کلمة سیاست(1) در لغت، بهمعنای تدبیر بهکار رفته(2) و در اصطلاح، بهمعنای تدبیر کلان جامعه آمده است.(3) بنابراین میتوان سیاست را در معنای اصطلاحی آن، با مدیریت کلان جامعه برابر گرفت. در طول تاریخ، کسانی که در مقام مدیریت جامعه برآمدند، از شیوهها و روشهای غیراخلاقی استفاده کردند. ازاینرو بهتدریج، تعابیری چون سیاستبازی و سیاسیکاری بهکار گرفته شد که در آن، نوعی نگاه منفی به واژة
(1). Policy.
(2). ر.ک: از میان لغتنامههای فارسی، در فرهنگ دهخدا، برای سیاست معانی مختلفی چون پاسداشتن مُلک، نگاهداشتن، حفاظت، نگاهداری، حراست، حکمراندن بر رعیت، رعیتداریکردن، حکومت و ریاست و داوری، مصلحت، تدبیر، دوراندیشی، قهرکردن و هیبتنمودن، شکنجه و عذاب و عقوبت ذکر شده است (ر.ک: علیاکبر دهخدا، لغتنامه، زیر نظر محمد معین، ج29، ص741، ذیل واژة «سیاست»).
در لغت عرب نیز سیاست به همین معنا بهکار رفته است. در لسان العرب آمده است: السیاسة: القیام على الشیء بما یصْلِحه. والسیاسة فعل السائس. یقال: هو یسوس الدواب اذا قام علیها وراضها، والوالى یسوس رعیته (ابوالفضل جمالالدین محمدبنمکرمبنمنظور، لسان العرب، ج6، ص429، ذیل واژة «السَوْس»). فراهیدی، ضمن بیان ریشة لغوی سیاست، آن را دربارة کسی که چارپایانی دارد، بهمعنای رسیدگی به وضعیت آنها میداند و در مورد والی، آن را به تدبیر امور رعیت خلاصه میکند: السیاسة: فعل السائس الذى یسوس الدواب سیاسه، یقوم علیها ویروضها. والوالى یسوس الرعیة وأمرهم (ابوعبدالرحمن الخلیلبناحمد الفراهیدی، کتاب العین، تحقیق مهدی المخزومی و ابراهیم السامرائی، ج7، ص335).
(3). در برخی فرهنگهای سیاسی آمده است: «سیاست، در مفهوم خاص، تدابیری است که حکومتها در ادارة امور کشور و تعیین شکل و محتوای فعالیت خود اتخاذ میکنند و این تدابیر در دو مجرای داخلی و خارجی معمول میگردد» (غلامرضا علیبابایی، فرهنگ سیاسی، ص358، ذیل واژة «سیاست»).
سیاست نهفته است. بنابراین، نه در لغت و نه در اصطلاح، واژة سیاست بار منفی ندارد؛ بلکه براثر عملکرد غلط سیاستمداران، از این واژه تصوری منفی ایجاد شده است. در فرهنگ اسلامی نیز سیاست را ننکوهیدهاند، بلکه از اموری است که به معصومان علیهم السلام نسبت دادهاند؛ مثلاً در زیارت جامعه، خطاب به ایشان، تعبیر «ساسةالعباد» بهمعنای «تدبیرکنندة بندگان» آمده است.
گفتنی است که کلمة سیاست گاهی بهمعنای تصمیماتی بهکار میرود که برای ادارة جامعه گرفته میشود. دراینصورت، واژة «سیاستگذاری» را بهکار میبرند. گاه نیز سیاست معنای مصدری دارد و در زبان عربی، بهمعنای شغل و حرفة سیاستمدار است و «سیاستگری» بر آن اطلاق میشود. بدیهی است که در معنای اخیر به تمرین و مهارت عملی نیاز است؛ مثلاً اگر کسی قواعد رانندگی را بخواند و حفظ کند، در رانندگی توفیقی نخواهد یافت، مگر آنکه در عمل نیز تجربه کند و مهارت عملی بهدست آورد. بههمینگونه، کسی که علوم سیاسی میخواند، سیاستمدار نخواهد شد، مگر آنکه در عمل، تجربه و تمرین کند. بنابراین، کسی که بنا دارد برای ادارة جامعه تصمیم بگیرد، در آغاز باید بر سلسلهفرمولها و دانشهایی مسلط شود که در علم سیاست میتواند به آن دست یابد. این علم را، ازآنجاکه شاخهها و حوزههای گوناگونی دارد، «علوم سیاسی» میخوانند.
بنابراین، مراد ما از سیاست در اینجا آن معنایی نیست که بار منفی دارد و همراه با حیلهگری، حقهبازی، نیرنگ و فریب است؛ بلکه منظور ما از سیاست «آیین کشورداری» است. بهتعبیردقیقتر سیاست در این بحث، بهمعنای ادارة امور جامعه بهصورتی است که مصالح جامعه، اعم از مادی و معنوی را برآورد. امام خمینی رحمه الله سیاست را هدایت جامعه در جهت مصالح دنیوی و اخروی دانستهاند. ازمنظر ایشان، سیاست در اصطلاح عامش، بر سه نوع است:
الف) سیاست شیطانی که در آن خدعه، نیرنگ، دروغ و استفاده از هر وسیلة ممکن، برای دستیابی به هدف، مجاز شمرده میشود.
ب) سیاست حیوانی که طی آن، حاکم فقط بهمنظور تحقق نیازهای مادی جامعه، و البته بهدور از ابزار شیطانی میکوشد.
ج) سیاست اسلامی که در آن به دو بعد مادی و معنوی انسان توجه میکنند و
میکوشند هر دو بعد انسان شکوفا شود. این همان سیاستی است که انبیا و اولیای الهی دنبال میکردند.(1)
برای فهم دقیق واژة «حکومت»(2) باید در آغاز، مفهوم واژة «حُکم» را روشن ساخت. حکم و حکومت در اصل، بهمعنای منعکردن و جلوگیری از فساد است و از حَکمةاللّجام گرفته شده که به قسمتی از افسار اسب و مانند آن میگویند که بر دهان و چانهاش احاطه دارد و سوارکار با آن اسب را در اختیار میگیرد.(3) راغب این واژه را بهمعنای منعکردن بهقصد اصلاح دانسته است.(4) اگر «حکم» با «فی» متعدی شود، بهمعنای حکومت و سرپرستی جامعه است و «اِحکام»، بهمعنای اتقان و استحکام در کارهاست.(5) حاکم نیز بهمعنای قاضی(صادركنندة حكم)(6) و اجراکنندة احکام است.(7)
از تعابیر بهکار رفته در منابع فوق و همچنین منابع دینی، میتوان دریافت که منظور از «حاکم»، کسی نیست که فقط به قضاوت و اظهارنظر پردازد، بلکه کسی است که احکام را نیز اجرا کند. بنابراین، واژههای حکم و حاکم و حکومت، بهویژه در تعبیرات اسلامی، در ولایت عامه و رهبری تمام شئون جامعة اسلامی ظهور دارد.(8)
دربارة کاربرد قرآنی واژة «حکم»، میتوان خلاصهوار چنین گفت: گاهی بهمعنای حکمت بهکار رفته است؛ مانند یا یَحْیى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَآتَیْناهُ الْحُكْمَ صَبِیًّا؛(9) «ای یحیی، کتاب [خدا] را با قوّت بگیر، و ما در کودکی به او حکم [فرزانگی] دادیم».
(1). سخنرانی در جمع ائمة جمعة سراسر کشور در 1359/10/03 (ر.ک: سیدروحالله خمینی رحمه الله ، صحیفة امام، ج13، ص431).
(2). Government.
(3). ر.ک: اسماعیلبنحماد الجوهری، الصحاح، تحقیق احمد عبدالغفور عطار، ج5، ص1902، ذیل واژة «حکم».
(4). ر.ک: حسینبنمحمد الراغب الاصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، تحقیق صفوان عدنان داوودی، ص248، ذیل واژة «حکم».
(5). ر.ک: اسماعیلبنحماد الجوهری، الصحاح، تحقیق احمد عبدالغفور عطار، ج5، ص1902، ذیل واژة «حکم».
(6). ر.ک: حسینبنمحمد الراغب الاصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، تحقیق صفوان عدنان داوودی، ص248، ذیل واژة «حکم».
(7). ر.ک: محمدبنیعقوب الفیروزآبادی، القاموس المحیط، ص1415، ذیل واژة «حکم».
(8). ر.ک: محمدحسن نجفی، جواهر الکلام، ج21، ص395.
(9). مریم (19)، 12.
این واژه گاهی، بهمعنای داوری در روز رستاخیز بهکار رفته است:
قالَ الَّذینَ اسْتَکْبَرُوا اِنّا کُلٌّ فیها اِنَّ اللهَ قَدْ حَکَمَ بَیْنَ الْعِباد؛(1) «مستکبران میگویند: ما همگی در آن [آتش] هستیم؛ زیرا خداوند در میان بندگانش [بهعدالت] حکم کرده است».
فَاللّهُ یَحْکُمُ بَیْنَهُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ فیما کانُوا فیهِ یَخْتَلِفُون؛(2) «خداوند در روز رستاخیز، میانشان [یهود و نصاری] دربارة آنچه در آن اختلاف میکردند، داوری میکند».(3)
گاهی نیز این واژه به همان معنای معروف فقهی، یعنی قانون فردی یا اجتماعی، بهکار رفته است:
یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اَوْفُوا بِالْعُقُودِ اُحِلَّتْ لَکُمْ بَهیمَةُ الأَنْعامِ إِلاّ ما یُتْلى عَلَیْکُمْ غَیْرَ مُحِلّى الصَّیْدِ وَاَنْتُمْ حُرُمٌ اِنَّ اللهَ یَحْکُمُ ما یُریدُ؛(4) «ای کسانی که ایمان آوردهاید، به پیمانها [قراردادها] وفا کنید. چهارپایان [و جنین آنها] برای شما حلال شده است، مگر آنچه بر شما خوانده میشود [و استثناء خواهد شد]، و به هنگام اِحرام، صید را حلال نشمرید. خداوند به هرچه بخواهد [و مصلحت باشد]، حکم میکند».
ذلِکُمْ حُکْمُ اللهِ یَحْکُمُ بَیْنَکُمْ وَاللّهُ عَلیمٌ حَکیم؛(5) «این حکم خداوند است که در میان شما حکم میکند، و خداوند دانا و حکیم است».
اِنِ الْحُکمُ اِلاّ لِلّهِ اَمَرَ اَلاّ تَعْبُدُوا اِلاّ اِیّاهُ ذلِکَ الدّینُ القَیِّمُ وَلکنَّ اَکثَرَ النّاسِ لا یَعْلَمُون؛(6) «حکم جز از آنِ خدا نیست. او فرمان داده است که غیر او را نپرستید. این است آیین پابرجا؛ ولی بیشتر مردم نمیدانند».
از آیة اخیر بهخوبی میتوان دریافت که حکم، معنایی بسیار گسترده دارد و شامل همة احکام الهی میشود؛ زیرا برطبق این آیه، حکم خداوند متعال این است که انسانها مطیع و فرمانبردار هیچکس جز او نباشند.
(1). غافر (40)، 48.
(2). بقره (2)، 113.
(3). در این آیات نیز حکم، به همین معنا بهکار رفته است: نساء (4)، 141. نحل (16)، 124. حج (22)، 56 و 69.
(4). مائده، (5)، 1.
(5). ممتحنه (60)، 10.
(6). یوسف (12)، 40.
پس از ذکر آنچه در مفهوم واژة حکم گذشت، نوبت بهمعنای اصطلاحی «حکومت» میرسد. تعریفهای مختلفی برای این واژه در کتب علوم سیاسی بهدست دادهاند؛(1) اما تعریف سادة آن میتواند چنین باشد: حکومت ارگانی رسمی است که بر رفتارهای اجتماعی افراد جامعه نظارت دارد و میکوشد كه به رفتارهای اجتماعی آنان جهت بخشد. اگر مردم، مسالمتآمیزانه جهتدهی را بپذیرند، مطلوب حاصل است؛ وگرنه حکومت با توسل به قوة قهریه اهدافش را دنبال میکند؛ یعنی اگر کسانی از مقررات وضعشده ـکه برای رسیدن به هدف مورد نظر حکومت لازم استـ تخلف کنند، با کمک دستگاههای نظامی و انتظامی مجبور به پذیرفتن مقررات میشوند. این تعریف با توضیحی که به دنبال آن آمد، هم شامل حکومتهای مشروع میشود و هم حکومتهای نامشروع.
با توجه به تعریفی که از حکومت بهدست دادیم، میتوان تا اندازهای مفهوم حکومت اسلامی را دریافت. دستکم سه معنا ممکن است از حکومت اسلامی اراده شود:
الف) حکومتی که تمام ارکان آن بر مبنای دین اسلام شکل گرفته باشد: براساسِ این معنا حکومت اسلامی، حکومتی است که نهتنها همة قوانین و مقررات اجرایی آن برگرفته از احکام اسلام است، بلکه مجریان آن نیز یا مستقیم ازطرف خداوند، یا بهاذن خاص یا عام معصوم علیه السلام منصوب شدهاند. چنین حکومتی، حکومت اسلامی ایدئال و مطلوب است؛ زیرا حکومتی با این خصوصیات از پشتوانة حکم الهی برخوردار میباشد و براساس ارادة تشریعی خدا شکل گرفته است. حکومت رسول خدا صلی الله علیه و آله و ائمة معصوم علیهم السلام و همچنین حاکمیت کسانی مانند مالکاشتر در زمان حضور معصوم علیه السلام یا حکومت ولی فقیهِ جامعالشرایط در عصر غیبت در همین قالب میگنجد.
ب) حکومتی که در آن احکام اسلام رعایت میشود: طبق این معنا لازم نیست که شخص حاکم، منصوب مستقیم یا غیرمستقیم خداوند باشد. دراینصورت، مجری این
(1). برای نمونه ر.ک: غلامرضا علیبابایی، فرهنگ سیاسی، ص267، ذیل واژة «حکومت». علی آقابخشی و مینو افشاریراد، فرهنگ علوم سیاسی، ص239، ذیل واژة «حکومت» (واژة شمارة 1248).
حکومت پشتوانة الهی ندارد و اسلامیبودن حکومت، فقط بدین معناست که قوانین اسلام در این حکومت رعایت میشود؛ حتی براساس این معنا لازم نیست که تمام قوانین حکومت برگرفته از احکام و قوانین شرع باشد، بلکه کافی است که احکام و ارزشهای اسلامی تا حدودی رعایت شود. این شکل از حکومت در مرتبة پس از حکومت اسلامی، بهمعنای اول بهشمار میآید.
ج) حکومت دینداران و متدینان: براساس این معنا، برای تحقق مفهوم حکومت اسلامی، رعایت قوانین اسلامی نیز لازم نیست؛ بلکه همینکه حکومتی مربوط به جامعهای است که افراد آن مسلماناند، بهمسامحه، حکومت اسلامی بهشمار میآید. مشابه این تعبیر، تعبیر فلسفة اسلامی است که برخی آن را «فلسفة مسلمانان» معنا میکنند؛ یعنی فلسفهای که میان مسلمانان رایج است، هرچند منطبق با تفکر اسلامی نباشد. ازاینرو برای صدق معنای سوم حکومت اسلامی، ضررورتی ندارد که حاکم به اجرای احکام شرع پایبند باشد. طبق این معنا، همة حکومتهایی را که از صدر اسلام تا کنون، در مناطق مختلف جهان و در جوامع مسلمان تشکیل شدهاند، حکومت اسلامی مینامند.
با توجه به برداشتهای پیشگفته از مفهوم حکومت اسلامی، یادآور میشویم که در نظام عقیدتی اسلام، حکومتی اسلامی است که تمام ارکان آن اسلامی باشد؛ یعنی معنای اول، شکل کامل حکومت اسلامی است. بیگمان معنای سوم حکومت اسلامی، طبق معیار و موازین عقیدتی ما معنایی درست و پذیرفتنی نیست. معنای دوم نیز درواقع، «بدل اضطراری» حکومت اسلامی مقبول است، نه اینکه درحقیقت حکومت اسلامی باشد؛ یعنی در صورت ممکننبودن تحقق حکومت در معنای اول، بهناچار و بهاضطرار، به سراغ حکومت اسلامی در معنای دوم میرویم؛ زیرا در حکومت اسلامی بهمعنای دوم نیز تا حدودی احکام الهی اجرا میشود و همین اندازه، بهتر از حکومتی است که هیچ اعتنایی به احکام الهی ندارد.
برای فهم واژة ترکیبی «نظام اسلامی»، نخست باید مراد از «نظام» را روشن ساخت. کلمة عربی نظام، نه در فرهنگ سیاسی ـ اجتماعی جهان عرب امروز تعبیر روشنی دارد، نه
در زبان فارسی. این کلمه که از مادة نظم گرفته شده است، در صورتی به كار میرود كه مجموعهای از اشیا و عناصر، با چینش منظم و خاصی درنظر گرفته شوند.
برای روشنشدن مراد ما، ذکر مثالی مفید است: فرض کنید ده مهره داشته باشیم که آنها را از یک تا ده شمارهگذاری کردهایم. گاهی این مهرهها را همینطور روی میز میریزیم، بدون اینکه درنظر بگیریم که چه مهرهای کجا قرار میگیرد. اینجا حالت بینظمی و هرجومرج بر مهرهها حاکم است؛ یعنی بین مهرهها هیچ نوع رابطهای درنظر گرفته نشده است که کدام در کجا قرار گیرد. چنین چیزی نظاممند نیست؛ زیرا نظامْ حاصل یک نوع تنظیم است؛ یعنی اگر تلاش شد مهرههایی که کنار هم چیده میشود چینشی خاص داشته باشد، نتیجة آن شکلگیریْ یک نوع نظام است. حال ممکن است اشکال تصورشدة این نظام مختلف باشد؛ مثلاً به این شکل باشد که مهرهها را دو دسته کنیم و مهرههای فرد را یک طرف و مهرههای زوج را در طرف دیگر بگذاریم یا آنها را زیگزاگی بچینیم یا بهصورت مثلث، مربع یا دایره مرتب کنیم. درهرصورت، در اینجا یک نظام بر مهرهها حاکم است.
بنابراین درکل، در مثال پیشگفته سه فرض را میتوانیم درنظر بگیریم: یکی اینکه بر مجموع این مهرهها، بههرصورتی که قرار گیرند، چه منظم باشند چه نامنظم، عنوان «نظام» اطلاق کنیم. بیگمان این تعبیر غلط است؛ زیرا هنگامی میتوانیم بگوییم که میان این مهرهها نظم یا نظامی هست که چینش خاصی لحاظ شده باشد. بنابراین خود عناصر عینی یک مجموعه، یعنی صِرف وجود این مهرهها در کنار هم، نظام نمیآفریند؛ بلکه باید نظمی بر آنها حاکم باشد. پس آن چینش خاص را میتوانیم «نظام» بنامیم، حتی اگر آن نظم حاکم بر مهرهها تنها در ذهنمان باشد و هنوز در عالم خارج، مهرهها کنار هم چیده نشده باشند. در این فرض دوم ـکه نظم فقط با چینش خود مهرهها بهدست میآیدـ اطلاق «نظام» صحیح است. گاهی ممکن است این چینش با افزودن عناصر دیگری باشد که در عالم خارج هستند. دراینصورت نیز اطلاق نظام بر آن صحیح است.
با توجه به مثال پیشگفته، وارد بحث خود میشویم که همان نظام حکومتی است. هر نظام حکومتی، عناصری دارد (مانند آن ده مهرهای که فرض کردیم). پرسش این است که هر یک از افرادی که در این مجموعه کار میکنند، آیا خودشان نظام هستند؛ یعنی
آیا آن اشخاص حقیقی، در هر جایی که قرار گیرند و به هر شکلی که کار کنند، نظاماند؟ این مانند آن است که بگوییم آن ده مهره، هرگونه کنار هم قرار گیرند، خودشان نظاماند. این همان فرضی بود که گفتیم اطلاق نظام بر آن غلط است؛ زیرا کیفیت چینش و ارتباط آنها بود که نظام میساخت. پس اشخاص حقیقی، که در یک مجموعة حکومتی کار میکنند، نظام نیستند و ممکن است روزی شخصی برود و شخص دیگری جای او بیاید. در اینجا اشخاص تغییر میکنند، اما اصل نظام بر جای خود باقی است؛ حتی اگر تمام افراد نیز تغییر کنند و کسان جدیدی جای آنها بیایند، باز نظام تغییر نمیکند؛ مگر آنکه آن ترتیب و چینش و نظم بههم بخورد. آنچه نظام را تغییر میدهد، تغییر در کیفیت چینش عناصر، و تغییر نوع ارتباط این عناصر است.
دربارة مفهوم نظام حکومتی، مراد خود را با ذکر یک مثال روشنتر میسازیم. آن دستگاه حکومتی که سه قوة مجریه و مقننه و قضائیه دارد ـکه منفک از یکدیگرندـ درحقیقت، یک نظام دموکراتیک را شکل داده است؛ حتی اگر این نظام در عالم خارج محقق نشده و فقط در ذهن شکل گرفته باشد. اگر بپرسند که آیا چنین نظامی مطلوب است و قوای سهگانه باید از یکدیگر مستقل باشند یا خیر، پاسخ، بحثی ذهنی و تئوریک خواهد بود؛ اما گاهی این چینش و نظم و ارتباط را با توجه به عناصر عینی و خارجی درنظر میگیریم؛ مثلاً دربارة ایران، به مجموع آن عناصر عینی و این چینش ذهنی و تئوریک میگوییم «نظام اسلامی ایران». بنابراین اگر فقط کسانی را که در ایران حکومت میکنند ـ گذشته از این رابطة معنوی که بین آنها نیز ارتباط برقرار میکند ـ درنظر بگیریم، نمیتوانیم آنها را جزو خود عناصر نظام بشماریم. ازاینرو نباید این مغالطه صورت پذیرد که چون افرادی چون فلانی و فلانی در اینجا حکومت میکنند، نظام ما اسلامی است؛ بلکه اسلامیبودن این نظام به چینشی است که میان این دستگاهها لحاظ میشود، گذشته از اینکه چه کسی متصدی آنهاست؛ یعنی اگر قوة مقننه از قوة مجریه مستقل باشد و قوة مقننه در چارچوب احکام اسلامی قانونگذاری کند، نظام اسلامی محقق میشود. کسانی که در مجلس یا دیگر ارگانهای نظام مشغول به فعالیتاند، نظام نیستند؛ بلکه مهرههاییاند که باید این نظام بر آنها منطبق شود. دراینصورت، نظام در اینها تحقق و عینیت یافته؛ وگرنه آن قالب بر جای خود باقی است.
برای روشنشدن مطلب، به نمونهای از صدر اسلام اشاره میکنیم. ما معتقدیم که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله افزون بر احکام فردی و عبادی، برخی احکام اجتماعی و سیاسی را نیز بیان کرده است. برای عملیساختن این احکام، ایشان با فراهمآمدن زمینه، بهتدریج نظام اسلامی را محقق ساختند. پس از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله کسانی برخلاف تصریح ایشان، بهبهانة اجماع مردم، کسی را خلیفه و جانشین ایشان معرفی کردند که مد نظر آن حضرت نبود. حال آیا طبق عقیدة شیعه، حکومتی که پس از پیامبر صلی الله علیه و آله بدان شکل تحقق یافت، نظام اسلامی شمرده میشود یا خیر؟ مردم آن زمان، نماز میخواندند، روزه میگرفتند، خمس و زکات میدادند و حتی به جهاد میرفتند؛ اما فقط یک عنصر جابهجا شده بود و آن، در رأس حکومت بود. علی علیه السلام ، که پیامبر صلی الله علیه و آله او را به جانشینی معرفی کرده بود، وجود عینی و خارجی داشت و حتی کسانی مانند سلمان و مقداد و ابوذر حضور داشتند که میتوانستند بخشهای مختلف حکومت را در دست گیرند. بااینهمه، آنها قدرت اعمال حاکمیت پیدا نکردند. اگر مراد از نظام اسلامی، کل فکر و ایدهای بود که پیامبر صلی الله علیه و آله ازطرف خدا آورده بود، بدیهی است که آن کل، تحقق نیافته بود؛ زیرا همینکه یک جزء آن مجموعه تغییر کند، دیگر آن مجموعه محقق نمیشود. هر مجموعهای که تعریف میشود، اجزای مشخصی دارد که اگر عضوی از آن عوض شود، دیگر آن مجموعه نیست؛ ولی آنچه ما در فرهنگمان بهکار میبریم، این است که نظام حکومتی پس از پیامبر صلی الله علیه و آله نیز نظام اسلامی بوده؛ اما نظام اسلامی آفتزده؛ زیرا اصلیترین عنصر آن تحقق و عینیت پیدا نکرد. بهسبب همین آفت، به عدالت در آن نظام اسلامی، آنگونه که باید، توجه نمیکنند؛ زیرا آنکسی که مظهر عدالت است، در آن حکومت جایگاهی ندارد. باوجوداین، ازآنجاکه در همان حکومت، از قرآن، سنت، اجرای احکام دین و تحقق ارزشهای اسلامی سخن میرفت، نظام اسلامی شناخته میشد.
براساس این معنا از نظام اسلامی، ما برای نظام، مفهومی کمابیش کشدار قائلیم؛ یعنی اگر تمام احکام اسلامی اجرا میشد و همة عناصری که پیامبر صلی الله علیه و آله ازطرف خداوند آورده بود، تحقق مییافت، نظام کامل اسلامی محقق میشد و اگر بخشی از آن عناصر تحقق پیدا نمیکرد، باز نظام اسلامی شکل میگرفت؛ اما یک نظام اسلامی ناقص و آفتزده. این مسئله چیزی شبیه به مفهوم انسان است که در تعریف آن گفته شود:
موجودی است که دو چشم، دو گوش، دو دست و دو پا دارد. اگر کسی پیدا شد که یکی از این اعضا را نداشت، باز او را انسان میدانیم؛ اما انسانی ناقص.
طبق این معنای کشدار از نظام اسلامی، اگر وجود فیزیکی دستاندرکاران نظام محسوس بود، اما برخلاف برنامهای که به آنها داده شده بود، عمل کردند، نظام اسلامی همچنان مفهوم خود را حفظ کرده است. نظامبودن نظام به این است که آن ساختار معنوی مورد توجه، بر این عناصر حاکم باشد و اگر در مواردی فرد تعین پیدا میکند، بالعرض است و نظامبودن نظام، تابع اشخاص نیست. درحقیقت، نظامبودن نظام به آن قوانین، احکام، ارزشها و روابط مقرر و مدون و ثابتی است که بر مجموعهای حکومت میکند؛ یعنی اگر این نظم فکری و ذهنی و تئوریک بر آن عناصر حاکم بود، نظام باقی است و چنانچه آن نظم و چینش مورد نظر تحقق نداشت، حتی اگر افرادش حضور داشتند، این نظام دیگر باقی نیست.
نکاتی که در بالا گفتیم، ازاینحیث بااهمیت است که ازیکسو ما معتقدیم نظام اسلامی، برترین نظام سیاسی است، و بنابراین از این نوع نظام اسلامی، صددرصد دفاع میکنیم و در آن هیچ نقصی نمیبینیم؛ اما ازدیگرسو باید توجه کنیم که این دفاع صددرصد از نظام اسلامی، از تئوری آن است، نه از حکومتهایی که در دنیای اسلام، از صدر اسلام تا کنون، تحقق یافتند و ادعای جانشینی پیامبر صلی الله علیه و آله و تشکیل نظام اسلامی داشتند. بسیاری از این حکومتها نام اسلام را یدک میکشیدند؛ اما در محتوا و ماهیت، بویی از اسلام نبرده بودند. درعینحال، نظامشان اسلامی شمرده میشد. در اینجا باید گفت که دفاع مطلق ما از نظام اسلامی، بهمعنای توجیه چنین حکومتهایی نیست.
ما افزون بر اصل تئوری نظام اسلامی، که صددرصد از آن دفاع میکنیم، از یک نوع نظام اسلامی دیگر نیز دفاع میکنیم و آن زمانی است که اکثریت قریببهاتفاق عناصری که عینیتبخش آن تئوریاند و تئوری در وجود آنها تبلور مییابد، محقق شود. در این موارد نیز چون عناصری که جنبة محوری دارد، محقق شده است، هم آن نظام را اسلامی میدانیم و هم از آن دفاع میکنیم. نظام اسلامی تا زمانی قابل توجیه و دفاع است که تمام عناصری که در تئوری اسلامی لحاظ شده یا اکثریتقریببهاتفاق آن عناصر یا دستکم آن عناصر اصلی و محوری را حفظ کرده باشد. دفاع ما از هریک از نظامهای اسلامی باید
متناسب با میزان برخورداریاش از عناصری باشد که نماد اسلامیت آن نظام است.
بنابراین اگر کسانی امروزه در داخل نظام اسلامی از برخی شخصیتهای برجستة سیاسی انتقاد میکنند، بهمعنای انتقاد از نظام نیست؛ بلکه در اینجا انتقاد، از شخص یا ارگان خاص است.
براساس آنچه اهل لغت آوردهاند،(1) کلمة امامت از ماده «اَم» گرفته شده، و در اصل لغت عربی، بهمعنای جلو و پیش است. معادل آن در زبان فارسی «پیشوایی» است. «امام» یعنی چیزی یا کسی که جلو انسان قرار میگیرد. به پیش رو نیز «اَمام» گفته میشود. اَمام در مقابل «خَلْف» است که به پشت سر اطلاق میشود. همچنین به موجودی که پیش رو قرار میگیرد، «اِمام» میگویند. این موجود ممکن است یک مکان، یک شیء مادی یا شخص انسانی یا موجود و امری معنوی باشد؛ مثلاً خداوند متعال خطاب به مردم حجاز، دربارة شهر «اصحاب لوط» و «اصحاب اَیکه» میفرماید: فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ وَإِنَّهُما لَبِإِمامٍ مُبِینٍ؛(2) «پس، از آنان انتقام گرفتیم، و آن دو [شهر اکنون] بر سر راهی آشکار است».
دلیل بهکاربردن این واژه آن است که مردم حجاز برای رفتن به شام، در بین راه به این دو مکان میرسیدند که امام و پیش راه آنان بود.
قرآن کریم همچنین به کتابهای آسمانی، امام اطلاق کرده است: وَمِنْ قَبْلِهِ کتابُ مُوسى إِماماً وَرَحْمَةً؛(3) «و پیش از آن، کتاب موسی راهبر و مایة رحمت بوده است».
این کلمه دربارة اشخاص نیز در قرآن بهکار رفته است؛ چنانکه خداوند به حضرت ابراهیم علیه السلام فرمود: إِنِّى جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماما؛(4) «من تو را پیشوای مردم قرار دادم».
در عرف نیز این واژه دربارة امام جماعت، امام جمعه و رهبر بهکار میرود. همة اینها
(1). ر.ک: حسینبنمحمد الراغب الاصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، تحقیق صفوان عدنان داوودی، ص85، ذیل واژة «أمّ».
(2). حجر (15)، 79.
(3). هود (11)، 17.
(4). بقره (2)، 124.
از همان معنای «پیش» است. «پیشوا» یعنی کسی که جلو ماست و ما پشت سر او حرکت میکنیم؛ مانند امام جماعت که هر حرکتی انجام میدهد، مأموم نیز همان کار را میکند. البته پیشوایی، به راه صحیح اختصاص ندارد و در مسیر گمراهی و فساد نیز ممکن است. در قرآن اینگونه پیشوایان أَئِمَّةً یَدْعُونَ إِلَى النّار(1) و أَئِمَّةَ الْکفْر(2) نامیده شدهاند.
واژة «امامت»، در اصطلاح اعتقادی، معنایی خاص و افزون بر معنای لغوی دارد. قرآن کریم این تعبیر را دربارة برخی پیامبران بهکار برده است: وَجَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَکانُوا بِآیاتِنا یُوقِنُون؛(3) «و از میان آنان، امامانی قرار دادیم که به فرمان ما هدایت میکردند؛ چون شکیبا بودند و به آیات ما یقین داشتند».
در این آیه، از میان انبیای الهی، به حضرت ابراهیم علیه السلام و شماری از انبیای بنیاسرائیل علیهم السلام اشاره شده است که در زمرة اماماناند و ویژگی آنها این است که به حق هدایت میکنند. این آیة نورانی، علت رسیدن به این مقام را دو چیز معرفی میکند: یکی صبر و شکیبایی که در ارتباط با عمل است؛ یعنی در راه هدف خویش، استقامت و شکیبایی ورزیدند و مشکلات را تحمل کردند؛ و عامل دیگر یقین است. همة مؤمنان باید یقین داشته باشند؛ ولی از تعبیرات قرآنی و روایات چنین برمیآید که یقین، مراتبی دارد و این گروه از پیامبران در مرتبة عالی یقین بودند. مثلاً از آیة نورانی وَإِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّى جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً(4) چنین برمیآید که حضرت ابراهیم علیه السلام پس از رسیدن به مقامهای نبوت و رسالت، به مقام امامت دست یافت، و آن، هنگامی بود که امتحانهای الهی در مورد او به حد کمال رسید و آن حضرت از همة آنها سربلند بیرون آمد. پس در این اصطلاح، معنای امام غیر از پیشوایی است که شامل امام جماعت و امام جمعه و رهبر انقلاب نیز میشود، بلکه این مقامی است که حتی از مقام نبوت و رسالت بالاتر است.
افزون بر این، اصل امامت در اندیشة شیعه از اصول اعتقادی است که براساس آن،
(1). قصص (28) 41.
(2). توبه (9)، 12.
(3). سجده (32)، 24.
(4). و چون ابراهیم را پروردگارش با کلماتی بیازمود، و وی آنهمه را انجام داد، [خدا به او] فرمود: من تو را پیشوای مردم قرار دادم (بقره، 124).
پس از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله دوازده امام معصوم علیهم السلام ، یکی پس از دیگری، جانشینان برحق آن حضرت هستند. بدینترتیب، این اصطلاح را میتوان معنای سوم امامت شمرد. براساس این اصطلاح، قوام امامت به سه چیز است: علم خدادادی، عصمت و وجوب تبعیت دیگران از ایشان. دو ویژگی اول، دو امر تکوینی و نفسانی میباشد؛ اما ویژگی سوم تشریعی است. درحقیقت، این امر تشریعی به دنبال آن دو امر تکوینی میآید؛ یعنی خداوند اطاعت از آنکس را که علم خدادادی و عصمت دارد، بر مردم واجب میکند.
واژة ولایت فقیه، ترکیبی از دو کلمة ولایت و فقیه است؛ بنابراین مناسب است که نخست مفهوم این دو واژه را روشن سازیم و آنگاه ولایت فقیه را تعریف کنیم.
طبق آنچه لغتشناسان گفتهاند،(1) واژة ولایت از مادة «ولی» است و آن هنگامی است که دو چیز، در کنار هم یا پشت سر هم، بهگونهای قرار گیرند که مانعی میان آنها نباشد. واژههایی همچون «ارتباط»، «پیوند» و «اتصال» میتواند تا حدی هممعنای آن واژه باشد؛ اما باز هیچیک معادل دقیق آن نیستند. بههرحال، عنصر اصلی در معنای واژة ولایت «نزدیکبودن» است و معانی دیگر این واژه به همین معنا بازمیگردد. در قرآن کریم نیز این واژه با این معنا بهکار رفته است: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفّارِ؛(2) «ای کسانی که ایمان آوردهاید، با کافرانی که مجاور شمایند کارزار کنید».
مطابق این آیه، مسلمانان صدر اسلام موظف شدند که برای جنگ با کفار، نخست با کفاری بجنگند که به آنها نزدیکترند تا آنان فرصت توطئهچینی نیابند. پس مادة «و ل ی» در اصل، بهمعنای قرب و نزدیکی است؛ اما میان دو چیز که نزدیک هم قرار میگیرند، بهطور طبیعی رابطة تأثیر و تأثر برقرار میشود. ازاینرو کلمة ولایت، غیر از
(1). ر.ک: حسینبنمحمد الراغب الاصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، تحقیق صفوان عدنان داوودی، ص885، ذیل واژة «ولی».
(2). توبه (9)، 123.
مفهوم قرب، معنای ارتباط، پیوندیافتن، باهم جوشخوردن و رابطه پیداکردن را نیز میرساند. در موجودات مادی، شرط تأثیر و تأثر این است که آن دو چیز، نزدیک یکدیگر باشند؛ زیرا زمینة تأثیر و تأثر زمانی فراهم میآید که آن دو نزدیک هم قرار گیرند، تا یکی در دیگری تصرف کند یا هر دو در هم تصرف کنند.
نکتهای که باید در اینجا بدان توجه کرد این است که معمولاً تمام واژههای یک زبان را نمیتوان عیناً به زبان دیگر ترجمه کرد؛ مثلاً در ترجمة یک لغت از زبانی به زبان دیگر، گاه نمیتوان واژهای یافت که دقیق، آن واژه را به زبان دیگر برگرداند و باید از دو یا چند کلمه کمک گرفت. ولایت نمونهای از همین واژههاست. ولایت را گاه به دوستی ترجمه میکنند. اگر این معنا را بپذیریم، مراد از اهل ولایت کسانیاند که اهلبیت علیهم السلام را دوست میدارند. گاهی نیز ولایت را «اطاعت» معنا میکنند. طبق این معنا اهل ولایت یعنی کسانی که از اهلبیت علیهم السلام اطاعت میکنند. این کلمه را به «نصرت» و «سرپرستی» نیز معنا کردهاند.
در اینجا چند نمونه از کاربردهای این واژه را برمیشمریم که البته هریک از آنها بهشکلی با معنای اصلی این واژه، یعنی قرب و نزدیکی ارتباط دارد:
الف) ولایت بهمعنای محبت در برابر عداوت: در ادعیه و زیارات، این دو واژه در مقابل هم بهکار رفتهاند؛ مثلاً در دعای ندبه آمده است:
اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ وَعَادِ مَنْ عَادَاه؛ «خدایا به کسانی که محبت او را در دل دارند، محبت کن و با آنان که با او عداوت دارند، دشمنی بورز».
ب) واژة ولی در مواردی، بهمعنای ناصر بهکار رفته است؛ مثلاً در جایی، کسانی با قومی عقد ولایت میبندند تا اگر جنگی رخ داد، کمکشان کنند. دراینصورت، آنان ولی این قوم میشوند و باید نصرتشان کنند.
ج) در موارد بسیاری، ولایت در معنایی بهکار میرود که تقریباً معادل حکومت است.
موارد بسیار دیگری وجود دارد که نیازی به ذکر آنها نیست؛ اما این نکته را باید بهیاد داشت که ولایت، معانی فراوانی دارد که تمامشان به یک معنای اصلی بازمیگردند: کنار هم و نزدیک هم قرارگرفتن دو چیز، بهگونهای که چیز دیگری میان آنها حایل نباشد. واژة «موالات» نیز از همین جا گرفته شده است. موالات در برخی عبادات، شرط
مطرح شده و منظور این است که اجزای آن، پشت سر هم بیاید و چیزی میان آنها فاصله نیندازد؛ البته نوع و سنخ نزدیکی و قرابت نهفته در مفهوم ولایت، متفاوت است: گاهی نزدیکی، نزدیکی در مکان است، گاهی نزدیکی در روابط وجودی و تکوینی میباشد و گاهی در امور اعتباری است. بههرحال این نزدیکی، سلسلهلوازمی دارد که یک بار معنایی به آن اضافه میشود.
همچنین در بحث ولایت فقیه، اگر بخواهیم به مفهوم ولایت پی ببریم، باید به معانی مختلف این کلمه توجه کنیم تا بتوانیم معنای مناسب آن را دراینباره تشخیص دهیم. مراد از ولایت در اینجا حکومت است که با عالم تشریعیات ارتباط دارد، نه معانی دیگر؛ همچون ولایتی که در عالم تکوینیات مطرح است یا ولایتی که بهمعنای محبت میباشد. درحقیقت در بحث ولایت فقیه، سخن این است که فقیه حق دارد که حکم حکومتی و ولایی صادر کند و اطاعت از آن حکم بر مردم واجب است.
بنابراین، در محل بحث ما ولایت بهمعنای حکومت است. حکومت نیز نهادی است که برای زندگی اجتماعی و پرهیز از هرجومرج و حفظ امنیت جامعه لازم است. ازاینرو به کسی که متصدی این نهاد باشد، «ولّی امر» میگویند. درحقیقت، واژهای که در فرهنگ دینی ما بهجای حاکم شایع شده، ولی است.
چنانکه گذشت، معنای اصلی مادة «و ل ی» نزدیکی و قرب دو چیز است که میانشان فاصلهای نباشد. برای روشنشدن بیشازپیش مفهوم این واژه، مناسب است به برخی کاربردهای قرآنی این واژه توجه کنیم. این واژه با کاربردهای متنوعی در قرآن کریم آمده است:
الف) گاهی این واژه در قرآن کریم دربارة دو موجود ذیشعور بهکار میرود. بنابراین، این رابطه را به دو گونه میتوان تصور کرد: نخست آنکه آن دو موجود ذیشعور، انسان باشند. دراینصورت، مراد آن است که رابطهای قوی میان آن دو وجود دارد که تمام شئون وجودی ایشان را فراگرفته است. رابطة دو انسان در این حالت با رابطة دو جسم متفاوت است. بهدیگرسخن، مادة «و ل ی» معنای عامی دارد که هرگاه
در مورد انسان، در مقام موجود ذیشعور، بهکار رود، باید شئونات انسانی را در پیوند دو انسان درنظر گرفت. پیوند مورد نظر پیوندی است که دو انسان را چنان به هم نزدیک میکند که هیچ مانعی میان آن دو باقی نمیماند. شئون اصلی انسان را میتوان سه چیز دانست:
1. شناخت (بینش)؛ 2. عواطف و میلها (گرایش)؛ 3. کنش که حاصلجمع و برآیند دو مورد پیش یعنی بینش و گرایش است. هرگاه مادة «و ل ی» دربارة دو انسان بهکار رود، بدین معناست که آنها تا آن حد به یکدیگر نزدیک شدهاند، که در امور سهگانة پیشگفته، یکی گشتهاند؛ یعنی شناختها و معرفتهای ایشان شبیه به هم است، عواطف و احساسات آنها به هم آمیخته است و یکدیگر را دوست دارند و رفتارشان با هم شباهت دارد.
پس ولایت، رابطهای طرفینی است و دو طرف نسبت به هم تأثیر و تأثر دارند. طبیعی است که وقتی فکر و عواطف دو فرد مشترک شد، در عمل و رفتار یکدیگر اثر متقابل میگذارند؛ چنانکه در قرآن کریم آمده است: وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاءُ بَعْضٍ؛(1) «و مردان و زنان باایمان، اولیای یکدیگرند».
براساس این آیة نورانی، هم این مؤمن ولی آن مؤمن است و هم آن مؤمن ولی این مؤمن، و هر دو بر یکدیگر اثر میگذارند.
اما گاهی این رابطه میان دو موجود ذیشعور برقرار میشود که یکطرف آن خداوند است؛ مثلاً رابطة میان انسان و خدا. مسلّماً در این حالت، تعامل و تفاعل درمیان نیست؛ بلکه اثرگذاری فقط ازجانب خداست. رابطة ولایت بین انسان و خدا بدین معناست که شناخت انسان شناخت خدایی، محبتش محبت خدایی، و رفتارش رفتار خدایی میشود. چنین انسانی خدا را بیش از همه دوست دارد: وَالَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّه؛(2) «کسانی که ایمان آوردهاند، به خدا محبت بیشتری دارند».
بنابراین در رابطة ولایت بین خدا و انسان، خدا از انسان اثر نمیپذیرد. اساساً خداوند
(1). توبه (9)، 71.
(2). بقره (2)، 165.
از هیچ موجودی اثر نمیپذیرد؛ البته در اینجا نیز ولایت، به یك معنا طرفینی است: ازیکسو، ولایت خداوند بر مؤمنان مطرح شده و ازسویدیگر ولایت مؤمنان نسبت به خداوند؛ یعنی هم گفته میشود اللهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا(1) و هم گفته میشود أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُون؛(2) «آگاه باشید که اولیای خدا نه میترسند و نه اندوهگین میشوند». گرچه در اینجا نیز ولایت طرفینی است، تأثیر فقط از یکطرف است. بهدیگرسخن، رابطة اتصال و پیوند دوطرفی است: هم انسان به خدا، و هم خدا به انسان نزدیک است؛ ولی تأثیر و تأثر طرفینی نیست.
همچنین برخی آیات، افزون بر اینکه به ولایت خداوند اشاره کردهاند، در امتداد آن، ولایت دیگران را نیز متذکر شدهاند: إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاَةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَهُمْ رَاکِعُونَ؛(3) «سرپرست و ولی شما تنها خداست و پیامبر او و آنها که ایمان آوردهاند؛ همانها که نماز را بهپا میدارند و در حال رکوع زکات میدهند».
این آیه، ولایت بر دیگران را افزون بر خداوند، دربارة پیامبر صلی الله علیه و آله و دستة خاصی از اهل ایمان یعنی معصومان علیهم السلام نیز اثبات میکند. گفتنی است که شیعیان، در اذان و اقامه، جملهای را بهقصد تبرک و تیمن ذکر میکنند که حاکیاز ولایت علی علیه السلام نسبت به خداوند است: أشهد أنّ علیاً ولی اللّه؛ «شهادت میدهم که علی علیه السلام ولی خداست».
ب) افزون بر رابطة دو فرد انسان یا خدا و انسان، رابطة ولایت گاهی میان فرد و جامعه برقرار میشود: النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُومِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِم؛(4) «پیامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است».
در اینجا یکطرف رابطة ولایت، شخص پیامبر صلی الله علیه و آله ، و طرف دیگر آن امت اسلامی است. گاهی از این ولایت به ولایة النبى على الأُمة تعبیر میکنند. درکل، ولایت امر ارتباط مجموعهای از انسانها با ولی امر است. بنابراین ولی امر مسلمین کسی است که ارتباطی نزدیک و محکم با مردمی دارد که در امور اجتماعی و سیاسی، بدون هیچ
(1). بقره (2)، 257.
(2). یونس (10)، 62.
(3). مائده (5)، 55.
(4). احزاب (33)، 6.
فاصله ای، پشت سر او حرکت میکنند و از وی اثر میپذیرند.
البته باید به این نکته دربارة کاربرد واژة ولایت در قرآن کریم توجه کرد که گاهی ولایت، بار معنایی ارزشی مثبت و ایجابی دارد؛ مانند مواردی که تا کنون برشمردیم که براساس آنها خدا ولیّ مؤمنان است و مؤمنان هم ولیّ خدایند. خود مؤمنان نیز با یکدیگر چنیناند و آن کسانی که واقعاً ایمانشان کامل است، آنچنان با یکدیگر در ارتباط و اتصال و پیوندند که بیگانهای نمیتواند میان آنها نفوذ کند. اما گاهی ولایت، بار ارزشی منفی دارد؛ یعنی گاهی ممکن است انسان به کسی نزدیک شود و از او زیان ببیند: اللهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَات؛(1) «ولی کسانی که ایمان آوردهاند، خداست که آنان را از ظلمتها بهسمت نور بیرون میبرد، و اولیای کسانی که کفر ورزیدند، طاغوت است که آنان را از نور بهسمت ظلمتها بیرون میبرند».
این آیة نورانی، حاکی از این است که خداوند ولیّ مؤمنان است؛ اما ولیّ کافران، طاغوت است.
نکتة بسیار مهمی را میتوان از کاربردهای مختلف مادة «و ل ی» و مشتقات آن در قرآن کریم بهدست آورد: ولایت، امری غیر از قیمومیت است. بررسی موارد کاربرد این واژه در قرآن کریم نشان میدهد که همواره اینگونه نیست که معنای قیمومیت در مفهوم ولایت نهفته باشد تا سبب شود برخی ادعا کنند ولایت فقیه این است که شخص برتری، به نام فقیه، بر صغار و انسانهای بیعقل قیمومیت داشته باشد.(2)مفهوم ولایت، معنایی وسیعتر از این دارد. از آیاتی که ناظر به رابطة ولایی خداوند و بندگان اویند، بهخوبی میتوان دریافت که مفهوم ولایت چنین نیست که همواره یکی قیّم دیگران باشد؛ زیرا معنا ندارد مؤمنان و بندگان خاص خداوند قیّم خدا باشند. همچنین از آیاتی که مفهوم ولایت میان خود انسانها را مطرح میکند، میتوان پی برد که فروکاستن مفهوم ولایت به قیمومیت نادرست است؛ زیرا براساس این دسته آیات، هر
(1). بقره (2)، 257.
(2). ر.ک: مهدی حائری یزدی، حکمت و حکومت، ص176.
مؤمنی بر مؤمن دیگر ولایت دارد و متقابلاً آن یکی بر این یکی. این رابطه چه رابطهای است؟ آیا معنا دارد که هریک قیّم دیگری باشند؟ در پاسخ باید گفت که قیّمبودن یکطرفه است، نه دوطرفه. مثلاً کسی میتواند قیّم صغار باشد، ولی دیگر معنا ندارد که صغار متقابلاً قیّم او باشند. پس روشن میشود مراد قرآن از طرح رابطة دوطرفة ولایی مؤمنان، قیّمبودن هریک از آنها بر یکدیگر نیست، بلکه مراد این است که آنها چون خیرخواه یکدیگرند، متقابلاً یکدیگر را امربهمعروف و نهیازمنکر میکنند؛ مانند وقتی که کسی از میان آنان به انحراف میافتد و مرتکب گناه و اشتباهی میشود. حال ممکن است همین کسی که امروز امربهمعروف و نهیازمنکر میکند، روزی دیگر، خود دچار اشتباه شود، و دراینصورت، خود آن شخص، این فرد را امربهمعروف و نهیازمنکر میکند. پس حقیقت ولایت، رابطة عمیق قلبی میان دو موجود عاقل است که منشأ استفادة یکی از دیگری میشود؛ همچنانکه ما همه از خدا استفاده میکنیم یا دو فرد انسان از یکدیگر استفاده میکنند یا دو جامعه باهم رابطة ولایی برقرار میکنند و پیمان دوستی و مودت میبندند.
خلاصه آنکه مفهوم ولایت، برخلاف آنچه برخی تصور میکنند، بدین معنا نیست که همهجا باید شخص بر کسانی ولایت داشته باشد که کمشعور و بیعقلاند و استقلال شخصیت ندارند. مفهوم ولایت در مسائل سیاسی نیز این است که کسی در رأس هرم قدرت قرار بگیرد تا آن نظام سیاسی دچار هرجومرج و تشتت نشود. بدیهی است که در هر نظام سیاسی باید این رأس وجود داشته باشد و ارگانهای مختلف نظام در یک نقطه باید به هم بپیوندند. نام آنکس که در این نقطه قرار میگیرد، در اصطلاح اسلامی، «ولی» است. همة نظامهای سیاسی دنیا چنین نقطة وحدتی دارند؛ اما ممکن است که نام دیگری همچون سلطان، پادشاه، رئیسجمهور و نخستوزیر برای آن برگزیده باشند.
نتیجه آنکه معنای ولایت، چنانکه آیات قرآن شهادت میدهند، قیمومیت بر صغار و افراد جاهل و کمعقل نیست؛ بلکه رابطة صمیمی قلبی میان افراد جامعه و کسی است که در رأس هرم قدرت قرار گرفته. درحقیقت، نام رابطة نزدیک مدیر و رهبر جامعه با مردم، و در نتیجه، پیوند و محبت و عاطفة میان آنها «ولایت» است. هم معنای لغوی این واژه، هم معنای عرفی و هم معنای اصطلاحی آن به همین مطلب اشاره میکند. بنابراین
در این چهارده قرن که از کاربرد این واژه در دنیای اسلام میگذرد، هیچکس نگفته است که وقتی میگوییم «امامان معصوم علیهم السلام ولیّ امتاند»، یعنی مردم، سفیه فرض شدهاند؛ بلکه عرف مسلمین، این واژه را ترسیمکنندة رابطهای میدانستند که بین امت و امام برقرار میشود و براساس آن، امام حق رهبری و فرماندادن به مردم پیدا میکند و مردم باید از امر او اطاعت کنند. البته متقابلاً مردم نیز بر امام حقوقی خواهند داشت. بنابراین، ولایت فقیه به این معنا نیست که مردم سفیهاند و فقیه، قیّم آنهاست؛ بلکه ترسیمکنندة همان رابطهای است که در زمان معصومان علیهم السلام میان ایشان و مردم برقرار بوده است.
بهمنظور روشنترشدن مفهوم ولایت، مناسب است که افزونبر آنچه تا کنون دربارة معنای لغوی و اصطلاحی و کاربردهای این واژه در قرآن کریم گفتیم، به مطلب دیگری نیز اشاره کنیم: تقسیم ولایت به ولایت تکوینی و تشریعی.
ولایت تکوینی، بهمعنای تصرف حقیقی در موجودات و امور تکوینی است. روشن است که چنین ولایتی، اصالتاً از آنِ خداست؛ زیرا اوست که تمام موجودات، تحت اراده و قدرتش هستند. اصل پیدایش و تغییرات و بقای همة موجودات بهدست خداست؛ ازاینرو بر تمام موجودات عالم ولایت تکوینی دارد. البته خداوند متعال مرتبهای از این ولایت را به برخی بندگانش عطا میکند. معجزات و کرامات انبیاء و اولیاء از آثار همین ولایت تکوینی است.
ولایت تشریعی بدین معناست که تشریع و امرونهی و فرماندادن در اختیار کسی باشد. درحقیقت در ولایت تشریعی، سخن از تصرف اعتباری است؛ بدینمعنا که اگر میگوییم خداوند ربوبیت تشریعی دارد، یعنی اوست که فرمان میدهد دیگران چه کنند و چه نکنند. پیامبر صلی الله علیه و آله و امام معصوم علیه السلام نیز حق دارند بهاذن الهی به مردم امرونهی کنند. آنچه در بحث ولایت فقیه مطرح است، ولایت تکوینی نیست؛ بلکه این است که فقیه دارای شرایط، ولایت تشریعی در راستای ولایت خدا و پیامبر صلی الله علیه و آله و معصومان علیهم السلام دارد و او میتواند و شرعاً حق دارد که به مردم امرونهی کند.
البته باید به این نکته توجه کرد که تصرف در تکوین و تشریع، با ارادة خداوند
صورت میگیرد. در تصرف و ولایت تکوینی، خداوند متعال به برخی بندگانش قدرتی میدهد که با ارادة خودشان در شخصی تصرف میکنند؛ چنانکه اولاً از قلب او آگاه میشوند و میدانند در قلبش چه میگذرد و ثانیاً میتوانند بهاذن خدا در او تصرف کنند و مثلاً مریضی را شفا دهند یا حتی مردهای را زنده کنند. این بدان معنا نیست که آن بندگان خاص خدا در جای خدا قرار میگیرند. مثلاً براساس آیات قرآن کریم، حضرت عیسی علیه السلام خود را «عبدالله»، یعنی بندة خدا، دانسته است (نه خود خدا)؛ اما خداوند مقامی به او داده بود که میتوانست مرده را زنده، و نابینای مادرزاد را بینا کند:(1) أَنِّى قَدْ جِئْتُكُمْ بِآیَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّى أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّینِ كَهَیْئَةِ الطَّیْرِ فَأَنْفُخُ فِیهِ فَیَكُونُ طَیْراً بِإِذْنِ اللّهِ وَأُبْرِئُ الأَكْمَهَ وَالأَبْرَصَ وَأُحْىِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللّه؛(2) «من نشانهای ازطرف پروردگار شما برایتان آوردهام. من از گِل چیزی بهشکل پرنده میسازم. سپس در آن میدمم که بهفرمان خدا پرنده میشود و بهاذن خدا کور مادرزاد و مبتلایان به پیسی را بهبود میبخشم و مردگان را زنده میکنم».
پس معنای این نوع تصرف بهاذن خدا این نیست که این بندگان خاص خدا ربوبیت میکنند؛ چون ربوبیت این است که کسی از پیش خود و بدون اتكا به موجود دیگری، مستقلاً کاری انجام دهد. اگر کسی چنین ادعایی کند، مشرک شده است؛ آنهم شرک در ربوبیت تکوینی. همچنین شرک در ربوبیت تشریعی آن است که کسی معتقد باشد که حق دارد بدون اذن خدا قانون وضع کند و بدون حکم خدا بر مردم حکم براند. بنابراین، هم تصرف تکوینی باید بهاذن خدا باشد و هم تصرف تشریعی.
نکتة قابل توجه در بحث ما ولایت تشریعی است. درحقیقت، سخن این است که اذن تصرف تشریعی در موجودات عالم بهدست کیست و چگونه و بهدست چه کسانی تحقق مییابد؟
(1). مریم (19)، 30.
(2). آلعمران (2)، 49.
فقه که در لغت بهمعنای فهم همراه با تلاش آمده، در اصطلاح به «علم به احکام شرعی» خلاصه شده است.(1) همچنین فقیه به کسی میگویند که در فهم مسائل شرعی و احکام الهی تخصص داشته باشد. بهعبارتدقیقتر، فقیه همان کسی است که ملکة فقاهت در او وجود دارد، و فقاهت یعنی فهم مسائل شرعی از راه استنباط از ادلة معتبر شرعی.
با توجه به تعریف ولایت و فقیه، مراد از اصطلاح «ولایت فقیه» روشن میشود. در تبیین مفهوم ولایت فقیه، به چند نکته باید توجه کرد:
الف) منظور از ولایت در بحث ولایت فقیه، حاکمیت فقیه به نیابت از امام معصوم علیه السلام بر جامعة اسلامی است. بنابراین مفاهیم دیگر آن همچون محبت، نصرت، مودت، سرپرستی و ولایت تکوینی، اصلاً محل بحث نیست.
ب) ولایت فقیه هنگامی مطرح میشود که مردم، برای رسیدگی به امور اجتماعیشان، به امام معصوم علیه السلام دسترس نداشته باشند و بهناگزیر، برای حلوفصل آن امور، به کسی مراجعه کنند که ازطرف ایشان نیابت داشته باشد. دراینصورت، اطاعت از فقیه جامعالشرایط، در همان چیزهایی که اطاعتش از امام معصوم علیه السلام واجب بود، لازم میشود. درحقیقت، هنگامی که حکومت امام معصوم علیه السلام عملاً میسر نیست و مردم به وی دسترس ندارند و نمیتوانند نیازهای حکومتیشان را بهدست او برآورند، خداوند بدلی بهجای آن قرار داده؛ منتها بدلی که خود شارع تعیین کرده. دقیقاً مانند آنجا که شارع فرموده: وضو و غسل بر شما لازم است؛ اما اگر نتوانستید، تیمم کنید. در اینجا، تیمم حکم شرعی است؛ ولی بدل از یک حکم اصلی دیگر است. در محل بحث ما نیز آنچه شارع مقدس از آغاز برای حفظ نظام تشریع و جلوگیری از اختلال نظام و هرجومرج درنظر داشته، این بوده است که در رأس حکومت حق، شخصی معصوم قرار گیرد؛ اما خداوند متعال میدانسته است که انسانها همیشه به حکومت معصوم تن
(1). ر.ک: حسینبنمحمد الراغب الاصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، تحقیق صفوان عدنان داوودی، ص642، ذیل واژة «فقه».
نمیدهند یا دسترسی به امام معصوم برایشان میسّر نیست. بنابراین، حتی در این حالت، خداوند بندگان را به حال خود وانگذاشته، و رحمت خود را از ایشان قطع نکرده؛ بلکه بدلی جای آن نهاده است؛ مثلاً در زمان امام باقر و امام صادق علیه السلام ، که مناسبترین زمان برای بهرهبردن مردم از اهلبیت علیهم السلام بوده، بسیاری اوقات، شیعیانی که میخواستند سؤالی از امام کنند، باید تقیه میکردند و بهبهانة فروختن تخممرغ و سبزی و خیار و مانند اینها، به خانة امام صادق علیه السلام میرفتند و از ایشان مسئله میپرسیدند. در اینجا پرسشی پیش میآید: در همان زمان که حتی امام کرسی درس داشت و هزاران نفر از شهرهای اطراف میآمدند و از محضرشان استفاده میکردند، آنکس که در شهرهای دور زندگی میکرد، برای حل مسئلة اجتماعی ـ سیاسی خود، چه میبایست میکرد؟ آیا مجبور بود مسافتی بسیار طولانی را در مدت زمانی دراز بپیماید تا به خدمت خود امام برسد یا اینکه میبایست به نایبان امام مراجعه میکرد؟ همچنین اگر اختلافی میان مردم درمیگرفت، آیا لازم بود مستقیم، خود امام آن را برطرف کند؟ برای رفع این مشکلات بود که ولایت فقیه از همان زمان معصومان علیهم السلام مطرح شد تا مسائل شیعیان حلوفصل شود.
همچنین در زمان غیبت، بهبهانة دسترس نداشتن شیعیان به معصوم علیه السلام ، نمیتوان پذیرفت که خداوند متعال بندگان خود را به حال خود رها کرده باشد، بلکه بر عهدة آنان گذاشته است که برای حلوفصل مسائل اجتماعی و سیاسیشان به فقیه مراجعه کنند.
ج) واژة ولایت فقیه این پرسش را در ذهن پیش میآورد که آیا تنها فقاهت، شرط اِعمال ولایت است یا اینکه شروط دیگری نیز هست؟ پاسخ این است که از ادلة ذکرشده در بحث ولایت فقیه چنین برمیآید که فقاهت، شرط لازم برای اعمال ولایت است، نه کافی؛ یعنی کسی که حاکمیت را در دست میگیرد، حتماً باید فقیه باشد و حاکمیت غیرفقیه پذیرفته نیست. شروط لازم دیگر برای ولی فقیه، در بحث شرایط ولی فقیه، بهتفصیل خواهد آمد.
د) ولایت فقیه بدان معناست که در نظام اسلامی باید فقیه جامعالشرایط فصلالخطاب باشد. در هر حکومتی، کسی باید باشد که بتواند حرف آخر را در مسائل سیاسی و مدیریت کشور بزند؛ وگرنه آن نظام سامان نمییابد و به تشتت درمیافتد. در نظام
اسلامی، ولایت فقیه چنین نقشی دارد.
ه) ولی فقیه کسی است که هم ازنظر علم به قانون اسلام، آگاهتر از دیگران است، هم ازنظر تقوا در بالاترین مراتب است و هم ازنظر مدیریت جامعه، اصلح از دیگران است. درحقیقت، چون ولی فقیه جای امام معصوم علیه السلام مینشیند، باید نزدیکترین شخص به وی در فقاهت و عدالت و کفایت باشد.
درمجموع، میتوان ولایت فقیه را رهبری و زعامت جامعة اسلامی دانست، بهدست فقیه عادل و باکفایت در راستای حاکمیت الهی و در ادامة حاکمیت انبیاء و معصومان علیهم السلام ، بهمنظور دستیابی به کمال انسانی.