شامل:
— ارتباط علوم با یکدیگر
— کمکهای فلسفه به علوم
— کمکهای علوم به فلسفه
— رابطه فلسفه با عرفان
— کمکهای فلسفه به عرفان
— کمکهای عرفان به فلسفه
علوم به معنای مجموعههایی از مسائل متناسب، هرچند با معیارهای مختلفی از قبیل موضوعات، اهداف و روشهای تحقیق از یکدیگر جدا و متمایز میشوند، ولی درعینحال ارتباطاتی میان آنها وجود دارد و هرکدام میتوانند تا حدودی به حل مسائل علم دیگر کمک کنند، و چنانکه قبلاً اشاره شد، غالباً اصول موضوعهٔ هر علمی در علم دیگر بیان میشود، و بهترین نمونهٔ بهرهگیری علمی از علم دیگر را در میان ریاضیات و فیزیک میتوان یافت.
ارتباط علوم فلسفی با یکدیگر نیز روشن است و بهترین نمونهٔ آن را در رابطه اخلاق با روانشناسی فلسفی میتوان یافت؛ زیرا یکی از اصول موضوعهٔ علم اخلاق، اراده داشتن و مختار بودن انسان است که بدون آن، خوب و بد اخلاقی و ستایش و نکوهش و کیفر و پاداش معنا نخواهد داشت. این اصل موضوع باید در علمالنفس فلسفی که از ویژگیهای روح انسان با روش تعقلی بحث میکند اثبات شود.
در میان علوم طبیعی و علوم فلسفی هم کمابیش ارتباطاتی برقرار است و در براهینی که برای اثبات بعضی از مسائل علوم فلسفی اقامه میشود، میتوان از مقدماتی استفاده کرد که در علوم تجربی اثبات شده است؛ مثلاً در روانشناسی تجربی اثبات میشود که گاهی با وجود شرایط فیزیکی و فیزیولوژیکی لازم برای دیدن و شنیدن، این ادراکات تحقق نمییابد. شاید برای همه ما اتفاق افتاده باشد که با دوستی برخورد کرده باشیم و در اثر تمرکز ذهن در موضوعی او را ندیده باشیم، یا صداهایی پردهٔ گوشمان را مرتعش
کرده باشد و آنها را نشنیده باشیم. این مطلب را میتوان بهعنوان مقدمهای برای اثبات یکی از مسائل علمالنفس فلسفی مورد استفاده قرار داد و نتیجه گرفت که ادراک از سنخ فعل و انفعالات مادی نیست، وگرنه همیشه با وجود شرایط مادی آن تحقق مییافت.
اکنون این سؤال مطرح میشود که آیا میان فلسفه (متافیزیک) و سایر علوم و معارف هم چنین ارتباطاتی وجود دارد، یا میان آنها دیوار نفوذناپذیری کشیده شده و اصلاً ارتباطی بین آنها وجود ندارد؟
در پاسخ باید گفت: میان فلسفه و سایر علوم نیز ارتباطاتی برقرار است و هرچند فلسفه، نیازی به سایر علوم ندارد و حتی محتاج به اصول موضوعهای که در سایر علوم اثبات میشود نیست، ولی از یک طرف کمکهایی به دیگر علوم میکند و نیازهای بنیادی آنها را برطرف میسازد، و از سوی دیگر به یک معنا بهرههایی از علوم دیگر میگیرد.
اینک بهطور اختصار، رابطه متقابل فلسفه و علوم را در دو بخش مورد بررسی قرار میدهیم.
کمکهای بنیادی فلسفه (متافیزیک) به علوم دیگر اعم از فلسفی و غیرفلسفی، در تبیین مبادی تصدیقی آنها، یعنی اثبات موضوعات غیربدیهی و اثبات کلیترین اصول موضوعه خلاصه میشود:
الف) اثبات موضوع علم: دانستیم که محور مسائل هر علمی را موضوع جامع بین موضوعات مسائل آن علم تشکیل میدهد، و هنگامی که وجود چنین موضوعی بدیهی نباشد، احتیاج به اثبات خواهد داشت و اثبات آن در قلمرو مسائل همان علم نیست؛ زیرا مسائل هر علم، منحصر در قضایایی است که نمایانگر احوال و عوارض موضوع است نه وجود آن. و از سوی دیگر در پارهای از موارد، اثبات موضوع بهوسیله روش تحقیق آن علم میسر نیست، مانند علوم طبیعی که روش آنها تجربی است، ولی وجود حقیقی
موضوعات آنها باید با روش تعقلی اثبات گردد. در چنین مواردی تنها فلسفه اُولی است که میتواند به این علوم کمک کند و موضوعات آنها را با براهین عقلی اثبات نماید.
این رابطه بین فلسفه و علوم را بعضی از بزرگان، رابطهای عمومی قلمداد کردهاند و همه علوم را بدون استثنا برای اثبات موضوعاتشان نیازمند به فلسفه شمردهاند، و حتی بعضی پا را فراتر نهاده و اثبات وجود هر چیزی را وظیفهٔ مابعدالطبیعه دانستهاند و هر قضیهای را که به شکل «هلیّهٔ بسیطه» باشد، یعنی محمول آن «موجود» باشد مانند «انسان موجود است»، قضیهای متافیزیکی بهحساب آوردهاند.(1) ظاهر این سخن گرچه مبالغهآمیز بهنظر میرسد، ولی جای شکی نیست که موضوعات غیربدیهی علوم، نیازمند به براهینی است که از مقدمات کلی و متافیزیکی تشکیل مییابد.
ب) اثبات اصول موضوعه: چنانکه بارها اشاره کردهایم، کلیترین اصول مورد نیاز همه علوم حقیقی در فلسفه اُولی مورد بحث واقع میشود، و مهمترین آنها اصل علیت و قوانین فرعی آن است. اینک به توضیحی در اینباره میپردازیم:
محور همه تلاشهای علمی را کشف رابطه علّی و معلولی و سبب و مسببی بین اشیاء و پدیدهها تشکیل میدهد. دانشمندی که سالهای درازی از عمر خود را در آزمایشگاه صرف تجزیه و ترکیب مواد شیمیایی میکند، در جستوجوی این است که دریابد چه عناصری موجب پیدایش چه موادی میشود، و چه خواص و عوارضی از آنها پدید میآید و چه عواملی موجب تجزیهٔ مرکبات میگردد؛ یعنی علت و سبب پیدایش این پدیدهها چیست؟
همچنین دانشمند دیگری که برای کشف میکروب یک بیماری یا داروی آن به آزمایش میپردازد، در واقع میخواهد «علت» بروز آن بیماری و «علت» بهبود آن را بشناسد.
پس دانشمندان، قبل از آغاز کردن تلاشهای علمی خودشان، بر این باورند که هر پدیدهای علتی دارد و حتی نیوتن که از مشاهدهٔ افتادن سیبی از درخت به کشف قانون جاذبه نایل گردید، به برکت همین باور بود و اگر چنین میپنداشت که پدید آمدن پدیدهها تصادفی و بیعلت است، هرگز به چنین کشفی نایل نمیشد.
اکنون سؤال این است که خود این اصل، که هم مورد نیاز فیزیک است و هم شیمی و هم پزشکی و هم سایر علوم، در کدام علم مورد بررسی قرار میگیرد؟
پاسخ این است که بررسی این قانون عقلی درخور هیچ علمی بهجز فلسفه نیست.
همچنین قوانین فرعی علیت، مانند این قانون که هر معلولی علت مناسب و ویژهای دارد، و مثلاً غرش شیری در جنگلهای افریقا موجب ابتلای یک نفر در آسیا به مرض سرطان نمیشود، و نغمهسرایی بلبلی در اروپا هم موجب بهبودی او نخواهد شد، و نیز این قانون که هرجا علت تامهای تحقق یافت، معلول آنهم بالضروره به وجود خواهد آمد، و تا سبب تام تحقق نیابد هرگز مسبب آن هم موجود نخواهد شد، تبیین این قوانین هم شأن هیچ علمی بهغیر از فلسفه نیست.
دانشمندان پس از انجام آزمایشات لازم هم بینیاز از اصل علیت نیستند؛ زیرا دادههای بیواسطهٔ آزمایشها، چیزی جز این نیست که در موارد آزمایششده، پدیدههای خاصی همزمان یا به دنبال پدیدههای دیگری تحقق یافتهاند.
اما کشف یک قانون کلی و ادعای اینکه همیشه این اسباب و علل موجب پیدایش این مسببات و معالیل بوده و خواهد بود، نیازمند اصل دیگری است که هرگز از راه آزمایش بهدست نمیآید. نظر صحیح این است که آن اصل، همان اصل علیت است، یعنی هنگامی یک دانشمند میتواند بهطور یقینی یک قانون کلی را ارائه دهد که موفق شود عامل مشترک در همه موارد را کشف کند و به وجود علت پدیده در همه موارد مورد آزمایش پی ببرد. در این صورت است که میتواند بگوید هروقت و در هرجا چنین علتی تحقق یافت، پدیدهٔ معلول آنهم به وجود خواهد آمد.
نیز هنگامی این قانون میتواند بهصورت کلی و استثناناپذیر مورد قبول واقع شود که قانون ضرورت علی پذیرفتهشده باشد وگرنه ممکن است کسی احتمال بدهد که وجود سبب تام، همیشه مستلزم پدید آمدن معلول نمیشود، یا پیدایش معلول بدون وجود سبب تام هم ممکن است. در این صورت کلیت و ضرورت قانون مزبور خدشهدار خواهد شد و از قطعیت خواهد افتاد.
البته بحث دربارهٔ اینکه آیا تجربه توان کشف سبب تام و انحصاری پدیدهها را دارد یا نه، بحث دیگری است. ولی بههرحال، ضرورت و قطعیت یک قانون کلی (اگر چنین قانونی در طبیعیات با روش تجربی قابل کشف باشد)، در گرو پذیرفتن اصل علیت و فروع آن است و اثبات این قوانین، ازجمله کمکهایی است که فلسفه به علوم میکند.
مهمترین کمکهای علوم به فلسفه هم به دو صورت انجام میگیرد:
الف) اثبات مقدمهٔ بعضی از براهین: در آغاز همین درس اشاره کردیم که گاهی برای اثبات پارهای از مسائل علوم فلسفی، میتوان از مقدمات تجربی استفاده کرد، چنانکه از عدم تحقق ادراک با وجود شرایط مادی آن، میتوان نتیجه گرفت که ادراک، پدیدهٔ مادی نیست. همچنین از این مطلب زیستشناختی که سلولهای بدن حیوانات و انسان تدریجاً میمیرند و سلولهای دیگر جای آنها را میگیرند، بهطوریکه در طول چند سال همه سلولهای بدن (بهاستثنای سلولهای مغز) عوض میشوند، و با ضمیمه کردن این مطلب که پیکره سلولهای مغز هم تدریجاً با تحلیل رفتن مواد اولیه و تغذیه از مواد غذایی جدید عوض میشوند، میتوان برای اثبات روح استفاده کرد؛ زیرا وحدت شخصی و ثبات روح، امری وجدانی و غیرقابلانکار است، ولی بدن دائماً در حال تبدیل و تبدل میباشد، پس معلوم میشود که روح، غیر از بدن، و امری ثابت و تبدیلناپذیر است. حتی در پارهای از براهین اثبات وجود خدای متعالی، مانند برهان حرکت و برهان حدوث، به یک معنا از مقدمات تجربی استفاده شده است.
اکنون با توجه به این رابطهای که بین علوم طبیعی و علوم فلسفی وجود دارد، میتوانیم رابطهای هم میان آنها ومتافیزیک اثبات کنیم،به این صورت که برای اثبات این
مسئله متافیزیکی که وجود مساوی با ماده نیست و مادی بودن از خواص کل هستی و از عوارض همه موجودات نمیباشد، و بهعبارتدیگر وجود، منقسم به مادی و مجرد میشود، از مقدماتی استفاده کنیم که مثلاً از روانشناسی فلسفی گرفته شده و اثبات آنها هم به نوبهٔ خود با کمک گرفتن از علوم تجربی انجام گرفته است. نیز برای اثبات این مسئله که وابستگی، لازمهٔ لاینفک هستی نیست و موجود ناوابسته و مستقل (واجبالوجود) هم وجود دارد، از برهان حرکت و حدوث استفاده کنیم که مبتنی بر مقدمات تجربی است.
ولی این رابطه بین علوم طبیعی و فلسفه، به معنای نقض مطلبی نیست که قبلاً بیان کردیم، یعنی منافاتی با بینیازی فلسفه از سایر علوم ندارد؛ زیرا راه اثبات مسائل نامبرده، منحصر در اینگونه برهانها نیست و برای هریک از آنها برهان فلسفی خالصی هست که از بدیهیات اولیه و وجدانیات (قضایای حاکی از علوم حضوری) تشکیل مییابد، چنانکه در جای خودش بیان خواهد شد. در واقع، اقامهٔ براهینِ مشتمل بر مقدمات تجربی برای ارفاق به کسانی است که ذهنشان ورزیدگی کافی برای درک کامل براهین فلسفی خالص ندارد؛ براهینی که از مقدمات عقلی محض و دور از ذهن آشنا به محسوسات تشکیل مییابد.
ب) تهیهٔ زمینههای جدید برای تحلیلهای فلسفی: هر علمی از تعدادی مسائل کلی و اصولی آغاز میشود و با پیدایش زمینههای جدید برای تفصیل و توضیح موارد خاص و جزئی گسترش مییابد؛ زمینههایی که گاهی به کمک دیگر علوم پدید میآیند.
فلسفه نیز از این قاعده مستثنا نیست و مسائل اولیهٔ آن معدود است و با نمایان شدن افقهای وسیعتری گسترش یافته و مییابد؛ افقهایی که گاهی با کندوکاوهای ذهنی و برخورد افکار و اندیشهها، و گاهی با راهنمایی وحی یا مکاشفات عرفانی کشف میشود، و گاهی هم بهوسیله مطالبی که در علوم دیگر اثبات میگردد و زمینه را برای تطبیق اصول فلسفی و تحلیلهای عقلی جدیدی فراهم میکند. چنانکه مسائلی از قبیل
حقیقت وحی و اعجاز، از طرف ادیان، و مسائل دیگری از قبیل عالم مثال و اشباح، از طرف عرفا مطرح شده و زمینه را برای تحقیقات فلسفی جدیدی فراهم کرده است. همچنین پیشرفت روانشناسی تجربی، مسائل جدیدی را فراروی علمالنفس فلسفی گشوده است.
بنابراین یکی از خدماتی که علوم برای فلسفه انجام میدهند و موجب وسعت چشمانداز و گسترش مسائل و رشد و باروری آن میشوند، این است که موضوعات جدیدی را برای تحلیلهای فلسفی و تطبیق اصول کلی فراهم میآورند؛ مثلاً در عصر جدید هنگامی که نظریهٔ تبدیل ماده به انرژی و تشکیل یافتن ذرات ماده از انرژی متراکم مطرح شد، چنین مسئلهای برای فیلسوف طرح گردید که آیا ممکن است در عالم ماده چیزی تحقق یابد که فاقد صفات اساسی ماده باشد و مثلاً حجم نداشته باشد؟ و آیا ممکن است شیء حجمداری به شیء بیحجمی تبدیل شود؟ درصورتیکه پاسخ این سؤالها منفی باشد، نتیجه این خواهد بود که انرژی فاقد حجم نیست، هرچند با تجربه حسی قابل اثبات نباشد.
همچنین هنگامی که انرژی از طرف بعضی از فیزیکدانها، همخانوادهٔ حرکت معرفی گردید، چنین سؤالی پیش آمد که آیا ممکن است ماده هم که علیالفرض از تراکم انرژی به وجود آمده، از سنخ حرکت باشد؟ و آیا با تبدیل شدن به انرژی یا تبدیل شدن بعضی از ذرات اتمی به «میدان» (بر طبق بعضی از فرضیههای فیزیک جدید)، ممکن است ماده خواص ذاتی خود را از دست بدهد؟ و اساساً آیا مادهٔ فیزیکی همان جسم فلسفی است؟ و چه نسبتی بین مادهٔ فیزیکی و مفاهیم دیگری از قبیل نیرو، انرژی و میدان با مفهوم فلسفی جسم وجود دارد؟
روشن است که این خدمت علوم طبیعی به علوم فلسفی و بهویژه متافیزیک نیز به معنای نیازمندی فلسفه به آنها نیست، هرچند با مسائلی که در اثر پیشرفت علوم دیگر مطرح میشود، زمینههای گستردهتری برای فعالیت و تجلی فلسفه پدید میآید.
در پایان این درس خوب است اشارهای به رابطه فلسفه با عرفان داشته باشیم(2) و برای این منظور ناچاریم توضیح مختصری دربارهٔ عرفان بدهیم.
عرفان که در لغت به معنای شناختن است، در اصطلاح به ادراک خاصی اطلاق میشود که از راه متمرکز کردن توجه به باطن نفس (نه از راه تجربه حسی و نه از راه تحلیل عقلی) بهدست میآید، و در جریان این سیر و سلوک معمولاً مکاشفاتی حاصل میشود که شبیه به «رؤیا» است، و گاهی عیناً از وقایع گذشته یا حال یا آینده حکایت میکند، و گاهی نیازمند به تعبیر است و زمانی هم در اثر تصرفات شیطان پدید میآید.
مطالبی که عرفا بهعنوان تفسیر و مکاشفات و یافتههای وجدانی خویش بیان میکنند، «عرفان علمی» نامیده میشود و گاهی با ضمیمه کردن استدلالات و استنتاجاتی، به شکل بحثهای فلسفی درمیآید.
میان فلسفه و عرفان نیز روابط متقابلی وجود دارد که در دو بخش بررسی میشود:
الف) عرفان واقعی تنها از راه بندگی خدا و اطاعت از دستورات او حاصل میشود و بندگی خدا بدون شناخت او امکان ندارد؛ شناختی که نیازمند به اصول فلسفی است.
ب) تشخیص مکاشفات صحیح عرفانی با عرضه داشتن آنها بر موازین عقل و شرع انجام میگیرد، و با یک یا چند واسطه به اصول فلسفی منتهی میشود.
ج) چون شهود عرفانی یک ادراک باطنی و کاملاً شخصی است، تفسیر ذهنی آن بهوسیله مفاهیم و انتقال دادن آن به دیگران با الفاظ و اصطلاحات انجام میگیرد، و با توجه به اینکه بسیاری از حقایق عرفانی فراتر از سطح فهم عادی است، باید مفاهیم دقیق و اصطلاحات مناسبی بهکار گرفته شود که موجب سوءتفاهم و بدآموزی نشود (چنانکه
متأسفانه در مواردی رخ داده است)، و تعیین مفاهیم دقیق، محتاج ذهن ورزیدهای است که جز با ممارست در مسائل فلسفی حاصل نمیشود.
الف) چنانکه اشاره کردیم، مکاشفات و مشاهدات عرفانی مسائل جدیدی را برای تحلیلات فلسفی فراهم میکند که به گسترش چشمانداز و رشد فلسفه کمک مینماید.
ب) در مواردی که علوم فلسفی مسائلی را از راه برهان عقلی اثبات میکند، شهودهای عرفانی مؤیدات نیرومندی برای صحت آنها بهشمار میرود، و در واقع آنچه را فیلسوف با عقل میفهمد، عارف با شهود قلبی مییابد.
1. اصول موضوعهٔ هر علمی معمولاً در علم دیگری اثبات میشود، و این وسیلهای است که علوم با یکدیگر پیوند یابند.
2. این ارتباط هم میان علوم طبیعی با یکدیگر، و هم میان علوم فلسفی با یکدیگر، و هم میان علوم طبیعی با علوم فلسفی برقرار است.
3. فلسفه به دو طریق به علوم کمک میکند: یکی از راه اثبات موضوعات غیربدیهی، و دیگری از راه اثبات کلیترین اصول و مبانی.
4. علوم نیز از دو طریق به فلسفه کمک میکنند: یکی از راه اثبات مقدمه برای بعضی از براهین فلسفی، و دیگری از راه ارائهٔ مسائل جدیدی برای تحلیلات عقلانی.
5. عرفان عبارت است از شناختی که از راه دور متمرکز کردن توجه به باطن نفس حاصل میشود.
6. فلسفه از راه اثبات شناختهای لازم قبل از سیر و سلوک عرفانی، و همچنین از راه ارائهٔ موازینی برای تشخیص مکاشفات صحیح، و نیز از راه تعیین مفاهیم و اصطلاحات دقیق برای تفسیر آنها، به عرفان کمک میکند.
7. عرفان از راه طرح مسائل جدید و نیز از راه تأیید نتایج بهدست آمده از اندیشههای عقلانی، به فلسفه کمک میکند.
1. ر.ک: قبسات، ص191.
2. برای توضیح بیشتر، ر.ک: محمدتقی مصباح یزدی، چکیدهٔ چند بحث فلسفی، ص13ـ18.