شامل:
— فلسفه اسکولاستیک
— رُنسانس و تحول فکری فراگیر
— مرحلهٔ دوم شکگرایی
— خطر شکگرایی
— فلسفه جدید
— اصالت تجربه و شکگرایی جدید
— فلسفه انتقادی کانت
بعد از رواج یافتن مسیحیت در اروپا و توأم شدن قدرت کلیسا با قدرت امپراطوری روم، مراکز علمی زیر نفوذ دستگاه حاکمه قرار گرفت تا آنجا که در قرن شش میلادی ـ چنانکه قبلاً اشاره شدـ دانشگاهها و مدارس آتن و اسکندریه تعطیل گردید. این دوران که حدود هزار سال ادامه یافت، به «قرون وسطا» موسوم شده و ویژگی کلی آن، تسلط کلیسا بر مراکز علمی و برنامه مدارس و دانشگاههاست.
از شخصیتهای برجستهٔ این عصر، سناگوستین است که کوشید تا معتقدات مسیحیت را با مبانی فلسفی، بهخصوص آرای افلاطون و نوافلاطونیان، تبیین کند. بعد از وی، بخشی از مباحث فلسفی در برنامه مدارس گنجانیده شد، ولی نسبت به افکار ارسطو بیمهری میشد و مخالف عقاید مذهبی تلقی میگردید و اجازهٔ تدریس آنها داده نمیشد. تا اینکه با تسلط مسلمانان بر اندلس و نفوذ فرهنگ اسلامی در اروپای غربی، افکار فلسفه اسلامی مانند ابنسینا و ابنرشد کمابیش مورد بحث قرار گرفت و دانشمندان مسیحی از راه کتابهای این فیلسوفان با آرای ارسطو نیز آشنا شدند.
رفتهرفته کلیساییان در برابر این موج فلسفی، تاب مقاومت نیاوردند و سرانجام سنتوماس آکوینی بسیاری از آرای فلسفی ارسطو را پذیرفت و آنها را در کتابهای خودش منعکس ساخت و کمکم مخالفت با فلسفه ارسطو کاهش یافت بلکه در بعضی از مراکز علمی بهصورت گرایش غالب درآمد.
به هر حال، در قرون وسطا نهتنها فلسفه در مغربزمین پیشرفتی نداشت، بلکه سیر
نزولی خود را طی کرد و برخلاف جهان اسلام که پیوسته علوم و معارف شکوفاتر و بارورتر میشد، در اروپا تنها مباحثی که میتوانست توجیهکنندهٔ عقاید غیرخالی از تحریف مسیحیت باشد، به نام فلسفه اسکولاستیک (مَدرسی) در مدارس وابسته به کلیسا تدریس میشد. ناگفته پیداست که چنین فلسفهای سرنوشتی جز مرگ و نابودی نمیتوانست داشته باشد.
در فلسفه اسکولاستیک علاوه بر منطق، الهیات، اخلاق، سیاست و پارهای از طبیعیات و فلکیاتِ مورد قبول کلیسا، قواعد زبان و معانی و بیان نیز گنجانیده شده بود و به این صورت، فلسفه در آن عصر، مفهوم و قلمرو وسیعتری یافته بود.
از قرن چهاردهم میلادی زمینهٔ یک تحول همگانی فراهم شد. از طرفی در انگلستان و فرانسه، گرایش به نومینالیسم (اصالت تسمیه) و انکار کلیات نضج گرفت؛ گرایشی که نقش مؤثری در سست کردن بنیاد فلسفه داشت. از سوی دیگر طبیعیات ارسطو در دانشگاه پاریس مورد مناقشه واقع شد، و از سوی دیگر زمزمهٔ ناسازگاری فلسفه با عقاید مسیحیت و به عبارت دیگر ناسازگاری عقل و دین، آغاز گردید، و از سوی دیگر اختلافاتی بین فرمانروایان و ارباب کلیسا بروز کرد، و در میان رجال مذهبی مسیحیت نیز اختلافاتی درگرفت که به پیدایش «پروتستانتیسم» انجامید، و از سوی دیگر گرایش اومانیستی و پرداختن به مسائل زندگی انسانی و صرفنظر کردن از مسائل ماوراء طبیعی و الهی اوج گرفت، و بالأخره در اواسط قرن پانزدهم امپراطوری بیزانس سقوط کرد و یک تحول همهجانبه (سیاسی ـ فلسفی ـ ادبی ـ مذهبی) در سراسر اروپا پدید آمد و دستگاه پاپ از هرطرف، مورد حمله واقع شد.
در این جریان، فلسفه بیرمق و ناتوان اسکولاستیک نیز به سرنوشت نهایی خود رسید.
در قرن شانزدهم، گرایش به علوم طبیعی و تجربی شدت یافت و اکتشافات کپرنیک،
کپلر و گالیله، فلکیات بطلمیوس و طبیعیات ارسطو را متزلزل ساخت و در یک جمله، همه شئون انسانی در اروپا دستخوش اضطراب و تزلزل گردید.
دستگاه پاپ مدتها در برابر این امواج خروشان مقاومت کرد و دانشمندان را به بهانهٔ مخالفت با عقاید دینی ـ یعنی همان آرای طبیعی و کیهانی که بهعنوان تفسیر کتاب مقدس و عقاید مذهبی از طرف کلیسا پذیرفتهشده بود ـ به محاکمه کشید و بسیاری از ایشان را در آتش تعصب کور و خودخواهی ارباب کلیسا سوزانید؛ ولی سرانجام، کلیسا و دستگاه پاپ بود که با سرافکندگی مجبور به عقبنشینی شد.
رفتار خشن و تعصبآمیز کلیسای کاتولیک فایدهای جز بدبینی مردم نسبت به اربابان کلیسا و بهطور کلی نسبت به دین و مذهب نداشت، چنانکه سقوط فلسفه اسکولاستیک یعنی تنها فلسفه رایج آن عصر، موجب پیدایش خلأ فکری و فلسفی و سرانجام، شکگرایی جدید شد. تنها چیزی که در این جریان پیشرفت کرد، گرایش اومانیستی و میل به علوم طبیعی و تجربی در صحنهٔ فرهنگی، و گرایش به آزادیخواهی و دموکراسی در عرصهٔ سیاست بود.
قرنها بود که کلیسا آرا و افکار بعضی از فیلسوفان را بهعنوان عقاید مذهبی ترویج کرده بود و مردم مسیحیمذهب هم آنها را به عنوان اموری یقینی و مقدس پذیرفته بودند. ازجمله آنها نظریهٔ کیهانی ارسطویی و بطلمیوسی بود که کپرنیک آن را واژگون کرد و سایر دانشمندان بیغرض هم به بطلان آن پیبردند و چنانکه اشاره کردیم مقاومتهای تعصبآمیز کلیسا و رفتار خشونتآمیز ارباب کلیسا با دانشمندان هم اثر معکوس بخشید.
این دگرگونی اندیشهها و باورها و فروریختن پایههای فکری و فلسفی، موجب پدید آمدن یک بحران روانی در بسیاری از دانشپژوهان گردید و چنین شبههای را در اذهان پدید آورد که: از کجا سایر عقاید ما هم باطل نباشد و روزی بطلانش آشکار نگردد؟ و از
کجا همین نظریات علمی جدیدالاکتشاف هم روزگار دیگری ابطال نگردد؟ تا آنجا که اندیشمند بزرگی چون «مونتنی» منکر ارزش علم و دانش شد و صریحاً نوشت که از کجا میتوان اطمینان یافت که نظریهٔ «کپرنیک» هم روزگار دیگری ابطال نشود؟ وی بار دیگر شبهات شکاکان و سوفسطاییان را با بیان جدیدی مطرح ساخت و از شکگرایی دفاع کرد، و بدینترتیب، مرحلهٔ دیگری از شکگرایی پدید آمد.
حالت شک و تردید علاوه بر اینکه یک آفت رنجآور روانی است، خطرهای مادی و معنوی بزرگی را برای جامعه دربردارد: با انکار ارزش شناخت نمیتوان امیدی به پیشرفت علوم و معارف بست؛ همچنین جایی برای ارزشهای اخلاقی و نقش عظیم آنها در حیات انسانی باقی نمیماند؛ چنانکه دین هم پایگاه عقلانی خود را از دست میدهد. بلکه بزرگترین ضربهها متوجه عقاید مذهبی میشود؛ عقایدی که مربوط به امور مادی و محسوس نیست، و هنگامی که سیل شک در دلهای مردم جریان یابد، طبعاً عقاید متعلق به ماوراء طبیعت، آسیبپذیرتر خواهد بود.
بنابراین، شکگرایی آفتی است بس خطرناک که همه شئون انسانی را تهدید به نابودی میکند، و با رواج آن هیچ نظام اخلاقی و حقوقی و سیاسی و دینی، قابل دوام نخواهد بود، و با توجیه آن هر گناه و جنایت و ظلم و ستمی قابل توجیه خواهد بود. به همین جهت است که مبارزه با شکگرایی هم وظیفهٔ دانشمند و فیلسوف است و هم تکلیف رهبران دینی و مذهبی، و هم مورد اهتمام مربیان و سیاستمداران و مصلحان اجتماعی.
در قرن هفدهم میلادی فعالیتهای مختلفی برای ترمیم ویرانیهای رنسانس، و ازجمله برای مبارزه با خطرهای شکگرایی انجام گرفت. کلیساییان غالباً درصدد برآمدند که وابستگی مسیحیت را به عقل و علم ببُرند و عقاید مذهبی را از راه دل و ایمان تقویت کنند؛ ولی فلاسفه و دانشمندان کوشیدند تا پایهٔ محکم و تزلزلناپذیری برای
دانش و ارزش بجویند؛ بهگونهای که نوسانات فکری و طوفانهای اجتماعی نتواند بنیاد آن را نابود سازد.
مهمترین تلاشی که در این عصر برای نجات از شکگرایی و تجدید حیات فلسفه انجام گرفت، تلاش «رنه دکارت» فیلسوف فرانسوی بود که او را «پدر فلسفه جدید» لقب دادهاند. وی بعد از مطالعات و تأملات فراوان درصدد برآمد که پایهٔ اندیشه فلسفی را بر اصلی خللناپذیر استوار کند، و آن اصل در جمله معروف وی خلاصه میشد که «شک میکنم پس هستم» یا «میاندیشم پس هستم»؛ یعنی اگر در وجود هر چیزی شک راه یابد، هیچگاه در وجود خود شک تردیدی راه نخواهد یافت، و چون شک و تردید بدون شککننده معنی ندارد، پس وجود انسانهای شککننده و اندیشنده هم قابل تردید نخواهد بود. سپس کوشید قواعد خاصی برای تفکر و اندیشه، شبیه قواعد ریاضی وضع کند و مسائل فلسفی را براساس آنها حلوفصل نماید.
افکار و آرای دکارت در آن عصرِ تزلزل فکری، مایهٔ آرامشخاطر بسیاری از دانشپژوهان گردید و اندیشمندان بزرگ دیگری مانند لایبنیتز، اسپینوزا و مالبرانش نیز در تحکیم مبانی فلسفه جدید کوشیدند؛ ولی بههر حال این کوششها نتوانست نظام فلسفی منسجم و دارای مبانی متقن و مستحکمی را به وجود بیاورد. از سوی دیگر، توجه عموم دانشپژوهان به علوم تجربی منعطف شده بود و چندان علاقهای به تحقیق در مسائل فلسفی و ماوراء طبیعی نشان نمیدادند و این بود که در اروپا سیستم فلسفی نیرومند و استوار و پایداری به وجود نیامد و هرچندگاه، مجموعه آرا و افکار فیلسوفی بهصورت مکتب فلسفی خاصی عرضه میشد و در محدودهٔ معینی کمابیش پیروانی پیدا میکرد، ولی هیچکدام دوام و استقراری نمییافت، چنانکه هنوز هم امر به همین منوال است.
در حالیکه فلسفه تعقلی در قارهٔ اروپا تجدید حیات میکرد و میرفت که عقل، مقام و منزلت خود را در معرفت حقایق بازیابد، گرایش دیگری در انگلستان رشد مییافت که مبتنی بر اصالت حس و تجربه بود و «فلسفه آمپریسم» نامیده شد.
آغاز این گرایش به اواخر قرون وسطا و به «ویلیام اُکامی» فیلسوف انگلیسی بازمیگشت که قائل به اصالت تسمیه و در حقیقت منکر اصالت تعقل بود. در قرن شانزدهم «فرانسیس بیکن» و در قرن هفدهم «هابز» که ایشان نیز انگلیسی بودند، بر اصالت حس و تجربه تکیه میکردند؛ ولی کسانی که به نام فلسفه آمپریست شناخته میشوند، سه فیلسوف انگلیسی دیگر به نامهای جان لاک، جرج بارکلی و دیوید هیوم هستند که از اواخر قرن هفدهم تا حدود یک قرن بعد، به ترتیب دربارهٔ مسائل شناخت به بحث پرداختند و ضمن انتقاد از نظریهٔ دکارت در باب «شناختهای فطری»، سرچشمهٔ همه شناختها را حس و تجربه شمردند.
در میان ایشان جان لاک، معتدلتر و به عقلگرایان نزدیکتر بود. بارکلی رسماً طرفدار اصالت تسمیه (نومینالیست) بود، ولی (شاید ناخودآگاه) به اصل علیت که یک اصل عقلی است تمسک میکرد و همچنین آرای دیگری داشت که با اصالت حس و تجربه سازگار نبود. اما هیوم کاملاً به اصالت حس و تجربه وفادار ماند و به لوازم آن که شک در ماوراء طبیعت، بلکه در حقایق امور طبیعی نیز بود، ملتزم گردید و بدینترتیب مرحلهٔ سوم شکگرایی در تاریخ فلسفه مغربزمین، شکل گرفت.
افکار هیوم ازجمله افکاری بود که زیربنای اندیشههای فلسفی کانت را تشکیل میداد. به قول خودش «هیوم بود که او را از خواب جزمگرایی بیدار کرد» و مخصوصاً توضیحی که هیوم دربارهٔ اصل علیت داده بود، مبنی بر اینکه تجربه نمیتواند رابطه ضروری علت و معلول را اثبات کند، برای وی دلنشین بود.
کانت سالیان درازی دربارهٔ مسائل فلسفه اندیشید و رسالهها و کتابهای متعددی نوشت و مکتب فلسفی ویژهای را عرضه کرد که نسبت به مکاتب مشابه، پایدارتر و مقبولتر واقع شد؛ ولی سرانجام به این نتیجه رسید که عقل نظری، توان حل مسائل متافیزیکی را ندارد و احکام عقلی در این زمینه، فاقد ارزش علمی است.
وی صریحاً اعلام داشت که مسائلی از قبیل وجود خدا و جاودانگی روح و اراده آزاد را نمیتوان با برهان عقلی اثبات کرد، ولی اعتقاد و ایمان به آنها لازمهٔ پذیرش نظام اخلاقی، و بهعبارتدیگر از اصول پذیرفتهشده در احکام عقل عملی است، و این اخلاق است که ما را به ایمان به مبدأ و معاد میخواند نه بالعکس. ازاینرو کانت را باید احیاکنندهٔ ارزشهای اخلاقی دانست که بعد از رنسانس، دستخوش تزلزل شده و در معرض زوال و اضمحلال قرار گرفته بود، ولی از سوی دیگر او را باید یکی از ویرانگران بنیاد فلسفه متافیزیک به حساب آورد.
1. در قرون وسطا مجموعه علومی که در مدارس وابسته به کلیسا تدریس میشد و شامل دستور زبان و ادبیات نیز بود، به نام فلسفه اسکولاستیک نامیده میشد.
2. طرح مباحث عقلی در این مدارس، بیشتر برای توجیه عقایدی بود که کلیسا به نام عقاید مسیحیت میشناخت، هرچند خالی از انحراف و تحریف نبود و به عقیدهٔ ما بعضی از آنها درست برخلاف حقایقی بود که حضرت مسیح(علیه السلام)بیان فرموده بود.
3. انتخاب مباحث فلسفی، بستگی به نظر ارباب کلیسا داشت. از اینرو غالباً نظریات افلاطون و نوافلاطونیان مورد تدریس و تأیید قرار میگرفت و تنها در اواخر این دوره بود که نظریات ارسطو هم کمابیش ارزش و اعتباری یافت و تدریس آنها مُجاز شمرده شد.
4. از قرن چهاردهم میلادی، عصر دیگری در اروپا آغاز میشود که همراه با تحول
فرهنگی و دگرگونی بنیادی در باورها و ارزشهاست و به همین جهت «رُنسانس» یا تولد جدید (نوزایش) نامگذاری شده است.
5. از دستاوردهای نامطلوب این عصر میتوان سستشدن پایههای ایمان به غیب و نیز انزجار از مباحث عقلی و متافیزیکی، و بهدیگر سخن، انحطاط دین و فلسفه را برشمرد.
6. فروریختن پایههای فکری و عقیدتی، موجب پیدایش یک بحران دینی ـ فلسفی، و روحیهٔ شکگرایی خطرناک شد.
7. برای مبارزه با این خطر، کلیساییان کوشیدند برای مصونیت دین، آن را از وابستگی به عقل و علم برهانند و بر راه دل تأکید نمایند، ولی فلاسفه کوشیدند تا پایگاه محکمی برای تعقل و فلسفه بجویند.
8. در قرن هفدهم میلادی دکارت به بازسازی فلسفه همت گماشت و وجود شک را نخستین واقعیت یقینی قلمداد کرد که مستلزم وجود شککننده نیز میباشد، و آن را نقطهٔ اتکایی برای اثبات سایر واقعیات قرار داد.
9. در اواخر همین قرن، مکتب تجربهگرایی در انگلستان رواج یافت و طی یک قرن، مراحل تکامل خود را پیمود و در اواخر قرن هیجدهم به سرنوشت نهاییاش یعنی شکگرایی، منتهی شد.
10. در نیمهٔ دوم قرن هیجدهم، مکتب فلسفی جدیدی در آلمان بهوسیله کانت بنیان گرفت که علوم ریاضی و طبیعی را قطعی و علمی معرفی میکرد، ولی مسائل متافیزیک و غیرتجربی را قابل حل علمی نمیدانست.