بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/09/15، مطابق با هفدهم ربیعالاول 1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(6)
در بسیاری از مباحث اخلاقی این نکته بیان شده است که ویژگی اخلاق مطلوب این است که موافق حکم عقل است و ویژگی اخلاق نامطلوب نیز این است که به حکم نفس است. این تعبیر این معنا را الهام میکند که ما در درون خودمان دو قوه متضاد داریم؛ حتی گاهی تصریح میشود که در درون ما همیشه عقل و نفس در حال جنگ هستند؛ اگر عقل غالب شد، کار خوب انجام میدهیم و اگر نفس غالب شد، کار بد انجام میدهیم. با توجه به این مطلب چند سؤال مطرح میشود. یکی اینکه آیا واقعا ما در درونمان دو قوه متضاد داریم که یکی ما را به سوی سلسلهای از کارها تحریک میکند و دیگری ما را به طرف ضد آن کارها میکشد، و نام یکی عقل و دیگری نفس است؛ یا این مطالب بیاناتی ادبی هستند؟ دوم اینکه این نفسی که گفته میشود با عقل میجنگد و همیشه ما را به کارهای بد وادار میکند، در تعبیرات قرآنی و برخی از روایات به گونهای دیگر نیز استعمال شده است که با این ویژگیها نمیسازد. برای مثال خداوند در ابتدای سوره نساء، نفس را منشأ خلقت انسان معرفی میکند؛ خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ.[1] اگر نفس در مقابل عقل است، چگونه منشأ خلقت همه انسانها شده است؟ یا در سوره شمس میفرماید: وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا* فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا، که ظاهرا به این معنا نیست که در مقابل عقل قرار دارد و فقط دستورات بد میدهد. در سوره فجر میفرماید: یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِی إِلَى رَبِّكِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً، که بر این دلالت میکند که دستکم برخی از نفوس از خدا راضی هستند و خدا هم از آنها راضی است که مقام بسیار بلندی است. اگر خاصیت نفس بدی است و همیشه به بدی دستور میدهد، با این تعبیرات چگونه میسازد؟
پاسخ اجمالی به این پرسشها این است که گاهی یک واژه کاربردهای متفاوتی دارد که هر کاربرد دارای معنا، ویژگیها و احکام خاصی است. گاهی یک لفظ دو معنای متضاد دارد و طبق یک معنا ممدوح و مطلوب و طبق معنای دیگر مذموم است. الفاظ مشترک -بهخصوص در زبان عربی - بسیار زیاد است. افزون بر اینکه تنها این مشترکات اصطلاحی مشکلآفرین نیست، بلکه کاربردهای متعدد یک لفظ نیز وجود دارد. فرض کنید یک لفظ که معنایی حقیقی دارد، به طور مجاز در معنایی استفاده میشود که آن معنای مجازی دارای خواص و احکامی خاص است. گاهی انسان خیال میکند که این لوازم، حقیقت این لفظ است و این لفظ هرجا به کار رود، این لوازم را نیز به دنبال دارد؛ غافل از اینکه این لوزام مربوط به معنای مجازی است و معنای حقیقی آن، این لوازم را ندارد. به هر حال دو کاربرد پیدا میشود؛ یکی حقیقی و یکی مجازی، یا یکی کنایی و یکی اصلی. ممکن است هر دو کاربرد حقیقی باشند به خاطر اینکه مشترک لفظی است، یا هر دو از مصادیق معنایی عامتر و مشترک معنوی باشد. این است که انسان به اشتباه میافتد.
ممکن است غفلت از این مسئله در امور عادی مشکلی ایجاد نکند، اما اشتباه در مسایل علمی، بهخصوص آنجایی که با دین و مسایل جدی زندگی سر و کار دارد میتواند بسیار مایه خسران باشد. بنابراین بهترین راه آن است که از همان ابتدا اصطلاحات را تبیین کنیم و بگوییم این لفظ در این علم، در این مبحث فلان ویژگیها را دارد. به عبارت دیگر تعریف دقیقی از کاربرد و منظور خود از لفظ را بیان کنیم. به اصطلاح، مستعمل فیه لفظ را بیان کنیم و به این که این معنا حقیقت، مجاز، کنایه یا استعاره است نیز کاری نداشته باشیم.
درباره اصل واژه عقل گفتهاند: اصل ماده عَقَلَ از «عقال»که برای بستن شتر به کار میبرند گرفته شده است. بنابراین فعل عقل به معنای بستن است. دلیل نامگذاری عقل به این واژه نیز این است که مقداری دست و پای انسان را میبندد و نمیگذارد انسان هر کاری میخواهد بکند. ولی اگر انسان کاربرد این کلمه را در ادبیات فصیح مثل قرآن کریم ملاحظه کند مطمئن میشود که یکی از کاربردهای اصیل این واژه که بدون هیچ قرینهای این معنا از آن فهمیده میشود و میتوان ادعا کرد که معنای حقیقی آن است، درک یک حقیقت است. همچنین قرآن درباره کسی که حقیقتی را درست درک نکند و اشتباه بفهمد، از تعبیرهایی مثل «لا یعقلون»؛ «لهم قلوب لا یفقهون بها» استفاه میکند.
ولی معنای درک حقیقت با کاربردهایی که ما از عقل داریم مقداری تفاوت دارد. از یک سو در بسیاری از موارد، امر و نهی را به عقل نسبت میدهیم و میگوییم عقل حکم میکند یا دستور میدهد که این کار را بکنید. روشن است که این معنا مقداری با درک کردن تفاوت دارد. از سوی دیگر میبینیم که در بعضی از علوم و معارف، عقل را درباره وجودی عینی به کار می برند؛ بهخصوص در بحثهای معقول و فلسفی، اصطلاح عقل معنای خاصی دارد و به منعای موجود مجرد تامی است که به ماده تعلق ندارد. در بعضی از تعبیرات و کتابهای بزرگان آمده است که عقل جز درک، کاری ندارد و حکم و امرکردن با مسامحه به عقل نسبت داده میشود؛ عقل یعنی همان موجود درک کننده؛ اما درک برخی از موجودات همانند حالتی برای آنهاست و به اصطلاح امری عرضی است، ولی در برخی از موجودات اینگونه نیست و عقل در آنها خود جوهری است که عین درک است. این موجودات همان انوار مجرد هستند.
واژه نفس گاهی فقط برای تأکید ذکر میشود؛ مثل جاء زیدٌ نفسُه. نفس در این کاربرد خودش به تنهایی معنا نمیدهد و فقط تأیید و تأکید نسبت به کسی است که قبل از آن از او یاده شده است. از این اصطلاح که بگذریم، نفس معانی متعدد دیگری نیز دارد، که با بیان شاهد مثالهایی از قرآن کریم به آنها اشاره میکنیم. خداوند در آیه اول از سوره نساء میفرماید: یَا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُواْ رَبَّكُمُ الَّذِی خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ؛ همه شما را از یک نفس آفریدیم. برخی در تبیین معنای نفس در این آیه واقعا درمانده و دچار تکلفاتی شدهاند. آنها گفتهاند ابتدای همه انسانها یک روح بوده است که خدا آن را خلق کرده و در سایر موجودات دمیده است تا انسان شدهاند. این تکلفی است که نه دلیل عقلی بر آن وجود دارد و نه دلیل نقلی. روشن است که نفس در اینجا به معنای «شخص» است، وخلقکم من نفس واحده به این معناست که همه شما از یک نفر آفریده شدهاید. نفس در این جا هیچ معنای دیگری ندارد، و نه روح، نه بدن، نه مجرد و نه مادی هیچ کدام در آن ملحوظ نیست. میفرماید همه شما انسان ها به یک اصل برمیگردید و همه شما از آدم خلق شدهاید. به احتمال قوی، معنای نفس در سوره شمس نیز شخص انسانی است؛ وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا* فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا؛ آن نفس را خداوند سامان داد و درست کرد و به هر شخص هم خیر و هم شرش را الهام کرد.
با توجه به کاربردهای بالا، اصل نفس به معنای یک موجود انسانی است؛ آن چیزی که هویت یک انسان به آن است. اگر گفتهاند انسان، بدن و روح دارد به این معناست که نفس انسانی مرکّب از روح و بدن است، همانطور که وقتی حضرت آدم خلق شد، هم روح داشت هم بدن، ما نیز فقط از روح حضرت آدم خلق نشدهایم بلکه از بدنش نیز خلق شدهایم.
براساس معنایی که برای نفس کردیم، طبق بیانی که در آیه شریفه آمده است که خداوند هنگام آفرینش هر انسان به گونهای خوب و بدی را به او الهام کرده است، اکنون این سؤال مطرح میشود که منظور از این الهام چیست؟ آیا فقط معرفت خوب و بد است یا شامل گرایش و انگیزه عمل به خوب و بد هم میشود؟ ما غالبا از الهام همان معنای شناخت را میفهمیم، اما برخی گفتهاند که الهام فهمی است که توأم با انگیزه باشد. بنابراین هر انسانی هم کار بد را میشناسد و هم برای انجام آن انگیزه دارد، و هم کار خوب را میشناسد و هم به آن تمایل دارد. به عبارت دیگر در درون هر انسان بالقوه دو نوع گرایش وجود دارد؛ یکی گرایش به چیزهایی که نتیجهاش کارهای بد و گناه می شود، یکی هم گرایش به چیزهایی که باعث کمال انسان میشود. البته انسانهایی که خدا آنها را میپسندد و از آن ها ستایش میکند، همیشه گرایشهای الهیشان را غالب میکنند.
از پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله نقل شده است که فرمودند: همه شیطانی دارند و من هم شیطانی دارم، اما شیطان من به دست من تسلیم شده است؛ این است که نمیتواند بر من غالب شود، بلکه من بر او غالب هستم. یعنی در وجود همه همان چیزی که موجب گناه در انسانها میشود، وجود دارد. مصادیق واضح آن مسایل شهوانی است. گرایش به مسایل جنسی و لذتهای شهوانی در انبیا نیز وجود دارد، ولی آنان آن را محدود به جایی که مصلحت است و خداوند اجازه داده است، میکنند. آنهایی که این مسایل را رعایت نمیکنند، هر چه میلشان میکشد، انجام میدهند و دیگر درباره فایده و ضرر دنیوی و اخروی این عمل نمیاندیشند. اگر انسان به گونهای شد که هر چه میلش کشید و علاقه به آن پیدا کرد درصدد انجام آن برآمد، و به فکر عاقبت دنیا و آخرت آن نبود،گرفتار حالتی شده است که به آن نفس امّاره میگویند؛ همان که قرآن درباره آن میگوید: إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ.[2] اما این بدان معنا نیست که انبیا نفس اماره نداشته و فقط سایر مردم دارای آن هستند. اتفاقا تعبیر إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ کلام حضرت یوسف است.
بنابراین ما چند نوع نفس نداریم. در هر انسانی هم گرایش به خیر وجود دارد و هم گرایش به شر، هم میل به کار خوب وجود دارد و هم میل به کارهای بد، هم شناخت کارهای خوب وجود دارد و هم شناخت کارهای بد. اگر انسان خودش را به گونهای ساخت که بتواند میل خودش را کنترل کند، اینجا پای عقل به میان میآید؛ اما اگر فقط میل است میشود نفس و اتباع الهوی. برخی از انسانها همین که چیزی را دوست داشتند و میلشان به آن کشید، به دنبالش میروند و این باعث سقوطشان میشود. بلعم باعور همین کار را کرد که از آن مقام خودش ساقط شد؛ أَخْلَدَ إِلَى الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ.[3] اگر انسان بخواهد سقوط نکند، تکامل پیدا کند و مورد لطف خدا قرار بگیرد باید این چنین تسلیم هوا نباشد، دنبال دلخواهش نرود، و هنگامیکه چیزی را میخواهد ابتدا به نتیجه آن کار بیاندیشد.
اینکه میگوییم عقل نمیگذارد انسان تابع هوای نفس شود، به این معنا نیست که این دو با هم میجنگند و برعلیه یکدیگر شمشیر میکشند. ابتدا همان میل نفسانی است که همه دارند. عقل راهنمایی میکند و میگوید اگر این کار را انجام دهی این دنبالهها را دارد. اگر عقل انسان بیدار و فعال باشد این راهنماییها را میکند. آن میل طبیعی است که طبع حیوانی انسان یا تمایلات شیطانیاش آنها را اقتضا میکند. چیزی که آن را کنترل میکند این است که بفهمد این کار به ضرر اوست. عقل یا به صورت مستقیم خودش راهنمایی میکند، یا میگوید دستکم از کسی که میداند، پیروی کن! میگوید: خدا بهتر از تو میداند، پیغمبر آنچه فرموده، درست فرموده است و به نفع توست، پس به آن عمل کن! این میشود حکم عقل. عقل حکم چراغ را نسبت به گاز ماشین دارد. ما در درونمان یک قوه داریم که وقتی فعال و تحریک میشود میخواهد بتازاند. خداوند در درون ما چراغی به نام عقل را هم قرار داده است که میگوید: نگاه کن ببین کجا میروی! خیلی با سرعت نرو یکباره ساقط میشوی! وقتی انسان خطر را دید پا را روی ترمز میگذارد و این تصمیمی است که میگیرد.
نتیجه اینکه نفس و عقل کاربردهای متفاوتی دارند. اگر عقل را به معنای فلسفیاش به معنای عقول مجرد بگیریم، هیچ ربطی به مباحث اخلاقی ندارد. موجود مجرد تامی است که اصلا تعلقی به بدن ما ندارد. اندیشیدن و نیاندیشیدن هیچ ربطی به جوهر مجرد ندارد. درباره همین آدمیزاد است که میگویید آیا این مطلب را درست فهمید یا نفهمید، و درباره آنهایی که گوش میدهند و مطالب و استدلالها را بررسی میکنند، میگویند اینها گوش شنوا دارند و درباره آنهایی که اینطور نیستند، میگویند کر و لال هستند. صم بکم عمی فهم لایعقلون، به این معناست که اینها گوش شنوا ندارند. به این معنا نیست که جوهر مجرد در وجودشان نیست.
بنابراین اگرچه ما در مسایل اخلاقی صحبت از عقل و نفس میکنیم و آنها را طبق تعبیرات علمای اخلاق دو چیزی میدانیم که بر ضد هم قضاوت میکنند، اما تصور نکنیم که در همه استعمالات قرآنی و روایی این واژهها به همین معناست. این استعمال یک کاربرد خاص است و در اینجا از آن واژه این معنا اراده شده است. به عبارت دیگر، مستعمل فیه آنها این معناست، نه این که موضوع له آنها نیز همین باشد و برای این وضع شده باشند.
واژه دیگری که کاربردهای مختلف دارد و جا دارد درباره آن تأمل کنیم، کلمه قلب است. خداوند در سوره ق میفرماید: بعضی از مردم اصلا قلب ندارند و اگر کسی قلب داشته باشد از این قرآن پند میگیرد؛ إِنَّ فِی ذَلِكَ لَذِكْرَى لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِیدٌ. [4] روشن است که مراد از قلب در این آیه چیزی غیر از این عضو صنوبری است که در فیزیولوژی از آن بحث میشود. در آیه دیگری میفرماید: وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِیرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا؛[5] از این تعبیر میفهمیم خاصیت اصلی این قلب درک عمیق است. عقَلَ به معنای اصل درک واقعیت است و فَقَهَ به معنای درک دقیق. روشن است که تعقل و تفقه کار این عضوی نیست که در سینه ما میتپد و خون را پخش و جمع میکند.
یکی از چیزهایی که در قرآن به قلب نسبت داده شده حالات احساسی و عاطفی است. قلب تنها جای درک حقایق نیست؛ بلکه جای محبت نیز است، البته هنگامی که قلب به این معنا به کار میرود، از کلمه فؤاد بیشتر استفاده میشود. درباره مادر حضرت موسی آمده است که وقتی ایشان را به رود انداخت، دیگر دلش خالی شد؛ وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا.[6] خالی شدن دل بیشتر با احساس و عواطف انسان ارتباط دارد؛ یعنی وقتی بچه را در رود انداخت، آن آرامشی که داشت، از دست داد و مضطرب شد. قلب مرکز احساسات و عواطف هم است؛ البته جای آن هم در این قلب صنوبری نیست ولی از آنجا که این قلب اولین عضو بدن است که آثار محبت در آن ظاهر میشود، ارتباط بیشتری با عواطف دارد. وقتی محبت زیاد شد قلب تپش بیشتری پیدا میکند به صورتی که گاهی در لحظه دیدار با محبوب، انسان اصلا بیهوش میشود! وجه تسمیه قلب نیز همین است؛ زیرا مرکز عواطف و احساسات دگرگونشونده است، هیجان پیدا میکند و بعد آرام میشود. این بحثی لغوی است و در اینجا بحث ما لغوی نیست و با حقیقت، مجاز، کنایه یا استعاره بودن این معنا کار نداریم. آنچه برای ما مهم است این است که کاربردهای این لفظ را بدانیم و اصطلاح طبی، فلسفی، عرفی و معنای لغوی را با هم خلط نکنیم. باید بتوانیم کاربردهای این واژهها را تشخیص دهیم.
بعد از اینکه ارتباط این قلب صنوبری را با حالات روحی و دگرگون شونده پذیرفتیم، جایگاه آن را نیز به سینه نسبت میدهیم. میفرماید: رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی؛[7] سینهام را باز کن! صدر به منزله جایگاه قلبی است که محل احساسات و عواطف است. گاهی در اثر احساسات ناملایمی که برای انسان پیدا میشود، دلش تنگ میشود، دیگر نمیخواهد دنبال آن برود و دوست ندارد درباره او سخن بگوید. اما گاهی اوقات انسان حوصله دارد و دلش میخواهد درباره آن مسئله بحث کند و اگر کسی درباره آن سخن گوید با علاقه به آن گوش میدهد. أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ؛[8] یعنی به تو حوصله دادیم که بنشینی به سخنان دیگران گوش کنی. پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهواله با آن دلسوزی که برای مردم داشت، میخواست همه را هدایت کند. ایشان وقتی میدید کسانی به سرنوشت خودشان بیاعتنا هستند و پایان راهشان جهنم است، با دلسوزی آنها را هدایت می کرد، اما آنها اعتنا نداشتند.
در مقابل شرح صدر، ضیق صدر قرارد دارد. فَمَن یُرِدِ اللّهُ أَن یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلإِسْلاَمِ؛ اگر خداوند بخواهد کسی را هدایت کند سینهاش را برای اسلام باز میکند؛ یعنی گنجایش پیدا میکند که اسلام را بپذیرد، با حوصله برخورد میکند تا ببیند اسلام چیست و وقتی فهمید حق است آن را بپذیرد. وَمَن یُرِدْ أَن یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقًا حَرَجًا؛[9] اما اگر خدا بخواهد کسی را گمراه کند، این حوصله را از او می گیرد و سینهاش تنگ میشود. به او میگویند: بیا برایت آیه قرآن بخوانیم؛ میگوید نه من کار دارم! سپس تشبیه دیگری میکند؛ كَأَنَّمَا یَصَّعَّدُ فِی السَّمَاء؛ مثل اینکه به زور میخواهد در آسمان بالا برود. کسی را در نظر بگیرید که ایستاده است میخواهد بدون هیچ وسیلهای بر فشار هوا و جاذبه زمین غلبه کند و به آسمان بالا برود. روشن است که به چنین کسی فشار زیادی وارد میشود و به نتیجه نیز نمیرسد. قرآن میفرماید: خداوند سینه کسی را که میخواهد گمراهش کند، تنگ میکند؛ مثل اینکه با فشار میخواهد خودش را در آسمان بالا ببرد.
بههر حال نکتهای که باید به آن توجه کنیم این است که مراد از صدر در اینجا سینه انسان به عنوان بخشی از بدن نیست. منظور از این صدر محل احساس است که باعث حوصله انسان میشود. اگرچه ممکن است در اصل وضع این کلمه چنین نکتهای رعایت شده باشد، ولی اکنون فراموش شده است و کسی به آن توجه نمیکند.
وفقنا الله و ایاکم ان شاء الله لما یحب و یرضی.
[1]. نساء، 1.
[2]. یوسف، 53
[3]. اعراف، 176.
[4]. ق، 37.
[5]. اعراف، 179.
[6]. قصص، 10.
[7]. طه، 25.
[8]. انشراح، 1.
[9]. انعام، 125.