بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
قال الله تبارکوتعالی فی کتابه: مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا كَانُواْ یَعْمَلُونَ.[1]
تقدیم به روح مطهر امام راحلرضواناللهعلیه ، شهدای والامقام اسلام و همه حقداران و گذشتگان، صلواتی اهدا میکنیم.
ما انسانها در این عالم متولد میشویم و رشد میکنیم، کمکم به سنین جوانی و اوج سلامتی و توانمندی میرسیم و بعد به تدریج قوس نزولی را طی میکنیم و آرام و آرام قدرتمان کم میشود، سلامتیمان ضعیف میشود تا موقع رفتن از این عالم فرامیرسد. همه ما انسانها جهات مشترکی داریم که خواهناخواه آنها را دنبال میکنیم، خیلی هم نمیتوانیم از آن تخطی کنیم؛ همه نیاز به غذا داریم، یک نیازهای طبیعی داریم که باید ارضا بشود، همه احتیاج داریم خودمان را از سرما و گرما حفظ کنیم، بهحسب شرایط این عالم، اقتضا میکند که راه درآمدی داشته باشیم؛ حالا یا خودمان مستقیماً یا بهوسیله همسرمان یا دیگران، بههرحال اینها نیازهای عمومی است که همه داریم و چارهای هم از آن نیست. ولی در اینکه این کارها را چگونه انجام بدهیم و هدفمان از این زندگی و از این تلاشها چه باشد، بسیار با هم اختلاف داریم. شاید اگر آماری گرفته شود، به این نتیجه میرسیم که اکثریت ما، چه مرد، چه زن، چه سیاه، چه سفید، چه مسلمان، چه غیر مسلمان، نیازهای طبیعی مثل گرسنگی، تشنگی، سرما و گرما و سایر نیازها را احساس میکنیم و تلاش میکنیم که اینها را به صورتی که نسبتاً آسانتر و کمخطرتر باشد فراهم کنیم و در این راه کمابیش گرفتار روزمرگی میشویم؛ بالاخره صبح از خواب بلند میشویم و دنبال یک کاری میرویم، تا راه کسب درآمدی باشد، بعد برای زندگیمان چیزی تهیه کنیم یا در خانه مشغول کارهای خانه و بچهداری هستیم تا وقتی که خسته میشویم. بالاخره شب میخوابیم؛ فردا روز از نو، روزی از نو. چرا این کار را میکنیم؟ خب گرسنه میشوم، ظهر ناهار میخواهم، باید به فکر بچهها باشم و سایر نیازها را برطرف کنم. ته دلمان این است که این زحمتهایی که میکشیم و کاری که انجام میدهیم برای این است که راهی برای سیر کردن شکممان و تأمین خواستههای طبیعیمان باشد. با کمی مسامحه میتوان گفت همه انسانها کمابیش همینطور هستند.
بعضیها گاهی خواستههای دیگری نیز ضمیمه این خواستههای طبیعی میکنند، این را هم فیالجمله در حاشیه رعایت میکنیم. شاید اکثر ما مسلمانها اینطور باشیم که در کنار تأمین این نیازهایمان مقداری هم حالا یکدرصدی، یک درصد، دو درصد، حالا بروید تا نود درصد فکر این هستیم که یک آخرتی هم در کار است و یک کاری هم باید برای آنجا کرد. بهاندازهای که باور داشته باشیم صبح بلند میشویم دو رکعت نماز هم میخوانیم، در طول سال یک ماه رمضانی هم میآید خب یک ماهی هم بالاخره به یک صورتی روزهایم، بعضی چیزها را هم میگوییم ثواب دارد مثلاً شرکت در روضه سیدالشهداعلیهالسلام و اینها هم ثواب دارد و برای آخرتمان خوب است. حساب اینها را هم بکنیم اینها شاید ده درصد همه فعالیت ما هم نشود، این هم با اختلاف، از یک درصد تا ده درصد. عمده چیزی که ما را وادار میکند که کار بکنیم نیازهایمان است؛ شکم است که سیر باشد، اگر گرسنه بشود باید جواب داد، نیازهای دیگری هم داریم که آنها را هم باید جواب داد. هر اندازهای اعتقادمان به این باشد که بعد از این عالم هم دوباره آدم زنده میشود و یک بهشت و جهنمی وجود دارد، احتیاطاً یک مقداری از وقتمان را صرف این کارها میکنیم که اگر بود بالاخره دستخالی نباشیم.
در تاریخ آمده است که در گذشتگان کمابیش کسانی بودهاند که اصلاً تمرکزشان روی همین بُعدهای حاشیهای بوده است، اینهایی که برای ما حاشیهای است برای آنها متن بوده، ولی تعدادشان بسیار کم بوده است؛ انبیا و اولیا و بعضی از خواص شاگردانشان و اینها یکطور دیگری بودهاند؛ شاید گاهی در زندگی خودمان نیز به یک چنین اشخاصی برخوردهایم؛ کسانی که خیلی دربند این نبودهاند که حالا ظهر ناهار چه بخوریم؟ شام چه بخوریم؟ کجا بخوابیم؟ خانهمان چه باشد؟ فرشمان چه طور باشد؟ دکور ساختمانمان چه طور باشد؟ خیلی به فکر اینها نبودند و گاهی طوری بوده که دیگران اینها را کمعقل میدانستند! گاهی میگفتند اینها دیوانهاند! اصلاً فکر زندگیاش نیست، خانهاش کثیف است، نمیدانم فلان، در یک بیغولهای زندگی میکند، آخر برو کار بکن! زندگی بکن! درآمدی کسب بکن! کاخی بساز! این چه وضعی است؟! عقلشان نمیرسد!
یک اقلیتی هم در گذشته اینطوری بودند. حالا هم کمابیش میگویند گوشه و کنار، تکوتوک چنین اشخاصی پیدا میشوند. از میان اینها کسانی پیدا میشوند که حاضرند جانشان را هم برای یک کلمهای بدهند. مثلاً اگر کسی به پیغمبرصلیاللهعلیهوآلهوسلم یا به امام اهانت کند اینها حاضرند جانشان را فدا کنند. یا اگر جهاد و مبارزهای پیش بیاید با کمال اشتیاق حاضر است شرکت کند و در همان لحظات اول هم به شهادت برسد.
گاهی از این هم بالاتر است؛ نذر میکند که ریاضتی بکشد، زحماتی بکشد، مسافرتهایی برود، زیارتهایی برود، پولهایی خرج کند برای اینکه شهید بشود؛ اللهاکبر! من سراغ دارم. در دوران دفاع مقدس جوانی بود که شبهای جمعه از تهران به قم میآمد و جمکران میرفت، نماز مغرب و عشایش را در جمکران میخواند و بعد به عبادت مشغول بود. هر شب جمعه تا صبح احیا میگرفت. نذر کرده بود که چهل شب جمعه از تهران به قم بیاید و جمکران احیا بگیرد و تا صبح عبادت کند که حاجتش برآورده شود. حاجتش چه بود؟ اینکه شهید بشود. این هم یک مدل و همینطور هم شد. اینها یک عده کمی هستند، آنقدر هم رفتارشان با دیگران فرق دارد که اکثریت فکر میکنند که اینها عقلشان کم است. گاهی هم تصریح میکنند که اینها دیوانهاند!
حالا اگر اختیار دست ما باشد که انتخاب کنیم، کدام راه را انتخاب میکنیم؟ این راه که این خوشیها، لذتها، لباسها، زینتها و جواهرات رنگارنگ و قیمتی، در آن پیدا میشود یا راه دیگر؟ آیا دنبال اینها برویم و فکر این باشیم که وضع خانه، لباس و غذایمان یا حتی همسر و بچههایمان جالب باشد یا نه خیلی به اینها اهمیت ندهیم و در حد ضرورت بسنده کنیم؟ بالاخره به اینکه شرایط چه قدر ایجاب بکند و فراهم کردنش چه قدر آسان باشد بستگی دارد. اگر روزگاری خیلی سخت بود، به خیلی کم و حداقل بسنده کنیم و اگر آسانتر بود کمی بیشتر ولی اصولاً بهای اصلی را برای اینها قائل نباشیم. اینها ضرورتهایی به اندازه نیاز است. این درست است یا آن؟ این کار را باید کرد یا آن کار را؟ البته اینکه ما به قلهای که انبیا و اینها رسیدند برسیم، توقع بهجایی نیست، چون این قله استعدادها و شرایط خاصی میخواهد که برای همه فراهم نمیشود اما حالا به نسبت، این کفه را بیشتر ترجیح بدهیم که سنگین بشود یا آن کفه را؟ انرژیمان را بیشتر برای این کفه صرف کنیم یا برای آن کفه؟
بین پرانتز عرض کنم که بههرحال هر کدام باشد ته دلمان این است که آن را که ما ترجیح میدهیم نهایتاً به سود ماست و لذت دائمی بیشتر و خوشیهای برتر خواهد داشت. این را همه بهطور فطری داریم ولی حالا دنبال چیزهایی برویم که در یک زمان محدودی در همین صد سال، دویست سالهایی که داریم، در همینجاها فراهم میشود یا آنهایی که میگویند بعد از مرگ، چه قدر طول بکشد تا در یک عالمی زنده بشویم و اینها که نسیه است؛ دنبال کدام باشیم؟ خب بهطور روشن، بنده که سؤال میکنم همه میگویند البته آخرت، قرآن میگوید وَالْآخِرَةُ خَیْرٌ وَأَبْقَى.[2] خب گفتنش آسان است اما عمل کردنش به این آسانی نیست! اگر آن طوری شدیم خیلی از رفتارهایمان باید تغییر کند، نسبت به خیلی چیزها باید بیاهمیت بشویم، خیلی از دلبستگیهایمان به بعضی از چیزها باید کم بشود، ملاک حب و بغضها و دوستی و دشمنیهایمان تغییر میکند. بالاخره یک تصمیم جدی میخواهد. این راه را انتخاب کنیم یا آن راه را؟ این چیزی نیست که بگوییم حالا این را انتخاب میکنیم صد سال اول که گذشت بعد عوض میکنیم و صد سال دوم یک راه دیگر میرویم، نه غالباً همین صد سال بیشتر نیست. حالا صد سال دوم هم باشد دیگر از صدسال سوم خبری نیست.
جا دارد که آدمیزاد با عقلی که خدا به او داده و کمکهایی که از راه وحی و انبیا به او کرده، یک روز، دو روز، یک ماه، یک سال، بنشیند فکر کند و تصمیم بگیرد وگرنه ممکن است روزی پشیمان بشود که دیگر کار از کار گذشته و هر چه باید بشود شده و دیگر نمیشود تغییرش داد.
برای اینکه ما بفهمیم کدام یک از این راهها بهتر است و تصمیم عاقلانهتری بگیریم، اول باید از عقلمان استفاده کنیم. بعد اگر به کمک عقلمان دین صحیح را شناختیم دو تا عامل پیدا میشود، راه وحی هم به آن ضمیمه میشود والا آنکه همه از ابتدا داریم همین عقل است.
عمری نهایت صدساله را در نظر بگیرید که سراسر لذت و خوشی است؛ هر طور خوراکی که میخواهیم فوراً آماده بشود، با هر که میخواهیم و دوستش داریم معاشرت کنیم، هر جا دلمان میخواهد بتوانیم برویم، هر خانهای بخواهیم بتوانیم تملک کنیم و در آن زندگی کنیم، اما همه اینها صد سال است و بعد از این صد سال، دیگر اینها از دست انسان میرود و اینکه چه چیزی جایگزین آنها بشود معلوم نیست، ولی چیز بهتری جایگزین آنها نمیشود. این یک کفه ترازو. یک کفه دیگر این است که این صد ساله را ما خیلی بهسختی، گرسنگی، بیاحترامی و بیاعتنایی مردم بگذرانیم، حتی به ما تهمت بزنند، نسبت به ما بدگویی کنند، حتی به ما نسبت جنون بزنند؛ همانطور که به پیامبران الهی نسبت جنون میزدند. در چند آیه از قرآن درباره نسبتهایی که به پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله میدادند سخن به میان میآید. میگفتند: شاعر مجنون. گاهی حرفهایی که میزدند صاف نمیگفتند؛ میگفتند: أَفْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَم بِهِ جِنَّةٌ؛[3] مگر این دیوانه شده این حرف را میزند؟!
ممکن است در این کفه نه راحتی بدنی داشته باشیم و نه مردم خیلی به ما احترام کنند، چون وقتی میگویند دیوانه است، دیگر چه احترامی به انسان بگذارند؟ بعداً تهمت و فحش و افترا هم میزنند و چهبسا انسان را زندانی کنند یا در میدان جنگ و جهاد و یا به دست طواغیت کشته بشود. این هم یک کفهاش. همه آن کفه، خوشی بود و همه این کفه، سختی است اما فرض این است که بعد از این صد سال که همه آن، سختی است راحتیها شروع میشود. تا چه وقت؟ فرض بر این است که تا ندارد و الی الأبد خواهد بود. تمامشدنی نیست ولی همه صد سال دنیای آن بدبختی است. عقل میگوید کدام را باید انتخاب کرد؟ ولی روشن است که اینها همه فرض بود؛ فرض کردیم که آدم صد سال بتواند طوری زندگی کند که همهاش شادی، راحتی، احترام و این حرفها باشد. چنین چیزی کجا پیدا میشود؟! غالباً کسانی که ثروت بیشتری دارند غم و غصه بیشتری دارند، دیگران خبر ندارند.
همه ما قرآن را جدی میدانیم و قبول داریم. قرآن در اینباره بیاناتی دارد. میگوید: مَّن كَانَ یُرِیدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِیهَا مَا نَشَاء لِمَن نُّرِیدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلاهَا مَذْمُومًا مَّدْحُورًا.[4] قرآن درباره کسانی که این کفه را انتخاب میکنند و هدفشان خوشی همین زندگی صدساله دنیاست میگوید: مَّن كَانَ یُرِیدُ الْعَاجِلَةَ؛ یعنی کسانی که خواستشان همین زندگی زودگذر است. اسم دنیا را عَاجِلَةَ گذاشته یعنی باعجله میگذرد. میفرماید: کسانی که دنبال چنین چیزی باشند، آن اندازهای که ما صلاح بدانیم و مصالح عالم اقتضا کند در این عالم به آنها میدهیم؛ هر اندازهای صلاح بدانیم و به هر کس که صلاح بدانیم. اینطوری نیست که هر کس اینجا را خواست حتماً به آن برسد. او فقط دلش میخواهد؛ دلش میخواهد چه قدر پول داشته باشد، چه قدر زندگی داشته باشد، چه قدر همسر چنین داشته باشد، فرزند چنان داشته باشد، دلش میخواهد. چه کسی در این عالم به هرچه دلش میخواهد رسیده است؟ میفرماید: آنهایی که این دنیا را میخواهند باز هر اندازه ما بخواهیم و مصلحتشان بدانیم به آنها میدهیم؛ عَجَّلْنَا لَهُ فِیهَا مَا نَشَاء لِمَن نُّرِیدُ، هر اندازهای ما بخواهیم، به هر کس ما بخواهیم میدهیم اما به خاطر اینکه هدفش این بوده عاقبتش جهنم ابدی است. این مسئله ثابت است؛ یعنی به دنیای طلبیدهاش نمیرسد و به بعضیهایش به اندازه محدود میرسد و به جهنم فکر نکردهاش خواهد رسید و از آن فراری نخواهد داشت.
نقطه مقابل و گزینه دوم چیست؟ وَمَنْ أَرَادَ الآخِرَةَ وَسَعَى لَهَا سَعْیَهَا وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْیُهُم مَّشْكُورًا.[5] گفتیم کفه دوم کسانی است که به فکر آخرت هستند و هدفشان آن است، کسانیکه نسبت به دنیا فقط به اندازه ضرورتی اکتفا میکنند، خیلی به آن دل نمیبندند، تلاششان برای آخرت است و هر کاری میخواهند بکنند، میبینند این برای آخرتشان خوب است یا بد. دسته اول کسی بود که هر کاری میخواست انجام بدهد به فکر این بود که لذتی دارد یا ندارد؟ در آن پول درمیآید یا درنمیآید؟ در آن احترام درمیآید یا نه؟ در آن پست و مقام درمیآید یا درنمیآید؟ اما این برعکس؛ هر کاری میخواهد بکند فکر میکند آخرت چه خواهد داشت؟ این ثواب دارد یا جهنم دارد؟ خداوند میفرماید کسانیکه اینگونه باشند به شرط اینکه ایمان داشته باشند؛ فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْیُهُم مَّشْكُورًا. خدا نمیگوید ما به اینها چه چیزی میدهیم؛ میگوید همین اندازه بگوییم بدانید که ما از آنها تشکر میکنیم. روشن است که خدا اگر از کسی تشکر کند بخششهایی که میکند دیگر حدوحصر ندارد. در آیه دیگری میفرماید: هر چه میخواهند به آنها میدهیم، چیزهایی هم که فکرشان نمیرسد به آنها میدهیم؛ لَهُم مَّا یَشَاؤُونَ فِیهَا وَلَدَیْنَا مَزِیدٌ؛[6] افزون بر اینکه هر چه عقلشان میرسد و دلشان میخواهد به آنها میدهیم، چیزهایی هم به آنها میدهیم که اصلاً به عقلشان نمیرسد.
اگر بخواهیم این گزینه را انتخاب کنیم باید چهکار کنیم؟ شرط اول این است که از این حالت روزمرگی دربیاییم. ما در این شرایط عادی که داریم صبح تا شب اصلاً نمیرسیم که فکر کنیم که این کار خوب است یا بد؛ نمیدانیم چه طور میشود، کار است و باید برویم انجام بدهیم و الا سر ماه حقوق نمیدهند، اجاره خانه باید بدهم، هنوز قسط خانه هم بدهکار هستم، باید صبح سر کار بروم، راه دور است، چند تا ماشین باید سوار شوم تا سر کارم برسم، نماز صبح را خواندم هولهولکی یک لقمه در دهانم بگذارم و یالا بدو دنبال کار! شب هم خستهوکوفته میآیم و حتی حال و نای حرف زدن ندارم!
اول باید فکر کنیم که اصلاً چهکارهایی از ما برمیآید؟ ما به درد چهکاری میخوریم؟ این را در کارهای دنیا بلدیم، میگوییم هر کاری را باید ببینیم به درد چه میخورد و بهترین استفاده را از آن بکنیم؛ مثلاً هیچوقت شده که وقتی سردمان باشد بگوییم این قالیچه را برداریم بسوزانیم تا گرم بشویم؟ هیچ عاقلی چنین کاری میکند؟! البته اگر بسوزاند گرما ایجاد میکند اما آخر از هر چیزی که هر کاری نباید کشید! این را برای چه درست کردند؟ قالیچه را درست کردند اینجا بگذارند، 50 سال، 100 سال روی آن بنشینند، از زیباییاش استفاده کنند، از گرمیاش استفاده کنند، این برای سوختن درست نشده. ما باید ببینیم این بدنمان را، این عقلمان را، این هوشمان را، این احساسمان را، این عاطفهمان را و سایر چیزهایی که به ما دادند را برای چه به ما دادهاند؟ برای اینکه هر جایی میخواهیم صرف کنیم؟! نکند صرف کردن اینها در یک راهی مثل این باشد که قالیچه ابریشمی را آتش بزنیم برای اینکه گرم بشویم! باید ببینیم ما را برای چه ساختهاند؟ به درد چهکاری میخوریم؟ این توقعی که داریم فقط از بدنمان کاری بکشیم که شکمی سیر بشود، عمری بگذرانیم، بچهای بزرگ کنیم، اگر برای همین ساختند که اهلاً و سهلاً؛ بسیار خوب، خیلی هم خوب است اما اگر برای چیز مهمتری ساختند و ما آن را صرف این کارها بکنیم خیلی پشیمانی دارد. مثل این است که یک قالیچه ابریشمی را آتش بزنیم تا گرم بشویم، بعد بگوییم اِ اِ اِ این چه قدر قیمت داشت! با یک تومان پول نفت میتوانستیم گرم بشویم، قالیچه چندمیلیونی را آتش زدیم گرم بشویم! ولی اگر آتش گرفت و رفت، رفته است و دیگر برنمیگردد.
قرآن در تعبیر دیگری که ما به دلیل معرفت کم خیلی جدی نمیگیریم میگوید همه زندگی این دنیا با این آبوتابهایش و با این عاشقهایی که دارد که سر از پا نمیشناسند و برای به دست آوردن پست و مقام و خواستههایشان شب و روز نمیشناسند، همه اینها به نظر ما که خداییم و آنها را آفریدهایم مثل یک اسباببازی است. یک اسباببازی که معمولاً درست میکنند و برای بچه لازم است چون بچه باید اسباببازی داشته باشد و همین بچه باید فلان آیتالله یا فلان سردار بشود، بالاخره باید این دوران را بگذراند، احتیاج به این دارد اما بدانیم اسباببازی را از چیزی بسازیم که در همین حد میارزد، گردنبند الماس را به بچه ندهیم تا با آن بازی کند، این برای این کار ساخته نشده است.
میفرماید: إِنَّمَا الحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ؛[7] واژه «إِنَّمَا» علامت حصر است؛ این است و جز این نیست که زندگی دنیا، اسباببازی و سرگرمی است. گاهی آدم مینشیند جدول پر میکند و میگوید چون بیکار هستم. درعوض چه کار کنم؟! یک چیزی است که حوصلهام سر نرود. این خانه جدول را چه چیزی بزنم پر میشود و جور درمیآید؟ حالا آنوقت چه طور شد؟ هیچی، وقتی گذراندیم تا از بیکاری دربیایم. این را «لهو» میگویند؛ اسباببازی، این هم هیچی، چه حرکتی روی آن انجام بدهیم که بگویم بردم یا باختم. خب بعدش چه؟ هیچی!
این زندگی دنیا اسباببازی و سرگرمی است؛ اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ؛[8] بدانید زندگی دنیا جز اسباببازی و سرگرمی، چیز دیگری نیست. وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ لَوْ كَانُوا یَعْلَمُونَ؛[9] ایکاش میدانستید! حیات آنجاست، این یک مرگ تدریجی است. تازه آنجا حیات شروع میشود؛ انسان کافر در آن روز میگوید: یَا لَیْتَنِی قَدَّمْتُ لِحَیَاتِی؛[10] کاش برای حیاتم کاری یا فکری کرده بودم!
حالا که ما قرآن را قبول داریم و قرآن هم این را با آیات متعدد و بیانات مختلفی بیان فرموده و حالا من دو سه تا آیه را برای نمونه خواندم و این مطلب را با عبارتهای مختلفی بهصورت مکرر موردبحث قرار داده و خواسته به ما بفهماند و حالی کند لذا کاری که باید بکنیم این است که اول این را باور کنیم که قرآن راست میگوید. نگوییم شوخی کرده! حالا شعری است! مبالغه کرده، مثل اینکه شاعرها مبالغه میکنند یک قطرهای را دریا میکنند. روشن است که قرآن با ما شوخی ندارد و در بیان حقایق کاملا جدی است.
این باور وقتی ایجاد میشود که ما بیشتر درباره قرآن، درباره معارف دین، درباره حقیقت دنیا و آخرت فکر کنیم، عقلمان را به کار بگیریم، بیانات انبیا و ائمه اطهار را مطالعه کنیم و زندگیشان را ببینیم؛ اینها عاقلترین انسانها بودند، چه طور اینها به کارهای دنیا اعتنا نکردند؟! اول با مطالعه، با فکر، با بحث، با تأمل در قرآن و کلمات اهلبیت، با دقت در زندگیشان معرفتمان را بیشتر کنیم و از این سطح زندگی عمومی مردم که شبیه زندگی حیوانات است یک قدم بالاتر بیاییم. قرآن اتفاقاً همینطور تعبیر میکند. میگوید: إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ ؛[11] این آدمیزادهایی که با این یال و کوپالشان میبینی، اینها مثل چهارپا میمانند، مثل الاغ، بلکه از الاغ گمراهتر هستند، برای اینکه الاغ نمیفهمد اما اینها میتوانند بفهمند ولی تنبلی میکنند.
اگر این مسائل را باور کردیم از همین ساعت و از همین الان، زندگیمان عوض میشود. فکر دیگری هستیم که من چه کنم که همین نفس بعدی را برای خدا بکشم؟ نگاهی که میکنم برای خدا نگاه کنم، به حرفی گوش بدهم که خدا بپسندد، طوری حرف بزنم و یکطوری بگویم که خدا بپسندد؛ حالا با پدرم باشد، با مادرم باشد، با همسرم باشد، با فرزندم باشد، با همسایهام باشد، با دوست باشد، با آشنا باشد یا با دشمن باشد، با دشمن هم باید طوری حرف بزنم که خدا بپسندد. اگر این را باور کردم از همین لحظه فکرم عوض میشود، خواستههایم رنگ دیگری به خود میگیرد، چهبسا کسانی که تا حالا خیلی علاقهای به آنها نداشتم و خیلی هم از دیدنشان خوشحال نمیشدم، از دیدنشان خوشحال شوم. اگر اینطوری بشود قضیه برعکس میشود؛ حالا مادربزرگ آدم باشد مریض و افتاده و رفتنی هم است، میگوید خدا خوشش میآید که آدم برود با این خوشوبش کند و او را احترام کند و دست و پایش را ببوسد، چشم! آن چیزی است که خدا میخواهد، به من چه؟! من مال خودم نیستم، مال خدا هستم هر چه خدا دوست دارد. اگر همسایه به من بد گفت، فلان جا تندی کرد یا فحش داد یا نمیدانم...، الآن خدا دوست دارد که با او چطور رفتار کنی؟ برو از او عذرخواهی هم بکن! او را دعوت هم بکن! برای او مهمانی هم بگیر! او هم یک اشتباهی کرده از دلش دربیاور! طوری کن که بفهمد اشتباه کرده، خودش توبه کند. اگر خدا این را دوست دارد همینطور بکن!
با بچهام چه طور رفتار کنم؟ میدانید بعضی از خانوادهها هستند که قبل از اینکه بچهشان متولد بشود طوری رفتار میکنند که زندگیاش اروپایی بشود. من الآن سراغ دارم. دیشب یکی از دوستان زنگ زد، احوال بستگانشان را پرسیدم گفت فلان خواهرم حامله بوده سه ماه دیگر بناست بچهدار بشود، رفته آلمان که وقتی بچه متولد میشود شناسنامه آلمانی به او بدهند! حالا با چه زحمتی پول ذخیره کرده و با شوهرش و اینها قرار گذاشتند که بروند سه ماه آلمان زندگی کنند که وقتی بچهشان متولد شد شناسنامه آلمانی بگیرند! این هم یکطور آدم است؛ او وقتی اسم اروپا و کشورهای کافر را میشنود چندشش میگیرد، عارش میشود که بگویند این آلمانی است یا آمریکایی است، ما کسانی داریم که آمریکایی هستند و همینجا در ایران زندگی میکنند و میگویند به خاطر این رئیسجمهور جدید عارمان میشود که بگوییم آمریکایی هستیم؛ اما کسانی هم هستند که از چند ماه قبل از اینکه بچهشان متولد بشود میروند آنجا زندگی میکنند که بچهشان شناسنامه آلمانی داشته باشد! ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟!
چیزی که این دو راه را از هم جدا میکند، شناخت است. اینکه انسان بشناسد کدام راه درست است. خدا که میگوید دنیا بازیچه است راست میگوید یا اینهمه میلیونها انسانها، دانشمندان، فیلسوفان، مخترعین که برای چهار روز زندگی و خوشی دنیا، اینطور به آبوآتش میزنند؟ اینها راست میگویند یا خدا راست میگوید؟ پیغمبر و ائمه و سیدالشهدا راست میگفتند؟ اول خود ما این را باید باور کنیم که خدا راست میگوید. نه اینکه در میان هزار جور فکری که داریم و هر طوری دلمان میخواهد زندگی کنیم، اگر شد حالا یک، دو رکعت نمازی هم میخوانیم، اگر هم نشد وصیت میکنیم انشاءالله بعدش برایمان میخوانند.
حاصل عرض بنده این است اگر ما بخواهیم آن راهی را که خدا میپسندد، انبیا پسندیدند، فاطمه زهرا سلامالله علیها پسندید، اگر میخواهیم آن راه را بپیماییم اول باید سعی کنیم معرفتمان را کاملتر کنیم و باور کنیم که آنها درست میگفتند. بعد آنوقت برویم ببینیم چهکار کردند که برای آنجا و برای آن زندگیشان مفید باشد. آنها را یاد بگیریم و قدمبهقدم عمل کنیم؛ اما تا این معرفت برایمان پیدا نشود و در اینکه قرآن شوخی یا شعر است یا واقعیت شک داشته باشیم و به قول عربها یُقَدِّمُ رِجْلاً و یُؤخِّرُ اُخْرَی؛ یک پا جلو بگذاریم و یک پا برگردیم؛ خَلَطُوا عَمَلًا صَالِحًا وَآخَرَ سَیِّئًا.[12] گاهی نماز و ذکر و خدمت به دیگران، گاهی هم فحش و غیبت و مسخره و سربهسر گذاشتن و تهمت زدن تا روزی شب بشود، به جایی نمیرسیم.
اول سعی کنیم خودمان اینها را بهتر بفهمیم، راه آن هم این است که قرآن و حدیث را بهتر یاد بگیریم، از کلمات بزرگان بیشتر استفاده کنیم. دوم سعی کنیم نسل آینده را درست تربیت کنیم، برای آنها طوری برنامهریزی کنیم که آنها باورشان بشود که خدا و قیامت درست است و راهی که آنها گفتند باید رفت ولو همه مردم طور دیگری فکر کنند.
من این چند جمله را از لبهای امامرضواناللهعلیه شنیدم و کسی برایم نقل نکرده است. در یک جریانی که یک عده از بزرگانی که امروز از مراجع هستند در حضورشان بودند امامرضواناللهعلیه فرمودند که اگر تمام علمای عالم جمع بشوند و بگویند با شاه نباید مبارزه کرد من وظیفه خودم میدانم که تنهایی مبارزه کنم. همه عالم جمع بشوند بگویند این راهی که تو میروی اشتباه است من هیچ شکی ندارم که راه همین است و باید اینطور رفت. این، معرفت است؛ این، یقین است نه اینکه آدم یک کتاب خوانده، به چیزی مایل شده، رفیقش چیزی میگوید و یک شوخی میکند فکر او عوض میشود، یککمی سربهسر او میگذارند و او را مسخره میکنند دست میاندازند از فردا همهچیز عوض میشود چون طاقت ندارد تحمل کند. سعی کنیم ایمان جدی داشته باشیم؛ مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً؛[13] هر مرد یا زنی که کار شایسته انجام میدهد، به شرطی که ایمان داشته باشد، ما بهترین زندگی را به او میدهیم، بهترین پاداش ممکن را به او خواهیم داد. در کار شایسته شرط، ایمان است نه با شک و چون دیگری گفته و امروز اینطور میپسندند و دنیا میپسندد. اینها چرتوپرت است، خدا چه میگوید؟ او ما را خلق کرده، ما مال او هستیم، دیگران چهکارهاند که در کار ما دخالت کنند که بکن یا نکن؟! خدا را باور داشته باشیم و باور داشته باشیم که خدا چه چیزی دوست دارد. آنوقت تصمیم بگیریم که آنهایی که خدا دوست دارد انجام بدهیم، دیگران خوششان بیاید یا نیاید. البته کسی را بیجهت دشمن خودمان نکنیم، با هرکسی سروکله نزنیم تا مدام دشمن ایجاد کنیم اما رفتارمان بر اساس این باشد که خدا دوست دارد نه مردم دوست دارند. چون خدا دوست دارد که آدم با بندگانش با مهربانی رفتار کند به جز با کسانی که شمشیر را از رو بستند و با دین میجنگند، آنها را باید لعنشان هم کرد و از آنها فاصله هم گرفت.
پروردگارا! تو را به مقام فاطمه زهراسلاماللهعلیها قسم میدهیم، همان فاطمهای که در داستان کساء، محور بود، وقتی جبرئیل پرسید چه کسانی زیر این کساء و زیر این عبا هستند نفرمود پیغمبرصلیاللهعلیهوآلهوسلم هست و دخترش و نوهها و دامادش؛ گفت زیر این کساء، فاطمهسلاماللهعلیها است و پدر فاطمهسلاماللهعلیها و شوهر فاطمهسلاماللهعلیها و بچههایش؛ هُمْ فاطِمَةُ وَ اَبُوها وَ بَعْلُها وَ بَنُوها.
خدایا! به آن مقامی که حضرت زهراسلاماللهعلیها پیش تو دارد و آن محبتی که تو به حضرت زهراسلاماللهعلیها داری، اول معرفتی که تو میپسندی به ما بده!
ایمانی که تو از آن خشنود باشی به ما عطا بفرما!
در راهی که تو میپسندی ما را موفق بدار!
از آنچه نمیپسندی بر حذر بدار!
عاقبت امر ما ختم به خیر بفرما!
وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. نحل، 97.
[2]. اعلی، 17.
[3]. سبأ، 8.
[4]. اسراء، 18.
[5]. اسراء، 19.
[6]. ق، 35.
[7]. محمد، 36.
[8]. حدید، 20.
[9]. عنکبوت، 64.
[10]. فجر، 24.
[11]. فرقان، 44.
[12]. توبه، 102.
[13]. نحل، 97.