بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَة وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّيِبِينَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّه بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَه وَفِی کُلِّ سَاعَه وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
تقدیم به روح ملکوتی امام راحل و شهدای والامقام اسلام صلواتی اهدا میکنیم.
تشریففرمایی سروران عزیز را به این مؤسسه که خانه خودشان است خوشآمد عرض میکنم و به نوبه خودم سال جدید را تبریک عرض میکنم. امیدوارم که خداوند متعال به همه ما توفیق دهد که طبق منویات مقام معظم رهبری بر همت و بر کار مفیدمان بیفزاییم.
هر چه میخواهم از این جمله بگذرم دلم راضی نمیشود؛ من یک علاقه خاصی نسبت به استان کرمان و مردم شهر کرمان دارم و از دیرباز و از دوران کودکی بهواسطه آشنایی با بعضی از برادران کرمانی نسبت به آنها علاقهمند بودهام و در زمانی هم که با مرحوم دکتر باهنررضواناللهعلیه در قم همدرس بودیم و در تهران همکاریهایی داشتیم، بر ارادت من بهمراتب افزوده شد و بعد فداکاریها و حسن رفتار عزیزانی که با آنها ارتباطی داشتم باعث شد که این علاقه بهصورت یک عاطفه ثابت در قلب حقیر باقی و روزافزون باشد. همینجا برای روح بزرگ مرحوم آقای دکتر باهنر و همینطور رفیق عزیزشان مرحوم آقای ایرانمنش، طلب رحمت فراوان میکنم و امیدوارم خداوند متعال بر درجاتشان بیفزاید.
از اینکه فرصتی دست داد که با شما عزیزان و مسئولان آموزش و پرورش، دیدار و گفتوگویی داشته باشیم خدا را شکر میکنم. امیدوارم خدا توفیق دهد که در این چند دقیقه چیزهایی مورد گفتوگو قرار گیرد که موجب رضای الهی و رضایت وجود مقدس حضرت ولیعصرارواحنافداه باشد و در موقعیتی که همه اعمال در آنجا ظاهر میشود و ما نسبت به آنها باید پاسخگو باشیم موجب سرافرازی همه ما باشد.
در این فرصت چند جمله را بهعنوان اشاره و بهصورت فهرستوار عرض میکنم. اول مسئله جایگاه آموزش و پرورش در جامعه است. بدون شک انسانها در دین، مذهب و در آیین، تابع هر نوع طرز فکر هم که باشند هم علاقهمند هستند که جامعهشان رشد پیدا کند و هم در درجه بعد علاقهمند هستند که نسل آینده بهگونهای پرورش پیدا کند که بتواند اهداف جامعه را تحقق ببخشد، آرمانهای جامعه را عینی کند و بهترین جانشین برای نسل موجود باشد. درواقع ما بر اساس فطرت خدادادیمان دوست داریم که هم خودمان رشد و ترقی کنیم و هم نسل آیندهمان حتی از ما هم بهتر شود. این در همه انسانها مشترک است. هیچ انسانی نیست که کمال خودش و یا سعادت نسل آیندهاش را نخواسته باشد؛ اما انسانها در تشخیص مصادیق کمال و عوامل سعادت با هم اختلافات فراوانی دارند. اینهمه مکاتب مختلف فلسفی، اخلاقی و انسانشناختی که در عالم وجود دارد در دید انسانها و عملاً در رفتارشان اثر میگذارند. یک مسئله اساسی که برای همه وجود دارد و باید اول پاسخ به آن را داشته باشند تا بعد بتوانند برنامههایی تنظیم و اجرا کنند این است که کمال حقیقی انسان چیست؟ سادهتر اینکه سعادت واقعی انسان چیست؟ آنچه که به زبان دانشآموزان هم در مدارس مطرح است و معمولاً درباره این مسائل زیاد انشا نوشته میشود.
حقیقت این است که مکاتب مختلف انسانشناسی، فلسفی و اخلاقی که در عالم وجود دارد علیرغم تنوع و تعددشان، در دو قطب و در دو طیف قرار میگیرند. بینش یک دسته این است که زندگی انسان همین است که ما با حواس خودمان درک میکنیم. انسان را از هنگام تولدش میشناسیم، پایان زندگیاش هم زمانی است که او را زیر خاک دفن میکنیم. خوشیها و کمالات زندگی هم در این محدوده خلاصه میشود. حالا زندگی انسان هفتاد، هشتاد، صد سال، کمتر یا بیشتر باشد نهایتاً در این حدود است و حداکثر در حدود یک قرن است؛ بنابراین کمالی که ما میجوییم باید در همینجا پیدا شود و آثار آن با چشم و گوش دیده و شنیده شود و آن را لمس کنیم. این یک طیفی از مکاتب را تشکیل میدهد.
در برابر، کسانی معتقدند که این دوران تقریباً صدساله یک دوران جنینی دوم است. ما یک دوران جنینی نهماهه داریم که در یک محدوده خیلی کوچکی رشد پیدا میکنیم. یک دوران نود سالهای هم داریم که در یک فضای بازتری رشد میکنیم. فرق این دوره با آن نه ماه اول در این است که در آن نه ماه، خودمان در تعیین سرنوشت و ساختن خودمان نقشی نداریم اما در این نود، صد سال خودمان باید خودمان را بسازیم و بعد از اینکه این دوران سپری شد تازه متولد میشویم. اصلاً حیات اصلی ما چیز دیگری است. این یک دوران سازندگی و رشد است و خودمان باید این دوران را بسازیم تا بعد برای یک زندگی حقیقی و ابدی، از آن بهرهمند شویم. این هم یک دیدگاه است.
این دو دیدگاه در عمل یک نقطههای تلاقی دارند و مثل دو خط متقاطع میمانند که بالاخره در یک نقطه تقاطعی با هم اتصال پیدا میکنند. حالا بستگی دارد به اینکه خط مستقیم باشند و در یک نقطه تقاطع پیدا کنند و یا خط منکسر، منحنی، هذلولی باشند و یا بهصورت دیگری باشند که نقطههای تقاطع متعدد داشته باشند ولی بههرحال دو خطاند و ماهیتاً از ریشه و اساس با هم متفاوتاند. درست است که یکچیزهای مشترکی دارند؛ هر دو میگویند ما باید در اینجا سلامت بدن داشته باشیم، باید کار کنیم، باید همتمان بلند باشد، باید از نعمتهای خدا استفاده کنیم، باید زندگی مسالمتآمیزی داشته باشیم، همه از هم بهره ببریم، عدالت داشته باشیم؛ اینها درواقع نقطههای برخوردی است که این دو خط با هم دارند ولی اصولاً توجه یک خط به انتهای زندگی مادی است که در آنجا دیگر تمام میشود و امتداد خط تا آنجا پایان مییابد و توجه خط دیگر بهسوی بینهایت است و اصلاً قابل مقایسه با آن خط نیست. از دیدگاه دوم یک پیچوخمها و یک منحنی نوسانداری داریم که باید این منحنی را طی کنیم و بعد روانه مسیر بینهایت شویم و این در حالی است که دیدگاه اول یک محدوده معینی را مشخص میکند که زندگی تا اینجاست و بعد هم تمام میشود.
پیداست که نظر اسلام در این باب چیست و نظر ادیان الهی دیگر هم همین بوده است. حالا کمیابیش در آنها تحریفاتی واقع شده است وگرنه اصل نظر همه ادیان الهی هم همین است. ولی آنچه عملاً در جوامع مختلف بشری حاکم و مؤثر است، در بعضیها آگاهانه و در بعضیها ناآگاهانه یا نیمهآگاهانه، طرز فکر مادی است. حتی در جوامعی هم که خدا را قبول دارند، معاد را قبول دارند، اسلام را قبول دارند و به احکام اسلام معتقد هستند اما در عمل بهگونهای است که رفتارشان با آنها چندان فرقی نمیکند. صبح که از خواب بلند میشوند همانگونه فکر میکنند که آنها فکر میکنند؛ چه بخوریم؟ چه بپوشیم؟ چگونه لذت ببریم؟ شب چگونه شبنشینی پیدا کنیم؟ کجا شرکت بکنیم که التذاذ بیشتری داشته باشیم؟ جوانی و پیریمان را چگونه بگذرانیم؟ کمیابیش مشابه هم است.
طرز فکر انبیا در مقاطع کوتاهی از تاریخ در بخشهایی از جغرافیای زمین مدتی رواج داشته و کسانی را تربیت کرده است ولی وقتی نسبت به کل تاریخ کره زمین و زندگی انسان روی این کره و جوامع مختلف میسنجیم خیلی طولانی نبوده است؛ اما در همین مقاطع کوتاه تأثیرات خیلی شگرفی در زندگی بشر داشته است. اگر کسانی منصفانه تاریخ تمدن انسان را روی کره زمین بررسی کنند به این نتیجه خواهند رسید که مهمترین عامل تمدن واقعی انسانها دستورات انبیا بوده است که بعدها با تصرفاتی بهصورت آدابورسوم اجتماعی، ارزشهای ملی، و چیزهایی از این قبیل درآمده است وگرنه ریشه همه آنها به آموزههای انبیا که خداوند متعال در اختیار انسانها قرار داده است برمیگردد.
ما در یک زمانی زندگی میکنیم که در مقایسه با تاریخ بشریت، مقطعی بسیار استثنایی است و این دوران پیروزی انقلاب اسلامی ایران است البته با مقدمات آن در پانزده سال قبل از پیروزی انقلاب از آنوقتی که نهضت حضرت امام شروع شد و تا حالا که به پایان رسیده است. این حدود نیم قرن عمری که بر جامعه ما گذشته است یک قطعه درخشان برجسته و نمونهای در امتداد تاریخ بشریت است. باید خدا را بسیار شکر کنیم که ما در این مقطع واقع شدهایم. خداوند متعال بعد از انبیا و حضرات معصومانصلواتاللهعلیهماجمعین بندهای از بندگانش که شبیهترین اشخاص به انبیا و معصومان بود را به ما عنایت فرمود و بعد هم جانشینش را کسی قرار داد که اشبه دیگران به او بود و این سایه همچنان بر سر ما مستدام است. خدا انشاءالله این سایه را تا ظهور حضرت ولیعصرارواحنا فداه باقی بدارد.
همه ما احساس میکنیم که به پاس این نعمت عظیم، وظیفهای بیش از وظیفه سایر مردم و بیش از سایر گذشتگان خودمان داریم چون آنها چنین نعمتی را نداشتند تا این شکر بر آنها واجب شود. این است که ما همیشه باید سعی کنیم همتمان را مضاعف کنیم و کار مضاعف انجام دهیم. مخصوصاً با توجه به عقبافتادگیهایی که قبل از این نیم قرن در کشور ما بوده و ما را از خیلی چیزها محروم کردند و نگذاشتند آن رشد طبیعی و مطلوب خودمان را داشته باشیم.
در این عصر و در این جامعهای که ما زندگی میکنیم مثل همه جوامع دیگر یک نهادی هست که منطقاً از همه نهادها مهمتر است و آن همان نهادی است که اصلاً هدف زندگی انسان را تأمین میکند؛ یعنی اگر انسان بخواهد به سعادت برسد باید آن استعدادهای خدادادیاش شکوفا شود و آن کمالاتی که خداوند متعال برای او مقدر فرموده است به آنها نایل شود. این کار نه از وزارت اقتصاد برمیآید، نه از وزارت کار برمیآید و نه از سایر وزارتخانهها و نهادهای دولتی و مدنی. این کار از هیچکدام از اینها برنمیآید. طبق بینش اسلام نسبت به انسان و زندگی دنیا، اگر باور کنیم که این دوره، دوره سازندگی انسان است و اگر باور کنیم که این زندگی یک دورانی است که ما باید خودمان را بسازیم، آنوقت کسانی مهمترین نقش را در جامعه ما دارند که عهدهدار سازندگی انسانها باشند.
هدف ما از زندگی روی زمین یا در این دوران صدساله این است که ساخته شویم. آنهایی که در ساختن انسانها نقش دارند بزرگترین مسئولیت را دارند و بزرگترین خدمت را میکنند و بلکه اصلیترین و شایستهترین کارها و خدمات، کاری است که آنها انجام میدهند و بقیه مقدمه است. تأمین آب و برق برای این است که انسان زنده باشد و زندگی کند؛ که چه شود؟! آنچه که باید بشود را آموزش و پرورش باید بسازد و اصناف و نهادهای دیگر جامعه مقدماتش را فراهم میکنند. نانی فراهم میکنند که بخوریم و سیر شویم؛ که چه شود؟! که ساخته شویم و آدم شویم. نقش همه نهادهای دیگر یا جنبه مقدمیت دارد و یا جنبه دفاع دارد مثل وزارت دفاع یا نیروی انتظامی که امنیت را حفظ میکنند تا انسانها بتوانند زنده بمانند؛ که چه شود؟
آنچه که باید بشود را آموزش و پرورش باید بسازد؛ بنابراین جایگاه آموزش و پرورش در هر جامعهای مهمترین جایگاه است و درواقع دستگاه انسانسازی است. اگر دستگاه آموزش و پرورش درست کار کند انسانهای شایسته ساخته میشوند و این جامعه، هم به سعادت دنیا میرسد و هم به هدف اصلی و سعادت ابدی؛ و اگر این دستگاه، خراب کار کند همه چیز به هم میریزد؛ یعنی به جای اینکه انسان ساخته شود چهارپا ساخته میشود، حیوان ساخته میشود، شیطان ساخته میشود؛ إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعَامِ؛[1] ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَيَتَمَتَّعُوا وَيُلْهِهِمُ الْأَمَلُ؛[2] ولشان کن! بگذار بچرند و بخورند!
آن دستگاه و آن نهادی که باید انسانها را تربیت کند که انسان شوند، از افق حیوانیت فراتر بیایند و بهسوی بینهایت رشد کنند، همتشان در این عالم محدود دنیا نگنجد و به این زندگی محدود قانع نشوند، پرواز کنند و فراتر از این عالم بروند، آن نهادی که میتواند این کار را بکند آموزش و پرورش است؛ اما به شرطی که کارش را درست انجام دهد. برعکس هم میتواند در تقویت حیوانیت و نگهداشتن انسان در زیر صفر تلاش کند که هرگز در این مسیری که بهسوی بینهایت است قدم نگذارد، او را در مرتبه حیوانیت نگه دارد، دائماً به او القا کند که چه بخور، چه بپوش، چگونه لذت مادی ببر و چیزهایی از این قبیل که هرقدر هم نسبت به آنها ارزش قائل شویم بالاخره از این زندگی حیوانی فراتر نمیرود. حتی مسئله عدالت هم که مطرح میشود باز مربوط به همینجاست. در یک جامعهای سعی کنند که مردم آن جامعه عادلانه زندگی کنند؛ یعنی بهرهمندیهایشان متناسب باشد؛ یعنی استفاده آنها از خوراکیها، پوشاک و سایر لذایذ زندگی، متعادل و معقول باشد و به حق خودشان برسند؛ اما آخرش چه؟ دیگر با مرگ تمام میشود. زندگی عادلانه هم با مرگ تمام میشود و لذا عدالت هم از شئون زندگی همین دنیاست مگر اینکه آدم برای عدالت یک مفهوم وسیعتری قائل شود و درباره اینکه إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ،[3] فکر کند که آن یک مقوله دیگری است و چیزی نیست که امروز بهعنوان عدالت مطرح است و عدالتی که امروز مطرح است عدالت اقتصادی و سیاسی است و آنهم مربوط به همین زندگی دنیاست!
فرض ما این است که ما جزو کسانی هستیم که شروع زندگی انسان را بعد از این عالم میدانیم. اینها تازه هنوز مقدمه است و باید به فعلیت برسد مثل جنینی که رشد میکند تا آماده تولد شود؛ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَة لَهِيَ الْحَيَوَانُ؛[4] اصلاً حیات آنجاست. این زندگی، حیات نیست و یک مرگ تدریجی است. حالا انصاف بدهید که دستگاههای آموزش و پرورش دنیا چه قدر در این جهت انسانسازی موفق هستند و ما در میان کشورهای دیگر چه قدر بر آنها امتیاز داریم.
حقیقت این است که قبل از انقلاب، دستگاه آموزش و پرورش ما یک روگرفت ناقصی از آموزش و پرورش اروپا بود. از آنوقتی که مرحوم امیرکبیر مدرسه دارالفنون را تأسیس کرد و فرهنگ غربی را وارد کرد و آموزش و پرورش آنچنانی را تأسیس کرد پایه این گذاشته شد که ما از فرهنگ غربی استفاده کنیم. البته قصد او این بود که ما از خوبیهایش بهرهمند شویم؛ خوبیهایی هم داشت ولی متأسفانه جامعه آن روز ما از آنها محروم بود. او میخواست آن خوبیها را جذب کند اما عملاً آنچه واقع شد این شد که ما یک طفیلی از دستگاه فرهنگی غرب شدیم. هرروز منتظر بودیم یک پیشرفتی در دستگاه آموزش و پرورش اروپا و بعدها هم در آمریکا پیدا شود، بعد برویم یاد بگیریم و بیاییم در کشور خودمان نمونه کوچکش را پیاده کنیم. حتی کار به آنجایی رسید که ما افتخار میکردیم که بزرگترین استادان دانشگاه ما در رشته تعلیم و تربیت، شاگرد فلان پروفسور آمریکایی هستند! من اسم اینها را میدانم و فقط میخواهم اشارهای کنم. بزرگترین افتخار استادهای دانشگاه ما این بود که یکچندی در آمریکا شاگرد فلان استاد آمریکایی بودند! افتخار میکردند که کتابش را ترجمه کنند و بخشهایی از آن را سر کلاسهای دانشگاه تدریس کنند! این نهایت افتخار ما بود! درصورتیکه اساساً این آموزش و پرورش با آن آموزش و پرورش اسلامی ما اصلاً تناسبی نداشت. دو خط متقاطع بودند. نقطههای مشترکی وجود داشت اما این یک جهت داشت و آن یک جهت دیگر.
سالهای سال، حدود دو قرن! روشنفکران، تحصیلکردهها و نخبههای ما افتخار میکردند که یکچیزی از فرهنگ غربی یاد بگیرند و بیایند اینجا تحویل دهند و عملاً بهگونهای میشد که ما تقریباً دو دهه و گاهی سه دهه از آنها عقب بودیم؛ یعنی کتابی که بیست، سیسال پیشتر در اروپا، در فرانسه و یا در آمریکا نوشته میشد بعد از بیست، سیسال در دانشگاههای ما تدریس میشد. این وضع آموزش و پرورش کشور ما بود.
من همینجا در بین پرانتز عرض کنم که این سیاست کلی کشور بود ولی مسئولان و دستاندرکاران آموزش و پرورش به این دستگاه تسلیم نشدند. در دوران قبل از انقلاب بهترین قشری که صادقانه در این انقلاب شرکت کردند و شرکت مؤثر داشتند فرهنگیان ما بودند. نمونهشان مرحوم دکتر باهنر یا مرحوم آقای دکتر بهشتی و امثال ایشان بود که فرهنگی و دبیر بودند. بسیاری از شهدایی که در اول انقلاب آنها را از دست دادیم فرهنگی بودند. غیرازاینکه پستهایی از کشور را در اوایل انقلاب اداره میکردند، در تربیت جوانهای انقلابی و پیشرفت انقلاب هم نقش داشتند. این واقعیتی است، این را نباید فراموش کرد ولی بالاخره جهت رسمی آموزش و پرورش ما همان جهت غربی بود و نهتنها ما در این باره احساس ضعف نمیکردیم بلکه به این افتخار میکردیم!
انتظار میرفت که بعد از انقلاب، تحولی در این باره انجام بگیرد. همانگونه که بعد از انقلاب الگوی سیاسیمان را دیگر از غرب نگرفتیم و دموکراسی لیبرال را کنار گذاشتیم و گفتیم باید دموکراسی اسلامی و مردمسالاری دینی داشته باشیم، چیزی که در دنیا سابقه نداشت، میبایست در فرهنگ ما هم چنین تحولی به وجود بیاید. باید جهت آموزش و پرورش ما جهت الهی داشته باشد. به این سمتوسو باشد که ما استعدادهای خدادادی نوجوانهایمان را بهطرف آنچه برایش آفریده شدهاند سمتوسو دهیم و آنها برای تولد در آن عرصهای که اشاره کردم آماده شوند؛ ولی متأسفانه اینگونه نشد. علیرغم تلاشهایی که امثال دکتر باهنر و دکتر بهشتیرضواناللهعلیهما داشتند این تلاشها به ثمر ننشست و در آغاز کار هر دوی این عزیزان و امثال آنها را از ما گرفتند. نگذاشتند سر کار بمانند تا طرحهایشان را بدهند و نقشههایشان را اجرا کنند. دشمنان اهمیت آنها را زودتر از ما درک کردند و قبل از همه، آنها را به شهادت رساندند. اولین شهدای ما استادان دانشگاه بودند، مرحوم آقای مطهری، دکتر مفتح،دکتر باهنر، و امثال اینها، چون اینها میتوانستند نقش اساسی را در فرهنگ کشور ما داشته باشند. ما ماندیم و کسان دیگری که یا این فکرها برایشان درست نضج نیافته بود، درست باور نکرده بودند و کمیابیش مرعوب فرهنگ غربی بودند و یا آنقدر در اقلیت بودند که نمیتوانستند کاری انجام دهند. نمونهاش را در آموزش و پرورش استانها سراغ دارید. گاهی کسانی بودند که بسیار افراد دلسوز و آگاهی هم بودند ولی شرایط بهگونهای بوده که نمیگذاشتند کار کنند. حالا دیگر در این مورد نمیخواهم وارد شوم و همین اشاره کافی است.
الحمدلله حالا شرایطی پیش آمده که آن موانع به دلایلی برداشته شده و لااقل ضعیف شده است، شعارهای اسلامی و انقلابی از نو زنده شده و رواج پیدا کرده است. مسئولان کشور، آنهایی که واقعاً ته دلشان به اسلام باور دارند، جرأت میکنند بگویند. خود این یک حرفی است! در یک دهه شرایط بهگونهای بود که آنهایی هم که ارزشهای اسلامی را واقعاً باور داشتند جرأت نمیکردند اظهار کنند چون آنها را متهم میکردند که اینها فِناتیکاند، مرتجعاند، عقبافتاده هستند! حالا چند سالی است که شرایطی پیش آمده و وضع یک مقدار تغییر کرده است. انشاءالله که خداوند توفیق بدهد آن کسانی که صادقانه میخواهند کار کنند قدمی در این راه بردارند.
مقام معظم رهبریایدهمالله تعالی هم اشاره فرمودند به اینکه باید یک تحول بنیادی در آموزش و پرورش پیدا شود. این معنایش همین بود. این توضیحاتی که من دادم درواقع تفسیری بود برای این جمله که تحول بنیادی باید پیدا شود و تحول بنیادی یعنی چه. در کنار آن به وزیر آموزش و پرورش وقت تأکید فرمودند که شما هرگونه اقدام اصلاحی که بخواهید بکنید اول باید فلسفه تعلیم و تربیت را تدوین کنید. این معنایش این است که دستگاه آموزش و پرورش ما خودش نمیدانست که کجا میخواهد برود و کجا باید برود، نگاهش به غرب بود، میدید آنها چه کار میکنند تا یک تقلید و اقتباسی از آنها بکند، خودش یک فلسفهای برای تعلیم و تربیت نداشت که ما چه میخواهیم بسازیم؟ چرا و چگونه؟ اول بفهمیم اصلاً آموزش و پرورش برای چیست؟ هدف از وجود این نهاد در جامعه چیست؟ چه نقشی در جامعه دارد؟ و بعد ببینیم چه اهداف عملی و میانی و بعد چه سیاستهایی برای تحقق آن اهداف باید تعیین شود؛ ولی اگر اصل آن فلسفه را نداشته باشیم نوبت به اینها نمیرسد و همه اینها درخت بیریشه است. ریشه همه اینها فلسفه تعلیم و تربیت است که باید تبیین شود و خب کسانی در حوزه مشغول شدند که این کار را انجام دهند و انشاءالله تا آخر امسال این پروژه به پایان خواهد رسید و ما یک فلسفه تعلیم و تربیت اسلامی مدون خواهیم داشت. البته وجود دارد منتها باید تدوین شود و در دسترس قرار گیرد. ولی خب این تازه غرس یک نهال و افشاندن یک بذر است. باید سعی کرد این نهال را رشد داد، تغذیه کرد، تربیت کرد، پرورش داد تا سایهافکن شود و کل کشور را زیر پر بگیرد. برای آن کار چه باید کرد؟
یکچیزهایی است که به کلیترین مسائل سیاست آموزش و پرورش برمیگردد و بالاخره باید عالیترین دستگاههای تصمیمگیری روی آن فکر و کار کنند. گفتوگوی من و شما نقش چندانی ندارد اما میدانیم که کارهای بزرگ در جامعه، اول از یک فکر سرچشمه گرفته است. یک نفر فکرش را میکند، حرفش را میزند، فردا دو نفر طرفدارش میشوند، پسفردا ده نفر این حرف را مطرح میکنند و کمکم افکار عمومی متوجه این میشود، مسئولان هم توجه پیدا میکنند و یا اگر توجه دارند وقتی بدانند که مردم هم میخواهند، جدیتر اقدام میکنند. درست است که آنها باید تصمیم بگیرند اما تصمیمگیریها مشروط به فراهم شدن زمینه اجتماعی در مردم است. این زمینهها از فکر آدمیزادها سرچشمه میگیرد. من و شما اگر چیزی به نظرمان میرسد باید بگوییم، مطرح کنیم، مقاله و کتاب بنویسیم، سخنرانی کنیم، بحث کنیم تا بالاخره اثر کند.
اولین راهکار جدی ما در اینجا مسئله دانشگاه تربیت معلم است. ما میدانیم کسانی که در طول این سیسال انقلاب بهترین افکار و اندیشهها و بیشترین تجربهها را داشتهاند حالا یا بازنشسته شدهاند و یا در شرف بازنشستگی هستند و عملاً از تأثیر کنار میروند. چه کسانی جای آنها میآیند؟ کسانی که آن پختگی، آن تجربه و شاید آن باور را نداشته باشند. این باورها آسان به دست نیامده است. بسیاری از کسانی که این صلاحیتها را داشتند در آغاز انقلاب و بسیاری از آنها در جریان هشتساله و دفاع مقدس جانهایشان را فدا کردند و نیستند که ما از افکار و کارهایشان استفاده کنیم. اینهایی هم که هستند نسبت به آنها نوخاسته هستند، جواناند، کمتجربهاند، هم تجربهشان کم است و هم آسیبپذیریشان بیش از آنهاست یعنی بیشتر تحت تأثیر القائات غربی واقع میشوند. جو فرهنگ غربی و پیشرفتهای مادی آنها، اینها را میگیرد و تحت تأثیر واقع میشوند و اصالت خودشان را فراموش میکنند.
ما اگر الآن یک تصمیم قطعی برای تحول بنیادی در آموزش و پرورش داشته باشیم اولین مشکلمان نداشتن نیروهای انسانی کافی است. فرضاً تصمیم گرفته شد، قانون وضع شد، بودجهاش تهیه شد و همه چیز آماده بود، خب حالا باید اجرا کنیم؛ بهوسیله چه کسانی؟ این کسانی که خودشان به قدر کافی رشد معنوی ندارند؟! اینها کجا تربیت شدند؟! هر جا بخواهیم دست بگذاریم میبینیم چارهای نیست و باید تنزل کنیم. آن یکی، باز این هم کافی نیست و باز هم باید تنزل کنیم تا اینکه درنهایت به همین افراد کوچه و بازار میرسیم.
گاهی در آموزش و پرورش آنقدر تنزل کردهایم که شغل معلمی از سادهترین شغلهای اجتماعی تلقی شده است و بهعنوانمثال یک راننده تاکسی، یک شغلش هم این است که چند ساعت میرود و در آموزش و پرورش درس میدهد؛ یعنی چون درآمد حاصل از آن درس برایش کافی نیست و زندگیاش را تأمین نمیکند مجبور میشود راننده تاکسی شود، یعنی معلمی با راننده تاکسی بودن، همعرض و بلکه گاهی نازلتر از آن شده است! با اینکه اینها باید شریفترین، کاملترین، باتجربهترین، عاقلترین، متدینترین و فهیمترین افراد جامعه باشند تا دیگران را بسازند اما عملاً اینگونه نیست. چرا؟ برای اینکه بینش ما بینش مادی شده است. دیگر برای علم، برای معنویت، برای اخلاق و برای ارزشهای دینی ارزشی فراتر از پول و مقام و اینها قائل نیستیم. اگر معلم گِلهای هم داشته باشد از این است که حقوقم کم است. خب البته انسان، انسان است و احتیاج به زندگی مادی دارد و حداقل زندگیاش باید تأمین شود اما وقتی فرهنگ، فرهنگ پولپرستانه شد و همه چیز با پول سنجیده شد، آنوقت اصالت همه چیز از بین میرود. آموزش و پروش کالایی میشود که با آن میشود به قدر قوت لایموتی پول درآورد. هر کسی که دستش از همه جا وامیماند میآید یک دیپلمی و یک مدرکی دستوپا میکند برای اینکه یک جایی برود و یک درسی بدهد.
اولین کار اساسی و بنیادی که میبایست کرد این است که باید دانشگاه تربیت معلم را کماً و کیفاً تقویت کرد. هم ازلحاظ تعداد باید بهگونهای باشد که پاسخگوی نیازهای آموزش و پرورش کشور باشد و هم ازلحاظ کیفیت باید بهگونهای باشد که اینها خودشان آنچنان رشدی یافته باشند که بتوانند انسانساز شوند نه اینکه خودشان هنوز کمیابیش دارند در مراحل حیوانیت سیر میکنند. این قدم اساسی است که باید برای تحول بنیادی در آموزش و پرورش برداشته شود.
شنیدهام قرار است امسال عده زیادی استخدام شوند؛ اما از کجا؟ چه کسانی؟ با چه کیفیتی؟ با چه شرایطی؟ تا کسانی برای این اهداف معین تربیت نشده باشند هر کسی هر جا داوطلب شد با یک دیپلمی با یک مدرکی، حداکثر با یک لیسانسی مشغول به کار خواهد شد. ما کسانی را سراغ داریم که در ادارات دیگر جایی نداشتند و استخدام نمیشدند ولی در دستگاه آموزش و پرورش به کار گرفته شدهاند. از همه جا وامانده، آنوقت در آموزش پرورش میآیند. چنین دستگاهی چگونه میخواهد آن رسالت اصلی خودش را که انسانسازی است عهدهدار شود؟! خب این یکچیزی است که از حدومرز ما فراتر است اما باید در این باره سخن گفت، باید نوشت، باید درخواست کرد و باید بدانیم که کمیابیش اثر خواهد کرد؛ سرانجام اثر خواهد کرد.
اما آن چیزی که مستقیماً وظیفه من و شماست و در محدوده توان، اختیارات و موقعیت اجتماعی خودمان باید به کار بگیریم این است که باور کنیم بیش از تکالیف تعیین شده رسمی برای معلم باید کار کنیم. آنچه که امروز یک معلم را برای آن استخدام میکنند چیست؟ این است که هفتهای چند ساعت سر کلاس برود و درس بدهد، یک امتحانی هم بگیرد، مثلاً حضوروغیابش هم مشخص باشد. همین را میخواهند. اگر همین باشد ما همین خواهیم بود که هستیم، اگر تنزل نکنیم!
فرض ما این است که ما کسانی هستیم که درک کردهایم حرفه ما مقدسترین حرفه است و اساسیترین کاری که باید انجام دهیم این است که باید انسان بسازیم. آنوقت اگر فکر و همت خودمان در همین امور حیوانی از قبیل خوردن و خوابیدن و مقدمات و مؤخرات آن خلاصه شود چه میخواهیم بسازیم؟! از کوزه همان برون تراود که در اوست! شاگرد سر کلاس از لباس پوشیدن معلم، از راه رفتنش، از حرف زدنش، از ژستگرفتنش، از مثل زدنش و از پرسوجویش میفهمد که توجه معلم به چیست. بچهها ماشاءالله باهوش هستند و خوب میفهمند که این معلم چه شخصیتی دارد و مؤلفههای شخصیتش چه چیزهایی است. میفهمند که دنبال پول است، دنبال خوشی است، دنبال تفریح و سرگرمی است، دنبال این است که فلان فیلم چه بود، فلان جا چه بود، اضافهکار چیست، کجا زمین میدهند، کجا نمیدانم چه کار میکنند! آنوقت میخواهید از اینجا چه تربیت شود؟! بیش از این؟! شاگرد خیلی که هنر کند مثل معلمش میشود.
ما اول باید باور کنیم که رسالت ما فراتر از این وظایف تعریف شده است و فقط درس دادن نیست. هر کسی باید فکر کند که ما دستکم سه نوع مسئولیت داریم. درست است که کارها تقسیم میشود و برای هر کسی یک مسئولیتی است اما همه باید یک حدنصاب مشترک داشته باشند. بهعنوانمثال مسائل پزشکی و درمانی و بهداشتی به عهده پزشکان و وزارت بهداشت و درمان است. درست است؟ اما چرا در صداوسیما برنامههای تلویزیونی اینهمه مسائل بهداشتی را مطرح میکنند؟ برای اینکه همه باید یک اطلاعات عمومی را داشته باشند. در کتابهای درسی ما حتی کتاب فارسی ما که برای خواندن فارسی است مسائل بهداشتی را مینویسند، مسواک زدن را ترویج میکنند، مسائل بهداشتی را سفارش میکنند. چرا؟ اینکه پزشک نیست؛ برای اینکه همه باید یک اطلاعات عمومی درباره اینها داشته باشند.
درست است که در وزارت آموزش و پرورش هم بر اساس یک فکر صحیح دو نوع مسئولیت آموزش و پرورش از هم تفکیک شده است، آموزش جدا، پرورش جدا، اما یکچیزهایی است که هر دو، حدنصاب آن را باید داشته باشند. هر معلم آموزشی هم که وظیفهاش فقط آموزش دادن است باید بداند که رفتار و اخلاقش در دانشآموز اثر میگذارد و آمدورفت او سر کلاس، تربیت است. چندی پیش برخی از مسئولان این پست را به این بهانه حذف کردند که میگفتند وقتی این دو را تفکیک میکنیم دیگر معلم فکر تربیت نیست و حال اینکه معلم هم باید مربی باشد. این صحیح، ولی یک تربیت تخصصی داریم و یک تربیت عمومی. همه معلمان باید مربی عام باشند. یک بحثهای تخصصی است که مال پرورشی است وگرنه هر معلمی باید بداند وقتیکه سر کلاس میآید دارد با حرف زدن و با نگاهکردنش بچهها را تربیت میکند.
در زمان پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله وقتی مردم بیسواد و دور از فرهنگ در مجلس ایشان حضور پیدا میکردند همهشان پاهایشان را دراز میکردند. گاهی میآمدند در مسجد مینشستند و به پیامبر میگفتند برای ما قصه بگو! این حد فرهنگشان بود اما پیامبر اکرم برای همه اینها آداب اسلامی را رعایت میکرد. در مجلسی که همینهایی که از ادب و اخلاق بهرهای نداشتند نشسته بودند حضرت نگاهش را بینشان تقسیم میکرد، به یک نفر بیشتر نگاه نمیکرد تا در نگاهکردن، عدالت را رعایت کرده باشد. معلم، درست است که درس فیزیک یا ریاضیات میگوید اما سر کلاس با نگاهکردنش، با لبخند زدنش، با یکی بیشتر حرف زدنش، دارد بچهها را تربیت میکند. در درس پرسیدن اگر از یکی بیشتر بپرسد او حس میکند که یک نظر خاصی به این دارد و میفهمد که تبعیض یک واقعیتی است و من هم باید اینگونه باشم و به هر جهت باید بین این یکی با دیگری تفاوت بگذارم. نه اینکه در نمرهای که استحقاق دارد تفاوت بگذارد بلکه در چیزی که همه حق دارند تفاوت بگذارد؛ همه حق دارند که از درس معلم استفاده کنند. معلم باید نسبت به همه از این جهت مساوی باشد. اگر میخواهد با یک کسی که نقص دارد بیشتر کار کند باید خارج از کلاس باشد وگرنه کلاس حق همه است و همه باید یک جور بهره ببرند. اگر به یکی آقا گفتی باید به همه آقا بگویی. اگر به این آقای فلان گفتی، به آن یکی هم باید آقای فلان بگویی. حرف زدن هم تربیت است. نشستوبرخاست، ژست گرفتن و همه چیزهای دیگر هم تربیت است.
ما باید سعی کنیم مطالعات اسلامی خودمان را افزایش دهیم، بحثهای تربیت اسلامی را بین خودمان ترویج کنیم. بنا بگذاریم چیزهایی را که میفهمیم خودمان عمل کنیم، صرف این نباشد که ناقل یک مفاهیم به دیگران باشیم و باید تعهد داشته باشیم که بیش از وظیفه تعریف شده سر کلاس، برای دانشآموز کار کنیم وگرنه این کار همچنان خواهد ماند. این برنامهها طبق فرهنگ غربی است. آنها برای معلم چنین نقشی قائل نیستند. آنها میخواهند مفاهیم درس را بگویند تا دانشآموز یاد بگیرد و مثلاً فیزیکدان شود یا برود مهندس شود و کارش را انجام دهد و پول دربیاورد. ما باید سه تا وظیفه برای معلم قائل شویم؛ یکی از آنها درس دادن است، دیگری، تربیت اخلاقی است و سومی هم ایجاد بصیرت اجتماعی و سیاسی است. ما از همان اول باید بچه را بهگونهای بار بیاوریم که بتواند مسائل را درک کند. نمیگویم به او القا کنید و املا کنید و حرفی را دیکته کنید؛ او را رشد دهید که بتواند بفهمد. معلم باید این را وظیفه خودش بداند. بچههای سال اول، دوم ابتدائی ما به اندازه مردان پیشتر چیز میفهمند چون فهمیدهتر از آن مردان هستند. بچه پنج، شش ساله تحلیل سیاسی میکند. اینها استعداد دارند. باید با اینها کار کرد. نمیگویم به او القا کنید که تو باید به فلان کس رأی بدهی؛ نه، این کار درستی نیست. به او رشد اجتماعی بدهید تا خودش بتواند تصمیم بگیرد؛ اما این را وظیفه خودتان بدانید که در سر کلاس و در جای دیگر باید با بچهها بهگونهای رفتار کنم که این رشد را پیدا کنند. نه اینکه من طرفدار یک حزب یا یک شخصی شوم، نه، این کار آموزش و پرورش نیست، این کار یک دستگاه سیاسی است اما کار آموزش و پرورش این است که شاگرد را بهگونهای تربیت کند که به آن رشدی برسد که خودش بتواند متناسب با سن، فهم و زمان خودش تشخیص دهد.
پس اول، رشد علمی که همه میدانیم؛ دوم، رشد اخلاقی و سوم، رشد اجتماعی. این سه تا وظیفه را در شرح وظایف معلم نمینویسند اما ما باید بدانیم که اگر میخواهیم تحول ایجاد کنیم باید این وظایف را برای خودمان قائل شویم. اگر شرایط رسمی آموزش و پرورش هم ایجاب نمیکند بهصورت غیررسمی این کار را انجام دهید. برای بچهها جلساتی بگذارید. در جلسات هفتگی، ایام تعطیل، اردوها، اردوهای تابستانی با بچهها کار کنید و این سه جهت را در آنها رشد دهید. ریشه همه اینها این است که در همان رشد اجتماعیشان، مسئله دینشان رشد پیدا کند چون ما معتقدیم که انسانسازی بدون دین تحقق نخواهد یافت و یک مرتبهای از رشد حیوانی است. انسان وقتی انسان میشود که خداپرست شود.
من دیگر بیشتر وقت شما عزیزان را نگیرم، خیلی اطاله کلام کردم ولی آنچه میبایست گفته شود با دهها حجم از این سخنان هم حقش ادا نمیشود. امیدوارم که خداوند متعال با آن فراست، معنویت و نورانیتی که در دلهای شما قرار داده است به ما هم توفیق دهد که همکاری کنیم و در این راه قدمهای بلند و اساسی برداریم.
خدا سایه مقام معظم رهبری را بر سر ما مستدام بدارد و همه خدمتگزاران به اسلام و مسلمین را موفق بدارد.
والسلام علیکم و رحمة الله