فهرست مطالب

مسلمانان ظاهرى

مسلمانان ظاهرى

اینكه چرا این گونه شد، بحث مفصلى دارد كه اكنون مجال بسط آن نیست، ولى اشاره مى كنم كه گروهى از آنها مانند آل ابوسفیان اصلا اعتقادى به خدا، اسلام و پیغمبر نداشتند و فقط تظاهر مى كردند. دو كلام از ابوسفیان براى شما نقل كنم تا این خاندان را بشناسید و بدانید كه آنها چه بینشى نسبت به اسلام و پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و اهل بیت او(علیهم السلام)داشتند در اوایل بیعت مردم با عثمان خلیفه سوم ـ یك روز ابوسفیان كنار قبرستان اُحد آمد و صدا زد: «یا اهل، القبور الذى كنتم تقاتلونا علیه صار بأیدینا و انتم رمیم» گفت اى اهل قبور! (نگفت اى شهدا!) آن چیزى كه بخاطر آن با ما مى جنگیدید، امروز در دست ماست و شما زیر خاك پوسیدید. یعنى شما فقط بر سر ریاست با ما مى جنگیدید و آن ریاست به دست ما افتاد و شما زیر زمین تبدیل به خاك شدید. عقیده وى این بود كه پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و بنى هاشم بر سر حكومت مى جنگیدند. خدا، وحى و قیامت، مطرح نبود. كلامى صریح تر از این دارد: در همان روزى كه با عثمان بیعت كرد در خانه عثمان، خطاب به بنى امیه فریاد زد كه: اى فامیل من; اى بنى امیه! به این خلافت كه امروز به دست ما افتاده محكم بچسبید. قسم به آن كسى كه ابوسفیان به او قسم مى خورد، نه بهشتى در كار است و نه دوزخى، حكومت تنها چند روز در دست بنى هاشم بود و اكنون به دست ما افتاده است. شنیده اید كه وقتى سر بریده حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) را جلو تخت یزید گذاشتند، در حال مستى چه اشعار كفرآلودى را سرود!

این آل ابوسفیان و بنى امیه ـ كه درباره آنها در زیارت عاشورا مى خوانید «اللهم العن بنى امیة قاطبة» ـ تیره اى بودند كه اعتقادى به خدا و قیامت نداشتند، اظهار اسلام مى كردند تا جانشان سالم بماند و بعد هم بتوانند بر مردم سوار شوند و به نام اسلام بر آنها حكومت كنند. گروهى این گونه بودند، اما تعدادشان خیلى زیاد نبود. گروه دیگرى هم بودند كه اهل بیت(علیهم السلام)را شناخته و ایمان آورده بودند، احكام اسلام را نیز اجرا مى كردند در جنگها و جهادها هم مشاركت داشتند و مالشان را براى اسلام انفاق مى كردند، اما كارشان یك اشكال داشت و آن اشكال این بود كه ایمان و علاقه مندى آنها به اسلام، شرط داشت. قرآن كریم از این گروه با این تعبیر یاد فرموده است. «و من الناس من یعبدالله على حرف فإن أصابه خیر اطمأنّ به و إن أصابته فتنة انقلب على وجهه خسر الدنیا و الآخرة»1 بعضى از مردم هستند كه شاید تعدادشان هم كم نباشد ـ نه آن زمان تعدادشان كم بود و نه در این زمان ـ مى فرماید: اینها خدا را عبادت مى كنند، احیاناً نماز مى خوانند و روزه مى گیرند ولى عبادت كردن اینها تنها در یك حالت است كه اگر این حالت تغییر بكند، دیگر خداپرست نیستند. تنها در صورتى خداپرستى مى كنند و به دین وفادارند كه دین با دنیایشان همسو باشد. اگر دیندارى با دنیادارى همسو باشد، دیندارند، نماز مى خوانند، روزه مى گیرند و به احكام اسلامْ عمل مى كنند. «فإن أصابه خیر اطمأن به» اگر اوضاع رو به راه باشد و در سایه دیندارى به نان و نوایى برسند، دیندار خوبى هستند; «و إن اصابته فتنة انقلب على وجهه» اینها مانند كسى هستند كه لب پرتگاهى ایستاده و در حال افتادن است و استقرار ندارد، به طورى كه اگر تكان بخورد، به رو به زمین مى افتد. تا اوضاع آرام است و بادى و طوفانى نیست و اوضاع بر وفق مرادشان است دین دار، مسلمان و انقلابى هستند; اما «إن أصابته فتنة» اگر فتنه اى بیاید، وضع دگرگون شود آسایش و رفاهشان از بین برود، مشكلاتى پیش بیاید و دیگر نتوانند به دلخواه خودشان رفتار كنند، «انقلب على وجهه» به رو به زمین مى افتد، دیگر خداپرست نیستند، و صد و هشتاد درجه منحرف مى شوند. بعد مى فرماید: این افراد «خسر الدنیا و الآخرة» اینها هم دنیایشان را از دست مى دهند و هم آخرتشان را; یك جهت اینكه دنیایشان را از دست مى دهند اینست كه مقدارى از وقتشان صرف عبادت خدا و عمل به دستورات دین شده ولى فایده اى نداشته است، و آخرتشان را از دست مى دهند، براى اینكه ایمان واقعى نداشته اند و وقتى فتنه آمد، دیگر خدا را بنده نیستند. «ذلك هو الخسران المبین» كسانى كه با مسلم در كوفه بیعت كردند شوخى نمى كردند. قبل ازآن براى حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) طبق روایت معروف، دوازده هزار نامه نوشتند، واقعاً مى خواستند امام حسین(علیه السلام) در كوفه بیاید و در آنجا مثل زمان امیرالمؤمنین(علیه السلام)، حكومت كند، هر چند خیلى از آنها به حكومت حضرت على(علیه السلام) هم راضى نبودند، ولى وقتى حكومت ایشان را با حكومت معاویه مقایسه كردند و ظلمهاى معاویه را به دوستان حضرت على(علیه السلام)دیدند كه آنها را یكى پس از دیگرى كُشت یا ترور كرد یا با عسل زهرآلود، یا به صورتهاى دیگر; مسموم كرد، به حكومت فرزندان حضرت على(علیه السلام) راضى شدند. با اینكه مردم مدینه، مكه و سایر شهرهاى مهم اسلامى همه با یزید بیعت كرده بودند، ولى گروهى از مردم كوفه امام حسین(علیه السلام) را دعوت كردند و گفتند ما با یزید بیعت نمى كنیم، شما بیا تا با شما بیعت كنیم. شوخى هم نمى كردند، واقعاً هم دلشان مى خواست امام حسین(علیه السلام)بیاید و با او بیعت كنند، اما به این شرط كه امام حسین(علیه السلام) كه مى آید، دیگر جنگى در كار نباشد، كُشت و كشتارى نشود، نان و آبشان از بین نرود و اگر پست و مقامى دارند از دستشان نگیرد فقط امام حسین(علیه السلام) بیاید آنجا آقا باشد، نماز بخواند و آنها پشت سر او اقتدا بكنند و اگر مى خواهند از او مسئله بپرسند. اما وقتى دیدند عبیدالله بن زیاد یاران حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)را یكى پس از دیگرى كُشت، مسلم حضرت را با آن وضع فجیع، هانى را به آن صورت و سایر دوستان امیرالمؤمنین(علیه السلام) و علاقمندان به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) را به چه صورتهاى فجیعى كشت، دیگران را مورد تهدید قرار داد، زندانها را از دوستان حضرت على(علیه السلام) پر كرد، دیدند آن چیزى كه مى خواستند واقع نشد. خود عمر بن سعد به كشتن حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)علاقه اى نداشت. وى مدتها در این فكر بود كه در رى تهران فعلى ـ حكومت كند. در این زمینه گفتگوهایى شده بود وقتى این شرایط پیش آمد با او شرط كردند و گفتند: اگر مى خواهى به حكومت رى برسى، باید بروى و با امام حسین(علیه السلام) بجنگى. پس از آنكه این شرط را قبول كرد، باز هم مطمئن نبود كه كار به جنگ بكشد. مى گفت ما سى هزار نفر جمعیت داریم البته تعداد سپاه او را تا صد و بیست هزار نفر هم گفته اند وقتى امام حسین(علیه السلام) با صد نفر صد و پنجاه یا دویست نفر بیاید، در مقابل این لشگر تسلیم مى شود، بعد او را مى گیریم و مى بریم نزد یزید و دیگر به ما مربوط نیست. در دهه اول محرم ملاقاتهایى با حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)داشت و سعى مى كرد همین كار را بكند. یك نامه هم براى عبیدالله بن زیاد نوشت و گفت الحمدلله كارها دارد به خیر مى گذرد، امام حسین(علیه السلام) را به كوفه مى آوریم و دستش را در دست امیر مى گذاریم، بسیارى از افرادى هم كه با عمر بن سعد بودند، به همین نیت آمده بودند نه به قصد كشتن حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) مى گفتند: وقتى این جمعیت بیاید، امام حسین(علیه السلام)با جمعیت محدودش، چاره اى جز تسلیم ندارد و او را مجبور به بیعت مى كنیم. ولى وقتى انسان در مسیر غلطى افتاد و حاضر شد كه معصیت كند، به راه خلاف برود و با دشمنان خدا بسازد، كم كم به جایى كشیده مى شود كه خودش هم فكر نمى كرد. اول یك قدم برمى دارد و مى گوید این چیزى نیست، قابل اغماض است، سپس یك قدم دیگر برمى دارد و كم كم زاویه باز شده و به آنجایى مى رسد كه نباید برسد.


1. حج، 11.