان جانشین امام زمان امری کرد اطاعت از آن مثل نماز خواندن برای ما واجب است؟ آیا ما اینگونه هستیم؟ عموم مردم ما اینگونهاند؛ اصلاً این انقلاب بر همین اساس شکل گرفت. مردم ما در مقابل سربازان شاه یقهشان را باز میکردند، سینهشان را جلو میآوردند و میگفتند «بزن! چون به امر امام آمدهام». امام فرموده بود: «تقیه حرام است ولوبلغ ما بلغ» و مردم اطاعت امر امام را واجب میدانستند؛ در حالیکه هنوز قانون اساسی و حکومت اسلامی نبود، اما آنها به کشته شدن در راه اطاعت از ولیفقیه افتخار میکردند. این اعتقاد در ارتکاز عموم مردم هست. اما آیا ما هم واقعاً اطاعت ولیفقیه را به این صورت واجب میدانیم یا با شرایطی حاضر به اطاعت از او هستیم؟ عملاً نشان داده شده که بسیاری از کسانی که برای ولایتفقیه یقه چاک میزنند در عمل راست نمیگویند و حاضر نیستند امر ولیفقیه را اطاعت کنند. در برابر امر او میخواهند به سلیقه خود عمل کنند؛ حتی فهم خودشان را درباره اسلام بهتر از فهم او میدانند، چرا؟ آیا اینها دشمن اسلاماند؟ نه، بندگان خدا اهل نماز و روزهاند و برای اسلام زحمت میکشند و هیچ دشمنی با اسلام ندارند، حتی خیلی به اسلام هم علاقهمند هستند. آیا دشمن ایراناند؟ ابداً. پس مشکل چیست؟ مشکل این است که باور نکردهاند که امر ولیفقیه واقعاً واجب است. این باور از کجا پیدا میشود؟ اعتقاد به خدا هم از یک دلیلی پیدا میشود. ولایتفقیه در کشور شعار رایجی شد و شخصیتی مثل امام هم آن را مطرح کرد، لذا بسیاری از مردم زود قبول کردند، اما آنهایی که اهل استدلال هستند و میخواهند حرفی که میزنند مبنا داشته باشد و به دنبال دلیل آنند، این دلیل در دسترسشان قرار نگرفته است. از طرفی شرایط زندگی آنها ایجاب نمیکرد و از طرفی من و شما هم در تبیین این دلیلها به دلایلی که خود آن دلایل هم جای تأمل دارد کوتاهی کردیم. به هر حال باید انصاف داد که در این سی و اندی سال که از انقلاب گذشته است اصلیترین مسئله این نظام آنگونه که باید و شاید تبیین نشده است تا اگر کسی بخواهد واقعاً با دلیل قطعی درباره آن مطالعه کند و اطمینان و یقین پیدا کند، آن تبیین را در دسترس داشته باشد؛ بنابراین نباید تعجب کرد که بسیاری از دولتمردان از عمق دل این التزام را باور نکردهاند. انسانهای خوب، مسلمان، خیرخواه ایران و خیرخواه این حکومت اسلامیاند، اما از عمق جان باور نکردهاند که اطاعت ولیفقیه واجب است.
ما باید این نقص را بر طرف کنیم. کتابهای فراوانی درباره ولایتفقیه نوشته شده و بحثهای فراوانی از اول انقلاب تا به حال درباره این اصل شده است. خود امام از پیش از انقلاب این بحث را شروع کرد؛ اما بنده احتمال میدهم ـ که این مسئله به عنوان یک مسئله فقهی، مبتنی بر یک سلسله مبانی است که آن مبانی و آن مسایل بنیادی حل نشده است. وقتی در فقه، بحث ولایتفقیه را مطرح کردیم نهایتاً به مقبوله عمربنحنظله و مرفوعه ابیخدیجه اکتفا کردیم و فقط بحثهایی از این قبیل را مطرح کردیم که حاکم در آنجا به چه معناست؟ آیا عمومیت دارد یا نه؟ این تحکیم است یا حکومت است؟ آیا حاکم به معنای قاضی است یا به معنای ولیامر است؟ نهایتاً یک استظهارات ظنی به دست میآید. این هم یک مسئله فقهی میشود مثل غساله متنجس که آیا نجس است یا نیست؛ یک مسئله فقهی است که یک یا دو روایت دارد، اما اگر مسایل بنیادی آن را حل کرده بودیم، براساس آن مسایل بنیادی این مسئله خیلی راحتتر قابل حل بود و نتیجه قطعیتری میداد. آن وقت میتوانستیم این مسئله را طوری تبیین کنیم که دیگر هیچ انسان منصفی درباره آن شک نکند. کسانی که ریگی در کفش دارند که همیشه میتوانند شک کنند؛ آنها واضحات و بدیهیات را هم انکار میکنند. از آنها هیچ انتظاری نیست؛ مقصود ما فراهم کردن دلیل برای منصف و طالب حق است که اگر دلیل روشنی به او ارائه شود میپذیرد؛ دلیلی که اگر کسی انکار کرد نشاندهنده این است که عناد دارد و نمیخواهد زیر بار حق برود.
این یک مثال بود برای اینکه ما اگر به مسایل بنیادی اهمیت بدهیم و ریشهها را حل کنیم مسایل فرعی، قویتر حل میشود؛ مسایل فرعی از آن ریشهها تغذیه میکند و بارور میشود و زود نتیجه میدهد؛ در مقام عمل و کاربرد هم اثر خودش را خواهد بخشید، اما وقتی ریشه سست باشد، شاخ و برگ و میوه آن هم ضعیف و فاسد میشود و بعد هم میخشکد و میافتد و آنجایی که باید اثر کند قدرت تأثیر ندارد.
مسئله دیگر، مسئله امر به معروف و نهی از منکر و مسئله حجاب و عفاف است که این روزها مطرح است. در اینکه حجاب از ضروریات اسلام است هیچ شکی نیست. آیا هیچ مسلمان منصفی سراغ دارید که در ضرورت اصل حجاب شک کرده باشد؟ فقهای شیعه بر وجوب پوشاندن بدن خانمها در برابر نامحرم اجماع دارند. طبق فتوای مشهور، وجه و کفین استثناء شده است. بعضی از فقها حتی پوشاندن وجه و کفین را هم واجب میدانستند. مرحوم آیتالله بروجردیرضواناللهعلیه احتیاط واجب میکردند؛ ولی فتوای مشهور این است که وجه و کفین مستثناست. اصل مسئله حجاب برای شیعیان هیچ جای بحثی ندارد؛ اگر حرفی باشد در این است که پوشاندن صورت و کفین واجب است یا واجب نیست. از طرف دیگر وجوب امر به معروف و نهی از منکر هم جای شک ندارد. این از فروع دین ماست. بعد از اعتقاد به خدا و پیغمبر که از اصول دین است فروع دین قرار دارد. یکی از این فروع، امر به معروف و یکی هم نهی از منکر است. آیا کسی درباره این مطلب شک دارد؟! در این باب روایات فراوانی داریم؛ به عنوان نمونه امام باقرعلیهالسلام میفرمایند: إِن الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النهْیَ عَنِ الْمُنْكَرِ فَرِیضَةٌ عَظِیمَةٌ بِهَا تُقَامُ الْفَرَائِض.[5] اگر به اطلاق این روایت اخذ کنیم باید بگوییم امر به معروف و نهی از منکر از نماز هم واجبتر است؛ چون اگر امر به معروف و نهی از منکر نباشد نماز هم ترک میشود. در این هم شکی نیست که ما چنین واجبی داریم. برخی مسایل دقیق فقهی هم حول لوازم امر به معروف و نهی از منکر وجود دارد؛ مثل اینکه اگر امر به معروف یا نهی از منکر مستلزم ضرب و جرح است؛ آیا باز هم بر همه واجب است؟ در این مورد هم فتوای معروفی هست که در غیر از امر به معروف و نهی از منکر بیانی، احتیاج به اجازه حاکم شرع دارد. این هم از لحاظ فقهی جای بحث ندارد. اگر کسی هم گفته باشد که در این موارد هم نیازی به اجازه ولیفقیه نیست، قول شاذی است؛ مثل سایر مسایل فقهی که گاهی اقوال شاذی هم در آنها هست. به هر حال در اینکه امر به معروف و نهی از منکر واجب است و هیچ وقت ساقط نمیشود، هیچ بحثی نیست. پس مسئله چیست؟ گاهی شبهاتی در اطراف آن مطرح میشود که باید این شبهات را از ریشه حل کرد. میخواهم مثال دیگری بزنم برای اینکه نقش مسایل بنیادی روشن شود. ما وقتی به روایات مراجعه میکنیم میبینیم به عنوان یک فرع فقهی جای ابهامی ندارد. اگر اختلافی در مسایل جزئی هم باشد مثل سایر مسایل فقهی است. گمان نمیکنم که در مسئله امر به معروف و نهی از منکر حتی یک اختلاف ضعیف قابل توجهی وجود داشته باشد، اما شبهاتی مطرح است مانند اینکه اگر کسی که در خیابان عبور میکند هر خانمی را دید که یک تار مویاش پیداست باید او را نهی از منکر کند؟ در این صورت صبح تا شب غیر از نهی از منکر هیچ کار دیگری نباید انجام دهد. آیا هر کسی که در کوچه و خیابان راه میرود، باید مرتب نهی از منکر کند؟ اصلاً این نهی از منکرِ واجب، چگونه باید اجرا شود؟ اگر اتفاقاً ـ نمیگوییم صبح تا شب ـ به یک خانمی گفت «موهایتان را بپوشانید؛ این طور بیرون آمدن حرام است.» و او در جواب بگوید «به تو چه مربوط!» باز گفت «خانم حکم شرعی است» و او در جواب بگوید «من دلم میخواهد این طور باشم!»؛ یکی دو بار تکرار کرد و به جز فحش و احیاناً کتک، چیزی ندید، در این صورت وظیفه او چیست؟ اینها اموری فرضی نیست؛ بلکه موارد زیادی از این قبیل اتفاق افتاده است. اگر یادتان باشد چند نفر از بسیجیان در اثر نهی از منکر به شهادت رسیدند که بعد از آن دیگر نهی از منکرها فروکش کرد. در دولت اصلاحات در خود تهران به چند تا از بسیجیان فقط به خاطر نهی از منکر حمله کردند و آنها را کشتند؛ إِن الذینَ یَكْفُرُونَ بِآیاتِ اللهِ وَ یَقْتُلُونَ النبِیینَ بِغَیْرِ حَق وَ یَقْتُلُونَ الذینَ یَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ الناسِ فَبَشرْهُمْ بِعَذابٍ أَلیمٍ.[6] این مسایل را با این روایات چهطور باید حل کنیم؟ البته آنهایی که خریط فن هستند از خود روایات و جاهای دیگر هم میتوانند جزئیات این مسایل را با رعایت قواعد کلی فقه استباط کنند. کار مرجع تقلید همین است. وقتی از آنها سوال کنید فتوا میدهند و فتاوای ایشان هم مستند به منابع فقهی و قواعد کلیای است که از اسلام است، اما عرض من این است که من و شما به عنوان طلبهای که با فقه آشناییم و میخواهیم به این مسئله جواب بدهیم، فرض کنید میخواهیم کارورزی کنیم و به این سؤال که «وظیفه دولت در مقابل این پدیده چیست؟» پاسخ بدهیم، چه جوابی میدهیم؟ اگر عوامل فرهنگی مانند ماهوارهها، تلویزیونها، سیدیها و ... دست به دست هم دادند که حریمها را بشکنند یا ثابت شد که عدهای مزدور، پول میگیرند تا شبهای چهارشنبه و جمعه از تهران به قم بیایند و با وضع زننده در خیابانها پرسه بزنند و مزدشان را بگیرند و بروند، وظیفه من و شما چیست؟ وظیفه دولت چیست؟ این مسئله که مسئله روز است را مطرح کردم تا شاهدی هم برای آن عرض اولی (مسایل بنیادی) باشد.
کسانی در تلویزیون آمدند و در مصاحبههای تلفنی و حضوری صحبتهایی کردند؛ گفتند: امر به معروف و نهی از منکر وظیفه مردم است. فقها فرمودهاند: مقصود از امر به معروف و نهی از منکر، زبانی است. هر کس احساس وظیفه میکند، به مردم تذکر زبانی بدهد؛ کسی هم با آنها کاری ندارد. هر کس وظیفه دارد طبق فتوای مرجع تقلیدش عمل کند. اگر عسر و حرج یا مسئله دیگری هم پیش آید از مرجع تقلید سؤال کنند هر چه فرمود عمل کنند. ما کاری به این کارها نداریم؛ اما اینکه ما به عنوان دولت به وسیله نیروی انتظامی بخواهیم متعرض مردم شویم این باید یک توجیه قانونی داشته باشد. من میخواهم حرف آنها را نقل کنم تا ببینید شبههاش کجاست و چرا این شبهه حل نشده است. میگویند: «دولت یک سلسله وظایف خدماتی مثل آموزش و پرورش، بازرگانی، بهداشت و درمان و ... دارد و باید طبق وظیفهاش خدماتی به مردم ارائه دهد؛ این یک بخش کار دولت است. یک بخش دیگرِ وظایف دولت مسایل امنیتی است و یک بخش دیگر مسایل فرهنگی است. مسایل فرهنگی، وزراتخانهای به نام وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامی با قوانینی مشخص دارد و باید مطبوعات، تئاتر، سینما و ... را در همان حدی که قانون تعیین کرده است تدبیر و برنامهریزی کند. این وظایف هم ربطی به نیروی انتظامی ندارد؛ کارهایی اداری است که باید در چارچوب خود انجام گیرد؛ این میشود کارهای فرهنگی. کارهای خدماتی هم ربطی به نیروی انتظامی و به کارگیری سلاح ندارد. میماند مسایل امنیتی؛ دولت موظف است امنیت کشور را حفظ کند و اگر جایی امنیت به خطر افتاد در این صورت لازم است از نیروی انتظامی استفاده کند. حال اگر خانمی در خیابان حجاب را رعایت نکرد، امنیت کشور از بین میرود؟ نه! پس ربطی به نیروی انتظامی ندارد!» میگویید: «گاهی ممکن است توطئهای در کار باشد. میگویند: هر وقت ثابت شد یا حتی مظنه این بود که توطئهای در کار است و ممکن است امنیت را به خطر بیاندازد، در این صورت لازم است از نیروی انتظامی استفاده کرد، اما در حالت عادی بگوییم نیروی انتظامی هر بیحجابی را در خیابان دید، جلویش را بگیرد و جلبش کند، این وظیفه نیروی انتظامی نیست و این کار، کار امنیتی نیست.»
تا اینجا نقل قول بود و حرف بنده نیست. اتفاقاً من یکی از این مصاحبهها را یک قسمتش را گوش کردم ـ بنده کمتر فرصت استفاده از رادیو و تلویزیون را دارم، اما گاهی چیزهایی به گوشم میخورد ـ آن آقا روی همین مسئله تکیه میکرد که این مسئله، مسئلهای فرهنگی است و کار فرهنگی ربطی به مسایل امنیتی ندارد. اگر در شرایطی خاص با مسایل امنیتی ارتباط پیدا کرد، جزء وظایف نیروی انتظامی میشود؛ ولی در شرایط عادی این طور نیست. جوانهایی هستند که به مقتضای شهوات و هوسهایی که دارند، اعمال خلاف شرع انجام میدهند؛ اما این مسئله امنیت را به خطر نمیاندازد؛ بنابراین نباید نیروی انتظامی دخالت کند.
جوابی که به این حرف در آن برنامه داده میشد به نظر من جواب قانعکنندهای نبود. یک جواب این بود که میگفتند «شورای انقلاب فرهنگی قانون عفاف را وضع کرده است.»
میگویند: «وظیفه دولت اسلامی این است که به قانون عمل کند و قانون میگوید: مسایل امنیتی به نیروی انتظامی و مسایل فرهنگی هم به نیروهای فرهنگی مربوط میشود. شما مقاله بنویسد، بحث کنید، رادیو و تلویزیون درباره اینها برنامه اجرا کنند، ما هیچ حرفی نداریم و هزینه آن را هم تأمین میکنیم، اما اینکه نیروی انتظامی به خاطر رعایت نکردن حجاب با اسلحه برود جلوی کسی را بگیرد دلیل قانونی ندارد.» متأسفانه جوابهایی که من شنیدم هیچ کدام جواب قاطعی برای این حرف نبود. مهمترین جواب همین بود که این مصوبه شورای انقلاب فرهنگی است که خود رئیسجمهور هم در شورا با این تصمیم موافق بودند؛ اما در مقابل این حرف که وظیفه دولت ارائه خدمات، کارهای فرهنگی و حفظ امنیت است و نیروی انتظامی مسئول حفظ امنیت است و این کار امنیتی نیست، چه جوابی باید داد؟ به نظر بنده اشکال اصلی از آنجاست که ما صریحاً روی این مسئله تأکید نکردیم که وظیفه دولت اسلامی حفظ ارزشهای اسلامی است. حفظ ارزشهای اسلامی در مقدمه قانون اساسی آمده است و درسوگندنامه رئیس جمهور هم هست که قسم میخورد که ارزشهای انقلاب اسلامی را رعایت کند و آنها را پاس بدارد. اصول دیگری هم هست که میشود از آنها استفاده کرد؛ اما اینکه ما میگوییم وظیفه دولت تنها حفظ امنیت نیست و حفظ ارزشهای اسلامی وظیفه دولت است، مسئلهای نیست که اختصاص به دولت ما داشته باشد؛ بلکه در تمام دنیا حتی در همه نظامهای لائیک یکی از وظایف نیروی انتظامیشان حفظ عفت عمومی و ارزشهای جامعه است؛ البته مصادیق عفت عمومی فرق میکند. آنها یک چیز را ارزش میدانند و ما یک چیز دیگر را، ولی این یک اصل است.
این داستان را یک بار نقل کردهام که در کانادا یک استاد لهستانی میگفت: من تازه به کانادا آمده بودم. هوا گرم بود. کُتم را درآوردم و در پارک قدم میزدم. چند قدم رفتم که ناگهان پلیسی با اسب جلوی من را گرفت و گفت: «کتت را بپوش.» گفتم: «هوا گرم است مگر چه اتفاقی افتاده است؟» گفت: «این خلاف عفت عمومی است.» البته این داستان مربوط به 40 سال پیش است. در آن زمان حفظ عفت عمومی در آنجا وظیفه دولت بود و مجری آن هم نیروی انتظامی بود. در کشور خودمان، زمان شاه ـ نه زمان جمهوری اسلامی ـ شب اول ماه رمضان که میشد، شهربانی اطلاعیه میداد که رستورانها در روزهای ماه رمضان باید تعطیل باشند والا مجازات میشوند؛ چرا؟ آیا اگر رستورانها باز بودند، امنیت کشور به هم میخورد؟! چرا شهربانی چنین اعلامیهای صادر میکرد؟ طبعاً در جمهوری اسلامی هم هر سال از نیروی انتظامی توقع چنین وظیفهای هست. آیا باید بگوییم این وظیفه نیروی انتظامی نیست؛ چون اینجا امنیت به خطر نمیافتد؟! نکته اینجاست که اساساً این مسئله، مسئلهای بنیادی است و به فلسفه سیاسی مربوط میشود و ما باید این مسایل را حل کنیم که:
چرا دولت این وظایف را دارد؟ از کجا این وظایف به عهده دولت آمده است؟ اصلاً مرز وظیفه دولت با وظیفه ملت کجاست؟ چه وظایفی را دولت باید عمل کند و چه وظایفی را مردم باید عمل کنند؟
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته